ارسالها: 8724
#321
Posted: 23 Aug 2012 11:08
معلومه که نمی تونی. اون بوسه ي متقابل نبود . من داشتم سعی می کردم تو رو مجبورت کنم ولم کنی ، توي »
« خرف
« نازك نارنجی. تقریباً می گفتم مافوق دفاعی بود » . خنده ي آهسته اي در گلویش کرد
نفس عمیقی کشیدم. بحث کردن با او فایده اي نداشت ، او هرچه را که من می گفتم می پیچاند. روي دستم تمرکز
کردم ، سعی کردم انگشتانم را باز کنم ، تا ببینم قسمتهاي شکسته کجاها بودند. درد تیزي در طول بند هاي انگشتانم
پیچید. ناله کردم.
واقعاً بخاطر دستت متاسفم. دفعه بعد که خواستی منو بزنی یه چوب بیسبال » : جیکوب با لحن تقریبا بی رویایی گفت
« ؟ یا از یه بیل استفاده کن. باشه
« فکر نکن اینو یادم میره » زمزمه کردم
نفهمیدم کجا می رفتیم تا اینکه به جاده ي مسیر خانه رسیدیم.
« ؟ چرا منو آوردي اینجا »
« ؟ فکر کردم گفتی می خواستی بري خونه » نگاه خنگی به من انداخت
« ؟ اوه. حدس می زنم نمی تونی منو ببري خونه ي ادوارد. درسته » با ناامیدي دندانهایم را به هم فشار دادم
خون در پهناي صورتش دوید و می توانستم ببینم این حرفم از هرچیزي که گفته بودم بیشتر رویش اثر داشت.
« این خونه ي توئه. بلا » : به سرعت گفت
« ؟ درسته ، اما هیچ دکتري اینجا زندگی می کنه » : درحالیکه دستم را دوباره بالا گرفته بودم ، پرسیدم
« من می برمت بیمارستان. یا چارلی می تونه » یک دقیقه در موردش فکر کرد « . اوه »
« نمی خوام برم بیمارستان. خجالت آوره ، لازم نیست »
فولکس رابیت اش راجلوي خانه رها کرد , با چهره ي نامطمئنی کمی تامل کرد. لندکروز چارلی سر راه بود.
« جیکوب ، برو خونه » : آه کشیدم
ناشیانه از ماشین به قصد خانه بیرون پریدم.
موتور ماشین پشت سرم خاموش شد و کمتر از وقتی که با دلخوري فهمیدم جیکوب دوباره پشت سرم بود غافلگیر
شدم.
« ؟ می خواي چکار کنی » پرسید
می خوام یه کم یخ بذارم روي دستم و بعدشم می خوام به ادوارد زنگ بزنم و بهش بگم بیاد و منو ببره پیش »
« کارلایل شاید بتونه دستمو درست کنه. بعدشم اگه هنوز اینجا باشی می خوام برم و یه بیل گیر بیارم
جواب نداد. در جلویی را باز کرد و برایم نگه داشت .
در سکوت راه افتادیم و از اتاق ناهارخوري جایی که چارلی روي کاناپه لم داده بود گذشتیم.
« سلام بچه ها. از دیدنت خوشحالم ،جیک » : در حالیکه داشت می نشست گفت
« سلام چارلی » : جیک خیلی عادي و مکث کنان گفت
من با احتیاط به آشپزخانه رفتم .
« ؟ اون چشه » چارلی نگران شد
« فکر می کنه دستشو شکسته » : شنیدم جیکوب به او گفت
من رفتم سراغ فریزر و یک قالب حبه هاي یخ برداشتم .
فکر کردم لحن چارلی کمتر شوخی و بیشتر نگران بود. « ؟ چطوري اینکارو کرده » : همینکه پدرم پرسید
« منو زده » : جیکوب خندید
چارلی هم خندید و من اخم کردم و قالب یخ را به لبه ي ظرفشویی کوبیدم. یخ ها داخل لگن پخش شد و من چنگ
انداختم و با دست سالمم یک مشت پر برداشتم داخل حوله ي بشقاب خشک کنی روي پیشخوان آشپزخانه پیچیدم.
« ؟ چرا زدت »
« چون بوسیدمش » : جیکوب بی خجالت گفت
« خوش به حالت ، بچه » : چارلی به او تبریک گفت
دندانهایم را بهم فشار دادم و رفتم سراغ تلفن و شماره ي ادوارد را گرفتم.
با اولین زنگ جواب داد. لحنش بیشتر آسوده خاطر بود .خوشحال شده بود. توانستم صداي موتور ولوو را در تلفن بشنوم
« ؟ گوشی رو جا گذاشتی متاسفم ، جیکوب تو رو رسوند خونه » ؛ او قبلا توي ماشین بود . چه خوب
« ؟ بله . لطفا می آي منو ببري » ناله کردم
« ؟ تو راهم. چی شده » : فورا گفت
« می خوام کارلایل دستمو ببینه. فکر کنم شکسته »
سکوت اتاق جلویی را فرا گرفته بود. و من توي این فکر بودم کی جیکوب از جایش بلند شده بود . از تصور ناراحتی
اش لبخند شوم موذیانه اي بر لب آوردم .
« ؟ چی شده » : ادوارد با صدایی که داشت صاف می شد ، پرسید
« جیکوب رو با مشت زدم »
« آفرین ، هرچند متاسفم صدمه دیدي » : ادوارد غمگینانه گفت
یکدفعه خنده ام گرفت چون لحن او به خشنودي لحن چارلی بود .
« کاش یه چیزیش شده بود. اصلاً هیچ آسیبی بهش نرسوندم » با ناامیدي آه کشیدم
« می تونم واست ترتیبشو بدم » پیشنهاد کرد
« امیدوار بودم اینو بگی »
« ؟ اون چکارکرده » : اکنون با احتیاط بیشتر پرسید « . این لحن همیشگی تو نیست » اندکی وقفه ایجاد شد
« او منو بوسید » غرولند کردم
همه ي چیزي که اونطرف خط شنیدم صداي افزایش سرعت موتور بود.
« جیک ، شاید بهتر باشه بزنی به چاك » در اتاق جلویی ، چارلی دوباره شروع به صحبت کرد، پیشنهاد کرد
« فکر کنم همینجا تلپ شم. اگه از نظر تو اشکال نداشته باشه »
« مرده شورت ببره » چارلی زمزمه کرد
« ؟ اون سگ هنوز اونجاست » : عاقبت دوباره ادوارد پرسید
« بله »
و خط قطع شد . « نزدیک چهارراه هستم » : با لحن گرفته اي گفت
همینکه گوشی را گذاشتم در حالیکه لبخند می زدم ، صداي ماشینش را شنیدم که با سرعت در خیبان پایین می آمد.
چنان براي توقف جلوي در ترمز کرد که جیغ بلند ترمزها به آسمان رفت. رفتم در را باز کنم.
چارلی ناراحت بود. جیکوب پهلویش لمیده بود ، کاملاً راحت. « ؟ دستت چطوره » : وقتی از کنار چارلی رد شدم ، پرسید
« داره ورم می کنه » بسته ي یخ را برداشتم تا نشانش دهم
« شاید بهتر باشه با آدماي اندازه ي خودت طرف بشی » چارلی پیشنهاد کرد
رفتم تا در را باز کنم . ادوارد منتظر بود. « شاید » موافقت کردم
« بذار ببینم » : زمزمه کرد
با ملایمت دستم را معاینه کرد ، بقدري با دقت که اصلاً دردي ایجاد نکرد. دستانش تقریبا به سردي یخ بود و احساس
خوبی روي پوستم القا می کرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#322
Posted: 23 Aug 2012 11:09
فکر می کنم درباره ي شکستگی حق داري. بهت افتخار می کنم. حتماً قدرت زیادي پشت این ضربه گذاشته » : گفت
« بودي
« تا اونجایی که قدرت داشتم ، اما ظاهرا کافی نبود » آهی کشیدم
« من ترتیبشو میدم » او دستم را با لطافت بوسید. قول داد
صدایش هنوز آرام و صاف بود. « جیکوب » سپس صدا زد
« الان ، الان » چارلی اخطار کرد
شنیدم چارلی خود را از کاناپه بلند کرد. جیکوب اول به هال رسید و خیلی آرامتر بود ، اما چارلی خیلی عقبتر از او نبود.
چهره ي جیکوب هوشیار و مشتاق بود.
هیچ دعوایی نمی خوام ، می فهمی؟ می تونم برم نشانم رو بزنم » چارلی وقتی صحبت کرد فقط به ادوارد نگاه کرد
« اگه لازمه تا حرفمو رسمی تر کنه
« لازم نمی شه » : ادوارد با لحن مهار شده اي گفت
« بابا ، چرا منو دستگیر نمی کنی؟ اونی که داره مشت میزنه منم » پیشنهاد کردم
« ؟ جیک ، می خواي هزینه هاتو کم کنی » چارلی یک ابرو بالا انداخت
جیکوب اصلاح ناپذیر نیشخندي زد " نه ، هر روز این مسیر رو میرم "
ادوارد دهانش را کج کرد و صورتش را برگرداند.
« بابا ، یه جایی تو اتاقت یه چوب بیسبال نداري؟ می خوام براي یک دقیقه ازت قرض بگیرم »
« بلا ، کافیه » چارلی از روي بی طرفی به من نگاه کرد
او دستش را دور من انداخت و « بیا بریم کارلایل یه نگاه به دستت بندازه قبل از اینکه تو سلول زندان انداخته بشی »
مرا بطرف در کشاند .
« باشه » : درحالیکه به او تکیه دادم گفتم
حالا که ادوارد با من بود ،دیگر خیلی عصبانی نبودم. احساس راحتی کردم و دیگر دستم آنقدرها اذیتم نمی کرد. داشتیم
در پیاده رو پایین می رفتیم که شنیدم پشت سرم چارلی بانگرانی پچ پچ می کرد
« ؟ چکار داري می کنی؟ دیوونه شدي »
« ؟ چکار داري می کنی؟ دیوونه شدي »
« یه دقیقه به من مهلت بده. نگران نباش ، چیزي نمیشه » جیکوب جواب داد
نگاهی به عقب انداختم و جیکوب داشت مارا دنبال می کرد , نزدیک در رو در روي چهره ي شگفت زده و ناراحت
چارلی ایستاد .
ادوارد در ابتدا او را نادیده گرفت و مرا به سمت ماشین هدایت کرد. کمکم کرد سوار شوم و در را به هم کوبید و رو به
جیکوب در پیاده رو چرخید.
من از پنجره با حالتی عصبی به بیرون خم شدم.
چارلی از داخل خانه پیدا بود که داشت از پرده هاي اتاق ناهارخوري دزدکی نگاه می کرد .
طرز ایستادن جیکوب عادي بود، دست به سینه بود اما عضلات فکش منقبض بود.
لحن ادوارد به حدي ملایم و صلح جویانه بود که کلماتش « . نمی خوام الان تو رو بکشم ، چون بلا ناراحت میشه »
بیشتر از اینکه ترسناك باشد بیگانه بود.
« هم م م م » غرغر کردم
ادوارد اندکی چرخید تا لبخند سریعی به من بزند. هنوز صورتش آرام بود . درحالیکه انگشتانش صورتم را نوازش
« صبح این ناراحتت می کرد » : می کرد گفت
و اگه هرگونه آسیبی بهش وارد کنی ، اهمیت نمی دم مقصیر کی بوده ؛ اهمیت » سپس رو به جیکوب برگشت
نمی دم آیا خودش سکندري بخوره یا شهاب از آسمون بیفته رو سرش، اگه تو تار مویی کمتر از شرایط کاملی که من
« ؟ اونو به تو سپردم برام برش گردونی ، باید با سه تا پا فرار کنی. می فهمی که ، دورگه
جیکوب چشمانش را تاب داد .
« ؟ کی داره برمی گرده » زمزمه کردم
قول « . اگه یه بار دیگه اونو ببوسی ، فکت رو واسش خورد می کنم » ، ادوارد انگار حرف مرا نشنیده باشد ادامه داد
داد. صدایش هنوز ملایم و مخملی و کشنده بود .
« ؟ اگه اونم منو بخواد چی » جیکوب متکبرانه گردنش را صاف کرد
« ! هاه » خرنا س کشیدم
اگه این چیزیه که اون می خواد پس منم مخالفت » : ادوارد شانه هایش را بالا انداخت ، بدون هیچ مشکلی گفت
نمی کنم. ممکنه مجبور شی صبر کنی تا خودش اینو بگه ، تا اینکه به تفسیر زبانِ بدنت اعتماد کنی ، ولیکن این
« چهره ي واقعی توئه
جیکوب نیشش را باز کرد.
« به همین خیال باش » : غرولند کنان گفتم
« بله ، هست » ادوارد زمزمه کرد
خب ، اگه دیگه کارت با کنکاش مغز من تموم شده چرا نمیري به » : جیکوب با سایه ي ضخیمی از خشم گفت
« ؟ دستش برسی
یه چیزه دیگه ، منم بخاطر بلا می جنگم. باید خودت اینو بدونی. من هیچی رو واگذار » : ادوارد به آهستگی گفت
« نمی کنم و ، دوبرابر سخت تر از اون که تو می تونی براي بلا می جنگم
« خوبه ، کتک زدن بی عرضه ها هیچ سرگرم کننده نیست » جیکوب غرشی کرد
صداي آهسته ي ادوارد ناگهان خبیث و تاریک شد ، دیگر به خونسردي قبل نبود . « . بلا مال منه »
« من نگفتم که عادلانه می جنگم »
« منم نگفتم »
« بهترین شانس »
« بله ، شاید هم بهترین مرد برنده بشه » جیکوب سرش را به نشانه ي تایید تکان داد
« انگار که راسته ، توله سگ »
جیکوب شجاعانه دهن کجی کرد و صورتش را خونسرد کرد و به یک طرف خم شد تا از آن طرف ادوارد به من لبخند
بزند. با ترشرویی به او خیره شدم.
« امیدوارم به زودي دستت بهتر بشه. واقعاً متاسفم که صدمه دیدي »
به نحو بچگانه اي رویم را از او برگرداندم.
زمانیکه ادوارد ماشین را دور زد تا سوار صندلی راننده شود من دیگر سرم را بالا نکردم و بنابراین نفهمیدم آیا جیکوب
داخل خانه برگشت یا آنجا ایستادن و نگاه کردن به مرا ادامه داد .
« ؟ چه احساسی داري » همینکه دور شدیم ادوارد پرسید
« خشم »
« منظورم دستت بود » از خنده شانه هایش به لرزه افتاد
« بدتر شده ام » شانه بالا انداختم
« درسته » اخم کرد و موافقت کرد
ادوارد خانه را دور زد به گاراژ رفت. امت و روزالی آنجا بودند، پاهاي محشر رزالی ، حتی غلاف شده در شلوارجین هم ،
قابل تشخیص بود که از زیر جیپ عظیم امت بیرون زده بودند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#323
Posted: 23 Aug 2012 11:09
امت کنار اونشسته بود و یک دستش زیر جیپ کنار رزالی بود ، یک دقیقه طول کشید تا تشخیص دادم امت داشت به
عنوان جک ماشین کار می کرد .
همینکه ادوارد با دقت در خروج از ماشین به من کمک کرد ، امت با کنجکاوي نگاه کرد. نگاهش به پایین کشیده شد
جایی که من دستم را محکم روي سینه ام گذاشته بودم.
« ؟ بلا ، باز خوردي زمین » نیشش باز شد
« نه، امت . مشت زدم تو صورت یه گرگینه » با خشم به او خیره شدم
امت مژه زد ، بعد از قهقهه بلندي منفجر شد.
همینطور که من و ادوارد از کنار آنها گذشتیم ، رزالی از زیر ماشین به حرف آمد .
« جاسپر داره شرط رو می بره » : با لحن از خودراضی گفت
یکدفعه خنده ي امت متوقف شد و با نگاه خریدار مرا برانداز کرد .
« ؟ چه شرطی » : مکث کردم ، مصرانه پرسیدم
داشت به امت خیره نگاه می کرد. سرش ذره اي به اشاره تکانی « بذار تو رو ببرم پیش کارلایل » ادوارد اصرار کرد
خورد.
« ؟ چه شرطی » به طرفش چرخیدم و اصرار کردم
« ممنون رزالی » درحالیکه دست انداخت دور کمرم و مرا به طرف خانه کشاند زمزمه کرد
« ... ادوارد » غرلند کردم
« بچگانه اس ، امت و جاسپر دوست دارن شرط بندي کنن » او شانه بالا انداخت
اما بازوي او مثل آهن دورم بود. « امت بهم میگه » سعی کردم به عقب بچرخم
« اونا شرط بستن چند دفعه تو در سال اول دچار اشتباه میشی » آه کشید
اونا سر اینکه » . همینکه فهمیدم منظورش چه بود ، براي پنهان کردن وحشت ناگهانی ام شکلکی در آوردم « اوه »
« ؟ من چند تا آدم می کشم شرط بستن
« بله ، رزالی فکر می کنه تک تک خلق و خوي تو موارد دلخواه جاسپره » . با بی میلی موافقت کرد
« جاسپر شرط هاي سنگین می بنده ». کمی احساس عصبانیت کردم
اگه تو براي سازگاري اوقات سختی داشته باشی، این حال جاسپر رو بهتر می کنه. اون از ضعیف ترین حلقه بودن »
« خسته شده
مطمئن باش ، البته که اینطوریه. حدس می زنم اگه حال جاسپر رو بهتر می کنه ، بتونم یه چندتایی کشتار فوق »
« ؟ العاده راه بندازم. چرا نه
داشتم یاوه می گفتم ، صدایم خالی از هر لحنی بود. در سرم تیتر روزنامه ها را میدیدم ، لیست اسامی ....
لازم نیست الان نگرانش باشی.در حقیقت اگه نخواي اون کار رو بکنی ، هرگز لازم نیست » . او مرا به خود فشار داد
« نگرانش باشی
ناله کردم و ادوارد فکر کرد درد دستم مرا اذیت کرد و سریعتر مرا به طرف خانه کشانید.
دستم شکسته بود اما آسیب جدي وجود نداشت ، فقط یک پارگی در یکی از بندها. نمی خواستم گچ بگیرم اما کارلایل
گفت اگه قول بدم دائماً از آتل استفاده کنم ، توي آتل محکم بسته بشه، خوب میشه. منم قول دادم.
همینطور که کارلایل به دقت روي درست کردن آتل روي دستم مشغول شد ، ادوارد می توانست بگوید که من مشکلی
نداشتم. اما چندین بار ابراز نگرانی کرد که من درد دارم ولیکن مطمئنش کردم که اینطور نبود.
نه این که خیلی احتیاج داشتم یا اصلا جایی براي نگران بودن براي چیز دیگري هم داشتم!
از زمانیکه جاسپر گذشته اش را توصیف کرده بود همه ي داستانهایش درباره ي بوجود آمدن خون آشامهاي اخیر تا
عمق سرم نفوذ کرده بود. اکنون آن داستانها با خبر شرط بندي او و امت به طرز ناجوري با هم جور می شدند. تصادفاً
،من نگران آنچه که بخاطرش شرط بسته بودند شدم. وقتی شما همه چیز داشته باشید چه جایزه اي به شما انگیزه
می دهد؟
همیشه دانسته بودم که من متفاوت بودم. امیدوار بودم به آن قدرتمندي که ادوارد می گفت می شوم ، می شدم. قوي و
سریع و بیشتر از همه ، زیبا. کسی که بتواند پهلوي ادوارد بایستد و احساس شود که جایش همانجاست.
سعی کرده بودم خیلی به چیزهاي دیگري که می شدم ، فکر نکنم. وحشی ، تشنه ي خون. ممکن بود نتوانم خود را از
کشتن مردم متوقف کنم. غریبه ها ، مردمی که هرگز آسیبی به من نرسانده اند.مردمی مثل ارقام فزاینده ي قربانیهاي
سیاتل ، که فامیل ، دوست و آینده داشتند . مردمی که جان داشتند. و من می تونستم هیولایی باشم که آنرا از آنها
می گرفت.
اما در حقیقت ، من می توانستم از پس آن قسمت برآیم ،چون به ادوارد اعتماد داشتم ، به او ایمان مطلق داشتم ، که
نمی گذارد هیچ کاري انجام دهم که پشیمان شوم. می دانستم که اگر از او می خواستم مرا به آنتراکتیکا براي شکار
پنگوئن می برد. و من هرچه که براي یک شخص خوب بودن لازم بود انجام می دادم. یک خون آشام خوب. این فکر
مرا می خنداند البته اگر این نگرانی جدید وجود نداشت .
چون اگر واقعا من آنطور می شدم ، مثل آن تصویر کابوس شبانه از تازه متولد شده ها که جاسپر در ذهنم کشیده بود؛
آیا ممکن بود دیگر خودم بشوم؟ و اگر همه ي چیزي که می خواستم کشتن آدمها می شد ، پس چه اتفاقی براي
چیزهایی که الان خواسته ام می افتاد؟
ادوارد خیلی روي من حساس بود که وقتی انسانم چیزي را از دست ندهم. معمولاً نوعی حماقت به نظرم می آمد.
تجربه هاي انسانی زیادي نبود که من نگران ازدست دادنش باشم. در تمام مدتی که من به بودن با ادوارد رسیده ام ،
چه چیز دیگري می توانستم درخواست کنم ؟
وقتی او نگاهش به کارلایل که دست مرا درست می کرد بود ، من به صورتش خیره شدم. بیشتر ازاو هیچ چیز دراین
دنیا وجود نداشت که من بخواهم.
آیا می شد آن احساس ، تغییر کند؟ آیا تجربه ي انسانی اي وجود داشت که من دلم نخواهد تسلیم کنم؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#324
Posted: 23 Aug 2012 11:10
فصل شانزدهم
آغاز دوران جدید
« هیچی ندارم که بپوشم » براي خودم ناله و زاري راه انداختم
هر چیزي که براي پوشیدن داشتم روي تخت پهن شده بود ، کشوها و گنجه هاي لباس همه خالی بودند. به
قفسه هاي خالی خیره شدم به امید اینکه چیز مناسبی براي پوشیدن ظاهر شود.
دامن خاکی رنگم روي صندلی گهواره اي در انتظار من افتاده بود تا چیزي کشف کنم که دقیقا به آن بخورد. چیزي که
مرا زیبا و خانم تر نشان دهد. چیزي که مناسبت داشته باشد. داشتم دست خالی می رفتم .
تقریبا وقت رفتن بود. و من هنوز باید بلوزهاي دلخواه قدیمی ام را می پوشیدم ، مگر اینکه می تونستم اینجا چیز
بهتري پیدا کنم و تک تک اینها چیز آبرومندي براي این مناسبت به نظر نمی آمدند ، داشتم با این لباسها می رفتم که
فارغ التحصیل بشوم.
به کپه ي لباسها روي تختم اخم کردم .
چیزي که مرا می سوزاند این بود که دقیقا می دانستم چه چیزي را می خواستم بپوشم ، که اي کاش بلوز قرمز
دزدیده شده ام دردسترس بود .
« خون آشام احمق ، دزد ، مردم آزار » غرولند کردم
« ؟ چکار کردم مگه » : آلیس نالید
او خیلی عادي به دیوار کنار پنجره ي باز تکیه کرده بود انگار که تمام وقت آنجا بوده .
« تق تق تق » با نیشخندي اضافه کرد
« ؟ واقعا اینقدر سخته منتظر من بشی در رو باز کنم »
او یک جعبه ي پهن و سفید « فقط داشتم رد می شدم. فکر کردم شاید چیزي براي پوشیدن احتیاج داشته باشی »
روي تختم پرتاب کرد .
به بسته ي بزرگ افتاده روي محتویات به درد نخورِ کمد ، نظري انداختم و شکلکی در آوردم .
« قبولش کن. من یه فرشته ي نجاتم هستم » : آلیس گفت
« تو یه فرشته ي نجاتی. متشکرم » : زمزمه کردم
خوبه که آدم یه کار درست براي تغییر انجام بده. نمی دونی » : او با فروتنی چاپلوسانه اي و با لحنی وحشتزده گفت
چقدر این ... گم کردن چیزا ، اینطوري که من شدم ، عصبانی کننده است. احساس می کنم خیلی به درد نخورم.
« خیلی ... معمولی ام
« ؟ آخی. نمی تونم تصور کنم چقدر باید ترسناك باشه ؛ معمولی بودن »
خب ، این حس بخاطر اینه که گم کردن دزد مردم آزار تو کم نبود. تازه حالا مجبورم چیزي را هم که در » : خندید
« سیاتل نمی بینم ، کشف کنم
وقتی کلماتش را با قرار دادن دو موقعیت در کنار هم در یک جمله بیان کرد ، درست بعد ازآن جرقه اي در ذهنم زده
شد. چیز فرّاري که روزها ناراحتم کرده بود ، ارتباط مهمی که نتوانسته بودم کاملاً کنار هم قرار دهم ناگهان واضح شد.
به آلیس خیره شدم ، چهره ام با هر حالتی که قبلا در آن بود، منجمد شده بود .
وقتی دید من فورا حرکت نکردم آهی کشید و خودش سرپوش جعبه را به زور کند. « ؟ نمی خواي بازش کنی » : پرسید
چیزي را بیرون کشید و آنرا بالا گرفت اما هرچه که بود من نمی توانستم روي آن تمرکز کنم .
« قشنگه ، اینطور فکر نمی کنی؟ رنگ آبی گرفتم چون می دونم ادوارد دوست داره آبی بپوشی »
من گوش نمی کردم.
« عین همن » : پچ پچ کردم
« چی؟؟! تو هیچی عین این نداري. واسه اینکه هاي هاي گریه کنی بهت بگم که تو فقط یه پیرهن داري »
« نه آلیس ، لباس رو فراموش کن . گوش کن »
« ؟ ازش خوشت نمی آد » : صورت آلیس از نا امیدي سرد شد
آلیس ، گوش کن ، خودت نمی بینی؟ اینا یکی ان. اونی که وارد اتاقم شد و چیزامو دزدید و خون آشامهاي سیاتل. »
« ! اونا با همن
لباس از لاي انگشتانش لغزید و درون جعبه افتاد .
« ؟ چرا همچین فکري می کنی » آلیس تمرکز کرد ، صدایش ناگهان تیز شده بود
یادته ادوارد چی گفت؟ درباره ي کسی که خلاء هایی در بینایی تو ایجاد کرده تا تو رو از دیدن تازه متولدها دور نگه »
داره؟ و تو قبلش چی گفتی درباره ي زمانی براي عالی و کامل شدن ، و گفتی چقدر دزد من براي اینکه ارتباطی ایجاد
نکنه محتاط بوده ، انگار که می دونسته تو اونو می دیدي . من فکر می کنم تو درست گفتی آلیس ، فکر می کنم او
می دونسته . همچنین فکر می کنم او خلاءها رو استفاده کرده. و چقدرعجیبه که دو نفر نه تنها اونقدر درباره تو و
استعدادت بدونن که اون کارا رو بکنن ، بلکه دقیقا همزمان براي انجامش تصمیم بگیرن.دلیل دیگه اي نداره . این یه
« نفره. همون یک نفر. کسی که ارتش رو بوجود آورده همونیه که بوي منو دزدیده
آلیس عادت نداشت غافلگیر شود. خشکش زد ، و مدت طولانی آرام و بی حرکت ماند ؛همینطور که منتظر بودم حساب
زمان از دستم در رفت. سرراست دو دقیقه هیچ حرکتی نکرد. سپس دوباره چشمانش بر من متمرکز شد.
«.... تو حق داري. البته که درست می گی و وقتی که اینطوري موضوع رو کنار هم قرار بدي » : با لحنی تو خالی گفت
ادوارد اشتباه کرده بود. این یه آزمایش تا ببینن آیا کلکشون می گیره یا نه. آیا او می تونست با » : پچ پچ کنان گفتم
خیال راحت بیاد اینجا و بره . تا مدت زمانیکه او هیچ کاري مثل کشتن من نمی کرد خارج از محدوده ي بینایی تو
می ماند. و او وسایل مرا براي اثبات پیدا کردن من نمی خواست. او بوي مرا دزدید ... تا که دیگران بتونن منو پیدا
« کنن
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#325
Posted: 23 Aug 2012 11:12
چشمانش از فرط بهت زدگی گشاد شده بود. من درست می گفتم و می توانستم ببینم که آلیس هم آنرا می دانست .
« اوه ، نه » : لب جنباند
انتظار داشتم احساساتم بیش از این ها تاثیر بگذارد. کسی ارتشی از خون آشام ها ایجاد کرده بود ، ارتشی که به طرز
وحشت آوري دهها انسان را در سیاتل قتل عام کرده بود . براي رسیدن به هدف و نابود کردن من ، همینکه من این
حقیقت را حلاجی کردم ، احساس آسودگی خاطر به من دست داد .
براي اینکه سرانجام قسمت معمایی که احساس آزردگی از گم کردن چیز حیاتی در افکارم را ایجاد کرده بود, حل شد .
اما قسمت بزرگتر کلاً چیز دیگري بود.
« خب ، دیگه همه می تونن راحت باشن. اصلا کسی نمی خواد خانواده ي کالن رو نابود کنه » : نجوا کردم
اگر فکر می کنی که چیزي تغییر کرده ، سخت در اشتباهی. اگر کسی یکی از ما رو بخواد ، اونا » : آلیس زیر لب گفت
« ! مجبورن از روي جسد بقیه ما رد بشن تا دستشون به تو برسه
« ممنونم آلیس اما حد اقل الان می دونیم اونا واقعاً دنبال چی هستن.این باید کمک کنه »
خود را جمع و جور کرد و به سمت خروج از اتاقم براه افتاد . « شاید » زمزمه کرد
بوم بوم ، مشتی به در اتاقم کوبیده شد.
از جا پریدم. آلیس انگار متوجه نشد .
چارلی از این همه وقت کشی من نفرت « . هنوز آماده نیستی؟ داره دیرمون میشه » چارلی با لحن زننده اي غرولند کرد
داشت. از نظر او همه ي مردم داشتند مجبوري لباس می پوشیدند .
« تقریبا . یه دقیقه وقت بده » : خرخرکنان گفتم
« ؟ داري گریه می کنی » براي نیم ثانیه ساکت بود
« نه . عصبی ام. برو »
شنیدم از پله ها پایین رفت .
« من باید برم » آلیس پچ پچ کرد
« ؟ چرا »
« ... ادوارد داره می آد . اگه اینو بشنوه »
ادوارد وقتی اینو می شنید ، حسابی آشفته می شد. نمی توانستم موضوع را براي مدت « ! برو ، برو » : فورا گفتم
طولانی از او پنهان نگه دارم ، اما شاید مراسم فارغ التحصیلی بهترین زمان براي واکنش او نبود.
« اینو بپوش » آلیس در حالیکه از پنجره به بیرون می لغزید دستور داد
آنچه که آلیس گفت انجام دادم ، با گیجی تمام آنرا پوشیدم .
نقشه کشیده بودم کار ماهرانه تري روي موهایم انجام دهم ، اما دیگر وقت نبود ، بنابراین صاف روي شانه هایم ریختم
و مثل روزهاي دیگر سنجاق سر زدم. اهمیتی نداشت. به خودم زحمت ندادم در آینه نگاه کنم بنابراین نمی دانستم بلوز
آلیس و دامن با هم چطور به نظر می آیند. حتی اهمیت هم نداشت. رداي پولیستر زرد رنگ و زشت فارغ التحصیلی را
روي دستم انداختم و با عجله از پله ها پایین رفتم.
خوشگل شدي. » : چارلی در حالیکه براي فرو نشاندن احساساتش به خود فشار می آورد و صدایش خشن شده بودگفت
« ؟ این جدیده
« بله ، آلیس اینو بهم داده ، ممنون » در حالیکه سعی می کردم حواسم را جمع کنم لب جنباندم
ادوارد درست چند دقیقه بعد از رفتن خواهرش وارد شد. وقت کافی براي آرام کردن حالت چهره ي در هم کشیده ام
پیدا نکردم ، اما چون سوار لندکروز چارلی بودیم ، اصلا فرصت نکرد از من بپرسد چه شده بود .
چارلی هفته ي پیش وقتی فهمیده بود من خیال داشتم با ماشین ادوارد به مراسم فارغ التحصیلی بروم حسابی
سرسختی نشان داده بود .
و من می توانستم دلیلش را بفهمم ، مطمئنا در روز فارغ التحصیلی والدین حق بیشتري براي آمدن دارند.
با شعف تصدیق کرده بودم ، و ادوارد با رویی گشاده پیشنهاد کرده بود که همگی با هم برویم .
از آنجایی که کارلایل و ازمه با این مساله مشکلی نداشتند ، چارلی نمی توانست با زور مخالفت کند ؛ او با روي
نه چندان خوش موافقت کرد. و اکنون ادوارد در صندلی عقب ماشین پلیس پدر من سوار بود و این برایش سرگرم
کننده بود . احتمالا به این علت که چهره ي پدرم متحیر بود و نیشخندي بر لب داشت که هر بار چارلی در آینه ي جلو
نگاه دزدکی به ادوارد می انداخت ، پهن تر می شد. که تقریبا مطمئن بودم معنی آن این است که چارلی داشت
چیزهایی را تصور می کرد که اگر آنها را بلند به زبان می آورد با من دچار مشکل می شد.در محوطه ي پارکینگ
« ؟ حالت خوبه » مدرسه وقتی ادوارد در خارج شدن از صندلی جلو کمک می کرد نجوا کرد
« عصبی ام » جوابی دادم که کوچکترین دروغی در آن نبود
« خیلی خوشگلی » : گفت
طوري نگاه کرد انگار می خواست چیز بیشتري بگوید اما چارلی با حرکت مشهودي که می خواست زیرکانه باشد خود را
« ؟ هیجان زده اي » : بین ما جا داد و دستش را دور شانه ام انداخت. پرسید
« نه واقعا » پذیرفتم
بلا ، این چیز با ارزشیه. تو داري از دبیرستان فارغ التحصیل می شی. الان دیگه این دنیاي واقعی توئه. دانشگاه. »
در آخر صحبتش اندکی صدایش خفه بود. « . وایسادن روي پاي خودت ، تو دیگه دختر کوچولوي من نیستی
« بابا , لطفا اینهمه واسم عزا نگیر » نالیدم
« ؟ کی عزا گرفته؟ حالا ، چرا تو هیجان زده نیستی » : خرناس کشید
« نمی دونم بابا. حدس می زنم هنوز هیجانم بالا نزده یا یه همچین چیزي »
« خوبه که آلیس مهمونی گرفته. تو به یه چیزي احتیاج داري جوش بیاري »
« حتما. مهمونی دقیقا همون چیزیه که من بهش احتیاج دارم »
چارلی به لحن من خندید و شانه هایم را تکان داد. ادوارد به ابرها نگاه می کرد ، سیمایش غرق تفکر بود.
پدرم مجبور شد ما را دم در پشتی ترك کرده و سمت ورودي اصلی به سایر والدین بپیوندد.
وقتی که خانم کوپ و آقاي وارنر معلم ریاضی سعی کردند همه را به ترتیب الفبا به صف کنند، غوغایی برپا بود.
« جلو اون بالا ، آقاي کالن » آقاي وارنر به ادوارد پارس کرد
« هی ، بلا »
سرم را بالا گرفتم تا جسیکا استنلی را ببینم که از آخر صف با لبخند برایم دست تکان می داد. ادوارد سریع مرا بوسید و
ها بایستد. آلیس آنجا نبود. می خواست چکار کند؟ صرف نظر کردن از فارغ « ك » آهی کشید و رفت تا در کنار بقیه
التحصیلی ؟ چه زمان بندي ناجوري از شانس من. من باید براي سنجش مسائل تابعد از اتمام این مراسم منتظر
می شدم .
« بلا ، اینجا این پایین » : جسیکا دوباره صدا کرد
من از کنار صف رفتم تا سر جاي خودم کنار جسیکا قرار گرفتم ، کمی کنجکاو بودم که چرا رفتار جسیکا یک دفعه
اینقدر دوستانه شده. نزدیکتر که رسیدم دیدم آنجلا پنج نفر عقب تر با همین کنجکاوي جسیکا را نگاه می کرد.
قبل از اینکه من به تیر رس صداي جسیکا برسم او داشت ور ور می کرد .
چه جالب . منظورم اینه که انگار تازه به هم رسیدیم و حالا داریم با هم فارغ التحصیل » : احساساتش فوران کرد
« می شیم. باورت میشه تموم شد؟ دلم می خواد جیغ بزنم
« منم همینطور » : زمزمه کردم
فقط خیلی شگفت انگیزه. اولین روزت رو اینجا یادت می آد؟ ما مثل اینکه فورا با هم دوست شدیم . از همون اولین »
باري که همدیگه رو دیدیم. شگفت انگیزه . و حالا من میرم کالیفرنیا و تو میري آلاسکا و من دلم برات خیلی خیلی
تنگ میشه. باید قول بدي که گاهی وقتا خبري از همدیگه بگیریم! خیلی خوشحالم که تو یه مهمونی داري. عالیه.
« . ... چون واقعا یه مدتیه که ما با هم وقت نگذروندیم و حالا همه امون داریم از اینجا می ریم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#326
Posted: 23 Aug 2012 11:12
او همینطور وز وز کرد و وز وز کرد و من حتم داشتم که بازگشت ناگهانی دوستی مان بخاطر دلتنگی فارغ التحصیلی و
قدردانی از دعوت به میهمانی بود که من هیچ کاري براي برگزاري آن نکرده بودم. همانطور که شانه هایم را درون ردا
می انداختم تا جایی که می توانستم توجه کردم. و دریافتم خوشحالم که همه چیز می توانست بین من و جسیکا به
خوبی پایان پذیرد .
چون این یک پایان بود ، اهمیت نداشت که اریک دانشجوي ممتازي که خطابه را می خواند ، مجبور بود بگوید فارغ
و مابقی آن مهملات مبتذل. شاید بیشتر براي من تا براي بقیه ، اما همه امون امروز چیزي را « شروع » التحصیلی یعنی
پشت سر می گذاشتیم.
مراسم خیلی سریع پیش رفت . حس کردم انگار دکمه ي فوروارد را فشار داده اند. آیا گمان می کردیم واقعا بدان
سرعت گام برداریم؟ و سپس ، اریک با حالتی عصبی داشت سخنرانی می کرد ، کلمات و عبارات طوري کنار هم
می گریختند که هیچ احساس دیگري ایجاد نمی کردند. مدیر گرین خواندن اسامی را شروع کرد ، یکی بعد از دیگري
بدون مکث اضافی فیما بین ؛ ردیف جلو در سالن ورزش براي فهمیدن یورش می آوردند. خانم کوپ بیچاره از بس
سعی کرد دیپلم صحیح را به مدیر بدهد تا به دانش آموز مربوطه بدهد انگشتانش ساییده شد .
دیدم که آلیس ناگهان ظاهر شد و رقصان روي سن رفت تا دیپلمش را بگیرد ، یک نگاه حاکی از تمرکز عمیق روي
صورتش بود. ادوارد به دنبالش رفت چهره اش گیج بود اما آشفته نبود. فقط آن دو نفر رداي زشت زرد را درآوردند و من
هنوز به طرز لباس در آوردنشان نگاه می کردم. آنها بیرون از ازدحام ایستادند ، زیبایی و فریبندگی شان متعلق به دنیاي
دیگري بود. تعجب کردم که چگونه تاکنون خراب تقلید رفتار انسانی شان شده بودم. یک جفت فرشته با بالهاي
بی نقص در حالی آنجا ایستاده بودند که کمترین جلب توجه را می کردند .
شنیدم آقاي گرین نام مرا صدا کرد و از صندلیم بلند شدم ، منتظر صف جلویی شدم که حرکت کنند. متوجه تشویق و
هلهله اي در ته سالن شدم و اطراف را نگاه کردم تا جیکوب را ببینم که چارلی را پا به پایش می کشید و هر دوي آنها
با لحن تشویق آمیزي فریاد می کشیدند . فقط توانستم سر بیلی را کنار آرنج چارلی تشخیص دهم. ترتیب نثار چیزي در
مایه هاي لبخند به سویشان را دادم .
آقاي گرین لیست اسامی را به پایان برد و دست به دست دادن دیپلم ها را با نیشخندي ابلهانه همانطور که از مقابلش
« مبارکه دوشیزه استنلی » : عبور می کردیم ادامه داد. به جسیکا که مال خودش را گرفت گفت
« مبارکه دوشیزه سوان » : به من در حالیکه دیپلم را در دست سالمم فشار می داد من من کنان گفت
« ممنون » من من کردم
و همین.
با مدرك فارغ التحصیلی ام رفتم کنار جسیکا ایستادم. دور چشمان جس قرمز شده بود و لک روي صورتش را با آستین
ردایش پاك کرد. یک ثانیه زمان برد تا بفهمم او داشت گریه می کرد .
آقاي گرین چیزي گفت که نشنیدم و همه ي کسانی که اطرافم بودند فریاد کشیدند و جیغ زدند. کلاههاي زرد باریدند.
من هم کلاهم را برداشتم اما دیر شده بود و فقط گذاشتم روي زمین بیفتد.
« اوه ، بلا ، نمی تونم باور کنم. ما تمومش کردیم » : جس مافوق غرش مکالمات ور ور کرد
« من نمی تونم باور کنم که همه اش تمومه » : زمزمه کردم
« باید قول بدي ارتباطمون قطع نشه » او دستش را بدور گردنم انداخت
خیلی خوشحالم که باهات آشنا » : متقابلا او را بغل گرفتم و در طفره رفتن از جواب احساس ناشیگري داشتم گفتم
« شدم جسیکا . این دوسال خیلی خوب بود
آهی کشید و آب بینی اش را بالا کشید. بعد دستانش را انداخت . در حالیکه از بالاي سرش دست تکان داد و روپوش
اقوام شروع می کردند به جمع شدن دور ما و ما را محکم « ! لورن » زرد مچاله شده را به جلو هل می داد جیغ کشید
تر به هم فشار می دادند.
نگاهی به آنجلا و بن انداختم اما آنها توسط اقوامشان محاصره شده بودند. بعدا بهشان تبریک می گفتم.
در جستجوي آلیس سرم را چرخاندم.
صدایش مسحور کننده شده بود؛ « مبارکه » ادوارد درحالیکه دستش بدور کمرم گره می خورد در گوشم نجوا کرد
براي رساندن من به این مرحله ي مهم و خاص زندگی هیچ عجله اي نکرده بود .
« ام م م ، ممنون »
« به نظر نمی آد هنوز حالت عصبی ات برطرف شده باشه » یادآوري کرد
« هنوز نه کاملا »
« چی براي نگرانی باقی مونده؟ مهمونی؟ اونقدرا وحشتناك نیست »
« احتمالا درست میگی »
« ؟ دنبال چی می گردي »
« ؟ آلیس .... اون کجاست » . جستجویم کاملا آنطور که فکر کردم ، زیرکانه نبود
« همینکه دیپلمش رو گرفت دوید بیرون »
صدایش لحن جدیدي به خود گرفت. بالا را نگاه کردم تا سیماي گیجش را ببینم که همچنان به سمت در عقب سالن
ورزش خیره بود ، و ناگهان تصمیمی گرفتم .... ، از آن نوع که واقعا باید دوبار درباره اش فکر می کردم ، اما نکردم.
« ؟ نگران آلیسی » : پرسیدم
نخواست جواب بدهد. « ... ام م م »
« بگذریم ؛ داشت به چی فکر می کرد ؟ منظورم اینه که واسه دور نگه داشتن تو از موضوع »
در واقع ، داشت سرود جنگ جمهوري امریکا را به » . چشمانش برقی به صورتم افکند و از روي سوءظن باریک شد
« عربی ترجمه می کرد. وقتی تمومش کرد رفت سر علائم زبان کره اي
« گمان کنم اون کار حسابی سرش رو مشغول می کرده » . با حالتی عصبی خندیدم
« تو می دونی که چی رو داشت از من پنهان می کرد » مرا متهم کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#327
Posted: 23 Aug 2012 11:15
« مطمئن باش. من همونی ام که باعث این شده » لبخند ضعیفی زدم
گیج و متحیر منتظر شد.
به اطراف نگاهی انداختم. چارلی اکنون در مسیر رسیدن به جمعیت بود.
آلیسِ باهوش ، او احتمالا سعی می کنه اینو تا بعد از مهمونی از تو پنهان نگه داره. اما از آنجایی که من مسبب »
خراب شدن مهمونی هستم .... خب ، علی رغم آن ، آشفته نشو ، باشه ؟ همیشه دانستن تا حد ممکن ، بهتره . این یه
« جورایی باید مفید باشه
« ؟ داري از چی حرف می زنی »
دیدم سر چارلی که داشت دنبال من می گشت از بالاي سر دیگران سرك می کشید. مرا یافت و دست تکان داد .
« ؟ فقط خونسرد باش . خب »
یکدفعه سرش را تکان داد ، لبخند عبوسی بر لب داشت .
فکر می کنم تو درمورد اینکه از همه طرف داره بلا سرمون میاد » . در پچ پچی عجولانه دلایلم را برایش شرح دادم
دراشتباهی. من فکر می کنم بیشتر داره از یک طرف سرمون میآد. ... و من واقعا دارم فکر می کنم داره به سر من میاد.
اینا همه بهم ربط دارن ، باید اینطور باشه. فقط یک نفره که داره با بینایی آلیس قایم باشک بازي می کنه. غریبه ي
توي اتاق من یه آزمایش بود تا ببینن کسی می تونه بدون دیده شدن توسط آلیس دور و برش بیاد. این یک نفره که
افکارش رو تازه متولد ها رو تغییر میده و لباسهاي منو می دزده ، همه ي اینا باهم پیش میرن. بوي من براي اونها
« بوده
چهره اش به قدري سفید شد که به زحمت حرفم را به پایان بردم.
اما کسی دنبال تو نمی آد ، نمی بینی؟ این خوبه ، ازمه و آلیس و کارلایل ، هیشکی نمی خواد به اونا صدمه »
چشمانش از وحشت درشت و گشاد و گیج و ترسناك بود.او می توانست ببیند که من درست می گفتم درست «. بزنه
« آروم باش » مثل آلیس که فهمید.دستم را روي گونه اش گذاشتم
« ! بلا » چارلی در حالیکه گروههاي خانواده هاي سر راهش را کنار میزد فریاد کشید
هنوز فریاد می کشید حتی با وجود اینکه درست دم گوشم بود. او دستانش را بدور من انداخت و « ! مبارکه ناز نازي »
خیلی موذیانه در حالیکه مرا می گرفت ادوارد را به کنار هل داد .
او هنوز کنترلش را بدست نیاورده بود. دستانش « ممنون » با ذهنی که مشغول حالت صورت ادوارد بود زمزمه کردم
در نیمه راه به سمت من دراز شده بود ، انگار داشت چنگ می انداخت مرا بگیرد و فرار کند. فرار به نظر من چندان
ایده ي وحشتناکی هم نباشد، فقط من اندکی بیشتر از او بر خودم تسلط داشتم .
جیکوب و بیلی باید می رفتن ، دیدي » : چارلی یک قدم به عقب برداشت ، اما هنوز دستانش بر شانه من بود پرسید
او پشتش به ادوارد بود ، احتمالا تلاشی بود براي محروم کردن او ، در آن لحظه این کار خوب بود. « ؟ اونا اینجا بودن
دهان ادوارد باز مانده بود و چشمانش از ترس گشاد بود .
« آره ، صدا شون هم شنیدم » در حالیکه سعی می کردم توجه کافی نشان دهم پدرم را مطمئن کردم
« لطف کردن که اومدن » : چارلی گفت
« ام م م م .... هم م م »
خب ، گفتنش به ادوارد واقعا ایده ي بدي بوده. آلیس حق داشت که فکرش را شلوغ نگه داشت. باید صبر می کردم تا
یک جایی تنها می شدیم ، شاید با بقیه ي خانواده. بدون وجود هر چیز شکستنی .... مثل پنجره ها ... ماشین ها ...
ساختمان مدرسه . صورتش همه ي ترسهاي مرا و چیز دیگري را به من برگرداند. گرچه اکنون حالت صورتش ترس را
از سر گذرانده بود ، وحشت خالص بود که ناگهان بر سیمایش نمایان شده بود.
« بدین ترتیب می خواي کجا بریم شام بخوریم ؟ یه آسمون محدوده داري » : چارلی پرسید
« من می تونم آشپزي کنم »
« ؟ خل نشو بلا . می خواي بري رستوران کُلبه » : با لبخند مشتاقی پرسید
من مخصوصاً از رستوران مورد علاقه ي چارلی خوشم نمی اومد ، اما در این وهله ، فرقش چه بود؟ در هر حال من
مجبور بودم قادر باشم چیزي بخورم.
« حتما ، کلبه ، عالیه » : گفتم
چارلی لبخند پهن تري زد و آه کشید. سرش را نصفه نیمه به سوي ادوارد چرخاند بدون اینکه واقعا به او نگاه کند .
« ؟ ادوارد ، تو هم می آي »
به او خیره شدم با نگاهم التماس می کردم. ادوارد چهره در هم کشید درست قبل از اینکه چارلی رویش را برگرداند تا
ببیند چرا جوابی نگرفته بود.
« نه ، متشکرم » : ادوارد با صورتی سرد و سخت به خشکی گفت
ادوارد همیشه مؤدب تر از این بود که چارلی « ؟ با خانواده ات برنامه اي داري » : چارلی با اخمی در صدایش پرسید
استحقاقش را داشت ؛ خصومت ناگهانی اش چارلی را غافلگیر کرد .
ادوارد ناگهان رو برگرداند و با احتیاط از میان جمعیت تحلیل رفته گذشت. او « . ... بله . اگر بنده رو عفو بفرمایید »
فقط ذره اي سریعتر حرکت کرد ، عصبانی تر از اینکه بازي عالی تقلید از رفتار انسانی همیشگی اش را حفظ کند .
« ؟ مگه من چی گفتم » : چارلی با احساس گناه پرسید
« نگران اون نباش بابا. فکر نمی کنم بخاطر شما اینطوري شد » دوباره او را مطمئن کردم
« ؟ شما دوتا باز دعوا کردین »
« هیشکی دعوا نکرده. سرت به کار خودت باشه »
« تو کار منی »
« بریم یه چیزي بخوریم » چشمانم را تاب دادم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#328
Posted: 23 Aug 2012 11:27
رستوران کلبه شلوغ بود. به نظر من اونجا کهنه و قیمتهایش بیش از حد گران بود، اما تنها چیزي بود که در شهر شبیه
رستوران بود، بنابراین براي مناسبتها محبوب مردم بود. من با ترشرویی به سر خشک شده ي افسرده ي گوزنی خیره
شدم در حالیکه چارلی خوراکی از بهترین قسمت دنده را می خورد و با والدین تایلر کراولی در میز عقبی صحبت
می کرد. سر و صدا زیاد بود ، همه فقط از مراسم فارغ التحصیلی آمده بودند و بیشترشان مثل چارلی با دور و بري ها یا
از بالاي غرفه ها با هم گپ می زدند . من پشت به پنجره جلویی بودم و در مقابل هوس چرخیدن و دید زدن اطراف
براي یافتن چشمهایی که بر من بود ، مقاومت کردم. می دانستم که قادر نمی شدم چیزي ببینم. فقط این را می دانستم
که فرصتی پیش نمی آمد که او مرا بدون مراقب رها کند، حتی براي یک ثانیه. نه از این به بعد .
شام طول کشید. چارلی درگیر بحثهاي اجتماعی بود و خیلی آهسته غذا خورد. من وقتی مطمئن می شدم حواسش جاي
دیگري بود کبابم را تکه تکه در دستمال سفره جمع می کردم.همه اش به نظر مدت زمان زیادي طول کشید اما وقتی
به ساعت نگاه کردم ( که اغلب بیشتر از حد نیاز بود ) عقربه ها چندان جلو نرفته بودند.
بالاخره چارلی به خود آمد و انعامی روي میز گذاشت. من بلند شدم .
« ؟ عجله داري » : از من پرسید
« می خوام به آلیس کمک کنم کارا رو راه بندازه » ادعا کردم
او از من رو برگرداند تا با بقیه خداحافظی کند. من بیرون رفتم تا منتظر لند کروز شوم. « باشه »
در انتظار چارلی به در ماشین تکیه دادم تا خود را از این مهمانی تازه بیرون بکشد.تقریبا پارکینگ خیلی تاریک بود ،
ابرها به حدي ضخیم بودند که نمی شد گفت خورشید غروب کرده بود یا نه. هوا سنگین بود انگار هواي باران بود.
چیزي در سایه ها حرکت کرد .
هوایی که از هول بلعیده بودم همینکه ادوارد از تاریکی بیرون آمد به آهی از سر آسودگی تبدیل شد .
بدون هیچ کلامی او مرا به آغوش کشید و محکم فشار داد. یک دست سرد چانه ام را یافت و صورتم را بالا کشید تا
لبهاي سفتش را به لبهایم فشار دهد. انقباضی را در فکش احساس کردم. به محض اینکه اجازه ي تنفس به من داد
« ؟ چطوري » : پرسیدم
« خوب نیستم. اما با خودم کنار اومدم. ببخش که اونجا دست و پام رو گم کردم » زمزمه کرد
« تقصیر من بود. باید براي گفتنش به تو صبر می کردم »
« ! نه. این چیزي بود که لازم بود بدونم. نمی تونم باور کنم که من اینو نفهمیدم » : مخالفت کرد
« تو خیلی فکرت رو درگیر کردي »
« ؟ و تو نکردي »
« چارلی تو راهه » . ناگهان بدون اینکه اجازه پاسخ به من بدهد دوباره مرا بوسید . بعد از یک ثانیه خود را عقب کشید
« بهش گفتم منو دم خونه ي شما بذاره »
« تا اونجا دنبالتون می آم »
اما او قبلا رفته بود. « واقعا لازم نیست » سعی کردم بگویم
« ؟ بلا » چارلی در حالیکه چپ چپ به تاریکی نگاه می کرد ، از دم در رستوران صدا کرد
« من این بیرونم »
چارلی پرسه زنان به سمت ماشین حرکت کرد و زیر لب درباره ي کم طاقتی چیزهایی گفت .
« خوب ، چه احساسی داري؟ روز بزرگی بود » : همینکه داشتیم در بزرگراه به سمت شمال می رفتیم از من پرسید
« حس خوبی دارم » : دروغ گفتم
« تو هیچ وقت اهل مهمونی نبودي » . این دفعه او متوجه نشد
« نمی دونم از کجا این خصلت رو ارث بردم » زمزمه کردم
خوب. تو واقعا خیلی نازشدي. کاش یه چیزي برات گرفته بودم. » چارلی خنده اي کرد که شانه هایش بلرزه افتاد
« ببخشید
« بابا ، خل بازي در نیار »
« خُل بازي نیست. احساس می کنم هیچ کاري که لازمه براي تو نمی کنم »
صحبت کردن درباره احساسات با « ... احمقانه است. تو شغل خارق العاده اي داري. بهترین پدر دنیا بودن رو. و »
و من واقعا خوشحالم که اومدم با تو » چارلی راحت نبود اما بعد از صاف کردن گلویم پشتکار بیشتري نشان دادم
زندگی کنم. این بهترین تصمیمی بود که تا حالا گرفتم. بنابراین نگران نباش ، تو فقط داري حالت بدبینی و افسردگی
« بعد از فارغ التحصیلی رو تجربه می کنی
« شاید , اما من مطمئنم ظرف چند روز سرخورده شدم. منظورم اینه که ، یه نگاه به دستت بنداز » خرناس کشید
بدون فکر به پایین روي دستم زل زدم. دست چپم براحتی در آتل تیره رنگی که من ندرت راجع آن فکر می کردم ،
قرار داشت . مشت شکسته ي من دیگر زیاد درد نمی کرد.
« هرگز فکر نکردم لازم باشه که بهت یاد بدم چطور مشت بزنی. فکر کنم اشتباه کردم »
« ؟ فکر می کردم طرف جیکوبی »
مهم نیست که من طرف کی ام ، اگر کسی بدون اجازه ي تو تورو ببوسه تو باید بتونی احساست رو بروز بدي بدون »
« ؟ اینکه به خودت آسیب بزنی. تو انگشتاتو داخل مشتت جمع نکردي، درسته
نه ، بابا. این کارت یه نوع محبت با یه روش غریبه ، اما فکر نمی کنم آموزش کمکی می کرد. سر جیکوب واقعا »
« محکمه
« دفعه بعد بزن تو شکمش » : چارلی خندید
« ؟ دفعه بعد » : با ناباوري پرسیدم
« اووه. به اون بچه سخت نگیر. خیلی جوونه »
« اون نفرت انگیزه »
« ! اون هنوز دوستته »
« می دونم بابا ، واقعا نمی دونم چه کاري در این مورد واقعا درسته » آه کشیدم
آره. کار درست همیشه حقیقت مشهود نیست. گاهی وقتا چیزي که » چارلی به آهستگی سرش را عقب و جلو تکان داد
« براي یک نفر درسته ، براي فرد دیگه غلط از آب در می آد. بنابراین ... شانسی از آب در می آد
« ممنون » به خشکی زمزمه کردم
« ... اگه تو این مهمونی خیلی وحشی بازي بشه » چارلی دوباره خندید و بعد اخم کرد . شروع کرد
« نگران نباش بابا. کارلایل و ازمه می خوان اونجا باشن. مطمئنم تو هم می تونی بیاي اگه بخواي »
چارلی به نشانه مخالفت شکلکی در آورد و از شیشه ي جلو به تاریکی شب چشم دوخت. چارلی درست به اندازه ي من
از میهمانی لذت می برد.
« پس جهت نما کجاست؟ اونا باید مسیر رانندگیشون رو روشن کنن ، غیر ممکنه تو تاریکی بشه راه رو پیدا کرد »
لبهایم را بهم فشار دادم. « ! درست سر پیچ بعدي ، فکر کنم »
میدونی ، راست میگی ، غیر ممکنه بشه پیداش کرد. آلیس گفت توي دعوتنامه نقشه گذاشته ، اما حتی اینطوري هم »
به کلک خودم هوراي یواشکی کشیدم. . « ، ممکنه کسی گم بشه
« شاید » : چارلی گفت
« شاید هم نه » : به محض اینکه جاده به شرق پیچید گفت
تاریکی سیاه مخملی در ادامه ي راه درست جاییکه جاده ي خانواده ي کالن باید می بود، قطع شده بود. کسی درختان
دو سوي جاده را با چراغهاي چشمک زن تزیین کرده بود ، گم شدن غیر ممکن بود.
« آلیس » : با اطمینان گفتم
« واااااااااااي » : چارلی همینکه به مسیر ماشین رو پیچید گفت
دو درخت در ورودي مسیر تنها درختهاي چراغانی شده نبودند. هر پنج ، شش متر یا بیشتر درخت چراغان شده ي
درخشان دیگري ما را به سمت خانه ي بزرگ سفید هدایت می کرد.تمام مسیر ، همه ي سه مایل مسیرجاده.
« ؟ آلیس هیچی رو نیمه کاره نمیذاره ، درسته » چارلی با وحشت من من کنان گفت
« ؟ مطمئنی نمی خواي بیایی تو »
« صد در صد. خوش بگذره بچه »
« خیلی خیلی ممنون بابا »
همینطور که بیرون رفتم و در را بستم داشت با خودش می خندید. نگاهش کردم هنوز نیشش باز بود که به دنده عقب
رفت. با یک آه ، قدم رو از پله ها بالا رفتم تا بروم که مهمانی ام را تحمل کنم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#329
Posted: 23 Aug 2012 17:04
فصل هفدهم
اتحاد
« ؟ بلا »
صداي زیباي ادوارد از پشت سرم به گوش رسید. به سمت اش چرخیدم و خرامیدن او به سمت ایوان را به تماشا
نشستم. موهایش در اثر دویدن اش موج میخورد. مرا در بین دستانش گرفت و مثل قبل در پارکینگ دوباره بوسید .
بوسه اش مرا ترساند. حس اضطراب در او موج میزد. آنطور که لب هاي لرزان اش لب مرا در بر گرفت ، انگار دیگر
وقتی باقی نمانده بود .
نمیخواستم به این چیزها فکر کنم. نه اگر می خواستم در چند ساعت آینده انسان گونه رفتار کنم. خودم را کنار کشیدم.
« بیا از شر این مهمونی لعنتی خلاص شیم » : طوري که به چشمان اش نگاه نمیکردم، با بد خلقی گفتم
دستان اش را در دو طرف صورتم گذاشت ، و منتظر نگاه من شد .
« اجازه نمیدم اتفاقی برات بیفته »
« زیاد نگران خودم نیستم » . با دست سالم ام لب هایش را لمس کردم
« ؟ آماده جشن هستی » . نفس عمیقی کشید و بعد لبخندي زد « باید حدس میزدم » به خودش گوشزد کرد
غرولندي کردم.
در حالی که دستش را با حالتی تدافعی دور کمرم حلقه کرده بود، در را برایم باز کرد. براي چند لحظه آنجا خشکم زده
بود، اما بعد به آرامی سري تکان دادم .
« باورنکردنیه »
« آلیس همیشه آلیسه دیگه » : ادوارد یادآوري کرد
قسمت اعظمی از خانه کالن ها تبدیل به کلوب شبانه شده بود . کلابی که در دنیاي واقعی به آن برنمیخورید. مدل
برنامه هاي تلویزیونی .
و به سمت برجی بزرگ از « ... به نظرت احتیاج دارم » . آلیس از کنار اسپیکري عظیم الجثه صدایمان کرد « ادوارد »
« ؟ براشون یه چیز آشنا و آرامش بخش بزارم؟ یا... شعور موسیقی شون رو امتحان کنم » . سی دي رفت
« آرامش بخش باشه. اینجوري معمولی تره » : ادوارد گفت
آلیس با جدیت سري تکان داد، و سی دي هاي آموزشی را داخل جعبه اي ریخت. متوجه شدم لباسی دو بنده و پولک
دوزي شده و شلواري با چرم قرمز پوشیده بود. پوست سفیدش در تضاد شدیدي با شلوار قرمز و نور بنفش اتاق خود
نمایی میکرد.
« احساس میکنم لباسم کمه » : گفتم
« تو عالی شدي » ادوارد امیدوارم کرد
« واقعا » آلیس اضافه کرد
همه امیدواري را در صدایم شنیدند. آلیس شکلکی در آورد . « ؟ فکر میکنید اصلا کسی بیاد » . آهی کشیدم « ممنون »
« همه میان. همه دلشون میخواد داخل خانه مرموز و خلوت کالن ها رو ببینن » : ادوارد جواب داد
« شگفت آوره » ناله کردم
کاري نبود تا در انجام آنها کمک کنم. شک داشتم . حتی وقتی که دیگر نیازي به خواب نداشتم و سرعت بخشی از من
میشد. شک داشتم که بتوانم مثل آلیس کارها را ردیف کنم .
ادوارد اجازه نمیداد لحظه اي از او دور شوم و مرا به دنبال خودش میکشید. حتی وقتی براي جاسپر و کارلایل در مورد
بینش جدید من توضیح میداد. با وحشت به صحبت هایشان در مورد حمله به لشگر سیاتل گوش میدادم. به وضوح
مشخص بود که جاسپر از تعداد نفراتمان راضی نیست. گرچه نتوانسته بودند با گروه هاي دیگري جز خانواده ي
ناخوشایند تانیا ارتباط برقرار کنند. جاسپر نمی توانست به خوبی ادوارد نگرانی اش را پنهان کند .
نمی توانستم عقب بایستم، صبر کنم و امیدوار باشم آنها به خانه بازگردند . نمیتوانستم . نمیشد . دیوانه میشدم .
زنگ در به صدا در آمد.
فضاي اتاق یکباره به شکل عادي درآمد. لبخندي بی نظیر، گرم و خالص جایگزین نگرانی صورت کارلایل شد. آلیس
صداي موسیقی را بلند کرد ، و بعد رقص کنان رفت تا در را باز کند.
دوستان حومه شهري من بودند، که ترسان و لرزان به آنجا رسیده بودند. جسیکا اولین نفر بود ، و مایک در کنارش.
تایلر، کانر، آستین، لی، سامنتا ... و حتی لورن که با چشمانی که از فرط کنجکاوي گشاد شده بود، آخرین نفر وارد شد.
همه آنها با ورود به فضاي خانه اي که بسیار شیک و زیبا شده بود ، کنجکاو و دست پاچه شده بودند. اتاق خالی نبود،
همه کالن ها سر جاهایشان مستقر شده بودند و آماده بودند نقش انسان بودنشان را به خوبی ایفا کنند. امشب احساس
می کردم من هم مشغول نقش بازي کردن هستم .
رفتم تا به مایک و جس خوشامد بگویم، امیدوار بودم صدایم زیاد هیجان زده نباشد. قبل از اینکه به کس دیگري
برسم، دوباره زنگ در زده شد. اجازه دادم آنجلا و بنْ وارد شوند. در را باز گذاشتم تا اریک و کیت که به پله هاي
ورودي رسیده بودند هم داخل شوند .
وقتی براي وحشت کردن نداشتم. باید با همه خوش و بش میکردم. باید روي شاد بودن تمرکز میکردم. مثل یک
میزبان خوب . گرچه آلیس و ادوارد مهمانان را دعوت کرده بودند، اما انگار نقطه توجه دیگران براي عرض تبریک و
تشکر من بودم. شاید به این خاطر که کالن ها در زیر نور پردازي تصنعی آلیس کمی عجیب به نظر می رسیدند. شاید
نور باعث عجیب و غریب شدن تمام اتاق شده بود. نه فضایی که ممکن بود فردي عادي در کنار امت داشته باشد. امت
را دیدم که در کنار میز شام به مایک نیشخند میزد و نورقرمز اتاق دندان هایش را درخشان کرده بود. و مایک را دیدم
که ناخودآگاه یک قدم عقب رفت.
احتمالاً آلیس از قصد این نور پردازي را انجام داده بود تا من را در مرکز توجه قرار داده باشد. مرکزي که او فکر میکرد
آنجا به من بیشتر خوش میگذرد. او تا ابد سعی میکرد مرا به کارهاي انسانی که فکر میکرد انسان هاي واقعی انجام
می دهند وادار کند.
مهمانی یک موفقیت تمام عیار بود، حتی با وجود حضور پر تنش کالن ها که شاید حتی به حال و هواي فضاي مهمانی
هیجان اضافه میکرد. موسیقی همه گیر بود، و نور پردازي هیپنوتیزم کننده ، و با توجه به سرعت غیب شدن غذا ها
مشخص بود که خیلی خوب باشند. اتاق خیلی زود شلوغ شد. با این وجود اصلا ناخشایند نبود. تمام بچه هاي سال آخر
دبیرستان آنجا بودند. در کنار شاگردان سال اول. بدن ها با ضرب آهنگ موسیقی پا عوض میکردند و موج میخوردند.
جمعیت شرکت کننده در مهمانی با بیقراري آماده رقص بودند.
آنقدر ها هم که فکر میکردم سخت بود. من از آلیس تقلید میکردم. شاد و شنگول با همه حرف میزدم و اینور و آنور
میرفتم. بقیه به راحتی تحت تاثیر قرار می گرفتند. این بزرگترین و باحال ترین اتفاقی بود که تا به آنروز در فورکس
اتفاق افتاده بود. آلیس درست مثل فرفره شده بود . هیچکس این شب را فراموش نمیکرد .
یکبار دور اتاق چرخیدم تا دوباره به جسیکا رسیدم. او با هیجان بالا و پایین میپرید ، و نیازي نبود او را از خوشی
فعلی اش بیرون بکشم. ادوارد همواره در کنار من بود . اجازه نمیداد از جلوي چشم اش دور شوم. او دست اش را دور
کمر من گره کرده بود و هر از گاهی مرا به سمت خودش میکشید و اجازه هیچ فکري را به من نمیداد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#330
Posted: 23 Aug 2012 17:05
اما وقتی ناگهان دست اش را انداخت و از من دور شد بی نهایت مشکوك شدم.
« . الان بر میگردم » . در گوشم زمزمه کرد « همینجا بمون »
او با مهارت از بین جمعیت به هم فشرده طوري گذشت که حتی به یک نفر برخورد نکرد. آنقدر سریع رفت که فرصت
نکردم بپرسم چه اتفاقی افتاده. با ابروهایی بالا و با حیرت به رفتن اش خیره شده بودم. در حالی که جسیکا بی خیال با
آهنگ میخواند و می رقصید. او به بازوي من آویزان شده بود و مرا به رقص وا میداشت .
او را دیدم که به سمت سایه هاي پشت در آشپزخانه رفت، جایی که نور به صورت متناوب با آن می تابید. او به سمت
فردي خم شد . اما به خاطر حرکت سرهایی فراوان از جلوي صورتم نمیتوانستم دقیق تر ببینم.
روي نوك پا بلند شدم و گردنم را به اطراف تکان میدادم. در همان لحظه، نور سرخی از پشت سرش درخشید . نور
سرخی که بر لباس آلیس تابیده بود. نور فقط براي چند ثانیه صورت آلیس را نمایان کرد. اما همین قدر برایم کافی بود.
و دستم را کشیدم. منتظر نشدم تا ببینم واکنش او چیست یا تا چه حد از « یه لحظه منو ببخش جس » : زیر لب گفتم
لحن تند من میرنجد .
راهم را از بین حضار با سختی باز کردم، و گاهی به گوشه و کنار هل داده میشدم. حالا عده اي میرقصیدند. با عجله به
سمت در آشپزخانه دویدم.
ادوارد رفته بود، اما آلیس هنوز آنجا در تاریکی بود، صورت اش بی حالت بود . مثل آدمی شده بود که شاهد یک حادثه
دلخراش بوده ، با یکی از دستان اش به قاب در چنگ زده بود و به آن تکیه داده بود. انگار هر لحظه امکان داشت
بیفتد.
دستانم در جلوي صورتم دراز شده بود ، التماس میکردند. « ؟ چیه آلیس؟ چی شده؟ چی دیدي »
به من نگاه نمیکرد. نگاهش به دور دست خیره بود. ناگهان چهره اش به حالت عادي برگشت و انگار از چیزي منزجر
شده بود.
« ؟ آخه کی گرگینه ها رو دعوت کرده » : با انزجار به من گفت
« ! من » . ناله کردم
فکر کردم خودم بودم که دوباره دعوتش کردم ، نه اینکه دلم میخواست جیکوب آنجا بیاید.
« خوب، پس خودت ردیفش کن. من میرم تا با کارلایل صحبت کنم »
سعی کردم دست اش را بگیرم، اما او رفته بود و من فقط هواي خالی را گرفتم . « ! نه آلیس، صبر کن »
« ! لعنت » . زمزمه کردم
می دانستم همین بود. آلیس آنچه را که انتظارش را میکشید دیده بود، و من می دانستم بیشتر از این نمیتوانم در باز
کردن در مردد باشم. زنگ در دوباره به صدا در آمد، خیلی طولانی، کسی انگشت اش را روي زنگ فشار میداد. رویم را
به سمت سایه ها چرخاندم و به دنبال آلیس گشتم.
هیچ چیز ندیدم. به سمت پله ها رفتم .
« ! هی، بلا »
صداي آهنگین جیکوب و شنیدن نام خودم، ناگهان مرا به خود آورد.
شکلکی در آوردم.
فقط یک گرگینه نیامده بود. بلکه سه تا بودند. جیکوب آنجا ایستاده بود و در کنارش امبري و کوئیل ایستاده بودند. دو
تاي دیگر کاملاً عصبی بودند. طوري اطراف را نگاه میکردند انگار می خواستند وارد یک دخمه شوند. امبري یک
دست اش را روي دستگیره در نگه داشته بود انگار هر لحظه قصد داشت برگردد و برود.
جیکوب خیلی گرم تر از بقیه برایم دست تکان میداد، گرچه بینی اش به خاطر انزجار چروك شده بود. من هم دست
تکان دادم. براي خداحافظی ، برگشتم تا دنبال آلیس بگردم. وقتی از کنار لورن و کانر رد میشدم چیزي مرا به خود فشار
داد .
از هیچ جا سبز شده بود. دست اش را روي شانه ام گذاشته بود و مرا به سمت آشپزخانه تاریک می کشید. سعی کردم
از دست اش فرار کنم، اما او شانه ي دست سالمم را گرفته بود و اجازه فرار نمیداد .
« دعوت دوستانه اي بود » . اشاره کرد
« ؟ تو اینجا چکار میکنی » . دستم را کشیدم
« ؟ خودت منو دعوت کردي. یادت نیست »
« انگار حرفم رو نگرفتی، بزار روشنت کنم. من فقط دعوت کردم »
« لوس بازي در نیار. من برات کادوي فارق التحصیلی هم آوردم »
دستانم را روي سینه ام گره کردم. نمی خواستم با جیکوب دعوا راه بیندازم. میخواستم ببینم آلیس چه دیده بود و ادوارد
و کارلایل در این باره چه به هم می گفتند. سرم را از پشت جیک بلند کردم، و به دنبال او گشتم.
« ... ببر پسش بده جیک، من باید برم »
جیکوب جلوي دید من رفت و خودش را به من نشان داد .
« نمیتونم پسش بدم، از فروشگاه نخریدم ، خودم درسش کردم ، خیلی وقت برد تا ساختمش »
دوباره از پشت اش سرك کشیدم. اما هیچ کدام از کالن ها را پیدا نکردم. اونها کجا رفته بودند؟ یعنی کجا رفته بودند؟
« ! اوه، بیخیال، بلز. یه جوري وانمود نکن انگار که من اصلا وجود ندارم »
« ببین، جیک، فکر من الان خیلی مشغوله » . نمی توانستم آنها را هیچ جا ببینم « . من وانمود نمی کنم »
می تونید لطفا فقط چند ثانیه به من توجه کنید، خانوم » . او دستش را زیر چانه ام گذاشت و صورتم را بالا آورد
«؟ سوان
« دستاتو پیش خودت نگه دار، جیکوب » . سریع خودم را کنار کشیدم
ببخشید! من واقعا متاسفم. منظورم اون روزه. نباید » : در حالی که دستهایش به حالت تسلیم بالا نگه داشته بود، گفت
اونطوري می بوسیدمت. کار اشتباهی بود. حدس می زنم.... خوب، حدس می زنم خودمو با این فکر که تو منو
« می خواستی گول زدم
« ! گول زدم...چه تعریف بی عجیبی »
« بد نباش. می دونی، می شه معذرت خواهی منو قبول کنی »
« ... باشه. عذر خواهی قبول شد. حالا می شه یه دقیقه منو ببخشی »
صدایش از بار قبل که دست از جست و جوي آلیس کشیدم و به او نگاه کردم بسیار فرق « باشه » : او زیر لب گفت
کرده بود. چشم هایش را به زمین دوخته بود و نگاهش را از من می دزدید. لب پایینش کمی جلو آمده بود.
« فکر می کنم ترجیح میدي با دوست واقعیت باشی. گرفتم » : با همان لحن غمزده گفت
« آه، جیک، می دونی که این منصفانه نیست » . ناله اي کردم
« ؟ می دونم »
به جلو خم شدم و سعی کردم به چشم هاي او نگاه کنم. بعد سرش را بلند کرد و براي اینکه چشمش « بهتره بدونی »
به چشم من نیفتد، به بالاي سرم خیره شد .
« ؟ جیک »
از نگاه کردن به من خودداري می کرد .
« ؟ هی، گفتی یه چیزي واسم درست کردي، آره؟ فقط حرف بود؟ کادوي من کجاس » : پرسیدم
اقدامم براي شور و شوق نشان دادن اندوهناك بود، ولی جواب داد. او چشم هایش را چرخی داد و برایم شکلکی
درآورد.
« من منتظرم » . به تظاهر کردن ادامه دادم و دست بازم را جلو نگه داشتم
دستش را در جیب پشتی شلوارش فرو برد و جعبه ي کوچک و رنگی اي را که با شلختگی « درسته » . غرولندي کرد
بسته شده بود، بیرون آورد. با ربان هاي چرمی محکم بسته شده بود. او آن را کف دستم گذاشت .
« ! واي، خوشگله، جیک. ممنون »
» ! کادو داخلشه، بلا » . او آهی کشید
« اوه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***