انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 35 از 62:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
اینکه افکارشون رو به اشتراك می ذارن به اندازه ي کافی سخت هست. بیشترشون با هم همکاري می کنن تا راحت »
« ترش کنن. وقتی یکی از اعضا به عمد فکر هاي بد می کنه، براي همه دردناکه
هنوزم طرفدار لیا بودم. « اون به اندازه ي کافی دلیل داره » : زیر لب گفتم
اوه می دونم ، نشانه گزاري یکی از عجیب ترین چیزهاییه که من در زندگیم دیدم. و من چیزهاي عجیب » : گفت
غیر ممکنه که بشه حالت علاقه ي سام رو به امیلی توصیف کرد، من » سرش را با تعجب تکان داد « زیادي دیدم
می گم سام او ... سام واقعا هیچ انتخابی نداشت. این من رو یاد رویاي شب نیمه تابستان می ندازه با همه ي اون
شدتش نزدیک به شدت احساسات » لبخند زد « شلوغی اي که به خاطر جادوي پري ها به وجود اومد ، مثل جادوئه
« من به توئه
« ؟ لیا ي بیچاره ، ولی منظورت از فکر بد چیه » : دوباره گفتم
اون دائماً چیزهایی رو بزرگ می کنه که دیگران ترجیح می دن در موردش فکر نکنن. براي مثال » توضیح داد
« امبري
« ؟ مگه چه مشکلی داره » : با تعجب پرسیدم
مادرش هفده سال پیش از مهمون خونه ي ماکا اومد اینجا . وقتی که اون رو حامله بود . مادرش کوئیلت نبود . همه »
« فکر می کردند پدر امبري رو در ماکا ترك کرده . ولی امبري به گروه پیوست
« ؟ خب »
خب اولین کاندیداهایی که براي پدرش وجود دارن ، کوئیل آتیرا ، جاشوا الی و بیلی بلک هستند ، همه ي اونا اون »
« موقع ازدواج کرده بودند
ادوارد درست می گفت. دقیقا شبیه سریال هاي تلویزیونی بود. « نه » : بریده بریده گفتم
حالا سام، جیکوب و کوئیل در عجبن که کدومشون برادر ناتنی دارن. همه شون دوست دارن فکر کنن سام برادر »
داره، با توجه به اینکه پدرش هیچ وقت مثله یه پدر نبوده. ولی شک همیشه باقی می مونه. جیکوب هیچ وقت آمادگی
« این رو پیدا نمی کنه که از بیلی در این مورد بپرسه
« ؟ واي! چطوري این همه چیز رو یه شبه فهمیدي »
ذهن گروه هیپنوتیزم کننده است. همگی با هم و در عین حال هر کدوم به طور جداگانه فکر می کنن. اونجا خیلی »
« چیزا هست براي خوندن
در صدایش کمی پشیمانی وجود داشت . مثل کسی بود که کتاب خوبی رو قبل رسیدن به نقطه اوجش زمین بگذارد .

خندیدم.
« گروه جذابه ، همون قدر که تو وقتی می خواي حواس من رو پرت کنی جذابی »
صورتش دوباره جدي شد . کاملا بی حالت
« ادوارد من باید توي زمین مبازره باشم »
« نه » : با لحن خیلی قاطعی گفت
در آن موقع راه خاصی به ذهنم خطور کرد.
این اهمیت چنانی نداشت که من در زمین مبارزه باشم ، من باید با ادوارد می بودم.
« بد جنس ، خود خواه ، خودخواه ، خودخواه . این کار رو نکن » : به خودم گفتم
وجدانم رو پس زدم . وقتی داشتم حرف می زدم نمی توانستم نگاهش کنم. گناه، چشمانم را به زمین دوخته بود.
ببین ادوارد، یه چیزي هست ... من تا به حال یه بار دیوونه شدم. من می دونم حدودم چیه و نمی تونم » زمزمه کردم
« یه بار دیگه تحمل کنم که تو من رو ترك کنی
براي دیدن واکمشش به بالا نگاه نکردم. می ترسیدم بدانم که چقدر باعث درد کشیدنش شدم. صداي فرو بردن
ناگهانی نفسش را و سکوتی که در پی آن بود را شنیدم. یه قسمت چوب و تیره رنگ بالاي میز خیره شدم. آرزو
می کردم می توانستم حرف هایم را پس بگیرم . می دانستم که نمی توانم ، اگرکار می کرد .
ناگهان ، بازوانش دور من بود. دستانش صورتم را لمس کرد. بازوانم را او داشت مرا آرام می کرد. احساس گناه پیچ و
تاب خوران به سراغم آمد . ولی غریزه ي بقا قوي تر بود. جاي هیچ پرسشی نبود که او باعث این غریزه شده بود.
« می دونی که شبیه اون نیست.، بلا . من دور نمی شم . خیلی زود تموم می شه » زمزمه کرد
نمی دونم بر می گردي یا نه ، چه جوري » . هنوز پایین را نگاه می کردم « من نمی تونم تحمل کنم » پافشاري کردم
« اون وضعیت رو تحمل کنم؟ فرقی نمی کنه چقدر طول بکشه
« بلا خیلی راحته. هیچ دلیلی براي ترس تو وجود نداره » آه کشید
« ؟ براي هیچ کدومشون »
« هیچ کدوم »
« ؟ و همه خوب خواهند بود »

« همه » قول داد
« ؟ یعنی هیچ نیازي به من در زمین مبازره نیست »
« مسلما نه. آلیس به من گفت تعداد اونا کم تر از نوزده تاست . ما به خوبی از عهده شون بر می آیم »
درسته، تو گفتی انقدر آسون هست که یه نفر می تونه نباشه. واقعا » حرف هاي شب گذشته اش را تکرار کردم
« ؟ منظورت همین بود
« بله »
خیلی راحت بود. او می توانست نزدیک شدنش را حس کند .
« ؟ آنقدر آسون که نباشی »
بعد ار لحظه ي طولانی سکوت، بالاخره به صورتش نگاه کردم .
چهره اش دوباره بی روح شده بود .
خب یا این راه یا اون یکی. هر کدوم اطرش بیشتر از اونیه که تو بخواي من بدونم. توي یه » نفس عمیقی کشیدم
مورد حق منه که اون جا باشم و هرکاري رو که براي کمک از دستم بر می یاد رو انجام بدم. یا، خیلی آسون اونا بدون
« ؟ تو برن. کدوم راه رو انتجاب می کنی
حرفی نزد.
می دونستم به چه چیزي فکر می کرد . به همون چیزي که من فکر می کردم. کارلایل، ازمه ، امت رزالی ، جاسپر و
... خودم را مجبور کردم به آخرین اسم فکر کنم. و آلیس .
تعجب نمی کردم اگر یک هیولا بودم. نه از اون نوعی که ادوارد فکر می کرد هست، یکی به معناي واقعی. اون نوع که
به مردم صدمه می زنن. اون نوعی که حد و مرزي براي دستیابی به خواسته هاشون ندارن.
چیزي که من می خواستم این بود که ادوارد در امنیت باشه. امن، در کنار من. آیا من مرزي براي کاري که انجام
می دادم داشتم ؟ براي چیزي که برایش فداکاري می کردم؟ مطمئن نبودم.
« ؟ تو از من می خواي که بذارم اونا بدونه من مبارزه کنن » : با صداي آرامی پرسید
یا اجاره بدي من اون » . تعجب کردم که می توانم صدایم را کنترل کنم. در وجودم احساس بدبختی می کردم « بله »
« جا باشم. هر دو راه براي در کنار هم بودن ما مناسبه

نفس عمیقی کشید و سپس هوا را به آرامی بیرون داد. دستانش را حرکت داد تا آن ها را بر دو طرف صورتم بگذارد تا
مجبورم کند که به چشمهایش نگاه کنم. مدت زیادي در چشمانم خیره شد. فکر کردم به دنبال چه چیري است؟ آیا
احساس گناه روي صورتم به اندازه اي که در دلم احساسش می کردم، زیاد و تهوع آور بود؟
چشمانش به نشانه احساسی به هم فشرده شد که من نمی توانستم آن را درك کنم. یکی از دستانش را را براي
برداشتن تلفنش پایین برد.
یکی از ابروانش را بالا برد . به من جرات داد که به « ؟ آلیس، می تونی بیاي و براي مدتی مراقب بلا باشی » آه کشید
« لازمه با جاسپر صحبت کنم » حرفش اعتراض کنم
آلیس ظاهرا قبول کرد. ادوارد تلفن را کنار گذاشت و برگشت تا به من نگاه کند.
« ؟ می خواي چی به جاسپر بگی » زمزمه کردم
« می خوام برم و موضوع کنار کشیدنم رو باهاش مطرح کنم »
خواندن اینکه گفتن این حرف چقدر برایش مشکل بود ، از صورتش کار آسانی بود.
« من متاسفم »
من متاسف بودم. متنفر بودم از اینکه مجبورش کنم این کار را انجام بده. نه به اندازه اي که بتوانم وانمود کنم لبخند
می زنم و به او بگویم بدون من برود. به طور قطع به اون اندازه نبود.
هیچ وقت از این نترس که به من بگی چه احساسی داري، بلا. اگر این » لبخند کوچکی زد « معذرت نخواه » : گفت
« تو براي من حرف اول رو می زنی » پاشنه اش را بالا انداخت « ... چیزیه که تو بهش نیاز داري
« قصد من این نبود که تو من رو به جاي خوانواده ات انتخاب کنی »
می دونم. به علاوه این چیزي نبود که تو بخواي. تو به من دو پیشنهاد دادي که می تونستی با وجود اونا زندگی »
« کنی، و من اونی دو انتخاب کردم که من می تونستم باهاش زندگی کنم. این جوري به توافق رسیدیم
« ممنونم » سرم را به جلو خم کردم و پیشانیم را به سینه اش تکیه دادم
« هر چیز » موهایم را بوسید « هر موقع » جواب داد
براي لحظه اي طولانی بی حرکت ماندیم. صورتم را به پیراهنش فشار دادم و پنهان کردم و دو صدا در وجودم با هم
می جنگیدند. یکی از من می خواست که خوب و شجاع باشم و دیگري از خوبه می خواست که دهنش را ببندد.
« ؟ همسر سوم کیه » : ناگهان پرسید
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
به یاد نداشتم که باز هم همان رویا را دیده باشم . « ؟ ها » طفره رفتم
تو دیشب یه چیزي مثله همسر سوم رو زمزمه می کردي. بقه اش یکمی معنی داشت. ولی تو من رو اونجا گم »
« کردي
« اوه ، اوم ، بله. اون فقط یکی از اون داستان هایی بود که اون شب کنار آتیش شنیدم »
« فکر کنم توي خاطرم مونده » شانه هایم را بالا انداختم
ادوارد از من دور شد و سرش را به طرفی خم کرد. احتمالا از معذب بودنی که در صدایم وجود داشت گیج شده بود.
قبل از اینکه بتونه بپرسه، آلیس با ترشرویی در آستانه آشپزخانه با ترشرویی ظاهر شد .
« تو تمام تفریح رو از دست خواهی داد » : غرغر کنان گفت
یکی از انگشتانش را زیر چانه ام برد و صورتم را بالا آورد تا مرا براي « سلام آلیس » : ادوارد خوش آمد گفت
خداحافظی ببوسد.
« براي امشب برمی گردم، این مساله رو با بقیه حل می کنم همه چیز مرتب می شه » قول داد
« باشه »
« چیزي براي مرتب کردن وجود نداره، من بهشون گفتم. امت راضیه » : آلیس گفت
« البته که راضیه » ادوارد آه کشید
ادوارد از در خارج شد و مرا ترك کرد تا با آلیس مواجه بشم .
او به من نگاه کرد .
« ؟ من متاسفم ، فکر می کنی این اتفاق موضوع رو براي تو خطرناك ترش بکنه » معذرت خواستم
« تو بیش از حد نگرانی بلا. زودتر از موعد پیر می شی » خرناس کشید
« ؟ براي چی ناراحتی »
ادوارد وقتی نتونه کاري رو که می خواد، انجام بده، بد اخلاق می شه. من فقط زندگی کردن با اون رو توي چند ماه »
شکلکی در آورد « آینده پیش بینی کردم
شاید این تو رو سر عقل بیاره. ولی آرزو می کردم که تو می تونستی بدبینیت رو کنترل کنی، بلا. واقعا بهش »
« احتیاجی نیست

« ؟ تو می گذاري جاسپر بدونه تو بره » تقاضا کردم
« اون فرق می کنه » آلیس دهن کجی کرد
« حتما همین طوره دیگه »
برو خودت رو تمیز کن، چارلی تا 15 دقیقه ي دیگه خونه است. و اگر تو رو این جوري نا مرتب ببینه، » دستور داد
« دیگه نمی خواد بذاره بري بیرون
واي من واقعا تمام روز رو از دست داده بودم. در واقع تلف کرده بودم. خوشحال بودم که همیشه نباید وقتم رو با
خوابیدن تلف کنم.
وقتی چارلی به خانه رسید من کاملا آماده بودم. با لباس کامل، موهاي آراسته و شامش را که در آشپزخانه گذاشته
بودم.آلیس در جاي همیشگی ادوارد نشسته بود و این طور به نظر می رسید که چارلی روز خوبی را پشت سر گذاشته
بود.
« ؟ سلام آلیس، چطوري »
« من خوبم چارلی، ممنونم »
این را در حالیکه کنارش می نشستم به من گفت، قبل از اینکه به سمت « بالاخره تو رو بیرون از تخت دیدم خوابالو »
همه در مورد مهمونی اي که دیشب پدر و مادرت گرفتند، صحبت می کنن، شرط می بندم کلی » . آلیس برگردد
« تمیزکاري روي سرت افتاده
آلیس شانه اش را بالا انداخت ، می شناختمش، همه کارها رو انجام داده بود.
« ارزشش رو داشت، یه مهمونی فوق العاده بود » : گفت
« ؟ ادوارد کجاست؟ توي تمیز کردن کمک می کنه » : چارلی با بی میلی پرسید
آلیس آه کشید و قیافه ي محزونی به خود گرفت. مطمئنا داشت فیلم بازي می کرد. ولی براي بیش از اندازه براي من
« نه! اون با امت و کارلایل دارن برنامه آخر هفته رو می ریزن » خوب بود تا باورش کنم
« ؟ دوباره پیاده روي »
بله، همه اونا می رن. به جز من. همیشه آخر مدرسه ها کوله » آلیس سرش را تکان داد. ناگهان چهره اش درمانده شد
پشتیهامون رو براي پیاده روي می بندیم. یه جور جشن گرفتنه. ولی امسال من خرید رو به راه رفتن ترجیح دادم. هیچ
کدوم کنار من نمی مونن. من ترك می شوم .

صورت آلیس جمع شد. آنقدر چهره اش در هم بود که چارلی ناخود آگاه به سمتش خم شد، یکی از دستانش را جلو
آورده بود. دنبال راهی براي کمک می گشت. با سوءظن به آلیس نگاه کردم . داشت چه کار می کرد؟
آلیس، عزیزم چرا نمیاي و کنار ما نمی مونی؟ من از این فکر متنفرم که تو توي اون خونه » : چارلی پیشنهاد کرد
« بزرگ تنها باشی
آلیس آهی کشید . چیزي از زیر میز پاي مرا فشار داد .
« اوه » اعتراص کردم
« ؟ چیه » چارلی به سمت من برگشت
آلیس نگاهی بیهوده به من انداخت. میتونم بگم فکر می کرد من امشب خیلی کودن شدم.
« انگشتاي پام له شد » غرغر کردم
« ؟ خب نظرت چیه » چارلی به سمت آلیس برگشت « اوه »
آلیس دوباره به پایم ضربه زد، این بار محکم تر.
اممم بابا، می دونی اینجا واقعا ما بهترین امکانات رو نداریم، شرط می بندم آلیس نمی خواد روي زمین اتاق من »
« ... بخوابه
چارلی لبانش را جمع کرد. آلیس دوباره قیافه اي درمانده به خود گرفت.
« شاید بلا باید با تو بمونه، فقط تا موقعی که اهل خونه برگردن »
« ؟ تو که با خرید مشکلی نداري » آلیس لبخند تابناکی به من رد « ؟ اوه بلا این کار رو میکنی »
« حتما، خرید. باشه » موافقت کردم
« ؟ اونا کی میرن » : چارلی پرسید
« فردا » آلیس شکلکی در آورد
« ؟ من کی بیام » : پرسیدم
تو که روز شنبه کاري » این رو گفت و بعد متفکرانه انگشتش را روي چانه اش گذاشت « بعد از شام، فکر کنم »
« نداري؟ نه؟ من می خوام براي خرید از شهر برم بیرون و کل روز طول می کشه
ابروهایش در هم فرورفتند. « سیاتل نه » چارلی مداخله کرد

داشتم در مورد المپیا » هر دو مون می دونستیم که سیاتل شنبه کاملا امنه « مطمئنا سیاتل نه » آلیس موافقت کرد
« فکر می کردم
« برو شهر خوش بگذرون » . چارلی خوش حال و آسوده بود « تو خوش می یاد بلا »
« بله بابا فوق العاده می شه »
با یک گفتگوي شاد آلیس برنامه ي من رو براي نبرد پاك کرد.
خیلی نگذشته بود که ادوارد اومد. او به هیچ تعجبی آرزوي چارلی مبنی بر اینمکه سفر خوبی داشته باشد را قبول کرد.
ادعا کرد که آنها صبح زود می روند و قبل از موعد همیشگی خداحافظی کرد. آلیس با او رفت .
بعد از رفتن آنها من عذر خودم را خواستم.
« تو نمی تونی خسته باشی » چارلی اعتراض کرد
« فقط یه کمی » : دروغ گفتم
هیچ تعجب نمی کنم که از مهممونی ها فرار می کنی. براي تو خیلی طول می کشه تا دوباره نیروتو به » غرغر کرد
« دست بیاري
بالا ادوارد روي تختم دراز کشیده بود.
« ؟ چه ساعتی با گرگ ها قرار داریم » وقتی می رفتم تا به او ملحق بشم، زمزمه کردم
« یه ساعت دیگه »
« خوبه، جیک و دوستاش باید یه کمی بخوابن »
« اونا به خواب، به اوندازه ي تو احتیاج ندارن » اشاره کرد
بحث را عوض کردم. تظاهر کردم اون چیزي در مورد فردا نمی داند.
« ؟ آلیس بهت گفته که می خواد دوباره من رو گروگان بگیره »
« در واقع اون این کار رو نمی کنه » لبخند زد
بهش نگاه کردم گیج شده بودم و اون با صداي آرامی به قیافه ي من خندید.
« من تنها کسی هستم که اجازه دارم تورو گروگان بگیرم، یادت اومد؟ آلیس با بقیه می ره شکار » : گفت
« فکر می کنم من احتیاجی نداشتم اون کار رو بکنم » آه کشید

« ؟ تو من رو گروگان می گیري »
سرش را تکان داد .
در مورد حرفش فکر کردم. چارلی اي نبود که در طبقه پایین گوش کند و مرتبا به من سر بزند. . یک خانه پر از هوا
آشام هاي کاملا هوشیار با شنوایی زیاد وجود نداشت... فقط من و او بودیم. کاملا تنها .
از سکوت من نگران شده بود. « ؟ همه چیز درسته » پرسید
« خب بله ... به جز یه چیز »
چشمانش نگران بودند. شگفت زده بود. اما به گونه اي هنوز او به نظر می آمد که از تسلطش بر من « ؟ چه چیزي »
مطمئن نیست. شاید نیاز بود بیشتر صریح باشم .
« ؟ چرا آلیس به چارلی نگفت که تو امشب می ري » : پرسیدم
خندید. خیالش راحت شده بود.
من از رفتن به زمین مبارزه بیشتر از شب قبل لذت بردم. هنوز احساس گناه می کردم. هنوز هم می ترسیدم ولی
وحشت زده نبودم. می توانستم عمل کنم. می توانستم پایان یافتن آن چه را که می آمد ببینم. . یقین داشتم که خوب
است. ادوارد ظاهرا با ایده ي از دست دادن مبارزه کنار آمده بود و این می توانست باور نکردن این را که می گفت همه
چیز راحت است را سخت کند. اگر به این موضوع اطمینان نداشت، خانواده اش را ترك نمی کرد. حق با آلیس بود، من
زیادي نگران بودم.
عاقبت به زمین مبارزه رسیدیم.
جاسپر و امت در حال کشتی گرفتن بودند، از صداي خنده هایشان معلوم بود.آلیس و رزالی روي زمین لم داده بودند و
تماشا می کردند. ازمه و کارلایل چند متر آن طرف تر بودند و سرهایشان بهم نزدیک بود و انگشتانشان باهم تماس
داشت. توجهی نداشتند.
امشب خیلی روشن تر بود. ماه از پشت ابرهاي نازك می درخشید، و من می توانستم به راحتی سه گرگ را ببینم که در
فاصله ي دور از هم در حلقه نشسته اند تا از زوایاي مختلف مبارزه را تماشا کنند .
تشخیص جیکوب راحت بود. باید می توانستم او را در نگاه اول بشناسم حتی اگر او با شنیدم صداي رسیدن ما سرش را
بلند و به ما نگاه نمی کرد.
« ؟ بقیه ي گرگ ها کجان » تعجب کردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
نیازي نیست که همه ي اون ها اینجا باشند. یک نفر کافیه ولی سام انقدر به ما اطمینان نداشت که فقط جیکوب رو
بفرسته. فکر می کنم جیکوب می خواست بیاد . کوئیل و امبري همیشه باهاشن. می تونی بهشون بگی دم جیکوب.
« جیکوب به شما اعتماد داره »
« اون باور داره که ما سعی نمی کنیم بکشیمش. همه اش همین. فکر کن » ادوارد سرش را تکان داد
می دانستم این برایش به سختی کنار رفتن به خاطر من بود. شاید سخت « ؟ امشب شرکت می کنی » دودل پرسیدم
تر.
هر وقت جاسپر احتیاج داشت ، بهش کمک می کنم. اون می خواد با چند تا گروه نامساوي کار کنه. بهشون یاد بده »
« چه طوري با چند تا مهاجم مقابله کنن
شانه اش را بالا انداخت .
احساس تازه اي از ترس، احساس اطمینان مرا در هم شکست .
تعداد آن ها به خودي خوخود کم بود. من بدترش کردم .
به میدان خیره شدم. سعی کردم واکنشم را پنهان کنم.
جاي بدي براي نگاه کردن بود. هنگامی که براي دروغ گفتن به خودم در ستیز بودم، براي اینکه خودم را قانع کنم که
همه چیز درست خواهد شد ، چون هنگامی که چشمانم را مجبور کردم تا از کالن ها دور شود ، از صحنه ي مبارزه شان
که تا چند روز دیگر واقعی و مرگبار می شد، نگاه جیکوب در نگاه گره خورد و او لبخند زد.
مثل قبلا یک لبخند گرگی بود. چشمانش مثل وقتی که انسان بود جمع شد .
باورش خیلی سخت بود که کمی قبل از گرگ نما ها می ترسیدم. براي فرار از کابوس دیدن در مورد آنها،
نمی خوابیدم.
می دانستم، بدون پرسیدن، کدام یک از آنها کوئیل و کدام یک امبري بود.
چون امبري به طور قطه گرگ خاکستري لاغرتر بود که در پشتش لکه هاي تیره اي داشت. همانی که صبورانه داشت
مبارزه را نگاه می کرد. در حالیکه رنگ کوئیل شکلاتیه تیره بود که در صورتش کم رنگ می شد. . مدام تکان
می خورد. مثل این بود که براي شرکت در این مبارزه ي ساختگی، حاضر است بمیرد. آن ها هیولا نبودند. حتی اگر این
طور به نظر می آمد. آنها دوست بودند.

دوستانی که مثل امت و جاسپر فناناپذیر نبودند. هنگامی که نور ماه روي پوستشان برق می زد، سریع تر از مار کبري در
حال ضربه زدن، بودند. دوستانی که به نظر نمی آمد خطرات موجود در این جا را درك کنندیه دوستانی که هنوز، بو
نوعی فناپدیز محسوب می شدند. دوستانی که می توانستند خون ریزي کنند. دوستانی که می توانستند بمیرند...
اطمینان ادوارد باعث قوت قلب می شد . چون معلوم می کرد که او واقعا براي خانواده اش نگران نیست. ولی اگر
اتفاقی براي گرگها نمی افتاد، او ناراحت می شد؟ دلیلی وجود نداشت که نگران باشد، اگرآن احتمال باعث ناراحتی او
نمی شد؟ اطمینان ادوارد فقط قسمتی از نگرانی هاي مرا بر طرف می کرد .
سعی کردم بغضی را که در گلو داشتم فرو بدهم و به جیکوب لبخند بزنم. به نظر نمی آمد که چندان قابل قبول باشه.
جیکوب به آرامی روي پاهایش جست زد. چابکی اش با وجود هیکل بزرگش، عجیب بود. به سمت حاشیه ي زمین،
جایی که من و ادوارد ایستاده بودیم، یورتمه رفت .
« جیکوب » : ادوارد خوش آمد گفت
جیکوب اعتنایی نکرد، چشمان سیاهش روي من بود. سرش را پایین آورد تا هم سطح من شد. مثل روز گذشته، سرش
را به یک طرف خم کرد. ناله ي آرومی از گلویش خارج شد .
« فقط نگران بودم، می دونی » . نیازي به ترجمه ي ادوارد نبود « من خوبم » جواب دادم
جیکوب به نگاه کردنش ادامه داد .
« اون می خواد بدونه چرا » ادوارد زمزمه کرد
جیکوب غرید. تهدید آمیز نه، بلکه با دلخوري. و لب هاي ادوارد کج شد .
« ؟ چی شده » : پرسیدم
اون فکر می کنه ترجمه من اون جوري که اون یکی خواسته یه چیزي کم داره . چیزي که دقیقا توي فکرش بوي »
« اینه
« ؟ این احمقانه است. چه چیزي براي نگرانی وجود داره »
« من تغییرش دادم چون فکر می کردم بی ادبانه است »
خیلی چیزا براي نگرانی وجود داره، مثله یه دسته » لبخند نصفه نیمه اي زدم. بیشتر از آن نگران بودم که تفریح کنم
« گرگ احمق که می خوان به خودشون آسیب برسونن
جیکوب خنده ي پارس مانندش را کرد.

« ؟ جاسپر کمک می خواد. تو بدون مترجم مشکلی نداري » : ادوارد آه کشید
« درستش می کنم »
ادوارد براي لحظه اي با دقت به من نگاه کرد، سخت بود از چهره اش چیزي فهمید . بعد برگشت و به سمت جایی که
جاسپر منتظرش بود راه افتاد.
همون جایی که بوده، نشستم. زمین سرد و ناخوش آیند بود.
جیکوب قدمی به جلو برداشت و بعد به سمت من برگشت. ناله ي ضعیفی از گلویش بلند شد. نیم قدمی به سمت جلو
برداشت
« بدون من برو، نمی خوام تماشا کنم » : گفتم
جیکوب براي لحظه اي سرش را دوباره به طرفی هم کرد. و بعد با آهی از سر شکایت خودش را روي زمین و در کنار
من جا داد.
جوابی نداد. فقط سرش را به پنجه هایش تکیه داد. به بالا، به ابرهاي نقره اي « می تونی بري، واقعا » اطمینان دادم
روشن نگاه کردم. نمی خواستم مبارزه را ببینم. قوه ي تخیلم به انئاره ي کافی غذا داشت. باد سردي روي زمین مبازره
وزیدن گزفت و من لرزیدم.
جیکوب سر خورد و به من نزدیک تر شد. خز گرمش به طرف چپم فشرده می شد .
« ممنونم » زمزمه کردم
بعد از چند دقیقه به سمت شانه هاي پهنش خم شدم، این جوري راحت تر بود .
ابرها به آرامی در آسمان حرکت میکردند. وقتی تکه اي ابر ضخیم روي ماه را می پوشاند و بعد می گذشت آسمان
تاریک روشن می شد .
با حواس پرتی شروع کردم به فروکردن انگشتانم در خز گردنش. همان صداي عجیب وزوز دیروزي از گلویش خارج
شد. صدایی از سر آسودگی. خشن تر و وحشی تر از خرخر گربه ، ولی همان احساس رضایت را در بر داشت .
« می دونی، من هیچ وقت سگ نداشتم. همیشه یکی می خواستم.. ولی رنه آلرژي داشت » : اندیشناك گقتم
جیکوب خندید، بدنش زیر من تکان خورد.
« ؟ تو اصلا براي شنبه نگران نیستی » پرسیدم
سر بزرگش را به سمت من چرخاند. در نتیجه می توانستم ببینم که یکی از چشمهایش می چرخید.

« آرزو می کنم من هم همین احساس مثبت را داشتم »
سرش را روي پاهایم خم کرد و دوباره شروع به وزوز کرد. و باعث شد کمی احساس بهتر شدن بکنم.
« خب، فردا یه پیاده روي در پیش داریم » حدس زدم
غرید. صدایش مشتاق بود
« احتمالا طولانی خواهد بود. قضاوت ادوارد در مورد مسافت ها مثل یه آدم معمولی نیست » هشدار دادم
جیکوب به نشانه ي خنده پارس کرد.
خودم را بیشتر توي خز گرمش فروبردم، سرم را به گردنش تکیه دادم.
عجیب بود. حتی با وجود اینکه او در حالت غیر معمول خود بود، این احساس بیشتر شبیه بود به آنی که من و جیکوب
قبلا بودیم . دوستی ساده و بدون غرض که مثل نفس کشیدن طبیعی بود. تا چند باري که جیکوب وقتی انسان بود،
بودیم. خیلی عجیب بود که من باید این احساس رو دوباره این جا پیدا می کردم، وقتی که فکر می کردم گرگ بودن
باعث از دست دادنش شده است .
بازي مرگبار در زمین شروع شده بود و من به ما نگاه می کردم که در مه فرو رفته بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل بیستم

توافق


همه چیز آماده بود.
براي ملاقات دو روزه با آلیس ، وسایلم بسته بندي شده بود و در صندلی بغل کامیونتم منتظرم بود.
بلیطهاي کنسرت را به آنجلا ، بن ، و مایک داده بودم . مایک می خواست جسیکا را که من واقعاً از ته دل امیدوار بودم
با خود ببرد .
بیلی قایق قدیمی کوئیل پیر آتیارا را قرض گرفت و قبل از شروع بازيِ بعد از ظهر ، چارلی را براي ماهیگیري در
دریاي آزاد دعوت کرد. کالین و برادي دوگرگینه ي جوانتر براي محافظت از لاپوش عقب می ماندند. درهرحال آنها
بچه بودند ، هر دو فقط سیزده سال داشتند . هنوز ، چارلی باید بیشتر از تمام کسانی که در فورکس بودند در امان
می ماند .
همه ي کاري که می توانستم انجام داده بودم. سعی کردم این را بپذیرم و حداقل براي یک شب ، چیزهایی که خارج از
کنترلم بود را از سرم بیرون کنم. به یک روش یا بیشتر ، همه چیز ظرف 48 ساعت تمام میشد. تقریبا تصورش آدم را
راحت میکرد .
ادوارد درخواست کرده بود که آرامش داشته باشم و من داشتم تمام سعی ام را می کردم .
«؟ براي این یک شب ، میشه سعی کنیم همه چیز رو فراموش کنیم ، فقط تو و من باشیم » : ادوارد با عجز و ناله گفت
به نظرم هرگز نمی تونم چنین » و در حالیکه تمام قدرتش را براي تسخیر من از چشمانش ساطع می کرد ادامه داد
« فرصتی دیگه بدست بیارم. احتیاج دارم که با تو باشم. فقط تو

خواهش سختی نبود که من نتوانم با آن موافقت کنم . هرچند می دانستم فراموش کردن اشکهایم در حرف بسیار
آسانتر از عمل بود. موضوعات دیگري نیز در سرم بود و دانستن اینکه ما فقط امشب را براي تنها بودن داشتیم هم
کمک کننده بود.
چیزهایی بودند که تغییر کرده بودند ، بعنوان مثال , اینکه من آماده بودم .
من آماده بودم به این خانواده و به دنیاي ادوارد ملحق شوم. اکنون وحشت و اظطراب و احساس گناهی را که شدیدا مرا
در بر گرفته بود ، داشتم احساس می کردم . فرصتی براي تمرکز کردن بر این موضوع دست داده بود . من درحالیکه به
یک گرگینه تکیه داده بودم از وراي ابرها به ماه خیره شده بودم و دانستم که دوباره وحشتزده نخواهم شد. دفعه ي
دیگر که خطري ما را تهدید کند من آماده خواهم بود. آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود. او دیگر هرگز
مجبور نخواهد شد بین من و خانواده اش یکی را برگزیند. ما جفت هم خواهیم بود مثل آلیس و جاسپر. دفعه ي بعد من
سهم خود را انجام میدهم .
من منتظر می شدم خطر از بیخ گوشم بگذرد بدین ترتیب ادوارد راضی می شد. اما این لازم نبود. من آماده بودم .
فقط یک قطعه ي گمشده وجود داشت .
یک قطعه ، چون چیزهایی شامل عشق بی نهایت من به ادوارد بودند که تغییر نکرده بودند. وقت زیادي براي فکر
کردن درباره ي دو وجه شرط امت و جاسپر داشتم . براي کنار آمدن با چیزهایی که داشتم از انسانیتم از دست
می دادم ، و آن قسمتی که نمی خواستم تسلیم کنم . می دانستم روي کدام تجربه ي انسانی قبل از غیر انسان شدنم
می خواستم پافشاري کنم .
بنابراي امشب موردي داشتیم که روي آن کار کنیم . بعد از همه ي چیزهایی که در دو سال گذشته دیده بودم ، دیگر
به کلمه ي غیر ممکن اعتقاد نداشتم . این کلمه اکنون می بایست شدت بیشتري براي متوقف کردن من از خود نشان
دهد.
باشه ، خب ، صادقانه بگویم ، احتمالا موضوع می رفت که از اینهم پیچیده تر شود. اما من می خواستم امتحان کنم. به
محض اینکه تصمیم گرفتم ، همانطور که در راه طولانی خانه اش رانندگی می کردم از اینکه هنوز عصبی بودم ،

متعجب نشدم. نمی دانستم چیزي را که می خواستم امتحان کنم چگونه انجام دهم و کمی تنشهاي عصبی جدي مرادر
بر گرفته بود. ادوارد درحالیکه با خنده اش از رانندگی آهسته ي من در جنگ بود در صندلی بغل نشست . تعجب کردم
که اصرار نکرده بود فرمان را از من بگیرد ، اما به نظر می رسید امشب از سرعت پیشروي من خرسند خواهد شد .
وقتی به خانه رسیدیم هوا تاریک شده بود. برخلاف آن چمنزار از تابش نورانی تمامی پنجره ها می درخشید .
به محض اینکه موتور را خاموش کردم او کنار درِ سمت من بود در حالیکه داشت آن را برایم باز می کرد. با یک دست
مرا از اتاقک بیرون کشید ، و با دست دیگرش کیف مرا از کامیونت بیرون کشید و بر دوش انداخت . همینطور که
شنیدم در را پشت سرم با ضربه ي پا بست و لبهایش لبهایم را یافت .
بدون متوقف کردن بوسه ، مرا بالا کشید طوري که راحت در آغوشش جا بگیرم و مرا بداخل خانه حمل کرد .
آیا در جلویی قبلا باز بود؟ نفهمیدم. گرچه اکنون داخل خانه بودیم و من گیج بودم. مجبور بودم براي نفس کشیدن خود
را نگه دارم.
این بوسه مرا نترساند . اینبار مثل دفعات قبل نبود که می توانستم ترس و وحشت از دست رفتن کنترلش را حس کنم.
لبهایش عصبی نبودند بلکه اکنون مشتاق و تشنه ي لبهایم بودند . به نظر می رسید او هم به اندازه ي من از اینکه
امشب را براي با هم بودن داشتیم تب دار و هیجان زده بود . بوسیدن مرا براي دقایقی ادامه داد ، انگار کمتر از همیشه
محتاط بود ، دهان سرد و سیري ناپذیرش مصرانه بر دهانم بود .
محتاطانه احساس خوشبینی به من دست داد .
شاید بدست آوردن چیزي که می خواستم به آن سختی که انتظارش را داشتم نبود.
نه! ، البته که داشت دقیقا به همان سختی می شد .
به » : در حالی که داشت می لرزید مرا از خود دور کرد و در راستاي بازویش نگاه داشت. با چشمانی گرم و صاف گفت
« خونه خوش اومدي
« واژه ي قشنگیه » : با نفسی بریده گفتم

با ملایمت مرا روي پاهایم ایستاند. هر دو دستم را بدور گردنش انداختم و اجازه ندادم هیچ فاصله اي بین بدنهایمان
بیفتد.
« یه چیزي برات دارم » : با لحن خوشرویی گفت
« ؟ اوه »
« کاردستی ارزون قیمت من واسه تو ، یادت میاد؟ گفتی اشکالی نداره »
« اوه ، درسته . فکر کنم اینو گفتم »
از دیدن بی میلی من خنده ي بی صدایی کرد.
« ؟ اون بالا تو اتاقمه. برم بیارمش »
حتما، » : اتاق خوابش؟ همینطور که انگشتانم را بدور انگشتانش گره میزدم احساس سرگردانی می کردم ، موافقت کردم
« بزن بریم
باید براي دادن آن غیرِ از هدیهء من خیلی مشتاق بوده باشد چون سرعت انسان به اندازه ي کافی براي او سریع نبود.
او دوباره مرا بلند کرد و بالا گرفت و تقریبا تا پله هاي کنار اتاقش پرواز کرد. مرا دم در گذاشت و بدرون رختکن
شتافت.
قبل از اینکه قدمی بردارم بازگشت ، اما من او را نادیده گرفتم و به سمت تختخواب بزرگ طلایی رفتم و خود را روي
لبه آن رها کردم و به سمت وسط آن خود را عقب کشیدم. خود را گلوله کردم و دستانم را بدور زانوهایم حلقه کردم .
حالا که جایی که می خواستم بودم می توانستم از کراهتم نسبت به گرفتن هدیه صرف نظر کنم ، غرولندي کردم
« باشه . بذار بگیرمش »
ادوارد خندید .
از تخت بالا آمد و کنارم نشست و به طرز ناجوري قلبم به تپش افتاد. او امیدوارانه در حالیکه هدیه را به من می داد ،
تپش ناجور قلبم را به حساب واکنش من نسبت به خودش گذاشت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« یه چیز دست ساز » : با چهره ي عبوسی یادآوري کرد
مچ دست چپم را از روي پایم برداشت و دستبند نقره اي را فقط براي لحظه اي لمس کرد. سپس دستم را به من پس
داد .
با احتیاط آن را ورانداز کردم. در سمت مخالف گرگ روي زنجیر ، اکنون کریستال قلبی شکل درخشانی آویزان بود.
میلیونها اشعه از خود ساطع می کرد بطوریکه حتی در درخشش کم فروغ نور لامپ نیز تلاءلو داشت. نفس کوچکی فرو
دادم .
این مال مادرم بود. کلا چند تا چیز قشنگ بی مصرف مثل این بهم ارث » او با بی میلی شانه هایش را بالا انداخت
« رسید. یه چندتایی به ازمه و آلیس دادم . بنابراین آشکارا بگم در هر حال این ارزش زیادي نداره
با اندوه به دلگرمی دادنش لبخند زدم .
و در نور خورشید رنگین » او خندید « اما فکر کردم چیز خوبی براي تقدیم به تو باشه. این سرد و سخته » ادامه داد
« کمان رو ساطع می کنه
» مهمترین تشابه رو یادت رفت : این زیباست » : زمزمه کردم
« قلب من کاملا خاموشه و این هم همچنین . قابل تو رو نداره » : غرق در تفکر گفت
« ممنونم . براي هردو » . مچم را چرخاندم همچنان قلب سوسو می زد
نه ، من از تو ممنونم. مجبور کردن تو به گرفتن یک هدیه آن هم به این آسونی خودش یه تسکینه . واسه تو هم »
نیشخندي زد، دندانهایش درخشید. « تمرین خوبیه
به سمتش خم شدم و سرم را در زیر بازویش فرو بردم و خود را به سمتش کشیده و در آغوشش جاي دادم. احتمالا این
احساس مشابه آسودگی در بستر با دیوید میکل آنژ بود ؛ با این تفاوت که این موجود مرمري بازوانش را بدورم پیچید تا
مرا بیشتر به خود بچسباند.
انگار جاي خوبی براي شروع بود.

« میشه یه چیزي رو بحث کنیم ؟ اگه می تونستی از روي روشنفکري شروع کنی ممنون میشدم »
« تمام سعی ام رو می کنم » براي دقیقه اي تامل کرد . اکنون با احتیاط موافقت کرد
« من نمی خوام قواعدم رو اینجا بشکنم. این اکیدا درباره ي تو و منه » قول دادم
بنابراین ، من تحت تاثیر این بودم که چطور ما شباي دیگه می تونستیم با هم کنار بیاییم. » گلویم را صاف کردم
توي این فکر بودم که چرا اینقدر « داشتم فکر می کردم دوست داشتم اخلاقیات رو در یک موقعیت متفاوت اجرا کنم
رسمی بودم . باید عصبی شده باشم .
« ؟ چی رو دلت می خواد بگی » : با لبخندي بر لب پرسید
در آغوشش فرو رفتم در حالیکه سعی می کردم دقیقا واژه هاي مناسب را براي باز کردن مطلب پیدا کنم .
« ؟ به صداي بال بال زدن قلبت گوش کن. سرآسیمه مثل بال زدن مرغ مگس خوار می مونه.حالت خوبه » او نجوا کرد
« عالی ام »
« پس لطفا ادامه بده » تشویقم کرد
« خب ، حدس می زنم ، اول ، می خواستم درباره ي کل اون شرط احمقانه ي ازدواج با تو صحبت کنم »
« ؟ اون فقط واسه تو احمقانه است. موضوع چیه »
« ؟ نگران بودم ، بابِ مذاکره باز هست »
من قبلا بزرگترین امتیاز رو از دور و نزدیک دادم ، من برخلاف قضاوت بهتر » ادوارد اخم کرد، اکنون جدي بود
باطنی ام ، موافقت کردم که زندگیت رو ازت بگیرم. همون باید منو مستحق چندتایی امتیاز براي تسویه حساب پیش تو
« بکنه
اون قسمت یه قرار » . در حالیکه چهره ام را خونسرد نشان می دادم ، سرم را به نشانه ي مخالفت تکان دادم « نه »
تمام شده است . ما درحال حاضر درباره ي ؛ تغییر زندگی من بحث نمی کنیم . من میخوام میخ یکسري جزئیات دیگه
« . رو محکم کنم

« ؟ دقیقا کدوم جزئیاتو منظورته » . با بدگمانی به من نظري افکند
« بذار اول پیش نیازها رو برات روشن کنم » تامل کردم
« تو میدونی من چی می خوام »
طوري گفتم انگار کلمه ي کثیفی بود . « عروسی »
« بله . تا باهاش شروع کنیم » لبخند پهنی بر لب آورد
« ؟ بیشتر هم هست » شوك صورت به دقت خونسردم را تباه کرد
خب، اگه زن منی ، پس هر چی دارم مال توئه ، مثل پول شهریه. بنابراین با » : صورتش داشت برآورد می کرد و گفت
« دانشگاه دورتموند مشکلی نخواهد بود
« ؟ امر دیگه؟ در حالیکه قبلش مزخرف بشم چی »
« گاهی وقتا ، اگه من بودم اهمیت نمی دادم »
« نه. هیچ وقت. اما درست همونجا یکی هست که داره قرار رو نقض می کنه »
« ؟ فقط یک یا دو سال کوچولو » . آه طولانی اي کشید
« باز به یه سال بعد کشش میدي » . به مخالفت سرم را تکان دادم ، لبهایم به اخم لجوجانه اي نشست
« ... همینه. مگر اینکه بخواي با دیوار حرف بزنی »
وقتی دهن کجی کردم نیشخند پهنی زد و دستم را گرفت و شروع کرد به بازي با انگشتانم .
صدایش « من نمی تونم چیز دیگه اي جز اینکه خودتو به هیولا تبدیل کنی خواسته باشی پیدا کنم. واقعا کنجکاوم »
نرم و آهسته بود. قبلا به خوبی تیزي تحقیر در کلامش را شناخته بودم وگرنه الان کشفش سخت بود.
در حالیکه به دستش که روي دستم بود خیره نگاه می کردم ، مکثی کردم . هنوز نمی دانستم چگونه شروع کنم .
احساس کردم چشمانش مرا می پایید و ترسیدم نگاهم را بالا بیاورم . خون شروع کرد به سوزاندن صورتم.

« ؟ از خجالت سرخ شدي » : انگشتان سردش گونه ام را نوازش کرد. با تعجب پرسید
نگاهم را پایین نگه داشتم .
« لطفا بلا ، بلاتکلیفی دردناکه »
لبم را گزیدم.
« بلا »
لحنش اکنون مرا سرزنش می کرد ، به من یادآوري می کرد که وقتی افکارم را براي خودم نگه می داشتم براي او
خیلی سخت بود .
« خب ، من یه کم نگرانم ؛ درمورد بعدش » عاقبت به او نگاه کردم و پذیرفتم
« ؟ چی نگرانت کرده » تنش در بدنش را حس کردم اما صدایش نرم و ملایم بود
« همتون انگار طوري متقاعد شدین که بعدش تنها چیزي که من بهش علاقمند می شم قتل عام همه مردم شهره »
و من می ترسم به حدي به ضرب و جرح » وقتی با کلمات انتخاب شده ي من به شدت تکان خورد، اعتراف کردم
« دیگران سرگرم بشم که دیگه خودم نباشم و نخوام که ... نخوام که تو رو اینطوري که الان می خوامت داشته باشم
« بلا ، اون قسمت تا ابد طول نمی کشه » او مرا مطمئن کرد
نکته رو نمی گرفت .
ادوارد ، یه چیزي هست که می خوام قبل » : در حالیکه به کک مک هاي روي دستم خیره شدم با حالتی عصبی گفتم
« از اینکه دیگه انسان نباشم انجامش بدم
« هرچی تو بخواي » هیجان زده و کاملاً بی خبر مرا تشویق کرد
می دانستم که تلاش براي به تله انداختن او با قولش فایده اي نداشت اما نتوانستم مقاومت کنم زمزمه کنان گفتم :
« ؟ قول می دي »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« بله » : گفت
نگاهم را بالا گرفتم تا چشمان پرشور و دستپاچه اش را ببینم.
« فقط بهم بگو چی می خواي ، می تونی بدستش بیاري »
نمی توانستم باور کنم چه احساس حماقت و ناشیگري به من دست داد. من خیلی ساده بودم که البته اختتام بحث بود.
اندك ایده اي درباره نحوه و رموز دلبري و فریبندگی نداشتم . فقط باید خود را براي به هیجان آمدن و خود آگاهی
تنظیم کنم.
« تو رو » : تقریبا به طرز نامربوطی من من کنان گفتم
من مال تو » در حالیکه سعی می کرد نگاه خیره ي مرا که دوباره دور می شد نگه دارد هنوز بدون توجه لبخند زد
« هستم
نفس عمیقی کشیدم و به سمت جلو جابجا شدم طوري که روي تخت زانو زده بودم. سپس بازوانم را بدور گردنش حلقه
کردم و او را بوسیدم .
او سرگردان اما راغب ، متقابلاً مرا بوسید . لبهایش به ملایمت بر لبهایم بود ، و من می توانستم بگویم فکرش جاي
دیگر بود . داشت سعی می کرد بفهمد چه در سر من بود . مطمئن بودم به راهنمایی احتیاج داشت .
دستانم همانطور که از دور گردنش باز می شد اندکی لرزان بود. انگشتانم از گردنش به یقه ي پیراهنش لغزید . از آنجا
که سعی کردم براي باز کردن دکمه هایش قبل از اینکه مرا متوقف کند عجله کنم ، رعشه ام در فهماندن مطلب به او
کمکی نکرد.
لبهایش منجمد شد و همینکه سخنان و افعال مرا در کنار هم قرار داد ، توانستم صداي کلیک را در سرش بشنوم.
ابتدا مرا از خود دور کرد ، صورتش با افسردگی رفتارم را ناپسند می شمرد .
« بلا ، معقول باش »
« تو قول دادي ، هرچی که بخوام » بدون هیچ امیدي به او یادآوري کردم

« از این حرفا نداریم » در حالیکه دو دکمه اي را که ترتیب باز شدنشان را داده بودم می بست به من زل زد
دندانهایم به هم قفل شد .
دستانم را به بلوزم بردم و دکمه بالایی را با یک حرکت سریعی کندم . « من میگم داریم » غرغر کردم
او به مچهایم چنگ انداخت و دستانم را به پهلویم پایین کشید .
« می گم نداریم » : با لحن صاف و رك گفت
به یکدیگر زل زدیم.
« تو می خواستی بدونی » : نکته را گفتم
« من فکر کردم اون یه چیز تقریبا واقع بینانه باشه »
پس اینطور ، تو می تونی هر چیز احمقانه ي مضحکی که می خواي تقاضا کنی ، مثل ازدواج کردن ، اما من اجازه »
« ... ندارم حتی بحثشو بکنم که چی دلم
وقتی داشتم یاوه سرایی می کردم او دستان مرا به سمت هم کشید تا فقط در یک دستش آنها را مهار کند و دست
دیگرش را روي دهانم گذاشت .
« نه » . چهره اش فشار درونی شدیدي را نشان میداد
نفس عمیقی کشیدم تا خود را آرام کنم و همینکه عصبانیت شروع به فروکش کرد ، چیز دیگري احساس کردم .
یک دقیقه وقت گرفت تا تشخیص دهم چرا دوباره به پایین خیره شدم ، چرا خجالت بازگشت ، چرا دلم به هم ریخت ،
چرا اینقدر چشمانم مرطوب شد ، چرا ناگهان خواستم از اتاق فرار کنم .
عدم پذیرش خودبخود و قوي درونم را شستشو داد .
می دانستم بی معنی بود. او در موقعیتهاي دیگر درمورد امنیت من که برایش تنها فاکتور مهم بود بسیار روشن عمل
کرده بود.

تا آن زمان من اینقدر خود را از قبل کاملا آسیب پذیر نکرده بودم . به تخت راحتی طلایی رنگ که با چشمانش
هماهنگ شده بود اخم کردم و سعی کردم واکنش غیر ارادي که به من می گفت ناخواستنی و زیادي بودم را از خود
دور کنم.
ادواردآهی کشید . دستی که روي دهانم بود به زیر چانه ام لغزید و صورتم را بالا کشید تا جایی که مجبور شدم به او
نگاه کنم .
« ؟ حالا چی »
« هیچی » من من کردم
او با دقتی مو شکافانه براي مدت طولانی چهره ام را بررسی کرد درجالیکه من با تلاش بیهوده اي سعی کردم از نگاه
خیره اش رو برگردانم . ابروانش به هم گره خورد و چهره اش وحشتزده شد .
« ؟ آیا من احساساتت رو جریحه دار کردم » : شوکه شده پرسید
« نه » : دروغ گفتم
سپس سریعتر از آنکه حتی بتوانم مطمئن باشم چگونه اتفاق افتاد ، در آغوشش بودم ، صورتم بین شانه و دستش اش
قرار داشت درحالیکه انگشت شصتش به طور اطمینان بخشی گونه ام را نوازش می کرد.
« خودت می دونی چرا مجبورم بگم نه ، می دونی که منم چقدر تو رو می خوام » نجوا کرد
صدایم مملو از شک و تردید بود. « ؟ می خواي » زمزمه کردم
یکدفعه به خنده افتاد ، صدایش اندوهناك بود. « البته که می خوام ، تو دختر مشنگ خوشگلِ فوق حساس رو »
کی نمی خواد؟ حس می کنم انگار یه چیز غیر قابل کنترل وحشی پشتم هست ، مترصد موقعیت ، منتظره تا من یه »
« اشتباه کاملا بزرگ مرتکب بشم ... . تو بعنوان یک دختر در نوع خودت خیلی مطلوب و خواستنی هستی
حالا » : شک داشتم آیا بی عرضه ي خودآگاه بی لطافت ، در کتاب کسی مطلوب و خواستنی شمرده می شد؟ پرسیدم
« ؟ کی مشنگه

می خواي عریضه بفرستم دور و بر تا وادار بشی باور کنی؟ بهت بگم اسم کیا بالاي لیست می رفت؟ تو چندتاشونو »
« می شناسی ، اما بعضی ها ممکنه غافلگیرت کنن
فقط داري سعی می کنی حواسمو پرت کنی. بذار برگردیم سر » . شکلکی در آوردم و سرم را روي سینه اش تکان دادم
« . موضوع
آه کشید .
« ... به من بگو آیا هیچ اشتباهی از من سرزده. تقاضاهاي تو بیشتر وقتا ازدواجه » . سعی کردم متفاوت به نظر بیایم
پرداخت شهریه ي منه ، و اگه یه کم ... » نمی توانستم این کلمه را بدون ایجاد شکلکی روي صورتم به زبان بیاورم
« ماشینم تندتر بره اهمیتی نمیدي
« همه رو گرفتم یا نه؟ لیست سنگینیه » یک ابرویم را بالا گرفتم
فقط اولی یک تقاضاست. بقیه اش صرفا » به نظر می رسید با حفظ صورتش در جهت مستقیم اوقات سختی می گذراند
« خواهشه
« ... اما تنها تقاضا ي کوچولوي من »
حرفم را قطع کرد و ناگهان دوباره جدي شد . « ؟ تقاضا »
« بله ، تقاضا »
چشمانش تنگ شد.
« ازدواج واسه من طول می کشه. من نمی خوام تسلیم بشم مگر اینکه در عوض اون یه چیزي بگیرم »
« نه » به پایین خم شد تا در گوشم پچ پچ کند
« الان ممکن نیست. بعدا ، وقتی که تو کمتر شکستنی باشی. صبور باش بلا » به لطافت ابریشم زمزمه کرد
ولی مشکل همینه . وقتی که من کمتر شکننده باشم دیگه » تلاش کردم لحن کلامم را محکم و معقول نگه دارم
« مثل الان نیست . من مثل الانم نخواهم بود ! من نمی دونم چه جور کسی می شم

« تو بلا خواهی بود » او قول داد
اگر اونقدر از خودم دور بشم که بخوام چارلی رو بکشم ... که اگر فرصتی دست بده ، بخوام خون جیکوب » اخم کردم
« ؟ یا آنجلا را بنوشم ... چطور می تونه حرفت درست باشه و من همین بلا باشم
حتی به » . او وانمود کرد که از این فکر لرزید « این گذرا و موقته. و من تردید دارم تو بخواهی خون سگ بنوشی »
« عنوان یک تازه متولد ، تو ذائقه بهتري نسبت به این خواهی داشت
اما این چیزیه که من بیشتر از » من کوشش او را براي منحرف کردنم از موضوع نادیده گرفتم. او را به چالش کشاندم
« همیشه می خوام ، درسته؟ خون ، خون و خون بیشتر
« این حقیقت که تو هنوز زنده هستی ، ثابت می کند که این درست نیست » نکته را یادآور شد
صرف نظر از اینکه از نظر فیزیکی در سراسر هشتاد سال آینده چه معنی می دم. از نظر عقلانی » به او یادآوري کردم
« می دونم که می تونم بعداز مدتی خودم باشم . اما عملا فقط بیشتر از هر چیز دیگه ، همیشه تشنه خواهم بود
او جواب نداد.
پس من متفاوت می شم . چون عملا همین الان از لحاظ » بدون روبرو شدن با مخالفت او ، نتیجه گیري کردم
جسمی هیچ چیز دیگه اي نیست که من بیشتر از تو بخوام . بیشتر از غذا یا آب یا اکسیژن. به طور معنوي ، من
« ... اولویت هاي تقریبا مشهودي در دستور کارم دارم . اما جسما
سرم را چرخاندم تا پشت دستش را ببوسم.
او نفس عمیقی کشید. از این که اندکی لرزان بود ، متعجب شدم.
« بلا ، من می تونم بکشمت » او زمزمه کرد
« فکر نمی کنم بکشی »
چشمان ادوارد دردمند شد . دستش از روي صورتم بلند شد و به چیزي که من نمی توانستم ببینم در پشت سرش رساند
. صداي خفیفی از کنده شدن چیزي آمد و تختخواب زیرتنمان لرزید.
چیز سیاهی در دستش بود ؛ براي ارضاي کنجکاوي ام آنرا بالا گرفت. یک گل فلزي بود ، یکی از رزهایی که گل
میخهاي آهنی و قاب پشت تختخواب او را آراسته بودند . دستش را براي لحظات کوتاهی بست ، در حالیکه انگشتانش
با ملایمت منقبض می شدند ، و سپس دوباره دستش باز کرد.
بدون هیچ کلامی ، او تکه اي از آهن سیاه ناهموار فشرده شده را به من تقدیم کرد. تکه فلز فشرده شده داخل دستش

مثل یک خمیربازي بود که در مشت بچه اي فشرده شده بود . نیم دقیقه گذشت ، وشیء بی شکل به ماسه در کف
دستش تبدیل شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
این چیزي نیست که منظور من بود . من ازقبل می دونستم تو چقدر قوي هستی. مجبور نیستی مبلمان رو » . زل زدم
« . بشکنی
در حالیکه مشت خاکه آهن را به سمت گوشه ي اتاق می پاشید ، که با صدایی مثل باران به دیوار برخورد کرد ، با لحن
« ؟ پس منظورت چی بود » : تیره اي پرسید
همچنانکه براي توضیح تقلا می کردم چشمانش روي صورتم ثابت شده بود .
معلومه که تو اگر هم می خواستی ، جسما قادر نیستی به من ضربه بزنی ... بیشتر از اون تو نمی خواهی که به من »
« ضربه بزنی... به حدي زیاد که من نمی تونم حتی فکرشو بکنم که بتونی
قبل از اینکه حرفم تمام شود شروع کرد به تکان دادن سرش .
« بلا ، اینطوري فایده نداره »
« باید داشته باشه . تو به اندازه اي که من می دونم دارم چی می گم ، نمی دونی » : با تمسخر گفتم
« ؟ دقیقا. تصور می کنی هرگز همچین ریسکی روي تو بکنم »
براي دقیقه اي طولانی به چشمانش خیره شدم. هیچ علامتی دال بر توافق یا هیچ اشاره اي دال بر تغییر تصمیمش در
چشمانش نبود.
« لطفا " ، این همه ي چیزیه که من می خوام. خواهش می کنم " » عاقبت ناامیدانه پچ پچ کردم
شکست خورده چشمانم را در انتظار شنیدن " نه " سریع و نهایی بستم .
چشمانم را باز کردم. صورتش هیجانزده و متلاطم بود .
« ؟ لطفا » : ضربان قلبم بالا رفت ، دوباره پچ پچ کردم

کلماتم همچنانکه براي گرفتن امتیازي از تزلزل ناگهانی چشمانش هجوم می آوردند ، آشفته و بهم ریخته بود.
مجبور نیستی هیچی رو تضمین کنی . اگه درست از آب در نیومد ، خوب همینه دیگه ، کاریش نمیشه کرد. فقط بذار »
« امتحان کنیم ... فقط سعی کنیم . اونوقت هرچی بخواي بهت می دم
باهات ازدواج می کنم. میذارم شهریه ي دورتموند رو بدي و اعتراض نمی کنم که براي ورودم » دیوانه وار قول دادم
« رشوه بدي. حتی اگه خوشحالت می کنه می تونی سریعترین ماشین رو واسم بخري! فقط ، لطفا ... خواهش می کنم
این غیر قابل تحمله. از » . بازوان یخ کرده اش بدورم پیچیده شد ، لبهایش دم گوشم بود ؛ نفس سردش مرا لرزاند
همه ي چیزایی که من میخوام بتو بدم ... این چیزیه که تصمیم می گیري از من تقاضا کنی؟ فکرشو می کنی اینطوري
« ؟ که تو داري به من التماس می کنی ، رد کردنش چقدردردناکه
« پس رد نکن » با نفسی بریده پیشنهاد دادم
پاسخ نداد .
« خواهش می کنم » دوباره امتحان کردم
« ... بلا »
سرش را به آرامی تکان داد ، اما انکار در چهره اش احساس نمی شد ، لبهایش به عقب برگشت و روي گلویم پس و
پیش می رفت. بیشتر احساس تسلیم شدگی می داد. ضربان قلبم از قبل داشت سریع می شد و دیوانه وار تالاپ و تلوپ
می کرد .
دوباره تا جایی که می توانستم امتیاز گرفتم. وقتی صورتش با حرکتی آهسته از روي بی تصمیمی به سمت صورتم
برگشت ، سریعا در آغوشش چرخیدم تا جایی که لبهایم به لبهایش رسید. دستانش هجوم آورد و صورتم را قاپید و فکر
کردم دوباره می خواهد مرا از خود دور کند .
اشتباه می کردم .

دهانش دیگر ملایم و آرام نبود ؛ در روش حرکت لبهایش شراره اي کاملا تازه از نوعی کشمکش درونی و تسلیم بود.
بازوانم را به دور گردنش قفل کردم , و نسبت به پوست تبدار و سوزان من بدن او سردتر از همیشه احساس می شد .
من می لرزیدم اما لرزش من از سرما نبود .
از بوسیدن من باز نمی ایستاد . من اولین کسی بودم که مجبور شدم براي بلعیدن هوا جدا شوم . حتی پس از آن هم
لب هایش پوستم را ترك نکرد , لبهایش فقط به سمت گلویم لغزید . هیجان پیروزي به طرزغریبی بالا زده بود و در
من احساس اقتدار ایجاد کرد . چه شجاعتی . اکنون دستانم آرام و قرار نداشتند ؛ ایندفعه براحتی از دکمه هاي پیراهنش
گذشتم ، و انگشتانم طرح بی عیب و کامل سینه ي یخی او را لمس و ترسیم می کرد. زیبا یی اش بیش از آن بود که
بتوان در مقابلش تاب آورد... .
دهانش را به طرف دهان خودم کشیدم ، و او انگار درست به اندازه ي من مشتاق بود. یکی از دستانش هنوز گردي
صورت مرا در بر گرفته بود و بازوي دیگرش محکم دور میان تنه ام پیچیده شده بود و مرا بیشتر به او فشار می داد.
وقتیکه تلاش کردم تا به جلوي پیراهنم دسترسی پیدا کنم ، فشار دستش بدورم اندکی کار را سخت تر کرد اما غیر
ممکن نکرد.
غُل هاي سرد آهنین دور مچ هایم قفل شد دست هایم را به بالاي سرم که ناگهان بروي بالش بود ، کشید.
بلا، میشه لطفا دست ازتلاش براي در آوردن » لبهایش دوباره دم گوشم بود. با صدایی گرم و مخملی ، زمزمه کرد
« ؟ لباسهات برداري
« ؟ تو می خواي این قسمت رو انجام بدي » : با گیجی پرسیدم
« نه امشب » اون با نرمی جواب داد
لب هایش اکنون بروي گونه و فک من آرامتر بود . همه ي شهوت رفته بود.
« , ادوارد مخالفت ن » شروع کردم به اعتراض
« نمی خوام نه بگم , فقط دارم میگم امشب این کار رو نکنیم » مرا مطمئن کرد
درحالیکه تنفسم داشت آرام میشد درباره اش فکر کردم.

هنوز نفس نفس میزدم ؛ وهمین باعث « ؟ به من یک دلیل خوب بده که چرا امشب به خوبی شبهاي دیگه نیست »
شد ناامیدي در صدایم کمتر محسوس باشد.
من که بچه ي دیروز نیستم. حالا از ما دوتا گذشته ، فکر می کنی از آن چیزایی » : با خنده ي لرزانی در گوشم گفت
که دو نفر می خوان کدام براي دادن به دیگري بیشتر دور از تمایله؟ تو قول دادي قبل از هر تغییري با من ازدواج کنی
اما اگه من امشب تسلیم بشم ، چه تضمینی براي من وجود داره که تو فردا صبح بدو بدو نري پیش کارلایل ؟ من به
« وضوح خیلی بی میل نیستم که آنچه که تو می خواي بهت بدم. بنا براین ... اول تو به قولت وفا کن
« ؟ اول باید با تو ازدواج کنم » : با اوقات تلخی نفسی بیرون دادم. با ناباوري پرسیدم
« ؟ این قرارمونه ؛ می خواي بخواه نمی خواي نخواه . توافق ، یادت که هست »
بازوانش بدورم پیچیده شد ، او شروع کرد به بوسیدن من با روشی که باید غیرمجاز می بود. بسیار تحریک کننده و
خشن وتهدید آمیز بود . تلاشم را کردم که فکرم را بکار بیندازم ... و سریعا و مطلقا شکست خوردم.
« فکر می کنم واقعا ایده ي بدیه » وقتی گذاشت نفسی بگیرم ، هوا را بلعیدم
« تعجب نمی کنم که همچین احساسی داشته باشی. تو مغز یک بعدي و تک شیاري داري » پوزخند مغرورانه اي زد
چطور اینطوري شد؟ فکر کردم امشب براي یه دفعه ام که شده شب خودم رو دارم طی می کنم ، و » غرولند کردم
« ... حالا ، همه چیز ناگهان
« تو نامزد شدي » تمامش کرد
« واي ! لطفا اینو با صداي بلند نگو »
داري زیر » : مرا عقب کشید تا چهره ام را بخواند . سیمایش سرگرم شده بود. داشت کیف می کرد. مصرانه پرسید
« ؟ حرفت می زنی
به او خیره شدم , داشتم سعی می کردم آن طوري که لبخندش قلبم را به واکنش وا می داشت ندیده بگیرم .
« ؟ آره » مرا تحت فشار گذاشت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ آااي! نه . زیرش نمی زنم. حالا خوشحال شدي » ناله اي کردم
« بطور کاملا استثنایی » : لبخندش داشت کورم می کرد. گفت
دوباره نالیدم .
« ؟ اصلا خوشحال نیستی »
قبل از اینکه بتوانم پاسخ دهم دوباره مرا بوسید. بوسه ي بسیار تحریک کننده ي دیگري.
« یه شرط کوچولو ، اما نه درباره ي ازدواج » وقتی توانستم نفس بکشم پذیرفتم
یک بار دیگر مرا بوسید.
حس می کنی که همه چیز داره به عقب بر می گرده؟ به طور سنتی ، نباید تو طرف منو بگیري و » در گوشم خندید
« ؟ من طرف تو رو
« چیزاي زیادي نیست که درباره ي من و تو سنتی باشه »
« درسته »
دوباره مرا بوسید و آنقدر ادامه داد تا دوباره ضربان قلبم به شماره افتاد و خون به پوستم هجوم آورد.
ببین ادوارد ، گفتم باهات ازدواج » وقتی مکث کرد تا پشت دستم را ببوسد صدایم خرخر میکرد، به زحمت زمزمه کردم
« می کنم ، و می کنم . قول می دم . قسم می خورم . اگه بخواي با خون خودم یه قرارداد امضا می کنم
« اصلا هم با مزه نبود » روي قسمت داخلی مچ دستم زمزمه کرد
چیزي که می خوام بگم اینه ... نمی خوام گولت بزنم یا هرچیز دیگه. تو بهتر از من اینو می دونی . بنابراین واقعا دلیلی
براي انتظار نیست . ما کاملا تنهاییم ... مگه چند دفعه همچین اتفاقی می افته؟ ... و تو این تخت بزرگ و راحت رو
« . ... آماده کردي تا
« امشب نه » : دوباره گفت

« ؟ به من اعتماد نداري »
« البته که دارم »
با همان دستی که او داشت می بوسید صورتش را بالا آوردم تا جایی که می توانستم حالت چهره اش را ببینم.
و اخم آلود زمزمه « پس مشکل چیه؟ انگار این تو نیستی که نمی دونستی داشتی تو رختخواب برنده می شدي »
« تو همیشه برنده اي » کردم
« فقط دارم از شروطم طفره می رم » : به آرامی گفت
« موضوع یه چیز دیگه اس » چشمانم داشت باریک می شد ، حدس زدم
یک چیز تدافعی درباره ي صورتش بود ، یک اشاره ي ضعیفی از یه انگیزه هاي سرد که داشت سعی می کرد پشت
« ؟ داري نقشه می کشی بزنی زیر حرفت » : رفتار خونسردانه پنهان کند. پرسیدم
« نه ، برات قسم می خورم ، سعی خودمون رو می کنیم . بعد از اینکه با من ازدواج کردي » موقرانه قول داد
تو یه کاري میکنی احساس کنم آدم بده ي یک داستان عشقی ام ، انگار » . سرم را تکان دادم و رنجیده خاطر خندیدم
« دارم سبیل غیرتم رو تاب می دم درحالیکه از اونطرف سعی می کنم بکارت دختراي بیگناه رو بدزدم
همانطور که چشمانش محتاط و هوشیار بودند ، به ناگاه برقی به پهناي صورتم تاباندند ، سپس سریعا سرش به پایین
شیرجه زد تا لبهایش را روي استخوان ترقوه ام فشار دهد .
آها اینه ، نه؟ تو » : خنده ي کوتاهی که از دهانم بیرون جست ، شوکه کننده تر از آن بود که سرگرم کننده باشد. گفتم
« ! داري سعی می کنی باکره بودن من رو حفظ کنی
دستم را با دهانم پوشاندم تا قهقهه اي که در راه بود را خفه کنم. فکرش هم خیلی ... اُملی بود.
نه مشنگ جان ، دارم سعی می کنم مال تو رو حفظ کنم. اما تو داري اینو به طرز شوك » روي شانه ام زمزمه کرد
« آوري سختش می کنی

« ... از همه ي چیزاي احمقانه اي »
بذار یه چیزي ازت بپرسم ، ما قبلا این بحث رو داشتیم ، اما یه لطفی بهم بکن چند نفر از » سریعا پرید تو حرفم
« ؟ آدماي این اتاق روح دارن ؟ که به بهشت یا هرآنچه که بعد از این زندگی وجود داره پرتاب می شن
لحنم خشم آلود بود. « دو نفر » فورا جواب دادم
باشه. شاید درست باشه. الان یه دنیا مملو از اختلاف نظر درباره ي این هست . اما به نظر می رسه اکثریت بیکران »
« مردم فکر می کنن قوانینی وجود داره که باید رعایت بشن
« ؟ قوانین خون آشامها برات کافی نیست ؟ می خواي نگران قوانین انسانها هم باشی »
« این نمی تونست ضرري داشته باشه . فقط مورِدي » شانه هایش را بالا انداخت
از درون چشمان تنگ شده ام به او خیره شدم .
« الان ، البته ، باید براي من خیلی دیر شده باشه، حتی اگه تو درباره ي روح من درست بگی »
« نه ، اینطور نیست » با عصبانیت مخالفت کردم
تو کسی را نباید بکشی، به طور عادي توسط اکثر سیستمهاي اعتقادي پذیرفته شده است . و من افراد زیادي را »
« کشته ام ، بلا
« فقط بد ها رو »
« ... شاید این به حساب بیاد ، شاید هم نه. اما تو کسی را نکشته اي ». شانه هایش را بالا انداخت
« که تو درباره اش می دونی » زمزمه کردم
لبخندي زد ، اما توي حرف پریدن منو نادیده گرفت .
« و من می خوام همه ي سعی ام رو بکنم تا تو رو از چیزاي وسوسه آمیز دور نگه دارم »
« باشه . اما ما الان سر ارتکاب قتل دعوا نمی کنیم » به او یادآوري کردم

اجراي اصول اخلاقی مشابه ، تنها فرقش اینه که این تنها منطقه اي هست که من فقط در اون به بی گناهی تو »
« ؟ هستم . آیا نمی تونم یک قانون رو نقض نکرده رها کنم
« ؟ یک »
خودت می دونی که من دزدي کرده ام ، دروغ گفته ام ... پاکدامنی و باکره بودنم را ، » نیشخند کج و کوله اي زد
« همه ي چیزیه که حفظش کرده ام
« من همیشه دروغ می گم »
« بله ، اما تو چنان دروغ گوي بدي هستی که واقعا دروغات به حساب نمی آد و هیچکی باورت نمی کنه »
« واقعا امیدوارم اینجا رو اشتباه کنی وگرنه چارلی با یه اسلحه ي پر در رو می ترکونه »
چارلی وقتی وانمود می کنه قصه هاي تو رو هضم کرده ، خوشحال تره . اون ترجیح میده به خودش دروغ بگه تا »
« اینکه چشماشو باز کنه
« اما مگه تو هرگز طمع و آرزوي چیزي داشتی؟ تو که همه چیز داري » : با شک و تردید فراوان پرسیدم
من آرزوي تو رو داشتم. من حق نداشتم تو رو بخوام ... اما هر طور بود تلاش کردم و تو رو بدست » لبخندش تیره شد
« آوردم . و حالا تو چی شدي؟ داري براي اغواي یه خون آشام خودتو می کشی
با یک وحشت ساختگی سرش را تکان داد .
تو می تونی آرزوي چیزي که از قبل مال خودته داشته باشی. علاوه براین ، من فکر کردم این باکره » آگاهش کردم
« بودن منه که تو نگرانش بودي
همینه. واسه من دیگه خیلی دیره ... خوب ، من لعنت میشم ... هیچ قصد ندارم ... اما اگه بذارم تو رو هم بیرون نگه »
« میدارن
هی ، هی ، تو نمی تونی منو مجبور کنی جایی برم که خودت اونجا نباشی. این تعریف من از جهنمه . به هر جهت ، »
« ؟ من یه راه حل آسون براي همه ي اینا دارم : بیا هرگز نَمیریم ، باشه
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ گفتنش آسونه. چرا من این فکر رو نکردم »
پس اینطور. تو با من نمی خوابی تا اینکه » . وقتی با خرناسی از روي عصبانیت تسلیم شدم ، لبخندي تحویلم داد
« ؟ ازدواج کنیم
« ادوارد ، بزرگ شو » چشمانم را تاب دادم « به طور فنی ، من اصلا نمی تونم با تو بخوابم »
« اما ، گذشته از جزئیات ، بله ، درست فهمیدي »
« فکر می کنم تو یه انگیزه ي درجه دوي اهمیت داري »
« ؟ یکی دیگه » چشمانش با بیگناهی گشاد شد
« تو می دونی این شرطت سرعت کارا رو بالا می بره » متهمش کردم
فقط یه چیز وجود داره که من می خوام تسریعش کنم ، و بقیه اش می تونه تا ابد منتظر بمونه » . سعی کرد لبخند نزند
« ... اما واسه اون ، درسته ، بی صبري هورمونهاي انسانی تو قوي ترین متحد من در رسیدن به این هدفه
نمی تونم باور کنم دارم با این برنامه کنار می آم . وقتی فکر چارلی .... یا رِنه رو می کنم ! می تونی تصورشو بکنی »
« . آنجلا چه فکري می کنه؟ یا جسیکا ؟ اوووي . می تونم از همین حالا شایعات رو بشنوم
ادوارد یک ابرو برایم بالا انداخت و من می دانستم چرا. چه اهمیتی داشت آنها چه می گویند وقتی که بزودي اینجا را
ترك می کردم و هرگز بر نمی گشتم؟ آیا واقعا آنقدر فوق العاده حساس بودم که نمی توانستم چند هفته نگاههاي چپ
چپ را تحمل کنم و سوالهایشان را بپیچانم ؟
شاید اگر نمی دانستم که احتمالا ، در صورتی که کس دیگري این تابستان ازدواج می کرد ، من هم درست به اندازه ي
بقیه ي آنها شایعه می ساختم ، دیگر اینقدرها هم با این مساله مشکل نداشتم .
دست آخر شاید اگر از فکرکردن به ازدواج چندشم نشده بود اینقدرها هم با این مساله مشکل نداشتم .
لازم نیست همچین هم چیز بزرگی باشه. من به هیچ هیاهو و جار و جنجالی » ادوارد اخم و ترشرویی مرا قطع کرد
احتیاج ندارم. تو مجبور نیستی به هیچکی بگی یا هیچی رو تغییر بدي. میریم وِگاس ... تو می تونی شلوار جین

کهنه ات رو بپوشی و یه راست از پنجره با ماشین میریم توي کلیسا. من فقط می خوام همه چیز رسمی باشه و تو فقط
« به من تعلق داشته باشی و نه هیچ کس دیگه
« دیگه نمی تونه از اونی که قبلا بوده رسمی تر بشه » نالیدم
اما توصیف ادوارد هم چندان بد نبود. فقط آلیس نا امید می شد.
« ؟ درباره اش برنامه ریزي می کنیم. گمان کنم الان نمی خواي حلقه اتو ببینی » . ادوارد با لحن ازخودراضی لبخند زد
« کاملا درست گمان کردي » . قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم مجبور شدم آب دهنم رو قورت بدم
« خوبه. بزودي به اندازه ي کافی اونو رو دستت می بینم » . به حالت چهره ي من خندید
« یه طوري حرف می زنی انگار از قبل یکی آماده داري » به او زل زدم
« دارم . آماده براي اعمال فشار بر روي تو با دیدن اولین علامت ضعف » : بدون خجالت گفت
« باورم نمیشه »
« ؟ می خواي ببینیش » : نگاه صاف برنزي اش ناگهان از هیجان داشت می درخشید. پرسید
« ! نه » در یک واکنش غیر ارادي ، تقریبا فریاد کشیدم
دندانهایم « مگر اینکه خودت بخواي اونو نشونم بدي » فورا پشیمان شدم. صورتش اندکی در هم رفت. تصحیح کردم
را بهم فشار دادم تا از نشان دادن وحشت غیر منطقی ام جلوگیري کنم .
« اشکال نداره .من می تونم صبر کنم » شانه هایش را بالا انداخت
« ادوارد ، اون حلقه ي لعنتی رو نشونم بده » آه کشیدم
« نه » سرش را تکان داد
براي دقیقه ي طولانی حالت چهره اش را مطالعه کردم.

« ؟ لطفا » در حالیکه سلاح جدیدا کشف شده ام را امتحان می کردم ، به آرامی خواهش کردم
« ؟ لطفا می تون ببینمش » . با نوك انگشتانم صورتش را به نرمی نوازش کردم
اما بلند شد و با ظرافتی که « تو خطرناکترین موجودي هستی که تا حالا دیدم » چشمانش باریک شد. زمزمه کرد
هوش از سر می ربود کنار میز پاتختی زانو زد. ظرف یک آن کنارم روي تخت بود ، در حالیکه با یک بازو بدور شانه ام
داشت می نشست. در دست دیگرش جعبه کوچک سیاهی بود. آن را با دقت روي زانوي چپم قرار داد .
« پس ، برش دار و نگاش کن » : با لحن تندي گفت
برداشتن جعبه ي کوچک بدون رفتار زننده بسیار سخت تر از آن که می بایست بود ؛ اما نمی خواستم دوباره آزارش
دهم ، بنابراین سعی کردم از لرزش دستم جلوگیري کنم. سطح جعبه از ساتن لطیف و سیاه بود. تامل کنان با انگشتان
سطحش را لمس کردم.
« پول زیادي که خرجش نکردي، درسته؟ اگه کردي هم بهم دروغ بگو »
« هیچی خرجش نکردم. این فقط یه چیز دست سازِ دیگه است. این حلقه ایه که پدرم به مادرم داد » مرا مطمئن کرد
« ! اوه »
غافلگیري صورتم را رنگین ساخت. درپوش جعبه را بین انگشت شصتم و انگشت اشاره ام گرفتم ، اما باز نشد.
گمان کنم یه کمی قدیمیه. از مد افتاده است ، درست مثل » . لحن کلامش به طور سرگرم کننده اي عذر خواهانه بود
« ؟ خودم. می تونم یه چیز مدرن تر بهت بدم. یه چیزي از جواهر سازي معروف تیفانی
« من چیزاي از مد افتاده رو دوست دارم » همینطور که با تامل درپوش را برداشتم زمزمه کردم
در آغوش ساتن سیاه ، حلقه ي الیزابت میسن ، در نور مبهم می درخشید. طرح بادامی شکلی که از ردیفهاي اریب
سنگهاي گرد درخشان تشکیل شده بود. نوار حلقه از طلا بود ، ظریف و باریک. طلا شبکه ي ظریفی بدور الماسها
کشیده بود. هرگز چیزي مانند آن را ندیده بودم.
ناتوان از تفکر ، آن جواهرات مشعشع را لمس کردم.

« این خیلی قشنگه » : متعجب خطاب به خود گفتم
« ؟ خوشت می آد »
« ؟ زیباست. کی خوشش نمی آد » . در حالیکه وانمود می کردم اشتیاقی ندارم شانه بالا انداختم
« ؟ ببین اندازه است » . از خنده ي بیصدایی بدنش بلرزه افتاد
دست چپم مشت شد .
بلا ، من که نمی خوام به انگشتت جوشش بدم . فقط امتحان کنم تا بتونم بفهمم لازمه اندازه اش تغییر » . آهی کشید
« کنه. بعد می تونی ازدستت درش بیاري
« خُب » نالیدم
دستم را به طرف حلقه بردم ، اما انگشتان کشیده اش مرا متوقف کرد. او دست چپم را در دستش گرفت و حلقه را در
محل خود در انگشت سومم لغزانید. او دستم را بالا نگه داشت ، و هردو تلاءلو جواهر بادام شکل را روي پوستم به دقت
نگاه کردیم. داشتن آن روي انگشتم ، دقیقا به وحشتناکی که من از آن ترسیده بودم ، نبود .
« کاملا اندازه است . چه خوب ، از زحمت رفتن پیش جواهر فروش منو نجات داد » : با خونسردي گفت
توانستم بشنوم احساسات قوي سوزانی که وراي لحن بی تفاوت صدایش قرار داشت را حس کنم ، نگاهم را بالا آوردم
و به صورتش زل زدم. آنجا در چشمانش با وجود سهل انگاريِ دقیقِ صورتش باز هم قابل روءیت بود .
در حالی که انگشتانم را تکان میدادم وبه این فکر میکردم که واقعا خیلی بد شد که دست چپم را نشکسته بودم ، با
« ؟ دوستش داري، مگه نه » : بدگمانی پرسیدم
« مطمئن باش . روي دستت خیلی قشنگه » : شانه هایش را بالا انداخت ، هنوز لحنش بی تفاوت بود. گفت
در حالیکه سعی می کردم احساسی که زیر صورت ظاهري اش مدفون کرده بود را کشف کنم ، به چشمانش خیره
شدم.

متقابلا او هم خیره شد و ظاهر بی تفاوت ناگهان آب شد. صورت فرشته سانش با برقی از سرخوشی و پیروزي
می درخشید. او چنان با شکوه بود که نفسم را به شماره انداخت.
قبل از اینکه بتوانم نفس بگیرم ، لبهاي شادش داشت مرا می بوسید. وقتی که دهانش را براي زمزمه در گوشم حرکت
داد ، حسابی گیج و منگ شدم . لیکن تنفسش درست به نا همواري تنفس من بود .
« بله ، دوستش دارم . حتی فکرشم نمی کنی »
« حرفتو باور می کنم » من خندیدم ، و ذره اي هوا بلعیدم
« ؟ اگه یه کاري کنم ناراحت می شی » در حالی که بازوانش محکم تر بدورم پیچیده می شد ، نجوا کرد
« هر چی که تو بخواي »
اما او مرا رها کرد و به عقب لغزید.
« همه چی الا این » اعتراض کردم
او در حالیکه دست مرا می گرفت و مرا نیز از تختخواب بیرون کشید اعتراضم را نشنیده گرفت. با صورتی جدي و
دستانش بر روي شانه هایم ، در مقابلم ایستاد .
حالا ، من می خوام اینو از راه درستش انجام بدم. لطفا ، خواهش می کنم ، اینو تو کله ات فرو کن که قبلا بله رو »
« گفتی ، پس اینو واسه من خرابش نکن
« اوه ، نه » همینکه با یک زانو روي زمین زانو زد نفسم برید
« مهربون باش » زمزمه کرد
نفس عمیقی گرفتم.
از لابلاي مژگان بی نهایت بلندش به من چشم دوخت ، نگاه طلایی اش نرم بود اما هنوز به طریقی سوزان بود.
« ؟ ایزابلا سوان ، قول می دم تا ابد دوستت داشته باشم ، هر روز از ابدیت را. با من ازدواج می کنی »

چیزهاي زیادي بود که می خواستم بگویم ، بعضی اصلا خوب نبودند و بقیه به طرز منزجر کننده اي رمانتیک و
احساساتی تر از این بودند که احتمالا ادوارد به خوابش میدید من استعدادش را داشته باشم.
« بله » با شرمساري زمزمه کردم
« متشکرم » : به سادگی گفت

او دست چپم را گرفت و قبل از اینکه حلقه اي که اکنون از آن من بود ببوسد ، تک تک سرانگشتانم را بوسید

ادامه دارد.....
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل بیست و یکم

رد پاها


از اینکه قسمتی از شب را در خواب به هدر بدهم نفرت دارم ، اما این اجتناب ناپذیر است . وقتی از خواب بیدار شدم
بیرون از حصار پنجره خورشید می درخشید با ابرهایی که خیلی سریع در سراسر آسمان عقب نشینی می کردند.
باد نوك درختان را تکان می داد و این در سراسر جنگل به نظر می رسید.
او منو تنها گذاشت تا برود لباس بپوشد و من قدر فرصتی که براي فکر کردن بدست آورده بودم دانستم .
به هر حال نقشه ام براي دیشب به طور ناگواري غلط پیش رفته بود و من نیاز داشتم که نتایج منطقی آن را بفهمم .
من حلقه ارزان رو به محض اینکه تونستم پس داده بودم و این کار رو بدون صدمه زدن به احساس او انجام دادم .
دست چپم احساس سنگینی می کرد . مثل اینکه جاي حلقه نامرئی ، آرام و بی حرکت بود .
من براي انجام این کارم دلیل داشتم و نباید این من رو آزار میداد .
این چیز بزرگی نبود . یک سفر جاده اي به وگاس . من می خواستم با یک شلوار بهتر از جین کهنه ام وبلوزي بهتر از
بلوز کهنه ام بروم. جشن مطمئنا زیاد طول نمی کشید نه بیشتر از 15 دقیقه . بنابراین من می تونستم آن را در دست
داشته باشم . و سپس وقتی که جشن به پایان می رسید او مجبور بود یک طرف از معامله سود آور و شیرین را انجام
دهد . من می خواستم روي آن تمرکز کنم و استراحت را فراموش کنم .
او می گفت من مجبور نبودم به کسی چیزي بگم و جلوي برنامه ریزي ان رو بگیرم .البته این خیلی احمقانه بود براي
اینکه من به آلیس فکر نکرده بودم .
کالن ها نزدیک ظهر به خانه رسیدند . یک احساس جدید و منظم نسبت به جو اطراف آنها وجود داشت . و این منو
عقب می کشید به سمت بزرگی آن چیزي که داشت رخ می داد .
آلیس به نظر می رسید که در یک حالت بد و غیر عادي باشد . ومن با حالت عادي ام نسبت به او احساس برتري
می کردم . به خاطر اینکه اولین لغات او در بارهء کارکردن با گرگها بو که به ادوارد شکایت میکرد .
در حالی که با لغت هاي مشکوك با ادوارد بحث میکرد ، به نظر میرسید روبه روي آن ایستاده است .
تو می خواهی هواي سرد رو متراکم کنی ، ادوارد. به خطر اینکه تو داشتی با آن سگ می پریدي امروز بعد از ظهر ، »
من نمی تونستم ببینم که تو دقیقا کجا هستی . طوفانی که داره می آید به نظر می رسد که بد باشد مخصوصا اینکه
« . سطح وسیعی از منطقه رو می گیره
ادوارد سر تکان داد.
« آلان که در کوهها برف بیاد » آلیس هشدار داد
زیر لب به خودم گفتم .آلان که ماه ژوئن ، و با صداي بلند گریه کردم . « برف »
صداش غیر دوستانه بود، و منو متعجب می کرد . سعی کردم چهرهش رو « یک ژاکت بپوش » : آلیس به من گفت
بخونم اما اون روي خودش رو برگردوند .
من به ادوارد نگاه کردم و او داشت لبخند می زد و با وجود مخفی کاري او ، آلیس اورا متحیر کرد .
ادوارد وسایل کافی اردو زدن نمایشی که بتواند بیشتر انسانی جلوه کند را براي انتخاب نیاز داشت .
کالن ها مشتریان خوبی در مغازه نیوتن بودند . او به سرعت یک کیسه خواب برداشت ، یک چادر کوچک و چندین
بسته موادغذایی . وقتی من نگاهی به آنها انداختم ، پوزخندي زد و در همان حال وسایلی که خریده بودیم را در کوله
پشتی جا داد . آلیس داخل گاراژ سرگردان بود . در حالیکه ما اونجا بودیم داشت تدارك دیدن ادوارد رو بدون گفتن
کلمه اي میداد ولی ادوارد او رو نادیده گرفته بود . وقتی او بسته بندي تمام شد . ادوارد تلفنش را به دست من داد .
« . چرا به جیکوب زنگ نمی زنی وبه او نمیگی که ما در حدود یک ساعت دیگر آماده خواهیم بود »
جیکوب خونه نبود اما بیلی قول داد به اطراف زنگ بزند تا بتواند یک گرگینه در دسترس را براي رسوندن خبرها به
جیکوب پیدا کنه.
« . من هم منطقه ام رو خوب تحت کنترل گرفتم » : بیلی گفت « ، راجع به چارلی نگران نباش بلا »
من احساس دلگرمی زیادي مورد سلامتی پسرش نمی کردم اما این موضوع رو به « آره می دونم چارلی در امان »
بیان نکردم .
« اي کاش می تونستم براي فردا یک تکیه گاهی باشم »

« ! متاسفانه یک پیرمرد بودن خیلی سخته بلا » : بیلی با دهان بسته خندید
وجود داشته باشه . و آنها همه یکنواختن . y براي دعوا باید یک ویژگی تعیین شده کروموزوم
« با چارلی خوش بگذرونی ، بیلی »
« موفق باشی بلا . و ... سلام منو به کالن ها مخصوصا ادوارد برسون » : او گفت
غافلگیر شده بودم « حتما ، قول می دم »
به محض اینکه تلفن را به ادوارد برگردوندم ،دیدم که او و آلیس در حال یک بحث بی سرو صدا هستند . آلیس خیره
شده بود به او درخواستی در چشمهانش دیده میشد . ادوارد هم داشت اخم می کرد و برگشت. و موافقت با آنچه که
آلیس گفته بود نداشت .
« بیلی گفت به تو بگم موفق باشی »
ادوارد این حرف رو در حالی زد که داشت از آلیس دور می شد. ، « این لطف اونو می رسونه »
« بلا ! می تونم با تو تنها صحبت کنم ، لطفا » : آلیس سریع از من پرسید
من » همچنین ادوارد از بین داندانهایش هشدار داد « آلیس تو داري زندگی رو از آن چیزي که هست سخت تر میکنی »
« ، ترجیح می دم که این کارو انجام ندي
« این درباره تو نیست ادوارد » : آلیس گفت
ادوارد خندید ، واکنش آلیس براي او خنده دار بود .
« این چیز مهمی نیست ، فقط یک مسدله زنانه است » آلیس اضافه کرد
او بازهم اخمی کرد .
خودم هم در این مورد کنجکاو بودم . « اجازه بده اون با من صحبت کنه » : من گفتم
و خندید ؛ کمی عصبانی و کمی هم متحیر بود و با گامهاي بلندش به سمت « خودت اینو خواستی »: زیر لب گفت
بیرون گاراژ رفت .
با نگرانی به سمت آلیس برگشتم ، اما به من نگاه نکرد . حالت بد اون هنوز از بین نرفته بود.
او رفت روي کاپوت پورشه اش نشست ،صورتش افسرده بود . من هم به دنبالش رفتم و به سپر ماشین تکیه دادم .

صداش خیلی بد به گوش می رسید ، من .« ؟ بلا » : تغییر جهت داد و به سمت من برگشت و با ناراحتی پرسید
بازوهایم رو براي دلداري دور شانه هایش انداختم .
« ؟ مشکلی پیش اومده آلیس »
« ؟ تو منو دوست نداري بلا » : او با همان صداي ناراحتش پرسید
« البته که دوست دارم ، خودتم اینو می دونی »
« ؟ پس چرا من دارم میبینم که بدون دعوت کردن من دزدکی براي ازدواج به وگاس میري »
گونه هام سرخ شده بود .من جدا به احساسات او لطمه زده بودم . و سریع سعی « اوه » : من زیر لب با خودم گفتم
کردم از خودم دفاع کنم .
تو می دونی که من چقدر از ین بدم میاد که بخوام با چیزهاي بزرگتر از خودم سر وکار داشته باشم . در هر صورت »
« این ایده ادوارد بود
به هر حال برام مهم نیست که ایده کی بوده . تو چطور تونستی این کارو با من بکنی؟ من این چیزهارو از ادوارد »
« توقع داشتم ولی نه از تو ، من تورو مثل خواهرم دوست دارم
« ! آلیس به من گفت تو خواهرم هستی »
او زیر لب غرغر میکرد .
« خوب تو هم می تونی بیاي .اما چیز زیادي براي دیدن وجود نداره »
او شکلکی در آورد .
« ؟ چرا » : گفتم
« ؟ چقدر بلا تو منو دوست داري »
« ؟ چطور »
او با چشمهاي تدافعی به من خیره شد . ابروهاي سیاه و بلند او کج شدند و به سمت بالا از کشیده شدند. لبهاش در
گوشه ها می لرزید .اینها همه نشانه هاي ناراحتی ودل شکستگی بود .
لطفا ، لطفا ، لطفا، خواهش می کنم بلا ، خواهش می کنم اگر تو واقعا منو دوست داري ،خواهش » او نجوا می کرد
« می کنم اجازه بده من جشن عروسیت رو برگزار کنم
« نه !این کارو با من نکن » من ناله اي کردم و رفتم عقب وایستادم « ! اوه آلیس »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 35 از 62:  « پیشین  1  ...  34  35  36  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA