ارسالها: 8724
#281
Posted: 22 Aug 2012 07:37
« اما تو... امت رو دوست داري »
من ادوارد رو اونجوري نمی خوام بلاّ . هیچ وقت نخواستم، اون مثل » . با شادي سرش را به عقب و جلو تکان داد
برادرم می مونه. اما اون از اولین باري که حرفش را شنیدم ، با من عصبانی بوده. تو باید درك کنی. گرچه من همیشه
دلم می خواسته بقیه خیلی زیاد دوستم داشته باشن. و ادوارد هیچوقت به من علاقه اي نداشته. گاهی به من بر
می خوره. اما اون هیچ وقت کسی رو واسه خودش نخواسته، واسه همینم زیاد ناراحت نمیشم. حتی وقتی ما با گروه
تانیا ملاقات کردیم... اونا همشون مونث هستن!... ادوارد حتی ذره اي علاقه به اونا نشون نداد. و بعد اون با تو آشنا
او نگاهی متعجب به من انداخت. حواسم پرت شده بود. داشتم به ادوارد و تانیا و بقیه گروه دختران فکر می کردم. «. شد
لب هایم را محکم بهم فشار دادم.
نه اینکه تو خوشگل نیستی، بلاّ . اون توي تو جذابیتی دید که تو » در حالی سعی میکرد به من امیدواري بدهد گفت
« من ندیده بود. اینو از ته دل میگم
اما تو گفتی اون اوایل... یعنی دیگه این تورو آزار نمیده؟ منظورم اینه که... ما هر دومون می دونیم که تو زیباترین »
« فرد روي این سیاره هستی
از اینکه این حرف را زده بودم خنده ام گرفت... این کاملاً واضح بود. رزالی نیازي به تایید من نداشت .
دوباره خندید. « . ممنونم بلاّ . و نه، این دیگه منو آزار نمیده. ادوارد همیشه یکم عجیب بوده » رزالی هم خندید
« اما تو هنوزم از من خوشت نمیاد » زمزمه کردم
« منوببخش بلا » لبخندش محو شد
ما براي چند دقیقه در سکوت نشستیم، اما انگار او قصد رفتن نداشت.
یعنی او به خاطر قرار گرفتن خانواده اش...امت اش در خطر از من متنفر « ؟ میشه بهم بگی چرا؟ من کار بدي کردم »
بود؟ پشت سر هم ، اول جیمز و بعد هم ویکتوریا.
« هنوز هیچی » . زمزمه کرد « . نه، تو هیچ کاري نکردي »
با حیرت به او خیره شدم.
صدایش به شکل ناگهانی حالتی مهربان و دلسوز به خود گرفته بود. حتی بیشتر از زمانی که « ؟ متوجه نیستی بلا »
تو الان دیگه همه چیزو می دونی. تو وقت داري که زندگی کنی، همه » . داستان ناخشایند اش را برایم تعریف میکرد
اون چیزي که من می خوام. و حالا تو می خواي همش رو به باد بدي. متوجه نیستی که من حاضرم هر چی دارم بدم
« ! تا جاي تو باشم؟ تو حق انتخاب داري ، چیزي که من نداشتم ، و تو داري اشتباه انتخاب میکنی
من با دیدن حالت ترسناك چهره او به خودم لرزیدم. متوجه شدم دهانم باز مانده و محکم آنرا بستم .
او براي یک دقیقه به من خیره شد، و خیلی آرام، درخشش درون چشمان اش به خاموشی گرایید. او شرمسار شده بود.
سري تکان داد. به نظر می رسید در اثر جو اتاق به سرگیجه « . منو بگو که می خواستم این کارو آروم انجام بدم »
« حالا از قبل سخت تر شده. حالا بیشتر به نظر بیهوده میرسه » . افتاده باشد
او به ماه نقره اي خیره شد، و سکوت کرد. قبل از اینکه شجاعت پرسیدن سؤالی مهم را داشته باشم.
« ؟ یعنی اگر من انسان بمونم تو بیشتر منو دوست داري »
« شاید » . سرش را به سمت من چرخاند، و لب هایش به شکل لبخند درآمد
« تو یکمی از یک پایان خوش نصیبت شده ، تو الان امت رو داري
تو می دونی که من امت رو از له شدن توسط یه خرس گریزلی نجات دادم و » . نیشخندي زد « فقط نصف اش رو »
« ؟ تا پیش کارلایل آوردم اش. اما می دونی چرا نزاشتم خرسه بخورتش
سري تکان دادم.
یه چیز آشنا ، حتی وقتی داشت اونجا درد می کشید ، یه حالت معصومانه و کودکانه که در چهره ي یه مرد بزرگسال »
دیده میشد ، اون منو یاد پسر کوچولوي وِرا، هنري انداخته بود. نمی خواستم اون بمیره، خیلی زیاد حتی با وجود اینکه از
این نوع زندگی متنفر بودم . من خیلی خودخواه بودم که از کارلایل خواستم که اونو هم تغییر بده .
من خیلی خوش شانس بودم. امت همه اون چیزي بود که من می خواستم. اون دقیقاً کسی بود که یکی مثل من لازم
داره. و خیلی عجیبه اونم به من نیاز داره. اینجاش حتی از اونی که می خواستم هم بهتره. اما هرگز بیشتر از دوتا
« نخواهیم بود. من نمی تونم تو ایوون بشینم، با اون که کنارم نشسته و دور و برمون پر از بچه است
به نظرت خیلی غمناك میرسه، مگه نه؟ یه جورایی، تو خیلی طبیعی تر از اون چیزي » لبخند اش مهربان تر شده بود
هستی که من در هجده سالگی بودم. ولی یه جورایی تو به خیلی چیزاي مهم توجه نمی کنی. تو جوون تر از اونی
« هستی که بدونی ده سال دیگه، پانزده سال دیگه چی می خواي. تو نباید براي جاودان شدن عجله کنی،بلاّ
آهی کشیدم .
فقط بهش فکر کن. وقتی انجام شه، دیگه راه بازگشتی وجود نداره. ازمه با ما مثل افراد خانواده اش برخورد میکنه، و »
« آلیس هم چیز زیادي راجع به گذشته انسانیش به یاد نمیاره ، اما تو به یاد میاري...خیلی چیزا رو از دست میدي
ممنونم رزالی. خیلی خوبه که آگاه شدم ، که تو رو » . اما در عوض خیلی چیزا بدست میاري ، جرات نکردم بلند بگویم
« بهتر شناختم
از این به بعد سعی میکنم » . نفس عمیقی کشید « . ازت معذرت می خوام که اینقدر باهات مثل هیولا برخورد کردم »
« رفتار بهتري داشته باشم
در جواب به او لبخندي زدم.
ما هنوز هم دوست محسوب نمی شدیم، اما مطمئن بودم دیگر از من متنفر نخواهد بود.
می دونم از اینکه اینجا » چشمان رزالی روي تخت دوري زد و لب هایش را کج و ماوج کرد « حالا میرم که بخوابی »
تحت مراقبت گذاشتت خیلی عصبانی هستی، ولی وقتی که برگشت زیاد بهش سخت نگیر. اون تو رو بیشتر از اون
به آرامی بلند شد و به سمت در رفت. زمزمه « چیزي که فکر میکنی دوست داره. دور شدن از تو براش غیر قابل تحمله
و در را پشت سرش بست. « شب خوش بلا » کرد
« شب بخیر رزالی » : من با چند ثانیه تاخیر گفتم
زمان طولانی سپري شد تا به خواب رفتم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#282
Posted: 22 Aug 2012 07:39
وقتی بالاخره خوابم برد، کابووسی دیدم. روي زمین سرد و تاریک خیابانی ناآشنا و زیر نور ضعیف چراغی افتاده بودم و
سینه خیز خودم را به جلو می کشیدم و رد خونم را در پشت سرم جا می گذاشتم. فرشته اي با رداي سفید در سایه ها
ایستاده بود و با چشمانی بی میل تقلا کردنم را نگاه میکرد .
صبح روز بعد، آلیس مرا با ماشین به سمت مدرسه برد و من به با دلخوري از پنجره جلویی به بیرون خیره شده بودم.
احساس کم خوابی می کردم. و این باعث میشد خشمم از زندانی بودم بیشتر جلوه کند.
« ؟ امشب می ریم به المپیا یا یه جایی مثل اون. خوش میگذره، مگه نه » به من قول داد
« . دیگه لازم نیست بهم خوش بگذره » ادامه دادم « ؟ چرا منو تو انباري حبس نمی کنی »
وقتی برگرده پورشه اش رو پس می گیره. من اصلاً کارم رو خوب انجام نمیدم. مثلاً تو » : آلیس نق نق کنان گفت
« قراره بهت خوش بگذره
« موقع ناهار می بینمت » . باورم نمیشد که مقصر واقعی خودم هستم « . این که تقصیر تو نیست »
با قدم هاي آهسته به سمت کلاس زبان انگلیسی به راه افتادم. بدون حضور ادوارد، روزي دراز و غیر قابل تحمل در
انتظارم بود. کلاس اولم را با بدخلقی سپري کردم، می دانستم این نوع برخورد چیزي را درست نمی کرد.
وقتی زنگ پایان کلاس به صدا در آمد، با بی صبري از جا بلند شدم. مایک جلوي در خروجی ایستاده بود، و آن را برایم
باز نگه داشته بود.
« ؟ ادوارد آخر هفته رو رفته کوه نوردي »: وقتی به سمت محوطه باز و باران زده راه افتادیم مایک از روي عادت پرسید
« آره »
« ؟ می خواي امشب جایی بریم »
چطور می توانست همچنان امیدوار باشد؟
با حالتی شگفت زده به چهره خشمگین من خیره ماند . « نمی تونم. امشب مهمونی مجردي دعوت دارم »
« ... خونه کی »
سوال مایک با صدایی بلند و گوش خراش قطع شد. صداي غرش موتوري از پشت سرمان در پارکینگ به گوشمان
رسید. همه کسانی که در پیاده رو بودند برگشتند تا عامل صدا را بیابند، و با ناباوري به موتور سیکلت سیاه رنگ و پر
سر و صدایی که در جلوي ورودي پارکینگ ایستاده بود نگاه کردند. موتور به غرش اش ادامه داد.
جیکوب مصرانه برایم دست تکان میداد .
« فرار کن بلا. بدو » بر فراز صداي بلند موتور فریاد زد
قبل از اینکه متوجه چیزي بشوم، سر جایم میخکوب شده بودم.
به مایک نگاه سریعی انداختم. می دانستم فقط چند ثانیه فرصت دارم.
آلیس براي جلوگیري از فرار من تا چه حد می توانست در میان مردم از قدرت هایش استفاده کند؟
صدایم بر اثر هیجان ناگهانی می لرزید. « ؟ من حالم خیلی بده و مجبور ام برم خونه، باشه » : به مایک گفتم
« باشه »
و از او دور شدم. « ! مرسی، یکی طلب تو » گونه مایک را به آرامی نیشگون گرفتم
جیکوب موتورش را گاز میداد و موتور هم در جواب نعره می کشید. من به پشت زین شاه موتور پریدم و دستانم را دور
کمر جیکوب حلقه کردم.
یک نظر آلیس را دیدم، که جلوي در ورودي کافه تریا خشک اش زده بود. چشمان اش از فرط خشم می درخشید .
لب هاش به پشت دندان هاي عریان اش جمع شده بود .
نگاه عذر خواهانه اي نثار اش کردم.
و بعد آنچنان با سرعت به راه افتادیم که احساس کردم معده ام را در پشت سرم جا گذاشته ام .
« محکم بشین » : جیکوب فریاد زد
وقتی وارد بزرگراه شدیم صورتم را در پشت ژاکت سیاه اش پنهان کردم. می دانستم وقتی به منطقه کوئیلید ها برسیم
از سرعت اش می کاهد. فقط باید تا آنجا تحمل می کردم. خدا خدا می کردم آلیس دنبالم نیاید و از همه بدتر چارلی
مرا نبیند .
به راحتی متوجه شدم وارد منطقه امن شده ایم. موتور سرعت اش را کم کرد، و جیکوب با هیجان و شوق خندید.
چشمانم را باز کردم.
« ؟ موفق شدیم. نقشه فرار از زندان خوبی بود، نه » فریاد زد
« خوب فکري کردي جیک »
یاد اون حرفی افتادم که تو گفتی اون زالوي روانی نمی تونه منو دید بزنه و بفهمه من می خوام چیکار کنم. خوشم »
« میاد به ذهن خودتم نرسیده ، اون نباید می گذاشت تو بري مدرسه
« واسه همین بود که بهش فکر نکرده بودم »
« ؟ خوب امروز می خواي چیکار کنی » فاتحانه خنده اي سر داد
آزاد بودن لذت بخش بود . « همه کار » در جواب خندیدم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#283
Posted: 22 Aug 2012 15:58
فصل هشتم
غضب
بی اراده دوباره در امتداد ساحل بالا می رفتیم. جیکوب هنوز بخاطر طراحی فرار من غرق در خودش بود.
« !؟ فکر می کنی بیان دنبالت »: امیدوارانه پرسید
« . به هر حال امشب باهام بداخلاقی می کنن » . مطمئن بودم « ! نه »
« پس برنگرد » او یک سنگ برداشت و به طرف امواج پرتاب کرد و پیشنهاد داد
« چقدر هم که چارلی خوشش میاد » : با نیشخندي گفتم
« شرط می بندم اهمیتی نمی ده »
پاسخ ندادم احتمالاً جیکوب حق داشت . فکرش باعث شد دندان هایم را به هم فشار دهم. افراط چارلی در ارجعیت
دادن به دوستان کوئیلید ام عادلانه نبود. در عجب بودم اگر حقیقتاً می دانست این انتخاب بین خون آشام ها و
گرگینه هاست آیا باز همین احساس را داشت ؟
« ؟ خوب , آخرین افتضاح گله چیه » : با آرامش پرسیدم
جیکوب خشکش زد و با چشمان شوکه شده به من زل زد .
« چیه ؟ فقط شوخی کردم »
« اوه » نگاهش را برگرداند
منتظرش شدم تا دوباره راه بیفتد اما به نظر می رسید در افکارش گمشده است .
« ؟ افتضاحی پیش اومده » شگفت زده پرسیدم
یادم رفته چطوریه , نداشتن کسی که همیشه همه چیزرو می دونه , داشتن یک » : جیکوب یک خنده ي نخودي کرد
« منطقه ي آرام و خصوصی داخل سرم
چند دقیقه اي در سکوت در طول ساحل سنگی قدم زدیم .
« ؟ چی شده ؟ که همه اونایی که توي سرت هستن می دونن » : آخر سر پرسیدم
کوئیل نشانه » : او دقیقه اي تامل کرد انگار که مطمئن نبود چقدر قصد داشت به من بگوید. سپس آهی کشید و گفت
گذاري کرد. حالا سه تا هستند ، بقیه امون داریم نگران می شیم. شاید این امر از اونی که افسانه ها میگن شایع تره."
او اخمی کرد و سپس برگشت و به من خیره شد .
« ؟ به چی خیره شدي » : او بدون کلامی به چشمهاي من زل زد. ابروانش گره خورده بود. با حسی از آگاهی پرسیدم
« هیچی » آهی کشید
جیکوب دوباره راه افتاد. بدون اینکه بنظر برسد به چه فکر می کند، برگشت و دستم را گرفت. در سکوت از روي
صخره ها عبور کردیم.
به این فکر کردم که چقدر باید دست در دست هم در طول ساحل راه برویم ، مطمئناً مثل یک زوج ، و شگفت آور آنکه
باید اعتراض می کردم. اما با جیکوب همیشه اینطوري بوده ، الان هیچ دلیلی وجود نداشت که عجله اي کنم .
چرا نشانه گذاري کوئیل اینقدر افتضاحه؟ چون »: وقتی بنظر رسید او دیگر نمی خواهد ادامه دهد، من پرسیدم
« ؟ جدیدترین مورده
« هیچ دخلی به جدید بودن نداره »
« ؟ پس مشکل چیه »
این یکی دیگه از اون موردهاي افسانه ایه. نمی دونم تا کی قراره از اینکه همه ي اونها واقعیت دارن شگفت زده »
« . بشیم
« ؟ بالاخره می خواي بگی یا خودم باید حدس بزنم »
تو حتی فکرشم نمی کنی. ببین , کوئیل تا این اواخر به ما ملحق نشد. بنابراین خیلی دور و بر محل سکونت امیلی »
« . نبوده
« ؟ یعنی کوئیل هم امیلی را نشان کرد » : بریده بریده گفتم
نه . گفتم که حدس نمی زنی.امیلی دو تا خواهرزاده داشت که به دیدنش اومده بودند ، اونجا بود که کوئیل، کلر رو »
«. دید
او دیگر ادامه نداد. من یک لحظه در موردش فکر کردم .
که یک کم ریاکارانه است . « . امیلی نمی خواد خواهرزاده اش با یه گرگینه باشه » : گفتم
اما می توانستم درك کنم که چرا از بین آن همه آدم امیلی چنان احساسی داشت. من دوباره به زخم بزرگی فکر کردم
که صورت او را از شکل انداخته بود و تا بازوي راستش امتداد یافته بود.
سام یکبارفقط وقتی که امیلی خیلی به او نزدیک ایستاده بود کنترلش را از دست داده بود. یکباري که همه چیز را
گرفت، من رنجی را در چشمان سام دیده بودم , زمانیکه به آنچه که با امیلی کرده بود نگاه می کرد .
میشه لطفاً حدس زدنو متوقف کنی؟ تو از مرحله پرتی. امیلی به اون قسمت اهمیتی نمی ده، این فقط ، یه کمی »
« ... زوده
« ؟ سعی کن قضاوت نکنی، باشه » جیکوب با چشمانی تنگ مرا برانداز کرد
محتاطانه سرم را تکان دادم .
« کلر دو ساله است » : جیکوب گفت
باران شروع کرد به باریدن. من قطراتی که به صورتم می خوردند را با عصبانیت نادیده گرفتم.
جیکوب درسکوت منتظر شد.
طبق معمول هیچ ژاکتی نپوشیده بود. باران لکه هایی از نقطه هاي تیره روي تی شرت سیاهش به جا گذاشت، قطرات
باران از میان موهاي زبر و پرپشتش می چکید.
صورتش همچنان که به من نگاه می کرد فاقد هر حسی بود.
« ؟ کوئیل یه بچه دو ساله رو نشان کرده » : عاقبت توانستم بپرسم
یا » او خم شد به قلوه سنگ دیگري چنگ زد و آنرا به خلیج کوچک پراند « پیش می آد » جیکوب شانه بالا انداخت
« . افسانه ها که اینطور می گن
« اما اون یه طفل کوچیکه » اعتراض کردم
لحن کلامش تا حدي « . کوئیل هم دیگه رشد نمی کنه » او نگاه گیج و سیاهش رو به من دوخت و یادآوري کرد
سوزاننده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#284
Posted: 22 Aug 2012 15:59
« . من ... نمی دونم چی بگم »
همه ي سعی ام را کردم تا منتقد نباشم اما واقعاً وحشت زده شده بودم.
تا الان ، از روزي که فهمیده بودم آنها آن طوري که بهشان مشکوك بودم مرتکب قتلی نمی شدند, دیگر هیچ چیز در
مورد گرگینه بودن آنها آزارم نداده بود.
« تو داري قضاوت می کنی. می تونم اینو توي صورتت ببینم » او مرا متهم کرد
« متاسفم اما این واقعا غیر عادي به نظر میاد » : زیر لب گفتم
اون طوریام نیست , تو واقعاً همه را اشتباه فهمیدي. من از » جیکوب ناگهان با حرارت تمام در دفاع از دوستش گفت
دریچه ي چشم کوئیل دیدم که اون حس چه جوریه .اصلاً هیچ چیز رمانتیکی در حسش وجود نداره ، نه واسه کوئیل ،
« نه الان
توضیح دادنش مشکله . این واقعاً مثل عشق در نگاه اول نیست . بیشتر مثل » : او نفس عمیقی کشید با ناامیدي گفت
... حرکت جاذبه ایه. وقتی تو اون دختر رو می بینی ، ناگهان مثل اینکه دیگه این جاذبه زمین نیست که تو رو اینجا
نگه داشته بلکه اون دختره. و دیگه هیچ چیز از اون دختر مهمتر نیست و تو همه کار براي اون دختر انجام میدي ، هر
چیزي براي اون میشی.... تو میشی هر چیزي که اون بهش احتیاج داره ، هر چیزي که یه محافظ ، یا یه عاشق ، یا یه
« . دوست ، یا یه برادر هست
کوئیل بهترین و مهربان ترین برادر بزرگیه که یه بچه تا حالا داشته ، کودکی روي زمین نیست که بیشتر از این »
دختر کوچولو تحت مراقبت قرار بگیره. و بعد وقتی اون بزرگتر بشه وبه یه دوست احتیاج پیدا کنه ، کوئیل فهمیده تر و
قابل اعتماد تر و قابل اتکا تر از هرکس دیگري که آن دختر می شناسد ، خواهد بود . بعدش وقتی آن دختر بالغ شد
« آنها به خوشبختی سام و امیلی خواهند بود
زمانی که از سام صحبت می کرد یک طعم تلخ و غریب و گزنده در لحن کلامش بود .
" کلر اینجا حق انتخاب نداره؟"
البته ، اما چرا آخر سر او کوئیل را انتخاب نکنه؟ اونو کلر کاملاً با هم جور خواهد بود . مثل اینکه اونو براي کلر »
« ساخته باشن
دقیقه اي را در خاموشی قدم زدیم . تا اینکه من براي پرتاب سنگی بسوي اقیانوس متوقف شدم. سنگ چندمتر
آنطرف تر روي ساحل افتاد. جیکوب به من خندید.
« نمی تونیم در عین دمدمی مزاج بودن محکم و قوي باشیم » زمزمه کردم
او آه کشید .
« ؟ فکر می کنی کی این اتفاق براي تو بیفته » : سریعاً پرسیدم
« . هرگز » پاسخش صریح و بلادرنگ بود
« ؟ این چیزي نیست که تو بتونی کنترلش کنی ، درسته »
او دقایقی خاموش بود . ناخودآگاه هردو آهسته تر راه می رفتیم. انگار که اصلاً حرکت نمی کردیم .
« . گمان نکنم اینطور باشه . اما تو باید اون دختر رو ببینی... دختري که فرضاً براي تو معنی بده » او اقرار کرد
و تو فکر می کنی اگه تا حالا اون دختر رو ندیدي پس وجود خارجی نداره. جیکوب ، تو واقعاً چیز زیادي از » : پرسیدم
« دنیا ندیده اي .... حتی کمتر از من دیده اي
اما بلاّ ، من هرگز کس » ناگهان نگاه تیزي به صورت من انداخت « نه ندیده ام » : او با صداي آهسته اي گفت
دیگري را نخواهم دید. من فقط تو را می بینم. حتی وقتی که چشمامو می بندم و سعی می کنم به چیز دیگه اي فکر
« کنم. از کوئیل و آمبري بپرس. این کارم همه اشونو دیوونه می کنه
من نگاهم را به پایین به سنگها دوختم.
دیگر راه نمی رفتیم. تنها صدا متعلق به امواجی بود که به کرانه ساحل برخورد می کرد. در غرش امواج صداي باران را
نمی توانستم بشنوم.
« شاید بهتر باشه برم خونه » من زمزمه کردم
« ! نه » او در حالیکه از این نتیجه متعجب بود اعتراض کرد
سرم را بالا آورده دوباره به او نگاه کردم و الان چشمانش بیمناك و دلواپس بود.
« تو تمام روز مرخصی داري ، درسته ؟ زالو هنوز خونه نیومده »
من چپ چپ نگاهش کردم.
« قصد توهین نداشتم » : او سریعاً گفت
« ... بله من تمام روز رو وقت دارم . اما جیک »
« ببخشید . نمی خواهم دیگه اونجوري باشم. فقط جیکوب خواهم بود » دستانش را بالاگرفت و عذر خواهی کرد
« ... اما اگه تو اینطوري فکر می کنی » آهی کشیدم
« نگران من نباش فقط اگه ناراحتت می کنم بگو » او با لبخندي بسیار درخشان و شادي تصنعی اصرار کرد
« ... من فکر نمی کنم »
« بسه بلاّ !. بیا بریم خونه و موتورهامون رو ورداریم . واسه کوك نگه داشتن موتور باید مرتب سوارش بشی »
« واقعا فکر نمی کنم اجازه اش رو داشته باشم »
« ؟ اجازه از کی ؟ چارلی یا اون زال...اون »
« هردو »
جیکوب در پاسخ نیشخندم لبخندي زد و ناگهان او همان جیکوبی بود که خیلی دلم براش تنگ بود آفتابی و گرم.
نمی توانستم لبخندش را جبران بکنم .
باران ملایم تر شد ، به سمت مه شدن رفت .
« . به هیشکی نمی گم » قول داد
« جزء همه دوستات »
« قول میدم درباره اش فکر نکنم » او سرش را عاقلانه تکان داد و دست راستش را بالا برد
« اگه صدمه ببینم (میگم) بخاطر زمین خوردنه » خندیدم
« هرچی تو بگی »
ما آنقدر موتورهایمان را در جاده هاي کمربندي اطراف لاپوش راندیم تا حسابی گلی شدند و جیکوب می گفت اگر
آن روز آنقدر زود غذا نخورده بود حتماً همه را بالا می آورد.
وقتی به خانه رسیدیم بیلی خیلی راحت با من احوالپرسی کرد انگار که ظهور دوباره و ناگهانی من هیچ معناي پیچیده
تر از اینکه من خواسته بودم روزم را با دوستم بگذرانم نداشت .
بعد از اینکه ساندویچ هایی را که جیکوب درست کرده بود خوردیم ، به گاراژ رفتم و من در تمیز کردن موتورها به او
کمک کردم.
ماهها بود که اینجا نبودم ... از زمانی که ادوارد برگشته بود ... اما هیچ حسی نداشتم . این فقط یک بعد از ظهر دیگر
در گاراژ بود.
« اینجا قشنگه . دلم براي اینجا تنگ شده بود » وقتی او یک سوداي گرم از کوله پشتی اش بیرون می کشید گفتم
آره . » او در حالیکه به آلونک پلاستیکی که به هم پیچ شده و بالاي سرمان بهم رسیده بود نگاه میکرد لبخند زد
« میتونم درك کنم. تمام شکوه و جلال تاج محل بدون دردسر و هزینه ي سفربه هندوستان
نوشیدم. « به سلامتی تاج محل کوچولوي واشینگتن » : در حالیکه قوطی نوشابه ام را بالا گرفته بودم گفتم
او قوطی نوشابه اش را به قوطی نوشابه ي من زد.
آخرین والنتاین رو یادت می آد ؟ فکر کنم آخرین باري بود که اینجا بودي . منظورم آخرین باریه که همه چیز هنوز »
« ... نرمال بود
البته که یادم میاد. من یه عمر بندگی رو در ازاي یک جعبه ي قلبهاي سخن گو به جان خریدم. این » من خندیدم
« چیزي نیست که من احتمالاً فراموشش کنم
انگار که سالها » سپس آهی کشید « . درسته ، ا م م م ، بندگی، مجبورم به یه چیزاي خوب فکر کنم » او با من خندید
« . پیش بود ، روزگار دیگه ، یکی از اون شادترهاش
من نمی توانستم با او موافق باشم. الان روزگار شاد من بود.
اما از درك اینکه چه چیزهاي را از روزگار سیاه شخصی ام از دست داده بودم غافلگیر شدم.
به ورودي جنگل تیره خیره شدم . باران دوباره شروع شده بود . اما در گاراژ کوچک با نشستن کنار جیکوب هوا گرم
بود. او به داغی تنور بود. انگشتانش دستم را نوازش می کرد.
« همه چیز واقعاً تغییر کرده »
و خودم را عقب کشیده به چرخ موتورم تکه دادم. « آره » : گفتم
لبم را گزیدم. « . چارلی داره از من خوشش میاد . امیدوارم بیلی راجع به امروز چیزي بهش نگه »
نمی گه. اون چیزا رو اونطوري که چارلی دلش می خواد پیش نمی بره. هی ، من هیچ وقت رسماً بخاطر اون حرکت »
احمقانه درمورد موتور عذرخواهی نکردم. واقعا بخاطر اینکه تو رو به چارلی فروختم متاسفم. اي کاش این خیانت رو
« . مرتکب نشده بودم
« من هم همینطور » من چشمهایم را گرداندم
« من جدي جدي متاسفم »
او امیدوارانه به من نگاه می کرد. موهاي سیاه خیس و درهم برهمش به همه جهت اطراف صورت پوزش طلبش سیخ
سیخ شده بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#285
Posted: 22 Aug 2012 15:59
« اوه . باشه، بخشیده شدي »
« ممنون بلز »
براي ثانیه اي به هم لبخند زدیم و بعد دوباره چهره اش گرفته شد.
میدونی , اون روز که موتور رو برگردوندم می خواستم یه چیزي ازت بپرسم . اما تقریباً ... » : با صداي آهسته اي گفت
« . بی خیالش شدم
خشکم زد ، واکنشی به استرس . عادتی بود که از دست ادوارد پیدا کرده بودم .
« ؟؟ سرسختی اون روز تو بخاطر عصبانیتت از من بود یا واقعا جدي بودي » زمزمه کرد
هرچند مطمئن بودم که می دونستم منظورش چه بود. « ؟ درباره چی » در جوابش زمزمه کنان گفتم
به وضوح چهره اش « می دونی وقتی گفتی به من هیچ ربطی نداره ، اگه.... اگه اون گازت بگیره » او به من خیره شد
منقبض شد.
گلویم مسدود شده بود . نمی توانستم حرفم را تمام کنم. « ... جیک »
کمی می لرزید . چشمانش بسته ماند . « ؟ آیا جدي می گفتی » او دیدگانش را بست و نفس عمیقی کشید
« بله » زمزمه کردم
« فکر کنم اینو می دونستم » نفسی فرو داد آرام و عمیق
به صورتش خیره شدم تا چشمانش را باز کند.
«؟ تو می دونی این یعنی چه؟ تو نمی فهمی , درسته؟ اگه اونا پیمان رو نقض کنن چه اتفاقی می افته » : ناگهان گفت
« ما قبلش از اینجا می ریم » : با صداي ضعیفی پاسخ دادم
بلاّ ! براي پیمان محدوده جغرافیایی وجود » . چشمانش ناگهان باز شد . عمق تاریکی چشمانش پر از خشم و درد بود
نداره . نیاکیان بزرگوار ما فقط براي این با صلح موافقت کردند که کالن ها قسم خوردند که متفاوتند , که انسانها از
جانب آنها در خطر نیستند. آنها قول دادن که دوباره هرگز کسی را نکشند یا تغییر ندهند. اگر اونا از حرفشون برگردند
عهدنامه معناشو از دست میده و اونا دیگه فرقی با بقیه خون آشام ها نخواهند داشت.تعهد برقرار شده و زمانی که ما
« ... بفهمیم دوباره
اما جیک , آیا تو قبلاً تعهد رو نشکستی؟یکی از قسمتهاش این نبود » : من در حالیکه به علفها چنگ می زدم پرسیدم
که راجع به خون آشام ها با کسی صحبت نکنید ؟ ولی تو به من گفتی . در اینصورت الان تعهد یه جورایی
« ؟ دیگه مصداق نداره
بله من تعهد رو » . جیکوب از این یادآوري خوشش نیامد , درد درون چشم هایش به کینه ي شدیدي می مانست
او با اطمینان از « ! شکستم , قبل از اینکه هیچیش رو باور داشته باشم و مطمئنم که اونا از این کارم با خبر شده ان
حرفش بدون اینکه نگاهش با نگاه خیره ي شرمنده ي من تلاقی کند به پیشانی ام زل زد.
اما اینطوري هم نیست که اونا خلاص شده باشن یا هر چیز دیگه. اشتباه رو که با یه اشتباه دیگه جواب نمی دن »
اونا اگه به خطاي من اعتراض دارن فقط یه راه دارن . همون راهی که اگه اونا پیمان رو بشکنن ما در پیش می گیریم :
« ! حمله , شروع جنگ
طوري گفت که به نظر قریب الوقوع می اومد .
به خود لرزیدم.
« جیک , احتیاجی به اون راه نیست »
« راهش همینه » . دندانهایش را به هم سایید
بعد از اظهارات او سکوت خیلی پرجلوه بنظر اومد.
به محض اینکه کلمات از دهانم خارج شد , پشیمان شدم. « ؟ جیکوب , هیچ وقت منو می بخشی » : نجوا کنان گفتم
نمی خواستم جوابش را بشنوم.
تو دیگه بلاّ نخواهی بود . دوست من وجود نخواهد داشت . کسی براي بخشیدن وجود نخواهد » : او به من گفت
« داشت
« یعنی نه » : پچ پچ کنان گفتم
براي لحظه ي بی پایانی چهره در چهره هم دوختیم .
پس این یه خداحافظیه جیک ؟ »
چرا ؟ ما هنوز چند سالی زمان داریم . تا » . او به سرعت مژه زد , با بیرحمی چهره اش در این غافلگیري ذوب شد
« ؟ وقتمون تموم نشده نمی تونیم دوست بمونیم
« سالها ؟ نه , جیک , نه سالها ...، هفته ها دقیقتره » سرم را تکان دادم و خنده ي خشکی کردم
انتظار چنین واکنشی از او نداشتم .
ناگهان سر پا شد و قوطی سودایی که در دستش بود با صداي بلندي ترکید . سودا به همه جا پاشید و سر تا پاي مرا
خیس کرد انگار که از شیلنگی پاشیده شده باشد.
می خواستم توضیح دهم اما وقتی دیدم تمام بدنش از شدت خشم بلرزه افتاده ساکت شدم . با غرشی از « ! جیک »
اعماق سینه با توحش تمام به من خیره شد .
سرجایم خشکم زد , شوکه تر از آن بودم که بخاطر بیاورم چگونه حرکت کنم .
لرزش تمام بدنش رو در بر گرفت و هی سریعتر می شد تا حدي که بنظر می رسید روي ویبره افتاده باشد. هیکلش
محو و نامشخص بود...
سپس جیکوب دندانهایش را به هم سایید و غرش را متوقف کرد . چشمهایش را تنگ کرد و تمرکز کرد, تکانهایش
آنقدر آهسته شد تا اینکه فقط دستهایش تکان می خوردند.
« چند هفته » : با صداي صاف و یکنواختی گفت
من هنوز منجمد شده بودم و نمی توانستم پاسخ بدهم.
او چشمانش را گشود. اکنون آنها خالی از خشم بودند.
«؟ اون می خواد تو رو به یه زالوي کثیف تبدیل کنه اون هم فقط ظرف چند هفته » : جیکوب زیر لبی گفت
حیرت زده تر از آن بودم که متوجه اهانت کلامش بشوم , فقط بی هیچ کلامی سرم را به نشانه تائید تکان دادم .
صورتش زیر پوست قهوه اي اش سبز شد.
البته ، جیک ، اون هفده ساله است و من هر روز به نوزده سالگی » : بعد از دقایق طولانی سکوت نجوا کنان گفتم
نزدیکتر میشم , علاوه بر این انتظار چه فایده اي داره ؟ اون همه ي چیزیه که من می خوام . چه کار دیگه اي ازم بر
« ؟ میاد
منظورم از آن سوال یک امر بدیهی بود
« هرکار ، هرکار دیگه . واست بهتره که بمیري. من ترجیح می دم که مرده باشی » صدایش مثل ضربه ي شلاق بود
از جا پریدم انگار که به من سیلی زده باشه . بدتر از سیلی دردم گرفت.سپس همچنانکه رنج مرا در بر می گرفت خشمم
می رفت که شعله ور شود .
ممکنه شانس بیاري . ممکنه تو راه برگشتنم برم زیر یه » : همینطور که روي پاهایم تلو تلو می خوردم غمگنانه گفتم
« کامیون
چنگ انداختم به موتورم و آنرا بیرون کشیدم به زیر باران آوردم.
از کنارش که رد شدم هیچ حرکتی نکرد. به زودي روي جاده ي گلی باریک بودم. پریدم روي موتور و گاز دادم. چرخ
عقب فورانی از گل به طرف گاراژ پاشید و امیدوار بودم به جیکوب خورده باشه.
همینطور که در بزرگراه لیز با سرعت بطرف منزل کالن ها می راندم حسابی خیس شده بودم. انگار که باد باران را روي
بدنم منجمد می کرد و قبل از اینکه به نیمه ي راه برسم دندانهایم از سرما بهم می خورد. موتور سیکلت در واشینگتن
به هیچ دردي نمی خورد . من در اولین فرصت این چیز احمقانه را می فروشم .
موتور را به داخل گاراژ غار مانند کالن ها بردم و از دیدن آلیس که با آرامش روي کاپوت پورشه اش در انتظار من
نشسته بود غافلگیر شدم.
« من حتی فرصت روندنش هم پیدا نکرده ام » : آهی کشید
« متاسفم » از لاي فک لرزانم پراندم
« بدجوري حالت گرفته است » : همینطور که به نرمی روي پاهایش می لغزید بی مقدمه گفت
« آره »
« ؟ می خواي راجع بهش حرف بزنیم » با دقت چهره ام رو در نظر گرفت و لبهایش را به هم فشرد
« نخیر »
به معناي تسلیم سرش را تکان داد , اما چشمانش انباشته از کنجکاوي بود.
« ؟ می خواي امشب بریم المپیا »
« ؟ واقعا نه . می تونم برم خونه »
شکلکی در آورد.
« ولش آلیس. می مونم ، اگه این اوضاعت رو بهتر می کنه » : گفتم
« . متشکرم » از روي آسودگی خیال آهی کشید
آن شب زود خوابیدم , باز خودمو روي کاناپه ي ادوارد گلوله کردم.
وقتیکه بیدار شدم هنوز تاریک بود.منگ بودم اما می دونستم که هنوز نزدیک به صبح هم نبود.چشمهایم را بستم ,
کش و قوسی به بدنم دادم و غلتیدم .
فقط یک ثانیه طول کشید تا تشخیص بدهم این حرکت باید مرا به کف اتاق می کوباند. و اینکه جایم واقعاً زیادي
راحت بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#286
Posted: 22 Aug 2012 16:00
به پشت چرخیدم , سعی کردم ببینم . هوا از دیشب تاریک تر بود ، ابر ها ضخیم تر از آن بودند که نور ماه از آنها عبور
کند.
« ببخشید »
« نمی خواستم بیدارت کنم » . او به حدي نرم نجوا کرد که صدایش قسمتی از شب به نظر می رسید
ناراحت بودم ، منتظر خشم هر دویمان بودم ، اما در اتاق فقط آرامش و سکوت موج می زد. تقریباً می توانستم شیرینی
هواي دوباره زنده ي اتاق رو بچشم ، یک رایحه اي غیر از عطر نفسش، خلاءایی بود که از زمان جدا شدنمان
تلخی اش مانده بود ، چیزي که تا زمانی که از بین نرفته بود متوجه اش نشده بودم .
اصطکاکی در فضاي بینمان باقی نمانده بود .سکوت مسالمت آمیز بود ، نه مثل آرامش قبل از طوفان , بلکه مثل شب
صافی که حتی رویاي طوفان ندیده است. و من اهمیت نمی دادم که احتمالاً از دستش عصبانی بودم. اهمیت نمی دادم
که از احتمالاً از دست کسی عصبانی
باشم. خودم را به طرفش کشیدم دستانش را در تاریکی پیدا کردم و به او نزدیکتر
شدم. دستانش به دورم حلقه شد و مرا به سینه اش چسباند. لبهاي تشنه ام روي گلویش , به سمت چانه اش جستجو
می کرد تا سرانجام لبهایش را یافت .
ادوارد با لطافت لحظه اي مرا بوسید و سپس بی صدا خندید .
کمربندمو محکم بسته بودم واسه ي یه قهر و دعواي جانانه که گیزلی ها رو هم شرمنده کنه ، اما با چی روبرو »
« شدم ؟ باید گاهی وقتها حرصت رو بیشتر در آرم
« . یه دقیقه وقت بده تا به اون هم برسیم » : همچنانکه می بوسیدمش با لحن نیشداري گفتم
« . تا هر وقت که بخواي منتظر میشم » روي لبهایم زمزمه کرد
انگشتهایش داخل موهایم گره خورده بود .
« شاید تا صبح » نفسم به شماره افتاده بود
« هر طور ترجیح میدي »
« به خونه خوش اومدي . خوشحالم که برگشتی » : وقتی لبهایش را به زیر فک ام فشار می داد گفتم
« خیلی خوبه »
موافق بودم . بازوانم را بدور گردنش محکم گره زدم. « هم م م م »
دستش را بدور انحناي آرنجم لغزاند , به آرامی به سمت بازویم حرکت داد , از روي دنده هایم گذشت و روي کمرم
, با ترسیم زاویه لگنم به سمت رانها و روي زانویم کشید . انگشتانش بدور ساق پایم حلقه شد و آنجا متوقف
ماند.ناگهان پایم را بالا کشید و بدور ران خودش انداخت .
نفسم بند آمد.
این از آن نوع کارهایی نبود که او اجازه انجامش را داشت. علی رغم سردي دستانش ناگهان داغ شدم. لبهایش در
گودي گردنم کنار گلویم حرکت می کرد .
« ؟ اولاً از کوره در نرو . اما میشه به من بگی این تخت چشه که باهاش مخالفی » : زمزمه کرد
قبل از اینکه بتونم جواب بدم , قبل از اینکه حتی متمرکز بشم تا کلماتش رو درك کنم , در حالیکه مرا به روي خودش
می کشید به پهلو چرخید . صورتم را در دستانش نگه داشت و آنقدر بالا گرفت که دهانش می توانست به گلویم
برسد.صداي نفسهایم خیلی بلند بود ... تقریباً خجالت آور بود، اما من نمی توانستم آنقدر اهمیت بدهم که شرمنده شوم.
« تخت !؟ فکر می کنم قشنگه » : او دوباره پرسید
« بهش نیازي نیست » بریده بریده نفسی کشیدم
صورتم را به سمت صورت خودش کشید , لبهایم ، لبهایش را در بر گرفت. این بار آرامتر چرخید تا بدنش روي من قرار
گرفت . خودش را چنان به دقت نگه داشته بود که من وزنش را احساس نمی کردم. قلبم با صداي بلندي می تپید
بحدي که شنیدن صداي خنده ملایم او سخت بود.
« جاي بحث داره . این کار روي نیمکت باید سخت باشه » با من مخالف بود
زبانش به سردي یخ ، به نرمی طرح لبهایم را دنبال می کرد .
سرم به دوران افتاده بود. هوا خیلی سریع و سطحی می آمد.
شاید در همه قواعد مراقبتی اش تجدید نظر کرده بود. شاید این تخت « ؟ نظرت عوض شد » با نفسی بریده پرسیدم
مفهومی بیشتر از آنچه که من حدس زده بودم داشت . همینطور که منتظر پاسخش بودم قلبم تقریباً به نحو دردناکی
سنگینی می کرد.
ادوارد آهی کشید و به عقب چرخید به طوریکه هردو دوباره به پهلو بودیم.
من فقط » . او منظورم را فهمید، به وضوح مخالفت و انکار در صدایش موج می زد « مسخره بازي در نیار بلاّ » : گفت
« داشتم سعی می کردم فواید تختی که بنظر می رسید دوستش نداري رو واست روشن کنم. تحریک نشو
« و از این تخت خوشم می آد » و اضافه کردم « دیگه خیلی دیره » غرغر کردم
« منم همینطور » : وقتی پیشانی ام را می بوسید می توانستم خنده را در صدایش بشنوم که می گفت « خوبه »
« ؟ اگه قرار نیست تحریک بشیم پس فایده اش چیه » ; « . اما هنوزم فکر می کنم اون لازم نیست » ادامه دادم
« براي هزارمین بار بلاّ ، این خیلی خطرناکه » دوباره آهی کشید
« از خطر خوشم میاد » من اصرار کردم
لحنش تند بود و فهمیدم که باید موتورسیکلت را در گاراژ دیده باشد . « می دونم »
من بهت می گم چی خطرناکه . یکی از همین » : قبل از اینکه بحث را به یک موضوع جدید بکشاند به سرعت گفتم
« روزا من خودبه خود تبدیل به خاکستر میشم و تو هیشکی رو جز خودت نداري که سرزنشش کنی
او شروع کرد به عقب هل دادن من.
« ؟ چکار می کنی » مخالفت کردم و به او چسبیدم
« ... از خطر سوختن حفظت می کنم . اگه این واست خیلی زیاده »
« می تونم باهاش کنار بیام » اصرار کردم
اجازه داد دوباره در آغوشش بخزم .
« نمی خواستم غمگینت کنم . اون کار خوب نبود » ; « ببخش که احساس اشتباه بهت القا کردم » : گفت
« در واقع , کار خیلی خیلی دلپذیري بود »
« خسته نیستی؟ باید بذارم بخوابی » نفس عمیقی کشید
« نه نیستم . اهمیت هم نمی دم اگه بخواي دوباره احساس اشتباه به من القا کنی »
« این احتمالا ایده ي بدیه . اونوقت تو تنها کسی نیستی که تحریک میشه »
« چرا ، هستم » نالیدم
« بلاّ , فکرشم نمی کنی . اشتیاق بی حد تو واسه شکستن خودداري من فایده اي نداره » خنده بی صدایی کرد
« من بخاطرش نمی خوام عذرخواهی کنم »
« ؟ می تونم من عذرخواهی کنم »
« ؟ واسه چی »
« ؟ تو از من عصبانی بودي . یادت میاد »
معذرت می خوام . من اشتباه کردم. وقتی من تو رو اینجا در امان می بینم خیلی راحت » بازوانش به دورم گره خورد
می تونم دیدگاه درست داشته باشم . وقتی می خوام ازت دور بشم یه کم دیوونه میشم. فکر نمی کنم دیگه جاي دوري
« برم . ارزشش رو نداره
« ؟ هیچ شیر کوهی پیدا نکردي » لبخند زدم
واقعاً پیدا کردم . هنوزم ارزش این همه نگرانی رو نداره . بنابراین متاسفم که گذاشتم آلیس تو رو اسیر کنه. عقیده »
«. بدي بود
موافق بودم . « بله »
« دیگه اینکارو نمی کنم »
درحالیکه لبهایم را . « ... اما پارتی هاي مجردي فواید خودشو داره » . او قبلاً بخشیده شده بود « باشه » : راحت گفتم
تو می تونی منو هروقت می خواي اسیر » . به برجستگی استخوان ترقوه اش می چسباندم خود را به او نزدیکتر کردم
« کنی
« با این حرفت ممکنه بلندت کنم » آه کشید « هم م م »
« ؟ پس حالا نوبت منه »
صداش گیج بود « ؟ نوبت تو »
« عذرخواهی »
« ؟ واسه چی باید عذرخواهی کنی »
« ؟ از من عصبانی نیستی »
« نه »
بنظر می رسید واقعاً منظورش همان بود.
« ؟ وقتی خونه رسیدي آلیس رو ندیدي » حس کردم ابروهایم به هم گره خورد
« ؟ بله ... چرا »
« ؟ می خواي پورشه اشو ازش پس بگیري »
« البته که نه . اون هدیه بود »
کاش می توانستم چهره اش را ببینم . صدایش طوري بود که انگار به او توهین کرده باشم .
داشتم از بی علاقگی آشکارش به موضوع گیج می شدم . « ؟ نمی خواي بدونی چکار کردم » : پرسیدم
من همیشه به هر کاري که تو می کنی علاقمندم – اما تو مجبور نیستی به من بگی مگر » حس کردم منقبض شد
« اینکه خودت بخواي
« اما من رفتم لاپوش »
« می دونم »
« از مدرسه در رفتم »
« منم در رفتم »
به تُن صدایش دقیق شدم , ضمن نوازش ترکیب چهره اش با انگشتانم , سعی کردم حالت روحی اش رو بفهمم.
« ؟ این همه بردباري از کجا اومده » تقاضا کردم
آه کشید .
پذیرفتم که تو حق داشتی. قبلاً مشکل من درباره ي تعصب ضد گرگینه اي ام از هرچیز دیگه بیشتر بود. دارم سعی »
« می کنم معقول تر باشم و به قضاوت تو اعتماد کنم. اگه تو میگی اون بی خطره پس منم باورت می کنم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#287
Posted: 22 Aug 2012 16:02
« وااااااي »
« و ... مهمتر از همه ... نمی خوام بذارم این مساله بینمون فاصله بندازه »
در نهایت رضایت , سرم را روي سینه اش گذاشتم و چشمانم را بستم .
« ؟ نقشه اي کشیدي که به این زودي ها به لاپوش برگردي » با لحن غیر جدي نجوا کرد « بنابراین »
جواب ندادم. سوالش خاطره ي حرفهاي جیکوب را برگرداند و ناگهان بغضی در گلویم گیر کرد.
او سفتی بدنم و سکوتم را سوء تعبیر کرد .
فقط طوري که من بتونم نقشه هاي خودمو پیاده کنم ، نمی خوام احساس کنی چون من بیرون » فوراً توضیح داد
« لاپوش منتظرت نشسته ام ، مجبوري عجله کنی زود برگردي
« نه ، برنامه برگشتن ندارم » : من با صدایی که براي خودم هم غریبه بود گفتم
« اوه . مجبور نیستی بخاطر من اینکارو کنی »
« فکر نمی کنم دیگه اونجا راهم بدن » زمزمه کردم
می دانستم که نمی خواست بزور ماجرا را از زبانم بیرون بکشد اما « ؟ گربه ي کسی رو لگد کردي » با آرامش پرسید
می توانستم کنجکاوي را که وراي کلماتش شعله می کشید استشمام کنم .
فکر کردم جیکوب تشخیص داده باشه که ... فکر » نفس عمیقی کشیدم و من من کنان و سریع توضیح دادم « نه »
« نمی کردم اون مساله غافلگیرش کنه
ادوارد منتظر بود درحالیکه من مردد بودم .
« اون انتظار نداشت ... که اون به این زودي باشه »
« آه » : ادوارد به ارامی گفت
در اداي آخرین کلمات صدایم شکست. « . اون گفت که ترجیح میده منو مرده ببینه »
ادوارد لحظه اي طولانی ساکت بود , براي کنترل واکنشی که نمی خواست من ببینم .
« من خیلی متاسفم » . سپس با ملایمت مرا به سینه اش فشرد
« فکر کردم خوشحال بشی » زمزمه کردم
« من اینطور فکر نمی کنم , بلاّ » در موهایم نجوا کرد « ؟ خوشحال براي چیزي که تو رو رنجانده »
من آهی کشیدم و راحت شدم , خود را روي هیکل سنگی او جابجا کردم . اما او دوباره بی حرکت و ناراحت بود.
« ؟ چی شده » : پرسیدم
« هیچی »
« میتونی بهم بگی »
« ممکنه عصبانیت کنه » دقیقه اي مکث کرد
« هنوزم می خوام بدونم »
« واقعاً بخاطر حرفی که به تو زده می تونستم بکشمش.می خوام که بکشمش » آهی کشید
« حدس می زنم خیلی چیز خوبیه که اینقدر خودداري » از نیمه ي دل نه از ته دل ! خندیدم
لحنش اندیشناك بود. « می تونستم سوا یه کارایی کنم »
صورتش را جستجو کردم و « اگه می خواي یه ذره کنترلت رو از دست بدي , من یه جاي بهتر واسش سراغ دارم »
خود را بالا می کشیدم تا ببوسمش . در حالیکه خود را مهار می کرد بازوانش مرا محکمتر در آغوش فشرد.
« ؟ آیا همیشه من باید مسئول باشم » آه کشید
« نه . بذار من مسئول همه چیز باشم لا اقل واسه چند دقیقه ... یا چند ساعت » نیشخندي در تاریکی زدم
« شب بخیر ، بلاّ »
« صبر کن یه چیز دیگه اس که می خوام راجع بهش ازت بپرسم »
« ؟ چی »
« ... اونشب داشتم با روزالی صحبت می کردم »
بله . وقتی رسیدم خونه داشت راجع بهش فکر می کرد. سوژه ي فکري حسابی بهت داد. ». بدنش دوباره منقبض شد
« ؟ نه
لحنش عصبی بود و فهمیدم فکر می کرد من می خواستم راجع به دلایلی که روزالی براي انسان بودن داده بود صحبت
کنم. اما من به چیز دیگري که خیلی بیشتر به من فشار می آورد فکر می کردم.
« اون یه چیز کوچیکی به من گفت ... درباره ي وقتی که شما با خانواده ي دنالی زندگی می کردین »
« ؟ خوب » مکث کوچکی باعث شد که او غافلگیر شود
« او اشاره کرد به یه چیزي در مورد یه دسته خون آشام مونث... و تو »
جواب نداد. فکر می کرد ، مدت طولانی منتظر موندم.
نگران نباش . روزالی گفت تو ... هیچ توجهی نشون » : بعد از سکوت طولانی که داشت ناراحت کننده میشد گفتم
ندادي .اما من فقط نگرانم , می دونی , چطور هیچ کدوم از اونا اولویتی براي تو نداشتن . منظورم اینه که توجهت رو
« جلب نکردن
باز چیزي نگفت.
یا بیشتر از » سعی کردم صدایم را معمولی و غیر جدي جلوه دهم و نه برنامه ریزي شده « ؟ کدوم یکی » : پرسیدم
« ؟ یکی بودن
جوابی نداد. کاش می توانستم صورتش را ببینم یا می توانستم حدس بزنم معناي این سکوت چیست .
« آلیس بهم میگه ، یا اینکه میرم همین الان ازش می پرسم » : گفتم
آغوشش محکم تر شد ؛ نمی توانستم حتی یک اینچ تکان بخورم.
صدایش رگه ي کوچکی داشت که چیز جدیدي بود.به نوعی عصبی شاید هم دستپاچه بود. « دیروقته » : گفت
« ... بعلاوه , فکر کنم آلیس رفته بیرون »
همچنانکه رقیب باشکوه غیر طبیعی که هرگز نفهمیده « ؟ واقعاً که بد نیست . نه » داشتم می ترسیدم « این بده »
بودم چنین رقیبی دارم ،را تصور می کردم سرعت ضربان قلبم زیاد و زیادتر می شد .
« آروم بگیر , بلاّ ، داري خنگ میشی » : همینطور که نوك بینی ام را می بوسید گفت
« ؟ من؟ پس چرا نمی خواي بهم بگی »
« چون چیزي واسه گفتن نیست. تو داري بیش از حد این مساله رو بزرگ می کنی »
« ؟ کدوم یکی » اصرار کردم
تانیا یه کم اظهار علاقه کرد. من خیلی مودبانه , نجیبانه با کلاس بهش فهموندم که علاقه ي متقابل » آه کشید
« ندارم. پایان داستان
« ؟ یه چیزو بهم بگو ... تانیا چه شکلیه » تا جایی که ممکن بود صدایم را کنترل کردم
« درست مثل بقیه ما پوست سفید , چشماي طلایی » به سرعت جواب داد
« ! و ،البته ، بطور غیر معمول و ناگفتنی ، زیبا »
حس کردم منقبض شد.
« ؟ گمان کنم ، به چشم انسانها ، هرچند ، می دونی چیه » : او بی غرض گفت
صدایم رنجیده بود « ؟ چیه »
« من موي مشکی رو ترجیح می دم » او لبهایش را درست روي گوشم گذاشت , نفس سردش غلغلکم داد
« اون مو طلاییه . خوش تراشه »
« طلایی توت فرنگی ، اصلا تو گروه خون من نیست »
درباره اش یه مدتی فکر کردم همینطور که لبهایش به آرامی روي گونه ام , پایین روي گلویم و دوباره به سمت بالا
حرکت می کرد, در حالیکه سعی می کردم تمرکز کنم .
« پس ،فکر کنم ، باشه » تصمیم گرفتم
وقتی که حسودي می کنی خیلی با مزه میشی. حسادتت بطور غافلگیر » روي پوستم نجوا کرد « هم م م م »
« کننده اي لذت بخشه
در تاریکی اخم کردم .
صدایش که الان تقریباً به آواز می مانست نرمتر از ابریشم بود. « دیر وقته » : دوباره زمزمه کنان گفت
بخواب ، بلاّ ي من . خواب هاي شاد ببین. تو تنها کسی هستی که تا حالا دستش به قلب من رسیده . قلبم همیشه »
« متعلق به تو خواهد بود. بخواب ، تنها عشقم
او شروع به زمزمه لالایی ام کرد و می دانستم تا زمانی که تسلیم خواب شوم ادامه می دهد. بنابر این چشمهایم را
بستم و بیشتر در آغوشش فرو رفتم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#288
Posted: 22 Aug 2012 16:03
فصل نهم
ھدف
صبح روز بعد ، بعد از تمام شدن مهمانی مجردي نمایشی مان، آلیس مرا به خانه برگرداند . زمانی نگذشته بود که ادوارد
هم از سفر کوه نوردي اش بازگشت . همه نقش هایشان را به خوبی بازي کرده بودند و من نمی خواستم نقش انسان
بودنم را خراب کنم.
چارلی که صداي بهم خوردن در ماشین را شنیده بود به پشت پنجره آمده بود. او براي آلیس دستی تکان داد و بعد به
سمت در آمد تا آن را براي من باز کند .
« ؟ خوش گذشت » : چارلی پرسید
« . آره.با حال بود. خیلی ، دخترونه بود »
وسایلم را به داخل بردم، و آنها را جلوي پله ها گذاشتم، و بی خیال به سمت آشپزخانه رفتم تا چیزي براي خوردن پیدا
کنم.
« یه پیغام داري » : چارلی صدا زد
بر روي کابینت آشپزخانه، دفترچه پیغام هاي تلفن، درست کنار ظرف روغن، باز گذاشته شده بود .
چارلی نوشته بود : جیکوب تماس گرفت.
گفته بود منظوري نداشته، و اینکه متاسف بود. اون می خواد تو بهش زنگ بزنی. یالا دیگه، بهش یه فرصت دیگه بده
و باهاش تماس بگیر ، به نظر پشیمان می رسید.
شکلکی در آوردم. معمولاً چارلی براي نوشتن پیغام هاي من سلسله مقاله نمی نوشت .
بزار جیکوب پشیمون بمونه. نمی خواستم با او حرف بزنم. آخرین چیزي که شنیدم، اونا اجاز ندارن که تلفن طرف
مقابلشون رو جواب بدن. اگر جیکوب مرده من را ترجیح می داد ، پس شاید بهتر بود به سکوت عادت می کرد .
اشتهایم را از دست دادم. چرخی زدم و رفتم تا وسایلم را جا به جا کنم.
حالا به سمت راه پله آمده بود و به بالا نگاه می کرد . « ؟ نمی خواي به جیکوب زنگ بزنی » : چارلی پرسید
« نه »
از پله ها بالا رفتم.
« بخشش از بزرگانه » : چارلی ادامه داد « این رفتارت خیلی ناشایسته »
« سرت به کار خودت باشه » : طوري که او نتواند بشنود زیر لب گفتم
می دانستم لباس هاي کثیف آرام آرام دارند زیاد می شوند، بنابراین وقتی خمیردندان را سر جایش گذاشتم لباس هاي
چرك را داخل سبد ریختم. بعد رفتم که روتختی هاي چارلی را جمع کنم. روتختی ها را جلوي پله ها گذاشتم و رفتم
تا مال خودم را هم جمع کنم.
کنار تخت متوقف شدم، سرم را از بالاي تخت به پایین حرکت دادم.
پس روبالشی هایم کجاست؟ دور خودم چرخی زدم و اتاق را دید زدم. روبالشی در کار نبود. متوجه شدم اتاق به طرزي
مرتب شده است. مگر لباس خاکستري رنگم در پایین تختم مچاله نشده بود؟ و می توانستم قسم بخورم که دو جفت
جوراب کنار صندلی راحتی ام افتاده بود، درست کنار بولوز قرمزم که صبح دو روز پیش پوشیده بودم، اما وقتی فکر
کردم براي روز مدرسه مناسب نیست، از تن درآورده بودم... دوباره شروع به گشتن اطرافم کردم. ظرف لباس هاي
کثیفم پر نبود، بلکه قبلاً لبریز شده بود، یا فکر کنم که اینطور بوده.
یعنی چارلی رخت شسته بود؟ اصلاً به شخصیت اش نمی آمد .
« ؟ بابا، تو رخت ها رو شستی » : از کنار در فریاد زدم
« ؟ یعنی باید میشُستم » : چارلی با صدایی بلند جواب داد « آم م م... نه »
« ؟ نه، خودم باید بشورم. تو به وسایل من دست زدي »
« ؟ نه، چطور مگه »
« ... نمیتونم ... تی شرتم رو پیدا کنم »
« من اونجا نیومده ام »
و بعد به یاد آوردم که آلیس لباس خوابم را از اتاقم برداشته بود. اما فکر نکنم او روبالشی ام را هم آورده باشد ، لااقل
روي تخت اتاق ادوارد که نبود . یعنی او وقتی از اینجا رد می شده اتاقم را تمیز کرده بود ، به خاطر شلختگی ام
شرمنده شدم.
اما اون تی شرت قرمز اصلاً کثیف نبود، پس رفتم تا آن را از بین بقیه لباس هاي چرك بردارم.
توقع داشتم آن را بر روي بقیه لباس ها پیدا کنم، اما اصلاً آنجا نبود. دستم را تا ته به داخل سبد لباس ها چپاندم اما باز
هم چیزي پیدا نکردم. فکر کردم دارم به بیماري فراموشی گرفتار می شوم. به نظر می رسید چیزي گم شده باشد. شاید
هم بیشتر از یک چیز.
روتختی ام را از تخت کندم و بعد سر راهم روتختی هاي چارلی را هم از کنار پله ها برداشتم. ماشین لباسشویی خالی
بود. به امید اینکه مهربانی آلیس باعث شده باشد رخت هاي شسته شده در خشک کن انتظارم را بکشند، آنجا رو هم
گذاشت ، هیچ چیز نبود . اخمی کردم ، گیج شده بودم.
« ؟ اونی که دنبالش میگشتی پیدا کردي » : چارلی هوار زد
« نه هنوز »
دوباره بالاي پله ها رفتم تا زیر تختم را بگردم. فقط یک کف دست خاك پیدا کردم. شروع به گشتن کمد لباس هایم
کردم. شاید لباس قرمز ام را جمع کرده بودم و یادم رفته بود.
وقتی صداي زنگ به گوشم رسید تسلیم شدم. احتمالا ادوارد آمده بود .
« دررررر » . وقتی از بالاي سر چارلی رد می شدم بلند یادآوري کرد
« به خودت زحمت نده پدر »
در را با لبخندي گشاد بر صورتم باز کردم.
چشمان طلایی ادوارد گشاد شده بود، پره هاي بینی اش باز شده بود، و لبهایش بالا رفته بود و دندان هایش عریان
شده بود.
« ؟... چی شده » . صدایم در اثر دیدن حال ادوارد به لرزش افتاده بود « ؟ ادوارد »
« از جات تکون نخور » : زمزمه کرد « . دو ثانیه بهم وقت بده » . انگشت اش را روي لبهایم گذاشت
من جلوي در خشک شده بودم و او ... ناپدید شد . آنقدر سریع حرکت کرد که حتی چارلی متوجه عبورش نشد .
قبل از اینکه بتوانم خودم را جمع و جور کنم و تا دو بشمارم، او برگشته بود. دست اش را دور کمرم انداخت و مرا به
سمت آشپزخانه کشاند. چشمان اش دور خانه می گشت و طوري مرا جلوي خودش گرفته بود انگار سعی داشت از
اصابت چیزي به من جلوگیري کند. نگاه نگرانی به سمت چارلی کردم. اما او ما را ندیده گرفت .
« یه چیزي اینجا بوده » . وقتی به آشپزخانه رسیدیم، در گوشم زمزمه کرد
صدایش خشک بود، با توجه به صداي بلند ماشین لباسشویی، شنیدن صداي آهسته اش دشوار بود.
« ... قسم می خورم هیچ گرگینه اي اینجا نبود » : شروع به حرف زدن کردم
« یکی از ماها » . سري تکان داد « اونا رو نمیگم » حرف ام را قطع کرد
صدایش طوري بود که مطمئن بودم اعضاء خانواده خودش را نمی گوید .
احساس کردم خون از چهره ام پرید .
« ویکتوریا » : با ترس گفتم
« این بویی نیست که من بشناسم »
« ؟ یکی از ولتوري ها » : حدس زدم
« احتمالاً »
« ؟ چه وقتی »
واسه همینه که فکر میکنم یکی از اونا بوده ... زمان زیادي نگذشته. طرف هاي صبح وقتی چارلی خواب بوده. و هر »
« کی هم بوده به چارلی دست نزده. پس احتمالاً منظور دیگه اي داشته
« ؟ دنبال من می گشته »
پاسخی نداد. بدنش خشک شده بود .
و بعد با کاسه خالی « ؟ شما دو تا دارین راجع به چی اینجا پچ و پچ می کنین » : چارلی با صداي شکاکی پرسید
ذرت بو داده وارد آشپزخانه شد .
احساس تهوع کردم. یک خون آشام وقتی چارلی خواب بوده وارد خانه شده بوده تا دنبال من بگردد. ترس بر من قلبه
کرد . گلویم خشک شده بود. جوابی ندادم و در وحشت نگاهش کردم .
اگر شما دو تا دارید دعوا می کنید... خوب... پس من » : صورت چارلی عوض شد. ناگهان نیشخندي زد و گفت
« مزاحمتون نمیشم
دوباره نیشخندي زد و بعد کاسه خالی را در سینک گذاشت و قدم زنان از آشپزخانه خارج شد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#289
Posted: 22 Aug 2012 16:07
« باید از اینجا بریم » : ادوارد با صدایی سخت و خشک گفت
ترس سینه ام را فشرد و نفس کشیدن را برایم سخت کرد . « ! ولی، چارلی »
براي چند ثانیه تعمدي کرد ، و سپس گوشی تلفن همراه اش در دست اش بود .
او شروع به حرف زدن کرد، اما صدایش برایم غیر قابل شنیدن بود. بیشتر از یک « امت » : در دهانه گوشی گفت
دقیقه بیشتر طول نکشید. او مرا به سمت در کشاند .
اونا رفتن که جنگل » : وقتی با تقلاي من براي ماندن مواجه شد زمزمه کرد « امت و جاسپر همین الان راه افتادن »
« رو بگردن. حال چارلی خوبه
اجازه دادم مرا به دنبال خود بکشد، شدت ترس به قدري بود که نمی توانستم فکر کنم. پوزخند چارلی با دیدن حالت
وحشت زده چهره من تبدیل به اخمی شد. قبل از اینکه چارلی بتواند حرفی بزند، ادوارد مرا از در بیرون برد.
نمی توانستم از آرام حرف زدن دست بردارم، حتی وقتی در ماشین بودیم . « ؟ ما داریم کجا میریم »
صدایش محکم ولی غم زده بود. « داریم میریم با آلیس حرف بزنیم »
« ؟ فکر میکنی اون چیزي دیده باشه »
« شاید » با چشمانی متفکر به جاده چشم دوخت
بعد از تماس ادوارد، بقیه با نگرانی منتظر ما بودند. انگار به وسط یک موزه قدم گذاشته بودم. همه با حالت تشویش و
اضطراب مثل مجسمه هاي سنگی در جاي خودشان خشک شده بودند .
از اینکه دیدم ادوارد با فریاد با آلیس حرف میزند « ؟ چه اتفاقی افتاد » : به محض اینکه وارد خانه شدیم ادوارد پرسید
شوکه شدم. دست هایش از فرط خشم مشت شده بود .
نمی دونم. من » . آلیس دست به سینه و بدون حرکت بر جایش خشک شده بود. فقط لبهایش تکان می خوردند
« هیچی ندیدم
« ؟ چطور ممکنه » : با صداي زیري گفت
طرز حرف زدن اش با آلیس را دوست نداشتم. « . ادوارد » : با لحن سرزنش کننده اي گفتم
« این که پایه علمی نداره ادوارد » . کارلایل با صداي دلگرم کننده اي مداخله کرد
« اون تو اتاقش بوده آلیس ، می تونست هنوز اونجا باشه... منتظرش »
« من چیزي ندیدم »
« ؟ آره ؟ جداً ؟ مطمئنی » . ادوارد دستانش را با حالتی عصبی در هوا تکان داد
تو از من خواستی که ولتوري ها رو زیر نظر بگیرم. همین طور ویکتوریا رو ، » صداي آلیس در جواب مثل یخ سرد بود
و هر قدمی که بلاّ برمی داره رو زیر نظر دارم. می خواي یه چیز دیگه اي هم به اینا اضافه کنی؟ می خواي اتاق خواب
چارلی یا بلاّ رو هم تماشا کنم؟ یا همه خیابون رو؟ ادوارد، اگر همینجوري کارم رو بیشتر کنی چیزاي بیشتري رو از
« دست میدم
« الانم داره از دست میره » : ادوارد فریاد زد
« اون در هیچ خطري نبوده. چیزي براي دیدن وجود نداشت »
« ؟... اگر ولتوري ها رو زیر نظر داري پس چطور ندیدي اونا یکی رو فرستادن »
« اگر بود می دیدم » آلیس سریع اضافه کرد « . فکر نکنم از طرف اونا بوده باشه »
« ؟ آخه کدوم خون آشامی چارلی رو زنده میزاره »
بر خودم لرزیدم.
« نمی دونم » : آلیس گفت
« چقدر کمک کرد »
« تمومش کن ادوارد » : زمزمه کردم
رویش را به سمت من برگرداند، هنوز هم عصبانی بود، دندان هایش را بر هم می فشرد. براي چند ثانیه به من خیره
شد. و بعد ناگهان، نفس عمیقی کشید. آرواره هایش به حالتی آرام برگشت .
منوببخش، آلیس. نباید این همه ازت توقع » بعد نگاهی به آلیس انداخت « حق با توست بلاّ . معذرت میخوام »
« می داشتم. این باعث شرمندگی منه
« منم خوشحال نیستم » : آلیس با حالتی اطمینان بخش گفت « درك میکنم »
« ؟ خیلی خوب. بیاید منطقی باشیم. احتمالات الان چیه » : ادوارد نفس عمیقی کشید
انگار یخ همه یکباره آب شد. آلیس نفسی کشید و به پشتی مبل تکیه داد. کارلایل به آرامی به سمت اش رفت، ولی
نگاه اش در دوردست سیر می کرد. ازمه روي مبل روبروي آلیس نشست، و پاهایش را روي مبل جمع کرد. فقط رزالی
بی حرکت باقی ماند، پشت اش به ما بود، و از دیوار شیشه اي به بیرون نگاه میکرد.
ادوارد مرا روي مبل نشاند و خودش کنار ازمه، که به سمت من خیز برداشته بود، آرام نشست. او یکی از دستان مرا در
بین دو دست خودش گرفت .
« ؟ ویکتوریا » : کارلایل پرسید
نه، من بو شو نمی شناختم. احتمالاً از طرف ولتوري ها فرستاده شده بوده، کسی که من هرگز » ادوارد سري تکان داد
« ... باهاش آشنا
« آرو هنوز از کسی نخواسته که دنبال بلاّ بیاد. اگر بود من می دیدم. من منتظرش بودم » آلیس سري تکان داد
« ؟ تو منتظر یه دستور رسمی هستی » ادوارد از جا پرید
« ؟ تو فکر میکنی یه نفر داره سرخود اقدام میکنه؟ آخه واسه چی »
چهره اش دوباره در هم کشیده شد . « شاید کایوس بوده » ادوارد نظر داد
« اونا هر دوتاشون نیروهایی دارن که هیچکس نمی شناسه » آلیس ادامه داد « ... یا شایدم جین »
« و انگیزه » ادوارد آب دهان اش را قورت داد
گرچه این معنی نمیده. اگر کسی منتظر بلاّ بوده باشه، اونوقت آلیس می دیدش. اون مرد... یا زن... » : ازمه گفت
« نمی خواسته به بلاّ صدمه اي بزنه. یا چارلی، به هر دلیلی
با شنیدن اسم پدرم، لرزیدم.
و موهایم را نوازش کرد. « همه چی درست میشه بلاّ » ازمه به آرامی به من امیدواري داد
« ؟ پس دلیل اش چی بوده » کارلایل زمزمه کرد
« اومده بوده چک کنه ببینه من هنوز انسانم یا نه » حدس زدم
« احتمالاً » : کارلایل گفت
رزالی نفس صداداري کشید، جوري که من بتوانم بشنوم. از خشکی در امده بود، و حالا به سمت آشپزخانه نگاه
می کرد . از طرف دیگر ادوارد دلسرد می نمود .
« امت از در وارد شد. جاسپر هم پشت سرش پیش می آمد
رد پاش رفته بود به سمت غرب. و بعد تو » امت با ناامیدي اعلام کرد « خیلی وقته که رفته. یه ساعت پیش »
« جاده ي کناري گم شده بود. یه ماشین منتظرش بوده
« بدشانسی آوردیم. اگر رفته باشه غرب... خوب، وقتشه اون سگ ها یه خودي نشون بدن » : ادوارد گفت
من تکانی خوردم، و ازمه شانه ام را نوازش کرد .
او وسیله اي سبز و مچاله شده « هیچ کدوم از ما نمی شناختیمش. ولی اینو ببین » : جاسپر نگاهی به کارلایل انداخت
را در که در دست داشت جلو آورد. کارلایل آن را گرفت و جلوي صورتش برسی کرد. وقتی آنرا دست به دست کرد،
« شاید تو بو رو بشناسی » . تکه اي سرخس را تشخیص دادم
« نه، آشنا نیست. من که نمی شناسمش » : کارلایل گفت
ازمه حرف اش را با دیدن حالت چهره بقیه که ناگهان « ... شاید ما داریم اشتباه می کنیم. شاید اون به طور تصادفی »
نه اینکه یه غریبه تصادفی خونه بلاّ رو واسه تماشا انتخاب کرده باشه. » . به او خیره شده بودند، نیمه تمام گذاشت
منظورم اینه که شاید اون کنجکاو شده بوده. بوي ما همه جا با بلاّ بوده. شاید خواسته بفهمه چی باعث شده بوي ما
« اونجا باشه
« ؟ پس چرا بعدش یراست نیومده اینجا؟ اگر کنجکاو بوده » : امت پرسید
بقیه نژاد ما اونقدرآم سرراست نیستن. خانواده ما خیلی بزرگه ، اون » : ازمه با لبخندي جواب داد « ، تو میومدي »
« مرد... یا زن... حتماً ترسیده بوده. ولی چارلی صدمه اي ندیده. اون مطمئنا دشمن نیست
فقط کنجکاو بوده؟ درست مثل جیمز و ویکتوریا که کنجکاو بودند؟ افکار ازمه باعث شد بیشتر به لرزه بیفتم. ویکتوریا
قسم خورده بود تا انتقام بگیرد. گرچه این یکی دیگر بود، یک غریبه.
متوجه شدم تعداد خون آشام ها از آنچه من فکر می کردم بیشتر است. احتمال اینکه یک فرد معمولی با آنها برخورد
میکرد چقدر بود؟ بدون اینکه بداند با چه موجودي روبرو شده است؟ چقدر جزئیات، گزارش قتل ها و تصادفات، آیا همه
به خاطر تشنگی آنها بود؟ جمیعت آنها چقدر بود؟ قبل از اینکه من هم به جمعشان ملحق شوم؟
لرزشی از شانه ام به سمت شکمم رفت .
کالن ها نظریه ازمه را از تمام زوایا سنجیدند. می دیدم که ادوارد به هیچ وجه قانع نشده، و بر عکس کارلایل آن را
عاقلانه می پندارد .
من اینطور فکر نمی کنم. زمان بندیش خیلی دقیق بوده ، این غریبه خیلی مواظب » آلیس لب هایش را بر هم فشرد
« ... بوده که با هیچ کدوم از ما روبرو نشه. انگار اون می دونسته که من می تونم ببینم اش
« اون می تونه دلایل دیگه اي واسه روبرو نشدن با ما داشته بوده باشه » . ازمه یادآوري کرد
واقعاً اهمیت داره که کی بوده؟ مهم اینکه یه نفر دنبال من می گشته ، یعنی این دلیل کافی نیست؟ ما » : پرسیدم
« نباید منتظر فارق التحصیل شدن من می موندیم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#290
Posted: 22 Aug 2012 16:08
« اونقدرام بد نیست. اگر تو واقعاً در خطر بودي ما می فهمیدیم » ادوارد سریعاً گفت « نه بلاّ »
« به اینکه غیبت تو چقدر بهش صدمه میزنه » . ازمه یادآوري کرد « به چارلی فکر کن »
من دارم فقط به چارلی فکر میکنم! اون کسیه که من بیشتر از هر کسی نگرانشم! اگر مهمون عزیز من دیشب تشنه »
« میشد چی؟ تا زمانی که من کنار چارلی هستم، اون هم هدف محسوب میشه. اگر بلایی سرش بیاد، مقصرش منم
هیچ اتفاقی واسه چارلی پیش نمیاد. و ما هم از این به بعد » . ازمه دوباره موهایم را نوازش کرد « سخت نگیر بلاّ »
« بیشتر مراقب هستیم
« ؟ بیشتر مراقب هستید » با ناباوري تکرار کردم
ادوارد دستم را فشرد . « همه چی درست میشه بلاّ » . آلیس به من قول داد
و من می توانستم ببینم، در تک تک چهره هاي زیبایشان. که هر چه که کم بگویم، نظرشان را عوض نخواهد کرد.
در سکوت به سمت خانه برگشتم. من خسته بودم. از چیزي که در آن گیر کرده بودم خسته بودم. من هنوز انسان بودم.
همیشه یکنفر » . ادوارد وقتی مرا به سمت در خانه چارلی می برد قول داد « . تو حتی یک ثانیه هم تنها نمی مونی »
« ... مراقبه ، امت، جاسپر، آلیس
این احمقانه اس. حوصله شون زود سر میره. اونوقت خودشون منو می کشن. واسه اینکه یه کاري کرده » آهی کشیدم
« باشن
« خیلی خنده دار بود بلاّ » نگاه ترش رویی به من کرد
وقتی وارد خانه شدیم، چارلی سر حال بود. او وحشت بین من و ادوارد را اشتباه برداشت کرده بود. او با نیشخندي به من
که داشتم غذایش را سر هم می کردم نگاه کرد. ادوارد براي چند دقیقه بیرون رفت. حدس میزدم می خواهد بیشتر
مواظب باشد. اما چارلی صبر کرد تا او برگردد و بعد پیغام اش را به من داد.
وقتی بشقاب اش را جلویش می گذاشتم « جیکوب دوباره تماس گرفت » . به محض اینکه ادوارد وارد اتاق شد گفت
صورتم را بی حالت نگه داشتم.
« ؟ همش همین بود »
« اینقدر لوس نشو بلاّ حالش خیلی گرفته بود » : چارلی غرغري کرد
« ؟ ببینم جیکوب براي این پیغام رسونی ها بهت پول میده یا داوطلبانه اینکارو می کنی »
او تا زمانی که بشقاب اش را تمام می کرد به غرغر کردن ادامه داد.
در حال حاضر زندگی من شبیه یک طاس بازي شده بود ، شاید دفعه بعد بخت با من یار نبود. اگر بلایی به سرم میآمد
چه؟ یعنی این حس از رها کردن جیکوب در ناامیدي اش دردناك تر بود؟
در کنار چارلی نمی خواستم با جیکوب حرف بزنم. نمی خواستم او از تک به تک کلمات بکاربرده شده بین ما با خبر
شود. به روابط بین بیلی و جیکوب حسودي کردم. چقدر سخت بود رازي را از کسی که با او زندگی می کنی مخفی نگه
داري.
پس تا صبح صبر می کردم. به نظر نمی رسید که امشب بمیرم. و بهتر بود او دوازده ساعت دیگر هم احساس گناه کند.
این حتی براش خوب هم هست.
وقتی ادوارد رسماً خانه را ترك کرد، با تعجب فکر کردم که چه کسی از من و چارلی محافظت می کند. دلم براي آلیس
یا هر کس دیگه اي سوخت. احساس خوبی بود. اینکه تنها نبودم و کسی مراقبم بود. ادوارد بعد از مدت مقرر برگشت.
او دوباره برایم لالایی خواند ، و من دوباره در حس شیرین خواب غوطه ور شدم و شبی بدون هیچ کابووسی در انتظارم
بود.
صبح روز بعد، چارلی به همراه افسر مارك به سفر ماهیگیري رفتند. سعی کردم از زمان به خوبی استفاده کنم.
« می خوام جیکوب رو از عذاب نجات بدم » . وقتی صبحانه می خوردم به ادوارد گوشزد کردم
« انتقام گرفتن جزء قابلیت هاي تو محسوب نمیشه » : با لبخندي گفت « می دونستم میبخشیش »
چشمانم را چرخاندم. اما راحت شده بودم. انگار واقعاً ادوارد جریانات ضد گرگینه ها را براي همیشه فراموش کرده بود.
وقتی شماره می گرفتم ساعت را نگاه نکردم. براي تماس گرفتن کمی زود بود، نگران بودم که نکند بیل و جیک را
بیدار کنم. اما یکنفر بعد از بوق دوم گوشی را برداشت. انگار با تلفن فاصله زیادي نداشت.
« ؟ سلام » : صداي ضعیفی گفت
« ؟ جیکوب »
قسم ». کلماتش رو پشت سر هم و بدون صبر بیان میکرد « اوه بلاّ من خیلی متاسفم » : با تعجب فریاد زد « ؟ بلا
می خورم. خیلی احمقانه رفتار کردم. فقط عصبانی بودم... اما هیچ بهانه اي وجود نداره. این احمقانه ترین کاري بود که
در تمام زندگی مرتکب شده بودم و بینهایت شرمنده ام. از دست من عصبانی نشو ، تُرو خدا! تمام عمر بندگیت رو
« میکنم... فقط منو ببخش
« من عصبانی نیستم. بخشیدمت »
« باورم نمیشه اینقدر رفتارم چرت بوده » . نفس راحتی کشید « ممنونم »
« نگران نباش... من دیگه عادت کردم »
« بیا اینجا ببینمت. می خوام جبران کنم » از سر آسودگی بلند خندید
« ؟ چه جوري » : با تعجب پرسیدم
دوباره خندید. « هر چی تو بخواي. پرش از روي صخره
« ! اوه، عجب پیشنهاد خوبی »
« من مواظبت هستم. مهم نیست بخواي چکار کنی » . قول داد
به ادوارد نگاهی کردم. چهره اش آرام بود. اما می دانستم وقت مناسبی نیست .
« الان نمی تونم »
براي اولین بار، صداي جیکوب شرمنده بود. نه نیشدار. « ؟ اونم از دست من دلخوره؟ مگه نه »
مشکل این نیست ،خوب، الان مشکلاتی به مراتب نگران کننده تر از احساسات درونی یک گرگینه جوان و »
سعی کردم لحن شوخم را حفظ کنم، اما شکست خوردم . « داریم
« ؟ چی شده » : پرسید
مطمئن نبودم باید چه چیزي را به او بگویم. « ... آم م م »
ادوارد دست اش را به سمت گوشی تلفن دراز کرد. با دقت به چهره اش نگاه کردم. به نظر آرام می رسید.
« ؟ بلا » : جیکوب پرسید
ادواردي نفسی کشید، دست اش را بیشتر دراز کرد.
« میشه با ادوارد حرف بزنی؟ اون میخواد باهات حرف بزنه » : با نگرانی پرسیدم
مکث طولانی بوجود آمد.
« باشه. این به نظر جالب میرسه » : جیکوب بالاخره گفت
گوشی را به ادوارد دادم، امیدوار بودم نگرانی را در چشمانم بخواند.
« سلام جیکوب » : ادوارد با صدایی بینهایت مؤدب گفت
سکوت شد. لبم را گزیدم ، سعی کردم جواب جیکوب را حدس بزنم.
« ؟ یه نفر اینجا بوده ... من بوش رو نمی شناختم. گله شما چیز مشکوکی ندیدن »
سکوتی دیگر. ادوارد با شنیدن جواب سري از سر ناامیدي تکان داد.
مشکل همین جاست جیکوب. تا زمانی که موضوع حل نشه، من اجازه نمیدم بلا از جلوي چشمم دور بشه. مسئله »
« ... شخصی نیست
جیکوب وسط حرف اش پریده بود. و من می توانستم صداي وزوزي را از گوش تلفن بشنوم. هر چه که می گفت، حالا
داشت عصبی تر میشد. سعی کردم کلمات را بشنوم. اما ناکام ماندم .
اما جیکوب دوباره وسط پریده بود. لااقل هیچ کدام از آنها عصبانی به نظر « شاید حق با تو باشه » ادوارد شروع کرد
نمی رسیدند.
« ؟ این پیشنهاد جالبی بود. ما آماده مذاکره هستیم. آیا سام هم موافقه »
صداي جیکوب حالا آرامتر شده بود. سعی کردم حالات چهره ادوارد را درك کنم. از فرط هیجان ناخن هایم را
میجویدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***