ارسالها: 8724
#311
Posted: 22 Aug 2012 16:51
جاي شکرش باقیه که تشنگی به قدرت فقط توي جنوب پخش شده بود. بقیه جهان سالم باقی موند. ما زندگی »
امروزمون رو مدیون ولتوري هستیم.
اما بعد، ولتوري ها برگشتن به ایتالیا. و بازماندگان سریع به یکدیگر ملحق شدند.
زمان زیادي نگذشته بود که گروه ها دوباره شروع به ستیز کردند. کلی خون ناپاك وجود داشت . منو به خاطر به کار
بردن این عبارت ببخشید . انتقام گیري رونق پیدا کرده بود. ایده لشگر تازه متولد ها هنوز هم پابرجا بود، و کسانی بودند
که نمی توانستند از انجام دوباره آن خودداري کنند. گرچه، ولتوري ها هم فراموش نشده بودند، و گروه هاي جنوبی این
بار محتاط تر شده بودند. نوزاد ها از بین انسان هایی که قدرت و ذکاوت بیشتري داشتند انتخاب میشدند، و تعلیم
بیشتري می دیدند .
جنگ ها دوباره از سر گرفته شد، اما اینبار در دایره اي کوچک تر. هر از گاهی، فردي پیدا میشد که خیلی پیشروي
میکرد. اولین نشانه ها از اخبار انسان ها منشاء می گرفت و بعد ولتوري ها می آمدند و شهر را پاکسازي می کردند. اما
« ... گروه هاي محتاط تر فرصت ادامه دادن راهشان را پیدا می کردند
جاسپر به بالا خیره شد.
« ؟ و تو اینجوري تبدیل به خون آشام شدي » : ادراکم را زمزمه کردم
وقتی من انسان بودم در هستون، در تکزاس زندگی می کردم. وقتی در سال هزار و هشتصد و » . موافقت کرد « . بله »
شصت و یک به جبه متفقین پیوستم، فقط هفده سال داشتم. به افسر استخدام ارتش به دروغ گفتم که بیست ساله
هستم. قدم اونقدر بلند بود که دروغم گرفت.
دوران نظامی من خیلی کوتاه مدت، اما وفادارانه بود . مردم همیشه مثل من، به چیزهایی که می گفتم گوش می دادن.
پدرم میگفت این جذبه خدادادي منه. حالا فکر میکنم یه چیزي بیشتر از این حرف ها در میونه. اما، دلیل اش هر چی
که هست، من خیلی سریع درجات ترقی رو پشت سر گذاشتم. زودتر از قدمی تر ها، و مردان با تجربه. ارتش متفقین
تازه شکل گرفته بود، و براي سر و سامان دادن به خودش دست و پا میزد. بنابراین شرایط مناسب به وجود آمد. در
اولین نبرد در گلیوستون، خوب، یه چیزي بیشتر از زد و خورد به وجود آمده بود، وبا توجه به سن واقعیم، من جوانترین
فرمانده در تمام تگزاس بودم .
من مامور تخلیه زن ها و بچه ها از شهر بودم، قبل از اینکه جنگ افزارهاي متفقین وارد منطقه بشن. یک روز طول
کشید تا همه آماده شدند، و بعد من با اولین گروه غیر نظامی ها به سمت هستون راهی شدم.
اونشب رو به خوبی یادم میاد .
ما بعد از تاریکی به شهر رسیدیم. من تا دیر وقت گشت میزدم تا مطمئن شم تمام گروهم به سلامت جا گرفتن، براي
خودم یه اسب تازه نفس دست و پا کردم، و بعد دوباره به سمت گلیوستون تاختم. زمانی براي استراحت نبود.
بعد از گذشتن کم تر از یک مایل از شهر، به سه زن که پیاده می آمدند رسیدم. اول به نظرم رسید که آنها آوارگان
جنگی هستند که پیاده به دنبال سر پناه می گردند. اما بعد، صورت هاشون رو در زیر نور نقره اي ماه دیدم، صدایم در
گلو خفه شد. اونها، بدون هیچ سوالی، سه تا از خوشگل ترین زن هایی بودند که به عمرم دیده بودم.
یادم میاد از دیدن پوست رنگ پریده شون شگفت زده شده بودم. حتی اون دختر مو مشکی، قیافه اشون کاملاً مکزیکی
بود. به نظر جوون می رسیدند. اونقدر جوون که هنوز میشد دختر صداشون کرد. می دانستم اونا اعضاء گم شده هنگ
من نبودند. اونها رو قبلا ندیده بودم.
صداش مثل ترکیب « نگاش کنین زبونش بند اومده » : بلند قد ترین دختر با صدایی دوست داشتنی و ظریف گفت
موسیقیایی باد در گوشم وزید. موهایش لطیف و پوستش مثل برف سفید بود.
اون یکیشون موهاي طلایی داشت و پوستش گچی بود. صورت اش مثل فرشته بود. اون با چشمهایی خمار و نفس
هاي سنگین به سمت من خرامید .
« . هام م م ، چه خوشمزه » : گفت
کوچک تره، اونی که موهاي خرمایی داشت، دست اش رو روي بازوي دختر دیگه گذاشت و سریع چیزي گفت. صداش
آهنگین و نرم بود، اما از حالت چهره اش انتظار میرفت که صدایی محکم داشته باشد.
« تمرکز کن نتی » : اون گفت
من همیشه حس قویی در مقابل روابط دیگران داشتم، و در اون لحظه می دانستم که دختر مو خرمایی سرپرست
دو تاي دیگر است. اگر اونها ارتشی بودند، می گفتم که او رهبر سخت گیري ست.
دختر مو خرمایی سکوت کرد و بعد دوباره ناموفق سعی « به نظر خوب میرسه ، جوونه، قویه، و فرمانده هم هست »
« ؟ اونو حس میکنی » کرد حرف بزند
« اون ، میتونه بقیه رو مجبور کنه » : از دو تاي دیگر پرسید
موافقت کرد و به سمت من پیش آمد . « اوه، آره » : نتی گفت
« . میخوام این یکی رو نگه دارم » : موخرمایی ادامه داد « تحمل کن »
نتی اخمی کرد. به نظر دلخور می رسید.
اگر اینقدر برات مهمه. من هر کسو میخوام نگه » : دختر قد بلند بلونده ادامه داد « بهتره خودت اینکارو بکنی ماریا »
« دارم میکشم
ماریا موافقت کرد : بله، خودم اینکارو میکنم. از این یکی خیلی خوشم اومده. میشه نتی رو از اینجا ببري؟ نمیخوام
وقتی دارم سعی میکنم تمرکز کنم، نگران پشت سرم هم باشم .
موهاي پشت گردنم سیخ شده بود. گرچه از معناي هیچ کدام از حرف هایی که آن موجودات زیبا به زبان می آوردند سر
در نمی آوردم. غریزه ام فریاد میزد که در معرض خطر بزرگی قرار گرفته ام. اینکه منظور آن فرشتگان کشتن من بود.
اما قضاوتم بر غریزه ام چیره بود. من نباید از زن ها می ترسیدم، بلکه باید آنها را نجات میدادم.
و دست دختر بلند قد را گرفت. اونها چرخی زدند ، بسیار « بیاید شکارش کنیم » : نتی با شوق و ذوق فراوانی گفت
رویایی! ، و به سمت شهر به راه افتادند. انگار پرواز کرده بودند، خیلی سریع رفته بودند. لباس هاي بلند و سفیدشان
طوري در پشت سرشان موج میزد، انگار بال هایشان را حرکت میدادند. با حیرت پلک زدم، و اونوقت اونها دیگر رفته
بودند.
من برگشتم و به ماریا که حالا با دقت به من خیره شده بود، نگاه کردم.
من هرگز در زندگی ام آدم خرافاتی نبودم. تا آن لحظه به مزخرافاتی مثل ارواح اعتقاد نداشتم. اما ناگهان، دیگر مطمئن
نبودم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#312
Posted: 22 Aug 2012 16:52
« ؟ اسمت چیه سرباز » : ماریا پرسید
نمیتوانستم با یک زن ناملایمتی کنم ، حتی اگر او یک روح بود. « سرگرد جاسپر وِیت لاك، خانم » : گفتم
« . واقعاً امیدوارم دوام بیاري جاسپر، من احساس خیلی خوبی نسبت به تو دارم » : با صدایی مؤدب گفت
او یک قدم جلوتر آمد و با دستان اش صورتم را طوري گرفت انگار قصد داشت بوسه اي نثارم کند. من سر جایم
« فرار کن » خشک شده بودم، گرچه غریزه ام همچنان فریاد میزد
سعی میکرد داستان را طوري پشت هم « ... چند روز بعد » : جاسپر مکثی کرد. چهره اش متفکر مینمود. بالاخره گفت
من به زندگی جدیدم معرفی شدم ، » . بچیند که بیشتر از این مایه ترس من نشود. حالا او هم مثل ادوارد رفتار میکرد
اسم هاشون ماریا، نتی و لوسی بود . زمان زیادي با هم نبودند ، ماریا دو تاي دیگر را پیدا کرده بود ، هر سه از
بازماندگان جنگ مقلوب گذشته بودند، آنها همراهان خوبی بودند.
ماریا دنبال انتقام گرفتن بود، و خواهان بازپس گیري محدوده اش بود. دو تاي دیگه مشتاق افزودن بر سرزمینشان
بودند و کشور گشایی. یه جورایی میشه گفت داشتن ارتش می ساختن. و آنها از حد معمول محتاط تر بودند. این
ایده ي ماریا بود. او به دنبال ارتشی کامل و ممتاز بود، و به همین دلیل انسان هاي داراي پتانسیل بالا را انتخاب و
شکار میکرد. و بعد او توجه زیادي به ما نشان میداد، و بیشتر از هر کس دیگري به ما آموزش میداد. به ما جنگیدن
آموخت، و راه پنهان ماندن از دید انسان ها را به ما آموزش داد. وقتی کارمان را خوب انجام میدادیم، پاداش
« ... میگرفتیم
مکثی کرد. دوباره داشت داستان را سبک و سنگین میکرد.
گرچه، ماریا خیلی عجله داشت. او میدانست قدرت بالاي تازه متولد ها بعد از گذشت یک سال ضعیف تر میشود، و او »
« . ما را تا زمانی که قدرتمند بودیم نیاز داشت
وقتی من به گروه ماریا پیوستم شش نفر بودیم. در دو هفته بعد چهار نفر دیگر هم اضافه شدند. همه ما مرد بودیم .
