ارسالها: 8724
#331
Posted: 23 Aug 2012 17:05
در بازکردن ربان ها به مشکل برخوردم. او باز هم آه کشید ، آن را از دستم گرفت و گره ها را به راحتی باز کرد. دستم
را دراز کردم تا آن را بگیرم، ولی او جعبه را وارونه کرد و شی نقره اي رنگی را در دست من انداخت . حلقه هاي فلزي،
جلنگ جلنگ صدا کردند .
« من دستبندشو درست نکردم، فقط طلسمشو ساختم » : او اقرار کرد
به یکی از حلقه هاي دستبند نقره اي یک شی چوبی کوچک وصل شده بود. آن را بین انگشت هایم نگه داشتم تا از
نزدیک تر ببینم. روي پیکره ي کوچک خطوط ظریف و بسیاري حکاکی شده بود . گرگ کوچکی که کاملاً واقعی به
نظر می رسید. حتی از چوبی قرمز قهوه اي تراشیده شده بود که با پوست خودش هماهنگی داشت .
« ؟ خیلی قشنگه. خودت ساختیش؟ چطوري » : زمزمه وار گفتم
« این چیزیه که بیلی یادم داده . اون توي این کار بهتر از منه » . شانه هایش را بالا انداخت
« باور کردنش سخته » : در حالی که مرتباً گرگ کوچک را در انگشتانم می تاباندم، آهسته گفتم
« ؟ واقعا دوسش داري »
« آره! فوق العادست، جیک »
خوب ، فکر کردم شاید این باعث بشه هر از گاهی » . در اول، با خوشحالی لبخند زد، ولی بعد چهره اش در هم رفت
« یاد من بیفتی. می دونی که چجوریه ، از دل برود ، هرآنکه از دیده برفت
« بیا، کمکم کن ببندم به دستم » . این رفتار او را نادیده گرفتم
از آنجایی که دست راستم در آتل گیر افتاده بود ، مچ چپم را بالا گرفتم. آن را به راحتی بست ، با اینکه به نظر
می رسید این کار براي انگشت هاي بزرگ او زیادي ظریف باشد .
« ؟ دستت می کنیش » : پرسید
« معلومه که می کنم »
به من نیشخند زد . این همان لبخند شادمانه اي بود که بسیار دوست داشتم.
آن را براي لحظه اي چرخاندم ، ولی بعد چشمانم دوباره اطراف اتاق گشت، از درون جمعیت با نگرانی دنبال نشانه اي
از ادوارد یا آلیس گشتم .
« ؟ چرا این قدر حواست پرته » : جیکوب با تعجب پرسید
« چیزي نیست... واقعا ممنون از کادو. خیلی دوسش دارم » : در حالی که سعی می کردم تمرکز کنم به دروغ گفتم
« ؟ یه خبرایی هست، نه » . ابروهایش را در هم کشید و باعث شد چشم هایش در سایه مخفی شود « ؟ بلا »
« جیک، من... نه، چیزي نیست »
« به من دروغ نگو، تو دروغ گوي فجیهی هستی. باید بهم بگی چه خبره. ما می خوایم این چیزارو بدونیم »
احتمالا حق با او بود. مطمئنا گرگ ها به اتفاقی که در شرف وقوع بود علاقه داشتند. فقط هنوز نمی دانستم آن اتفاق
دقیقا چیست. تا زمانی که آلیس را پیدا نکرده بودم نمی توانستم مطمئن باشم .
« جیکوب بهت می گم. فقط بذار بفهمم داره چی می شه، خوب؟ باید با آلیس حرف بزنم »
« پیشگو یه چیزي دیده » . از حالت چهره اش معلوم بود که درك کرده است
« آره، همون موقع که تو پیدات شد »
« ؟ راجع به همون خون مکنده ایه که تو اتاقت بود »
« ربط داره »
یه » . براي لحظه اي آن را سبک سنگین کرد، در حالی که سعی می کرد چهره ام را بخواند سرش را کج کرده بود
« چیزي هست که به من نمیگی .... یه موضوع بزرگ
« آره » . دیگر دروغ گفتن چه فایده اي داشت؟ او مرا خیلی خوب می شناخت
جیکوب براي لحظه ي کوتاهی به من خیره شد و بعد چرخید تا توجه برادرانش را که دم در ایستاده بودند به خود جلب
کند. آنها وقتی متوجه او شدند، در حالی که به چابکی از بین جمعیت خودشان را تکان می دادند براه افتادند، تقریبا آنها
هم در حال رقصیدن بودند. در کمتر از یک دقیقه کنار جیکوب ایستادند.
« حالا. توضیح بده » : جیکوب گفت
امبري و کوئیل نگاهی سردرگم و محتاط بین صورت هاي ما رد و بدل کردند.
به جستجو در اتاق پرداختم، این بار براي نجات یافتن. آنها از همه طرف راه مرا « جیکوب، من همه چیزو نمی دونم »
بسته بودند.
« ؟ پس، چی می دونی »
تمام آنها در آن واحد دست هایشان را جلوي سینه شان در هم فرو برده بودند. تا حدودي با مزه بود، ولی بیشتر تهدید
آمیز. و بعد ناگهان چشمم به آلیس افتاد که از پله ها پایین می آمد. پوست سفیدش در نور بنفش می درخشید.
« ! آلیس » : با خیال آسوده داد کشیدم
با وجود صداي زیاد موزیک که فریاد مرا در خود گم می کرد، به محض اینکه او را صدا زدم، به من نگاه کرد. با
اشتیاق برایش دست تکان دادم و او را در حالی که با چشم هاي تنگ شده از بین سه گرگینه اي که مثل برج ، بالاي
سر من ایستاده بودند رد می شد ، تماشا کردم .
اما، قبل از این واکنش چهره اش پر از نگرانی و ترس بود. لبم را گاز گرفتم.
جیکوب، کوئیل و امبري با هم، با چهره هاي ناراحت از سر راه آلیس کنار رفتند. او دستش را دور کمر من گذاشت.
« باید باهات حرف بزنم » : در گوشم زمزمه کرد
« ... ام، جیک، بعدا می بینمت » : همان طور که از شر آنها خلاص می شدیم زیر لب گفتم
« آهاي، کجا با این عجله » . جیکوب دست درازش را بلند کرد و به دیوار تکیه داد تا راه ما را مسدود کند
« ؟ ببخشید » . آلیس با چشم هاي گشاد شده و دیرباور به او نگاه کرد
« به ما بگید چه خبره » : او غرغرکنان گفت
جاسپر از غیب ظاهر شد. تا لحظه اي پیش فقط من و آلیس جلوي دیوار بودیم، جیکوب سر راه ما ایستاده بود و حالا
جاسپر با چهره اي دلهره آور کنار دست دیگر جیک ایستاده بود .
جیکوب آهسته دستش را کنار کشید. این بهترین حرکت بود، اگر که می خواست آن دست سر جایش باقی بماند .
« ما حق داریم بدونیم » : در حالی که هم چنان به آلیس چشم غره می رفت، زیر لب گفت
جاسپر بین آنها قدم گذاشت و ، سه گرگینه خودشان را جمع کردند.
« ؟ این یه مهمونیه، یادتون هست » : با خنده اي عصبی اضافه کردم « هی، هی »
هیچ کس توجهی به من نکرد. در حالی که جاسپر به جیکوب اخم کرده بود، جیکوب به آلیس خیره شده بود. ناگهان
چهره ي آلیس متفکر شد .
« چیزي نیست، جاسپر. یه جورایی حق با اونه »
جاسپر از جایش تکان نخورد.
« ؟ چی دیدي، آلیس » . مطمئن بودم اضطراب، سرم را تا چند ثانیه ي دیگر منفجر می کند
او لحظه اي به جیکوب خیره شد و بعد به طرف من برگشت، از قرار معلوم تصمیم گرفته بود اجازه دهد آنها هم
بشنوند.
« تصمیم گرفته شده »
« ؟ دارین میرین سیاتل »
« نه »
اونا دارن میان اینجا » : احساس کردم که رنگ از صورتم پرید. چیزي در دلم پیچ و تاب خورد. با صداي خفه اي گفتم
«
پسرهاي کوئیلیت در سکوت تماشا می کردند، تک تک حرکت هاي ناخودآگاه چهره هاي ما را می خواندند. سر
جاهایشان خشک شده بودند، ولی نه کاملا بی حرکت. هر سه جفت دست، در حال لرزیدن بود.
« آره »
« به فورکس » . زمزمه کردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#332
Posted: 23 Aug 2012 17:06
« آره »
« ؟... براي »
« یکی از اونها تی - شرت قرمزتورو حمل می کرد » . او که متوجه سوال من شده بود، سرش را تکان داد
سعی کردم آب دهانم را فرو دهم .
حالت صورت جاسپر حاکی از نارضایتی او بود. می توانستم بگویم که از بحث کردن در این مورد جلوي گرگینه ها
نمی تونیم اجازه بدیم اونقدر نزدیک بشن . اونقدر نیستیم که » . خوشش نمی آید، ولی مجبور بود چیزي را بگوید
« بتونیم از کل شهر محافظت کنیم
می دونم، ولی این که کجا جلوشونو می گیریم مهم نیست. » : آلیس که ناگهان چهره اش غمگین شده بود، گفت
« بازم تعدامون اونقدر نیست و یه تعدادیشون میان اینجارو می گردن
« ! نه » : زمزمه کردم
صداي انکار من درهیاهوي مهمانی گم شد. تمام افراد دور و بر ما، دوستان و همسایگان و دشمنان کوچکم، همه
می خوردند و می خندیدند و با موزیک این سو و آن سو می رفتند. بی خبر از این حقیقت که وحشت، خطر و شاید
مرگ نزدیک بود. آن هم به خاطر من.
« آلیس، من باید برم، من باید از اینجا دور شم »
« فایده اي نداره. ما با یه تعقیب گر سرو کار نداریم. بازم اول میان و اینجارو می گردن »
« ! پس باید باهاشون روبه رو بشم! اگه چیزي که دنبالشن رو پیدا کنن، شاید برن و آسیبی به بقیه نزنن »
« ! بلا » : آلیس به مخالفت پرداخت
« ؟ وایسا، چی داره میاد » : جیکوب با صداي قوي و آهسته اي دستور داد
« هم گونه هاي ما. یه تعداد خیلی زیادشون » : آلیس نگاه سردش را به او انداخت
« ؟ چرا »
« واسه ي بلا . این تمام چیزیه که می دونیم »
« ؟ تعدادشون از شما بیشتره » : او پرسید
« ما یه سري برتري داریم، سگ. یه جنگه پایاپاي می شه » : جاسپر گفت
« نه، پایاپاي نمی شه » : جیکوب که لبخند نصفه نیمه ي عجیبی بر چهره داشت، گفت
« عالی شد » : آلیس گفت
من که هنوز از وحشت خشکم زده بود، به حالتی که صورت آلیس را پوشانده بود خیره شدم. چهره اش شاد و سرزنده
بود، تمام نا امیدي ها از صورت بی نقص او رخت بر بسته بودند.
