ارسالها: 8724
#271
Posted: 22 Aug 2012 07:12
ادوارد همیشه می گفت گرگینه ها قیل قابل پیش بینی هستن. آدماي نزدیک شون صدمه می بینن.
خوب، در کمال تعجب اونا مسائل رو اینجوري بین هم حل کردن. سام ترسیده بود، از خودش بدش می اومد، به »
خاطر کاري که مرتکب شده بود ، احتمالا خودشو می انداخت جلوي یه اتوبوس، البته اگر حالشو بهتر می کرد. بالاخره
« ... هم اینکارو می کرد، تا راحت بشه، اونوقت، یه جورایی همیشه این لیا بود که بهش آرامش می داد و بعد از اون
جاکوب حرفش را تمام نکرد، و متوجه شدم داستان شخصی شده و او حق تعریف کردنش را ندارد .
« ... بیچاره سام، بیچاره لیا » زمزمه کردم « . بیچاره امیلی »
« آره. لیا بدترین بلایی که میشد سرش اومد. با یه قیافه شجاع ، اون دیگه ساقدوش عروس شده بود »
نگاهم را دزدیدم، و به صخره هایی که مانند انگشت هایی جدا از هم از سطح آب بیرون زده بودند و لبه جنوبی لنگر
گاه را پوشانده بودند، خیره شدم. نگاهش را روي چهره ام حس می کردم، منتظر من بود تا چیزي بگویم.
« ؟ این اتفاق واسه تو هم افتاد؟... این عشق در نگاه اول » : همانطور که نگاهم به جایی دیگر بود، بالاخره پرسیدم
« نه فقط سام و جِراد اینجوري شدن » : حرفم را قطع کرد
سعی کردم صدایم مؤدب و آرام باشد. آسوده شده بودم. و سعی داشتم این حس را براي خودم تشریح « اوهم »
می کردم. تصمیم گرفتم فقط به این خاطر که جریانات عجیب و گرگ نمایی بین ما دو نفر نیست، خوشحال باشم.
رابطه دوستی بین ما به حد کافی آشفته بود. دیگر گنجایش حجم بیشتري از اتفاقات مافوق طبیعه را در خودم نداشتم.
او هم سکوت کرده بود، و حس سکوت پیچیده در فضا آزار دهنده شده بود. چیزي به من می گفت که نمی خواهم
بفهمم او به چه چیز می اندیشد.
سکوت را شکستم. « ؟ بگو ببینم جِراد چیکار میکنه »
چیز خاصی نیست. فقط یه دختري هست که الان یکسال تو مدرسه کنارش می شینه، اما اون حتی یکبار هم بهش »
توجه نکرده بود. وقتی تغییر کرد، دیگه نمیزاره دختره از جلوي چشمش تکون بخره. کیم خیلی خوشحاله ، خیلی ازش
نیشخندي زد. « ... خوشش میاد. تمام دفتر خاطراتش رو پر کرده از اسم اون
« جِراد اینارو بهت گفته؟ من که گمون نکنم »
« فکرکنم نباید بهش می خندیدم. آخه خیلی خنده داره » . جاکوب لبش را گاز گرفت
« ؟ نیمه دوم... هان »
« ؟ جِراد از قصد چیزي به ما نمیگه. قبلا بهت گفته بودم، یادت نیست » : آهی کشید
« ؟ اوه، آره. شما می تونین صداي افکار همدیگه رو بشنوید. اما فقط وقتی گرگ هستید، درسته »
« دقیقاً ، مثل رفیق زالوت » : غرغر کنان گفت
« ادوارد » : تصیح کردم
باشه، باشه. همینجوري بود که این همه از افکار سام فهمیدم دیگه. البته اگر می تونست انتخاب کنه خودش همه »
درد را میشد به راحتی در لحن صدایش حس « . چی رو واسمون تعریف می کرد. راستش، ما همه مون از این متنفریم
« خیلی بده. نه حریمی، نه رازي. هر چیزي که ازش شرم داري، جلوي چشم دیگران پهن شده » کرد
« این وحشتناکه » . زمزمه کردم
زیر ماه آبی رنگ، وقتی یه خون » : از سر لج اضافه کرد « . وقتی لازم باشه با هم هماهنگ باشیم خیلی بدرد بخوره »
غرید « . آشام وارد قلمروي ما شد. لارنت خیلی حال داد. اما اگر شنبه گذشته کالن ها سر راهمون سبز نمیشدن...اَه ه ه
دستانش را محکم مشت کرد . « . ما می تونستیم اون زنیکه رو بگیریم »
بر خود لرزیدم. همانقدر که نگران بودم جاسپر و امت صدمه ببینند ، از تصور رویاروئی جیکوب و ویکتوریا ترس تمام
وجودم را در بر می گرفت. جاسپر و امت فنا ناپذیر بودند، اما جیکوب، هنوز گرم بود، هنوز هم شمایل انسانی داشت.
فانی. به رویارویی جیکوب و ویکتوریا اندیشیدم، موهاي بلندش بر روي صورت گربه وارش موج میخورد، باز هم لرزیدم.
« ؟ خودتم همین حسو داري؟ وقتی طرف تو سرته » : جیکوب با کنجکاوي به من نگاه کرد
« اوه، نه ، ادوارد هیچ وقت تو سر من نیست. آرزوشه »
جیکوب گیج شده بود.
براي اون، » . صدایم از روي عادت همیشگی لحنی از خود راضی به خود گرفته بود « . اون نمی تونه ذهن منو بخونه »
« فقط من اینطوریم. ما نمی دونیم چرا نمی تونه
« ! عجیبه » جیکوب جواب داد
« احتمالاً معنیش اینه که مغز من یه چیزیش میشه » . حس قبلی ام ناپدید شد « آره »
جیکوب آرام گفت "من مطمئنم که مغز تو یه چیزیش میشه."
« خیلی ممنون »
ناگهان آفتاب از زیر ابرها بیرون آمد، چیزي که اصلا انتظارش را نداشتم. مجبور بودم چشمانم را تنگ کنم تا بهتر
سطح آب را ببینم. تمام رنگ ها تغییر کرده بود ، موج ها از خاکستري به آبی، درختان از سبز زیتونی روشن به سبزي
روشن و شفاف. و سنگ ریزه هاي رنگ و وارنگ مثل جواهرات می درخشیدند.
هر دوي ما چند دقیقه سکوت کردیم، هیچ صدایی جزء صداي شکستن امواج به سطح اسکله به گوش نمی رسید.
صداي حرکت سنگ هاي کوچک کف دریا بر اثر حرکت آب. و صداي جیغ مرغان دریایی که بر فراز سرمان پرواز
می کردند. همه چیز بی نهایت آرامش بخش بود.
جیکوب نزدیک تر به من نشست، طوري که بتواند به بازوي من تکیه بدهد. خیلی گرم بود. کمتر از یک دقیقه،
بارانی ام را در آوردم. صدایی از سر خرسندي از ته گلویش تولید کرد و گونه اش را روي سر من گذاشت. احساس
می کردم آفتاب پوستم را می سوزاند ، گرچه آفتاب از بدن جیکوب گرم تر نبود ، و من متعجب بودم که چقدر طول
می کشید که کاملا می سوختم.
با بی خیالی، دست راستم را به سمت بالا چرخاندم، و با دقت به تلالو زخمی که جیمز آنجا به یادگار گذاشته بود خیره
شدم.
« ؟ داري به چی فکر می کنی » آهسته گفت
« . به خورشید »
« . هوم م م. خیلی خوبه »
« ؟ تو داري به چی فکر می کنی » : پرسیدم
یاد اون فیلم احمقانه اي افتادم که تو منو با خودت بردي به دیدنش، مایک نیوتون بالا » : نخودي با خودش خندید
« اُورد و گند زد به همه چیز
من هم به خنده افتادم، و از اینکه چطور زمان خاطرات را تغییر میداد، حیرت زده شدم. در آن زمان من خیلی تحت
فشار بودم، و پریشانی. خیلی چیزها آنشب دست خوش تغییرات شد و حالا م یتوانستم بخندم. آنشب آخرین شبی بود
که من و جیکوب با هم بودیم و هیچ چیز در مورد ارثیه او نمی دانستیم. آخرین خاطره انسانی. و در کمال تعجب،
خاطره اي دلچسب .
دلم واسه اون موقع ها تنگ شده. اونجوري که آزاد بودم ، ساده و سر راست. خوشحالم که خاطرات » : جیکوب گفت
« خوبی دارم
او متوجه تغییر ظاهر من شد، وقتی که راجع به خاطرات خودم فکر می کردم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#272
Posted: 22 Aug 2012 07:12
« ؟ چی شده »
از او فاصله گرفتم تا راحت تر بتوانم حالات صورتش را بخوانم. در آن لحظه ، گیج « ... راجع به خاطرات خوش تو »
میشه بهم بگی دوشنبه ي پیش داشتی چیکار می کردي؟ به یه چیزي فکر کردي که ادوارد رو آشفته » . شده بود
آشفتگی کلمه مناسبی براي تشریح حال ادوارد نبود. اما من جواب می خواستم. پس تصمیم گرفتم دوباره « ... کرد
جیک را احساساتی نکنم .
« ؟ داشتم به تو فکر می کردم. زیاد خوشش نیومده؟ اینطور نیست » . صورت جیکوب با درك حرف هاي من روشن شد
« ؟ راجع من؟ به چی من فکر می کردي »
من یاد قیافه ات افتاده بودم، زمانی که سام پیدات کرده بود ، اینو تو سرش دیدم، انگار خودم » ، جیکوب زیر خنده زد
اونجا بودم. می دونی این خاطره همیشه دنباله سامِ و بعد یاد اون زمانی افتادم که تو اومدي پیش من شرط می بندم
حتی یادتم نمیاد اون موقع چه وضع ناجوري داشتی، بلاّ . چند هفته قبل از اینکه دوباره شبیه انسان ها بشی. یاد وقتی
جیکوب خودش را عقب کشید، و «"... افتادم که دستات رو دور خودت حلقه می کردي، تا بتونی خودتو جمع و جور کنی
برام خیلی سخت بود که ناراحتی هاتو به یاد بیارم. و این تقصیر من نبود. اما خوب فکر کردم » . بعد سري تکان داد
« احتمالا این واسه ي اون رنج آوره. گفتم ببینم در مقابل این خاطرات چی کار میکنه
« ... جیکوب بلک، دیگه هرگز اینکارو انجام نمیدي! بهم قول بده » . با مشت به شانه اش کوبیدم. دستم درد گرفت
« هیچم قول نمیدم. ماه هاست که اینقدر تفریح نکرده بودم »
« ... خودت خواستی، جیک...کمکم کن بلند شم »
« اوه، گیر نده بلاّ . آخه من کی قراره دوباره اونو ببینم؟ نگران نباش »
از جایم بلند شدم و دستم را از دست اش بیرون کشیدم. خودم را آزاد کردم .
با التماس دست ام را محکم تر گرفت. "معذرت می خوام. و... باشه، دیگه تکرار نمیشه. قول « نه. تو رو خودا نرو »
« میدم
« ممنون جیک » نفس راحتی کشیدم
« بیا، بیا بریم داخل خونه » : آرزومندانه گفت
راستش رو بخواي، من دیگه واقعا باید برم. آنجلا وِبِر الان منتظرمه. و تازه آلیس هم تا الان خیلی نگرانم شده. »
« نمی خوام از این بیشتر اذیتش کنم
« اما آخه تو تازه رسیده بودي »
به سمت خورشید که حالا به بالاي سرمان رسیده بود، خیره شدم. چطور زمان « خودم هم می دونم » تایید کردم
اینقدر زود گذشته بود؟
صدایش دردمند شده بود. «. معلوم نیست دوباره کی می بینمت » . ابرو هایش به سمت پایین و روي چشمانش جمع شد
غیر ممکن بود. « . من دفعه دیگه که ادوارد نباشه برمی گردم »
« این کلمه ي خوبی واسه کاریه که اون میکنه. زالوهاي چندش آور » . چشمانش را بالا داد « ؟ اگر نباشه »
دوباره او را گول زدم، وانمود کردم که می خواهم دستم را از « اگر مؤدب نباشی، من دیگه هیچوقت بر نمی گردم »
دستش بیرون بکشم، اما او اجازه نداد .
« اوه، عصبانی نشو... یهو خُل و دیوونه میشم »
« ؟ اگر دوباره سعی کردم برگردم، تا اون موقع باید یه چیزایی رو یاد بگیري. باشه »
منتظر شد.
ببین، برام مهم نیست که کی خون آشامه و گرگینه. اینا خارج از موضوعه. تو جیکوب هستی و اون » . توضیح دادم
« ادوارد، و من هم بلا. دیگه هیچ چیز مهم نیست
جمله آخر را « . و اون خون آشامه » با بی میلی اضافه کرد « . ولی من گرگینه ام » . چشمانش به آهستگی تنگ شد
با حالتی آشکار از تنفر اضافه کرد.
« ! و منم متولد ماه سنبله هستم » با عصبانیت فریاد زدم
ابرو هایش را بالا برد، و با چشمانی حیرت زده میزان خشم من را اندازه گرفت. بالاخره، شانه اي بالا انداخت .
« ... خوب اگر تو اینطوري می خواي »
« آره. همینطوره »
لبخندي به من زد. لبخندي آشنا که دلم « . باشه، فقط بلا و جیکوب. اصلاً حوصله این مسخره بازي ها رو ندارم »
براي دیدنش تنگ شده بود. در جواب من هم لبخندي گرم به او زدم.
« واقعا دلم برات خیلی تنگ شده بود جیک »
لبخندي به پهناي صورت اش زد. چشمانش صاف و شادمان بود. خالی از خشم و نفرت گذشته ها. « منم همینطور »
« ؟ بیشتر از اونی که فکرشو بکنی. میشه زود برگردي »
« زودتر از اونی که بتونم » . قول دادم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#273
Posted: 22 Aug 2012 07:13
فصل ششم
سوییس
زمانی که از کنار خانه هاي کنار جاده می گذشتم توجهء به جاده اي که در زیر نور مستقیم خورشید می درخشید
نداشتم. تمام هوش و حواسم بر روي اطلاعاتی بود که جیکوب سخاوتمندانه با من تقسیم کرده بود. سعی می کردم به
آنها سر و سامان ببخشم، و سعی کنم آنها را باور کنم. با وجود حجم بالاي افکارم، احساس سبکی می کردم. وقتی
لبخند جیکوب را دیدم، که رازهایش را با من در میان گذاشته بود ، خوب همه چیز عالی نبود ، ولی دست کم همه چیز
بهتر شده بود. حق داشتم آنجا را ترك کنم. جیکوب به من نیاز داشت. و مشخصاً ، همه چیز برایم معلوم بود، به هیچ
وجه خطري وجود نداشت .
ناگهان از زمین سبز شد. تا یک دقیقه قبل در آینه جلویی ماشینم فقط جاده خالی دیده میشد، یک دقیقه بعد، خورشید
بر سطح صاف و صیقلی اتوموبیل ولوو اي نقره اي می تابید که پشت سرم به سرعت حرکت می کرد .
« . اَه ه ه. لعنتی » : زیر لب گفتم
تصمیم گرفتم کنار بزنم. اما من بزدل تر از آن بودم که بتوانم با او روبرو شوم. مثل بچه هاي کلاس اولی ترسو شده
بودم، و خانه چارلی هم نزدیک بود. می توانستم از او به عنوان سپر دفاعی ام استفاده کنم. لا اقل مجبور می شد
صدایش را پایین نگه دارد.
ولوو درست در فاصله یک اینچی من پیش می آمد. نگاهم را به جاده روبرویم دوختم .
ترسان و لرزان، به سمت خانه ي آنجلا رفتم، بی آنکه به آینه جلویم نگاه کنم. می دانستم نگاهش بر روي آینه جلو
سوراخی به وجود آورده .
او تا زمانی که من جلوي خانه ي وِبِر ها ترمز کردم، به دنبالم می آمد. اما توقف نکرد. زمانی که از کنارم می گذشت
هم نگاهش نکردم. نمی خواستم حالت صورتش را ببینم. در امتداد پیاده رو به سمت در ورودي خانه دویدم تا او از آنجا
دور شد .
قبل از اینکه چند ضربه به در بزنم، بِن در را برایم باز کرد. انگار پشت در ایستاده بود.
« ! هی بلاّ » : با تعجب گفت
شاید آنجلا قرارمان را فراموش کرده بود. و بعد در وحشت بازگشت به « ؟ سلام بِن، آم م م… آنجلا خونه است »
خانه غرق شدم.
و بعد او بالاي پله ها ظاهر شد. « بلاّ » . صداي آنجلا حرف بِن را قطع کرد « . آره. البته »
بِن و من هر دو با شنیدن صداي ترمز شدید ماشینی از جا پریدیم، گرچه من به هیچ وجه نترسیدم ، موتورماشین با
صداي مهیبی خاموش شد. صدایش اصلاً شبیه ماشین ولوو نبود. این احتمالًا صداي مهمانانی بود که بِن انتظارشان را
می کشید .
« آستین اومد » : آنجلا به کنار بِن رسیده بود که او گفت
صداي بوقی از سمت خیابان شنیده شد .
« بعداً می بینمت، دلم واست تنگ میشه » : بِن گفت
او دستش را دور گردن آنجلا انداخت و صورتش را به سمت خودش کشید تا هم قد هم شوند و بتواند او را با شوق و
ذوق ببوسد. بعد از یک ثانیه، آستین دوباره بوق زد.
« . خداحافظ آنجی، دوست دارم » بِن وقتی از کنارم به سرعت می گذشت فریاد زد
آنجلا تاب تاب میخورد. صورتش از فرط خجالت صورتی شده بود. اما بعد به خودش آمد و تا زمانی که بِن و آستین از
دید ناپدید شدند برایشان دست تکان داد. و در پایان لبخند تلخی زد .
ممنونم که کمکم میکنی، بلاّ. از ته قلبم میگم. نه فقط اینکه از چاق شدن خلاصم » نفسی از سر راحتی کشید
« . می کنی، دو ساعت منو از دست تماشاي فیلم هاي ضعیف هنري نجات دادي
من هم احساس شرم می کردم و صورتم قرمز شد. حتی نفس کشیدن برایم « . از خدمتگذاري شما مشعوف هستم »
سخت شده بود. احساس انسانیت آنجلا برایم بی نهایت خوشایند بود. تجربه ي طبیعی در دنیاي عادي خوشایند تر بود.
به دنبال آنجلا به بالاي پله ها رفتم و وارد اتاقش شدم. او سر راهش به اسباب بازي هایی که روي زمین ولو شده بود
لگد زد. خانه به طرز غیر معمولی ساکت بود.
« ؟ خانواده ات کجان »
پدر و مادرم دوقلو ها رو به یه مهمانی در پورت آنجلس بردن. باورم نمیشه اومدي کمکم کنی. بِن واسه اینکه از زیر »
شکلکی در آورد. « . کار در بره خودش رو به مریضی زد
وارد اتاق آنجلا شدم و در آنجا، دسته اي از پاکت هاي نامه انتظارمان را می کشیدند . « . اصلا مهم نیست »
نفسم در سینه حبس شد. آنجلا با نگاهی عذر خواهانه به من نگاه کرد. حالا می فهمیدم چرا این همه « . اوه »
عذرخواهی می کرد. و چرا بِن فرار کرده بود .
« . فکر می کردم داري اغراق میکنی »
« ؟ کاش اینجوري بود. مطمئنی می خواي اینکارو بکنی »
« . بریم سر کار. من همه روز رو وقت دارم »
آنجلا پاکت هاي نامه را از وسط نصف کرد و تقسیم کرد، سپس دفترچه آدرس هاي مادراش را برداشت و بین مان
روي میز تحریر گذاشت. براي مدتی سخت مشغول شدیم، و تنها صداي قلم هایمان که بر سطح کاغذ می لغزید به
گوش می رسید.
« ؟ ادوارد امشب چیکار میکنه » : بعد از یک دقیقه پرسید
« . امت آخر هفته رو اومده خونه. الانم رفتن کوهنوردي کنن » . قلمم به داخل پاکتی که در دستم بود افتاد
« . یه جوري میگی انگار خودتم مطمئن نیستی »
شانه اي بالا انداختم .
شانس آوردي ادوارد یه برادر داره که میتونه باهاش بره کوهنوردي یا کمپ بزنه. نمی دونم اگر آستین نبود تا بِن رو »
« . ببره تا کاراي پسرونه بکنن، باید چیکار می کردم
« . آره، من زیاد اهل گردش نیستم. همیشه از بقیه تو کوهنوردي جا می مونم »
« . من گردش رو ترجیح میدم » آنجلا خندید
او یک دقیقه روي نوشتن متمرکز شد. من چهار آدرس دیگر را هم نوشتم. نیازي نبود کنار آنجلا وارد بحث هاي
بیهوده شوم. مثل چارلی، او هم با سکوت میانه ي خوبی داشت. اما مثل چارلی او هم گاهی اوقات بیش از حد مراقب
میشد.
« به نظر یکم… نگران میرسی » : با صدایی آهسته پرسید « ؟ چیزي شده »
« ؟ یعنی اینقدر معلومه » . ساده دلانه خندیدم
« نه اونقدرام »
احتمالا دروغ می گفت، تا حال من بهتر شود.
« . اگر نمی خواي راجع بهش حرف نمی زنیم. اما اگر کمک میکنه من گوش میدم » به من اطمینان داد
نزدیک بود بگویم ممنون، ولی نمی خوام ، هر چی باشه من کلی راز داشتم تا در دلم نگه دارم. دلم می خواست کمی
درد دل کنم، مثل هر دختر نوجوانی. کاش مشکلاتم ساده بودند اما بد نبود فردي خارج از دنیاي خون آشام ها و
گرگینه ها به حرف هایم گوش میداد ، فردي بیغرض.
لبخندي زد و دوباره روي دفترچه آدرس هایش خم شد . « . من سرم به کاره خودمه » قول داد
« نه. حق با توست. من یکم ناراحتم… راستش… به خاطر ادوارده »
« ؟ مگه چی شده »
صحبت کردن با آنجلا بسیار آسان بود. وقتی او سؤالی این چنینی می پرسید، بر خلاف جسیکا، مطمئن بودم دنبال
جریانات خاله بازي و غیبت کردن نیست. او به ناراحتی من اهمیت میداد .
« . اوه، اون از دستم عصبانیه »
« ؟ تصورش سخته. حالا دلیل عصبانیت اش چی هست »
« ؟ تو جیکوب بلک رو یادت میاد » آهی کشیدم
« آه ه ه »
« آره »
« ؟ چیه؟ حسودیش میشه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#274
Posted: 22 Aug 2012 07:14
باید دهانم را بسته نگاه می داشتم. به هیچ وجه ي نمیشد توضیح واضحی براي این اتفاقات داد. « . نه، حسودي نه »
ادوارد فکر میکنه جیکوب… یه جورایی » . متوجه شدم شدیدا براي درگیر شدن در صحبت هاي انسانی عطش دارم
رو من تاثیر منفی داره. فکر کنم، میگه دوست نابابه… و خطرناکه. خودت می دونی من چند ماه گذشته چقدر بلا سرم
« . اومد… گرچه به نظرم احمقانه اس
با تعجب دیدم که آنجلا به نشانه مخالفت سري تکان داد .
« ؟ چیه » : پرسیدم
« بلاّ، من دیدم که جیکوب بلک چطوري نگاهت می کرد. شرط می بندم مشکل اساسی حسودیه »
« جیکوب اینجوري ام نیست »
« … براي تو، شاید، اما براي جیکوب »
« . جیکوب می دونه من چه احساسی دارم. من همه چیز رو بهش گفتم »
«. ادوارد هم یه انسانه ، بلاّ. اونم مثل بقیه پسر ها برخورد میکنه »
شکلکی درآوردم. جوابی برایش نداشتم.
« باهاش کنار میاد » دستم را نوازش کرد
« امیدوارم ، جیک داره دوران سختی رو می گذرونه، اون به من احتیاج داره »
« ؟ تو و جیک خیلی به هم نزدیک هستین، اینطور نیست »
« مثل یه خانواده »
« ؟ و ادوارد هم خوشش نمیاد… حتماً براش خیلی سخته. خیلی دلم می خواست بدونم اگر بِن بود چی کار میکرد »
« . مطمئناً مثل بقیه پسرها » لبخند نصفه نیمه اي زدم
« احتمالاً » : غرغر کنان گفت
و بعد موضوع را عوض کرد. نباید در کار آنجلا فضولی می کردم. او هم به خوبی می دانست که من اینکار را نخواهم
کرد… هرگز .
« من خوابگاهم رو دیروز تحویل گرفتم. یه جایی تو ساختمان هاي انتهایی دانشگاهمون »
« ؟ بِن میدونه قراره کجا بره »
« ؟ یه خوابگاه نزدیک من، احتمالاً خیلی خوش شانسِ. خودت چی؟ تصمیم گرفتی کجا بري »
به پایین خیره شدم، دسخت خرچنگ قورباغه ام در زیر دستم خودنمایی میکرد. براي چند دقیقه غرق در تصور آنجلا و
بِن در دانشگاه واشینگتون شدم. احتمالاً تا چند ماه آینده هم به سیاتل نقل مکان می کردند. آیا تا آن زمان سیاتل امَن
شده بود؟ آیا تا آن زمان خون آشام تازه متولد شده و جوان به شکارگاهی جدید رفته بود؟ یعنی جایی جدید را پیدا کرده
بود؟ شاید حالا نام شهر جدیدي به سر تیتر ترسناك روزنامه ها راه پیدا کرده بود.
سرم را تکانی دادم تا افکارم را از آن برانم، و به سؤالی که حالا براي جواب دادنش خیلی دیر شده بود، جواب بدهم
« فکر میکنم، آلاسکا. یه دانشگاه تو جِنیو »
آلاسکا؟ واقعا؟ منظورم اینه که... این عالیه. فقط فکر می کردم تو بري یه » می توانستم تعجب را در صدایش بشنوم
« جاي ... گرمتر
« آره، فورکس روش زندگی ام رو خیلی تغییر داده » . همانطور که به پاکت نامه نگاه می کردم، خندیدم
« ؟ و ادوارد »
« آلاسکا واسه ادوارد هم اونقدرا سرد نیست » شنیدن اسمش دلم را به پیچ و تاب انداخت. به بالا نگاه کردم
اونجا خیلی دوره. اینجوري نمی تونی زیاد به خونه سر بزنی. میشه به » و بعد آهی کشید « . البته که نه » . او هم خندید
« ؟ من اي - میل بزنی
تمام وجودم لبریز از غم شدم ، شاید نزدیک شدن به آنجلا کار غلطی بود. اما نمی خواستم آخرین شانسم را از دست
بدهم. افکار ناخوشایند را از سرم بیرون کردم، تا بتوانم جواب سؤالات سخت آنجلا را بدهم .
و به انبوهی از پاکت هاي نامه اشاره کردم. « . اگر بتونم بازم با این انگشت ها تایپ کنم »
و بعد خندیدیم، و بحث مان به سمت درس ها و کلاس ها و جواب امتحانات رفت ، فکرم منحرف شد. و از این گذشته
موضوعاتی مهم تر وجود داشت تا نگران آنها باشم .
از ترس رفتن به خانه، در زدن تمبر ها هم کمک کردم.
« ؟ انگشت ات چطوره » : آنجلا پرسید
« فکر کنم یه روزي دوباره بتونم ازشون استفاده کنم » انگشتانم را مالیدم
در ورودي خانه محکم باز شد و ما هر دو از جا پریدیم.
« ؟ آنجی » صداي بِن از پایین پله ها به گوش رسید
« . فکر کنم حالا وقتش رسیده که من برم » . سعی کردم لبخند بزنم، اما لب هایم یاري نمیک ردند
«. مجبور نیستی بري. گرچه فکر کنم اون هر چی بشه فیلمی که دیده رو تا آخرش برام تعریف میکنه... جزء به جزء »
« چارلی نگران من میشه »
« ممنون که کمکم کردي »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#275
Posted: 22 Aug 2012 07:14
« خواهش میکنم »
ضربه اي آرام به در اتاق خواب خورد.
« بیا تو بِن » : آنجلا گفت
از جا بلند شدم و استخوان هایم را کشیدم.
کارتون خوبه. فکر » بِن با من احوالپرسی کرد و بعد به نتیجه زحماتمان نگاهی انداخت « ؟ هی بلاّ. هنوز زنده اي »
آنجی! باورم » او حرفش را قطع کرد و با شوق و ذوق به آنجلا گفت « ! نمی کردم از پس اش بربیاین. خیلی خوبه
نمیشه که این فیلم رو از دست دادي. شاهکار بود! آخرش یه بزن بزن داشت که نگو و نپرس. خیلی باحال بود. یه یارو
« بود... خوب، بایدخودت ببینی تا باور کنی
آنجلا نیم نگاهی به من انداخت.
« تو مدرسه می بینمت » با خنده اي تصنعی گفتم
« تا بعد » آهی کشید
با سرعت به سمت تراکم رفتم، و مرتب به خیابان خالی نگاه می کردم. در تمام مدت رانندگی به آینه جلو خیره بودم.
اما نشانی از ماشین نقره اي رنگ وجود نداشت .
ماشین اش جلوي خانه هم پارك نشده بود، و این نشان خوبی نبود.
« ؟ بلاّ » وقتی در را باز کردم صداي چارلی به گوشم رسید
« سلام بابا »
او را در اتاق نشیمن و جلوي تلویزیون یافتم.
« ؟ روز خوبی رو گذروندي »
باید همه چیز را تعریف می کردم ، او دیر یا زود از بیل همه چیز را می شنید. تازه او از شنیدن این اتفاقات « . خوب »
« امروز سر کار لازمم نداشتن. واسه همینم رفتم به لاپوش » . خوشحال میشد
زیاد متعجب نشد. بیل قبلاّ تماس گرفته بود.
« ؟ حال جیک چطور بود » چارلی که سعی میکرد صدایش را هیجان زده نشان دهد گفت
« خوب بود »
« ؟ پیش وِبِرها ام رفتی »
« آره، تمام آدرس ها رو نوشتیم »
حس می کردم یک بازي در میان است چرا که بی نهایت متمرکز بود. « . خیلی خوبه » چارلی لبخند گَل و گشادي زد
« خوشحالم که امروز وقتتو با دوستانت گذروندي »
« منم همینطور »
به سمت آشپزخانه چرخیدم، به امید پیدا کردن یک کار سخت. متاسفانه چارلی همه ي کارهایش را انجام داده بود.
براي چند دقیقه همانجا ایستادم، و به کف تمیز و براق زمین که آفتاب بر سطح آن می تابید خیره شدم. اما
نمی توانستم تا ابد آنجا بایستم .
« من میرم درس بخونم » به سمت راه پله رفتم
« بعداً می بینمت » چارلی پشت سرم گفت
به خودم گوشزد کردم، اگر زنده بمونم.
در اتاقم را آرام بستم و بعد رویم را به سمت اتاق برگرداندم.
البته ، او آنجا بود. به دیوار روبرویی من تکیه داده بود، و خودش را در سایه کنار پنجره پنهان کرده بود. بدنش سفت
مثل مجسمه شده بود و چهره اش بی روح بود. با اندوه به من نگاه کرد.
نفسم را در سینه حبس کردم، و منتظر سیل شدم. اما او به نگاه کردن به من ادامه داد، احتمالاً عصبانی تر از آن بود که
جوابم را بدهد.
« سلام » : بالاخره گفتم
انگار چهره اش را از سنگ تراشیده بودند. در ذهنم تا صد شمردم، اما باز هم اتفاقی نیفتاد.
« ام م م... خوب من هنوزام زنده ام » : من شروع کردم
صداي غرشی از سینه اش شنیده شد، اما چهره اش تغییر نکرد.
« هیچ صدمه اي ندیدم » : با اصرار گفتم
تکانی خورد. چشمانش بسته شد، و با انگشتان دست راستش پایین بینی اش را گرفت.
بلاّ. هیچ می دونی امروز من تا شکستن مرز تعهدمون چقدر کم فاصله داشتم؟ تا بیام دنبالت؟ میدونی » : زمزمه کرد
« ؟ این یعنی چی
نفسم در سینه حبس شد. چشمانش را گشود. مثل شب سرد و سخت بود .
سعی کردم صدایم را در حدي نگه دارم تا چارلی چیزي نفهمد . اما دلم « . تو حق نداري » با صداي بلندي گفتم
ادوارد، اونا دنبال یه بهانه ان تا بجنگن، عاشق جنگیدن هستن. تو نمی تونی قوانین رو » . می خواست فریاد بزنم
« بشکنی
شاید اونها تنها کسانی نباشند که از جنگیدن لذت می برن." »
« شروع نکن... خودت این مرزو گذاشتی... خودتم بهش پایبند می مونی »
« ... اگر بهت صدمه اي میزدن »
« . جیکوب به هیچ وجه خطرناك نیست » . حرفش را قطع کردم « . کافیه »
« . بلاّ. تو نمی دونی دقیقا چی خطرناکه و چی نیست »
« . من جلوي جیکوب احساس خطر نمی کنم. همونجوري که جلوي تو نمی کنم »
دندانهایش را به هم سایید. دستان اش را محکم مشت کرد. هنوز هم به دیوار تکیه داده بود و من متوجه فاصله بینمان
شدم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت دیگر اتاق حرکت کردم. وقتی دستانم را دورش حلقه کردم تکان نخورد. در مقایسه با
گرماي آفتاب امروز بعد از ظهر که از پنجره به داخل می تابید، بدن او بی نهایت سرد بود. او هم مثل سرماي بدنش،
سر جایش یخ زده بود.
« منو ببخش. خیلی ناراحتت کردم » زمزمه کردم
آهی کشید، و بعد آرامتر شد. دستانش در دور کمرم حلقه شدند.
« امروز خیلی طولانی بود » زمزمه کرد « . ناراحتی ماله یه لحظه اش بود »
« قرار نبود تو خبر دار شی. فکر می کردم شکارت بیشتر طول میکشه »
به صورتش نگاهی کردم، چشمانی که به خود حالت تدافعی گرفته بود. با وحشت متوجه شدم که چشمانش مثل زغال
سیاه بود. حلقه اي بنفش رنگ در زیر چشمانش پدیدار شده بود. با حیرت اخمی کردم.
« وقتی آلیس دید تو ناپدید شدي، منم دوباره برگشتم »
« نباید اینکارو می کردي. الان هم باید برگردي بري شکار کنی »
« میتونم صبر کنم »
« ... خیلی مسخره اس. منظورم اینه که، درسته که اون نمی تونه منو با جیکوب ببینه. اما لازم نبود تو بدونی »
« ... اما من باید می اومدم. و توقع نداشته باش که بازم بهت اجازه بدم »
« ... من کار خودمو میکنم. و من دقیقا همین توقع رو دارم » حرفش را قطع کردم
« . این اتفاق دیگه هرگز پیش نمیاد »
« . درسته! چون دفعه دیگه تو این همه از خود بی خود نمیشی »
« . چون دفعه ي دیگه اي وجود نداره »
« ... وقتی تو بري، من درکت می کنم. حتی اگر خوشم نیاد »
« اینجوري نیست. من زندگیمو تو خطر نمیندازم »
« منم همینطور »
« . گرگینه ها منشاء خطرن »
« قبول ندارم »
« . ما راجع به این بحث نمی کنیم، بلاّ »
« منم نمی کنم »
دستانش دوباره مشت شده بود. آنها را روي کمرم حس می کردم.
« ؟ یعنی اینا همش به خاطر امنیت منه » : از سر بی حرفی گفتم
« ؟ منظورت چیه »
منظورم اینه که... تو که » نظریه آنجلا حتی از قبل هم احمقانه تر بود. فکرش را نیمه کاره گذاشتم « ... تو که »
« ؟ حسودیت نمیشه؟ درسته
« ؟ من » یکی از ابرو هایش را بالا برد
« . جدي باش »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#276
Posted: 22 Aug 2012 07:20
« آسونه... هیچ نکته ي خنده داري تو این جریان وجود نداره »
یا... روي هم رفته چیز دیگه اي در میونه؟ یه جریان خون آشام - گرگینه - همیشه - » با سوءظن اخمی کردم
« ؟ دشمن؟ یه هورمون خاص
« . این فقط به خاطر خودته. من فقط به امنیت تو اهمیت میدم » چشمانش درخشید
آتش سیاه چشمانش در آن لحظه غیر قابل تصور بود.
باشه . باور کردم. ولی میخوام یه چیزي رو بدونی... وقتی شما وارد این مزخرفات دشمن بازي بشید، » آهی کشیدم
من دیگه نیستم. میرم یه کشور دیگه. میرم به سوئیس. اصلا حال جنگ بین جانوران افسانه اي رو ندارم. جاکوب
خانواده ي منه. تو... خوب، دقیقا نمی تونم بگی عشق زندگی منی. چون قراره بیشتر از این حرف ها دوست داشته
باشم. تو عشق هستی من به حساب میاي. برام مهم نیست کی خون آشامه و کی گرگینه. اگر آنجلا هم جادوگر باشه،
« میتونه بیاد قاطی ما
با چشمانی خیره و در سکوت به من نگاه کرد.
« ؟ سوئیس » با تاکید تکرار کرد
حرفش را قطع کرد و بینی اش را با انزجار بالا کشید. « ... بلاّ » خنده اي کرد وبعد آهی کشید
« ؟ دیگه چیه »
« خوب... یه وقت بهت بر نخوره... ولی بوي سگ میدي » : به من گفت
و بعد با شادمانی خندید، و من فهمیدم جنگ تمام شده. نفس راحتی کشیدم.
ادوارد باید به زودي به شکار نیمه کاره اش می رسید و روز جمعه با جاسپر، امت و کارلایل به شمال کالیفرنیا سفر
می کردند.
ما در رابطه با مشکل گرگینه ها به توافق رسیدیم؛ . اما من براي دیدار با جیک احساس ناراحتی نمی کردم. براي اینکه
دوباره به نزد گرگ ها روانه نشوم، حضور ادوارد و اتومبیل ولوواش در زیر پنجره من مانع از فرصت فرار میشد. من هم
زیاد ول گردي نمی کردم، اما ادوارد از احساسات من خبر داشت. و اگر دوباره ماشینم را خراب میکرد، به جیکوب
می گفتم تا دنبال من بیاید. فورکس خیلی طبیعی بود، مثل سوئیس... درست مثل من.
پس وقتی از کار به خانه برگشتم، آلیس به جاي ادوارد درون ولوو منتظرم بود. در ابتدا مشکوك نشدم. در کنار راننده باز
بود و صداي موسیقی ناآشنایی که ماشین را به لرزه انداخته بود، به گوش می رسید.
« ؟ پس برادرت کجاست » سوار شدم « . هی آلیس »
او با صداي آواز موسیقی همخوانی میکرد، صدایش زیباتر از صداي آوازي بود که پخش میشد. به من توجهی نکرد و
به خواندن اش ادامه داد .
در را پشت سرم بستم و گوش هایم را با دست گرفتم. اخمی کرد، و بعد صداي ضبط را کم کرد. و بعد با دیدن چشمان
خیره من به خودش، نگاهی به من انداخت .
« ؟ چی شده؟ ادوارد کجاست » با نگرانی پرسیدم
« . اونا صبح خیلی زود رفتن » شانه اي بالا انداخت
سعی کردم ناامیدیم را مخفی کنم. به خودم یادآوري کردم اگر او صبح زود رفته، پس زودتر برمیگردد. « . اوه »
پسرا همشون رفته ان. بنابراین ما امشب یه مهمونی مجردي » با صدایی که از فرط شادي مثل آواز شده بود گفت
« داریم
بالاخره مشکوك شدم. « ؟ مهمونی مجردي » تکرار کردم
« ؟ خوشحال نشدي »
براي چند لحظه به او خیره شدم.
« ؟ تو داري منو می دزدي، مگه نه »
فقط تا شنبه. ازمه با کارلایل هماهنگ کرده. تو دو شب پیش ما میمونی. و من خودم میارمت مدرسه و » : بلند خندید
« برت می گردونم
صورتم را به سمت پنجره چرخاندم، دندان هایم را به هم فشردم.
« ببخشید. اون به من باج داده » آلیس با صدایی که بی حوصله به نظر میرسید گفت
« ؟ چطوري » با صدایی از بین دندان هایم گفتم
ماشین پورشه. درست مثل همونی که تو ایتالیا دزدیده بودم. البته نباید در فورکس باهاش رانندگی کنم. اما اگر تو
بخواي می تونیم وقت بگیریم ببینیم از اینجا تا لوس آنجلس با پورشه چقدر طول میکشه. شرط میبندم تا نصفه شب
« برگشتیم
بر خودم لرزیدم. « . فکر نکنم دلم بخواد » . نفس عمیقی کشیدم
ما چرخی زدیم، و بعد با سرعت در جاده به راه افتادیم. آلیس کنار در گاراج پارك کرد. جیپ بزرگ امت هم در کنار
ماشین قرمز رزالی پارك شده بود . و در میان آنها هم پورشه اي زرد قناري قرار داشت .
خوشگله، مگه » آلیس از ماشین بیرون جهید و با شادي به سمت ماشین جدیدش رفت و دستی بر سطح آن کشید
«؟ نه
« ؟ اون اینو فقط واسه اینکه دو روز مواظب من باشی بهت داده » با ناباوري گفتم « . خیلی هم گرونه »
آلیس شکلکی درآورد .
« ؟ این واسه تمام وقت هایی که اون میره؟ مگه نه » یک ثانیه بعد، همه چیز با وحشت برایم روشن شد
سري تکان داد.
در ماشین را محکم بستم و به سمت خانه به راه افتادم. آلیس هم رقص کنان به دنبالم می خرامید .
« ؟ آلیس فکر نمی کنی یکم بیش از حد دارین کنترلم می کنین؟ شاید مثل دیوونه هاي زنجیري »
نه شاید. تو نمی خواي قبول کنی که یه گرگینه ي جوان چقدر میتونه خطرناك باشه. مخصوصاً وقتی من نمیتونم »
« ببینمشون. هیچ راهی نیست که خیال ادوارد از امنیت تو راحت باشه. تو نباید این همه بی پروا باشی
« آره، حالا نیست مهمونی مجردي با خون آشام ها خیلی کم خطره » صدایم لحن تندي گرفت
« تازه میخوام ناخن هاتو واست سوهان بکشم. قول میدم » آلیس خندید
اینقدر هام بد نبود، گرچه باید بر خلاف میلم عمل می کردم.
ازمه غذاي ایتالیایی درست کرده بود... یه چیز درست و حسابی. و آلیس هم با فیلم هاي محبوبش آنجا بود. حتی رزالی
هم آنجا بود، آرام در پس زمینه حضور داشت. آلیس براي سوهان زدن ناخن هایم اصرار کرد، و من حدس میزدم او از
روي یک لیست کار هایش را انجام میداد... شاید آنها را از روي یک شبکه تلویزیونی ناجور یاد گرفته بود.
ناخن هاي سوهان زده ام حالا قرمز شده بود. « ؟ چقدر قراره تا دیروقت بیدار بمونی »
« نمیخوام زیاد بیدار بمونم. صبح باید برم مدرسه »
لب هایش را رژ کشید .
نمیشد تو منو تو خونه ي خودم زیر نظر » . نگاهی به کاناپه کردم. کمی کوتاه به نظر میرسید « ؟ من کجا باید بخوابم »
« ؟ بگیري
« تو قراره تو اتاق ادوارد بخوابی » چهره آلیس تغییر کرد « . اونجا که نمیشد مهمونی مجردي گرفت »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#277
Posted: 22 Aug 2012 07:24
نفس راحتی کشیدم. کاناپه راحتی چرمی اتاق ادوارد از این بلند تر بود. از این گذشته، فرش طلایی رنگ اتاق اش هم
مثل یک رخت خواب عمل میکرد.
« ؟ لااقل میشه برگردم خونه و وسایلم رو بیارم »
« . قبلاّ انجام شده » : زیر لب گفت
« ؟ میشه از تلفن استفاده کنم »
« . چارلی میدونه که اینجایی »
« . نمی خواستم به چارلی زنگ بزنم. میخوام یه قرارو بهم بزنم
« . اوه. من مطمئن نیستم » : با تعمد گفت
« . بزار دیگه. یالا » ناله بلندي کردم « . آلیس »
و « . اون صریحاً این کارو منع کرده » . از اتاق خارج شد و بعد از چنذ ثانیه با یک تلفن همراه بازگشت « . باشه. باشه »
بعد تلفن را به من داد.
شماره جیکوب را گرفتم. امیدوار بودم شب را با دوستانش به بیرون نرفته باشد. شانس با من بود... جیکوب جواب تلفن
را داد.
« الو سلام »
آلیس با چشمانی بی حالت به من خیره شد. و بعد به آرامی چرخید و در وسط رزالی و ازمه « . سلام جیک، منم »
« . نشست
« ؟ چی شده » ناگهان با صدایی نگران گفت « . هی بلاّ » جیکوب گفت
« . خبراي خوبی ندارم. نمی تونم شنبه بیام اونجا »
زالوي احمق. فکر می کردم داره گورشو گم میکنه. وقتی نیستش تو نمیتونی زندگی کنی؟ یا » . یک دقیقه سکوت شد
« ؟ شایدم کرده ات تو تابوت و درشو قفل کرده
خندیدم.
« . فکر نکنم خنده دار باشه »
« . خندیدم چون تقریبا نزدیک حدس زدي. او شنبه شب برمیگرده. بنابراین زیاد مهم نیست »
« ؟ یعنی داره تو فورکس تغذیه میکنه » با بی میلی پرسید
« . اون صبح زود رفته » . اجازه نمی دادم اعصابم را تحریک کند. نباید عصبانی میشدم « . نه »
« . اوه، خوب، پس بیا اینجا. زیاد دیر نشده. من میام جلوي خونه ي چارلی دنبالت »
« . کاش میشد. من خونه چارلی نیستم. یه جورایی زندانیم کردن »
صدایش خشک و جدي شده بود. « . ما میایم دنبالت » سکوت کرد، و بعد غرید
وسوسه کننده اس. منو شکنجه میکنن... آلیس » : عرق سردي از پیشانیم لغزید، اما با صدایی آرام و معمولی گفتم
« ... ناخن هامو کشیده
« . جدي گفتم »
« . جدي نگیر. اونا فقط میخوان جاي من امن باشه »
دوباره غرید.
« . می دونم مسخره به نظر میرسه، ولی اونها از ته قلب هاشون خیر و صلاح منو میخوان »
« ! قلب هاشون » : با ناخشنودي گفت
اما به زودي بهت زنگ » . نگاهی به مبل سفید رنگ انداختم «. واسه قرارمون معذرت میخوام. باید برم بخوابم »
«. میزنم
« ؟ مطمئنی بهت اجازه میدن » با لحن زننده اي پرسید
« . شب بخیر جیک » نفس عمیقی کشیدم « . نه زیاد »
« . بعداً می بینمت
آلیس کنار من ایستاده بود. دستش را براي تلفن دراز کرده بود، اما من دوباره شماره گیري کردم. او به شماره نگاهی
انداخت .
« . فکر نکنم بتونه جواب تلفن هاشو بده »
« . براش پیغام میزارم »
تلفن چهار بار بوق زد و بعد بدون هیچ خوش آمد گویی صداي بوق به گوش رسید.
توي بد دردسري افتادي. یه دردسر گنده. خرس هاي بزرگ گریزلی در مقابل بلایی که » به آرامی و شمرده گفتم
« . اینجا توي خونه منتظره توست هیچی نیستن
« . تموم شد » . تلفن را قطع کردم و در دستان منتظر آلیس گذاشتم
« . قسمت گروگان گیري و دزدي خیلی بانمک بود » نیش خندي زد
به سمت را پله رفتم وآلیس هم دنبالم به راه افتاد . « . الان می خوام بخوابم »
آلیس. من که نمی خوام در برم. اگر نقشه اي تو سرم باشه خودت میبینی. و اگر بخواي میتونی گیرم » آهی کشیدم
« . بندازي
« . من فقط میخوام جاي وسایلتو بهت نشون بدم » با حالتی معصومانه گفت
اتاق ادوارد در آخرین قسمت طبقه ي سوم قرار داشت. با وجود بزرگی خانه به سختی میشد آنجا را اشتباه گرفت. اما
وقتی چراغ را روشن کردم، با تعجب ایستادم. یعنی اتاق را اشتباه گرفته بودم؟
آلیس نخودي خندید.
سریع متوجه شدم که آنجا همان اتاق بود. فقط مبلمان عوض شده بودند. کاناپه به سمت دیوار عقب کشیده شده بود و
دستگاه پخش استریو هم به قفسه سی دي ها چسبیده بود تا جا را براي یک تخت خواب بسیار بزرگی که در وسط
اتاق قرار داشت، باز کنند.
دیوار شیشه اي دور نمایی از سیاهی شب را به نمایش گذاشته بود.
همه چیز به هم می اومد. روتختی طلایی رنگ، تنها کمی از دیوارها روشن تر بود. قاب تخت از آهن صیقل خورده اي
ساخته شده بود. زرهاي آهنی، در کناره هاي تخت خود نمایی می کردند. لباس خوابم در پایین تخت مرتب تا شده بود.
کیف لوازم شخصی ام هم کنارش قرار داشت.
« ؟ معلومه اینجا چه خبره »
« ؟ نکنه فکر می کردي اون میزاره تو روي مبل بخوابی »
با نارضایتی غرولندي کردم و وسایلم را از روي تخت برداشتم.
« . خوب دیگه من تنهات میزارم. صبح می بینمت » آلیس خنده اي کرد
بعد از اینکه دندان هایم را مسواك زدم و لباس خوابم را پوشیدم، بالش پر غویم را از روي تخت برداشتم و روي مبل
طلایی رنگ انداختم. می دانستم اینکار احمقانه بود، اما مهم نبود. تختی بزرگ و آهنی که هیچکس از آن استفاده
نمی کرد. این فراتر ازحدي بود که به من برمی خورد. چراغ را خاموش کردم و روي کاناپه خزیدم. امیدوار بودم خوابیدن
روي آن سخت نباشد .
در تاریکی، شیشه ها دیگر مثل آینه اي سیاه نبودند. ماه ابرهاي بیرون را روشن کرده بود. وقتی چشمهایم به تاریکی
عادت کردند، توانستم بخش روشن بالاي درخت ها را ببینم. و روشنی بخشی از رودخانه زیر آنها. به نور نقره اي
مهتاب خیره شدم. منتظر شدم تا چشم هایم سنگین شوند.
ضربه ي آرامی به در خورد.
صدایم حالتی تهاجمی گرفته بود. او را در حالی که مرا بیرون از تخت خواب مجلل ام « ؟ چیه آلیس » زمزمه کردم
میدید، تصور کردم.
و بعد در باز شد... و من توانستم انعکاس نور مهتاب را بر صورت زیباي رزالی « . منم » صداي آرامی به گوش رسید
ببینم.
« ؟ میشه بیام داخل »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#278
Posted: 22 Aug 2012 07:25
فصل هفتم
پایانی ناخُشایند
رزالی در درگاه در ایستاده بود، صورت بی نقص اش در دودلی موج میزد.
« بیا تو » صدایم در اثر تعجب به لرزش افتاده بود « . البته »
نشستم، خودم را روي مبل جمع کردم تا جایی باز کنم. معده ام به خاطر دیدن تنها کالنی که چشم دیدن مرا نداشت،
به درد افتاده بود. سعی کردم بفهمم دلیل دیدار شبانه او چه می تواند باشد؛ اما ذهنم کاملاً قفل شده بود.
نگاهش از تخت خالی به سمت مبل حرکت « ؟ چند دقیقه از وقت تو به من میدي؟ بیدارت که نکردم، کردم » : پرسید
کرد.
نمی دانستم که آیا او هم می تواند به خوبی خودم هشداري که به « . نه، من بیدار بودم. البته ، می تونیم حرف بزنیم »
راحتی در صدایم پیدا بود را بشنود یا نه.
اون به ندرت تورو تنها میزاره. به خودم گفتم بهتره به » . به آرامی خندید، خنده اي مانند زنگ زنگوله اي دلنشین
« بهترین نحو از این فرصت دست به اومده استفاده کنم
یعنی او می خواست چه چیزي به من بگوید که در جلوي ادوارد نمی توانست؟! دستانم در کنار حاشیه کاناپه باز و بسته
شدند.
صداي رزالی صاف و شفاف بود. دستانش را روي زانو هایش « . خواهش می کنم فکر نکنی من قصد مزاحمت دارم »
می دونم در گذشته خیلی به احساسات تو صدمه زدم ، ولی دیگه نمی خوام تکرار » . گذاشت و به آنها چشم دوخت
« . بشه
« ؟ نگران نباش رزالی. احساسات من خوبِ خوبه! چی شده »
می خوام سعی کنم برات توضیح بدم که چرا فکر میکنم تو باید » . دوباره خندید. صدایش شرمنده به نظر می رسید
« . انسان بمون ، و چرا اگر میشد خودم هم انسان باقی می موندم
« اوه »
او به شوك نهفته در صدایم خندید، و بعد آهی کشید.
آیا تا به حال ادوارد برات تعریف کرده که من چه جوري خون » در حالی که بدن فنا ناپذیرش را جمع میکرد پرسید
« ؟ آشام شدم
ادوارد گفت یه چیزایی مثل بلایی که تو پورت آنجلس براي من رخ داد، » نفس عمیقی کشیدم، ناگهان غم زده شدم
با یادآوري این خاطره بر خودم لرزیدم. « . سر تو هم اومده. تنها فرقش این بوده که هیچکس نبوده که تو رو نجات بده
« ؟ واقعا این چیزیه که اون به تو گفته »
« ؟ چیز دیگه اي هم هست » : شگفت زده پرسیدم « . آره »
به بالا نگاه کرد و به من لبخندي زد. لبخندي تلخ و جگر سوز ، اما بسیار زیبا و درخشان.
« آره. یه چیز دیگه هست » : او گفت
به بیرون پنجره خیره شد و من منتظر ماندم. به نظر می رسید سعی میکند خودش را آرام کند.
دوست داري داستان منو بشنوي بلا؟ پایان ناخُشایندي داره ، اما آخه عاقبت کدوم یکیمون خوش بوده که مال من »
« باشه؟ ما الان همگی زیر سنگ قبریم
آهی کشیدم؛ گرچه به خاطر حالت صدایش ترسیده بودم.
من در دنیایی متفاوت با تو زندگی کردم، بلاّ . دنیاي انسانی من به مراتب ساده تر از دنیاي تو بود. سال نهصد و سی »
« وسه بود ، من هجده سال داشتم، و بسیار زیبا بودم. زندگی عالی داشتم
از پنجره به ابرهاي نقره اي خیره شد. افکارش دور دست ها را می کاوید.
والدین من از طبقه متوسط جامعه بودند. پدرم شغل صابتی در یک بانک داشت، چیزي که حالا درك میکنم چرا این »
همه مغرور بود ، اون دارایی هاش رو با ذکاوت و سخت کوشی به دست آورده بود. اما شانس هم دخیل بود. همه اینها
در اختیار من بود. در خانه ما، تنها مشکل، شایعه رکود اقتصادي بود. البته من مردم فقیر را می دیدم. اونهایی که
خوش شانس نبودن. نظر پدرم این بود که دلیل بدبختی این مردم خودشان هستند .
وظیفه نگهداري از خانه با مادرم بود ، و همینطور من و دو برادر کوچک ترم که دوران کودکی را بی خیالی
می گذراندند. من فرزند اول و عزیز دردانه والدینم بودم. در اون زمان من درك نمی کردم، اما والدینم با داشتن من،
گنجی بزرگ را در مالکیت خود داشتند. ما هم چیز داشتیم. اما باز هم بیشتر می خواستیم.
ما دوستان خوبی داشتیم ، از رده ها بالاي مملکت و زیبایی من براي آنها مثل یک نعمت بود. دیگران بیشتر از خودم
به این امر توجه داشتند.
بر عکس من والدینم هیچ وقت راضی نبودند. .ولی من از خودم بودن راضی بودم ، از رزالی هیل بودن. بعد از دوازده
سالگی چشم همه مردان اطرافم به من بود. از اینکه دوستان دخترم وقتی که دستانم را در موهایم فرو می کردم، از
حسرت دق می کردند. از اینکه مادرم به من افتخار می کرد و پدرم برایم لباس هاي زیبا می خرید شاد بودم.
من دقیقاً می دانستم در دنیاي بیرون چه می خواهم و هیچ راهی نبود که به آنها نرسم. می خواستم دوستم داشته
باشند، می خواستم دستور بدهم ، دلم می خواست یک عروسی بزرگ داشته باشم ، با یک عالمه گل. طوري که تمام
مردم شهر مرا ببینند که دست در دست پدرم به سمت همسر آینده ام حرکت می کردم. من زیبا ترین پدیده اي بودم
که آنها به چشم دیده بودند. تعریف و تمجید برایم حکم هوا را داشت، بلاّ . من احمق و ازخود راضی بودم. اما خوشنود
لبخندي زد و با تصور تغییراتش خندید. « . هم بودم
رفتار پدر و مادرم همیشه همان چیزي بود که من توقع داشتم. با تمام وسایلی که دوست داشتم وآدم هایی که در »
آشپزخانه مدرنمان تمیز کاري و آشپزي می کردند. همونطور که گفتم من از خود راضی بودم. جوان و بی نهایت از خود
راضی. و دلیلی نمی دیدم که چرا نباید اینطور رفتار می کردم.
چیزهایی هم بود که خواستار آ نها بودم ، چیزهایی معقول تر ، یک چیز مخصوص ، نزدیک ترین دوستم دختري به
اسم وِرا بود. او در جوانی ازدواج کرد، وقتی هفده ساله بود. با مردي که والدینم هرگز براي من مناسب نمی دیدند ،
یه نجار ساده ، یک سال بعد اون صاحب یه پسر شد یه پسر کوچولوي خوشگل و تپل مپل با موهاي سیاه رنگ. براي
« اولین بار در زندگی ام به داشته ي یک نفر دیگه حسادت کردم
زمان سختی بود . من هم سن تو بودم اما من آماده بودم. براي داشتن فرزند » با چشمانی دردمند به من خیره شد
خودم. من خانه و همسر خودم را می خواستم که قبل از رفتن به سر کار مرا ببوسد ، درست مثل وِرا . فقط من
« ... خانه ایی دیگر را در سر می پروراندم
تصور دنیایی که رزالی برایم تصویر کرده بود بسیار سخت بود. داستان زندگی اش بیشتر شبیه قصه هاي پریان بود تا
واقعیت . با حیرت متوجه شدم، این همان دنیایی است که ادوارد هم تجارب انسانی اش را در آن گذرانده بود. دنیایی
که در آن بزرگ شده بود ، وقتی رزالی در سکوت فرو رفت ، من به فکر فرو رفتم که آیا همانقدر که دنیاي رزالی
براي من ناآشنا بود دنیاي من هم براي ادوارد ناشناخته بود؟
رزالی نفسی کشید، و وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد صدایش تغییر کرده بود. آرزومندي در صدایش آشکار بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#279
Posted: 22 Aug 2012 07:28
در روچستر ، تنها یک خانواده سلطنتی زندگی می کردند. پادشاه به تنهایی کافی می نمود . پادشاه رویس مالک »
با « ... بانکی بود که پدرم در آن کار می کرد. تمام مشاغل شهر از آن پادشاه بود. و اینطوري بود که پسر پادشاه رویس
منو براي اولین بار دید. او می خواست صاحب بانک بشود و به سرپرستی آن بپردازد. دو » . گفتن این نام لبانش را گزید
روز بعد، مادرم فراموش کرد تا ناهار پدرم را همراهش به سر کار بفرستد. مادرم از تعجب شاخ درآورد وقتی دید که من
رزالی به خشکی از هر «. لباس ابریشمی زیبایم را به تن کردم و موهایم را دور سرم جمع کردم و به سمت بانک دویدم
طنزي خندید.
من متوجه نشدم که تمام حواس رویس به من معتوف شده است. همه به من نگاه می کردند. همان شب اولین دسته »
گل رز سرخ به در خانه مان رسید. البته او هر شب یک سبد گل رز به خانه مان می فرستاد . اتاقم همیشه مملو از گل
بود. وقتی خانه را ترك می کردم، تمام وجودم رایحه گل سرخ میداد. رویس خیلی خوش تیپ بود. رنگ موهاش از من
روشن تر بود. و چشمان آبی رنگ داشت. می گفت چشمان شبیه گل بنفشه است، و به گل هاي رز که همیشه در بغلم
بود میآید.
خانواده ام راضی بودند ، همه چیز حل شده بود. این همه آن چیزي بود که آرزویش را داشتم. و رویس هم مرد
رویاهاي من بود. شاهزاده پریان من، آمده بود تا شاهزاده خانمش را با خود به قصرش ببرد. هر چه که می خواستم، اما
هنوز هم همه چیز را بدست نیاورده بودم. دو ماه از آشنایی مان نگذشته بود که نامزد کردیم.
ما زمان زیادي را با هم نمی گذراندیم. رویس گفته بود در بانک وظایف بسیاري را بر دوش دارد، و وقتی ما با هم
بودیم، دوست داشت مردم ما را با هم ببینند. مرا در بازوان او ، من هم خوشم میآمد. ما با هم به مهمانی هاي بسیاري
می رفتیم . می رقصیدیم ، و لباس هاي زیبا می پوشیدیم ، وقتی تو پادشاه باشی تمام درها برایت باز هستند، و فرش
قرمز جلوت پهن می شود .
نامزدي طولانی داشتیم. و بعد همه چیز براي یک مراسم عروسی مجلل آماده بود. من به تمام چیز هایی که
می خواستم می رسیدم. وقتی دوباره وِرا را دیدم، دیگر احساس حسادت نمی کردم. فرزاندانم را در حیاط قصر
« پادشاه در حال بازي کردن تصور می کردم. و برایش افسوس می خوردم
ناگهان رزالی سکوت کرد . دندان هایش را بر هم سایید. من از داستان دور شدم و فهمیدم قسمت ترسناك ماجرا
نزدیک شده. همونطور که گفته بود، پایان خوشی در کار نبود. ترسناك به این دلیل که او بیشتر از بقیه به خاطر
گذشته اش رنج می کشید ، شاید به این خاطر که او تمام ثروت و قدرتش را با هم از دست داده بود.
هنري کوچولو واقعاً » . صورتش زیبا و بی حالت بود. و سخت .« . من آن شب را در خانه ي ورا بودم » زمزمه کرد
دوست داشتنی بود. وقتی می خندید گونه هاش گود می افتاد ، دیگه خودش می تونست راه بره و بشینه. وقتی من
داشتم می رفتم، وِرا پشت سرم به جلوي در آمد ، فرزندش در آغوشش بود و دست همسرش هم دور کمرش گره شده
بود. وقتی فکر میکرد من نگاه نمی کنم، گونه همسرش را بوسید . اصلاً راضی نبودم ، وقتی رویس مرا می بوسید،
« اصلاً اینگونه نبود ، مهربان و صمیمی ، فکرم را منحرف کردم. رویس شاهزاده من بود. یک روز، من ملکه میشدم
گفتنش به خاطر نور نقره اي ماه سخت بود، اما استخوان هاي صورتش برجسته شده بودند.
آن شب خیابان خیلی تاریک بود. حتی با وجود لامپ هاي کنار خیابان که روشن شده بودند. متوجه نبودم که تا »
هوا خیلی سرد بود. سردتر » صدایش دیگر تقریباً غیر قابل شنیدن شده بود. زمزمه کرد « . دیر وقت در خیابان مانده ام
از آنچیزي که باید در ماه آوریل انتظارش را داشت. فقط یک هفته تا موعد ازدواج باقی مانده بود و از آنجا که
نمی خواستم مریض شوم با سرعت به سمت خانه حرکت کردم . همه چیز خیلی واضح در ذهنم مونده. جزء به جزء
اتفاقات آن شب را به یاد دارم. اوایل ، یادآوري این چیزا برام خیلی سخت بود. به هیچ چیز غیر از این نمی تونستم فکر
« بکنم. تمام خاطرات خوش گذشته از ذهنم ناپدید شده بودند
آره، من نگران سرماي هوا بودم ، نمی خواستم مراسم را داخل یک فضاي » : آهی کشید و دوباره زمزمه کنان گفت
در بسته برگزار کنیم...
وقتی تنها چند خیابان با خانه مان فاصله داشتم، صدایش را شنیدم. چند تا مرد زیر یه چراغ شکسته جمع شده بودند.
خیلی بلند می خندیدن. مست بودن ، می خواستم فریاد بزنم و پدرم را صدا کنم تا مرا به سمت خانه همراهی کند، اما
با توجه به فاصله ي کمم تا خانه، به نظر احمقانه می رسید. و بعد یک نفر اسمم را صدا زد.
و بقیه خندیدند. « رز » یک نفر فریاد زد
متوجه شدم مردهاي مست لباس هایی گرانقیمت و زیبا پوشیده اند. رویس و دوستان اش بودند. فرزندان طبقه اشرافی
شهر.
رویس فریاد زد این رز منه! با بقیه می خندید. به نظر می رسید عقلش را از دست داده باشد. به من گفت چرا اینقدر دیر
کردي؟ ما سردمونه ، تو مارو معطل کردي .
تا به حال این همه مست ندیده بودم اش. گاهی در مهمانی چیزي نوشیده بود. به من گفته بود که از شامپاین
خوش اش نمی آید . حتی فکرش را هم نمی کردم که او به مشروبات قوي علاقه اي داشته باشد .
دوستان جدیدي پیدا کرده بود ، دوستان دوستان اش از آتلانتا.
گفت بهت چی گفته بودم جان ! بازویم را گرفت و مرا به سمت خودش کشید. این از هلو هاي گرجستانی ام خوشمزه
تره.
مردي که جان نام داشت موهاي سیاه و بدن برنزه اي داشت. طوري به سر تا پاي من نگاه کرد انگار داشت یک اسب
می خرید.
جان گفت گفتنش سخته ، و بعد به آهستگی گفت آخه خیلی پوشیده اس .
همگی خندیدن. رویس هم مثل بقیه.
ناگهان، رویس ژاکت من را از روي شانه گرفت و به سمت پایین شکافت ، ژاکت هدیه خودش بود . دگمه هاي ژاکت
به اطراف پرت شدند و در کف خیابان پخش شدند.
رویس بلند خندید و گفت بهمون نشون بده چی داري. و بعد کلاهم را هم از روي سرم کشید. بر اثر کشیده شدن
موهایم، درد تا ریشه مو نفوذ کرد و من فریادي زدم. اما به نظر می رسید آنها از شنیدن فریاد درد مند من لذت برده
« ... بودند
رزالی نگاهی ، ناگهانی به من انداخت، انگار فراموش کرده بود که من آنجا هستم. مطمئن بودم صورتم به سفیدي او
شده است.
مجبور نیستی بقیه اش رو بشنوي. اونا منو تو خیابون رها کردند. همونطور که دور میشدند » : خیلی سریع گفت
می خندیدند. اونا فکر می کردند من مرده ام. به شوخی به رویس می گفتند که باید دنبال یه عروس تازه بگردي ،
رویس هم خندید و گفت اول باید یکم عزاداري کنم .
من در کف جاده منتظر مرگ بودم. هوا سرد بود، و درد شدیدي تمام بدنم را فرا گرفته بود و من شوکه شده بودم، در
تعجب بودم که مرگم کی فرا خواهد رسید. بی صبرانه منتظر مرگ بودم تا از شر درد خلاص شوم. اما خیلی طول
کشید...
اونوقت بود که کارلایل منو پیدا کرد. اون بوي خون رو شنیده بود و براي تحقیق آمده بود. یادم میآید از اینکه او سعی
کرد مرا نجات بدهد عصبانی شده بودم. من هیچوقت از دکتر کالن خوشم نمی آمد، همینطور همسرش و برادرش که
ادوارد باشه. همیشه از اینکه زیبایی آنها بیش تر از من بود حسودي می کردم. مخصوصاً زیبایی مردها شون. اما اونها
زیاد قاطی مردم نمی شدند ، من فقط دوبار دیده بودمشون.
وقتی منو بلند کرد و شروع به دویدن کرد، احساس کردم مرده ام ، به خاطر سرعت ، احساس می کردم پرواز می کنم.
یادم میاد از اینکه درد هنوز پابرجا بود ترسیده بودم...
و بعد من در یک اتاق خیلی روشن و گرم بودم. من خوابیده بودم، و درد داشت آرام آرام از بین میرفت. اما بعد چیزي
خیلی تیز در گردنم فرو رفت ، در مچم ، در قوزك پایم. با وحشت جیغ کشیدم. فکر می کردم او مرا بیشتر شکنجه
می دهد. و بعد آتش در درونم شعله کشید و من به هیچ چیز دیگر فکر نمی کردم. التماس اش کردم که مرا بکشد.
وقتی ازمه و ادوارد به خانه برگشتند، از آنها خواستم تا مرا بکشند. کارلایل کنارم نشسته بود. به من می گفت که خیلی
معذرت می خواهد و همه چیز تمام خواهد شد. او همه چیز را به من گفت، و من هم گاهی گوش میدادم. به من گفت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#280
Posted: 22 Aug 2012 07:29
که چه موجودي است، و اینکه من به زودي به چه چیزي تبدیل میشدم. باورم نمیشد. هر بار که من جیغ می کشیدم،
او از من معذرت می خواست .
ادوارد خوشحال نبود. صدایشان را می شنیدم که راجع به من حرف میزنند. گاهی از جیغ زدن دست می کشیدم. جیغ
کشیدن فایده اي نداشت .
رزالی به بهترین شکل صداي ادوارد را تقلید کرد. « ؟ ادوارد می گفت تو به چی فکر می کردي کارلایل؟، رزالی هیل
اونجوري که اسمم رو می برد رو دوست نداشتم. انگار من ایرادي داشتم . »
کارلایل سریع جواب داد نمی تونستم بزارم اون بمیره. خیلی ترسناك بود ، خیلی بیهوده.
ادوارد گفت می دونم و من لحن تحقیر آمیزاش را شنیدم. خشمگین بودم. نمی دانستم آیا او می تواند ماجرا را از دید
کارلایل ببیند.
کارلایل با آرامی پاسخ داد خیلی ازش خون رفته بود. نمی تونستم ولش کنم.
ازمه با موافقت گفت البته که نمی تونستی.
ادوارد با صدایی خشک و خشن گفت مردم همه میمیرن. فکر نمیکنی اون خیلی قابل شناساییه؟ پادشاه الان یه گروه
بزرگ رو براي جستجو فرستاده. هیچ کس به اون مرد شرور مشکوك نمیشه.
خوشحال بودم که کالن ها از مقصر بودن رویس با خبر بودن.
متوجه شدم همه چیز داشت تمام میشد ، اینکه من داشتم قوي تر میشدم و به راحتی می توانستم صداي حرف
زدنشان را بشنوم. درد به آرامی از نوك انگشتانم خارج میشد .
ادوارد با حالتی رقت آور پرسید که باید با من چیکار کنن؟ ، البته فکر کنم لحن اش اینجوري بوده.
کارلایل گفت این بستگی به خود من داره. شاید دلش بخواد راه خودش رو بره .
من تقریباً حرف او را باور کرده بودم و این دردناك بود. می دانستم زندگی ام به پایان رسیده، و هیچ راه برگشتی وجود
ندارد. نمی خواستم به تنها ماندن فکر کنم...
بالاخره درد کاملاً قطع شد. و آنها دوباره برایم توضیح دادن که من به چه چیزي تبدیل شده ام. اینبار حرفشان را باور
کردم. احساس تشنگی می کردم. پوستم سخت شده بود. و بعد چشمان قرمز و زیبایم را دیدم.
در ژرفاي وجودم، وقتی تصویر بی نقص ام را در آینه دیدم حالم بهتر شد. با کینه اي در چشمانم ، زیباترین چیزي که
مدتی گذشت و من از زیبایی خسته شدم ، از چیزي » . براي یک دقیقه پیش خودش خندید « . در زندگی ام می دیدم
که بودم متنفر بودم. آرزو می کردم اي کاش زیبا نبودم در عوض مثل وِرا معمولی بودم. آن وقت می توانستم با کسی
که دوستم داشت ازدواج کنم. و فرزندان خوشگل داشته باشم. این چیزي بود که واقعا می خواستم. هنوز هم اینو از ته
« قلب می خوام
او به فکر فرو رفت. انگار دوباره حضور مرا فراموش کرده بود. اما بعد دوباره به من خندید. چهره اش ناگهان حالتی
پیروز مندانه به خود گرفته بود.
می دونستی گذشته من تقریبا مثل کارلایل پاکه. پاکتر از ازمه . خیلی پاکتر از ادوارد. من هرگز طعم » : با افتخار گفت
« خون انسان را نچشیده ام
او به حالت بهت زده چهره من نگاهی کرد که به جمله تقریباً پاکتر فکر می کردم.
البته اگر بشه گفت انسان ، مواظب بودم که خونشون » . صدایش راضی به نظر می رسید « من پنج انسان را کشتم »
رو نریزم می دانستم که نمی توانم در برابر وسوسه ام مقاومت کنم. و نمی خواستم قسمتی از وجود آنها در بدنم جاري
شود.
رویس رو براي آخر نگه داشتم. می خواستم بفهمه اون چیزي که دوستان اش رو کشته احتمالاً سراغ خودش هم میاد
فکر کنم کار کرد. اون خودشو تو یه اتاق بی پنجره و پشت یه در قفل شده که بیرونش سرباز هاي مسلح نگهبانی
میدادن پنهان کرده بود. وقتی بهش رسیدم، اوووخ... شد هفت تا کشته . سرباز ها رو یادم رفته بود. تموم کردن کار اونا
فقط یه ثانیه طول کشید.
رفتارم اون شب خیلی نمایشی شده بود. درست مثل بچه ها ، لباس عروسی که براي این روز دزدیده بودم را به تن
کرده بودم. وقتی منو دید از وحشت جیغ کشید. اون شب خیلی جیغ کشید. نگه داشتن اون براي آخر فکر خوبی بود
« ... کنترل کردن خودم برام راحت تر بود، تا به آرامی کارم را انجام بدهم
معذرت می خوام. من ترسوندمت. مگه » : ناگهان حرف اش را قطع کرد و به من نگاه کرد. با صدایی متفاوت گفت
«؟ نه
« من حالم خوبه » : به دروغ گفتم
« زیاده روي کردم »
« خودت رو ناراحت نکن »
« تعجب میکنم ادوارد اینا رو بهت نگفته بوده »
: اون داستان زندگی بقیه آدم ها رو تعریف نمی کنه ، اون به افکار دیگران خیانت نمی کنه. چون اون بیشتر از اون
« چیزي که به خودش اجازه میده شنیده
« ؟ مثل اینکه باید بیشتر بهش احترام بزارم. اون خیلی نجیبه، مگه نه » لبخندي زد و سري تکان داد
« فکر کنم »
«؟ من با تو هم عادلانه رفتار نکردم بلاّ . بهت نگفته چرا؟ یا شاید اینهم محرمانه اس » . آهی کشید « فکر می کردم »
« گفته به خاطر انسان بودن منه. چون تو می ترسی من راز شما را بیرون فاش کنم »
حالا واقعاً احساس گناه میکنم. اون خیلی خیلی بیشتر از اونی که من » . خنده ي موسیقیایی او حرف ام را قطع کرد
حالا گرمتر و صمیمی تر از گذشته می خندید. انگار دیوار دفاعی بین مان را « . لیاقت اش رو دارم با هام مهربون بوده
دوباره خندید. « ! عجب دروغایی میگه این پسر » . براي همیشه خراب کرده بود
« ؟ مگه دروغ گفته » : با نگرانی پرسیدم
خوب، البته نه به این شدت که تو گفتی. اون فقط همه جریان رو برات توضیح نداده. چیزي که بهت گفته حقیقته. »
باعث » حرف اش را قطع کرد، و با نگرانی خندید « ... حتی بیشتر از گذشته حقیقت داره. گرچه، در این زمان
« شرمندگیه. می دونی، اون اوایل، بهت حسودیم میشد چون ادوارد تو رو انتخاب کرده بود، نه منو
این حرف موجی از وحشت را در درونم جاري کرد. او در زیر نور ماه نشسته بود، و زیبا تر از هر چیزي بود که تصورش
را می کردم. من در برابر رزالی هیچ بودم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***