ماریا به سرباز نیاز داشت ، و این کار را سختر میکرد چرا
که ما دائماً با هم می جنگیدیم. اولین تجربه نبردم با هم
رزمان خودم بود. از بقیه سریع تر بودم، و در نبرد هم بهتر بودم. ماریا خیلی از من راضی بود، گرچه مجبور بود جایگزین
نفراتی که من نابود میکردم را پیدا کند. من معولاً تشویق میشدم، و این نیرویم را بیشتر میکرد.
ماریا شخصیت هوشمندي داشت. او تصمیم گرفت مرا فرمانده دیگران کند، و به من ترفیع درجه داد. این ترفیع دقیقاً با
شخصیت حقیقی من هم خوانی داشت. تلفات افراد به طرز چشم گیري کاهش یافت، و تعداد نفرات ما به نزدیک بیست
تن رسید.
این با توجه به زمانه اي که در آن زندگی می کردیم شایان توجه بود. قدرت غیر قابل وصف من در کنترل دیگران یک
نعمت محسوب میشد. به زودي افراد ما طوري شروع به همکاري با یکدیگر کردند که هرگز هیچ گروه تازه متولدي
اینگونه نبوده اند. حتی ماریا، نتی و لوسی هم بیشتر از قبل با هم همکاري میکردند.
ماریا بیشتر و بیشتر از من خوشش می آمد و بیشتر و بیشتر بر روي من حساب باز میکرد. و به شکلی، من او را ستایش
میکردم. نمیتوانستم بپذیرم که موجودات دیگري هم غیر از ما حق زیستن داشته باشند. ماریا اینطور به ما گفته بود، و
ما هم باور کرده بودیم.
ماریا از من خواست تا هر وقت برادرانم آماده جنگیدن شدند به او گزارش بدهم، و من هم مشتاق ثابت کردن خودم
بودم. در پایان لشگر من به بیست و سه تن خون آشام قدرتمند رسید که هیچ جنبنده اي به مهارت و قدرت آنها
نمی رسید. ماریا به وجد آمده بود.
ما به سمت منتوري، جایی که ماریا در آن تبدیل شده بود، لشگر کشیدیم. و در آنجا او ما را به سمت دشمنان اش حمله
ور کرد. آنها تنها نُه تازه متولد داشتند و بقیه شان چند خون آشام هاي پیر بودند که انها را کنترل میکردند. ما آنها را
حتی آسانتر از آنچه ماریا می پنداشت شکست دادیم، و تنها چهار کشته دادیم. این پیروزي شروع کار بود .
ما خوب تعلیم داده شده بودیم و بدون جلب توجه پیروز شده بودیم. شهر طوري دست به دست شد که هیچ انسانی
شک نبرد.
موفقیت ماریا را حریص کرد. طولی نکشید که او به شهر هاي دیگر چشم دوخت. در سال اول، او موفق شد تقریبا تمام
« مکزیک و شمال مکزیکو سیتی را تصاحب کند. و بعد دیگران از جنوب براي سرکوبی او دست به کار شدند
جاسپر انگشتان اش را روي زخم عریضی بر روي ساعد اش کشید .
نبرد سختی در گرفت. خیلی ها نگران بازگشت ولتوري ها بودند. در آغاز بیست و سه سالگی ، من تنها کسی بودم »
که از هجده ماه بیشتر دوام آورده بودم. هر دوي ما هم برنده و هم بازنده بودیم. سر انجام نتی و لوسی در مقابل ماریا
ایستادند و بعد باز هم برنده من و ماریا بودیم.
من و ماریا از عهده نگهداري مونتري برمی آمدیم. با تمام اینکه جنگ در حال انجام بود، من مدتی را کنار کشیدم.
پیروز شدن بر ما غیر ممکن بود؛ حالا گروه هاي دیگر نفراتشان را از دست داده بودند. بیشتر آنها دیگر هم پیمانی
نداشتند. و این براي نژاد ما غیر قابل بخشش بود.
من و ماریا همواره یک دو جین تازه متولد را آماده نگه می داشتیم. آنها ارزش چندانی براي ما نداشتند ، آنها حکم پیاده
هاي شطرنج را داشتند. آنها برایمان قابل یکبار مصرف بودند. وقتی آنها بزرگتر می شدند، بی مصرف می شدند، و ما
خودمان از شرشان خلاص می شدیم و آنها را نابود می کردیم. سالها گذشت و زندگی من در روشی خشونت بار سپري
شد. خودم هم از این زندگی خسته شده بودم، قبل از اینکه همه چیز دستخوش تغییر شود .
چند ده ي بعد، من با یکی از خون آشام هاي تازه متولد که خود را در مفید بودن به ما ثابت کرده بود و در جنگ اول
دوام آورده بود روابطی دوستانه برقرار کردم. اسم او پیتر بود. از پیتر خوشم می آمد. اون متمدن بود ، فکر کنم اسمش
همین باشه. او از جنگیدن متنفر بود، با اینکه در آن خیلی متبحر بود.
او مسئول رسیدگی به امور تازه متولدها شد ، یه جور پرستار بچه. یه شغل تمام وقت .
و اونوقت دوباره زمان پاکسازي فرا رسید. قدرت نوزادها داشت بیشتر میشد و باید افراد جدید جایگزین میشدند. پیتر باید
به من کمک میکرد تا از شرشان خلاص شویم. اونها را به طور مجزا بیرون می بردیم ، میفهمی ، نفر به نفر ، همیشه
شبی طولانی در انتظارمان بود. آن شب، پیتر سعی کرد مرا قانع کند که نوزادها بعداً به درد می خورند، اما ویکتوریا
« نه » : دستور داده بود آنها را نابود کنیم. پس من در جوابش گفتم
تقریباً نصف کارمان را انجام داده بودیم. متوجه شدم پیتر دیگر تحمل ندارد. تصمیم گرفتم قبل از فراخواندن قربانی
بعدي او را مرخص کنم و خودم کار را تمام کنم. اما در کمال تعجب، ناگهان او بسیار عصبانی شد، و ترسناك. از
چهره اش پیدا بود که قصد جنگیدن دارد. او جنگجوي خوبی بود. گرچه در مقابل من هیچ بود.
نوزادي که فرا خوانده بودم یک دختر بود. یک سال از تبدیل اش می گذشت. اسم اش شارلوت بود. وقتی در معرض
دید ما قرار گرفت، احساسات پیتر دستخوش تغییر شد. پیتر فریاد کشید و گفت فرار کن و مثل گلوله به دنبال اش
دوید.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#313
Posted: 22 Aug 2012 16:53
می توانستم تعقیب اش کنم. اما نکردم ، من احساس کردم نمیخواستم نابودش کنم.
به همین دلیل ماریا از دست من خیلی خشمگین شد.
پنج سال بعد، پیتر دوباره پیش من آمد. او روز خوبی را انتخاب کرده بود.
ماریا به خاطر ذهن اختشاش ناپذیر من گیج شده بود. او حتی یک لحظه هم احساس افسردگی نمیکرد. و من در عجب
بودم که چرا خودم چنین احساسی ندارم. متوجه تغیراتی در رفتارش شدم. وقتی در کنارم بود ، گاهی وحشت بود و کینه.
همان احساسی که زمان خیانت نتی و لوسی داشت. داشتم خودم را آماده نابود کردن خالق خودم میکردم. دلیل وجودم
را ، و آنوقت پیتر برگشت.
پیتر راجع به زندگی جدید اش با شارلوت برایم گفت، و در مورد گزینه هایی که هرگز خوابشان را هم نمی دیدم حرف
زد. در این پنج سال، آنها حتی یکبار هم نجنگیده بودند، حتی با وجود اینکه با عده اي دیگر در شمال ملاقات کرده
بودند. دیگرانی که توانسته بودند بدون خون ریزي با هم کنار بیایند.
بعد از مذاکره اي طولانی، او توانست مرا متقاعد کند. من اماده رفتن بودم، و یه جورایی از اینکه مجبور نبودم ماریا را
بکشم خوشحال بودم. من به اندازه اي که کارلایل و ادوارد با هم بودند، با ماریا زندگی کرده بودم. اما دوستی بین من و
ماریا خیلی ضعیف بود. وقتی کسی براي جنگیدن، براي خون ریختن زندگی کند، پیمان دوستی به راحتی میشکند. من
بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بیندازم حرکت کردم.
براي چند سال متوالی، من با پیتر و شارلوت سفر میکردم و هر چه بیشتر به دنیاي تازه و آرام ام عادت میکردم. اما
حس افسردگی از من دور نمیشد. نمی دانستم چه مرگم شده بود. پیتر فهمید که بعد از شکار کردن اوضاع روحی من
وخیم تر می شد.
خیلی فکر کردم. تمام این سال هاي پر از کشتار و قصابی، من تقریبا تمام انسانیتم را از دست داده بودم. هر بار که
انسانی را شکار میکردم، همان حس و خاطرات گذشته برایم زنده میشد. چشمان شان که با دیدن زیبایی من از حیرت
باز می ماند، میتوانستم ماریا و بقیه را در ذهنم ببینم، که وقتی جاسپر وِیت لاك بودم چگونه به من نگاه میکردند. حس
قوي تر شد . خاطرات گذشته ، انگار مال کس دیگري بود، چرا که من میتوانستم حس قربانی را خوب درك کنم. و
وقتی آنها را می کشتم من احساسات شان را زندگی میکردم.
تو حس تغییر حال و هواي فضاي اطراف من رو تجربه کردي، بلا، و نمیدانم متوجه شدي که همین حس چه تاثیري
بر خودم دارد. من هر روز در بین فضایی از احساسات زندگی کردم. براي اولین صده زندگی ام، به عنوان یک خون خوار
کینه جو زندگی کردم. تنفرهمراه پایدار من بوده. وقتی ماریا را ترك کردم، کمتر شد. اما حس وحشت و التماس قربانی
هایم همیشه با من بود.
کم کم داشت زیاد میشد.
حس افسردگی ام بیشتر و بیشتر میشد، و من مجبور شدم از پیتر و شارلوت جدا شوم. آنهامتمدن بودند؛ هیچکدام هرگز
حتی ذره اي از حس من را نداشتند. آنها به دنبال صلح و دوري از جنگ بودند. من از کشتن مریض شده بودم ، کشتن
هر چیزي. کشتن انسان ها.
اما باز هم باید میکشتم. چاره اي نداشتم. گاهی کمتر می کشتم؛ اما تشنگی بر من غلبه میکرد و دوباره روز از نو. بعد از
« سالها سختی کشیدن، بالاخره راه کنترل کردن خودم را یاد گرفتم ، خیلی سخت بود. هنوز مبتدي بودم
جاسپر در داستان اش غرق شده بود ، درست مثل من. وقتی چهره ي دردمندش به لبخندي تغییر کرد، شگفت زده
شدم.
به فیلادلفیا رفتم. آن روز طوفانی بود، و من بیرون بودم. چیزي که هنوز به آن عادت نکرده بودم. می دانستم »
ایستادن زیر باران توجه بسیاري را به خود جلب میکند، بنابراین وارد کافه ایی کوچک و نیمه خالی شدم. چشمان آنقدر
« . تیره بود که کسی مشکوك نشود. گرچه تشنگی زیادم باعث نگرانی بود.و اون اونجا بود ، انتظارم را میکشید
« . به محض ورودم از پشت پیشخوان سر خورد و به سمت من آمد » . خنده ي نخودي کرد
شُکه شده بودم. شک داشتم که اون دختر بخواد به من حمله کنه. تنها راه برخورد با من و گذشته ننگینم همین بود. »
اما او لبخند میزد. و حسی که از او به من منتقل میشد مثل هیچ چیز دیگري نبود که در زندگی ام تجربه کرده بودم.
« اون گفت : خیلی وقته منو اینجا کاشتی
تازه متوجه شدم آلیس دوباره برگشته تا پشت سرم بایستد.
آلیس با یادآوري این خاطره لبخندي زد. « . و تو هم مثل یه آقاي متشخص سري تکون دادي و گفتی ببخشید خانم »
تو هم دستتو دراز کردي، و من بدون اینکه فکر کنم دارم چیکار میکنم دستتو گرفتم. براي » . جاسپر به او لبخندي زد
« اولین بار بعد از قرن ها، حس امید رو چشیدم
جاسپر دست آلیس را گرفت.
« دیگه خیالم راحت شده بود. فکر میکردم نمیخواي بیاي » آلیس خنده اي کرد
براي یک دقیقه بهم لبخند زدند. اما بعد جاسپر دوباره به من نگاه کرد و صورتش صاف شد.
آلیس راجع به کارلایل و خانواده اش بهم گفت. حتی باورم نمیشد این چنین زندگی ممکن باشد. اما آلیس من را »
« . امیدوار کرد. پس ما رفتیم که آنها را پیدا کنیم و زهرمون رو بترکونید
من و امت رفته بودیم شکار کنیم. اونوقت » . ادوارد ادایی در آورد و بعد در حالی که برایم توضیح میداد، ادامه داد
« ... جاسپر با یه عالمه زخم جنگی جلوي خونمون ظاهر شد. تازه همراه اش هم خیلی عجیب بود
همونی که اسم همه مونو بلد بود ، همونی که همه چیزمون میدونست ، و دقیقاً » . با لوس بازي سقلمه اي به آلیس زد
« میدونست کدوم اتاق رو براي موندن میخواد
آلیس و جاسپر با ترکیب آهنگینی از دو صداي ریز و بم خندیدند.
« وقتی من برگشتم، تمام وسایلم تو گاراج بود » ادوارد ادامه داد
« اتاق تو بهترین دید رو داشت » آلیس نخودي خندید
حالا همه با هم میخندیدند.
« داستان قشنگی بود » : گفتم
ناگهان سه جفت چشم متعجب، سلامتی عقلی ام را جستجو کردند.
« پایان خوش با آلیس » . از خودم دفاع کردم « . منظورم قسمت آخرش بود »
« این چیزیه که من دنبالش بودم » . جاسپر موافقت کرد « آلیس همه چیز منه »
اما لحاظات استرس بار دیگر ادامه نیافت .
« ؟ پس چرا به من نگفته بودي » آلیس زمزمه کرد « ... یه ارتش »
دیگران هم کنجکاو شده بودند، همه به جاسپر چشم دوخته بودند.
فکر کردم شاید اتفاقات اخیر رو غلط استنباط کرده باشم. آخه انگیزه چی بوده؟ واسه چی یکی باید تو سیاتل ارتش »
راه بندازه؟ هیچ تاریخی اونجا وجود نداره، هیچ تصوري از انتقام گیري و جنگ به اونجا نرسیده. حتی جاي مناسبی
براي تصرف کردن هم نیست. هیچ کس از اونجا دفاع نمیکنه.
اما من قبلا مثل این رو دیدم. یه ارتش از تازه متولد ها تو سیاتل شکل گرفته. حدس میزنم بیشتر از بیست تا نباشن.
نکته اینه که اونا کاملا آموزش نادیده هستن. هر کی اونا رو تبدیل کرده فقط عجله داشته. همه چی فقط بدتر شده، و
« . زمان زیادي طول نخواهد کشید تا ولتوري ها وارد میدان بشن. راستش، در عجبم که چرا گذاشتن تا اینجا پیش بره
« ؟ ما چی کار میتونیم بکنیم » : کارلایل پرسید
«. اگر بخوایم مانع دخالت ولتوري بشیم، باید خودمون نوزاد ها رو نابود کنیم. و باید خیلی زود اینکارو کنیم »
صورت جاسپر سخت بود. با دانستن داستان زندگی اش میفهمید که دیدن دوباره این حوادث چقدر آزارش میدهد.
من میتونم بهتون آموزش بدم. تو شهر آسون نیست. نوزاد ها راجع به رازداري زیاد پایبند نیستند، اما ما باید باشیم. »
« ما باید شرایط رو به نفع خودمون بچینیم. شاید مجبور شیم واسشون طعمه بزاریم
به ذهن هیچ کدومتون خطور کرده که شاید دلیل راه اندازي این » . صداي ادوارد شکننده شده بود « شاید لازم نباشه »
« ؟ ارتش ، ما بوده باشیم
چشمان جاسپر باز شد. دهان کارلایل هم همینطور.
ازمه نمیخواست این نظریه ادوارد را بپذیرد . « . خانواده تانیا هم همین نزدیکی زندگی میکنند »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#314
Posted: 22 Aug 2012 16:53
« تازه متولد ها براي غارت کردن جایی نمیرن ازمه. باید قبول کنیم که هدفشون ما هستیم »
« یا شاید هنوز نمیدونن که باید بیان یا نه ... » . آلیس مخالفت کرد. و بعد چند لحظه مکث کرد «. اونا دنبال ما نمیان »
« ؟ منظورت چیه؟ چی به یاد اوردي » : ادوارد با صدایی کنجکاو و نگران پرسید
دیدم در حال تغییره ، نمیتونم تصویر دقیقی از اونچیزي که میخوام رو ببینم. اما یه سري تصاویر بریده » : آلیس گفت
عجیب میبینم. نمیشه ازشون چیزي فهمید. انگار یکی ذهنشون رو عوض میکنه، مرتب دستوراتش رو از یه چیز به چیز
« ... دیگه تغییر میده تا من نتونم ببینم
« ؟ یعنی دو دل ان » : جاسپر با ناباوري گفت
« ... نمیدونم »
زیرك ان. یکی هست که میدونه اگر تصمیم قطعی نباشه تو نمیتونی ببینیش. یه » : ادوارد گفت « . دو دل نیستن »
« نفر که از ما مخفی شده. داره با ذهنت بازي میکنه
« ؟ کیه که میدونه » : آلیس زمزمه کرد
« آرو حتی از اونی که خودتم میدونی بهتر میشناستت » . چشمان ادوارد مثل یخ سر بود
« ... اما اگر میخواستن بیان من میدیدم »
« مگه اینکه نخوان دستشون آلوده شه »
یه نفر تو جنوب ، یه نفر که با قوانین مشکل داره. یه نفر که باید » . رزالی براي اولین بار سخن گفت « ... یه لطفی »
« بدون معتلی نابود میشده . اگر اونا به همچین مورد کوچیکی اهمیت بدن ، این دخالت ولتوري رو توضیح میده
« ... هیچ دلیلی نداره که ولتوري » : کارلایل با سر درگمی پرسید « ؟ چرا »
عجیبه که اینقدر زود دست به کار شدن، براي اینکه فکر بقیه قوي تره. آرو » . ادوارد سریعا مخالفت کرد « اونجا بود »
توي ذهنش منو آلیس رو کنارش دید. حال و آینده. ولتوري با دانشی بی پایان در دستان اش. تصور این قدرت اونو از
خود بی خود کرده بود. فکر کنم مدت هاست که داره برنامه ریزي میکنه ، خیلی مشتاق بود. اما اون به تو هم فکر کرد
کارلایل ، به خانواده مون، که داره بزرگتر و قوي تر میشه. حسودي و وحشت. تو ، به اندازه اون دارا نیستی . اما تو
چیزایی داري که اون خواهانشه. سعی کرد بهش فکر نکنه، اما نمیتونست کاملاً مخفی اش کنه. ایده رقابت بین شما تو
« ... ذهن اش بود. در تقابل با اونها، ما بزرگترین گروهی هستیم که تونستن پیدا کنن
با وحشت به چهره اش خیره شدم. اون هیچوقت اینها رو به من نگفته بود، اما میتونستم دلیل اش رو حدس بزنم. توي
ذهنم میدیدم. ادوارد و آلیس با رداهایی سیاه و بلند، که شانه به شانه آرو پیش میرفتند ، با چشمانی قرمز به رنگ سرخ
خون...
اونا براي رسیدن به هدفشون خیلی جدي هستن. هرگز قوانینی که » کارلایل مرا از کابووس ذهنی ام بیرون کشید
« خودشون وضع کردن رو نمی شکنن. این بر ضد تمام کارهایی که سخت براي انجام اش تلاش میکنن
« انگار نه انگار » . ادوارد اضافه کرد « . بعداً ماست مالیش میکنن. یه خیانت دیگه »
نه. حق با کارلایله. ولتوري ها قانون شکن نیستن. تازه این نقشه خیلی » . جاسپر یک قدم به سمت ادوارد جلو آمد
اشکال داره. این فرد، این تهدید ، هیچ دیدي از کاري که میکنن ندارن. قسم میخورم طرف تازه کاره. شک دارم پاي
« ولتوري وسط باشه. اما به زودي پاشون وسط کشیده میشه
همه با وحشت به یکدیگر خیره شده بودند.
« ؟ منتظر چی هستین » . امت تقریباً نعره میکشید « . پس بیاید راه بیفتیم »
ادوارد و کارلایل نگاه معنا داري به هم انداختند. ادوارد ناله اي کرد .
آرواره هاي کارلایل سفت شده « که چطور باید نابودشون کرد » : کارلایل گفت « . تو باید به ما آموزش بدي جاسپر »
بود. اما میتوانستم درد را در چشمان اش ببینم. هیچ کس به اندازه کارلایل از خشونت بیزار نبود.
چیزي مرا آزار میداد، و دقیقا نمیدانستم چه چیزي. کرخ شده بودم. وحشت زده بودم. تا سر حد مرگ ترسیده بودم. و
جداي همه، احساس میکردم چیزي از قلم افتاده بود. چیزي که باعث معنی دار شدن اتفاقات اخیر میشد. توضیحی قابل
قبول.
ما به کمک نیاز داریم. فکر میکنید خانواده تانیا کمکون کنن؟ پنج تا خون آشام بزرگسال دیگه خیلی » : جاسپر گفت
« کمک میکنه. تازه حضور کیت و الزار هم نعمت بزرگی برامونه. به توجه به قدرت اونا، کارمون خیلی راحت میشه
« ازشون میپرسم » : کارلایل جواب داد
« باید عجله کنیم » . جاسپر تلفن همراه اش را جلو گرفت
هرگز وجود کارلایل را این چنین لرزان ندیده بودم. گوشی را گرفت و به سمت پنجره رفت. شماره گرفت، گوشی را به
گوش اش چسباند و دست دیگر اش را به شیشه نگه داشت و با حالتی نگران به مه رقیق صبحگاهی خیره شد.
ادوارد دست مرا گرفت و مرا به سمت مبل راحتی برد. کنار اش نشستم و به چهره اش که به کارلایل خیره بود، خیره
شدم.
صداي کارلایل آهسته و سریع بود، شنیدن اش سخت بود. شنیدم که با تانیا احوالپرسی کرد و بعد با سرعت تمام
جریان را برایش شرح داد. فقط فهمیدم که جریانات سیاتل براي خون آشام هاي آلاسکا هم مشکوك بود.
بعد، چیزي در صداي کارلایل عوض شد .
« ؟ اوه، ما اینو نمیدونستیم ، پس ایرینا اینجوري فکر میکنه » : گفت
« لعنت ، لعنت بر لورنت. برو به جهنم. همونجایی که ازش اومدي » . ادواردي خرناسی کشید و چشمان اش را بست
و رنگ از چهره ام رخت بست. اما ادوارد عکس العملی نشان نداد و فقط با دقت به افکار « ؟ لورنت » زمزمه کردم
کارلایل فکر کرد .
رویارویی کوتاه من با لورنت در بهار گذشته چیزي نبود که به این راحتی فراموش شود. تمام سخنان اش قبل از اینکه
جیکوب و گروه اش وارد مخمصه شوند را به یاد می آوردم.
در حقیقت من از طرف اون اومدم...
ویکتوریا ، لورنت اولین حرکت او بوده. اون براي جاسوسی اومده بود. که ببینه رسیدن به من چقدر میتونه سخت باشه.
اما به خاطر حمله گرگ ها نتونست گزارش اش رو بده.
گرچه او بعد از مرگ جیمز مارا در گره اي کور با ویکتوریا نگه داشته بود. او حتی ارتباطات تازه اي را طرح ریزي کرده
بود. او رفته بود تا با تانیا و بقیه در آلاسکا زندگی کند . تانیا با موي طلایی توت فرنگی ، نزدیک ترین دوستان کالن
ها در دنیاي خون آشام ها ، خانواده اي نزدیک. لورنت یکسال قبل از مرگ اش رو با اونها گزرانده بود.
کارلایل هنوز حرف میزد، صداي اش نا امید شده بود. متقاعد کننده اما با گوشه و کنایه. و بعد هم تحریک شروع شد.
ما وارد جنگ شدیم. اونا چیزي رو شروع نکردن، » : کارلایل با صداي محکمی گفت « هیچ شکی وجود نداره »
« همینطور ما. متاسفم که اینو میشنوم ، البته. بهتره خودمون تنها انجام اش بدیم
کارلایل بدون اینکه منتظر جواب بعدي بماند، گوشی را قطع کرد و دوباره به مه بیرون خیره شد.
« ؟ چی شده » : امت به ادوارد گفت
ارینا از اونی که ما فکرش رو می کردیم بیشتر درگیر لورنت شده بوده. اون گرگ ها رو به خاطر کشتن اون به قصد
حرف اش را قطع کرد و به من چشم دوخت . « ... نجات بلا مقصر میدونه. اون میخواد
« ادامه بده » . تا انجا که توانستم آرام ماندم
اون میخواد انتقام بگیره. میخواد همه گله رو کشتار کنه. اونا به شرط اجازه ما کمکمون » . چشمان اش تنگ شد
« میکنن
« نه » . نفسم در سینه حبس شد
منم نمیزارم. » . تآملی کرد و بعد آهی کشید « کارلایل هرگز موافقت نمیکنه » : با صدایی صاف گفت « نگران نباش »
« و منم هنوز به اون گرگ ها مدیونم » . تقریباً غرغر کنان اضافه کرد « ... لورنت حق اش بود
این خوب نیست. اگر جنگ بشه. ما از نظر قدرت به تعداد اونها برتري داریم و میتونیم نابودشون کنیم. » : جاسپر گفت
و نگاه نگران اش به سمت آلیس چرخید . « ؟ پیروزي با ماست، ولی به چه قیمتی
با فکر به تصویرجاسپر، دلم میخواست فریاد بکشم .
ما پیروز میشدیم، اما مغلوب میشدیم. بعضی دوام میآوردند.
نگاهم را در اتاق روي چهره هاشان چرخاندم ، جاسپر ، آلیس ،
ازمه.رز.امت.کارلایل .چهره ی خانواده ام
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#315
Posted: 23 Aug 2012 11:01
فصل چهاردهم
بیانیه
« ! تو که جدي نمیگی. تو عقلت رو کاملا از دست دادي » : فریاد زدم
« هر چی دلت میخواد بهم بگو. اما مهمونی هنوز سر جاشه » : آلیس جواب داد
طوري به ناباوري به او خیره شدم که هر لحظه امکان داشت چشمانم از جایشان بیرون بزنند و روي میز ناهار بیفتد.
« اوه، سخت نگیر بلا. دلیلی نداره ما مهمونی نداشته باشیم. از اون گذشته، تمام دعوت نامه ها فرستاده شده »
« ! ولی... آخه... تو...من ... دیوونه » : در حالی که آب دهانم به اطراف می پاچید گفتم
لازم نیست کار خاصی بکنی. تو فقط باید تشریف بیاري و خودي » . بهم یادآوري کرد «. تو قبلا هدیه منو دادي »
« نشون بدي
« با اتفاقاتی که الان داره می افته، اصلاً وقت مناسبی براي مهمونی دادن نیست » . سعی کردم خودم رو آروم کنم
« اتفاقی که الان داره می افته فارق التحصیلیه. و مهمونی دادنم هم تقریباً وقتشه »
« ! آلیس »
کارهایی هست که باید در کوتاه مدت سر و سامان داده بشه، و اینم وقت میگیره. » . آهی کشید و سعی کرد جدي باشد
تا زمانی که ما اینجا منتظر نشستیم، حداقل میتونیم یه سري کارهاي باحال هم انجام بدیم. تو فقط داري از دبیرستان
« فارق التحصیل میشی ، براي اولین بار ، اونوقت دیگه انسان نیستی، بلا. این فقط یه بار تو زندگیت اتفاق می افته
در تمام این مدت، ادوارد، بدون هیچ دخالتی کنارمان نشسته بود و حالا نگاهی هشدار دهنده به آلیس انداخت. آلیس
هم زبان درازیی به او کرد. حق با اون بود ، صداي آرامش هرگز از سطح کافه تریا فراتر نمی رفت. هیچ کس معناي
واقعی سخنان اش را درك نمیکرد.
« ؟ این یه سري کارهایی که باید سر و سامان داده بشه چیاست » : بحث را منحرف کردم
جاسپر فکر میکنه ما به یه کم کمک احتیاج داریم. خانواده تانیا تنها انتخاب ما » : ادوارد با صدایی پایین پاسخ داد
نیستند. کارلایل داره سعی میکنه چند تا خانواده قدیمی رو پیدا کنه. جاسپر هم رفته دنبال پیتر و شارلوت. احتمالاً سراغ
« ماریا هم بره ، اما اصلاً دلش نمیخواد با خون آشام هاي جنوبی کاري داشته باشه
آلیس به وضوح لرزید.
« احتمالاً درخواست کمک از اونا باید خیلی سخت باشه. هیچکس از ایتالیا مهمون نمی خواد » : ادوارد ادامه داد
« ؟ اما این دوستان ، اونا که احتمالا گیاه خوار نیستن »
ناگهان چهره اي سخت به خود گرفت . « نه » ادوارد جواب داد
« ؟ اینجا؟ تو فورکس »
اونا دوستان ما هستند. همه چی درست میشه. نگران نباش. تازه، جاسپر قراره برامون کلاس » : آلیس جواب داد
« آموزش نابود کردن تازه متولد ها رو بزاره
با شنیدن این جمله، ادوارد لبخندي زد و چشمان اش روشن تر شد. ناگهان معده ام پیچی خورد، انگار پر شده بود از
تکه هاي یخ تیز.
تحمل اش را نداشتم ، تصور اینکه شاید یک نفر دیگر بر « ؟ کی شما ها راه می افتین » : با صدایی اندوهگین پرسیدم
نمیگشت. اگر امت بر نمیگشت چه؟ آنقدر بی باك و دل گنده بود که هرگز احتیاط نمیکرد. یا اگر ازمه بود؟ آنقدر
مهربان و مادرانه بود که هرگز نمی توانستم او را در حال مبارزه تصور کنم. یا آلیس؟ آنقدر ریز نقش و شکننده. یا.... اما
نتوانستم به اسم اش فکر کنم. امکان نداشت .
« هفته دیگه. وقت زیادي نداریم » : ادوارد جواب داد
تکه هاي تیز یخ با حالتی ناخوشایند در معده ام چرخی زد. ناگهان احساس تهوع کردم.
« انگار حالت خوب نیست، بلا » : آلیس پیشنهاد کرد
« همه چی رو براه میشه بلا. بهم اعتماد کن » . ادوارد دست اش را دورم حلقه کرد و مرا به سمت خودش کشید
حتماً ، با خودم گفتم بهش اعتماد میکردم. اون قرار نبود پشت کسی پنهان بشه و نگاه کنه که قراره چه اتفاقاتی بیفته.
و آن وقت چیزي به ذهنم خطور کرد. شاید لازم نبود عقب نشست. یک هفته زمان کافیی بود.
« تو کمک میخواي » : به آرامی گفتم
آلیس با دیدن تغییر لحن صداي من دوباره به بحث جلب شد. « . آره »
« من میتونم کمک کنم » . وقتی جوابش را میدادم فقط به آلیس نگاه میکردم. صدایم کمی بلند تر از زمزمه کردن بود
بدن ادوارد ناگهان سفت شد. دست اش دور من محکم شد. با صدایی شبیه هیسسس نفسی راحت کشید.
« اما تو نمیتونی کمک زیادي بکنی » : اما فقط آلیس با صدایی آرام پاسخ داد
هشت نفر بهتر از هفتاس. براي » . می توانستم ناامیدي را در صدایم احساس کنم « ؟ واسه چی » : غرغر کنان گفتم
« آماده شدنم وقت هست
یادته جاسپر چطور راجع » . آلیس با ملایمت ادامه داد « ما وقت زیادي براي آموزش تو و آماده کردنت نداریم، بلا »
به تازه متولد ها توضیح داد؟ تو جنگیدنت خوب نیست. تو نمیتونی غریزه ات رو کنترل کنی، و این باعث میشه تبدیل
دستان اش را جلوي « . به یه هدف آسون واسه دشمن بشی. و تازه ادوارد هم براي محافظت از تو صدمه میبینه
سینه اش به هم قفل کرد و با حالتی از خود راضی از نظریه اش به من خیره شد .
و من حتم داشتم که حق با اوست. در حالی که هیجان ناگهانی ام فروکش میکرد، در صندلی ام فرو رفتم. بر خلاف
من، ادوارد آرام گرفت.
« نه به این خاطر که تو میترسی » : در گوشم به آرامی زمزمه کرد
از اینکه آخرین لحظه آمدنشون رو کنسل » . و چهره اش ناگهان متفکر شد. و بعد چهره اش دوباره آرام شد « . اوه »
« ... میکنن متنفرم. لیست مهمان هامون به شصت و پنج نفر تغییر کرد
چشمانم دوباره از حدقه بیرون زد. من دوستان زیادي نداشتم. یعنی من اینهمه آدم میشناختم؟ « ! شصت و پنج »
« ؟ کی قراره نیاد » : ادوارد در حالی که مرا نادیده میگرفت، با تعجب پرسید
« . رِنه »
نفسم در سینه حبس شد. « ؟ چی »
اون میخواست تو رو واسه فارق التحصیلیت سورپرایز کنه. اما مشکلی پیش اومده. وقتی برسی خونه پیغام اش به »
« دستت میرسه
براي یک دقیقه، اجازه دادم تا از حس راحتی خیالم لذت ببرم. هر اتفاقی که براي مادرم افتاده بود، بینهایت متشکر
بودم. اگر او حالا به فورکس میآمد ؛ نمی خواستم بهش فکر کنم . ممکن بود سرم منفجر شود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#316
Posted: 23 Aug 2012 11:02
وقتی به خانه رسیدم، پیغام از دستگاه پیغام گیر پخش میشد. من با آرامش به صداي مادرم گوش دادم که توضیح میداد
حادثه اي در زمین بیس بال براي فیل پیش آمده بود ، وقتی داشته دور زمین میدویده، با زننده توپ برخورد کرده و
استخوان ران اش شکسته بود. او کاملاً به رِنه نیاز داشت، و هیچ راهی نبود تا او را ترك کرد. مادرم تا زمانی که قطع
میکرد، داشت عذر خواهی میکرد .
« خوب، این اولیش » : آهی کشیدم
« ؟ اولین چی » : ادوارد پرسید
« یکی از کسایی که لازم نیست نگران باشم که ممکنه تو این هفته کشته بشه »
چشمان اش را چرخاند.
« این مسئله خیلی جدیه » . با لحنی تند گفتم « ؟ چرا تو و آلیس همه چی رو مسخره گرفتین »
« اطمینان » : لبخندي زد
گوشی را برداشتم و شماره رِنه را گرفتم. می دانستم صحبتمان به درازا خواهد کشید، و کمکی « عالیه » . نق نقی کردم
هم نخواهد کرد.
فقط گوش میدادم، و هر بار که مکثی میکرد تایید میکردم. او نمی توانست روي کمک به فیل تمرکز کند. روي جمله
حالش بهتر میشه تاکیید کردم. و بعد قول دادم که دوباره تماس بگیرم و جزء به جزء اتفاقات جشن پایان دبیرستان
فورکس را برایش گزارش کنم. و در نهایت، به بهانه درس خواندن اجازه رفتن گرفتم .
تحمل ادوارد پایان ناپذیر بود. او در تمام مدت صحبت هاي ما بدون دخالتی ایستاده بود. فقط با موهایم بازي میکرد و
هر وقت نگاه اش میکردم، لبخندي میزد. شاید در مقایسه با امور مهمی که در ذهن داشتم به نظر بیهوده میرسید، اما
لبخند اش نفسم را میبرد. آنقدر زیبا بود که فکرم کار نمیکرد. نه به عذر خواهی رِنه، نه به بیماري فیل و نه به ارتشی از
خون آشام ها. من فقط انسان بودم.
به محض اینکه گوشی را گزاشتم، روي نوك پاهایم بلند شدم تا راحت تر بتوانم ببوسم اش. دست اش را دور کمرم
قفل کرد و مرا به روي کابینت آشپزخانه بلند کرد و نشاند. دیگر نیازي براي بلند تر بودن نداشتم. راحت تر بود. دستانم
را دور گردن اش گره کردم و بدنم را به سینه ي سردش فشار دادم.
خیلی زود، مثل همیشه، خودش را عقب کشید.
احساس کردم صورتم مثل پاتیل داغ شد. او هم به حالت چهره من که بعد از رها کردن خودش از دست و پایم، گرفته
بودم خندید. بعد به کابینت تکیه داد و یک دست اش را دور شانه ام انداخت .
میدونم فکر میکنی که من یه جورایی تو کنترل کردن خودم عالی عمل میکنم، ولی واقعاً سر کوبی نفس سرکش »
« اینطور نیست
« ! اي کاش » آهی کشیدم
و او هم آهی کشید.
من، کارلایل، ازمه و رزالی میریم شکار. فقط واسه چند ساعت ، نزدیک » . بحث را عوض کرد « ، فردا بعد از مدرسه »
« می مونیم. آلیس، جاسپر و امت حتماً از پس محافظت تو بر میان
فردا اولین روز امتحانات نهایی بود. و فقط نصف روز در مدرسه بودیم. من امتحان ریاضی و تاریخ داشتم ، « . اه ه ه »
تنها دروس مهم و سخت در برنامه امتحانیم ، پس تقریباً نصف روز را بدون ادوارد بودم، و کاري هم جز نشستن و
« از اینکه مثل بچه ها پرستار داشته باشم متنفرم » . نگران بودن نداشتم
« این موقتیه » . قول داد
« جاسپر حوصله اش سر میره، امت هم منو مسخره میکنه »
« اونا قول دادن مواظب رفتارشون باشن »
« حتماً » . نق نقی کردم
میدونی ، خیلی وقته نرفتم لاپوش. » . و بعد به ذهنم رسید که من گزینه اي جز پرستاران جدیدم براي انتخاب دارم
« آخرین بار زمان آتیش بازي بود
به دقت به صورت اش خیره شده بودم تا حالات اش را زیر نظر بگیرم. چشمان اش اندکی تنگ شد.
« اونجا واسه من امن تره » یادآوري کردم
« احتمالاً حق با توست » . براي چند دقیقه به این ایده فکر کرد
صورتش آرام بود، فقط کمی بیش از حد معمولی بود. نزدیک بود بپرسم اگر میخواي همینجا میمونم، اما بعد به یاد
و به رنگ چشم اش نگاه کردم. اما « ؟ الان تشنه نیستی » . مسخره شدن توسط امت افتادم و حرف را عوض کردم
عنبیه اش هنوز طلایی بود.
و باعث شگفتیم شد. من منتظر پاسخ بودم. « زیاد نه » با بی میلی جواب داد
هنوز هم بی میل به حرف زدن بود. « ما باید براي بالا رفتن سطح توانایی مون باید قوي تر بشیم » : توضیح داد
« احتمالا دوباره وسط راه شکار کنیم. میدونی چیزي جز حیوانات »
« ؟ این شما رو رو قوي تر میکنه »
او صورتم را به دنبال چیزي جستجو کرد. اما چیزي جز کنجکاوي پیدا نکرد.
بله. خون انسان ما رو قوي تر میکنه. البته به شکل سطحی. جاسپر به حقه زدن هم فکر کرده ، البته » : بالاخره گفت
« به نظرش اشتباه میاد. فعلاً عملی نکرده . اونم پیشنهاد نمیکنه. اون میدونه کارلایل چی فکر میکنه
« ؟ این کمکی هم میکنه » : به آرامی پرسیدم
« دیگه مهم نیست. ما که نمی تونیم چیزي که هستیم رو تغییر بدیم »
دلیل قدرت نوزادها هم همینه. تازه متولد ها معده اي پر از خون انسان دارند ، خون » : او دوباره بحث را عوض کرد
خودشان. که به تغییرات واکنش نشان میده. این بدنشون رو قدرتمند تر میکنه. بدنشون به آرومی ازش استفاده میکنه،
« همونطوري که جاسپر گفت، بعد از یک سال، قدرتشون تموم میشه
« ؟ من چقدر قدرتمند خواهم بود »
« قدرتمند تر از من » : شانه اي بالا انداخت
« ؟ قدرتمند تر از امت »
« بله. یه لطفی کن و اونو به یه مبارزه مچ اندازي دعوت کن. تجربه ي خوبی براش میشه » . پوزخندي زد
خنده اي کردم. به نظر احمقانه میرسید.
بعد آهی کشیدم، و از بالاي کاپینت پایین جهیدم. باید درس میخواندم. خیلی سخت. خوشبختانه من ادوارد را به عنوان
استاد در کنارم داشتم . چرا که او همه چیز را میدانست. فهمیدم بزرگترین مشکلم تمرکز کردن روي تست ها ست. اگر
حواسم نبود، ممکن بود تاریخ نبردهاي خون آشام ها در جنوب را به اشتباه در امتحان تاریخ ذکر کنم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#317
Posted: 23 Aug 2012 11:03
براي چند دقیقه، مشغول زنگ زدن به جیکوب شدم. ادوارد هم مثل زمانی که با رِنه صحبت میکردم، آرام ایستاد و
دوباره با موهایم بازي میکرد.
گرچه لنگ ظهر بود، اما جیکوب با شنیدن صداي زنگ من از خواب پریده بود و بد خلق بود. اما وقتی پرسیدم که آیا
میتوانم روز بعد به دیدن اش بروم یا نه، شاداب شد. مدرسه کوئیلید ها به خاطر شروع تابستان تعطیل شده بود. بنابراین
به من گفت هر چه سریع تر به نزدش بروم. من هم از انتخاب این گزینه خوشحال بودم. لااقل پیش جیکوب اندکی
احترام و مقام داشتم .
گرچه اندکی از این احترام زمانی که ادوارد مرا مثل کودکان به توجه به مرز آنها جلب کرده بود، کم شده بود.
« ؟ فکر میکنی امتحاناتت چطور پیش میره » : در راه، ادوارد از من پرسید
« تاریخ باید آسون باشه. اما یکم به خاطر ریاضی نگران هستم. احتمالاً می افتم. تقریباً مطمئنم »
میدونم که از پس اش بر میاي. اما، اگر نگران هستی، میتونم به آقاي وارنر رشوه بدم تا بهت نمره قبولی بالا » . خندید
« بده
« ام م م ، ولی نه ممنون »
دوباره خندید، اما ناگهان سکوت کرد و آخرین فرعی را چرخید و با ماشین قرمز رنگی که منتظر بود روبرو شد. در اثر
تمرکز اخم کرده بود، و بعد، ماشین را پارك کرد، و آهی کشید .
« ؟ چی شده » : در حالی که در را باز می کردم پرسیدم
سري تکان داد. وقتی به سمت ماشین مهمان میرفتیم اخم کرده بود. قبلاً این حالت صورتش را دیده بودم. « هیچی »
« ؟ تو که به فکراي جیکوب گوش نمیدي » : با اتهام پرسیدم
« نمیشه به افکار کسی که داره اونارو بلند فریاد میزنه، گوش نداد »
« ؟ حالا چی فریاد میکنه » براي یک لحظه با خودم فکر کردم. زمزمه کردم « اوه »
« من کاملاً مطمئنم که به زودي خودش همه چی رو میگه » : ادوارد با صدایی نگران گفت
باید روي این مطلب بیشتر پافشاري میکردم، اما جیکوب دست اش را روي بوق کوبید. دو بوق کوتاه و عجولانه.
« این بی ادبیه » : ادوارد غرید
و قبل از اینکه جیکوب دوباره کاري کند که ادوارد این چنین دندان هایش را بر هم « جیکوبه دیگه » : زمزمه کردم
بفشارد، به سمت ماشین اش دویدم.
از دور، قبل از اینکه سوار ماشین جیک شوم، براي ادوارد دست تکان دادم. به نظر میرسید واقعا به خاطر بوق ها عصبی
شده بود ، یا هر چه که جیکوب به آن فکر میکرد. اما چشمان ضعیف من همواره خطا میدید .
دلم می خواست ادوارد جلو بیاید. می خواستم هر دو کنار ماشین بایستند و مثل دو دوست با هم دست بدهند ، ادوارد و
جیکوب باشند، نه خون آشام و گرگینه. انگار دوباره آن دو آهن ربا را در دستم نگه داشته بودم و سعی میکردم آنها را به
هم بچسبانم. سعی میکردم کاري کنم که طبیعت بر عکس خودش عمل کند...
آهی کشیدم، و سوار ماشین جیکوب شدم .
صداي جیکوب شادمان و در عین حال سنگین بود. نگاهی به صورت اش انداختم و بعد سرم را به سمت « هی بلا »
جاده روبرو دوختم. فقط کمی تند تر از من رانندگی میکرد. و کند تر از ادوارد. به سمت لاپوش رانندگی کرد .
جیکوب فرق کرده بود، شاید حتی مریض بود. پلک هاش افتاده بود و صورتش خشک بود. موهاي سیاه اش به صورت
نامرتب ژولیده شده بود.
« ؟ حالت خوبه جیک »
چرا امروز » : وقتی خمیازه اش تمام شد پرسید « خسته ام » : قبل از اینکه حرف اش را با دهن دره یی قطع کند گفت
« ؟ رو انتخاب کردي
بعد هم میتونیم بریم موتور » . به نظر نمیرسید راضی شده باشد « . فعلاً بریم تو خونتون » . چند لحظه به او خیره شدم
« سواري
دوباره خمیازه کشید . « آره، حتماً »
خانه جیکوب خالی بود. و این عجیب بود. فکر میکردم بیل همیشه می بایست آنجا حضور داشته باشد .
بابات کجاست؟ " »
« خونه کلیرواتر هاس. بعد از مرگ هري، همش میره اونجا. طفلکی همسرش خیلی تنها شده »
جیکوب روي مبل گنده و قدیمی افتاد و خودش را جمع و جور کرد تا من هم جا شوم.
« آره، حق با توست. طفلی سو »
« آره ، اون یکم مشکل داره ، با بچه هاش »
« ... حتماً براي سث و لی از دست دادن پدرشون خیلی سخت بوده
موافقت کرد و در افکارش غرق شد. بعد کنترل تلویزیون را از کنارش برداشت و بدون هیچ تصمیم یا فکري « آهان »
آن را روي کانالی روشن کرد. دوباره خمیازه اي کشید.
« تو چت شده جیکوب؟ عین زامبی ها شدي »
دستان درازش را به آرامی کش داد، و من « من دیشب همش دو ساعت خوابیدم. شب قبلش هم فقط چهار ساعت »
توانستم صداي قرچ قرچ مفاصل اش را به وضوح بشنوم. او دست اش را طوري پشت مبل انداخت که درست پشت من
« دارم از خستگی میمیرم » . قرار بگیرد، و بعد سرش را به سمت دیوار کج کرد
« ؟ آخه واسه چی نخوابیدي » : پرسیدم
سام خیلی سختگیر شده. به دوستاي خون آشامت اعتماد نداره. من دو هفته اس دارم دو شیفت » . شکلکی در آورد
« نگهبانی میدم و هیچ کس هم سراغم نیومده. ولی مگه قبول میکنه؟ منم الان خودم به اختیار خودم شدم
« دو شیفت؟ فقط واسه مراقبت از من؟ این اشتباه جیک! تو باید بخوابی. من حالم خوبه »
هی، راستی نفهمیدي کی اومده بود تو اتاقت؟ چیز جدیدي » . چشمان اش بیشتر مراقب شده بود « چیزي نیست »
« ؟ نفهمیدي
« نه هنوز نفهمیدم اون ملاقاتی کی بوده » . سئوال دوم را نشنیده گرفتم
« پس من دوباره اون اطراف گشت میزنم » . چشمانش را بست
« ... جیک » . ناله کنان به او نگاه کردم
« هی این تنها کاریه که میتونم بکنم ، من در بندگی شما حاضرم. یادته؟ من تمام عمر در بند تو ام »
« ! من برده نمیخوام »
« ؟ تو چی میخواي بلا » . چشمان اش را بسته نگه داشت
« من دوستم جیکوب رو میخوام ، و نمیخوام نیمه جون باشه و خودش رو نابود کنه »
« ؟ اینجوري نگاه کن ، من فقط امیدوارم خون آشامی رو شکار کنم که اجازه دارم بکشمش. باشه » : حرفم را قطع کرد
جوابی ندادم. به من نگاه کرد تا واکنش ام را ببیند.
« شوخی کردم، بلا »
به تلویزیون چشم دوختم.
صدایش و صورتش با « . خوب، برنامه خاصی نداري؟ هفته دیگه فارق التحصیل میشی. واي. این خیلی اتفاق بزرگیه »
هم صاف شد. قبلاً خشک هم شده بود. دوباره چشمانش را بست. و این بار نه براي رفع خستگی، بلکه با ناامیدي.
متوجه شدم تحصیلات براي او موضوع دلچسبی نیست. حالا توجه ام مخدوش شده بود.
امیدوار بودم صدایم اطمینان بخش باشد و از پرسیدن سئوال هاي دیگر « . برنامه ي خاصی ندارم » : با احتیاط گفتم
جلوگیري کند. اما مشخص بود او به طور کل نمی خواست وارد هیچ بحثی شود. اما مطمئن بودم او با شنیدن حرف
صداي ناراحت کننده اي « خوب، من باید به یه مهمونی فارق التحصیلی برم. مهمونی خودم » . هاي من قانع نشده بود
« آلیس عاشق مهمونیه. تمام شهر رو واسه اون شب دعوت کرده. خیلی وحشتناکه » . در آوردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#318
Posted: 23 Aug 2012 11:04
من دعوت نشدم. خیلی بهم » . وقتی حرف میزدم، چشمانش را باز کرده بود. و لبخند تلخی بر صورتش نشسته بود
« برخورد
« خودت رو دعوت شده فرض کن. ناسلامتی مهمونیه منه. پس هر کی دلم بخواد رو دعوت میکنم »
دوباره چشمانش بر هم آمد . « ممنون » : با کنایه گفت
اینجوري بیشتر خوش میگذره. منظورم اینه که، به من » . سعی کردم امیدواري در صدایم نباشد « کاش تو هم بیاي »
« خوش میگذره
صدایش خاموش شد . « باشه، باشه. این خیلی عاقلانه اس »
چند لحظه بعد، دوباره خمیازه کشید.
جیکوب بیچاره. صورت رویاگونه اش را بررسی کردم و آنچه دیدم را پسندیدم. وقتی خواب بود، خشونت و دردندگی
ناپدید شده بود و ناگهان پسري مهربان و بی آزار که هنوز وارد مزخرفات گرگینه ها نشده بود، آنجا حضور داشت. بچه
سال تر به نظر می رسید. مثل جیکوب خودم.
به آرامی طوري که بیدار نشود از روي مبل جا به جا شدم و کنترل تلویزیون را برداشتم و کانال ها را عوض کردم، اما
چیز جالبی پیدا نکردم. روي شبکه اشپزي متوقف شدم، به این امید که غذاي تازه اي براي چارلی بیچاره یاد بگیرم.
جیکوب با صداي بلندي خرخر میکرد. تلویزیون را خاموش کردم.
به طرز راحتی آرام بودم، حتی خواب آلود بودم. خانه جیک جاي امنی بود. امن تر از خانه خودم، شاید چون هیچکس
اینجا سراغم نمی آمد. روي مبل ولو شدم، شاید من هم چرتی میزدم. اما با وجود خرناس هاي جیکوب امکان خوابیدن
نبود. پس به جاي خوابیدن، به ذهنم اجازه دادم به پرواز در آید.
امتحانات داشت تمام میشد و چیزي نمانده بود. ریاضی، را پشت سر گذاشته بودم، خوب یا بد تمام شده بود. دوره
دبیرستانم هم تمام شده بود وهیچ احساسی نداشتم. تا چند هفته بعد زندگی انسانیم هم به پایان میرسید.
استفاده خواهد کرد. دیگر « نه به خاطر اینکه تو میترسی » در عجب بودم که تا چه زمانی ادوارد از این جمله ي
نمی بایست پافشاري میکردم.
اگر درست فکر میکردم، از کارلایل میخواستم قبل از تمام شدن سال تحصیلی مرا تبدیل به خون آشام کند. فورکس
کم کم داشت از نظر خطرناك بودن به منطقه ي جنگی تبدیل میشد. نه، فورکس خود میدان جنگ بود. تازه این
بهانه ي خوبی براي فرار از شرکت در مهمانی فارق التحصیلی بود. با تصور این روش براي تبدیل شدن به خودم
خندیدم. احمقانه بود ، هنوز داشتم نق میزدم.
اما حق با ادوارد بود ، من هنوز آماده نبودم.
اما نمی خواستم عمل گرا باشم. می خواستم ادوارد مرا بگزد. این میلی عقلانی نبود . مطمئن بودم بعد از دو ثانیه
گذشتن از زمانی که یک نفر مرا بگزد، سم در رگ هایم جاري خواهد شد . دیگر مهم نبود چه کسی اینکار را انجام
میداد. پس فرق چندانی نمیکرد.
تشریح اش سخت بود، حتی براي خودم. چرا او باید تصمیم میگرفت که من چه وقتی تبدیل شوم. اگر به تصمیم او بود
هرگز اتفاق نمی افتاد. بچگانه بود، اما تقریبا مطمئن بودم لب هاي او بهترین چیزي بود که تجربه کرده بودم و دیگر
هیچ. باعث خجالت بود، نباید بلند میگفتم، دلم می خواست سم او تمام رگ هایم را پر کند. اینگونه من کاملاً به او
متعلق میشدم.
اما مطمئن بودم که او مثل چسب به قول و قراره ازدواجمان چسبیده بود. او همواره منتظر به تاخیر افتادن تبدیل شدن
من بود و حالا این فرصت دست داده بود. تصور کردم که باید به پدر و مادرم میگفتم که این تابستان خیال ازدواج دارم.
به آنجلا، بن و مایک. نمی توانستم. آخر چگونه باید مطرح میکردم. راحت تر بود اگر به آنها میگفتم قرار است خون
آشام شوم. مطمئن بودم که باید ریزترین جزییات را براي مادرم بگویم. احتمالاً مرا تشویق به ازدواج میکرد. چهره
وحشت زده اش را تصور کردم.
بعد، براي چند ثانیه، خودم و ادوارد را در لباس هایی از دنیایی دیگر تصور کردم. دنیایی که هیچکس از دیدن حلقه
ازدواج در انگشتم تعجب نکند. جایی ساده، جایی که عشق روشی معمولی باشد. جایی که یک بعلاوه یک بشود دو...
جیکوب خرناسی کشید و به پهلو چرخید. دست اش را از پشت مبل برداشت و روي من انداخت .
باور نکردنی بود. سنگین بود. و خیلی داغ. بدن اش انگار تفت داده شده بود.
سعی کردم بدون اینکه بیدارش کنم دست اش را از روي خودم بر دارم. اما باید تقلا میکردم، و بعد وقتی دست اش را
بلند کردم، او چشمان اش را باز کرد. از جا بلند شد، و با تعجب به اطراف اش نگاه کرد .
« ؟ چیه؟ چی شده » : با سر در گمی پرسید
« منم جیک. ببخشید بیدارت کردم »
« ؟ بلا » . چرخی زد و به من نگاه کرد. ناگهان متعجب شد
« ! ساعت خواب »
« ؟ آه. لعنت. خوابم برد؟ ببخشید! چند وقته خوابیدم »
« یه مدتی هست. حسابش از دستم در رفته »
« واي. منو ببخش. جدي میگم » . دوباره روي مبل کنار من نشست
« ناراحت نباش. خوشحالم که خوابیدي » . موهایش را نوازش کردم، سعی کردم آرامش کنم
این روزا خیلی بدرد نخور شدم. تعجبی نداره بیلی همش بیرونه. من خیلی » خمیازه اي کشید و خودش را کش داد
« کسل کننده هستم
« تو خوبی »
« آه، بیا بریم بیرون. قبل از اینکه دوباره بیهوش بشم باید یکم راه برم »
به جیبم دست زدم و متوجه شدم خالی است. « جیک. دوباره بخواب. من خوبم. به ادوارد زنگ میزنم بیاد دنبالم »
« لعنت. فکر کنم باید گوشی تو رو قرض بگیرم. فکر کنم تو ماشین اش جاش گذاشتم »
نه! بمون. خیلی وقته اینجا نبودي. باورم نمیشه این همه وقتو هدر » . جیکوب مخالفت کرد و دستم را گرفت « نه »
« دادم
در حالی که حرف میزد مرا از روي مبل بلند کرد. وقتی از زیر تاق در رد میشدیم سرش را خم کرد. هوا خیلی سرد تر
شده بود. احتمالاً طوفان در راه بود. انگار فوریه شده بود، آن هم وسط ماه می.
هواي سرد خواب را از سر جیکوب پرانده بود. او جلوي خانه عقب و جلو میرفت و مرا هم دنبال خودش میکشید.
« من یه احمق ام » : به خودش گفت
« ؟ چی شده مگه جیک؟ واسه خوابیدنت میگی »
« میخواستم باهات حرف بزنم. باورم نمیشه »
« خوب حالا باهام حرف بزن »
جیکوب براي چند ثانیه به چشمانم خیره شد و بعد خیلی سریع به بالاي درختان چشم دوخت. به نظر میرسید سرخ شده
بود. گر چه با توجه به پوست تیره اش نمیشد درست تشخیص داد .
ناگهان به یاد حرف ادوارد وقتی که مرا میرساند افتادم. که جیکوب هر آنچه به آن فکر میکرد را به زودي میگفت. لبم
را گزیدم.
یکم » . خندید. انگار به خودش میخندید « می خواستم اینو یه جور دیگه انجام بدم » . جیکوب ادامه داد « نگاه کن »
من دیگه کارم » . و بعد به ابرها خیره شد. هوا داشت تاریک تر میشد « ... راحت تر... میخواستم یکم بگزره، ولی
« تمومه
؟ داري راجع به چی حرف میزنی »
نفس عمیقی کشید:خواستم یه چیزي بهت بگم. و خودت هم میدونیش . اما فکر کنم باید بلند بگمش. جوري که
شک و شبه اي به جا نمونه
سر جایم ثابت ایستادم و او هم متوقف شد. دستم را از دست اش بیرون کشیدم و دست به سینه ایستادم. ناگهان متوجه
شدم اصلا مایل نیستم حرفش را بشنوم.
ابرو هاي جیکوب پایین رفت و چشمان سیاه اش را در تاریکی فرو برد. دو جفت نقطه ي سیاه به من چشم دوخته بود.
جیکوب با صدایی محکم و مطمئنی گفت :
من عاشقتم بلا. دوست دارم. و ازت میخوام منو به جاي اون انتخاب کنی. میدونم احساست این نیست. ولی میخوام »
« این حقیقت رو بدونی که گزینه دیگه اي هم واسه انتخاب داري. نمیخوام اشتباه کنی و جلوي راه ما بایستی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#319
Posted: 23 Aug 2012 11:06
فصل پانزدهم
شرط بندي
براي دقایقی طولانی بدون هیچ سخنی به او خیره شدم. نمی توانستم حتی به یک چیزفکر کنم که به او بگویم.
همینطور که به چهره ي بیجواب و متحیر من نگاه می کرد ، جدیت از چهره اش رفت .
« . باشه ، همش همین » : با نیشخندي گفت
حالم طوري بود ، انگار که چیز بزرگی در گلویم گیر کرده باشد. سعی کردم ایرادات را روشن کنم. « ...... جیک »
« . من نمی تونم ...... منظورم اینه که من نمی ....... باید برم »
رویم را برگرداندم که بروم ، اما او چنگ انداخت و شانه هاي مرا گرفت و بدور خودم چرخاند تا رو به او قرار گیرم .
نه ! صبر کن. اینو می دونم بلا ، اما ، ببین ، اینو به من جواب بده ، باشه ؟ می خواي من برم و دیگه هرگز منو »
« نبینی؟ صادقانه بگو
تمرکز کردن روي سئوالش سخت بود ، بنابراین جواب دادن یک دقیقه وقت گرفت. عاقبت پذیرفتم.
« نه اینو نمی خوام »
« !؟ می بینی » دوباره نیشخندي زد
« اما من تو رو اونطوري که تو منو می خواي ، نمی خوام » : اعتراض کردم
« ؟ پس ، دقیقاً به من بگو منو واسه ي چی می خواي »
« ، وقتی تو نیستی دلم برات تنگ میشه. وقتی تو خوشحالی » ، به دقت فکر کردم
منم خوشحال میشم. اما من همینو هم می تونم درباره ي چارلی بگم ، جیکوب. تو فامیل » ، به دقت توصیف کردم
« . منی. دوستت دارم ، اما عاشقت نیستم
« اما منو کنارت می خواي » با صورتی آرام و بدون چین ، سرش را به عقب و جلو تکان داد
آهی کشیدم ، غیر ممکن بود او مایوس شود . « بله »
« پس من منتظر می مونم »
« دلت گوشمالی می خواد » : غرغر کردم
او روي گونه راستم را با نوك انگشتانش لمس کرد . دستش را پس زدم . « آرررره »
« ؟ حداقل ، فکر می کنی بتونی یه ذره رفتارت رو بهتر کنی » : خشمگینانه پرسیدم
نه ، من نمی تونم . بلا ، تو تصمیم بگیر. تو می تونی منو همینطوري که هستم داشته باشی ، که شامل رفتار بدم »
« هم میشه ، یا اصلاً از دستم بدي
« ؟ همین » با نا امیدي به او زل زدم
« ؟ بنابراین هستی یا نه »
این باعث شد خود را کمی بالا بکشم ، بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. او حق داشت. اگر منظور و همچنین نظري
نداشتم ، پس به او می گفتم که نمی خواستم با او دوست باشم و می رفتم دنبال کارم. وقتی او را می رنجانید ، نگه
داشتنش به عنوان یک دوست کار غلطی بود. نمی دانستم آنجا چکار می کردم، اما به یکباره مطمئن شدم که کار
درستی نبود.
« تو حق داري » : پچ پچ کنان گفتم
می بخشمت. فقط سعی کن اونقدرا دیوونه ام نکنی. چون بلاخره تصمیم گرفتم تسلیم نشم. واقعاً چیز غیر » خندید
« قابل مقاومتی درباره ي انگیزه ي شکست خورده وجود داره
جیکوب ، من دوستش دارم . اون » به چشمان تیره اش خیره شدم ، سعی می کردم مجبورش کنم مرا جدي بگیرد
« همه ي زندگیمه
نه همونی که » وقتی خواستم اعتراض کنم ، دست راستش را بالا آورد « تو منو هم دوست داري » او یادآوري کرد
گفتی ، می دونم. اما اون همه ي زندگیت نیست. نه دیگه. شاید یه بار بود، اما رفت. و حالا می خواد تا با دستاورد
« انتخابش کنار بیاد ..... من
« تو غیر ممکنی » سرم را به نشانه ي مخالفت تکان دادم
ناگهان جدي شد. چانه ي مرا چنان محکم در دستش گرفت که نمی توانستم نگاهم را از نگاه خیره و مصممش بردارم.
تا زمانیکه قلبت از حرکت وایسه ، بلا ، من اینجا خواهم بود ، آماده ي جنگ. یادت نره که تو حق انتخاب » : گفت
« داري
من حق انتخاب نمی خوام. و قلبم هم داره » . سعی می کردم چانه ام را از چنگش بیرون بکشم و با موفقیت آزاد کنم
« کار می کنه ، جیکوب. تقریباً دیگه دیره
« همه اش دلیل جنگیدنه ، حالا جنگ سخت تره و من از پسش بر میام » چشمانش را تنگ کرد و پچ پچ کرد
هنوز چانه ي مرا داشت ، انگشتانش محکمتر می شد تا اینکه دردم آمد ، و در چشمانش تصمیم بدشگونی دیدم.
آمدم اعتراض کنم ، اما خیلی دیر شده بود. « ن »
درحالیکه اعتراضم را خفه می کرد لبهایش را روي لبهایم فشرد. مرا بوسید ، با عصبانیت ، با خشونت تمام ، دست
دیگرش محکم پشت گردنم چنگ انداخته بود و فرار را غیر ممکن می ساخت .
با تمام قدرتم به سینه اش مشت زدم ، اما انگار حتی متوجه نشد. با وجود عصبانیت دهانش مهربان و ملایم بود، لبهاي
داغش به روشی نا آشنا لبهایم را در بر گرفت.
براي به عقب هل دادنش ، به صورتش چنگ می انداختم ، باز نمی توانستم . انگار اینبار متوجه شد ، هرچند این
خشمگینترش کرد. لبهایش به زور لبهایم را باز کرد ، و توانستم نفس آتشینش را در دهانم حس کنم .
کاري از روي غریزه انجام دادم ، دستانم را رها کردم تا کنارم بیفتند، و خاموش شدم. چشمانم را باز کردم و مبارزه
نکردم ، احساس هم نکردم ، بلکه فقط صبر کردم تا متوقف شود.
این کار جواب داد. انگار عصبانیتش تبخیر شد و خود را عقب کشید تا به من نگاه کند. دوباره لبهایش را به نرمی به
لبهایم چسباند ، یکبار ، دو بار و سومین بار. تظاهر کردم که مجسمه هستم و منتظر شدم.
سرانجام صورتم را رها کرد و صورتش را کنار کشید .
« ؟ حالا بردي » : با لحن بی احساسی پرسیدم
چشمانش را بست و شروع کرد به لبخند زدن. « بله » آهی کشید
بازویم را عقب کشیدم و گذاشتم به جلو هجوم آورد و با تمام قدرتی که می توانستم بدنم را بدان مجبور کنم ، مشتی
به دهانش کوبیدم.
صداي خرد شدن چیزي بگوش رسید .
دیوانه وار جیغ می کشیدم و بالا و پایین می پریدم و جان می کندم در حالیکه دستم را محکم « آآآآآآآآي ! آآآآآآآآآي »
روي سینه ام گرفته بودم. شکسته بود ، می تونستم احساسش کنم .
جیکوب شوکه شده به من زل زد. « ؟ تو خوبی »
« ! نه ! لعنتی ! تو دستمو شکستی »
« بلا ، خودت دستتو شکستی. حالا رقاصی رو بس کن بذار یه نگاه بهش بندازم »
« ! به من دست نزن ! می خوام برم خونه ، همین الان »
حتی فکش رو هم به هم نسایید . چه احساساتی ! « ماشینمو می آرم » : با خونسردي گفت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#320
Posted: 23 Aug 2012 11:07
رو نهادم به سمت جاده. فقط چند مایل تا مرز « نه ، ممنون . ترجیح می دم پیاده برم » : خس خس کنان گفتم
لاپوش فاصله داشتم. به محض اینکه ازش حسابی دور می شدم ، آلیس می توانست مراببیند.او کسی را براي بردن
من می فرستاد .
به طرز باور نکردنی ، براي انداختن دستش دور کمرم عصبی بودم. « فقط بذار تا خونه برسونمت » جیکوب اصرار کرد
با تکان شدیدي زود خودم را از دستش خلاص کردم.
باشه ! برسون ! نمی تونم صبر کنم ببینم ادوارد چکارت می کنه !امیدوارم گردنت رو بشکنه ، سگ » غرشی کردم
« ! زوزه گوي نفرت انگیز احمق
جیکوب چشمانش را تابی داد و مرا تا سمت مسافر ماشینش همراهی کرد و کمک کرد سوارشوم. وقتی سمت راننده
سوار شد ، داشت سوت میزد.
« ؟ اصلا آسیبی بهت زدم » : عصبانی و دلخور پرسیدم
شوخی می کنی؟ اگه داد و فریاد راه ننداخته بودي اصلاً نمی فهمیدم که بهم مشت زدي.ممکنه از سنگ ساخته »
« نشده باشم ، اما اونقدرا هم نرم نیستم
« ازت متنفرم ، جیکوب بلک »
« خوبه که نفرت یه احساس شهوانیه »
« یه شهوتی نشونت بدم ، قتل نهایت شهوت جنایت » : زیر لب گفتم
اون » . با سرزندگی کامل و طوري که انگار می خواست دوباره سوت زدن رو شروع کند « اووووه ، بسه دیگه » : گفت
« باید بهتر از بوسیدن یه صخره بوده باشه
« حتی یه ذره هم نزدیک نبود » : به سردي گفتم
« می تونستی فقط همون رو گفته باشی » لبهایش را بهم فشار داد
« اما نتونستم »
تو فقط عصبانی هستی. من هیچ تجربه اي از این » . براي یک ثانیه انگار بهش برخورد ، ولی به روي خودش نیاورد
« جور چیزا نداشتم ، اما فکر می کنم براي خودم خیلی شگفت انگیز بود
« اوهو » غرولند کردم
« تو امشب راجع بهش فکر می کنی. وقتی اون فکر می کنه تو خوابی ، تو داري درباره ي حق انتخابت فکر می کنی »
« اگه امشب به تو فکر کنم بخاطر اینه که دچار کابوس شدم »
سرعت ماشین را خیلی کم کرد تا برگردد و با چشمان تیره ي گشاد و مشتاقش به من زل بزند. با لحن نرم و مشتاقی
بلا ، فقط فکر کن که چی می شد. دیگه مجبور نبودي هیچی رو بخاطر من تغییر بدي. می دونی اگه تو منو » : گفت
انتخاب می کردي چارلی خوشحال می شد. من به خوبی اون خون آشامت می تونم ازت مراقبت کنم ، شاید هم بهتر.
و من خوشحالت می کنم ، بلا . خیلی چیزا هست که بیشتر از اونچه که اون می تونه ، من می تونم بهت بدم. شرط
« می بندم حتی نمی تونه تو رو اونطوري ببوسه ، چون بهت آسیب می زنه. بلا ، من هرگز هرگز بتو آسیبی نمی زنم
دست آسیب دیده ام رو بالا گرفتم.
« این تقصیر من نبود. خودت باید بهتر بدونی » آه کشید
« جیکوب ، من نمی تونم بدون اون شاد باشم »
تو هرگز سعی نکردي. وقتی اون رفت تو همه ي انرژیت رو صرف نگه داشتن اون کردي. اگه » . مخالفت کرد
« میذاشتی از خاطرت بره می تونستی شاد بشی. تو می تونستی با من خوش باشی
« من نمی خوام با هیچ کس جز اون خوش باشم » اصرار کردم
تو هرگز قادر نیستی اونطوري که از من مطمئنی ، از اون مطمئن باشی. اون یه بار رفت ، می تونه دوباره اینکارو »
« بکنه
« نه ، نمی کنه » : از لاي دندانهایم گفتم
درد آن خاطره مثل ضربه ي شلاق بدرونم رسوخ کرد. مجبورم کرد دلم بخواد دوباره بزنمش. با صداي سردي بیادش
به روزهایی که از من پنهان شده بود ، فکر می کردم ، کلماتی که در جنگل « تو هم یه بار منو ترك کردي » آوردم
کنارخانه اش به من گفت ....
هرگز نکردم. اونا به من گفتن که نباید به تو بگم ، که اگه ما با هم بودیم این واسه توخطرناك » باحرارت اعتراض کرد
بود. اما من هرگز ترکت نکردم ، هرگز. من هرشب دور خونه ات گشت می زدم . همین کاري که الان می کنم . فقط
« واسه اینکه مطمئن بشم حالت خوبه
نمی خواستم اجازه دهم مجبورم کند برایش متاسف شوم .
« منو ببر خونه . دستم درد می کنه »
آه کشید ، شروع کرد به رانندگی با سرعت معمولی ، جاده را نگاه می کرد .
« بلا ، فقط درباره اش فکر کن »
« نه » : لجوجانه گفتم
« می کنی . امشب. و وقتی تو داري به من فکر می کنی منم دارم به تو فکر می کنم »
« همونطوري که گفتم ، یه کابوس »
« تو هم منو متقابلاً بوسیدي » نیشخندي به من زد
هوا را بلعیدم ؛ بدون اینکه فکر کنم دوباره دستم را گلوله کردم که مشت کنم ، وقتی دست شکسته واکنش نشان داد
به ناله افتادم.
« ؟ خوبی » : پرسید
« من نبوسیدم »
« فکر کنم می تونم تفاوت رو بگم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***