ارسالها: 8724
#221
Posted: 18 Aug 2012 15:56
در همان حال چشم هایش نیمه بسته به نظر می رسید و به چشم های مارمولکی با پلک های بزرگ شبیه شده بود.
او ادامه داد: به شما سر می زنیم تا مطمئن بشیم که شما به تعهد خودتون عمل می کنین. اگه من به جای شما بودم این کارو زیاد به تاخیر نمی انداختم. ما هیچ وقت فرصت دوباره ای رو به کسی نمی دیم.
چانه ی ادوارد به شدت منقبض شد با این حال سرش را تکان داد.
کایوس پوزخندی زد و به طرف جایی که مارکوس بی تفاوت و بی حرکت نشسته بود برگشت.
فلیکس ناله ای کرد.
ارو لبخند شادی زد و گفت: اه فلیکس صبر داشته باش. هر لحظه ممکنه هایدی به اینجا بیاد.
ادوارد با صدایی که لحن تازه ای به خود گرفته بود گفت: هوم. در اینصورت شاید بهتر باشه تا دیر نشده ما از اینجا بریم.
ارو موافقت کرد: بله. فکر خوبیه. همیشه ممکنه اتفاق های بدی بیفته. اما اگه براتون اشکال نداره تا تاریک شدن هوا اون پایین بمونین.
ادوارد گفت: البته.
در همان حال فکر اینکه باید برای فرار از انجا تا تاریکی هوا صبر می کردیم تنم را لرزاند.
ارو با یک انگشت به فلیکس اشاره کرد و گفت: بیا اینجا.
فلیکس بی درنگ پیش رفت و ارو شنل خاکستری رنگی را که خون اشام غول پیکر به دور بدنش بسته بود باز کرد و ان را از روی شانه های او کشید. او شنل را به طرف ادوارد انداخت و گفت: اینو بگیر و بپوش. تو کمی جلب توجه می کنی.
ادوارد شنل بلند را روی شانه هایش کشید و کلاه ان را پایین انداخت.
ارو اهی کشید و گفت: بهت می اد.
ادوارد خنده ی بی صدایی کرد اما زود حالتی جدی گرفت و گفت: متشکرم ارو. ما پایین منتظر می مونیم.
ارو گفت: خداحافظ دوست های جوون من.
و بی انکه جهت نگاهش را تغییر دهد برقی در چشم هایش درخشید.
ادوارد گفت: بریم. وضع اضطراریه!
دیمیتری به ما اشاره کرد که دنبال او برویم و بعد از همان راهی که امده بودیم برگشتیم ظاهر امر نشان می داد که راه خروج دیگری وجود نداشت.
ادوارد با ملایمت مرا در کنار خودش به طرف جلو می کشید. الیس با فاصله ی کمی در طرف دیگر من راه می رفت و چهره اش حالتی جدی داشت.
الیس زمزمه کرد:سرعت حرکت ما کافی نیست.
با وحشت سرم را بلند کردم و به او خیره شدم. فقط حالتی از ازردگی در چهره اش دیده می شد. درست در همین لحظه بود که من همهمه ی صداهایی را شنیدم- صداهایی بلند و خشن- که از محوطه ی پیش تالار به گوش می رسید.
صدای ناهنجار مردانه ای گفت: این غیرعادیه.
بعد صدای گوش خراش زنانه ای به گوش رسید: چقدر عقب افتاده!
جمعیت بزرگی در حال وارد شدن از در کوچک بودند و رفته رفته اتاق سنگی کوچک تر را اشغال می کردند. دیمیتری به ما اشاره کرد که خودمان را کنار بکشیم. ما خودمان را به دیوار سرد چسباندیم تا انها عبور کنند.
زوجی که پیشاپیش جمعیت بودند و لهجه شان نشان می داد امریکایی هستند با نگاه های کاوشگرانه ای به اطراف خود نگاه کردند.
صدای اواز گونه ی ارو را از اتاق بزرگ برجک دار شنیدم: مهمان ها خوش اومدین! به ولترا خوش اومدین!
بقیه ی ان افراد که تعدادشان به چهل یا بیشتر می رسید به دنبال زوج امریکایی پیش می رفتند. بعضی از انها مثل گردشگرها به دقت به محیط اطرافشان نگاه می کردند. حتی چند نفر از انها عکس گرفتند. بقیه مات و مبهوت مانده بودند گویی داستانی که انها را به این اتاق کشانده بود حالا دیگر بی معنا می نمود. زن کوچک اندامی با پوست تیره توجه مرا بیش از همه جلب کرده بود. تسبیحی به دور گردنش اویزان بود و صلیبی را محکم در دست نگه داشته بود. او اهسته تر از سایرین راه می رفت و گهگاهی دستی به پشت کسی می زد و سوالی را به زبان نااشنایی می پرسید. به نظر نمی رسید که کسی حرف او را بفهمد و رفته رفته لحن صدایش با وحشت امیخته می شد. ادوارد سرم را به سینه اش چسباند اما خیلی دیر شده بود. من دیگر متوجه شده بودم!
همین که کوچک ترین شکافی در میان جمعیت پیدا شد ادوارد به سرعت من را به طرف در کشید. می توانستم وحشتی را که بر چهره ام نقش بسته بود حس کنم و رفته رفته قطره های اشک چشم هایم را پر کرده بودند.
راهروی طلایی رنگ تزئین شده ارام و بی صدا بود و کسی به جز یک زن بسیار زیبا که صورتی شبیه به مجسمه داشت در انجا دیده نمی شد. او با کنجکاوی به ما خیره شده بود به خصوص به من!
دیمیتری از پشت سر ما به او خوشامد گفت: به خونه خوش اومدی هایدی.
هایدی با بی اعتنایی لبخند زد. او مرا به یاد رزالی می انداخت البته انها به جز زیبایی کم نظیر و به یاد ماندنی چهره شان هیچ وجه تشابهی نداشتند. نمی توانستم نگاهم را از چهره ی او بگیرم.
لباسی که به تن داشت زیبایی اش را دوچندان کرده بود. پاهای او به طور حیرت انگیزی بلند بودند و با جوراب های تیره رنگی پوشانده شده بودند. دامن بسیار کوتاهی پوشیده بود. پیراهن او که از جنس وینیل قرمز بود استین های دراز و یقه ی بلندی داشت و کاملا به تنش چسبیده بود. موی بلند و قهوه ای او که به رنگ چوب ماهون بود می درخشید و چشم هایش سایه ی بنفش بسیار عجیبی داشتند- رنگی که شاید از گذاشتن لنز ابی رنگ بر روی عنبیه های قرمز حاصل شده بود!
او با صدایی به نرمی ابریشم جواب داد: دیمیتری.
چشم های او بین چهره ی من و شنل خاکستری ادوارد در نوسان بود.
دیمیتری با لحن تحسین امیزی ذگفت: مثل این که ماهیگیری عالی بوده!
و من ناگهان متوجه لباس بسیار جالبی که ان زن به تن داشت شدم... او نه تنها ماهیگیر بود بلکه نقش طعمه را هم ایفا می کرد!
لبخند مسحور کننده ای زد و گفت: متشکرم. با من نمی ای؟
-زود برمی گردم. چندتا برای من نگه دارین.
هایدی سرش را تکان داد و در لحظه ی اخر نگاه کنجکاوی به من انداخت و از در خارج شد.
ادوارد با سرعت راه افتاد و من مجبور شدم برای رسیدن به او بدوم. اما هنوز از میان در پر زرق و برق خارج نشده بودیم که صدای جیغ و فریاد شروع شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#222
Posted: 18 Aug 2012 16:01
فصل 22
پرواز
دیمیتری ما را در اتاق پر زرق و برق و مجلل پذیرش تنها گذاشت،جایی که زنی به نام جیانا هنوز پشت پیشخوان تمیز و جلا داده شده خودش دیده می شد.موسیقی شاد و ملایمی از بلندگوهایی که دیده نمی شدند،پخش می شد.
او به ما هشدار داد:قبل از تاریک شدن هوا نرین.
ادوارد سرش را تکان داد و دیمیتری با عجله از آنجا دور شد.
جیانا از این گفتوگوی کوتاه اصلا متعجب نشد،گرچه نگاهش با کنجکاوی زیرکانه ای به شنل عاریه ای ادوارد دوخته شده بود.
ادوارد زیر لب پرسید:حالت خوبه؟
صدایش آهسته تر از آن بود که گوش انسانی آن زن بتواند آن را بشنود.اصطراب صدایش را خشن تر مرده بود.البته اگر بتوان صفت خشن را برای مخمل به کار برد!به نظرم رسید که هنوز به خاطر وضعیت موجود ناراحت بود.
الیس گفت:بهتره قبل از اینکه بیفته،یه جایی بشونیش.داره از پا می افته.
فقط در این لحظه بود که متوجه لرزش شدید بدنم شدم، به شدت می لرزیدم و تمام اجزای بدنم به ارتعاش درآمده بودند،تا اینکه دندان هایم به هم خوردند و به نظرم رسید که فضای اتاق در اطراف من به جنبش در آمد و تصویر آن در چشم هایم تیره و تار شد.در یک لحظه سخت با خودم اندیشدم،که شاید این همان احساسی بود که به جیکوب، درست پیش از تبدیل او به یک گرگینه دست می داد.
صدایی را شنیدم که مفهومی برایم نداشت و فقط یک متضاد گوش خراش برای موسیقی ملایم و شادی بود که در اتاق به گوش می رسید.لرزش اندامم حواسم را پرت کرده بود و نمی دانستم این صدا از کدام سو می آمد.ادوارد مرا به طرف کاناپه ای که در دورترین فاصله از آن انسان کنجکاو پشت میز نشین قرار داشت،کشید و گفت:هیس،بلا،هیس.
الیس گفت:فکر می کنم دچار حمله جنون آمیز شده باشه.شاید بهتر باشه بهش سیلی بزنی.
ادوارد نگاه خشم آلودی به او انداخت.بعد من متوجه شدم.اوه.صدا به من تعلق داشت.صدای ناهنجار،هق هقی بود که از درون سینه ام به گوش می رسید.این چیزی بود که مرا به لرزه انداخته بود.
ادوارد جند بار فریاد کشید:مشکلی نیست.تو در خطر نیستی.مشکلی نیست.
او مرا روی زانوهایش نشاند و شنل ابریمی ضخیمش را دور من پیچید تا مرا از سردی پوست خود دور نگه دارد.
می دانستم که چنین واکنشی احمقانه بود.چه کسی می دانست که من چه مدت مجبور به نگاه کردن به چهره ادوارد بودم؟من نجات یافته بودم و او هم نجات یافته بود،اما او می توانست به محض آزاد شدن ما از اینجا مرا ترک کند.بنابراین حیف - حتی دیوانگی - بود که اجازه دهم چشم هایم چنان از اشک لبریز شوند که نتوانم صورت او را ببینم.
اما...اما در پشت چشم هایم جایی که اشک ها نمی توانستند تصویر او را بشویندو محو کنند،هنوز نمی توانستم چهره وحشتناک زن ریز نقشی را که تسبیحی در دست داشت،ببینم.
هق هق کنان گفتم:همه اون آدمها...
زیر لب گفت:می دونم.
خیلی وحشتناکه.
آره همین طوره.کاش تو اون صحنه رو ندیده بودی.
سرم را به سینه سرد او تکیه دادم و با شنل ضخیمش اشک چشم هایم را زدودم.چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم خودم را ارام کنم.
صدایی با لحن مودبانه ای پرسید:چیزی هست که بتونم برای شما بیارم؟
این صدای جیانا بود که وری شانه ادوارد خم شده بود و با نگاهی نگران و در عین حال با تجربه و بی تفاوت به نظر می رسید،به من نگاه کرد.به نظر نمی رسید از اینکه صورتش در چند سانتی متری خون آشام بیگانه ای بود،ناراحت باشد.او یا به کلی سهل انگار و بی مبالات بود یا اینکه در شغل خودش تبحر زیادی داشت.
ادوارد با لحن سردی جواب داد:نه.
او سرش را تکان داد و به من لبخند زد و بعد ناپدید شد.منتظر ماندم تا به اندازه ای از ما دور شود که صدایمان را نشنود بعد با لحن کنجکاوی پرسیدم:اون می دونه که اینجا چه خبره؟
صدایم گرفته و ناهنجار بود،رفته رفته بر خودم مسلط می شدم و تنفسم نظم پیدا می کرد.
ادواردگفت:آره،اون همه چیز رو می دونه.
اینم می دونه که اونها یه روزی خودش رو هم می کشن؟
می دونه که احتمالش هست.
حیرت کردم.
نمی شد از چهره ادوارد چیزی فهمید.او ادامه داد:اون امیدواره که اونها تصمیم بگیرن که اونو زنده نگه دارن.
احساس کردم که رنگ چهره ام پرید.گفتم:اون می خواد یکی از اونها بشه؟
ادوراد سرش را یکبار به علامت تایید تکان داد و در حالی که نگاهش را به صورت من دوخته بود،منتظر واکنش من نماند.
لرزیدم و زیر لب گفتم:چطور میتونه چنین چیزی رو بخواد؟
این سئوال را بیشتر از خودم پرسیده بودم و در واقع انتظار جواب نداشتم.ادامه دادم:اون چطور می تونه ببینه که اون آدم ها رو به اون اتاق نفرت انگیز ببرن و تازه خودشم بخواد یکی از اون هیولا ها بشه؟
ادوراد جوابی نداد.چهره او در واکنش به حرفی که زده بودم، درهم رفت.
وقتی به چهره بسیار زیبای او چشم دوختم و سعی کردم علت دگرگونی آن را بفهمم،ناگهان تکان سختی خوردم.چون به یاد این واقعیت افتادم که من به راستی در آنجا بودم،در میان بازوهای ادوارد - گرچه به طور موقت - و اینکه - حداقل درست در همان لحظه - ما دیگر در استانه کشته شدن نبودیم.
فریاد کشیدم:اوه ادوارد.
و دوباره هق هق گریه ام شروع شد.واکنش بسیار احمقانه ای بود.پرده اشک در جلوی چشم هایم ضخیم تر از آن بود که بتوانم باز هم صورت او را ببینم و این غیرقابل بخشش بود.بدون شک من فقط تا غروب آفتاب وقت داشتم.باز هم وضعیت شبیه به داستان جن و پری شده بود که در آن مهلت های زمانی برای از بین رفتن طلسم وجود داشت.
ادوارد هنوز نگران بود،با دستش ضربه های ملایمی به پشتم زد و پرسید:چی شد؟
(من اینجا چیزی جا ننداختم.بلا چیزی نگفت ولی ادوارد جواب داد می دونم منتظورت چیه)
زیر لب گفت:دقیقا می دونم منظورت چیه.اما حالا دلایل زیادی برای شاد بودن داریم و یکی از اونها اینه که ما زنده ایم.
با لحن موافقی گفتم:آره و دلیل خوبی هم هست.
او دوباره زمزمه کرد:و با هم هستیم.
نفس او چنان خوشبو بود که سرم ا به دوران انداخت.
من فقط سرم را تکان دادم و مطمئن بودم که البته اهمیت این موضوع برای او به اندازه من نبود.
ادامه داد:و به احتمال زیاد فردا هم زنده می مونیم.
با ناراحتی گفتم:امیدوارم.
الیس با لحن مطمئنی گفت:چشم انداز فردا کمابیش خوبه.
طی لحظات سپری شده او چنان ساکت مانده بود که من کمابیش حضورش را فراموش کرده بودم.او با لحن رضایتمندانه ای افزود:کمتر از 24 ساعت دیگه من چسپرو می بینم.
الیس خوشبخت!او می توانست به آینده اش اطمینان داشته باشد.
نمی توانستم برای مدتی طولانی چشم هایم را دور از چهره ادوارد نگه دارم.به او خیره شدم چیزی که بیشتر از همه آرزویش را داشتم ، این بود که آینده هرگز از راه نرسد و لحظه ای که در آن بودیم تا ابد طول بکشد.یا اگر تا ابد طول نمی کشید در پایان آن زندگی من هم به آخر برسد.
ادوارد متقابلا به من خیره شده بود،چشم های تیره او مهربان به نظر می رسیدند و به راحتی می شد تصور کرد که او نیز احساس مرا داشت.من هم چنین تصور کردم تا آن لحظه را شیرین تر کنم.نوک انگشت های او دایره های را زیر چشم هایم را لمس کرد.بعد گفت:تو خیلی خسته به نظر می آی.
متقابلا نجوا کردم:و تو هم تشنهبه نظر می آی!
و در همان حال نگاهم را به خطوط خراش مانندی که زیر چشم های تیره اش دیده می شد،دوخته بودم.
او شانه ای بالا انداخت و گفت:مهم نیست.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#223
Posted: 18 Aug 2012 16:01
با بی میلی گفتم:مطمئنی؟می تونم کنار الیس بشینم.اما واقعیت این بود که حالا ترجیح می دادم به دست او کشته شوم تا اینکه بخواهم حتی یک سانتی متر از او دور شوم.
آهی کشید و گفت:مسخره بازی درنیار.
نفس مطعر او چهره ام را نوازش داد.او ادامه داد:هیچ وقت به اندازه حالا نتونسته ام به اون قسمت از طبیعت خودم تسلط داشته باشم.
من یک میلیون سئوال برای پرسیدن از او داشتم.یکی از آنها روی لب هایم می جوشید اما جلوی زبانم را گرفتم.نمی خواستم آن لحظه را خراب کنم.حتی با وجود اینکه لحظه نا خشایندی در این اتاق بود که مرا به حال تهوع می انداخت.آن هم در مقابل چشم های زنی که ممکن بود روزی به موجود خون آشامی تبدیل شود.
اینجا در میان بازوهای او خیال پردازی در مورد اینکه او مرا دوست داشت،کار اسانی بود.حالا نمی خواستم به انگیزه های او فکر کنم.به اینکه شاید او این گونه رفتار می کرد تا مرا آرام نگه دارد،جون هنوز هم در معرض خطر بودیم.شاید هم او از این که ما در آنجا بودیم احساس گناه می کرد و خوشحال بود که تا اینجا مسئولیت مرگ من بر دوش او سنگینی نمی کرد.شاید زمانی که از هم جدا مانده بودیم،باعث شده بود که حالا بتواند مرا راحت تر تحمل کند.اما این موضوع اهمیتی نداشت.خوشحال تر وبدم که این گونه وانمود کنم.
آرام و بی صدا در میان بازوهای او ماندم و سعی کردم اجزای چهره اش را دوباره به خاطر بسپارم و وانمود کنم که...
او به صورت من خیره شده بود،گویی خودش هم جنان حالی داشت.ودر همان حال او و الیس مشغول بحث در مورد چگونگی رفتن به خانه بودند.صداهای آنها آنقدر سریع و خفیف بود که می دانستم جیانا نمی توانست متوجه شود.خود من هم نیمی از حرف های آنها را متوجه نمی شدم.اما گیا باز هم حرف از سرقت ماشین در میان بود!نمی دانستم که پورشه زرد سرانجام به دست صاحبش باز گشته بود یا نه.
یک بار الیس پرسید اون همه حرف در مورد خواننده ها بود؟ ادوارد گغت:لا توآکنتانته.
ادوارد یان کلمه ها را با لحنی شبیه به موسیقی ادا کرده بود.
الیس گفت:آره،همونه.
لحظهی ای تمرکز کردم.من هم در گذشته درباره آن تعجب کرده بودم.
احساس کردم ادوارد شانه هایش را که دور من بودند را بالا انداخت.بعد گفت:اونها اسمی برای کسی دارن که بوش شبیه به بویی هست که بلا برای من داره.اونها اون زن رو خواننده من خطاب می کنن- جون خون اون برای من می رقصه.
الیس خندید.
آن قدر خسته بودم که بتوانم به راحتی به خواب بروم.اما با خستگی می جنکیدم.نمی خواستم ختی یک ثانیه از وقتی را که با او بودم،از دست بدهم.گهگاهی در همان حال که با الیس صحبت می کرد،ناگهان به طرف من برمی گشت و نگاهم می کرد.هر دفعه نگاه او همچون شوکی الکتریکی بود که به قلب من وارد می شد،قلبی که از مدت ها قبل خفته بود.اما حالا مثل این بود که صدای این قلب همه فضای اتاق را پر کرده باشد.
گویی در بهشت کوچکی بودم که در ست در میان جهنم -جهنم خون اشام های خبیث - قرار گرفته باشد.
حساب زمان به کلی از دستم خارج شده بود.بنابراین وقتی بازوهای ادوارد به دور من حلقه شدند،و او و الیس هر دو با چشم های محتاط به انتهای اتاق نگاه کردند،وحشت کردم.وقتی که الک از میان درهای دو طرفه وارد اتاق شد،خودم را روی سینه ادوارد جمع کردم.چشم های او حالا شبیه یاقوت سرخ و درخشانی بودند،اما با وجود غذایی که بعد از ظهر خورده بود،هنوز لباس خاکستری روشن او بسیار تمیز به نظر می رسید!
خبر خوشی آورده بود.
الک به ما گفت:حالا شما آزاد هستین که برین.
لحن او چنان گرم بود که گویی ما با او یک عمر دوست بوده ایم.از شما انتظار داریم که دیگه توی شهر وقت تلف نکنین.
ادوراد هیچ حرکتی برای جواب دادن به او نکرد،فقط با صدایی به سردی یخ گفت:مشکلی پیش نمی آد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#224
Posted: 18 Aug 2012 16:02
الک لبخند ز سرش را تکان داد و دوباره ناپدید شد. در حالی که ادوارد به من کمک می کرد روی پاهایم بایستم جیانا به ما گفت:از اون گوشه،راهروی سمت راست رو دنبال کنین تا به اوین ردیف از آسانسور ها برسین.اتاق انتظار دو طبقه پایین تر این اینجاست و به خیابون راه داره. بعد با خوشرویی اضافه کرد:فعلا خداخافظ نمی دانستم آیا توانایی این زن برای نجات جانش در آینده نزدیک کافی خواهد بود یا نه. الیس نگاه مرموزی به آن زن انداخت. خوشحال بودم که راه دیگری - جز تونل فاصلاب - هم برای خروج از اینجا وجود داشت.مطمئن نبودم که بتوانم سفر زیرزمینی دیگری را تحمل کنم. ما از میان سالن انتظار مجللی که به طور با سلیقه ای تزیین شده یود،گدشتیم.من تنها کسی بودم که به عقب برگشتم و نگاهی به آن قلعه قرون وسطایی که نمای تجاری زیبایی داشت،انداختم.از اینجا نمی توانستم برجک را ببینم که البته از این بابت خوشحال بودم. در خیابان ها هنوز جشن با شدت تمام ادامه داشت.در حالی که به سرعت از میان خیابان های باریکی که با قلوه سنگ فرش شده بودند،می گذشتیم،چراغ ها رفته رفته روشن می شدند.بالای سرمان آسمان رنگ خاکستری رو به زوالی داشت،اما تراکم ساختمان ها جنان بود که هوا تاریک تر به نظر می رسید. شنل بلند ادوارد روی زمین کشیده می شد،به اندازه ای که ممکن بود در یک غروب عادی در ولتورا جلب توجه کند،به چشم نمی آمد.حالا افراد دیگری هم با شنل های ساتین سیاه دیده می شدند و دندان های دراکولایی پلاستیکی که من همان روز در دهان کودکی دیده بودم،حالا در دهان افراد بزرگشال زیادی دیده می شد. یک بار ادوارد زیر لب گفت:مسخره اس. من متوجه ناپدید شدن الیس از کنارم نشده بودم.وقتی به طرف او برگشتم تا سئوالی از او بکنم،او رفته بود! با وخشت زمزمه کردم:الیس کجاست؟ اون رفت کیف های تورو از جایی که امروز صبح مخفی کرده بود ،بیاره. فراموش کرده بودم که به یک مسواک دسترسی داشتم.مسواک می توانست ظاهرم را به طور قابل ملاحظه ای بهبود ببخشد. حدس زدم:حتما الان در حال دزدیدن یه ماشینه،درسته؟ نیشخندی زد و گفت:نه تا موقعی که از اینجا بیرون نرفته باشیم. مسیر رسیدن به دروازه بسیار طولانی می نمود.ادوارد متوجه خستگی زیاد من شده بود؛او بازویش را دور من حلقه کرد و در حالی که همجنان پیش می رفتیم،بیشتر وزن من را تحمل می کرد. وقتی که او مرا از تونل سنگی تیره با سقف هلالی عبور می داد،لرزیدم.دروازه فرودی بزرگ و قدیمی در بالای سرما همچون قفسی بود که بیم آن می رفت بر سر ما فرود بیاید و را درون خودش حبس کند. او مرا به طرف اتومبیل تیره ای هدایت کرد،که در سایه بزرگی در سمت راست دروازه قرار داشت و موتور آن روشن بود.در کمال تعجب من ادوارد به جای اصرار برای رانندگی کردن،روی صندلی عقب اتومبیل لغزید و کنارم نشست. الیس با لحن عذرخواهانه ای گفت:متاسفم. او با حالت مبهمی به طرف دستگاه های کنترل در جلوی اتومبیل اشاره کرد و گفت:گزینه های زیادی برای انتخاب نبود. ادوارد با نیشخندی گفت:همین عالیه.همه ماشین ها که توربوی 911 نیستن. او آهی کشید و گفت:شاید باید یکی از اونها رو به طور قانونی به دست بیارم.ماشین محشری بود. ادوارد قول داد:هودم به عنوان هدیه کریسمس برات می خرم. الیس برگشت تا لبخندی به او بزند،که این کار او مرا نگران کرد،چون در همان لحظه او اتومبیل را از دامنه تاریک و پر پیچ و هم تپه ای به طرف پایین می برد. الیس به ادوارد گفت:یادت باشه رنگ زردشوم می خوام. ادوارد مرا محکم در میان آغوشش نگه داشته بود.زیر شنل خاکستری احساس گرما و راحتی می کردم.نه!چیزی بیشتر از راحتی بود. ادوارد زمزمه کرد:حالا می تونی بخوابی بلا.همه چیز تموم شد. می دانستم که منظور او از تمام شدن خطر و کابوس شهر باستانی بود.اما هنوز قبل از آنکه بتوانم جوابی بدهم،مجبور بودم آب دهانم را به زحمت فرو ببرم. گفتم:نمی خوام یخوابم.خسته نیستم.فقط جمله دوم دروغ بود.نمی خواستم چشم هایم را ببندم.تنها روشنایی درون اتومبیل نوری بود که از دستکاه های کنترل جلو می تابید،اما همین نور اندک برای من کافی بود تا صورت ادوارد را ببینم. او با لحن ترغیب کننده ای در گشوم نجوا کرد:سعی کن بخوابی. سرم را تکان دادم. آهی کشید و گفت:تو هنوز هم مثل کذشته لجباز هستی. من لجباز بودم؛با سنگینی پلک هایم جنگیدم و پیرزو شدم. جاده تاریک سخت ترین قسمت کار بود.چراغ های روشن در فرودگاه فلورانس کمی کار را راخت کرد.به اضافه احتمال اینکه می توانستم دندان هایم را مسواک بزنم و لباس های تمیز بپوشم.الیس لباس های تازه ادوارد را هم به او داد و او شنل خاکستری را در کوچه روی تلی از زباله ها انداخت.سفر هوایی رم آنقدر کوتاه بود که خستگی فرصت زیادی برای غلبه بر من نداشت.می دانستم که پرواز از رم تا آتلانتا نمی توانست سفر راحتی باشد،بنابراین از مهماندار هواپیما خواستم تا برای من قهوه بیاورد. ادوارد با ناخشنودی گفت:بلا. او از مقاومت اندک بدن من در برابر کافئین آگاه بود. الیس پشت سر ما بود و با تلفن صحبت می کرد می تونستم حرف های زیرلبی او با چسپر را بشنوم. به او یاد آوری کردم:من نمی خوام بخوابم. برای او بهانه ای آوردم که باورکردنی به نظر می رسید،چون حقیقت داشت.ادامه دادم:اگه حالا چشم هامو ببندم،چیزهایی رو می بینم که نمی خوام ببینم.دچار کابوس می شم. او دیگر با من بخث نکرد. این سفر هوایی می توانست وقت خوبی برای صحبت کردن باشد،برای گرفتن جواب هایی که احتیاج داشتم،به انها احتیاج داشتم اما در واقع آنها را نمی خواستم.پیاپیش از فکر جواب هایی مه ممکن بود بشنوم ناامید بودم.ما مدت زمان طولانی و بی وقفه ای را در پیش رو داشتیم و ادوارد نمی توانتست در یک هواپیما از دست من فرار کند.خوب خداقل نه به این سادگی.ممکن نبود کسی به جز الیس صدای مارا بشنود؛دبروقت بود و بیشتر سرنشینان هواپیما از مهماندارها بالش می خواستند.سحبت مردن به من کمک می کرد تا در مقابل خستگی مقاومت کنم. اما به طور لجوجانه ای زبانم را گاز می گرفتم، تا از خروج سئوال ها خودداری کنم.احتمالا ممکن بود خستگی استدلال مرا خدشه دار کند،اما امیدوار بودم که با به تاخیر انداختن بحث بتوانم در زمان دیگری فرصت چند ساعته ای برای صحبت کردن با او به دست بیاورم. بنابراین به نوشیدن قهوه ام ادامه دادم و حتی در مقابل تمایل به پلک زدن مقاومت می کردم.به نظر می رسید ادوارد از اینکه مرا میان بازوهای خودش نگه داشته بود،کاملا راضی به نظر می رسید.طی جند روز گذشته من ماجراهای زیادی پشت سر گذاشته بودم که هر یک از آنها ممکن بود کار مرا یکسره کند،اما چنین وضعیتی باعث نشده بود که احساس قدرت کنم،برعکس به طور هراس آوری شکننده شده بودم،کویی حتی ممکن بود من را خرد کند. ادوارد حرف نمی زد.شاید امیدوار بود که من بخوابم.شاید هم حرفی برای گفتن نداشت.من در نبرد با پلک های سنگینم پیروز شدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#225
Posted: 18 Aug 2012 16:02
وقتی به فرودگاه آتلانتا رسیدیم،بیدار بودم و حتی قبل از اینکه ادوارد پنجره را با حرکت دادن شیشه ببندد،به آفتاب که در حال صعود به بالای جتر ابری ساتل بود خیره شدم.به خودم افتخار می کردم.من حتی یک دقیقه از پرواز را از دست نداده بودم. ادوارد و الیس هیچ کدام ار دیدن استقبالی که در فرودگاه سی تاک انتطار مارا می کشید ،تعجب نکردند.اما من غافلگیر شدم.جسپر اولین نفری بود که من دیدم.به نظر نمی رسید او اصلا مرا دیده باشد.چشم های او فقط بع دنبال الیس می شکتند.الیس به سرعت خودش را به کنار او رساند؛اما آنها مثل دیگر خواهر و برادرهای دیگری که در آنجا یکدیگر را میدیدند،در آغوش نکشیدند.آنها فقط به چهره های یکدیگر خیره شدند.اما این لحظه خاص تا خدی برای آنها خصوصی بود و من احساس کردم که بهتر است نگاهم را به طرف دیگری برگردانم. کارلایل و ازمه در کوشه آرامی درو از دستگاه فلزیاب در سایه ستون پهنی انتظار می کشیدند.ازمه دستش را به طرفم دراز کرد و مرا در آغوش گرفت،اما به دشواری،چون حلقه بازوهای ادوارد به دور بدن من هنوز گشوده نشده بود. او در گوشم گفت:خیلی خیلی از تو ممنونم. بعد بازوهایش را دور بدن ادوراد حلقه کرد و به نظر می رسید که اکر می توانست گریه می کرد. او با صدایی شبیه به غرشی خفیف به ادوارد گفت:دیگه هیچ وقت چنین بلایی رو سر من نیار. ادوارد که پشیمان به نظر می رسید با نیشخندی گفت:متاسفم مادر. کارلایل گفت:متشکرم بلا.ما به تو مدیونیم. زیر لب گفتم:حرفشم نزن. بی خوابی شبانه ناگهان بر من چیره شد.اخساس می کردم که ارتباط سرم با بدنم قطع شده است. ازمه با لحن ملامت باری به ادوارد گفت:اون نمی تونه رو پاهاش بایسته.اونو ببرش خونه. در حالی که مطمئن نبودم خانه جایی باشد که در این لحظه دلم بخواهد،با حالتی نیمه کور تلو نلو نی خوردم و در میان سالن فرودگاه پیش می رفتم،یا بهتر بگویم ادوارد از یک طرف و ازمه از طرف دیگر مرا به طرف جلو می کشیدند.نمی دانستم که آیا چسپر و الیس در پشت سر ما بودند یا نه. و خسته تر از بودم که به پشت سرم نگاه کنم. فکر می کنم بیشتر در عالم خواب بودم تا بیداری،با این حال تا زمانی که به اتومبیل آنها برسیم همچنان راه می رفتم.حیرت ناشی از دیدن امت و رزالی که در زیر جراغ های کم نور محوطه پارکینگ به اتومبیل جهاردری تکیه داده بودند کمی هوش و حواسم را برکرداند.ادوارد در جای خودش خشکش زد. ازمه زمزمه کرد:چیزی نگو...حال رزالی خیلی بده. ادوارد بی آن که تلاشی برای پایین نگه داشتن صدایش بکند،گفت:باید هم حالش بد باشه. گفتم:تقصیر اون نیست.خستگی وضوح کلماتم را کم کرده بود. ازمه با لحن ملتمسانه ای گفت:بذارین جبران کنه.ما با ماشین الیس و جسپر می ریم. ادوارد نگاه خشم الودی به خون آشام بلوند بسیار زیبایی که منتظر ما بود انداخت. گفتم:خواهش می کنم ادوارد. تمایل من به سوار شده به اتومبیل رزالی بیشتر از او نبود،اما تا خالا هم من به اندازه کافی باعث ایجاد شکاف در میان اعضای این خانواده شده بودم. ادوارد آهی کشید و مرا به طرف اتومبیل رزالی برد. امت و رزالی بی هیچ حرفی صندلی جلو را اشغال کردند و ادوارد مرا کنار خودش روی صندلس غقب نشاند.می دانستم که دیگر قادر به مبارزه با پلک های سنگینم نخواهم بود.و بنابراین با لخنی حاکی از تسلیم سرم را روی سینه ادوارد نهادم و گذاشتم تا پلک هایم بسته شوند.احساس کردم که موتر اتومبیل روشن شد. رزالی زمزمه کرد:ادوارد... ادوارد گفت:می دونم. لحن شتاب زده او بخشنده به نظر نمی آمد. رزالی با لخن ارامی گفت:بلا؟ پلک های لرزانم با خیرت باز شدند.این اولین باری بود که او به طور مستقیم با من صخبت می کرد. با تردید جواب دادم:بله رزالی؟ من خیلی حیلی متاسفم بلا.هر قسمت از این ماجرا منو به شدت ناراحت می کنه . خیلی از تو ممنونم که بعد از اون کاری که من کردم،اون قدر شجاعت داشتی که بری و برادر منو نجات بدی.خواهش می کنم بگو منو بخشیدی. به خاطر شرمندگی اش کلمه ها به طخمت و با حالت رسمی ادا شده بودند،اما صادقانه به نظر می رسیدند. زیر لب گفتم:البته رزالی. به هر حال این فرصتی بود که من بتوانم از شدت تنفر او نسبت به خودم بکاهم.ادامه دادم:اصلا تقصیر تو نیست.تقصیر منه که از اون صخره لعنتی پریدم.البته که تو رو می بخشم. کلمه ها به زحمت از دهانم خارجش شده بودند. امت خندید و گفت:رز تا موقعی که اون هنوز به هوشه،حرفش قبوله. گفتم:من به هوشم. صدایم شبیه به آ کج و کوله ای بود! ادوارد با اصرا گفت:بدارین اون بخوابه. اما خالا لحن صدایش گرمتر شده بود. بعد سکوت حاکم شد و صدایی جز غرش حفیف موتور به گوش نمی رسید.حتما خواب رفته بودم،زیر به نطر رسید که چند ثانیه بعد در اتومبیل باز شد و ادوارد مرا روی بازوهایش از اتومبیل پیاده کرد.چشم هایم باز نمی شدند.ابتدا فکر کردم که ما هنوز در فرودگاه هستیم. و بعد صدای چارلی را شنیدم. صدای فراید او از مسافت دوری به گوش می رسید:بلا! زیر لب گفتم:چارلی و سعی داشتم تا آشفتکی رو از خود دور کنم. ادوارد زیر لب زمزمه کرد:هیس مشکلی نیست توی خونه هستی و خطری نیست.فقط بخواب. چارلی بر سر ادوارد نعره زد:باورم نمی شه که جرات کرده باشی خودتو اینجا نشون بدی. حالا صدای او از فاصله نزدیکتری به گوش می رسید. ناله کنان گفتم:پدر بس کن دیگه. او صدای مرا نشنید. چارلی مصرانه پرسید:چه بلایی سرش اومده؟ ادوارد با صدای آرامی به او اطمینان داد:اون فقط خیلی خسته اس.خواهش می کنم اجازه بده استراحت کنه. چارلی نهعره زد:به من نگو که چی کار کنم!اونو بده به من.دستاتو از اون دور کن! ادوارد سعی کرد مرا روی بازوهای چارلی بکذارد.اما من با انگشت های قفل شده و چسبناک خودم او را گرفتم.اخساس می کردم که پدرم بازویم را می کشید. با صدای بلند تری کفتم:ول کن پدر. توانستم پلک هایم را به زحمت باز کنم و با جشم های خسته و قرمز به او گفتم:باید از دست متن عصبانی باش نه اون. ما جلوی خانه چارلی وبدیم.در جلویی باز بود.پوشش ابرهای بالای سرمان ضخیم تر از آن بود که بتوان خدس زد چه ساعت از روز است. چارلی با لحن مطمئنی به من گفت:شک ندشاته باش که همین طور هم هست.برو تو. آهی کشیدم و گفتم:منو بذار پایین. ادوارد مرا روی پاهایم کذاشت.می توانستم ببینم که صاف ایستاده بودم.اما پاهایم را حس نمی کردم.به هر شکل با زحمت جلو رفتم تا اینکه احساس کردم پیاده رو در هم پیچید و به طرف صورت من آمد.قبل از اینکه روی سطح بتنی پیاده رو بیفتم بازوهای ادوارد مرا گرفتند. ادوارد گفت:فقط اجازه بده اونو به طبقه بالا ببرم.بعد از اینجا میرم. با وحشت فریاد کشیدم:نه. من هنوز جواب سئوال هایم را نگرفته بودم.او خداقل باید به اندازه جواب دادن به پرسش های من می ماند،مگر نه؟ ادوارد در گوشم نجوا کرد:جای دوری نمی رم. صدایش جنان آهسته بود که چارلی نمی توانست امیدی به شنیدن آن داشته باشد. من جواب چارلی را نشنیدم،اما متوجه شدم که ادوارد به طرف خانه رفت.جشم هایم فقط تا منار راه پله باز بودند.آخرین چیزی که اخساس کردم،دست های سرد ادوارد بود که مشغول جدا کردن انگشت های من از پیراهنش بودند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#226
Posted: 18 Aug 2012 16:04
فصل 23
حقیقت
احساس می کردم که مدت طولانی را در خواب کذرانده بودم.بدنم خشک شده بود.مثل این بود که طی آن مدت اصلا حرکت نکرده باشد.ذهنم اشفته بود و کند کار می کرد.رویاهایم یا بهتر بگویم رویاها و کابوس های عجیب و رنگارنگ با حالت گیج کننده ای به مغزم هجوم می آوردند.آنها بسیار روشن و واضح هراس انگیز و آسمانی به نظر می رسیدند و همگی با هم مخلوط شده و ترکیب بسیار عجیبی را به وجود آورده بودند.بی قراری و هراس بخشی از آن رویای ناامید کننده بودند،رویایی که در آن پاهایم به اندازه کافی سریع حرکت نمی کردند.....و در آن هیولا های زیاد و شیاطین پلید سرخ چشمی وجود داشتند که هیبت ترسناکشان تناسبی با فرهیختگی اشراف مآب آنها نداشت.رویا همیشه واصح و روشن بود،من حتی می تواستم نام آنهارا به یاد بیاورم.اما قوی ترین و واضح ترین قسمت رویا بخش هراس انگیز آن نبود.روشن ترین قسمت آن مربوط به یک فرشته بود.
برای من دشوار بود تا بگذارم او برود،تا از خواب بیدار شوم.نمی خواستم این رویا را به مخزن رویاهایی بفرستم که از دیدن دوباره آنها پرهیز می کردم.آن قدر با این رویا کلنجار رفتم تا فکرم هشیار تر شد و روی واقعیت متمرکز گردید.نمی توانستم به یاد بیاورم چه روزی از هفته بود ،اما مطمئن بودم جیکوب یا مدرسه یا کار یا چیز دیگری در انتظارم بود.نفس عمیقی کشیدم و نمی دانستم چکونه باید با روز دیگری از زندگی ام،مواجه شوم.
چشم هایم را محکم تر بسته نگه داشتم و پلک هایم را بیشتر روی هم فشار دادم.هنوز خواب می دیدم،اما رویایم به طور عجیبی واقعی به نظر می رسید و واقعی هم بود.چیزی نمانده بود که از خواب بیدار شوم.حالا هر ثانیه که می گذشت به بیداری بسیار نزدریک تر می شدم،و به زودی رویایم به پایان رسیده بود.
اما متوجه شدم که این رویا بسیار واقعی می نمود،واقعی تر از آنکه برای من خواب باشد.بازوهای سنگی که تصور می کردم دور من پیچیده شده بودند،بیش از خد واقعی به نظر می آمدند.اگر اجازه می دادم این رویا محو شود،بعدا پشیمان می شدم.آهی از سر تسلیم کشیدم و پلک هایم را به زور باز کردم تا خودم را از توهم رهایی بخشم.نفس زنان گفتم:اوه! و مشت هایم را روی چشم هایم گذاشتم.
خوب بدون شک زیاده روی کرده بودم؛کار اشنباهی بود که اجازه داده بودم عنان تخیل من از دست برود.بنابریان رها کردن واژه نادرستی بود.من قوه ی خیالم را مجبور کرده بودم که بی مهار شود،قوه ی خیالم تا حد زیادی بر توهمات من سایه کسترده شده بود،و حالا ذهن من واکنش نشان می داد.
کمتر از یک ثانیه ظول کشید تا متوجه شدم،که تا موقعی که حالت جنون واقعی داشتم،ممکن بود از توهمات خوشایند لذت ببرم.
جشم هایم را دوباره باز کردم و ادوارد هنوز آنجا بود.صورت جذاب او فقط جند سانتی متر با صورت من فاصله داشت.
صدای آهسته او مضطرب به نظر می رسید.
وقتی توهامت محو شدند،احساس خیلی خوبی داشتم.آن چهره،صدا،بو، و همه جیز خیلی بهتر ازغرق شدن بود. تصویر زیبای ساخته شده در ذهنم حالت های متغیر چهره ام را با نگرانی نگاه می کرد.عنبیه های او به سیاهی قیر بودند،با سایه های خذاش مانندی در زیر آنها،این موضوع موجب حیرتم شد.ادواردهای خیالی من اغلب بهتر از این به نظر می امدند.
دوباره پلک زدم و با ناامیدی سعی کردم آخرین چیزی که از واقعی بودن آن مطمئن بودم به یاد بیاورم.الیس بخشی از رویای من بود و من نمی که آیا او هم بازکشته بود.خس خس کنان گفتم:اوه،لعنتی.
صدایم در اثر خواب آلودگی گرفته بود.
او پرسید:مشکل چیه،بلا؟
با ناراحتی به او اخم کردم.صورت او حالا نگران تر از قبل به نطر می رسید.
ناله کنان گفتم:من مرده ام،درسته؟من غرق شدم.لعنتی لعنتی لعنتی!مرگ من چارلی رو هم می کشه.
ادوارد اخم کرد و گفت:تو نمردی.
در حالی که ابروهایم را بالا برده بودم با لحن تندی پرسیدم:پس چرا بیدار نمی شم؟
تو بیداری بلا.
سرم را تکان دادم و گفتم:حتما ،حتما.تو می خوای من اینطوری فکر کنم/و بعد،وقتی که از خواب بیدار بشم،حالم هم بدتر هم میشه؛البته اگه از خواب بیدار بشم،که نمی شم چون مردم.این خیلی بده.چارلی بیچاره.و رنی و جیک ...
وحشت کاری که انجام داده بودم جمله ام را نا تمام کذاشت.
ادوارد گفت:می تونم بفهمم که چرا من رو با کابوس اشتباه گرفتی.
لبخند کوتاه مدت او غمگین بود،ادامه داد:اما نمی تونم تصور کنم چی کار کردی که سر و کارت به جهنم افتاده.نکنه در غیاب من مرتکب قتل های زیادی شده باشی؟
با اخم گفتم:نه.اگه من تو جهنم بودم،تو کنارم نبودی.
او آهی کشید.
آشفتگی ذهنم رفته رفته بر طرف می شد.او با بی میلی نگاهش را لحظه ای به ظرف پنجره باز و تیره حرکت داد و دوباره بازگرداند.رفته رفته جزئیات را به خاطر می آوردم... وقتی که به تدریج متوجه شدم ادوارد به راستی در کنار من است ، و من مثل یک احمق وقت تلف می کنم،احساس کردم که گرمای ضعیف و ناآشنایی پوست استخوان های گونه ام را در برگرفت.
پرسیدم:یعنی ممکنه همه اینها واقعیت داشته باشه؟
برای من کمابیش نامممکن بود که رویایم را به عنوان واقغیت بپذیرم.نمی توانستم چنین مفهومی را بپذیرم.
ادوارد که هنوز لبخند کم رنگی به چهره داشت،گفت:بسنگی داره.اگه اشاره تو به این باشه که چیزی نمونده بود تو ایتالیا کشته بشیم،جوابت مثبته.
با لحن متفکرانه ای گفتم:چقدر عحیبه.من واقعا به ایتالیا رفتم.می دونی تاحالا من در جهت شرق جایی دورتر از آلبوکورکی نرفته بودم؟
او چشم هایش را چرخی داد و گفت:شاید بهتر باشه دوباره بخوابی.ححواست سرجاش نیست.
گفتم:من خسته نیستم.
حالا رفته رفته همه جیز یادم می آمد.پرسیدم ساعت چنده؟من چه مدت خواب بوده ام؟
ساعت کمی از یک نیمه شب گذشته.یعنی حدود 14 ساعت خواب بودی.
بدنم را که خشک شده بود،کش دادم.
پرسیدم:چارلی؟
ادوارد اخم کرد و گفت:چارلی خوابه.شاید بهتر باشه بدونی که من دارم قوانین رو می شکنم.خوب اگه یادت باشه اون از من خواسته بود که دیگه چلوی در خونه اش دیده نشم.برای همین مجبور شدم از پنجره وارد بشم.... اما هنوز هم قصد و نیت من واضحه.
درحالی که رفته رفته ناباوری ام به خشم تبدیل می شد،گفتم:چارلی تو رو از ورود به خونه اش منع کرد؟
در حالی که چشم هایش غمگین به نظر می رسیدند،گفت:انتظار دیگه ای داشتی؟
خشم در چشم هایم موج می زد.باید جند کلمه با پدرم حرف می زدم - شاید دیگر زمان آن رسیده بود که به او یادآوری کنم به سن قانونی بزرکسالی رسیده ام!البته این موضوع اهمیت زیادی نداشت.به زودی دیگر دلیلی برای ممنوعیت ادوارد از ورود به خانه او وجود نداشت.فکرم را متوجه مسیرهایی کردم که کمتر دردآور بودند.
پرسیدم:داستان جیه؟
من به راستی کنجکاو بودم،اما در ضمن سعی داشتم گفتوگویمان را عادی جلوه دهم تا بتوانم بر خودم مسلط باشم.بنابراین نمی خواستم او را با مطرح کردن درد شدید و جونده ای که درونم را می خراشید بترسانم.
ادوارد پرسید»منظورت جیه؟
من باید به چارلی چی بگم؟برای ناپدید شدن خودم چه بهانه ای دارم؟راستی من جند ماه اینجا نبودم؟
سعی کردم ساعت ها را در ذهن خود بشمارم.
فقط 3 روز.
چشم های او تنگ شده بودند.اما این بار لبخند او ظبیعی تر بود.گفت:در واقع امیدوار بودم که تو توضیح خوبی داشته باشی.من که چیزی برای گفتن ندارم.
ناله کنان گفتم:عالیه.
او برای اینکه آرامم کند،گفت:خوب شاید الیس بتونه یه بهانه ای پیدا کنه.
و من آرام شده بودم.چه اهمیتی داشت که بعدا چه باید می کردم؟هر ثانیه که از حضور او در کنار من می کذشت گران بها بود و نباید تلف می شد.او جنان به من نزدیک بود که چهره بی نقصش در نور اندک عدد های شب نمای ساعت شماطه دارم می درخشید.
بنابراین به سراغ بی اهمیت ترین و در عین حال جالب ترین سئوال رفتم.من صحیح و سالم به خانه مان آورده شده بودم و هر لحظه ممکن بود او اینجا را ترک کند.باید او را به حرف می گرفتم.در ضمن این بهشت موقتی من نمی توانست بدون صدای او کامل باشد.پرسیدم:ببینم تا 3 روز پیش کجا بودی و چی کار می کردی؟
بی درنگ حالت محتاطی در چهره اش ظاهر شد.گفت:مشغول هیچ کار هیجان انگیزی نبودم.
زیر لب گفتم:البته که نه.
این چه قیافه ایه که گرفتی؟
خوب...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#227
Posted: 18 Aug 2012 16:04
لب هایم را جمع کردم و کمی به فکر فرو رفتم. بعد ادامه دادم:اگه الان تو خواب هم به سراغم اومده بودی،دقیقا همین حرف رو می زدی.تخیل من دیگه به رویاهای تو عادت کرده.
او آهی کشید و فگت:اگه راستشو بهت بگم،بالاخره باور می کنی که دیگه این کابوس نیست؟
با لحن ملامت باری تکرار کردم:کابوس!
او متظر جواب من بود.لحظه ای تامل کردم و گفتم:شاید باور کنم اگه تو به من بگی.
مشغول.... شکار بودم
با لحن انتقاد آمیزی پرسیدم:ببینم این بهترین کاریه که می تونی بکنی؟این جواب تو اصلا ثابت نمی کنه من بیدار باشم.
او مردد ماند و بعد در حالی که کلمات را با دقت انتخاب می کرد،با صدای اهسته ای گفت:من برای غذا شکار نمی کردم...راستش داشتم توانایی خودم رو برای درگیری امتحان می کردم.استعداد زیادی برای این کار ندارم.
با اشتیاق پرسیدم:رد چی رو می گرفتی؟
چیز مهمی نبود.
اما حالت صورتش چیز دیگری می گفت،او ناراحت و مضطرب به نظر می آمد.
گفتم:متوجه نمی شم.
او مردد ماند.چهره او که هنوز هم با نور سبز و عجیب ساعت شماطه دار روشن بود،خسته به نظر می رسید.
من... او مکث کرد و نفس عمیقی کشید.بعد ادامه داد:من یه عذرخواهی به تو بدهکارم .البته واقعیت اینه که خیلی خیلی بیشتر از این به تو مدیونم.اما یه چیزی هست که باید اونو بدونی.
و ناگهان کلمات با سرعت زیادی به طرف من سرازیر شدند؛در واقع آن طور که به یاد داشتم او همیشه وقتی آشفته بود سریع حرف می زد و من محبور بودم ذهنم را برای درک همه کلمات او متمرکز کنم.
من اصلا فکرشو نمی کردم.نمی دونستم پشت سر خودم که درددسری هایی رو باقی می ذارم.فکر می کردم که اینجا برای تو حای امنیه.خیلی امن و بی خطر.اصلا فکر نمی کردم ویکتوریا (وقتی نام او را بر زبان آورد،لب هایش به طرف عقب برگشت ) ممکنه باز هم برگرده.اعتراف می کنم که اولین باری که با اون روبه رو شدم توجه من بیشتر معطوف افکار جیمز بود.اصلا نمی دونستم که این زن ممکنه توانایی جنین واکنشی رو داشته باشه.در ضمن خبر نداشتم که اون تا این حد به جیمز وابستگی داشته.حالا می فهمم که چنان اعتقادی به جیمز داشت که فکر شکست خوردن اون حتی به ذهنش هم خطور نکرده بود.همین اطمینان بیش از حد اون به جیمز بود که احساساتش رو پوشونده بود و من نتونستم عمق وابستگی اونو به جیمز درک کنم.البته نمی خوام از این موضوع به عنوان بهانه ای برای تنها کذاشتن تو در اینجا استفاده کنم.وقتی شنیدم به الیس چی گفتی - چیزی که خودش هم دیده بود - وقتی فهمیدم می خوای سرنوشت خودت رو به دست گرگینه های بی تحربه و دمدمی مزاج بدی که دست کمی از ویکتوریا نداشتن....
در این لحظه لرزشی بدن او را دربرگرفت و باعث شد تا سیل کلمه ها برای لحظه کوتاهی فرو نشیند.بعد ادامه داد:فقط بدون که من از اول از هیچ کدوم از این چیزها خبر نداشتم.احساس می کنم که بیمارم.تمام وجودم مریضه.حتی حالا که تورو اینجا دور از هر خطری می بینم. بدبختی خودم بهترین بهانه ای هست که ...
حرف او را قطع کردم:بسه دیگه.
او با چشم های غم زدهاش به من خیره شد و من سعی داشتم کلمه های مناسبی پیدا کنم - کلمه هایی که او را از این تعهد خیالی اش که دچار چنین درد و رنجی شده بود - برهانند.گفتن این کلمه ها بسیار دشوار می نمود.مطمئن نبودم بتوانم بی آنکه از هوش بروم آن کلمه ها را بر زبان بیاورم.اما مجبور بودم شعی کنم این کار را درست انجام دهم.نمی خواستم در زندگی او منبع درد و رنجی باشم.
او باید خوشحال می بود.صرف نظر از هر بهایی که من باید می پرداختم.
امیدوار بودم که این قسمت از گفتو گوی های ما هرچه زودتر تمام شود.
ممکن بود به این ترتیب تکلیف چیزهای دیکر هم زودتر روشن گردد.
با توجه به ماه ها تمرین برای داشتن رفتار عادی در برابر چارلی حالا می توانستم در برابر ادوارد چهره آرامی را به نمایش بگذارم.
گفتم:ادوارد
نام او پیش از خارج شدن گلویم را به سوزش انداخته بود.هنوز هم شبح حفره سینه ام را احساس می کردم.گویی این حفره در انتظار بود که به محض ناپدید شدن ادوارد دوباره فضای سینه ام را اشغال کند.نمی دانستم این بار چه راهی برای فرار از رنج حفره داشتم.
گفتم:این حرف ها دیگه بسه.تو نباید به این مسائل فکر کنی.نباید اجازه بدی چنین ...عذابی... به زندگی تو حاکم بشه.تو نمی تونی مسئولیت اتفاق هایی رو که اینجا برای من پیش اومده به دوش بگیری.هیچ کدوم از اونها تقصیر تو نبوده.این سرنوشت منه.پس نباید فکر کنی اگه مثلا چلوی یه اتوبوس چیزی به پای من گیر کنه و تقصیر توئه.نباید به خاطر احساس گناهی که به خاطر نجات ندادن من بهت دست دادهبود با عجله به ایتالیا می رفتی.حتی اگه من برای کشتن خودم از روی صخره می پریدم تصمیمی بود که خودم گرفته بودم و تقصیر تو نبود.می دونم که ... تو عادت داری مسئولیت هر چیزی رو به عهده بگیری.اما نباید اجازه بدی چنین عادتی کار تو رو به حاهای باریک بکشونه.این بی مسئولیتیه.به ازمه فکر کن به کارلایل...
چیزی نمانده بود که از مسیر اصلی منحرف شوم.شاکت شدم تا نفس عمیقی بکشم و امیدوار بودم که بتوانم خودم را ارام کنم.باید او را از چنگال این درد و رنج رها می کردم.باید مطمئن می شدم چنین اتفاقی دوباره نمی افتاد.
در خالی که عجیب ترین حالت ممکن چهره ادوارد را پوشانده بود و کمابیش عصبانی به نظر می رسید،زمزمه کرد:ایزابلا ماری سوان!تو فکر می کنی که من از خانواده ولتوری خواستم منو بکشن چون احساس عذاب وجدان می کردم؟
می توانستم حالت بهت و حیرت را روی چهره خودم حس کنم.پرسیدم:مگه این طور نبود؟
احساس عذاب وجدان؟آره درسته.خیلی بیشتر از اون چیزی که تو بتونی درک کنی.
پس...دیگه چی داری می گی؟من که نمی فهمم.
بلا من به سراغ خانواده ولتوی رفتم چون فکر می کردم تو مردی.
صدایش ملایم ولی چشم هایش هیجان زده بودند.او ادامه داد:حتی اگه خودم رو مسئول مرگ نمی دونستم - بدن او با ذکر کلمه مرگ به لرزش افتاد - حتی اگه فکر می کردم که تقصیر من نبوده.باز هم به ایتالیا می رفتم.بدون شک باید در مورد تو احتیاط بیشتری به خرج می دادم،باید به طور مستقیم با الیس صحبت می کردم،نه اینکه به خبر دست دوم رزالی اکتفا کنم.اما وقتی به نظر تو وقتی که اون پسر جیکوب رو می گم،به من گفت که چارلی رو توی تشییع جنازه دیده.من باید چه فکری می کردم؟چه احتمالی باید
می دادم؟
بعد با ناراحتی و با لحنی شبیه به زمزمه که مطمئن نبودم بتوانم صدای او را درست بشنوم، ادامه داد: احتمال... احتمالات همیشه پیش روی ما هستن. اشتباه پشت اشتباه. دیگه هیچ وقت رومئوی شکسپیرو سرزنش نمی کنم!
گفتم: اما هنوز نمی فهمم. منظور اصلی من همین بود. خوب بعدش؟
-ببخشید؟
-بعدش چی؟ اگه من مرده بودم.
قبل از اینکه جوابی بدهد، لحظه ای طولانی به من نگاه کرد و بعد گفت: چیزی رو که قبلا بهت گفتم، به یاد می آری؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#228
Posted: 18 Aug 2012 16:05
-من همه ی حرف هایی رو که تو بهم زدی، به یاد دارم.
از جمله کلمه هایی که بقیه ی حرف های او را نقص کرده بودند.
-بلا، به نظر می رسه که تو دچار سوء تفاهم شدی.
بعد چشم هایش را بست و با لبخند نصفه نیمه ای روی صورتش، سرش را به طرف پایین و بالا تکان داد. لبخند شادی نبود. بعد ادامه داد: بلا، فکر می کنم که پیش تر به وضوح برات توضیح دادم. موضوع اینه که من نمی تونم توی دنیایی زندگی کنم که تو توی اون وجود نداشته باشی.
-من...
وقتی که دنبال کلمه ی مناسبی می گشتم، سرم گیج می رفت. ادامه دادم: من... گیج شدم.
کلمه ی مناسبی به کار برده بودم، چون اصلا از حرف های او سر درنمی آوردم.
او نگاه خیره ی صادقانه و مشتاقش را به عمق چشم های من دوخت و گفت: من دروغگوی خوبی هستم، بلا. باید باشم.
بدنم خشک شده بود. گویی ماهیچه های بدنم قفل شده بودند. خط جراحت حفره ی سینه ام دوباره آشکار شده بود، و درد ناشی از آن نفسم را بند آورده بود.
او شانه ی مرا تکان داد و سعی کرد خشکی و انجماد بدنم را از بین ببرد. بعد گفت: بذار حرفمو تموم کنم! من دروغگوی خوبی هستم، مخصوصا برای تو که حرف های منو زود باور می کنی!
او تکانی به خود داد و گفت: تجربه ی... دردناکی بود.
من با بدنی خشکیده، منتظر ماندم.
او ادامه داد: وقتی که من و تو توی جنگل بودیم... همون وقتی که می خواستم با تو خداحافظی کنم...
به خودم اجازه ی به یاد آوردن آن صحنه را نمی دادم. با تمام وجود سعی داشتم خودم را در زمان حال نگه دارم.
او زمزمه کرد: تو نمی خواستی بذاری من برم؛ می تونستم اینو ببینم. نمی خواستم این کارو بکنم -برای من از مرگ هم بدتر بود -اما می دونستم اگه تورو متقاعد نکنم که دیگه عاشقت نیستم، تو باید وقت بیشتری رو برای برگشتن به زندگی عادی خودت صرف می کردی. امیدوار بودم که وقتی فکر کنی من از تو دست شستم و رفتم، تو هم این کارو بکنی.
از میان لب های بی حرکتم، زمزمه کردم: جدایی تر و تمیز!
-دقیقا. اما اصلا تصور نمی کردم انجام این کار به این سادگی باشه. فکر می کردم چیزی نزدیک به محاله! یعنی با وجود اینکه از حقیقت آگاه بودم، تونستم با چنان اطمینانی به تو دروغ بگم که بتونم بذر شک و تردید رو توی ذهن تو بپاشم. من به تو دروغ گفتم و خیلی متاسفم -متاسفم که تورو ناراحت کردم، متاسفم چون تلاش بی ارزشی بود. متاسفم که نتونستم در مقابل خطراتی که به خاطر ماهیت من، تورو تهدید کردند، محافظت کنم. من دروغ گفتم تا تورو نجات بدم، اما بی فایده بود. متاسفم.
او مکثی کرد و ادامه داد: اما تو چطور تونستی حرف منو باور کنی؟ بعد از اینکه هزار بار عشق خودم رو نسبت به تو ابراز کرده بودم، چطور یه کلمه باعث شد که اعتقاد خودت رو نسبت به عشق من از دست بدی؟
من جواب ندادم. بهت زده تر از آن بودم که بتوانم پاسخی منطقی به او بدهم.
ادوارد ادامه داد: می تونستم توی چشم های تو ببینم که واقعا باورت شده من دیگه تورو نمی خوام. مثل اینکه تو فکر می کردی من می تونم بدون نیاز به تو، وجود داشته باشم! مفهومی بی معناتر و مسخره تر از این وجود نداره.
من هنوز بی حرکت مانده بودم. حرف های او غیرقابل درک بودند چون غیرممکن به نظر می رسیدند.
او دوباره شانه ام را تکان داد، نه به سختی، اما به اندازه ای بود که باعث به هم خوردن دندان هایم شود.
آهی کشید و افزود: بلا، واقعا چی فکر می کردی!؟
و بعد، من شروع به گریستن کردم. اشک ها در چشم هایم جوشیدند و بالا آمدند و به طور رقت انگیزی روی گونه هایم سرازیر شدند.
با هق هق گفتم: می دونستم. می دونستم که دارم خواب می بینم.
او گفت: تو خیلی عجیبی.
و بعد با خنده ی ناامیدانه ای گفت: چی باید بگم که تو حرف منو باور کنی؟ که مطمئن بشی خواب نیستی؟ که نمردی!؟ من اینجام و عاشق تو هستم. من همیشه عاشق تو بوده ام، همیشه هم عاشق تو خواهم بود. من همش به فکر تو بودم، چهره ی تورو توی ذهنم می دیدم، هر لحظه ای که از تو جدا بودم. وقتی به تو گفتم که تورو نمی خوامت، سیاه ترین دروغ تمام عمرم رو به زبون آوردم.
همچنان که قطره های اشک از گوشه ی چشم هایم به بیرون می تراویدند، سرم را تکان دادم.
او با چهره ای که حتی از حد معمول هم رنگ پریده تر بود، زمزمه کرد: تو حرف منو باور نمی کنی، درسته؟
رنگ پریدگی چهره اش را حتی در روشنایی اندک عقربه های ساعت هم می توانستم ببینم. او ادامه داد: چرا تو می تونی دروغ رو باور کنی،اما حقیقت رو نه؟
با صدایی که دوباره شکسته شده، توضیح دادم: برای اینکه برای تو معنایی نداشت که عاشق من بشی. همشه این رو می دونستم.
چشم هایش تنگ و شانه اش منقبض شد.
بعد با لحن مطمئنی گفت: ثابت می کنم که تو بیدار هستی.
صورت مرا محکم بین پنجه های پولادینش گرفت و بدون توجه به تقلای من برای رهانیدن سرم، آن را نگه داشت. زیرلب گفتم: خواهش می کنم، این کارو نکن.
او صورتم را رها کرد و گفت: خوب؟
نفس او به صورتم خورد و سرم گیج رفت.
گفتم: وقتی که از خواب بیدار بشم...
-او دهانش را برای اعتراض باز کرد و مجبور شدم جمله ام را اصلاح کنم -
-باشه، فراموش کن... وقتی که تو از اینجا بری، باز هم اوقات سختی در انتظار منه.
او کمی عثب رفت تا به صورت من خیره شود. بعد زیرلب گفت: دیروز، وقتی که به تو دست زدم، خیلی... مرد بودی، خیلی محتاط به نظر می اومدی و... هنوز هم همون حالت رو داری. باید بدونم چرا. برای اینه که خیلی دیر برگشتم؟ برای اینکه تورو خیلی ناراحت کردم؟ برای اینکه عوض شده ای؟ همون طور که من از تو خواسته بودم؟ اگه این طوره... خوب منصفانه اس. من به تصمیم تو اعتراضی ندارم. پس خواهش می کنم ملاحظه ی احساسات منو نکن -فقط حالا به من بگو که باز هم می تونی منو دوست داشته باشی یا نه... بعد از همه ی بدی هایی که در حق تو کرده ام . می تونی؟
گفتم: این چه سوال احمقانه ایه که می پرسی؟
-خواهش می کنم فقط جواب بده.
برای لحظه ای طولانی، با نگاه مبهمی به او خیره شدم و گفتم: احساس من در مورد تو هیچ وقت عوض نمی شه. البته که من عاشق تو هستم -و در این مورد، هیچ کاری از دست تو ساخته نیست!
-این تنها چیزی بود که می خواستم بشنوم.
و بعد با لحنی عادی اضافه کرد: به هر حال، من تورو ترک نمی کنم.
من چیزی نگفتم، و به نظر می رسید که او در میان سکوت، تردید من را حس کرده بود.
صورتش را بالا آورد تا نگاه خیره ی من در آن قفل شود، و گفت: من هیچ جا نمی رم. نه بدون تو.
قسمت آخر جمله اش را با لحن جدی تری اضافه کرده بود.
-پیش تر تورو ترک کردم تا بتونی زندگی عادی، انسانی و شادی رو داشته باشی. اون موقع می دونستم که بودن تو با من، تورو همیشه در معرض خطر نگه می داره، و تورو از دنیایی که بهش تعلق داری، جدا می کنه، و هر لحظه زندگی تورو به خطر می اندازه. بنابراین، باید سعی می کردم. باید کاری می کردم، و به نظر می رسید که رفتن از اینجا تنها راه بود. اگه فکر نمی کردم که وضع تو بهتر می شه، هرگز نمی تونستم خودم رو راضی به رفتن کنم. من خیلی خودخواه هستم. فقط تو می تونستی مهم تر از اون چیزی باشی که من می خواستم... چیزی که بهش احتیاج داشتم. چیزی که من می خواستم و بهش احتیاج داشتم، تو بودی، و من می دونم که دیگه هیچ وقت اون قدر قوی نخواهم بود که بخوام از اینجا برم. حالا من بهانه های زیادی برای موندن دارم و برای همین، خدارو شکر می کنم! به نظر می رسه که در هر حال، تو در خطر باشی، حتی اگه بین ما کیلومترها فاصله باشه.
زمزمه کردم: دیگه هیچ قولی به من نده.
اگر باز هم امیدوار می شدم، و امیدم به ناامیدی تبدیل می شد... می مردم. حالا که خون آشام های بی رحم نتوانسته بودند مرا بکشند، ممکن بود ناامیدی وظیفه ی آنها را به انجام برساند.
برقی از خشم در چشم های تیره ی او درخشید. بعد گفت: فکر می کنی که الان دارم به تو دروغ می گم؟
-نه -دروغ که نمی گی.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#229
Posted: 18 Aug 2012 16:07
سرم را تکان دادم و سعی کردم ذهنم را متمرکز کنم. در عین حال که می خواستم واقع بین و خونسرد باشم و بیهوده به دام امید واهی نیفتم، سعی کردم نظر او را در مورد عشقش نسبت به خودم بیازمایم. پرسیدم: ممکنه حالا... این حرف رو جدی بزنی. اما فردا چی؟ فردا که ممکنه دوباره به دلایل رفتن خودت از اینجا فکر کنی... یا ماه بعد... یا اگه باز هم جسپر به طرف من بپره؟
او تکانی خورد.
به آخرین روزهای زندگی ام قبل از رفتن او از فورکس، اندیشیدم و سعی کردم آنها را از پشت صافی حرف هایی که الان به من می زد، ببینم. از آن دیدگاه، و با فکر کردن به اینکه او مرا در حالی که عاشقم بود، به خاطر خودم ترک کرده بود... سکوت های سرد و ترس آور او حالا معنایی متفاوت یافته بود.
گفتم:به نظر نمی آد که تو در مرحله ی اول هم، بدون فکر تصمیم گرفته باشی، درسته؟ حالا حدس من اینه که ممکنه باز هم به سراغ تصمیم اولت بری که فکر می کردی، درست بوده.
او گفت: من اون قدرها که تو فکر می کنی، قوی نیستم. دیگه درست و غلط معنای زیادی برای من نداره؛ در هر صورت، من به اینجا برمی گشتم. قبل از این که رزالی اون خبر نادرست رو به من بده، فقط توی این فکر بودم که چطور می تونم یه هفته ی دیگه به زندگی ادامه بدم، بعد این مدت به یک روز رسید و بالاخره کارم به جایی رسید که حتی تحمل کردن یک ساعت از زندگی هم برای من مشکل بود. موضوع این بود که دیر یا زود باید برمی گشتم. بالاخره خودم رو پشت پنجره ی اتاقت می رسوندم تا بهت التماس کنم دوباره منو قبول کنی. اگه دلت بخواد، الان هم حاضرم التماس کنم.
اخم کردم و گفتم: لطفا جدی باش.
با نگاه خشمگین و لحنی مصرانه گفت: من جدی هستم. می شه خواهش کنم سعی کنی حرف هایی رو که بهت می زنم گوش کنی؟ به من اجازه می دی سعی کنم برات توضیح بدم که چقدر برای من ارزش داری؟
او منتظر ماند، و با دقت به صورت من نگاه کرد تا مطمئن شود واقعا به حرف هایش گوش می دهم.
ادامه داد: بلا، قبل از تو زندگی من مثل شب بی ماه بود. خیلی تیره و تار. اما ستاره هایی هم بودند -نقطه های نورانی و دلیل و علت... و بعد تو مثل شهاب سنگی وارد آسمون زندگی من شدی. همه چیز به طور ناگهانی آتیش گرفته بود؛ همه جا غرق نور و زیبایی شده بود. وقتی که ت رفتی، وقتی که شهاب سنگ از افق آسمون من پایین افتاد، همه چیز تیره و تار شد. چیزی تغییر نکرده بود، اما دیگه روشنایی چشم های من رو خیره نمی کرد. دیگه نمی تونستم ستاره ها رو ببینم. و دیگه هیچ دلیلی برای هیچ چیزی وجود نداشت.
دلم می خواست حرف او را باور کنم. اما چیزی مه توصیف کرده بود، در واقع وضعیت زندگی من بدون او بود، نه وضعیت زندگی خودش بدون من.
زیرلب گفتم: چشم های تو عادت می کنن.
-مشکل همینه-اونها نمی تونن.
-سرگرمی هات چی می شن؟
او بدون هیچ رگه ای از طنز خندید و گفت: فقط قسمتی از دروغی بود که بهت گفتم. هیچ راهی برای فرار از -درد نبود. قلب من برای مدتی حدود نود سال نتپیده، اما این موضوع فرق می کرد. مثل این بود که قلب من رفته بود -پوچ و توخالی شده بودم. مثل این بود که هرچی درون من بود، اینجا پیش تو مونده باشه.
زیرلب گفتم: خنده داره.
او ابرویش را چین انداخت و گفت: خنده دار؟
-منظورم این که عجیبه -فکر می کردم که این بلا فقط سر خودم امده. بعضی از تکه های وجود من هم گم شده بودند. مدت ها بود که نتونسته بودم درست و حسابی نفس بکشم.
ریه هایم را از هوا پر کردم و این کار با احساس لذت همراه بود. ادامه دادم: و قلب من، به یقین گم شده بود.
با کنجکاوی پرسیدم: پس، شکار کردن سرگرمی نبود؟
در آن لحظه خودم هم نیاز شدیدی به سرگرمی داشتم. حالا، خطر امیدوار شدن بسیار مرا تهدید می کرد. نمی توانستم برای مدتی طولانی جلوی خودم را بگیرم. قلب من به تپش افتاده بود و گویی در درون سینه ام آوازی را زمزمه می کرد.
آهی کشید و گفت: نه، اون کار سرگرمی نبود، نوعی اجبار بود.
-معنی این حرف چیه؟
-معنیش اینه که گرچه من انتظار خطری از ویکتوریارو نداشتم، نمی تونستم اونو به حال خودش بذارم... خوب، همون طوری که گفتم، من از این جریان وحشت داشتم. من رَد ویکتوریارو تا تگزاس گرفتم، اما بعد دچار خطا شدم و سر از برزیل درآوردم -در صورتی که اون به اینجا اومده بود.
ناله ای کرد و ادامه داد: من حتی قاره رو اشتباه رفتم! و در همه حال، بیشترین ترس من این بود که...
همین که توانستم صدایم را بازیابم، با صدای نسبتا ضعیفی که شبیه به فریاد خفه ای بود، گفتم: تو می خواستی ویکتوریارو شکار کنی؟
صدای خُرخُر چارلی که از دور به گوش می رسید، دچار وقفه شد و بعد دوباره با ریتم منظمی ادامه پیدا کرد.
ادوارد، با نگاه حیرت زده ای چهره ی خشمگین من را از نظر گذراند و بعد گفت: اما، این بار کار خودمو بهتر انجام می دم. اون دیگه نمی تونه برای مدت زیادی با نفس های خودش هوا رو آلود کنه.
توانستم با صدای خفه ای بگویم: این موضوع... غیر قابل بحثه.
دیوانگی بود، حتی اگر جسپر یا اِمِت هم به او کمک می کردند. حتی اگر امت و جسپر، هر دو با هم، به او کمک می کردند. این تصویر جدید از تصویرهای ذهنی دیگر هم بدتر بود: جیکوب بلک با فاصله ی کمی، مقابل پیکر گربه سان ویکتوریای خبیث ایستاده بود. تحمل تجسم کردن ادوارد را در چنین وضعیتی داشتم، گرچه او خیلی قوی تر و پرطاقت تر از بهترین دوست نبمه انسان من بود.
ادوارد ادامه داد: دیگه برای اون زن خیلی دیر شده. اگه یه وقت دیگه بود، می تونستم بگذارم سالم در بره، اما نه حالا، نه حالا که...
دوباره حرف او را قطع کردم و در حالی که سعی داشتم آرام بمانم، گفتم: مگه همین حالا قول ندادی که دیگه از اینجا نری؟
در همان حال با کلمه هایی که از دهانم خارج شده بودند، جنگیدم تا مبادا خودشان را در قلب من جا کنند. ادامه دادم: قولی که دادی، با عملیات ردیابی طولانی مدت، سازگاری چندانی نداره، درسته؟
او اخم کرد. غرش خفه ای از درون سینه اش به گوش می رسید: من به قول خودم وفا می کنم، بلا. اما ویکتوریا...
غرش درون سینه اش بلندتر شد: به زودی می میره.
سعی کردم وحشتم را پنهان کنم و گفتم: بیا زیاد عجله نکنیم. شاید دیگه برنگرده. شاید گروه جیک اونو ترسونده و از اینجا فراری داده. در واقع، هیچ دلیلی برای رفتن به دنبال اون وجود نداره. در ضمن، من مشکلات بزرگتر از ویکتوریا هم دارم.
چشم های ادوارد جمع شدند، اما او سری تکان داد و گفت: درسته. گرگینه ها هم خودشون مشکلی هستن.
با ناخشنودی گفتم: من درباره ی جیکوب حرف نمی زنم. مشکلات من خیلی بدتر از چند تا گرگینه ی نوجوونه که خودشون رو تو دردسر می اندازن.
به نظر رسید که ادوارد می خاست چیزی بگوید، اما بعد منصرف شد. دندان هایش به هم فشرده شدند و صدای او از میان آنها به گوش رسید: واقعا؟ پس بگو بزرگترین مشکل تو چیه که باعث شده برگشتن ویکتوریا در نظرت مسئله ی ناچیزی جلوه کنه؟
سعی کردم طفره بروم: بذار درباره ی مشکل شماره دوبی خودم حرف بزنم.
او با تردید گفت: بسیار خوب.
مکث کردم. مطمئن نبودم که بتوانم آن اسم را بر زبان بیاورم. با صدای آرامی به او یادآوری کردم: کسای دیگه ای هم هستن که دارن به اینجا می آن تا دنبال من بگردن.
آهی کشید، اما در مقایسه با واکنش او نسبت به ویکتوریا، این بار واکنش اش به آن شدتی نبود که فکر می کردم.
-تازه گفتی که خونواده یولتوری مشکل شماره ی دو هستن؟
گفتم: به نظر نمی آد که این موضوع زیاد تورو ناراحت کرده باشه؟
با لحن ملایمی گفت: خوب، ما وقت زیادی برای فکر کردن به این موضوع داریم. مفهوم زمان برای اون ها با مفهومی که برای تو داره، خیلی متفاوته. اونها سال ها رو می شمرن، اون طور که تو روزهارو می شمری. برای من تعجبی نداره که اونها تا سن سی سالگی تو یادت نیفتن.
وحشت وجودم را دربر گرفت.
سی ساله.
پس قول های او هیچ معنایی نداشت. اگر قرار بود که من روزی سی ساله بشوم، بنابراین او قصد نداشت برای مدتی طولانی پیش من بماند. درد شدید ناشی از این آگاهی، به من یادآوری کرد که تازه شروع به امیدوار شدن کرده بودم، بدون اینکه به خودم اجازه ی این کار را داده باشم.
او که از دید جوشش اشک در گوشه های چشم هایم نگران شده بود، گفت: من به اونها اجازه نمی دم که به تو صدمه بزنن.
-البته اگه اینجا باشی.
البته موضوع این نبود که من به فکر اتفاقی بودم که ممکن بود در صورت رفتن او برایم پیش بیاید.
او صورت مرا بین دو دست سرد و سخت خودش گرفت و محکم نگه داشت. در آن نیمه ی شب، چشم های او با نیروی جاذبه ی یک حفره ی سیاه فضایی به چشم های من دوخه شدند. بعد گفت: من دیگه هیچ وقت تورو ترک نمی کنم.
زیرلب گفتم: اما تو گفتی سی ساله...
اشک ها به لبه ی چشم هایم رسیده بودند. ادامه دادم: تو می خواهی بمونی، اما اجازه بدی من پیر بشم؟ درسته؟
چشم های او حالت ملایمی به خود گرفتند، اما دهانش با حالتی جدی گفت: این دقیقا همون کاریه که می خوام بکنم. مگه چاره ی دیگه ای هم دارم. من نمی تونم بدون تو زندگی کنم، اما روح تورو نابود نخواهم کرد.
-واقعا...
سعی کردم صدایم را صاف نگه دارم، اما پرسیدن این سوال خیلی سخت بود. به یاد چهره ی او افتادم، زمانی که کارلایل با اصرار از او خواسته بود مرا به موجودی فناناپذیرتبدیل کن. آیا اصرار او برای حفظ ماهیت انسانی من، به راستی به روح من مربوط می شد، یا اینکه او مطمئن نبود بتواند عشق خودش را نسبت به من برای همیشه حفظ کند؟
او که در انتظار سوال من بود، پرسید: خوب؟
سوال دیگری از او پرسیدم. چیزی شبیه به همان سوالی که در ذهنم بود، اما با دشواری کمتر.
-اما اگه من اون قدر پیر بشم که مردم فکر کنن مادر تو هستم، چی؟ یا حتی مادربزرگ تو؟
حس بیزاری چهره ام را رنگ پریده کرده بود -دوباره می توانستم چهره ی مادربزرگ را در آینه ی رویارویم ببینم.
حالا چهره ی ادوارد کاملا آرام بود. او گفت: این هیچ معنایی برای من نداره.
نفس او را نزدیک صورتم احساس می کردم.ادامه داد: توی دنیای من، تو همیشه به عنوان زیباترین موجود، باقی می مونی. البته...
او مکث کرد و تکان مختصری خورد و ادامه داد: اگه سن تو از من بیشتر بشه -اگه تو چیز بیشتری بخوای -من درک می کنم ، بلا. قول می دم که اگه بخوای منو ترک کنی، مانع تو نشم.
چشم های او شبیه به عقیق رنگارنگ بودند و صداقت در آنها موج می زد. او طوری حرف می زد که گویی مدت های بسیار طولانی به این موضوع فکر کرده بشد.
با لحن مصرانه ای پرسیدم: تو کاملا متوجه هستی که در نهایت من می میرم، درسته؟
او به این موضوع هم فکر کرده بود، چون جواب داد: به محض اینکه بتونم، من هم دنبال تو می آم!
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#230
Posted: 18 Aug 2012 16:08
-این واقعا...
دنبال کلمه ی مناسب گشتم و ادامه دادم: ...تهوع آوره، جنون آمیزه.
-بلا، این تنها چاره ایه که داریم...
گفتم: بذار یه دقیقه به این موضوع فکر کنیم.
عصبانیت باعث می شد که نتوان منظورم را با وضوح و قاطعیت بیشتری بیان کنم: تو که ولتوری هارو خوب به یاد داری، مگه نه؟ من نمی تونم برای همیشه انسان بقی بمونم. اونها بالاخره منو می کشن. حتی اگه به قول تو تا سن سی سالگی، به یام نیفتاده باشن.
-کلمه ی سی سالگی را با عصبانیت گفتم-
-واقعا فکر می کنی اونها یادشون بره.
با صدای آرامی جواب داد: نه.
بعد سرش را تکان داد و افزود: اونها فراموش نمی کنن. اما...
-اما چی؟
در حالی که نگاه محتاطم را به او دوخته بودم، نیشخندی زد. شاید، من تنها فرد دیوانه نبودم!
او گفت: من چند تا طرح دارم.
در حالی که با ادای هر کلمه، لحن گزنده تری پیدا می کردم، گفتم: و این طرح ها... حتما همه ی اونها مبتنی بر این شرطه که من انسان بقی بمونم.
برداشت من، چهره ی او را درهم برد؛ با لحن تند و چهره ی مغروری گفت: طبیعیه.
برای لحظه ای طولانی، نگاه های خشم آلودی بین ما رد و بدل شد.
بعد، نفس عمیقی کشیدم، شانه هایم را صاف کردم و بازوهای او را کنارزدم تا بتوانم بنشینم.
او پرسید: می خوای از اینجا برم؟
از اینکه می دیدم این ایده او را ناراحت کرده است، قلبم بی تاب شد، گرچه او سعی داشت ناراحتی اش را بروز دهد.
به او گفتم: نه، من خودم می رم.
وقتی که میان تاریکی اتاق، کورمال کورمال دنبال کفش هایم می گشتم، او با نگاه مشکوکی به من خیره شده بود.
پرسید: می تون بپرسم کجا داری می ری؟
در حالی که هنوز کورکورانه دور خودم می چرخیدم، گفتم: می خوام به خونه ی تو برم.
از جا بلند شد و به کنار من آمد و گفت: کفش هات اینجاس. چطور می خوای به اونجا بری؟
-با اتومبیلم.
او با لحن بازدارنده ای گفت: ممکنه صداش چارلی رو بیدار کنه.
آهی کشیدم و گفتم: می دونم. اما راستش، این طور که معلومه، باید هفته ها خونه نشین بشم. مگه دردسر دیگه ای هم مونده که توش نیفتاده باشم؟
-نه نمونده. اما چارلی منو سرزنش می کنه، نه تورو.
-اگه تو نظر بهتری داری، من سراپا گوشم.
او پیشنهاد کرد: همین جا بمون.
اما امیدواری چندانی در چهره اش دیده نمی شد.
گفتم: حرفشم نزن! اما تو اگه بخوای، می تونی اینجا بمونی و استراحت کنی.
لحن من ترغیب کننده بود و متعجب بودم که صدای موذیانه ام تا چه حد عادی به نظر می رسید.
به طرف در، راه افتادم.
او قبل از من آنجا ایستاده و راه را بسته بود.
اخم کردم و به طرف پنجره برگشتم. فاصله ی آن تا زمین زیاد نبود و بیشتر سطح زمین را هم علف ها پوشانده بودند...
او آهی کشید و گفت: باشه، من با اتومبیل خودم تورو می برم.
شانه ای بالا انداختم و گفتم: فرقی نمی کنه. اما شاید بهتر باشه خودت هم اونجا باشی.
-چرا بهتره؟
-چون تو بیش از حد کله شق و لجباز هستی و من مطمئنم که باید به تو فرصتی داده بشه که در مورد عقایدت تجدید نظر کنی.
با صدایی که از میان دندان هایش بیرون می آمد، گفت: عقاید من در چه موردی؟
-این موضوع دیگه فقط به تو مربوط نمی شه. می دونی، تو که مرکز عالم نیستی!
البته می شد گفت که او مرکز عالم شخصی من بود. ادامه دادم: اگه تو بخوای به خاطر موضوع احمقانه ی انسان نگه داشتن من، خونواده ی ولتوری رو به اینجا بکشونی، باید خونواده ی تو هم در این مورد نظر بدن.
او با کلمه های واضح و شمرده ای پرسید: در چه موردی نظر بدن؟
-در مورد فناناپذیری من. من این موضوع رو به رای می گذارم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***