انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 62:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  59  60  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
فصل پنجم

گروه خون


با سر در گمی راهم را به سمت کلاس انگلیسی باز کردم.
زمانی که قدم به درون کلاس گذاشتم، حتی نفهمیدم درس تقریباً شروع شده است.
آقاي میسون با لحن تحقیر کنندهاي گفت «ممنون از اینکه به ما ملحق شدین،خانم سوان » از خجالت سرخ شدم و با عجله نشستم. تا آخر کلاس متوجه نشدم که مایک در جاي همیشگی خود، یعنی کنار من ننشسته است.
احساس گناه کردم، اما طبق معمول او و اریک هر دو کنار در منتظرم بودند. بنابراین پیش خودم حساب کردم که در کل بخشیده شدم. به نظر می رسید مایک بیشتر شبیه سابق شده است همانطور که راه می رفتیم با ذوق و شوق درباره ي گزارش آبو هواي آخر هفته صحبتمیکرد. گمان می رفت بارش باران قرار است براي مدت کمی متوقف بشود و در این صورت شاید برنامه ي سفر ساحلی اش امکان پذیر می شد. سعی کردم براي جبران نا امید کردن او در دیروز، خود را مشتاق نشان دهم. کار سختی بود. هوا بارانی باشد یا بارانی نباشد. باران می آمد یا نمی آمد، دما حداکثر به چهل درجه میرسید.
باقی صبح در تیرگی گذشت. به سختی میتوانستم قبول کنم طرز نگاه ادوارد و همه ي آنچه گفته بود، خیال واهی نبوده باشد. شاید این هم فقط رویاي قانع کننده اي بود که با واقعیت اشتباه گرفته بودم.امکان آنکه رویا دیده باشم خیلی بیشتر از این بود که واقعاً مورد توجه او واقع شده باشم از اینرو زمانی که همراه جسیکا وارد کافه تریا شدم، بی قرار و بی تاب بودم. میخواستم چهره اش را ببینم که آیا دوباره به شکل همان آدم خونسرد و بی احساس قبل در آمده است یا شاید معجزه اي رخ داده و آنچه را که فکر می کردم امروز صبح شنیده ام، به راستی شنیده بودم.

جسیکا همچنان درباره ي برنامه هاي جشن رقصش وراجی می کرد. لورن و آنجلا پسر هاي دیگري را دعوتبه رقص کرده بودند و همه میخواستند با هم به جشن بروند. آنها اصلاً نفهمیدند که چه قدرگیج و حواس پرت هستم!
همانطور که با دقت به میز او چشم دوخته بودم، نا امیدي بر من چیره شد. چهارتاي دیگرشان آنجا بودند، اما او نبود،آیا به خانه رفته بود؟
همانطور که گوشم به وراجی هاي جسیکا بود، وارد صف شدم. اشتهایم را از دستداده بودم، به خاطر همین تنها یک بطري لیموناد خریدم. فقط میخواستم بنشینم و بق کنم.
جسیکا گفت « ادوارد کالن دوباره به تو خیره شده. در تعجبم که چرا امروز تنها نشسته !» سرانجام با به زبان آمدن اسم او رشته ي افکارم پاره شد.
سرم ناگهان بالا پرید. نگاه خیره اش را دنبال کردم تا ادوارد را ببینم، پشت میز خالی، در آن سوي کافه تریا مقابل جایی که همیشه می نشست با لبخندي کج به من خیره شده بود. یکبار نگاهمان با هم گره خورد. دستش را بالا برد و با انگشت اشاره کرد که پیشش بروم، همچنان که با ناباوري خیره شده بودم، چشمکی به من زد.
جسیکا با تعجب توهین آمیزي پرسید « منظورش تویی؟ »
براي اینکه خیالش را راحت کنم زیر لب گفتم
«شاید در تکلیف زیست شناسی نیاز به کمک داره. اوم، بهتره برم، ببینم چی میخواد»

همچنان که می رفتم میتوانستم نگاه خیره ي جسیکا را پشت سرم احساس کنم. وقتی که به میزش رسیدم، با تردید پشت صندلی روبرویش ایستادم.

او لبخند زنان پرسید« چرا امروز پیش من نمیشینی؟ »
در حالی که با احتیاط نگاهش می کردم نا خود آگاه نشستم. او هنوز لبخند بر لب داشت. باور کردن اینکه فردي تا این حد زیبا، میتواند وجود خارجی داشته باشد، برایم مشکل بود. میترسیدم که ناگهان در یک چشم به هم زدن محو شود و من از خواب بیدار شوم. به نظر میرسید منتظر است تا من چیزي بگویم.

سرانجام از عهده اش بر آمدم« رفتارت فرق کرده! »
« خوب..... » او مکث کرد، سپس بقیه ي کلمات را پشت سر هم ادا کرد«تصمیم گرفتم حالا که دارم به جهنم میرم، درست حسابی این کارو بکنم»
منتظر ماندم حرفی بزند که معنی اشرا بفهمم. ثانیه ها همانطور می گذشتند.
سرانجام متذکر شدم « میدونی، نظر خاصی درباره ي این حرفت ندارم »

« میدونم ». دوباره لبخند زد و بعد موضوع را عوض کرد «فکر میکنم دوستات براي اینکه من قاپت رو دزدیدم شاکی هستند ».
« اونا دوام میارن » میتوانستم نگاه سنگینشان راکه در حال گلوله باران کردن پشتم بود، احساس کنم.
با درخششی از روي بدجنسی در چشمهایش گفت «گرچه ، ممکنه من تو رو بهشون پسندم »
آب دهانم را قورت دادم.
او خندید « به نظر نگران میاي »

گفتم« نه» اما به شکل مضحکانهاي صدایم ضعیف شد « غافل گیر شدم، راستش...چی باعث این کارها شده؟ »
«بهت گفتم، از دوریت خسته شدم. براي همین دارم بی خیال میشم »
هنوز لبخند بر لب داشت اما چشمهاي اُخرایی اش جدي بودند.
با گیجی تکرار کردم « بی خیال میشی؟ »
« آره. از تلاش براي خوب بودن منصرف شدم. حالا میخوام اون کاري رو که دوستدارم انجام بدم. هر چه بادا باد!»
در حین توضیح دادن لبخندش محو شد و صدایش لحنی جدي بر خود گرفت.
« دوباره گیجم کردي »
لبخند کجکی و هیجان انگیزش دوباره ظاهر شد.
« این یکی از مشکلاتمه که هر وقت با تو هستم زیاد حرف میزنم »
با طعنه گفتم « حالا نگران نباش. از حرف از حرفات هیچی سر در نمیارم »
« امیدوارم همینطور باشه! »
« خوب حالا به زبان ساده: رفیق هستیم ؟»
با تردید به فکر فرو رفت «رفیق... »
زیر لب گفتم « یا نه! »
پوزخند زد «خوب، به نظرم میتونیم امتحان کنیم. ولی من از حالا بهت هشدار میدم که دوست خوبی برات نیستم »
در پس خنده، هشدارش جدي بود.
سعی کردم لرزش ناگهانی شکمم را نادیده بگیرم و صدایم را متعادل نگهدارم
یادآوري کردم « تو این رو خیلی میگی »
« آره، به خاطر اینکه تو به حرفم گوش نمیدي. من هنوز منتظرم که حرفم را باور کنی. اگر باهوشباشی، از من دوري می کنی»
چشمهایم را تنگ کردم « فکر میکنم با این حرفت، میزان هوش منو به طور واضحی مشخص کردي »
با حالت عذرخواهانه اي لبخند زد.
«بنابراین تا وقتی که... من باهوش نباشم، میتونیم سعی کنیم دوست هم باشیم؟ » سعی کردم تا به این تبادل نظر گیج کننده خاتمه بدهم.
«. به نظرم...درسته »
به پایین نگاه کردم، به دستانم که دور بطري لیموناد پیچیده شده بودند، مطمئن نبودم که حالا باید چه کار کنم.
از روي کنجکاوي پرسید « به چی فکر میکنی؟ » به چشمهاي عمیق طلائی اش نگاه کردم، سر مستش شدم و طبق معمول حقیقت از دهانم بیرون پرید.
« من سعی میکنم کشف کنم تو چی هستی؟ »
چهره اش جدي شد، اما با کمی تلاش لبخندش را در همان حالت حفظ کرد.
بی مقدمه پرسید « شانسی هم داشتی؟ »
گفتم « نه آن چنان! »
خندید « فرضیه هات چی هستن؟ »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
صورتم از خجالت سرخ شد. در طول ماه گذشته بین بروسوین و پیتر پارکر دودل بودم. هیچ راهی نداشت که به آنها اشاره اي نکنم. در حالی که سرش را به یک سمت خم میکرد، با لبخندي به شدت وسوسه کننده پرسید
« نمی خواي به من بگی؟ »
سرم را تکان دادم « خیلی خجالت آوره ».
غر زد «خودت میدونی، واقعا نا امید کننده است »
به سرعت مخالفت کردم « نه»
چشمانم را تنگ کردم «نمیتونم تصور کنم که چرا باید نا امید کننده باشه. فقط به این دلیل که کسی نمیخواد چیزي که تو مغزش میگذره بهت بگه؟ حتی اگر حرفهاي گیج کننده و مشکوکی بهت بزنه که تمام شب رو بیدار نگهت داره تا به منظورش فکر کنی؟... حالا کجاي این موضوع نا امید کننده است؟»
اخم کرد.
خشم فروخورده ام اکنون درحال آزاد شدن بود، ادامه دادم
«یا بهتره بگیم اون آدم کارهاي عجیب و غریب زیاد کرده. از نجات دادن زندگیت در غیر ممکنترین وضعیت گرفته تا وقتی که با تو مثل یک آدم پست و نفرین شده رفتار میکنه. حتی وقتی هم قول میده در مورد این چیزها توضیح بده، چیزي نمیگه . اینا هم نمیتونه نا امید! کننده باشه»
« یک کم زود از کوره در رفتی، مگه نه ؟»
« از برخورد هاي دوگانه خوشم نمیاد »
بی هیچ لبخندي به یکدیگر خیره شدیم. از روي شانه ام نگاهی کوتاه انداخت، و یکدفعه پوزخند زد.
« چیه ؟»
« دوست پسرت فکر میکنه برخورد من با تو خوب نیست. داره سبک سنگین میکنه که بیاد به دعواي ما فیصله بده یا نه» دوباره با تمسخر پوزخند زد.
به سردي گفتم « نمیدونم درباره ي کی صحبت می کنی؟ ولی به هر صورت مطمئنم که در اشتباهی »
« نیستم. بهت گفته بودم، بیشتر مردم دستشون راحت رو میشه »
« البته به جز من »
«بله، به جز تو » ناگهان حالتش تغییر کرد، چشمهایش به فکر فرو رفتند« تعجب می کنم چرا اینطوره ».
باید چشمهایم را از سنگینی نگاه شدور میکردم. بر باز کردن درپوش لیمونادم متمرکز شدم. و در حالی که خیره ي میز بودم بدون آنکه نگاه کنم، جرعهاي نوشیدم.
با حواسپرتی پرسید« گرسنه نیستی؟ »
نمیخواستم به یاد بیاورم که شکمم خالیست است و دل و روده ام به هم می پیچد. به میز خالی روبرویش نگاه کردم و گفتم « نه. تو چی؟ »
متوجه حالتش نشدم. انگار که از لطیفه اي خصوصی لذت میبرد.
« نه گرسنه ام نیست »
بعد از لحظهاي درنگ پرسیدم « میشه یه لطفی بهم بکنی؟ »
ناگهان هوشیار شد « بستگی داره چی بخواي ؟» .
« چیز زیادي نیست » خاطر جمعش کردم با کنجکاوي آمیخته به احتیاط منتظر ماند.
«داشتم فکر میکردم...کاش می تونستی دفعه ي بعد که تصمیم گرفتی بخاطر منافع خودم منو نادیده بگیري از قبل بهم اخطار بدي! حداقل اینجوري خودم رو آماده میکنم ».درحین صحبتکردن به در بطري لیموناد که انگشت کوچکم در حال باز کردن آن بود چشم دوختم.
وقتی سرم را بالا آوردم او لبهایش را بهم میفشرد، تا خنده اش نگیرد.
« به نظر منصفانه میاد »
«. ممنونم »
پرسید « خوب حالا میتونم درعوضاین، یه چیزي بپرسم؟ »
« فقط یکی! »
« یکی از فرضیههاتو بهم بگو .»
فریاد زدم «. این یکی رو نه »
به من یادآوري کرد « تو منو در سوال پرسیدن محدود نکردي، فقط قول دادي یه جواب بدي »
من هم یادآوري کردم « و تو هم قبلا زیر قولهاي خودت زدي »
« فقط یه فرضیه...نمیخندم »
« چرا، میخندي »هیچ شکی نداشتم. سرش را پایین انداخت. و بعد با چشمهاي اخرایی و نافذش از میان مژه هاي بلند سیاهش نگاه کوتاهی به من انداخت..
به طرفم خم شد و پرسید «خواهش میکنم »
پلک زدم. مغزم داشت قفل میشد!
چطور این کار را انجام داده بود؟
گیج شدم. از او پرسیدم«؟ هان! چی »
چشمانشهنوز خیره به من بود «لطفا فقط یه فرضیهي کوچکترو بهم بگو »
آیا او هیپنوتیزم هم میکرد؟ یا من فقط یک آدم ضعیف و بی اراده بودم؟ « خب... یک عنکبوت رادیواکتیویته نیشت زده »
او با تمسخر گفت « خیلی خلاقانه نیست »
با رنجیدگی خاطر گفتم « متاسفم. این همه ي چیزي بود که من فهمیدم »
او مرا دستانداخت « تو حتی نزدیک هم نشدي »
« هیچ عنکبوتی در کار نیست؟ »
« هیچی »
« و هیچ رادیواکتیویته اي »
« هیچکدوم »
آهی کشیدم « لعنت! »
او با دهان بسته خندید « حتی گاز کریپتوناید هم منو اذیت نمیکنه »
«قرار نبود بخندي، یادته؟ »
سعی کرد صورتش را جدي کند.
به او اخطار دادم « بالاخره جوابو پیدا میکنم »
او دوباره جدي شد « کاش اصلا این کارو انجام ندي »
«چون که... ؟»
او با بازیگوشی لبخند زد. اما چشمانش رسوخ ناپذیر بودند. « اگر من یک ابر قهرمان نباشم چی؟ اگر پسر بدي باشم چی؟ »
« اوه. درك میکنم »
ناگهان قیافه اش به شدت جدي شد انگار ترسیده بود نکند به طور اتفاقی حقیقتی را بروز داده باشد. صورتش یکدفعه جدي شد، طوري که انگار بدون این که بخواهد زیادي حرف زده باشد. « واقعاً میفهمی؟ »
همانطور که به معنی واقعی سخن خودم پی می بردم، ضربان قلبم تندتر شد. او خطرناك بود. « تو خطرناکی ؟»
در تمام این مدت تلاش می کرد تا این مطلب را به من بفهماند.
او فقط به من نگاه کرد. چشمانش پر از احساساتی بود که نمیتوانستم درکشان کنم. سر تکان دادم و زیر لب گفتم « ولی بد نیستی. نه، من باور نمی کنم که تو بد باشی »
صدایش تقریبا غیر قابل شنیدن بود. سرشرا پایین انداخت. در بطري ام را برداشت و بعد آن را بین انگشتانشچرخاند. «تو اشتباه می کنی »
به او خیره شدم. تعجبکردم که چرا احساس ترس نمیکردم. منظورش همان بود که گفت. که البته واضح هم بود. اما فقط مشتاق و بی صبر ...و بیشتر از هر چیز دیگري مجذوب او بودم. همان احساسی که هر وقت کنار او بودم داشتم. سکوت تا زمانی که متوجه شدم کافه تریا تقریبا خالی شده، طول کشید.

روي پاهایم پریدم « داره دیرمون میشه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
او گفت « من امروز کلاس نمیرم » درپوش بطري را چنان می چرخاند که اصلا دیده نمیشد.
« چرا ؟»
لبخند زد « براي سلامتی خوبه که هر چند وقت کلاس رو بپیچونیم » اما چشمانش هنوز هم نگران بود.
من که دل و جرات این کارها را نداشتم، به او گفتم « خب، من میرم »
توجهش را به درپوش معطوف کرد. « بعداً میبینمت »
مردد که بروم یا نه! اما با صداي زنگ اولین کلاس نیم نگاهی به او انداختم تا مطمئن شوم از جایش یکسانتی متر هم تکان نخورده باشد و سپس با عجله از در بیرون رفتم.
وقتی به سمت کلاس آرام میدویدم، سرم سریع تر از آن درپوش بطري دور خود میچرخید.
در مقابل سوالات بسیار زیادي که حالا مطرح شده بود، جواب سوالات بسیار کمی را گرفته بودم.
اما حداقل باران بند آمده بود. خوش شانس بودم؛ وقتی وارد کلاس شدم آقاي بنر هنوز نیامده بود.
سریع خود را در صندلی ام جا دادم ولی حواسم بود که مایک و آنجلا هر دو به من خیره شده اند. مایک با بی میلی و آنجلا شگفتزده و با مقداري ترس نگاه میکردند.

آقاي بنر وارد کلاس شد و به بچه ها گفت که منظم شوند. او داشت با تعدادي جعبه مقوایی کوچککه در دست داشت بازي می کرد.آن ها را روي میز مایک گذاشت و به مایک گفت که شروع کند آن ها را دست به دست، به همه کلاس بدهد. او در حالی که یک جفت دستکش پلاستیکی را از جیب ژاکتش بیرون می آورد و به دست می کرد،
گفت « خیلی خب بچه ها. من می خواهم که همه ي شما یک قطعه از هر جعبه اي بردارید »
صداي چسبیدن دستکشها به مچ دستشبه نظرم بدشگون آمد.
کارت سفیدي را با چهار مربع در رویش برداشت و ادامه داد« اولی باید یک کارت معرف باشد »
سپس چیزي برداشت که شبیه یکشانه ي بی دندانه بود « دومی یک وسیله چهار شاخه است » .« و سومی یک نیشتر جراحی کوچک ضدعفونی شده است » او یک قسمت از پلاستیک آبی را برداشت و بازش کردنوکش از این فاصله غیر قابل دیدن بود. ولی شکم من لرزید.
«من با قطره چکان میام سر میزتون تا کارت هاتون رو آماده کنم پس لطفاً تا وقتی نیومدم کارتون رو شروع نکنید » او دوباره از میز مایک شروع کرد. با دقت در هر یک از چهار مربع یک قطره ي آب می چکاند« بعد.. من از شما می خواهم که با دقت انگشتتان را با نیشتر سوراخ کنید.» او دست مایک را گرفتو نیشتر را در نوك انگشت میانی او فرو کرد.
واییی! نه! روي پیشانی ام عرق سردي جاري شد. دست مایک را آنقدر فشار داد تا خون از آن بیرون بزند و توضیح داد« یک قطره ي کوچک خون را روي هر شاخه قرار بدهید» حالت تهوع بهم دست داد و بی اختیار آب دهانم را قورت دادم.
« و بعد آن را روي کارت بگذارید »
حرفش را تمام کرد و کارت قرمز که ازآن خون می چکید را بالا گرفت تا ما آن را ببینیم. چشم هایم را بستم و سعی کردم از میان صداي زنگی که در گوشم می پیچید به حرفهاي معلم گوش کنم.
با غرور گفت« صلیب سرخ آخرهفته ي آینده در پورت آنجلس یک دوره ي مربوط به خون دارد. پس من فکر کردم همه ي شما باید گروه خونیتان را بدانید. فقط آنهایی که هنوز هجده سالشون نشده اجازه ي والدینشان را لازم دارن. رضایتنامه هم رو میزم هست»
او با قطره هاي آب در طول کلاس می رفت.گونه ام را بر روي قسمت خنک میز گذاشتم و سعی می کردم هوشیاري ام را حفظ کنم. می توانستم از تمام اطرافم صداي جیغ غرولند و خنده هاي ریز همکلاسیانم وقتی که دستشان را می بریدند بشنوم. به ارامی توسط دهانم نفس کشیدم. آقاي بنر پرسید« بلا، تو خوبی؟ » صدایش به من نزدیک بود و وحشتزده به نظر می رسید.
می ترسیدم سرم را بالا بگیرم. با صداي ضعیفی گفتم « من گروه خونی ام را می دانم،آقاي بنر »
« احساس ضعف می کنی »
من من کنان گفتم« بله آقا » از درون خود را براي رها نکردن کلاس وقتی که فرصتش پیش آمده بود، سرزنش می کردم.
او با صداي بلند گفت « خواهش می کنم کسی بلا رو پیش پرستار ببره » لزومی نداش تسرم را بلند کنم تا ببینم مایک داوطلب شده است من را از کلاس بیرون ببرد. آقاي بنر پرسید « میتونی راه بري »
زمزمه کردم« بله » پیش خودم گفتم فقط بگذارید از اینجا بیرون بروم، سینه خیز هم شده، می روم.
مایک با اشتیاق بازویش را دور کمرم بست و دستم را روي شانه اش گذاشت. در راه بیرون از کلاس سنگینی ام را روي او انداختم. مایک مرا از این سو به آن سوي محوطه ي مدرسه دنبال خود کشید. در نزدیکی کافه تریا ایستادم. آنجا خارج از دید ساختمان شماره ي چهار و موقعیتی بود که آقاي بنر بتواند تماشایمان کند.
خواهش کردم « لطفا اجازه بده یه دقیقه بشینم »
کمکم کرد تا روي لبه ي پیاده رو بنشینم.
هنوز به شدت، منگ بودم. به مایک گفتم« هر کاري که میخواي بکن ولی دستاتو از جیبت بیرون نیار »
به پهلو خم شدم. سرگیجه ام هنوز خوب نشده بود. ناگهان از حال رفتم، چشمهایم را بستم وگونه ام را روي سیمان سرد و مرطوب پیاده رو قرار دادم. با این کار حالم قدري بهتر شد.
مایکبا نگرانی گفت « واي بلا، رنگت پریده »
صدایی متفاوت از فاصله ي دور آمد « بلا؟»
نه! لطفا بگذارید آن صداي به شدت آشنا را در ذهنم بشنوم.
« چی شده؟ صدمه دیده؟ »اکنون صدایش نزدیکتر بود و به نظر ناراحت می رسید.
این صدا را فقط در ذهنم تصور نکرده بودم. چشمهایم را بر هم فشردم،آرزو میکردم بمیرم. یا حداقل جلوي بالا آوردنم را بگیرم.
به نظر میرسید مایک تحت فشار قرار گرفته است «فکرکنم از حال رفته. نمیدونم چه اتفاقی افتاد. حتی انگشتشو هم سوراخ نکرد»
« بلا» صداي ادوارد دقیقاً کنارم بود و حالا آرامتر شده بود « صدامو میشنوي؟ » .
ناله کردم« نه، برو » او خندید
مایکبا لحنی تدافعی توضیح داد «من داشتم اونو پیش پرستار می بردم ولی اون دیگه نمی تونه بیشتر از این راه بیاد »
ادوارد گفت« من می برمش » میتوانستم نیشخندي که هنوز در صدایشبود را بشنوم
«میتونی به کلاس برگردي»
مایک مخالفت کرد « نه! این کارو به عهده ي من گذاشتن ».
ناگهان پیاده رو از زیر پایم محو شد. چشمانم از تعجب باز مانده بود. ادوارد مرا در آغوشش گرفته بود.آن قدر راحت که گویا به جاي صد و ده پوند، ده پوند وزن داشته باشم. خدایا! لطفا نگذار رویش بالا بیاورم« منو بزار زمین » اما قبل از اینکه صحبتم را تمام کنم، راه افتاده بود.
مایک که تقریباً ده قدم پشت سر ما بود با صداي بلند گفت « هی! »
ادوارد به او توجهی نکرد. با خنده به من گفت« به نظرم زیاد حالت خوب نیست »
تکان خوردن قدم هایش حالم را بدتر میکرد. ناله کردم« منو بذار رو پیاده رو » او محتاطانه مرا از بدنش دور نگه داشت. تمام وزنم را تنها با بازوهایش نگه داشته بود که البته به نظر نمیرسید برایش زحمتی باشد. به نظر می رسید این حرفها سرگرمش میکند. پرسید « پستو با دیدن خون از حال میري؟ »جوابی ندادم.
چشمانم را دوباره با تمام قدرت بستم و لبهایم را به محکمی فشردم که با حالت تهوع بجنگم. با گفتن این حرف از خودش لذت برد. ادامه داد «... تازه نه با دیدن خون خودت » نمیدانم چطور در حین اینکه مرا حمل میکرد در را باز کرد. اما ناگهان احساس گرما به من دست داد. بنابراین متوجه شدم که وارد ساختمان شده ایم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« اي واي » صداي زنی را شنیدم که نفسش را در سینه حبس کرده بود ادوارد توضیح داد « سر کلاس زیست شناسی غش کرده » چشمهایم را باز کردم در دفتر بودم و ادوارد با گام هاي بلندي از کنار پیشخوان جلویی می گذشت تا به سوي در اتاق پرستار برود. مسئول پذیرش مو قرمز دفتر، خانم کوپ ، جلوتر دوید تا در را برایش باز نگه دارد. پرستار پیر سرش را از روي کتاب بلند کرد و با حیرت به ادوارد نگاه کرد که مرا تا داخل اتاق حمل کرده و با ملایمت روي کاغذ چین خورده اي میگذارد که تشک شرابی رنگ روي برانکار را پوشانده بود. بعد دوباره به سمت دیوار رفت و تا آنجا که اتاق کم عرض و باریک اجازه میداد از تخت فاصله گرفت. چشمهایش درخشندگی تحریک آمیزي داشت.
به پرستار وحشتزده قوت قلب داد «اون فقط یکمی ضعف کرده. توي کلاس زیست شناسی درس تعیین گروه خون داشتن»
پرستار سرش را تکان داد تا نشان دهد موضوع را فهمیده است « همیشه یکنفر اینطوري میشه » ادوارد بی صدا پوزخند زد. « فقط یک دقیقه دراز بکش، عزیزم. تموم میشه »
حالت تهوعم کم کم برطرف می شد. آهی کشیدم « میدونم » او پرسید « خیلی این حالت بهت دست میده؟ » اقرار کردم « گاهی اوقات »
ادوارد سرفه اي کرد تا خنده ي دیگري را پنهان کند پرستار به او گفت « حالا میتونی برگردي سر کلاست » «اما قراره من پیشش بمونم » اون این حرفرا با چنان قاطعیتی گفتکه هرچند پرستار لبهایش را بر هم فشرد بیش از این با او بحث نکرد. پرستار به من گفت «عزیزم، می روم برایت یکمی یخ بگیرم تا روي پیشانیت بگذاري » و سپس با سر و صدا بیرون رفت
چشمهایم را بستم غر زدم. «. حق با تو بود »
« من معمولا درستمیگم. ولی این دفعه در چه موردي به من حق میدي؟ »
تلاش کردم تنفسم را منظم کنم « پیچوندن کلاس! براي سلامتی خوبه ».
« اونجا یه لحظه منو ترسوندي »لحن صدایش طوري بود که انگار به ضعف و حقارت خودش اعتراف میکند بعد از مکثی کوتاه اقرار کرد « فکر کردم نیوتن جسدت رو تا جنگل کشونده تا دفن کنه »
«ها ها ها! » هنوز چشمانم را بسته بودم. ولی هر لحظه که می گذشت حالم بهتر می شد. « صادقانه بگم، من جسدهایی با رنگو روي بهتر هم دیدم. نگران بودم که ممکنه مجبور بشم از قاتلت انتقام بگیرم»
«بیچاره مایک. شرط می بندم خیلی عصبانی شده بود »
ادوارد با خوشرویی گفت « او کاملاً از من متنفره »
نظرش را نپذیرفتم و با او بحث کردم« تو از کجا می دونی »اما بعد ناگهان از خودم پرسیدم شاید هم بتواند این مطلب را بداند.
« قیافه اشرو دیدم... می تونم بگم »
تقریبا حالم خوبشده بود. « چطور منو دیدي؟ فکر کردم داشتی جیم می شدي » هرچند اگر چیزي براي ناهار خورده بودم احتمالاً حالت تهوعم زودتر رفع می شد. به هر حال از طرفی شانس آوردم که معده ام خالی بود.
« من توي ماشینم بودم. سی دي گوشمی دادم »چه پاسخ مناسبی! غافلگیرم کرد.صداي در را شنیدم و چشمهایم را باز کردم تا پرستار را با یک کمپرس یخ در دستش ببینم. « بهتر به نظر میرسی » آن را روي پیشانیام گذاشتو اضافه کرد
« بفرما عزیزم » بلند شدم و نشستم.
فقط زنگ آرامی در گوشم می شنیدم اما صداي آزار دهنده اي نبود گفتم «. فکر کنم حالم خوبش ده » دیوارهاي سبز همان جایی بودند که باید باشند. متوجه شدم که پرستار سعی میکند من را دوباره بخواباند اما همان لحظه در باز شد و خانم کوپسرشرا به داخل اتاق خم کرد. «او اطلاع داد یکی دیگه داریم » من براي بیمار بعدي از روي برانکار پایین جهیدم. کمپرس یخ را به پرستار برگرداندم وگفتم«بفرمایید، من دیگه نیاز ندارم » و سپس مایک تلو تلو خوران از در وارد شد.
این بار لی استیفنز رنگپریده را که پسر دیگري در کلاس زیست شناسیمان بود، همراهی میکرد. من و ادوارد دوباره خودمان را به دیوار چسباندیم تا اتاق را در اختیار آنها قرار دهیم. ادوارد زمزمه کرد « بهم اعتماد کن. برو » . گیج و سردرگم نگاهش کردم «. واي، نه! از دفتر برو بیرون بلا » : قبل از آنکه در بسته شود به طرفش چرخیدم و به سرعت از درمانگاه بیرون پریدم. میتوانستم حضور ادوارد را که درست پشت سرم بود احساس کنم. « تو واقعا به حرف من گوش کردي !». او گیج شده بود
لی برخلاف من از دیدن خون دیگران غش نکرده بود بینی ام را چین انداختم و گفتم « بوي خون حس کردم »
او نظرم را رد کرد «. مردم که بوي خون رو استشمام نمیکنن » «. خب، من میتونم. براي همین هم حالم بد میشه. یه بویی شبیه زنگ آهن و... نمک میده » با نگاهی مرموز به من خیره شده بود
پرسیدم « چیه »
« هیچی »
مایک از در بیرون آمد. نگاه کوتاهی به من و سپس به ادوارد انداخت. نگاهش به ادوارد، چیزي را که او درباره ي تنفرگفته بود تصدیق میکرد. او دوباره برگشت تا مرا ببیند. چشمهایش رنجیده و دلخور بود. با لحن اتهام آمیزي گفت «به نظر بهتر شدي » دوباره به او هشدار دادم «. فقط دستهات رو توي جیبتنگه دار » من من کنان گفت « دیگه خونریزي نداره. بر میگردي کلاس؟ » «. شوخی میکنی؟ اگر برگردم که دوباره میام همین جا » وقتی صحبت میکرد باز هم به ادوارد نگاه میانداخت « آره. حدس میزدم...پس آخر این هفته ساحل میاي دیگه ؟».
ادوارد به پیشخوان شلوغ تکیه داده بود و مثل مجسمه، بی حرکت به فضا خیره شده بود. سعی کردم لحنم تا جایی که امکان دارد دوستانه باشد « حتماً. گفتم که هستم » چشمهایش دوباره به ادوارد افتاد. شاید فکر میکرد اطلاعات زیادي بروز داده است «ساعت ده کنار مغازه ي پدرم جمع میشیم ». حرکاتش روشن میکرد که این یک دعوت صریح و علنی براي دیگران نیست. به او قول دادم « منم همان جا میام »
او گفت« پس توي باشگاه می بینمت » و با تردید به سمت در حرکت کرد. جواب دادم« می بینمت ».
یکبار دیگر به من نگاه کرد. صورت گردش کمی اخمو بود. و بعد درحالی که داشت به طرف در آهسته قدم برمیداشت، شانه هایش یکباره فرو افتاد. احساس ترحم تمام وجودم را گرفت. به این فکر بودم که مجبورم دوباره صورت ناامیدش را در باشگاه ببینم. ناله کنان گفتم « باشگاه! » اصلاً متوجه نشدم که ادوارد کنارم آمده است. اما او اکنون در گوشم صحبت میکرد.« من می تونم از پسش بر بیام »
او زیر لب گفت « برو بشین و وانمود کن رنگت پریده » اینکه زحمتی نداشت. من همیشه رنگپریده بودم. و این ضعف اخیر هم قطرات عرق درشت و براقی را روي صورتم ایجاد کرده بود. روي یکی از صندلیهاي تاشو که غژغژ میکرد نشستم و با چشمهاي بسته سرم را به دیوار تکیه دادم. ضعف ناشی از غش کردن همیشه مرا از پاي در می آورد. شنیدم که ادوارد به نرمی در باجه صحبتمیکند «خانم کوپ... » وقتی به سر میزش برگشت، صدایش را نشنیده بودم. « بله؟ »
«بلا زنگ بعد باشگاه داره، و من فکر نمیکنم حالش زیاد خوب باشه. راستش فکر کنم بهتر باشه الان ببرمش خونه. فکر میکنید بتونید از کلاس رفتن معافش کنید؟ » صدایش مثل عسل روان و نرم بود. میتوانستم تصور کنم که چشمهایش چقدر آدم را دستپاچه میکرد. چرا من نمیتوانستم این کار را با دیگران بکنم؟
خانم کوپ با لرزشی در صدایش گفت « تو هم معافی میخواي ادوارد؟ »
« نه، من با خانم گوف کلاس دارم. از نظر ایشون اشکالی نداره »
« باشه، همهي کارهاي لازم انجام میشه. تو بهتري بلا ؟» سرم را فقط کمی بالا بردم و به علامت تایید تکانش دادم.
حالا که پشتش را به پذیرش کرده بود، ظاهرش طعنه آمیز بود
« میتونی راه بري یا میخواي که دوباره ببرمت؟ »
« راه میام » با احتیاط ایستادم. هنوز حالم خوب بود. او در را برایم نگه داشت، لبخندش مودبانه بود اما نگاهش تمسخر آمیز بود. به درون سرما قدم گذاشتم. بیرون مه رقیقی بود که خبر از آغاز پاییز می داد. احساس خوبی داشت. اولین بار بودکه از باریدن قطرات ریز و نمناك روي صورتم لذت می بردم. آنها عرق چسبناك روي پیشانی ام را شستند و به من احساس خوبی هدیه کردند. همانطور که پشت سرم از دفتر بیرون می آمد،
گفتم« ممنونم، از دست دادن باشگاه، ارزش مریض شدن رو داره»
« خواهش میکنم ».
مستقیم به جلویش نگاه میکرد. زیر باران چشمهایش به حالت نیمه بسته درآمده بود «خب تو هم میاي؟ منظورم یکشنبه ي همین هفته است » امیدوار بودم او هم بیاید، هرچند بعید بود. نمیتوانستم او را تصور کنم که در کنار بقیه ي بچه هاي مدرسه در یک ماشین چپیده باشد. او به این دنیا تعلق نداشت. فقط آرزو میکردم او اولین جرقه ي اشتیاق را براي بیرون رفتن به من نشان دهد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
او هنوز با قیافهاي مبهم به روبرو نگاه میکرد« شماها دقیقا کجا میرین ؟». بر روي چهره اش متمرکز شدم و سعی کردم متوجه حالتش شوم. به نظر می رسید چشمهایش خیلی جزئی باریک شده باشند «. پایین شهر... لاپوش. اولین ساحل ». او یک نظر با گوشه چشم به من نگاه کرد و لبخندي کنایه. آمیز و کج و کوله زد «. من واقعاً فکر نمیکنم دعوت شده باشم »
من با حسرت گفتم « من همین الان دعوتت کردم »
« بیا من و تو این هفته دیگه بیش از این مایک بیچاره رو اذیت نکنیم. ماکه نمیخوایم یه دفعه به سرش بزنه » در نگاهش شادي موج میزد. حسابی داشت از فکرش لذت می برد. شیفته ي لحن "من و تو" گفتنش شدم. بیشتر از آنچه باید از این حرف خوشم آمد. با غرولند گفتم «مایک واي مایک!. » حالا نزدیک محوطه ي پارکینگ بودیم. من به سمت چپ یعنی به طرف وانتم چرخیدم. چیزي ژاکتم را گرفت و ناگهان مرا برگرداند. قسمتی از ژاکتم را در یک مشت گرفته و نگه داشته بود.
با عصبانیت پرسید« فکر کردي کجا داري میري؟! »
دستپاچه شدم « دارم میرم خونه »
«نشنیدي من قول دادم تورو صحیح و سالم به خونه برسونم؟ فکر میکنی من بهت اجازه میدم با این وضعت رانندگی کنی؟ » صدایش هنوز خشمگین بود.
غر زدم « کدوم وضع؟ پس وانتم چی میشه؟ »
من را با ژاکتم داشت دنبال خود به طرف ماشینش می کشید « به آلیس میگم بعد از مدرسه اونو برگردونه » .
تمام تلاشم را می کردم که زمین نخورم. احتمالاً اگر می افتادم تمام مسیر مرا روي زمین می کشید.
من اصرار کردم « بزار برم! » هیچ توجهی به حرفم نکرد. در امتداد پیاده روي خیس تلو تلو خوران جلو رفتم تا اینکه به ولوو رسیدیم.
بالاخره رهایم کرد و من محکم به در شاگرد ماشین خوردم. غرولند کردم « تو خیلی زورگویی! »
تمام واکنشی که او نشان داد این بود« در بازه » و خودش طرف راننده نشست.
با عصبانیت کنار ماشین ایستادم « من خودم توانایی کامل دارم که تا خونه برونم !» . اکنون باران شدیدتر شده بود و من که کلاه کاپشنم را روي سرم نیانداخته بودم، قطرات آب از موهایم به پشتم چکه میکردند. او پنجره ي اوتوماتیک را پایین آورد و از روي صندلی به طرفم خم شد « سوارشو، بلا » . من جوابی ندادم. در ذهنم مشغول بررسی بودم که چطور میتوانم قبل از اینکه مرا بگیرد، به وانت برسم. باید اقرار کنم که شانس زیادي نداشتم.
او که به نقشه ام پی برده بود، تهدیدم کرد « من هرطور شده برت می گردونم »
سعی کردم در حالی که سوار ماشینش می شدم وقارم را حفظ کنم. اما زیاد موفق نبودم، چرا که شبیه گربه اي خیس و غرق آب، شده بودم و چکمه هایم جِر جِر میکرد. با لحن سفتو سختی گفتم « نیازي به این کار نبود » او جوابی نداد.
با کنترل روي فرمان ماشین ور میرفت تا درجه ي حرارت بخاري را زیاد و میزان صداي موزیک را کم کند. وقتی از پارکینگ بیرون میآمد، خود را آماده کردم که با او حرف نزنم. صورتم را کاملا اخمو و در هم کشیده کرده بودم. اما بعد موسیقی اش را شناختم و حس کنجکاویم تصمیمم را تغییر داد. با شگفتی پرسیدم « کلیر دو لونه؟ »
لحن صداي او هم شگفتزده بود « تو دبوسی رو می شناسی؟ »
اقرار کردم «نه خیلی خوب... مادرم توي خونه خیلی موسیقی کلاسیک گوش میده اما من فقط اونهایی که دوستشون دارم رو میشناسم »
غرق افکارش شد و به باران چشم دوخت. « این یکی از اهنگهاي مورد علاقه ي منم هست » من به صندلی چرمی خاکستري رنگ لم دادم و به موسیقی گوش کردم. غیر ممکن بود که نسبت به آن ملودي آرامش بخش و آشنا بی تفاوت باشم. باران هرچیزي را که بیرون از پنجره بود، در مه تاریکی فرو برد و به لکه هاي سبز و خاکستري تبدیل کرد. تازه متوجه شدم که ما با سرعت زیادي در حال حرکت بودیم، اگرچه ماشین ثابتو یکنواخت حرکت میکرد. من حتی این سرعت زیاد را احساس نمیکردم و فقط چشمک زدن تصاویري از شهر در اطرافم بودکه مرا متوجه سرعت ماشین میکرد. او ناگهان پرسید « مادرت چه شکلیه ؟»
یک نگاه او را برانداز کردم تا ببینم که با چشمهاي کنجکاوش به من خیره شده است. گفتم« اون خیلی شبیه منه. ولی قشنگتر از من» او ابرویی بالا انداخت
«من بیشتر خصوصیتهاي چارلی رو در خودم دارم. مادر از من اجتماعی تره و شجاع تر. اون یک کم عجیب و بی مسئولیته، و آشپزیش غیرقابل پیش بینیه. اون بهترین دوست منه » حرفم را ادامه ندادم. حرف زدن در باره ي او باعث می شد احساس دلتنگی کنم
« چند سالته بلا؟ » . صدایش بدون آن که دلیلش را بدانم، یأس آلود بود ماشین را متوقف کرد. فهمیدم که به خانه ي چارلی رسیده ایم. باران به قدري شدید بود که به زحمتمی توانستم خانه را ببینم. مثل این بود که ماشین در یک رودخانه غرق شده باشد. کمی هول شدم و جوابدادم « هفده سالمه »
« به نظر نمیاد هفده ساله باشی » لحنش سرزنش آمیز بود و مرا به خنده انداخت. دوباره کنجکاو شد و پرسید « چیه؟ »
خندیدم و سپس آهی کشیدم « مادرم همیشه میگه من سی و پنج ساله به دنیا آمدم و هر سال بیشتر شبیه میانسال. ها میشم. خوبیه نفر هم باید بزرگسال باشه دیگه» لحظه اي مکث کردم و خاطرنشان شدم « خودت هم زیاد شبیه بچه مدرسه اي ها نیستی »
قیافه اش را در هم کشید و بحث را عوض کرد « خب، چرا مادرت با فیل ازدواج کرد؟ » . از اینکه میتوانست اسمش را به یاد آورد، شگفتزده بودم. من فقط یکبار آن هم دو ماه پیش به آن اشاره کرده بودم. لحظه اي طول کشید تا جوابش را بدهم.
سر تکان دادم. دلیل علاقه ي آن دو هنوز هم برایم یک راز بود« مادرم...نسبت به سنش خیلی جوونه. فکر میکنم فیل هم باعث میشه احساس جوونی اون بیشتر بشه .به هر حال مادرم عاشق اونه»
« تو با این قضیه موافقی ؟»
با تندي جواب دادم « اهمیتی داره؟ من میخوام که اون خوشبخت باشه.....و فیل کسیه که مادرم میخواد »
به فکر فرو رفت « خیلی سخاوتمندانه است........من تعجب میکنم »
« چی؟ »
یک آن جدي شد چشمهایش در چشمهاي من به دنبال چیزي میگشت « فکر میکنی اگه مادرت جاي تو بود، همین اندازه به خواسته ي تو اهمیت میداد؟ و براش اهمیتی نداشت که انتخابت کیه ؟»
با لکنت زبان گفتم «. ف...فکر کنم همین طور باشه. به هرحال مادره. موضوع یک کم درباره ي اون فرق داره »
او به شوخی گفت « پس طرف اون قدرها هم آدم ترسناکی نیست»
به جاي جواب دادن، دندان هایم را به هم ساییدم «منظورت از ترسناك چیه؟ شکافهاي پهن روي صورت یا خال کوبی هاي بزرگ؟» .
« تصور میکنم این هم یه تعریفش باشه »
« تعریف تو چیه؟ »
اما او توجهی به سوالم نکرد و به جایش سوال دیگري پرسید « فکر میکنی که من بتونم ترسناك باشم؟ » او با این حرف یک ابرویش را بالا انداخت و نشانه اي ضعیف
از یک لبخند صورتش را شاد کرد.
لحظه اي فکر کردم. نمیدانستم گفتن حقیقت بهتر است یا دروغ. تصمیم گرفتم که حقیقت را بگویم «هومم..... فکر کنم اگه بخواي می تونی ترسناك باشی»
لبخندش محو شد و چهره ي زیبایش ناگهان جدي شد « الان از من میترسی؟ »
گفتم« نه» اما این را خیلی سریع پاسخ دادم دوباره لبخند زد.
براي آنکه حواسش را پرت کنم، پرسیدم. «پس حالا دلت میخواد درباره ي خانواده ات بهم بگی؟ باید جذابتر از داستان زندگی من باشه»
فوراً هوشیار شد « چی میخواي بدونی؟ ».
« کالن ها تو رو به فرزندي قبول کردن؟ »
« آره »
« چه اتفاقی براي پدر و مادرت افتاد؟ »
«خیلی سال پیشمردن » . لحن صدایش خبر از گفتن حقیقت میداد
« متاسفم»
خیلی خوب اونا رو به یاد نمییارم. حالا دیگه کارلایل و ازمی براي مدت زیادیه که پدر و مادر من هستن »
« و تو دوستشون داري » این یکسوال نبود. از طریقه ي صحبت کردنش درباره ي آنها واضح بود که همینطور است.
لبخند زد «آره. نمیتونم دو نفر دیگه رو که بهتر از اونا باشن، تصور کنم »
« تو خیلی خوش شانسی »
«میدونم که خوششانسم »
« و برادر و خواهرت؟ »
نگاه مختصري به ساعتروي داشبورد انداخت «موضوع اینه که برادر و خواهرم و جسپر و رزالی اگر مجبور بشن تو بارون منتظر من وایسن خیلی ناراحت میشن»
« اوه ببخشید،فکر کنم باید بري » اما دلم نمیخواست از ماشین بیرون بروم.
نیشخندي به من زد« ولی حتماً دلت می خواد که قبل از رسیدن رئیسسوآن وانتت توي خونه باشه تا اون نفهمه امروز سر کلاس زیست شناسی چه اتفاقی افتاده»
آهی کشیدم « مطمئنم که تا حالا با خبر شده. هیچ رازي توي فورکس مخفی نمی مونه »
او خندید. کنایه اي در قهقه اش وجود داشت. به باران شدید بیرون پنجره نگاه مختصري انداخت « تو ساحل خوش بگذره...براي آفتاب گرفتن هواي خوبیه »
« فردا نمی بینمت؟ »
« نه. من و امت تعطیلات آخر هفته مون رو زود شروع میکنیم »
« میخواین چی کار کنین »یک دوست میتواند این را بپرسد، درسته؟ امیدوار بودم نومیدي زیاد در صدایم مشخص نباشد.
« ما میخوایم براي پیاده روي به گوت راکز ویلدرنس بریم، در جنوب رینر »
به یاد آوردم که چارلی گفته بود خانواده ي کالن بیشتر اوقات به اردو میروند.
سعی کردم خود را علاقه مند نشان دهم « خوبه، خوشبگذره » گرچه، فکر نمیکردم توانسته باشم او را متقاعد کنم اما لبخندي در گوشه ي لبش ظاهر شد.
برگشت تا مستقیماً به صورتم نگاه کند. از تمام نیروي چشمهاي طلایی و سوزانش بهره می جست «میتونی آخر هفته کاري برام انجام بدي؟» .
به ناچار سر تکان دادم « دلخور نشی ها، ولی به نظر میاد از اونهایی هستی که درست مثل آهنربا حوادث رو به خودشون جذب می کنن. پس... سعی کن توي اقیانوس نیفتی یا زیر ماشین نري» کجکی خندید
همچنان که صحبت می کرد نومیدي ام از بین رفت. به او خیره شدم و با خشونت گفتم « ببینم چی کار می تونم بکنم » به زیر باران رفتم و در را پشت سرم به شدت کوبیدم..
همچنان که با ماشینش دور میشد، هنوز لبخند بر لب داشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل ششم

همانطور که در اتاقم نشسته بودم و سعی میکردم روي صحنه ي سوم نمایشنامه ي مکبث تمرکز کنم، گوش به زنگ صداي وانتم بودم. حتی با وجود صداي کوبیده شدن قطرات باران باز هم میتوانستم صداي غرش موتور را بشنوم. اما وقتی که دوباره به طرف پنجره رفتم تا از کنار پرده نگاهی به بیرون بیندازم، ماشین به طور ناگهانی آنجا ظاهر شده بود. در انتظار جمعه نبودم و حضور وانت در آنجا هم برایم چندان خوشایند نبود. البته اظهارنظرهاي ضعیفی در میان بچه ها وجود داشت. مخصوصاً جسیکا که به نظر میرسید از این داستان خوشش آمده. خوشبختانه مایک هم دهانش را بسته نگه داشته بود. به نظر نمیرسید هیچ کس درباره ي نقش ادوارد در ماجرا چیزي بداند.گرچه جسیکا سوالات زیادي درباره ي ناهار داشت.
در کلاس مثلثات جسیکا پرسید « راستی ادوارد کالن دیروز چی میخواست؟ »
صادقانه پاسخ دادم « نمیدونم. اون اصلاً به اصل مطلب اشاره نکرد. »
مرا به تله انداخت « تو هم یه جورایی عصبانی به نظر می اومدي »
حالت بی تفاوت خود را حفظ کردم. « واقعاً؟ »
« میدونی، من هرگز ندیده بودم با کسی دیگه بشینه. همیشه با خونوادش بود. این غیر طبیعیه » به نظر میرسید آزرده شده است. موافقت کردم « آره، غیر طبیعیه »
از روي بیحوصلگی موهاي فرفري تیرهاش را بالا انداخت. حدس زدم او چشم انتظار شنیدن چیزي باشد که موضوع خوبی براي داستان ساختن او فراهم کند.
بدترین قسمت جمعه این بود که اگرچه میدانستم او آنجا نیست، اما باز هم امید داشتم ببینمش. وقتی که همراه جسیکا و مایک وارد کافه تریا شدم، نتوانسم از نگاه کردن به میزش خودداري کنم. همان جایی که حالا رزالی،آلیس و جسپر خیلی نزدیک به هم نشسته بودند و صحبت میکردند. وقتی پی بردم،که نمیتوانم بفهمم قبل از دیدن دوباره ي او چه قدر باید صبر کنم، نتوانستم مانع اندوهی که مرا در خود فرو برده بود بشوم. سر میز همیشگی ام، همه از برنامه ي روز بعدمان خبر داشتند. مایک دوباره سرزنده شده بود. روي هواشناسی منطقه که قول آفتاب فردا را داده بود، خیلی حساب میکرد. اما من باید میدیدم تا باورم بشود. امروز گرم تر بود- تقریبا شصت درجه ي فارنهایت. با این حساب، شاید سفرمان زیاد هم مصیبت بار نمیشد. در طول ناهار متوجه نگاههاي غیر دوستانه ي لورن شدم. اما تا وقتی که همه با هم از اتاق خارج می شدیم دلیل آن را نفهمیدم. من درست یک فوت با موهاي بلوند نقره اي رنگش فاصله داشتم و ظاهراً او از این قضیه خبر نداشت.
« نمیدونی چرا بلا نمیره براي همیشه پیش کالن ها بشینه ؟»اسمم را با تمسخر بیان کرد در گوش مایک پچ پچ میکرد. من هرگز به صداي تو دماغی و ناخوشایندش توجه نکرده بودم. از بدجنسی و لحن شرارت بارش شگفت زده شده بودم. او را به خوبی نمیشناختم. قطعا دلیلی نداشت که او از من نفرت داشته باشد. یا شاید خودم اینطور فکر می کردم. مایک وفادارانه نجوا کرد« اون دوست منه. با ما میشینه » هرچند در لحن صدایش کمی احساس مالکیت حس کردم. مکث کردم تا اجازه بدهم جس و آنجلا از من رد شوند. نمیخواستم بیشتر از این بشنوم.
آن شب هنگام شام چارلی درمورد سفر صبح من به لاپوش، مشتاق و علاقه مند به نظر می رسید. فکر میکنم او از تنها گذاشتن من در خانه در آخرهفته ها، احساس گناه میکرد. اما او سالهاي زیادي را صرف به وجود آوردن عادتهایش کرده بود. و حالا نمیتوانست همه ي آن ها را ترك کتد. البته او اسم همه ي بچه هایی را که قرار بود با من به لاپوش بروند، می دانست. و احتمالا والدین و حتی اجدادشان را هم میشناخت. به نظر میرسید که آن ها را قبول دارد. نمیدانستم آیا برنامه ي سفر با اتومبیل به سیاتل با ادوارد کالن را قبول میکند. هرچند من نمیخواستم به او بگویم.
با لحنی نه چندان جدي پرسیدم« بابا، محلی به اسم "گوت راکس" یا یه همچین چیزي رو میشناسی؟ فکر کنم جنوب کوه رینر باشه»
« آره، چطور؟ »
شانه هایم را بالا انداختم « چند نفر از بچه ها درباره ي اردو زدن اونجا صحبت میکردن »
با شگفتی و تعجب گفت: «جاي زیاد خوبی نیست. خرس زیاد داره. بیشتر مردم در طول فصل شکار اونجا میرن»
زمزمه کردم « آها، شاید اسمو اشتباه گفتم »
صبح روز بعد، قصد داشتم کمی بیشتر بخوابم. اما یک روشنایی غیر عادي مرا بیدار کرد. چشمانم را براي دیدن نور زرد صافی که از پنجرهام به داخل میتابید، باز کردم. نمیتوانستم باور کنم. شتاب زده براي بررسی کردن و مطمئن شدن از اینکه خورشید بوده است، به سمت پنجره رفتم. جایش در آسمان اشتباه بود! خیلی پایین بود و آنطور که باید نزدیک باشد به نظر نمیآمد. اما مسلماً خورشید بود. ابرها افق را احاطه کرده بودند، اما تکهاي بزرگ از آسمان آبی در وسط قابل رویت بود. تا جایی که میتوانستم کنار پنجره پرسه زدم، میترسیدم که اگر بروم، آبی آسمان دوباره ناپدید شود. مغازه ي لباس فروشی المپیک نیوتن درست شمال شهر بود. این مغازه را دیده بودم، اما هرگز آنجا توقف نکرده بودم. هیچ وقت نیازي به خرید از آنجا نداشتم،
چون زمان زیادي را خارج از خانه سپري نمیکردم. در پارکینگ، ماشین تایلر و مایک را تشخیص دادم. همچنان که کنار ماشین آنها پارك کردم، میتوانستم گروهی را که جلوي ماشین مایک ایستاده بودند ببینم. اریک همراه دو پسر دیگر که با آنها کلاس داشتم آنجا ایستاده بود؛ کاملا مطمئن بودم که اسمشان بن و کانر است. جس کنار آنجلا و لورن بود، و سه دختر دیگر هم با آنها ایستاده بودند. یکی از آنها را به خاطر آوردم که روز جمعه در باشگاه به زمین خورده بود. همان دختر، وقتی از وانت پیاده می شدم نگاه بدي به من انداخت. و چیزي را در گوش لورن زمزمه کرد. لورن موهاي بلوند ابریشمینش را تکان داد و با تحقیر به من نگاه کرد. پس امروز هم، یکی از آن روزهاست. حداقل مایک از دیدن من خوشحال بود او شاد و شنگول صدایم زد
« اومدي! گفتم امروز آفتابی میشه،نگفتم؟ »
به یادش انداختم « بهت گفتم میام »
مایک اضافه کرد « فقط منتظر لی و سامانتا هستیم...مگر اینکه تو کسی رو دعوت کرده باشی »
به راحتی دروغ گفتم«نچ »
با این امید که دروغم بعدا لو نرود. از طرف دیگر امیدوار بودم که معجزه اي اتفاق بیفتد و ادوارد بیاید.
مایک راضی به نظر میآمد. « سوار ماشین من میشی؟یا با مینی ون مامان لی میاي ؟»
« معلومه، ماشین تو »
مسرورانه لبخند زد. خوشحال کردن مایک خیلی راحت بود. دلتنگی ام را پنهان کردم.
«میتونی جلو بشینی »
خوشحال کردن مایک و جسیکا به طور همزمان به این راحتی ها نبود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
میتوانستم جسیکا را ببینم که ما را چپ چپ نگاه میکرد. اگرچه زیاد بودن بچه ها به نفع من تمام شد، اما لی دو نفر دیگر را با خود آورد و ناگهان همه ي صندلیها لازم شدند. به هر حال موفق شدم جس را بین خودم و مایک در صندلی جلوي ماشین مایک جا دهم. مایک توانست با وقار، ناراحتی اش را از این وضعیت ندیده بگیرد. اما جس دست کم از این بابت خوشنود به نظر میرسید. از فرکس تا لاپوش فقط پانزده مایل راه بود، با جنگلهایی با شکوه و انبوه در کناره هاي بیشتر جاده و رودخانه ي وسیع و مار مانندي که در پایین دست، تبدیل به دو شاخه می شد. از اینکه کنار پنجره نشستم، خوشحال بودم. شیشه ي پنجره ها را پایین آوردیم. زیرا نه نفر به زحمت درون ماشین جا شده بودند و هواي کافی وجود نداشت. سعی کردم تا آنجا که امکان داشت، بیشتر نور خورشید را به خود جذب کنم. تابستانهاي قبلی که در فرکس بودم چند بار با چارلی ساحل لاپوش را گشته بودم. بنابراین راه طولانی و هلالی شکل اولین ساحل برایم آشنا و خودمانی به نظر میرسید. هنوز هم هیجان انگیز بود. آب خاکستري تیره بود. حتی زیر تابش نور خورشید، سطح آن سفید و عمقش خاکستري رنگ با ساحلی سنگی بود. مثل اینکه جزایر از داخل باراندازها و اسکله هاي فلزي به بیرون برافراشته شده بودند. آبهاي محدوده ي لنگرگاه با صخره هاي راست و صاف به قله هاي کوچک و ناهموار میرسید که مثل صنوبرها در بالا تیز و برآمده بود. ساحل فقط یک لبه ي شنی واقعی به طرف آب داشت و بعد از آن قسمت ساحل بوسیله ي میلیونها صخره ي بزرگ و وسیع سنگی پوشیده شده بود که از دور به آن ظاهر یک یونیفرم طوسی رنگ را می داد. اما از نزدیک در سایه ي هر سنگی میتوانست تراکوتا، سبز دریایی، اطلسی، آبی و خاکستري و یا طلایی مات باشد. خط جزر و مد در ساحل با یک ردیف طولانی از الوارها و درختان مشخص شده بود،که با موجهاي شور دریا شستشو می شدند. بعضی کپه ها با همدیگر روبروي جنگل حاشیه اي بودندو بعضی تک وتنها یک گوشه افتاده و دور از دسترس موجها. باد سرزنده و تمیزي از طرف موجها می وزید که شور و خنک بود و بوي نمک را به همراه می آورد. پلیکانها در میان بادهاي پر قدرت دریا، روي آب شناور بودند و یک شاهین تک و تنها بر بالاي سرشان میچرخید. ابرها هنوز آسمان را گرفته بودند وخبر از هجومی که هر لحظه امکان داشت اتفاق بیفتد می دادند. اما اکنون خورشید دلیرانه در آسمان آبی شروع به درخشیدن کرده بود. ما راهمان را به سمت ساحل پایین کشیدیم. مایک جلوتر از ما حرکت میکرد و راه را به سمت حلقه اي از الوارهاي کنده مانند که قبلا از آن براي جشنی شبیه به جشن ما استفاده میشد، نشان میداد. یک دایره ي آتش قبل از این در آن مکان بود که با خاکستر سیاه رنگی پر شده بود. اریک و پسري که فکر میکنم اسمش بن بود، شاخه هایی را از قسمتهاي خشک کنده ها و الوارهاي جنگل روبرو شکسته بودند و به زودي یک خیمه به سبک سرخپوستی در بالاي خاکسترها برپا میکردند. من روي یکی از نیمکتهاي استخوانی رنگ نشستم، مایک از من پرسید « تا حالا آتش یه تخته پاره ي ساحلی رو دیدي؟ »
«نه »
دخترهاي دیگر آن سمت دورتر از من دورهم جمع شده بودند و حرف هاي خاله زنکی خودشان را رد و بدل میکردند. مایک کنار آتش زانو زد و یک شاخهي کوچک را با شعله ي فندکی، روشن کرد.
وقتی او تکه ي کوچکی از آتشرا به جلوي چادر منتقل میکرد، گفت« پس ازش خوشت میاد. به رنگهاش نگاه کن » شاخه ي دیگري را روشن کرد و دورتر از اولی روي زمین انداخت. شعله ها به سرعت زبانه کشیدند و چوب خشک را فرا گرفتند.
با شگفتی گفتم« این آبیه »
او باز هم شاخهي دیگر را آتش زد و جایی گذاشت که آتش هنوز به آنجا نرسیده بود. « نمک اینکارو میکنه. قشنگه، نیست؟ » و بعد به طرف من آمد.
خدا را شکر، جس طرف دیگر او نشست. و سعی کرد توجه او را به خود جلب کند. من به شعله هاي آبی و سبزي خیره شدم که با صداي ترق تروق به آسمان میرفتند. بعد از گذشت نیم ساعت از وراجی کردنها، چندتا از پسرها خواستند که روي استخرهاي ساحلی پیاده روي کنند. این یک وضع دشوار و پیش بینی نشده بود و از طرفی من عاشق آن استخرهاي جزر و مدي بودم. از وقتی بچه بودم آن استخرها مرا شیفته ي خود کرده بود. آنها یکی از معدود چیزهایی بودند که به من جسارت و بهانه ي لازم براي آمدن به فرکس میدادند. از طرف دیگر، من قبلا خیلی در آنها سقوط کرده بودم. وقتی فقط هفت سال دارید و پدرتان در کنارتان است، خطر بزرگی تهدیدتان نمیکند. تقاضاي ادوارد را به یاد آوردم که از من میخواست به درون اقیانوس نیفتم. لورن یکی از کسانی بود که تصمیم من را براي رفتن قطعی کرد. او نمیخواست پیاده روي کند، و کفشهایی هم که پوشیده بود مناسب پیاده روي نبودند. بیشتر دختر ها بجز انجلا و جسیکا، تصمیم داشتند در ساحل بمانند. من قبل از بلند شدن براي پیوستن به گروه پیاده روي، صبر کردم که تایلر و اریک براي ماندن در ساحل تصمیم قطعی بگیرند. مایک وقتی دید من هم با گروه میروم لبخند گل و گشادي تحویلم داد. پیاده روي زیاد طولانی نبود. هرچند من از اینکه در آن جنگل انبوه آسمان را گم کنم متنفر بودم. نور سبز و عجیب جنگل با خنده هاي نوجوانانه مغایرت داشت. تیرگی و بدشگونی اطرافم، در مقایسه با فضاي استهزاء و شوخی و خندهاي که دور و برم بود، هماهنگی ناموزونی داشت. من مجبور بودم هر قدمم را با احتیاط بردارم و از راه رفتن روي ریشه هاي زیر پایم و خوردن به شاخه هاي بالاي سرم اجتناب کنم. اما خیلی زود عقب افتادم. سرانجام محدوده ي سبز زمردي جنگل را شکستم و ساحل سنگی را پیدا کردم. سطح آب پایین آمده بود و رودي از آبهاي جزر و مدي در حال سرازیر شدن به دریا بود. هرچند به موازات سنگ ریزههاي ساحلی، استخرهاي کم عمق هرگز خالی از آب و زهکشی نمیشدند. خیلی احتیاط می کردم که به طرف حوضچه هاي اقیانوسی خم نشوم. بقیه بی باكتر بودند. از روي صخره ها جست و خیز میکردند یا روي لبه هاي خطرناك و نا امن صخره ها مینشستند. صخره اي به ظاهر مطمئن و محکم را در حاشیه ي یکی از بزرگترین استخرها پیدا کردم و با تردید روي آن نشستم. افسون آکواریوم طبیعی زیر پایم شده بودم. دسته گلهاي درخشان شقایق نعمانی با جریانی نامرئی دائما روي موجها شناور بودند. دست چرخاننده ي موجها، آنها را ناسزاگونه به صخره ها می کوبید. تیرگی تحریک کنندهاي در آن آبها وجود داشت. ستارههاي دریایی بی حرکت به صخره ها و به همدیگر چسبیده بودند. همانطور مارماهی سیاه کوچک با علامتهاي راه راه سفید که بر علف هاي سبز درخشان موج برمیداشت و منتظر بازگشت به دریا بود. من کاملا مجذوب شده بودم. به جز یک قسمت کوچک ذهنم که به فکر ادوارد بود که چه کار میکند، و سعی میکرد تصور کند اگر او اکنون اینجا کنار من بود چه میگفت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
سرانجام پسرها گرسنه شدند و من بلند شدم تا با آنها برگردم. سعی کردم این دفعه کم تر عقب بیافتم، پس طبیعتا چند بار به زمین خوردم.کفدستهایم چند خراش کم عمق برداشت، و زانوي شلوار جینم لکه اي سبز گرفت. هرچند که میتوانست بدتر از این هم بشود. وقتی به ساحل برگشتیم، گروهی که آنجا ترکشان کردیم، بیشتر شده بودند. وقتی که جلوتر رفتیم توانستیم در نور آقتاب موهاي صاف سیاه و پوست برنزهي تازه واردها را ببینیم. نوجوانهایی که در محدوده ي اختصاصی سرخپوستان زندگی میکردند، آمده بودند تا به جمع ما بپیوندند. همانطور که اریک ما را به گروه تازه وارد معرفی میکرد غذاها بین همه پخش میشد. پسرها عجله داشتند که زودتر تقسیمشان کنند. من و آنجلا آخرین کسانی بودیم که به جمع رسیدیم. وقتی که اریک اسم مان را گفت، متوجه شدم پسر کوچکتري که کنار آتش روي تخته سنگی نشسته بود با علاقمندي به من نگاه میکرد. من کنار آنجلا نشستم و مایک به ما ساندویچ داد، یک ردیف سودا برایمان انتخاب کرد. در همین حال یک پسر که به نظر میرسید بزرگترین فرد از بین گروه بازدید کننده باشد، هفت نفر عضو جدید را با صداي آرام معرفی کرد. تمام چیزي که دستگیرم شد این بود که یکی از دخترهاي آنها هم جسیکا نام داشت و پسري که به من اشاره میکرد اسمش جیکوب بود. خیلی آرامش بخش بود که کنار آنجلا بنشینم. او یکی از آدمهاي راحت و ساده ي آن جمع بود و احساس نم خیلی آرامش بخش بود که کنار آنجلا بنشینم.
او یکی از آدمهاي راحت و ساده ي آن جمع بود و احساس نمیکرد که حتما باید فاصله ي سکوت گفتگو کننده ها را پر کند . او مرا آزاد گذاشت تا بدون مزاحمت کسی هنگام غذا خوردن فکر کنم. و من داشتم به این فکر میکردم که زمان چقدر در فرکس بی ربط و نامعقول می گذشت. همیشه گذشت زمان نامشخص بود. فقط چند قطعه تصویر تنها، که بیشتر از بقیه واضح و روشن بود که در زمان هاي دیگر تمام آن ثانیه هاي معنی دار و روشن، در ذهنم چاپ و تکرار میشدند. من دقیقا میدانستم چرا آن زمانهاي خاص با بقیه فرق دارند و این آشفته ام می کرد. در طول بعد از ظهر، ابرها شروع به پیشروي تودهاي در آسمان آبی کردند و با سرعتی ناگهانی جلوي خورشید را گرفتند. آنها سایه اي گسترده را بر ساحل به وجود آوردند که موجها را تیره و تار میکرد. هنگامی که دیگران ناهارشان را تمام کردند، در دسته هاي دوتایی یا سه تایی دور هم جمع شدیم. بعضیها به طرف صخره ها و موجها رفتند. آنها سعی میکردند از روي سنگهاي ناهموار و پر شکاف بپرند. بقیه هم در کنار یکدیگر نزدیک استخرهاي جزر و مدي اردو زدند. مایک، که جسیکا سایه به سایه دنبالشبود، بلند شد تا به فروشگاهی در دهکده سر بزند. چند تا از بچه هاي محلی هم با آنها رفتند و بقیه به قدم زدن ادامه دادند. در مدتی کوتاه همه پراکنده شدند. من تنها روي تخته ي چوبی ام نشسته بودم ، لورن و تایلر هم با من بودند. آنها خودشان را با سی دي پلیرهایی که با خود به همراه آورده بودند، سرگرم می کردند. همچنین سه نوجوان از گروه تازه وارد هم گوشه و کنار حلقه نشسته بودند. آن سه نفر شامل پسري به نام جیکوب و پسر دیگري که نقش سخنران را بر عهده گرفته بود می شد. چند دقیقه بعد آنجلا ما را براي پیوستن به گروه پیاده روي ترك کرد. جیکوب آن اطراف پرسه می زد تا بتواند جاي او را در کنار من بگیرد. چهارده ساله به نظر میرسید. شاید هم پانزده ساله. موهایی بلند و براق مشکی رنگ داشت که با یک نوار لاستیکی آنها را به عقب کشیده بود و پشت گردنش بسته بود. پوست زیبایش نرم و خرمایی رنگ بود. چشمان تیره اش در بالاي استخوان گونه اش فرو رفته بود. او هنوز نشانه هاي خردسالیش را جایی نزدیک چانه و گونه هایش حفظ کرده بود. روي هم رفته صورت خیلی قشنگ و جذابی داشت. هرچند که نظر مثبت من با اولین کلماتی که از دهانش خارج شد، تغییر کرد.
« تو ایزابل سوان هستی. درسته؟ » من درست مثل روز اولی شده بودم که به مدرسه آمدم. آه کشیدم « بلا »
با ژستی دوستانه دستش را دراز کرد « من جیکوب بلک هستم. شما وانت باباي منو خریدین »
دست نرمش را فشردم و با آسودگی گفتم « جدي؟ تو پسر بیلی هستی. احتمالا باید تورو به خاطر بیارم »
« نه. من کوچکترین عضو خانواده ام. شما باید خواهرهاي بزرگترم رو به خاطر بیارین. »
ناگهان آنها را به یاد آوردم « ریچل و ربکا »
چارلی و بیلی در طول دیدارهایمان ما را خیلی با هم تنها می گذاشتند که سرمان گرم شود و آنها بتوانند ماهیگیري کنند. همه ي ما آنقدر خجالتی بودیم که نتوانسیم پیشرفتی در روابط دوستانه با هم داشته باشیم. البته، وقتی یازده سالم بود به قدر کافی کج خلقی کردم که این سفرهاي ماهیگیري تمام شوند. نگاهی به دخترانی که لب دریا ایستاده بودند انداختم، تا شاید آن ها را به خاطر آورم «خواهرات اینجا هستن؟» .
جیکوب سرش را تکان داد. «نه. ریچل براي تحصیل در واشنگتن بورسیه گرفت و ربکا با یه موج سوار اهل ساموآ ازدواج کرد. الان تو هاوایی زندگی می کنه» .
حیرت زده گفتم « ازدواج کرده. اوه! » دوقلوها تنها کمی بیش از یکسال از من بزرگتر بودند.
پرسید « خوب، از وانت خوشت میاد؟ »
« عاشقشم. عالی حرکت می کنه »
خندید« آره، ولی خیلی کنده. وقتی چارلی اونو خرید، انگار دوباره زنده شدم. پدرم اجازه نمی داد تا وقتی همچین وسیله ي خوبی دارم، روي ماشین دیگهاي کار کنم »
با او مخالفت کردم «. سرعتش اونقدرا هم کم نیست »
« تا حال بیشتر از شصت کیلومتر در ساعت باهاش رفتی؟ »
اقرار کردم « نه »
پوزخند زنان گفت «. خوب کاري کردي. این کارو نکن »
نتوانستم جلوي لبخندم را بگیرم. در دفاع از وانتم گفتم « تو تصادفات عالی کار میکنه »
با خندهي دیگري با من موافقتکرد « فکر نمیکنم تانک هم بتونه حریف اون هیولاي پیر بشه »
تحت تاثیر قرار گرفته بودم .پرسیدم « پستو ماشینها رو تعمیر میکنی؟ »
با خنده اضافه کرد «اگه وقت و اسباب یدکی داشته باشم. احتمالاً نمیدونی کجا میتونم یه مستر سیلندر اون برایه یه فولکس مدل ربیت 1986 پیدا کنم ؟»او صداي دلپذیر و خشکی داشت.
« متاسفم. تازگیا چنین چیزي ندیدم، اما به خاطر تو هم که شده چشمام رو باز نگه میدارم » .
خندیدم هرچند اگر می دیدم هم نمی توانستم تشخیصش دهم. صحبتکردن با او خیلی راحت بود. او لبخند درخشانی زد و با قدرشناسی به من نگاهی کرد. کم کم یاد می گرفتم که معنی این نگاه را تشخیص دهم. من تنها کسی نبودم که اینطور مورد توجه او قرار میگرفتم. لورن با گستاخانه ترین لحنی که میتوانستم تصور کنم، از آن طرف آتش پرسید « تو بلا رو می شناسی، جیکوب؟ »
او دوباره به طرف من لبخند زد « ما یه جور آشنایی قدیمی با هم داریم که از زمان تولد من شروع شده » ولی صدایش نشان نمیداد که این طور فکر کند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
چشمان کمرنگ و ماهی مانندش تنگ شد. « چه خوب »
او دوباره صدا کرد« بلا؟» با دقت به صورت من خیره شد و گفت
«من همین الان داشتم به تایلر میگفتم ، چقدر بد شد که امروز هیچ کدوم از کالنها نتونستن با ما بیرون بیان هیچ کس فکر نکرده بود که دعوتشون کنه؟» بیان کردن ناراحتی اش آن هم به این شکل غیر معمول بود.
پسر بزرگتر جمع، قبل از اینکه من بتوانم جواب لورن را بدهم، پرسید «منظورت خانوادهي دکتر کارلایل کالنه؟»
این حرف باعث آزردگی بیشتر لورن شد. آن پسر واقعا بیشتر شبیه یک مرد بود تا پسر، و صداي خیلی عمیقی داشت.
لورن با حالت فخر فروشانه اي کمی به طرف او برگشت و پرسید « بله، تو آن ها را میشناسی ؟»
پسر جواب داد«خانواده کالن اینجا نمیان » این را با لحنی گفت که موضوع خاتمه پیدا کند.او به سوال لورن اهمیتی نمیداد.
تایلر در حالی که سعی می کرد دوباره توجه لورن را جلب کند، نظر او را در مورد یک سی دي که در دستش بود پرسید. حواس لورن پرت شد. من به پسري که صداي بم داشت،خیره شدم. یکه خورده بودم. ولی او داشت به جنگل تاریکی که پشت سر ما بود نگاه می کرد. او گفته بود خانواده کالن اینجا نمیآیند ولی لحنش چیز دیگري را نشان می داد. از لحنش میشد می فهمید که آن ها اجازه نداشتند بیایند. منعشان کرده بودند. رفتار این پسر، تاثیر عجیبی روي من گذاشت. سعی کردم آن را نادیده بگیرم، اما موفق نشدم.
جیکوب رشته افکارم را پاره کرد. پرسید « فرکس تا الان دیگه دیوونه ات کرده؟ »
« اوه، باید بگم که این اثرشو دست کم گرفتی »قیافه ام را در هم کشیدم و او لبخندي همراه با همدردي زد. من هنوز داشتم به آن اظهار نظر مختصر درباره ي خانواده کالن فکر میکردم. یک فکر بکر غیر منتظره داشتم. نقشه ي احمقانه اي بود، ولی من نظر بهتري نداشتم. امیدوار بودم جیکوب جوان هنوز در مورد دخترها بی تجربه باشد. بنابراین نمیتوانست از میان تلاشهاي ترحم انگیز من در عشوه نمایی کردن، متوجه چیزي شود. در حین اینکه سعی میکردم او را مثل ادوارد از پشت مژههایم نگاه کنم،« گفتم میخواهی با من در طول ساحل قدم بزنی؟» مطمئن بودم، این حرف نمیتوانست تاثیري مشابه نگاه ادوارد ایجاد کند، اما جیکوب را به اندازه کافی مشتاق کرد که از جا بپرد. همان طور که در سمت شمال و از طرف سنگهاي چند رنگ به سوي دیواره ي ساحلی ساخته شده از چوبهاي شناور می رفتیم، بالاخره ابرها آسمان را پوشاندند و باعث شدند دریا تیره تر و هوا سردتر شود. من دستهایم را کاملا در جیب ژاکتم فرو کرده بودم. سعی کردم مثل دخترهایی که در تلوزیون دیده بودم، در هنگام پلک زدن زیاد احمق به نظر نیایم.
پرسیدم « خب، تو چند سالته؟ شانزده؟ »
او با چاپلوسی اعتراف کرد « من تازه پانزده سال رو شروع کردم »
صورتم را پر از غافلگیري ساختگی کرده بودم « من فکر می کردم بزرگتر باشی »
« واقعا ؟» توضیح داد « قدم نسبتبه سنم بلندتره »
با شیطنت پرسیدم« تو زیاد به فرکس میاي؟ » طوري گفتم که انگار منتظر جواب مثبت بودم. به نظر خودم احمق میآمدم. میترسیدم او با نفرت و سرزنش مرا به خاطر فریب کاري ام متهم کند. اما او هنوز حالت چاپلوسانه اش را داشت.
چهره اش را در هم کشید و اعتراف کرد « نه خیلی زیاد » بعد حرفش را اصلاح کرد «ولی بعد از این که گواهینامه ام و ماشینم رو تحویل گرفتم، میتونم هرقدر که دلم بخواد به اینجا بیام»
«اون یکی پسري که لورن باهاش حرف می زد کی بود؟ براي این که با ما بگرده، یه ذره بزرگ به نظر میرسید » میخواستم خودم را علاقه مند به پسرهاي نوجوان نشان دهم، در حالی که سعی میکردم به وضوح نشان دهم جیکوب را به او ترجیح میدهم.
« سم ،نوزده سالشه »
معصومانه پرسیدم« داشت در مورد خانواده دکتر کالن چی می گفت ؟»
« خانواده کالن؟ اونا قرار نیست به محدوده بیان »
او طوري به دوردست ها و به سمت جزیره ي جیمز نگریست که آنچه را در صداي سم احساس کرده بودم، تایید میکرد.
« چرا نمیان؟ »
او در حالی که لبش را گاز می گرفت، نگاهی به من انداخت « آه! قرار نیست چیزي در این باره بگم » .
«خب، من به کسی چیزي نمیگم. فقط کنجکاوم بدونم »
سعی کردم لبخند گیرایی بزنم. این در حالی بود که از خود میپرسیدم آیا این کار را به خوبی انجام دادم یا نه! او هم لبخند زد و با حالت جذابی نگاهم کرد. بعد، یک ابرویش را بالا انداخت و صدایش حتی از قبل هم گرفته تر و خشک تر شد.
با حالت تهدید آمیزي پرسید « تو داستانهاي ترسناك رو دوست داري؟ »
با هیجان گفتم « عاشقشونم » سعی کردم اورا وادار به تعریفکردن کنم.
جیکوب با گام هاي بلند به سمت کنده هایی رفت که آب آنها را آورده بود و ریشه هایشان همچون پاهاي لاغر عنکبوتی عظیم به نظر می رسید. به نرمی و چابکی روي یکی از ریشه هاي پیچ خورده نشست و من هم کمی بعد، پایین تر از او روي تنهي درخت نشستم. نگاهش را به پایین و به صخره ها دوخت. لبخند کمرنگی در گوشه ي لبهاي پهنش نمایان شد. میتوانستم ببینم که سعی میکرد لبخندش تاثیر خوبی بر من بگذارد. سعی کردم اشتیاق را در چشمانم حفظ کنم.

او شروع کرد« تو هیچ کدوم از داستاناي قدیمی ما رو شنیدي؟ این که از کجا اومدیم؟ منظورم داستانهاي کوئیلیوت هاست »
« راستشو بخواي نه »
«خب افسانه هاي زیادي وجود داره که حتی بعضیاشون ادعا میکنن که مربوط به دورهي طوفان بزرگند. ظاهرا کوئیلیوتهاي باستانی کانوهایشان را به نوك بلندترین درختهاي کوهستان بستند تا بتونن مثل نوح و کشتیش زنده بمانند »
لبخندي زد تا به من نشان دهد که تا چه حد به تاریخ اعتقاد کمی دارد..
«افسانه ي دیگري هم هست که میگه ما از نسل گرگها هستیم و گرگها هنوز هم برادران ما هستند.کشتن گرگها خلاف مقررات قبیله ي ماست »
صدایش را کمی آرامتر کرد «همین طور افسانه هایی درباره ي موجودات سرد وجود داره »

«حالا دیگر براي فریب دادنش، وانمود نمیکردم. پرسیدم « موجودات سرد؟ »
«بله. یه داستانی درست به قدمت افسانه ي گرگها در مورد موجودات سرد وجود داره. بعضیهاشون هم تقریبا یه مقدار جدیدتر هستند. در واقع مربوط به همین اواخر. طبق اون افسانه، جد بزرگ من چندتا از آنها رو او. میشناخته. اون اولین کسی بوده که یک قرارداد با اونها بسته تا اونها رو از سرزمین ما دور نگه داره» چشمهایش را چرخاند.
به حرفزدن تشویقش کردم « جد بزرگت ؟»
«اون بزرگ طایفه بوده، مثل پدرم. میدونی، موجودات سرد، دشمنان طبیعی گرگها هستند. خب، گرگهاي واقعی که نه، بلکه گرگهایی که تبدیل به آدم میشوند. مثل اجداد ما که خودشون رو تبدیل به آدم کردند شما به اونا گرگینه میگین»
« گرگینه ها دشمنانی دارن؟ »
« فقط یک دشمن » با اشتیاق به او خیره شدم، امیدوار بودم توانسته باشم بی صبري ام را پشت تحسین و حیرتم پنهان کنم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
او به من چشمکزد و ادامه داد« پس میدونی؟ موجودات سرد دشمنان باستانی ما هستن. ولی این یه گروهی که طی دوران جد من به قلمرو ما اومدند، فرق داشتند. اونها از راهی که همنوعانشون شکار میکردند، دست به شکار نمی زنند. از نظر قبیله ي ما به نظر نمیرسید که اونها خطرناك باشند. بنابراین جد بزرگم معاهده ي آتش بسی با اونا برقرار کرد. اگه اونا قول میدادند بیرون از سرزمین ما بمانند، ما هم صورت واقعی اونها رو افشا نمیکردیم »
من سعی میکردم معنی حرفهایش را بفهمم و در عین حال میخواستم او نفهمد که من تا چه حد، با جدیت درحال فکر کردن روي داستان خیالی اش هستم. « اگه اونا خطرناك نیستن، پس چرا... ؟ »
« براي انسانها یه ریسکه که دور و بر موجودات سرد بگردند. حتی اگه مثل این گروه متمدن باشن. تو هیچ وقت نمیدونی چه وقت اونها انقدر گرسنه میشن که نمیتونن جلوي خودشون رو بگیرن. » او عمداً با صداي سنگین و مبهم حرف میزد که تن صدایش تهدید آمیز شود
« منظورت از متمدن شدن چیه؟»
«اونا ادعا میکردند که انسانها رو شکار نمیکنند. از قرار معلوم اونها به طریقی تونستن به جاي انسان ،حیوانها رو شکار کنند».
سعی کردم صدایم را همچنان بیتفاوت و معمولی نگه دارم ؟«این موضوع چه ربطی به کالنها داره؟ اونا هم مثل همون موجودات سردي بودند که جد بزرگت ملاقات کرده بود»
« نه »
او به شکلی ساختگی مکث کرد تا هیجان بیشتري به ماجرا بدهد « اونا خودشون هستن »
او حتما فکر میکرد حالت صورتم به خاطر ترسی بود که بر اثر داستان او به وجود آمده بود از تاثیر داستانش بر من خوشحال بود و بعد ادامه داد.«الان تعداد شون بیشتر شده. یکزن و مرد جدید. ولی بقیه همونا هستن. زمان جد بزرگ من اونها با سردسته شون شناخته میشدن. کارلایل! اون اوایل اینجا زندگی میکرد، ولی قبل از اینکه مردم شما به اینجا بیان، اون از اینجا رفت» تلاش میکرد تا از ظاهر شدن لبخند برلبهایش جلوگیري کند.
سرانجام پرسیدم « و اونا چی هستن؟ منظورت از موجودات سرد چیه ؟»
او لبخندي تیره زد با صداي هراس انگیزي پاسخ داد. «. کسانی که خون می نوشند! مردم شما به اونها میگن خون آشام »
بعد از پاسخ او، به خیزاب هاي ناهموار کنار دریا چشم دوختم. مطمئن نبودم که چهره ام چه حالتی را نشان میداد.
با لذت خندید و گفت « موهاي بدنت سیخ سیخ شدن؟ »
درحالی که هنوز به موجها خیره بودم، با لحن تمجیدآمیزي گفتم « تو داستان سراي خوبی هستی »
«این چیزا خیلی احمقانه هستن. حتما اینطور فکر میکنی، نه؟ تعجبی نداره که بابام نمیخواد ما در مورد این موضوع با کسی حرف بزنیم»
من هنوز نمیتوانستم به اندازه ي کافی حالت شگفت زدگی ام را کنترل کنم که بتوانم برگردم و نگاهش کنم. « نگران نباش. من این قضیه رو به کسی لو نمیدم »
او خندید و گفت « فکر کنم یکی از قوانین عهدنامه رو زیر پا گذاشتم. »
من به او قول دادم « من این رازو با خودم به گور می برم »و بعد از گفتن این جمله به خود لرزیدم.
«از شوخی گذشته، هیچی از این ماجرا به چارلی نگو. وقتی شنید چند نفرمان از وقتی دکتر کالن در بیمارستان شروع به کار کرد، دیگه به اونجا نرفتن خیلی از دست بابام عصبانی شد»
« بهش نمیگم، معلومه که نمیگم » اما می توانستم تشویش اندکی را در آن حس کنم. هنوز نگاهم را از اقیانوس بر نداشته بودم.
با شوخی گفت: « خب، حالا دربارهي ما چطور فکر میکنی؟ فکر میکنی یه عده بومی خرافاتی هستیم یا یه چیز دیگه؟ »
برگشتم و با عاديترین حالتی که میتوانستم، به اون لبخند زدم « نه!، من فکر میکنم تو در تعریف کردن داستان هاي ترسناكخیلی ماهري. ببین » بازویم را بالا آوردم تمام موهاي بدنم سیخ شده بود
او لبخند زد « عالیه »
سپس صداي ترق تروق و برخورد سنگهاي ساحل ما را از نزدیکشدن کسی آگاه کرد. سرهایمان همزمان با هم بالا پرید. مایک و جسیکا را در فاصله ي پنجاه متري دیدیم که به طرفما قدم میزدند.
مایک با آسودگی صدایم زد « تو اونجایی بلا؟ » و برایم دستی تکان داد.
جیکوب که حسادت را در صداي مایک تشخیص داده بود، پرسید «این دوست پسرته؟ » دقت جیکوب مرا حیرت زده کرده بود.
به آرامی گفتم « نه. معلومه که نه »
من بسیار سپاسگزار از جیکوب بودم، و میخواستم هرطور که ممکن بود او را خوشحال کنم. به او چشمک زدم. براي این کار با احتیاط از مایک رو برگرداندم. از عشوه گري ناشیانه ام لذت برد و لبخند زد.
او گفت «پس وقتی که من گواهینامه ام رو گرفتم... »
«تو باید براي دیدن من به فرکس بیاي. ما میتونیم گاهی قرار بگذاریم و بگردیم » با این وجود که میدانستم از او سوء استفاده کرده بودم، از حرف خودم احساس گناه کردم. اما من واقعاً جیکوب را دوست داشتم. او یکی از کسانی بود که من به راحتی توانستم با او دوست شوم. مایک اکنون به ما رسیده بود. جسیکا هم چند قدمی از او عقب تر بود. میتوانستم ببینم که با چشمهایش جیکوب را بر انداز میکرد. او با رضایت خاطر متوجه شد که آن پسر، نوجوانی کم سن و سال است. هرچند که جواب درست جلوي رویش بود، اما از من پرسید « کجا بودي؟ »
« جیکوب داشت براي من چند داستان محلی تعریف میکرد. واقعاً سرگرم کننده بود » لبخند گرمی به جیکوب زدم و او هم درجواب من لبخند زد.
« خب » مایک مکث کرد. همان طورکه به رفتار دوستانه ي ما نگاه میکرد با دقت مشغول ارزیابی موقعیت بود.
«ما داریم وسایل رو جمع میکنیم. به نظر میرسه قراره به زودي بارون بیاد »
همگی به آسمان تیره و گرفتهي بالاي سرمان نگاه کردیم. مطمئنا بارانی به نظر میرسید .
من از جا جستم و گفتم « باشه، دارم میام »
جیکوب گفت« از اینکه دوباره دیدمت، خوشحال شدم » میتوانم بگویم که او طعنه اي کوچک به مایک زد.
« منم واقعا خوشحال شدم » و قول دادم « دفعه ي بعد که چارلی براي دیدن بیلی پایین اومد، من هم میام »
لبخند او در تمام صورتش پهن شد « عالی میشه »
صمیمانه اضافه کردم « و ممنونم » در حالی که از میان صخره هاي ساحلی میگذشتیم که به محوطه ي پارکینگ برسیم،کلاه کاپشنم را بالا کشیدم. چند قطره ي
اولیه ي باران، در محل فرودشان نقطه هاي سیاهی روي سنگها ایجاد کرد. وقتی به ماشینها رسیدیم، بقیه همه ي وسیله ها را براي برگشتن، در ماشین جاسازي کرده بودند. به دلیل آنکه دفعه ي قبل جلو نشسته بودم، این بار به کنار آنجلا و تایلر در صندلی عقب خزیدم. آنجلا به بیرون از پنجره، و طوفانِ در حال گسترش نگاه میکرد. لورن روي صندلی وسط میچرخید تا توجه تایلر را جلب کند. پس من میتوانستم سرم را به عقب صندلی تکیه دهم، چشمانم را ببندم و به سختی تلاش کنم که به هیچ چیز فکر نکنم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 3 از 62:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  59  60  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA