ارسالها: 8724
#291
Posted: 22 Aug 2012 16:08
« متشکرم » : ادوارد در پاسخ گفت
و بعد جیکوب چیزي گفت که باعث شد چهره ادوارد شگفت زده شود .
« و اونو بزارم پیش بقیه » : در جواب سؤال غیر منتظره گفت « راستش رو بخواي برنامه دارم که خودم تنها برم »
صداي جیکوب نرم شده بود. انگار سعی می کرد ادوارد را تشویق به کاري کند .
« تا اونجا که امکان داشته باشه » ادوارد قول داد « سعی میکنم بهش فکر کنم »
سکوت اینبار کم تر شد.
او « این فکر بدي نیست، کی؟... نه، خوبه. دلم می خواد شخصاً ردپاشو دنبال کنم. ده دقیقه... مطمئنا » : ادوارد گفت
« ؟ بلا » : گوشی را به سمت من گرفت
گوشی را به آرامی گرفتم. احساس گیجی می کردم.
صدایم رنجیده بود. می دانستم بچه گانه بود. اما احساس کمبود « ؟ اینا چی بود به هم گفتید » : از جیکوب پرسیدم
می کردم.
سعی کن رفیق خون آشامتو متقاعد » جیکوب ادامه داد « ؟ فکر کنم آتش بس کردیم. هی، یه لطفی بهم می کنی »
« کنی که امن ترین جا براي تو ، اونم وقتی که اون نیست ، پیش ماست. ما همه چیزو تحت نظر داریم
« ؟ همین رو می خواستی به خوردش بدي »
« آره. حق با منه دیگه. چارلی هم بهتره از اونجا بیاد بیرون ، بیاد اینجا »
« ؟ دیگه چی » . از اینکه چارلی به خاطر من در خطر قرار بگیرد متنفر بودم « ! این کارِ بیلیه » . موافقت کردم
ما قصد داریم یه سري مرزبندي جدید انجام بدیم، تا هر کی وارد فورکس میشه رو بگیریم. مطمئنم سام با این قضیه »
« کنار میاد. تا اون برگرده، من مواظب همه چی هستم
« ؟ منظورت از مواظب بودن چیه »
« یعنی اگر یه گرگ پشت در خونه ات دیدي، بهش شلیک نکنی »
« البته که نه. تو نباید کار ، خطرناکی انجام بدي »
« اینقدر خنگ نباش. من می تونم از خودم مواظبت کنم »
آهی کشیدم.
بهش گفتم اجازه بده بیاي اینجا. طرف خیلی متعصبه ، پس نزار یه سري مزخرفات راجع به امنیتت بهت تحویل بده. »
« اون خودشم می دونه تو اینجا امن تري
« یادم می مونه »
« به زودي می بینمت » : جیکوب گفت
« ؟ تو داري میاي اینجا »
« آره. میخوام رایحه ملاقات کننده ات رو استشمام کنم تا بتونم ردشو بگیرم »
« .... جیک. من اصلاً با جریان ردگیري اون موافق نی
جیکوب خندید و بعد گوشی را قطع کرد. « بس کن بلا » حرفم را قطع کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#292
Posted: 22 Aug 2012 16:12
فصل دهم
رایحه
همه اش بچه گانه بود. چرا روي این زمین براي آمدن جیکوب باید ادوارد می رفت؟ کی این نوع نابالغی را پشت سر
می گذاشتیم ؟
اینطور نیست که من خصومت شخصی نسبت به او داشته باشم بلا ، فقط اینطوري واسه » : ادوارد جلوي در گفت
« هردومون راحت تره ، خیلی دور نمیشم .تو هم در امانی
« من نگران امنیت نیستم »
او لبخندي زد و سپس برق شیطنت در چشمانش پدیدار شد.مرا به سمت خود کشید و صورتش را در موهایم دفن کرد.
می توانستم نفس سردش را حس کنم که با هر بازدم رشته رشته ي موهایم را اشباع می کرد. سردي نفسش موهاي
گردنم را سیخ کرد.
بعد انگار من جوك با مزه اي گفته بودم، و با صداي بلندي خندید. « بر میگردم » : گفت
« ؟ چی اینقدر خنده دار بود »
اما ادوارد فقط نیشخندي زد و بدون پاسخ به طرف درختان خرامید .
غرغرکنان به خودم ، رفتم سراغ نظافت آشپزخانه. قبل از اینکه ظرفشویی را پر از آب کنم زنگ در به صدا در آمد . به
سختی می شد فهمید چقدر سرعت جیکوب بدون استفاده از اتوموبیلش بیشتر بود. چطور به نظر می رسید همه اینقدر
از من سریعتر باشند...
« جیک ، بیا تو » : داد زدم
داشتم روي کُپه کردن بشقابها توي آب کف آلود تمرکز می کردم ، و یادم رفته بود که جیکوب این روزها مثل روح
حرکت می کرد. بنابراین وقتی که ناگهان صدایش از پشت سرم آمد ، از جا پریدم .
« ؟ واقعاً باید در رو اونطوري قفل نکرده ول کنی »
« واي ببخشید »
وقتی که مرا از جا پرانده بود ، سرتا پایم را با پس آب بشقابها کثیف کرده بودم.
نگران کسانی که قفل در مانعشون » : همینطورکه جلوي پیراهنم را با یک حوله ي بشقاب خشک می کردم گفتم
« میشه نیستم
« نکته ي خوبیه » : موافقت کرد
برگشتم تا چپ چپ نگاهش کنم.
« ؟ جیک ، واقعاً پوشیدن لباس واست ممکن نیست » : پرسیدم
باز جیکوب سینه اش برهنه بود، بجز یک شلوار جین کوتاه چیزي تنش نبود . پیش خودم فکر کردم شاید جیکوب به
عضلات جدیدش افتخار می کرد نمی توانست آنها را بپوشاند.
مجبور بودم بپذیرم که عضلاتش انسان را تحت تاثیر قرار می داد ... اما تاکنون متوجه غرور جیکوب بابت عضلاتش
نشده بودم.
« منظورم اینه که ، می دونم دیگه سرما نمی خوري ، اما هنوز »
او دستی به موهاي خیسش که روي چشمهایش می ریخت کشید .
« اینجوري راحت تره » : توضیح داد
« ؟ چی راحت تره »
اونقدر اینطرف و اونطرف بردن لباسها برام سخته ، تنها چیزاي ضروري رو با خودم برمی دارم. » با فروتنی لبخندي زد
« ؟ چه شکلی شدم ؟ عین قاطر گله
« ! چی میگی ؟ جیکوب » اخمی کردم
وقتی که تغییر شکل میدم لباسهام به تنم » . صورتش حالتی رو نشون میداد انگار که من چیزي رو از قلم انداخته بودم
« باقی نمی مونن... مجبورم اونا رو موقع دویدن با خودم حمل کنم. ببخشید که خواستم بار خودمو سبک کنم
« من دیگه به اونجاش فکر نکرده بودم » سرخ شدم ، زمزمه کردم
او خندید و به نوار چرمی سیاهی اشاره کرد که مثل طناب باریکی بافته شده بود و سه دور مثل مچ بند دور مچ پایش
این که لباس جینت رو با دهنت حمل کنی , ». پیچیده شده بود. همچنین متوجه نشده بودم که پاهایش هم برهنه بود
« فقط مد روز نیست , یه چیزي بیشتر از اونه
نمی دانستم به این کارش چه بگویم.
« ؟ نیمه برهنگی من ناراحتت می کنه » نیشخندي زد
« نه »
جیکوب دوباره خندید و من دوباره رویم را برگرداندم تا به بشقابها برسم. امیدوار بودم او فهمیده باشد که سرخ شدن
من بخاطر خجالتم از حماقت خودم بود و هیچ ربطی به سوال او نداشت !
نمی خوام بهانه به دست اون ! بدم تا بگه کارمو پشت گوش » آهی کشید « خوب , گمانم باید به وظیفه ام برسم »
« انداختم
« جیکوب ، این وظیفه ي تو نیست »
من براساس یک اقدام داوطلبانه اینجا کار می کنم. حالا بگو ببینم ، کجا » . یک دستش را براي ساکت کردنم بالا برد
« ؟ بوي این مزاحم شدیدتره
« فکر کنم , اتاق خواب من »
چشمانش را تنگ کرد. قبلاً ادوارد از اینکه کسی در اتاق خواب من بوده خوشش نیامد .
« فقط یک دقیقه وقت میبره »
همینطور بی توجه داشتم بشقابی را که در دستم بود می ساییدم . تنها صداي برس زبر پلاستیکی که هی بشقاب
چینی را می سایید شنیده می شد. حواسم به صداهاي غژغژ کف چوبی اتاق سپس صداي دستگیره ي در اتاق از طبقه
بالا بود. متوجه شدم مدتهاست دارم یک بشقاب را می شویم ، و سعی کردم حواسم را جمع کاري که می کردم بکنم.
جیکوب از چند سانتیمتري پشت سرم مرا دوباره ترساند . « هووووو »
« ایش ش ش ش ، جیک ، بس کن دیگه »
من ترتیبشو می دم، » . جیکوب حوله را برداشت و آبی که دور و بر پاشیده بودم خشک کرد « … ببخشید . اینجا »
« تو بشور، من آب می کشم و خشک می کنم
بشقاب را به او دادم. « خوبه »
« خوب , بو رو راحت میشه تشخیص داد. ضمناً اتاقت بوي گند میده »
« یه کم خوشبو کننده می خرم »
خندید.
چند دقیقه اي در سکوت متقابل ، من ظرفها را شستم و او خشک کرد .
« ؟ میشه یه چیزي ازت بپرسم »
« بستگی داره به اینکه چی بخواي بدونی » بشقاب دیگري به دستش دادم
« نمی خوام فضولی کنم یا هر چیز دیگه ؛ فقط راستش کنجکاوم » : مرا مطمئن کرد
« خوب , ادامه بده »
« ؟ چطوریه؟ ؛ دوستی با یه خون آشام » : نیم ثانیه اي مکث کرد
« عالیه » چشمهایم را گرداندم
« ؟! جدي می گم. فکرش ناراحتت نمی کنه ؟ چندشت نمیشه »
« هرگز »
کاسه را که از دستم می گرفت ، ساکت بود. نگاهی به صورتش انداختم , اخم کرده بود و لب پایینش را به بیرون
برگردانده بود.
« ؟ دیگه چی » : پرسیدم
« ؟ خوب ... توي این فکرم که ... میدونی؟... تو بوسش می کنی » : دوباره بینی اش را چین انداخت
« بعللله » : خندیدم
« اووووووي » : به خودش لرزید
« تا چشمات در بیاد » : نجوا کردم
« ؟ نمی ترسی قارچ بگیري »
جیکوب! خفه شو . خودت می دونی اون » : در حالیکه پس آب ظرفها را به او می پاشیدم , ضربه اي به بازویش زدم
« قارچ نداره
« قاطی تر که بشید می گیري » : زیر لبی گفت
دندانهایم را به هم فشار دادم و چاقوي قصابی را با شدت بیشتري ساییدم.
« میشه یکی دیگه بپرسم؟ ؛ بازم ، فقط کنجکاوي » : وقتی چاقو را به دستش دادم با ملایمت پرسید
ي نیشداري گفتم. « باشه »
اینکه گفتی چند » . چاقو را زیر شیر آب دست به دست می کرد. وقتی صحبت می کرد صدایش به پچ پچ می مانست
نمی توانست حرفش را تمام کند. « ؟... هفته ... دقیقا ... کی
« فارغ التحصیلی » : در حالیکه محتاطانه به صورتش نگاه می کردم ، در جواب پچ پچ کنان گفتم
یعنی این دوباره عصبانیش می کرد؟
« چه زود » با چشمان بسته نفسی کشید
به نظر نمی رسید این یک سوال باشد. انگار که تاسف می خورد.ماهیچه هاي بازوانش منقبض و شانه هایش صاف
شد .
آنقدر اتاق ساکت بود که نعره ي او مرا یک متر به هوا پراند. دست راستش با یک انقباض « آآآآآآي » : داد کشید
عصبی بدور لبه چاقو مشت شده بود ، او دستش را شل کرد و چاقو با صداي بلندي روي پیشخوان آشپزخانه افتاد. کف
دستش بریدگی بزرگ و عمیقی بود.خون از روي انگشتانش جریان داشت و به زمین می چکید.
« ! لعنتی ! آآآآآآآآآخ » : غرولند کرد
سرم گیج رفت و دل پیچه گرفتم.با یک دست به پیشخوان چسبیدم , نفس عمیقی از راه دهان کشیدم و به خودم
تلقین کردم سرما خورده ام ؛اینطوري می توانستم به داد جیکوب برسم.
حوله را برایش پرتاب کردم , سعی کردم دستش را بگیرم . « اوه نه , جیکوب ! اوه , لعنت! بیا اینجا , اینو بپیچ دورش »
او شانه اش را از دستم می کشید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#293
Posted: 22 Aug 2012 16:13
« چیزي نیست , بلا , نگرانش نباش »
اتاق شروع کرد به چرخیدن و موج برداشتن.
« نگران نباشم ؟ تو دستت رو قاچ کردي »
او توجهی به حوله اي که بطرفش گرفتم نکرد و دستش را زیر شیر آب گرفت و گذاشت آب زخم را بشوید. آب قرمز
شد.سرم به دوران افتاد .
« ! بلا » : گفت
نگاهم را از زخم برگرفته به صورتش دوختم.اخم کرده بود اما چهره اش آرام بود.
« ؟ چیه »
« بنظر میاد داري پس می افتی و لبت رو داري گاز می گیري. بس کن. آروم باش. نفس بکش. من خوبم »
« شجاع بازي در نیار » . با دهانم نفسی کشیدم و دندانهایم را از روي لب پایینم برداشتم
چشمانش را تاب داد .
کاملاً مطمئن بودم براي رانندگی حالم خوب بود. حداقل چرخش دیوارها دیگه « راه بیفت. می رسونمت اورژانس »
متوقف شده بودند.
جیک شیر آب را بست و حوله را از دستم گرفت . « لازم نیست »
آنرا خیلی شل دور دستش پیچید .
پیشخوان رو محکمتر گرفتم تا اگر دوباره ضعف کردم مرا . « صبر کن ، بذار یه نگاه بهش بندازم » اعتراض کردم
سرپا نگه دارد.
« ؟ نکنه مدرك پزشکی اي چیزي داري و به من نگفتی »
« فقط بذار ببینم تا تصمیم لازم رو بگیرم که تو رو ببریم بیمارستان یا نه »
« لطفاً , لازم ندون » : با وحشت ساختگی در صورتش گفت
« اگه نذاري دستتو ببینم لزومش تضمین میشه »
« باشه » نفس عمیقی کشید و آه پرهوایی بیرون داد
او حوله را باز کرد و وقتی دست دراز کردم تا حوله را بگیرم دستش را در دستم گذاشت.
معاینه چند ثانیه بیشتر وقت مرا نگرفت. مطمئن بودم که دستش را بریده بود ، حتی تلنگري به دستش زدم. کف
دستش را به بالا چرخاندم , دست آخر تمام چیزي که تشخیص دادم خط چین خورده ي صورتی پررنگی بود که در
محل زخم باقی مانده بود .
« اما ...تو خونریزي داشتی ... خیلی هم زیاد »
دستش را عقب کشید, نگاه غمگین و یکنواختش به من بود.
« من سریع شفا پیدا می کنم »
« می بینم » : لب جنباندم
به وضوح زخم بزرگ را دیده بودم, خونی که در ظرفشویی جریان داشت را دیده بودم. بوي زنگار و نمک خون تقریباً
مرا از پا انداخته بود. آن زخم باید بخیه می خورد. چندین روز طول می کشید تا گوشت بیاورد و هفته ها طول
می کشید تا به جوشگاه صورتی براقی که الان روي دستش پیدا بود، تبدیل بشود.
خواص گرگ نما یی ، یادت » : دهانش را به حالت نیمه لبخندي به بالا تاب داد و یکباره مشتش را به سینه اش کوبید
« ؟ نیست
چشمهایش براي دقیقه ي بیکرانی مرا تحت نظر گرفت.
« درسته » : سرانجام گفتم
« منکه بهت گفتم ؛ زخم پل رو که دیدي » : از قیافه ي من خنده اش گرفت
« ! این یه فرق کوچولو داره ، دیدن سکانس اکشن دست اول » براي روشن کردن منظورم سرم را تکان دادم
زانو زدم و ماده پاك کننده را از کابینت زیر ظرفشویی بیرون کشیدم . سپس مقداري روي یه کهنه ریختم و شروع
کردم به ساییدن کف آشپزخانه. بوي سوزاننده ماده پاك کننده آخرین سرگیجه ها رو از سرم پراند.
« بذار من تمیزش کنم » : جیکوب گفت
« دیگه تموم شد. اگه میشه ؟ ، اون حوله را بنداز تو ماشین لباسشویی »
وقتی مطمئن شدم که زمین جز بوي ماده پاك کننده بوي دیگري نمی دهد بلند شدم و سمت راست ظرفشویی را هم
با ماده پاك کننده شستم . سپس سراغ گنجه رختشوي خانه کنار انباري رفتم و یک پیمانه پر پودر لباسشویی داخل
ماشین ریختم . قبل از اینکه روشنش کنم. جیکوب با آزردگی درون چهره اش مرا تماشا می کرد.
« ؟ مگه مرض وسواس گرفتی » : وقتی کارم تمام شد پرسید
ما این طرفها یه ذره به خون حساسیت داریم. مطمئنم » اما حد اقل این دفعه بهانه ي خوبی داشتم « . هاها ، شاید »
« که می تونی درك کنی
بینی اش را دوباره چین انداخت. « اووه »
« چرا کار رو براش تا حد ممکن آسون نکنیم؟ اونچه که اون انجام میده به اندازه ي کافی سخت هست »
« ؟ حتماً ، حتماً ، چرا که نه »
توپی ظرفشویی را کشیدم و گذاشتم آب کثیف از ظرفشویی دفع بشه.
« ؟ بلا ! میشه یه چیزي ازت بپرسم »
آه کشیدم.
« چطوریه ؟ ، اگه بهترین دوست آدم گرگینه باشه »
این سوال مرا خلع سلاح کرد. و قهقهه زدم.
« ؟ چندشت میشه » : قبل از اینکه بتوانم پاسخ بدهم او فشار آورد
« نه . اگه گرگینه نجیب و مهربون باشه ، عالیه » : شرط گذاشتم
و سپس به « ممنون بلا » : نیشش تا بناگوش باز شد , دندانهایش در تضاد با پوست خرمایی اش درخشید. گفت
دستم چنگ انداخت و مرا به یک طرف آغوش استخوانی اش چلاند .
قبل از اینکه واکنشی نشان دهم , دستانش پایین افتاد و خود را عقب کشید.
« اَاَاَي ي ي ، موهات بدتر از اتاقت بو میده » : بینی اش را چین انداخت و گفت
ناگهان فهمیدم ادوارد آن موقع بعد از دمیدن نفسش روي من ، به چه چیزي خندیده بود . « ببخشید » زمزمه کردم
یکی از خطرات معاشرت با خون آشام ها اینه که تو رو بدبو می کنه . » : درحالیکه شانه هایش را بالا می انداخت گفت
« کمترین خطرش ، نسبتاً
« جیک ، من فقط واسه تو بوي بد میدم » به او خیره شدم
« می بینمت ، بلا » نیشخندي زد
« ؟ داري میري »
« اون منتظره تا برم. می تونم بوي اونو حس کنم که بیرونه »
« اوه »
یه لحظه وایسا ، هی ، فکر می کنی بتونی امشب بیاي » و سپس مکثی کرد « من از در پشتی میرم بیرون » : گفت
لاپوش؟ یه مهمونی آتیش بازي داریم. امیلی هم اونجاست و تو می تونی کیم رو هم ببینی ... و می دونم کوئیل هم
« دلش می خواد تو رو ببینه. اون حسابی آزرده خاطر شده که قبل از اون تو ماجراي گرگینه ها رو فهمیدي
نیشم باز شد.می توانستم تصور کنم چقدر کوئیل رنجیده بود ؛ دخترك آدمیزاد جیکوب با گرگینه ها رفیق شده بود
ا ه ه ، جیک ، من نمی دونم ، ببین » درحالیکه کوئیل هنوز نشانه اي از گرگنمایی در خود نداشت. و بعد آهی کشیدم
« ... الان یه کم اوضاع متشنجه
« ؟ بیا دیگه ، تو فکر می کنی کسی می خواد گذشته ي همه ي ؛ ما شش نفر رو بگیره »
همین که سوالش به آخر رسید به لکنت افتاد و مکث غریبی کرد.فکر کردم شاید او هم با بزبان آوردن کلمه ي گرگینه
مشکل داره همانطور که من اغلب با واژه ي خون آشام مشکل داشتم .
چشمان درشت تیره اش پر از التماس بدون خجالت بود .
« می پرسم » : با شک فراوان گفتم
حالا دیگه اون سرپرستت هم شده؟ می دونی , هفته پیش موضوعی دیدم تو » یک صدایی از ته گلویش بیرون داد
« ... روزنامه راجع به پیشگیري از سوء استفاده هاي اطرافیان از نوجوانان و
« ! وقتشه که گرگینه بزنه به چاك » ساکتش کردم و بازویش را تکان دادم « ! باشه »
« خدا حافظ بلا ، مطمئن شو که حتماً درخواست رخصت بکنی » نیشخند زد
قبل از اینکه چیزي براي پرت کردن بطرفش پیدا کنم از در پشتی به بیرون شیرجه زد. بیخودي بطرف اتاق خالی
خرناس کشیدم.
چند ثانیه بعد از رفتن او ، ادوارد به آرامی قدم به آشپزخانه گذاشت.، قطرات باران به درخشندگی الماس روي موهاي
برنزي اش نشسته بود.چشمانش محتاط بود .
« ؟ شما دو تا دعواتون شد » : پرسید
« ! ادوارد » : در حالیکه خود را بطرفش پرتاب می کردم با عشوه گفتم
« داري سعی می کنی حواسمو پرت کنی؟ کَلَکت گرفت » . او خندید و بازوانش مرا در برگرفت « سلام ، اینجا رو »
« ؟ نه ، با جیکوب دعوا نکردم . بیشتر ، چرا »
با چانه اش به چاقوي روي پیشخوان اشاره « . فقط داشتم فکر می کردم چرا بهش چاقو زدي. هدف من این نبود »
کرد.
« اَه ! فکر کردم همه چیزو جمع کردم »
خود را از بغلش بیرون کشیدم ، دویدم و چاقو را با ماده پاك کننده آغشته کرده در ظرفشویی انداختم.
« اون یادش رفت چاقو توي دستش بود » همینطور که کار می کردم توضیح دادم « بهش چاقو نزدم »
« تقریباً به بامزه گی چیزي که من تصور کردم نیست » : ادوارد خنده ي بیصدایی کرد
« نجیب باش »
« نامه ات رو گرفتم » از جیب ژاکتش پاکت بزرگی در آورد و آنرا روي پیشخوان بطرف من سر داد
« ؟ خبر خوب »
« من که اینطور فکر می کنم »
چشمهایم نسبت به لحن مشکوك کلامش باریک شد. رفتم بررسی کنم.
او پاکت بزرگ اداري را از وسط تا کرده بود. صافش کردم تا بازش کنم ، از وزن کاغذ گرانقیمت و خواندن آدرس
فرستنده غافلگیر شدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#294
Posted: 22 Aug 2012 16:13
« ؟ کالج دورتموند؟ این یه شوخیه »
« مطمئنم این برگ قبولیه . دقیقاً مثل مال منه »
« ؟ قصه ي خوبیه ، ادوارد ! ، تو چه کار کردي »
« من تقاضانامه ات رو پر کردم . همش همین »
« من ممکنه در سطح دورتموند نباشم اما اونقدرها هم احمق نیستم که این نامه را باور کنم »
« بنظر میرسه که دورتموند فکر می کنه ، تو در سطح دورتموند هستی »
این سخاوت اونا رو می رسونه ، هرچند ، اگه قبول » : نفس عمیقی کشیدم و به آرامی تا ده شمردم. سرانجام گفتم
شده باشم ، هنوز موضوع کوچک شهریه وجود داره و من نمی تونم اونو پرداخت کنم همچنین به توهم اجازه نمیدم که
پولهات رو که واسه خریدن یه ماشین اسپورت دیگه هست رو دور بریزي . اونم فقط واسه اینکه من بتونم تظاهر کنم
« سال دیگه میرم دورتموند
من به ماشین اسپورت دیگه احتیاج ندارم و تو هم مجبور نیستی به چیزي تظاهر کنی ، یه سال کالج تو رو » نجوا کرد
« نمی کشه . حتی ممکنه خوشت بیاد. بلا ، فقط راجع بهش فکر کن. تصور کن چطور چارلی و رِنه ذوق زده می شن
صداي مخملی اش قبل از اینکه بتوانم مانعش شوم تصویر را در ذهنم ترسیم کرد . البته چارلی از غرور می ترکید و
هیچ کس در فورکس نمی توانست از هیجان او فرار کند . و رِنه از خوشحالی پیروزي من دچار حمله هاي هیستریک
می شد ، گرچه قسم خورده بود که اصلاً از این خبرغافلگیر نمی شود
ادوارد ، من نگران زندگی در دوران فارغ التحصیلی هستم. بذار این » سعی کردم خیالات را از سرم بیرون کنم
« تابستون یا پاییز بعدي تنها باشم
« هیچکسی نمی خواد اذیتت کنه. تو تا آخر دنیا وقت داري » . بازوانش دوباره به دورم حلقه شد
می خوام فردا تاییدیه حساب بانکیم رو به آلاسکا بفرستم. این تنها جاییه که احتیاج دارم. اونجا اونقدر دور » آه کشیدم
هست که چارلی نهایتاً تا کریسمس انتظار ملاقات نداشته باشه. و مطمئنم تا اون موقع یه بهانه هایی پیدا می کنم.
همه ي این پنهانکاري ها و دروغ ها یه جور محنت و رنج » : بدون توجه به لحن نیشدارم گفتم « میدونی که
« کشیدنه
کم کم آسونتر هم میشه. بعد از چند دهه همه ي کسانی که میشناسی میمیرن و » . چهره ي ادوارد سخت و جامد شد
« مشکل حله
به خودم پیچیدم.
« متاسفم , حرفم ناگوار بود »
« اما واقعیت داره » سرم را پایین انداختم ، به پاکت سفید خیره شدم ، درحالیکه نمی دیدمش
« ؟ اگه من این مساله رو حل کنم ، میشه لطفاً راجع به صبر کردن فکر کنی »
« نخیر »
« ؟ همیشه اینقدر کله شقی »
« آره »
ماشین لباسشویی تلق و تولوقی کرد و تق تق کنان متوقف شد .
« قراضه ي احمق » : همینطور که خود را از آغوشش بیرون می کشیدم زیر لب گفتم
حوله ي کوچکی که تعادل ماشین خالی رو به هم زده بود جابجا کردم ، و ماشین دوباره راه افتاد .
یادم می آد که ، گفتم میشه از آلیس بپرسی وقتی اتاقموتمیز می کرد لباسمو چکار کرد؟ نمی تونم هیچ جا پیداش »
« کنم
« ؟ آلیس اتاقت رو تمیز کرد » او با نگاه گیج به من نگاه کرد
آره ، حدس می زنم وقتی اومد زیرشلواري ،رو بالشی و پیرهنم رو واسه اسیر کردنم برداره » شجاعانه به او خیره شدم
« , اینکارو کرده . اون هر چی که دور و بر ریخته بود رو جمع کرده و نمی دونم اونا رو کجا گذاشته
ادوارد نگاه گیجش را براي لحظه اي ادامه داد و سپس ناگهان چهره اش سفت و جامد شد .
« ؟ کی متوجه شدي وسایلت گم شده ان »
« ؟ وقتی از او مهمونی مجردي قلابی برگشتم ، چرا »
فکر نمی کنم آلیس چیزي برداشته باشه. نه لباسهات و نه بالشت. آیا چیزایی که برده شدن اشیایی بوده اند که تو »
« ؟ پوشیدي یا لمس کردي یا روش خوابیدي
« ؟ بله . یعنی چی ادوارد »
« اشیایی آغشته به بوي تو » . چهره اش تقلاي درونی زیادي را نشان می داد
« ! اوه »
براي مدتی طولانی به چشمهاي هم خیره شدیم.
« مهمان ناخوانده ي من » : زمزمه کنان گفتم
« ؟! او آثار رد تو رو جمع کرده ... مدرك . براي اثبات اینکه تو رو پیدا کرده بوده »
« ؟ چرا » : پچ پچ کنان گفتم
« نمی دونم ، اما بلا ، قسم می خورم کشفش کنم ، من کشفش می کنم »
با تکیه دادن به اونجا متوجه « می دونم اینکارو می کنی » : درحالیکه سرم را روي سینه اش می گذاشتم گفتم
درست کسی که می خواستم » ویبره ي تلفنش در جیبش شدم. تلفنش رو در آورد و اجمالاً نگاهی به شماره انداخت
او ساکت شد و گوش کرد، براي چند دقیقه اي در اثر « .... کارلایل ، من » سپس بازش کرد « ، باهاش صحبت کنم
« ... بررسی می کنم. گوش کن » . تمرکز صورتش ثابت ماند
او در باره ي اشیاي گمشده ي من توضیح داد اما از این طرف که من گوش می کردم بنظر می آمد کارلایل هیچ
نظري دراین مورد ندارد.
شاید هم نه . نذار امت تنها بره ، » . دنباله ي نگاهش به سمت من کشیده شد « ... شاید . من میرم تا » : ادوارد گفت
« میدونی که اون چطوریه . حداقل از آلیس بخواه یه چشمش رو روي مساله باز بذاره. بعداً ترتیبشو میدیم
« ؟ روزنامه کجاست » . او تلفن را قطع کرد و پرسید
« ؟ مطمئن نیستم ، می خواي چیکار »
« ؟ باید یه چیزي رو ببینم. احتمال داره چارلی دورش انداخته باشه »
« ... شاید »
ادوارد ناپدید شد .
ظرف نیم ثانیه با دانه هاي جدید الماس روي موهایش و روزنامه خیس در دستانش برگشت .
روزنامه را روي میز پهن کرد و چشمانش به سرعت تیترهاي خبري را مرور کرد. روي مطلبی که می خواند خم شد و با
انگشت سطري را که نظرش را جلب کرده بود دنبال می کرد .
از بالاي شانه اش نگاه کردم. تیتر خبر روزنامه ي سیاتل تایمز این بود :
قتلهاي فراگیر ادامه دارد ، و پلیس مدرك جدیدي ندارد
این تقریباً همان ماجرایی بود که چارلی چند هفته راجع به آن حرف زده بود: خشونت خاص شهر هاي بزرگ که
سیاتل را در لیست داغ جنایات ملی قرار داده بود. گرچه چیزي که ادوارد می خواند دقیقا همان خبر نبود .رقم جنایات
خیلی بیشتر بود!
« داره بدتر میشه » زمزمه کردم
همه چیز خارج از کنترله. این نمی تونه کار فقط یک خون آشام تازه متولد شده باشه. اصلاً چه خبره؟ » : اخمی کرد
انگار اینها هرگز چیزي راجع به ولتوري نشنیده ان. من که اینطور حدس می زنم ، هیچ کس قوانین ما رو براشون
توضیح نداده ... بدین ترتیب پس چه کسی اونا رو بوجود آورده
« ؟ ولتوري » : در حالیکه به خود می لرزیدم , تکرار کردم
این دقیقاً از اون نوع کارایی هست که باعث میشه ولتوري به روال معمول نابودشون کنه. فناناپزیرانی که وجودشون »
باعث لو رفتن ما پیش ولتوري میشه. ولتوري آشفته بازاري مثل اینو چند سال پیش توي آتلانتا پاکسازي کرد و تازه
اون ماجرا به بدي این یکی نبود. اونا به زودي سر و کله شون پیدا میشه ، خیلی زود ، مگر اینکه ما خودمون یه
جوري وضعیت رو آرومش کنیم. من جدا ترجیح میدم در حال حاضر ولتوري به سیاتل نیان.ا گه اینقدرا نزدیک بشن ...
« ممکنه تصمیم بگیرن بیان تو رو چک کنن
« ؟ ما چکار می تونیم بکنیم » من دوباره لرزیدم
باید قبل از اینکه تصمیم بگیریم اطلاعات بیشتري کسب کنیم. شاید اگه بتونیم با این خون آشامهاي جوان صحبت »
او اخم کرد مثل اینکه امید نداشت « . کنیم و قوانین ولتوري رو براشون توضیح بدیم , مشکل با صلح و صفا حل بشه
ما صبر می کنیم تا آلیس ببینه چی داره پیش میاد... نمی خواهیم تا زمانیکه واقعاً لازم باشه » . فکر خیلی خوبی باشد
او تقریباً خطاب به « مداخله کنیم. با همه این حرفا ، ما مسؤلیتی در این مورد نداریم.اما خوبه که جاسپر رو داریم
« اگه ما با این تازه متولد شده ها درگیر بشیم ، وجود اون خیلی مفیده » خودش ادامه داد
« ؟ جاسپر ؟ چرا »
« جاسپر یه جورایی متخصص خون آشامهاي جوونه » ادوارد لبخند تلخی زد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#295
Posted: 22 Aug 2012 16:14
« !؟ منظورت چیه؟ ، متخصص »
« باید از خودش بپرسی ، ماجراش پیچیده اس »
« چه بدبختی اي » : زمزمه کردم
هیچ وقت به فکرت رسیده اگه عاشق من نبودي » آهی کشید « واقعاً که . این روزا ، انگار از همه طرف سرمون میاد »
« ؟ شاید زندگیت آسونتر بود
« ممکنه . گرچه ، دیگه اسمش زندگی نبود »
و حالا فکر می کنم که » با یک لبخند کنایه آمیز ادامه داد « براي من هم » به آرامی حرفش را اصلاح کرد
« می خواي یه چیزي ازم بپرسی
« ؟ باید بپرسم » با چهره اي خالی از هر فکري به او خیره شدم
یا شاید هم نه . من تقریباً تحت تاثیر این بودم که تو قول داده بودي که از من اجازه بگیري امشب به یه » لبخند زد
« جور شب نشینی گرگینه اي بري
« ؟ بازم گوش وایساده بودي »
« فقط یه کمی , اون آخراش » تبسمی کرد
خوب راستش ، نمی خواستم به هیچ وجه ازت اجازه بگیرم. فکر می کنم تو به اندازه ي کافی نگرانی و استرس »
« داري
«؟ دلت می خواد بري » . او دستش را زیر چانه ام گذاشت و صورتم را آنقدر بالا آورد که بتواند نگاهم را بخواند
« چیزي خیلی مهمی هم نیست . بی خیال »
بلا ! لازم نیست از من اجازه ي چیزي بگیري . شکر خدا من پدرت نیستم. هرچند شاید لازم باشه از چارلی اجازه »
« بگیري
« اما خودت می دونی که چارلی میگه باشه »
« از اونجایی که من یه ذره بیشتر از بیشتر مردم نسبت به جواب احتمالی چارلی بصیرت دارم ، تو درست میگی »
من فقط به او خیره شدم درحالیکه سعی می کردم بفهمم او چه می خواهد و سعی می کردم فریاد شوقی را که بخاطر
رفتن به لاپوش و اینکه آرزو به دل نمی ماندم را در گلو داشتم از فکرم بیرون کنم.
احمقانه بود که می خواستم خودم را با یه گروه بچه گرگ خل خفه کنم آن هم درست حالا که این همه چیزهاي
ترسناك و غیر قابل توضیح وجود داشت.البته دقیقا به همین خاطر بود که می خواستم بروم. می خواستم فقط براي چند
ساعت از تهدیدهاي مرگبار فرار کنم ... تا بلاي کمتر بالغ و جسورتري باشم که خلاصه می توانست به همراه جیکوب
به سیم آخر بزند.
اما با این همه ، آن هم مهم نبود.
بلا ، بهت گفتم که می خوام معقول باشم و به قضاوتت اعتماد کنم. منظورم همین بود. اگه تو به » : ادوارد گفت
« گرگینه ها اعتماد داري پس منم دیگه نگران نیستم
« وااااااااااااي » : مثل دیشب گفتم
جیکوب حق داره ، درباره ي یک چیز ، از هر جهت ، که یه گله گرگینه باید براي مراقبت کردن از حتی تو! واسه »
« یک شب کافی باشه
« ؟ مطمئنی »
« ... البته. فقط »
خود را آماده کردم.
امیدوارم از چند تا اقدام احتیاطی ناراحت نشی؟ اول اینکه اجازه بدي من تو رو تا خط مرزي لاپوش برسونم ، دوم یه »
« موبایل با خودت ببري تا بدونم کی برمی گردي بیام دنبالت
« به نظر ... خیلی عاقلانه است »
« عالی شد »
به من لبخند زد و می توانستم ببینم که هیچ ردي از نگرانی در چهره ي بیمانندش وجود نداشت
تعجب نداشت که چارلی با رفتن من به لاپوش براي آتش بازي هیچ مشکلی نداشت باشد . وقتی به جیکوب زنگ زدم
تا خبرها را بدهم بدون هیچ پنهانکاري از خوشحالی فریاد کشید و مشتاقانه از برنامه هاي ایمنی ادوارد استقبال کرد. او
قول داد که راس ساعت شش ما را در منطقه ي بین دو قلمرو ببیند.
بعد از مقداري درگیري درونی تصمیم گرفته بودم که موتور سیکلتم را نفروشم. از آنجاییکه دیگر به آن احتیاجی نداشتم
, می خواستم آنرا به لاپوش برگردانم جاییکه بدان تعلق داشت ... خوب ... پس به جیکوب اصرار می کنم که به هر
طریق که ممکنه در کارش از آن استفاده کند. او می توانست آنرا بفروشد یا به دوستی بدهد. برایم مهم نبود.
امشب فرصت خوبی بود که موتور را به گاراژ جیکوب برگردانم. اینطور که من این اواخر راجه به همه چیز افسرده بودم
، هر روز به نظر می رسید که آخرین فرصت من باشد. آنقدر زمان پیش رو نداشتم تا اموراتم را به تعویق بیندازم ، مهم
نبود که چقدر جزئی باشند.
وقتیکه خواسته ام را براي ادوارد توضیح دادم فقط سر تکان داد ، اما فکر کردم سوسویی ازآشفتگی در چشمانش دیدم ،
و می دانستم راجع به برنامه ي موتورسواري من کمتر از چارلی ناراحت نبود .با کامیونتم به دنبالش تا گاراژ آنها جاییکه
موتورم را جا گذاشته بودم رفتم.زمانیکه کامیونت را داخل گاراژ گذاشته و بیرون آمدم دیدم که این دفعه ممکن است
آشفتگی کاملاً بخاطر ایمنی من نباشد.
کنار موتور عتیقه ي من وسیله ي نقلیه دیگري بود که روي موتورم سایه انداخته بود.این وسیله ي نقلیه دیگر را موتور
نامیدن جداً منصفانه بنظر نمی رسید، چون به نظر نمی رسید به خانواده اي که موتور پوسیده ي من در آن قرار دارد
تعلق داشته باشد .
آن بزرگ و براق ونقره اي و حتی در حالت سکون ، کاملاً پر سرعت به نظر می رسید .
« ؟ اون چیه »
« هیچی » ادوارد زمزمه کرد
« این شکل هیچی نیست »
چهره ادوارد جدي نبود ، به نظر می رسید مصمم بود سنگ تمام بگذارد. او شانه هایش را بالا انداخت :
خوب ، نمی دونستم تو دوستت رو می بخشی یا اون تو رو , و فکر کردم به هر حال شاید تو هنوزم بخواي موتورت »
« . رو برونی. به نظر این چیزیه که تو ازش خوشت میاد. فکر کردم اگه دلت بخواد منم می تونم باهات همراهی کنم
من به آن وسیله ي زیبا خیره شدم . در کنار آن (موتور) ؛ موتور من مثل یک سه چرخه ي شکسته بود . وقتیکه دیدم
این مقایسه ي درستی بود مخصوصاً اگر من کنار موتور ادوارد می راندم ، موجی از غم به من روي آورد .
« اینطوري من قادر نیستم پا به پاي تو بیام » : پچ پچ کنان گفتم
ادوارد دستش را زیر چانه ام گذاشت و صورتم را به حدي برگرداند که بتواند مستقیم به آن نگاه کند . با یک انگشت
سعی کرد گوشه دهانم را به بالا بکشد .
« بلا ، من پا به پاي تو میام »
« این که برات سرگرم کننده نیست »
« البته که هست ، اگه با هم باشیم »
ادوارد ، اگه تومی دیدي که من داشتم خیلی تند می روندم و » . لبم را گاز گرفتم و براي لحظه اي به آن فکر کردم
« ؟ کنترل موتور رو از دست می دادم یا هر چیز دیگه ، چکار می کردي
تامل کرد، آشکارا سعی می کرد جواب صحیح را پیدا کند. من حقیقت را می دانستم : قبل از اینکه من دچار سانحه
شوم او راهی پیدا می کرد و مرا نجات میداد .
سپس لبخند زد.جواب سوالم به نظر راحت بود ، بدون در نظر گرفتن حالت تدافعی و تنگ شدگی مختصر چشمانش.
« می خواي فقط با جیکوب موتور سواري کنی . می فهمم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#296
Posted: 22 Aug 2012 16:14
همش همین ، خوب راستش ، می دونی، من خیلی سرعت جیکوب رو پایین نمیآرم. فکر کنم ، با تو می تونم سعی »
« ... کنم
با شک فراوان به موتور نقره اي رنگ نظر دوختم.
دیدم جاسپر اینو پسندیده. شاید وقتشه که راه تازه اي » سپس به ملایمت خندید « بیخیال ولش کن » : ادوارد گفت
« براي سفر کردن کشف کنه. تازه ، آلیس هم که الان پورشه خودشو داره
« ... ادوارد ، من »
« ؟ گفتم که ولش کن. اما یه کاري واسم می کنی » با بوسه اي سریعی حرفم را قطع کرد
« هرچی تو بخواي » سریعاً قول دادم
صورتم را رها کرد و براي در آوردن چیزي که در طرف مخالف موتور بزرگ پنهان کرده بود ،خم شد .
با یک شی ء سیاه رنگ و بی شکلی و شی ء دیگر قرمز و قابل تشخیصی برگشت .
« ؟ لطفاً » درحالیکه لبخند کج درخشانی را که همیشه مقاومت مرا در هم می شکست بر لب داشت
« مثل احمقا میشم » . کلاه ایمنی قرمز رنگ را گرفتم ، در دستانم سنگینی می کرد
« نخیر ، شبیه باهوشا میشی . اونقدر باهوش که خودتو به خطر نندازي
شی ء سیاه رنگ را هرچه که بود روي دستش انداخت و صورتم را در دستانش گرفت .
چیزي الان بین دستامه که بدون اون نمی تونم زندگی کنم باید از اون مراقبت کنی .
« ؟ باشه ، خوب ، اون چیز دیگه چیه » : با بدگمانی گفتم
این یک کت موتور سواریه . نمی دونم ولی شنیدم اثرات » . او خندید و چیزي شبیه یک کاپشن لایی دار را تکان داد
« تصادف رانندگی رو کم می کنه
آنرا برایم بالا گرفت . با یک آه عمیق موهایم را پشت شانه هایم ریختم و کلاه ایمنی را روي سرم فیکس کردم. سپس
بازوهایم را وارد آستینهاي کت کردم . او زیپ لباس را بالا کشید ، در حالیکه لبخندي بر گوشه هاي لبش بازي
می کرد ، یک قدم به عقب رفت.
احساس کردم درشت شده ام.
« راستشو بگو ، چقدر وحشتناك شده ام »
قدم دیگري به عقب رفت و لبانش را به هم فشار داد.
« ؟ اینقدر بد » زمزمه کردم
« خوردنی شدي » . به نظر می رسید براي یافتن واژه ي مناسب تقلا می کند « ... نه ، نه ، بلا . واقعا »
« درسته » قهقهه زدم
« خیلی خوردنی ، واقعا میگم »
« فقط اینو می گی که من بپوشمش ؛ اما باشه . تو حق داري . این هوشمندانه تره » : گفتم
تو احمقی. من فکر می کنم این تیپ و قیافه جزیی از فریبندگی » بازوانش را بدورم حلقه کرد و مرا به آغوشش کشید
« ! توئه. گرچه ، می پذیرم که این کلاه ایمنی اشکالات خودشو داره
و سپس کلاه ایمنی را از سرم بیرون کشید بنابراین توانست مرا ببوسد.
کمی بعد همینطور که ادوارد مرا به لاپوش می رساند حس کردم این موقعیت بی سابقه خیلی آشنا است. مرا به این
فکر برد که قبلاً این اتفاق را تجربه کرده ام.
می دونی این منو به یاد چی میندازه؟ ... این درست مثل وقتی می مونه که من بچه بودم و رِنه براي » پرسیدم
« تعطیلات تابستون منو به چارلی پس می داد. احساس می کنم هفت ساله ام
ادوارد خندید.
من به یک موضوع اشاره نکردم که بزرگترین فرقی که این دو رویداد با هم دارند این بود که رِنه و چارلی پایان بهتري
داشتند.
نیمه ي راه لاپوش چهار راه را دور زدیم و جیکوب را دیدیم که به فولکس واگن قرمزي که از قراضه ها براي خودش
ساخته بود تکیه داده . قیافه ي بی طرف جیکوب وقتی که از صندلی جلو برایش دست تکان دادم به لبخندي آمیخته
شد.
ادوارد ولوو را سی یارد دورتر پارك کرد.
« هروقت آماده بودي بهم زنگ بزن. من اینجا خواهم بود » : گفت
« تا دیروقت بیرون نمی مونم » قول دادم
ادوارد موتور و تجهیزات جدید مرا از صندوق عقب بیرون کشید . من کاملاً تحت تاثیر قرار گرفته بودم که چگونه
همه ي آنها را در صندوق عقب جا داده بود. اما ترتیب دادن اینکار آنقدر سخت نیست وقتی آنقدر قوي باشی که با یک
کامیونت چنان تردستی کنی ، یک موتورسیکلت کوچک که چیزي نیست .
جیکوب بدون هیچ اقدامی براي نزدیک شدن ، تماشا کرد ؛ لبخندش محو شد و چشمان تیره اش غیر قابل درك بود.
من کلاه ایمنی را زیر بغلم زدم و کت را روي صندلی موتور انداختم.
« ؟ همه را برداشتی » ادوارد پرسید
« مشکلی نیست » به او اطمینان دادم
آهی کشید و به طرفم خم شد. صورتم را بالا گرفتم ، براي روبوسی خداحافظی ؛ اما در نهایت تعجب ، ادوارد مرا
گرفت و بازوانش را محکم به دورم پیچید و با چنان حرارت و شوقی مرا بوسید ، همانطور که قبلش در گاراژ بوسیده
بود ، که براي هوا دست و پا می زدم .
ادوارد به آرامی به یک چیزي خندید و بعد از آن گذاشت بروم.
« خداحافظ . واقعاً اون کت رو دوستدارم » : گفت
همین که از او رو برگرداندم گمان کردم برق چیز خاصی را در چشمانش دیدم که معمولاً نمی دیدم. نمی توانستم با
اطمینان بگویم آن دقیقاً چه بود. شاید ، نگرانی . براي لحظه اي گمان کردم آن وحشت بود . اما احتمالاً از کاه کوه
ساخته بودم ، مثل همیشه.
همینطور که موتورم را به سمت خط مرزي قرارداد خون آشام و گرگینه ها هل می دادم ، می توانستم نگاهش را به
روي موتورم حس کنم . جیکوب در حالیکه موتور سیکلت را با چهره اي مبهم به دقت بررسی می کرد مرا صدا کرد،
« ؟ اونا چیه » صدایش محتاط بود
« فکر کردم باید اینو برگردونم به جایی که بهش تعلق داره » : به او گفتم
لحظه ي کوتاهی اندیشید و سپس لبخندي در پهناي صورتش کش آمد . نقطه ي دقیقی که نشان می داد من در
قلمروي گرگینه ها هستم را شناختم چون جیکوب از ماشینش کنده شد و در حالیکه فاصله بینمان را با سه گام بلند
طی کرد بسرعت بطرفم آمد. او موتور را از من گرفت و روي جک گذاشت و چنگ انداخت و مرا در آغوشش به هوا
بلند کرد.
صداي روشن شدن موتور ولوو را شنیدم و کوشش کردم خودم را رها کنم.
« ! بس کن ، جیک » : با نفس بند آمده بریده بریده گفتم
او خندید و مرا بر زمین گذاشت. چرخیدم تا براي خداحافظی دست تکان دهم اما ماشین نقره اي داشت در خم جاده
ناپدید می شد .
و اجازه دادم مقداري گزندگی در لحن کلامم راه پیدا کند. « عالی شد » تفسیر کردم
« ؟ چی » با بیگناهی ساختگی چشمانش از تعجب گشاد شد
« اون حسابی راجع به این احساس مزخرفی داره ، تو دیگه لازم نیست شانست رو تحمیل کنی »
او دوباره خندید ، بلند تر از قبل ، در نهایت چیزي را که من گفته بودم خیلی خنده دار یافته بود. همینطور که او رابیت
را دور زد تا در را برایم باز کند , سعی کردم نکته خنده دار حرفم را بیابم.
به چیزي که نداري » همینکه در را پشت سرم می بست ، هنوز شانه هایش تکان می خورد ، « ! بلا » : سرانجام گفت
« نمی تونی پز بدي
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#297
Posted: 22 Aug 2012 16:18
فصل یازدهم
افسانه ھا
چشمانش بر آخرین سوسیس بزرگی که از غذاي « ؟ اون سوسیس رو می خواي بخوري » : پل از جیکوب پرسید
گرگینه ها باقی مانده بود قفل شده بود.
جیکوب به عقب خم شد ، به زانوهاي من تکیه داد و با سوسیس درشتی که در یک سیم جارختی به سیخ کشیده بود
بازي می کرد، شعله هاي آتش اطراف سوسیس زبانه می کشید و روي آن تاول ایجاد کرده بود. او آه بلندي کشید و
دستی بر شکمش کشید. شکمش هنوز به نحوي صاف بود ، هرچند من حساب تعداد سوسیس هایی که بعد از دهمین
سوسیس خورده بود را از دست داده بودم. البته بدون احتساب بسته ي فوق العاده بزرگ چیپس و دو لیتر آبجوي بدون
الکل .
اونقدر پر شدم که دارم بالا می آرم ، » : آه غمگینانه دیگري کشید « ... حدس می زنم که » : جیک به آرامی گفت
« اما فکر می کنم می تونم این یکی رو هم فرو بدم. هرچند اصلاً نمی چسبه
پل با وجود اینکه حداقل به اندازه ي جیکوب خورده بود ، اخم کرد و دستهایش را مشت کرد و به سمت جیکوب بالا
گرفت.
« هیششششش! شوخی کردم ، پل . اینجارو » : جیکوب خندید
او سیخ دست سازش را بصورت دایره اي محکم تکان داد . من انتظار داشتم فوراً سوسیس روي زمین بیفتد ، اما پل
به راحتی آنرا به نزدیکی زمین که رسید گرفت.
معاشرت کردن ، فقط با افراد به شدت ماهر و چالاك داشت مرا عقده اي میکرد.
قبلا عصبانیتش پایان یافته بود. « ممنونم مرد » : پل گفت
آتش در حالیکه به پایین روي خاك فروکش می کرد ترق ترق صدا می کرد.جرقه هاي آن بطور ناگهانی پاشیده
می شدند و نور درخشان نارنجی در زمینه سیاه آسمان پخش می شد. جالب اینکه من متوجه نشده بودم خورشید غروب
کرده بود. براي اولین بار شگفت زده بودم که چگونه پاسی از شب گذشته بود. بِکُلی گذشت زمان را از دست داده بودم.
بودن با دوستان کوئیلیت ام از آنچه که انتظار داشتم راحت تر بود.
هنگامیکه جیکوب و من موتورم را در گاراژ گذاشته بودیم ، و او سوگوارانه پذیرفته بود که کلاه ایمنی ایده ي خوبی
بود و او خودش باید به این فکر می افتاد ، من درباره ي ظاهر شدن کنار جیکوب در مراسم آتش بازي داشتم نگران
می شدم ، نگران اینکه نکند گرگینه ها مرا خائن بدانند. مبادا بخاطر دعوت کردن من از جیکوب عصبانی شوند. مبادا
من پارتی را خراب کنم.
اما وقتی که جیکوب مرا بدنبال خود به خارج جنگل روي تخته سنگی کشید که محل جلسه بود ، جاییکه آتش بزرگی
درخشان تر از نور خورشیدي که توسط ابرها کمرنگ شده بود شعله می کشید . هوا اتفاقاً خیلی روشن شده بود.
امبري با صداي بلند به من سلام کرده بود. کوئیل از جا پریده بود تا با من دست داده و « ! آهاي ، دختر خون آشام »
گونهء مرا ببوسد . امیلی وقتی که از کنار او و سام روي زمین سرد سنگی نشستم دستم را فشرده بود. بعد از متلک هاي
نیشدار بقیه _ بیشتر بوسیله ي پل _ درباره ي گذاشتن زالوي بوگندو در جهت مسیر باد ، با من مثل عضوي از قبیله
رفتار شده بود.
فقط بچه ها نبودند که حضور داشتند. بیلی آنجا بود ، ویلچرش جایی قرار داشت که بالاي مجلس به نظر می رسید.
کنار او روي صندلی حصیري تاشو که کاملاً شکننده به نظر می رسید ، پدر بزرگ باستانی سپید موي کوئیل ها ، کوئیل
پیر ، نشسته بود.
سو کلیواتر ، بیوه ي هري و دوست چارلی، طرف دیگر بیلی صندلی داشت ، دو فرزندش لیا و سث ، هم آنجا بودند؛ در
حالیکه مثل بقیه ما روي زمین نشسته بودند. این مرا شگفتزده کرد ، معلوم بود که هر سه آنها در جریان راز گرگینه ها
بودند.
آنگونه که بیلی و کوئیل پیر با سو صحبت می کردند ، به نظرم آمد انگار او جاي هري را در شورا گرفته بود.آیا این
فرزندانش را هم بطور خودکار عضو مجمع خیلی محرمانه ي قبیله ي لاپوش می کرد. در عجب بودم که چقدر
نشستن در این دایره روبروي سام و امیلی سخت بود. صورت دلفریبش هیچ احساسی را فاش نمی کرد، اما هرگز چشم
از شعله ها برنداشت.
با دیدن خصوصیات چهره ي در حد کمال لیا نمی توانستم از مقایسه آن با چهره ي فنا شده ي امیلی خودداري کنم.
الان که لیا حقیقت زخمهاي امیلی را می دانست راجع به آن چه فکر می کرد؟ آیا از دید لیا ، این عدالت بود؟
سث کلیواتر کوچک دیگر خیلی هم خردسال نبود.با خنده ي گشاد شادش و ساختار درشت و قد بلندش خیلی خیلی مرا
به یاد جیکوب جوانتر می انداخت. این شباهت لبخندي به لبم آورد سپس آه کشیدم.آیا سث هم محکوم بود زندگی اش
مانند سایر آن بچه ها چنان ناجور تغییر کند؟ آیا بخاطر آن سرنوشت بود که او و خانواده اش اجازه یافته بودند اینجا
باشند؟
همه ي گله آنجا بودند: سام و امیلی اش ، پل ، امبري ، کوئیل ، جِراد همراه کیم ، دختري که او رویش نشان کرده
بود.اولین برداشت من از کیم این بود که او دختر قشنگی بود ، اندکی خجالتی و کمی ساده.او صورت پهن با گونه هاي
عریضی داشت، با چشمانی بسیار کوچک و نامتقارن. بینی و دهانش پهن تر از حد زیبایی بومی ها بود. موهاي
یکدستش کم پشت و فرفري بود.
این اولین برداشت من بود. اما بعد از چند ساعتی که می دیدم جِراد چشم از کیم برنمی داشت ، دیگر نمی توانستم هیچ
چیز زیبا و با شکوهی در این دختر پیدا کنم.
طوري جِراد به او زل زده بود انگار که مرد نابینایی براي اولین بار خورشید را می بیند. مثل یک کلکسیونر که یکی از
آثار کشف نشده ي داوینچی را کشف کرده باشد ، مثل یک مادر که به چهره ي نوزادش نگاه کند .
نگاه متعجب او مجبورم کرد چیزهاي جدیدي در کیم ببینم ، اینکه چگونه پوست او در نور آتش ابریشمی حنایی رنگ
به ظر می آمد ، ترکیب لبانش چه قلوه اي کاملی بود ، دندانهاي سفیدش چگونه روي لبانش بود ، چقدر مژگانش بلند
بود ، وقتی که به پایین نگاه می کرد مژگانش گونه اش را جارو می کرد.
وقتی که کیم نگاه خیره و پرهیبت جِراد را می دید ، پوستش تیره تر می شد و چشمانش مملو از خجالت پایین می افتاد
، اما نگه داشتن نگاهش بدور از جِراد براي حتی زمان کوتاه هم سخت بود .
با دیدن آنها احساس کردم آنچه را که جیکوب درباره ي نشانه گذاري قبلاً به من گفته بود را بهتر درك می کردم :
پایداري ، در مقابل آن درجه از سرسپردگی و پرستش سخت است.
اکنون کیم روي سینه ي جِراد خاموش سرنهاده بود ، بازوان جِراد به دور او بود. من تصور کردم او باید آنجا خیلی
گرمش باشد.
« داره دیر میشه » : در گوش جیکوب گفتم
گرچه مطمئناً نصف گروه اینجا شنوایی بقدر کافی حساسی داشتند « دوباره شروعش نکن » : جیکوب متقابلاً نجوا کرد
که در هر حال صداي پچ پچ ما را بشنوند.
« بهترین قسمت داره شروع میشه »
« ؟ بهترین قسمت چیه؟یه گاو درسته رو تا ته می خورین »
نه اونکه مراسم نهاییه. ما فقط براي هفته ي شکرگذاري » . شانه هاي جیکوب از خنده آرامی در گلویش به لرزه افتاد
براي خوردن غذا مراسم می گیریم. این به طور فنی یک جلسه ي شوراست. این اولین دفعه ي کوئیله ، او هنوز
افسانه ها رو نشنیده. خوب ، البته اونا رو شنیده ، اما این اولیبن بارشه که می فهمه اونا حقیقت دارن. به این خاطر که
« آدمو وادار کنه توجه دقیقتري نشون بده. همچنین کیم و سث و لیا هم دفعه اولشونه
« ؟ افسانه ها »
جیکوب خود را به عقب کنار من کشید ،جاییکه من به دیواره ي کوتاه یک صخره تکیه داده بودم. او بازویش را به دور
شانه ام انداخت و حتی آهسته تر از قبل در گوشم صحبت کرد .
تاریخی که ما همیشه فکر می کردیم افسانه بوده. داستانهایی راجع به چگونگی به وجود آمدن ما. اولی داستان ارواح »
« جنگجو است
انگار که زمزمه ي جیکوب مقدمه اي بود براي شروع بود . ناگهان جو محیط دور آتش رو به خاموش تغییر کرد. پل و
امبري صاف تر نشستند. جِراد اشاره اي به کیم کرد و او را در بغلش درست نشانید.
امیلی مانند دانشجویی که در انتظار یک سخنرانی مهم باشد ، کتابچه اي را که بدور آن ریسمانی پبچیده شده بود و
یک قلم در دست گرفت. در کنار او ، سام اندکی خم شد که به این ترتیب صورتش موازي کوئیل پیر که در سمت
دیگر نشسته بود ، رو به همان سمتی بود که او نگاه می کرد ، و من تازه تشخیص دادم که بزرگان شورا سه تا نبودند
بلکه چهارنفر بودند!
لیا کلیواتر که هنوز چهره ي زیبایش ماسکی از بی احساسی داشت ، چشمانش را نزدیک کرد _ نه طوري که انگار
خسته شده باشد_ انگار که این به تمرکزش کمک می کرد. برادرش مشتاقانه به سمت بزرگان شورا خم شده بود.
آتش ترق تروقی کرد و فورانی از شراره هاي درخشان به روي شب پاشید .
بیلی گلویش را صاف کرد بدون مقدمه اي بیشتر از نجواي پسرش ، گفتن داستان را با صداي قوي و عمیقش شروع
کرد. کلمات با دقت و ظرافت جاري شد ، آنگار که او آنها را از متنی حفظ کرده بود ، اما همچنان پر از احساس و
ریتمی لطیف بود :
کوئیلیت ها در ابتدا قبیله اي کوچک بودند. و ما هنوز هم قبیله ي کوچکی هستیم ، اما هرگز از بین نرفته ایم. این »
بخاطر این بوده که همیشه جادو در خون ما وجود داشته است . این همان جادوي تغییر شکل، جادویی که بعدا آمد ،
« نبوده . در ابتدا ما جنگجویان روح بودیم
قبلاً هرگز این طنین جادویی که در صداي بیلی بلک بود را تشخیص نداده بودم ، گرچه اکنون تشخیص دادم که این
قدرت همیشه در صدایش وجود داشته .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#298
Posted: 22 Aug 2012 16:18
قلم امیلی همچنان که سعی میکرد پابه پاي بیلی پیش رود با حداکثر سرعت روي سطح کاغذ حرکت می کرد .
در آغاز ما در این پناهگاه اقامت گزیدیم و کشتی سازان و ماهیگیریان ماهري شدیم. اما قبیله کوچک بود و پناهگاه »
غنی از ماهی بود. دیگرانی بودند که به سرزمین ما چشم طمع دوخته بودند و ما کوچکتر از آن بودیم که قلمرومان را
حفظ کنیم. قبیله ي بزرگی به قصد ، حمله به ما راه افتاد و ما براي فرار از آنها کشتی هایمان را به حرکت در آوردیم.
کاهه له ها اولین جنگجوي روح نبود اما ماجراهاي دیگر قبل از او را بخاطر نداریم. بخاطر نداریم چه کسی اولین کسی
بود که این قدرت را کشف کرد یا قبل از این بحران چه کسی براي اولین بار این قدرت را بکار برد. کاهه له ها اولین
رئیس روح بزرگ در تاریخ ما بود. در این موقعیت اضطراري ، کاهه له ها از جادو براي دفاع از سرزمینمان استفاده کرد.
او و تمامی سلحشورانش کشتی را ترك کردند ، البته نه بدنهایشان ، بلکه ارواحشان . زنانشان از وراي بدنها و امواج
مشاهده می کردند و مردان ارواحشان را به پناهگاهمان بردند.
آنها نمی توانستند با قبیله دشمن به طور فیزیکی تماس داشته باشند ، اما راههاي خاص خودشان را داشتند. آنها بادهاي
سهمگین در اردوگاه دشمن ایجاد کردند ، آنها می توانستند جیغهاي دهشتناکی در بادها ایجاد کنند که حریف را
بترساند. داستانها همچنین به ما می گویند که حیوانات می توانستند جنگجویان روح را ببینند و درك کنند ، حیوانات از
آنها اطاعت می کردند .
کاهه له ها ارتش ارواحش را برد و انتقام غارتگري مزاحمان را گرفت. این قبیله ي مهاجم گله هایی از سگهاي بزرگ ،
تنومند و پشمالو داشت که از آنها براي کشیدن سورتمه هایشان در سرزمینهاي یخ زده ي شمال استفاده می کردند .
ارواح جنگجو سگها را بر ضد اربابانشان شوراندند ، سپس خفاشان را از حفره هاي صخره ها براي حمله ي مقتدرانه اي
به سوي دشمن آوردند. آنها از بادهاي غران براي کمک به سگها در ترساندن مزاحمان استفاده کردند. سگها و خفاشان
پیروز شدند. نجات یافتگان پراکنده شدند ، کوئیلیت ها ، پیروز و سربلند به بدنهاي خود و نزد همسرانشان بازگشتند.
قبیله هاي نزدیک دیگر ، هوه و ماکا ، با کوئیلیت ها هم پیمان شدند. آنها کاري با جادوي ما نداشتند. ما با آنها در صلح
زندگی می کردیم. وقتی دشمنی به ما حمله می کرد ارواح جنگجو آنها را بیرون می کردند.
قرنها گذشت و آخرین رئیس بزرگ ارواح ، تاها آکی ،آمد. او بخاطر درایت و صلح جویی اش معروف شده بود. مردم
تحت مراقبت او خوش و خرم زندگی می کردند.
« . اما مردي بود که خرسند نبود ، اوتلا پا
صداي خش خشی اطراف آتش شنیده شد. ندیدم از کجا آمد . بیلی آن را نادیده گرفت و به ادامه افسانه پرداخت.
اوتلاپا یکی از قویترین رؤساي ارواح جنگجوي تاهاآکی بود ؛ مردي قوي اما حریص . او معتقد بود افراد قبیله باید »
جادویشان را در جهت توسعه قلمرویشان و به بردگی گرفتن مردم قبایل هوه و ماکا و ساختن یک امپراطوري بکار برند.
اکنون که آنها در حالت روحیشان بودند ، افکار یکدیگر را می فهمیدند. تاها آکی دید که اوتلاپا چه رویایی در سر داشت
، و از دستش عصبانی شد. اوتلاپا محکوم شد که قبیله را ترك کند و هرگز از روحش استفاده نکند. اوتلاپا مردي قوي
بود ، اما رئیس جنگجویان دیگر او را بشمار نمی آورد. او جزء رفتن انتخاب دیگري نداشت. آن مطرود و خشمگین ،
آماده ي فرصتی براي انتقام از رئیس ، در جنگل نزدیک قبیله پنهان شد.
حتی در زمان صلح رئیس ارواح در حفاظت از مردمش بسیار هوشیار بود. اغلب به مخفیگاه مقدسی در کوهها می رفت.
او بدنش را آنجا می گذاشت و به سرعت پایین می رفت و از جنگلها و در طول ساحل پرواز می کرد تا مطمئن شود
هیچ خطري در کمین نباشد.
یک روز وقتی که تاها آکی براي انجام این وظیفه رفت ، اوتلاپا تعقیبیش کرد. ابتدا اوتلاپا به سادگی نقشه کشید رئیس
را بکشد ، اما این نقشه ایراداتی داشت. مطمئنا جنگجویان روح براي نابود کردنش در جستجو بر می آمدند ، وآنها
سریعتر از اینکه بتواند فرار کند تعقیبش می کردند. همینطور که در صخره ها پنهان شده بود و رئیس را که داشت براي
خروج از جسمش آماده میشد نگاه می کرد، نقشه ي دیگري به نظرش رسید !! .
تاها آکی بدنش را در مخفیگاه باقی گذارد و در بادها به پرواز در آمد تا مردمش را مشاهده کند. اوتلاپا آنقدر صبر کرد
تا مطمئن شد روح رئیس تا مسافت زیادي دور شده است .
تاها آکی فورا فهمید که اوتلاپا در جهان ارواح به او ملحق شده ، و همچنین از نقشه ي سبعانه ي اوتلاپا آگاه شد. او
سریعاً به سمت مخفیگاهش بازگشت ، اما حتی بادها نیز براي نجات او آنقدر قوي نبودند. زمانی رسید که بدن او قبلاً
رفته بود. بدن اوتلاپا آنجا افتاده بود ، اما اوتلاپا راه فراري براي تاهاآکی نگذاشته بود ، او گلوي بدن خود را با دستان
تاهاآکی بریده بود.
تاهاآکی بدن خود را تا پایین کوهها دنبال کرد. او بر سر اوتلاپا فریاد کشید اما اوتلاپا او را نادیده گرفت انگار که فقط
صداي باد بود.
تاها آکی با ناامیدي شاهد بود که اوتلاپا جاي او را بعنوان رئیس کوئیلیت ها گرفت. براي چند هفته اوتلاپا اقدامی نکرد
ولی اطمینان یافت که همه باور دارند که او تاها آکی است .
سپس تغییرات شروع شد؛ اولین قانون اوتلاپا ممنوعیت ورود به جهان ارواح براي همه جنگجویان بود.او ادعا کرد که
احساس خطر کرده , اما حقیقتاً می ترسید. او می دانست که تاها آکی منتظر فرصتی است تا ماجرایش را بگوید.
همچنین اوتلاپا می ترسید که خودش هم وارد جهان ارواح شود چرا که می دانست تاها آکی بلافاصله به بدنش بر
می گشت. دراین صورت رویاهایش براي حمله و غلبه بر دیگران توسط ارواح جنگجو غیرممکن بود، و او به حکمرانی
بر قبیله قناعت کرد. او باري بر دوش قبیله شد – امتیازاتی طلب کرد که تاها آکی هرگز درخواست نکرده بود ، براي
خود وجنگجویانش کار کردن را ممنوع کرد، درحالیکه همسر تاها آکی زنده بود ، همسرجوان دوم و سپس سومین را
اختیار کرد ؛ کاري که تاکنون در قبیله انجام نشده بود. تاها آکی در خشمی بیهوده همه چیز را میدید.
سرانجام تاها آکی تلاش کرد بدنش را بکشد تا قبیله را از زیاده روي هاي اوتلاپا نجات دهد. او گرگ درنده اي را از
کوهها آورد ، اما اوتلاپا پشت جنگجویانش پنهان شد .وقتی گرگ مرد جوانی که از رئیس دروغین حفاظت می کرد را
کشت ، تاها آکی دچار اندوه دهشتناکی شد. او به گرگ دستور بازگشت داد.
تمام داستانها خبر از این می دهند که روح جنگجو بودن چیز آسانی نیست. آن خیلی ترسناکتر از روح بخشیدن به
آزاد شدن از بدن کسی است. بهمین دلیل بود که آنها جز در موارد نیاز از جادویشان استفاده نمی کردند.
سفرهاي روحی انفرادي رئیس براي مداومت بر بررسی محیط نوعی وظیفه و فداکاري محسوب می شد. بدون بدن
بودن داشت ناجور، ناراحت کننده ، وحشتناك می شد. تاها آکی از بدنش دور شده بود و براي مدت طولانی در این
شرایط باقی مانده بود که بسیار مشقت بار بود. او احساس می کرد محکوم شده بود که هرگز به جهان آخرت جایی که
نیاکانش منتظرش بودند نرسد، تا ابد در این نیستی طاقت فرسا گیر کرده بود.
گرگ بزرگ روح تاها آکی را که از رنج و درد به خود می پیچید و در جنگل سرگردان بود دنبال کرد. گرگ در نوع
خودش عظیم الجثه و زیبا بود. ناگهان تاها آکی به حیوان زبان بسته حسادت کرد. حداقل آن حیوان جسم داشت.
حداقل حیات داشت.حتی زندگی به عنوان یک حیوان بهتر از این هوشیاري خالی وحشتناك بود.
و بعد از آن بود که تاها آکی ایده اي به ذهنش رسید که همه ي ما را تغییر داد. او از گرگ بزرگ خواهش کرد که به او
هم جایی بدهد و بدنش را با او تقسیم کند. گرگ قبول کرد . تاها آکی به راحتی و با قدرشناسی وارد بدن گرگ شد. آن
بدن انسانی او نبود اما بهتر از پوچی جهان ارواح بود. مرد و گرگ به دهکده به پناهگاه برگشتند. مردم از ترس گریختند
فریادکشان جنگجویان را صدا کردند. جنگجویان با نیزه هایشان به سمت گرگ دویدند. البته اوتلاپا در جاي امنی
مخفی شد .
تاها آکی به جنگجویانش حمله نکرد. او خود را از آنها عقب می کشید درحالیکه با چشمانش سخن می گفت و سعی
می کرد ترانه هاي مردمش را پارس کنان و زوزه کشان بخواند. جنگجویان داشتند تشخیص می دادند که این گرگ
یک حیوان معمولی نیست ، که او تحت تاثیر و نفوذ یک روح بود. یکی از جنگجویان قدیمی بنام یات تصمیم گرفت از
فرمان اشتباه رئیس نافرمانی کند و سعی کند با گرگ ارتباط برقرار کند.
به محض اینکه یات به جهان ارواح منتقل شد ، تاها آکی گرگ را ترك کرد تا با او صحبت کند, حیوان رام منتظر
بازگشت او شد. یات فوراً حقیقت را فهمید و از رئیس اصلی اش استقبال کرد .
تاها آکی آمد تا ببیند آیا گرگ مغلوب شده .همینکه دید یات بیروح روي زمین خوابیده و با گارد جنگجویان احاطه شده
فهمید که چه اتفاقی افتاده. او خنجرش را بیرون کشید و به جلو یورش برد تا قبل از اینکه یات بتواند به بدنش برگردد
آنرا بکشد.
او فریاد کشید " خائن " و جنگجویان نمی دانستند چه کنند.رئیس سفرهاي روحی را ممنوع کرده بود و این تصمیم
رئیس بود که کسی را که نافرمانی کرده چگونه مجازات کند.
یات به درون بدنش پرید اما اوتلاپا خنجرش را روي گلوي او گذاشته بود و با دست دیگرش دهان او را پوشانده بود.
بدن تاها آکی قوي بود و یات بخاطر سن و سالش ضعیف بود. یات نتوانست حتی کلامی براي آگاه کردن دیگران قبل
از اینکه اوتلاپا براي همیشه خاموشش کرد. تاها آکی مشاهده کرد که روح یات به جهان آخرت می گریخت ، جاییکه
به روي تاها دآکی تا پایان ابدیت مسدود شده بود . خشم شدیدي به او دست داد ، قویتر از هرچیزي که قبلا احساس
کرده بود. به منظور دریدن گلوي اوتلاپا دوباره به زبان آورد.
وارد گرگ بزرگ شد. اما به محض اینکه به گرگ ملحق شد بزرگترین جادو رخ داد.
خشم تاها آکی ، خشم یک مرد بود.عشقی که او به مردمش داشت و نفرتی که از ستم کنندگان به آنها داشت عظیم تر
از حد تحمل بدن یک گرگ و حتی انسان بود.گرگ به لرزه افتاد و در مقابل چشمان جنگجویان بهت زده و اوتلاپا ، او
به یک انسان تغییر شکل داد .
مرد جدید شباهتی با بدن تاها آکی نداشت. او بی نهایت باشکوه تر بود. او خمیر مایه ي روح تاها آکی بود. جنگجویانی
که با روح تاها آکی پرواز کرده بودند فوراً او را شناختند .
اوتلاپا سعی کرد فرار کند اما تاها آکی قدرت گرگ را در بدن جدیدش داشت، او دزد را گرفت و قبل از اینکه بتواند از
بدن دزدي اش بیرون بپرد جانش را گرفت.
مردم وقتی که فهمیدند چه اتفاقی افتاده به شادمانی پرداختند. تاها آکی فوراً همه چیز را به حالت اول در آورد و دوباره
بهمراه مردمش مشغول به کار شد وهمسران جوان را به خانواده هایشان برگردانید. تنها تغییري که او اصلاح نکرد
قانون پایان سفرهاي روحی بود. اکنون او می دانست که آن کار بسیار خطرناکی است چونکه ایده ي دزدیدن حیات
وجود داشت.
از آن لحظه به بعد تاها آکی بیشتر گرگ بود تا انسان. آنها به او می گفتند تاها آکی گرگ بزرگ یا تاها آکی مرد روحی.
از آنجاییکه پیر نمی شد سالهاي بسیار بسیار زیادي بر مردم رهبري کرد. هرگاه خطري پیش می آمد او گرگ درونش
را براي جنگیدن یا ترساندن دشمن بکار می برد. مردم در صلح و آرامش زندگی می کردند. تاها آکی صاحب پسران
زیادي شد و بعضی از آنها این قدرت را به ارث بردند ، بعد از اینکه به سن بلوغ می رسیدند آنها هم می توانستند به
« . گرگ تغییر شکل دهند. گرگها همه متفاوت بودند چون روح گرگ و انعکاسی از مردي که درونشان بود داشتند
قلبِ سیاه ، خزِ سیاه 1 » : و نیشخندي زد « خوب پس واسه اینه که سام کاملاً سیاهه » : کوئیل زیر لب گفت
« ( . 1. منظور موي بدن سام است كھ در زمان تبدیل شدن بھ گرگ سیاه رنگ در مي آید )
من بقدري درگیر داستان شده بودم که بازگشت به حال در حلقه اي بدور آتش رو به خاموشی، شوك آور بود. با شوك
دیگري تشخیص دادم که حلقه از نوادگان عظیم الجثه ي واقعاً خیلی عظیم ترِ تاها آکی تشکیل شده بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#299
Posted: 22 Aug 2012 16:19
آتش رگباري از جرقه به آسمان پرتاب کرد ، جرقه ها لرزیدند و رقصیدند و اشکالی قابل تشخیصی ایجاد کردند.
« ؟ و خزِ شکلاتی تو چی رو می رسونه؟ اینکه چقدر شیرینی » : سام نجواکنان در جواب کوئیل گفت
بیلی مزه پرانی آنها را نشنیده گرفت .
بعضی از آن پسرها جنگجو هاي تاها آکی شدند و دیگر پیر نشدند. دیگرانی که تغییر شکل را دوست نداشتند از »
الحاق به گله ي مردگرگی خودداري کردند. اینها پیر می شدند و قبیله کشف کرد که مردگرگی هم اگر روح گرگی اش
را تسلیم کند می تواند مثل هرکس دیگر پیر شود. تاها آکی به اندازه ي عمر سه مرد زندگی کرد. با سومین همسرش
بعد از مرگ دوتاي قبلی ازدواج کرده بود و دریافت که او همسر روحی واقعیش است. گرچه که قبلی ها را هم دوست
داشت اما این یکی فرق می کرد . او تصمیم گرفت روح گرگی اش را تسلیم کند تا با مرگ همسرش ، او نیز بمیرد.
« ... اینگونه بود که جادو نصیب ما شد اما این پایان داستان نیست
او به کوئیل پیر آتیارا که در صندلی اش جابجا شد و شانه هاي نحیفش را صاف کرد نگاهی انداخت. بیلی جرعه اي از
یک بطري آب نوشید وپیشانی اش را خشک کرد. قلم امیلی هرگز متوقف نشد ، او همچنان با شتابی دیوانه وار روي
کاغذ می نوشت.
« آن ماجراي ارواح جنگجو بود؛ این ماجراي فداکاري همسر سوم است » کوئیل پیر با صداي زیر نازکی شروع کرد
سالیان سال بعد از اینکه تاها آکی روح گرگی اش را تسلیم کرد وقتی که مرد کهنسالی شده بود ، ماکا در شمال دچار »
دردسري شد. چند زن جوان از قبیله آنها ناپدید شدند ، و آنها گرگهاي همسایه را که از نظر آنها ترسناك و غیرقابل
اعتماد بودند سرزنش کردند.
گرگمردان هنوز وقتی که در قالب گرگیشان می رفتند می توانستند افکار دیگران را بخوانند، درست مانند نیاکانشان
وقتی که در قالب روحی بودند. آنها فهمیدند که هیچ کدامشان مستحق سرزنش نیست . تاها آکی از همدردي با رئیس
ماکاها خسته شده بود ، اما وحشت بسیار زیادي وجود داشت.تاها آکی نمی خواست دستانش را به جنگ آلوده کند. او
دیگر یک جنگجو نبود که مردمش را هدایت کند.او بزرگترین پسر گرگنمایش تاها وي را قبل از اینکه دشمنی ها بالا
بگیرد مسئول یافتن مجرم کرد.
تاها وي به مراه پنج گرگ دیگر گله اش کوهها را براي یافتن هر مدرکی از ماکاهاي گمشده بازرسی کرد. آنها به
چیزي رسیدند که قبلاً هرگز با آن مواجه نشده بودند، رایحه اي غریب و شیرین در جنگل که دماغشان را به حد
« . دردناکی می سوزاند
من کمی خود را به سمت جیکوب جمع تر کردم. دیدم گوشه ي دهانش با خوش خلقی بالا رفت و بازویش محکمتر به
دورم پیچیده شد.
« آنها نمی دانستند چه موجودي چنین بویی از خود بجا می گذارد، اما رد بو را گرفتند » : کوئیل پیر ادامه داد
صداي لرزانش ابهت صداي بیلی را نداشت ، اما یک چیز غریب ، لحن خشمی ناگهانی ، در خود داشت. همانطور که
کلمات او لاینقطع می آمدند ، نبض من بالا می رفت.
آنها اثرات ضعیفی از بوي انسان و خون انسان در طول مسیر یافتند. آنها مطمئن بودند که این همان دشمنی است »
که بدنبالش می گشتند.
مسیر سفر آنقدر به درازا کشید که تاها وي نصف گله یعنی جوانترها را به پناهگاه نزد تاها آکی براي ارائه ي گزارش
فرستاد.
تاها وي و دوتا از برادرانش بازنگشتند.
برادران جوانتر به جستجوي بزرگترها رفتند اما هیچ نیافتند. تاها آکی براي پسرانش گریست. او آرزو داشت انتقام مرگ
پسرانش را بگیرد ، اما خیلی پیر بود. او با لباس عزا رفت نزد رئیس ماکا و هرآنچه را که اتفاق افتاده بود به او گفت.
رئیس ماکا غم او را باور کرد و مخالفت ها بین دو قبیله پایان یافت .
یکسال بعد ، دو دوشیزه ي ماکایی از خانه هایشان در یک شب ناپدید شدند. ماکاها فورا گرگهاي کوئیلیتی را که همان
بوي شیرین نامطبوع را در سراسر دهکده ي ماکا یافته بودند ، صدا کردند. گرگها شکار را دوباره از سر گرفتند.
فقط یک نفر از آنها برگشت. او یاها اوتا بزرگترین پسر تاکا آکی همسر سوم و جوانترین عضو گله بود. او با خود چیزي
آورد که هرگز در عمر کوئیلیت ها دیده نشده بود :
یک جسد سنگی و سرد و بیگانه که او تکه هایش را حمل میکرد . همه ي آنهایی که از خون تاها آکی بودند حتی
کسانی که هرگز گرگ نشده بودند می توانستند بوي نافذ آن موجود مرده را استشمام کنند.
این چیزي بود که دشن ماکاها بود.
یاها اوتا توضیح داد که چه اتفاقی افتاده بود:
او و برادرانش موجود را که شبیه یک مرد به نظر می رسید اما مثل یک صخره ي گرانیتی سخت بود، به همراه دو
دختر ماکایی یافته بودند. یک دختر قبلاً مرده بود سفید و فاقد خون روي زمین بود. دیگري در آغوش آن موجود بود و
دهان آن موجود روي گلویش قرار داشت. وقتی آنها به آن صحنه ي زشت رسیدند ممکن بود آن دختر زنده بوده باشد ،
اما همینکه آنها نزدیک شدند ، موجود به سرعت گردنش را درید و پیکر بیجانش را روي زمین پرت کرد. دندانهاي
سفیدش با خون دختر پوشیده شده بود و چشمانش قرمز برافروخته بود.
یاها اوتا قدرت درندگی و سرعت موجود را توصیف کرد. یکی از برادرانش که قدرت آن موجود را دست کم گرفته بود
به سرعت قربانی شد. موجود مثل یک عروسک او را تکه تکه کرده بود. یاها اوتا و سایر برادران بیشتر احتیاط کردند.
آنها با هماهنگی از اطراف به سمت موجود آمدند تا قدرت مانور او را کم کنند.آنها مجبور بودند نهایت قدرت و سرعت
گرگی شان را داشته باشند ، چیزي که قبلاً هرگز امتحان نکرده بودند. موجود مثل سنگ سخت و مثل یخ سرد بود.
آنها متوجه شدند که فقط دندانهایشان او را ناکار می کرد. وقتی موجود با آنها می جنگید آنها شروع کردند به تکه تکه
کندن بدن آن موجود.
اما موجود سریعاً متوجه شد و بزودي با مانورهاي گرگها هماهنگ شد. دستانش به برادر یاها اوتا رسید. یاها اوتا گلوي
موجود را بی دفاع دید و ناگهان حمله کرد. دندانهایش بدور سر موجود کلید شد و آنرا کند ، اما دستان موجود همچنان
به خرد کردن برادر یاها اوتا ادامه داد .
یاها اوتا اشکریزان به امید نجات برادرش موجود را به تکه هاي غیر قابل تشخیص تکه تکه کرد. خیلی دیر بود اما
نهایتاً موجود نابود شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#300
Posted: 22 Aug 2012 16:20
یا اینکه آنها اینطور فکر کردند. یاها اوتا باقیمانده هاي موجود را در مقابل بزرگان قبیله بیرون ریخت تا آنرا معاینه کنند.
یک دست جدا شده کنار تکه اي از بازوي گرانیتی موجود افتاد. دو قطعه وقتی که بزرگان قبیله با عصا آنها را به طرف
هم هل دادند به هم تماس پیدا کردند و دست خود را به طرف تکه بازو کشانید تا خود را دوباره سرهم کند.
بزرگان قبیله وحشتزده باقیمانده ها را در آتش ریختند. ابر بزرگی از دودي متعفن و خفه کننده هوا را آلوده کرد. وقتی
که چیزي جز خاکستر باقی نماند ، آنها خاکسترها را در بسته هاي خیلی کوچکی جدا از هم قرار دادند و آنها را در
پهناي وسیعی در فواصل دور از هم ، مقداري در اقیانوس ، مقداري در جنگل ، مقداري در غارهاي صخره ها پخش
« کردند. تاها آکی یک بسته را به گردنش انداخت تا اگر موجود سعی کرد دوباره خود را به هم برساند ، آگاه شود
کوئیل پیر مکث کرد و به بیلی نظري انداخت. بیلی یک تسمه ي چرمی از دور گردنش بیرون کشید. در انتهاي آن
کیسه کوچکی آویزان بود که در کذر زمان سیاه شده بود. چند نفر به نفس نفس افتادند. می باید من یکی از آن چند
نفر بوده باشم.
آنها این را خونسرد نامیدند ، خون آشام ، و در ترس تنها نبودن آن بسر بردند. براي آنها فقط یک گرگ باقی مانده »
بود ، یاها اوتاي جوان .
لازم نبود خیلی صبر کنند. موجود یک جفت داشت ، یک خون آشام دیگر ، که به قصد انتقام به سراغ کوئیلیت ها آمد.
این داستانها می گویند که آن زن سرد زیباترین چیزي بود که چشم انسان تاکنون دیده بود. وقتی آن روز صبح وارد
دهکده شد مانند الهه سپیده دم بود؛ یکباره خورشید شروع به درخشش کرد و پوست سفید زن آنرا منعکس کرد و
موهایش که تا زانوانش فرو ریخته بود به تابش در آمد. زیبایی سیمایش ، چشمان سیاهش در چهره ي زیبایش ،
جادویی بود. چند نفر بزانو افتادند تا پرستشش کنند .
او با صداي بلند و نافذ و به زبانی که تا کنون کسی نشنیده بود چیزي خواست. زبان مردم بند آمده بود ، نمی دانستند
چگونه به او پاسخ دهند.جز پسر یک پسر خردسال کس دیگري از شاهدان از خون تاها آکی نبود. او به مادرش چسبید
و فریاد کشید که آن بو بینی اش را می سوزاند. یکی از بزرگان قبیله که در راه رفتن به شورا بود صداي بچه را شنید و
فهمید که چه چیزي به سراغشان آمده بود. او بر سر مردم فریاد کشید که فرار کنند. آن زن اول او را کشت.
بیست شاهد در دسترس زن سرد قرار داشتند.دونفر زنده ماندند ، چون حواسش بخاطر خون پرت شد و براي فرونشاندن
تشنگی اش مکث کرد. آن دو بسوي تاها آکی که با بزرگان قبیله و پسرانش و همسر سومش در شورا نشسته بودند
،گریختند .
یاها اوتا به محض اینکه خبر را شنید به گرگ تبدیل شد . او به تنهایی رفت تا خون آشام را نابود کند.تاها آکی و
پسرانش و همسر سومش و بزرگان قبیله اش بدنبال او رفتند.
در ابتدا نتوانستند موجود را بیابند، فقط آثار حمله اش هویدا بود. بدنهاي خرد شده ، جویهاي خون روي جاده هرجا که او
ظاهر شده بود روان بود. سپس جیغها را شنیدند و شتابان به پناهگاه رفتند.
یک مشت کوئیلیت براي فرار به کشتی ها پناه بردند. زن سرد مانند کوسه بدنبال آنها شنا کرد و با قدرت شگفت
انگیزش شکم قایق آنها را شکست. وقتی کشتی غرق شد ، او کسانی را که براي فرار تلاش می کردند را نیز از بین
برد. او گرگ بزرگ را در کرانه ي ساحل دید و شناگران فراري را فراموش کرد. به حدي سریع شنا می کرد که مانند
لکه اي بود و آبچکان و با شکوه آمد تا در مقابل یاها اوتا ایستاد. او با یک انگشت سفید به او اشاره کرد و پرسش
نامفهوم دیگري پرسید. یاها اوتا منتظر شد.
این یک جنگ تن به تن بود. او به اندازه ي جفتش جنگاور نبود.اما یاها اوتا تنها بود ؛ کسی نبود تا حواس زن
خشمگین را از یاها اوتا پرت کند.
وقتی یاها اوتا از دست رفت ، تاها آکی فریاد مبارزه طلبی سرداد . او لنگ لنگان جلو رفت و به گرگ پوزه سفید باستانی
تبدیل شد. گرگ پیر بود ، اما این تاها آکی بود ، همان مرد روحی ، و خشم دیوانه وارش او را قوي کرد. مبارزه دوباره
آغاز شد .
همسر سوم تاها آکی مرگ پسرش را قبل از مرگ خودش دیده بود. اکنون شوهرش می جنگید و امیدي نداشت که او
ببرد. او تمام کلماتی که شاهدان به شورا گفته بودند را شنیده بود.او داستان اولین پیروزي یاها اوتا را شنیده بود و
می دانست که سرگرم شدن قاتل به برادرش او را نجات داده بود.
همسر سوم خنجري را از کمر یکی از پسران که در کنارش ایستاده بود بیرون کشید. همه ي آنها پسران نوجوانی بودند
، هنوزمرد نبودند و او می دانست وقتی پدرشان شکست می خورد آنها می مردند.
همسر سوم با خنجر بالا گرفته به سمت زن سرد دوید. زن سرد لبخندي زد ، آشکارا حواسش از جنگ با گرگ پیر پرت
شد. او ترسی از این انسان مونث ضعیف یا دشنه اي که حتی خراشی بر پوست او نمی انداخت نداشت ، و احتمالاً
می خواست تاها آکی را از نسیم مرگی که بر او می وزید نجات دهد.
سپس همسر سوم کاري کرد که زن جان سرد انتظارش را نداشت. او جلوي پاي خون آشام به زانو افتاد و دشنه را در
قلب خودش فرو برد .
خون از وراي انگشتان همسر سوم فوران کرد و روي زن سرد پاشید. خون آشام نتوانست در مقابل اغواي خون تازه
مقاومت کرده و بدن همسر سوم را رها کند. به طور غریزي به طرف زن درحال مرگ چرخید و براي لحظه اي بِکُلی از
فرط تشنگی از پا درآمد .
دندانهاي تاها آکی بدور گردن زن قفل شد.
که آن پایان جنگ نبود اما تاها آکی اکنون تنها نبود. دو تن از پسران جوان با دیدن مرگ مادر دچار چنان خشمی شدند
که با اینکه هنوز بالغ نبودند ، بصورت روح گرگی شان جهش پیدا کردند. به همراه پدرشان کار موجود را تمام کردند.
تاها آکی دیگرهرگز به قبیله ملحق نشد. او هرگز دوباره به حالت انسانی تغییر شکل نداد.او براي یک روز در کنار بدن
همسر سوم نشست ، هرزمان کسی سعی می کرد او را لمس کند زوزه می کشید ، بعد از آن به جنگل رفت و دیگر
هرگز بازنگشت.
موارد درگیري با جانسرد ها از آن زمان بسیار نادر بوده. پسران تاها آکی از قبیله محافظت کردند تا پسرانشان آنقدر
بزرگ شدند که جاي آنها را بگیرند.هرگز در یک زمان بیشتر از سه گرگ وجود نداشت. این تعداد کافی بود. گهگاه
خون آشامی از این زمینها عبور می کرد اما غافلگیر می شدند ؛ انتظار گرگها را نداشتند. گاهی وقتها گرگی می مرد ، اما
آنها دیگر هرگز تلفات آنچنانی مثل بار اول نداشتند. آنها آموخته بودند چونه با جانسردها مبارزه کنند ، و این دانش را
منتقل کردند ، از فکر گرگ به فکر گرگ دیگر ، از روح به روح ، از پدر به پسر.
زمان گذشت و نوادگان تاها آکی وقتی به بلوغ رسیدند دیگر گرگ نشدند. فقط در موقعیت خاصی ، اگر یک جانسرد
نزدیک باشد ، گرگها برمی گردند. جانسردها همیشه انفرادي یا دونفري آمدند و گله کوچک ماند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***