ارسالها: 8724
#241
Posted: 20 Aug 2012 14:40
من اولین کسی بودم که با صداسی لرزانی شروع به حرف زدن کردم: لعنتی!
چهره ی خشمگین جیکوب کمی رنگ باخته بود. او گفت: از این بابت متاسفم. من باید کاری که می تونستم انجام می دادم باید سعی می کردم ...
با صدایی که لرزش ان مانع بروز تلخی اش بود گفتم: ممنونم. سعی خودت رو کردی.
بعد به سمت بالای مسیر جنگلی نگاه کردم و تا حدی انتظار داشتم چارلی را ببینم که همچون گاو خشمگینی با سرعت از میان سرخس های خیس به سوی من بیاید. من برای این گاو وحشی در حکم پرچم قرمز بودم!
ادوارد به من گفت: فقط یه چیزه دیگه.
و بعد نگاهی به جیکوب انداخت و ادامه داد: ما هیچ اثری از ویثکتوریا رو تو محدوده ی خودمون پیدا نکردیم -تو چطور؟
همین که پاسخ این سوال به ذهن جیکوب راه یافته بود ادوارد ان را شنیده بود. اما در هر حال جیکوب جواب داد: اخرین بار موقعی بود که بلا ... از اینجا دور بود. ما گذاشتیم ویکتوریا فکر کنه که داره سالم در میره -بعد داشتیم حلقه ی محاصره رو تنگ می کردیم و اماده بودیم که اونو تو کمین بندازیم ...
سرمای منجمد کننده ای از ستون فقراتم به طرف پایین سرازیر شد.
جیکوب ادامه داد: اما بعد اون مثل خفاشی که از جهنم فرار کنه ناپدید شد. می تونم بگم که انگار بوی زنانه ی بلا رو جای دیگه ای حس کرده بود. از اون موقع تا حالا دیگه به منطقه ی ما نزدیک نشده.
ادوارد سری تکان داد و گفت: اگه باز هم برگرده تو دیگه مشکلی نداری. ما خودمون ...
جیکوب زیر لب غرشی کرد و گفت: اون توی قلمروی ما مرتکب قتل شده! اون مال ماست.
خواستم به ادعای هردوی انها اعتراض کنم: نه ...
اما صدای چارلی حرفم را ناتمام گذاشت: بلا! من ماشین اون پسره رو اونجا می بینم و می دونم که تو اون بیرون هستی! اگه تا یه دقیقه ی دیگه توی این خونه نباشی ... !
چارلی به خودش زحمت تمام کردن جمله ی تهدیدامیزش را نداد.
ادوارد گفت: دیگه بریم.
نگاهی به جیکوب انداختم. او خسته به نظر می رسید. ایا ممکن بود باز هم او را ببینم؟
زیرلب چیزی گفت اما صدایش انقدر ضعیف بود که تنها از روی حرکت لب هایش منظور او را فهمیدم: متاسفم. خداحافظ بلا.
با ناامیدی به او گفتم: تو قول دادی ... ما هنوز هم با هم دوست هستیم ... درسته؟
جیکوب سرش را اهسته تکان داد و چیزی در گلویم داشت مرا خفه می کرد.
او گفت: خودت می دنی که من چقدر سعی کردم اون قول رو نشکنم اما ... نمی دونم از حالا به بعد چطور باید قول خودم رو حفظ کنم. نه حالا که ...
او سعی داشت چهره اش حالت خشن خود را از دست ندهد اما دچار تردید شد و خشونت از چهره اش محو گردید. زییرلب گفت: دلم برات تنگ می شه.
یکی از دستهایش را به طرف من دراز کرد و تا جایی که می توانست انگشتهایش را کش داد گویی ارزو می کرد انگشتهایش انقدر دراز بودند تا فاصله ی بین من و او را طی کنند.
با صدای خفه ای گفتم: من هم همین طور.
دست من نیز هوا را شکافته و به سوی او دراز شده بود.
گویی ما به هم مرتبط بودیم و پژواکِ دردِ درونی او درون من را هم به درد اورده بود. رنج او رنج من بود.
گفتم: جیک ...
و قدمی به طرف او برداشتم. می خواستم بازوهایم را دور کمر او بپیچم و سایه ی بدبختی را از روی چهره اش بزدایم.
ادوارد دوباره مرا عقب کشید بازوهای او حالت تدافعی نداشتند و فقط مانع پیش رفتنم بودند.
با لحن مطمئنی به ادوارد گفتم: مشکلی نیست.
و بعد با نگاهی که حاکی از اعتماد بود به او نگاه کردم. او منظورم را درک کرد . او می توانست بفهمد.
چشمهایش نگاه گنگی داشتند. چهره اش بی حالت بود سرد و بی تفاوت.
گفت: چرا مشکلی هست.
جیکوب که دوباره خشمگین شده بود غرشی کرد و گفت: بذار بلا بره. اون می خواد بره!
بعد از گفتن این حرف دو گام بلند به سوی ادوارد برداشت. در چشم هایش درخشش پیش بینی کننده ای ظاهر شد. سینه اش می لرزید و به نظر می رسید که در حال متورم شدن باشد.
ادوارد مرا پشت سرش نگه داشت و به طرف جیکوب رفت تا رو درروی او قرار گیرد.
فریاد زدم: نه! ادوارد ... !
و در همان لحظه صدای فریاد چارلی را شنیدم: ایزابلا سوان!
با صدای وحشت زده ای گفتم: بسه دیگه! چارلی دیوونه شده!
اما وحشت صدایم به خاطر خشم چارلی نبود.
فریاد چارلی دوباره شنیده شد: عجله کن!
من بازوی ادوارد را کشیدم و او کمی ارام گرفت. اهسته مرا به طرف عقب کشید و در همان حال که در حال عقب نشینی بودیم چشمهایش به جیکوب دوخته شده بودند.
جیکوب با اخم تلخی که چهره اش را پوشانده بود به ما نگاه می کرد. حس انتظار از چشمهایش رفته بود و درست قبل از اینکه جنگل میان ما و او حایل شود ناگهان چهره اش از درد مچاله شد.
می دانستم تا زمانی که دوباره لبخندش را نبینم اخرین تصویر چهره ی ازرده اش مرا به ستوه خواهد اورد.
و در همان لحظه با خودم عهد کردم که بار دیگر چهره ی متبسم او را ببینم- به زودی می توانستم راهی برای حفظ دوستی ام با او پیدا کنم.
ادوارد بازویش را محکم دور کمر من حلقه کرده و مرا نزدیک به خودش نگه داشته بود. این تنها چیزی بود که مانع فرو ریختن اشک چشمهایم می شد.
حالا من چند مشکل جدی داشتم.
بهترین دوستم من را جزو دشمنانش قلمداد می کرد.
ویکتوریا هنوز ازاد و رها بود و می توانست همه ی کسانی را که من بسیار دوستشان داشتم به خطر بیفکند.
اگر به زودی تبدیل به یک خون اشام نمی شدم خانواده ی ولتوری مرا می کشت.
و حالا به نظر می رسید که اگر من تبدیل به یک خون اشام می شدم گرگینه های کوئیلوت خودشان زحمت کشتن مرا به عهده می گرفتند -ضمن این که کمر به قتل اعضای خانواده ی جدید من -کالن ها- بسته بودند. البته من فکر نمی کردم انها شانس زیادی برای این کار داشته باشند اما ممکن بود در تلاش برای انجام این کار بهترین دوست من جیکوب کشته شود.
اینها مشکلاتی بس جدی بودند. اما وقتی که ما از میان اخرین درخت های حاشیه ی جنگل گذشتیم و من ناگهان چهره ی کبود شده ی چارلی را دیدم همه ی این مشکلات به نظرم بی اهمیت امد. چرا؟
ادوارد فشار ملایمی به دست من وارد کرد و گفت: من اینجا هستم.
نفس عمیقی کشیدم.
واقعیت داشت. ادوارد ینجا بود و من در میان حلقه ی بازوهایش بودم.
تا موقعی که او اینجا بود می توانستم با هر واقعیتی رو به رو شوم.
شانه هایم را صاف کردم و پیش رفتم تا با سرنوشت خودم مواجه شوم سرنوشتی که لحظه ای من را تنها نمی گذاشت.
پایان
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#242
Posted: 20 Aug 2012 14:42
کسوف (گرگ و میش 3)
فصل اول
اتمام حجت
بلا ،
نمیدونم چرا مثله بچه دبستانی ها چارلی رو مجبور می کنی نامه هاتو بده به بیلی
اگر می خواستم باهات حرف بزنم جواب تلفو
کجاي کلمهء دشمنان فنا ناپذیر برات غیر قابل
ببین ، می دونم که کارام همه مسخرست ، اما فقط یک راه مونده ، ما نمی تونیم با هم دوست باشیم وقتی تو همش
وقتت رو با یه عده
وقتی بهت فکر می کنم فقط اوضاع بدتر می شه
پس خواهشاً دیگه واسم ننویس
آره ، منم دلم واست تنگ شده ، اما این چیزي رو تعقییر نمیده ، ببخشید.
جِیکوب .
با انگشت شستم نامه رو لمس کردم ، می شد فرو رفتگی هایی که بر اثر فشار بیش از حد قلم بوجود اومده و تقریباً
کاغذ رو پاره کرده بود رو احساس کرد . می تونستم قیافشو در حالی که برام نامه می نوشت تصور کنم ، که با خط
خرچنگ قورباغه کلمات درشتشو نثارم می کنه ، و وقتی که کلماتش درست از آب در نمی اومد روشون خط می کشید
، شاید قلم تو دستهاي بزرگش خم شده باشه ، که احتمالاً لکه هاي جوهر اینجوري به وجود اومده .
می تونم چهرش رو در حالی که از فرط ناکامی ابروهاي سیاهش رو درهم کشیده و پیشونیش رو خط انداخته بود
«. به مغزت فشار نیار ، جِیکوب ، بریز بیرون » : تصور کنم . اگر اونجا بودم ، احتمالا کلی می خندیدم و بهش می گفتم
خندیدن آخرین چیزي بود که در این لحظه و درست زمانی که آخرین کلمات رو به یاد می آوردم می تونستم انجام
بدم. جواب نامه ي عذر خواهی من که از چارلی به بیلی و آخرم به اون رسیده بود ، وقتی که از پاکت در اومده بود
درست مثل بچه دبستانی ها تعجب نکردم ، خب می دونستم توش چی نوشته ، حتی قبل از اینکه بازش کنم .
نکته جالب این بود که هر جمله ي ناتمام نامه ، چه زخمی در من ایجاد می کند ، اگر احتمالاً آخر هر جمله یک سطح
تیز داشته باشد .
بیشتر از همه ، پشت هر آغاز خشمگینی ، دریاچه اي از نفرت کمین کرده ، درد جِیکوب منو بیشتر زجر می داد.
درست زمانی که مشغول سنجیدن نامهء جِیکوب بودم ، بوي تند دود رو درست از سمت آشپزخانه استشمام کردم ،
احتمالاً توي خونه ي دیگه ، کسی جزء من با آشپزیش باعث ترس همه می شد .
نامه رو توي جیب پشتم چپوندم و با سرعت و با دوتا یکی کردن پله ها پایین رفتم ، ظرف سس اسپاگتی چارلی تویه
مایکروفر در اولین دوره ي انقلابیش بود که من اون در آوردم .
.« کجاشو اشتباه کردم » : چارلی با غُرغُر گفت
« اول باید در پوششو بر می داشتی ، فلز نباید تو مایکروفر قرار بگیره »
من همونطور که حرف می زدم در پوش فلزي را برداشتم و نصف سس رو توي کاسه ریختم و کاسه رو توي مایکروفر
و بقیه سس رو توي قوطی ریختم و بعد گذاشتم توي فریزر ، زمان رو وارد و دکمه شروع رو زدم.
چارلی با لبهاي فشرده روي هم حرکات منو نگاه می کرد ، نگاهی به ماهی تابه و اجاق انداختم ، و بوي هشدار دهنده
با یک قاشق سعی کردم خمیر « کمک فوري » که باعث عملکرد سریع من شده بود رو شناختم ، و زیر لب گفتم
چسبناکی که تو ظرف چسبیده بود رو پاك کنم .
چارلی دستانش را درون هم کرد و نگاهش رو از پنجره ، «؟ خب این کارا واسه چی بود » : چارلی آهی کشید . پرسیدم
«؟ نمی دونم ، درباره ي چی حرف میزنی » : تاریک به بیرون انداخت و گفت
من گیج شده بودم چارلی آشپزي می کرد ؟ پس روحیه تند خویانش کجا رفته بود ؟ معمولا پدرم رفتار گستاخانه رو
براي دوست پسرم نگه می داشت و سعی می کرد کلمه
"مزاحم" رو براي اون تصور کنه .
تلاش هاي چارلی بی فایده است ، چون ادوارد دقیقاً می دونه که پدرم سعی می کنه چه چیزي رو بهش حالی کنه .
اداي کلمه دوست پسر روي گونه هام با حالتی آشنا هجی می شه .
این کلمه درست نیست ، به هیچ وجه ، من به کلمه با شکوه تر نیاز داشتم که از سر اجبار بیان کنم . اما کلماتی مثل
عاقبت و سرنوشت در صحبتم تکراري به نظر می رسید
ادوارد کلمه ي دیگه اي در ذهن داشت و این کلمات باعث تغیراتی در من می شد . من این کلمه به خصوص رو با
دندان هاي به هم فشرده بیان می کنم :
"نامزد"
آه ، خودم رو از فکر کردن به اون بازداشتم .
«؟ من چیزي رو فراموش کردم ، از کی تا حالا تو آشپزي می کنی » : از چارلی پرسیدم
در حالی که پاستاهاي قلنمبه شده رو با صداي بنگی وارد آب جوش کردم .
« . یا بهتر بگم احتمالا سعی می کنی آشپزي کنی »
« . گناهی نیست که اجازه نده من تو خونه ي خودم آشپزي نکنم » : چارلی غرولندي کرد و گفت
قبل از اینکه جواب بدم به نشانِ رویه کُتش نگاهی کردم.
«. از این به بعد هست »
« خوب ، دیگه » : چارلی نگاه منو احساس کرد و سریع نشان پلیسشو که فراموش کرده بود برداره گفت
کمربند و اسلحش به چوب لباسی آویزون بود . چارلی مدتی بود که نیازي به پوشیدن اون تو دفتر کارش نداشت و
دیگه خبري از مفقود شدن هاي ناگهانی که شهر کوچیک فورکس رو تهدید می کرد نبود . هیچ خبري از گرگ هاي
غول پیکر که کنار جنگل دیده شده بود ، نبود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#243
Posted: 20 Aug 2012 14:43
من رشته هاي نودل رو در سکوت از هم بازکردم ، حدس می زدم که چارلی سر حرف رو با تعریف از ناراحتی هاش باز
کنه . ولی پدر من زیاد حرف نمی زد ، پس در سکوت و روبه روي هم مشغول صرف شام شدیم ، اما مشخص بود
فکري در سر داشت .
من از سر عادت نگاهی به ساعت انداختم ، کاري که هر شب چند دقیقه مونده به این ساعت انجام می دادم ، فقط نیم
ساعت مونده بود .
بعد از ظهر سخت ترین ساعات روز براي من به حساب می آد .
از زمانی که دوست عزیزم جِیکوب بلک جریان موتور سواري نافرجام منو به پدرم گزارش داد ، تا باعث بشه وقت
کمتري رو با دوست پسرم ادوارد کالن بگذرونم . ادوارد فقط می تونست از ساعت 7 تا 9:30 دقیقه به ملاقات من بیاد ،
فقط در حد خونه ي من و زیر نظر مستقیم و توهین آمیز پدرم .
اینا معجزات حرکات بچه گانه اي بود که من براي یک غیبت سه روزه و یک پرش از رویه صخره به جان خریده بودم
البته من هر روز ادوارد رو توي مدرسه می دیدم ، چون چارلی در این مورد نمی تونست کاري از پیش ببره . و البته ،
ادوارد هر شب رو در اتاق من به سر می برد که چارلی حتی به فکرشم نمی رسید .
قابلیت ادوارد تو بالا رفتن و در سکوت وارد شدن از پنجره ي اتاق من ، به همان اندازه به درد بخور بود که خواندن
افکار چارلی اهمیت داشت .
به اینکه بعد از ظهر ها تنها زمانی بود که از ادوارد دور می شدم ، با این همه نمی تونستم استراحت کنم و زمان همیشه
کش می اومد . اما من همچنان از تنبیه هام استقبال می کردم ، تنها به این دلیل ، که نمی تونستم با بیرون رفتن به
پدرم صدمه بزنم ، وقتی که مجبور بودم بزودي و براي همیشه ازش جدا بشم .
پدرم با صداي خرُ خرُ مانند پشت میز نشست و یه روزنامه ي نم کشیده اي رو باز کرد و بعد از چند لحظه با ناباوري
زبانش را به لب هایش کشید .
«. نمی فهمم چرا این خبرارو می خونی ؟ اینا فقط اعصابتو بهم می ریزه »
واسه همینه که همه دلشون می خواد توي شهر » : توجهی به من نکرد ، روزنامه رو توي دستاش تا کرد و گفت
« کوچیک مثل این زندگی کنن ؛ احمقانست
« ؟ مگه شهر هاي بزرگ چه خطایی مرتکب شده »
توي سیاتل دارن دربه در دنبال قاتل فراري می گردن ، تا حالا دوتا قتل مشکوك اتفاق افتاده ،دلت می خواد یه »
« همچین جایی زندگی کنی
« توي فینیکس قاتلاي فراري داشتیم ، من اونجا زندگی کردم »
اما هرگز به کشته شدن نزدیک نبودم ، تو موقعی که به این شهر کوچیک امن پا گذاشتم ! ، من هنوز تحت تعقیب
بودم ، قاشق از دستم لغزید و درون آب افتاد .
« خب تو همیشه جواب منو خوب دادي » : چارلی گفت
من نجات دادن غذا رو رها کردم و مشغول کشیدن اون شدم . باید با چاقو اسپاگتی ها رو می بریدم و توي بشقاب
چارلی و خودم می ذاشتم ، چارلی سس گوجه فرنگی رو روي اسپاگتی ریخت و شروع به خوردن کرد.
منم سعی کردم تقلید وار کاري رو انجام بدم که چارلی انجام داد و زیاد وقتمو تلف نکردم . ما چند دقیقه در سکوت به
خوردن ادامه دادیم .
چارلی هنوز مشغول خواندن اخبار بود ، پس من هم نسخه کتاب بلندیهاي وترینگ ام رو برداشتم و از جایی که آخرین
بار سر میز صبحانه رها کرده بودم شروع به خواندن کردم و در حالی که خودم رو غرق مطالعه ي کتاب دستهاي
انگلیس نشون می دادم منتظر صحبتهاي چارلی شدم .
تنها چند عبارت را خونده بودم که چارلی صداش رو صاف کرد و روزنامه هارو روي زمین انداخت .
« حق با توئه ، یک دلیل داشت که من این کارو کردم ، می خواستم باهات حرف بزنم » : چارلی گفت
من کتاب رو کنار گذاشتم ، فضاي خفه اي به وجود آمده بود .
ناله اي کرد و ابرو هایش را درهم کشید . « فقط باید درخواست می کردي »
« آره ، دفعه ي دیگه یادم می مونه ، فکر می کردم غذا پختن یکم نرمت کنه »
«!؟ کارت جواب داده ، قابلّیت آشپزي تو منو مثل خمیر نرم کرد ، چی لازم داري پدر » : من خندیدم
« قضیه ي جِیکوب در میونه »
«؟ چه مرگشه » : احساس کردم چهره ام سخت شد ، با لب هاي به هم فشرده گفتم
آروم باش بلز ، می دونم که تو هنوز از دستش کفري هستی ، اما اون کار درست رو انجام داد ، اون احساس »
« مسئولیت کرد
«؟ مسئول ..؟؟ درسته ..، حالا چه مرگشه » : با حالتی داغدار چشمام رو چرخوندم و گفتم
سوال کم اهمیت خودم رو توي سرم تکرار کردم ، چه مرگشه ؟ من باید با اون چیکار کنم ؟ دوست عزیز سابقم کی
بود؟ چی؟ دشمنم ؟
«؟ از دستم ناراحت نشو ، باشه » : چهره ي چارلی ناگهان نگران شد
«؟ عصبانی »
به اون خیره شدم . ، « . خب یه چیزم راجب ادوارد وجود داره »
«؟ من اجازه دادم بیاد تو خونه ، درسته » : صداش سخت تر شد
البته براي یه زمان محدود ، یا شایدم اجازه می دادي منم براي یه زمان محدود از » : اضافه کردم « آره ، اجازه دادي »
«. خونه بیرون بمونم
البته من شوخی می کردم . خوب می دونستم دوران محرومیتم تا آخر سال تحصیلی ادامه داشت
من این اواخر خیلی اخلاقم خوب شده »
خب این همون جایی بود که می خواستم بهش برسم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#244
Posted: 20 Aug 2012 14:43
ناگهان چشمهاي چارلی درخشید و براي یک لحظه بیست سال جوان تر به نظر رسید . و در آن لبخند یک درصد
شانس خودم رو دیدم .
«؟؟ من که گیج شدم بابا ، ما داریم راجب جِیکوب حرف می زنیم یا ادوارد یا من »
« هر سه تاتون » لبخند دوباره برگشت
من فکر می کنم تو مستحق آزادي مشروط هستی ، فقط » : نفسی تازه کرد و دست به سینه گفت « خیلی خوب »
« بخاطر رفتار خوبت . به عنوان یک نوجوان، تو به طرز عجیبی خیلی کم غُر می زنی
« ؟ جدي می گی ؟ یعنی من آزادم » : صدام و ابرو هام با هم بالا رفت
این از کجا شروع شده بود ؟ فکر می کردم تا زمان تعقییراتم توي خونه حبس بمونم ، حتی اواردم این فکر رو توي
ذهن چارلی ندیده بود .
« البته به طور موقت » : چارلی انگشتش رو بالا آورد
« عالیه » : تمام اشتیاقم ناپدید شد ، ناله کنان گفتم
« بلا ، این بیشتر یه درخواست تا یه دستور ، باشه تو آزادي . اما امیدوارم از این آزادي عاقلانه استفاده کنی »
«؟ این یعنی چی »
«... می دونم که می خواي همه ي وقت تو با ادوارد بگذرونی » : بازهم نفسی تازه کرد و گفت
« من بعضی وقتا با آلیسم می گردم » : مداخله کردم و گفتم
خواهر ادوارد نیازي به دعوت نداشت . اون هر وقت که می خواست می اومد و می رفت .
چارلی مثل موم تو دستهاي آلیس بود .
« !! درسته ، اما تو غیر از کالن ها دوست هاي دیگه اي هم داري . البته شاید » : گفت
ما براي چند دقیقه به هم خیره شدیم .
«؟ آخرین باري که با آنجلا حرف زدي کی بود » : چارلی از من پرسید
« آخرین بار جمعه بود » : سریعاً جواب
تا قبل از بازگشت ادوارد دوستان من به گروه تقسیم می شدند .
دوست داشتم این گروه هارو خیر و شّر صدا کنم . گروه آدم خوبارو آنجلا ، و دوست پسراش چنی و مایک نیوتون
تشکیل می دادند، این سه نفر به طرز سخاوتمندانه اي منو به خاطر حماقتم که در اثر فقدان حضور ادوارد داشتم،
بخشیده بودند .
لورن عضو گروه بدهاست ، و تقریباً تمام مردم فورکس ، مخصوصاً جسیکا استنلی که گروه ضد بلا رو رهبري می
کرد.
با برگشتن ادوارد به مدرسه اوضاع حتی وخیم تر شد .
بازگشت ادوارد براي دوستیم با مایک گرون تموم شد .اما آنجلا بی تردید وفادارانه رفتار می کرد و بن هم از او پیروي
می کرد .
با وجود نیروي مافوق طبیعه ي کالن ها هیچ کس نمی تونست مقاومت کنه .
آنجلا هر روز سر میز نهار کنار آلیس می نشست . بعد از چند هفته حتی آنجلا هم احساس آرامش می کرد. مشکل می
شد توسط کالن ها جادو نشد . وقتی کسی به اون ها اجازه ي درخشش می داد.....
سوال چارلی حواس منو به خودش برگردوند . «؟ بیرون مدرسه »
من نمی تونستم هیچ کس رو بیرون از مدرسه ببینم پدر ، تازه آنجلا هم دوست پسر داره. اون همیشه با بنْ »
می پلکه.
« اگه من آزادم پس بذار راحت باشم »
«... باشه ، اما آخه تو و جیک یه زمانی خیلی باهم می گشتین ، ولی حالا »
«؟ می شه بري سر اصل مطلب پدر ؟ شرط تو دقیقا چیه »: حرفشو قطع کردم
من فکر نمی کنم ، این درست باشه که تو همه ي دوستاتو به خاطر ، دوست پسرت کنار » : با صداي محکمی گفت
«؟ بذاري این اصلاً خوب نیست ، تو به آدما ي دیگه هم نیاز داري ،یادت رفته سپتامبر گذشته چه اتفاقی افتاد
من تکانی خوردم ،
« خب ، اگه تو سعی می کردي همش با کالن ها نچرخی اینجوري نمی شد »: با صداي دفاع جویانه اي گفت
من از این کار راضی بودم، شاید آره ، شایدم نه
« اصل مطلب » : بهش یادآوري کردم
آزادیت براي دیدن دوستاي دیگت هم استفاده کنی ، سعی کن حد رو نگه داري »
حد و حدود خوبه ، چه قدر وقت دارم که تقسیمش کنم »
قیافه اي گرفت و گفت
نمیخوام اینو پیچیده کنم ، فقط دوستات یادت نره »
این همون وضع وخیمی بود که من باهاش دست به گریبان بودم. آدماي که بهتر بود به خاطر امنّیت خودشون هم که
شده ، باید ازشون فاصله می گرفتم.
خب پس من چیکار می کردم ؟ یا باید تا اونجاي که می تونستم با اونا وقت می گذروندم ؟ ، یا جدایی رو ازهمین حالا
شروع می کردم ؟ البته من گزینه دوم رو ترجیح می دم.
« مخصوصا جِیکوب » : چارلی قبل از اینکه من فرصت حرف زدن پیدا کنم گفت
یه نا امیدي بزرگتر از قبل وجودم رو گرفت . یک دقیقه تمام طول کشید تا تونستم جواب مناسب رو پیدا کردم.
« ... مسئله ي به کم سخته »
خانواده بلک خیلی انسان هستن ، وجِیکوب هم خیلی خیلی دوست خوبی براي تو محسوب » : خیلی پدرانه گفت
«. می شه
« خودم می دونم »
«. ؟ اصلا دلت براش تنگ نشده » : چارلی آروم پرسید
« چرا ، دلم واسش تنگ شده » ، صدام ناگهان گرفت ،ولی صدامو قبل از حرف زدن صاف کردم
« خیلی دلم براش تنگ شده » : با نگاه پایین اعتراف کردم
« ؟ پس سختیش کجاست »
این چیزي نبود که بتونم به راحتی تشریع کنم . من بر علیه قوانین مردم عادي بودم . انسان هاي مثل چارلی ،
اون هاي که حتی از وجود دنیاي دیگر که پر از افسانه ها و هیولا ها بود بی خبر بودند . من همه چیز رو راجب اون
دنیا می دونستم ، ومن به تنهایی مشکل ساز بودم و اصلا نمی خواستم چارلی را هم گریبان گیر این مشکلات کنم .
بین من و جِیکوب... یه مشکلی هست ، یه مشکل در مورد دوستیمون . منظورم اینه که ، به نظر می رسه که تنها »
« دوستی براي جِیکوب کافی نیست
من جملم رو با حقایقی تموم کردم که درد عظیمی در پس اون بود
این واقعیت که از وقتی تصمیم گرفتم به خانواده کالن ها بپیوندم ، گلّه گرگینه هاي جِیکوب به شدت از خانواده ادوارد
متنّفر بودند و همین طور من .
این چیزي نبود که بشه با مکاتبه حلش کرد ، تازه اونم که جواب تلفن هاي منو نمی ده ، اما نقشه ي من براي
رویارویی با یک گرگینه چیزي نبود که از طرف خون آشام ها تایید بشه .
«؟ یعنی ادوارد حاظر نیست وارد یک رقابت سالم بشه » : چارلی با صداي طعنه آمیزي پرسید
« رقابتی در کار نیست » : نگاه تلخی به او کردم و گفتم
«. تو به احساسات جیک صدمه زدي ، اونو نادیده گرفتی ، اون ترجیح می ده دوستت باشه تا هیچی »
اوه ،حالا دیگه من اونو نادیده گرفتم ؟
« من مطمئن هستم که جیک علاقه اي به دوستیمون نداره »: این کلمات دهنَمو می سوزوند
«؟ این از کجا به ذهنت خطور کرد »
«.... این موضوع امروز از دهن بیلی در اومد »: چارلی حالا دیگه شرمنده به نظر می رسید
« تو با بیلی مثل پیر زنا غیبت می کنین »: با عصبانیت چنگالمو به ظرف گرانیتی کوبیدم
« بیلی نگران جِیکوب ، جیک شرایط بدي رو می گذرونه ، اون خیلی افسرده است »
من تکانی خوردم اما ، نگاهمو به اون دوختم .
«. اون وقتا تو همیشه بعد از وقت گذرونی با جِیکوب خوشحال بودي »
« من الان خوشحالم » : با صداي ترسناکی که از لابه لاي دندون هام در می اومد گفتم
نوع لحن صدام جمله رو به شکل مسخره اي تمام کرد .
« و جِیکوب » ، « باشه ، باشه ، قبول می کنم ، حد حدود »
« سعی خودمو می کنم »
« کناره اجاقه » چارلی سعی کرد به بحث خاتمه بده « خوبه ، حد و حدود رو بسنج ، به علاوه یه نامه داري »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#245
Posted: 20 Aug 2012 14:43
من از جام تکون نخوردم هنوز کلمه ي جِیکوب توي ذهنم بود.
احتمالاً یه نامه ي معمولی بود ، هفته پیش از مادرم یه بسته گرفتم ، من منتظر چیزي نبودم
چارلی صندلیش رو به عقب هل داد و روي پاهاش ایستاد و بشقابشو برداشت و توي ظرف شوي گذاشت .
قبل از اینکه آب رو باز کنه پاکت نازك نامه رو به سمت من پرت کرد ، نامه به آرنجم خورد :
« آم م م م ، متشکرم »
سعی کردم لحن چارلی رو درك کنم . وقتی که آدرس نامه رو دیدم ، فهمیدم نامه از طرف دانشگاهی در آلاسکا بود.
. « اولین قبولیت رو تبریک میگم » چارلی زیر لب خندید «. چه سریع فرستادن . فکرکنم این دانشگاهم از دست دادم »
« این که بازه » نامه رو به پشت چرخوندم و با دیدن اون داد زدم
« خب من یه کم کنجکاو بودم »
« منو شُکّه کردین جناب سوآن ، این یه جرمه »
« ممنون پدر »
«... ما باید راجب شهریه حرف بزنیم ، من یکم پول پس انداز »
« هی ، هی ، هی ، من اونو نمی خوام . من به پس انداز تو دست نمی زنم ، من ذخیره ي دانشگاه خودمو دارم »
البته اون چیزي که ازش باقی مونده بود، که اونقدر هم زیاد نبود.
« بعضی از این دانشگاه ها خیلی گرون هستن ، ولی من نمی خوام تو توي آلاسکا بخاطر ارزون بودنش درس بخونی »
به هیچ وجه اونجا ارزونتر نیست ، اما اونجا دور بود ، اما این خواسته ادوارد بود .
امیدوار بودم بِلُفَم کار ساز باشه . « من پول کنار گذاشتم ، تازه اونجا کلّی کمک می کنن »
«؟ پس چی » چارلی با لب هاي بر هم فشرده شروع کرد «... پس »
« ؟ هیچی من فقط می خواستم ، بدونم که ، برنامه ي ادوارد واسه سال دیگه چیه »
سه ضربه ي سریع به در ، منو از جواب دادن نجات داد . «؟ خب » ، «... اوه »
« اومدم » . چارلی به من نگاه کرد و من از جا پریدم
رو ادا می کرد، و در رو واسه ي ادوارد باز کردم. « برو گمشو » سعی کردم غرغر چارلی رو نادیده بگیرم که جمله اي مثل
زمان هیچ وقت من رو از دیدن چهره ي بی نقص اون سیر نمی کرد و مطمئنم بودم من هرگز نمی تونستم ذره اي از
زیبایی اون داشته باشم .
چشمام از دیدن چهره ي سفید و رنگ پریده اش به اشک افتاد ، آرواره هاي سخت و خوش تراش اون ، منحنی زیباي
لب هایش که حالا لبخند می زد ، خط صاف بینیش ، گونه هاي صیقلیش ، پیشونیه صاف و بدون چروکش که زیر
خرمنی از موهاي برنزي گم شده بود . من چشماشو براي آخر نگه داشتم ، چون با نگاه به اونا عقل از سرم می پرید ،
اونا باز گرم و طلائی بودند که در موژه هاي سیاهش محسور شده بودند . خیره شدن در در چشمانش همیشه حس
خارق العاده اي در من به وجود می آورد ، انگار استخوان هایم از اسفنج ساخته شده بود ، سرم گیج می رفت ، شاید به
دلیل اینکه باز هم نفس کشیدن را فراموش کرده بودم .
این چهره اي بود که هر مردي حاضر بود روحش را براي داشتنش بفروشد ، این دقیقا قیمتی بود که باید پرداخت
می شد ، یک روح .
نه من باور نمی کنم ، حتی از فکرش هم احساس شرم می کنم ، خوشحال بودم که من تنها فردي هستم که ادوارد از
خوندن ذهنش عاجز.
دستم رو به سمتش دراز کردم ، و وقتی انگشت هاي سردش دستمو لمس کرد جا خوردم ، لمس کردن اون حس
رهایی به من می داد ، انگار که ناگهان از درد مهلکی نجات پیدا کنم
به خوش آمد گوي خودم خندم گرفت . « هی »
اون دست هاش رو گره کرد و بالا آورد تا پشت دستش صورتم رو لمس کنه .
« بعد از ظهرت چه طور گذشت »
« آروم »
اون مچ دستم رو به صورتش نزدیک کرد . « براي منم همین طور »
دستامون هنوز در هم گره شده بود ، با استشمام رایحه ي پوستم چشماشو بست .
انگار که ظرف شراب ناب رو قبل از خوردن بو می کشید .
خوب می دونستم این بوي خون منه ، بسیار خوش طعم تر از خون هر کس دیگه اي . مثل طعم شراب به آب براي
یک همیشه مست .
این براش درد بسیار سختی رو به همراه داشت ،اما به نظر می رسید اون قوي تر از این حرف هاست ، می توانستم
قدرت افسانه اي پشت این خودداري سده رو ببینم .
تلاش سخت اون من رو عذاب می داد ، خودم رو با این تصور آروم کردم که به زودي باعث درد و عذاب او نخواهم
شد .
اون وقت صداي پاي چارلی را شنیدم که براي بدترین خوش آمد گویی پیش می آمد ، ادوارد چشمانش را باز کرد و
دستش رو از من جدا کرد تا کنار بدنش قرار بگیره :
« عصر بخیر چارلی »
ادوارد همیشه بیش از اندازه با چارلی مودب بود ، چارلی لیاقت ادب ادوارد رو نداشت .
چارلی با نگاه تلخی به ادوارد جواب داد و دست به سینه ایستاد . این رفتاري بود که چارلی هر روز پیش می گرفت.
« من یکسري برگه دعوت نامه ي دانشگاه آوردم » : ادوارد در حالی که دسته پاکت هارو به من نشون می داد گفت
من غرولند کردم ؛ چندتا دانشگاه بود باقی مانده بود که هنوز براشون درخواست نفرستاده باشم ؟ ولی چطور اون
می تونست جاي خالی پیدا کنه ؟ الان درست وسط ترم بود.
اون طوري لبخند زد که انگار فکر منو خونده بود ، یا احتمالا از چهرم می بارید .
« هنوزم یه کم وقت داریم ، چند جا هست که ارزش وقت گذاشتن رو دارن »
« ؟ شروع کنیم » : در حالی که من به سمت آشپزخانه هل می داد پرسید
چارلی فُوتی کرد و دنبال من به راه افتاد . گرچه سخت می تونست در مورد برنامه ي شب ما غرولند کنه ، چون زودتر
می خواست که من انتخاب کنم .
وقتی ادوارد شروع به چیدن پاکت ها کرد من سطح میز رو تمیز کردم ، وقتی کتابم رو از روي میز برداشتم ، ادوارد
ابروهاشو بالا داد و به من نگاه کرد .
اما قبل از اینکه بتونه نظري بده چارلی وارد شد .
لحن صدایش بیش از حد جدي بود و سعی می کرد مستقیم با ادوارد حرف بزند . « صحبت قبولی دانشگاه شد ادوارد »
« ؟ منو بلا داشتیم راجب سال بعد حرف می زدیم ، تو می خواي کدوم دانشگاه بري »
هنوز نمی دونم ، من چند تا نامه ي قبولی دریافت کردم ، دارم بهترین گزینه » : ادوارد با لبخند دوستانه اي جواب داد
« . رو انتخاب می کنم
« ؟ تو کجا ها قبول شدي »
«. سیراکوس ، هاوارد ، دورتمند و البته همین امروز یه قبولیم از دانشگاه آلاسکا گرفتم
» چارلی با تعجب پرسید
هاوارد ؟ دورتمند ؟ اینا خیلی بزرگ هستن ، اما اون دانشگاه تو آلاسکا ، کار عاقلانه اي نیست
که بري یه همچین جاي بی نام و نشون
منظورم اینکه پدرت ، حتما دلش می خواد »
کارلیسل همیشه به تصمیمات من احترام می ذاره ، حالا هر چی که باشه »
هووم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#246
Posted: 20 Aug 2012 14:44
« هی ادوارد ، حدس بزن چی شده » : با صداي شاد در بازي ادوارد شرکت کردم و گفتم
« چی شده بلا »
سر به پاکت اشاره کردم . « منم توي دانشگاه آلاسکا قبول شدم »
تبریک میگم چه تصادفی »
چشمان من از ادوارد به چارلی افتاد و با صداي خسته اي گفت
من میرم مسابقه روتماشا کنم. بلا فقط تا ساعت9:30
این عادت هر روزش بود .
م م ، پدر ، یادت می یاد چه بحث داغی راجب آزادیم کردیم »
خیلی خوب فقط تا 10:30 تو هنوز باید شب مدرست زود بخوابی »
. «!؟ بلا دیگه تحت تنبیه نیست » ادوارد با تعجب پرسید
اگر چه به نظر نمی رسید که خیلی تعجب کرده باشد .
چارلی دندان هایش را بر هم فشرد و گفت
«؟ با شرط و شروط.. ، اصلا این به تو چه ربطی داره
ادوارد گفت
خواستم بدونم ، آلیس واسه پیدا کردن یه نفر که باهاش به خرید بره داره به خودش می پیچه ، »
مطمئنم که بلا هم دوست داره نورِ شهر رو ببینه
« نه » اما چارلی فریاد زد
چهره اش کبود شد
پدر ، چِت شده »
سعی می کرد دندون هاشو رو از هم باز کنه
« من نمی خوام تو بري سیاتل
« آهان »
من که بهت راجب داستان تو روزنامه اخطار کردم ، یه گروه اونجا راه افتادن و دارن مردم رو می کشن ، و من
می خوام تو از این جریانات دور بمونی ، باشه؟
احتمال اینکه یه صاعقه به من بخوره بیشتره تا اینکه تو سیاتل »
نگران نباش چارلی منظورم سیاتل نبود ، می خواستم بگم پورت لند ، منم نمی خوام بلا بره سیاتل ..، البته که نه
ادوارد حرف رو نمیمه کاره گذاشت . «
من با حیرت به ادوارد خیره شدم ، اون هم روزنامه رو محکم تو دستش گرفته بود . و با دقت صفحه ي اول رو می
خوند .
احتمالا او سعی می کرد چارلی رو تحت تاثیر قرار بده. حتی فکر اینکه یک قاتل درست زمانی که ادوارد یا آلیس در
کنار من باشند ، و قصد کشتن من را داشته باشه به نظر خنده دار می رسید.
«. خوبه » : تیر ادوارد به هدف خورد ،چون چارلی براي چند ثانیه به ادوارد خیره شد و نفسی تازه کرد و گفت
او این بار با عجله به سمت اتاق نشیمن رفت. شاید می خواست اینبار چیزي از مسابقه رو از دست نده .
منتظر شدم تا تلویزیون روشن شد ، بعد به این امید که چارلی صداي من رو نشنوه ،
«؟... چی شد » پرسیدم
ادوارد هنوز به روزنامه نگاه می کرد. چشمان او با دقت به مطالب روزنامه خیره مانده بود. حتی زمانی که «. صبر کن »
فکر کنم بتونی از همون مقاله قبلی استفاده کنی. بازم همون » . یکی از پاکت هاي دانشگاه رو به سمت من هل داد
« سوالات رو پرسیدن
احتمالا چارلی هنوز هم به حرف هاي ما گوش می داد. من نفس عمیقی کشیدم و شروع به پر کردن فرم کردم : اسم،
آدرس، اصلیت... بعد از چند دقیقه سرم رو بالا آوردم. ادوارد حالا از پنجره به بیرون خیره شده بود. وقتی براي دومین
بار سرم رو روي فرم دانشگاهی ام برگردوندم، تازه براي اولین بار متوجه نام دانشگاه شدم .
خرناسی کشیدم و برگه ها رو از روي میز پرت کردم.
« ؟ بلا »
دورتمونت؟ جدي که نمیگی ادوارد »
ادوارد خم شد و فرم ها رو از روي زمین جمع کرد و به آرامی روبروي من
گذاشت
فکر می کنم تو از" نیو همپشایر"
خوشت بیاد. من تویه برنامه کلاس هاي شبانه شرکت می کنم. و تازه جنگل هاي اون اطراف حسابی بین گرد
ش گرها
«. معروفه
« ! زیست گاه جانوران درنده
من هوا رو از دماغم با شدت بیرون دادم.
« اجازه میدم بعداً پولم رو پس بدي، قول میدم، اگر این تو رو راضی می کنه. اگر بخواي می تونیم با هم کنار بیایم »
انگار داري بِهم یه رشوه گنده میدي. یا شایدم این یه جور قرضه؟ یه قسمت جدید تو کتابخونه کالن ها...اه ه ه »
« ؟ ه....چرا ما دوباره وارد این بحث شدیم
« میشه لطف کنی و فرم دانشگاهیت رو پر کنی. من نمیخوام اشتباه کنی »
«. شاید من دلم نخواد » . آرواره هام منقبض شد
من کاغذ ها رو از روي میز بر داشتم و سعی کردم طوري اون ها رو درست به اندازه سطل زباله مچاله کنم ، اما قبل از
این تمام کاغذ ها ناپدید شده بود !!؟ به نظر نمی رسید که حرکتی کرده باشه ، ولی مطمئن بودم فرم ها الان درون
ژاکتش قرار داره .
با لحن تندي گفتم
چی کار میکنی »
من خودم می تونم فرم ها رو برات پر کنم. حتی بهتر از خودت. مقاله ات رو هم که قبلا نوشتی »
در حالی که سعی می کردم حواس چارلی رو از دیدن مسابقه پرت نکنم زمزمه کردم
تو دیگه داري شورشو در میاري. من توي دانشگاه آلاسکا قبول شدم ، اصلا لازم نیست وقتم رو با جاهاي دیگه تلف
کنم. همینجوریش می تونم از پس مخارج ترم اولم بر بیام ، از هیچی که بهتره. لازم نیست این همه پول رو دور
« . بریزیم، مهم نیست ماله کی باشه
«.... بلا » . چهره اش ناگهان دردمند شد
دوباره شروع نکن. من واسه خاطر چارلی هم که شده باید کاري کنم ، اما ما هر دو می دونیم که من اصلا نمی تونم
پاییز دیگه به دانشگاه برم. جایی که این همه به آدم ها نزدیک باشه
دانسته هاي من در مورد اولین سال هاي خون آشام بودن بسیار محدود بود. ادوارد هیچ وقت حرفی در این باره
نمی زد، این موضوع بحث دلخواهش نبود، اما می دونستم که این به هیچ وجه جالب نیست، داشتن کنترل و اراده
بدون شک به قدرت و مهارت بالایی نیاز داشت ، و این چیزي بود که در هیچ آموزشگاهی تدریس نمی شد .
ادوارد به آرامی سعی کرد به من گوش زد کند.
فکر می کردم هنوز سر زمانش به توافق نرسیدیم. شاید بهتر باشه یکی دو ترم رو به دانشگاه بري. این تجربه دیگه »
« . هرگز برات پیش نمیاد
«. بعدا به اینم می رسیم.. ، بعد از این تجارب انسانی دیگه بهت دست نمیده بلاّ ، دیگه راه برگشتی نداري
نباید زمانمون رو فراموش کنی ادوارد. من نمی تونم بیشتر از این صبر کنم »
هنوز که خطري پیش نیومده »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#247
Posted: 20 Aug 2012 14:44
با دقت نگاهش کردم. خطري وجود نداشت؟ البته ، فقط یک خون آشام زخم خورده سعی می کرد درد از دست دادن
جفتش رو با کشتن من تسکین بده ، با روشی حساب شده و دردناك. آخه کیه که نگران ویکتوریا باشه؟ و اوه بله ،
ولتوري هام هستن... یک خانواده اصیل و شرافتمند با یک ارتش کوچک از خون آشامان مبارز و وفادار.... کی میدونه
که قلب من در اینده نزدیک میتپه یا نه؟... چرا که انسان ها اجازه ندارند که از وجود انها با خبر باشند. درسته ، اصلا
دلیلی براي ترسیدن وجود نداره .
حتی با وجود بینش آلیس. ادوارد از طریق دید از آینده قدرتمند او که سعی می کرد به ما هشدار بده اعتماد کرد، و این
دیوانگی بود که غیر از این عمل می کرد .
فراتر از این ، من قبلا در این بحث پیروز شدم. زمان مقرر براي تغییر من بعد از فارق التحصیل شدن از دبیرستان
مشخص شده بود. تنها چند هفته دیگه وقت داشتم.
ضربه شدیدي در درونم احساس کردم ومتوجه شدم که تنها زمان اندکی برایم باقی مانده. البته این تغییرات لازم بود و
این کلید دستیابی به چیزي بود که بیشتر از هرچیز در دنیا بایش ارزش قایل بودم. اما من بیشتر از هر زمانی متوجه
حضور چارلی که در اتاق دیگر نشسته بود و از بازي لذت می برد، بودم . و مادرم ، رِنه ، که حالا در فلوریداي
آفتابی بسر می برد ، که همواره از من می خواست تابستان را با او و همسر جدیدش در کنار دریا بگذرانم. و جاکوب
،که بر خلاف والدینم کاملا از همه چیز خبر داشت ،که احتمالا من چگونه تحصیلات طولانی خودم رو سپري
می کنم؟ ، حتی اگر والدینم به غیبت طولانی من مشکوك نشوند ، با وجود بهانه هایی مثل گران بودن خرج سفر یا
حجم درس...جاکوب از همه چیز خبر داشت.
براي یک لحظه تصور تحولات اخیر جاکوب بر تمام درد هاي دیگرم سایه افکند.
ادوارد در حالی که سعی می کرد از حالت چهره ام چیزي بفهمد زمزمه کرد
هیچ عجله اي در کار نیست بلاّ من هرگز اجازه نمیدم کسی به تو صدمه اي بزنه، میتونی تا هر زمان که دوست »
«. داري صبر کنی
«. می خوام زودتر تبدیل به یه هیولا بشم » لبخند ضعیفی زدم و به مسخره گفتم «. من عجله دارم » زمزمه کردم
با حرکتی سریع روزنامه باطله رو «. خودتم نمی فهمی داري چی میگی »: دندان قروچه اي کرد و از لاي انها گفت
روي صندلی بینمون گذاشت و با انگشت روي تیتر درشت آن کوبید.
" قتل هاي زنجیره اي همچنان بیداد میکند...نیرو هاي پلیس دست به کار شدند."
این چه ربطی به موضوع داره »
هیولا ها شوخی نیستن بلا »
دوباره به سر تیتر مقاله خیره شدم و بعد به حالت چهره او زمزمه کردم
« ؟ یه ...یه ..ي .... خون آشام اینکارو کرده »
بدون نشانی از شوخی لبخند زد. صدایش پایین و سرد بود.
بدون شک تعجب می کنی بلاّ که گاهی اوقات هم نوعان من در پشت وحشت اخبار انسان ها هستند، به راحتی »
میشه تشخیص داد . وقتی بدونی دنبال چی می گردي، اخبار اینجا نشون میده که یه تازه متولد داره در سیاتل ول می
«. گرده. تشنه به خون، وحشی، بدون کنترل. همونجوري که همه اول بودیم
براي اینکه از نگاهش فرار کنم ، نگاه خیره ام رو دوباره به روزنامه دوختم .
ما اول وضعیت رو براي چند هفته متوالی کنترل می کنیم ، تمام نشانه ها اونجاست ، گمشده هاي همسان ، همگی »
در شب اتفاق افتاد ،نوع مفقود شدن جنازه ، اینکه شاهدي وجود نداره ،آره بلاً ، یه تازه وارد ، و هیچ کس هم نیست که
« . مسئولیت یه مبتدي رو به عهده بگیره
خوب ، این ربطی به ما نداره. تا وقتی اتفاقات دور از خونه می افته لازم نیست نگران » : نفس عمیقی کشید و گفت
باشیم، همونطور که گفتم همیشه این اتفاق می افته. وجود هیولا ها باعث اتفاقات وحشتناك میشه.
سعی کردم به اسامی جان باختگان نگاه نکنم. اما آنها در جلوي چشمانم با خطوط درشت بیرون زد. پنج نفر که زندگی
شان به پایان رسیده بود. خانواده هایشان عضا دار بودند ، مارین گاردینر ،جفري کمپل ، گریس رازي ،میشل اوکانل،
رونالد البروك ، انسان هایی که همه صاحب پدر و مادر و فرزند و حیوان دست آموز و کار و امید و برنامه و خاطره و
آینده داشتند .
این براي من اتفاق نمی افته، تو اجازه نمیدي من اینجوري شم ، ما با هم میریم به قطب و اونجا » : به آرامی گفتم
« . زندگی میکنیم
ادوارد سعی کرد فضا رو عوض کنه.
« پنگوئن ها، چه دوست داشتنی »
من خنده ي کوتاهی کردم و روزنامه
به زمین انداختم تا دیگر به اسامی نگاه نکنم. البته ادوارد همه چیز رو
می دونست ، او و خانواده ي به اصتلاح گیاه خوارش همه سعی می کردند از زندگی انسان ها محافظت کنند.
ترجیح می دادند براي رفع نیاز هایشان از خون حیوانات وحشی استفاده کنند ، و آن وقت آلاسکا، جاي مناسبی به نظر
می رسید جایی غنی از خرس هاي گریزلی.
« عالیه »
« خرس هاي قطبی معرکن ، هولناکن ، و تازه گرگ هاش هم حسابی بزرگ میشن »: ادوارد با لحن شوخی گفت
دهانم باز ماند و نفس صداداري بیرون دادم.
« ؟ چیزي شد »
« اوه، گرگ ها رو نادیده می گیریم. اگر بهت بر می خوره » : قبل از اینکه بتونم جوابی بدم، بدنش منقبض شد و گفت
صدا و شانه هاش هر دو با هم سفت و رسمی شد.
«. البته که بهم بر میخوره » . فکر به اون بدنم رو به سوزش می انداخت «. اون دوست منه ادوارد »
«. نباید این حرف رو میزدم » . هنوز هم رسمی حرف می زد «. خواهش می کنم بی فکري من رو ببخش »
مشت هام رو روي میز گذاشتم و نگاهم رو به اون ها دوختم. «. اشکالی نداره
هر دو براي چند دقیقه ساکت شدیم. و بعد،انگشت سردش به زیر چانه من آمد و سرم رو بالا گرفت. حالا صورتش باز
تر شده بود.
« ببخشید بلا »
می دونم، منم معذرت می خوام ، من نباید اونجوري رفتار میکردم ، راستش قبل از اینکه تو بیاي داشتم به جاکوب »
«. فکر میکردم
چارلی میگه جاکوب » چشمان او هر بار که اسم جاکوب رو می گفتم سیاه تر می شد. در جواب صداي من شکست
« خیلی داغون شده. داره عذاب می کشه و..، و این همش تقصیر منه
تو هیچ کار خطایی انجام ندادي بلاّ »
نفس عمیقی کشیدم
باید بهش کمک کنم ادوارد. من مدیونشم. و تازه این شرط چارلیه ، ... به هر حال »
چهره اش دوباره سخت شد. درست مثل مجسمه
دونی که تو نباید به هیچ وجه اطراف یک گرگینه باشی، اونم بدون محافظ. و اگر ما از حریم سرزمین اونها
بگذریم معاهده رو شکستیم. نکنه میخواي جنگ راه بنداري
البته
که نه »
پس دیگه لزومی نداره این بحث رو ادامه بدیم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#248
Posted: 20 Aug 2012 14:45
او دستانش رو انداخت و به دنبال پیدا کردن موضوعی جدید ، نگاهش رو به جاي دیگري راند. چشمانش روي چیزي
در پشت سر من ایستاد، و لبخندي زد ، گرچه نگاهش هنوز محتاط بود.
خوشحالم که چارلی اجازه داده بري بیرون،. تو واقعا باید به کتاب فروشی یه سر بزنی. باورم نمیشه هنوزم داري
بلندي »
« ؟ هاي بادگیر رو می خونی. هنوز حفظش نکردي
« همه ما که خاطرات تصویري در ذهن نداریم » : به اختصار گفتم
خاطره تصویري یا هر چیز دیگه ، من که نمیفهمم چرا از این خوشت میاد. شخصیت هاي این کتاب یه سري آدم »
ترسناکن که فقط زندگی هم دیگه رو نابود می کنند. اصلا نمی تونم درك کنم چرا هیث کلیف و کترین رو با
زوج هایی مثل رومئو و ژولیت و یا الیزابت بنت و آقاي دارسی مقایسه می کنی ، این داستان عشق نیست ، داستان
نفرته
ناگهان گفتم
کلاّ با داستان هاي کلاسیک مشکل جدي داري »
احتمالاً دلیلش اینه که من از عهد عتیق پیروي نمیکنم »
از اینکه موفق شده بود حواس من رو به جاي دیگه اي پرت کنه خوشحال بود و لبخند می زد.
«؟ من درك نمی کنم چرا این داستان رو مرتب پشت سر هم می خونی »
حالا چشمانش واقعا سرشار از شگفتی بود،. و سعی می کرد تا دوباره ذهن پیچیده من رو درك کنه ، او بر فراز میز به
حرکت درآمد تا صورتم رو در دستانش بگیره.
« ؟ چیه که اینقدر تو رو رازي میکنه »
« مطمین نیستم » . کنجکاوي شدید او من رو خلع سلاح کرد
در حالی که او به شکل ناخودآگاه ذهنم رو می خراشید من در حس وابستگی شدیدي تقلا می کردم .
شاید دلیلش قابل لمس بودن داستانه. که چطور هیچ چیز نمی تونه اونارو از هم جدا کنه،. نه خودخواهی اون
زن،و نه
شیطان صفتی مرد داستان،و حتی در پایان مرگ
ذهنش در حالی که مشغول سبک سنگین کردن افکار من بود به شدت مشغول نشان می داد. بعد از چند دقیقه لبخند
سرسري به من زد.
« . باز هم فکر می کنم اگر فقط یکیشون می تونست قابلیت گذشت داشته باشه، داستان بهتري می شد »
« فکر کنم اصل مطلب همین جا باشه قابلیت اونها عشقشونه »
« امیدوارم یکم لطیف تر از این باشی که عاشق یک آدم کینه جو بشی »
فکر کنم دیگه براي من یکم دیره، که نگران این باشم که عاشق کی میشم. اما از حق نگذریم انبخابم این قدر هم بد
«. نبوده
با شعف می خندید. « ! خوشحالم که اینطور فکر میکنی »
« امیدوارم باهوش تر از این باشی و از آدم خودخواه فاصله بگیري ، منبع تمام مشکلات کترینه !،نه هیث کلیف »
« حواسم هست » : در حالی که قول می داد گفت
نفس عمیقی کشیدم. اون در گیج کردن من استاد بود.
دست هام رو روي هم گذاشتم تا بتونم اونها رو روي صورتم نگه دارم.
« من باید جاکوب رو ببینم »
« نه » چشمانش بسته شد
« خطري در کار نیست. من قبلا تو لاپوش کلی وقت با گروهشون بودم و هیچ وقتم اتفاقی نیفتاد » اصرار کردم
صدا در گلویم لغزید ، متوجه شدم کلماتی رو به زبون آوردم که دروغه محضه، این که هیچ وقت اتفاقی نیفتاده بود
حقیقت نداشت. خاطره اي مثل برق از جلوي چشمانم عبور کرد، گرگی خاکستري بزرگی به هوا پرید، و دندان هاي
خنجر مانندش رو به سمت من گرفت،کف دستانم از یادآوري این صحنه عرق کرد.
رفتار گرگینه ها متزلزله،گاهی اوقات » ادوارد صداي تپش شدید قلبم رو شنید که بدون شک دروغم رو بر ملا میکرد
« اطرافیانشون صدمه میبینن. گاهی اونها کشته میشن
میخواستم مخالفت کنم اما تصویر دیگري شکل گرفت، در سرم چهره زیباي املی یانگ رو دیدم که حالا جاي سه خط
زخم تیره و عمیق در پاي چشم راستش به وجود آمده بود و تا ابد دهانش به شکلی بی قرینه باقی خواهد ماند .
او منتظر شد، با چهراي عبوس، تا من دوباره صدایم را پیدا کنم .
« . تو اونارو نمیشناسی » زمزمه کرد
اونها رو خیلی بهتر از تو میشناسم بلا ، من آخرین بار اینجا بودم »
آخرین بار »
حدود هفتاد سال پیش ما وارد منطقه اونها شده بودیم، ما در نزدیکی منطقه هوکیوم اتراق کرده بودیم،قبل از
اینکه آلیس و جسپر به ما ملحق بشن، ما به اونها برتري داشتیم، اما اگر کارلایل نبود بدون شک وارد یک جنگ تمام
عیار می شدیم. اون موفق شد اگه اپهارایم بلک رو متقاید کنه می تونیم در کنار هم زندگی کنیم، و یه جورایی موفق
« شدیم با هم آتش بس کنیم
اسم پدرجد جاکوب بلک من رو به لرزه انداخت.
به نظر می رسید اینبار ادوارد با خودش صحبت می کرد. « ما فکر می کردیم توافق مون با مرگ اپهارایم از بین بره »
« که قانونی که اجازه حضور مارو میداد از بین بره »
به نظر می رسه بد شانسی تو هر روز داره پررنگ تر میشه. متوجه » . حرفش رو قطع کرد و با دقت به من خیره شد
نیستی کنجکاوي تو در مورد همه چیز اینقدر قویه که میتونه یه گله گرگ رو منقرض کنه؟ اگر می شد بخت تو رو تویه
« یه بطري کرد، اونوقت اسلحه اي واسه نابود کردن خودمون بدست میآوردیم
من در برابرخودبینی او احساس مسخرگی می کردم، یعنی واقعا جدي میگفت
من اون هارو برنمی گردونم .مگه نمیدونی »
؟ چیو بدونم »
شانسی من هیچ ربطی به این حرفا نداره. گرگینه ها برگشتن چون خون آشام ها دوباره برگشتن »
ادوارد به من خیره شد. بدنش از فرط حیرت خشک شده بود.
« جاکوب به من گفت وقتی خانواده تو برگشتن اوضاع بهم ریخت. فکر می کردم خودت اینو می دونی »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#249
Posted: 20 Aug 2012 14:45
« ؟ واقعا اینجوري فکر میکنن » . ابروهاش رو بالا داد
واقع بین باش ادوارد ، هفتاد سال پیش، شما به اینجا اومدید، وسر و کله گرگینه ها هم پیدا شد. حالا دوباره بر گشتید،
« ؟ و گرگینه ها هم دوباره پیداشون شد. فکر میکنی اینا تصادفیه
«. حتما کارلایل از این نظریه خوشش میاد » . پلکی زد و نفس راحتی کشید
« نظریه » با ناخشنودي گفتم
براي یک دقیقه سکوت کرد. از پنجره به باران پشت آن خیره شد ، تصور کردم که فکرش مشغول ایده اي شده که
بازگشت خانواده اش باعث شده افراد محلی تبدیل به سگ هاي غول پیکر بشه.
«. خیلی جالبه، اما زیاد خوب نیست »
« پس موقعیت مثل قبل سر جاش باقی میمونه » به آرامی اضافه کرد
می تونستم به راحتی معنی حرفش رو درك کنم ، دوستی با گرگینه ها ممنوع.
می دونستم که باید با ادوارد با تحمل برخورد کنم. نه به این دلیل که او واقع بین نبود،فقط او نمی توانست درست
درك کند، حتی تصورش رو هم نمی کرد که من تا چه حد مدیون جاکوب بودم، سلامت جانی و صد در صد روانی.
دوست نداشتم در مورد دوران جداییم با کسی حرف بزنم،مخصوصا ادوارد. او فقط سعی داشت با تنها گذاشتنم من رو
نجات بده ، روحم رو نجات بده ، من هرگز اونو براي کار هاي احمقانه اي که در غیبتش انجام دادم سرزنش نمی کنم،
یا به خاطر عذابی که کشیدم.
اما اون اینکارو کرد ، پس باید طوري منطق دلم رو بازگو می کردم .
بلند شدم و دور میز چرخیدم ، او دستانش رو باز کرد و من روي زانوهایش نشستم و بدن سردش رو در آغوش کشیدم.
وقتی شروع به صحبت کردم به دستانش چشم دوختم .
خواهش می کنم فقط یه دقیقه به حرفام گوش کن. این فراتر از یه دلتنگی ساده براي یه دوست قدیمیه ، جاکوب داره
عذاب میکشه ، من نمیتونم کمکش کنم، نمیتونم ولش کنم، وقتی اون به من نیاز داره، به خاطر اینکه اون دیگه
انسان نیست، خوب وقتی من بهش احتیاج داشتم اون کمکم کرد و کنارم بود . هرچند منم اونقدرا شبیه انسان نبودم.
«. تو نمی دونی چه شکلی بود
مردد بودم ، بازوان ادوارد دور من شل شدند. حالا دستانش رو مشت کرده بود. طوري که تاندونهاش معلوم بود.
اگر جاکوب کمکم نکرده بود، نمی دونم تو براي چی دوباره به خونه بر می گشتی، من بیشتر از این ها بهش مدیونم »
« ادوارد
با نگرانی به چهره اش نگاه کردم. چشمانش بسته بود و آرواره هاش رو به هم فشار میداد.
« هرگز خودم رو براي اینکه گذاشتم بري نمی بخشم. حتی اگر سیصد ساله بشم » زمزمه کرد
دستانم رو روي صورت سردش گذاشتم و آرام فشار دادم ، تا زمانی که دوباره چشمانش رو باز کرد.
تو فقط داري کاري رو می کنی که درسته ، می دونم هر کی دیگه هم بود همین کارو می کرد،تو الان اینجایی ، »
« و اینه که مهمه
از درون به خودم پیچیدم. به یاد اشاره هاي زشت جاکوب افتادم، ، زالو، انگل. ناگهان در صداي مخملی ادوارد گم
شدم.
صدایش کمی میلرزید. « نمی دونم چه جوري اینو بگم
شاید شرورانه به نظر برسه، اما قبلا از دست دادنت خیلی نزدیک شده بودم. می دونم که چه احساسی داره، »
« نمی خوام دوباره این خطر رو تحمل کنم
« باید به من اعتماد کنی ، من مواظبم »
«... خواهش میکنم بلا » چهره اش دوباره دردمند شد. زمزمه کرد
« ؟ خواهش می کنم چی » من به چشمان طلایی سوزناکش خیره شدم
خواهش می کنم ، به خاطر من ، سعی کن تا حد ممکن از خطر دوري کنی. هر کاري بتونم می کنم، شاید یکم کمک
« بد نباشه
« بهش فکر میکنم »
من رو محکم تر روي سینه هاي « ؟ تو هیچ می دونی که چقدر برام ارزش داري؟ هیچ دیدي از میزان عشقم به تو »
سختش فشرد و سرم رو در زیر چانه اش نگه داشت .
« می دونم که من چقدر عاشقتم » لب هامو روي گردن سردش گذاشتم
« داري یه درختو با یک جنگل مقایسه میکنی »
« غیر ممکنه » سري تکان دادم و گفتم
« گرگینه ها نه » او بالاي سرم رو بوسید و آهی کشید
« من دست بر دار نیستم. باید جاکوب رو ببینم »
« پس من باید جلو تو بگیرم »
او مطلقاً حق به جانب بود و مشکلی در سر راه خود نمی دید .
و شک نداشتم که حق با اوست.
« بعدا میبینیم ، اون هنوزم دوستمه » شانسم رو امتحان کردم
می تونستم نامه جاکوب رو توي جیب عقبم احساس کنم، انگار که به طور ناگهانی سنگین شده بود. می تونستم
کلمات رو در صداش بشنوم. و انگار او هم با ادوارد موافق بود، چیزي که هرگز در واقعیت اتفاق نمی افتاد .
این چیزي رو تغییر نمیده. ببخشید .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#250
Posted: 21 Aug 2012 08:31
فصل دوم
بهانه
وقتی از کلاس اسپانیایی به سمت کافه تریا می رفتم ، به طرز شگفت آوري بر سطح مسیرم شناور بودم. تنها دلیل
این نبود که من دست در دست با جذاب ترین و کامل ترین موجود این سیاره به پیش می رفتم، گرچه این قسمتی از
آن بود.
شاید دلیل عمده اش این بود که دوران محکومیت من تمام شده بود و من حالا یک زن آزاد بودم .
شاید این مستقیما توضیح سرزندگی من نبود. شاید این به خاطر فضاي باز و آزاد کالج بود که بر من تاثیر می گذاشت.
سال تحصیلی داشت به پایان خودش نزدیک می شد ، و فضاي سرزنده اي بر همه خود نمایی می کرد. مخصوصاً براي
دانش آموزان سال آخر .
می توانستم آزادي را احساس کنم ، و بچشم . همه جا نشانه هایش را می دیدم ، دیوار هاي کافه تریا مملوء از پوستر
بود ، و سطل زباله از کاغذهاي رنگی و آگهی هاي مچاله شده لبریز شده بود ، و یادآوري می کرد که کتاب سال
مدرسه و حلقه هاي کلاسی و اعلامیه ها حالا قابل تهیه هستند. آخرین اخطار براي تهیه لباس مخصوص فارق
التحصیلان ، کلاه و کروات و... ، لباس هاي شب رنگ براي فروش ، جلسات سال آخري ها ، طلسم هاي شانس ،و
حلقه هاي گل رز براي جشن آخر سال ، جشن رقص بزرگ در تعطیلات آخر همین هفته برگزار می شد. اما من قول
سفت و سختی به ادوارد داده بودم که بی چون و چرا از این تجربه انسانی لذت ببرم.
نه ، این آزادي شخصی من بود که این همه احساس شادابی می کردم ، به نظر می رسید پایان سال تحصیلی ، آنقدر
که دیگران را هیجان زده کرده بود ، بر من تاثیري نداشت. در حقیقت ، من از شدت نگرانی به حالت تهوع می افتادم و
سعی می کردم به آن فکر نکنم.
اما سخت می شد از جو همه گیر پایان سال تحصیلی فرار کرد .
او بر خلاف گذشته « ؟ تو دعوت نامه ها تو فرستادي یا نه » : آنجلا در حالی که ادوارد پشت میز می نشست پرسید
موهاي بلند قهوه اي روشنش را پشت سرش به شکل شلخته اي جمع کرده بود ، و به نظر کمی عصبی می رسید. این
از چشم هایش پیدا بود .
آلیس و بن هم در کنار آنجلا نشستند ، بن مشغول خواندن یک کمیک استریپ بود و عینکش به جلوي بینی اش
سر خورده بود. آلیس با نگاه موشکافانه اي به لباس هاي من که یک شلوار جین رنگ پریده و تی شرت بود خیره شده
بود و باعث می شد من هم به سر و وضعم شک کنم. احتمالاً باز هم در حال برنامه ریزي یک پاتک جدید بود. آهی
کشیدم ، علاقه ي اندك من به لباس هاي مد مثل یک خار همشگی در چشمان آلیس بود. اگر به او اجازه می دادم ،
هر روز او لباس هایم را به تنم می کرد.... شاید روزي چند بار .... مثل یک عروسک بزرگ سه بعدي.
«؟ نه ، فایده اي هم نداره، رِنه می دونه که من دارم فارغ التحصیل میشم. کی دیگه می آد »: به آنجلا جواب دادم
« ؟ آلیس چطور »
« قبوله » : آلیس با لبخند گفت
خوش به حالت ، مادرم صد تا خواهرزاده داره و توقع داره من واسه تک تکشون دعوت نامه » : آنجلا با حسرت گفت
« . بنویسم . فکر کنم مچم سوراخ شه ، دیگه نمی تونم بیشتر از این تولش بدم و ازش در برم
« من کمکت می کنم. البته خطم افتضاحه » : داوطلبانه گفتم
چارلی حتماً خوشحال می شد. از گوشه ي چشمم ، لبخند ادوارد رو دیدم. احتمالا اونم خوشش اومده بود من داشتم
چارلی رو بدون وسط کشیدن پاي گرگینه ها راضی میکردم.
« خیلی لطف داري ، هر موقع بگی میام خونه تون » . آنجلا به نظر آسوده می رسید
راستش، ترجیح میدم من بیام خونه ي شما ، البته اگر اشکالی نداره ، از خونه خودمون خسته شدم چارلی دیشب منو
آزاد کرد
« فکر می کردم رفتی حبس ابد » . برق شادي در چشمان قهوه اي همیشه آرامش درخشید « ؟ واقعا »
« من بیشتر از تو تعجب کردم. فکر می کردم کمِ کمش تا آخر سال تحصیلی آزادم نمی کنه »
« خوب ، این عالیه بلا ما باید بریم بیرون و جشن بگیریم »
« عجب فکر با حالی کردي »
آلیس هیجان زده شده بود و به احتمالات فکر می کرد. ایده هاي آلیس همیشه براي من کمی « ؟ حالا چیکار کنیم »
زیاد بزرگ بود ، و حالا در چشمانش معلوم بود که به زودي ایده هایش رو عملی می کرد .
« . به هر چی که داري فکر می کنی آلیس ، من اونقدرام آزاد نیستم »
« آزاد یعنی آزاد دیگه
ي من یه مرزي وجود داره ، درست مثل ، مثل مرز قاره آمریکا »
آنجلا و بن به خنده افتادند. اما آلیس به شکل مشهودي ناامید شد.
« ؟ خوب پس ما امشب قراره چی کار کنیم »
هیچی ، ببین بزار یه دو سه روز بگذره ببینم هنوزم چارلی سر حرفش هست یا نه ، از اون گذشته الان شب مدرسه »
« . است
به هیچ وجه نمی خواستم به احساسات آلیس صدمه بزنم. « . پس تعطیلات آخرهفته جشن می گیریم »
امیدوار بودم او را آرام کنم ، بن هم در بحث ما شرکت کرد حالا کتاب کمیکش را کنار گذاشته بود. حواس « البته »
من از بحث دور میشد. عجیب بود که موضوع آزادي من که در ابتدا این همه برایم جالب بود حالا آنقدر ها هم جذاب
نباشد ، به آرامی احساس ناخشنودي می کردم.
زیاد طول نکشید تا فهمیدم ناراحتی ام از کجا منشاء می گرفت.
از زمانی که من از جاکوب بلک در روبروي جنگل کنار خانه مان خداحافظی کرده بودم ، دردي ماندگار در درونم
احساس می کردم ، حس بدي از به خاطر آوردن آخرین صحنه دیدارمان آزارم میداد. این درست مثل ساعتی که هر نیم
ساعت یک بار زنگ ناخوشایندش را پخش می کرد در درون افکارم نفوذ می کرد. با تصویري از صورت جاکوب که از
درد در هم کشیده میشد ، این آخرین خاطره اي بود که از او در ذهن داشتم .
وقتی موج خاطرات دوباره به من حمله ور شد ، تازه متوجه شدم چرا از آزادیم راضی نیستم ، آزادي من کامل نبود.
البته ، من آزاد بودم هر جا که می خواهم بروم ، هر جا غیر از لاپوش . آزاد بودم هر کاري که دلم می خواست انجام
بدم ، جزء دیدن جاکوب . من روي میز خم شدم ، باید یه راه گریزي وجود می داشت .
« !؟ آلیس؟ آلیس »
صداي آنجلا من رو به خودم آورد. او دستهایش رو جلوي چشمان خیره آلیس به عقب و جلو تکان میداد. من این
حالت چهره آلیس رو خوب می شناختم ، حالتی که باعث میشد از ترس به حال شوك بیفتم. نگاه صابت و بی حالت او
نشان میداد که آلیس چیزي بسیار دورتر ازسالن غذاخوري را میدید. اما چیزي واقعی در شرف اتفاق بود. چیزي که به
زودي اتفاق می افتاد ،احساس کردم رنگ از چهره ام پرید.
و بعد ادوارد بلند خندید، خیلی طبیعی و با صدایی آسوده. آنجلا و بن به او نگاه کردند اما نگاه من بر روي آلیس قفل
شده بود. او ناگهان از جا پرید، درست انگار یک نفر از زیر میز به او لگد زده بود.
« ؟ وقت چرت بعد از ظهرت شده آلیس » : ادوارد به شوخی گفت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***