ارسالها: 8724
#361
Posted: 25 Aug 2012 07:11
بیشتر سرگرم شد . ، « البته ، همینه » : ادوارد موافقت کرد
درست این حالا خیلی بده که من به سختی صدامو کنترل می کنم . البته این درست زمانی بدتره که » : جیکوب گفت
« . وقتی اون از من دوره و با توِ ، نمی تونم اونو ببینم
« ؟ تو به اون همه زمانها فکر می کنی ؟ ، آیا وقتی اون با تو نیست سخت تمرکز کنی » : جیکوب نجواکرد
ذهن من به کاملی ذهن تو کار » . به نظر می رسید مصمم و صادقانه جواب میدهد « ! بله و نه » : ادوارد گفت
نمی کنه ، من می تونم فکر خیلی از بیشتر چیزها رو در یک زمان بکنم . این به این معنی است که من همیشه قادرم
« . به تو فکر کنم . همیشه قادرم منحرف بشم هر جا که ذهن او هست
براي دقیقه اي آنها هر دو آرام بودند.
« بله من حدث می زنم که اون اغلب راجع به تو فکر می کنه » : ادوارد در جواب فکر جیکوب زیر لب زمزمه کرد
خیلی بیشتر از چیزي که من دوست دارم او نگران که تو خوشحال نیستی . نگو که تو اینو نمی دونی؟ نه اینکه تو »
« ؟ ازاین استفاده نمی کنی
من مجبورم از هرچیزي را که می توانم استفاده کنم ، من با مزیتهاي تو کار نمی کنم » : جیکوب زمزمه کرد
« . ،مزیتهایی مثل شناخت اون که اون عاشق توست
« این کمک می کنه » ادوارد با یک صداي مهربانه موافقت کرد
« ! او عاشق منم هست ؛ او هم خوب می دونی » جیکوب مخالف بود
ادوارد جواب نداد.
» ! اما او نمی دونه اینو » جیکوب آه کشید
« ! من نمی تونم بگم که تو شایسته اي » : ادوارد گفت
« ؟ این تو رو آزار میده؟ تو آرزو می کردي که می تونستی ببینی اون به چی فکر می کنه »
آره و نه ،اون موضوع رو از این راه دوست داره . اگر چه این منو بعضی موقعها دیوونه می کنه .ولی من ترجیح »
« می دم او خوشحال باشه
باد اطراف چادر را مثل زمین لرزه تکان می داد ، بازوان جیکوب محافظانه دور من سفت بسته شده بودند .
مرسی ، امتیاز شرط بندیمون یک هیچ . من فرض می کنم که از اینکه تو اینجا هستی خوشحالم » ادوارد نجوا کرد
« ! جیکوب
« ؟ منظورت اینه که به اندازه اي که دوست دارم تو رو بکشم ، خوشحالی از اینکه بلا گرم ! درسته »
« ؟ این یک جور صلح ناخوشایند ، اینطور نیست »
من می دونم که تو یک حسود دیوونه اي ، مثل اون چیزي که » : نجواي جیکوب به طور ناگهانی از خود راضی بود
« من هستم
من یک چنین احمق نیستم که حریفم رو عصبانی کنم یا شمشیرم رو از رو ببندم و این کمکی به تو » : ادوارد گفت
« ! نمی کنه
« . تو صبورتر از آن چیزي هستی که من هستم » : جیکوب گفت
« ! من باید یک صدسالی وقت داشته ام براي بدست آوردن بلا ، یکصد سال انتظار براي بلا »
« ؟ خب .... در این مورد تو تصمیم داري که نقش یک مرد صبور و خیلی خوب رو بازي کنی » : جیکوب گفت
وقتی من می دیدم چقدر این به او صدمه می زد که انتخابشو بکنه . این یک مشکل معمولی نیست براي کنترل ، »
من می تونم در دلم نگه دارم یا خاموشش کنم احساس کمتر تمدن یافته ام رو واین براي تو ممکن بیشترین زمان
« آسان منصفانه رو داشته باشه ، بعضی موقعها من فکر می کنم که او از طریق من می بینه اما من مطمئن نیستم
من فکر کنم تو واقعا نگران بوده اي که اگر تو واقعا مجبور کنی اونو که انتخاب کنه ،ممکن است تورا » : جیکوب گفت
« ؟ انتخاب نکنه
این یک قسمتی از آن بود . بله یک قسمتی از آن بود ولی یک قسمت کوچک . ما هم » ادوارد فورا جواب نداد
لحظه هاي شک و تردید داریم . بیشتر من نگران بودم که او به خودش صدمه بزنه و سعی کنه که دزدکی یک راهی
رو براي دیدن تو پیدا کنه ! بعد از اینکه من قبول کردم که بیشتر یا کمتر با تو در امان بود . به همان سالمی که حالا
« . هست . به نظر می رسه که این بهترین تحریک است که اونو به سمت بی نهایت متوقف می کنه
« ! اوه من همه این چیزها رو به اون می گم ولی اون هیچ وقت منو باور نکرده » : جیکوب گفت
به نظر می رسید که ادوارد در حال خندیدن بود . « می دونم »
« ؟ تو فکر می کنی همه چی رو می دونی » : ادوارد نجوا کرد
ادوارد گفت ولی صداش نا مطمئن بود. « من آینده رو نمی دونم »
یک توقف طولانی به وجود آمد .
« ؟ اگر او تصمیمشو عوض می کرد چی کار می کردي » : جیکوب پرسید
« من نمی دونم » ادوارد جواب داد
به توانایی ادوارد « ؟ تو سعی می کنی منو بکشی » : جیکوب با دهان بسته خندید و دوباره طعنه آمیز به آرامی و گفت
براي انجام آن کار شک داشت .
« نه »
« ؟ چرا نه » صداي جیکوب هنوز طعنه داشت
« ؟ تو فکر می کنی من می تونم به او صدمه بزنم با این کار » : ادوارد گفت
بله تو درست می گی .من می دونم این درسته .اما بعضی موقعها » جیکوب دودل بود براي یک ثانیه و سپس آه کشید
« .... بعضی موقعها این یک ایده فریبنده است
و او عاقبت موافقت کرد . « درسته » جیکوب صورتشو به کیسه خواب براي خاموش کردن خنده اش فشار داد
چه رویاي عجیبی بود!من شگفت زده بودم که این چه باد بی رحمی بود که همه اون حرفها رو نجوا تصور کنم . باد
فقط جیغ می کشید .
بعد از یک لحظه خاموشی و هیچ نشانه اي از شوخ طبعی در « ؟ این شبیه چیه ؟از دست دادن او » : جیکوب پرسید
صداي گرفته اش نبود.
« این خیلی سخت براي من که راجع به این مورد صحبت کنم » : ادوارد گفت
جیکوب منتظر شد .
دو زمان مختلف وجود داشتند که من فکر می کردم به آن .ادوارد صحبت می کرد و هر کلمه را فقط یک مقدار آرام تر
بار اول وقتی که فکر می کردم من می تونم اونو ترك کنم ، این تقریبا غیرقابل تحمل » . از حد نرمال بیان می کرد
بود . به خاطر اینکه من فکر می کردم او منو فراموش خواهد کرد و این مثل این بود که من زندگی او را اصلا لمس
نکرده ام . براي بیشتر از 6 ماه من قادر بودم دور بمونم . من قول داده بودم که دوباره مزاحمش نمی شم این داشت
میسر می شدمن داشتم دعوا می کردم اما می دونستم که من برنده نخواهم شد . براي اینکه درستی این مسئله رو
بررسی کنم برگشتم . با خودم گفتم که اگر اونو خوشحال ببینم ازش دور میشم ، این چیزي بود که فکرش رو
« . میکردم
اما او خوشحال نبود و من ماندم . این چیزي است که او چطور منو براي با ماندن متقاعد کرد . تو قبلا متعجب بودي »
راجع به این مسئله . چی می تونست منو احتمالا تحریک کنه؟ چه احساس می کرد او به طور غیر لازم ، گناهکار! .
او به من یاد آوري کرد که چه اتفاقاتی براي او افتاد براي او وقتی من رفتم و چی میشه هنوز اگه من اونو ترك کنم .او
احساس وحشتناکی می کنه راجع به پرورش دادن این فکر . اما اون درست می گفت من هرگز قادر نبودم که احساس
« . اونو تنظیم یا ترکیب کنم. اما من هرگز دست از کوشش برنمی دارم
جیکوب پاسخی نداد براي یک لحظه ،گوش دادن به طوفان یا تشخیص دادن آنچه که می شنید . من نمی دونستم
کدوم
« ؟ زمان دیگر ، وقتی توفکر کردي اون مرده » : جیکوب با زمزمه گفت
« بله » ادوارد جواب داد
این احتمالا احساس خواهد شد مثل تو ،نخواهد شد؟ راهی که تو مارو درك کردي ، دیدي ، تو نباید قادر باشی او را »
« به عنوان بلا ببینی ، اما بلا چیزي بیشتر از اینهاست
« این چیزي نبود که من پرسیدم » : جیکوب گفت
من نمی تونم به تو بگم که این چه حسی بود ؟ براي این فاجعه لعتی وجود » صداي ادوارد سریع و سخت برگشت
« . ندارد
بازوان جیکوب اطراف من خم شد .
اما تو رفتی براي اینکه تو نمی خواستی اونو تبدیل به یک خون آشام بکنی. تو می خواستی اون یک » : جیکوب گفت
« انسان باشد
جیکوب من براي بار دوم بود که فهمیدم که من عاشق او هستم .من می دونستم که فقط » : ادوارد آرام صحبت کرد
4 تا امکان وجود دارد : اولین پیشنهاد : براي بلا اگر او احساس قوي به من نداشت بهترین بود . اگر او از من
می گذشت و نمی ایستاد من قبول می کردم اینو اگرچه این هرگز عوض نمی کرد راهی رو که من احساس می کردم .
تو فکر می کنی به من به یک سنگ زنده سخت و سردم این درسته ما اینجوري هستیم . و این خیلی نادر است براي
ما که یک تغییر واقعی رو تجربه کنیم . وقتی آن اتفاق می افتد ، همانطور که بلا وارد زندگی من شد ،این یک تغییر
« دائمی و برگشت ناپذیر است
دومین پیشنهاد : اونی که من اساسا انتخاب کرده ام . اینکه با او بمونم در میان زندگی انسانی او واین ایده خوبی نبود »
براي اون هدر دادن زندگی انسانیش با کسی که نمی تونست مثل یک انسان باشه با اون . اما این پیشنهادي بود که
من می تونستم آسون تر با اون مواجه بشم . دانستن همه چیزهاي درپیش ، وقتی اون مرد ، من هم یک راهی براي
مردن پیدا می کنم. 70 سال این به نظر من زمان خیلی خیلی کوتاهی می آمد . اما این ثابت شد که خیلی خطرناك
براي اون که زندگی کنه این چنین نزدیک در مجاورت با دنیاي من. این به نظر می اومد مثل هر چیزي می تونه غلط
پیش بره یا خمار کنه مارو. منتظربودن براي اشتباه پیش رفتن من وحشتناك بود که من آن 60 سال رو نخواهم داشت
، اگر پیش او بمانم نزدیک او وقتی او یک انسان بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#362
Posted: 25 Aug 2012 07:12
بنابراین من مورد سوم را انتخاب کردم که بدترین اشتباه زندگی طولانی من از آب در اومده ، همانطور که تو می دونی
من انتخاب کردم که خودم زندگی اونو بدست بیاورم . امیدوار بودن براي مجبور کردن او به اولین پیشنهاد ! واین خیلی
« . نزدیک بود که هردوي مارا به کشتن دهد
من چه کار باید می کردم ، چهارمین انتخاب؟ این چیزي بود که اون می خواست حداقل او فکر می کنه که او اینو »
انجام می دهد . من سعی کرده ام تا اونو به تاخیر بیندازم ، اما او خیلی کله شق تو اینو می دونی،من خوش شانس
« . خواهم بود که اینو بیشتر از 6ماه کشش بدهم .اما او یک وحشتی از پیر شدن داره و تولدش در سپتامبر
« من انتخاب اول رو دوست دارم » : جیکوب زمزمه کرد
ادوارد پاسخ نداد.
تو دقیقا می دونی که من چقدر نفرت دارم از اینکه اینو قبول کنم . اما من می توانم » : جیکوب آهسته زیر لب گفت
« ببینم که تو عاشق اون هستی و به روش خودت اونو دوست داري . من نمی تونم بیشتر از این بحث کنم
این مسلم است .من فکر نمی کنم که تو باید در اولین پیشنهاد تسلیم بشی ، هنوز من فکر می کنم که یک شانس »
خیلی خوبی وجود دارد که اون حالش خوبه ، بعد از مدتی .تو می دونی اگر از یک صخره نپریده بود در ماه مارچ و اگر
منتظر مانده اي یک 6 ماه دیگر براي بررسی کردن خوشحال بودن اون، تو ممکنه اونو به طور منصفانه خوشحال ببینی
« ! من یک طرح بازي دارم
« شاید این طرح کار کرده است . و این نقشه خوب از فکرت بیرون آمده » : ادوارد با دهان بسته خندید
براي یکسال بده به من بل _ ادوارد » . ناگهان او خیلی سریع لغتها درهم پیچید « ، .... بله ، اما » : جیک آهی کشید
من واقعا فکر می کنم که می تونم اونو خوشحال کنم .او کله شق ،اونو هیچکس بهتر از من نمی شناسه . اما او توانایی
خوب شدن را خواهد داشت و نکته مهم تر اینکه او می تواندیک انسان باشد در کنار چارلی و رِنه و او می تواند رشد
« ! کند و بچه داشته باشد و ......بلا باشد
تو آنقدر عاشق او هستی که مجبوري مزیت هاي این طرح رو ببینی ، او فکر می کنه که تو خود خواه نیستی !آیا تو »
«. واقعا اینجور هستی؟ می تونی فکر کنی به این ایده که من بهتر خواهم بود براي او نسبت به اون چیزي که تو هستی
من فکر این رو کرده ام ، در بعضی جاها تو بهتر و مناسبتر خواهی بود براي او نسبت به » ادوارد به آرامی پاسخ داد
انسانهاي دیگر. بلا می تواند کمی مراقبت کند و تو به اندازه کافی قوي هستی که حمایت کنی اونو بیشتر از خودش و
از هرچیزي که توطئه می کند درمقابل اون . تو این کارو قبلا انجام داده اي و من مدیون تو خواهم بود براي آن براي
مدتی که من زندگی می کنم براي همیشه هرچه که اول پیش آید .
من حتی از آلیس خواسته ام اگر می تونه ببیند که اگر بلا با تو بهتر خواهد بود،البته اون نمی تونه تو رو ببینه .و سپس
اطمینان بلا از تعقیب او،حالا. اما من اینقدرها هم احمق نیستم که دوباره یک همچین اشتباهی رو بکنم ،که قبلا
« ! کرده ام ،جیکوب
من سعی نخواهم کرد که مجبور کنم اون رو به انتخاب پیشنهاد اول ، دوباره و تا هر زمانی که او بخواهد من اینجا »
« هستم
« ؟ و اگر او تصمیم بگیره که منو می خواهد » : جیکوب با تردید گفت
و من اجازه « بسیار خوب با اینکه احتمال بردن این شرط براي تو کم است، ولی من این شانسو به تو خواهم داد »
می دم که اون بره .
« ؟ فقط همین »
در حسی که هرگز به او نشان نداده ام ،چقدر این سخت است براي من ، بله اما من منتظر خواهم بود. » : ادوارد گفت
تو می بینی جیکوب ،تو ممکن است روزي اونو ترك کنی ،مثل سام و امیلی. تو هیچ گزینه اي نخواهی داشت . ومن
« همیشه در دیده بانی منتظر خواهم بود ، و امیدوار بودن براي اینکه این اتفاق بیفتد
بسیار خوب ، تو بیشتر از اون چیزي که من انتظار داشتم صادق بوده اي .متشکرم ادوارد براي اینکه » : جیکوب گفت
« اجازه دادي من در ذهن تو باشم
همانطور که گفتم ،من به طور غریبی احساس سپاسگذاري می کنم براي وجود یا حضور تو در زندگی » : ادوارد گفت
« امشب او
این حداقل کاري بود که من می توانستم انجام بدم .جیکوب تو می دونی ،اگر این حقیقت نداشت که ما دشمنان »
طبیعی هستیم و تو همیشه سعی می کنی دلیل رو براي وجود وهستی به سرقت ببري. من ممکن است واقعا تو رو
« . دوست داشته باشم
شاید اگر تو یک خون آشام منزجر کننده نبودي که داره نقشه می کشه شیره زندگی دختري رو بمکه که من »
« عاشقشم ،خوب ،آن وقت مساوي بودیم باهم
« ؟ می تونم من از تو چیزي بپرسم » ادوارد با دهان بسته خندید
« ؟ چرا می خواهی بپرسی » : جیکوب گفت
اگر تو فکر اونو بکنی فقط می تونم بشنوم . این فقط یک داستانی که به نظر می رسه بلا بی میل است » : ادوارد گفت
« ؟ که به من درباره آن چیزي بگه و درباره روزهاي دیگه ! چیزي راجع به همسر سوم
« ؟ راجع به چی »
ادوارد پاسخی نداد . گوش دادن به قصه اي در ذهن جیکوب و من فقط صداي هیس اونو در تاریکی شنیدم.
« ؟ چی » : جیکوب دوباره پرسید
البته ! من ترجیح می دهم یا آرزو می کردم بزرگترهاي تو آن قصه را براي خودشان ». ادوارد در تلاطم بود « البته »
« نگه داشته بودند.جیکوب
جیکوب دست انداخته بود اونو . « تو دوست نداري انگلها رنگ شده باشند به عنوان مردان بد »
درباره این قسمت من واقعا نمی تونم کم توجهی بکنم.تو نمی تونی حدث بزنی که شخصیت بلا با اون شناخته »
« ! خواهد شد
« . اوه !سومین همسر ! بسیار خوب من منظورت رو فهمیدم » : جیکوب یک دقیقه مکث کرد و گفت
او می خواهد آنجا باشد در آن مکان مسطح . انجام دادن هر چیز کمی که اون می تونه ، همانطور که او توضیح
می دهد ،مشغول به فعالیت می شود . او آه کشید ، واین دلیل دومی بود براي ماندن من با او فردا.او یک مبتکر کاملی
است، وقتی که چیزي رو می خواهد.
تو می دونی که برادر ارتشی تو این ایده را به او داده به اندازه اي که فقط یک داستان می تواند این کار رو انجام دهد.
« هیچ جهات مشترکی نیست که ضرر داشته باشد » ادوارد نجوا کرد
» ؟ اولین تابش نور یا ما منتظر باشیم تا بعد از جنگ »
آنها هردو در حال فکر کردن بودند
آنها گفتند وبه آرامی با هم و خندیدند . « اولین پرتو روشنایی نور »
« . از لحظه لذت ببر » ، ادوارد زمزمه کرد « ! خوب خوابیدي جیک »
کاملا دوباره سکوت بود و چادر آرام بود براي چند دقیقه اي و به نظر می رسید که باد تصمیم گرفته کوتاه بیاید با ما
بعد از این همه مدت.و داشت تسلیم جنگ می شد.
« . من منظورم این نبود » ، به نرمی ادوارد غرید
« . متاسفم تو می تونی ترك کنی ، تو می تونی یک مقدار تنهایی بدي به ما »: جیکوب نجوا کرد
« ؟ دوست داري که من کمکت کنم تو بخوابی جیکوب » ادوارد پیشنهاد می داد
« تو می تونی سعی کنی » : جیکوب خیلی خونسرد گفت
« . دوباره منو وسوسه نکن خیلی زیاد ،گرگ!صبر من آنقدرها هم کامل نیست »
« من ترجیح می دهم که حالا حرکت نکنم ،اگر تو تصمیم نداري » . جیکوب یک خنده اي کرد
ادوارد شروع کرد با خودش زمزمه کردن ، بلند تر از حد معمول سعی کردن در بیرون کشیدن افکار جیکوب .من اینطور
فرض کردم .اما این یک لا لایی خواندن براي من بود و او زمزمه می کرد و علی رغم ناراحتی روینده من با این رویا
نجوا شد.من بیشتر در بیهوشی عمیق فرو رفتم
سرم را تکان دادم
« . نمی دونم. یه قرن از اونا
برات راحتش می کنم. همه ی بهترین شبهام از زمانی که تو »
« . رو دیدم اتفاق افتاده
« ؟ واقعا »
« . آره، واقعا... و با مقدار زیادی هم حاشیه »
من فقط می » : من برای یک دقیقه فکر کردم. اعتراف کردم
« . تونم به مال خودم فکر کنم
« . ممکنه مثل هم باشن » : تشویقم کرد
« . خوب، اون شب اول بود، شبی که تو موندی »
بله. اون یکی از مال منم هست. البته تو توی قسمت »
« . دلخواهم بیهوش بودی
« . اون شب هم داشتم حرف میزدم » . یادم آمد « . درسته »
« . بله » : تایید کرد
صورتم دوباره داغ شد چون به این فکر می کردم که وقتی توی
بازوهای جیکوب خواب بودم چه چیز هایی ممکنه گفته باشم.
نمی توانستم به یاد بیاورم که درباره ی چه چیزی خواب
دیدم یا این که اصلا خواب دیدم ، پس این هیچ کمکی نمی
کرد.
« ؟ دیشب چه چیزهایی گفتم » : آروم تر از قبل زمزمه کردم
به جای جواب دادن شانه اش را بالا انداخت و من خودم را
عقب کشیدم .
« ؟ این قدر بد بود »
« . چیز خیلی بدی نبود » : آهی کشید
« . لطفا بهم بگو »
« . بیشتر اسم منو می گفتی، درست مثل همیشه »
« . این که خیلی بد نیست » : محتاطانه جواب دادم
آخراش، با این وجود شروع کردی به زیر لب گفتن حرفای بی »
جیکوب، جیکوب من. با این که زیر لب « معنی درباره ی
» . صحبت می کرد ولی می توانستم درد را از صدایش بشنوم
« . جیکوب تو خیلی ازش لذت برد
گردنم را بالا کشیدم و تلاش می کردم که لب هایم را به کنار
آرواره اش برسانم. نمی توانستم به چشم هایش نگاه کنم.
اوبه سقف چادر نگاه می کرد.
این تنها راهیه که من فرق می » : زمزمه کردم « . متاسفم »
« . ذارم
« ؟ فرق می ذاری »
بین دکتر جکیل و آقای هاید. بین جیکوبی که » : توضیح دادم
« . دوسش دارم و اونی که جهنمو جلوی چشمام میاره
به » . به نظر کمی آرام می آمد « . با عقل جور در می آد »
« . من یه شب مورد علاقه ی دیگه رو بگو
« . موقعی که از ایتالیا به خونه پرواز می کردیم »
اخم کرد .
« ؟ یکی از شب های تو نیست » : تعجب کردم
نه. راستش این یکی مال منم هست. ولی تعجب کردم که توی »
لیست تو هم هست. تو تحت فشار مزخرفی نبودی؟ من تازه
داشتم با عذاب وجدان رفتار می کردم. و می خواستم به محض
« . این که درهای هواپیما باز شدند فرار کنم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#363
Posted: 25 Aug 2012 07:14
فصل بیست و سوم
« . ولی تو هنوز هم اونجا بودی » . لبخند زدم « . بله »
تو منو بیشتر از اون چه که لایقشم » : موهایم را بوسید
« . دوست داری
بعدی » : من به امکان نداشتن این فکر خندیدم. ادامه دادم
« . شب بعد از پرواز از ایتالیا است
« . آره. این توی لیسته. تو خیلی خنده دار بودی »
« ؟ خنده دار » : اعتراض کردم
من هیچ ایده ای نداشتم که رویاهات این قدر واضحه. تا »
ابد طول کشید تا تونستم تو رو متقاعد کنم که بیدار
« . بودی
هنوز هم مطمئن نیستم. تو همیشه بیشتر شبیه » : من من کردم
رویا بودی تا واقعیت. حالا یکی از مال خودتو بگو. من
« ؟ مقام اول تو رو حدس زدم
نه... این مربوط به دو شب پیشه. وقتی تو بالاخره »
«. موافقت کردی که باهام ازدواج کنی
شکلکی درآوردم.
« ؟ این توی لیست تو نیست »
به این فکر کردم که چه طور من را بوسیده بود. امتیازی
بله... » . که به دست آورده و نظرم را عوض کرده بودم
هست. ولی با استثناءاتی. من نمی فهمم که چرا اینقدر برای
« . تو مهمه. تو همین جوری هم من رو تا ابد داشتی
صد سال از حالا، وقتی تو به اندازه ی کافی بینش پیدا »
« . کردی که قدر جواب رو بدونی ، من برات توضیح می دم
من هم یادت می اندازم که توضیح بدی....توی صد سال »
« . آینده
« ؟ به اندازه ی کافی گرم هستی » : ناگهان پرسید
« ؟ خوبم. چرا » : مطمئنش کردم
قبل از این بتواند جواب بدهد، سکوت بیرون چادر با صدای
زوزه ی گوشخراشی از درد شکسته شد. صدا از روی صخره های
عریانی که رو به کوه بود کمانه کرد و هوا را طوری پر
کرد که انگار از تمام جهات ضجه می کشید.
زوزه مانند یک گردباد ذهنم را شکافت. هم عجیب بود و هم
آشنا. عجیب چون من هیچ وقت چنین گریه ای را که از روی
شکنجه باشد نشنیده بودم. آشنا چون من صدا را بلافاصله
شناختم. صدا را شناختم و معنی آن را به خوبی این که
انگار خودم آن را ادا کرده باشم، فهمیدم. هیچ فرقی نمی
کرد که جیکوب وقتی با صدای بلند گریه می کرد انسان
نبود. من احتیاجی به ترجمه نداشتم.
جیکوب نزدیک بود. جیکوب تمام حرف هایی را که زده بودیم،
شنیده بود. جیکوب در رنج بود.
زوزه تبدیل به هق هق عجیب و غریبی شد و بعد دوباره ساکت
شد .
من صدای رفتن در سکوتش را نشنیدم اما می توانستم آن را
حس کنم. می توانستم غیبتی را که قبلا اشتباهی فرض کرده
بودم، حس کنم؛ فضای خالی که پشت سرش جا گذاشته بود.
چون بخاری تو به محدوده ی خودش » : ادوارد آرام جواب داد
آن قدر آهسته که نمی « . آتش بس » : و اضافه کرد « . رسیده
توانستم مطمئن باشم این واقعا چیزی بود که او گفته بود.
این یک سوال « ، جیکوب داشت گوش می داد » : زیر لب گفتم
نبود.
« . آره »
« . تو می دونستی »
« . آره »
به هیچ چیز خیره شدم. چیزی نمی دیدم.
من هیچ وقت قول ندادم که عادلانه » : آرام به یادم آورد
« . بجنگم. و اون لیاقت داره که بدونه
سرم توی دستهایم افتاد .
« ؟ از دست من عصبانی هستی » : پرسید
« . تو نه »
« . از خودم بدم می آد » : زمزمه کردم
« . خودت رو اذیت نکن » : دفاع کرد
آره. باید انرژیم رو ذخیره کنم » : با تلخی موافقت کردم
تا جیکوب رو یک کم ببیشتر شکنجه بدم. نمی خوام هیچ جایی
« . اش رو بدون این که صدمه دیده باشه ول کنم
« . اون می دونست که داره چی کار می کنه »
اشک هایم را نادیده « ؟ تو فکر می کنی این اهمیت داره »
تو » . می گرفتم و این را به راحتی می شد از صدایم فهمید
فکر می کنی من اهمیت می دم که این عادلانه هست یا نه؟ یا
این که به اندازه ی کافی هشدار شنیده بود یا نه؟ من
دارم اذیتش می کنم. هر وقت این دور و برا می آم دارم
صدایم داشت بلند تر می شد، « . دوباره بهش صدمه می زنم
« . من یه آدم مزخرفم » . هیجان زده تر
نه . تو مزخرف » . او محکم دست هایش را به دور من حلقه کرد
« . نیستی
در برابر دستهایش تقلا کردم و او هم « ؟ هستم. چه مرگمه »
« . باید برم و پیداش کنم » . اجازه داد که بیافتند
« . بلا. اون تا الان مایل ها دور شده. و هوا هم سرده »
پوستین « . اهمیت نمی دم. نمی تونم همین طوری اینجا بشینم »
جیکوب را با بی اعتنایی از روی شانه ام برداشتم. پاهایم
را توی چکمه هایم فرو بردم و به سختی تا در چهار دست و
من «... من باید... من باید » . پا رفتم. پاهایم کرخت بود
نمی دانستم که چگونه جمله ام را تمام کنم. نمی دانستم که چه
کاری هست که می توانم انجام دهم. اما به هر حال زیپ در را
باز کردم. و بیرون رفتم، به درون صبح روشن و یخی.
آنجا نسبت به چیزی که من بعد از طوفان شدید دیشب انتظار
داشتم ، برف کم تری بود. احتمالا به جای این که در زیر
آفتابی که حالا به زحمت در جنوب شرقی می تابید، آب شوند،
باد آن ها را برده بود. خورشید از روی برفی که باقی
مانده بود به چشم های ناسازگارم می تابید و مانند خنجری
در آن فرو می رفت. هوا هنوز سوز داشت اما به طور یک
نواختی آرام بود و کم کم با بالا آمدن خورشید بهتر می شد.
سِثْ کلیرواتر خودش را روی یک تکه از سوزن های خشک کاج در
سایه ی یک درخت کاج قطور جمع کرده و سرش روی پنجه اش
بود. پوست شنی رنگش در برابر سوزن های مرده تقریبا
نامرئی بود. اما من می توانستم انعکاس برف درخشان را از
روی چشم های بازش ببینم. او با حالتی که من تصور کردم
اتهام است، به من زل زده بود.
همین طور که به سمت درختان سکندری می خوردم، می دانستم که
ادوارد به دنبال من است. نمی توانستم صدایش را بشنوم اما
خورشیدی که از روی پوستش منعکس می شد و مانند رنگین
کمان درخشانی در جلوی من می رقصید را می دیدم. او تا
زمانی که من قدم های زیادی را در سایه های جنگل پیش
رفته بودم، به من نرسید تا متوقفم کند.
دستش مچ دست چپم را گرفت. او به این که من سعی می کردم
خودم را از دستش آزاد کنم، توجهی نکرد .
نمی تونی بری دنبالش. امروز نه. تقریبا وقتشه و با این »
«. وجود گم کردن خودت توی جنگل به هیچ کی کمک نمی کنه
وقتی داشتم بیهوده دستم را می کشیدم، مچم پیچید.
« . متاسفم بلا. ببخشید که این کار رو کردم » : زیر لب گفت
تو هیچ کاری نکردی. این تقصیر منه. » : هق هق کنان گفتم
من این کار رو کردم. من همه کار رو اشتباه انجام دادم. من
« ... می تونستم... وقتی اون... من نباید... من... من
« . بلا، بلا »
بازوهایش دور من حلقه شد. و اشک هایم به درون پیراهنش
فرو می رفت.
چی « ... من باید.. بهش می گفتم... من باید... می گفتم »
اون نباید... این جوری » ؟ می تونست این را درست کند
« . می فهمید
ادوارد در حالی که رنج را در صدایش خاموش می کرد زمزمه
می خوای من ببینم که می تونم برش گردونم تا بتونی » : کرد
« . باهاش حرف بزنی؟ هنوز کمی وقت هست
با سرم از توی سینه اش تایید کردم. می ترسیدم که صورتش
را ببینم.
« . کنار چادر بمون. زود بر می گردم »
دست هایش ناپدید شدند. آنقدر سریع رفته بود که لحظه ای
طول کشید به بالا نگاه کنم ، او رفته بود. من تنها بودم.
هق هق جدیدی از درون سینه ام شکسته شد. من امروز داشتم
به همه صدمه می زدم. آیا چیزی بود که من به آن دست بزنم و
خراب نشود؟
من نمی دانستم چرا حالا این قدر محکم به من ضربه می زند.
این طور نبود که من نمی دانستم که این اتفاق ها نمی
افتد. اما جیکوب هیچ وقت این طور شدید واکنش نشان نداده
بود. از دست دادن شهامت و اعتماد به نفس زیادش و نشان
دادن شدت دردش. صدای زجر کشیدنش هنوز جایی در عمق سینه
ام را می خراشاند. درست کنارش درد دیگری بود. دردی برای
احساس کردن درد جیکوب. دردی هم به خاطر اذیت کردن
ادوارد. به خاطر قادر نبودن برای دیدن این که جیکوب با
خونسردی برود. با این که می دانستم این درست ترین کار
است. تنها راه ممکن.
من خود خواه بودم. من آزار دهنده بودم. من کسانی را که
دوست داشتم شکنجه دادم.
من مثل کتی بودم, مثل بلندی های بادگیر فقط گزینه های
من خیلی بهتر از او بود نه شیطانی و نه ضعیف و اینجا
نشسته بودم و به خاطر آن گریه می کردم, هیچ کار مفیدی
نمی کردم تا درستش کنم, درست مثل کتی .
نمی توانستم اجازه دهم که چیزی که مرا اذیت می کند بیش
از این بر روی تصمیماتم اثر بگذارد. زیادی کم بود و بیش
از حد دیرشده بود, اما من باید کاری را که درست بود
انجام می دادم. شاید این تقریبا به خاطر من انجام شده بود
، شاید ادوارد نمی توانست او را برگرداند و آن وقت من آن
را قبول می کردم و زندگی ام را می کردم. ادوارد دیگر
هیچ وقت مرا نمی دید که قطره ی اشک دیگری برای جیکوب
بریزم ، دیگر هیچ اشکی نخواهد بود. من آخرین آن ها را
الان با انگشت های سرد پاک کردم.
اما اگر ادوارد با جیکوب برمی گشت، همین بود. باید به او
می گفتم که برود و هیچ وقت بر نگردد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#364
Posted: 25 Aug 2012 07:15
چرا این قدر سخت بود؟ خیلی سخت تر از خدا حافظی گفتن به
دوستان دیگرم، به آنجلا، به مایک؟ چرا انجام این کار
دردناک بود؟ این درست نبود نباید می توانست که مرا اذیت
کند. من هر چه را می خواستم داشتم, نمی توانستم هر دو را
داشته باشم، چون جیکوب نمی توانست که فقط دوستم باشد.
دیگر زمان آن شده بود که آرزوی آن را فراموش کنم. چه
طور کسی می تواند این طور مسخره حریص باشد ؟
من باید به این احساس غیر معقول که جیکوب متعلق به
زندگی من است غلبه می کردم. او نمی توانست متعلق به من
باشد ، نمی توانست جیکوب من باشد، وقتی که خود من متعلق
به کس دیگری هستم.
به آرامی در حالی که پایم را روی زمین می کشیدم به زمین
مسطح کوچک برگشتم. وقتی به فضای باز قدم گذاشتم ، در
برابر نور تیزی پلک زدم. نگاه مختصری به سِثْ کردم. هنوز
از تختش که از سوزن های کاج بود تکان نخورده بود و بعد به
جای دیگری نگاه کردم تا از چشمانش دوری کنم
می توانستم احساس کنم که موهایم جنگلی شده، مانند مار
مدوسا به هم پیچیده بود. انگشتانم را در آن فرو بردم ولی
به سرعت تسلیم شدم. به هر حال چه کسی اهمیت می داد که من
چه شکلی بودم؟
قمقمه را که کنار در چادر آویزان بود قاپیدم و تکانش
دادم. چلپ چلوپ کرد. درش را برداشتم و جرعه ی بزرگی
برای شستشوی دهانم با آب یخ نوشیدم. یک جایی همان نزدیکی
ها غذا بود. اما من به قدر کافی احساس گرسنگی نمی
کردم که بخواهم دنبال آن بگردم. شروع به قدم زدن در
سرتاسر فضای کوچک روشن کردم و در تمام مدت سنگینی چشمان
سِثْ را روی خودم حس می کردم. چون به او نگاه نمی کردم در
ذهنم دوباره همان پسر شده بود تا آن گرگ غول پیکر شبیه
یک جیکوب جوان تر.
می خواستم که از سِثْ خواهش کنم که اگر جیکوب در حال
برگشت بود پارس کند یا علامت دیگری بدهد اما جلوی خودم
را گرفتم. اهمیتی نداشت که جیکوب برگردد ممکن بود که آسان
تر این باشد که برنگردد. آرزو کردم که ای کاش راهی بود
که با ادوارد تماس بگیرم.
سِثْ در این لحظه ناله ای کرد و بر روی پاهایش ایستاد.
« ؟ چی شده » : با حالت احمقانه ای از او پرسیدم
به من توجهی نکرد، به سمت حاشیه ی درختان یورتمه رفت و
پوزه اش را به سمت غرب نشانه گرفت. او شروع کرد به زوزه
کشیدن.
« ؟ بقیه هستن سِثْ؟ تویه زمین مسطح » : عاجزانه گفتم
به من نگاهی کرد به آرامی یک بار پارس کرد و سپس پوزه
اش را هوشیارانه به سمت غرب چرخاند. گوش هایش عقب رفت و
دوباره زوزه کشید.
چرا من این قدر احمق بودم؟ چه فکری می کردم وقتی ادوارد
را بیرون فرستادم؟ چه طور باید می فهمیدم که چه اتفاقی
در حال رخ دادن است؟ من که به زبان گرگ ها صحبت نمی
کردم.
قطره ی سردی از وحشت شروع به رسوخ کردن به پایین ستون
فقراتم کرد. اگر وقت تمام شده بود چه؟ اگر جیکوب و ادوارد
زیادی نزدیک می شدند چه؟ اگر ادوارد تصمیم گرفته بود که
به جنگ ملحق شود چه؟
ترس خنک به درون شکمم رسوخ کرد. اگر پریشانی سِثْ هیچ
ربطی به زمین مسطح نداشت و پارسش برای رد کردن بود چه؟
اگر جیکوب و ادوارد جایی دور درون جنگل با هم می
جنگیدند چه ؟ اونا که این کار را نمی کردند. می کردند؟
با اطمینان دلسردکننده ی ناگهانی فهمیدم که می کردند.
اگر کلمات اشتباهی گفته می شد. به تشنجی که صبح در داخل
چادر اتفاق افتاده بود فکر کردم. و تعجب کردم که چه طور
دست کم گرفته بودم که چه قدر نزدیک بود که تبدیل به
دعوا بشود.
این بیشتر از آن چه لیاقتم بود نمی شد اگر یک طوری هر دو
تای آن ها را از دست می دادم.
یخ جایی در اطراف قلبم گیر کرد.
قبل از این که بتوانم از ترس خرد شوم ، سِثْ کمی از درون
سینه اش غرغر کرد. و بعد از جایگاه نگهبانی اش برگشت و
با بی خیالی به جای استراحتش برگشت. این کار من را آرام
کرد ولی عصبانی هم شدم. نمی توانست که توی خاک پیامی یا
چیزی بکشد؟
قدم زدن باعث شد که من از زیر تمام لباسهایم شروع به عرق
ریختن بکنم. ژاکتم را به درون چادر پرت کردم و بعد
برگشتم تا جاده ی باریکی را که از وسط شکاف کوچکی در
درختان می گذشت طی کنم.
سِثْ ناگهان دوباره بر روی پاهایش پرید. موهای پشت گردنش
به سختی سیخ شده بود. من به اطراف نگاه کردم اما هیچ
چیز ندیدم. اگر سِثْ این کار را قطع نمی کرد می رفتم که
میوه ی کاجی به سمتش پرتاب کنم.
او غرش کرد. صدای آرام هشداردهنده ای در حالی که به سمت
حاشیه ی غرب زیر چشمی نگاه می کرد. و من بیقراری ام را
به یاد آوردم.
« ! این فقط ما هستیم، سِثْ » : جیکوب از دور صدا زد
سعی کردم به خودم توضیح بدهم که چرا با شنیدن صدایش
قلبم با دنده چهار شروع به تپیدن کرد. این فقط به خاطر
ترس از کاری بود که می خواستم الان انجام بدهم. همه اش
همین، نمی توانستم به خودم اجازه دهم که به خاطر برگشتن او
راحت باشم. این بر عکس مفید می شد .
اول ادوارد وارد منظره شد، صورتش بدون هیچ حسی و آرام
بود. وقتی او از سایه ها بیرون آمد خورشید روی پوستش سو
سو زد. درست مثل همان کاری که روی برف ها کرد. سِثْ رفت که
به او خوش آمد بگوید، و مشتاقانه به چشم هایش نگاه کرد.
ادوارد سرش را به آرامی تکان داد و نگرانی بر پیشانی اش
چین انداخت .
« . بله. این تمام اون چیزیه که لازم داریم » : با خودش گفت
فکر می کنم ما نباید » : بعد به گرگ غول پیکر گفت
غافلگیر بشیم. اما زمانش داره خیلی نزدیک می شه. لطفا
به سام بگو از آلیس بخواد که سعی کنه با به موقع عمل
« . کردن نقشه رو بهتر اجرا کنه
سِثْ یک بار سرش را کج کرد و من آرزو کردم که ای کاش می
توانستم غرش کنم. البته، او حالا می توانست سرش را تکان
دهد. سرم را بر گرداندم، ناراحت شده بودم و فهمیده بودم
که جیکوب آنجا بود.
پشتش را به من کرده بود و رو به جایی که از آنجا آمده
بود ایستاده بود. محتاطانه صبر کردم تا رویش را برگرداند.
ادوارد که ناگهان درست کنار من ظاهر شده بود، زیر لب
او با نگرانی که از چشم هایش پیدا بود به « . بلا » : گفت
من زل زده بود. هیچ پایانی برای سخاوت او نبود، حالا کم
تر از هر وقت دیگری لیاقتش را داشتم .
» : با صدایی که محتاطانه غیر نگران شده بود به من گفت
اینجا یه کم پیچیدگی هست. من سِثْ رو از اینجا یه کم دور
می کنم و سعی می کنم که اوضاع رو کمی رو به راه کنم.
خیلی دور نمی رم، اما گوش هم نمی دم. می دونم که هیچ
شنونده ای نمی خوای. مهم نیست که چه راهی رو انتخاب می
« . کنی
تنها در آخر، درد صدایش را شکاند.
من نباید هرگز او را دوباره اذیت می کردم این ماموریت
من در زندگی خواهد بود. دیگر هیچ وقت من دلیل آمدن این
نوع نگاه به چشم هایش نمی شدم.
به قدری ناراحت بودم که حتی از او درباره ی این که مشکل
جدید چه بود چیزی نپرسیدم. الان چیز دیگری را نمی
خواستم .
« . زود برگرد » : آرام گفتم
با ملایمت لب های مرا بوسید و بعد با سِثْ که در کنارش بود
در جنگل ناپدید شد.
جیکوب هنوز در سایه ی درختان بود. نمی توانستم حالت
صورتش را واضح ببینم.
من عجله دارم، بلا چرا باهاش کنار » : با صدای سنگینی گفت
« ؟ نمی آی
آب دهانم را قورت دادم. گلویم ناگهان آن قدر خشک شده بود
که مطمئن نبودم می توانم صدایی از آن خارج کنم.
« . فقط حرفات رو بزن و تمومش کن »
نفس عمیقی کشیدم.
متاسفم که من این چنین آدم گندی هستم، » : زیر لب گفتم
متاسفم که این قدر خود خواه بودم. ای کاش هیچ وقت تو رو
ندیده بودم و بنابراین نمی تونستم اینطوری اذیتت بکنم.
دیگه این کار رو نمی کنم قول می دم، ازت دور می مونم. از
این ایالت می رم دیگه لازم نیست دوباره به من نگاه کنی.
«
« . این زیاد مثل معذرت خواهی نیست » : با تلخی گفت
به من بگو » : نمی توانستم صدایم را از زمزمه بلند تر کنم
« . چه طور درست انجامش بدم
اگر من نخوام که تو بری چی؟ اگر من ترجیح بدم که تو »
بمونی ، حالا خودخواه یا غیر خودخواه چی؟ اگر تو سعی می
« ؟ کنی مسائل رو برای من بچینی، من نمی تونم چیزی بگم
این به هیچ چی کمک نمی کنه، جیک این اشتباه بود که با »
تو بمونم وقتی ما این چنین چیزهای متفاوتی می خوایم.
اوضاع بهتر از این نمی شه. من همین جوری به آسیب زدن به تو
ادامه می دم . من دیگه نمی خوام اذیتت کنم از این کار
صدایم شکسته شد. « . متنفرم
بس کن. دیگه لازم نیست چیزی بگی. من می فهمم. » : آه کشید
«
می خواستم به او بگویم که چه قدر دلم برایش تنگ خواهد
شد، اما زبانم را گاز گرفتم. این هم به چیزی کمک نمی
کرد.
برای مدتی ساکت ایستاد، به زمین خیره شده بود و من با
میل شدیدی که می خواستم بروم و دست هایم را دور او حلقه
کنم مبارزه کردم. برای این که به او دلداری بدهم.
و بعد سرش را با شتاب بالا گرفت.
خوب، تو تنها کسی نیستی که می تونه خودش رو فدا کنه. »
دو نفر هم می تونن تو » : و با صدای قوی تری ادامه داد «
« . بازی شرکت کنند
« ؟ چی »
من خودم خیلی بد رفتار کردم. من این رو بیشتر از اون »
چه که لازم بود برات سخت کردم. من می تونستم با رفتار
خوبی از همون اول بی خیال بشم. اما من هم تو رو اذیت
« . کردم
« . این تقصیر منه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#365
Posted: 25 Aug 2012 07:15
من نمی ذارم که تمام تقصیر ها رو به گردن بگیری، بلا. یا »
حتی تمام افتخارات رو. من می دونم که چه جوری خودم رو
« . تبرئه کنم
ناگهان « ؟ درباره ی چی حرف می زنی » : با التماس گفتم
نور دیوانه وار درون چشم هایش مرا ترساند.
اون » : نگاه سریعی به خورشید کرد و بعد به من لبخند زد
پایین یه دعوای حسابی راه افتاده. فکر نمی کنم خیلی سخت
« . باشه که خودم رو از ماجرا بکشم کنار
کلماتش توی مغزم فرو رفتند، آرام ، یکی یکی و من نمی
توانستم نفس بکشم. با این که تمام هدف من این بود که
جیکوب را کاملا از زندگی ام کنار بکشم اما تا آن لحظه ی
کوتاه دقیقا نفهمیدم که کار چه قدر می توانست خراب شود.
آه، نه جیک! نه، نه نه نه. نه، جیک، نه. » : با ترس گفتم
زانو هایم شروع به لرزیدن کردند. «. خواهش می کنم، نه
چه فرقی می کنه، بلا؟ این فقط داستان رو برای همه »
متقاعد کننده تر می کنه. تو حتی لازم نیست که تکون بخوری.
«
نه، جیکوب! بهت اجازه نمی دم! ». صدایم بلند تر شد « نه »
«
چه جوری می خوای جلوی من رو » : با خونسردی طعنه زد
لبخند می زد تا نیش را از لحنش دور کند. « ؟ بگیری
می خواستم « . جیکوب، بهت التماس می کنم. پیش من بمون »
روی زانو هایم بیفتم، البته اگر می توانستم تکان بخورم.
برای پانزده دقیقه که جنگ خوبی رو از دست بدم؟ بعدش »
تو در اسرع وقتی که فکر کنی من دوباره در امن و امانم
« . بتونی از من فرار کنی؟ داری شوخی می کنی
من فرار نمی کنم. نظرم عوض شده. ما مشکل رو حل می »
« . کنیم، جیکوب. همیشه راهی برای توافق هست. نرو
« . داری دروغ می گی »
دروغ نمی گم، تو می دونی که من چه دروغ گوی بدی هستم. »
« . به چشمهام نگاه کن. اگه تو بمونی منم می مونم
اون وقت من می تونم توی عروسیت » : صورتش منقبض شد
« ؟ ساقدوشت باشم
مدتی قبل از این که بتوانم حرفی بزنم، گذشت و باز هم تنها
خواهش می » : جوابی که من می توانستم به او بدهم این بود
« . کنم
صورتش « . این همون چیزیه که فکرش رو می کردم » : گفت
دوباره آرام شد به جز برق آشفتگی که در چشمانش پیدا
بود.
« . من دوست دارم، بلا » : زیر لب گفت
من هم دوست دارم، » : با صدای شکسته ای زمزمه کردم
« . جیکوب
« . من این رو بهتر از خودت می دونم » : لبخند زد
چرخید که برود.
با صدایی که در گلویم خفه می شد صدایش « ..... هر چی »
هر چی که تو بخوای، جیکوب. فقط این کار رو نکن! » : کردم
«
مکثی کرد و آرام چرخید.
« . راستش فکر نمی کنم که منظورت این باشه »
« . بمون » : التماس کردم
مکثی کرد انگار که « . نه. من می رم » : سرش را تکان داد
اما من می تونم بذارمش به حساب » . تصمیمی گرفته باشد
« . سرنوشت
» : در حالی که خونسردی خودم را از دست داده بودم گفتم
« ؟ منظورت چیه
لازم نیست کاری از روی فکر انجام بدم. فقط باید تمام »
تلاشم رو برای گروهم به کار ببرم و بذارم هر اتفاقی که
اگر » . شانه اش را بالا انداخت « . می خواد بیفته، بیفته
موفق می شدی من رو متقاعد کنی یعنی واقعا می خواستی که
برگردم. بیشتر از اون چه که تو بخوای کاری غیر
« . خودخواهانه انجام بدی
« ؟ چه طوری » : پرسیدم
« . می تونی از من بپرسی » : پیشنهاد کرد
چه طور می توانست شک کند که « . برگرد » : آهسته گفتم
منظور من آن است ؟
این چیزی نیست » : سرش را تکان داد، دوباره لبخند می زد
« . که من درباره اش حرف می زنم
یک لحظه طول کشید تا بفهمم که چه می گوید، و در تمام این
مدت با حالت مافوق به من نگاه می کرد. خیلی از واکنش
من مطمئن بود. درست وقتی که نیتش را فهمیدم ، به هر حال
کلمات از دهانم خارج شده بود بدون این که به عواقب آن
فکر کنم.
« ؟ من رو می بوسی، جیکوب »
چشمانش از تعجب باز شد، بعد از روی بد گمانی آن ها را
« . داری کلک می زنی » . تنگ کرد
« . من رو ببوس، جیکوب. من رو ببوس و بعد برگرد »
توی سایه مردد ایستاده بود و با خودش کلنجار می رفت.
دوباره نصفه نیمه رو به غرب چرخید . نیم تنه ی بالایش از
من برگشته بود درحالی که پاهایش در جایی که بودند باقی
مانده بود. هنوز به دوردست نگاه می کرد. قدم نا مطمئنی
به سمت من برداشت و بعد یکی دیگر. سرش را چرخاند تا به
من نگاه کند. چشمانش پر از تردید بود.
من هم به او خیره شدم. هیچ ایده ای نداشتم که چه حالتی
روی صورتم بود.
جیکوب روی پاشنه ی پایش تکانی خورد و تلو تلو خوران جلو
آمد و فاصله ی بین ما را با سه قدم بلند طی کرد.
می دانستم که از موقعیت استفاده می کند. انتظارش را
داشتم. همان طور سر جایم ایستادم. به محض این که دستانش
صورتم را گرفت و لب هایش لب هایم را با اشتیاقی که دور
از خشونت نبود بوسید، چشمانم را بستم و انگشتانم در کنار
بدنم تبدیل به مشت شدند.
می توانستم عصبانیتش را زمانی که دهانش بی میلی مرا کشف
کرد حس کنم. یک دستش را به پشت گردنم برد و در ریشه ی
موهایم آن را مشت کرد. دست دیگر با خشونت شانه ام را
گرفت، مرا تکان می داد و بعد به سوی خودش می کشید.
دستش را از بازوی من پایین برد، مچم را پیدا کرد و دستم
را کشید تا به دور گردنش حلقه کند. اجازه دادم که همان
طور گره کرده، آن جا بماند. مطمئن نبودم که تا کجای نا
امیدی ام می توانستم پیش بروم تا زنده نگهش دارم. در
تمام این مدت لب هایش با دست پاچگی ملایم و گرمی، سعی می
کرد که واکنشی از من بگیرد.
درست بعد از این که مطمئن شد که من دست هایم را نمی
اندازم، مچم را آزاد کرد. دستش راهش را به سمت کمرم پیدا
کرد. دست سوزانش قسمت کوچکی از پوست پشتم را پیدا کرد،
مرا به جلو کشید و بدنم را در برابر خودش خم کرد.
لب هایش را برای لحظه ای از روی لب های من برداشت، اما
می دانستم که به هیچ عنوان به پایان نزدیک نشده. دهانش
خط آرواره ام را دنبال کرد و بعد بلندی گردنم را بررسی
کرد. او موهایم را رها کرد، دنبال دست دیگرم گشت تا آن
را هم مانند اولی به پشت گردنش بیندازد.
سپس هر دو دستش به دور کمرم تنگ شد و لب هایش گوشم را
پیدا کرد.
تو بهتر از این رو می تونی » : با حالتی خشن زمزمه کرد
« . انجام بدی، بلا. زیادی داری بهش فکر می کنی
زمانی که جای دندان هایش را روی لاله ی گوشم احساس کردم
به خودم لرزیدم.
درسته. برای یک بار هم که شده بگذار چیزی » : زیر لب گفت
« . رو که احساس می کنی، احساس کنی
سرم را به طور خودکار تکان دادم تا این که یکی از دست
هایش دوباره درون موهایم پیچیده شد و جلوی مرا گرفت.
تو مطمئنی که می خوای من برگردم یا » . صدایش بد اخلاق شد
« ؟ این که واقعا می خواستی بمیرم
عصبانیت مثل شلاقی بعد از یک مشت سنگین در وجودم جریان
یافت. این دیگر زیادی بود... او عادلانه نمی جنگید. دستانم
تقریبا دور گردنش بود، پس به اندازه ی دو مشت پر از
موهایش را گرفتم در حالی که درد خنجر مانند دست راستم
را نادیده می گرفتم و با عصبانیت با او جنگیدم، تقلا می
کردم که صورتم را از او دور کنم.
و جیکوب منظور مرا اشتباه فهمید.
او بیش از حد قوی بود که بفهمد دستان من که سعی می
کردند موهایش را از ریشه بکنند، برای این بود که موجب
دردش شوند. به جای عصبانیت او تصور کرد که این احساس
است. او فکر می کرد که من بالاخره دارم به او واکنش نشان
می دهم.
با نفس نفس زدن وحشیانه ای دهانش را دوباره به دهان من
برگرداند. و انگشتانش دیوانه وار در برابر پوست کمرم
چنگ می انداخت .
یکه ای که از عصبانیت خوردم خودداری ضعیفی را که برای
کنترل خودم داشتم، نا متعادل کرد و واکنش غیر منتظره و
پر لذت او، آن را کاملا به هم زد. اگر فقط پیروزی در کار
بود، قادر می شدم که در برابر او مقاومت کنم. اما بی
پناهی مطلقی که از لذت ناگهانی او، اراده ام را سست می
کرد، ناتوانم کرد. ارتباط مغزم با بدنم قطع شد و من هم
داشتم او را متقابلا می بوسیدم. در برابر تمام دلایل، لب
هایم داشتند با لب های او با حالت عجیب و گیج کننده ای
که تا آن موقع تکان نخورده بودند، حرکت می کردند. برای
این که لازم نبود من با جیکوب محتاط باشم. و او هم مطمئنا
با من محتاط نبود.
انگشتانم در موهایش محکم شد، ولی من حالا داشتم او را به
سمت خودم می کشیدم.
او همه جا بود. آفتاب تیز پلک هایم را قرمز کرده بود. و
این رنگ به این گرما می آمد. گرما همه جا بود. نمی
توانستم چیزی را ببینم یا بشنوم یا حس کنم که جیکوب
نبود.
قسمت خیلی کوچکی از مغزم که سلامت خودش را از دست نداده
بود با سوال هایش بر سرم جیغ می کشید.
چرا این کار رو بس نمی کردم؟ بد تر از آن چرا حتی نمی
توانستم در خودم این احساس را پیدا کنم که می خواهم این
کار متوقف شود؟ این چه معنی داشت که من نمی خواستم او
این کار را بس کند؟ این که دست هایم به دور شانه هایش
چسبیده و خوشم آمده بود که آن ها ن و قوی هستند؟ این
که دستانش مرا خیلی محکم در برابر بدنش گرفته و هنوز به
اندازه ی کافی برای من محکم نبود؟
سوالات احمقانه بودند چون من جواب را می دانستم من به
خودم دروغ گفته بودم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#366
Posted: 25 Aug 2012 07:16
جیکوب حق داشت. در تمام این مدت حق داشت او بیشتر از یک
دوست معمولی بود. برای همین بود که خداحافظی گفتن به او
این قدر سخت بود. چون من هم عاشق او بودم. من او را
دوست داشتم، خیلی بیشتر از چیزی که باید و هنوز، نه به
اندازه ی کافی. من عاشق او بودم اما این کافی نبود که
چیزی را تغییر دهد. این تنها کافی بود که به هر دوی ما
آسیب برساند. تا به او بدتر از هر وقت دیگری آسیب
برسانم.
من به بیشتر از آن اهمیتی نمی دادم ، بیشتر از دردش. من
بیشتر از دردی را که الان می کشیدم لیاقت داشتم. امیدوار
بودم که بد باشد. امیدوار بودم که واقعا رنج بکشم.
در این لحظه، مثل این که ما یک نفر بودیم. درد او همیشه
درد من بوده و هست حالا خوشی او خوشی من هم بود. من هم
احساس خوشی می کردم. و با این حال خوشبختی او به نوعی
درد هم بود. تقریبا ملموس، این پوستم را مانند اسید می
سوزاند، یک شکنجه ی آرام.
برای یک لحظه ی مختصر که انگار هرگز به پایان نمی رسید، یک
راه کاملا متفاوت پشت پلک های خیس از اشکم گسترش یافت.
وقتی که انگار داشتم از میان فیلتر افکار جیکوب نگاه می
کردم، توانستم ببینم که دقیقا چه چیزی را داشتم از دست
می دادم، که دقیقا این خودآگاهی مرا از، از دست دادن چه
چیزی حفظ نمی کرد. می توانستم ببینم که چارلی و رنه به
همراه کالج غریبه ای با بیلی و سام و لاپوش قاطی شدند. می
توانستم سال هایی را که می گذشتند ببینم و همان طور که
می گذشتند یک معنی می دادند، عوض شدن من. می توانستم
گرگ قرمز- قهوه ای عظیمی را ببینم که دوستش داشتم، همیشه
مانند یک محافظ ایستاده بود تا مبادا به او احتیاج پیدا
کنم. برای کوچک ترین زمان باقی مانده از آن لحظه، دو کله
ای که متعلق به دو بچه ی کوچک مو مشکی بود و این طرف و
آن طرف می رفتند را دیدم. از من به طرف جنگل آشنا فرار
می کردند. وقتی آن ها ناپدید شدند، بقیه ی تصورات مرا
هم با خود بردند.
و بعد، به طور مشخصی، احساس کردم که خرده شیشه هایی در
امتداد خط شکاف قلبم فرو می رود، به طوری که قسمت کوچک
تر دور از بقیه خودش را می پیچاند.
لب های جیکوب هم چنان در برابر لب های من بود. چشمانم را
باز کردم. اوبه من با تعجب و سر خوشی خیره شده بود.
« ، من باید برم » : زیر لب گفت
« . نه »
دیر نمی » : لبخندی زد، از واکنش من خوشحال بود. قول داد
« ... کنم، اما اول یه چیزی
او خم شد که مرا دوباره ببوسد، و دیگر دلیلی برای
مقاومت وجود نداشت. چه اهمیتی دارد؟
این بار متفاوت بود. دستانش با ملایمت روی صورتم بود و لب
های گرمش لطیف بود، غیر منتظرانه مردد. کوتاه بود و
خیلی خیلی شیرین.
دستانش دور من پیچیده شد و در حالی که مرا با اطمینان
در آغوش گرفته بود در گوشم زمزمه کرد.
« . این باید بوسه ی اولمون می بود. دیر بهتر از هرگزه »
در مقابل سینه اش، جایی که نمی توانست ببیند، اشک هایم
بالا آمدند و سرازیر شدند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#367
Posted: 25 Aug 2012 07:23
فصل بیست و چهارم
تصمیم ناگهانی
دمرو بر روي کیسه خواب دراز کشیده بودم و منتظر بودم سزاي اعمالم را ببینم. شاید یک بهمن می آمد و مرا همینجا
دفن می کرد. اي کاش همین طور می شد. دیگر نمی خواستم هیچ وقت صورت خودم را در آینه ببینم . هیچ صدایی به
من هشدار نداد. دست سرد ادوارد از غیب ظاهر شد و موهاي درهم گره خورده ي مرا نوازش کرد. با تماس دست او، از
عذاب وجدان بر خود لرزیدم.
« ؟ تو حالت خوبه » : با نگرانی زیر لب گفت
« . نه. دلم می خواد بمیرم »
«. هیچ وقت همچین اتفاقی نمی افته. من اجازه نمیدم »
«. ممکنه نظرتو تغییر بدي » ناله کنان زمزمه کردم
« ؟ جیکوب کجاست »
« . رفت بجنگه » در مجاورت زمین زمزمه کردم
جیکوب کمپ را با شادمانی ترك کرده بود، با یک زود برمی گردم سرشار از خوشی در حالی که می لرزید و آماده بود
که به نیمه ي دیگرش تبدیل شود، با سرعت هرچه تمام تر به سمت جنگل دویده بود. حالا دیگر تمام گروه همه چیز
را فهمیده بودند. سثْ کلیرواترکه بیرون چادر یورتمه می رفت، شاهد عینی رسوایی من بود.
« . اوه » : ادوارد براي لحظه اي طولانی ساکت بود. بالاخره گفت
از طرز صداي او معلوم بود که بهمن من به این زودي ها نمی آید، و این مرا به ستوه آورد. زیر چشمی نگاهی به او
انداختم و بی شک، چشم هاي او را نامتمرکز یافتم. داشت چیزي را می شنید که من ترجیح می دادم بمیرم ولی به
گوش او نرسد. صورتم را روي زمین برگرداندم.
وقتی ادوارد با اکراه خندید از جا پریدم.
این پسره باعث می شه من مثل پیغمبر اصول اخلاقی » با لج اضافه ادامه داد «. و فکر می کنم ناجوانمردانه جنگیدم »
من از دست تو عصبانی نیستم، » . دست او قسمتی از گونه ي من را که در معرض دید بود نوازش داد «. به نظر بیام
«. عشق من. جیکوب از اون چه فکر می کردم حقه بازتره. هرچند آرزو می کنم تو ازش نخواسته بودي
«... ادوارد، من... من... من » از روي نایلون زبر زمزمه کردم
منظورم این نبود. اون در هر صورت تورو » . انگشتان او در برابر گونه ي من آرامش بخش بودند «... هیشش »
می بوسید، حتی اگه اغفالش نشده بودي و حالا من بهانه اي ندارم تا فکشو بیارم پایین. احتمالا ازاون کار هم خیلی
«. لذت می بردم
« ؟ اغفالش نشده بودم »: به طور نامفهومی زیر لب گفتم
بلا ، تو واقعا باور کرده بودي که اون اینقدر نجیبه؟ که با غرور و افتخار دست ازسر تو برداره تا راهو واسه ي من باز »
« ؟ کنه
سرم را به آرامی بلند کردم تا چشم هاي صبور او را ببینم. حالت چهره اش ملایم بود؛ چشم هایش به جاي انزجاري که
سزاوار من بود، مملو از درك بودند.
و بعد به جاي دیگري نگاه کردم. اما هیچ خشمی نسبت به جیکوب براي فریب « آره، باورم شده بود » : زیر لب گفتم
دادنم حس نمی کردم. در درونم جایی براي هیچ چیز جز تنفري که از خودم داشتم نبود.
تو دروغ گوي خوبی نیستی، هر کسی رو که کمترین مهارتی تو این کار داشته باشه رو » . ادوارد بازهم به نرمی خندید
«. باور می کنی
«؟ تو چرا از دست من عصبانی نیستی؟ چرا از من متنفر نیستی؟ یا نکنه هنوز کل داستانو نشنیدي » زمزمه کردم
فکر می کنم نسبتا کامل دیدم. جیکوب تصاویر ذهنی واضحی درست می کنه. من » : با صداي آرام و بی خیالی گفت
واسه گروه اونم به اندازه ي خودم حس بدي دارم. سثْ بیچاره داشت بالا می آورد. ولی سام الان داره جیکوب رو
«. متمرکز می کنه
چشم هایم را بستم و سرم را از شدت رنج تکان دادم . بافت زیر نایلون پوستم را می خراشید.
« . تو فقط یه انسانی » : او در حالی که باز موهایم را نوازش می کرد، زمزمه کنان گفت
« . این افسرده کننده ترین دفاعیه ي تو عمرم که شنیدم »
اما تو انسانی بلا و به همون اندازه که آرزو می کنم برعکس این بود، اون هم انسانه ، می دونم حفره هایی توي »
« . زندگی تو وجود داره که من نمی تونم پرشون کنم. من اینو درك می کنم
«. ولی این حقیقت نداره. این همون چیزیه که باعث می شه از خودم بیزار باشم. هیچ حفره اي وجود نداره »
«. تو اونو دوست داري » . ادوارد با ملایمت زمزمه کرد
این بهترین کاري بود که می توانستم انجام دهم . «. من تورو خیلی بیشتر دوست دارم » : گفتم
آره، اینو هم می دونم. اما... وقتی من تورو تنها گذاشتم ، بلا تورو زخم خورده رها کردم و جیکوب اون کسی بود که »
تورو سر پا نگه داشت و زخماتو بخیه زد. اثراتش هنوز مونده، روي هردوتون. مطمئن نیستم اونطور بخیه ها ناپدید
بشن. من هیچ کدومتون رو به خاطر کاري که خودم کردم سرزنش نمی کنم. ممکنه بخشیده شده باشم، اما نمی تونم
« . از عواقبش فرار کنم
«. باید می دونستم یه راهی پیدا می کنی که خودتو سرزنش کنی. لطفا بس کن. تحملش رو ندارم »
«؟ دوست داري چی بگم »
می خوام منو با هرچی اسم بد به فکرت می رسه صدا کنی، با هر زبونی که بلدي. می خوام بهم بگی که حالت از »
«. من به هم می خوره و می خواي ترکم کنی تا منم به پات بیفتم و التماست کنم که نري
« متاسفم، نمی تونم اونکارو بکنم » . آهی کشید
« لااقل دیگه سعی نکن حالمو بهتر کنی. بذار زجر بکشم، این حق منه »
« نه » : زیر لب گفت
« حق با توئه، به درك کردن ادامه بده احتمالا این طوري بدتره » . آرام سرم را تکان دادم
او براي لحظه اي ساکت بود و من جو سنگین و جدیدي را احساس کردم.
« داره نزدیک میشه » : گفتم
« آره، تا چند دقیقه ي دیگه، فقط به اندازه اي وقت هست که یه چیز دیگه بگیم »
من می تونم نجیب باشم، بلا من مجبورت » . منتظر ماندم، وقتی که بالاخره به حرف آمد صدایش زمزمه مانند بود
نمی کنم که بین ما دوتا یکی رو انتخاب کنی، فقط خوشحال باش. می تونی هر قسمتی از من رو که می خواي داشته
« باشی، یا اصلا هیچ کدوم رو، اگه برات بهتره، فقط نذار فکر اینکه دینی به من داري روي تصمیمت اثر بذاره
از زمین بلند شدم و خودم را روي زانوهایم بالا کشیدم.
« ! لعنتی! بس کن » سر او داد کشیدم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#368
Posted: 25 Aug 2012 07:23
نه، تو متوجه نیستی، من فقط سعی نمی کنم که حالت بهتر بشه، بلا دارم جدي » . چشم هایش از حیرت گشاد شدند
« می گم
« ! میدونم، پس استقامت کردن چی شد؟ حالا حرفی از شرافت و فداکاري تحویلم نده! بجنگ » ناله کردم
چشم هایش سرشار از اندوهی باستانی بودند . « ؟ چطوري » : پرسید
خودم را روي زانوي او انداختم و بازوهایم را دور او حلقه کردم.
برام مهم نیست که اینجا سرده، برام مهم نیست که الان مثل یه سگ، بوي گند میدم، بذار فراموش کنم چقدر »
« ! وحشتناکم یه کاري کن که اونو فراموش کنم، یه کاري کن اسم خودمم یادم بره. بجنگ
صبر نکردم تا تصمیم بگیرد یا فرصتی داشته باشد تا بگوید که هیچ علاقه اي به هیولاي ظالم و بی وفایی مثل من
ندارد؛ خودم را به او چسباندم و دهانم را به لبهاي سرد او فشردم .
« مراقب باش، عشق من » : زیر فشار بوسه ي مبرم من آهسته گفت
« نه » : با صداي خرناس مانندي گفتم
« لازم نیست چیزي رو به من ثابت کنی » او به نرمی صورت مرا چند اینچ عقب کشید
من سعی ندارم چیزي رو اثبات کنم تو گفتی می تونم هر قسمتی از تورو که خواستم داشته باشم، من این قسمتو »
دستم را دور گردن او حلقه کردم و خودم را کش دادم تا به لبهاي او «. می خوام. من همه ي قسمت ها رو می خوام
برسم او سرش را خم کرد تا متقابلا مرا ببوسد، ولی دهان سرد او، زمانی که بی طاقتی من بیشتر مشخص شد، مردد
ماند؛ بدنم نیت من را آشکار می کرد و مرا لو می داد. به ناچار دست هاي او حرکت کردند تا مرا متوقف کنند.
در برابر میل من خیلی آرام بود. « شاید الان براي این کار زمان خوبی نباشه » : او پیشنهاد کرد
اگر او قصد داشت منطقی برخورد کند جنگیدن فایده اي نداشت؛ دست هایم را «؟ چرا نیست » . غرو لندي کردم
انداختم .
او دستش را دراز کرد تا کیسه خواب را از روي زمین بردارد؛ آن را مثل پتو دور من « اولا، واسه ي اینکه سرده »
پیچید.
« غلط اول، واسه ي اینکه تو به طرز عجیبی یه خون آشام با اخلاقی » : گفتم
« خیلی خوب، حق با توست، سرما دومیشه و سوم اینکه... خوب، تو واقعا بو میدي، عشق من » او آهسته خندید
دماغش رو چین داد .
آهی کشیدم،
ما امتحان می کنیم، بلا من سر قولم هستم. » ؛ سرش را پایین آورد تا در گوشم زمزمه کند « چهارم » : او آهسته گفت
« ولی بیشتر ترجیح میدم واسه واکنش به کار جیکوب بلک نباشه
بخود پیچیدم و صورتم را روي شانه ي او پنهان کردم.
« ... و پنجم »
« لیستت طولانیه »: زیر لب گفتم
« ؟ آره، ولی میخواي از مبارزه بشنوي یا نه » . او خندید
همان طور که او صحبت می کرد، سثْ بیرون از چادر زوزه ي گوش خراشی کشید .
با شنیدن آن صدا مو بر تنم سیخ شد. متوجه نشده بودم که مشت چپم را چنان گره کرده ام که ناخون هایم کف دستم
فرو رفته بود، تا اینکه ادوارد آن را گرفت و به آرامی انگشت هایم را بیرون کشید.
همه چیز درست می شه، بلا ما مهارت داریم، تعلیم دیدیم و اونارو غافلگیر می کنیم؛ خیلی زود تموم » : به من قول داد
می شه اگه واقعا به این موضوع باور نداشتم، الان من هم اون پایین بودم و تو هم اینجا، با زنجیري چیزي به درختاي
« اون طرف بسته شده بودي
« آلیس خیلی کوچیکه » : ناله کنان گفتم
« می تونه مشکل ساز باشه، اگه ممکن بود کسی بتونه بگیرتش » آهسته خندید
سثْ شروع به زوزه کشیدن کرد .
« ؟ مشکل چیه » : پرسیدم
اون فقط از اینکه اینجا با ما گیر کرده عصبانیه، می دونه که گروه واسه اینکه ازش محافظت کنه از نبرد دور نگهش »
« داشته، داره خودشو می کُشه تا به اونا ملحق شه
در جهتی که سثْ معمولا در آنجا می ایستاد اخم کرد .
تازه متولد ها به آخر رد پاها رسیدن، حسابی گول خوردن، جاسپر نابغه اس، اونا عطر رو تا » : ادوارد زیر لب گفت
چشم هاي او جاي دیگري «. چمنزار دنبال کردن، الان همون طور که آلیس گفت، دارن به دو گروه تقسیم میشن
او به قدري روي شنیدن تمرکز کرده بود که گروه « سام داره مارو اطراف می گردونه تا غافلگیر نشیم » . متمرکز بودند
گرگینه ها را جمع بسته بود.
« نفس بکش، بلا ». ناگهان به من نگاه کرد
کوشیدم کاري را که او خواسته بود انجام دهم. می توانستم صداي نفس نفس زدن سثْ را از بیرون چادر بشنوم ، سعی
کردم مثل او نفس هایم را منظم نگه دارم.
« گروه اول توي محوطه هستن، می تونیم صداي جنگ رو بشنویم »
دندان هایم به هم قفل شده بودند.
« می تونم صداي امت رو بشنوم، داره واسه خودش حال می کنه » خنده اي کرد
خودم را مجبور کردم همراع با سثْ، نفس دیگري بکشم.
« گروه دوم داره آماده می شه، توجه ندارن، هنوز چیزي از ما نشنیدن »
ادوارد صداي غرش مانندي درآورد.
« ؟ چی شد » نفسم را حبس کردم
با « قراره مطمئن بشن که تو فرار نمی کنی » . دندان هایش به هم ساییده شدند « دارن راجع به تو حرف می زنن »
حرکت خوبی بود، لیا !، م م م... اون واقعا سریعه. یکی از تازه متولد شده ها بوي مارو حس کرد، » : رضایت ادامه داد
قبل اینکه حتی فرصت کنه بچرخه، لیا درب و داغونش کرد. سام داره کمک می کنه کارشو تموم کنن. پل و جیکوب
یکی دیگرو گرفتن، ولی بقیه دارن دفاع می کنن. نمی دونن باید چی راجع به ما فکر کنن. هر دو طرف می خوان
از هم جداشون کن... نذار پشت » غرولندي کرد « . حمله ي انحرافی کنن... نه، بذار سام رهبري کنه. از سر راه برو کنار
« همو داشته باشن
سثْ زوزه کشید ،
همان طور که تماشا می کرد بدنش به این طرف و آن « بهتر شد، بکشونشون طرف محوطه » : ادوارد با رضایت گفت
طرف می رفت، حرکاتی را که اگر خودش آنجا بود انجام می داد. هنوز دستان مرا نگه داشته بود؛ انگشت هایمان در
هم گره خورده بودند. حداقل او در آنجا نبود.
نفس نفس زدن هاي سثْ متوقف شد و من متوجه شدم.
نفس من هم بند آمد وقتی دریافتم ادوارد در کنار من مثل یک کوه یخ خشک شده، به قدري وحشت زده شدم که
نمی توانستم ریه هایم را بکار بیندازم.
« اوه، نه ، نه ، نه »
چه کسی از دست رفته بود؟ از آنها بود یا ما؟ مال من، تمام متعلق به من بود. من چه چیزي را از دست داده بودم؟
همه چیز به قدري سریع بود که مطمئن نبودم چگونه اتفاق افتاد. ناگهان روي پاهایم ایستاده بودم و چادر پاره در حال
فروپاشی بود. ادوارد راه خروج ما را شکافته بود؟ چرا؟
پلک زدم، شوکه شده بودم. سثْ تمام چیزي بود که می دیدم، او درست در کنار ما بود، صورتش فقط شش اینچ با
ادوارد فاصله داشت. آنها براي لحظه اي به بلنداي ابدیت با تمرکز کامل به یکدیگر خیره شدند. نور خورشید به پوست
«! برو، سثْ » : ادوارد می تابید و تلالوء آن روي موهاي بدن سثْ می رقصید و بعد ادوارد مصرانه زمزمه کرد
گرگ عظیم الجثه چرخید و در سایه هاي جنگل ناپدید شد.
دهانم را باز کردم تا خواهش کنم ادوارد مرا به آنجا ببرد و همین حالا این کار را انجام دهد. آنها به او احتیاج داشتند و
همین طور به من. اگر با ریخته شدن خون من آنها نجات می یافتند، این کار را می کردم. حاضر بودم جانم را هم
بدهم، مانند زن سوم. من خنجر نقره اي در دست نداشتم ، ولی یک راهی پیدا می کردم...
هنوز کلمه ي اول از دهانم خارج نشده بود که حس کردم به هوا پرتاب می شوم. ولی دستان ادوارد هرگز مرا رها
نکرده بودند، فقط حرکت داده شده بودم، انقدر سریع که احساس می کردم در حال سقوط هستم .
خودم را در حالی یافتم که پشتم صخره ي صافی فشرده می شد. ادوارد جلوي من ایستاده بود، این طرز ایستادن او را
به خوبی می شناختم.
در حالی که دلهره تمام وجودم را فرا می گرفت خیالم آسوده شد.
من اشتباه متوجه شده بودم.
خیالم آسوده شد، زیرا مشکلی در محوطه پیش نیامده بود.
وحشت کردم، زیرا خطر بزرگ اینجا بود.
ادوارد حالتی دفاعی گرفته بود اندکی قوز کرده بود، دست هایش کمی باز شده بودند؛
چیزي سراغ ما می آمد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#369
Posted: 25 Aug 2012 07:24
« ؟ کی »: زمزمه کردم
کلمات از بین دندان هاي او با چنان غرش بلندي ادا شدند که انتظار آن را نداشتم. بسیار بلند. به این معنا بود که براي
پنهان شدن خیلی دیر شده است. ما در تله افتاده بودیم واهمیتی نداشت که چه کسی جواب او را می شنود.
ویکتوریا ، اون تنها نیست بوي من رو حس کرده، » : با انزجاري که آن کلمه را به ناسزایی تبدیل کرده بود, گفت
دنبال تازه متولد شده ها اومده بود تا فقط یه نگاهی کنه، اون هیچ وقت قصد نداشته با اونا بجنگه. سریع تصمیم گرفت
تا منو پیدا کنه، حدس می زد که تو باید هرجایی باشی که من هستم. حق با اون بود، تو راست می گفتی. تمام این
«. مدت این ویکتوریا بود
او به اندازه اي نزدیک بود که ادوارد می توانست افکار او را بشنود.
بازهم خیالم راحت شد. اگر این کار ولتوري بود، هر دوي ما مرده بودیم. ولی با ویکتوریا ، لازم نبود هردویمان باشیم.
ادوارد می توانست جان سالم به در ببرد. او جنگجوي ي خوبی بود، به خوبی جاسپر . اگر افراد زیادي را با خود نمی
آورد، او می توانست راه خود را باز کند و پیش خانواده اش بازگردد. ادوارد از هر کسی سریع تر بود از پس این کار بر
می آمد .
خوشحال بودم که سثْ را فرستاده بود تا برود. مطمئناً کسی نبود که سثْ بتواند از او کمک بخواهد. ویکتوریا زمان
خوبی را براي تصمیم گرفتن انتخاب کرده بود. اما حداقل جاي سثْ امن بود ؛ می توانستم در ذهنم آن گرگ بزرگ
شنی رنگ را ببینم او فقط یک پسربچه ي لاغر و بلند قد پانزده ساله بود.
بدن ادوارد جابه جا شد، یک تکان جزئی ولی همین به من نشان داد که به کجا نگاه کنم. به سایه هاي سیاه جنگل
خیره شدم.
مثل این بود که کابوس هاي شبانه ام جلو می آیند تا با من احوال پرسی کنند.
دو خون آشام به آرامی به طرف کمپ ما می آمدند. با چشم هاي موشکافی که هیچ چیزي از آنها دور نمی ماند. آنها
زیر خورشید مثل الماس می درخشیدند.
به سختی می توانستم به پسر بلوند نگاه کنم بله، او فقط یک پسر بود، هرچند بلند قامت و عضلانی به نظر می رسید،
احتمالا زمانی که تغیر کرده بود هم سن و سال من بود. چشم هاي او از هر چشم سرخی که تا به حال دیده بودم
درخشان تر بود ؛ نمی توانست توجه مرا به خود جلب کند. هرچند او به ادوارد نزدیک تر بود، نزدیک ترین خطر،
نمی توانستم او را تماشا کنم.
زیرا، چند قدم آن طرف تر، ویکتوریا به من خیره نگاه می کرد .
موهاي نارنجی رنگ او از آنچه به یاد داشتم براق تر بود، مثل شعله هاي آتش، هیچ بادي اینجا نمی وزید ولی شعله
هاي کنار صورت او به نظر کمی تکان می خوردند، انگار جان داشتند.
چشم هاي او از تشنگی سیاه بودند. آن طور که همیشه در کابوس هایم می آمد، لبخند نمی زد، لب هایش را طوري به
هم می فشرد که به شکل خط صافی درآمده بودند. نگاه بی قرار و وحشی او، بین ادوارد و من در رفت و آمد بود، ولی
هیچ وقت به او بیش از چند ثانیه نمی نگریست. نمی توانست بیش از آنچه من می توانستم چشم هایش را از صورت
من دور نگه دارد.
او به چیزي که می خواست، بسیار نزدیک بود محور تمرکز تمام زندگی او در طول این یک سال، حالا بسیار نزدیک
بود.
مرگ من .
نقشه اش به همان اندازه که واضح بود، عملی می نمود. پسر بلوند به ادوارد حمله می کرد به محض اینکه حواس
ادوارد به قدر کافی پرت می شد، ویکتوریا کار من را تمام می کرد.
سریع اتفاق می افتاد او زمانی براي بازي کردن نداشت ولی تمام می شد. چیزي که بهبود یافتن از آن امکان پذیر نبود،
چیزي که حتی سام خون آشام هم نمی توانست آن را مرمت کند .
او باعث می شد قلب من از تپش باز ایستد. شاید دستی درون سینه ي من برده می شد و آن را له می کرد .
قلبم دیوانه وار می تپید، با صداي بلند، انگار می خواست هدف او را مشخص تر کند.
در جایی بسیار بسیار دور، در اعماق جنگل یخ زده، زوزه ي گرگی طنین انداز شد. با رفتن سثْ ، هیچ راهی براي
توضیح صدا وجود نداشت .
پسر مو بلند که منتظر فرمان ویکتوریا بود، از گوشه ي چشم نگاهی به او انداخت .
او جوان تر از این حرف ها بود. از عنبیه ي شفاف و خونین چشم هاي او حدس می زدم که مدت زیادي از دوران خون
آشام شدن او نمی گذرد. او قوي بود، ولی بی تجربه. ادوارد می دانست چطور با او بجنگد. ادوارد زنده می ماند.
ویکتوریا چانه اش را به طرف ادوارد حرکت داد ، بی هیچ کلامی به آن پسر دستور داد که جلو برود .
« رایلی » : ادوارد با لحن آرام و خواهشمندانه اي گفت
پسر بلوند خشکش زد ، چشم هاي قرمز او گشاد می شدند.
اون داره بهت دروغ می گه، رایلی گوش کن، اون به تو هم دروغ گفته، درست مثل کسایی که الان » ادوارد به او گفت
دارن توي جنگل کشته می شن تو می دونی که به اونا دروغ گفت، تورو مجبور کرد که به اونا دروغ بگی، هیچ
«؟ کدومتون هیچ وقت قصد نداشتین به اونا کمک کنید. باور اینکه به تو هم دروغ گفته باشه خیلی سخته
سرگشتگی چهره ي رایلی را می پوشاند.
ادوارد کمی به پهلو جا به جا شد و رایلی در مقابل به طور خودکار خودش را با او تطبیق داد.
هیچ وقت نداشته، اون عاشق کسی به اسم » صداي ملایم ادوارد متقاعد کننده بود « اون تورو دوست نداره، رایلی »
« جیمز بود و تو هیچ چیزي به جز آلت دستش نیستی
وقتی او نام جیمز را بر زبان آورد، لبهاي ویکتوریا عقب رفت و دندان هاي او را نمایان ساخت. هنوز چشم هایش روي
من قفل بودند.
رایلی نگاه خشمناکی به او انداخت.
« ؟ رایلی »: ادوارد گفت
رایلی به سمت ادوارد برگشت.
اون می دونه که من تورو می کشم رایلی، می خواد تو بمیري تا دیگه مجبور نباشه به تظاهر کردن ادامه بده. آره تو »
اینو دیدي، اینطور نیست؟ تو بی میلی رو از توي چشماش خوندي، شک کردي که به قولاش وفا نمی کنه، حق با تو
«. بود اون هیچ وقت تورو نمی خواست. تمام بوسه ها ، هر تماس اون دروغ بود
ادوارد باز هم حرکت کرد، چند اینچ به سمت آن پسر، چند اینچ دورتر از من.
ویکتوریا به فاصله ي ایجاد شده بین ما خیره شد. در کمتر از یک ثانیه می توانست مرا بکشد، فقط نیازمند یک فرصت
بود.
این بار رایلی آهسته تر به وضع قبلی باز گشت.
تو مجبور نیستی بمیري، به غیر راهی که اون بهت نشون » : ادوارد درحالیکه نگاهش را به آن پسر دوخته بود، گفت
داده راه هاي دیگه اي هم واسه زندگی کردن هست. همه چیز دروغ و خون نیست رایلی، می تونی همین الان از اینجا
«. بري، تو مجبور نیستی براي دروغ هاي اون بمیري
ادوارد پایش را جلوتر گذاشت حالا به اندازه ي یک قدم بین ما فاصله بود؛ رایلی به عقب نگاه کرد، مردد بود ویکتوریا
به جلو خم شد.
«. این آخرین فرصته، رایلی » : ادوارد زمزمه کرد
صورت رایلی زمانی که براي گرفتن جواب به ویکتوریا نگاه کرد، پر از غم بود.
بهت راجع به حقه هاي ذهنیشون ». با شنیدن صداي او دهانم از حیرت باز ماند « دروغگو اونه رایلی » : ویکتوریا گفت
«. گفته بودم. می دونی که من فقط عاشق تو ام
صداي او آن طور که به خاطر چهره و حالت ایستادنش تصور کرده بودم محکم، وحشی و مانند خرناس هاي گربه نبود
ملایم و زیر بود، مانند طنین صداي یک کودك، نوعی صدا که با موهاي بور مجعد و آدامس هاي بادکنکی صورتی
جور در می آمد. بیرون آمدن آن از بین دندان هاي آشکار و درخشان او بی معنا بود.
آرواره ي رایلی سخت شد. چشم هایش از هر گونه احساس خالی شدند، دیگر خبري از سردرگمی و شک نبود. اصلا
هیچ فکري نبود او خودش را آماده ي حمله کرد.
به نظر می رسید بدن ویکتوریا می لرزد انگشتانش از حالا پنجه مانند شده بودند، منتظر بود تا ادوارد فقط یک اینچ
دیگر از من دور شود.
آن صداي غرش متعلق به هیچ کدام از آنها نبود.
پیکر بزرگ قهوه اي رنگی از گوشه ي جنگل به پرواز درآمد و رایلی را روي زمین انداخت.
صداي کودکانه او از ناباوري جیغ مانند شده بود. « ! نه » : ویکتوریا فریاد کشید
یک یارد و نیم آن طرف تر، گرگ عظیم الجثه، خون آشام بلوند را در زیر خود تیکه پاره می کرد.چیز سفید و سختی به
صخره ي کنار پاي من برخورد کرد . به عقب پریدم.
ویکتوریا نیم نگاهی هم به پسري که همین حالا به او قول عشق داده بود، نینداخت. هنوز چشم هایش به من دوخته
شده بودند، نگاه وحشی و ناامید او نگران به نظر می رسیدند.
« نه » : همان طور که ادوارد به سمت او قدم برداشت تا راه او را به طرف من سد کند، دوباره از بین دندان هایش گفت
رایلی دوباره روي پاهایش ایستاده بود، بدنش ناقص و نحیف به نظر می رسید. ولی قادر بود که لگد جانانه اي به شانه
ي سثْ بزند. صداي شکستن استخوانی را شنیدم، سثْ به عقب پرتاب شد و شروع به چرخیدن کرد. رایلی دستش را
آماده نگه داشته بود، هرچند به نظر می رسید قسمتی از یکی از دستهایش را از دست داده باشد ؛
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#370
Posted: 25 Aug 2012 07:24
فقط چند یارد آن طرف تر از آن مبارزه، ادوارد و ویکتوریا می رقصیدند .
به طور کامل نمی چرخیدند، زیرا ادوارد به او اجازه نمی داد بدن او به من نزدیک تر شود. او تلوتلوخوران به سمت عقب
رفت، به این طرف و آنطرف حرکت می کرد، سعی می کرد شکافی در حفاظ او پیدا کند. ادوارد به راحتی سایه به
سایه ي او قدم بر می داشت، با تمرکزي بی حد با او حرکت می کرد. حرکت بعدي او را در فکرش می خواند و درست
در کسري از ثانیه قبل از او حرکت می کرد.
سثْ از کنار به طرف رایلی خیز برداشت و چیزي با صداي ناهنجار و خوفناك، دریده شد. تکه ي سفید و سخت دیگري
به طرف جنگل پرتاب شد رایلی با غضب غرید و سثْ به عقب پرید.
حالا ویکتوریا در بین تنه ي درخت ها با حرکتی قوسی شکل تکان می خورد چشم هایش را از من برنمی داشت، انگار
آهن ربایی بودم که او را به این سو می کشید. می توانستم کشمکش اشتیاق شدید او براي کشتن با غریزه اي که
می گفت جان سالم به در نخواهد برد را ببینم.
ادوارد هم توانست آن را ببیند.
« نرو، ویکتوریا. دیگه هیچ وقت شانسی مثل این گیرت نمیاد » : با همان لحن هیپنوتیزم کننده زیر لب گفت
او دندان هایش را نشان داد و براي او صداي خرناس مانندي در آورد ، ولی به نظر قادر نبود از من دورتر شود.
همیشه وقت واسه فرار کردن هست. این همون کاریه که می کنی، نه؟ به خاطر همین جیمز دوروبر » : ادوارد گفت
نگهت می داشت. اگه بخواي بازي هاي مرگ بار راه بندازي، به درد بخوري یه همراه با غریزه ي عجیبی واسه ي
« فرارکردن. نباید تورو ولت می کرد، می تونست وقتی تو فینکس گرفتیمش از تواناییهات استفاده کنه
ویکتوریا دندان هایش را به هم سایید.
هرچند، بیش از این ارزشی واسش نداشتی. هدر دادن اینهمه انرژى واسه گرفتن انتقام کسیکه علاقه ي یه شکارچی »
«. اسبش رو هم بهت نداشته احمقانس هیچ وقت براش بیشتر از یه وسیله ي راحتی نبودي من می دونم
ویکتوریا در حالی که وانمود می کرد می خواهد به پهلو حرکت کند، جیغ مرگباري کشید و دباره به سرعت به طرف
درخت ها رفت. ادوارد واکنش نشان داد و رقص از سر گرفته شد.
در همان موقع، مشت رایلی به پهلوي سثْ برخورد کرد و نعره ي ممتد و آهسته اي از گلوي سثْ خارج شد.
سثْ به عقب برگشت، شانه هایش تکان می خوردند، انگار سعی داشت درد را از خود دور کند.
خواهش می کنم، می خواستم به رایلی التماس کنم ، ولی نتوانستم ماهیچه اي که باعث می شد دهانم باز شود را پیدا
کنم. خواهش می کنم، اون فقط یه بچه اس.
چرا سثْ فرار نکرده بود؟ چرا حالا فرار نمی کرد؟
رایلی بازهم داشت فاصله ي بین خودشان را کم می کرد، سثْ را به طرف صخره ي کنار من می راند. ویکتوریا به طور
ناگهانی به سرنوشت شوم همدستش علاقه مند شده بود، می توانستم او را ببینم که از گوشه ي چشم، فاصله ي بین
رایلی و من را می سنجد.
سثْ به طرف رایلی هجوم برد و او را مجبور به عقب رفتن کرد و ویکتوریا صداي خرناس مانندي درآورد.
سثْ دیگر نمی لنگید. او به چند اینچی ادوارد رسید؛ دم او به پشت ادوارد تماس پیدا کرد و چشم هاي ویکتوریا از حدقه
بیرون زد.
او از حواس پرتی ویکتوریا استفاده کرد «. نه، اون با من مبارزه نمی کنه » : ادوارد به سوالی که در سر او بود جواب داد
« تو باعث شدي ما یه دشمن مشترك داشته باشیم، تو مارو متحد کردي ». تا جلوتر برود
ویکتوریا در حالی که سعی می کرد تمرکزش را تنها روي ادوارد نگه دارد، دندان هایش را به هم سایید.
بیشتر دقت کن ویکتوریا، واقعا خیلی شبیه اون هیولاییه »: ادوارد که سعی می کرد تمرکز او را از بین ببرد، زمزمه کرد
«؟ که جیمز تا سیبري ردشو گرفت
همون نیست؟ » . چشم هاي او گشاد شدند و بعد دوباره و دوباره نگاه وحشی اش را از ادوار به سثْ و به من انداخت
«! غیر ممکنه
صداي او به ملایمت مخمل بود. یک اینچ دیگر به ویکتوریا «. هیچ چیز غیر ممکن نیست » . ادوارد غرولندي کرد
«. البته به جز اون چیزي که تو می خواي. هرگز دستت به اون نمی رسه ». نزدیک شد
او به سرعت سرش را تکان داد، با منحرف شدن می جنگید. سعی می کرد راه خودش را باز کند ولی به محض اینکه
به نقشه فکر می کرد ادوارد آماده بود تا راه او را سد کند. صورت او از شدت ناامیدي از شکل افتاده بود و بعد قوز کرد و
مانند شیر با تامل به جلو خرامید.
ویکتوریا یک تازه متولد شده ي بی تجربه نبود. او خطرناك بود. حتی من می توانستم تفاوت بین او و رایلی را ببینم و
می دانستم اگر سثْ با این خون آشام می جنگید اینقدر دوام نمی آورد.
ادوارد هم جابه جا شد. آنها به هم نزدیک شدند، شیر نر در برابر شیر ماده.
سرعت رقص افزایش یافت.
مانند مبارزه ي آلیس و جاسپر در چمنزار بود، حرکات مارپیچی و مبهم، فقط این رقص به بی نقصی و موزونی آن نبود.
طنین صداي تیز ترك خوردن صخره ها زمانی که کسی کنترلش را ازدست میداد در محوطه می پیچید. ولی آنها به
قدري سریع حرکت می کردند که نمی توانستم ببینم چه کسی مرتکب خطا می شود.
حواس رایلی پرت آن رقص خشن شده بود، نگرانی براي یارش، در چشم هاي او موج می زد. سثْ به او رسید و تکه ي
کوچک دیگري از آن خون آشام را با دندان کند. رایلی نعره زد و با پشت دست ضربه اي به سینه ي عریض سثْ وارد
کرد. جثه ي عضیم سثْ تا ده قدم دور تر به پرواز درآمد و با چنان فشاري به دیوار سنگی بالاي سر من برخورد کرد
که به نظر رسید کل صخره به لرزه درآمده است. صداي نفس نفس زدن او را شنیدم در حالی که او از بالاي سنگ
روي زمین جلوي پاي من می افتاد خم شدم و خودم را از سر راه کنار کشیدم.
زوزه ي ضعیفی از بین دندان هاي سثْ خارج شد.
بارانی از سنگهاي تیز و خورد شده ي خاکستري رنگ بر سر من بارید و قسمت هایی از پوست بی پوشش مرا خراشید.
قطعه سنگ تیز و دندانه داري از بازوي من پایین لغزید و من آن را ناخودآگاه گرفتم. هنگامیکه غرایزم براي زنده ماندن
بجوش آمد، انگشت هایم به دور تکه سنگ دراز چنگ زدند با وجود اینکه مجالی براي جنگیدن نبود بدنم اهمیتی
نمیداد که چقدر این حرکت بیهوده است آماده ي جنگ شد .
آدرنالین در رگ هایم جریان پیدا کرد. می دانستم که آتل درحال فرو رفتن کف دستم بود می دانستم که بند بند
انگشتان شکسته ام به اعتراض برخواسته اند. اینها را می دانستم ولی دردي احساس نمی کردم.
در پشت سر رایلی تمام چیزي که می توانستم ببینم تاب خوردن شعله ي موهاي ویکتوریا بود و شکلی سفید و مبهم؛
افزایش رفت و آمد هاي ناگهانی نفس نفس زدن ها و غرش هاي عصبی روشن می کرد رقص براي کسی مرگبارشده
است.
ولی براي چه کسی؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***