او به جیکوب نیشخند زد و او هم متقابلا جواب داد.
همه چیز همین الان ناپدید شد، مسلما یه کمی ناجوره، اما، فکر همه جاش شده. » : با صداي خودبینی به او گفت
« باهاش مشکلی ندارم
« باید هماهنگ باشیم، واسه ي ما راحت نیست . ولی این بیشتر کار ماهاست تا شما » : جیکوب گفت
« من اینطور فکر نمی کنم، ولی به کمک احتیاج داریم. ما وسواس نشون نمیدیم »
« صبر کنید، صبر کنید، صبر کنید، صبر کنید » . میان حرف آن ها پریدم
آلیس روي انگشت هاي پایش بلند شده و کمی به سمت او خم شده بود، چهره ي هر دوي آنها از هیجان برق
می زد، بینی هر دویشان به خاطر بوي دیگري چین افتاده بود. آنها با بی قراري به من نگاه کردند .
« ؟ هماهنگ » : از بین دندان هایم تکرار کردم
« ؟ تو که جدا فکر نمی کردي می تونی مارو دور از قضیه نگه داري » : جیکوب پرسید
« شماها خودتونو از این جریان کنار می کشید »
« پیشگوت که اینطوري فکر نمی کنه »
« آلیس ، بهشون بگو نه! اونا خودشونو به کشتن میدن » : با اصرار گفتم
جیکوب، کوئیل و امبري با صداي بلند خندیدند.
« ... بلا، جدا از هم هممون ممکنه کشته بشیم. با هم » : آلیس با صداي آرام و تسکین دهنده اي گفت
جیکوب جمله ي او را تمام کرد. کوئیل دوباره خندید. « هیچ مشکلی پیش نمیاد »
« ؟ چند تا هستن » : کوئیل مشتاقانه پرسید
« ! نه » . فریاد کشیدم
« مدام تغییر می کنه- امروز بیست و یکی، ولی تعدادشون داره کم می شه ». آلیس حتی به من نگاه هم نکرد
« ؟ چرا » : جیکوب با کنجکاوي پرسید
« آلیس که نگاهی به اطراف می انداخت، گفت : "داستانش مفصله و اینجا جاش نیست
« ؟ اواخر شب " »
آره، ما داریم یه ... قرار رزم آرایی میزاریم. اگه قراره با ما بجنگید، لازمه یه دستور » : جاسپر به او جواب داد
« عمل هایی بگیرید
با شنیدن بخش آخر، گرگ ها قیافه ي ناامیدانه اي به خود گرفتند.
« ! نه » : ناله کنان گفتم
غیر عادي می شه. هیچ وقت به با هم کار کردن فکر نکرده بودم. باید بار اولی باشه که » : جاسپر متفکرانه گفت
« همچین اتفاقی میفته
« ؟ هیچ شکی درش نیست. ما باید بریم پیش سم . چه ساعتی » : جیکوب که حالا عجله داشت، تایید کرد
« ؟ ساعت سه »
« ؟ کجا »
« حدود ده مایل به سمت شمال جنگل بانی هاه فارست. از طرف غرب بیاین تا بتونین بوي مارو دنبال کنید »
« خودمونو می رسونیم »
برگشتند تا اینجا را ترك کنند.
« ! صبر کن، جیک! خواهش می کنم! اینکارو نکن » . او را صدا زدم
مسخره بازي » . او توقف کرد، زمانی که کوئیل و امبري بی صبرانه به طرف در می رفتند، چرخید تا به من پوزخند بزند
« درنیار، بلز. این جوري هدیه ي خیلی بهتري از اونی که بهت دادم، به من دادي
صداي گیتار الکتریکی گریه هایم را در خود گم کرد. « ! نه » : دوباره فریاد زدم
او جوابی نداد. با عجله رفت تا به رفقایش برسد، که تا حالا رفته بودند. با نا امیدي ناپدید شدن جیکوب را تماشا کردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#333
Posted: 23 Aug 2012 17:06
فصل هجدهم
آموزش
« این طولانی ترین مهمونی در تاریخ جهان بود » : در راه خانه شکایت کنان گفتم
به نظر نمی رسید ادوارد مخالفتی داشته باشد. در حالی که با حالت تسکین دهنده اي به بازویم دست می کشید گفت :
« دیگه تموم شد »
چراکه من تنها کسی بودم که به تسکین دادن نیاز داشت. حالا, حال ادوارد خوب بود- حال تمام کالن ها خوب بود .
آنها همگی به من اطمینان خاطر داده بودند ؛ آلیس بعد از اینکه نگاه معنی داري به جاسپر انداخت و موج آرامش
بخشی در اطراف من به حرکت درآمد , دستش را دراز و سر من را نوازش کرده بود , ازمه پیشانی مرا بوسید و قول داده
بود که همه چیز درست می شود, امت با صداي بلند خندیده بود , می پرسید که چرا من تنها کسی بودم که قادر به
سرو کله زدن با گرگینه ها بود ، راه حل جیکوب خیال همه ي آنها را راحت کرده بود , میشد گفت که پس از آن
هفته هاي طولانی پر استرس , جانی دوباره گرفته بودند. شک جاي خود را به اعتماد به نفس داده و مهمانی با آهنگ
یک جشن واقعی پایان یافته بود .
ولی نه براي من.
به اندازه ي کافی بد و وحشتناك بود که کالن ها به خاطر من می جنگیدند. همین که اجازه ي همچین کاري را هم
داده بودم زیاد بود . همین حالا هم بیش از حد توانم می کشیدم .
جیکوب دیگر نه . با آن برادر هاي احمق و مشتاقش . بیشتر آنها حتی از من هم جوان تر بودند . فقط زیاد از حد رشد
کرده بودند و عضله داشتند . آنها بی صبرانه انتظار آن روز را می کشیدند , انگار قرار بود به یک پیکنیک در کنار ساحل
بروند. نمی توانستم آنها را هم به خطر بیندازم . حس می کردم عصب هایم ضعیف و بی حفاظ شده اند . نمی دانستم
چه قدر بیشتر می توانم در برابر میلم براي جیغ کشیدن با صداي بلند مقاومت کنم .
« منو امشب با خودت می بري » : براي اینکه صدایم را تحت کنترل داشته باشم, زمزمه کردم
« بلا , تو خیلی خسته اي »
« ؟ فکر کردي می تونم بخوابم »
« این آزمایشیه. مطمئن نیستم بشه هممون ... همکاري کنیم. نمی خوام تو اون وسط باشی » . اخم کرد
« اگه تو منو نمی بري, پس زنگ می زنم جیکوب » . انگار این موضوع مرا بیشتر بر آن نمی کرد که بروم
چشم هایش تنگ شدند . انگار به او مشت زده بودند . ولی امکان نداشت که من دور بمانم .
او جوابی نداد ؛ حالا به خانه ي چارلی رسیده بودیم . چراغ جلویی روشن بود .
« بالا می بینمت » : زیر لب گفتم
با نوك پا وارد خانه شدم. چارلی در اتاق نشیمن خوابش برده بود داشت از روي مبل کوچک می افتاد و با صداي بلند
خرناس می کشید. اگر بالاي سرش اره برقی هم روشن می کردم بیدار نمی شد .
شانه ي او را محکم تکان دادم .
« ! بابا! چارلی »
غرولندي کرد ، چشم هایش همچنان بسته بودند.
« من خونم ، این جوري بخوابی به کمرت آسیب می زنی . زود باش ، وقت تکون خوردنه »
چند بار دیگر او را تکان دادم و آخر هم چشم هایش را باز نکرد ، ولی موفق شدم که او را از روي کاناپه بلند کنم . به او
کمک کردم تا به اتاقش برود ، در آنجا روي تخت غش کرد ، در حالی که هنوز لباس هایش را عوض نکرده بود ، باز
شروع به خوروپف کرد .
او به این زودي ها دنبال من نمی گشت.
زمانی که صورتم را شستم و شلوار جین و بلوز پشمی ام را پوشیدم ادوارد در اتاقم منتظر مانده بود. وقتی لباسی که
آلیس به من داده بود را در کمد آویزان می کردم ، او از روي صندلی گهواره اي با ناراحتی مرا تماشا می کرد .
« بیا اینجا » : در حالی که دستش را می گرفتم و او را به طرف تختم می کشیدم, گفتم
او را روي تخت هل دادم و بعد خودم را روي سینه ي او جمع کردم. شاید حق با او بود و من به اندازه اي خسته بودم
که خوابم ببرد . قصد نداشتم اجازه دهم دزدکی و بدون من برود .
پتویم را دور من پیچید و بعد ، مرا نزدیک خود نگه داشت .
« خواهش می کنم آروم باش »
« حتما »
« این کار جواب میده بلا. می تونم حسش کنم »
دندان هایم به هم قفل شدند.
او همچنان آسوده بود. هیچ کس به جز من به آسیب دیدن جیکوب و دوستانش اهمیتی نمی داد. حتی خود آنها
خودشان از همه بیخیال تر بودند.
به من گوش کن ، بلا. همه چیز راحت تموم میشه. تازه متولد شده ها » . او می دانست که داشتم خودم را می باختم
کاملاً غافلگیر می شن . اونا حتی خبر ندارن که گرگینه ها وجود دارن ، همونطور که تو نداشتی . من دیدم که اونا
گروهی چه طور عمل می کنن ، اون طور که جاسپر به خاطر داره. من واقعاً اعتقاد دارم که تکنیک هاي شکار گرگ ها
روي اونها عالی جواب میده . و اونا هم که پخش و سردرگمن ، خیلی هامون بیکار می مونیم . احتمالاً بعضی ها باید
سربه سرم می گذاشت . « کنار بکشن
« مثل آب خوردن » روي سینه ي او بی صدا غرولند کردم
« حالا می بینی. دیگه نگران نباش » . گونه ام را نوازش کرد « ! هیشش »
او شروع به زمزمه ي لالایی من کرد اما ، براي اولین بار این باعث آرامشم نشد .
مردم خوب ، درواقع خون آشام ها و گرگینه ها ، ولی به هرحال کسانی که دوستشان داشتم قرار بود صدمه ببینند. به
خاطر من. دوباره آرزو می کردم که شانس بد من کمی بیشتر دقت می کرد . دلم می خواست سرم به سوي آسمان
خالی بلند کنم و فریاد بکشم : من اونیم که می خواي ، اینجا ! فقط خودم!
سعی کردم به راهی بیندیشم که بتوانم دقیقا همان کار را انجام دهم . شانس بدم را مجبور کنم که فقط متوجه خودم
باشد. آسان نمی بود باید صبر می کردم . . .
خوابم نبرد. در کمال حیرت من دقیقه ها به سرعت سپري می شدند و من هنوز هشیار و عصبی بودم . ادوارد هر دوي
ما را به حالت نشسته بالا کشید .
« ؟ مطمئنی نمی خواي اینجا بمونی و استراحت کنی »
با ترشرویی به او نگاه کردم .
آهی کشید و قبل از اینکه از پنجره پایین بپرد مرا روي بازوانش بلند کرد .
به سرعت مرا روي پشتش گذاشت و به سمت جنگل تاریک و خاموش دوید . حتی در طول دویدن می توانستم
سرخوشی او را احساس احساس کنم . مانند زمانی می دوید که فقط خودمان دوتا بودیم . فقط براي لذت بردن ، فقط
براي اینکه جریان باد را در موهایش احساس کند . این از کارهایی بود که آن زمانها ، وقتی اینقدر نگرانی وجود نداشت
باعث شادي من می شد .
وقتی به محوطه ي باز و بزرگ رسیدیم خانواده اش آنجا بودند . راحت و آسوده صحبت می کردند . هر از گاهی صداي
بلند خنده هاي امت در محوطه می پیچید . ادوارد مرا پایین گذاشت و ما دست در دست هم به طرف آنها راه افتادیم .
ماه پشت ابرها پنهان بود و همه جا تاریک شده بود . به همین خاطر چند لحظه طول کشید تا متوجه شدم در زمین
خالی بیسبال هستیم . همان محلی که بیش از یک سال پیش ، اولین غروب با نشاط من همراه با کالن ها به وسیله ي
جیمز و دارودسته اش خراب شده بود. از دوباره بودن ، در اینجا حس عجیبی داشتم انگار این گردهمایی بدون پیوستن
جیمز ، لورنت و ویکتوریا به ما کامل نمی شد . ولی جیمز و لورنت دیگر هرگز باز نمی گشتند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#334
Posted: 23 Aug 2012 17:07
آن الگو دیگر تکرار
نمی شد . شاید تمام الگوها شکسته بودند .
بله ، کسی پایش را از حد خود فراتر گذاشته بود . آیا امکان داشت که ولتوري متغیر این معادله باشد ؟
شک داشتم .
از نظر من همیشه ویکتوریا مانند یکی از عوامل جوي بود . مثل گردبادي که در یک خط مستقیم به سمت ساحل
می تازید . شاید این گونه محدود کردن او اشتباه بود . او باید قادر به سازگاري می بود .
« ؟ می دونی چی فکر می کنم » : از ادوارد پرسیدم
« نه » . او خندید
لبخند نصفه نیمه اي زدم.
« ؟ به چی فکر می کنی »
« فکر می کنم همه ي اینا به هم ربط داره . نه فقط اون دومورد ، هر سه تا به هم مربوطه »
« منو گیج کردي »
تازه متولد شده ها توي سیاتل ، غریبه ي » . با انگشتم آنها را شمردم « از وقتی تو برگشتی سه تا چیز بد اتفاق افتاد »
« توي اتاق من و قبل از بقیه ویکتوریا اومد تا دنبال من بگرده
« ؟ چرا اینطور فکر می کنی » . زمانی که در این باره فکر می کرد چشم هایش تنگ شده بودند
واسه اینکه من با جاسپر موافقم ولتوري ها عاشق قانون هاي خودشونن . به هر حال اگه اونا بودن بهتر از اینا عمل »
در ذهنم اضافه کردم : و اگر می خواستند من بمیرم ، مرده بودم . « می کردن
« ؟ سال پیش رو که رد ویکتوریا رو می گرفتی یادت میاد »
« زیاد تو این کار خوب نبودم » . اخم هایش را در هم کشید « آره »
« ؟ آلیس گفت توي تگزاس بودي. اونو اونجا تعقیب کردي »
« ... آره. همم » . ابروهایش در هم رفتند
ببین ، ممکنه این ایده اونجا به ذهنش رسیده باشه. ولی اون نمی دونه داره چیکار می کنه ، واسه همین تازه متولد »
« شده ها از کنترل خارج شدن
« فقط آرو می دونست آلیس چطور می تونه پیش بینی کنه » . شروع به تکان دادن سرش کرد
ممکنه آرو بهتر از بقیه بدونه ، ولی مگه تانیا و ایرینا و بقیه ي دوستاتون در دنالی به قدر کافی نمی دونن ؟ لورنت
مدت زیادي با اونها زندگی کرد . و اگه بازم به قدري با ویکتوریا دوست بوده که خواسته یه لطفی در حقش بکنه ، چرا
« ؟ نباید هر چیزي که می دونسته رو بهش گفته باشه
« ویکتوریا توي اتاق تو نبود » . ادوارد اخم کرد
نمی تونه دوستاي جدید پیدا کنه؟ دربارش فکر کن ادوارد . اگه این ویکتوریاست که توي سیاتل همچین کاري »
« می کنه ، یه عالمه دوست واسه خودش دست و پا کرده . اون کسیه که اونهارو به وجود آورده
در این باره اندیشید ، پیشانیش از تمرکز چین افتاده بود .
همم ... ممکنه. من هنوزم فکر می کنم احتمال اینکه کار ولتوري باشه بیشتره ، ولی نظریه ي تو » : بالاخره گفت
خیلی با شخصیت ویکتوریا جوره . از همون اول یه قابلیت خودحفاظتی از خودش نشون داد . شاید این استعداد اون
باشه . در هر حال ، اگه اون با خیال راحت پشت قضیه نشسته باشه و اجازه بده تازه متولد شده ها اینجا خرابیشونو به
بار بیارن ، این نقشه اونو متوجه هیچ خطري از طرف ما نمی کنه . و شاید هم خطري از طرف ولتوري . شاید براي
برنده شدن روي ما حساب می کنه ، ولی مطمئنه که تلفات خواهیم داشت . اما هیچ کس از ارتش کوچیکش نجات
در حقیقت ، اگه کسی زنده بمونه » : در حالی که فکر می کرد, ادامه داد « . پیدا نمی کنه که برعلیهش شهادت بده
شرط می بندم قصد داره خودش نابودشون کنه . هممم ... ولی بازم ، باید حداقل یه دوستی داشته باشه که پخته تر از
« ... بقیه اس . هیچ تازه متولد شده اي پدرت رو زنده نمی گذاشت
احتمالش خیلی زیاده . به هر » . براي لحظه اي به جلو خیره شد و بعد ناگهان از خیالاتش بیرون آمد و به من لبخند زد
« صورت تا وقتی مطمئن نشدیم باید خودمونو واسه هرچیزي آماده کنیم . امروز خیلی تیزهوش شدي . تاثیر برانگیزه
شاید فقط تحت تاثیر این محل قرار گرفتم . یه حسی بهم میده انگار اون همین نزدیکی هاست ، انگار » . آهی کشیدم
« الان منو می بینه
« اون هیچ وقت دستش بهت نمی رسه ، بلا » : با این حرف آرواره ي او منقبض شد. گفت
علیرقم حرفی که زد چشم هایش به دقت در میان درخت هاي تاریک به تجسس پرداخت . زمانی که در میان سایه ها
جستجو می کرد ، عجیب ترین حالت ممکن روي چهره اش نقش بسته بود . دندان هایش نمایان شده بودند و
چشم هایش با برق غریبی می درخشیدند . نوعی درنده خویی و خشم از نوع امید .
واسه اینکه از نزدیک گیرش بیارم چه چیزایی که نمی دم . ویکتوریا و هرکس دیگه اي که فکر آسیب » : زیرلب گفت
زدن به تو به سرش خطور کرده باشه. واسه داشتن شانس اینکه خودم بهش خاطمه بدم . واسه اینکه این بار با دستاي
« خودم تمومش کنم
از لحن صداي مشتاق و خشن او برخود لرزیدم و انگشتان او را در دستم محکم تر فشردم ، آرزو می کردم به اندازه اي
قوي بودم که دست هایمان را تا ابد در هم قفل کنم .
تقریباً به خانواده ي او رسیده بودیم و متوجه شدم که براي اولین بار آلیس به اندازه ي دیگران خوشبین نیست . کمی
دورتر ایستاده بود و در حالی که لبش کمی آویزان شده بود جاسپر را تماشا می کرد که دست هایش را کش میداد ،
انگار می خواست براي تمرین خودش را گرم کند .
« ؟ آلیس چیزیش شده » : زمزمه کردم
گرگینه ها تو راه هستن ، اون نمی تونه ببینه که الان چه » . ادوارد با دهان بسته خندید ، دوباره خودش شده بود
« اتفاقی میفته . زیاد با کور بودن راحت نیست
آلیس بااینکه از ما دور بود صداي آرام او را شنید . سرش را بلند کرد و زبانش را براي ادوارد بیرون آورد . او دوباره
خندید .
« ؟ هی ، ادوارد . هی ، بلا . اون اجازه می ده تو هم تمرین کنی یا نه » امت سلام کرد
« خواهش میکنم امت ، چیز جدید یادش نده » : ادوارد ناله کنان به برادرش گفت
« ؟ مهمونامون کی می رسن » : کارلایل از ادوارد پرسید
یه دقیقه و نیم دیگه . ولی من مجبورم ترجمه کنم . اون قدر به » . ادوارد براي لحظه اي تمرکز کرد و بعد آهی کشید
« ما اطمینان ندارن که با فرم انسانیشون بیان
« ؟ دارن گرگی میان ». با چشم هاي گشاد شده به ادوارد خیره شدم
او سرش را تکان داد . در حالی که دو بار جیکوب را در فرم گرگیش دیده بودم به یاد می آوردم ، آب دهانم را فرو بردم
بار اول در چمنزار با لورنت ، دفعه ي دوم در جنگل ، جایی که پل از دست من عصبانی شده بود... هر دو خاطره
وحشتناك بودند .
نور عجیبی در چشم هاي ادوارد ظاهر شد ، انگار چیزي همین الآن به ذهنش رسیده بود ، چیزي که در کل ناخوشایند
نبود . او به سرعت دور شد ، قبل از اینکه چیز دیگري ببینم ، پیش کارلایل و بقیه برگشت .
« خودتونو آماده کنید . واسمون شرط دارن »
« ؟ منظورت چیه » : آلیس پرسید
ادوارد اخطاري داد و در تاریکی از کنار او گذشت . « هیشش »
دایره ي غیر رسمی کالن ها ناگهان از هم باز شد و به صف درازي تبدیل شد که امت و جاسپر در دو سر آن قرار
داشتند. ادوارد طوري کنار من آمد که می توانستم بگویم که آرزو می کند در کنار آنها بایستد . دست او را محکم تر
گرفتم .
با چشم هاي نیمه باز به طرف جنگل نگاه کردم ولی چیزي ندیدم.
« ؟ لعنت ، تا حالا چیزي مثل این دیدین » . امت زیر لب غرولندي کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#335
Posted: 23 Aug 2012 17:07
ازمه و رزالی با چشم هاي گشاد شده نگاهی رد و بدل کردند .
« چیه؟ من نمی تونم ببینم » : تا جایی که می توانستم آهسته زمزمه کردم
« تعداد گروهشون بیشتر شده » : ادوارد در گوشم زمزمه کرد
آیا به او نگفته بودم که کوئیل به دسته اضافه شده است؟ سرك کشیدم تا شش گرگ را در تاریکی ببینم . بالاخره
چیزي در سیاهی درخشید ، چشم هاي آنها از آنچه می بایست بالاتر بودند. فراموش کرده بودم که قد گرگ ها چقدر
بلند است . مثل اسب ها , فقط عضلانی تر و پشمالو بودند . با دندانهایی مانند چاقو که امکان نداشت از چشم دور
بمانند.
فقط می توانستم چشم ها را ببینم . همان طور که می کوشیدم بیشتر ببینم ، به ذهنم رسید بیش از شش جفت چشم
به طرف ما می آیند. یک ، دو ، سه ... در سرم به سرعت آن ها را شمردم . دوبار
آنها ده تا بودند .
« چه جالب » : ادوارد به آرامی زیر لب گفت
کارلایل با تامل قدم آرامی به جلو برداشت . حرکت محتاتانه اي بود .
« خوش اومدید » : او به گرگ هاي نامرئی گفت
در اول گمان کردم این صدا از دهان سام خارج شده . « ممنون » : ادوارد با لحن عجیب و یکنواختی جواب داد
به چشم هایی که در مرکز صف آنها می درخشید خیره شدم ، بلندقدترین آنها. تشخیص پیکر سیاه و بزرگ گرگ در
این تاریکی غیر ممکن بود .
ما نگاه می کنیم و گوش میدیم ، ولی نه بیشتر . بیش از این نمیشه » : ادوارد دوباره با همان لحن کلمات سام را گفت
« از قوه ي خودداریمون انتظار داشته باشیم
او به جایی که جاسپر عصبی و آماده ایستاده بود اشاره کرد . « همین هم خیلیه . پسرم جاسپر » : کارلایل جواب داد
در این قضیه تجربه داره . اون به ما آموزش میده که اونها چطوري مبارزه می کنن ، چطوري می شه شکستشون داد »
« مطمئنم می تونید اینهارو روي شیوه ي شکار خودتون پیاده کنید
« ؟ اونا با شما فرق دارن » : ادوارد براي سام پرسید
اونا خیلی تازن ، فقط چند ماه از این زندگیشون می گذره . می شه گفت بچه ان . هیچ » . کارلایل سرش را تکان داد
گونه مهارت و تدبیر جنگی اي ندارن . فقط قدرت حیوانی. امشب تعدادشون روي بیست تا مونده . ده تا براي ما ، ده تا
« با شما نباید سخت باشه ممکنه کمتر هم بشن . جدیدها بین خودشون جنگ زیاد دارن
صداي غرشی از صف مبهم گرگ ها شنیده شد ، صداي آرام و خرناس مانندي که مشتاق به نظر می رسید .
حالا تُن صداي او کمتر یکنواخت بود. « اگه لازم شد ، بیشتر از سهم خودمونن می گیریم » : ادوارد ترجمه کرد
« حالا می بینیم چه طور میشه » . کارلایل لبخند زد
« ؟ می دونید اونها کی و چطوري می رسن »
اونا تا چهار روز دیگه از طرف کوه ها میان ، صبح زود. به محض اینکه برسند ، آلیس کمک می کنه جلوي راهشون »
« رو بگیریم
« بابت اطلاعات ممنون. ما نگاه می کنیم »
به اندازه ي دوبار ضربان قلب سکوت برقرار شد و بعد جاسپر به فضاي خالی بین خون آشام ها و گرگ ها قدم گذاشت.
دیدن او براي من سخت نبود . پوست او در تاریکی به روشنی چشم گرگ ها بود . جاسپر نگاه هشدار گونه اي به ادوارد
انداخت ، او سر تکان داد و بعد جاسپر به گرگینه ها پشت کرد . او آهی کشید ، به طور واضح راحت نبود .
حق با » . او فقط رو به ما شروع به صحبت کرد ؛ به نظر می رسید سعی دارد شنوندگان پشت سریش را نادیده بگیرد
کارلایله . اونا مثل بچه ها می جنگن. دو چیز مهمی که باید یادتون باشه اینه که ، اول نذارید دستشونو دورتون حلقه
کنن ، ودوم اینکه سعی نکنین تابلو بکشینشون . این تنها چیزیه که اونا آمادگیشو دارن ، تا وقتی که از کنارها به
« ؟ طرفشون میاین و به حرکت ادامه میدین ، اونا گیج می شن و نمی تونن واکنش تاثیرگذاري نشون بدن. امت
امت با لبخندي جانانه به بیرون از صف قدم گذاشت .
جاسپر به طرف شمال محوطه برگشت و بین دشمنان هم پیمان قرار گرفت. او امت را به طرف جلو تکان داد .
« خوب ، اول امت. اون بهترین نمونه واسه حمله ي یه تازه متولد شدست »
« سعی می کنم چیزي رو نشکنم » : چشم هاي امت جمع شدند. زیر لب گفت
منظورم این بود که امت متکی به قدرتشه ، اون خیلی ساده حمله می کنه. تازه متولد شده ها هم » : جاسپر نیشخند زد
« سعی نمی کنن کار دقیق و زیرکانه انجام بدن فقط واسه ساده کشتن . برو امت
جاسپر چند قدم به عقب برداشت ، بدنش منقبض می شد .
« خیلی خوب امت ، سعی کن منو بگیري »
و من دیگر نتوانستم جاسپر را ببینم . همان طور که امت با پوزخندي مثل یک خرس به او حمله ور می شد جاسپر
نامشخص به نظر می رسید . امت هم فوق العاده سریع بود ، ولی به پاي جاسپر نمی رسید. به نظر می آمد جاسپر بیش
از یک روح ، جسم مادي نداشته باشد . هر زمان که به نظر می رسید دستان امت به طور حتم او می گیرند
انگشت هاي او به چیزي جز هوا چنگ نمی زدند. ادوارد در کنار من به جلو خم شده بود و چشم هایش روي مبارزه
متمرکز بودند . و بعد امت سر جاي خود خشک شد .
جاسپر از پشت او را گرفته بود ، دندان هایش چند اینچ با گلوي او فاصله داشتند.
امت فحشی داد.
صداي غرش تحسین مانندي از تماشاگران گرگ به گوش رسید.
دیگر خبري از لبخند نبود. « یه بار دیگه » : امت با اصرار گفت
انگشتانم دور دست او سخت شدند. « نوبت منه » . ادوارد مخالفت کرد
« یه دقیقه صبر کن. می خوام اول یه چیزي به بلا نشون بدم » : امت قدمی به عقب برداشت و با نیشخندي گفت
زمانی که آلیس را جلو می کشید با چشم هاي نگران او را تماشا می کردم .
می دونم که دلواپس اونی ، » : زمانی که او با قدم هاي موزون به سمت رینگ می رفت جاسپر به من توضیح داد
« می خوام بهت نشون بدم چرا نگرانیت بی مورده
هرچند می دانستم جاسپر اجازه نمی دهد هیچ آسیبی به آلیس برسد ، هنوز هم سخت بود که ببینم جاسپر جلوي او به
حالت آماده باش می ایستد. آلیس در حالی که لبخند می زد بی حرکت ایستاد ، بعد از امت او مثل یک عروسک
کوچک به نظر می رسید . جاسپر به جلو حرکت کرد ، بعد سریع به سمت چپ او رفت.
آلیس چشم هایش را بست.
زمانی که جاسپر به طرف آلیس قدم برداشت قلبم به تپش افتاد .
جاسپر جستی زد و ناپدید شد. ناگهان او در طرف دیگر آلیس ایستاده بود . به نظر نمی رسید که آلیس از جایش تکان
خورده باشد .
جاسپر چرخید و باز به طرف او خیز برداشت مثل بار اول فقط پشت سر او روي زمین ایستاد و خم شد ؛ در تمام این
مدت آلیس با چشم هاي بسته ایستاده بود و لبخند می زد .
حالا آلیس را با دقت بیشتري تماشا کردم .
او حرکت می کرد . فقط من که حواسم پرت حملات جاسپر بود آن را نمی دیدم . او در همان ثانیه اي که بدن جاسپر
به نقطه اي که او ایستاده بود متمایل می شد کمی جلو رفت . وقتی دستان حریص جاسپر در هوا جایی که کمر او بود
چنگ زدند او قدم دیگري برداشت .
جاسپر نزدیک شد و آلیس سریع تر حرکت کرد . او می رقصید ، می پیچید و بدنش را چرخ می داد و خودش را جمع
می کرد . جاسپر یار او بود سریع جلو می رفت و به حرکات باوقار او می رسید ، هرگز او را لمس نمی کرد انگار هر
حرکت از پیش طراحی شده بود . سرانجام آلیس خندید .
ناگهان پشت سر جاسپر ظاهر شده بود ، لبهایش روي گردن او بود.
و گلوي او را بوسید . « گرفتمت » : گفت
« تو واقعاً یه هیولاي کوچیک و وحشتناکی » . جاسپر آهسته خندید و سري تکان داد
گرگ ها باز خرناس کشیدند . این بار آن صدا محتاط بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#336
Posted: 23 Aug 2012 17:07
« نوبت منه » . و بعد بلند تر صحبت کرد « یه کم اگه احترام گذاشتن یاد بگیرن واسشون خوبه » : ادوارد زیر لب گفت
او قبل از اینکه دستم را رها کند آن را فشرد . آلیس آمد تا جاي او را در کنار من بگیرد . با لحن خودبینانه اي پرسید :
« ؟ باحال بود ، هاه »
« خیلی » : بدون اینکه نگاهم را از ادوارد که سبک بال و بی صدا به سمت جاسپر می رفت برگیرم ، گفتم
حرکات ادوارد مثل یک شیر ، دقیق و نرم بودند .
به قدري صدایش آرام بود که با وجود اینکه لبهاي او روي « . من حواسم بهت هست ، بلا » : ناگهان آلیس زمزمه کرد
گوشم بودند ، آن را به سختی می شنیدم .
لحظه اي به صورت او نگاه کردم و بعد باز به ادوارد خیره شدم. او روي جاسپر تمرکز کرده بود ، زمانی که به هم
می رسیدند هردویشان حملات انحرافی می کردند .
حالت چهره ي آلیس سرشار از سرزنش بود .
اگه نقشه ات مشخص تر بشه بهش خبر می دم . اگه تو خودتو به خطر بندازي هیچ » : با همان صداي آرام تهدید کرد
چیزي بهتر نمی شه. فکر کردي اگه تو بمیري هیچ کدوم از اونا تسلیم می شن؟ اونا بازم می جنگن ، همه مون
« ؟ می جنگیم . تو نمی تونی چیزي رو عوض کنی ، پس بچه ي خوبی باش ، باشه
شکلکی درآوردم ، سعی کردم او را نادیده بگیرم.
« چشمم بهت هست » : تکرار کرد
حالا ادوارد ، جاسپر را محدود کرده بود و این مبارزه از بقیه پایاپاي تر بود . جاسپر از قرن ها تجربه اش کمک
می گرفت و سعی می کرد تا جایی که می توانست از روي غریزه عمل کند . ولی همیشه افکار او ثانیه اي قبل از
اینکه حرکتی انجام دهد او را لو میدادند . ادوارد کمی سریع تر بود ولی حرکاتی که جاسپر انجام میداد براي او ناآشنا
بودند . بارها و بارها به هم حمله ور شدند ، ولی هیچ کدام قادر نبودند برتري به دست آورند غرش هاي غیر ارادي گاه
و بیگاه در فضا می پیچید . تماشاي آن سخت بود ، ولی نگاه نکردن سخت تر . به قدري سریع حرکت می کردند که
درست نمی فهمیدم چه کار می کنند . هر از گاهی چشم هاي تیز گرگ ها توجه ام را جلب می کردند . حسی به من
می گفت که گیرایی آنها از من بیشتر بود . شاید بیش از آنچه باید می بود.
سرانجام ، کارلایل گلویش را صاف کرد .
جاسپر خندید و یک قدم به عقب رفت . ادوارد صاف ایستاد و به او پوزخند زد.
همه امتحان کردند کارلایل بعد از او رزالی ، ازمه و دومرتبه امت. از بین مژه هایم با چشم نیمه باز نگاه می کردم.
زمانی که جاسپر به ازمه حمله کرد ماهیچه هایم منقبض شدند. تماشاي این یکی از همه سخت تر بود. سپس از
سرعت جاسپر کاسته شد ولی بازهم نه به آن حدي که حرکت هاي او را تشخیص دهم و دستورعمل هاي بیشتري داد.
می بینی دارم چیکار می کنم؟ آره... همون طوري... روي پهلوها تمرکز کن. فراموش نکن » : که گاهی می گفت
« هدفشون کجاست. ادامه بده
ادوارد همیشه متمرکز بود چیزهایی را که دیگران نمی دیدند او هم می دید و هم می شنید.
همان طور که پلک هایم سنگین تر می شدند دنبال کردن آنها هم سخت تر می شد. به هرحال این اواخر درست
نخوابیده بودم و بیست و چهار ساعت کامل از آخرین باري که خوابیده بودم می گذشت . به پهلوي ادوارد تکیه دادم و
گذاشتم پلک هایم بسته شوند .
فردا هم این کارو انجام میدیم . اگه بازهم براي تماشا » : جاسپر باز با ناراحتی براي اولین بار رو به گرگ ها اعلام کرد
« بیاید خوشحال میشیم
« البته ، ما اینجا خواهیم بود » ادوارد با صداي سرد سام جواب داد
بعد ادوارد آه کشید بازویم را نوازش کرد و از من دور شد . به سمت خانواده اش برگشت .
گروه فکر می کنه اگه با بوي هرکدوم از ما آشنا بشن کمک می کنه که دیگه بعدا اشتباه نکنن. اگه بی حرکت »
« خودمونو نگه داریم واسشون راحت تره
« حتما ! هرچی شما بخواید » : کارلایل به سام گفت
زمانی که گروه گرگ ها روي پاهایشان بلند می شدند صداي گرفته و غمگینی از سوي آنها به گوش رسید .
سیاهی محض شب در حال محو شدن بود . خورشید ابرها را روشن می کرد هرچند در دور دست طرف دیگر
کوهستان ها افق هنوز مشخص نشده بود . زمانی که آنها به این طرف رسیدند . ناگهان می شد پیکره ها رنگ ها را
تشخیص داد .
سام در جلو حرکت می کرد. به طرز غیرقابل باوري عظیم الجثه بود . به سیاهی نیمه شب هیولایی که مستقیما از
کابوس هاي من می آمد در حقیقت پس از بار اولی که سام و دیگران را در چمنزار دیده بودم بیش از یکبار در خوابهاي
بد من پدیدار شده بود .
نمی توانستم تمام آنها را ببینم و بزرگیشان را با هر جفت چشم تطبیق دهم ، ولی به نظر می رسید بیش از ده تا باشند.
از گوشه ي چشمم ادوارد را دیدم که درحال تماشاي من بود و با دقت عکس العمل مرا ارزیابی می کرد .
سام به کارلایل که جلو ایستاده بود رسید گروه بزرگ از پشت او می آمدند . جاسپر شق و رق ایستاده بود ، ولی امت ،
در سمت دیگر کارلایل نیشخند می زد و در راحتی کامل به سر می برد .
سام به طرف کارلایل بو کشید هردو کمی لرزیدند . بعد سراغ جاسپر رفت.
نگاهم به بقیه ي گرگ هاي هشیار افتاد . مطمئن بودم می توانم چند تا از جدید ها را تشخیص دهم . گرگی به رنگ
خاکستري کم رنگ در آنجا حضور داشت که از بقیه کوچک تر بود . موي پشت گردن او از انزجار سیخ شده بود . یکی
دیگر به رنگ ماسه هاي بیابانی بود لاغر و در کنار بقیه ناهماهنگ به نظر می رسید. وقتی سام جلو رفت و گرگ
ماسه اي رنگ را بین کارلایل و جاسپر تنها گذاشت ناله ي ضعیفی از گلوي او خارج شد .
نگاهم روي گرگی که درست پشت سام ایستاده بود متوقف شد. او موي قهوه اي مایل به قرمز و بلندتري داشت و در
مقایسه با دیگران پشمالو بود . تقریبا به بلند قامتی سام دومین قدبلند ترین در گروه بود. عادي ایستاده و به گونه اي
نسبت به چیزي که به طور واضح براي دیگران کار شاقی بود سهل انگار به نظر می رسید .
انگار گرگ عظیم الجثه ي حنایی رنگ نگاه مرا حس کرده بود سرش را بلند کرد و با آن چشم هاي آشناي سیاه به من
خیره شد .
نگاه او را پاسخ دادم ، سعی کردم چیزي را که همین حالا هم می دانستم باور کنم . می توانستم شگفتی و شیفتگی را
روي صورتم احساس کنم .
پوزه ي گرگ باز شد و دندانهایش را نمایان ساخت اگر زبان او در طی یک نیشخند گرگی به سمت بغل جمع نشده بود
می توانست حالت ترسناکی باشد .
به طور ابلهانه اي قهقهه زدم.
نیش جیکوب بازتر شد . نگاه گروهش از پشت سر نادیده گرفت و جاي خود را ترك کرد. در حالی که یورتمه می رفت
از ادوارد و آلیس رد شد تا در دو قدمی من بایستاد. او همانجا متوقف شد و نگاه کوتاهی به ادوارد انداخت .
ادوارد بی حرکت ایستاد ، مثل یک مجسمه ، چشمانش هنوز در حال ارزیابی واکنش من بودند .
جیکوب روي پاهاي جلوییش خم شد و صورتش را پایین آورد تا جاییکه درست رو به روي صورت من قرار گرفت، به
من خیره شد و مثل ادوارد واکنشم را ارزیابی کرد .
هوا را از شش هایم بیرون دادم . « ؟ جیکوب »
غرشی که به جاي جواب از اعماق سینه اش خارج شد ، مثل این بود که با دهان بسته می خندد .
دستم را دراز کردم . انگشتانم کمی می لرزیدند و موهاي قرمز قهوه اي کنار صورتش را لمس کردم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#337
Posted: 23 Aug 2012 17:08
آن چشم هاي سیاه بسته شدند و جیکوب سر بزرگش را به دستم تکیه داد . صداي مبهمی از گلویش خارج شد .
موهایش هم نرم بود و هم زبر و گرم در مقابل پوست من . انگشتانم را با کنجکاوي درون موهایش بردم و روي
تیرگی گردنش دست کشیدم . اصلا متوجه نشده بودم که چقدر به او نزدیک شده ام بی هیچ هشداري . جیکوب
ناگهان صورتم را از چانه تا پیشانی لیس زد .
به عقب پریدم و و او را زدم ؛ همان کاري که اگر انسان بود « ! اوه! حالمو بهم زدي, جیک » : شکایت کنان گفتم
می کردم . جیکوب خودش را کنار کشید . صداي زوزه مانندي که از بین دندان هایش به بیرون آمد ، مسلما یک خنده
بود.
صورتم را با آستین لباسم پاك کردم، نمی توانستم همراه او نخندم.
در همان لحظه بود که متوجه شدم همه دارند به ما نگاه می کنند ، کالن ها و گرگینه ها . حالت چهره ي کالن ها
حیرت زده و تاحدودي منزجر ، و خواندن چهره ي گرگ ها سخت بود . انگار سام ناراحت به نظر می رسد .
و در آخر ادوارد ، عصبی و به طور واضح ناامید شده بود . متوجه شدم که او انتظار واکنش متفاوتی از من داشت، مثلا
جیغ بکشم و از وحشت فرار کنم .
جیکوب دوباره آن صداي قهقهه مانند را درآورد.
حالا بقیه ي گرگینه ها می رفتند . تا زمانی که کاملا از اینجا دور نشده بودند چشم از کالن ها برنداشتند . جیکوب کنار
من ایستاد و رفتن آنها را تماشا کرد . آنها به سرعت در جنگل تیره ناپدید شدند. تنها دو نفر از آنها کنار درخت ها توقف
کردند، در حالی که تشویش از سر و رویشان می بارید جیکوب را تماشا کردند .
ادوارد آهی کشید و در حالی که جیکوب را نادیده می گرفت آمد تا در طرف دیگر من بایستد و دستم را گرفت .
« ؟ آماده اي بریم » : از من پرسید
قبل از اینکه جوابش را بدهم، از بالاي سر من به جیکوب خیره شده بود.
« هنوز همه ي جزئیات رو بررسی نکردم » . او به سوالی در ذهن جیکوب پاسخ داد
جیکوب گرگینه با ترشرویی ناله اي کرد .
« پیچیده تر از این حرفاس خودتو نگران نکن . من مطمئن می شم که خطري نداره » : ادوارد گفت
« ؟ دارین راجع به چی حرف می زنین » : پرسیدم
« فقط راجع به راه حل ها بحث می کنیم » : ادوارد گفت
جیکوب به صورت هاي ما نگاه می کرد سرش را جلو و عقب برد ، بعد ناگهان به سمت جنگل دوید .
یکی از دستهایم خود به خود دراز شد تا او را بگیرد . اما او طی چند ثانیه بین درختان « صبر کن » : او را صدا زدم
ناپدید شد و دو گرگینه ي دیگر هم به دنبالش رفتند .
« ؟ چرا رفت » : در حالی که آزرده خاطر شده بودم، پرسیدم
« می خواد بتونه به جاي خودش حرف بزنه » . آهی کشید « برمیگرده » : ادوارد گفت
به حاشیه ي جنگل جایی که جیکوب در آن ناپدید شده بود نگاه کردم، دوباره به ادوارد تکیه کردم. در آستانه ي غش
کردن بودم ولی با آن می جنگیدم.
جیکوب دوباره پدیدار شد ، این بار روي دو پا . سینه ي عریض او برهنه و موهایش بهم ریخته و نامرتب بود . فقط
یک شلوار ورزشی پوشیده بود . کف پاي برهنه اش روي زمین سرد کشیده می شد. حالا او تنها بود . اما من گمان
می کردم که دوستانش پشت درخت ها پنهان بودند و پرسه می زنند .
با وجود اینکه با فاصله ي زیادي از کالن ها که حالا دور هم ایستاده بودند و حرف می زدند رد شد ، گذشتن از محوطه
زیاد وقتش را نگرفت .
او « ؟ خوب ، خون مکنده ، چیه این خیلی پیچیده است » : جیکوب وقتی که فقط چند قدم با ما فاصله داشت گفت
مکالمه اي را که من از آن بی اطلاع بودم ادامه می داد .
« ؟ من باید همه ي احتمالاتو در نظر بگیرم . اگر کسی مخفیانه تو رو دنبال کنه چی » : ادوارد به آرامی گفت
باشه پس اونو ذخیره نگه دار. به هرحال ما کالین » : جیکوب با شنیدن این حرف صداي غرش مانندي در آورد و گفت
« و برادي رو براي محافظت گذاشتیم . اونجا خطري تهدیدش نمی کنه
« ؟ شما دارین در مورد من حرف می زنین ». اخم کردم
« ؟ من فقط می خوام بدونم در طول جنگ قراره باتو چیکار کنه » : جیکوب توضیح داد
« ؟ با من چیکار کنه »
اونا می دونن کجا باید دنبال تو بگردن . » . صداي ادوارد آرامش بخش بود « تو نمی تونی توي فورکس بمونی، بلا »
« ؟ چی میشه اگه یه نفر از دست ما در بره
« ؟ چارلی » . قلبم از سینه افتاد و خون در صورتم نماند . نفسم را حبس کردم
اون با بیلیه. اگه بابام باید مرتکب قتل بشه تا اونجا نگهش داره ، این کارو » : جیکوب به سرعت مرا خاطرجمع کرد
« می کنه . احتمالا به اونجاها نمی کشه . شنبه اس, آره؟ اون روز یه بازي هست
به قدري گیج و منگ بودم که نمی توانستم هجوم وحشیانه ي افکارم « ؟ همین شنبه » : سرم گیج می رفت پرسیدم
« اه ، لعنتی کادوي فارغ التحصیلیت از بین میره » . را کنترل کنم . با اخم رو به ادوارد کردم
« نیته که حساب میشه . می تونی بلیط هارو بدي به یکی دیگه » : ادوارد خندید. به من یادآوري کرد
« انجلا و بن. حداقل اونا رو می کشونه بیرون شهر » . به سرعت چیزي به ذهنم آمد . فورا تصمیمم گرفتم
تو که نمی تونی کل شهرو تخلیه کنی مخفی کردن تو فقط واسه » : او به گونه ام دست کشید . با صداي آرامی گفت
« احتیاطه . بهت که گفتم ما الان دیگه هیچ مشکلی نداریم . تعدادشون اونقدر نیست که حواسمون پرت شه
« ؟ آخر نظرت راجع به اینکه اونو توي لاپوش نگه داریم چیه » : جیکوب با بی قراري مداخله کرد
اون خیلی به اونجا رفت و آمد داشته . همه جاي اون منطقه از خودش رد گذاشته . آلیس فقط خون » : ادوارد گفت
آشام هاي جوونو می بینه که واسه شکار میان ولی معلومه که یه نفر اونارو به وجود آورده . کسی که پشت این
یا اون زن ، هرکی که هست ممکنه » ادوارد مکث کرد تا نگاهی به من بیندازد « قضیه اس با تجربه تره . اون مرد
همه ي این چیزهارو واسه منحرف کردن ما انجام داده باشه . اگه تصمیم بگیره که خودش یه نگاهی بندازه آلیس
می بینه ، ولی ممکنه اون وقتی که تصمیم گرفته شد سر ما خیلی شلوغ باشه . شاید یه نفر روي همچین چیزي
حساب باز کرده . نمی تونم اونو یه جایی رها کنم که خیلی وقت درش گذرونده. اون باید یه جایی باشه که نشه پیداش
« کرد . فقط واسه احتیاط . احتمالش خیلی کمه ولی من ریسک نمی کنم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#338
Posted: 23 Aug 2012 17:08
همان طور که ادوارد توضیح می داد به او خیره شده بودم ، پیشانیم چین افتاده بود . او بازویم را نوازش کرد .
« فقط باید خیلی حواسمون جمع باشه » : خاطرنشان کرد
جیکوب به جنگل تاریکی که در طرف شرق ما قرار داشت و تا کوهستانهاي المپیک کشیده می شد اشاره کرد.
« پس اینجا قایمش کن . میلیون ها احتمال وجود داره ، یه جایی که اگه لازم شد یه کدوممون باشیم » : پیشنهاد داد
عطر اون خیلی قویه ، با بوي من هم مخلوط شده قابل تشخیص تر میشه . حتی اگه من » . ادوارد سرش را تکان داد
حملش کرده باشم یه ردي گذاشته . رد پاي ما همه جاي محوطه هست و با عطر بلا ادغام شده ، این توجه اونارو جلب
می کنه . ما دقیقا مطمئن نیستیم اونا چه راهی رو پیش می گیرن ، واسه اینکه هنوز خودشون نمی دونن . اگه قبل از
« ... اینکه به ما برسن بوي اونو حس کنن
هردوي آنها باهم شکلکی درآوردند و ابروهایشان در هم کشیده شد .
« مشکلاتو می بینی »
در حالی که لبهایش بهم فشرده می شدند ، به جنگل خیره شد . « باید یه راهی باشه » : جیکوب زیر لب گفت
روي پایم تلوتلو خوردم . ادوارد دستش را دور کمرم گذاشت مرا بیشتر به طرف خودش کشید و وزن مرا تحمل کرد.
« ... باید ببرمت خونه . تو خیلی خسته اي . چارلی هم به زودي بیدار میشه »
« ؟ بوي من حال تورو به هم می زنه, نه » . جیکوب به طرف ما چرخید چشمانش برق می زدند « یه دیقه صبر کن »
« ؟ جاسپر » : به سمت خانواده اش برگشت . صدا زد « ممکنه » . ادوارد دو قدم جلوتر بود « همم, بد نیست »
جیکوب با کنجکاوي به بالا نگاه کرد . او به طرف آلیس که یک و نیم پشت ما بود رفت . چهره ي آلیس بازهم ناامید
بود.
« باشه ، جیکوب » . ادوارد رو به جیکوب سرش را به نشانه ي رضایت تکان داد
جیکوب که ترکیب عجیبی از احساسات روي چهره اش نقش بسته بود به طرف من برگشت . نقشه اش هرچه بود . به
طور واضحی به خاطر آن هیجان داشت . همچنین از نزدیک بودن به دشمنان هم پیمانش ناراحت بود . و حالا نوبت
من بود که محتاط باشم زیرا او دست هایش را به طرف من دراز کرده بود .
ادوارد نفس عمیقی کشید .
« می خوایم ببینیم اگه میشه بوهارو به قدري قاتی کنیم تا رد تورو بپوشونه » : جیکوب توضیح داد
با سوءظن به بازوهاي باز او خیره شدم .
صداي او آرام بود ولی می توانستم بی میلی پنهان شده « باید بهش اجازه بدي حملت کنه, بلا » : ادوارد به من گفت
در آن را حس کنم .
اخم کردم .
جیکوب با بیقراري چشم هایش را چرخی داد و خم شد تا مرا روي بازوانش بلند کند .
« بچه بازي درنیار » : زیر لب گفت
ولی چشمان او هم مثل من به طرف ادوارد برگشتند . صورت ادوارد خونسرد و آرام بود. او با جاسپر صحبت می کرد .
« جاذبه ي عطر بلا براي من خیلی بیشتره ، فکر می کنم بهتر باشه که یکی دیگه امتحان کنه »
جیکوب از آنها دور شد و به سرعت به طرف درخت ها رفت . در تاریکی اطراف هیچ چیزي نمی دیدم. اخم کردم . در
بازوهاي جیکوب راحت نبودم . به نظرم خیلی صمیمی بود . مسلما نیاز نداشت مرا انقدر محکم بگیرد و نمی توانستم به
این که این حالت چه حسی در او به وجود می آورد نیندیشم . این آخرین بعد از ظهري که در لاپوش گذرانده بودم را
به یادم آورد و نمی خواستم به آن فکر کنم . بازوهایم را در هم گره کردم . وقتی آتل روي دستم آن خاطره را
روشن تر کرد آزرده خاطر شدم .
خیلی دور نرفتیم او چرخی زد و بعد از یک جهت دیگر به محوطه بازگشت . ادوارد آنجا تنها بود و جیکوب به طرف او
حرکت کرد.
« حالا می تونی منو بزاري پایین »
نمی خوام سر خراب شدن این آزمایش هیچ ریسکی » . او آهسته تر قدم برداشت و حلقه ي بازوهایش تنگ تر شد
« بکنم
« تو خیلی آزاردهنده اي » : زیر لب گفتم
« مرسی »
جاسپر و آلیس از غیب در کنار ادوارد ظاهر شدند . جیکوب یک قدم دیگر برداشت و بعد مرا در شش قدمی ادوارد روي
زمین گذاشت . بدون نگاه کردن به جیکوب کنار ادوارد رفتم و دست او را گرفتم .
« ؟ خوب » : پرسیدم
از اونجایی که تو به هیچ چیزي دست نزدي بلا, نمی تونم تصور کنم » : جاسپر درحالی که شکلکی درمی آورد گفت
« که کسی بینیشو به جاي پاها بچسبونه تا بوي تورو بفهمه . تقریبا به طور کامل از بین رفته
« یه موفقیت قطعی » : آلیس به بینی اش چین انداخت و با او موافقت کرد
« و این باعث شد یه ایده اي به ذهنم برسه »
« که جواب هم میده » : آلیس با اعتماد به نفس اضافه کرد
« زیرکانه اس » . ادوارد موافقت کردم
« ؟ چطوري اینو تحمل می کنی » : جیکوب رو به من غرولند کنان گفت
ما... خوب ، در واقع تو ، قراره یه رد » . ادوارد جیکوب را نادیده گرفت و در حالی که من نگاه می کرد توضیح داد
ساختگی توي محوطه جا بذاري بلا . تازه متولد شده ها میان شکار عطر تو تحریکشون می کنه و بدون اینکه
حواسشونو جمع کنن یه راست میان همونجایی که ما می خوایم . آلیس دیده که این کار جواب میده. وقتی بوي مارو
فهمیدن از هم جدا می شن و از دو جهت به سمت ما میان . نصفشون به سمت جنگل می رن . جایی که تصویر آلیس
« ... یه دفعه ناپدید میشه
« ! ایول » . جیکوب صدایی از خود درآورد
ادوارد به او لبخند زد . لبخندي از یک رفاقت واقعی .
حس می کردم مریضم . چطور می توانستند اینقدر مشتاق باشند؟ چطور می توانستم به خطر افتادن هردوي آنها را
تحمل کنم؟ نمیتوانستم .
نمی خواستم .
باعث شد از جا بپرم نگران بودم به گونه اي تصمیم مرا شنیده باشد ، « هیچ راهی نداره » : ناگهان ادوارد با انزجار گفت
ولی چشم هاي او روي جاسپر بودند .
« می دونم ، می دونم ، حتی بهش فکرم نکرده بودم ، نه خیلی » : جاسپر به سرعت گفت
آلیس روي پاي او لگد زد .
اگه بلا واقعا توي محوطه باشه ، اونارو دیوونه می کنه . نمی تونن روي هیچ چیزي به جز » : جاسپر به او توضیج داد
« ... اون تمرکز کنن . این باعث می شه نابود کردن تک تکشون راحت تر شه
جاسپر با دیدن چشم غره ي ادوارد عقب نشینی کرد .
ولی از گوشه ي چشم با اشتیاق به « . مسلما واسه ي اون خیلی خطرناکه . فقط یه فکر تصادفی بود » : به تندي گفت
من نگاه می کرد .
صدایش زنگ دار شده بود. « نه » : ادوارد با قاطعیت گفت
او دست آلیس را گرفت و به سوي دیگران برگشت. زمانی که می رفتند تا بازهم تمرین « حق با تو ا » : جاسپر گفت
« ؟ دو گزینه ي بهتر از بین سه تا » : کنند شنیدم که به او می گفت
نگاه بیزارجیکوب او را بدرقه کرد .
جاسپر مسائلو از دید نظامی می بینه. اون همه گزینه هارو درنظر می گیره ، این » . ادوارد به آرامی از برادرش دفاع کرد
« هوشیاري نه سنگدلی
جیکوب صداي خرناس مانندي درآورد .
او در حالی که غرق در نقشه هایش بود ، ناخوداگاه نزدیک تر آمده بود . حالا فقط سه قدم با ادوارد فاصله داشت و من
با ایستادن بین آن دو تنش فیزیکی را در هوا احساس می کردم . مثل الکتریسیته ي ساکن بود ، یک بار ناخوشایند .
من اونو جمعه بعد از ظهر میارم تا رد ساختگی بذاره . بعدش می تونی مارو ببینی و » . ادوارد سر بحث اصلی بازگشت
اونو به یه محلی که من می شناسم ببري . کاملا از اینجا دوره به اونجاها نمی کشه ولی به راحتی می شه ازش
« محافظت کرد . یه رد دیگه اونجا می کشم
« ؟ و بعدش چی؟ با یه تلفن همراه ولش می کنی » : جیکوب با لحن انتقادآمیزي پرسید
« ؟ تو ایده ي بهتري داري »
« راستیاتش, دارم » . ناگهان جیکوب از خودراضی به نظر می رسید
« اوه... بازهم سگه... بدك نیست »
جیکوب به سرعت به طرف من برگشت انگار با نگه داشتن من در جریان گفتگو می خواست نقش بچه خوب را بازي
ما سعی کردیم با سثْ حرف بزنیم که با اون دوتا جدیدها عقب بایستن. اون هنوز جوونه ، ولی کله شقه و » . کند
« پافشاري می کنه . خوب منم فکر کردم یه نقش دیگه بهش واگذار کنیم ، موبایل
سعی کردم وانمود کنم که فهمیده ام . ولی هیچ کس گول نخورد.
فاصله » : رو به جیکوب اضافه کرد « تا وقتی سثْ کلیرواتر توي فرم گرگیشه ، با گروه در ارتباطه » : ادوارد گفت
« ؟ مشکلی پیش نمیاره
« نه »
« سیصد مایل؟ تاثیر برانگیزه » : ادوارد پرسی د
این بیشترین فاصله ایه که تا حالا امتحان کردیم صدا » : دوباره جیکوب بچه خوب بازي درآورد. به من گفت »
« همدیگرو تا کجا می شنویم . بازم مثل صداي زنگ شفاف بود
با وجود افکار مغشوش سرم را تکان دادم ؛ از فکر آنکه سثْ کلیرواتر هم به جمع گرگ ها پیوسته بود گیج بودم. و این
باعث می شد تمرکز کردن سخت تر شود. می توانستم در سرم لبخند تابناك او را ببینم, درست شبیه وقتی که جیکوب
بچه تر بود ؛ نمی توانست بیش از پانزده سال داشته باشد البته اگر کمتر نبود. ناگهان شوق و ذوق او در مهمانی کنار
آتش معنایی جدید به خود گرفت...
فکر خوبیه. اگه سثْ اونجا باشه حس بهتري دارم » . به نظر می رسید ادوارد چندان مایل به تایید این موضوع نباشد
« ! حتی بدون تماس هاي لحظه به لحظه . نمی دونم قادر هستم بلارو اونجا تنها بذارم یا نه. اعتماد به گرگینه ها
« ! جنگیدن با خون آشام ها ، نه برعلیه اونها » : جیکوب لحن بیزار ادوارد را منعکس کرد
« خوب ، شما بازهم می تونید بر علیه یه سري شون بجنگید » : ادوارد گفت
« واسه همینه که اینجاییم » . جیکوب لبخند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#339
Posted: 23 Aug 2012 22:47
فصل نوزدهم
خودخواهی
ادوارد مرا در بازوانش تا خانه حمل کرد . انتظار داشت براي ادامه دادن آماده نباشم . احتمالا وسط راه خوابم برده بود .
هنگامی که بیدار شدم، توي تختم بودم و نور از زاویه ي غیر معمولی از پنجره ي اتاق من می تابید . انگار بعد از ظهر
بود. خمیازه کشیدم و کش و قوسی به بدنم دادم . انگشتانم به دنبال ادوارد گشتند ، اما چیزي جز هوا را پیدا نکردند.
« ؟ ادوارد » : زیر لب گفتم
دست هاي جستجوگرم ، با چیزي سرد و نرم برخورد کردند ،دست او .
« ؟ الان واقعا بیداري » : زمزمه کرد
« ؟ هشدارهاي اشتباهی وجود داشته » : به نشانه ي موافقت آه کشیدم « مممم »
« تو خیلی خسته اي، تمام روز رو خوابیدي »
تمام روز؟ چند بار پلک زدم و دوباره به پنجره خیره شدم .
« تو شب بلندي داشتی. باید تمام روز توي تخت می موندي » : به من قوت قلب داد
بلند شدم، سرم شروع کرد به چرخیدن. نور داشت ازغرب پنجره عبور می کرد.
« ؟ گرسنه اي؟ می خواي صبحونه ات رو توي تخت بخوري » : ادوارد حدس زد
« من احتیاج دارم بلند بشم و یکم تکون بخورم » . دوباره خودم را کشیدم « درستش می کنم » : اعتراض کردم
ادوارد دستم را تا رسیدن به آشپزخانه گرفته بود . به دقت مراقبم بود . انگار هر لحظه امکان داره بیفتم . یا شاید فکر
می کرد در خواب راه می روم .
صبحانه ي ساده اي درست کردم. دو تا نان شیرینی توي تُستر انداختم . نگاه سریعی به خودم توي بازتاب زرد رنگ
بدنه ي تُستر انداختم.
« اوه چقدر نا مرتبم »
« شب بلندي بود ، تو باید اینجا بمونی و استراحت کنی » : ادوارد دوباره گفت
درسته! و همه چیز رو از دست بدم. می دونی، تو باید شروع کنی به قبول این واقعیت که من الان جزئی از »
« خانواده ام
« من کاملا به این موضوع عادت پیدا کردم » : لبخند زد
من با صبحانه ام نشستم و او کنار من نشست. وقتی نان شیرینی رو برداشتم تا اولین گاز را به آن بزنم، متوجه شدم که
او به دست هایم نگاه می کند. به پایین نگاه کردم و دیدم که هنور هدیه ي جیکوب را به دست دارم.
جذب گرگ ظریف چوبی شده بود . « ؟ اجاره می دي » : ادوارد پرسید
« حتما » : با سر و صدا لقمه را بلعیدم
او دستش را به زیر دستبند برد و و مجسمه ي کوچک را در کف دستش سبک سنگین کرد. براي لحظه اي زود گذر
ترس وجودم را پر کرد . فقط با مقدار کمی چرخاندن انگشتانش ، می توانست آن را به تکه هاي کوچکی متلاشی کند .
البته که ادوارد آن کار را نمی کرد . حتی با فکر کردن به آن موضوع احساس خجالت می کردم . او فقط براي
لحظه اي گرگ را در کف دستش وزن کرد و بعد آن را رها کرد . گرگ به آرامی کنار مچ دستم تاب خورد .
سعی کردم احساساتش را از چشمانش بخوانم . تمام چیزي که دیدم اندیشه بود. او تمام چیز هاي دیگر را پنهان نگه
داشته بود . اگر چیز دیگري وجود داشت .
« جیکوب بلک می تونه به تو هدیه بده »
این یک سوال و یا حتی یک اتهام نبود . فقط عبارتی بود که حقیقت داشت . ولی می دانستم که به آخرین جشن تولد
من اشاره می کرد و هدیه هایی که دور انداختم. من هیچ کدامشان را نمی خواستم. به خصوص از ادوارد .کاملا منطقی
نبود وخب البته همه مرا رد کردند...
« تو به من هدیه دادي. میدونی، من دست ساز رو دوست دارم » به او یاد آوري کردم
« ؟ هدیه هاي ارزون رو چطور؟ قابل قبول کردن هستند » لب هایش را براي چند ثانیه جمع کرد
« ؟ منظورت چیه »
« ؟ تو این رو زیاد دستت خواهی کرد » . انگشتش را دور مچ دستم کشید « این دستبند »
شانه ام را بالا انداختم .
« ؟ به خاطر اینکه نمی خواي احساساتشو جریحه دار کنی » با زرنگی پیشنهاد داد
« حتما، به گمانم »
هنگامی که صحبت می کرد به دستم نگاه می کرد. کف دستم را برگرداند و « فکر می کنی این عدالته » : پرسید
« ؟ اگر من هم چیزي براي ارائه داشته باشم » انگشتانش را روي رگ هاي مچم کشید. ادامه داد
« ؟ ارائه »
« یه چیز قشنگ، چیزي که من رو توي خاطرت نگه داره »
« تو توي همه ي افکار من هستی، نیازي به یاد آور نیست »
« ؟ اگر چیزي بهت بدم، دستت می کنی » پافشاري کرد
« ؟ یه چیز ارزون » مقاومت کردم
لبخند فرشته وارش را زد. « . بله چیزي که خیلی وقته دارم »
هر چیزي که تورو خوشحال » . اگر این تنها واکنش به هدیه ي جیکوب بود، با کمال خوشبختی آن را قبول می کردم
« می کنه
« چون من کاملا متوجه شدم » . صدایش مرا متهم می کرد « ؟ تو تا به حال متوجه فرقش شدي » : پرسید
« ؟ چه فرقی »
همه می تونن به تو چیزي بدن. همه به جز من. من خیلی دوست داشتم که به تو هدیه ي » : چشمانش را تنگ کرد
فارق التحصیلی بدم ، ولی این کار رو نکردم. می دونستم این کار تو رو بیشتر از اونی ناراحت می کنه که هر کس
« ؟ دیگه اي اون رو انجام بده. این کاملا بی عدالتیه. تو چطوري توجیحش می کنی
خیلی آسون. تو از بقیه خیلی مهم تري . تو به من خودت رو دادي. این خودش بیشتر از اونیه » شانه ام را بالا انداختم
« که من استحقاقشو دارم. و هر چیز دیگه اي که تو به من بدي ما رو از حالت توازن بیرون می کنه
تو این طوري به من احترام می ذاري، » . ادوارد براي لحظه اي گفته ي مرا تحلیل کرد و بعد چشمانش را گرداند
« مضحکه
به آرامی صبحانه ام را جویدم . می دانستم که اگر به او بگویم که کاملا برعکسه، قبول نخواهد کرد.
تلفن ادوارد زنگ زد.
« ؟ آلیس، چی شده » . قبل از اینکه جواب دهد، به شماره ي روي تلفن نگاه کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#340
Posted: 23 Aug 2012 22:48
گوش داد و من منتظر واکنشش بودم . ناگهان عصبی شد ، ولی هر چیزي که آلیس داشت می گفت باعث تعجب او
نشد. چند بار آه کشید .
بلا توي » . در چشمانم خیره شده بود. ابروهایش کمانی از مخالفت بود « من چند تا حدس می زدم » : به آلیس گفت
« خواب حرف می زد
سرخ شدم. چه چیزي گفته بودم؟
قول داد من مراقبشم .
بعد از اینکه تلفن را قطع کرد نگاهم کرد.
« ؟ چیزي هست که بخواي در موردش با من حرف بزنی »
براي چند لحظه فکر کردم. هشدار شب پیش آلیس. می توانستم حدس بزنم براي چه زنگ زده بود. رویاهاي آزار
دهنده ام را که در طول روز وقتی خواب بودم به سراغم آمده بودند. رویاها، جایی که من دنبال جاسپر بودم، سعی
می کردم تعقیبش کنم و از هزار توي جنگل مانند عبور کنم. می دانستم که ادوارد را آنجا پیدا خواهم کرد. ادوارد و
هیولایی که منتظر بود تا مرا بکشد. ولی به آن توجهی نداشتم. چون تصمیم خودم را گرفته بودم. من حتی می توانستم
حدس بزنم ادوارد ، وقتی خوابیده بودم چه چیزهایی شنیده بود.
براي لحظه اي لبانم را جمع کردم. کاملاً آماده نبودم که نگاهش را تحمل کنم. صبر کرد.
« من نظر جاسپر رو دوست دارم » : بالاخره گفتم
ناله ي شکایت آمیزي کرد.
« . من می خوام کمک کنم. من باید یه کاري انجام بدم » : پافشاري کردم
« اگر تو رو توي خطر قرار بده، اسمش کمک نیست »
« چاسپر فکر می کنه هست. این توي محدوده ي تخصص اونه »
ادوارد به من اخم کرد .
تو نمی تونی من رو دور نگه داري. وقتی همه ي شما دارین براي من دست به خطر » : با حالتی تهدید آمیز گفتم
« می زنین من نمی رم توي جنگل قایم بشم
بلا! آلیس تو رو توي زمین ندیده. اون تو رو دیده که توي جنگل تلو تلو خوران » : ناگهان، جلوي لبخندش را گرفت
« راه می ري و گم شدي. تو ما رو پیدا نخواهی کرد . تو فقط زمان بیشتري از من رو براي پیدا کردنت مصرف می کنی
اون به خاطر اینه که آلیس سثْ کلیرواتر رو به حساب » : من سعی کردم به اندازه ي او خونسرد باشم. مودبانه گفتم
نیاورده. مطمثنا اگر حساب می کرد، در کل چیزي نمی دید . ولی معلومه که سث هم به اندازه ي من دوست داره اونجا
« باشه. وسوسه کردنش براي اینکه راه رو به من نشون بده نباید آن چنان هم سخت باشه
این می تونست عملی باشه اگه تو » خشم در صورت ادوارد نمایان شد و بعد نفس عمیقی کشید و خودش را آرام کرد
به من نگفته بودي . الان فقط از سام می خوام تا دستورات لازم رو به سث بده . هرکاري که اون بخواد، سث
نمی تونه از دستوراتش سرپیچی کنه .
ولی چرا سام باید اون دستورات رو بده؟ اگر بهش بگم که وجود من اون جا چقدر به من » لبخند دلنشینم را حفظ کردم
« کمک می کنه؟ شرط می بندم سام ترجیح میده طرف من باشه تا تو
شاید تو درست بگی ولی من مطمئنم که جیکوب خیلی علاقه منده که اون » باید دوباره خودش رو آرام می کرد
« . دستورات رو بده
« ؟ جیکوب » اخم کردم
« جیکوب دومین فرمانده است . هیچ وقت بهت نگفته بود؟ دستورات اون هم باید اجرا بشه »
مرا شکست داده بود. در کنار لبخندش، می دونست. به پیشانیم چین انداختم. جیکوب طرف خودش خواهد بود. در این
مورد مطمئن بودم . جیکوب هیچ وقت به من نگفته بود.
من دیشب با علاقه ي » . ادوارد از گیج شدن کوتاه من استفاده کرد و با آرامشی شک بر انگیز و صدایی آرام ادامه داد
زیاد ذهن افراد گروه رو نگاه کردم . بهتر از سریال هاي تلویزیون بود. من هیچ عقیده اي در مورد اینکه چطوري
مجموعه اي از نیرو با اون گروه بزرگ وجود داره ، ندارم. یه جور کشش شخصی دارم در برابر جمعی از ذهن ها . کاملا
جذابه.
او کاملا سعی می کرد حواس مرا پرت کند. به او نگاه کردم.
« جیکوب رازهاي زیادي رو پیش خودش نگه داشته » : با پوزخندي گفت
جواب ندادم. فقط نگاه کردم. استدلالم را نگه داشتم و منتظر توضیحش شدم .
« ؟ براي مثال، دیشب متوجه گرگ خاکستري کوچک تري شدي »
سرم را بالا و پایین بردم.
اونا تمام افسانه ها رو جدي می گیرن. چیزي اتفاق افتاده که هیچ کدوم از داستان ها اونا رو براي » با خود خندید
« . وقوعش آماده نکرده بودند
« ؟ باشه، من متوجه نمی شم، در مورد چی داري حرف می زنی » آه کشیدم
« آن ها بدونه هیچ سوالی قبول کردند که فقط نواده ي پسري گرگ اصلی قدرت تبدیل شدن رو داره »
« ؟ خب کسی که جزو نوادگان اصلی نبوده، تغییر کرده »
« نه اون دختر جزو نوادگانه اصلیه، درسته »
« ؟ دختر » پلک زدم و چشمانم گشاد شدند
« اون تو رو می شناسه . اسمش لیا کلیرواتره » سرش رو تکون داد
« ؟ چی؟ چند وقته؟ چرا جیکوب چیزي به من نگفت » « ؟ لیا یه گرگ نماست » داد زدم
چیزهایی وجود داره که اون اجازه نداره به کسی بگه ، براي مثال شماره هاشون . همون طور که قبلا گفتم، وقتی »
سام دستوري می ده، گروه به سادگی قادر نیستند که اون رو رد کنن. جیکوب مراقب بود که وقتی کنار من بود به
« . چیزاي دیگه اي فکر بکنه. البتنه بعد از دیشب تمام اونا فاش شدند
ناگهان به یاد حرف هاي جیکوب در مورد لیا و سام افتادم و طرز رفتارش بعد « ؟ من نمی تونم باور کنم، لیا کلیرواتر »
از اینکه گفت که سام باید هر روز توي چشماي لیا نگاه کنه در حالیکه می دونه تمام قول هاشو زیر پا گذاشته ، انگار
که زیاد از حد حرف زده. با که انگار بیش از حد حرف زده. لیا روي صخره . و اشکی که وقتی کوئیل پیر در مورد
مسؤلیت و فداکاریی اي که پسران کوئیلت با هم تقسیم می کنند ، روي گونه اش برق می زد. و بیلی وقتش را با سو
می گذراند ، چون او مشکلاتی با بچه هایش داشت و مشکل این بود که هر دوتا گرگ نما بودند.
من وقت زیادي رو براي فکر کردن به لیا کلیرواتر صرف نکرده بودم . فقط موقعی که زیان از دست دادن هري بهش
وارد شده بود، برایش ناراحت شدم. و همین طور وقتی جیکوب داستانش را برایم گفت، اینکه چطوري نشانه گزاري
عجیب بین سام و امیلی، دختر خاله ي لیا، باعث شکستن قلبش شده بود، متاثر شده بودم .
و حالا او جزئی از گروه سام بود افکارش را می شنید ... و قادر نبود افکار خود را پنهان کند.
من واقعا از اون قسمتش متنفرم . تمام چیز هایی که ازشون خجالت می کشی پخش می شه تا » : جیکوب گفته بود
بقیه بتونن ببینن.
« لیاي بیچاره » : زمزمه کردم
اون به انداره ي کافی زندگی رو براي بقیه نامطبوع می کنه. من فکر نکنم لیاقت همدردیه تو رو » ادوارد خرناس کشید
« داشته باشه
« ؟ منظورت چیه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***