ارسالها: 8724
#301
Posted: 22 Aug 2012 16:20
خانواده ي بزرگی آمدند و پدر پدر بزرگ شما آماده شد تا با آنها بجنگد. اما رهبر گروه مانند یک مرد با افرایم بلک
صحبت کرد و قول داد به کوئیلیت ها آسیبی نرساند. چشمان غریب و زرد او و اینکه آنها مانند دیگر خون آشام ها
نبودند ،تقریباً ادعاي او را ثابت می کرد. تعداد گرگها بیشتر بود ، وقتی گرگها می توانستند مبارزه را ببرند نیازي نبود که
جانسرد پیشنهاد تعهد بدهد. افرایم قبول کرد. آنها صادقانه در منطقه ي خودشان باقی ماندند ، هرچند که حضورشان
« . بقیه ي جانسردها را به اینجا جذب می کند
و چشمان سیاهش « و تعدادشان گله را به بزرگتر از آنچه که قبیله تا کنون دیده تبدیل کرده است » : کوئیل پیر گفت
که بِکُلی در چروکهاي پوست اطرافش دفن شده بودند ، به نظر رسید براي یک لحظه روي من ثابت ماند.
و بدین ترتیب پسران قبیله ي ما دوباره بار مسؤلیت » : سپس آهی کشید « البته به جزء در زمان تاها آکی » : او گفت
« را به دوش می کشند و در فداکاري که قبل از آنها پدرانشان تحمل کردند ، شریک می شوند
براي مدت زیادي همه ساکت بودند. نوادگان زنده ي جادو و افسانه از وراي آتش با چشمانی مملو از غم به یکدیگر
خیره شدند. همه بجز یکی.
فکر کنم » لب کلفت پایینی او کمی به بیرون جلو آمد .« بار مسؤلیت » : کوئیل با تمسخر با صداي آهسته گفت
« عالیه
آن طرف آتش رو به خاموشی ، سث کلیواتر که در ستایش اتحاد محافظان قبیله اي چشمانش گشاد شده بود ، با
تکان دادن سرش موافقت کرد .
بیلی بیصدا و طولانی خندید و به نظر جادو در التهاب خاکسترها محو شد. ناگهان دوباره فقط حلقه ي دوستان بودند.
جِراد سنگ کوچکی به کوئیل پرت کرد و وقتی که او با ضربه ي سنگ از جا پرید همه خندیدند. مکالمات آهسته اي
اطراف ما در گرفت ، متلک هایی غیر جدي .
چشمان لیا کلیواتر باز نشد. فکر کردم چیز درخشانی مثل اشک روي گونه اش دیدم ، اما وقتی یک لحظه بعد دوباره
نگاه کردم آن رفته بود.
نه من و نه جیکوب صحبت نکردیم. اون خیلی آروم کنار من نشسته بود ، نفسش خیلی عمیق و هماهنگ بود طوري
که من فکر کردم ممکن بود به خواب بره .
فکرم سالها به عقب برگشت . به یاها اوتا یا بقیه گرگها یا زن زیباي جان سرد که به راحتی می تونستم قیافه اشون رو
تصور کنم ، فکر نمی کردم. نه ، من به کسی بیرون از همه ي این جادوها فکر می کردم. تلاش می کردم چهره ي
زن گمنامی که کل قبیله را نجات داده بود ، همسر سوم ، را تصور کنم.
فقط یک زن بدون هیچ موهبت خاص یا تواناییهایی. جسماً ضعیفتر و کُندتر از همه ي هیولاهاي داستان. اما او کلید را
داشته ، راه حل را. او شوهرش را ، پسران نوجوانش را ، قبیله اش را نجات داده بود.
اي کاش آنها نامش را بیاد داشتند ....
چیزي بازویم را تکان داد.
« یالا ، بلز ، ما اینجاییم » جیکوب در گوشم گفت
پلکهایم را بهم زدم ، گیج شدم ، به نظر آتش ناپدید شده بود. به تاریکی غیر منتظره خیره شدم ، سعی کردم محیط
اطرافم را بشناسم . دقیقه اي طول کشید تا درك کنم دیگر روي صخره نبودم. جیکوب و من تنها بودیم. من هنوز زیر
بغلش بودم اما دیگر روي زمین نبودم.
چگونه سوار ماشین جیکوب شدم؟
« ! اهَ ، مزخرف » همینکه فهمیدم خوابم برده بود نفسم بند آمد
« ؟ چقدر دیر شده ؟ لعنتی ! این تلفن احمق کجاست » دیوانه وار جیبهایم را گشتم و خالی بود
« سخت نگیر ، هنوز حتی نصف شب هم نشده. من قبلاً واست بهش زنگ زدم. ببین ، اونجا منتظره »
هنوز حواسم سرجایش نیامده بود. به تاریکی خیره شدم و وقتی چشمم به شکل « ؟ نصف شب » احمقانه تکرار کردم
ولووي سی یارد دورتر افتاد ، ضربان قلبم بالا رفت. بدنبال دستگیره ي در گشتم.
و شیء کوچکی در دست دیگرم گذاشت. تلفن را . « ایناهاش » : جیکوب گفت
« ؟ تو براي من به ادوارد زنگ زدي »
حساب کردم اگه درست رفتار » . به حد کافی چشمهایم به نور عادت کرده بود تا برق لبخند ضعیف جیکوب را ببینم
« کنم ، وقت بیشتري می تونم با توبگذرونم
« ... ممنونم جیک ، واقعا ازت متشکرم. و تشکر بخاطر اینکه امشب دعوتم کردي. اون » متاثر شدم
« وااااي . اون یه چیز دیگه بود » کلمه کم آوردم
و تو حتی بیدار نموندي گاو قورت دادن منو ببینی. نه ، واقعاً خوشحالم که خوشت اومد. این واسه من ... » او خندید
« خوب بود. داشتن تو ، اونم اینجا
در فاصله اي تاریک حرکتی وجود داشت ، چیز رنگ پریده روح مانند در مقابل درختان سیاه بود. قدم میزد؟
برو ، اما زود برگرد ، » : جیکوب در حالیکه متوجه گیجی من شده بود گفت « ؟ آها ، خیلی صبور نیست ، درسته »
« ؟ باشه
هواي سرد دور پاهایم را گرفت و « حتماً جیک » در حالیکه در ماشین را با صداي ترق تروقش باز می کردم قول دادم
مرا لرزاند.
« تخت بخواب ، بلز . نگران هیچی نباش. من امشب مواظبتم »
« نه ، جیک ، یه کم استراحت کن. من خوبم » یک پایم را بیرون روي زمین گذاشتم مکث کردم
اما صدایش بیشتر رئیس مآبانه بود تا موافقت آمیز. « باشه ، باشه » : گفت
« شب بخیر جیک ، ممنون »
و من به عجله بدرون تاریکی رفتم. « شب بخیر ، بلا » او زمزمه کرد
ادوارد پشت خط مرزي به من رسید
در صدایش آسایش خیال موج میزد ؛ دستانش را محکم بدورم پیچید. « بلا » : گفت
« .... سلام ، ببخشید اینقدر دیر کردم. خوابم برد و »
خسته » . او به سمت ماشین خیره شد و من مثل چوب کنارش تلو تلو می خوردم « . می دونم . جیکوب توضیح داد »
« اي ؟ میتونم بغلت کنم
« من خوبم »
« ؟ بذار تو رو ببریم خونه تو رختخواب. خوش گذشت »
آره . حیرت انگیز بود ، ادوارد . کاش تو هم می تونستی بیاي. حتی نمی تونم توصیفش کنم. باباي جیک افسانه هاي »
« . قدیمی رو برامون تعریف کرد که مثل ... مثل جادو بود
« بعدا باید همه رو برام تعریف کنی. بعد از اینکه خوب خوابیدي »
سپس خمیازه ي بزرگی کشیدم. « من درست تعریفش نمی کنم »
شانه هاي ادوارد از خنده می لرزید. او در را برایم باز کرد ، مرا داخل ماشین گذاشت و کمر بند ایمنی را به دورم بست.
چراغهاي روشن می درخشیدند و اطراف ما نور پخش می کردند. به سمت چراغهاي جلوي ماشین جیکوب دست تکان
دادم اما نمی دانستم آیا اشاره ام را دید یا نه.
آن شب بعد از اینکه به چارلی پس داده شدم ، آنطور که انتظارش را داشتم به هیچ دردسري نیفتادم چون جیکوب به
او هم زنگ زده بود ، بجاي مستقیم چپیدن در رختخواب ، به بیرون پنجره ي باز خم شدم و منتظر بازگشت ادوارد
شدم. شب به نحو غافلگیرکننده اي سرد بود ، تقریباً زمستانی بود. اصلاً روي صخره هاي بادخیز متوجه هوا نشده بودم
، احتمالاً علتش بیشتر از اینکه نشستن در کنار آتش باشد ، نشستن پهلوي جیکوب بوده.
همینکه باران شروع شد قطرات کوچک یخزده بصورتم خورد .
براي دیدن اطراف صنوبرهاي سه گوش که در باد خم شده و تکان می خوردند ، هوا زیادي تاریک بود. اما من به هر
حال در جستجوي اشکال دیگر در طوفان ، به چشمانم فشار آوردم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 6216
#302
Posted: 22 Aug 2012 16:21
ALI2012
خسته نباشی عزیزدل مهسا
کارت حرف نداره
" تـــو " تکـرار نـمی شوی این
مــــنمـ ....
که وابســـته تر مـی شــوم....
ارسالها: 8724
#303
Posted: 22 Aug 2012 16:21
شبح کم رنگی مثل یک روح در تاریکی حرکت کرد... یا شاید هم هیکل سایه وار یک گرگ بسیار بزرگ... چشمان
من بسیار ضعیف بودند.
بعد حرکتی در تاریکی درست کنار من وجود داشت. ادوارد از پنجره ي باز به داخل لغزید ، دستانش سرد تر از باران بود.
همینکه ادوارد مرا به حلقه ي بازوانش کشید لرزیدم ،
« ؟ جیکوب اون بیرونه » : پرسیدم
« آره ... یه جاهایی. و ازمه هم داره میره خونه »
دوباره لرزیدم. « هوا سرد و بارونیه . این کار خیلی احمقانه اس » : آهی کشیدم
« . بلا ، هوا فقط واسه تو سرده » شانه هایش از خنده لرزید
در رویاهایم نیز هوا سرد بود ، شاید بخاطر اینکه در آغوش ادوارد خوابیده بودم. اما خواب دیدم بیرون در طوفان بودم ،
باد موهایم را به صورتم می کوبید و چشانم را بسته بود. من روي هلال صخره اي فرست بیچا یستادم ، سعی می کردم
هیکل هایی که بسرعت حرکت می کردند و من فقط بطور تیره و تار در تاریکی از کرانه ساحل می دیدمشان را
بشناسم. اول چیزي نبود جز برق سفید و سیاهی که به سمت هم یورش می بردند . بعد به محض اینکه ماه از پشت
ابرها درآمد ، همه چیز را توانستم ببینم.
رزالی که موهاي مرطوب و موزون و طلایی اش تا پشت زانوهایش در نوسان بود، داشت به روي گرگ بزرگی که
درون پوزه اش گلوله اي نقره اي می درخشید ، می پرید که من خود به خود تشخیص دادم بیلی بلک بود.
اقدام به دویدن کردم اما خود را در حرکت آهسته ي بیهوده ي خیالبافانه اي یافتم. سعی کردم بر سرشان فریاد بکشم
و بگویم که بس کنند ، اما صدایم توسط باد دزدیده شده بود و نمی توانستم صدایی ایجاد کنم. دستهایم را تکان دادم
به امید اینکه توجهشان جلب شود. چیزي در دستم درخشید و متوجه شدم دست راستم خالی نبود.
شمشیر بلند و تیز و باستانی نقره اي که خون سیاه و خشک شده روي آن کبره بسته بود، در دست داشتم .
شمشیر را از دستم پرتاب کردم و عقب پریدم ، چشمانم ناگاه باز شد و روي تاریکی مطلق اتاق خوابم قفل شد. اولین
چیزي که تشخیص دادم این بود که تنها نبودم ، و چرخیدم تا صورتم را در سینه ي ادوارد دفن کنم. با علم به اینکه
بوي شیرین پوستش موثر تر از هرچیز دیگر کابوس را فراري می دهد.
« ؟ بیدارت کردم » پچ پچ کرد
صداي کاغذ می اومد ، ورق زدن کاغذ ؛ و صداي تلپ ضعیفی آمد ، انگار که چیزسبکی روي کف چوبی اتاق بیفتد.
« خواب بدي دیدم » همین که بازویش محکمتر شد به دورم آهی از روي رضایت کشیدم « نه » نجوا کردم
« ؟ دلت می خواد درباره اش بهم بگی »
« خیلی خسته ام . شاید صبح . اگه یادم بیاد » سرم را به چپ و راست تکان دادم
احساس کردم خنده ي خاموشی او را تکان داد .
« صبح » موافق بود
« ؟ چی داشتی می خوندي » هنوز واقعاً بیدار نبودم زمزمه کردم
« بلندي هاي بادگیر » : گفت
« . فکر می کردم از اون کتاب خوشت نمی آد » خواب آلوده اخمی کردم
علاوه بر این هرچه بیشتر با » . طنین آهنگین صداي نرمش مرا به بیهوشی افکند « تو اونو جا گذاشتی » زمزمه کرد
تو وقت می گذرانم بیشتر رفتارهاي انسانی برایم قابل درك می شود. دارم کشف می کنم که می تونم به روشهایی که
« قبلاً برایم غیرممکن بود با هیث کلیف همدردي کنم
« هوم م م م » : آ ه کشیدم
او چیز دیگري گفت ،چیزي آهسته , اما من قبلا به خواب رفته بود .
صبح بعد مروارید خاکستري و آرام طلوع کرد. ادوارد در مورد رویا ي من سوال کرد ، اما من نتوانستم آنرا بخاطر بیاورم.
فقط بیاد آوردم که سردم بود و وقتی که بیدار شدم خوشحال بودم که ادوارد آنجا بود. او مرا بوسید ، آنقدر طولانی که
ضربان قلبم بالا رفت ، سپس به خانه رفت تا لباسش را عوض کند و ماشینش را بیاورد.
من سریعاً لباس را پوشیدم ، حق انتخابم کمتر شده بود. هرکس که جالباسی مرا غارت کرده بود به نحو قابل سرزنشی
کمد مرا داغان کرده بود. این موضوع اگر اینقدر ترسناك نبود ، جدا آزاردهنده میشد.
تقریباً داشتم براي صبحانه پایین می رفتم ، متوجه شدم که کتاب بلندیهاي بادگیر با صفحه باز کف اتاق افتاده جایی
که ادوارد دیشب انداخته بود و نشانگر صفحه آن جایی بود که همیشه من می خواندم.
کنجکاوانه آنرا برداشتم و سعی کردم بخاطر بیاورم چه گفته بود. چیزي درباره ي احساس همدردي براي هیث کلیف ،
از میان این همه آدم. این نمی توانست درست باشد ، باید آن قسمت را در خواب دیده باشم.
سه کلمه در صفحه ي باز چششمم را گرفت ، و باعث شد کل پاراگراف مربوطه را بخوانم. سخنان هیث کلیف بود و
من آن قطعه را از حفظ بودم.
و اینجاست که شما تفاوت بین احساسات ما را می بینید :
اگر او جاي من بود و من جاي او ، گرچه از او متنفرم به حدي که زندگی ام جهنم شده ، هرگز به روي او دست بلند »
نمی کردم. اگر دوست دارید می توانید دیر باور به نظر آیید.من هرگز او را از کتی دور نمی کنم ، آن هم به مدتی که
کتی آرزومند او شود. لحظه اي که علاقه ي کتی پایان یابد ، من قلب آن مرد را بیرون می کشم و خونش را
می نوشم. اما تا آن وقت ، اگر مرا باور نمی کنید پس مرا نشناخته اید ، تا آن وقت ، من قبل از اینکه یک تار مویش را
« لمس کنم ، ذره ذره می میرم
« خونش را می نوشم » سه کلمه اي که به چشمم آمده بود این بود
به خود لرزیدم.
بله ، مطمئنا باید خواب دیده باشم که ادوارد چیز مثبتی در مورد هیث کلیف گفت. و احتمالا این صفحه همانی نبود که
او داشت می خواند. کتاب وقتی افتاده بود می توانست روي هر صفحه اي باز شده باشد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#304
Posted: 22 Aug 2012 16:25
فصل دوازدهم
زمان
« ... من پیش بینی کرده ام » : آلیس با لحنی که حاکی از بدشگونی بود گفت
ادوارد آرنجش را به طرف پهلوي او پرت کرد که آلیس به راحتی جاخالی داد .
باشه ، ادوارد داره مجبورم می کنه اینکارو بکنم. من پیش بینی کردم که اگه غافلگیرت کنم » : آلیس غرولندي کرد
« بدجوري دچار مشکل میشی
ما بعد از مدرسه داشتیم قدم زنان به طرف ماشین می رفتیم ، و من کاملاً از اینکه از چه چیزي صحبت می کرد
بی اطلاع بودم.
« ؟ میشه ، انگلیسی » : تقاضا کردم
« بچه بازي در نیاري . بداخلاقی هم نداریم ها »
« حالا دیگه ترسیدم »
بنابراین تو ، یعنی ما ، یه پارتی فارغ التحصیلی داریم . چیزه بزرگی نیست . هیچی واسه قاطی کردن نیست. اما دیدم »
« اگه بخوام با اون غافلگیرت کنم جوش می آري و قاطی می کنی
و ادوارد گفت باید بهت » : آلیس رقصان از سر راه ادوارد که می خواست موهایش به هم بریزد فرار کرد و ادامه داد
« بگیم . اما هیچی نیست ها . من بهت قول می دم
« ؟ آیا جا داره بحث کنیم » : به سختی نفسی کشیدم
« نه اصلاً »
« باشه ، آلیس من می آم . اما از هر دقیقه اش متنفرم. قول می دم »
« این محبتت رو می رسونه ! به هر جهت ، من عاشق هدیه هستم. تو نباید خودتو به زحمت می انداختی »
« ! آلیس من هدیه نگرفتم واست »
« اوه ، اینو می دونم. اما اینکارو می کنی »
با وحشت مغزم را تحت شکنجه قرار دادم تا بتوانم بیاد بیاورم. اصلاً چه چیزي تصمیم گرفته بودم ، براي فارغ
التحصیلی به او هدیه بدهم که اواحتمالا دیده بود .
« ؟ حیرت آوره ، یه نفر چقدر می تونه بچه باشه که اینقدر مردم آزار باشه » : ادوارد زمزمه کرد
« این یه استعداد خدا دادیه » : آلیس خندید
نمی تونستی واسه گفتنش به من چند هفته صبر کنی؟ حالا من باید مدت طولانی تري دچار » : با کج خلقی گفتم
« استرس باشم
آلیس به من اخم کرد.
« ؟ بلا ، می دونی اون روز چه روزیه » : او به آرامی گفت
« ؟ دوشنبه »
او آرنج مرا چنگ زد و مرا نیم دور چرخاند رو به پوستر زرد « بله . دوشنبه است ... چهارم » او چشمانش را تابی داد
بزرگی که بر در سالن ورزش چسبانده شده بود. آنجا با حروف بزرگ سیاه تاریخ فارغ التحصیلی بود.
دقیقا یک هفته از امروز.
« ؟ چهارمه ؟ ژوئن ؟ مطمئنی »
یک جواب هم نیامد. آلیس فقط سرش را غمگینانه تکان داد ، وانمود کرد نا امید شده . و ادوارد یک ابرو بالا انداخت .
تلاش کردم در مغزم به عقب بشمرم ، اما نمی تونستم بخودم بقبولانم « ؟ نمی تونه باشه ! چطوري این اتفاق افتاد »
روزها چطور گذشته بودند.
احساس کردم کسی لگدي به پشتم زده. روزهاي استرس ، نگرانی ... به نحوي در میان تمام نگرانی ها و عقده هایی
که وقتم را گرفته بودند ، زمانم ناپدید شده بود. فضایم براي مرتب کردن همه امور ، برنامه ریزي ، غیب شده بود. من
خارج از زمان بودم.
و آماده نبودم.
نمی دانستم چگونه این کار را انجام دهم. چگونه به چارلی و رنه ... به جیکوب ... به انسان بودن ، خداحافظ بگویم ... .
دقیقاً می دانستم چه می خواهم ، اما ناگهان از رسیدن با آن وحشتزده بودم.
در فرضیه ، مشتاق بودم ، حتی بیشتر ، تا براي ابدیت وارد معامله ي مرگ شوم. غیر از همه این ها ، این کلیدي بود
براي تا ابد کنار ادوارد ماندن. و بعد حقیقت این بود که من داشتم توسط افراد شناخته و ناشناخته شکار می شدم. ترجیح
می دادم همینطور بی خاصیت و خوشمزه ، دست روي دست نگذارم تا دست یکی از آنها به من برسد .
درفرضیه ، همه ي اینها مفهوم داشت .
در عمل ، انسان بودن همه چیزي بود که من بلد بودم. آینده ي ماوراي آن بزرگ و سیاه بود که نمی توانستم بشناسم
مگر اینکه در آن می جهیدم.
این اطلاعات ساده ، تاریخ امروز ، که کاملا آشکار بود که من باید ناخودآگاه آنرا سرکوب کرده باشم ، برایم
ضرب العجلی بود که من بی صبرانه روزها را براي رسیدنش تا احساس قرار گرفتن در مقابل جوخه ي آتش شمرده
بودم.
به طور مبهم ، ملتفت بودم که ادوارد در ماشین را برایم نگه داشت ، که آلیس از صندلی عقب تند تند پچ پچ می کرد ،
که باران چکش وار به شیشه ي جلو می کوبید. به نظرم ادوارد متوجه شد که من فقط بدنم آنجا بود ؛ او براي بیرون
کشیدن من از پریشان حواسی ام تلاشی نکرد. یا شاید کرد و من از ماورا توجه می کردم.
جلوي خانه ما ایستادیم ، ادوارد مرا تا کاناپه همراهی کرد و مرا کنار خودش روي مبل کشید. از پنجره به بیرون ، به
درون مه مایع خاکستري خیره شدم ، و سعی کردم جاییکه راه رفته بود را پیدا کنم. چرا داشتم مضطرب می شدم؟ دیده
بودم که ضرب العجل داشت تمام می شد. چرا حالا که آخر ضرب العجل بود باید می ترسیدم؟
نمی دانم ادوارد چه مدت گذاشت من در سکوت به بیرون از پنجره خیره بمانم. اما باران در تاریکی شب داشت ناپدید
می شد و سرانجام ادوارد خیلی دیرش شده بود .
او دست سردش را طرف دیگر صورتم گذاشت و چشمان طلایی اش را روي من ثابت نگه داشت.
« ؟ میشه لطف کنی و به من بگی داري به چی فکر می کنی؟ قبل از اینکه دیوونه بشم »
چه می توانستم به او بگویم؟ که من یک آدم بزدل ترسو بودم؟ بدنبال کلمات می گشتم .
« لبهات سفید شده . حرف بزن ، بلا »
فوت بزرگی بیرون دادم . چه مدت بود که نفسم را نگه داشته بودم؟
« تاریخش منو بیچاره می کنه . همش همین » : پچ پچ کنان گفتم
او صبر کرد ، چهره اش مملو از نگرانی و شک بود .
صدایم بند آمد. « ... نمی دونم چکار کنم... به چارلی چی بگم ... چی بگم ... چطور » : سعی کردم توضیح دهم
« ؟ درباره ي مهمونی »
« نه ، اما از یادآوریت ممنون » اخم کردم
همینطور که چهره ام را می خواند باران شدیدتر شد .
« پچ پچ کنان گفت : تو آماده نیستی »
یک واکنش غیر ارادي بود. می توانستم بگویم دروغم را فهمید ، بنابراین نفس « هستم » : فوراً به دروغ گفتم
« . مجبورم باشم » : عمیقی کشیدم و حقیقت را گفتم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#305
Posted: 22 Aug 2012 16:29
mahsadvm: خسته نباشی عزیزدل مهسا
کارت حرف نداره
مرسی عزیزدلممممم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#306
Posted: 22 Aug 2012 16:44
« تو به هیچی مجبور نیستی »
همینکه دهانم را به ارائه دلایل گشودم می توانستم میزان وحشت در « ! ... ویکتوریا ، جین ، هرکی که تو اتاقم بوده »
نگاهم را حس کنم .
« دلایل بیشتري براي صبر کردن وجود داره »
« ! اونا هیچ مفهومی ندارن، ادوارد »
دستانش را محکمتر روي صورتم فشار داد و با کمی تامل صحبت کرد .
بلا ، هیچ کدام از ما یه انتخاب نداشتیم . تو دیدي که این مساله چکار کرده ، مخصوصاً با رزالی . ما هممون تقلا »
می کنیم با خودمون در چیزي که هیچ کنترلی روش نداشتیم کنار بیایم. من نمیذارم واسه تو هم اونجوري باشه . تو
« حق انتخاب داري
« من قبلا انتخابمو کردم »
هی ، هی ، چون خطر داره دور سرت می چرخه تو داري اینکارو می کنی. ما مواظب همه چیز هستیم ، و من از تو »
« مراقبت می کنم
وقتی اینو پشت سر بذاریم ، و هیچ اجباري روي سرت نباشه ، بعد تو می تونی اگه هنوز بخواي ، تصمیم » ادامه داد
« بگیري که به من ملحق شی . اما نه بخاطر اینکه می ترسی. تو مجبور نیستی اینکارو بکنی
« کارلایل قول داد ، بعد از فارغ التحصیلی » : بر خلاف عادت همیشگی زیر لب من من کنان گفتم
« و مطلقاً ، نه تا وقتی می ترسی » : او با لحن مطمئنی گفت « . نه تا وقتی آماده نیستی »
پاسخ ندادم.در خود توان مباحثه نمی دیدم .
« چیزي براي نگرانی وجود نداره » پیشانی ام را بوسید
« هیچی بجز یک سرنوشت بد قریب الوقوع » خنده ي ضعیفی کردم
« به من اعتماد کن »
« اعتماد دارم »
هنوز داشت صورتم را نگاه می کرد منتظر بود تا آرامش پیدا کنم.
« ؟ میتونم یه چیزي ازت بپرسم » : گفتم
« هرچی دلت می خواد بپرس »
تامل کردم ، لبم را گزیدم و سوال کاملاً متفاوت با چیزي که نگرانش بودم پرسیدم.
« ؟ چی قراره واسه فارغ التحصیلی آلیس بگیرم »
« ... به نظر می رسید انگار تو داشتی واسه هردومون بلیط کنسرت می گرفتی » پوزخندي زد
کنسرت در تاکوما. هفته ي پیش تو روزنامه یه آگهی دیدم ، و » . آنقدر خیالم راحت شد ، تقریباً لبخند زدم « ! درسته »
« فکر کردم این چیزیه که تو دوست داشتی چون گفتی سی دي خوبی بود
« ایده ي خوبیه . ممنون »
« امیدوارم فروشش هنوز تموم نشده باشه »
« این فکریه که باید روش حساب کرد ، باید بفهمم »
آه کشیدم .
« یه چیز دیگه می خواستی بپرسی » : گفت
« ! خوب می فهمی » : اخم کردم
« خیلی واسه خوندن صورتت تمرین کردم . بپرس »
چشمانم را بستم و به سمتش خم شدم در حالیکه صورتم را در سینه اش پنهان می کردم پرسیدم :
« تو نمی خواهی من یه خون آشام بشم »
« این یه سوال نیست » به نرمی گفت و کمی طولانی تر مکث کرد و بعد از دقیقه اي اشاره کرد « نه نمی خوام »
« ؟ خوب ... من نگران بودم ... چرا این طوریه احساست »
« ؟ نگران » غافلگیر شد
« ؟ میشه بهم بگی چرا؟ ، همه ي حقیقت رو بگو ، بدون اینکه ملاحظه ي احساسات منو بکنی »
« ؟ اگه جواب سوالت رو بدم ، میشه بعدا علت سوالت رو توضیح بدي » براي یک دقیقه تامل کرد
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم ، صورتم هنوز پنهان بود.
تو می تونی خیلی بهتر اینکارو بکنی ، بلا . می دونم که تو باور داري من روح » او قبل از پاسخ نفس عمیقی کشید
براي من » سرش را به آرامی تکان داد « ... دارم ، اما من کاملاً اونطوري متقاعد نیستم ، و براي به خطر انداختن تو
اجازه دادن ، به این اجازه ي اینکه تو اونچه که من هستم بشی فقط واسه اینکه می خوام از دستت ندم .
خودخواهانه ترین اقدامیه که می تونم تصور کنم. براي خودم این چیزیه که بیشتر از هرچیز می خوام . اما براي تو
خیلی خیلی بیشتر می خوام. دادن این اجازه جنایته . این خودخواهانه ترین چیزیه که من انجام می دم ، حتی اگه تا ابد
زندگی کنم. اگه هر راهی براي من وجود داشته باشه که براي تو انسان بشم ، مهم نیست که قیمتش چی باشه ، من
« . بهاشو پرداخت می کنم
هنوز خیلی آرام نشسته بودم ، سعی می کردم این را هضم کنم.
ادوارد فکر می کرد که داشت خودخواهی می کرد.
احساس کردم لبخندي روي چهره ام نشست.
بنابراین ، موضوع این نیست که می ترسی از من دیگه خوشت نیاد ، وقتیکه متفاوت بشم ، وقتیکه دیگه نرم و گرم »
« ؟ نیستم و همین بو رو ندم ؟ تو واقعا می خواي منو حفظ کنی ، مهم نیست که من چطوري بشم
سپس قبل از اینکه بتوانم جواب دهم داشت « ؟ تو نگران بودي دوستت نداشته باشم » او نفس تندي کشید
« ! بلا ، براي یک انسان عاقل بی طرف ، تو خیلی خیلی می تونی کند ذهن باشی » می خندید و
می دانستم که فکر می کرد این احمقانه است ، اما خیالم راحت شد.
اگر او واقعاً مرا می خواست من می توانستم بقیه اش را پشت سر بگذرم ... به نحوي. خودخواه ، ناگهان به نظر
می رسید کلمه ي قشنگی است .
انعکاس خوش خلقی اش هنوز در « . بلا ، فکر کنم تو تشخیص نمی دي اونطوري چقدر براي من راحت تره » : گفت
وقتی که من مجبور نباشم همش تمرکز کنم روي اینکه تو رو نکشم. یقیناً دلم واسه یه چیزایی تنگ » صدایش بود
« ... میشه. اول واسه این
او همینطور که گونه ام را نوازش می کرد در چشمان من خیره شد و من احساس کردم که خون به رنگ پوستم هجوم
آورد . او با ملایمت خندید.
این پرمعناترین صدا توي دنیاي » او خیلی جدي اما هنوز با لبخندي کوچک ادامه داد « . و دوم واسه صداي قلبت »
منه. الان خیلی باهاش کوك و هماهنگم ، قسم می خورم می تونم از مایلها دورتر از اینجا ردشو بگیرم. اما همه ي این
تو! ، این چیزیه که دارم حفظش می کنم. » . دست مرا در دستانش گرفت « ، ! چیزا به اندازه ي این اهمیت نداره . این
« تو همیشه بلاي من می مونی. فقط یه ذره بادوام تر
آه کشیدم و با خرسندي اجازه دادم چشمانم بسته شوند ، در حالیکه به دستانش تکیه داده بودم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#307
Posted: 22 Aug 2012 16:45
« ؟ حالا میشه بخاطر من به یه سوال جواب بدي؟ همه ي حقیقت رو ، بدون ملاحظه ي احاسات من » : پرسید
« البته » در حالیکه چشمانم از این سورپریز گشاد شده بود ، فورا جوب دادم
او چه می خواست بداند ؟
« تو نمی خواي زن من بشی » او کلمات را به آهستگی بیان کرد
قلبم ایستاد ، بعد با آخرین سرعت شروع به تپیدن کرد. عرق سرد شیرینی پشت گردنم نشست و دستانم یخ کرد .
او منتظر شد ، نگاه می کرد و به واکنشم گوش می کرد .
« این یه سوال نیست » : عاقبت پچ پچ کنان گفتم
نگاهش را به پایین دوخت ، مژگانش روي گونه هایش سایه هاي بلندي انداخت و دستانش را از صورتم انداخت تا
دست چپ منجمد شده ي مرا بگیرد. وقتی که صحبت کرد با انگشتانم بازي می کرد .
« . نگران بودم که چرا اینطوریه احساست »
« اینم یه سوال نبود » سعی کردم آب دهانم را قورت بدهم ، پچ پچ کنان گفتم
« ؟ بلا ، لطفا »
« ؟ حقیقت » در حالیکه فقط کلمات را بزبان می آوردم
« البته ، می پذیرم ، هرچی که هست »
« می خواي بهم بخندي » نفس عمیقی کشیدم
« بخندم ؟ نمی تونم حتی تصورشو بکنم » چشمانش بالا آمد برقی در چشمانم فوران کرد ، شوکه بود
باشه ، » . و آهی کشیدم. صورتم از سفیدي با شعله اي از اندوه رو به سرخی رفت « . حالا می بینی » زمزمه کردم
فقط خیلی ... خیلی ... خیلی خجالت » اعتراف کردم « ! خُب! مطمئنم مثل اینه که جوك بشنوي ، اما یه جوك واقعی
و صورتم را دوباره در سینه اش پنهان کردم . « . می کشم
مکث مختصري ایجاد شد.
« درکت نمی کنم »
سرم را یکطرفی به عقب خم کردم و به او زل زدم ، خجالت مجبورم کرد مژگانم را ببندم در حالیکه در درون درگیر
بودم.
ادوارد ! من از اون دخترا نیستم. از اونایی که تا از دبیرستان میان بیرون یه راست میرن شوهر می کنن مثل »
بعضی از دهاتهاي شهراي کوچیک و اونایی که توسط دوست پسرشون آبستن شدن! می دونی مردم چه فکري
می کنن؟ . متوجهی الان قرن چندمه ؟ مردم در هجده سالگی ازدواج نمی کنن ! نه مردم با هوش ، نه مردم آبرومند و
کم آوردم ، چنته ام خالی شد . « ... رشد کرده! من نمی خواستم چنین دختري باشم! این نیست که من کی ام
همینطور که ادوارد در حین جواب من فکر می کرد چهره اش غیر قابل خواندن بود.
« ؟ همش همینه » : عاقبت پرسید
« ؟ این کافی نیست » ذهنم خالی شد
« ؟ یعنی این نیست که ... تو بیشتر به خود جاودانه بودن مشتاقتري، تا اینکه فقط به من مشتاق باشی »
و بعد آنطور که من پیش بینی کرده بودم که او بخندد ، من آن کسی بودم که ناگهان دچار حمله ي خنده ي عصبی
شده بودم.
اینجا رو باش ... من همیشه ... فکر می کردم که ... » : بین دو خنده ي بریده بریده ي عصبی نفس نفس زنان گفتم
« ! تو خیلی خیلی ... از من باهوشتري
مرا بغل کرد و می توانستم احساس کنم که داشت با من می خندید .
بدون تو جاودانگی هیچ امتیازي نداره. » : درحالیکه برنامه داشتم با وضوح بیشتر و کمترین تلاش صحبت کنم گفتم
« . بدون تو یه روز هم نمی خوام
« خب ، این مایه ي تسکینه » : گفت
« هنوز ... این هیچی رو تغییر نمیده »
گرچه فهمیدنش خوب بود. و من دیدگاهت رو فهمیدم، بلا ، راستی راستی می فهمم . اما اگه سعی کنی منو هم در »
« نظر بگیري خیلی بیشتر از اون خوشم می آد
تا بعدش آرام گرفته بودم و بلاخره به نشانه موافقت سر تکان دادم و تلاش کردم اخم را از صورتم دور کنم.
چشمان طلایی مایعش همانطور که مرا گرفته بودند به نحو هیپنوتیزم کننده اي به گردش در آمد.
ببین بلا ، من همیشه از اون پسرا بودم . تو دنیاي من ، من قبلا مرد بودم . دنبال معشوقه نبودم. نه ، از هوس ، »
دورتر از اون بودم که جویاي این چیزا باشم؛ من به هیچی فکر نمی کردم جز اینکه ایده آلم افتخار به جنگی بود که
مکث کرد ، سرش را یکوري گرفت : « ... اونا طرح کلی شو می ریختن. بعدشم ، اگر معشوقه اي پیدا کرده بودم
می خواستم بگم اگه یکی رو پیدا کرده بودم ، اما نمی گم. اگه تو رو پیدا کرده بودم ، شک ندارم که چطور به اینکار »
اقدام می کردم . من از اون پسرام که به محض اینکه کشف می کردم تو اونی بودي که دنبالش می گشتم ، در مقابلت
یک زانو روي زمین می نشستم و تمام تلاشمو براي درخواست ازدواج از تو می کردم. من تو رو با تمام معناي کلمه تا
« ابد می خواستم ، حتی اگه تمام معناي کلمه کامل نبود
با لبخند یکوري اش به من لبخند می زد.
با چشمان گشاد منجمد به او خیره شدم.
« بلا ، نفس بکش » لبخند زنان بیادم آورد
نفس کشیدم.
« ؟ می تونی به من حق بدي؟ ، بلا ، حتی یه ذره کوچولو »
بعد از یک ثانیه ، توانستم.
خود را در یک دامن بلند و پیراهن توري یقه بلند با موهایم که بالاي سرم جمع شده بود دیدم . ادوارد را دیدم که در
کت و شلوار روشنی بسیار جذاب بود و با دسته گلی از گلهاي وحشی کنارم روي ایوان رقص نشسته بود.
سرم را تکان دادم و آب دهانم را قورت دادم.من فقط نمایی از "آن شرلی گرین گیبل" را دیده بودم.
ادوارد ، چیزه ، ... به عقیده ي من ، ازدواج وتا ابد » در حالیکه از جواب به سوالش طفره می رفتم با صداي لرزانی گفتم
با هم بودن مفهوم انحصاراً به یکدیگر تعلق داشتن یا اسماً و رسماً شامل یکدیگر بودن نیست. و از آنجاییکه در این
« ؟ لحظه داریم در دنیاي من زندگی می کنیم ، شاید باید با زمانه جلو بریم ، آیا می فهمی منظورم چیه
اما از طرف دیگه ، تو بزودي تمام زمان رو پشت سر میذاري. پس چرا باید رسوم زودگذر » : او شمرده شمرده گفت
« ؟ یک فرهنگ محلی اینقدر زیاد روي تصمیمت اثر بذاره
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#308
Posted: 22 Aug 2012 16:45
« ؟ کی ؟ توي رم » لبم را گزیدم
بلا ، مجبور نیستی امروز بله ، یا نه ، بگی. هرچند ، خوبه هر دو طرف قضیه رو بفهمیم. اینطور فکر » به من خندید
« ؟ نمی کنی
« ؟ ... پس شرط تو »
« ... هنوز مفهومی داره ؟ بلا هدفت رو می فهمم ، اما اگه بخواي خودم تو رو تغییر میدم »
من داشتم میرفتم که براي رژه ي عروسی آماده بشم، اما با آهنگی که « دووم دووم دا - دووم » زیر لب وزوز کردم
نواي نوحه می داد .
زمان به سرعت گذشتن را ادامه داد.
آن شب بدون رویا گذشت ، و بعد صبح بود و مراسم فارغ التحصیلی نه رو در رویم خیره شده بود. یک کوه کتاب و
جزوه براي مطالعه براي امتحان نهائی مانده بود و می دانستم که نصف آنها را هم در چند روز باقی مانده نمی توانستم
بخوانم.
وقتی براي صبحانه پایین آمدم ، چارلی قبلاً رفته بود. یادداشتی برایم گذاشته بود که یادآوري می کرد چیزهایی را باید
بخرم. امیدوار بودم آگهی کنسرت هنوز در جریان باشد ، شماره تلفنش را براي خریدن بلیطهاي لعنتی احتیاج داشتم.
این دیگر خیلی هدیه به حساب نمی آمد ، همه ي سورپرایزش از بین رفته بود.البته ، کلاً تلاش براي سورپرایز کردن
آلیس نقشه ي درخشانی نبود.
می خواستم از قسمت سرگرمی ها بگذرم که تیتر سیاه توجهم را جلب کرد. لرزه اي از ترس بجانم افتاد ، نزدیکتر خم
شدم تا داستان صفحه اول را بخوانم.
سیاتل توسط کشتارها غرق در ترس و وحشت شد
از زمانیکه سیاتل شکارگاه بیشتر قاتلان سریالی پرکار تاریخ ایالات متحده بود ، کمتر از یک دهه گذشته بود. گري
ریجوِي ، قاتل منطقه ي گرین ریور ، محکوم به قتل 48 زن شد.
و اکنون یک سیاتل محاصره شده باید احتمالا با این حقیقت مواجه شود که می تواند در این لحظه پناهگاه بیشترازحتی
یک هیولاي بسیار ترسناکتر شده باشد.
پلیس ، قتلها و ناپدیدشدنهاي اخیر را کار یک قاتل سریالی نمی داند. حداقل ، هنوزنه. آنها خیلی تمایل ندارند باور کنند
که این همه کشتار و قصابی جنازه ها می تواند کار یک شخص باشد.این قاتل ، در حقیقت اگر یک نفر باشد ، پس
مسؤل مستقیم 39 قتل و ناپدید شدن ، خلال فقط سه ماه گذشته است. در مقایسه ، در یک پریود 21 ساله در
منطقه ي ریجوي تعداد 48 قاتل قانون شکن بطور پراکنده وجود داشته اند. اگر این مرگها بتواند به یک مرد مرتبط
شود ، پس این بدترین و وحشی ترین قاتل سریالی در تاریخ آمریکاست .
پلیس به جاي رفتن دنبال این فرضیه که گروههاي تبهکاري وارد عمل شده اند، داشت کوتاه می آمد. تعداد کلی
قربانیها و این حقیقت که انگار هیچ الگویی در انتخاب قربانیها نقش نداشته ، فرضیه مذکور را تقویت می کرد.
از جک متجاوز تا تد بانتی گرفته ، هدف قتلهاي سریالی با تشابهاتی مثل سن ، جنسیت ، نژاد یا مخلوطی از هرسه ،
به هم مرتبط بوده اند. قربانیان این جنایات در محدوده سنی آماندا رید دانش آموز ممتاز 15 ساله گرفته تا عمر جنکس
پستچی بازنشسته ي 67 ساله قرار داشتند. قتلهاي زنجیره اي شامل 18 زن و 21 مرد بود. قربانی ها به لحاظ نژادي
هم گوناگون بودند : هند و اروپایی ، آفریقایی ، امریکایی ، اسپانیولی و آسیایی.
آشکار بود انتخاب ها تصادفی بوده .
بنابراین اصلاً چرا به ایده ي قاتل سریالی توجه می شود ؟
براي بررسی نکردن احتمال جرائم غیر مرتبط ، به اندازه ي کافی در نحوه ي وقوع جنایات مزبور تشابهات وجود داشت.
هر مقتولی که کشف شده بود به اندازه اي سوزانده شده بود که براي تعیین هویت به پرونده هاي دندانپزشکی نیاز بود.
به نظر می رسید بکار بردن نوعی ماده ي احتراقی مانند گازوئیل , بنزین , یا الکل براي تداعی یک آتش سوزي بزرگ
بوده باشد. هرچند که هیچ اثري از ماده ي اشتعال زا هنوز یافت نشده بود. تمام جنازه ها با بی دقتی بدون هیچ
کوششی براي مخفی کردنشان رها شده بودند.
وحشتناك تر از همه هنوز این بود که بیشتر باقیمانده ي اجساد شواهدي دال بر نهایت وحشیگري داشت ، استخوانهاي
داغان شده و کنده شده توسط نوعی فشارعظیم که پزشکان قانونی معتقد بودند قبل از مرگ رخ داده ، گرچه که به
رغم در نظر گرفتن یک کشور مدرك ، مشکل می شد از این نتیجه گیري مطمئن بود.
تشابه دیگر که زنجیره اي بودن را می رساند : گذشته از باقیمانده ي اجساد ، کلیه مدارك پاك شده بود. نه اثر انگشتی
، نه رد پایی و نه یک موي غریبه باقی نمانده بود. در این ناپدیدشدنها هیچ دلیلی براي شک وجود نداشت.
خود ناپدید شدنها هم بود .
هیچ کدام از قربانیها آنچه که بتوان بعنوان هدف آسان در نظر گرفت نبودند. هیچ کدام فراري یا بی خانمان نبودند که
آسان ناپدید می شوند و ندرتاً گم شدنشان گزارش می شود. قربانیها از خانه هایشان ، از طبقه اي چهارم آپارتمان ، از
کلوپ سلامتی ، از مهمانی عروسی غیب شده بودند. شاید متحیر کننده ترین این باشد : رابرت والش بوکسور حرفه اي
30 ساله براي قرار ملاقاتی وارد سالن یک تئاتر شد ؛ چند دقیقه بعد از شروع برنامه زنِ طرف قرار وي متوجه شد او در
صندلی اش نیست.جسدش فقط سه ساعت بعد بیست مایل دور تر زمانی پیدا شد که آتش نشانان براي اطفاي حریق
یک انبار زباله خبر شده بودند.
در این قتلهاي خشونت بار الگوي دیگري وجود داشت : تمامی قربانیها در شب ناپدید شده بودند .
و هشداردهنده ترین الگو؟ سرعت . 6 قتل در ماه اول و 11 تا در ماه دوم ارتکاب یافته بود. 22 تا فقط طی ده روز اخیر
اتفاق افتاده بود. و پلیس از زمانیکه اولین جسد نیم سوخته کشف شده بود به یافتن گروه مسؤل جنایات نزدیکتر نشده
بود.
شواهد با هم تناقض داشتند ، آن قطعات وحشتناك. یک گروه تبهکاران خبیث یا یک قاتل سریالی فعال وحشی؟ یا
چیز دیگري که پلیس هنوز تصورش را نکرده است؟
فقط یک نتیجه مسلم بود : چیز مخوفی در کمین سیاتل بود.
سه دفعه مجبور شدم جمله ي آخر را بخوانم و مشکل لرزش دستانم را تشخیص دادم.
« ؟ بلا »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#309
Posted: 22 Aug 2012 16:47
آنطوري که من توجه ام متمرکز بود ، صداي ادوارد ، گرچه آرام و کاملاً غیر منتظره نبود ، اما مرا به هوا پراند ؛ با نفس
بلندي به عقب چرخیدم.
او به درگاه تکیه داده بود و ابروانش در هم گره خورده بود.سپس ناگهان در کنار من و دستانش دستم را گرفته بود.
« ... ترسوندمت؟ متاسفم . باید در می زدم »
« ؟ اینو دیدي » به روزنامه اشاره کردم « ، نه ، نه » : سریعا گفتم
اخمی پیشانی اش را چین انداخت.
« . هنوز خبراي امروز روندیدم. اما می دونستم که بدتر می شه. باید به کاري کنیم ... سریعاً »
خوشم نیومد. از همه اشون متنفر بودم ، اتفاقاتی که پیش می آوردند ، و هرچه یا هرکس در سیاتل بود براستی که
شروع کرده بود به ترساندن من.اما ایده ي آمدن ولتوري واقعا بسیار ترسناك بود.
« ؟ آلیس چی میگه »
مشکل همینجاست. اون نمی تونه چیزي ببینه... گرچه من و اون بارها یه مغزمون فشار آوردیم تا » اخمش شدیدتر شد
یه چیزي سر در بیاریم. اون دیگه داره اطمینانشو از دست میده. احساس می کنه این روزا چیزاي زیادي رو داره از
« . دست میده ، که نشون میده یه جاي کار غلطه. شاید قدرت پیش بینیش داره یه چیزایی رو از قلم میندازه
« ؟ میتونه این اتفاق بیفته » چشمانم گشاد شد
" کی می دونه؟کسی تا حالا مطالعه اي انجام نداده .... اما من واقعا شک دارم. اینجور چیزا در طول زمان گرایش به
« . تشدید شدن دارن. آرو و جین رو ببین
« ؟ پس چی شده »
فکر کنم پیشگویی خود پرورانه . ما بازم براي آلیس صبر می کنیم تا یه چیزي ببینه بعد می تونیم بریم... و ... اون »
چیزي نمی بینه چون ما واقعا تا اون چیزي نبینه جایی نمی ریم. بنابراین او نمی تونه ما رو اونجا ببینه! شاید مجبور
« شیم کورکورانه اونو انجام بدیم
« ! نه » لرزیدم
تو امروز خیلی دلت می خواد بري مدرسه؟ فقط یکی دو روز تا امتحان نهایی فاصله داریم ؛ چیز جدیدي واسه درس »
« دادن به ما ندارن
« ؟ فکر کنم بتونم یه روز رو بدون مدرسه زندگی کنم چکار قراره بکنیم »
« می خوام با جاسپر صحبت کنم »
دوباره جاسپر. عجیب بود. در خانواده ي کالن ، جاسپر همیشه در حاشیه بود ، قسمتی از چیزها بود اما هرگز در مرکز
آنها نبود. این برداشت به زبان نیامده ي من بود ، که جاسپر فقط بخاطر آلیس آنجا بود. این احساس را داشتم که او
همه جا بدنبال آلیس بود ولیکن این روش زندگی ، انتخاب اول او نبود. این حقیقت که او مدت کمتري نسبت به
دیگران به آن رو آورده بود احتمالاً دلیل این بود که او براي ادامه این وضع مشکل بیشتري داشت.
به هیچ قیمت ندیده بودم ادوارد احساس وابستگی به جاسپر داشته باشه. دوباره نگران این شدم که منظورش در مورد
تخصص جاسپر چه بود.
واقعا چیز بیشتري از جاسپر نمی دانستم جز اینکه او قبل از اینکه آلیس او را پیدا کند از یک جایی در جنوب آمده بود.
بنا به دلایلی ادوارد همیشه از هرگونه سوال راجع به برادر جدیدش رم می کرد. و من همیشه خیلی خیلی از این خون
آشام بلند قامت و مو طلایی که انگار یک ستاره ي تازه به شهرت رسیده سینما آشکارا از او دعوت کرده باشد ، ترسیده
بودم.
وقتی به خانه رسیدیم ، کارلایل ، ازمه و جاسپر را در حال مشاهده جدي اخبار دیدیم؛ گرچه آنقدر صداي تلویزیون کم
بود که براي من نامفهوم بود. آلیس در حالیکه صورتش را با دو دست گرفته بود و چهره اش غرق در ناامیدي بود، روي
آخرین پله ي راه پله فرود آمد .
همینطور که ما داخل خانه می رفتیم ، امت یورتمه وار از در آشپزخانه گذشت , کاملاً راحت به نظر می رسید. هرگز
چیزي امت را ناراحت نمی کند .
« ؟ سلام، ادوارد ؛ بلا ، زیرآبی »
« هر دومون » ادوارد به او یادآوري کرد
« بله ، اما این اولین باره که بلا دبیرستان رو می گذرونه. ممکنه یه چیزي رو از دست بده » امت خندید
اداوارد چشمانش را تاب داد اما از طرف دیگر برادر محبوبش را نادیده گرفت. او روزنامه را به کارلایل داد .
« ؟ می دونستی اونا الان به یه قاتل سریالی فکر می کنن » : پرسید
« . اونا دوتا متخصص دارن که هر روز صبح تو کانال سی ان ان احتمالات رو بحث می کنن » کارلایل آهی کشید
« . نمی تونیم بذاریم ادامه پیدا کنه »
« بیاین بریم . مردم از یکنواختی » : امت با شور و هیجان ناگهان گفت
از طبقه بالا صداي هیس تا پایین راه پله ها طنین انداخت .
« . چقدر این روزالی بدبینه » : امت زیرلبی به خود گفت
« . بالاخره مجبوریم یه وقت بریم » ادوارد با امت موافقت کرد
رزالی بالاي پله ها ظاهر شد و به آرامی پایین آمد. چهره اش ملایم و بی احساس بود .
من دلواپسم. ما قبلاً هرگز خودمون را داخل این جور چیزا نکرده ایم. این به ما » کارلایل داشت سرش را تکان می داد
« ربطی نداره. ما ولتوري نیستیم
« من نمی خوام ولتوري مجبور شه بیاد اینجا. این مهلت ما رو خیلی خیلی کم می کنه » : ادوارد گفت
« و همه ي اون انسانهاي بیگناه در سیاتل ، حقشون نیست بذاریم اینطور بمیرن » : ازمه زیرلب گفت
« می دونم » کارلایل آهی کشید
اوه ! من این فکرو نکردم. می بینم حق با توئه ، » : ادوارد در حالیکه سرش را براي دیدن جاسپر چرخاند به ناگاه گفت
« . باید همین باشه . خب ، این همه چیزو تغییر میده
من تنها کسی نبودم که با گیجی به او خیره شدم. اما احتمالاً تنها کسی بودم که اندکی آزرده به نظر نمی رسیدم.
فکر می کنم بهتر باشه خودت براي بقیه توضیح بدي. چه هدفی می تونه از اینکار وجود » : ادوارد به جاسپر گفت
ادوارد شروع کرد به قدم زدن و در حالیکه به کف اتاق خیره شده بود در افکارش گم شد. « ؟ داشته باشه
ادوارد از چی پریشون شد ؟ به چی داري » : ندیدم کی آلیس از جایش بلند شد ، اما آنجا در کنارم بود. از جاسپر پرسید
« ؟ فکر می کنی
به نظر نمی رسید جاسپر از اینکه مرکز توجه قرار گرفته خوشش بیاید. در حالیکه همه ي چهره ها یی که دورش حلقه
زده بودند تا آنچه را که می گفت گوش کنند، مطالعه می کرد کمی تامل کرد و سپس چشمانش روي صورت من
متوقف شد.
« تو گیج شده اي » : صداي عمیقش خیلی آرام بود ، به من گفت
در گمانش هیچ سوالی وجود نداشت. جاسپر می دانست من چه احساسی داشتم.
«. همه امون گیج شدیم » امت غرولند کرد
« باید یه کم واسه صبور بودن وقت بذاري. بلا هم باید اینو بفهمه . اون دیگه الان یکی از ماست » : جاسپر به او گفت
حرفهایش غافلگیرم کرد. کمترین کاري با جاسپر نداشته بودم ، مخصوصاً از آخرین تولدم که او می خواست مرا بکشد،
متوجه نشده بودم که او درباره ي من آن گونه فکر می کرد.
« ؟ بلا ، چقدر درباره ي من می دونی » : جاسپر پرسید
امت آه نمایشی کشید و خود را تلپی روي مبل انداخت تا با بی صبري اغراق آمیزي منتظر شود.
« . نه زیاد » پذیرفتم
جاسپر به ادوارد خیره شد که سرش را بالا گرفت تا نگاه خیره ي او را جواب دهد .
نه ، مطمئنم می تونی درك کنی چرا اون داستان رو براش نگفتم. اما گمان کنم الان » ادوارد به فکر او پاسخ داد
« احتیاج داره بهش بگی
جاسپر متفکرانه سرش را تکان داد شروع کرد تا زدن آستینهاي پلوور عاجی رنگش به بالا.
من نگاه می کردم ، کنجکاو و گیج، سعی می کردم آنچه را که داشت انجام می داد به دقت بسنجم. او مچ دستش را
زیر نور لامپ کنار خودش نزدیک نور حبابِ برهنه نگه داشت ، و انگشتش را روي علامت هلالی شکل برجسته اي
روي پوست رنگ پریده اش کشید.
یک دقیقه وقت گرفت تا بفهمم چرا آن شکل چرا انقدر آشنا به نظر می رسید.
« جاسپر، تو دقیقا زخمی مثل مال من داري » همینکه تشخیص دادم نفسی کشیدم
من دستم را جلو گرفتم ، هلال نقره اي روي پوست کرِمی رنگ من خیلی نمایان تر از روي پوست مرمري او بود.
« بلا ، من زخمهاي زیادي مثل مال تو دارم » . جاسپر لبخند کم رمقی زد
جاسپر همینطور که داشت آستینهاي پلوور نازکش را روي بازویش بالاتر می زد چهره اش غیر قابل خواندن بود. در
ابتدا چشمانم نتوانست بافتی را که سراسر پوستش را به ضخامت پوشانده بود حس کند. هلالهاي منحنیِ متقاطع ، که
فقط در الگویی پر مانند ، قابل رویت بود ، سفید روي سفید، آنگونه که بود ؛ بخاطر تابش درخشان لامپ کناري اش
طرح اندك برجسته ي حجاري شده اي تشکیل می داد ، با سایه هاي خفیفی که شکل کلی را ترسیم می کرد . و تازه
من تشخیص دادم که الگو از هلالهاي منحصر بفردي درست شده ، مثل آنکه روي مچش بود ... مثل آنکه روي مچ
من بود.
من برگشتم به تنها زخم کوچک خودم نگاه کردم و بخاطر آوردم چگونه آن را بدست آورده بودم. به فرم دندانهاي جیمز
که تا ابد روي پوستم برق می زد خیره شدم.
« ؟ جاسپر ، چه بلایی سرت اومده » و سپس من هوا را به داخل ریه هایم کشیدم و به اوخیره شد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#310
Posted: 22 Aug 2012 16:50
فصل سیزدهم
تازه متولد
« همون بلایی که سر دست تو اومد » : جاسپر با صدایی آرام زمزمه کرد
زهر ما تنها چیزیه » . تا حالا هزاران بار اتفاق افتاده. با صدایی غم زده خنده اي کرد و دستان اش را در هوا تکانی داد
« که جاي زخم اش تا ابد ماندگاره
با وحشت نفسی کشیدم، و با تمام اینکه می دانستم خیره شدن به پوست شفاف او بی ادبی است، با نگاهی « ؟ چرا »
موشکافانه او را زیر نظر گرفتم .
اتفاقی که براي من افتاد کمی با مال تو فرق میکنه... من هیچ وقت کمک خواهر و برادرامو نداشتم. شروع زندگی »
وقتی حرف اش را به پایان رساند ، صدایش سخت شده بود . « جدید من کاملاً متفاوت آغاز شد
با دهان باز به او خیره شدم، ترسیده بودم.
قبل از اینکه داستان زندگیم رو برات تعریف کنم، باید درك کنی که جاهایی در دنیاي ما وجود دارن » : جاسپر گفت
« بلا، جاهایی که محدوده زندگی و عمر آدم ها از هفت روز فراتر نمیره، و نه چند سده
به نظر می رسید دیگران این داستان را قبلاً شنیده باشند. ازمه و کارلایل تمام حواسشان را به تلویزیون معطوف کردند.
آلیس به آرامی پایین پاي ازمه نشست. اما ادوارد درست مثل من جذب داستان شده بود. نگاه اش را بر روي صورت
خودم حس میکردم، که کوچکترین احساسات من را سبک سنگین میکرد .
براي اینکه بفهمی، باید از یه زاویه دیگه به دنیا نگاه کنی. باید به قدرت فکر کنی، و حرص... و تشنگی دایمی. »
میدونی تو دنیا یه جاهایی هست که زندگی تو آنها از هر جاي دیگه اي خوشایند تره. جاهایی که آدم میتونه آزاد تر
« . باشه. زمانی که احتیاجی به کشف شدن نداره
اینو تصور کن، براي مثال، نقشه ي همپشایر غربی رو. تمام آدمهایی که اونجا زندگی میکنن رو دانه هاي قرمز رنگ »
تصور کن. هر چی این نقطه ها بیشتر باشه، واسه ما یعنی ، هر کی که اینجوري شده راحت تره که خودشو بدون جلب
« . توجه تغذیه کنه
از تصور آنچه جاسپر برایم شرح داده بود، بر خود لرزیدم. اما جاسپر از ترساندن من ابایی نداشت. بر عکس ادوارد که
همیشه زیادي مواظب بود. بدون وقفه اي ادامه داد .
نه اینکه گروه هاي خون آشام جنوبی از کم شدن آدمها نگران نشده باشن. این کار ولتوري بود که همه رو زیر نظر »
داشته باشه. اونها تنها کسانی بودن که جنوبی ها ازشون می ترسیدند. اگر ولتوري نبود، بقیه ما خیلی زود نابود
« می شدیم
از اینکه دیدم جاسپر نام ولتوري را با احترام خاصی بیان میکند، جا خوردم ، حتی قدرشناسانه بود. تصور اینکه
ولتوري ها نقش آدم خوب ها را بازي کنند، برایم سخت بود.
شمالی ها، براي مقایسه، خیلی متمدن بودند. براي خیلی از ما، اوقات روز مانند شب ها لذت بخش هست. حضور در »
کنار انسان ها بدون جلب توجه ، گمنامی براي همه ما اهمیت داره. در جنوب دنیاي دیگه اي وجود داشت. موجودات
فناپذیر فقط شب ها بیرون می آمدند. اونها تمام روز رو صرف کشیدن نقشه براي قربانی هاشون یا پیش بینی کردن
حرکت بعدي دشمنانشون می کردند. چرا که در جنوب جنگ در گرفته بود، جنگی دایمی بین کشورها، بدون لحظه اي
آتش بس. گروه هاي خون آشام به سختی انسانی زنده پیدا می کردند، بجزء سرباز هایی که با دیدن گله اي از گاو ها،
« به امید یافتن غذا از مسیرشان خارج می شدند. گروه اونها فقط به خاطر ترس از ولتوري ها پنهان شده بودند
« ؟ ولی آخه اونا به خاطر چی می جنگیدن » : پرسیدم
« ؟ اون نقشه با نقطه هاي قرمز یادته » : جاسپر لبخندي زد
او منتظر شد ، و من سري تکان دادم .
اونها براي کنترل تک تک اون نقطه هاي قرمز می جنگیدن. میدونی، این به اون آدم خاص بستگی داره، اگر اون »
تنها خون آشام اون ناحیه باشه، براي مثال مکزیکو سیتی رو در نظر بگیر، اون می تونه هر شب تغذیه شه، در هر روز
دو یا سه بار، و هیچ کس هم هیچ وقت بویی نمیبره. اون هر کاري میکنه تا از شر رقابت خلاص شه .
بقیه هم همین نظر رو داشتن، و بعضی هاشون از روش هایی موثر تر از دیگران استفاده می کردند . اما موثرترین
روش رو خون آشام جوانی به اسم بنیتو ابداع کرد. هیچ کس اسمی از اون نشینده بود، اون از یه جایی از شمال دالاس
اومده بود و تونست دو گروه کوچک رو در نزدیکی هستون قتل عام کنه. دو شب بعد، اون با گروهی قدرتمند تر که در
« مونتوري در جنوب مکزیک زندگی می کردند، وارد جنگ شد. و دوباره، پیروز شد
« ؟ ولی چه جوري پیروز شد » : با کنجکاوي آمیخته به ترس پرسیدم
بنیتو ایده لشگري از خون آشام هاي تازه متولد شده رو طراحی و اجراء کرد. اون اولین کسی بود که این فکر به »
ذهنش رسید، و در آغاز، غیر قابل جلوگیري بود. خون آشام هاي نوزاد قوي و وحشی بودند و تقریباً نمیشد آنها را کنترل
کرد. یک خون آشام شاید می توانست خوددار باشد و افکارش را کنترل کند، اما ده نفر، پانزده نفر با هم تبدیل به
کابووسی می شدند. اونها با هم دیگه میجنگیدن، درست همونجوري که بر علیه دشمنانشون می جنگیدن. بنیتو مجبور
بود نوزاد هاي بیشتري درست کنه، قبل از اینکه آنها به دست یکدیگر نابود شوند. و البته دشمنان هم تعدادي از انها را
نابود می کردند .
ببین، گرچه تازه متولد ها خیلی خشن بودند، اما هنوز هم میشد آنها را نابود کرد، اگر می دونستی داري چیکار میکنی.
اونا در سال اول و دوم زندگیشون، از لحاظ فیزیکی بیش از حد قدرتمند بودند، و اگر می خواستن میتونستن خون آشام
هاي پیرتر رو خرد کنند. اما اونها اسیر غریزه حیوانیشون بودند، و این قابل پیش بینی بود. معمولاً، اونها در جنگیدن
هیچ تجربه اي نداشتن، تنها زور بازو و درنده خویی در وجودشان بود. و در این مورد، اونها به افرادي کار کشته نیاز
داشتند .
خون آشام هاي جنوب مکزیک متوجه شدن که چه اتفاقی داره میافته ، اونا فقط یه راه براي مقابله با بنیتو به فکرشون
خطور کرد، و اونها هم لشگر خودشونو ساختن ، جهنمی شده بود ، هر چی بگم بازم نمیتونم تصویر واقعی شو برات
توضیح بدم. ما موجودات فناناپذیر هم تاریخ خودمون رو داریم و این جنگ به خصوص رو هرگز فراموش نمیکنیم.
« البته، اون موقع اصلاً زمان مناسبی براي انسان هاي ساکن مکزیک هم نبود
سري تکان دادم.
وقتی آمار کم شدن جمعیت به بالاترین حد خودش رسید ، در حقیقت، تاریخ شما بلایاي طبیعی رو مقصر اصلی »
کاهش جمعیت اون زمان میدونه ، ولتوري ها وارد عمل شدن. تمام گاردشون دور هم جمع شدن و تمام تازه متولد هاي
موجود در آمریکاي شمالی رو ردیابی کردن. بنیتو شکست ناپذیر بود، و هر روز به سرعت سپاه اش را به امید پاداش
نهایی گسترش میداد ، مکزیکو سیتی. ولتوري از خودش شروع کرد، و بعد هم رفتن سراغ بقیه اشون.
هر کس تازه متولدي پیدا میکرد بدون درنگ اونو نابود میکرد. و از اونجایی که همه سعی میکردن خودشون رو از دست
بنیتو در امان نگه دارن، براي مدتی مکزیک خالی از خون آشام ها شد .
ولتوري براي یک سال تموم مشغول پاکسازي منطقه بود. اینم یه قسمت مهم از تاریخمونه که هرگز فراموش
نمی کنیم. گرچه فقط چند تا شاهد زنده هست که میدونن دقیقاً چه اتفاقی افتاد. چند وقت پیش با یکیشون صحبت
« می کردم. اون از دور شاهد بوده، که وقتی اونا به سراغ کولی آکان رفتند چه اتفاقی افتاد
جاسپر لرزید. متوجه شدم تا پیش از این هرگز او را وحشت زده ندیده بودم. این اولین بار بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***