ارسالها: 8724
#251
Posted: 21 Aug 2012 08:32
ببخشید ، فکر کنم یه لحظه خوابم برد » : آلیس که به خودش آمده بود گفت
« حق داري خوابت ببره ، تازه هنوز دو ساعت از مدرسه مونده » : بن گفت
آلیس دوباره به بحث قبلی بازگشت ، اینبار با تحرکی ساختگی بیشتر از قبل ، شاید خیلی بیشتر. فقط براي یک دقیقه
دیدم که چشمان آلیس و ادوارد به هم دوخته شد و بعد درست قبل از اینکه کسی متوجه شود آلیس دوباره به آنجلا
نگاه کرد. ادوارد ساکت بود، و به شکل رویا گونه اي با طره ي موي من بازي می کرد.
به نظر عجیب می رسید، حتی کمی تصنعی بود. بعد از نهار ادوارد با قدمهاي آ هسته به دنبال بن پیش می رفت و
راجع به تکالیفی حرف میزد که می دانستم قبلا انجامشان داده بود. همیشه یک نفر در بین ما قرار می گرفت ،گر چه
ما همیشه فقط چند دقیقه تنها در کنار هم بودیم. وقتی زنگ کلاس پایانی به صدا درآمد بحث ادوارد و مایک نیوتون
در بین همهمه بقیه دانش آموزان که به سمت کلاس هایشان می رفتند گم شد ، وقتی مایک به سمت پارکینگ
می رفت چند قدم به آنها نزدیک شدم. و اجازه دادم ادوارد من را به دنبال خود ببرد.
با سر در گمی به آنها گوش دادم. ادوارد به شکلی غیر معمول به پرسش هاي مایک پاسخ می داد. به نظر می رسید
مایک با ماشینش مشکل داشت .
نگاهش رو به دور و بعد به ادوارد انداخت. حتی او هم «. ولی آخه من تازه باتریشو عوض کردم ..... » : مایک می گفت
متعجب بود .
« شاید از کابل هاش باشه » : ادوارد پیشنهاد کرد
باید بدم یکی یه نگاهی بهش بندازه. اما » : مایک ادامه داد « شاید. من جدي هیچی راجع به ماشین ها نمی دونم »
« نمی تونم از پس مخارج تعمیرگاه داولینگز بر بیام
من یه چیزایی می دونم.... شاید بتونم یه نگاهی بهش بندازم. فقط بزار آلیس و بلا رو برسونم » : ادوارد پیشنهاد کرد
« خونه
من و مایک هر دو با دهان باز به ادوارد خیره شدیم .
« . ام م م...ممنون. ولی من باید برم سر کار. شاید یه وقت دیگه » : وقتی مایک به خود آمد گفت
« . حتماً »
مایک سوار ماشینش شد و با ناباوري سري تکان داد. «. بعدا می بینمتون »
اتومبیل ولوو ادوارد ، که حالا آلیس هم سوارش بود ، فقط دو ماشین آن طرف تر بود.
« ؟ این دیگه چه کاري بود » : وقتی ادوارد در جلویی ماشین رو برام باز کرد گفتم
« فقط می خواستم کمک کنم » : ادوارد پاسخ داد
و بعد آلیس بر اثر سرعت بالاي اتومبیل این طرف و آن طرف پرت میشد .
تو اینقدرآم مکانیکی بلد نیستی ادوارد. شاید بهتر باشه اجازه بدي رزالی یه نگاهی بهش بنداره. اینجوري روي بهتري »
داره ، وقتی مایک ازت خواسته می دونی که ، نه فقط واسه اینکه قیافه مایک رو ببینی که از دیدن رزالی که واسه
کمک رفته شاخ در آورده. اما از وقتی رزالی به طور نمایشی فارق التحصیل شده و از اینجا رفته شاید این فکر خوبی
نباشه ، چه بد شد . البته ماشین مایک رو خودت درستش کن. فقط بِپا ازش یه ماشین پر سرعت ایتالیایی نسازي.
راستی صحبت ایتالیا و ماشین پر سرعتی شد که از اونجا دزدیدم. تو هنوزم یه پرشه زرد به من بدهکاري ، نمی دونم
« .... می تونم تا کریستمس صبر کنم یا نه
دیگه به حرفهاي سریع آلیس گوش نمی دادم و اجازه دادم صداي او در پس زمینه ترکیب شه. طاقتم داشت به آخر
می رسید.
ازنظر من ادوارد عمداً سعی می کرد از سوالات من دوري کند. خوب! به زودي با من تنها می شد . فقط باید کمی صبر
می کردم.
به نظر می رسید ادواردم هم متوجه این واقعیت شده بود. او آلیس را همیشه جلوي ورودي راه جنگلی خانه کالن ها
پیاده می کرد. گرچه احتمالاً براي دوري از من ادوارد او را تا توي خانه هم می برد.
وقتی آلیس سرانجام از ماشین پیاده شد، نگاه جدي به ادوارد کرد. اما ادوارد کاملاً راحت به نظر می رسید.
و بعد به آرامی سري تکان داد. « بعداً می بینمت » : ادوارد گفت
آلیس در بین درختان گم شد.
وقتی ماشین راهش را به سمت فورکس تقییر داد ، هنوز در سکوت به سر می برد. من به این امید که خودش سر حرف
را باز کند، سکوت کردم. اما او هیچ حرکتی نکرد و من آرام آرام عصبی تر می شدم. یعنی آلیس در سر میز ناهار چه
چیزي دیده بود؟ چیزي که او نمی خواست من ازآن با خبر شوم ، و من در ذهنم به دنبال دلیل راز داري او می گشتم.
شاید بهتر بود خودم را قبل از پرسیدن هر سوالی آماده کنم. به هیچ وجه نمی خواستم با شنیدن جواب، وحشت زده
شوم و کاري کنم که او فکر کند من تحمل آن را ندارم
هر دوي ما تا جلوي در خانه چارلی سکوت کردیم .
« امشب تکالیف زیادي نداریم » : او گفت
«... م م م م »
« ؟ فکر می کنی من اجازه دارم که دوباره بیام داخل »
« . وقتی منو براي بردن به مدرسه بر می داشتی چارلی زیاد ناراحت نبود »
اما اطمینان داشتم وقتی چارلی از اداره به خانه بیاید و ادوارد را آنجا ببیند، غر غر می کند. شاید باید تدارك یک غذاي
مخصوص براي شام می دیدم.
وقتی وارد خانه شدم، در حالی که ادوارد به دنبالم می آمد به طبقه بالا رفتم. او روي لبه تختم نشست و از پنجره به
بیرون چشم دوخت، به نظر می رسید متوجه اخلاق بد من شده بود.
کیفم رو به گوشه اي انداختم وکامپیوتر را روشن کردم. یک اي میل از مادرم در انتظار جواب بود. وقتی منتظر بالا
آمدن کامپیوتر فکسنی ام بودم با انگشتانم روي میز ضرب گرفتم. آنها با ریتمی نا هماهنگ و عصبی به سطح میز
ضربه میزدند.
و بعد انگشاتنش در بین انگشتان من قرار گرفت.
« ؟ امروز یکم بی حوصله نبودي »
به بالا نگاه کردم، می خواستم چشم غره اي نثارش کنم، اما صورتش از آن چیزي که تصورش رو می کردم به من
نزدیک تر بود. تنها چند سانت آن طرف تر ، چشمان طلایی اش می درخشیدند، و نفسش لب هایم را خنک می کرد.
می توانستم با زبانم طعمش را بچشم .
نمی دانستم در جواب این عمل او چه حرکت احمقانه اي از من سر میزد. من حتی اسم خودم را هم فراموش کرده
بودم.
او به من فرصت تصمیم گیري نداد.
اگر دست من بود، من بیشتر وقتم رو با بوسیدن ادوارد سپري می کردم. هیچ تجربه اي در زندگی ام به شیرینی
چشیدن مزه لب هاي خوش تراش و نرم او نبود که بر لب هاي من می نشست .
این اتفاق همیشه دست نمی داد .
براي همین بود که وقتی انگشتانش را در موهایم فرو کرد و صورتم را به سمت خودش کشید، شوکّه شدم. دستانم در
پشت گردنش در هم گره شدند. آرزو می کردم اي کاش آنقدر قدرتمند بودم که میتوانستم تا ابد او را در این وضعیت
اسیر کنم. دستش در امتداد کمرم پایین آمد، و مرامحکم تر به سطح سینه ي استوارش فشار داد. حتی با وجود لباس
زیرش، بدنش بی نهایت سرد بود و باعث شد به خود بلرزم. لرزه اي از سر لذت، و شادي تمام وجودم را فرا گرفت ، اما
در پاسخ به این حس تازه دستانش شروع به شل شدن کردند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#252
Posted: 21 Aug 2012 08:32
به خوبی می دانستم که تنها چند ثانیه فرصت دارم، درست قبل از اینکه آه دردناکی بکشد و حرف هایی در مورد به
خطر افتادن من بزند. از آخرین ثانیه ها بیشترین استفاده را کردم و هر چه بیشتر خودم را به او نزدیک کردم، طوري که
تقریبا هم قالب بدن او شدم. با نوك زبانم سطح بر آمده لب بالایی او را لمس کردم، انگار لب هایش را سیقل داده
بودند، و مزه اش....
او صورتش را از من کَند، و چنگ من بدون هیچ تلاشی رها شد . احتمالا حتی متوجه هم نشد که من از تمام توانم
براي نگه داشتنش استفاده می کردم.
او خنده اي آرام و تو گلویی سر داد. چشمانش از فرط هیجان می درخشید و سعی می کرد آرامش خود را باز یابد.
« . آه ه ه...بلا »
« . من باید معذرت بخوام، ولی نمی خوام »
« . و من باید احساس عذاب وجدان کنم، اما نمی کنم ، شاید بهتر باشه یکم رو تخت بشینم »
« .... اگه فکر می کنی لازمه » من نفسی تازه کردم
او لبخندي عصبی زد و دوباره آرام شد .
سرم را چند بار تکان دادم، سعی کردم ذهنم را پاك کنم، و به سمت کامپیوترم سر خوردم. حالا سیستم حسابی گرم و
آماده شده بود. با سر و صدایی بیشتر از گرما.
« . به رِنه سلام برسون »
« . حتماً »
دوباره نامه رِنه را خواندم، و با گذر از هر کار جدیدي که او انجام داده بود سري از ناباوري تکان می دادم. درست مثل
اولین بار که این نامه راخوانده بودم، دوباره هیجان زده و البته وحشت زده شدم. انگار مادرم فراموش کرده بود تا چه حد
از بلندي می ترسید، که حالا به کوهنوردي می رفت و به کمک معلم شنا شیرجه میزد. من کمی از فیلیپ نا امید شده
بودم، که به همسر تازه اش که تنها دو سال با او زندگی می کرد اجازه انجام چنین کارهایی را می داد. من خیلی بهتر
از مادرم نگهداري می کردم. من او را بهتر می شناختم .
به خودم یادآوري کردم، باید بزاري اونا هر کاري می خوان بکنن. باید بزاري زندگی خودشون رو داشته باشن... ،من
بیشتر عمرم رو صرف نگهداري از رِنه کرده بودم. که با بردباري او را از انجام نقشه هایش منصرف می کردم. من مادرم
را تحسین می کردم، با او سر گرم می شدم. حتی گاهی به او قبطه می خوردم. با تصور سیل اشتباهات رِنه در درون
خودم به خنده افتادم.... رِنه سر به هوا.
i
من با مادرم خیلی تفاوت داشتم ، من فردي عاقل و مراقب بودم، با احساس مسئولیت ، یک آدم بزرگ. من خودم را
اینگونه می شناختم .
در حالی که صورتم هنوز بر اثر بوسه ادوارد گل انداخته بود، به اشتباهات مادرم فکر می کردم. احمقانه و رویایی. که بعد
از فارق شدن از دبیرستان با مردي که اصلا نمی شناخت ازدواج کرده بود. و درست یکسال بعد من را به دنیا آورده بود.
او همیشه قسم می خورد که هیچ گاه از داشتن من احساس پشیمانی نکرده، و من بزرگترین هدیه اي بودم که خداوند
به او بخشیده بود. و حالا او سعی می کرد به من نصیحت کند ،آدمهاي عاقل ازدواج را جدي می گیرند ، خیلی از مردم
به جاي درگیر شدن در روابط شان، بعد از دبیرستان وارد دانشگاه می شدند. او خوب می دانست که هرگز من به اندازه
خودش کم عقل و سر به هوا نمی شدم .
دندان هایم را به هم فشردم و سعی کردم تمرکز کنم، و بعد شروع به نوشتن جواب کردم.
تا آنجایی پیش رفتم که به جمله ي بخصوصی در نامه رِنه رسیدم. و تازه متوجه شدم چرا قبلا جواب را نفرستاده بودم.
خیلی وقته هیچی راجع به جاکوب برام ننوشتی، اون این روزا چیکار میکنه؟
آهی کشیدم و شروع به تایپ کردن کردم. و پاسخش را در دو جمله خیلی احساسی نوشتم .
جاکوب حالش خوبه، البته فکر کنم. زیاد نمی بینمش. اون بیشتر وقتش رو با یه گروه از رفقاش تو لاپوش می
گذرونه.
لبخند بی رمقی به خودم زدم و سلام ادوارد رو رسوندم و در آخر دکمه فرستادن رو زدم.
تا زمانی که کامپیوترم رو خاموش کردم و برگشتم متوجه نشدم که ادوارد پشت من ایستاده بود. نزدیک بود به خاطر
اینکه از پشت سر نوشته هایم را خوانده بود او را سرزنش کنم، که تازه متوجه شدم ادوارد کوچکترین توجه اي به من
ندارد. در عوض با دقت به جعبه ي سیاه وبا سطحی نا صاف و تکه تکه در کمد بالاي سرم خیره شده بود. من
بلا فاصله استریویی که امت، رزالی و جاسپر به مناسبت تولدم به من هدیه کرده بودند شدم. من تقریبا همه چیز را در
مورد هدیه هاي تولد سال قبلم فراموش کرده بودم و حالا همه ي آنها درون قفسه زیر لایهء زخیمی از گرد و خاك
مدفون شده بودند.
« ؟ هیچ معلومه تو چه بلایی سر این آوردي » : با صدایی وحشت زده پرسید
« . از تو داشبورد ماشینم در نمی اومد »
« ؟ پس فکر کردي باید شکنجه اش کنی »
«. خودتم خوب می دونی که من زیاد کار فنی بلد نیستم. از قصد بهش آسیب نزدم
با چهره اي که انگار مصیبتی عظیم را بر شانه می کشید به استریو نگاه می کرد
« آره دیگه » : غرو لندي کردم
اگر اینو ببینن ممکنه به احساساتشون صدمه بخوره. فکر کنم خیلی خوب شد که تو اینجا حبس بودي. قبل از اینکه »
«. متوجه بشن باید یه جدیدش رو بخرم
« . ممنون، ولی من نیازي به یه استریویه گرون قیمت ندارم »
« . برا خاطر تو نمی خوام عوضش کنم »
آهی کشیدم.
«. تو از هیچ کدوم از هدیه هاي سال پیشت درست و حسابی استفاده نکردي » : با نارضایتی گفت
ناگهان او مثل یک برگه کاغذ در جریان باد به هوا بلند شد.
جوابی ندادم، نمی خواسم لرزش نهفته در صدایم را بشنود. تولد فاجعه بار هجده سالگی من ، با تمام نتایجی که به
همراه داشت ، و من نمی خواستم چیزي به خاطر بیاورم.... از این که او این جریان را به پیش کشید حیرت زده شده
بودم. او حتی بیشتر از خود من دراین باره حساس نشون می داد.
این هم یکی « ؟ می دونستی اینا دارن باطل میشن » : در حالی که دو تکه کاغذ را در جلوي من تکان می داد گفت
دیگر از هدیه هاي من بود. بلیط هاي هواپیما، که براي سفر من به فلوریدا و دیدن رِنه برایم هدیه کرده بود.
« . راستش، نه...من اینارو فراموش کرده بودم » . نفس عمیقی کشیدم وآماده جواب دادن شدم
خوب ما هنوز وقت داریم، تو دیگه آزادي ، » . ظاهر او با احتیاط و گشاده بود. هیچ نشانی از ناراحتی در او دیده نمی شد
چرا » : ادامه داد « . واز اونجا که تو نمی خواي با من به جشن رقص بیاي، پس ما آخر این هفته هیچ برنامه اي نداریم
« . که نه، ما آزادیت رو این طوري جشن می گیریم
« ؟ با رفتن به فلوریدا »
« ؟ تو یه چیزایی راجع به آزادیت در حریم قاره آمریکا نگفته بودي »
من به او با سوءظن خیره شدم، و سعی کردم بفهم این ایده از کجا آمده بود.
« ؟ ما میریم به دیدن رِنه یا نه » : با اشتیاق پرسید « ؟ خوب »
« چارلی هرگز اجازه نمیده »
« چارلی نمیتونه تو رو از دیدن مادرت منع کنه. مادرت هنوزم سرپرست اصلی توست »
« هیچ کس سرپرست من نیست. من الان یه بزرگسال محسوب میشم »
« دقیقا » : او لبخند زیبایی زد
تصمیم گرفتم قبل از شروع کردن جر و بحث، قبول کنم ، چارلی دیوانه میشد . نه براي اینکه می خواستم رِنه را ببینم،
چون ادوارد هم با من به سفر می آمد. چارلی یک ماه با من حرف نمی زد ، و احتمالاً من دوباره زندانی می شدم.
عاقلانه این بود که اصلاً چیزي به او بروز نمی دادم. لااقل به خاطر فارق التحصیل شدنم، یا هر چیز دیگري.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#253
Posted: 21 Aug 2012 08:32
اما نمی توانستم به ایده ي دیدن مادرم در کمتر از یک هفته دیگر، دست رد بزنم. از آخرین دیدارم با رِنه مدت زیادي
می گذشت. و حتی بیشتر از آخرین باري که او را در شرایط عادي و مطبوع دیده بودم ، آخرین باري که در فینیکس با
رِنه بودم، تمام مدت را در بیمارستان بستري بودم وآخرین باري که او اینجا بود، من دچار کم تحرکی شده بودم.
خاطراتی که دوست نداشتم از خودم در ذهنش باقی بگذارم.
و شاید، اگر رِنه میدید تا چه حد در کنار ادوارد شاد هستم، به چارلی می گفت تا بیخیال شود.
«. این هفته نه » : با ناراحتی گفتم
« ؟ چرا نه »
« . من نمی خوام با چارلی دعوا کنم. اونم درست بعد از اینکه تازه منو بخشیده »
« من که میگم این هفته عالیه » : با اخم هاي در هم کشیده گفت
« باشه یه وقت دیگه » : سري تکان دادم
« . می دونی، فقط تو نیستی که تو این خونه گیر افتاده » : با ترشرویی گفت
« تو می تونی هر جا دلت می خواد بري »
« دنیاي بیرون از اینجا بدون تو هیچ لذتی براي من نداره »
چشمانم را با شنیدن اغراق او به بالا چرخاندم.
« من جدي گفتم »
«.... بیا گردش در دنیاي بیرون رو آروم شروع کنیم.... براي مثال، ما می تونیم بریم به پرت آنجلس و یه فیلم ببینیم »
« ولش کن. بعداً راجع به اش حرف می زنیم »
« دیگه حرفی نداریم که به هم بزنیم »
آهی کشید.
من تقریباً دلیل نگرانی بعد از ظهرم رو فراموش کرده بودم.... یعنی او هم « . باشه. موضوع رو عوض می کنیم » : گفتم
همین قصد رو داشت؟
« ؟ امروز سر ناهار آلیس چی دید »
نگاهم رو به صورتش دوختم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم.
اون جاسپر رو تو یه جاي ناآشنا » . به نظر خونسرد می رسید. فقط تغییر بسیار کمی در رنگ مردمکش احساس کردم
دید ، جایی در جنوب غربی، اینطور فکرمی کرد، جایی نزدیک خانواده سابق اش. و هیچ نشانی از برگشتن اون ندید .
« . واسه همینم نگران شده بود
این چیزي نبود که من تصورش را می کردم. اما درك می کردم که آلیس نگران آینده جاسپر بود. جاسپر « . اوه »
«؟ چرا قبلاً بهم نگفتی » . جفتش بود ، نیمه دیگر راستینش. گرچه روابط آن دو به روابط آتشین امت و رزالی نمی رسید
« . نمی دونستم متوجه مون شدي. به هر حال چیز مهمی هم نبود »
تصورات من به طرز غم انگیزي از کنترل خارج شده بود. من بعد از ظهر با ارزشم رو با این تصور که ادوارد چیزي را از
من مخفی میکند، به هدر داده بودم. من به درمان نیاز داشتم.
با این احتمال که چارلی زودتر به خانه بازگردد، ما به طبقه پایین رفتیم تا تکالیفمان را انجام دهیم. کار ادوارد در یک
دقیقه تمام شد. من با رنج زیاد در تمرینات جبر و هندسه دست و پا زدم و در آخر به بهانه درست کردن غذاي چارلی،
آنها را کنار گذاشتم. ادوارد به من کمک می کرد. و با دیدن مواد غذایی خام ، غذاي انسانها قیافه اي منزجر کننده به
خود می گرفت. من از روي دستور آشپزي مادربزرگ اسوان، بیف استراناگف می پختم. گرچه خودم اصلا بلد نبودم ،
این غذاي مورد علاقه ام بود و بدون شک چارلی رو تحت تاثیر قرار می داد .
وقتی چارلی به خانه رسید، به نظر می رسید روز خوبی را سپري کرده بود. او حتی با ادوارد بد رفتاري نکرد. مثل
همیشه، ادوارد به خاطر نخوردن غذا عذر خواست و چیزي نخورد. صداي اخبار شبانه از اتاق مجاور شنیده شد، اما من
شک داشتم که ادوارد چیزي نگاه می کرد .
بعد از خوردن سه بشقاب پر و پیمان، چارلی در حالی که دستهایش رو روي شکم ورآمده اش می کشید، ازمیز فاصله
گرفت.
« ! عجب خوشمزه بود بلا »
او آن چنان با اشتها غذا می خورد که نمی شد با او صحبت کرد. «؟ خوشحالم که خوشت اومد. کار امروز چطور بود »
با پوزخندي «. یه جورایی آروم بود، می دونی، بی نهایت آروم. من و مارك تمام بعد از ظهر ورق بازي می کردیم »
« من بردم. نوزده به هفت. بعدشم کلی پشت تلفن با بیلی حرف زدم » ادامه داد
« ؟ حالش چطور بود » سعی کردم عادي به نظر برسم
« خوب بود، خوب. درد مفاصلش عذابش میده »
« اوه، این خیلی بده »
آره. اون آخر این هفته دعوتمون کرده خونشون. می خواد کلیر واتر ها و اولیز ها رو هم دعوت کنه. یه جور مهمونی »
« .... خودمونی
این خردمندانه ترین پاسخم بود. آخه چی باید می گفتم؟ می دونستم اجازه ندارم به مهمانی گرگینه ها بروم، « هیم »
حتی با نضارت والدینم. حتی مطمئن نبودم ادوارد با رفتن چارلی به لاپوش هم موافق باشد. یا شاید هم بود ، چارلی
بیشتر زمانش را با بیلی می گذراند، تنها انسان موجود. آیا پدرم در خطر بود؟
من از جا بلند شدم و بدون توجه به چارلی بشقاب هاي شام را جمع کردم. آنها را توي سینک ظرف شویی گذاشتم و
آب را روي آنها باز کردم. ادوارد در کنارم ظاهر شد و حوله خشک کن را برداشت .
« چارلی » : ادوارد با صدایی رسا گفت
« ؟ بله » چارلی در میانه راه آشپزخانه کوچکش ایستاد
«؟ بلا تا به حال چیزي راجع به بلیط هواپیمایی که والدینم به عنوان هدیه تولد بهش دادن تا به دیدن رِنه بره نگفته »
بشقابی که می سابیدم از دستم لغزید. بشقاب از روي کابینت سر خورد و با صداي شدیدي به کف زمین خورد. اما
نشکست. در عوض سر تا پاي هر سه نفرمان و اطرافمان پوشیده از آب و کف شد. چارلی حتی متوجه هم نشد.
«؟ بلا » : او با صدایی خشک پرسید
« آره، اونا اینکارو کردن » : نگاهم را به بشقاب دوختم و در حالی که آن را از زمین بر میداشتم جواب دادم
نه. هیچ وقت اشاره اي نکرده » . چارلی آب دهانش را با صداي بلندي قورت داد، و بعد با چشمان گیج به ادوارد زل زد
«. بود
« ... ها م م م » : ادوارد زیر لب گفت
« ؟ دلیل خاصی داشت که اینو مطرح کردي » : چارلی با لحنی خشک پرسید
بلیط ها دارن باطل می شن. ازمه خیلی ناراحت میشه اگر بفهمه بلا از هدیه اش استفاده نکرده. گر چه حرفش رو »
« نمیزنه
من با ناباوري به ادوارد خیره شدم.
«؟ تو یادت رفته بود که یه نفر بهت بلیط هواپیما هدیه کرده بود » : چارلی اخمی کرد و گفت
و به سمت دوش ظرف شویی برگشتم. «... اهوم » : سربسته گفتم
« ؟ شنیدم گفتی دارن باطل میشن ادوارد؟ اونوقت والدینت چند تا بلیط گرفتن »
« فقط یکی واسه اون ، و یکی هم واسه من »
بشقاب دوباره از دستم افتاد. اما اینبار درون سینک فرود آمد و سر و صداي زیادي تولید نشد. به راحتی صداي نفس
هاي بلند و عصبی پدرم را می شنیدم. خون به صورتم دوید و با خشم و ناراحتیم ادغام شد. چرا ادوارد اینکار رو می
کرد؟ من با ترس به حباب هاي کف و صابون درون سینک چشم دوختم.
« من اجازه نمیدم » : چارلی جوش آورده بود و با فریاد گفت
آخه چرا؟ خودت گفته بودي که خوب » : ادوارد که مثلاً از شدت حیرت و تعجب شُکّه شده بود با صدایی آرام گفت
« میشد بلا به دیدن مادرش می رفت
به سویش چرخیدم و «. تو حق نداري هیچ جا باهاش بري، خانم جوان » : چارلی به او توجه اي نکرد. فریاد زنان گفت
او با انگشت به من اشاره کرد.
به شکل خودکار، عصبانیت در درونم شعله کشید، جوابی طبیعی در مقابل داد و فریاد او.
« ؟ من دیگه بچه نیستم پدر. و منم دیگه زندانی نیستم. یادته »
« اوه چرا هستی. از همین الان »
« ؟ به چه دلیلی »
« براي اینکه من میگم »
« ؟ نکنه باید بهت یادآوري کنم که من به سن قانونی رسیدم چارلی »
« اینجا خونه ي منه .... باید از قوانین من اطاعت کنی »
اگر اینجوري می خواي. همین امشب بزنم بیرون یا دو سه روز بهم وقت میدي تا وسایلم رو » : با نگاه سردي گفتم
« ؟ جمع کنم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#254
Posted: 21 Aug 2012 08:33
صورت چارلی به رنگ قرمز روشن درآمد. من برگه برنده بیرون رفتنم رو به وحشتناك ترین شکل رو کرده بودم.
پدر، من بدون هیچ شکایتی تنبیه شدن رو در » . نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحن صدایم را کمی منطقی تر کنم
« . قبال اشتباهاتم می پذیرم. اما جلوي این تعصب بی جاي تو می ایستم
او بسیار خشمگین بود، اما منطقی تر شده بود.
حالا، مطمئنم تو می دونی که من حق دارم تعطیلات آخرهفته به دیدن مادرم برم. از روي وجدان بگو اگر آلیس یا »
« ؟ آنجلا با من می اومدند بازم اینجوري جبه گیري میکردي
« اونا دخترن » : با تکانی عصبی گفت
« ؟ یا برات اهمیتی داشت اگر با جاکوب می رفتم »
من اسم جاکوب را فقط به این دلیل وسط کشیدم چون از اعتماد چارلی به او با خبر بودم. اما خیلی زود پشیمان شدم.
ادوارد با صداي بلندي دندان هایش را به هم سایید.
« . بهم بر می خورد » به آرامی اضافه کرد «. بله » پدرم سعی کرد قبل از جواب دادن خودش را جمع و جور کند
« تو دروغ گوي افتضاحی هستی پدر »
« .... بلا »
من که نمی خوام برم لاس وگاس و اونجا رقاص بشم. من دارم میرم مامان رو ببینم. اونم همونقدر که توهستی، »
« . خانواده ي من محسوب میشه
نگاه افسرده اي به من انداخت .
« ؟ یعنی فکر می کنی مامان نمی تونه از من درست و حسابی مراقبت کنه »
چارلی در جواب به سوال من پیچ و تابی خورد.
« بهتره که اینکارو نکنی بلا . من اصلا خوشحال نیستم »
« دلیلی نداره که ناراحت باشی »
او چشمانش را در حدقه چرخاند. اما حدس میزدم که طوفان آرام گرفته بود.
خوب، تکالیفم که انجام شده، پختن غذاتم که تمام شده، ظرف ها رو » . من چرخیدم و آب داخل سینک را تخلیه کردم
« . هم شستم، منم دیگه زندانی نیستم. من دارم میرم بیرون. تا قبل از ده و نیم هم بر می گردم
حالت چهره اش دوباره عادي شده بود و رنگ به آن بر می گشت. «؟ کجا می خواي بري »
« ؟ دقیقا نمی دونم.از ده مایل بیش تر نمی رم. باشه »
او صدایی در آورد که شبیه مخالفت نبود و بعد به سمت اتاق راه افتاد. طبیعتاً بعد از پیروزي در جنگ، سریعاً احساس
پشیمانی می کردم.
«؟ داریم می ریم بیرون » : ادوارد با صدایی مشتاق پرسید
«. بله. می خوام تنهایی باهات حرف بزنم » چشم غره اي به او انداختم
آنقدر که انتظار داشتم نگران نشد.
صبر کردم تا سوار ماشین شدیم .
« ؟ این چه کاري بود که کردي »
من می دونم تو دلت می خواد مادرت رو ببینی بلا ، توي خواب در موردش حرف می زدي. در حقیقت نگرانش »
« بودي
« ؟ واقعاً »
« اما تو شجاعت برخورد با چارلی رو نداشتی... من از طرفت پا در میونی کردم »
« ! پا درمیونی کردي؟ تو منو انداختی تو دهن کوسه ها »
« من که ندیدم خطري تهدیدت کنه » : چشمانش را چرخی داد
« بهت گفته بودم نمی خوام با چارلی دعوا کنم »
« کسی هم نگفت که اینکارو کنی »
« . من نمی تونم وقتی رئیس بازي در میاره تحملش کنم.... طبیعت جوانانه درونم وسوسه ام کرد » : با داد گفتم
«. خوب این که تقصیر من نبود » : با خنده گفت
با نگاهی متفکرانه به او زل زدم. به نظر می رسید متوجه نگاهم نشد. صورتش در هنگام تماشاي نسیم شبانه آرام بود.
چیزي کم بود. اما نمی دانستم چه چیز ، یا شاید این هم حاصل تصورات من بود که دوباره مثل بعد از ظهر به کار
افتاده بود.
« ؟ تصمیمت براي دیدن ناگهانی فلوریدا ربطی به مهمانی بیلی نداشت »
«. هیچ ربطی نداشت. مهم نیست اینجا یا هر جاي دیگه دنیا. هنوزم حق نداري اونجا بري » . آرواره اش منقبض شد
دوباره همه چیز مثل برخورد چند دقیقه قبل با چارلی شده بود ، برخوردي که والدین با فرزند بدرفتار و زبان نفهمشان
می کردند. براي اینکه دوباره داد و بیداد به راه نیندازم، دندانهایم را به هم فشار میدادم. به هیچ وجه نمی خواستم با
ادوارد هم دعوا کنم .
« ؟ خوب، امشب می خواي چکار کنی ». ادوارد نفسی تازه کرد وصدایش دوباره گرم و مخملی شد
« . میشه بریم خونه ي شما؟ خیلی وقته ازمه رو ندیدم »
« . اون بینهایت از دیدنت خوشحال میشه. مخصوصاً وقتی بفهمه برنامه آخر هفته ي ما چیه » . لبخندي زد
غر غر طلافی جویانه اي کردم.
همونطور که به چارلی قول داده بودم، زیاد در منزل کالن ها نموندم. وقتی به جلوي در خانه مان رسیدم، با دیدن چراغ
هاي روشن متعجب شدم ، حدس می زدم چارلی بیدار مانده تا دق دلی اش را سرم خالی کند .
«. بهتره تو نیاي داخل. ممکنه همه چیز بدتر شه » : گفتم
چهره اش طوري بود که فکر می کردم به لطیفه اي فکر می کند که من تا به « . افکارش نسبتا آرومه » : ادوارد گفت
حال نشنیده بودم. گوشه لبش به حالتی کج و کوله در آمد. داشت با لبخند زدن می جنگید.
«. بعدا می بینمت » : با حالتی که انگار به سمت جهنم می رفتم گفتم
«. من وقتی چارلی شروع به خر خر کردن کرد، بر می گردم » : در حالی که پیشانیم را می بوسید گفت
وقتی وارد خانه شدم صداي تلویزیون خیلی بلند بود. سعی کردم به آرامی و دزدکی از کنارش بگذرم.
صداي چارلی نقشه ام را خراب کرد . «؟ میشه یه لحظه بیاي اینجا »
با پنج قدم بسیار سنگین به سمتش رفتم.
« ؟ چه خبرا پدر »
صدایش آرام بود. سعی کردم قبل از پاسخ دادن به دنبال مقصود نهفته در کلامش « ؟ امشب بهت خوش گذشت »
بگردم .
« آره » : با صداقت گفتم
« ؟ چیکارا کردي »
با آلیس و جاسپر رفتیم هواخوري ، بعدش ادوارد تو شطرنج آلیس رو شکست داد. بعدم با من بازي کرد. اونم لهم »
«. کرد
لبخندي زدم. شطرنج بازي کردن ادوارد و آلیس یکی از بانمک ترین چیزهایی بود که تا به حال دیده بودم. اونها تقریبا
بی حرکت می نشتند، در حالی که آلیس حرکت هاي رقیبش را می دید، ادوارد هم حرکات او را در ذهن دنبال می کرد.
اونها بیشتر بازي رو در ذهنشان انجام می دادند. فکر می کنم اونها فقط دو مهره پیاده شان را تکان دادند که ناگهان
آلیس شاهش را تکانی داد و تسلیمش کرد. این فقط سه دقیقه طول کشید .
در یک حرکت غیر معمول ، چارلی دکمه صامت کردن تلویزیون را فشار داد.
« ببین، من می خواستم یه چیزي بهت بگم » : با صدایی ناراحت گفت
صاف نشستم، و منتظر شدم. او قبل از اینکه به زمین نگاه کند به صورت منتظر من خیره شد. او حرفی نمی زد.
« ؟ چی شده پدر »
« خوب من نمی دونم از کجا شروع کنم ، من زیاد تو این چیزا وارد نیستم »
دوباره منتظر شدم.
او از جایش بلند شد و شروع به عقب و جلو رفتن در اتاق کرد، و به پاهایش چشم « . خیلی خوب. بلا ، جریان اینه »
رابطه بین تو و ادوارد به نظر خیلی جدي می رسه، و یه چیزایی هست که تو باید درباره شون خیلی » . دوخته بود
مواظب باشی. می دونم که تو الان دیگه بزرگ شدي، اما هنوز جوونی، بلا ، و کُلی چیزاي مهم هست که تو باید قبل
« ... از انجام دادنشون در موردشون بدونی... خوب، وقتی تو به صورت فیزیکی درگیر
اوه، خواهش می کنم نه، خواهش می کنم....چارلی ، تو رو خدا » : در حالی که از جایم بلند می شدم، ملتمسانه گفتم
« . نگو که می خواي با من راجع مسایل جنسی صحبت کنی
« ... من پدرتم. من در قبال تو مسئولیت دارم. یادت باشه، منم به اندازه تو ناراحتم » . او به زمین خیره شد
« . فکر نکنم این امکان نداشته باشه. حالا هر چی، مامان ده سال پیش کارتو راحت کرد. شما دیگه خلاصی »
به نظر می رسید او بر خلاف خواسته اش براي تمام کردن «. ده سال پیش تو دوست پسر نداشتی » : با بی میلی گفت
این بحث، تلاش می کرد. هر دوي ما ایستاده بودیم وبراي فرار از نگاه یکدیگر به زمین خیره شده بودیم.
صورتم سرخ سرخ شده بود. این فراتر از تمام تصورات من بود. بدتر ازهمه « . خوب این بحث اونقدرآم اساسی نبود »
این بود که ادوارد هم از موضوع بحث ما با خبر بود. براي همین بود که در ماشین خنده رو شده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#255
Posted: 21 Aug 2012 08:34
احتمالاً آرزو می کرد زمین دهان باز می کرد و او «. فقط بهم بگو شما دو تا مسئولیت سرتون میشه » : ناله کنان گفت
را می بلعید.
« . نگران نباش پدر. ما حواسمون هست »
نه اینکه بهت اطمینان نداشته باشم، بلا . اما می دونم که در این باره با من حرف نمی زنی، و می دونی که من هم »
« . نمی خوام چیزي بشنوم. گرچه سعی می کنم روشن فکر باشم، می دونم که زمانه حالا دیگه عوض شده
« شاید زمانه عوض شده باشه، ولی ادوارد خیلی قدیمی پسنده ، نگران نباش » : من بلند خندیدم
نفس راحتی کشید. « . البته که هست »
اَه ه ه ، کاش مجبورم نمی کردي که اینو بلند بگم پدر ، ولی.... من یه.... باکره ام، و من اصلا قصد ندارم اینو تغییر »
« . بدم
هر دو به خودمان پیچیدیم. اما چهره چارلی آرام تر شد. به نظر می رسید مرا باور کرده بود.
« ... میشه برم بخوابم پدر؟ خواهش می کنم »
«... فقط یه دقیقه »
« . اوه ه... خواهش می کنم...پدر؟ التماس می کنم »
« . قول میدم قسمت بدش تموم شده »
من نگاه تندي به او انداختم. و از دیدن چهره بازش که به رنگ اصلی اش برمی گشت، احساس آرامش کردم. او روي
کاناپه ولو شد و نفس راحتی کشید. به نظر می رسید سخنرانی او در مورد سکس به پایان رسیده بود .
« ؟ دیگه چیه »
« ؟ فقط می خواستم ببینم جریان تعادل چطور پیش میره »
اوه خدا، فکرشو می کردم.... من یه برنامه اي با آنجلا دارم. می خوام تو نوشتن کارت دعوت هاي فارق التحصیلیش »
« کمکش کنم. فقط ما دخترا
« ؟ این خیلی خوبه. اونوقت جِیک چی میشه »
« هنوز فکري براش نکردم بابا »
« تلاشتو بکن. می دونم از پسش بر میاي. تو آدم خوبی هستی »
خوبه. پس اگر من راهی براي دیدن جاکوب پیدا نمی کردم و جریانات بین ما حل نمی شد، تبدیل به آدم بدي
می شدم؟ این مسخره بود.
جواب سریعم منو به خنده انداخت. من این نوع جواب ها رو از جاکوب یاد گرفته بودم ، تقریباً حتی تُن «. البته، البته »
صدایم هم درست مثل او بود ، وقتی که با پدرش حرف میزد.
چارلی لبخندي زد و صداي تلویزیون رو دوباره باز کرد، و در حالی که از انجام مسئولیت شبانه اش راضی به نظر می
رسید، در کاناپه فرو رفت .
« شب به خیر بلز »
به سمت پله ها رفتم. « ! صبح می بینمت »
از رفتن ادوارد زمان زیادي می گذشت و او تا خوابیدن کامل چارلی بر نمی گشت ، احتمالاً براي گذشت زمان در حال
شکار کردن بود ، پس عجله اي براي آماده شدن براي خواب نداشتم. در آن لحظه من علاقه اي به تنها بودن نداشتم.
اما بی شک من دوباره پیش پدر عزیزم بر نمی گشتم. شاید هوس می کرد دوباره کلاس آموزش سکس ،که خودش
هرگز تجربه نکرده بود، را به راه بیندازد.
پس با تشکر از پدرم، من کاملا داغ و سرحال بودم. البته نمی خواستم کتاب بخوانم یا به موسیقی گوش بدهم. تصمیم
گرفتم به رِنه زنگ بزنم و او را از برنامه سفرم آگاه کنم، اما بعد به یاد آوردم که الان در فلوریدا ساعت سه نصف شب
بود و او بدون شک خواب بود.
فکر کردم، می توانستم به آنجلا زنگ بزنم.
اما ناگهان به یاد آوردم که این آنجلا نیست که دلم می خواست با او حرف بزنم.
از پنجره به تاریکی بیرون نگاه کردم، و لبم رو گزیدم. فراموش کرده بودم که چه مدت ایستاده بودم و اوضاع رو سبک
سنگین می کردم ، حل کردن مشکلات با جاکوب ، دیدن دوباره نزدیک ترین دوستم، آدم خوبی بودن، به علاوه ادوارد
بر علیه من بود. فقط ده دقیقه زمان داشتم. تا درك کنم شانس موفقیتم بیشتر از شانس شکستم بود. ادوارد فقط نگران
امنیت من بود. و من مطمئن بودم خطري در کار نیست.
تلفن زدن کمکی نمی کرد، از زمانی که جاکوب برگشته بود جواب تماس هاي من را نمی داد. از این گذشته، من باید
او را می دیدم ، که مثل گذشته ها لبخند میزد، اگر قرار بود خاطره اي از او در ذهنم می بود ، من باید چهره دردناکی
که از او به یاد داشتم را تغییر می دادم.احتمالا فقط یک ساعت وقت داشتم. می تونستم خیلی سریع به لاپوش برم و
برگردم بدون اینکه ادوارد متوجه بشه . از زمان خاموشی من می گذشت. اما اگر چارلی می فهمید که ادوارد با من
نیست. فقط یک راه وجود داشت.
همون گونه که از پله ها پایین می آمدم دستهایم را داخل آستین هاي جاکتم کردم.
چارلی از بازي چشم برداشت و با سؤظن به من نگاه کرد.
«. زیاد طولش نمیدم » نفس زنان ادامه دادم «؟ ناراحت که نمی شی من امشب به دیدن جِیک برم »
همون طور که حدس می زدم چارلی با شنیدن اسم جاکوب، راحت شد و لبخندي زد. او به نظر می رسید که از
« البته، بچه...هر چقدر دلت خواست تولش بده » سخنرانی تاثیر گذارش خشنود باشد
« ممنون پدر » : از در بیرون رفتم و گفتم
مثل یک مجرم فراري، در حالی که پشت تراکم سوار می شدم، چند باري پشت سرم را نگاه کردم، اما شب آنقدر
تاریک بود که فایده اي در این کار من وجود نداشت. براي پیدا کردن دنده باید از حواسم استفاده می کردم.
وقتی سویچ را داخل جا کلیدي چپاندم، چشمانم تقریبا به تاریکی عادت کرده بود. به سختی کلید را به سمت چپ
چرخاندم، اما به جاي صداي بلند همیشگی، موتور ماشین فقط صداي کلیکی به گوش رسید. باز هم تلاشم به همین
صدا ختم شد .
و آنگاه حرکتی در پیرامونم باعث شد از جا بپرم.
از تعجب خشکم زد، من در ماشین تنها نبودم. « اآه »
ادوارد صاف و رسمی نشسته بود، مثل نوري روشن در شبی تاریک. تنها دستانش حرکت میکردند، گویا وسیله سیاه
رنگ و مرموزي را در آنها میچرخاند.
« آلیس بهم زنگ زد » : زمزمه کرد
آلیس! لعنت... من به کل او را فراموش کرده بودم. بی شک او مرا دیده بود.
« اون خیلی ترسید وقتی یه دقیقه پیش دید آینده تو از جلوي چشماش ناپدید شد »
چشمانم، که از تعجب باز بود، گشاد تر شد.
چطوري » : با صدایی که به زحمت به گوش می رسید توضیح داد « براي اینکه اون نمی تونه گرگ ها رو ببینه »
فراموشت شد؟ وقتی تصمیم گرفتی سرنوشتت رو با اونا ادغام کنی، ناپدید شدي. تو اینجاشو نخونده بودي. ولی
می دونی کجاش منو نگران کرد؟، آلیس تو رو دید که ناپدید شدي، و نمی تونست ببینه که بر می گردي یا نه، آینده
تو غیب شد ، درست مثل اونها ، ما مطمئن نیستیم چرا این اتفاق می افته. یه جور حالت دفاعی که اونا باهاش به دنیا
زیاد با عقل جور در نمی آد. چون من می » . حالا طوري حرف میزد انگار خودش را مورد خطاب قرار می داد « ؟ اومدن
تونم راحت ذهنشون رو بخونم. لااقل بلک ها که اینطورن. کارلایل نظرش اینه که زندگی اونا با تغییر شکل دادنشون
تغییر کرده. این بیشتر شبیه غریزه است تا یه جور دفاع ، مطلقاً غیر قابل پیش بینی، و این همه چیز رو درباره اونها
تغییر میده. وقتی اونها از شکلی به شکل دیگر در میان، دیگه عملاً وجود خارجی ندارن. آینده دیگه واسشون مفهومی
«... نداره
من در سکوتی سنگین به صداي هیجان زده اش گوش می دادم.
«. اگه دلت می خواد خودت رانندگی کنی، ماشینتو تا قبل از رفتن به مدرسه ردیف می کنم » : بعد از یک دقیقه گفت
در حالی که لب هام رو به هم فشار می دادم، کلید را بیرون کشیدم و از ماشین پیاده شدم.
اگر می خواي امشب نیام تو اتاقت، پنجره ات رو ببند. من درکت می » : قبل از اینکه در رو به هم بکوبم زمزمه کرد
« . کنم
من وارد خانه شدم و در را مثل قبل محکم پشت سرم بستم.
« ؟ مشکلی پیش اومده » : چارلی از پشت مبل گفت
«. ماشینم روشن نمیشه »
«؟ می خواي یه نگاهی بهش بندازم »
« نه. صبح یه کاریش می کنم »
« ؟ می خواي با ماشین من بري »
می دونستم نباید از ماشین پلیس استفاده کنم. چارلی حاضر بود براي رفتن من به لاپوش هر کاري بکند. او هم به
اندازه من ناامید شده بود.
«. شب خوش » : ناله کنان گفتم «. نه. من خیلی خستم »
با قدم هاي سنگین به طبقه بالا و یک راست به سمت پنجره رفتم. قاب فلزي آن را محکم بستم ، با صداي محکمی
به هم خورد و شیشه را لرزاند.
براي یک دقیقه به سیاهی پشت شیشه لرزان پنجره، چشم دوختم. تا از حرکت باز ایستاد. سپس آهی کشیدم و دوباره
پنجره را تا آنجا که جا داشت باز کردم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 64
#256
Posted: 21 Aug 2012 21:21
افرین افرین
دستت درد نکنه اون از خاطرات خون اشام و اینم از گرگ و میش
ایول داری داش
دمت گرم
از همین تریبون استفاده میکنم و به نیمه ی گمشدم میگم به گمشدنت ادامه بده
من فعلا سرم با چنتا دافی گرمه
سرم خلوت شد از همین تریبون اعلام میکنم ! خخخخ!
ارسالها: 8724
#257
Posted: 22 Aug 2012 06:51
xray2012: افرین افرین
دستت درد نکنه اون از خاطرات خون اشام و اینم از گرگ و میش
ایول داری داش
دمت گرم
فدات
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#258
Posted: 22 Aug 2012 06:53
فصل سوم
انگیزه
خورشید در پشت لایه اي زخیم از ابر پنهان شده بود، طوري که به سختی می شد روز را از شب تشخیص داد. پس از
یک پرواز طولانی در امتداد به سمت مغرب ، به نظر می رسید خورشید در آسمان حرکت نمی کرد.
همه چیز به هم ریخته بود. زمان هم انگار بی ثبات حرکت می کرد. پس از دیدن اولین ساختمان هاي شهر پس از
عبور از جنگل، با تعجب فهمیدم به خانه نزدیک می شوم.
« ؟ خیلی آروم به نظر می رسی ، پرواز حالت رو بد کرده » : ادوارد با لحنی مراعات گفت
«
. نه. حالم خوبه »
«؟ از اینکه برگشتیم ناراحتی »
« . کارم از ناراحتی گذشته، فکر کنم »
او یکی از ابروهایش را برایم بالا برد. می دانستم بی فایده بود و از گفتنش متنفرم بودم اگر از او می خواستم از من
چشم بردارد و در عوض به جاده روبرویش نگاه کند .
« . رِنه خیلی بیشتر از چارلی مقرراتی بود و پند و اندرز میداد. دیگه داشتم قاطی می کردم »
مادرت ذهن خیلی جالبی داره، تقریباً شبیه بچه هاست. اما با فراست ، اون مسائل رو متفاوت از » . ادوارد بلند خندید
«. مردم دیگه میبینه
با فراست. این بهترین کلمه براي توصیف مادرم بود. وقتی که توجه نشان می داد. بیشتر وقت ها رِنه درگیر زندگی
شخصی خودش بود. اما این آخر هفته او بی نهایت به من توجه نشان داده بود.
سر فیلْ خیلی شلوغ بود ، تیم بیس بال مدرسه اي که او مربی اش بود مشغول مسابقات حذفی بودند ، و تنها بودن با
من و ادوارد ، فقط رنه را با توجه کرده بود. بعد از اینکه در آغوش کشیدن ها و جیغ زدن هاي مان تمام شده بود ، رِنه
در شروع نگاهی به ما انداخته ، چشم هاي آبی اش درشت شده بود و سپس نگاه متعجبش ، حالی علاقه مند و
کنجکاوانه به خود گرفته بود.
یک روز صبح زود ما براي دویدن بیرون رفتیم. او مرتب از زیبایی هاي منزل جدیدش برایم سخنرانی می کرد ، و
امیدوار بود آفتاب مرا از بازگشت به فورکس باز دارد. او همینطور می خواست تنها با من صحبت کند و این به راحتی
میسر میشد. چون ادوارد براي فرار از نور روز، کلی فرم براي نوشتن دست و پا کرده بود .
باري دیگر، صحبت هایمان را در سرم شنیدم...
ما درون پیاده رو به حالت یورتمه می دویدیم. تا در حفاظ خنک سایه درختان باشیم. با اینکه صبح زود بود، اما هوا
خیلی گرم، سنگین و نمکین بود و تنفس آن کار ریه هایم را دو برابر کرده بود.
« ؟ بلا » مادرم در حالی که به شن هاي ساحل که با آب به درون دریا شسته می شدند نگاه می کرد پرسید
« ؟ چیه مامان »
« ... من نگرانم » او نفس صدا داري کشید و از نگاهم گریخت
« ؟ چی شده مگه؟ من می تونم کاري برات بکنم » : با نگرانی پرسیدم
« . خودمو نمی گم من نگران تو و ادوارد هستم » سري تکان داد
رِنه وقتی اسم ادوارد رو برد، با نگاهی ملتمسانه به من خیره شد .
«. اوه » : در حالی که عمدا به دونده هایی که خیس عرق بودند و از کنارمان می گذشتند نگاه می کردم گفتم
« . روابط شما دو تا بیشتر از اون چیزي که فکرشو می کردم جدي شده »
ناله اي کردم. به دو روزي که ما در کنار او سپري کرده بودیم فکر کردم، من و ادوارد در جلوي او حتی به یکدیگر
دست هم نمی زدیم . شاید رِنه هم می خواست درباره مسئولیت پذیري برایم روده درازي کند. ناراحت نمی شدم اگر
بحث داغم با چارلی دوباره تکرار میشد. با مادرم اصلاً احساس شرم و حیا نمی کردم. هر چی نباشه، این من بودم که
بیشتراز ده سال به او پند و اندرز داده بودم.
اونجوري که نگاهت » . به پیشانیش چروك انداخت « ... یه چیزي جور نیست...وقتی شما دو تا با همین » : زمزمه کرد
« . می کنه... خیلی... عمیق و با دقت. انگار می خواد خودش رو بندازه جلوي گلوله اي که به سمتت شلیک شده
« ؟ خوب مگه این بده » . بلند خندیدم؛ گرچه سعی می کردم همچنان از نگاهش فرار کنم
فقط خیلی متفاوته. اون رو تو خیلی حساسه... و خیلی هم مراقبه. » . سعی می کرد کلمات مناسب را پیدا کنه «. نه »
« ... احساس می کنم نمی تونم از رابطه تون سر در بیارم. انگار یه رازي هست که من نمی دونم
سعی می کردم صدام رو عادي نگه دارم. چیزي گلویم را می لرزاند. « . انگار خیالاتی شدي مامان » : سریع گفتم
من همه چیز را در مورد احساسات مادرانه اش فراموش کرده بودم. نکته اي در مورد دید ساده و ناقص او از جهان
اطرافش وجود داشت . این تا به حال مشکلی ایجاد نکرده بود. تا امروز رازي نبود که من از او مخفی نگه داشته باشم .
فقط اون نیست...کاش می تونستی ببینی که چه جوري دور و برش » : او با لبهایش حالی عذرخواهانه گرفت
« . می چرخی
« ؟ منظورت چیه مامان »
اونجوري که تو دورش می چرخی... خودتو توي جهت هماهنگ با اون حرکت میدي... وقتی حرکتی می کنه... حتی »
یه حرکت کوچولو، تو هم با اون حرکت می کنی. مثل آهن ربا... یا نیروي جاذبه. تو مثل یه ماهواره میشی. من هرگز
« . همچی چیزي ندیدم
لب هایش را گزید و دوباره سرش را پایین انداخت .
نکنه تو دوباره داري کتاب هاي معمایی و رازگونه می خونی؟ یا شایدم این بار رفتی » سعی می کردم لبخند بزنم
« ؟ سراغ کتاب هاي علمی
_تخیلی
« . این هیچ ربطی به موضوع نداره » صورت رِنه به رنگ صورتی درآمد
« ؟ حالا چیزه باحالم خوندي »
« .!! خوب یکیشون خیلی جالب.....، این هیچ ربطی نداره ما الان داریم راجع به تو حرف می زنیم »
«. باید به خوندن کتاب هاي عاشقانه ادامه بدي. می دونی که این چیزا می ترسونتت »
« ؟! من رفتارم احمقانه بوده، نه » گوشه لب هاش به سمت پایین کج شد
براي نصف ثانیه، نمی دانستم چه پاسخی بدهم. فکر رِنه خیلی سریع تغییر می کرد. گاهی این خیلی خوب به نظر
می رسید، زیرا تمام ایده هاي ذهنی او عملی نبود. و سریع و با دیدن حالت بی اهمیت من، او هم بی خیال میشد. دقیقاً
همان کاري که او در همین لحظه انجام داد.
« . احمقانه نبود... مادرانه بود »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#259
Posted: 22 Aug 2012 06:54
خنده اي کرد و بعد راهش را به سمت ماسه هاي سفید که به دریاي آبی می پیوست، کج کرد .
« . و همه ي اینا باعث میشه که آدم مادر خُل و چِلش رو ترك کنه و بره »
من با حالتی نمایشی دستم را به پیشانیم کشیدم. و بعد تظاهر کردم که موهایم را از پیشانی کنار می زده ام.
« زود به رطوبت عادت می کنی »
« تو می تونی زود به باران هم عادت کنی »
او بازیگوشانه شانه اي بالا انداخت و بعد در حالی که دستم را در دستش می فشرد، به سمت اتومبیلش به راه افتادیم.
به غیر از نگرانی او در باره من، کلاً او شاد به نظر می رسید. راضی و خرسند. هنوز هم با چشم هاي گیج و خمار به
فیلْ نگاه می کرد، و این آرامش بخش بود، که او زندگی خوب و با ارزشی داشت. شک داشتم که او خیلی دلتنگ من
میشد، حتی همین حالا.....
انگشتان سرد ادوارد بر روي گونه هایم کشیده شد. در حالی که پلک می زدم، به بالا نگاه کردم، وبه زمان حال
برگشتم. او خم شد و پیشانیم را بوسید.
« رسیدیم خونه، وقت بیدار شدنه زیباي خفته »
ما جلوي خانه چارلی توقف کرده بودیم. چراغ ها روشن بود و کروزر اش هم آنجا پارك شده بود. وقتی خوب به خانه
دقت کردم، متوجه شدم که پرده ها کشیده شده و شعاع باریکی از نور از لاي آن دیده میشد .
ناله اي کردم. حتما چارلی آماده یک دعواي درست و حسابی بود.
احتمالا ادوارد هم همان فکري را می کرد که من به آن می اندیشم، چرا که وقتی در ماشین را برایم باز کرد، چهره اش
سخت و بی حالت بود.
« ؟ اوضاع چقدر بده » : پرسیدم
« . چارلی مشکلی برامون ایجاد نمی کنه، اون دلش واست تنگ شده » ، در صدایش اثري از شوخ طبعی وجود نداشت
گیج شده بودم، اگر اینگونه بود، پس چرا ادوارد حالتی تدافعی به خود گرفته بود؟
کیف کوله ایم سبک بود، اما ادوارد اصرار کرد که آن را برایم حمل کند. چارلی در را برایمان باز کرد.
« ؟ به خونه خوش اومدي، بچه!... تو جکسون ویل خوش گذشت » : چارلی با خوش رویی گفت
« . نمناك بود، و پر پشه »
« ؟ رِنه نمی خواست به زور بفرستدت به دانشگاه فلوریدا »
« . سعی اش رو کرد ، ولی من ترجیح می دادم تو دریا غرقم کنه تا به زور برام کاري انجام بده »
« ؟ به تو هم خوش گذشت » چشمان چارلی با بی میلی به سمت ادوارد چرخید
« . بله... رِنه بی نهایت مهمان دوست بود » ادوارد با صدایی علاقه مند جواب داد
چارلی از ادوارد چشم برداشت و به سمت من آمد و مرا به «. این...آم م م م... خوبه... خوشحالم که بهت خوش گذشته »
شکل غیر منتظره اي، محکم در آغوش کشید.
« چه تاثیر گذار » : در گوشش زمزمه کردم
« دلم واست یه ذره شده بود ، بدون تو غذا هاي اینجا آشغال بودن » : قهقه اي زد و گفت
« الان یکاریش می کنم » : در حالی که من را رها می کرد گفتم
میشه لطفاً اول یه زنگ به جاکوب بزنی؟ از شش صبح، هر پنج دقیقه یه بار میره رو اعصابم. قول دادم قبل از اینکه »
«. چمدوناتو باز کنی، بهش زنگ بزنی
نیازي نبود به ادوارد نگاه کنم تا بفهم سرد و خشک در پشت سرم ایستاده. پس دلیل ناراحتی اش در ماشین، این بود.
« ؟ جاکوب می خواد با من حرف بزنه »
« !! بد جوري ام می خواد. به من نمیگه چیکار داره فقط گفت خیلی مهمه »
تلفن دوباره زنگ زد، با صدایی بلند و اعصاب خورد کن.
« . فکر کنم خودشه ، سر حقوق این ماهم شرط می بندم » : چارلی گفت
به سمت آشپزخانه دویدم... . « ! من بر می دارم »
چارلی به سمت اتاق نشیمن به راه افتاد و ادوارد هم به دنبال من به آشپزخانه آمد .
من در وسط یکی از بوق ها گوشی را برداشتم، و آن را دور خودم پیچیدم تا صورتم رو به دیوار قرار گرفت.
« ! پس برگشتی » : جاکوب گفت
صداي نیرومندش موجی از اشتیاق را در درونم به وجود آورد، صد ها خاطره در ذهنم جان گرفت... ساحلی با صخره
هاي کم شیب که سطح آن پر از تکه هاي چوب درختان بود، گاراجی ساخته شده از پلاستیک، سوداي گرم درون
پاکت کاغذي، و اتاقی نُقلی با یک مبل راحتی کوچک. شادي درون چشم هاي سیاهش، گرماي تب گونه دستان
.
بزرگش در دستان من، برق دندان هاي سفیدش در تضاد با پوست تیره اش، وصورتش که به خنده اي بزرگ گشاده
میشد، که همه مانند کلید دري مخفی بودند که تنها نزدیکانش اجازه ورود به آن را داشتند. احساس می کردم از شدت
دلتنگی بیمار شده ام، دلتنگی براي دیدار دوباره فرد و مکانی که مرا در تاریکترینِ شب هایم، پناه داده بودند.
« . بله » : صدایم را صاف کردم و گفتم
«؟ چرا بهم زنگ نمی زدي » : جاکوب با نارضایتی گفت
چون من دقیقا چهار ثانیه است که رسیدم خونه و تلفن » : به طور غریزي به صداي عصبانیش جوابی دندان شکن دادم
« . جنابعالی، درست وسط حرف هاي چارلی در مورد تماس هاي مکرّرت، زنگ خورد
« اوخ... ببخشید »
« ؟ مهم نیست، حالا چرا رفتی رو اعصاب چارلی »
«. بایست باهات حرف بزنم »
« ؟ آره، تا اینجاشو خودمم فهمیدم، بقیه اش »
زمان کوتاهی سکوت شد ...
« ؟ فردا میري مدرسه »
« ؟ خوب معلومه که میرم. چرا نرم » . به خودم فشار آوردم تا معناي این سوال را درك کنم
« . نمی دونم، فقط کنجکاو بودم »
یک سکوت دیگر...
« ؟ خوب، می خواستی راجع به چی باهام حرف بزنی جیک »
« . هیچی بابا، فکر کنم... فقط می خواستم صداتو بشنوم »
اما نمی دانستم چه باید می گفتم. می خواستم بگویم که « ... آره می دونم. خوشحال شدم تماس گرفتی. جیک من »
همین الان به سمت لاپوش حرکت می کنم. اما این امکان نداشت .
« من باید برم » : به تندي گفت
« ؟ چی »
« ؟ به زودي باهات حرف می زنم، باشه »
« ... ولی جیک »
اما او دیگر قطع کرده بود. با ناباوري به صداي بوق تلفن گوش میدادم .
«. خیلی کوتاه بود » : زیر لب گفتم
« ؟ همه چیز مرتبه » : ادوارد با صدایی آرام ومحتاط پرسید
به آرامی به سمتش چرخیدم. چهره اش بی نهایت صاف بود. غیر ممکن بود که بشود چیزي را از آن خواند.
« . نمی دونم... اصلاً نفهمیدم چی می خواد »
نمی دانستم چرا جاکوب از کلّه صبح با روان چارلی بازي کرده بود تا بفهمد که من فردا به مدرسه می روم یا نه. و اگر
هم می خواست صدایم را بشنود، پس چرا اینقدر زود تلفن را قطع کرد؟
نشانه هاي لبخند در کنار لب هایش پدیدار شد. «. بدون شک حدس تو بهتر از من بود » : ادوارد گفت
این حقیقت داشت. من جاکوب رو خوب می شناختم. درك رفتار او آنقدر ها هم کار پیچیده اي نبود. « . م م م م م »
در حالی که افکارم کیلومتر ها از من فاصله می گرفت.... شاید پانزده کیلومتر، از سمت جاده لاپوش... در فریزر را باز
کردم و مشغول بیرون کشیدن مواد لازم براي تهیه شام چارلی شدم. ادوارد به کابینت تکیه داده بود، و نگاه اش به
صورت ام دوخته شده بود، و من بی خبر ازاین که ممکن بود از حالت چهره ام چه چیزي برداشت کند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#260
Posted: 22 Aug 2012 06:55
کلمه مدرسه برایم مثل یک کلید بود. این تنها سوالی بود که جیک پرسید ، و او احتمالا به دنبال جواب خاصی بود .
چرا حضور و غیاب من در مدرسه برایش مهم شده بود؟
سعی کردم به دلیل علمی آن فکر کنم. بنابر این اگر فردا به مدرسه نمی رفتم، این چه مشکلی به وجود می آورد؟
احتمالاً چارلی مرا به خاطر از دست دادن آخرین روزهاي ترم سرزنش می کرد. اما من به او اطمینان می دادم که غیبت
در روز جمعه لطمه اي به وضعیت درسی ام وارد نمی کرد. این اصلاً براي جیک اهمیتی نداشت .
عقلم به هیچ ایده جالبی قد نداد. شاید من قسمت مهمی از اطلاعات را گم کرده بودم.
چه اتفاق مهمی باعث شده بود جاکوب، پس زمان طولانی که به هیچ کدام از تماس هایم پاسخ نمی داد، حالا خودش
با من تماس گرفته بود؟ سه روز بیشتر چه فرقی به حالش می کرد؟
در میانه آشپزخانه خشکم زد. بسته همبرگر هاي یخ زده از لاي انگشتان بی حسم لغزید. چند ثانیه طول کشید تا
فهمیدم آنها با صداي خفه اي به زمین برخورد کرده اند .
ادوارد آنها را قاپید و بر روي کابینت انداخت. دستانش را دورم حلقه کرد و در گوشم زمزمه کرد.
« ؟ چی شده »
با گیجی سرم را تکانی دادم.
سه روز می توانست همه چیز را تغییر دهد.
این من نبودم که فکر می کرد رفتن به دانشگاه مشکل خواهد بود، که بعد از سه روز زجر آور براي پایان دادن به
زندگی فانی، و پیوستن به ادوارد در یک زندگی جاودانی، باید از مردم دوري می کرد ، تغییري که مرا تا ابد زندانی
تشنگی خودم می کرد...
آیا چارلی به بیلی نگفته بود که من به مدت سه روز ناپدید شده بودم؟ آیا بیلی وارد نتیجه گیري شخصی نشده بود؟ آیا
جاکوب تماس گرفته بود تا مطمین شود من هنوز انسانم؟... که پیمان گرگینه ها هنوز بر جا بود؟ آیا یکی از کالن ها
انسانی را گزیده بود؟...گزیده بود، نکشته بود؟... اما آیا اگر اینطور بود من نزد چارلی بازمی گشتم؟...
« ؟ بلا » : ادوارد با بی قراري، و در حالی که مرا تکان میداد پرسید
«. فکر کنم... فکر کنم اون می خواست چِکم کنه....چِک کنه تا مطمئن شه که من هنوزم.... انسانم یا نه »
ادوارد خشک شد، و صداي هیسی در گوشم پیچید.
«. ما باید از اینجا می رفتیم... قبل از اینکه پیمان شکسته میشد. ما دیگه هیچوقت نمی تونیم برگردیم » : زمزمه کردم
« . می دونم » . بازوانش در دور بدنم محکم تر شد
چارلی صدایش را از پشت سرمان صاف کرد. « . اُهم »
از جا پریدم، و با صورتی داغ از خجالت خودم را از آغوش ادوارد بیرون کشیدم. ادوارد به سمت کابینت عقب رفت.
چشمانش تنگ شده بود، و من می توانستم نگرانی و خشم را در آنها ببینم.
«. اگر نمی خواي شام بِپزي، می تونم زنگ بزنم چند تا پیتزا برامون بیارن » : چارلی گفت
« . نه، همه چی مرتبه، داشتم شروع می کردم »
چارلی به قاب در تکیه داد و دست به سینه ایستاد. « . باشه »
من آهی کشیدم و در حالی که سعی می کردم به تماشاچی مزاحمم توجه نکنم، مشغول آشپزي شدم .
***
« ؟ اگر ازت بخوام یه کاري واسم انجام بدي، به من اعتماد می کنی » : ادوارد با صدایی نرم و رسا گفت
ما تازه به مدرسه رسیده بودیم. ادوارد که تا یک دقیقه قبل آرام و شوخ طبع بود، ناگهان تغییر حالت داده و با مشت
هاي گره شده که هر لحظه امکان داشت بند انگشت هایش در اثر فشار خورد شوند، در کنارم راه می رفت.
من با تعجب به حالت جدیدش خیره شدم ، چشمانش در دور دست سیر می کردند، انگار که او به صداهایی در
دوردست گوش میداد .
« . بستگی داره » در پاسخ حالت او ، ضربان قلبم به خاطر تَرسم شدید شد. اما با دقت جواب دادم
وارد پارکینگ مدرسه شدیم.
«. می ترسیدم همین جواب رو بدي »
« ؟ ازمن می خواي چکار کنم، ادوارد »
ازت می خوام تو ماشین بمونی. اینجا بمون تا من برگردم » : در حالی که در ماشین اش را برایم باز می کرد گفت
« . دنبالت
« ؟ اما... واسه چی »
جوابم را به وضوح دیدم. دیدن او چندان هم سخت نبود، او به وضوح با از بقیه دانش آموزان تفاوت داشت، حتی بدون
وجود موتور سیکلت بزرگ و سیاهی که در پیاده رو پارك شده بود ، و او به آن تکیه داده بود .
« ! اوه »
بر چهره ي جاکوب، نقابی از آرامش نقش بسته بود، که من آنرا خوب می شناختم ، همان چهره اي که تلاش می کرد
حالات درونی اش را پنهان کند، تا بتواند خودش را کنترل کند. با این چهره، او بی نهایت شبیه سام میشد، بزرگترین
گرگ و رهبر گروه کویلید ها. اما جاکوب هیچ وقت نمی توانست آرامش سام را تقلید کند .
فراموش کرده بودم حالت این چهره تا چه حد باعث آزارم میشد. گر چه تا قبل از بازگشت خانواده کالن، توانسته بودم
سام را به خوبی بشناسم ، حتی ... او را دوست داشته باشم... اما نمی توانستم رنجشی که بر اثر تقلید در چهره جاکوب
پدیدار میشد را درك کنم. این چهره برایم ناآشنا می نمود. این دیگر جاکوب من نبود.
« . دیشب تو اشتباه برداشت کردي »
اون راجع مدرسه پرسید چون می دونست هر جا تو باشی، من هم اونجا هستم. اون دنبال یه » : ادوارد زیر لب گفت
« . جاي امن می گشت تا بتونه با من صحبت کنه، جایی با کلی شاهد
پس من راجع به رفتار شب گذشته جاکوب، بد برداشت کرده بودم. قسمتی از اطلاعات را فراموش کرده بودم، اشکال از
همین جا بود. اطلاعاتی مثل: آخه چرا جاکوب می خواد با ادوارد صحبت کنه؟؟ .
« . من تو ماشین نمی مونم » : گفتم
« . البته که نمی مونی... خوب بهتره این رو تمومش کنیم » . ادوارد با صدایی آهسته ناله اي کرد
چهره ي جاکوب با دیدن ما که دست در دست یکدیگر قدم برمی داشتیم، خشمگین شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***