انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 27 از 62:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
من متوجه چهره هایی دیگر هم شدم،.... چهره ي همکلاسی هایم.
متوجه شدم چشمان آنها با دیدن قامت شش، هفت فوتی جاکوب با عضلاتی درشت و غیر عادي براي یک نوجوان
شانزده و نیم ساله، گرد شده بود. دیدم که چشمانشان محو تی
_شرت آستین کوتاه تنگ و سیاه او شده بود، آن هم در
یک روز خیلی سرد ، شلوار جین کهنه و آغشته به روغن و موتور براق سیاه رنگی که به آن تکیه داده بود. اما تمام اینها
با دیدن حالت چهره اش گم می شدند. متوجه شدم همه نفس هایشان را در سینه حبس کرده اند، هیچ کس
نمی خواست حباب فاصله اش با جاکوب را بترکاند.
با حسی آمیخته در شگفتی دریافتم، جاکوب براي همه دوستانم خطري بزرگ محسوب میشد.
ادوارد در فاصله چند قدمی جاکوب ایستاد. احساس می کردم به هیچ وجه نمی خواهد مرا به یک گرگینه نزدیک کند.
او دستش را با آرامش به سمت عقب خم کرد، و من را در میان حفاظی از خود قرار داد .
« . تو باید با ما تماس می گرفتی » : ادوارد با صدایی خشک گفت
«. ببخشید! ، آخه تو دفترچه تلفنم شماره زالو ها رو ندارم »
« . البته، می تونستی توي خونه ي بلا، با من صحبت کنی » : ادوارد با نیشخندي ادامه داد
آرواره جاکوب به هم فشرده شد، و ابروهایش به حالت اخم درآمد. پاسخی نداد .
« ؟ اینجا جایه مناسبی نیست جاکوب. میشه بعداً راجع بهش صحبت کنیم »
« . باشه، باشه. من بعد از مدرسه کنار سرداب ات منتظر میشم » : جاکوب خرناس کشان گفت
« ؟ تو چه مرگته »

ادوارد به اطرافش نگاه می کرد، چشمانش بر روي شاهدانی که خارج از محدوده بحث ما بودند می چرخید. عده اي از
آنها در پیاده رو متوقف شده بودند. چشمانشان از فرط کنجکاوي برق میزد. احتمالاً امیدوار بودند در یک صبح روز
دوشنبه، شاهد نبردي تماشایی باشند. دیدم تایلر کراولی سقلمه اي به آستین مارکز زد، و هر دو در میانه راه کلاس شان
ایستادند .
من می دونم تو می خواي » : ادوارد با صدایی آهسته که من به سختی قادر به شنیدنش بودم به جاکوب یادآوري کرد
«. راجع به چی حرف بزنی. تو پیغامت رو رسوندي. از همین حالا می تونی مطمئن باشی که ما اخطار رو جدي میگیریم
براي لحظه اي گذرا، ادوارد با نگرانی به من نگاهی کرد.
« ؟ راجع به چی حرف می زنی » : با سر درگمی پرسیدم « ؟ اخطار »
چی؟ یعنی بهش نگفتی؟ چیه ؟ نکنه ترسیدي اون بیاد طرف »: جِیکوب در حالی که چشمانش از تعجب باز میشد گفت
« ؟ ما
« . خواهش می کنم تمومش کن جاکوب » : ادوارد با صدایی محتاط گفت
« ؟ چرا » : جاکوب با حالتی مبارزه جویانه پرسید
« ؟ من چی رو نمی دونم ادوارد » . من ناله اي کردم
ادوارد تنها به جاکوب نگاه می کرد. وانمود کرد که صداي من را نشنیده .
« ؟ جیک »
بهت نگفته که بزرگه ... برادر بزرگه... شنبه شب گذشته از محدوده پیمانمون » . جاکوب ابرو هایش را برایم بالا برد
پل » در طنین صدایش میشد ریشخند شدیدي را احساس کرد. بعد چشم هایش به سمت ادوارد برگشت « ؟ گذشته
« ... تقریبا قانع شده بود که
« . اون سرزمین متعلق به هیچکس نیست. اونجا یه منطقه آزاده » : ادوارد زمزمه کرد
جاکوب داشت به صورت نامریی از کوره در می رفت . « . هیچم اینطور نیست »
پل یکی از صمیمی ترین دوستان جاکوب در گروه شان محسوب میشد. همان که آن «...؟ امت و پل » : زمزمه کردم
روز در جنگل اختیارش را از کف داد ، خاطره خیز برداشتن گرگی خاکستري ناگهان در ذهنم شکل گرفت.
« ؟ چرا؟ پل که طوریش نشده » : صدایم از سر ترس بالا می رفت « ؟ چی شده؟ با هم جنگیدن »
« هیچ کس نجنگیده. کسی هم صدمه ندیده، نگران نباش » : ادوارد سریع رو به من گفت
یعنی هیچی بهش نگفتی؟ واسه همین بود که قایمش کرده بودي؟ که » : جاکوب با نگاهی ناباورانه به ما می نگریست
« ...؟ چیزي نفهمه
ادوارد به میانه حرف جاکوب پرید، چهره اش ترسناك شده بود ، بی نهایت ترسناك. براي یک « . همین الان برو ...»
ثانیه، او درست شبیه یک،... یک خون آشام شد. او با نگاهی آمیخته به خشم و نفرتی عمیق، به جاکوب چشم دوخت .
« ؟ چرا بهش نگفتی » . جاکوب ابروهایش را بالا برد، اما حرکت دیگري نکرد
آنها براي چند دقیقه رو در روي هم ایستادند. حالا دانش آموزان بیشتري به مارکز و تایلرملحق شده بودند. من مایک را
در کنار بِنْ دیدم ، مایک یک دستش را روي شانه بِنْ گذاشته بود، انگار که او را سر جایش نگه داشته بود.
در سکوتی مرگبار ، ناگهان تمام جزئیات در مقابلم به وضوح روشن شدند.
چیزي که ادوارد نمی خواست من از آن باخبر باشم .وجاکوب نمی خواست از من مخفی شود .
چیزي که باعث شده بود کالن ها و گله گرگینه ها در جنگل، با کمترین فاصله، حرکت کنند.
چیزي که باعث شده بود به اصرار ادوارد از راه آسمان از این منطقه دور شوم .
چیزي که آلیس هفته گذشته دیده بود ، دید که ادوارد درباره اش به من دروغ گفته بود.
چیزي که مدت ها منتظرش بودم. چیزي که می دانستم دوباره اتفاق خواهد افتاد، همانقدر که آرزو می کردم اي کاش
هرگز رخ نمی داد. این هرگز به پایان نمی رسید... می رسید؟
من صداي حبس شدن نفس در گلو را شنیدم. نفس، نفس، نفس، نفسی که از گلوي خودم خارج میشد. کل مدرسه
شروع به تکان خوردن کرد. انگار زمین لرزه شده بود. اما می دانستم این حاصل تصور خوفناك ذهنم بود.
« ؟ اون دوباره اومده سراغ من »
تا زمانی که مرگم فرا می رسید،
ویکتوریا دست از تلاش باز نمی داشت. او باز هم برایم نقشه می کشید فرار، ترس...
فرار، ترس... تا زمانی که او سوراخی در دیوار محافظم می یافت .
شاید شانس می آوردم. شاید ولتوري ها اول به سراغم می آمدند ، حداقل آنها مرا سریع تر می کشتند .
ادوارد مرا محکم در کنارش نگه داشت و همچنان با بدنی کج بین من و جاکوب قرار داشت، و با دستانی نگران صورتم
چیزي نیست ،چیزي نیست. من هرگز اجازه نمیدم اون بهت نزدیک » : را لمس می کرد. در گوشم زمزمه کرد
« . بشه...چیزي نیست
« ؟ آیا جواب سوالتو گرفتی، دورگه » . و سپس چشم غره اي به جاکوب رفت


« . این زندگی شه » : جاکوب با سماجت ادامه داد « ؟ فکر نمی کنی بلاّ حق داره همه چیرو بدونه »
حتی تایلر «؟ چرا باید بترسه وقتی اصلا در خطر نیست » : ادوارد در حالی که صدایش را در گلو خفه می کرد، گفت
هم که به آرامی نزدیک میشد، نمی توانست صدایش را بشنود .
«. بهتره آدم بترسه تا بهش دروغ بگن »
سعی کردم به خودم مسلط شوم، گر چه چشمانم در اثر ترس نمناك شده بودند. از پس پلک هاي خیسم می توانستم
ببینمش، صورت ویکتوریا جلوي چشمانم بود. لب هایش به عقب برگشته بود و دندان هایش عریان شده بودند.
چشمانش در آتش انتقام می سوخت. او تا ابد ادوارد را براي از دست دادن معشوقه اش، جیمز مقصر می دانست. او تا
زمانی که عشق ادوارد را نابود نمی کرد، آرام نمی گرفت .
ادوارد با نوك انگشتانش اشک هایم را که روي گونه هایم سرازیر شده بود را پاك کرد.
« ؟ فکر می کنی صدمه زدن به بلاّ بهتر از محافظت کردن از اونه »
« . اون قوي تر از اونیه که تو فکرشو می کنی. از این بدتر هم به سرش اومده »
به طور ناگهانی، چهره جاکوب دچار تغییر شد، و بعد با چهره اي عجیب به ادوارد خیره شد، چهره اي بی نهایت متفکر،
و چشمانش حالتی به خود گرفت انگار سعی می کرد یک سوال مشکل ریاضی را حل کند .
احساس کردم ماهیچه هاي ادوارد دچار انقباض شد، من به بالا نگاه کردم، و تصویري بی نقص از درد در تمام چهره
اش مشاهده کردم. در یک لحظه طولانی، به یاد خاطره ي یک بعد از ظهر در ایتالیا افتادم، در برج خوفناك اعضاي
ولتوري، جایی که جین با قدرت دردناکش ادوارد را تنها با یادآوري خاطرات گذشته اش، شکنجه داده بود .
یادآوري این خاطره باعث شد حمله اي عصبی مرا از محیط اطرافم دور کند. چرا که حاضر بودم ویکتوریا صد ها بار مرا
می کشت، اما شاهد شکنجه شدن ادوارد نمی بودم.
« ! عجب بانمک بود » : جاکوب در حالی که به ادوارد می نگریست گفت
ادوارد تکانی خورد، اما بعد با اندکی تلاش حالت چهره اش صاف و رسمی شد. گرچه نمی توانست دردي که در
چشمانش هویدا بود را از کسی پنهان کند .
من با چشمانی گشاد شده از چهره تصنعی ادوارد چشم برداشتم و به نیشخند صورت جاکوب خیره شدم.
« ؟ تو باهاش چیکار کردي » : با لحنی تند فریاد زدم
« . جاکوب خاطرات خوشی در ذهنش داره، فقط همین » . ادوارد با آرامش حرف میزد « . چیزي نیست بلاّ »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
جاکوب پوزخندي زد، و ادوارد دوباره در هم رفت .
« ! تمومش کن. هر کاري که داري می کنی ، تمومش کن »
گرچه، این تقصیر خودشه که از خاطره یی که من دارم بهش فکر » : جاکوب ادامه داد « . باشه، اگر تو بخواي »
« . می کنم بدش میاد
من به او چپ چپ نگاه کردم، و او لبخندي شیطنت آمیز به من تحویل داد، انگار کودکی در حین انجام کاري اشتباه
به دام افتاده بود، اما کسی که می دانست قرار نیست تنبیه اش کند .
مدیر داره میاد که ما رو به خاطر تاخیر در حاضر شدن سر کلاسمون بازخواست کنه. بیا بریم » : ادوارد به آرامی گفت
« سر کلاس انگلیسی، اینجوري مشکلی برات پیش نمیاد
یه ذره درسر که عیبی نداره. بزار حدس » جاکوب فقط مرا مخاطب قرار داده بود « ؟ عجب محافظ فداکاري داري، نه »
« ؟ بزنم، تو اجازه نداري تفریح کنی... مگه نه
ادوارد نعره اي زد، و لب هاي کنار رفته اش دندانهایش را نمایان کردند .
گفتم
"خفه شو جیک."

این لحنت رو یادم میاد. ببین، اگر دلت خواست مثل قدیما یه حالی بکنی، باید بیاي به دیدن من ، » : جاکوب خندید
« . من هنوزم موتور سیکلتت رو تو گاراج نگه داشتم
من باید لطفش را جبران می کردم... « تو که قرار بود اونو بفروشی. تو به چارلی قول دادي »: این خبر من رو گیج کرد
آخر او یک هفته کامل براي تعمیر موتورها زحمت کشیده بود ، و او مستحق دستمزد بود. چارلی می توانست موتورم را
دور بیاندازد و بعد هم آشغال ها را به آتش بکشد .
آره ، فکر من همچی کاري رو می کردم. اون مالِ توست، نه من. به هر حال من تا زمانی که دوباره بخواییش »
« . نگه اش می دارم
نشانه اي کوچک از لبخندي که می شناختمش در کنار لب هایش پدیدار شد.
« ... جیک »
من فکر کنم قبلا اشتباه می کردم. می دونی، وقتی گفتم » : او قدمی به جلو برداشت، در چهره اش حرارت دیده میشد
ما نمی تونیم دوست باشیم. شاید بتونیم یِکاریش بکنیم، اگر طرف من باشی،... بیا به دیدنم.
"

من به روشنی ادوارد را در کنارم احساس می کردم، که هنوز هم دستش به صورت تدافعی در دور من حلقه شده بود. به
صورتش نگاه کردم...آرام بود و درد آلود .
« . ام م م...من نمی دونم جاکوب »
می دونستم، مهم نیست، درسته؟ فکر کنم من بتونم دوام بیارم و از این حرف ها، » : او سري تکان داد و آهی کشید
« ؟ آخه کی دوست می خواد
عذاب کشیدن جاکوب همیشه مثل گلوله اي به پهلویم اصابت می کرد . قصدي در کار نبود ، جاکوب نیازي به
نگهداري فیزیکی از طرف من نداشت. اما دستانم، در کنار ادوارد به تلاشی بیهوده افتاده بودند تا به او برسند تا در دور
کمرش حلقه شده و او را شریک در آرامش و اعتماد کنند .
یالا آقاي کراولی، » صدایی بلند از پشت سرمان باعث شد از جا بپرم « . خیلی خوب دیگه، برید سر کلاساتون »
«. بجنب
جاکوب به مدرسه کوییلید ها « . برو به مدرسه ات، جیک » : به محظ اینکه صداي مدیر مدرسه را شناختم، گفتم
می رفت. با ماندنش درمحوطه مدرسه دچار دردسر میشد.
آقاي گرین دانش آموزان را پراکنده می کرد، در چشمان کوچک و سیاهش ابرهاي طوفانی نحس دیده میشد .
«. جدي گفتم. وقتی برگردم هر کس اینجا مونده باشه به شدت تنبیه میشه » : با تهدید گفت
جمعیت قبل از تمام شدن جمله اش شروع به کم شدن کرده بود.
« ؟ آه، آقاي کالن. شما اینجا مشکلی دارید »
«. به هیچ وجه آقاي گرین. ما داشتیم به سر کلاس هامون می رفتیم »
شما دانش آموز جدید » آقاي گرین به جاکوب چشم انداخت « . عالیه، به نظر میرسه من دوستتون رو به جا نمیارم »
« ؟ هستید
چشمان آقاي گرین سر تا پاي جاکوب را ورانداز کرد، و درست مانند هر کس دیگري به نتیجه مشابه رسیدخطرناك...
دردسر ساز.
« !
نووچ » : جاکوب با پوزخندي در گوشه ي لبش گفت
پس باید ازتون بخوام سریعاً از محوطه مدرسه خارج بشید. همین الان مرد جوان ، قبل از اینکه مجبور شم با پلیس »
«. تماس بگیرم
پوزخند پنهان جاکوب تبدیل به نیشخندي کش ناك شد. احتمالاً چارلی رو تصور می کرد که براي بازداشت کردن او در
صحنه حاضر میشد. این پوزخند برایم رنج آور بود، انگار مرا دست می انداخت. این لبخندي نبود که انتظارش رو
می کشیدم .


و قبل از اینکه بر ترك موتورش جا بگیرد پایش را به زمین کوبید وحالت سلام « . اطاعت میشه قربان » : جاکوب گفت
نظامی به خود گرفت. سپس موتورش غرشی کرد و با صداي جیغ مانند لاستیک ها بر سطح آسفالت خیابان، دور زد
وبه سرعت و کمتر از یک ثانیه، از مدسه خارج شد.
آقاي گرین با دیدن نمایش موتور سواري دندان قروچه اي کرد .
« . آقاي کالن، امیدوارم دفعه دیگه به دوست تون اخطار کنید که وارد محوطه مدرسه ما نشن »
« . اون دوست من نبود آقاي گرین، اما اخطارتون رو بهش یادآوري خواهم کرد »
آقاي گرین لب هایش را به هم فشرد. سابقه ي درخشان و بی نقص ادوارد براي آقاي گرین مهر تاییدي بر بی گناهی
« ... اگر نگرانید که اون پسرك بخواد واستون مشکلی ایجاد کنه، کافیه به من » . او بود
« . لازم نیست نگران هیچ چیز باشید آقاي گرین. هیچ مشکلی در کار نیست »
« . امیدوارم این درست باشه. خیلی خوب دیگه، برید سر کلاستون. شما هم همینطور خانم سوان »
ادوارد سري تکان داد و سپس مرا به سمت کلاس انگلیسی راند .
« ؟ حالت براي رفتن به کلاست به اندازه کافی خوب هست »: وقتی از کنار مدیر می گذشتیم در گوشم زمزمه کرد
گرچه حتم داشتم آنقدرها هم خوب نیستم، دروغ گفتم . « . آره » : زمزمه کردم
خوب یا بد بودن حال من در حال حاضر اهمیتی نداشت. من باید سریعاً با ادوارد حرف می زدم، و کلاس انگلیسی به
هیچ وجه مکان مناسبی براي صحبت کردن نبود .
اما با وجود حضور آقاي گرین در پشت سرمان، چاره اي دیگر نمی دیدم .
ما به کلاس کمی دیر رسیدیم و به آرامی در سر جایمان قرار گرفتیم. آقاي برتی مدتی بود که شعري را از
رابرت
فراست براي کلاس می خواند. او به ورود ما توجه اي نکرد. نمی خواست ریتم خواندن شعرش را از دست بدهد.
من صفحه اي سفید از لاي دفترم پاره کردم و شروع به نوشتن کردم، به لطف آشفتگی ام، دست خطم از حالت عادي
هم بدتر شده بود.
چی شده ؟ همه چی رو بهم بگو و بیخیال محافظت از من شو، خواهش می کنم .
من دست نوشته ام را به سمت ادوارد سر دادم. او سري تکان داد و شروع به نوشتن کرد. با اینکه یک متن کامل را
یادداشت کرد، اما به نظر می رسید نصف زمانی که من براي نوشتن وقت صرف کردم هم وقتش را نگرفت. او کاغذ را
به سمت من هل داد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
آلیس بازگشت ویکتوریا رو دیده بود. من تو رو براي محافظت بیشتر از شهر خارج کردم.
اینجوري شانسش براي دست یابی به تو کمتر میشد. امت و جاسپر تقریباً موفق شده بودند بگیرنش، اما به نظر میرسه
ویکتوریا براي فرار از دست شکارچی هاش قدرت طبیعی خاصی داره.
اون به آنور مرز کوییلید ها که روي نقشه مشخص بود فرار کرد. قدرت آلیس با وجود حضور کوییلید ها مخدوش
میشه.
احتمالاً کوییلید ها هم رد اونو گرفته بودن و دنبالش بودن. اون گرگ گنده خاکستري فکر کرد امت از مرزشون عبور
کرده و در جواب بهش حمله کرده بود.
البته رزالی مداخله کرده بود و بنابراین بقیه تعقیب رو متوقف کرده بودند تا از همراهشون دفاع کنن. کارلایل و جاسپر
قبل از اینکه اتفاق بدي بیفته اوضاع رو آروم کردند.
اما دیگه ویکتوریا از دستشون فرار کرده بود. همش همین بود . "

من کلمات متن رو از چشم گذراندم. همه ي اونها درگیر شده بودند ، امت،
جاسپر ، آلیس، رزالی، کارلایل و شاید حتی
ازمه. گرچه به او اشاره اي نکرده بود. و بعد هم پل و بقیه گلّه کوییلید ها هم بودند. این به راحتی می تونست تبدیل به
یک جنگ بشه. جنگی بین خانواده ي آینده من و دوستان قدیمی ام، در برابر یکدیگر. امکان داشت یکی از آنها آسیب
ببیند. تصور کردم گلّه گرگ ها بیشتر آسیب پذیر بودند، اما تصور آلیس ریز نقش در مقابل یکی از اون گرگ هاي
بزرگ...... بر خودم لرزیدم.
با دقت، تمام متن را با پاك کنم پاك کردم و دوباره نوشتم :

"
چارلی چطور میشه؟ ممکنه ویکتوریا بره سراغش..."

ادوارد قبل از اینکه جمله ام را تمام کنم، سري به نشانه جواب منفی تکان داد. انگار از طرف چارلی به من اطمینان
میداد. دستش را به سمتم دراز کرد. اما من با بی توجهی دوباره شروع به نوشتن کردم :
"
تو که از افکار اون خبر نداري، چون اونجا نبودي. رفتن به فلوریدا ایده ي خوبی نبود. "

او کاغذ را از زیر دستم کشید :
"
من نمی خواستم تنها بفرستمت بري. با این شانسی که تو داري، ممکن بود هواپیما سقوط کنه و حتی جعبه سیاهش
هم نابود شه. "


منظور من این نبود. من به هیچ وجه نمی خواستم بدون او و تنها به سفر بروم. ما باید هر دو در کنار یکدیگر
می ماندیم. اما به خاطر توجه بیش از حدش احساس دست و پا چلفتی بودن می کردم. انگار من نمی توانستم از
کشوري به کشور دیگر بروم، بدون اینکه هواپیما آتش نگیرد. خیلی بانمک بود!
"
خوب بیا فکر کنیم از سر شانس افتضاح من هواپیما سقوط می کرد. خوب تو می خواستی چکار کنی؟ چرا باید سقوط
کنه؟ "

سعی می کرد لبخندش را پنهان کند :
"
مثلاً خلبان از فرط بالا انداختن چند تا شیشه مشروب از حال می رفت. نگران نباش، من بلدم هواپیما برونم. "

البته... لب هایم را به هم فشردم و دوباره سعی کردم .
"
جفت موتور هاي هواپیما می ترکید و ما با سرعت به سمت زمین سقوط می کردیم. من صبر می کردم تا به حد
کافی به زمین نزدیک می شدیم، بعدش تو رو صفت می چسبیدم و می پریدم بیرون. بعد دوباره برمی گشتیم به محل
حادثه، و اونوقت تبدیل می شدیم به دو نفر ازخوش شانس ترین نجات یافتگان تاریخ . "

با زبان بند آمده به او نگاه کردم.
« ؟ چیه » : زمزمه کرد
« . هیچی » : سرم را تکانی دادم
دوباره جمله اي جدید روي سطح کاغذ نوشتم :
"
دفعه دیگه باید بهم بگی "

می دانستم دفعه بعدي در کار خواهد بود. این راه تا مرگ یکی از ما ادامه داشت .
ادوارد براي یک دقیقه تمام به چشم هایم خیره شد. نمی دانستم چهره ام چه حالتی داشت ، احساس سرما می کردم،
پس خون به گونه هایم ندویده بود! اما مژه هایم خیس شده بودند .
آهی کشید و سري تکان داد.
« . متشکرم »
کاغذ از زیر دستانم ناپدید شد. من به بالا نگاه کردم و با تعجب پلک زدم. درست در همان لحظه آقاي برتی بالاي
سرمان ظاهر شد.

چیزي هست که دلتون بخواد با بقیه کلاس در میون بزارید آقاي کالن »


ادوارد با معصومیتی ظاهري به بالا نگاه کرد و کاغذ را روي دفتر هایش تکانی داد و گفت
صدایش گیج به نظر می رسید.
آقاي برتی نگاهی به کاغذ کرد ، و بعد هیچ نشانی از سوءظن در چهره اش نبود ، و او به جلوي کلاس رفت .
چند ساعت بعد، در سر کلاس هندسه، شایعاتی به گوشم خورد.
«  تمام پولم رو میزارم رو اون پسر سرخ پوست » : کسی می گفت
سرم را بالا کردم و تایلر، مایک و آستین را دیدم که سر ها را به هم نزدیک کرده بودند و غرق در بحث شان بودند.
انگار از « . آره. دیدي عجب هیکلی داره این یارو جاکوب؟ فکر کنم بتونه کالن رو لهش کنه » : مایک زمزمه کرد
تصور این فکر لذت می برد .
فکر نمی کنم. یه چیزي راجع به ادوارد وجود داره. اون همیشه یه جورایی... به خودش مطمئنه... » : بِنْ مخالفت کرد
« . فکر کنم می تونه از پس خودش بربیاد
آره منم با بِنْ موافقم ، تازه اگر کسی واسه ادوارد مزاحمتی ایجاد کنه، اون برادر بزرگش میاد » : تایلر با موافقت گفت
« وسط ، دعوا
تازگی رفتی سمت لاپوش؟ من و لورن چند هفته پیش رفتیم به ساحل اونجا. و باور کنین رفقاي » : مایک گفت
« . جاکوب هم دست کمی از خودش ندارن ، همشون خیلی گُندن
« هاه... حیف جلوي ما دعوا نمی کنن ، هر چی بشه ما نمی فهمیم آخرش کی پیروز میشه » : تایلر گفت
« من که اینجوري فکر نمی کنم. شاید ما هم رفتیم تماشا » : آستین گفت
« ؟ کسی حال شرط بندي داره » : مایک گفت
« ده تا رو جاکوب » : آستین سریع گفت
« ده چوب رو کالن » : تایلر هم دخالت کرد
« ده تا رو ادوارد » : بِنْ موافقت کرد
« جاکوب »: مایک گفت
« هی ، از شما بچه ها کسی میدونه دعوا کلاً سر چیه؟ شاید رو شرط بندي تاثیر بزاره » : آستین با تعجب پرسید

و بعد هم زمان اول به من وبعد به بقیه اشاره کرد. « من یه حدسی می زنم » : مایک گفت
از حالت چهره هایشان به نظر رسید از اینکه من از آن فاصله هم می توانم صدایشان را بشنوم، شوکه شدند. دوباره
سریع به سمت هم برگشتن و کاغذ هایی را بین یکدیگر پخش کردند .
« هنوزم میگم جاکوب » : مایک زیر لب زمزمه کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل چهارم

هفته بدي را سپري کرده بودم.
خوب… می دانستم اساساً هیچ چیزي تغییر نکرده بود، ویکتوریا هم دست بردار نبود ، اما آیا من انتظار چیزي دیگر را
داشتم؟ حضور مجدد او برایم غیر قابل پیش بینی نبود ، پس دلیلی براي ترسیدن وجود نداشت! .
درعمل، ترسیدن فقط در حرف آسان بود.
تا پایان سال تحصیلی فقط چند هفته دیگر باقی مانده بود، اما به نظرم احمقانه می رسید اگر ضعیف و بی دفا در
گوشه اي می نشستم و منتظر بلاهاي بعدي می شدم . انسان بودن برایم خطرناك بود ، فقط مشکلات را چند برابر
می کرد. فردي مثل من نباید انسان باقی می ماند. فردي با شانس من فقط اوضاع را وخیم تر می کرد .
اما هیچ کس به حرف هایم گوش نمی داد.
ما هفت نفر هستیم بلاّ ، و با وجود حضور آلیس در بین ما، فکر نمی کنم ویکتوریا بتونه مارو » : کارلایل می گفت
« . قافل گیر کنه. این خیلی مهمه ، به خاطر چارلی هم که شده ما باید به نقشه اصلی مون وفادار بمونیم
ما هیچ وقت اجازه نمیدیم اتفاقی براي تو رخ بده عزیزم. خودتم هم اینو میدونی پس لطفاً اینقدر » : ازمه می گفت
و بعد او پیشانیم را بوسید. « . نگران نباش
« ! خوشحالم که ادوارد تو رو نکشت. وقتی تو هستی همه چیز خیلی با حال میشه » : امت می گفت
رزالی چشم غره اي به او رفت .
« ؟ من داره بِهِم بر میخوره. تو جدي نگران هیچی نیستی بلاّ » : آلیس شکلکی در آورد و گفت
« ؟ اگه اونقدرام مهم نیست ، پس چرا ادوارد منو برد فلوریدا »
« یعنی هنوز متوجه نشدي، بلاّ؟ اینکه ادوارد یه کمی تو واکنش هاش افراط میکنه »
جاسپر به کمک قدرت کنترل احساسات وجودي اش، به آرامی و مخفیانه تمام ترس درونی ام را پاك می کرد. قوت
قلبی نیرومند تمام وجودم را فرا گرفت، و باعث شد همه دردهایم از من دور شوند .
البته، احساس آرامش و گرماي درونی ام زمانی که با ادوارد از اتاق بیرون رفتم، از میان رفت.
پس توافق این بود که من همه چیز را در مورد آن خون آشام دیوانه که قصد کشتنم را کرده بود فراموش کنم ، و سرم
به کار خودم باشد؟!
من سعی کردم ، و در کمال تعجب مسائلی به مراتب ترسناك تر از قرار گرفتن در لیست غذا به ذهنم رسید .
اما واکنش ادوارد از همه بیشتر باعث وحشتم میشد.
این بین تو و کارلایلِ ، البته ، تو میدونی من راضی شدم هر دقت دلت بخواد به قولت عمل کنی، کارو »: او می گفت
و بعد مثل فرشته ها لبخندي زد. « . یکسره کنم
اخَ خ خ... من شرط رو خوب می دونستم. ادوارد قول داده بود خود شخصاً و هر زمان که من می خواستم، مرا تغییر
بدهد ، به این شرط که قبل از تغییر نهایی با او ازدواج می کردم.
گاهی اوقات فکر می کردم او در باره ناتوانی اش در خواندن ذهنم، به من دروغ می گوید. آخر چگونه بود که او در باره
شرطی که به سختی می توانستم بپذیرم این همه پافشاري می کرد؟ قراري که حرکتم را کُند میکرد .
تمام این هفته به بدترین شکل گذشت، و امروز بدترین آنها بود.
در حقیقت هر گاه ادوارد در کنارم نبود، روز بدي میشد. در طول هفته گذشته آلیس هیچ بینشی در باره آینده نداشت و
ادوارد با اصرار من فرصتی پیدا کرده بود تا با بردرانش به شکار برود. می دانستم شکار طعمه هاي آسان و نزدیک
حوصله اش را به سر می برد .
«. برو خوش بگذرون... یه کیسه شیر کوهی ام براي من بیار » : به او گفتم
به هیچ وجه دوست نداشتم اعتراف کنم چقدر تحمل دوري او برایم سخت بود ، و چگونه در کابوس هاي غیبت آخرش
اسیر می شدم. اگر او می دانست، باعث میشد هرگز از ترس تنها گذاشتنم آرام نگیرد و حتی براي ضروري ترین کارها
جایی نرود. و این همیشه آزارم میداد ،درست از زمانی که از ایتالیا برگشته بودیم. چشمان طلایی اش سیاه رنگ شده
بود و بیشتر از حدي که در توانش بود، از تشنگی رنج می برد .پس من هم قیافه اي شجاع به خود می گرفتم و هر گاه
امت و جاسپر براي شکار می رفتند، ادوارد را هم همراه شان می کردم .
اگر چه، احساس می کردم او همه چیز را می دید ، البته کمی.

امروز صبح نامه اي روي بالشم گذاشته بود :
" خیلی زود برمی گردم تا دلتنگ من نشی. مواظب قلبم باش... اونو پیش تو جا گذاشتم ."
پس من یک شنبه ي خشک و خالی در پیش رو داشتم. صبح در فروشگاه لوازم ورزشی المپیک نیوتون ها
وآه ه ه... البته یک قول آرامش بخش از طرف آلیس عزیزم! :
"من براي شکار در نزدیکی خونه کمین می کنم. اگر به کمکم احتیاج داشتی، من فقط پانزده دقیقه باهات فاصله دارم.
یکی از چشمام رو به سمت اتفاقات کنار تو نگه می دارم."
معنی این حرف : " چون ادوارد این دور و برا نیست ، بهتره کار مسخره اي انجام ندي . "
بدون شک آلیس توانایی بالایی در ترساندن من داشت .
سعی کردم به نکات مثبت نگاه کنم. بعد از کار، من با آنجلا قرار داشتم تا در نوشتن کارت دعوت هایش کمک کنم.
این براي گذشتن زمان عالی بود. و در غیبت ادوارد، چارلی خیلی سر حال بود. پس باید تا زمانی که این حالت پایدار بود
از آن استفاده می کردم. آلیس شب را با من سپري می کرد ، اگر آنقدر رقت انگیز شده بودم که از او در خواست
می کردم. و تا فردا صبح ادوارد به خانه بازمی گشت ، و من هم دوام می آوردم .
***
نمی خواستم به شکل احمقانه اي زود به سر کارم برسم ، پس به آرامی صبحانه خوردم، سر صبر وقتی ظرف ها را
شستم آهن رباهاي روي در یخچال را به صف مرتب کردم. انگار دچار بیماري وسواس شده بودم.
دو آهن رباي سیاه رنگ آخري ،آهن رباهاي محبوبم بودند ، چون که می توانستند ده صفحه کاغذ را با هم به در
یخچال نگه دارند بدون اینکه کنده شوند. از فرمان من براي صف بستن سرپیچی می کردند. هر بار سعی می کردم
تکه آخر را به ته صف بچسبانم تکه قبلی از جا بیرون می پرید .
شاید یک دیوانگی لحضه اي خشم تمام وجودم را فرا گرفت. چرا اینها سر جایشان نمی چسبیدند؟ احمق و سمج، من
آنها را به هم فشار می دادم، شاید بالاخره تسلیم می شدند. توانستم یکی را بر عکس جا بیندازم، احساس کردم شکست
خوردم. در نهایت با عصبانیتی که بیشتر از خودم بود تا آهن ربا ها، آنها را از در یخچال کندم و به کمک هر دو دستانم
به هم فشار دادم. با کمی تلاش، توان آنها کمتر از من بود.... توانستم آنها را به هم بچسبانم.
صحبت کردن با اشیاء نشانه ي خوبی نیست! « ؟ دیدي؟ اینقدرام وحشتناك نبود » : با صدایی بلند گفتم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
براي یک ثانیه مانند احمق ها آنجا ایستادم، و طوري رفتار کردم که انگار قدرت مقابله با قوانین علمی را داشتم ، و بعد
با آهی آهن ربا ها را با فاصله اي زیاد از هم، دوباره به یخچال چسباندم.
« . لزومی نداره اینقدر سخت گیر باشین » : گفتم
با اینکه هنوز خیلی زود بود، اما تصمیم گرفتم از خانه خارج شوم، قبل از اینکه اشیاء جوابم را بدهند!! .
وقتی به فروشگاه نیتون رسیدم، مایک داشت از روي عادت همیشگی کف زمین را می شست و مادرش هم پیشخوان
را مرتب می کرد. من درست وسط بحث آنها وارد شدم... و هیچ کس متوجه حضور من نشد.
« ... ولی تایلر فقط همین یه بار می تونه بیاد. خودت گفتی بعد از پایان مدرسه » : مایک غرغر کنان می گفت
تو باید یکم صبر کنی. تو و تایلر می تونین به چیزاي دیگه فکر کنین ، تو به » : خانم نیوتون با لحن تندي گفت
سیاتل نمیري ، لااقل تا زمانی که پلیس جلوي اتفاقات اخیر رو بگیره. مطمئنم بِن کراولی هم همین رو به تایلر گفته.
« پس یه جوري رفتار نکن انگار من آدم بدي ام ،... اوه صبح بخیر بلاّ
« . امروز زود اومدي » : وقتی چشمش به من افتاد، لحن صدایش سریع آرام گرفت
کارِن نیوتون آخرین کسی بود که من براي خرید لوازم ورزشی از او کمک می گرفتم. موهایش کاملاً بلوند و روشن
بود، و آنها را پشت گردنش ریخته بود. ناخنهایش را خیلی حرفه اي سوهان زده بود ، و از ناخن هاي پایش که از زیر
کفش بازش معلوم بود میشد حدس زد نیوتون ها اصلاً اهل ورزش نبودند.
«. ترافیک سبک بود » : در حالی که جلیقه افتضاح نارنجی شب رنگم را از زیر پیشخوان بر می داشتم به شوخی گفتم
از اینکه خانم نیوتون هم مثل چارلی در مورد سیاتل اخطار میداد شگفت زده شده بودم. فکر می کردم چارلی سخت
گیري می کرد! .
خانم نیوتون یک دقیقه من و من کرد، و با دسته اي از آگهی هاي کاغذي که روي پیشخوان « ... خوب راستش »
مرتب کرده بود بازي می کرد.
من در حالی یک دستم را در آستینم کرده بودم، سر جایم متوقف شدم. این حالتش را می شناختم .
وقتی به نیتون ها گفتم که نمی توانم تابستان را برایشان کار کنم و آنها را در شلوغ ترین فصل سال تنها می گذارم
آنها کتی مارشال را به جاي من انتخاب کردند. اونها نمی توانستند به هر دوي ما دستمزد بپردازند ، پس در روز خلوتی
مثل این ....
« ... من می خواستم باهات تماس بگیرم »

فکر نمی کنم امروز خیلی مشتري بیاد اینجا قاعدتاً من و مایک می تونیم از پس اش بر » : خانم نیوتون ادامه داد
« ... بیایم. منو ببخش که مجبور شدي از خواب پاشی و بیاي
در یک روز معمولی، این نوع اتفاقات به سمتم جذب میشد. امروز... زیاد نه.
شانه هایم پایین افتادند. پس من چکار کنم؟ « باشه » : آهی کشیدم
« ... این انصاف نیست مامان، اگر بلاّ دلش می خواد کار کنه » : مایک گفت
من نمی خواستم باعث سلسله « . نه مشکلی نیست خانم نیوتون. جدي میگم. من باید واسه امتحاناتم درس بخونم »
اي از دعواهاي خانوادگی باشم .
ممنون بلاّ. مایک ردیف چهارم رو یادت رفت تی بکشی. آم م م بلاّ. میشه سر راهت این آگهی ها رو بندازي تو »
«. زباله دونی؟ به اون دختره که اینارو آورد گفتم بزارتشون رو پیشخون، ولی راستش اصلاً واسه اینا جا ندارم
« . البته، مشکلی نیست »
جلیقه ام رو درآوردم، و در حالی که دسته آگهی ها رو زیر بغل گرفتم، وارد خیابان بارانی و مه گرفته شدم.
زباله دان کنار فروشگاه نیوتون ها بود، جایی که کارمندان باید ماشین خود را پارك می کردند. درب زباله دان را باز
کردم و دسته اي از اگهی هاي زرد رنگ را دور ریختم که ناگهان تیتر مشکی و درشت آن توجه ام را به خود جلب کرد.
کاغذ ها را دو دستی نگه داشتم و به تصویر زیر نوشته ها خیره شدم. گلویم خشک شده بود.
گرگ ها المپیک را نجات بدهید.
در زیر این کلمات تصویر با جزئیاتی از نقاشی گرگی بود که درکنار درختی ایستاده بود، سرش را به سمت قرص ماه
چرخانده بود و زوزه می کشید. تصویر ناخشایندي بود. چیزي در چهره ي گرگ باعث شده بود صورتی دردناك پیدا
کند. شاید از سر درد زوزه می کشید .
و بعد من به سمت تراکم می دویدم، کاغذ آگهی هنوز در دستانم بود.
پانزده دقیقه... فقط همین قدر فرصت داشتم. اما همین هم کفایت می کرد. تا لاپوش فقط پانزده دقیقه را بود... و
احتمالاً قبل از اینکه کسی بفهمد از حریمشان گذشته بودم.
تراك بدون هیچ دردسري روشن شد .
آلیس احتمالاً این را ندیده بود، چون از قبل به آن فکر نمی کردم. کلید کار همین بود یک تصمیم گیري سریع و
لحظه اي ، و اگر سریع حرکت می کردم شانس موفقیتم زیاد بود.

کاغذ ها را به کنارم پرت کردم، و بعد صد ها آگهی ، صد ها گرگ که زوزه می کشیدند، در پس زمینه اي زرد به هوا
بلند و سپس در کف ماشین ، صندلی جلو پخش شدند ...
به سرعت وارد بزرگرا شدم، و بی توجه به صداي نعره تراك، پدال گاز را فشار دادم. پنجاه و پنج کیلومتر در ساعت
آخرین سرعتی بود که میشد با تراك من رفت. امیدوار بودم سرعتم کافی باشد .
من هیچ نمی دانستم که مرز قرارداد کجا واقع شده، اما بعد از گذشتن از کنار اولین خانه هاي لاپوش احساس آرامش
کردم. این احتمالاً فراتر از مرزي بود که آلیس می توانست از آن بگذرد.
وقتی امروز بعد از ظهر به دیدن آنجلا می رفتم، حتماً با آلیس تماس می گرفتم. و او مطمئن میشد که حال من خوب
است. نیازي نبود که او کاري کند. دلیلی براي ناراحتی اش وجود نداشت ،ادوارد به اندازه کافی از دستم عصبانی میشد .
وقتی با شدت در جلوي خانه اي قدیمی قرمز رنگ وآشنا ترمز گرفتم، موتور ماشین به شدت خس خس و صدا میکرد
وقتی به آن خانه ي کوچک که روزگاري پناهگاه امنی برایم محسوب میشد نگاه کردم، بقض گلویم را فشرد.
قبل از اینکه بتوانم موتور ماشینم را خاموش کنم، جیک با چهره اي متعجب به جلوي در ورودي آمد .
وقتی موتور خاموش شد و سکوت همه جا را فراگرفت ، به راحتی صداي حبس شدن نفسش را شنیدم .
« ؟ّ بلا »
« ! هی جیک »
و لبخندي که دوست داشتم بر لبانش نقش بست، انگار خورشید از لاي ابرهاي سیاه بیرون آمده « !ّ بلا » : فریاد کشید
« . باورم نمیشه » . بود. دندان هاي سفیدش در تضاد با پوست تیره رنگش، می درخشید
او به سمت تراك دوید و مرا از لاي در نیمه باز ماشین بیرون کشید و بعد ما هر دو درست مثل بچه ها از فرط
خوشحالی بالا و پایین می پریدیم .
« ؟ چطوري اومدي اینجا »
« در رفتم »
« ! چه باحال »
بیلی خود را با صندلی چرخدارش بیرون کشیده بود تا از دلیل این همه شلوغی باخبر شود. « ! هی بلاّ »
« !... هی بیل »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
در همان لحظه گوشم سوتی کشید... جاکوب مرا محکم در آغوش گرفت و فشار داد و بعد بی خبر از این واقعیت که
من داشتم خفه می شدم، شروع به چرخاندم در هوا کرد.
« واااي، چقدر خوبه که دوباره اینجا دیدمت »
« ... نمی تونم ... نفس ... بکشم »
خنده اي کرد و مرا زمین گذاشت.
شادمانی صدایش طوري بود که انگار بازگشتم به خانه را خوش آمد می گفت. « . خوش اومدي بلاّ »
به جاي نشستن در خانه، شروع به قدم زدن کردیم. جاکوب تقریباً مثل فنر از جا می پرید و جلو می رفت، و من مجبور
می شدم براي اینکه جا نمانم به او یادآوري کنم که قدم هاي من به ده فوت نمی رسد.
وقتی راه می رفتیم، نیمه ي دیگر خودم را دیدم، خودم که با جاکوب بود درست مثل جوان ها، بدون هیچ مسیولیتی.
کسی که ممکن بود از سر بیخیالی و بی دلیل کاري احمقانه انجام بدهد.
بیشتر زمان مان به احوالپرسی و سوال هاي همیشگی سپري شد: حالمون چطوره؟ چه کار ها می کنیم؟ چقدر من وقت
دارم؟ و دلیل آمدن من چه بوده؟ و وقتی من صادقانه داستان آگهی و تصویر گرگ را تعریف کردم، انفجار خنده اش در
بین درختان جنگل پیچید.
اما بعد، وقتی قدم زنان از کنار مغازه ها گذشتیم و به اولین مسیر به سمت ساحل رسیدیم، قسمت سخت کار آغاز شد.
دیر یا زود بحث ما به دلایل جدایی طولانی مان می رسید و من باید دوباره شاهد بازگشت نقاب خشک و بی روحی
باشم که بهترین دوستم اخیرا به چهره میزد.
« ؟ خوب، بگو ببینم جریان چیه »: جاکوب در حالی که با قدرتی بیش از حد لزوم، به چوب خشکی لگد میزد پرسید
من روي شن هاي ساحل نشستم و به تکه سنگی تکیه دادم .
« ... منظورم اینکه... بعد از آخرین باري که ما... خوب قبل از اینکه ما...میدونی که »
به سختی به دنبال کلمات مناسب می گشت. نفس عمیقی کشید و دوباره سعی کرد.
چیزي که می خوام بدونم... همه چیز به حالت قبلش برگشت... وقتی اون برگشت... یعنی تو اونو با همه کارایی که »
« ؟ کرد بخشیدي
« چیزي نبود که ببخشم » : نفس عمیقی کشیدم
می خواستم از این بحث بگذریم، خیانت ، تهمت ، اما می دانستم ما باید یکبار براي همیشه به این بحث پایان بدهیم.

چهره جاکوب طوري در هم رفت انگار آب لیمو به گلویش پریده بود.
«. کاش سام اونشب تو سپتامبر گذشته از قیافه ات عکس گرفته بود. خیلی بدرد می خورد »
« کسی رو محاکمه نمی کنیم »
« . شایدم یه نفر حقش باشه »
« حتی تو هم نمی تونی اون رو به خاطر رفتنش سرزنش کنی، فقط اگر دلیلش رو می دونستی »
« تو برام توضیح بده » سریع مرا به چالش کشید « . باشه » . براي چند ثانیه به من خیره شد
او با خصومت به من حمله کرده بود و عمداً مرا تحریک می کرد ، عصبانیت اش برایم دردناك بود. این باعث میشد به
یاد آن بعد از ظهر سیاه بیفتم، خیلی وقت پیش، وقتی که... به دستور سام... جاکوب به من گفت که ما نمی توانیم
دوست باقی بمانیم. چند ثانیه زمان برد تا من خودم را جمع و جور کردم.
پاییز گذشته ادوارد به این دلیل منو ترك کرد چون فکر می کرد بودن من با یه خون آشام اشتباه محض ، اون فکر »
«. می کرد اگر منو ول کنه به نفع سلامتی منه
جاکوب به فکر فرو رفت، براي یک دقیقه سکوت کرد. هر چه که او قصد داشت بگوید، دیگر به کارش نمی آمد.
خوشحال بودم که او نمی توانست عامل اصلی که پشت انتخاب ادوارد پنهان بود را درك کند. حتی نمی توانستم تصور
کنم که عکس العمل جاکوب آن هم وقتی می شنوید جاسپر قصد کشتن من را داشته، چه خواهد بود.
« . ا گر چه اون دوباره برگشت...مگه نه؟ خیلی بده که نمی تونه سر تصمیمش واسته » : جاکوب گفت
« . اگر یادت باشه، این من بودم که رفتم و برگردوندمش »
جاکوب به من خیره شد، و بعد ناگهان بی خیال شد. صورتش آرام گرفت، و وقتی دوباره سخن گفت صدایش نرمتر
شده بود.
« ؟ آره درسته. پس من هیچوقت نمی فهمم داستان از چه قراره. راستی چه اتفاقی افتاد »
نفس صدا داري کردم و لبم را گاز گرفتم.
« ؟ چیه؟ یه رازه؟ نکنه نباید به من بگی » : صدایش دوباره داشت حالت نیشخند پیدا میکرد
« نه. فقط داستانش خیلی طولانیه »
جاکوب لبخندي با تکبر زد، ، چرخی زد و در کنار ساحل به راه افتاد و انگار توقع داشت من هم به دنبالش بروم .
اگر جاکوب به این رفتارش ادامه میداد، بودن با او هیچ لذتی نداشت. من ناخودآگاه به دنبالش راه افتادم، مطمئن نبودم
که باید برگردم و بروم یا نه. به زودي باید با آلیس روبرو می شدم. البته اگر به خانه بر می گشتم ، پس عجله اي در
کار نبود.
جاکوب به سمت قسمت باز و بزرگی از جنگل رفت که برایم آشنا بود... یک درخت کامل... با ریشه هایی که نیمی از
آنها در زیر زمین و بقیه از خاك بیرون زده بود...درخت ما !!! جلوي رویمان بود.
جاکوب روي سکوي طبیعی ریشه ها نشست و با دست روي زمین کنارش کوبید.
« ؟ من از داستان هاي طولانی بدم نمیاد. توش بزن بزن هم هست »
« یه چیزایی هست » . چشمانم را چرخی دادم و کنارش نشستم
« داستان ترسناك اگر توش اکشن نباشه بدرد نمی خوره »
« ؟ گوش میدي یا می خواي پشت سر هم به دوستان من توهین کنی » : سرفه اي کردم « ! ترسناك »
او وانمود کرد لب هایش را با کلیدي نامریی قفل کرد و بعد آن را از بالاي شانه اش دور انداخت. سعی کردم لبخند
نزنم، اما شکست خوردم.
سعی می کردم داستان را در ذهنم مرتب کنم. « مجبورم داستان رو از جایی شروع کنم که خودتم توش بودي »
جاکوب دستش را بالا گرفت .
« !! بفرمایید »
« خیلی خوبه. راستش خودمم درست نفهمیدم اون موقع چه اتفاقاتی افتاد » : او گفت
« ؟ آره، خوب، یه جاهایی خیلی پیچیده میشه. پس صبر داشته باش. میدونی که آلیس چه جوریه »
اخمی کرد ، گرگ ها باور نداشتند اسرار قدرت هاي مافوق طبیعی خون آشامان حقیقت داشته باشد.
سال گذشته ، من به ایتالیا رفته بودم تا ادوارد را باز گردانم.
سعی می کردم کوتاه و مختصر توضیح دهم ، از گفتن مطالب غیر ضروري خودداري می کردم. سعی می کردم حالت
چهره جاکوب را تجزیه و تحلیل کنم وقتی برایش تعریف کردم که آلیس از قصد ادوارد براي خودکشی با خبر شد.
گاهی جاکوب غرق در افکارش میشد، حتی مطمئن نبودم که او گوش می دهد. فقط یکبار وسط حرفم پرید.
« . جدي میگی؟ این عالیه » چهره اش ترسناك و پیروز می نمود « ؟ زالوي آینده بین، نمی تونه مارو ببینه »

دندان هایم را به هم ساییدم. و در سکوت کنار هم نشستیم. چهره اش مشتاق شنیدن بود. آنقدر سکوت کردم تا او
متوجه اشتباهش شد .
باز هم لب هایش را قفل کرد . « او و وخ... ببخشید » : او گفت
وقتی به قسمت ولتوري ها رسیدم خواندن حالت چهره اش آسان تر شد. دندان هایش به هم ساییده میشد، موي
دستانش سیخ شده بود، و پره هاي بینی اش گشاد شده بود. زیاد وارد جزئیات نشدم. گفتم که ادوارد ما را از دردسر
نجات داده بود، ولی اشاره اي به قول و قرار مان نکردم. و قرار ملاقاتی که در انتظارش بودیم. نیازي نبود جاکوب هم
وارد کابوس هایم شود .
دیگه از همه ماجرا با خبرشدي. حالا نوبت توست که حرف بزنی. وقتی من پیش مامانم بودم اینجا چه اتفاقاتی »
«؟ افتاد
با شناختی که از جاکوب داشتم می دانستم او اطلاعاتی به مراتب بیشتراز ادوارد را در اختیارم می گذاشت. او از به
وحشت انداختن من نمی ترسید.
من و امبري و کویل داشتیم شنبه شب گشت زنی می کردیم، همون کار » جاکوب با حالتی مصنوعی به جلو خم شد
« . همیشگی، که یهو از وسط هیچ کجا... بامب
دستانش را با شدت از هم باز کرد و اداء انفجاري را در آورد.
اونجا یه رد پاي تازه بود ، پانزده دقیقه قبلش جا مونده بود، سام از ما خواست منتظرش بشیم، اما اون خبر نداشت که »
تو رفتی ، و منم نمی دونستم رفیق خون آشامت مواظبت هست یا نه ، بنابراین ما با تمام سرعت رفتیم دنبالش. اما قبل
از اینکه ما بهش برسیم از محدوده قرارداد گذشته بود. ما به این امید که شاید دوباره بیاد اینور، در کنار مرز پخش
او سر و موهایش را که از وقتی به گروه جدیدش ملحق شده بود کوتاه « شدیم. خیلی وقتمون تلف شد. بزار واست بگم
ما تقریباً رسیدیم به شرق منطقه، کالن ها داشتن اونو به طرف پشت مرزمون تعقیب می کردند، » . میکرد، را چرخی داد
« چند مایل سمت جنوب ما کمین گاه خوبی میشد ، اگر ما می دونستیم کجا منتظرش بشیم
از بخت بد روزگار. سام و بقیه قبل از ما جلوشو » او سري تکان داد، حالا دهن کجی هم به صورتش اضافه شده بود
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
گرفتن، اما اون زنیکه درست روي خط مرزي می رقصید، و تمام زالو ها هم اونور مرز بودند. اون گنده اسمش چی
«؟ بود
« امت »
آره، همون یارو. یهو پرید به سمت دختره، اما اون مو قرمزي خیلی سریع بود! اون جا خالی داد و زالوِ درست پرت شد »
« تو بقل پل. خوب پل هم... تو که پل رو می شناسی

« آره »
تمرکزش رو از دست داد ، نمی تونم بگم که مقصر بوده ، اون خون آشام گنده درست رو پشتش نشسته بود. اونم »
« بهش حمله کرد ، اینجوري نگام نکن ها ناسلامتی خون خوارها اومده بودن تو سرزمین ما
سعی می کردم چهره اي آرام داشته باشم. اما از استرس زیاد داستان حتی اگر به خوبی و خوشی هم تمام میشد ناخن
هایم را در گوشت دستم فشار می دادم .
«.ِ.. به هر حال ، پل تیرش خطا رفت و طرف برگشت تو مرز خودشون. اما همون لحظه، آم م م، خوب اون، بلونده »
براي توصیف خواهر ادوارد، چهره جاکوب ترکیبی از نفرت و انزجار را به خود گرفت.
« رزالی »
حالا هر چی که هست. پاشو از گلیمش دراز تر کرد، منو سام هم رفتیم به کمک پل. اونوقت اون سرگروهشون با »
« ... اون پسر مو بلونده
« کارلایل و جاسپر »
می دونی که اصلا واسم مهم نیست. به هر حال، کارلایل با سام حرف زد، سعی کرد » . نگاه خشمگینی به من انداخت
اوضاع رو آروم کنه. بعد خیلی عجیب شد، همه واقعاً آروم شدند، همون پسره که الان گفتی با افکارمون یکارایی کرد.
« . ما می دونیم چیکار کرد، ولی من نمی تونستم آروم بگریم
« آره، می فهمم چه حسی داره »
« . خیلی مزاحم بود، همین حس رو میداد. به آدم بر می خوره »
اون رهبر زالو ها به سام قبولوند که اولویت با ویکتوریاست. و بعد از تعقیب دوباره سراغ » با عصبانیت سري تکان داد
شرایط فعلی مون بر می گردیم. اون یه مسیر رو به ما نشون داد، طوري که راحت بتونیم بوشو دنبال کنیم. اما دختره به
سمت کوهستان رفته بود و بعدش هم یه راست رفته بود تو رودخونه وشنا کنان فرار کرده بود. اون گنده و اون یارو
« . آرومه اجازه خواستن که بیان اینور مرز و برن دنبالش، اما ما گفتیم نخیر
خوبه. منظورم اینه که ، شما ها حماقت کردید، ولی من خوشحالم که امت زیاد حواسش به خودش نیست ، ممکن »
« بود صدمه ببینه
پس اون زالو بهت گفته بوده که ما همین جوري بیخودي به یکی از افراد بیگناهش حمله » : جاکوب خرناسی کشید
« ... کردیم
« ادوارد هم دقیقاً همین رو گفت. فقط زیاد توضیح نداد » : به وسط حرفش پریدم « نه »

« آهان » : جاکوب با صدایی آرام گفت
از جایش بلند شد و از بین صدها قلوه سنگی که بر زمین ریخته بود یکی را برداشت و با حرکتی سریع و حساب شده
اون زنیکه بر می گرده، به گمونم. ما یه بار دیگه هم بهش » . بر سطح آب دریا، چندین مایل آنطرف تر پرتاب کرد
« حمله خواهیم کرد
بر خود لرزیدم، البته که برمی گشت. آیا دفعه بعد ادوارد به من خبر می داد؟ مطمئن نبودم. بهتر بود از این به بعد مراقب
آلیس باشم، شاید دوباره آینده را دید...
به نظر می رسید جاکوب متوجه عکس العمل من نشده بود. او با چهره اي متفکر به موج هاي دریا خیره شده بود.
« ؟ داري به چی فکر میکنی » : بعد از مدتی سکوت پرسیدم
داشتم به حرفی که بهم زده بودي فکر می کردم... راجع به اون زمانی که گفتی رفیق خون آشام آینده بینت دیده بود »
که تو از صخره پریدي و مثلاً خودکشی کردي. و اینکه چه جوري همه چیز بهم ریخت ، متوجه نشدي اگر منتظرم
می موندي، اونوفت زال... آلیس نمی دید که تو پریدي؟ اونوقت هیچ چی عوض نمی شد. احتمالاً الان تو گاراجمون
« ... بودیم. مثل هر شنبه ي دیگه. هیچ خون آشامی تو فورکس نمی موند. و تو و من
دوباره غرق در افکارش سکوت کرد.
با این طرز حرف زدن حالم رو بهم زد، انگار خوب میشد اگر خون آشامی در فورکس وجود نداشت. با تصور صحنه اي
که او برایم تجسم کرده بود، قلبم به تپش افتاد .
« به هر حال ادوارد برمی گشت »
با شنیدن اسم ادوارد دوباره به خودش آمده بود. « ؟ یعنی تو مطمئنی »
« جدا بودن... واسه هیچ کدوم از ما ممکن نیست »
او می خواست چیزي بگوید، چیزي از سر خشم، اما جلوي خودش را گرفت، نفسی تازه کرد، و دوباره شروع کرد .
« ؟ می دونستی سام از دستت خیلی عصبانیه »
اوه، حالا فهمیدم. اون فکر می کنه اونا می رفتن اگر من اینجا » چند ثانیه طول کشید تا درك کنم « ؟ از دست من »
« نبودم
« نه، اینطوري نیست »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ پس مشکلش چیه »
جاکوب خم شد تا سنگ دیگري از زمین بردارد. سنگ را در بین انگشتانش می چرخاند. وقتی شروع به حرف زدن کرد،
چمانش را به سنگ دوخته بود.
وقتی سام دید... که اون اولا چه جوري بودي... وقتی بیل گفت که چارلی نگرانه که تو بهتر نمیشی... و وقتی از »
« ... بالاي صخره پریدي
شکلکی درآوردم. هیچکس قصد نداشت اجازه بدهد این خاطره از ذهنم پاك شود.
اون فکر می کرد هیچکی تو دنیا مثل تو، بعد از اون همه اتفاق از کالن ها » چشمان جاکوب به سمت من برگشت
متنفر نیست. سام یه جورایی احساس می کنه... تو به خودت خیانت می کنی وقتی همه چی رو راحت بخشیدي و
« برگشتی پیش اونا
باورم نمیشد سام تنها کسی بود که اینگونه فکر می کرد. صدایم با حالتی اسیدي خطاب به هر دوي آنها بالا رفت.
« ... میتونی بري به سام بگی یه راست بره تو »
جاکوب حرفم را قطع کرد، و به عقابی اشاره کرد که از بالا ناگهان با سرعت به سمت موج هاي « . اونجا رو ببین »
دریا پرواز می کرد. قبل از اینکه به سطح آب برخورد کند، بالی زد و سپس در حالی که ماهی بزرگی را به چنگال گرفته
بود از آنجا دور شد.
همه جا شاهد این هستیم. قانون طبیعت... شکارچی و شکار. چرخه بی پایان » : با حالتی عرفانی زیر لب زمزمه کرد
« مرگ و زندگی
نفهمیدم دلیل سخنرانیش در باره طبیعت چه بود، احتمالاً قصد داشت موضوع بحث را عوض کند، اما بعد او با نگاهی
عاقل اندر سفیه به من نگاهی انداخت .
نگاه تندي به من تحویل داد . « شایدم ماهیه می خواست یه بوسه آتشین تثار عقاب کنه »
« ؟ پس تو دنبال این هستی »
« ؟ خوش قیافه دوست داري » صدایش زننده شده بود
« . احمق نشو جیک »
« ؟ پس پولداریش مهمه »
« خیلی عالیه » : با ناراحتی گفتم

پشتم رو به او « خام شدم که فکر کردم تو به من اهمیت میدي. من به اون بیچاره کلک زدم » . از جایم بلند شدم
کردم و به راه افتادم.
درست پشت سرم بود. دستم رو از پشت گرفت و من رو به سمت خودش چرخوند. « اَه ه ه... عصبانی نشو »
« جدي گفتم »
سعی کردم از حرف هایش سر در بیاورم، اما فقط پلک می زدم.
اخم هایش در اثر عصبانیت در هم گره شد، و چشمان سیاهش در تاریکی فرو رفت.
من دوستش دارم. نه به خاطر اینکه خوشگله یا پولداره. من نمی تونم حتی یه ذره فاصله رو در بینمون تحمل کنم. »
چون اون دوست داشتنی ترین و متواضع ترین و جالب ترین و نجیب ترین آدمیه که تا حالا باهاش آشنا شدم. معلومه
« ؟ که من عاشقشم. کجاي فهمیدن این برات سخته
«. فهمیدنش غیرممکنه »
« . خواهش می کنم سعی کن منو درك کنی، جاکوب
دلیل قانع کننده اي که یه آدم براي دوست داشتن یه آدم دیگه لازم داره چیه؟ » . صبر کردم نیشخندش ناپدید شود
« ؟ حتی اگر اشتباه کنه
« فکر می کنم تو باید توي نوع خودت دنبال یه نفر بگردي. این معمولاً جواب داده »
« خوب این مسخره است. فکر کنم من گیر مایک نیوتون می افتم »
جاکوب به خودش پیچید و لبش را گاز گرفت. می دیدم که کلماتم او را زجر می دهد. اما حس عصبانیتم بیشتر از آن
بود که به این چیزها فکر کنم. دستم را ول کرد و دست به سینه ایستاد. پشتش را به من کرد و رو به اقیانوس ایستاد .
طوري که قابل شنیدن نبود. « من انسانم » زمزمه کرد
« ؟ هنورم فکر می کنی انسان بودن دلیل مهمی هست » شکنجه وار ادامه دادم « تو به اندازه مایک انسان نیستی »
« من اینو انتخاب نکردم » جاکوب از موج هاي خاکستري چشم بر نمی داشت «. این فرق میکنه »
فکر می کنی ادوارد حق انتخاب داشته؟ اونم به اندازه تو نمی دونسته بعداً چه بلاّیی » . خنده اي از سر ناباوري کردم
« سرش میآد. اون واسه اینکار اسم نویسی نکرده بوده
جاکوب سرش را به نشانه مخالفت با حرکتی سریع به چپ و راست تکان میداد.

و بعد به من خیره شد. « این فرق می کنه » : دوباره تکرار کرد
نمی فهمم چرا نه؟ می تونی دست کم یه ذره کالن ها رو درك کنی. حتی فکرشم نمی کنی که اونا تا چه حد خوبن، »
« از درون جاکوب
« اونا نباید وجود داشته باشن. وجود اونها بر خلاف مقررات طبیعته » : آرامتر زمزمه کرد
براي یک دقیقه با ناباوري و در حالی که یک ابرویم را بالا برده بودم به او خیره شدم. مدتی طول کشید تا متوجه من
شد.
« ؟ چیه »
« ... ببین کی داره راجع به ماوراء الطبیعه حرف میزنه »
با صدایی آرام و متفاوت سخن گفت، بزرگسال. متوجه شدم که صدایش ناگهان مثل پدر و مادر یا معلم ها شده.
بلاّ، من اینجوري متولد شدم. این قسمتی از وجود منه. مثل خانواده ام، مثل همه ي قبیله ام این دلیل اینه که ما »
« من هنوز انسانم » . به من نگاهی انداخت. چشمان سیاهش عمیق شده بود « ... هنوز اینجاییم. و گرچه
دستم را گرفت و به سینه ي تب دار و سفتش فشرد. از پشت تی شرتش، می توانستم ضربان یکنواخت قلبش را در زیر
دستم حس کنم.
« آدماي عادي موتورشونو مثل تو دور نمی اندازن »
آدماي عادي از هیولاها فرار می کنن بلاّ، و من هیچ وقت نگفتم عادي. فقط گفتم » ... لبخندي دردناك زد، نیمه لبخند
« انسان
عصبانی ماندن با جاکوب کار سختی بود. پس در حالی که دستم را از روي سینه اش بر می داشتم، شروع به خندیدن
کردم.
« تو این لحظه، به نظرم خیلی انسان می رسی »
نگاهش را از من دزدید، لب پایینی اش لرزید و او در جواب به سختی آن را گاز «. من احساس انسان بودن می کنم »
گرفت.
دستش را در دست گرفتم. « اوه، جیک »
این دلیل آمدن من بود. این دلیلی بود که حاضر بودم در بازگشتم با عواقبش روبرو شوم ، چرا که در انتهاي تمام
عصبانیت ، جاکوب عذاب می کشید. در همین لحظه می شد درد را در چشمانش به وضوح دید.

نمی دانستم چگونه می توانم به او کمک کنم، اما باید تلاشم را می کردم اما نه به این دلیل که به او مدیون بودم بلکه
درد کشیدن او مرا هم عذاب می داد. جاکوب تبدیل به قسمتی از وجود من شده بود، و هیچ چیز و هیچ کس
نمی توانست آن را تغییر دهد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل پنجم

« ؟ حالت خوبه جیک؟ چارلی می گفت اوضاعت خیلی بده ! الان بهتر شدي »
دستان گرمش در دور انگشتانم گره شد .
نگاهش را از من می دزدید . « بدك نیستم »
در حالی مه مرا به دنبال خود می کشید، به سمت منطقه کوهستانی دریفت وود به راه افتادیم، نگاهش به سنگ
ریزه هاي رنگ و وارنگ روي زمین خیره بود. من روي زمین و در کنار درختی نشستم، اما او ترجیح می داد دورتر از
من و بر روي زمین خیس بنشیند. شاید می خواست چهره اش را از من پنهان کند ، گر چه دستم را در دستش حفظ
کرد.
خیلی وقت بود که اینورها نیومده بودم. شرط می بندم خیلی » : من به امید شکستن سکوت شروع به حرف زدن کردم
« ... چیزا رو از دست دادم. راستی حال سام وامیلی چطوره؟ امَبري چی؟ کوئیل
جمله ام را قطع کردم، به یاد آوردم جاکوب در مورد دوستش کوئیل بینهایت حساس است .
« . آه ه ه... کوئیل » : جاکوب آهی کشید
پس حتماً اتفاق افتاده بود ، و حالا کوئیل هم به گروه گرگ ها ملحق شده بود.
« معذرت می خوام » : زیر لب گفتم
« ! این حرفو جلوش نزنی ها » : با کمال تعجب، جاکوب با صداي خرناس مانندي گفت
« ؟ منظورت چیه »
« کوئیل نیازي به ترحم نداره ، برعکس خیلی ام مشتاق بود... و هیجان زده »

این حرف به نظر بی معنی می رسید. بقیه گرگ ها از اینکه آنها هم مثل بقیه دوستانشان به این سرنوشت گرفتار
شده اند، دچار افسردگی می شدند.
« ؟ هان »
کوئیل فکر می کنه این باحال ترین اتفاقیه که می تونسته واسش پیش بیاد. یه جورایی خودشم می دونسته آخرش »
اینجوري میشه. اون خیلی خوشحال بود از اینکه دوباره دوستاش پیشش برگشتن... از اینکه بیاد تو این به اصطلاح
« . نباید تعجب کرد. گمونم کوئیل اینجوریه دیگه » جاکوب باز هم خرناسی کشید « . گلّه و جزیی از اون بشه
« ؟ یعنی خوشش اومده »
اگه به جنبه خوبش نگاه کنی سرعت، » جاکوب به آرامی اضافه کرد « . راستش رو بخواي تقریبا همه خوششون میاد »
آزادي، و قدرت... حس یه خانواده بودن... فقط من و سام ناراحت بودیم. سام خیلی وقته که به این چیزاي عادت کرده.
«. فکر کنم فقط منم که الان نق و نق می کنم
چرا تو و سام با هم فرق می کنید؟ اصلاً چه بلایی سر سام » . خیلی چیزها بود که دلم می خواست از آنها با خبر شوم
سوال ها پشت سر هم بیرون پرید و اجازه جواب دادن را به جاکوب نداد. او هم به خنده افتاد. « ؟ اومده؟ مشکلش چیه
« داستانش خیلی درازه »
و بعد به یاد دردسري افتادم « . من یه داستان طولانی واست تعریف کردم. تازه، من عجله اي براي برگشتن ندارم »
که در بازگشت به سرم می آمد. به خودم پیچیدم.
« ؟ طرف از دستت عصبانی میشه » . به سرعت نگاهی به من انداخت، دوگانگی معنی حرفم را فهمیده بود
« . آره »
« خوب برنگرد. من می تونم رو کاناپه بخوابم » شانه اي بالا انداخت
« اونوقت اون میاد دنبالم » : غرغر کنان گفتم « ! چه فکر خوبی »
بدن جاکوب سفت شد، اما بعد لبخندي زد "یعنی واقعاً میاد؟ "
« احتمالاً ، اگر احساس کنه من در خطرم »
« فکراي من همیشه بهترین بوده »
« خواهش می کنم جیک، این واقعاً منو آزار میده »
« ؟ چی »

اینکه شما دو تا آماده اید که همدیگرو بکشید. این منو دیوونه میکنه. نمیشه شما ها مثل » : با ناخرسندي گفتم
« ؟ انسان هاي متمدن برخورد کنین
لبخندي شومی بر لبانش نشست . « ؟ اون واقعاً آمادس تا منو بکشه » جاکوب بی توجه به عصبانیت من
لا اقل اون در این مورد مثل یه آدم بزرگسال تصمیم » . متوجه شدم دارم فریاد می کشم « . اما انگار نه به اندازه تو »
گیري می کنه. اون می دونه که صدمه زدن به تو مساویه با صدمه زدن به من ، بنابراین هرگز همچی کاري نمی کنه.
« اما انگار تو اصلاً اهمیت نمیدي
« آره، درسته شک ندارم ایشون خیلی آروم تشریف دارن » : جاکوب به تندي گفت
« اَه ه ه ه »
دستم را از میان دستش آزاد کردم و عقب نشستم. زانو هایم را درون سینه ام جمع کردم و دستهایم را محکم دورشان
حلقه کردم، و به دوردست خیره شدم.
جاکوب براي چند دقیقه سکوت کرد. بالاخره، از روي زمین بلند شد و کنار من نشست. دستش را دور شانه ي من
انداخت. اما من آن را کنار زدم.
« معذرت میخوام . قول میدم از این به بعد خودمو کنترل کنم » : به آرامی گفت
جواب ندادم.
« ؟ هنوزم می خواي راجع به سام برات تعریف کنم »
شانه اي بالا انداختم .
همونجوري که گفتم، داستانش خیلی درازه و عجیب. چیز هاي عجیب و غریب زیادي درباره زندگی جدید ما وجود »
داره. هنوز من وقت نکردم حتی نصفش رو هم برات تعریف کنم. و جریان سام... خوب، راستش حتی مطمئن نیستم
« بتونم درست تعریفش کنم
کنجکاوي من تمام آثار خشمم را از ذهنم ربود.
« گوش میدم » : به خشکی گفتم
از گوشه ي چشمم دیدم که قسمت کناري صورتش به سمت بالا کشیده شد و لبخند زد.
سام از همه ي ما بیشتر عذاب کشید. براي اینکه اولین نفر بود، و تنها بود، و نمی تونست به کسی بگه چه اتفاقی »
واسش افتاده. پدربزرگ سام درست قبل از تولدش مرده بود، و پدرش هم زیاد پیشش نمونده بود. هیچ کس نبود که

نشانه ها رو ببینه و درك کنه. اولین بار که اتفاق افتاد... اولین باري که تغییر شکل داد... فکر می کرده که عقل از
سرش پریده. دو هفته طول میکشه تا آروم میشه و دوباره تغییر شکل میده. این قبل از اینکه تو بیاي به فورکس اتفاق
افتاده بوده بنابراین یادت نمیاد مادر سام و لیا کلیرواتر ماموراي جنگل بانی و پلیس رو فرستادن دنبالش احتمال
« ... می دادن بلایی سرش اومده باشه
لیا دختر هري بود... شنیدن اسم او زنجیره اي از غم و قصه را در درونم جاري کرد. .... « ؟ لیا » : با تعجب پرسیدم
هري کلیرواتر. دوست قدیمی چارلی. او در بهار گذشته بر اثر سکته قلبی از دنیا رفته بود.
آره. لیا و سام تو دوران دبیرستان با هم عاشق و معشوق بودن. اون دو تا از وقتی خیلی » : صدایش با احتیاط تغییر کرد
« بچه بودن باهم بودن. دختر بیچاره از اینکه سام یهو غیبش زده بود خیلی ترسیده بود
« ... اما اون و امیلی »
نفسش را به آرامی به داخل سینه کشید و بعد با افسوس خالی کرد . « . به اونم می رسیم... اینم بخشی از داستانه »
به نظرم احمقانه رسید، که تا قبل از این فکر می کردم سام قبل از امیلی، عاشق فرد دیگري بوده باشد. بعضی از مردم
در زندگی شان بارها و بارها عاشق می شدند و بعد شکست می خوردند. فقط به این دلیل که من سام را با امیلی دیده
بودم، و او را بدون هیچکس دیگري تصور می کردم. طوري که لیا به او نگاه می کرد... خوب، این همان حالتی بود که
من در چشمان ادوارد می دیدم ، وقتی که به من نگاه می کرد .
سام برگشت. اما به کسی نگفت کجا بوده. شایعاتی پخش شد بیشتر می گفت که اون کار خوبی » : جاکوب گفت
نمی کرده. و بعد خیلی ناگهانی در یک بعد از ظهر، سام به دیدن پدربزرگ کوئیل ها رفت. و اتفاقی متوجه شد که
کویئل پیر، آقاي آتیرا با خانم اُولی قرار ملاقات داره. سام باهاش دست میده. کوئیل بیچاره سنگ کوب میکنه."
جاکوب به خنده افتاد .
« ؟ واسه چی »
جاکوب پایین صورتم را در میان دستش گرفت و سرم را چرخاد تا من او را بهتر ببینم... به سمت من خم شد... صورتش
تنها چند سانت با من فاصله داشت... گرماي دستش صورتم را می سوزاند، انگار که تب دار بود.
احساس ناراحتی می کردم. صورتم بیش از اندازه به او نزدیک بود و پوست دست گرمش صورتم را « . آره، باشه »
می آزرد.
« دست سام درست مثل یه ماهی تابه داغ می مونه » جاکوب دوباره به خنده افتاد
خیلی نزدیک شده بود، گرماي نفس هایش را حس می کردم. به شکل ناخودآگاه، دستش را از صورتم کشیدم و از او
دور شدم. اما دستش را در دستم نگه داشتم تا به احساساتش صدمه اي نخورد .

لبخندي زد و به عقب برگشت، انگار از تلاش من براي دوري از خودش بویی نبرده بود.
خوب اقاي آتیرا یه راست رفت سراغ بقیه بزرگان قبیله. عده اي کمی باقی مونده بودند که یه چیزایی می دونستن، »
که به خاطر می آوردن. آقاي آتیرا، بیلی و هري قبلاً دیده بودن که پدربزرگ هاشون تغییر شکل می دادن. وقتی بزرگ
کوئیل ها بهشون گفت، اونا یواشکی و مخفیانه به ملاقات سام رفتن. وقتی فهمید جریان از چه قراره، همه چیز راحت
تر شد ، دیگه سام تنها نبود. اونا می دونستن با اومدن کالن ها، خیلی زود افراد دیگه اي هم مثل سام مبتلا خواهند
اما هیچکس دیگه اي به اندازه کافی بزرگ نشده بود ، بنابراین سام منتظر بقیه ما » . اسم آنها را با نفرت ادا کرد « شد
« . شد تا به گروه بپیوندیم
کالن ها روحشونم خبر نداشته. اونا نمی دونستن گرگینه ها هنوزم وجود دارن. اونا نمی دونستن که » : زمزمه کردم
« بازگشتشون باعث تعقیرات شما میشه
« . هیچ چیز نمی تونه اتفاقی که به خاطر اونا افتاده رو تغییر بده »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« . یادم باشه اجازه ندم دوباره عصبانی شی »
« تو فکر می کنی منم باید مثل تو بخشنده باشم؟ همه ما نمی تونیم پاك و فداکار باشیم »
« بزرگ شو جاکوب »
« اي کاش می تونستم » : به آرامی زمزمه کرد
« ؟ چی گفتی » به او خیره شدم، سعی می کردم معنی پاسخش را در یابم
« یکی از همون چیزاي عجیبی که بهت گفتم » : جاکوب با نیشخندي گفت
« ؟ تو... نمی تونی... بزرگ شی؟... تو هم؟... بازم... نه ،داري شوخی می کنی » : با چشمان گشاد از حیرت گفتم
چ کلمه اش را به حالتی غلیظ و آبدار بیان کرد . « ! نوچ »
احساس کردم خون به چهره ام دوید. و چشمانم پر از اشک شد ، اشک از سر خشم. دندان هایم با صدایی بلند به هم
ساییده میشد .
« ؟ بلاّ ؟ مگه من چی گفتم »
از جایم بلند شدم، مشت هایم گره شده بود و تمام بدنم می لرزید .
« تو... رشد... نمی کنی » : از بین دندان هایم گفتم
« ؟ ما هیچ کدوم بزرگ نمی شیم. تو چت شده » . جاکوب به آرامی دستم را گرفت، سعی کرد مرا دوباره بنشاند

« یعنی فقط منم که دارم پیر میشم؟ من هر روز گندي که می گذره دارم پیرتر میشم »
تقریبا لیز خوردم ، دست هایم را در هوا تاب دادم تا تعادلم را حفظ کنم. به یاد آوردم که من پاهاي لاغر و ضعیف
لعنتی! آخه این چه » . چارلی رو به ارث برده ام. احساسات درونی ام با تضاد با حالات ظاهري ام عمل می کردند
« ؟ دنیایه؟ پس عدالت کجاست
« سخت نگیر بلاّ »
« ... خفه شو جاکوب، فقط خفه شو. این انصاف نیست »
« تو واقعا پاتو کوبیدي زمین؟ فکر می کردم دخترا این کارو فقط تو تلویزیون انجام میدن »
با بی قراري ناله اي کردم.
« اینقدرام که فکر می کنی بد نیست. بشین تا واست توضیح بدم »
« ... ایستاده هم می تونی »
« باشه. هر چی تو بخواي، ولی گوش کن، من بزرگ میشم..... یه روزي » : چشمانش را چرخاند
« توضیح بده »
با دست به تنه درخت ضربه زد. چند ثانیه غرغر کردم. اما بعد نشستم. عصبانیتم به همان سرعتی که به وجود آمده بود
از بین رفت و متوجه شدم حرکات احمقانه اي انجام داده ام .
وقتی خودمون بتونیم کنترلمون رو به دست بگیریم و بکشیم کنار ، وقتی تغییر شکل دادن هامون » : جاکوب گفت
سري به نشانه ي محال بودن این امر تکان داد. « . تموم شه، دوباره رشد می کنیم. البته اونقدرام کار آسونی نیست
فکر می کنم یاد گرفتن این نوع خودداري خیلی زمان می بره. حتی سام هم هنوز به این مرحله نرسیده ، دلیلش اینه »
که یه دسته زالو مدام دور و برمون می چرخن. با بودن اونها و نیاز به محافظت شدید ما حتی فکرشم نمی تونیم بکنیم.
« اما تو هم فکر نکنی الان هم خبریه ، همینجوریشم من الان از تو بزرگترم. لااقل از لحاظ جسمی که اینطوره
« ؟ داري راجع به چی حرف میزنی »
« ؟ به من نگاه کن بلا، به نظرت من شانزده سالمه »
« نه دقیقاً ، فکر کنم » نگاهی به قامت عظیمش که مانند یک فیل ماموت بود، انداختم. سعی کردم بیغرض باشم
به هیچ وجه. وقتی ما تبدیل به گرگ می شیم، ژن هاي گرگینه ایمون آزاد میشه و ما در طول چند ماه از داخل رشد »
« می کنیم. یهو خیلی رشد می کنیم

از لحاظ فیزیکی، من الان بیست و پنج سالمه، یا یه همچی سنی. پس لازم نیست جنابعالی » : شکلکی در آورد
« بترسید که از من شیش هفت سال بزرگتر بشی
بیست و پنج سال، یا یه همچی سنی. فکر به این موضوع سرم را به درد آورد. اما بعد به یاد رشد ناگهانی او افتادم ، او
جلوي چشمان حیرت زده من رشد کرده بود و به شکل حالا در آمده بود. یادم آمد که اندازه اش هرروز با روز قبل فرق
می کرد ، سرم را تکانی دادم. سرم گیج می رفت .
خوب حالا می خواي داستان سام رو بشنوي؟ یا بازم می خواي به خاطر چیزهایی که در کنترل من نیست جیغ جیغ »
« ؟ کنی
« ببخشید. من رو جریانات سنی حساسم. میره رو اعصابم » : نفس عمیقی کشیدم
چشمان جاکوب تنگ شد، انگار داشت تصمیم می گرفت براي شروع حرفش از چه کلماتی استفاده کند
از اونجایی که نمی خواستم در مورد مسایل حساس حرف بزنم، شاید بعداً حرف می زدم. قبل از اینکه پیمان شکسته
خوب وقتی سام فهمید چه اتفاقی براش افتاده ، وقتی با بیلی و هري و آقاي آتیرا رو » میشد. به او یادآوري کردم
نفسی تازه کردم : «... ملاقات کرد، گفتی دیگه واسش سخت نبود. و همینجوري که گفتی، قسمت خوبش شروع شد
« ؟ چرا سام اینقدر از اونا بدش میاد؟ چرا دلش می خواد منم ازشون بدم بیاد »
« خوب قسمت عجیبش همینجاست » : جایکوب نفس عمیقی کشید
« من به چیزاي عجیب عادت دارم »
خوب، حق با توست. سام می دونست چه اتفاقی افتاده و » : قبل از اینکه ادامه بدهد خرناسی کشید « . آره میدونم »
« . تقریباً همه چی براش حل شده بود. از بعضی جهات، زندگی اش به حالت خوب معمولی که نه، زندگی اش بهتر شد
سام نمی تونست به لیا چیزي بگه. ما » و بعد حالت چهره جاکوب تعقییر کرد، انگار به موضوعی دردناك رسیده بود
اجازه نداریم به بقیه که نباید چیزي بدونن، داستان رو لو بدیم. و البته براي لیا خطرناك بود که سام دور و برش بگرده
اما سام کلک زد مثل همون کاري که من با تو کردم. لیا از اینکه بهش نمی گفت کجا بوده حسابی آتیشی شده بوده
کجا رفته بودي ، کجا می خوابیدي ، چرا اینقدر خسته اي ، اما اونا با هم کنار اومدن سعی کردن اونا همدیگر رو
« خیلی دوست داشتن
« ؟ اونوقت چی شد؟ لیا فهمید چه اتفاقی افتاده »
« نه، مشکل اینجا نبود. دختر عموي لیا، امیلی یانگ، براي یک هفته اومد تا پیش شون بمونه » سري تکان داد
« ؟ امیلی دختر عموي لیا ست »
« دختر عموي دومِ شه. خیلی بهم نزدیکن ، وقتی بچه بودن با هم عین دو تا خواهر بودن »

سري تکان دادم . « ؟... این... وحشتناکه... چطور سام تونست »
« ؟ اینقدر زود راجع بهش قضاوت نکن. تا حالا کسی بهت نگفته ؟... راجع به نشانه گذاري چیزي نشنیدي »
« ؟ نشانه گذاري؟...نه، یعنی چی » : کلمه ناآشنا را به خودم تکرار کردم
این یکی از اون چیزاي سختیه که ما باهاش طرفیم. براي همه پیش نمیاد. در حقیقت، جزء استثناعاته ، نه قوانین. »
سام تا اون موقع همه ي داستان ها رو شنیده بود، داستان هایی که ما فکر می کنیم افسانه است. راجع به نشانه گذاري
« ... هم شنیده بود ، اما حتی خوابش رو هم نمی دید که
« ؟ چی شد »
سام عاشق لیا بود. اما وقتی امیلی رو اونجا دید، دیگه اونقدرا مهم نبود. » . چشمان جاکوب روي اقیانوس خیره ماند
چشمانش به سمت من « . بعضی وقت ها خودمونم دقیقا نمی دونیم چرا اینجوري نیمه گمشده مون رو پیدا می کنیم
« منظورم... نیمه ي دوم مونه » برگشت
« ؟ چی؟ عشق در نگاه اول »
یه ذره از اونی که گفته قدرتمند تر. بمراتب » . جاکوب لبخند نمی زد. چشمان سیاهش با انتقاد به من خیره شده بود
« خالص تر
« ؟ ببخشید. داشتی جدي می گفتی »
« . بله »
صدایم هنوز قانع نشده بود، و او این را از صدایم فهمید. « . عشق در نگاه اول، فقط خیلی قدرتمند تر »
تو می خواي بدونی » . به سختی شانه اي بالا انداخت « . توضیح دادنش آسون نیست. به هر حال مهم هم نیست »
چی شد که سام از خون آشام ها متنفر شد، که از خودش متنفر بشه. و این اتفاقی بود که افتاد. اون قلب لیا رو شکست.
اون تمام قول هایی که داده بود رو زیر پا گذاشت. هر بار که تو چشماي لیا اتهام اش رو می دید از خودش بدش
« می اومد. و لیا حق داشت
ناگهان از حرف زدن باز ایستاد، انگار می خواست بیشتر از حدي که اجازه داشت حرف نزند.
سام وامیلی الان با هم بودن. مثل دو تکه « ...؟ امیلی چطوري با این موضوع کنار اومد؟ اگر اینهمه به لیا نزدیک بود »
پازل، که براي هم ساخته شده بودند. هنوز هم... چطور امیلی توانسته بود از کنار این موضوع که سام معشوقه لیا بوده
است بگذرد؟ کسی که مثل خواهرش بود...

اولش، لیا خیلی عصبانی شد. اما میزان سرسپردگی و عشق اون دوتا خیلی زیاد بوده. و بعد، سام تونست همه چیزو »
« ؟ بهش بگه. هیچ قانونی وجود نداره که بتونه تو رو از نیمه ي گمشده ات جدا کنه. می دونستی لیا چطوري زخمی شد
داستان حمله خرس به لیا در تمام فُورکس دهان به دهان چرخیده بود، اما من می دانستم اصل ماجرا یک راز « آره »
است .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 27 از 62:  « پیشین  1  ...  26  27  28  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA