انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 36 از 62:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
« ! اگر تو واقعا ، صادقانه منو دوست داري بلا »
من بازوهایم رو در میان سینه تاکردم.
« این واقعا خیلی غیر منصفانه است .ادوارد قبلا در این مورد با من صحبت کرده بود »
من شرط می بندم که ادوارد هم اینو دوست داره که تو این مراسمو سنتی انجام بدي .البته اون هیچ وقت این »
« موضوع را به تو نمیگه . به ازمه فکر کن چقدر این جشن براي اون مهم است
« من ترجیح می دم که با تولد جدیدم تنهایی روبه رو بشم ، من براي یه دهه به تو مدیونم » : من ناله اي کردم
« ! تو به من براي یک قرن مدیون میشی »
« ؟ این یعنی بله » : با چشمان گرم وسوزناکش گفت
« نه!من نمی خوام این کارو انجام بدم »
« تو مجبور نیستی کاري انجام بدي ، فقط چند قدمی راه برو و بعد حرفهاي کشیش رو تکرار کن »
« ! اه ! ، اه ، اه »
« ؟ خواهش می کنم !خواهش می کنم !خواهش می کنم !خواهش می کنم » و شروع کرد به در جا بالا و پائین پریدن
« ! من هیچوقت ، هیچوقت تو رو براي این کارت نمیبخشم ، آلیس »
او جیغ کشید و شروع به دست زدن کرد ! « واي »
« ! من که هنوز بله نگفتم »
« ادوارد! ، بیا بیرون از گاراژ ، من می دونم تو داري گوش می دي بیا اینجا و این بحثو تمومش کن » من فریاد زدم
آلیس پشت سر من هنوز در حال دست زدن بود.
« خیلی ازت ممنونم ،آلیس » : ادوارد با ترشرویی گفت
او پشت سر من بود . برگشتم که با او صحبت کنم ، اما حالتش خیلی نگران و ناراحت بود .
من بازوهایم را دور شانه هاي او انداختم و در عوض صورتم رو مخفی کردم . فقط در این حالت بود که قرمزي و نَم
چشمهایم نشون نمی داد که من داشتم گریه می کردم.
« وگاس » ادوارد قول داد در گوشم

بلا هرگز این کارو براي من انجام نمیداد .تو می دونی » : آلیس نگاهی از روي علاقه کرد و گفت « شانسی نداریم »
« ادوارد به عنوان یک برادر بعضی وقتها خیلی ناامید کننده اي
ادوارد سعی می کنه منو خوشحال کنه ، بر خلاف تو . « بد جنس نباش » من گله کردم
« من هم سعی دارم تو رو خوشحال کنم بلا! این چیزیه است که می دونم تو رو خوشحال تر می کنه »
« مدتها بعد تو از من به خاطر این تشکر میکنی .شاید پنجاه سال بعد نه ، ولی یک روزي قطعا این کارو میکنی »
« من هیچ وقت فکر نمی کردم روزي رو ببینم که من شرط رو در مقابل تو بردم آلیس .اما آن روز رسیده
«؟ بالاخره میخاي حلقه رو به من نشون بدي یا نه » او خندید . خنده اش براق و سفید بود
من با وحشت و ترس نگاه کردم و در همان حال او دست چپ من رو خیلی سریع بالا آورد و نگاهی کرد و سریع
انداخت پایین .
اوه من زمانی که داره حلقه رو دستت میکنه رو میتونم ببینم ، به نظرت چیزي رو از قلم انداختم ؟او براي چند ثانیه
« بلا مخالفت خودشو با جواهر اعلام کرده » : ادوارد توضیح داد
یک الماس چطوره ؟خوب من حدس می زنم که حلقه تعداد زیادي الماس داره .اما نکته اینجاست که او قبلا این »
« ... کارو کرده
ادوارد حرفش رو ناتمام قطع کرد. طوري اونو خیره نگاه می کرد که دوباره شبیه یک خون آشام شده « بسه !آلیس »
بود .
« ما عجله داریم »
« ؟ من نمی فهمم ، موضوع راجع به الماسها چیه » من سوال کردم
ما راجع به آن بعدا صحبت میکنیم . ادوارد راست می گه شما بهتره که برید . بهتر اینکه توي محوطه » : آلیس گفت
او اخم کرد و قیافه اش مضطرب بود ، تقریبا عصبی. « . کوچک مستقر بشید و چادر بزنید ، قبل از اینکه طوفان بیاد
به نظر می رسه یکدفعه سرد بشه . « ! کت تو فراموش نکن بلا »
« من قبلا اونو برداشتم » : ادوارد اونو مطمئن کرد گفت
« شب خوبی داشته باشید » : او از ما خداحافظی کرد
این دو برابر واضح تر از معمول بود که ادوارد یک مسیر انحرافی طولانی را انتخاب کرد .
مطمئن شد که بوي من حالا از اینجا ، نزدیک رد پاي جیکوب مخفی خواهد شد.

او منو در بازوانش می برد . بخش عمده اي از کوله پشتی در جاي همیشگی من بود . او در انتهاي یک مکان مسطح
ایستاد و منو روي پاهام گذاشت .
بسیار خوب ، به طور پیوسته پیاده می رویم سمت شمال. هر چی رو که می تونی سر راهت لمس کن. آلیس تصویر »
« واضحی از مسیر آنها به من داده و طولی نمیکشه که به آنها برخورد می کنیم
« ؟ شمال »
خندید و مسیر صحیح اشاره کرد .
من سرگردان بودم ، داخل جنگل نور زرد غروب روز آفتابی درست پشت سر من حرکت می کرد . شاید دید آلیس در
مورد برف اشتباه بوده! .من که امیدوار بودم اینجوري باشه. آسمان تقریباصاف بود . اگر چه باد حرکت تند و سریع
دیوانه واري درمیان فضاي باز داشت ولی درمیان درختان آرامش وجود داشت .
براي ماه ژوئن خیلی سرد بود ،ضربه هاي تیز و سرد بادحتی در آستین بلند ژاکت ضخیم هم نفوذ میکرد .انگشتان من
روي هر چیز به اندازه کافی نزدیک حرکت می کرد. پوست درخت زبر وخشن ، سرخس نم دار . صخره هاي پوشیده
شده از خزه .
ادوارد با من می ایستاد و با من در یک خط موازي در حدود 20 قدم دورتر حرکت میکرد .
« ؟ من درست دارم کارمو انجام می دم » : من داد زدم
« عالیه »
یک « ؟ من یک ایده اي دارم فکر میکنی کمکی میکنه » : همانطور که انگشتانم رو داخل موهایم می کردم پرسیدم
مقداري از موهاي بافته شده ام رها شده بود و آنها رو با یک پارچه تزیینی به سرخس نم دار بستم .
« بله این تعقیب رد پاهارو قوي تر می کنه ،ولی احتیاجی نیست موهاي خودت رو بیرون بکشی، بلا . این خوبه »
« من نیروي فوق العاده اي بدست آوردم و می تونم کمی ذخیره کنم »
زیر درختان تاریک بود و من آرزو می کردم که می توانستم نزدیکتر به ادوارد را برم و دستاشو بگیرم.
من می تونم موها مو بکنم و رشته هاي موهامو در سر راه بریزم !
« تو احتیاجی نداري اجازه بدي، آلیس رد راهتو داشته باشه » : ادوارد گفت
درباره این نگران نباش ادوارد . من قصد ندارم بی اعتنا و بی توجه تو رو در قربانگاه ترك کنم . من یک احساس »
نهفته اي دارم که آلیس داشت می رفت رد راه اونو بگیره .

بیشتر به خاطر اینکه او کاملا عجول بود.وقتی چیزي وجود داشت که او می خواست انجام بدهد ،انجام می داد . من
« یک احمق بودم براي یک سفر اشتباه
« این چیزي نیست که من راجع به آن نگرانم بلا من می خواهم همه چیز اون جوري باشه که تو می خواي »
من افسوس خودم رو سرکوب کردم . اگر حقیقت رو می گفتم به احساسش لطمه می زد. واقعا این موضوع مهمی نبود
.اینها همه فقط درجات متغییر ترس .
من این کارو خیلی جزیی می دونم بگیره چون امت می تونه اجازه دفتري اینترنتو بگیره حتی اگه آلیس بتونه رد راه »
« اونو بگیره
« که اگه این انجام بشه که خیلی بهتره » : من با خنده گفتم
اگه امت پیمان ها رو بخونه که کدام یک امتیاز بود این خیلی رسمی احساس نمیشه . اما من یک زمان سختی خواهم
داشت براي نگهداري یک چهره رسمی .
« ببین ، همیشه یک توافقی وجود دارد » : اوبا لبخند گفت
تا من برسم به نقطه شروع یه مدتی وقت می گیره ، مطمئن باش که ارتش تازه متولد ها ردپاي منو تعقیب میکنه .
با گامهاي آهسته من ، ادوارد اصلاً بی صبر و بد اخلاق نمی شد. او مجبور بود یک مقدار به سمت عقب برگرده تامنو
در یک مسیر صاف نگه داره.
تقریبا داشتیم صاف می رفتیم. من می توانستم سر آغاز وسیع تر رو ببینم و این دلیلی بود که احتمالا خیلی به اون
اشتیاق داشتم و فراموش کردم زیر پاهامو نگاه کنم . بودم قبل از اینکه سرم برخورد کنه به نزدیک ترین درخت خودم
رو گرفتم . اما یک شاخه کوچک شکست و توي کف دست چپم فرو رفت .
« اوه اوه شگفت آوره » : زیر لب گفتم
« ؟ تو حالت خوبه »
من خوبم ، همونجایی که هستی بمون داره از دستم خون می آد ولی یک دقیقه اي تموم میشه .او به حرفم گوش »
نداد و درست قبل از اینکه جمله ام رو تموم کنم او اونجا بود .
و سریع از کوله پشتی بیرون کشید . من فکرش رو میکردم که بهش « من جعبه کمکهاي اولیه آوردم » : او گفت
احتیاج پیدا کنیم .
« زیاد هم بد نیست من می تونم اون رو درستش کنم .تو مجبور نیستی خودت رو ناراحت کنی »

« بیا اجازه بده من تمیزش کنم » : و به آرامی گفت « من ناراحت نیستم »
« یک لحظه وایسا من ایده بهتري دارم »
به خون نگاه نمیکردم واز دهنم نفس میکشیدم . فقط در مورد معده ام ممکن بود واکنش نشون بدم . دستم رو به یک
سخره اي که دم دستم بود فشار دادم .
« ؟ چی کار داري می کنی »
و شروع کردم به پا ك کردن دوباره حافظه ام .دستم رو ، روي هر « جاسپر اینو دوست داره » : زیر لب با خودم گفتم
« من میتونم شرط ببندم که از طریق خونم میتونن رد منو بگیرن » . چیزي که بود فشار میدادم
ادوارد آهی از روي حسرت کشید .
« نفست رو نگه دار » : به او گفتم
« من خوبم ، فقط فکر می کنم که تو از کشتی به دریا می ري »
« این همان چیزي است که می خوام انجام بدم. و می تونم این کارو خوب انجام بدم »
همانطور که در میان آخرین درختان همانطور که صحبت می کردم در حال حرکت بودیم . و دستهایم را روي سرخسها
میکشدیم .
تو خوب این کارو انجام می دي و تازه متولدها بی عقل و عصبانی هستند . و جاسپر هم خیلی » ادوارد منو مطمئن کرد
« تحت تاثیر فداکاري من قرار میگیره . حالا اجازه بده دستتو درمان کنم . تو زخمتو کثیف کردي
« لطفا اجازه بده این کارو انجام بدم »
« این منو بیشتر از این اذیت نمی کنه » : دست منو گرفت و خندید همانطور که معاینه می کرد گفت
همانطور که او با دقت جاي زخمو و جستجو و تمیز می کرد من نگاه کردم . با لبخنده همیشگی گوشه لبهاش نفسش
رو آروم به داخل و خارج میداد .
« ؟ چرا نه » : همانطور که او باند سراسر زخمم را صاف می کرد ، بالاخره پرسیدم
« تمام شد » : زیر لب گفت
سعی کردم به آخرین باري که نفسش رو در کنار من نگه داشته به یاد بیارم . به تنها « ؟ تو تموم کردي؟ کی؟ چطور »
چیزي که تونستم فکر کنم جشن تولد و بدبختی من در آخر سپتامبر بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
من توي زندگی 24 ساعته که تواین فکرم » . ادوارد لبهاشو غنچه کرد .به نظر می اومد دنبال کلمات مناسبی می گرده
« که تو مردي بلا. واین نوع دیده منو به همه چیزي تقییر داد
« ؟ روشت براي اینکه من بو خوبی می دادم واست تقییر کرد
« ؟ نه اصلا ، اما ...تجربه وراهی که اون فکر میکنه من تورو گم کردم . عکس العمل من تغییر کرده »
« من که نمیفهمم چی داري میگی »
« من فکر میکنم که تو میتونی اسمش رو یه تجربه تحصیل کرده بزاري ». به حرفم خندید
داشتم از سرما می لرزیدم ، باد می آمد و موهایم را به سمت صورتم می زد .
و ژاکت سنگین « تو وظیفه خودت رو انجام دادي ». کوله پشتی اش را دوباره برداشت « خیلی خوب » : .او گفت
حالا دستامون خالیه ، بیا بریم » . زمستانی من رو از دستم بیرون کشید و نگه داشت تا دست هامو داخلش بکنم کشید
من خندیدم و نوع اشیاقی که در صدایش بود رو دست انداختم . « به کمپ
او دست باند پیچی شده منو گرفت دست دیگرم نوع دیگه بود ،آرام در آتل . دوباره شروع به راه رفتن در زمین صاف و
مسطح کردیم .
« ؟ ما کجا جیکوب رو می بینیم » : پرسیدم
و بعد به درختهاي که جلوي ما بود اشاره کرد .درست همان جا جیکوب در سایه ایستاده بود . « درست اینجا »
نباید متعجب میشدم که اونو به شکل انسان میدیدم . و نمیدونم که چرا من در همش دنبال یک گرگ قهوه اي قرمز
بزرگ بودم.
جیکوب به نظر بزرگتر می رسید و این شکلی نبود که نتیجه توقعات من بود . من باید به طور ناخود آگاه منتظر بودم
که جیکوب رو کوچکتر از جیکوبی که در حافظه ام بود ببینم . دوست بی قید وآسان گیري که هر چیزي رو خیلی
سخت نمی گرفت. در حالی که ژاکتش رو مشت کرده بود ، بازوهاش رو هم در سینه عریانش جمع کرد .
صورتش قیافه ناگویاي داشت همانطور که ما رو نگاه می کرد ، لبهاي ادوارد در گوشه ها پایین آمدند .
« یک راه بهتري براي انجام این کار باید وجود داشته باشد » : ادوارد گفت
« حالا دیگه خیلی دیر شده » : من زیر لب گفتم
او آهی کشید .
« هی جیک » من وقتی به او نزدیکتر شدم سلام کردم

« سلام بلا »
« سلام جیکوب » : ادوارد گفت
جیکوب شوخ طبعی اونو نادیده گرفت . « ؟ کجا باید اونو تحویل بدم »
ادوارد یک نقشه از جیب پهلویی کوله پشتی بیرون کشید و اونو به جیکوب داد . جیکوب اونو باز کرد.
و نقطه روي نقشه رو نشان داد.جیکوب دست ادوارد را به طور نا خود آگاه « ما حالا درست اینجاییم » : ادوارد گفت
پس زد و صاف ایستاد . ادوارد هم وانمود کرد که چیزي نشده .
ادوارد ادامه داد و شکل یک الگوي مار پیچ اطراف خطوط ارتفاعی بالا ترسیم . « تو درست اونو اینجا تحویل می دي »
« تقریبا 9 مایل » کرد
جیکوب سر تکان داد.
وقتی شما در حدود یک مایل دورتر هستید باید مسیر منو دنبال کنید . این تورو راهنمایی میکنه . به نقشه احتیاج »
« ؟ داري
« نه ممنون . من این منطقه رو کاملا خوب می شناسم . فکر کنم می دونم کجا دارم می رم »
جیکوب به نظر می رسید خیلی تلاش میکنه تا در مقابل ادوارد مودب رفتار کنه .
« من مسیر طولانی تري را انتخاب کردم .و تو رو در یک مدت کوتاهی میبینم » : ادوارد گفت
ادوارد با نا خشنودي به من خیره شد. معلوم بودکه این قسمت از نقشه رو دوست نداشت .
« می بینمت » : منم زمزمه کردم
ادوارد در جهت مخالف حرکت کرد و در میان درختان محو شد . به محض اینکه او رفت جیکوب سرحال شد.
« چی شده بلا » : با یک نیشخند بزرگ سئوال کرد
« همان موضوع قدیمی ، همان موضوع قدیمی » من چشمهامو چرخاندم به طرفش
« پس گروه خون آشامها سعی دارند تورو بکشند ، یک چیز معمول و همیشگی » . اونم موافق بود « اره »
« ؟ یک چیز معمول و همیشگی »
« بیا بریم » : همانطور که شانه هاش رو داخل ژاکت براي آزاد شدن بازوهاش بالا می انداخت گفت « خوب »
یک قدم به او نزدیک شدم و روبه رویش قرار گرفتم .
او متمایل به پایین خم شد و بازوهایش را اطراف زانوي من بیرون کشید و آنها رو از زیر من قرار داد . وقبل از اینکه
سرم به زمین بخورد منو با بازوهایش گرفت .
« ! جیییک » من غرغر کردم
جیکوب با دهان بسته خندید . قبل از اینکه در میان درختان بدود ، قدمهاي محکم استوار بلندي بر می داشت ، یک
دویدن سرزنده و بشاش که شایسته یک انسان بود .در جهش هاي کوتاه من رو نگه میداشت اگرچه من براي اونها که
یکصد پوند بودند سنگین نبودم ..
« تو مجبور نیستی بدوي ، خسته می شی »
« دویدن منو خسته نمی کنه » : گفت
نفس کشیدنهاش مثل نفس کشیدنهاي یک دونده دو ماراتون بود . بعلاوه هوا داشت سردتر می شد و من امیدوارم
بودم که قبل از رسیدن زودتر چادري بر پا کرده باشه .
« ؟ من فکر کردم تو سردت نمیشه » : با انگشتم به لایه ژاکت پوست مانندش ضربه زدم
تقریبا از نا « تو فقط در این مورد آماده نبودي » او به ژاکت من اشاره کرد « اینو براي تو آوردم من سردم نمیشه
امیدي اون من هم نام امید شدم .
من دوست ندارم راهی روبرم که هوا رو احساس نکنم ،این منو عصبانی میکنه . راستیتوجه کردي که ما هیچ حیوانی رو
تو راه ندیدیم .
« اووم نه ، واقعاً »
« من حدث می زنم که تو تمایلی به این کار نداشتی احساست خیلی خسته کننده است »
« من دودل بودم نصبت به این سفر ، آلیس هم طوفان رو دیده بود »
« تو یک شب جهنمی رو براي اردو رفتن انتخاب کردي ، این راه شامل مقدار زیادي از خاموشی جنگل می شه »
« این کاملا ایده من نبود »
راه ناشناخته اي که شروع کرد به بالا رفتن بیشتر و بیشتر سراشیبی بود ، اما اونو عقی نمیکشید و به راحتی از صخره
بالا میرفت . به نظر نمی اومد که به دستاش نیاز داشته باشه ،تعادل کامل اون منو یاد بز کوهی می انداخت .
« ؟ اون چیز اضافه روي دستبندت چیه » : پرسید

یک » : به دستک نگاهی انداختم و فهمیدم که یک الماس قلب مانند روي مچ بندم است . شانه هامو بالا انداختم
« هدیه فارغ التحصیلی دیگه است
« یک سنگ ، یک نقش » : اون غر غر کنان گفت
یک سنگ؟ من ناگهان یاد جمله ناتمام آلیس بیرون از گاراژ افتادم . من به الماس سفید درخشان خیره شدم و سعی
کردم به یاد بیارم که آلیس قبلا در مورد الماس چه گفته بود . یعنی او سعی داشته که بگه ادوارد یکی قبلا براي تو
گرفته ؟ . همانطور که من یک الماس از طرف ادوارد قبلا دستم کرده بودم . نه این غیر ممکن بود. الماس قلب باید
چیزي در حدود 5 قیراط وزن داشته باشه یا یک چیزي همین حدود ، ادوارد نمی خواست ....
« بنابراین مال زمانی بوده که تو آمده بودي به لاپوش » : جیکوب حدث و گمانهاي منو قطع کرد وگفت
« سرم شلوغ بوده و احتمالا اونو به هیچ وجه ندیدم » : گفتم
« فکر کردم که خودتو به فراموشی زدي. و من یک نگه دارنده لجوج بوده ام » : او با نارضایتی گفت
من شانه هامو بالا انداختم .
« ؟ آیا تا به حال در فکر زمانهاي آخر بوده اي »
« ! نه »
« ؟ یا تو دروغ می گی یا کله شق ترین فرد زنده روي زمین هستی »
« من درباره قسمت دوم چیزي نمی دونم ، ولی من دروغگو نیستم »
من این گفت و گو رو تحت شرایط حاضر دوست نداشتم ، همچنین او بازوان گرمش محکم را دور من پیچیده بود و
هیچ کاري نمی تونستم انجام بدم .صورتش نزدیکتر از اون چیزي بود که می خواستم باشه .آرزو می کردم اي کاش
یک قدم به عقب بردارم.
« ؟ یک فرد باهوش تمام جوانب یک تصمیم رو در نظر می گیره »
« من این کارو انجام دادم » : من برگشتم
تو اصلا راجع به تصمیم ما فکر نکردي ، فقط از آخرین گفت و گوي ما با خبر شدي .آن گفت و گو مربوط به »
« تصمیم من نبود
« بعضی از مردم براي فریب دادن خودشان هر مسافتی رو خواهند رفت »

من توجه کرده ام که گرگینه ها مخصوصا تمایل دارند که آن اشتباه رو بکنند . آیا تو فکر می کنی این یک چیز »
« ؟ ژنتیکی است
جیکوب اینرا پرسید و ناگهان ناراحت شد . « ؟ این به این معنی که اون بوسنده بهتري نسبت به من »
« ! من واقعا نمی خواستم اینو بگم جیک . ادوارد تنها فردي که من تا به حال او را بوسیده ام »
« علاوه بر من »
« . اما من اونو یک بوسه حساب نمی کنم ،جیک .من فکر می کنم او بیشتر شبیه یک تجاوز بود »
« اوه ، خیلی سرد بود »
« من نمی خوام اونو دوباره به یاد بیارم » : من شانه هامو بالا انداختم وگفتم
« من معذرت می خوام راجع به آن » جیکوب هم یاد آوري کرد
« من تقریبا تو رو بخشیده ام ، و این چیزي رو عوض نمی کنه »
زیر لب چیزي نا مفهومی گفت .
من براي یک مدتی ساکت بودم . فقط صداي نفس کشیدنهاي شمرده جیک و غرش باد در بالاي سر ما در نوك
درختان بود . یک صخره شیب دار سرخ رنگ ، عریان و خشن در کنار ما ظاهر شد. اونو و دیدیم که خمیده شده بود و
به طرف جنگل رفت وماهم دنبالش کردیم .
« من هنوز هم فکر می کنم که اون یک بی مسئولیت خوش نما است » : جیکوب ناگهان گفت
« تو داري راجع به موردي که صحبت می کنی ، که اشتباه است » : من گفتم
راجع به این فکر کن بلا. مطابق گفته هاي تو فقط یک نفر تو رو تا به حال بوسیده ، کسی که واقعا یک فرد »
محسوب نمیشه در کل زندگیت و تو اینو اسمش رو میزاري رهایی ؟ ، چطور تو می دونی که چی می خواي ؟ ، تو نباید
« ؟ یک مقدار راجع به این موضوع فکر کنی
« من می دونم واقعا من چی می خوام » من صدامو خونسرد نگه داشتم
شاید تو باید سعی کنی کس دیگري را ببوسی ، فقط به منظور مقایسه... بعد از آن هرچه که اتفاق بیفتد به حساب »
« نمیآد. براي مثال تو می تونی منو ببوسی! و من ناراحت نمیشم اگه از من به عنوان یک آزمایش استفاده کنی
اون من رو محکمتر کشید به سوي سینه اش به طوریکه صورتم نزدیکتر به صورتش بود . او درحال لبخند زدن بود به
جوکش . اما من هیچ فرصتی نداشتم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« این کارو با من انجام نده جیک . من قسم می خورم که اگر بخواهد فک رو خورد کنه جلوش رو نمی گیرم »
اگر تو خودت از من بخواهی تو رو ببوسم .اون هیچ دلیلی براي ناراحت » تیزي مضطرب صداي من اونو بیشتر خندوند
« شدن نداره
نفستو نگه ندار ، جیک .... منتظر نباش . من تصمیمو عوض کردم ، مستقیم برو و فقط نفستو نگه دار تا من بخوام تا
« منو ببوسی
« تو امروز در شرایط بدي هستی »
« ؟ من درتعجبم ، چرا »
« بعضی موقعها فکر می کنم تو منو بیشتر از یک گرگ دوست داري »
« آره بعضی موقعها همینطوره . این احتمالا مربوط می شه به اون چیزي که تو نمی تونی درباره اش صحبت کنی »
نه من فکر نمی کنم که این باشه ، من فکر می کنم این براي تو آسون تره » ، او متفکرانه لبهاي پهنش را غنچه کرد
« نزدیک من باشی وقتی که من یک انسان نیستم و تو مجبور نیستی تظاهر کنی که منو جذب نمی کنی
دهانم با یک صداي ضربه باز شد و با خشونت فریاد زدم . دندانهایم را به هم سابیدم .
او شنید ، و لبهاي بیرونش به سمت صورتش کشیده شد و یک لبخند فاتحانه زد .
نه من کاملا مطمئنم این به خاطر اینه که تو نمی تونی » قبل از اینکه بتونم صحبت کنم یک مقدار نفس کشیدم
« حرف بزنی
یعنی تو از ردوغگویی به خودت خسته نشدي ؟ تو مجبوري بدونی چقدر از لحاظ فیزیکی من با خبر » او آه کشید
« ! هستی
چطور می تونه کسی از فیزیک بدنی تو آگاه نباشه ،جیکوب ؟ . تو یک هیولاي بزرگی هستی که از احترام گذاشتن »
« ! به فضاي خصوصی یک نفر دیگه امتناع می کنه
« وقتی یک انسان هستم تورو عصبی می کنم ، و وقتی یک گرگ باشم تو راحتتري در اطراف من هستی »
« عصبانیت و آزردگیت شبیه هم نیست »
براي یک دقیقه به من خیره شد. آهسته قدم زد . گیجی از چهره اش می بارید . چشمهاش تنگ و باریک شده بود .
سایه سیاهی در زیر ابروهاش بود . نفس کشیدنش به منظمی وقتی بود که می دوید و آرام شروع کرد به تندتر نفس

کشیدن . او صورتشو نزدیک صورت من تکیه داد . من از روي تعجب و ترس از پایین به او نگاه کردم. می دونستم
دقیقا اون سعی داره چه کاري انجام بده
« این صورت ماله توئه » : من به او یاد آوري کردم
من واقعا نمی خواهم با خون آشام تو امشب دعوا کنم . نه امشب ، ». او بلند خندید و دوباره شروع به عقب رفتن کرد
نه هیچ شب دیگه اي ، مطمئن باش . ما فردا هردو کاري براي انجام دادن داریم و من نمی خواهم که کالن ها رو
« یکمرتبه ترك کنم
ناگهان غرور غیر منتظره حالت منو به شرمساري عوض کرد .
« ؟ تو فکر می کنی اون می تونه منو بگیره » او پاسخ داد « می دونم ، می دونم »
من نمی تونستم صحبت کنم . من داشتم یک مرتبه آنها را جدا می کردم . اگر یک نفر از آنها به خاطر اینکه من خیلی
ضعیف بودم صدمه می دید چی می شد ؟ اما اگر من شجاع بودم و ادوار ...... من نمی تونستم حتی فکرش رو هم
بکنم.
بذله گویی و خودستایی از صورتش محو شد و جیکوب واقعی من معلوم شد مانند برداشتن یک « ؟ موضوع چیه بلا »
اگه من چیزي گفتم که تورو ناراحت کرده منو ببخش تو می دونی من فقط داشتم شوخی » . ماسک از روي صورت
« ؟ می کردم . من هیچ منظوري نداشتم . هی تو حالت خوبه
« ! گریه نکن بلا » : او در خواست کرد
سعی کردم خودمو از بغلش بیرون بکشم . « ! من گریه نمی کنم »
« ؟ مگه من چی گفتم »
« تو چیزي نگفتی . این فقط ... خوب ... این منم ... من کار بدي انجام دادم ، بد »
او با دستپاچگی خیره شد به من ، چشمهاش گشاد شد بود .
« ادوارد قرار نیست فردا دعوا کنه ، مجبورش کردم که با من بمونه ، من آدم ترسو بزرگی هستم » : من نجوا کردم
اگر آنها تو رو اینجا پیدا کردند ؟ تو فکر می کنی که این کارو نمی کنه ؟ تو یک چیزي رو می دونی که » او اخمی کرد
« ؟ من نمی دونم
لرزیدم و چشمهامو بستم تا از این « ... نه ! نه ! من می ترسم . من فقط نمی تونم اجازه بدم اون بره ، اگر برنگرده »
فکر فرار کنم .

جیکوب ساکت بود.
بود اگه کسی صدمه ببینه تقصیر من خواهد بود و حتی اگر هیچ کس » همینطور که نجوا می کردم چشمهام بسته شد
هم صدمه نبینه ، من نحسم . مجبورم که اونو متقاعد کنم که بامن بمونه ، او در مقابل من مقاومتی نمی کنه . همیشه
حتی اگر می تونستم به جیکوب « . می دونم که این توانایی رو دارم .من احساس می کنم فقط یکم از یک ذره بیشترم
اعتراف کنم ، از سینه ام بیرون می رفت.
او غرید من آروم چشمهامو باز کردم ومن ناراحت بودم .
« ! من نمی تونم باور کنم که اجازه بده اونو از رفتن منصرف کنی ؟من که یک همچین چیزي رو از دست نمیدم »
« می دونم » آهی کشیدم
این هیچ معنی نمی ده ، با وجود این ، اون عکس العمل نشان می ده . این با معنی تر که بگه تو رو بیشتر ازمن »
« دوست داره
« اما تو بامن نمیمونی ،حتی اگر من از تو خواهش کنم »
او لباشو جمع کرد . براي یک لحظه و من در حیرت بودم که اگر ادوارد سعی کنه کنه از این کار امتناع بکنه .
« ما هردو می دونیم حقیقتو . این فقط به خاطر این که من تو رو بیشتر می شناسم »
بلاخره بدون هل دادن هر چیزي راه خودش رو می ره. حتی اگر تو بخواي و من بگم نه ! تو عصبانی » : او گفت
« نمیشی
اگر هر چیزي که قرار پیش بیاید ،پیش می آد ، تو احتمالا درست می گی من عصبانی نمیشم . اما کل زمان تو رفته »
« . .من از نگرانی مریض خواهم شد ، جیک ، دیوونه نشو
« ؟ چرا؟ ، اگه اتفاقی براي من بیفته ؟ چرا باید تو اینطوري بشی » : او با درشتی پرسید
اینو نگو ! جیک. تو می دونی چقدر برام مهم هستی . من متاسفم این راهی نیست که تو می خواي و چیزها »
همانطور هستند که باید باشه ، تو بهترین دوست منی جیک . اقلا تو عادت کن که باشی .و هنوز مواقعی هستند که تو
« اجازه می دي گارد محافظت بیفته و چهره اصلیت مشخص بشه
من همیشه اینطوري هستم ، من قول می دم حتی زمانی » . او خندید ، از همان خندهاي قدیمی که من دوست داشتم
« که نمی تونم خوب رفتار کنم به اندازه اي که بتونم و همیشه اینجا هستم
« ! من نمی دونم چرا جز این ، با همه چرندیات تو می تونم کنار بیام »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ او خندید و سپس چشمهاش ناراحت شدند . بالاخره تو کی میخاي بفهمی که تو عاشق منم هستی
« . بسه جیک ، این لحظه رو خراب نکن »
من که نمی گم تو عاشق اون نباش ، اما من یک احمق نیستم و می دونم که دوست داشتن بیشتر از یک فرد در »
« . یک زمان ممکنه بلا! من اینو در عمل دیدم
« ! من یک گرگینه بوالهوس نیستم جیک »
او بینی شو چین داد و من خواستم براي حرف آخرم معذرت خواهی کنم ، اما او موضوع رو عوض کرد .
« . ما زیاد دور نیستیم ،من می تونم بوي اونو احساس کنم »
من آهی در آرامش کشیدم .
بلا من کم کم شاد خواهم بود ، اما تو قصد داري باشی قبل از برخورد با دشمن زیر » . او منظور منو غلط تفسیر کرد
« یک سر پناه
هر دو به آسمان نگاه کردیم بالا ،ارغوانی ابرها را بود و به به سرعت از سمت جنوب یک دیوار محکم مشکیی آمد.
و این سیاهی کم کم داشت پایین تر می اومد و جنگل روو سیاه می کرد .
« تو بهتر عجله کنی، باید عجله کنی و قبل از اینکه طوفان شروع بشه برسی خونه » : زیر لب گفتم « اوه »
من خونه نمی رم .
« ؟ تو که نمی خواهی با ما به اردو بیاي » من یک نگاه خشمگینانه به او کردم
« نه در واقع »
« ! نه به معنی هم چادر شدن یا یک همچین چیزي »
نه از لحاظ فنی ، ولی مثل مشترك شدن چادر یا هرچیزي ، ترجیح می دم که طوفانو بو کنم .امامطمئنم زالو می خواد
با گروه تعقیب کننده در تماس باشه من از روي بخشندگی و هدف مشترکمون این امکانو فراهم می کنم .
« . من فکر می کنم که سثْ یک کار بود »
« . او فردا در طول جنگ بر همه غلبه خواهد کرد »
این تذکر ، براي یک ثانیه من رو ساکت و بی حرکت کرد . من با تند خویی ناگهانی نگاهی کردم و ناگهان از چا
پریدم .

من فرض نمی کنم که راهی وجود داشته باشه براي اینکه تو بمونی اینجا ! من پیشنهاد کردم .اگر من خواهش »
« ! کنم ؟ یا معامله تدافعی زمان زندگی یا خدمت اجباري یا یه همچین چیزي
وسوسه انگیزه ، اما نه ، پس براي دیدن تو دوباره خواهش کردن باید جالب باشه . و تو اگه دوست داري می تونی »
« ؟ اینو اعتراف کنی
« ! نه واقعا هیچ چیزي که بتونم بگم وجود نداره »
نه ! مگر اینکه تو به من قول یک جنگ بهتر رو بدي ، به هر حال این دعوت از طرف سام » : او به من یاد آوري کرد
« ! ، نه من
« ! ادوارد چیزي رو چند وقت پیش به من گفت .... راجع به تو بود »
« ! این احتمالا یک دروغ » او یکباره حالت دفاعی گرفت »
« ! اوه واقعا؟ اون گفت در فرمان گروه تعقیب کننده تویک کمک هستی »
« ؟ تو چطور هیچ وقت اینو به من نگفتی » او چشمکی زد و صورتش از تعجب سفید شد
« چرا بگم .این چیز زیاد بزرگی نبود »
من نمی دونم ، ولی چرا نه ؟ این یک چیز جالبیه ، چطور کار می کنه ؟ چطور سام نقش آلفا (ستاره گروه) رو ایفا »
« ؟( می کنه ؟ و تو نقش بتا (دومین فرد گروه
جیکوب با دهان بسته به عبارات اختراع شده من خندید.
« . سام اولی بود ، و قدیمی گروهه ، این احساسی بود که اون رو مجبور کرد که مسئولیت گروه را به عهده بگیره »
« نباید جرید و پل دومی باشند ؟ آنها به از تو زودتر تعقییر کردن » : من اخم کردم و گفتم
« ! خوب این توضیح دادنش سخته » جیکوب از گفتنش طفره میرفت
« سعی کن »
این مربوط به اجدادمون ، تو می دونی! ، یک نوع روش قدیمی .چرا باید پدر بزرگت اینقدر مهم » : او آه کشید و گفت
« ! باشه براي ؟ دقیقا
من چیزي رو به خاطر می آوردم که جیکوب خیلی وقت پیش و قبل از اینکه من راجع به گرگینه ها چیزي بدونم به
من گفته بود .
« ؟ تو نگفتی بودي که افرایم 1 بلک آخرین رئیس کوییلیتها بود »

او خندید « بله ! درسته چون اون اول بود . تو می دونی از لحاظ فنی ، رئیس سام و حالا سام رئیس کل قبیله ماست »
.« سنتهاي دیوانه کننده هستند »
اما تو گفتی که مردم بیشتر از هر » براي چند ثانیه درباره آن فکر کردم .و سعی کردم تمام جزییات رو کنار هم بذارم
« . کسی به حرف پدر تو در شورا گوش می کردند زیرا او پسر بزرگ افرایم بود
« ؟ در چه مورد »
« خوب اگه بر اساس اصل و نصب باشه ، تو نباید یک رئیس باشی »
جیکوب جواب منو نداد . او به جنگل تاریک شده نگاه کرد ، همانطوري که اگر نیاز داشت روي جایی که می خواد بره
که تمرکز کنه .
« ؟ جیک »
چشماهش رو به مسیر ناشناخته دوخت . « نه ، این کار سام بود »
چرا؟ پدر پدر بزرگت "لویی اولی" بود درسته ؟ لویی آلی یک مثل تو یک آلفا بود ؟ »
« فقط یک آلفا وجود داره » : او به طور نا خود آگاه جواب داد
« ؟ پس لویی چی بود »
او به جمله من غرید . « من حدث می زنم ، یک نوع بتا »
« ؟ این معنی نداره »
« ! این مهم نیست »
« من فقط می خوام بفهمم »
« بله ، من فرض شده بودم که یک آلفا باشم » : بلاخره جیکوب چشمهاي خیره و گیج شده منو دید و گفت
« . سام نمی خواد کوتاه بیاد! ، و من هم نمی خوام مخالف اون عمل کنم » ابروهاشو در هم کشید
« ؟ چرا نه »
از سئوال من ناراحت شد و اخم کرد . خوب این نوبت او بود که احساس ناراحتی بکنه .
من هیچی از اون نمی خوام بلا؟ من نمی خواهم هیچ چیزي تغییر کنه! من نمی خوام یک رئیس افسانه اي باشم . »

من نمی خواهم قسمتی از یک گروه تعقیب کننده گرگینه ها باشم . اونها رئیسشونو تنها می گذارند . وقتی که سام ازم
« کمک می خواد من نمی خواهم این کارو بکنم
من مدتی در اینباره فکر کردم و جیکوب افکار منو قطع نکرد . دوباره فقط به جنگل نگاه کرد .
« اما من فکر کنم اگه با این موضوع موافق بودي تو شاد تر میشدي »
بله ، واقعا بد نبود . بعضی موقعها مهییج . اما احساس میشه دوست داشتن »: جیکوب خندید به من با اطمینان گفت
این چیزها یک نوع فرا خوانی به جنگ باشه . و این یک انتخاب نبود می دونی؟ ، و این آخرش بود . به هرحال حدس
« . می زنم که من حالاهم خوشحالم و می تونم به کسی که این کارو بهتر و درست تر انجام میده اعتماد داشته باشم
به او نگاه کردم ، نسبت به دوستم یک نوع احساس ترس غیر منتظره اي داشتم . احساس می کردم او بیشتر از آنچه
که من به او اعتبار داده بودم رشد یافته نسبت به شبهاي آتش بازي ، یک برتري اینجا وجود داشت که من هیچ وقت
بد گمان نشده بودم .
به روشی که لغتها رو کنار هم گذاشته بودم خندیدم . « ! رئیس جیکوب »
او چشمهاشو چرخوند .
باد به سختی درختان را تکان می داد و از می شد بارش بی درنگ برف رو احساس کرد ، صداي تیز هیزم شکستن در
کوه منعکس شده بود . نور داشت محو می شد و آسمان با ابرهاي سیاه وحشتناك پوشیده شده بود. می تونستم
نقطه هاي سفید کوچک که دور از ما در حرکت بودند را ببینم .
جیکوب گامهاي بلند و آهسته اي برداشت و حالا با سرعت می دوید . راضی درمیان سینه اش . من بیشتر تکان
می خوردم .
دقایقی بعد که او با سرعت می رفت پس زدن برف به طور ناخواسته شده بود . توانستم در مقابل رو به روي پناه گاه
یک مقداري از چادر بر پا شده را ببینیم . طوفان ناگهانی اطراف ما شروع شد ، اما باد خیلی تند بود که اجازه بده آنها
جایی مستقر شوند .
« ! بلا » : ادوارد در آرامش کامل صدا کرد
او ناگها ن به سمت من دوید ، در تاریکی حرکت او نا مشخص بود . جیکوب هم با فروتنی چاپلوسانه اي منو روي
پاهام گذاشت . ادوارد عکس العمل اونو نا دیده گرفت و منو محکم در بغل کرد .
او از آنچه که من تصور می کردم سریعتر ». صداش بی ریا و صمیمی بود « مرسی » : ادوارد از بالاي سر من گفت
و من قدر دانی کردم از او . برگشتمتا واکنش جیکوب رو ببینم . « بود

جیکوب در حالی که تمام دوستی از صورتش رفت بود فقط شانه هایش را بالا انداخت .
اونو ببر داخل ، هوا داره بد می شه . باد انقدر شدید بود که داشت موهام رو از پوست سرم میکند ، » : جیکوب گفت
« ؟ چادر محکم است
« من همه اونو به صخره متصل کردم »
« خوبه »
جیکوب به آسمان نگاه کرد . آسمان با طوفان و ریزش برف بصورت حرکت چرخشی ، سیاه بود و حفره هاي بینی اش
خود نمایی می کرد .
« من دارم تغییر می کنم ، من می خوام بدونم چه چیزي داره به پشت خانه نزدیک میشه »
او ژاکتشو را در آورد و پایین انداخت و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند به سمت جنگل تیره حرکت کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل بیست و دوم

آتش و یخ


باد چادر را دوباره تکان داد و منم با اون تکان می خوردم .
درجه هوا داشت پایین می اومد . ازمیان پایین کیسه خواب و ژاکتم می تونستم پایین اومدن اونو احساس کنم ، من
کاملاً لباس پوشیده بودم . چکمه هاي پیاده رویم در سرجاش ، هنوز بندش بسته بود . دیگه هیچ فرقی نمی کرد که
چقدر می تونه هوا سرد باشه ؟ بیرون درجه هوا از این هم پایین تر بیاید . چقدر می تونست سردتر بشه؟ .
من مجبور بودم لغتها رو از میان تق تق کردن دندانهام بگم. « ؟ سا ا ا ع ع ع عت چ چ چ چ ند د ده »
« ساعت 2 است » : .ادوارد جواب داد
ادوارد تا حد امکان دورتر از من نشسته بود ، در جاي محدود و تنگ. هراسان از اینکه نفسهاي سردش به من بخوره .
براي دیدن چهره او آنجا خیلی تاریک بود ،اما صداي گرمش توام با نگرانی ، دودلی و نا امیدي بود .
« ... شاید »
« نه من خو خو خوبم وا وا وا قعا . من نمی خوا خوا م بیرون برم »
براي یک زمان کوتاه او سعی می کرد منو به حرف بگیره. اما من ترسیده بودم از اینکه بخوام پناهگاهم رو ترك کنم .
درسته که اینجا هوا خیلی سرد بود ولی حداقل از طوفان حفاظت شده بود . می تونستم تصور کنم چقدر بد بود اگر ما
آلان در حال راه رفتن بودیم در میان طوفان و این تمام تلاشهاي امروز بعدازظهرما رو هدر می داد . وقتی طوفان به
پایان می رسید ما وقت کافی خواهیم داشت که دوباره خودمان را آماده کنیم . چه اتفاقی می افتاد اگر طوفان تمام
نمی شد . الان هیچ حسی براي حرکت نداشتم .من می تونم یک شب رو هم در سرما بلرزم .
من نگران بودم رد پایی که من به جا گذاشته بودم ،گم شده باشد ! اما او قول داد که رد پاها براي آمدن هیولاها هنوز
آشکارخواهد بود.
« ؟ چه کاري می تونم بکنم » او تقریبا خواهش می کرد

من فقط سرمو تکان دادم .
بیرون در برف . ناشادمانه جیکوب غرمی زد.
« ! اااااززز اییییننجااا بببببرو » : من دوباره دستور دادم
خوب بدنش به اندازه کافی مجهز هست که بتونه با طوفان » : ادوارد تذکر داد « او فقط راجع به تو نگران »
« برخورد کنه
می خواستم بگم که او باید اینجارو ترك کنه ، اما نمی تونستم اینو از بین دندانهام عبور بدم « ! ي ي ي ي ي ي ي »
تقریبا زبانم از کار افتاده بود . حداقل جیکوب به نظر می رسه خوب براي برف مجهز شده . حتی بهتر از دیگران در
گروه تعقیب کننده با نیم تنه پوست ضخیم و بلند و زبرش و من متعجب بودم که چرا این جور بود.
با صداي تیز سابیده شده ..... جیکوب ناله اي کرد !
ادوارد غر می زد ، خیلی مضطرب و با ادب بیشتر براي اعتراض به جیکوب . « ؟ تو از من می خواهی چی کار کنم »
اونو حملش کنم در توي این طوفان؟ من نمی بینم که تو براي خودت هم بتوانی مفید باشی . چرا نمی ري تو یک »
« ؟ جاي گرمتر یا یک همچین چیزي
از روي ناله ادوارد و غرش خفه باد در بیرون چادر ، اعتراض کردم . من نتونستم کسی رو « من خو خو خو بم »
متقاعد کنم . باد چادرو تکان می داد و من در هماهنگی با اون می لرزیدم . گوشهامو در مقابل صداي زوزه و غرش
مانند باد پوشاندم . ادوارد ابروهاش رو درهم کشید .
« این بدترین ایده اي بود که من شنیده بودم » خیلی بلند فریاد زد « ! این واقعا لازم بود » : به سختی زیر لب گفت
« ! بهتر از چیزي که تو پیش آوردي » . جیکوب پاسخ داد
« ! برو یک جاي گرمترو بگیر » صداي انسانیش منو از جا پراند
« که من اس. برنارد نیستم » : جیکوب غرغر کرد و گفت
من صداي زیپ اطراف چادر که به سرعت کشیده شد پایین را شنیدم. جیکوب سر خود را از میان کوچکترین جاي باز
چادر که می تونست از عهده اش بر بیاد سر داد داخل . در حالیکه هوا در اطراف او در جریان بود ، مقداري از دانه هاي
برف تو چادر اومد.من لرزیدم .
فقط کتت رو بهش بده و برو » : همانطور که جیک زیپ چادر را می بست ادوارد می گفت « من اینو دوست ندارم »
« بیرون

به اندازه کافی براي دیدن اجسام چشماهمو تنظیم کردم . جیکوب داشت نیم تنه پوست رو حمل می کرد و اونو روي
یک درخت نزدیک چادر آویزان کرد .
«  و و و و »: من سعی کردم بفهمم که آنها درباره چی صحبت می کنند . اما تنها چیزي که از دهانم می اومد بیرون
همانطور که از سرما می لرزیدم باعث می شد به طور غیر قابل کنترلی با لکنت حرف بزنم.
تو گفتی اون » او کت را کنار در گذاشت « . نیم تنه پوست اونو گرم نگه می داره ، اون خیلی سردشه ، سرما زده است »
جیکوب تا جایی که پهناي چادر اجازه می داد بازوانش را در پهناي « یک جاي گرمتر احتیاج داره ومن اینجا هستم
چادر نگه داشت .
وقتی داشت در اطراف چادر گردش می کرد ، همه لباسهایش را به جز لباس زیرش در آورد، نه پیراهنی، نه کفشی.
« جِ جِ جیک تو ي ي ي یخ میزنی » سعی می کردم توضیح بدم
9 و من مثل تو عذاب به - 8- من در سلامتی می دوم این روزها از شماره هاي 1 »: او با شادي گفت « ! من نه »
« سختی نفس نخواهم کشید
ادوارد خشمگین بود،اما جیکوب حتی یک نگاه هم به او نمی کرد .در عوض جیکوب در پهلوي من آهسته خزید و
شروع کرد زیپ کیسه خواب منو باز کرد .
دستهاي ادوارد ناگهان روي شانه هاي اونو نگه داشت و متوقف کرد . برف در مقابل پوست سیاه جیکوب خیلی سفید
بود.
حفره هاي بینی جیکوب خودنمایی می کرد، بدنش تماس سرما رو پس می زد ، ماهیچه هاي کشیده شده او به طور نا
خود آگاه در بازوانش خم می شد .
« دستاتو بذار تو دستهاي من » : او زیر لب از میان دندانهاش گفت
« دستاتو از دستهاي اون دور کن » : ادوارد عبوسانه گفت
« د د دع وا دعوا ن ن ك ك نید » من درخواست کردم
لرزه اي دیگر بدن منو لرزاند و این احساس می شد که دندانهاي من داره می شکنه چون به شدت به هم می خوردند.
« من مطمئنم که وقتی انگشتاش سیاه بشه و بیفته از تو تشکر خواهد کرد » : جیکوب با خشونت گفت
ادوارد دودل بود سپس دستانش پایین اومد و او برگشت به جاي قبلی اش .
« ! خودتو نگاه کن » : صداش یکنواخت و ترساننده بود

جیکوب با دهان بسته خندید.
و زیپ کیسه خوابو قدري باز کرد ، من با عصبانیت به او نگاه کردم ، تعجبی نبود « ، زود بیا بیرون بلا » : جیکوب گفت
که ادوارد در این حالت واکنش نشان می داد .
« ن ن ن » من سعی کردم اعتراض کنم
« ؟ احمق نباش بلا ! .دوست نداري 10 انگشت داشته باشی » : جیکوب گفت
او بدنشو داخل فضاي نا موجود کیسه خواب جا داد و زیپو پشت سرش بالا کشید .
من نمی تونستم اعتراض بکنم . از این نمی خواستم بیشتر ، او خیلی گرم بود ، بازوهاشو دورم جمع کرد و منو راحت در
مقابل سینه عریانش نگه داشت . گرما قوي بود مانند ، هواي بعد از زیر آب بودن براي طولانی مدت. او ماهیچه هاي
دستش را خم کرد و من مشتاقانه انگشتاي یخ زدمو در برابر پوست او فشار دادم .
« ! خداي من ، تو داري یخ می زنی بلا » : جیکوب غرولند کرد
« م تا تا س س فم »: با لکنت گفتم
یک لرزه دیگر از سرما منو مانند موج حرکت می داد . « سعی کن راحت باشی » او پیشنهاد کرد
« چند دقیقه دیگرحسابی گرم میشی . البته خیلی زود گرمت میشه ، میخاي لباساتو در بیار
ادوارد به سرعت غرید
« این فقط یک حقیقت ساده است ؛ گروه نجات 101 » جیکوب از خودش دفاع کرد
اگر چه با اینکه سعی کرد از او کناره بگیرم ولی بدنم امتناع « ب ب ب بس کن جییک » : من با ناراحتی گفتم
« ه ه هی هیچ ك ك کس ووواقعا به 10 تا انگشت احتیا ج ج ج نددداره » می کرد
« او فقط حسود » : با صداي از خود راضی گفت « راجع به زالوت نگران نباش » جیکوب پیشنهاد داد
« البته که هستم » صداي ادوارد دوباره نرم و تحت کنترل . یک زمزمه موزیکال بود در تاریکی
چطور من آرزو کنم ، تو ضعیف ترین عقیده رو داري ! من می تونستم کاري رو انجام بدم که تو داري براي اون »
« ! انجام می دي! دو رگه
حداقل » . اما سپس میزان صدایش تند شد « این دو موضوع تفکیک شده و مجزا هستند » : جیکوب وضوح گفت
« می تونستی آرزو کنی که این تو بودي
« درسته » ادوارد موافقت کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
لرزیدن من یواش یواش آهسته و . قابل تحمل شد . در حالیکه آنها مشاجره می کردند ، من بلاخره توانستم به
« بله » واضحی صحبت کنم
می خواي که من اونا رو هم برات گرم کنم؟ ، تو » سپس جیکوب در فکر فرو رفت « لبهات هنوز هم آبی هستند »
« فقط مجبوري بپرسی
ادوارد با سختی آهی کشید .
« ! رفتار خودتو درست کن جیک » : من زیر لب گفتم
داخل کیسه خواب گرم و نرم بود . گرماي بدن جیکوب به نظر می رسید از هر طرف متشعشع می شد واین گرما به
خاطر وجود او بود . من چکمه هامو در آوردم و انگشتان پامو در مقابل پایش جا دادم. کمی پرید و سپس سرش رو
پایین تکان داد تا لب داغش رو فشار بده به گوشهاي بی حس من . من توجه کردم که پوست جیکوب یک بوي مشک
جنگلی رو می داد و این بوي زیبایی بود . من متعجب بودم که کالن ها و کوییلیتها چرا بوهاي منتشر شده از هم را
تایید نمی کردند . احتمالا به خاطر پیش داوریهاي آنها بود.
اما هرکسی بوي خوبی براي من داشت .
طوفان زوزه می کشید مثل حمله یک حیوان به چادر، اما این منو حالا نگران نمی کرد ، چون جیکوب تو سرما نبود و
با من بود . من براي نگران شدن راجع به چیزهاي دیگه خیلی خسته بودم.
وقتی بیدار شدم خیلی از درد گرفتگی ماهیچه هام و بدنم آرام شد . همانطور که من گرم می شدم . بخش به بخش
بدن یخ زده ام شل می شد .
جیک ؟ ، من می تونم ازت چیزي بپرسم ، سعی نمی کنم آدم احمقی باشم ، فقط » : زیر لب و خواب آلود گفتم
آنها کلمات مشابهی بودند که او در آشپزخانه من استفاده کرده بود ، چقدر از آن مدت « . صادقانه کنجکاو هستم
گذشته؟
جیکوب پیش خودش با دهان بسته خندید. « حتما »
قانونهاي « چرا اینقدر تو پر مو تري نسبت به دوستانت ؟ اگر من گستاخی کردم تو مجبور نیستی اینو جواب بدي »
آداب معاشرت که گرگینه ها در فرهنگشون به کار می برند ، رو نمی دونستم .
سوال من اونو رنجانده بود . سرشو طوري تکان داد « . به خاطر اینکه موهاي من بلند تر است »: او متعجب بود و گفت
که موهاي نامرتبش حالا تا زیر چانه اش رشد کرده بود و گونه هامو غلغلک می داد. من شگفت زده شده بودم که چرا
« ؟ آیا دوست دار ي پشمالو باشی » ؟ وقتی آنها می خواستند به گروه تعقیب کننده بپیوندند ،موهاشونو کوتاه کردند
او جواب نداد درستی نداد . و درست دراین موقع ادوارد می خندید .

« ! من منظورم فضولی نبود؟ و تو مجبور نیستی به من بگی » . و براي خمیازه کشیدن مکثی کردم « ببخشید »
اوه به هر حال به تو خواهم گفت، من موهامو به خاطر این بلند » : جیکوب یک صداي رنجیده اي درآورد و گفت
« میکردم چون به نظر می رسید که تو وقتی اونا بلند بودند رو دوست داشتی
او شانه هاشو بالا انداخت . « . من گفتم هر دو حالت رو دوست دارم جیک ، و تو احتیاجی نیست ناراحت باشی »
« بیدار نگه داشتن اون امشب خیلی راحته ، راجع اون نگران نباش » : او گفت
من چیز دیگه اي براي گفتن نداشتم .سکوت طولانی شد . پلک هام افتاد و بسته شد .نفسم آهسته و هموارتر شد .
« این درسته ! بخواب عزیزم » : جیکوب نجواکرد
من آهی از روي خشنود کشیدم و تقریبا نیمه بی هوش شدم.
و من ناگهان نکته مخوفو فهمیدم. « سثْ اینجاست » : .ادوارد زیر لب به جیکوب گفت
« عالیه .حالا تو می تونی چشمهاتو روي چیزهاي دیگه اي نگه داري و منم برات از دوست دخترت مراقبت می کنم »
« بس کنید » : ادوارد جواب نداد . اما من با سستی نالیدم
داخل آرام و بی صدا بود ، ولی بیرون باد بی درنگ در میان درختان زوزه می کشید . لرزش چادر خوابیدنو سخت تر
می کرد . پایه ها تند و سریع حرکت می کردند و ملرزیدند. و منو از سطح بیهوشی هر لحظه عقب تر نگه می داشتند .
من نزدیک بود سر بخورم . من احساس بدي داشتم براي گرگ یا پسري که بیرون در برف گیر افتاده بود .
ذهنم سرگردان بود ،همانطور که منتظر بودم خواب منو پیدا کنه. این جاي گرم و کوچک منو به یاد روزهاي اول با
جیکوب می انداخت و من به خاطر می آوردم چطور جیکوب وقتی خورشید جانشین براي من بود استفاده می شد. گرمی
که زندگی خالی منو قابل زندگی می کرد . این براي مدت زمانی بود که من به جیک فکر می کردم و حالا او اینجا بود
و مرا دوباره گرم می کرد.
« ؟ تو چه فکري می کنی » : ادوارد گفت ! « لطفا » هیس
صداش شگفت زده بود. « ؟ چی » : جیکوب نجوا کرد
« ؟ تو فکر می کنی که میتونی فکرتو کنترل کنی » : نجواي آرام ادوارد عصبانی بود
از سرم برو » ، هنوز آرام و دستپاچه و آشفته بود « ! هیچکس نمی گه تو مجبوري گوش کنی » : جیکوب زیر لب گفت
« ! بیرون

من آرزو می کردم که می تونستم ، تو ایده اي نداري !چقدر صداي فانتزي هاي کوچکت بلند مثل این می مونه که »
« ! تو داري آنها را داد می زنی به من
« ! من سعی می کنم صداي ذهنمو پایین نگه دارم » : جیکوب آرام وبا کنایه گفت
یک لحظه کوتاه سکوت برقرار شد .
« من حسودي می کنم به آن » من به سختی با زمزمه، آرام کلمه را بیرون دادم « بله » : ادوارد پاسخ داد
احتمال جفت آوردن یا عدد زوج آوردن در » : جیکوب به طور قاچاقی گفت « فهمیدم این یکی هم مثل آن قبلی بود »
« ؟ شرط بندي خیلی کمه ، اینطور نیست
« در رویاهاي تو » ادوارد با دهان بسته خندید
من همه » جیکوب با لحن طعنه آمیزي « ؟ تو می دونی او هنوز هم می تونه تصمیمشو عوض کنه » : به ادوارد گفت
« کاري میتونم براش انجام بدم ، البته بدون کشتنش
« ! برو بخواب جیکوب داري رو اعصاب من راه می ري » : ادوارد گفت
« من فکر می کنم که واقعا خیلی راحتم »
ادوارد جواب نداد.
خیلی دنبال این بودم که صحبتهاي اونها رو متوقف کنم ولی مثل اینکه من آنجا نبودم . مکالمه انجام می شود براي
من روي یک کیفیت رویا مانند . من اصلا مطمئن نبودم که بیدارم .
« شاید من بودم » : بعد از مدتی جواب سوالی رو که من نشنیده بودم را ادوارد داد
« ؟ اما آیا تو صادق هستی »
میزان صداي ادوارد منو شگفت زده کرد که من داشتم یک جوك رو از دست « ! تو می توانی همیشه بپرسی و ببینی »
می دادم ؟
بسیار خوب تو داخل سرم رو ببین. تو هم اجازه بده داخل سرت رو امشب ببینم . واقعا این عادلانه » : جیکوب گفت
« است
« ؟ سر تو پر از سوال است ، کدام یکی رو می خواي من جواب بدم »
حسادت... این داره واقعا تو رو می خوره . تو آنطور که به نظر می رسی نمی تونی در مورد خودت مطمئن باشی! مگر »
« اینکه واقعا احساسی نداشته باشی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بیشتر سرگرم شد . ، « البته ، همینه » : ادوارد موافقت کرد
درست این حالا خیلی بده که من به سختی صدامو کنترل می کنم . البته این درست زمانی بدتره که » : جیکوب گفت
« . وقتی اون از من دوره و با توِ ، نمی تونم اونو ببینم
« ؟ تو به اون همه زمانها فکر می کنی ؟ ، آیا وقتی اون با تو نیست سخت تمرکز کنی » : جیکوب نجواکرد
ذهن من به کاملی ذهن تو کار » . به نظر می رسید مصمم و صادقانه جواب میدهد « ! بله و نه » : ادوارد گفت
نمی کنه ، من می تونم فکر خیلی از بیشتر چیزها رو در یک زمان بکنم . این به این معنی است که من همیشه قادرم
« . به تو فکر کنم . همیشه قادرم منحرف بشم هر جا که ذهن او هست
براي دقیقه اي آنها هر دو آرام بودند.
« بله من حدث می زنم که اون اغلب راجع به تو فکر می کنه » : ادوارد در جواب فکر جیکوب زیر لب زمزمه کرد
خیلی بیشتر از چیزي که من دوست دارم او نگران که تو خوشحال نیستی . نگو که تو اینو نمی دونی؟ نه اینکه تو »
« ؟ ازاین استفاده نمی کنی
من مجبورم از هرچیزي را که می توانم استفاده کنم ، من با مزیتهاي تو کار نمی کنم » : جیکوب زمزمه کرد
« . ،مزیتهایی مثل شناخت اون که اون عاشق توست
« این کمک می کنه » ادوارد با یک صداي مهربانه موافقت کرد
« ! او عاشق منم هست ؛ او هم خوب می دونی » جیکوب مخالف بود
ادوارد جواب نداد.
» ! اما او نمی دونه اینو » جیکوب آه کشید
« ! من نمی تونم بگم که تو شایسته اي » : ادوارد گفت
« ؟ این تو رو آزار میده؟ تو آرزو می کردي که می تونستی ببینی اون به چی فکر می کنه »
آره و نه ،اون موضوع رو از این راه دوست داره . اگر چه این منو بعضی موقعها دیوونه می کنه .ولی من ترجیح »
« می دم او خوشحال باشه
باد اطراف چادر را مثل زمین لرزه تکان می داد ، بازوان جیکوب محافظانه دور من سفت بسته شده بودند .
مرسی ، امتیاز شرط بندیمون یک هیچ . من فرض می کنم که از اینکه تو اینجا هستی خوشحالم » ادوارد نجوا کرد
« ! جیکوب

« ؟ منظورت اینه که به اندازه اي که دوست دارم تو رو بکشم ، خوشحالی از اینکه بلا گرم ! درسته »
« ؟ این یک جور صلح ناخوشایند ، اینطور نیست »
من می دونم که تو یک حسود دیوونه اي ، مثل اون چیزي که » : نجواي جیکوب به طور ناگهانی از خود راضی بود
« من هستم
من یک چنین احمق نیستم که حریفم رو عصبانی کنم یا شمشیرم رو از رو ببندم و این کمکی به تو » : ادوارد گفت
« ! نمی کنه
« . تو صبورتر از آن چیزي هستی که من هستم » : جیکوب گفت
« ! من باید یک صدسالی وقت داشته ام براي بدست آوردن بلا ، یکصد سال انتظار براي بلا »
« ؟ خب .... در این مورد تو تصمیم داري که نقش یک مرد صبور و خیلی خوب رو بازي کنی » : جیکوب گفت
وقتی من می دیدم چقدر این به او صدمه می زد که انتخابشو بکنه . این یک مشکل معمولی نیست براي کنترل ، »
من می تونم در دلم نگه دارم یا خاموشش کنم احساس کمتر تمدن یافته ام رو واین براي تو ممکن بیشترین زمان
« آسان منصفانه رو داشته باشه ، بعضی موقعها من فکر می کنم که او از طریق من می بینه اما من مطمئن نیستم
من فکر کنم تو واقعا نگران بوده اي که اگر تو واقعا مجبور کنی اونو که انتخاب کنه ،ممکن است تورا » : جیکوب گفت
« ؟ انتخاب نکنه
این یک قسمتی از آن بود . بله یک قسمتی از آن بود ولی یک قسمت کوچک . ما هم » ادوارد فورا جواب نداد
لحظه هاي شک و تردید داریم . بیشتر من نگران بودم که او به خودش صدمه بزنه و سعی کنه که دزدکی یک راهی
رو براي دیدن تو پیدا کنه ! بعد از اینکه من قبول کردم که بیشتر یا کمتر با تو در امان بود . به همان سالمی که حالا
« . هست . به نظر می رسه که این بهترین تحریک است که اونو به سمت بی نهایت متوقف می کنه
« ! اوه من همه این چیزها رو به اون می گم ولی اون هیچ وقت منو باور نکرده » : جیکوب گفت
به نظر می رسید که ادوارد در حال خندیدن بود . « می دونم »
« ؟ تو فکر می کنی همه چی رو می دونی » : ادوارد نجوا کرد
ادوارد گفت ولی صداش نا مطمئن بود. « من آینده رو نمی دونم »
یک توقف طولانی به وجود آمد .
« ؟ اگر او تصمیمشو عوض می کرد چی کار می کردي » : جیکوب پرسید

« من نمی دونم » ادوارد جواب داد
به توانایی ادوارد « ؟ تو سعی می کنی منو بکشی » : جیکوب با دهان بسته خندید و دوباره طعنه آمیز به آرامی و گفت
براي انجام آن کار شک داشت .
« نه »
« ؟ چرا نه » صداي جیکوب هنوز طعنه داشت
« ؟ تو فکر می کنی من می تونم به او صدمه بزنم با این کار » : ادوارد گفت
بله تو درست می گی .من می دونم این درسته .اما بعضی موقعها » جیکوب دودل بود براي یک ثانیه و سپس آه کشید
« .... بعضی موقعها این یک ایده فریبنده است
و او عاقبت موافقت کرد . « درسته » جیکوب صورتشو به کیسه خواب براي خاموش کردن خنده اش فشار داد
چه رویاي عجیبی بود!من شگفت زده بودم که این چه باد بی رحمی بود که همه اون حرفها رو نجوا تصور کنم . باد
فقط جیغ می کشید .
بعد از یک لحظه خاموشی و هیچ نشانه اي از شوخ طبعی در « ؟ این شبیه چیه ؟از دست دادن او » : جیکوب پرسید
صداي گرفته اش نبود.
« این خیلی سخت براي من که راجع به این مورد صحبت کنم » : ادوارد گفت
جیکوب منتظر شد .
دو زمان مختلف وجود داشتند که من فکر می کردم به آن .ادوارد صحبت می کرد و هر کلمه را فقط یک مقدار آرام تر
بار اول وقتی که فکر می کردم من می تونم اونو ترك کنم ، این تقریبا غیرقابل تحمل » . از حد نرمال بیان می کرد
بود . به خاطر اینکه من فکر می کردم او منو فراموش خواهد کرد و این مثل این بود که من زندگی او را اصلا لمس
نکرده ام . براي بیشتر از 6 ماه من قادر بودم دور بمونم . من قول داده بودم که دوباره مزاحمش نمی شم این داشت
میسر می شدمن داشتم دعوا می کردم اما می دونستم که من برنده نخواهم شد . براي اینکه درستی این مسئله رو
بررسی کنم برگشتم . با خودم گفتم که اگر اونو خوشحال ببینم ازش دور میشم ، این چیزي بود که فکرش رو
« . میکردم
اما او خوشحال نبود و من ماندم . این چیزي است که او چطور منو براي با ماندن متقاعد کرد . تو قبلا متعجب بودي »
راجع به این مسئله . چی می تونست منو احتمالا تحریک کنه؟ چه احساس می کرد او به طور غیر لازم ، گناهکار! .

او به من یاد آوري کرد که چه اتفاقاتی براي او افتاد براي او وقتی من رفتم و چی میشه هنوز اگه من اونو ترك کنم .او
احساس وحشتناکی می کنه راجع به پرورش دادن این فکر . اما اون درست می گفت من هرگز قادر نبودم که احساس
« . اونو تنظیم یا ترکیب کنم. اما من هرگز دست از کوشش برنمی دارم
جیکوب پاسخی نداد براي یک لحظه ،گوش دادن به طوفان یا تشخیص دادن آنچه که می شنید . من نمی دونستم
کدوم
« ؟ زمان دیگر ، وقتی توفکر کردي اون مرده » : جیکوب با زمزمه گفت
« بله » ادوارد جواب داد
این احتمالا احساس خواهد شد مثل تو ،نخواهد شد؟ راهی که تو مارو درك کردي ، دیدي ، تو نباید قادر باشی او را »
« به عنوان بلا ببینی ، اما بلا چیزي بیشتر از اینهاست
« این چیزي نبود که من پرسیدم » : جیکوب گفت
من نمی تونم به تو بگم که این چه حسی بود ؟ براي این فاجعه لعتی وجود » صداي ادوارد سریع و سخت برگشت
« . ندارد
بازوان جیکوب اطراف من خم شد .
اما تو رفتی براي اینکه تو نمی خواستی اونو تبدیل به یک خون آشام بکنی. تو می خواستی اون یک » : جیکوب گفت
« انسان باشد
جیکوب من براي بار دوم بود که فهمیدم که من عاشق او هستم .من می دونستم که فقط » : ادوارد آرام صحبت کرد
4 تا امکان وجود دارد : اولین پیشنهاد : براي بلا اگر او احساس قوي به من نداشت بهترین بود . اگر او از من
می گذشت و نمی ایستاد من قبول می کردم اینو اگرچه این هرگز عوض نمی کرد راهی رو که من احساس می کردم .
تو فکر می کنی به من به یک سنگ زنده سخت و سردم این درسته ما اینجوري هستیم . و این خیلی نادر است براي
ما که یک تغییر واقعی رو تجربه کنیم . وقتی آن اتفاق می افتد ، همانطور که بلا وارد زندگی من شد ،این یک تغییر
« دائمی و برگشت ناپذیر است
دومین پیشنهاد : اونی که من اساسا انتخاب کرده ام . اینکه با او بمونم در میان زندگی انسانی او واین ایده خوبی نبود »
براي اون هدر دادن زندگی انسانیش با کسی که نمی تونست مثل یک انسان باشه با اون . اما این پیشنهادي بود که
من می تونستم آسون تر با اون مواجه بشم . دانستن همه چیزهاي درپیش ، وقتی اون مرد ، من هم یک راهی براي
مردن پیدا می کنم. 70 سال این به نظر من زمان خیلی خیلی کوتاهی می آمد . اما این ثابت شد که خیلی خطرناك
براي اون که زندگی کنه این چنین نزدیک در مجاورت با دنیاي من. این به نظر می اومد مثل هر چیزي می تونه غلط

پیش بره یا خمار کنه مارو. منتظربودن براي اشتباه پیش رفتن من وحشتناك بود که من آن 60 سال رو نخواهم داشت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
اگر پیش او بمانم نزدیک او وقتی او یک انسان بود .
بنابراین من مورد سوم را انتخاب کردم که بدترین اشتباه زندگی طولانی من از آب در اومده ، همانطور که تو می دونی
من انتخاب کردم که خودم زندگی اونو بدست بیاورم . امیدوار بودن براي مجبور کردن او به اولین پیشنهاد ! واین خیلی
« . نزدیک بود که هردوي مارا به کشتن دهد
من چه کار باید می کردم ، چهارمین انتخاب؟ این چیزي بود که اون می خواست حداقل او فکر می کنه که او اینو »
انجام می دهد . من سعی کرده ام تا اونو به تاخیر بیندازم ، اما او خیلی کله شق تو اینو می دونی،من خوش شانس
« . خواهم بود که اینو بیشتر از 6ماه کشش بدهم .اما او یک وحشتی از پیر شدن داره و تولدش در سپتامبر
« من انتخاب اول رو دوست دارم » : جیکوب زمزمه کرد
ادوارد پاسخ نداد.
تو دقیقا می دونی که من چقدر نفرت دارم از اینکه اینو قبول کنم . اما من می توانم » : جیکوب آهسته زیر لب گفت
« ببینم که تو عاشق اون هستی و به روش خودت اونو دوست داري . من نمی تونم بیشتر از این بحث کنم
این مسلم است .من فکر نمی کنم که تو باید در اولین پیشنهاد تسلیم بشی ، هنوز من فکر می کنم که یک شانس »
خیلی خوبی وجود دارد که اون حالش خوبه ، بعد از مدتی .تو می دونی اگر از یک صخره نپریده بود در ماه مارچ و اگر
منتظر مانده اي یک 6 ماه دیگر براي بررسی کردن خوشحال بودن اون، تو ممکنه اونو به طور منصفانه خوشحال ببینی
« ! من یک طرح بازي دارم
« شاید این طرح کار کرده است . و این نقشه خوب از فکرت بیرون آمده » : ادوارد با دهان بسته خندید
براي یکسال بده به من بل _ ادوارد » . ناگهان او خیلی سریع لغتها درهم پیچید « ، .... بله ، اما » : جیک آهی کشید
من واقعا فکر می کنم که می تونم اونو خوشحال کنم .او کله شق ،اونو هیچکس بهتر از من نمی شناسه . اما او توانایی
خوب شدن را خواهد داشت و نکته مهم تر اینکه او می تواندیک انسان باشد در کنار چارلی و رِنه و او می تواند رشد
« ! کند و بچه داشته باشد و ......بلا باشد
تو آنقدر عاشق او هستی که مجبوري مزیت هاي این طرح رو ببینی ، او فکر می کنه که تو خود خواه نیستی !آیا تو »
«. واقعا اینجور هستی؟ می تونی فکر کنی به این ایده که من بهتر خواهم بود براي او نسبت به اون چیزي که تو هستی
من فکر این رو کرده ام ، در بعضی جاها تو بهتر و مناسبتر خواهی بود براي او نسبت به » ادوارد به آرامی پاسخ داد
انسانهاي دیگر. بلا می تواند کمی مراقبت کند و تو به اندازه کافی قوي هستی که حمایت کنی اونو بیشتر از خودش و
از هرچیزي که توطئه می کند درمقابل اون . تو این کارو قبلا انجام داده اي و من مدیون تو خواهم بود براي آن براي
مدتی که من زندگی می کنم براي همیشه هرچه که اول پیش آید .

من حتی از آلیس خواسته ام اگر می تونه ببیند که اگر بلا با تو بهتر خواهد بود،البته اون نمی تونه تو رو ببینه .و سپس
اطمینان بلا از تعقیب او،حالا. اما من اینقدرها هم احمق نیستم که دوباره یک همچین اشتباهی رو بکنم ،که قبلا
« ! کرده ام ،جیکوب
من سعی نخواهم کرد که مجبور کنم اون رو به انتخاب پیشنهاد اول ، دوباره و تا هر زمانی که او بخواهد من اینجا »
« هستم
« ؟ و اگر او تصمیم بگیره که منو می خواهد » : جیکوب با تردید گفت
و من اجازه « بسیار خوب با اینکه احتمال بردن این شرط براي تو کم است، ولی من این شانسو به تو خواهم داد »
می دم که اون بره .
« ؟ فقط همین »
در حسی که هرگز به او نشان نداده ام ،چقدر این سخت است براي من ، بله اما من منتظر خواهم بود. » : ادوارد گفت
تو می بینی جیکوب ،تو ممکن است روزي اونو ترك کنی ،مثل سام و امیلی. تو هیچ گزینه اي نخواهی داشت . ومن
« همیشه در دیده بانی منتظر خواهم بود ، و امیدوار بودن براي اینکه این اتفاق بیفتد
بسیار خوب ، تو بیشتر از اون چیزي که من انتظار داشتم صادق بوده اي .متشکرم ادوارد براي اینکه » : جیکوب گفت
« اجازه دادي من در ذهن تو باشم
همانطور که گفتم ،من به طور غریبی احساس سپاسگذاري می کنم براي وجود یا حضور تو در زندگی » : ادوارد گفت
« امشب او
این حداقل کاري بود که من می توانستم انجام بدم .جیکوب تو می دونی ،اگر این حقیقت نداشت که ما دشمنان »
طبیعی هستیم و تو همیشه سعی می کنی دلیل رو براي وجود وهستی به سرقت ببري. من ممکن است واقعا تو رو
« . دوست داشته باشم
شاید اگر تو یک خون آشام منزجر کننده نبودي که داره نقشه می کشه شیره زندگی دختري رو بمکه که من »
« عاشقشم ،خوب ،آن وقت مساوي بودیم باهم
« ؟ می تونم من از تو چیزي بپرسم » ادوارد با دهان بسته خندید
« ؟ چرا می خواهی بپرسی » : جیکوب گفت
اگر تو فکر اونو بکنی فقط می تونم بشنوم . این فقط یک داستانی که به نظر می رسه بلا بی میل است » : ادوارد گفت
« ؟ که به من درباره آن چیزي بگه و درباره روزهاي دیگه ! چیزي راجع به همسر سوم

« ؟ راجع به چی »
ادوارد پاسخی نداد . گوش دادن به قصه اي در ذهن جیکوب و من فقط صداي هیس اونو در تاریکی شنیدم.
« ؟ چی » : جیکوب دوباره پرسید
البته ! من ترجیح می دهم یا آرزو می کردم بزرگترهاي تو آن قصه را براي خودشان ». ادوارد در تلاطم بود « البته »
« نگه داشته بودند.جیکوب
جیکوب دست انداخته بود اونو . « تو دوست نداري انگلها رنگ شده باشند به عنوان مردان بد »
درباره این قسمت من واقعا نمی تونم کم توجهی بکنم.تو نمی تونی حدث بزنی که شخصیت بلا با اون شناخته »
« ! خواهد شد
« . اوه !سومین همسر ! بسیار خوب من منظورت رو فهمیدم » : جیکوب یک دقیقه مکث کرد و گفت
او می خواهد آنجا باشد در آن مکان مسطح . انجام دادن هر چیز کمی که اون می تونه ، همانطور که او توضیح
می دهد ،مشغول به فعالیت می شود . او آه کشید ، واین دلیل دومی بود براي ماندن من با او فردا.او یک مبتکر کاملی
است، وقتی که چیزي رو می خواهد.
تو می دونی که برادر ارتشی تو این ایده را به او داده به اندازه اي که فقط یک داستان می تواند این کار رو انجام دهد.
« هیچ جهات مشترکی نیست که ضرر داشته باشد » ادوارد نجوا کرد
» ؟ اولین تابش نور یا ما منتظر باشیم تا بعد از جنگ »
آنها هردو در حال فکر کردن بودند
آنها گفتند وبه آرامی با هم و خندیدند . « اولین پرتو روشنایی نور »
« . از لحظه لذت ببر » ، ادوارد زمزمه کرد « ! خوب خوابیدي جیک »
کاملا دوباره سکوت بود و چادر آرام بود براي چند دقیقه اي و به نظر می رسید که باد تصمیم گرفته کوتاه بیاید با ما
بعد از این همه مدت.و داشت تسلیم جنگ می شد.
« . من منظورم این نبود » ، به نرمی ادوارد غرید
« . متاسفم تو می تونی ترك کنی ، تو می تونی یک مقدار تنهایی بدي به ما »: جیکوب نجوا کرد
« ؟ دوست داري که من کمکت کنم تو بخوابی جیکوب » ادوارد پیشنهاد می داد

« تو می تونی سعی کنی » : جیکوب خیلی خونسرد گفت
« . دوباره منو وسوسه نکن خیلی زیاد ،گرگ!صبر من آنقدرها هم کامل نیست »
« من ترجیح می دهم که حالا حرکت نکنم ،اگر تو تصمیم نداري » . جیکوب یک خنده اي کرد
ادوارد شروع کرد با خودش زمزمه کردن ، بلند تر از حد معمول سعی کردن در بیرون کشیدن افکار جیکوب .من اینطور
فرض کردم .اما این یک لا لایی خواندن براي من بود و او زمزمه می کرد و علی رغم ناراحتی روینده من با این رویا
نجوا شد.من بیشتر در بیهوشی عمیق فرو رفتم .داخل رویاهایی که احساس منو بهتر می کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
باد چادر را دوباره تکان داد و منم با اون تکان می خوردم .
درجه هوا داشت پایین می اومد . ازمیان پایین کیسه خواب و ژاکتم می تونستم پایین اومدن اونو احساس کنم ، من
کاملاً لباس پوشیده بودم . چکمه هاي پیاده رویم در سرجاش ، هنوز بندش بسته بود . دیگه هیچ فرقی نمی کرد که
چقدر می تونه هوا سرد باشه ؟ بیرون درجه هوا از این هم پایین تر بیاید . چقدر می تونست سردتر بشه؟ .
من مجبور بودم لغتها رو از میان تق تق کردن دندانهام بگم. « ؟ سا ا ا ع ع ع عت چ چ چ چ ند د ده »
« ساعت 2 است » : .ادوارد جواب داد
ادوارد تا حد امکان دورتر از من نشسته بود ، در جاي محدود و تنگ. هراسان از اینکه نفسهاي سردش به من بخوره .
براي دیدن چهره او آنجا خیلی تاریک بود ،اما صداي گرمش توام با نگرانی ، دودلی و نا امیدي بود .
« ... شاید »
« نه من خو خو خوبم وا وا وا قعا . من نمی خوا خوا م بیرون برم »
براي یک زمان کوتاه او سعی می کرد منو به حرف بگیره. اما من ترسیده بودم از اینکه بخوام پناهگاهم رو ترك کنم .
درسته که اینجا هوا خیلی سرد بود ولی حداقل از طوفان حفاظت شده بود . می تونستم تصور کنم چقدر بد بود اگر ما
آلان در حال راه رفتن بودیم در میان طوفان و این تمام تلاشهاي امروز بعدازظهرما رو هدر می داد . وقتی طوفان به
پایان می رسید ما وقت کافی خواهیم داشت که دوباره خودمان را آماده کنیم . چه اتفاقی می افتاد اگر طوفان تمام
نمی شد . الان هیچ حسی براي حرکت نداشتم .من می تونم یک شب رو هم در سرما بلرزم .
من نگران بودم رد پایی که من به جا گذاشته بودم ،گم شده باشد ! اما او قول داد که رد پاها براي آمدن هیولاها هنوز
آشکارخواهد بود.
« ؟ چه کاري می تونم بکنم » او تقریبا خواهش می کرد

من فقط سرمو تکان دادم .
بیرون در برف . ناشادمانه جیکوب غرمی زد.
« ! اااااززز اییییننجااا بببببرو » : من دوباره دستور دادم
خوب بدنش به اندازه کافی مجهز هست که بتونه با طوفان » : ادوارد تذکر داد « او فقط راجع به تو نگران »
« برخورد کنه
می خواستم بگم که او باید اینجارو ترك کنه ، اما نمی تونستم اینو از بین دندانهام عبور بدم « ! ي ي ي ي ي ي ي »
تقریبا زبانم از کار افتاده بود . حداقل جیکوب به نظر می رسه خوب براي برف مجهز شده . حتی بهتر از دیگران در
گروه تعقیب کننده با نیم تنه پوست ضخیم و بلند و زبرش و من متعجب بودم که چرا این جور بود.
با صداي تیز سابیده شده ..... جیکوب ناله اي کرد !
ادوارد غر می زد ، خیلی مضطرب و با ادب بیشتر براي اعتراض به جیکوب . « ؟ تو از من می خواهی چی کار کنم »
اونو حملش کنم در توي این طوفان؟ من نمی بینم که تو براي خودت هم بتوانی مفید باشی . چرا نمی ري تو یک »
« ؟ جاي گرمتر یا یک همچین چیزي
از روي ناله ادوارد و غرش خفه باد در بیرون چادر ، اعتراض کردم . من نتونستم کسی رو « من خو خو خو بم »
متقاعد کنم . باد چادرو تکان می داد و من در هماهنگی با اون می لرزیدم . گوشهامو در مقابل صداي زوزه و غرش
مانند باد پوشاندم . ادوارد ابروهاش رو درهم کشید .
« این بدترین ایده اي بود که من شنیده بودم » خیلی بلند فریاد زد « ! این واقعا لازم بود » : به سختی زیر لب گفت
« ! بهتر از چیزي که تو پیش آوردي » . جیکوب پاسخ داد
« ! برو یک جاي گرمترو بگیر » صداي انسانیش منو از جا پراند
« که من اس. برنارد نیستم » : جیکوب غرغر کرد و گفت
من صداي زیپ اطراف چادر که به سرعت کشیده شد پایین را شنیدم. جیکوب سر خود را از میان کوچکترین جاي باز
چادر که می تونست از عهده اش بر بیاد سر داد داخل . در حالیکه هوا در اطراف او در جریان بود ، مقداري از دانه هاي
برف تو چادر اومد.من لرزیدم .
فقط کتت رو بهش بده و برو » : همانطور که جیک زیپ چادر را می بست ادوارد می گفت « من اینو دوست ندارم »
« بیرون

به اندازه کافی براي دیدن اجسام چشماهمو تنظیم کردم . جیکوب داشت نیم تنه پوست رو حمل می کرد و اونو روي
یک درخت نزدیک چادر آویزان کرد .
«  و و و و »: من سعی کردم بفهمم که آنها درباره چی صحبت می کنند . اما تنها چیزي که از دهانم می اومد بیرون
همانطور که از سرما می لرزیدم باعث می شد به طور غیر قابل کنترلی با لکنت حرف بزنم.
تو گفتی اون » او کت را کنار در گذاشت « . نیم تنه پوست اونو گرم نگه می داره ، اون خیلی سردشه ، سرما زده است »
جیکوب تا جایی که پهناي چادر اجازه می داد بازوانش را در پهناي « یک جاي گرمتر احتیاج داره ومن اینجا هستم
چادر نگه داشت .
وقتی داشت در اطراف چادر گردش می کرد ، همه لباسهایش را به جز لباس زیرش در آورد، نه پیراهنی، نه کفشی.
« جِ جِ جیک تو ي ي ي یخ میزنی » سعی می کردم توضیح بدم
9 و من مثل تو عذاب به - 8- من در سلامتی می دوم این روزها از شماره هاي 1 »: او با شادي گفت « ! من نه »
« سختی نفس نخواهم کشید
ادوارد خشمگین بود،اما جیکوب حتی یک نگاه هم به او نمی کرد .در عوض جیکوب در پهلوي من آهسته خزید و
شروع کرد زیپ کیسه خواب منو باز کرد .
دستهاي ادوارد ناگهان روي شانه هاي اونو نگه داشت و متوقف کرد . برف در مقابل پوست سیاه جیکوب خیلی سفید
بود.
حفره هاي بینی جیکوب خودنمایی می کرد، بدنش تماس سرما رو پس می زد ، ماهیچه هاي کشیده شده او به طور نا
خود آگاه در بازوانش خم می شد .
« دستاتو بذار تو دستهاي من » : او زیر لب از میان دندانهاش گفت
« دستاتو از دستهاي اون دور کن » : ادوارد عبوسانه گفت
« د د دع وا دعوا ن ن ك ك نید » من درخواست کردم
لرزه اي دیگر بدن منو لرزاند و این احساس می شد که دندانهاي من داره می شکنه چون به شدت به هم می خوردند.
« من مطمئنم که وقتی انگشتاش سیاه بشه و بیفته از تو تشکر خواهد کرد » : جیکوب با خشونت گفت
ادوارد دودل بود سپس دستانش پایین اومد و او برگشت به جاي قبلی اش .
« ! خودتو نگاه کن » : صداش یکنواخت و ترساننده بود
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
جیکوب با دهان بسته خندید.
و زیپ کیسه خوابو قدري باز کرد ، من با عصبانیت به او نگاه کردم ، تعجبی نبود « ، زود بیا بیرون بلا » : جیکوب گفت
که ادوارد در این حالت واکنش نشان می داد .
« ن ن ن » من سعی کردم اعتراض کنم
« ؟ احمق نباش بلا ! .دوست نداري 10 انگشت داشته باشی » : جیکوب گفت
او بدنشو داخل فضاي نا موجود کیسه خواب جا داد و زیپو پشت سرش بالا کشید .
من نمی تونستم اعتراض بکنم . از این نمی خواستم بیشتر ، او خیلی گرم بود ، بازوهاشو دورم جمع کرد و منو راحت در
مقابل سینه عریانش نگه داشت . گرما قوي بود مانند ، هواي بعد از زیر آب بودن براي طولانی مدت. او ماهیچه هاي
دستش را خم کرد و من مشتاقانه انگشتاي یخ زدمو در برابر پوست او فشار دادم .
« ! خداي من ، تو داري یخ می زنی بلا » : جیکوب غرولند کرد
« م تا تا س س فم »: با لکنت گفتم
یک لرزه دیگر از سرما منو مانند موج حرکت می داد . « سعی کن راحت باشی » او پیشنهاد کرد
« چند دقیقه دیگرحسابی گرم میشی . البته خیلی زود گرمت میشه ، میخاي لباساتو در بیار
ادوارد به سرعت غرید
« این فقط یک حقیقت ساده است ؛ گروه نجات 101 » جیکوب از خودش دفاع کرد
اگر چه با اینکه سعی کرد از او کناره بگیرم ولی بدنم امتناع « ب ب ب بس کن جییک » : من با ناراحتی گفتم
« ه ه هی هیچ ك ك کس ووواقعا به 10 تا انگشت احتیا ج ج ج نددداره » می کرد
« او فقط حسود » : با صداي از خود راضی گفت « راجع به زالوت نگران نباش » جیکوب پیشنهاد داد
« البته که هستم » صداي ادوارد دوباره نرم و تحت کنترل . یک زمزمه موزیکال بود در تاریکی
چطور من آرزو کنم ، تو ضعیف ترین عقیده رو داري ! من می تونستم کاري رو انجام بدم که تو داري براي اون »
« ! انجام می دي! دو رگه
حداقل » . اما سپس میزان صدایش تند شد « این دو موضوع تفکیک شده و مجزا هستند » : جیکوب وضوح گفت
« می تونستی آرزو کنی که این تو بودي
« درسته » ادوارد موافقت کرد

لرزیدن من یواش یواش آهسته و . قابل تحمل شد . در حالیکه آنها مشاجره می کردند ، من بلاخره توانستم به
« بله » واضحی صحبت کنم
می خواي که من اونا رو هم برات گرم کنم؟ ، تو » سپس جیکوب در فکر فرو رفت « لبهات هنوز هم آبی هستند »
« فقط مجبوري بپرسی
ادوارد با سختی آهی کشید .
« ! رفتار خودتو درست کن جیک » : من زیر لب گفتم
داخل کیسه خواب گرم و نرم بود . گرماي بدن جیکوب به نظر می رسید از هر طرف متشعشع می شد واین گرما به
خاطر وجود او بود . من چکمه هامو در آوردم و انگشتان پامو در مقابل پایش جا دادم. کمی پرید و سپس سرش رو
پایین تکان داد تا لب داغش رو فشار بده به گوشهاي بی حس من . من توجه کردم که پوست جیکوب یک بوي مشک
جنگلی رو می داد و این بوي زیبایی بود . من متعجب بودم که کالن ها و کوییلیتها چرا بوهاي منتشر شده از هم را
تایید نمی کردند . احتمالا به خاطر پیش داوریهاي آنها بود.
اما هرکسی بوي خوبی براي من داشت .
طوفان زوزه می کشید مثل حمله یک حیوان به چادر، اما این منو حالا نگران نمی کرد ، چون جیکوب تو سرما نبود و
با من بود . من براي نگران شدن راجع به چیزهاي دیگه خیلی خسته بودم.
وقتی بیدار شدم خیلی از درد گرفتگی ماهیچه هام و بدنم آرام شد . همانطور که من گرم می شدم . بخش به بخش
بدن یخ زده ام شل می شد .
جیک ؟ ، من می تونم ازت چیزي بپرسم ، سعی نمی کنم آدم احمقی باشم ، فقط » : زیر لب و خواب آلود گفتم
آنها کلمات مشابهی بودند که او در آشپزخانه من استفاده کرده بود ، چقدر از آن مدت « . صادقانه کنجکاو هستم
گذشته؟
جیکوب پیش خودش با دهان بسته خندید. « حتما »
قانونهاي « چرا اینقدر تو پر مو تري نسبت به دوستانت ؟ اگر من گستاخی کردم تو مجبور نیستی اینو جواب بدي »
آداب معاشرت که گرگینه ها در فرهنگشون به کار می برند ، رو نمی دونستم .
سوال من اونو رنجانده بود . سرشو طوري تکان داد « . به خاطر اینکه موهاي من بلند تر است »: او متعجب بود و گفت
که موهاي نامرتبش حالا تا زیر چانه اش رشد کرده بود و گونه هامو غلغلک می داد. من شگفت زده شده بودم که چرا
« ؟ آیا دوست دار ي پشمالو باشی » ؟ وقتی آنها می خواستند به گروه تعقیب کننده بپیوندند ،موهاشونو کوتاه کردند
او جواب نداد درستی نداد . و درست دراین موقع ادوارد می خندید .

« ! من منظورم فضولی نبود؟ و تو مجبور نیستی به من بگی » . و براي خمیازه کشیدن مکثی کردم « ببخشید »
اوه به هر حال به تو خواهم گفت، من موهامو به خاطر این بلند » : جیکوب یک صداي رنجیده اي درآورد و گفت
« میکردم چون به نظر می رسید که تو وقتی اونا بلند بودند رو دوست داشتی
او شانه هاشو بالا انداخت . « . من گفتم هر دو حالت رو دوست دارم جیک ، و تو احتیاجی نیست ناراحت باشی »
« بیدار نگه داشتن اون امشب خیلی راحته ، راجع اون نگران نباش » : او گفت
من چیز دیگه اي براي گفتن نداشتم .سکوت طولانی شد . پلک هام افتاد و بسته شد .نفسم آهسته و هموارتر شد .
« این درسته ! بخواب عزیزم » : جیکوب نجواکرد
من آهی از روي خشنود کشیدم و تقریبا نیمه بی هوش شدم.
و من ناگهان نکته مخوفو فهمیدم. « سثْ اینجاست » : .ادوارد زیر لب به جیکوب گفت
« عالیه .حالا تو می تونی چشمهاتو روي چیزهاي دیگه اي نگه داري و منم برات از دوست دخترت مراقبت می کنم »
« بس کنید » : ادوارد جواب نداد . اما من با سستی نالیدم
داخل آرام و بی صدا بود ، ولی بیرون باد بی درنگ در میان درختان زوزه می کشید . لرزش چادر خوابیدنو سخت تر
می کرد . پایه ها تند و سریع حرکت می کردند و ملرزیدند. و منو از سطح بیهوشی هر لحظه عقب تر نگه می داشتند .
من نزدیک بود سر بخورم . من احساس بدي داشتم براي گرگ یا پسري که بیرون در برف گیر افتاده بود .
ذهنم سرگردان بود ،همانطور که منتظر بودم خواب منو پیدا کنه. این جاي گرم و کوچک منو به یاد روزهاي اول با
جیکوب می انداخت و من به خاطر می آوردم چطور جیکوب وقتی خورشید جانشین براي من بود استفاده می شد. گرمی
که زندگی خالی منو قابل زندگی می کرد . این براي مدت زمانی بود که من به جیک فکر می کردم و حالا او اینجا بود
و مرا دوباره گرم می کرد.
« ؟ تو چه فکري می کنی » : ادوارد گفت ! « لطفا » هیس
صداش شگفت زده بود. « ؟ چی » : جیکوب نجوا کرد
« ؟ تو فکر می کنی که میتونی فکرتو کنترل کنی » : نجواي آرام ادوارد عصبانی بود
از سرم برو » ، هنوز آرام و دستپاچه و آشفته بود « ! هیچکس نمی گه تو مجبوري گوش کنی » : جیکوب زیر لب گفت
« ! بیرون

من آرزو می کردم که می تونستم ، تو ایده اي نداري !چقدر صداي فانتزي هاي کوچکت بلند مثل این می مونه که »
« ! تو داري آنها را داد می زنی به من
« ! من سعی می کنم صداي ذهنمو پایین نگه دارم » : جیکوب آرام وبا کنایه گفت
یک لحظه کوتاه سکوت برقرار شد .
« من حسودي می کنم به آن » من به سختی با زمزمه، آرام کلمه را بیرون دادم « بله » : ادوارد پاسخ داد
احتمال جفت آوردن یا عدد زوج آوردن در » : جیکوب به طور قاچاقی گفت « فهمیدم این یکی هم مثل آن قبلی بود »
« ؟ شرط بندي خیلی کمه ، اینطور نیست
« در رویاهاي تو » ادوارد با دهان بسته خندید
من همه » جیکوب با لحن طعنه آمیزي « ؟ تو می دونی او هنوز هم می تونه تصمیمشو عوض کنه » : به ادوارد گفت
« کاري میتونم براش انجام بدم ، البته بدون کشتنش
« ! برو بخواب جیکوب داري رو اعصاب من راه می ري » : ادوارد گفت
« من فکر می کنم که واقعا خیلی راحتم »
ادوارد جواب نداد.
خیلی دنبال این بودم که صحبتهاي اونها رو متوقف کنم ولی مثل اینکه من آنجا نبودم . مکالمه انجام می شود براي
من روي یک کیفیت رویا مانند . من اصلا مطمئن نبودم که بیدارم .
« شاید من بودم » : بعد از مدتی جواب سوالی رو که من نشنیده بودم را ادوارد داد
« ؟ اما آیا تو صادق هستی »
میزان صداي ادوارد منو شگفت زده کرد که من داشتم یک جوك رو از دست « ! تو می توانی همیشه بپرسی و ببینی »
می دادم ؟
بسیار خوب تو داخل سرم رو ببین. تو هم اجازه بده داخل سرت رو امشب ببینم . واقعا این عادلانه » : جیکوب گفت
« است
« ؟ سر تو پر از سوال است ، کدام یکی رو می خواي من جواب بدم »
حسادت... این داره واقعا تو رو می خوره . تو آنطور که به نظر می رسی نمی تونی در مورد خودت مطمئن باشی! مگر »
« اینکه واقعا احساسی نداشته باشی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 36 از 62:  « پیشین  1  ...  35  36  37  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA