انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 38 از 62:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
رایلی به طرف من برگشت چشم هاي سرخش از خشم می درخشیدند. به دست هاي بریده شده و شکسته ي خودش و
پیکر کوه مانند بی جان و پرموي ماسه اي رنگی که بین ما افتاده بود چشم غره رفت. دهانش باز و بازتر شد در حالی
که آماده ي دریدن گلوي سثْ می شد دندان هایش برق می زد.
دومین هجوم آدرنالین مانند یک شوك الکتریکی در من جوشید و ناگهان همه چیز واضح شد.
هر دو جنگ نزدیک به هم بودند. سثْ داشت مبارزه را می باخت و اصلا خبر نداشتم که ادوارد برنده می شد یا بازنده،
آنها به کمک احتیاج داشتند. به یک حواس پرتی، چیزي که فرصتی به آنها دهد.
تکه سنگ را در دستم به قدري محکم فشردم که یکی از نگه دارنده هاي آتل از هم گسیخت.
آیا به اندازه ي کافی قوي بودم؟ آیا به قدر کافی شجاعت داشتم؟ چقدر محکم می توانستم آن سنگ سخت را درون
بدنم فرو کنم؟ آیا این کار زمانی کافی براي سثْ می خرید تا دوباره سرپا شود؟ آیا به قدري سریع التیام می یافت که
فداکاري من فایده اي براي او داشته باشد؟
طرف تیز سنگ را به طرف بازویم گرفتم ژاکت کلفتم را به سرعت بالا کشیدم تا پوست دستم نمایان شود و بعد سر تیز
را در گودي کنار آرنجم فرو کردم. پیش از این زخم دیگري هم به عنوان یادگاري اي از تولد سال پیشم داشتم. آن
شب جریان خون من براي جلب توجه تمام خون آشام ها و یک لحظه خشک شدن آنها سر جایشان کافی بود. خدا،خدا
می کردم تا باز هم همان اتفاق بیفتد. خودم را محکم نگه داشتم و نفس عمیقی کشیدم.
صداي نفس هاي بلند من حواس ویکتوریا را پرت کرده بود. چشمهایش براي یک صدم ثانیه روي من بی حرکت ماند.
حالت چهره ي او ترکیب عجیبی از خشم و کنجکاوي بود.

مطمئن نبودم چطور با وجود تمام سر و صداهایی که از دیوار سنگی منعکس می شد و در سر من می پیچید آن صداي
ضعیف را شنیدم. فقط ضربان قلب خودم کافی بود تا صداهاي دیگر را در خود گم کند. اما در آن یک لحظه اي که
درون چشم هاي ویکتوریا نگاه کردم حس کردم آه خشم آلود و آشنایی را شنیده ام.
در همان لحظه ي کوتاه رقص شکسته شد. آن قدر سریع اتفاق افتاد که قبل از اینکه بتوانم ببیم جریان از چه قرار
است تمام شده بود.
ویکتوریا در منظره ي مبهم به پرواز درآمد و به وسط یک صنوبر بلند کوبیده شد. او از پشت روي زمین افتاد و باز
آماده ي پریدن شد.
در همان زمان ادوارد که به خاطر سرعت زیاد تقریبا غیر قابل تشخیص شده بود، به عقب چرخی زد و بازوي رایلی
بی تجربه را گرفت. به نظر می رسید ادوارد پایش را پشت رایلی گذاشت و کشید؛ صداي فریادهاي رنج آلود رایلی تمام
فضاي اردوگاه کوچک را پرکرد.
در همان موقع سثْ روي پاهایش پرید و جلوي دید مرا گرفت.
ولی هنوز می توانستم ویکتویا را ببینم. او هرچند به طرز عجیبی بد فُرم به نظر می رسید، انگار قادر نبود کاملا بدنش
را صاف کند، توانستم لبخند کابوس هایم را براي لحظه اي روي صورت وحشی او بیینم.
او خودش را جمع کرد و پرید.
شئ کوچک و سفیدي به سرعت در هوا به پرواز درآمد و به او برخورد کرد. صداي برخورد آن دو مثل صداي انفجار بود
و او را به طرف درخت دیگري انداخت آن درخت نصف شد. او دوباره روي پاهایش قرار گرفت. آماده ي پرش بود ولی
ادوارد پیش از او سر جایش قرار گرفته بود. وقتی او را دیدم که سالم و صاف ایستاده است قلبم آرام گرفت.
ویکتوریا با پاي برهنه اش به چیزي ضربه زد شئ اي که باعث متوقف شدن حمله اش شده بود. آن شئ به سمت من
غلتید و متوجه شدم چه بود.
چیزي در دلم پیچ خورد.
انگشت ها همچنان تکان می خوردند، دست رایلی با بی مبالاتی خودش را روي زمین می کشید.
سثْ دوباره دور رایلی می چرخید و حالا رایلی عقب می کشید. او از گرگینه اي که جلو می آمد دور شد صورتش از
شدت درد سخت شده بود. تنها دستش را به حالت دفاعی بالا آورد.
سثْ به طرف رایلی یورش برد خون آشام به طور واضح تعادل نداشت. سثْ را دیدم که دندان هایش را در شانه ي
رایلی فرو برد و آن را درید بازپرشی به عقب کرد.

با فریادي خشک و گوشخراش رایلی دست دیگرش را از دست داد.
سثْ سرش را تکان داد و دست را به طرف درخت ها پرت کرد.صداي خرناس مانند شکسته اي که از بین دندان هاي
او بیرون آمد مثل صداي خنده بود.
« ! ویکتوریا » : رایلی که در حال جان کندن بود با لحن ملتمسانه اي جیغ کشید
ویکتوریا حتی به سمت صدایی که اسمش را فریاد زده بود برنگشت. چشمانش نیم نگاهی هم به یارش نینداختند.
سثْ با سرعت گلوله خودش را به جلو انداخت. شدت ضربه او و رایلی را به سمت درخت ها هل داد. زمانی که صداي
ریزش صخره ي خرد شده ادامه یافت، صداي فریاد ها ناگهان متوقف شد.
هرچند ویکتوریا هیچ نگاهی براي خداحافظی به رایلی نینداخته بود به نظر می رسید متوجه شده باشد که تنها مانده
است. در حالی که ناامیدي جنون آمیز از چشم هایش زبانه می کشید به ادوارد پشت کرد تا از او دور شود. نگاه
آرزومندانه و دردمند کوتاهی به من انداخت و بعد، با سرعت بیشتري عقب نشینی کرد.
«. نه، فقط یه کم بیشتر بمون » ادوارد با صداي دل نوازي زمزمه کرد
او چرخید و همچون تیري دررفته از کمان به جنگل پناه برد.
ولی ادوارد سریع تر بود مثل تیري که از تفنگ خارج شده باشد.
او در حاشیه ي درختان، از پشت ویکتوریا را گرفت، با قدم ساده ي آخر، رقص به پایان رسیده بود.
دهان ادوارد گردن او را نوازش داد. صداي جیغ هاي ممتد قربانی سثْ ، صداهاي دیگر را در خود خاموش کرد، چنان
که هیچ صداي قابل تشخیصی نبود که خشونت آن صحنه را نشان دهد. گویی او را بوسیده باشد.
و بعد آن موهاي در هم پیچیده آتشین، دیگر به بدن او متصل نبود. موج هاي لرزان نارنجی روي زمین افتاد و بالا
جست و بعد به سمت درختان غلتید
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل بیست و پنجم

آینه


چشمانم را که از بهت باز مانده بودند وادار به حرکت کردم ، تا نتوانم به شی بیضی شکلی که با موهاي آتشین پیچ
می خورد و می غلتید خیره شوم.
ادوارد دوباره در حال حرکت بود. او به سرعت جسد بی سر را تکه تکه می کرد .
نمی توانستم به سمت او بروم ، نمی توانستم پاهایم را وادار به حرکت کنم آنها به سنگی که در زیرشان قرار داشت
قفل شده بودند. ولی لحظه به لحظه کارهاي او را به دقت بررسی می کردم ، به دنبال هر چیزي که گواه بر این باشد
که او صدمه اي دیده است می گشتم . زمانی که چیزي پیدا نکردم قلبم با ریتم آهسته تري تپید. او مانند همیشه
انعطاف پذیر و برازنده بود . حتی یک شکاف هم در لباسش دیده نمی شد .
او به من نگاه نکرد ، به دیوار صخره مانند ، وحشت زده چسبیده بودم . اندام هاي لرزانی را که در هم می پیچیدند را
روي هیزم هاي خشک کاج جمع می کرد . هنگامی که پشت سر سثْ به سرعت به طرف جنگل رفت بازهم نگاه
شوك زده ي مرا ملاقات نکرد.
هردوي آنها خیلی زود برگشتند . ادوارد با دستهایی پر از رایلی . سثْ تکه ي بزرگی را با دهانش حمل می کرد یک نیم
تنه. آنها را روي هم انباشتند ادوارد و شیء چهارگوش نقره اي رنگی را از جیبش درآورد . او فندك را روشن کرد و
هیزم ها را آتش زد . شعله هاي آتش فورا زبانه کشید و و توده ي جسد ها را دربرگرفت.
« هم ي تیکه ها رو جمع کن » : ادوارد آهسته به سثْ گفت
خون آشام و گرگینه ، باهم محوطه ي کمپ را پاك سازي کردند ، گاهی اوقات تکه هاي کوچک و سفید سنگی را در
شعله ها پرتاب می کردند . سثْ قطعه ها را با دهان جابجا می کرد. ذهنم آنقدرها خوب کار نمی کرد تا متوجه شوم چرا
او به فرم اصلی باز نمی گردد تا با دست آنها را جابه جا کند.
چشم ادوارد به کارش بود.
کار آنها به اتمام رسید، آتش سرکش، دود بنفش و خفه کننده اي به آسمان می فرستاد. دود غلیظ به آرامی چرخ
می خورد و به بالا می رفت، به نظر می رسید از آنچه می باسیت جامدتر بود بوي عطر سوخته و ناخوشایندي داشت.
خیلی سنگین بود، خیلی قوي .
دوباره آن صداي خنده مانند از اعماق گلوي سثْ بلند شد.
لبخندي بر چهره ي عصبی ادوارد نقش بست .

ادوارد بازویش را دراز کرد، دستش مشت شده بود. سثْ نیشخندي زد و ردیف دندان هاي خنجرمانندش نمایان شدند. با
دماغ به دست ادوارد ضربه زد.
« کار گروهیه خوبی بود » : ادوارد زیر لب گفت
سثْ خنده ي سرفه مانندي کرد.
سپس ادوارد نفس عمیقی کشید و آهسته برگشت تا با من روبه رو شود.
چیزي از حالت چهره ي او نمی فهمیدم. چشمانش حالت محتاطی داشتند انگار من هم دشمن دیگري بودم چیزي
بیشتر از محتاط آنها وحشت زده بودند. زمانی که با ویکتوریا و رایلی روبه رو می شد، هیچ ترسی از خود نشان نداده بود.
مغزم کار نمی کرد، به اندازه ي بدنم بی حس و بی مصرف بود. هاج و واج به او خیره شدم .
« بلا، عشق » : در حالی که با قدم هاي فوق العاده آهسته به سمت من می آمد، با ملام ترین صداي ممکن گفت
دستانش را بالا گرفته بود. این حالت او مرا به یاد مجرمینی که به یک پلیس می رسند و می خواهند نشان دهند که
مسلح نیستند می انداخت…
« بلا، می شه لطفا اون سنگ رو بندازي؟ مراقب باش. به خودت آسیب نزن »
اسلحه ي زمختم را کاملا فراموش کرده بودم، حالا متوجه شدم که آنرا چنان می فشردم که بند بند انگشتانم به
اعتراض برخاسته بودند. آیا دوباره شکسته بود؟ به طور حتم این بار کارلایل سرتاپایم را گچ می گرفت.
ادوارد چند قدم آن طرف تر مکث کرد، هنوز دست هایش در هوا بودند و ترس از چشمانش موج می زد.
چند لحظه طول کشید تا به یاد بیاورم چطور باید انگشتانم را تکان دهم. و بعد تکه سنگ با زمین برخورد کرد، انگشتانم
همان طور ثابت ماند.
« نباید بترسی، بلا. تو در امانی. من بهت آسیبی نمی زنم » : او آهسته گفت
قول مبهم او فقط مرا گیج تر کرد. در حالی که سعی می کردم بفهمم ، مانند یک انسان کند ذهن به او خیره شدم .
همه چیز درست می شه، بلا. می دونم که وحشت کردي ولی دیگه تموم شد. هیچ کس نمی خواد » : دوباره گفت
« آسیبی بهت برسونه . من بهت دست نمی زنم. بهت صدمه نمیرسونم
« ؟ چرا هی اونو تکرار می کنی » چشمانم دیوانه وار باز و بسته شد و صدایم را باز یافتم
قدم نامتعادلی به سمت او برداشتم و او از من فاصله گرفت.
« ؟ چی شده؟ منظورت چیه » : زمزمه کردم
« ؟ تو از من نمی ترسی » . ناگهان چشمان طلایی او هم مثل من سردرگم شدند « ... تو »
« ؟ از تو بترسم؟ براي چی »

قدم دیگري به جلو برداشتم و بعد روي چیزي سکندري خوردم ، احتمالا پاي خودم. ادوارد مرا گرفت، صورتم را روي
سینه ي او پنهان کردم و هق هق گریه ام آغاز شد.
« بلا، بلا، من واقعا متاسفم. تموم شد، تموم شد »
« من خوبم، حالم خوبه ، فقط به هم ریختم ، یه دقیقه بهم وقت بده » : با نفس هاي بریده گفتم
« منو ببخش » : حلقه ي بازوانش دور من تنگ تر شد. دوباره و دوباره زیر لب گفت
تا زمانی که نفس را بازیافتم به او چسبیدم و بعد او را می بوسیدم ، سینه اش، شانه ي او، گردنش ، به هر قسمتی از او
که رسیدم بوسه زدم . به آرامی مغزم دوباره شروع به کار کرد.
« ؟ تو حالت خوبه؟ بهت صدمه نزد » : در بین بوسه ها پرسیدم
« من کاملا خوبم » در حالی که صورتش را در موهاي من پنهان می کرد، قول داد
« ؟ سثْ »
« از خوبم یه چیزي اونورتره. در حقیقت، از خودش کیف کرده » . ادوارد آهسته خندید
« ؟ بقیه؟ آلیس؟ ازمه؟ گرگ ها »
« همه خوبن. اونجا هم همه چیز تموم شده. همون طور که قول داده بودم آروم پیش رفت. ما بدتر از ایناشو داشتیم »
« ؟ بهم بگو چرا ؟ چرا فکر کردي ازت می ترسم » : با اصرار پرسیدم
واقعا متاسفم. » . او هنوز داشت عذرخواهی می کرد ، براي چی؟ هیچ نمی دانستم « من متاسفم » : او گفت
« نمی خواستم اونو ببینی . منو اون طوري ببینی. می دونم وحشت زدت کردم
باید براي دقیقه اي به آن می اندیشیدم ، طوري که با تامل به سمت من آمده بود ، با دست هایش در هوا . انگار اگر
خیلی سریع حرکت می کرد من فرار می کردم...
« ؟ جداً ؟ تو... چی؟ فکر کردي منو زحره ترك کردي » : بالاخره پرسیدم
صداي غرش مانندي درآوردم . غریدن خوب بود صدا در حین یک غرش نه می لرزید ، نه می شکست.
او دستش را زیر چانه ي من گذاشت و آن را بالا آورد تا بتواند صورتم را بخواند .
من همین الان در فاصله ي » . اندکی مکث کرد و بعد کلمات به سرعت از دهانش خارج شدند « بلا، من فقط »
« ؟ بیست یاردي تو سر یه موجود درك کننده رو کندم و تیکه تیکه اش کردم. اون ناراحتت نمی کنه
او به من اخم کرد .
نه خیلی. من فقط ازین » . شانه هایم را بالا انداختم. شانه بالا انداختن هم خوب بود. بسیار خونسردانه می نمود
« ... می ترسیدم که تو و سثْ آسیبی ببینین . می خواستم کمک کنم ، ولی تنها کاري که تونستم

ظاهر شدن خشم در چهره ي او باعث شد صدایم رفته رفته خاموش شود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بله، شیرین کاري کوچیکت با اون سنگ. می دونی تقریبا نزدیک بود یه سکته قلبی بهم » : با لحن محکمی گفت
« بدي؟ گفتنش آسون نیست
نگاه خشمناك او جواب دادن را سخت کرده بود .
« ... من می خواستم کمک کنم... سثْ صدمه دیده بود »
او که قادر به تمام کردن جمله اش « !... سثْ داشت وانمود می کرد که صدمه دیده، بلا. این یه حقه بود. و بعد تو »
سثْ نمی تونست ببینه تو داري چیکار می کنی، واسه همین من باید پا پیش میذاشتم. سثْ الآن ». نبود سري تکان داد
« یه کم ناراحته که نمی تونه ادعا کنه تنهایی دفاع کرده
« ؟ سثْ داشت...وانمود می کرد »
ادوارد به تندي سرش را تکان داد.
« اوه »
هردو به سثْ نگاه کردیم که از عمد ما را ندیده می گرفت و آتش را تماشا می کرد. از تک تک موهاي روي پوست او
خودبینی ساتع می شد.
و اینکه تنها شخص ضعیف دوروبرت باشی هم چندان » . کمی ناراحت شده بودم « خوب، من نمی دونستم » : گفتم
« آسون نیست . فقط صبر کن تا خون آشام بشم! دفعه ي بعد دیگه بیرون از خط نمیشینم
دفعه ي بعد؟ تو انتظار یه جنگ دیگه » . قبل از اینکه به حیرت خود غلبه کند، سیل احساسات بر چهره اش جاري شد
« ؟ هم داري
« ؟ با شانسی که من دارم؟ کی میدونه »
او چشم هایش را چرخی داد، ولی می دیدیم که در آسمانها به سر می برد آسودگی خیال هردوي مارا مسرور کرده بود.
همه چیز تمام شده بود.
یا اینکه... تمام شده بود ؟
با به یاد آوردن وضعیت گذشته برخود لرزیدم ، باید به جیکوب چه می گفتم؟ قلب « ؟ صبر کن. قبلا یه چیزي نگفتی »
شکسته ام با ضربان دردناکی تپید . باورش مشکل بود ، تقریبا غیر ممکن، ولی سخت ترین قسمت امروز را هنوز پشت
در مورد یه پیچیدگی؟ و اینکه آلیس باید برنامه سام رو کامل کنه . گفتی داره نزدیک میشه. چی » . سر نگذاشته بودم
« ؟ داشت نزدیک می شد
ادوارد چشمانش را روي سثْ بازگرداند و آنها نگاه معنی داري با هم رد و بدل کردند .
« ؟ خب » : پرسیدم

« .... واقعا چیز مهمی نیست، ولی ما باید تو راه باشیم » : ادوارد به تندي گفت
او خواست مرا روي پشتش بکشد ، ولی من خودم را عقب کشیدم و محکم نگه داشت م.
« مشخصه که چیزي نیست »
ما فقط یه دقیقه وقت داریم، پس وحشت نکن، باشه؟ بهت گفتم که دلیلی » . ادوارد با کف دستهایش صورتم را گرفت
« ؟ نداره بترسی. بهم اعتماد کن، خواهش می کنم
سرم را تکان دادم، سعی کردم وحشتی که ناگهان وجودم را فرا گرفته بود پنهان کنم ، قبل از اینکه از هم بپاشم چقدر
« دلیلی نداره بترسم. می فهمم » ؟ دیگر می توانستم تحمل کنم
در حالی که تصمیم می گرفت چه باید بگوید، براي ثانیه اي لبهایش را بهم فشرد. و بعد نگاه تندي به سثْ انداخت ،
انگار گرگ او را صدا زده بود .
« ؟ اون داره چیکار می کنه » : ادوارد پرسید
سثْ نالید ، صداي عصبی و ناخوشایندي بود. باعث شد موي پشت گردنم سیخ شود .
براي ثانیه اي که انگار تمامی نداشت همه چیز خاموش بود.
یکی از دستانش دراز شد، انگار می خواست چیزي را که من قادر به دیدنش « ! نه » ، و بعد ادوارد نفسش را حبس کرد
« نکن » . نبودم بگیرد
بدن سثْ به حالت تشنج درآمد و زوزه ي دردناکی از شش هایش خارج شد .
در همان لحظه ادوارد روي زانوهایش بر زمین افتاد، با هر دو دست شقیقه اش را گرفته بود، چهره اش از شدت درد در
هم رفته بود.
از وحشت جیغی کشیدم و کنار او به زانو افتادم . به طور احمقانه اي سعی می کردم دست هایش را از صورتش کنار
بکشم کف دستهاي عرق کرده ام از پوست مرمرین او لیز خوردند.
« ! ادوارد! ادوارد »
چشمانش را روي من متمرکز کرد ، با زحمتی آشکار، دندانهاي به هم قفل شده اش را از هم جدا کرد.
صداي او شکست و دوباره برخود پیچید. « چیزي نیست. ما خوب می شیم »
سثْ از درد زوزه می کشید . « ؟ چی شده » : با گریه فریاد کشیدم
« سام ، کمکش کن » . ادوارد نفسش را با صداي بلندي حبس کرد « ما خوبیم. ما خوب می شیم »
در آن لحظه، وقتی اسم سام را بر زبان آورد، متوجه شدم که در مورد خودش و سثْ حرف نمی زند. هیچ نیروي

تمام آدرالین بدن من سوخته بود. هیچ چیز در آن باقی نمانده بود. تلو تلو خوردم و قبل از اینکه به صخره ها برخورد
کنم ادوارد مرا گرفت. او روي پاهایش پرید، من در بازوانش بودم.
« ! سثْ » : ادوارد فریاد کشید
سثْ قوز کرده بود، هنوز آثار درد در او دیده می شد، به نظر می رسید می خواهد خودش را به طرف جنگل پرت کند.
« ! نه! تو مستقیم میري خونه. همین حالا. با بیشترین سرعتی که می تونی » : ادوارد به او دستور داد
سثْ ناله اي کرد و سر بزرگش را به اطراف تکان داد .
« سثْ. بهم اعتماد کن »
گرگ عظیم الجثه براي لحظه اي طولانی به چشم هاي پر از درد ادوارد خیره شد و بعد ، صاف ایستاد ، به سمت
جنگل شتافت و مثل یک روح از نظر ناپدید شد.
ادوارد مرا محکم به سینه اش چسباند و بعد، ما هم در جهت مخالف گرگ در میان سایه هاي جنگل به پرواز درآمدیم.
چی شد، ادوارد؟ چه اتفاقی واسه ي سام افتاده؟ » . سعی کردم به زور کلمات را از گلوي خشکم خارج کنم « ادوارد »
« ؟ داریم کجا می ریم؟ داره چه اتفاقی میفته
باید به طرف جنگل برگردیم. می دونستیم احتمالش هست که همچین اتفاقی » : با صداي آهسته اي به من گفت
بیفته. امروز صبح، آلیس اینو دید و از طریق سام به سثْ خبر داد. ولتوري تصمیم گرفته ، وقتشه که حالا وارد عمل
« بشه
« ولتوري »
بیش از حد توانم بود . ذهنم از درك آن کلمات سر باز میزد ، وانمود می کرد نمی فهمد.
به سرعت درختها را پشت سر می گذاشتیم. او از سراشیبی به سمت پایین می دوید ، مانند این بود که که بی اختیار
سقوط کنی.
وحشت نکن. اونا براي ما نمیان. این کار عادیه گاردشونه ، معمولا اعزام می شن که اینطور آشفتگی هارو درست »
کنن. چیز مهمی نیست، صرفاً دارن کارشونو می کنن. البته، انگار زمان رسیدنشونو خیلی با دقت انتخاب کردن. که
باعث میشه باور کنم اگه این تازه متولد شده ها تعداد خانواده ي کالن رو کم کرده بودن هیچ کس توي ایتالیا سوگواري
وقتی به جنگل رسیدن مطمئن میشم » . کلمات، سخت و غم افزا از بین دندان هاي او خارج شده بودند « نمی کرد
« چی تو فکرشون می گذشته
آیا از پس این برمی آمدم؟ به مرز شکستن نزدیک شده بودم. « ؟ واسه همینه که داریم برمیگردیم » : زمزمه وار گفتم
این یه دلیلشه. بیشتر به خاطر اینه که اگه همه مون رو با هم ببینن واسه ي ما بی خطرتره. اونا هیچ دلیلی واسه ي »
اذیت کردن ما ندارن، ولی... جین همراهشونه. اگه فکر کنه ما یه جایی دور از بقیه با هم تنهاییم، ممکنه وسوسه بشه.

مثل ویکتوریا، جین احتمالا حدس می زنه که من با تواُم . مخصوصا اینکه دیمیتري باهاشه. اگه جین ازش بخواد منو
« پیدا می کنه
نمی خواستم به آن اسم فکر کنم. نمی خواستم آن چهره ي بدیع و خیره ي کننده ي بچگانه را در سرم ببینم. صداي
عجیبی از گلویم خارج شد .
« هیشش، بلا، هیشش... درست می شه. آلیس می تونه ببینه که اتفاقی نمیفته »
« ؟ آلیس می توانست ببیند؟ ولی... پس گرگ ها کجا بودند؟ گروه کجا بود »
« ؟ گروه »
« مجبور شدن سریع برن. ولتوري به صلح با گرگینه ها احترامی نمی گذاره »
می دانستم که نفس هایم تندتر شده است، ولی نمی شد آنها را کنترل کنم. به نفس نفس افتادم.
قسم می خورم که اتفاقی براشون نمیفته. ولتوري بوي اونارو تشخیص نمی ده، اونا متوجه » : ادوارد به من قول داد
« نمی شن که گرگ ها اینجا بودن ، با این چیزها آشنا نیستن. گروه طوریش نمی شه
نمی توانستم توضیح او را در سرم پردازش کنم. به خاطر ترسی که احساس می کردم تمرکزم از دست رفته بود. قبلا
گفته بود : ما حالمون خوب میشه... و سثْ، از درد زوزه می کشید... ادوارد از سوال اول من طفره رفته و حواس مرا با
ولتوري پرت کرده بود...
به لبه ي پرتگاه خیلی نزدیک شده بودم فقط با نوك انگشتانم آن را چسبیده بودم.
درخت ها در اطراف او ماند آب هاي پر تلاطم غیر قابل تشخیص بودند.
« ؟ چی شد؟ قبلا. وقتی سثْ زوزه می کشید؟ وقتی تو آزار میدیدي » : دوباره زمزمه کردم
ادوارد مکث کرد.
« ! ادوارد! بهم بگو »
بادي که سرعت او به وجود می آورد شنیدن صدایش را سخت کرده بود. « همه چی تموم شده بود » : او زیر لب گفت
« ... گرگ ها سهمشونو نشمردن... فکر کردن همه ي اونا مال خودشونن. مسلما، آلیس نمی تونست ببینه »
« !؟ چه اتفاقی افتاد »
یکی از تازه متولدشده ها مخفی شده بود... لیا پیداش کرد ، احمق بازي درآورد، خواست خودنمایی کنه، سعی می کرد »
« ... یه چیزي رو ثابت کنه. تنهایی باش درگیر شد
به قدري ضعیف بودم که نمی توانستم به خاطر حس آسودگی اي که در من جریان پیدا کرده بود « لیا » : تکرار کردم
« ؟ حالش خوب می شه » . احساس شرمساري کنم
« لیا صدمه ندید » : ادوارد غرو لند کنان گفت
براي لحظه اي طولانی به او خیره شدم.
ادوارد بریده بریده گفته بود : سام ، کمکش کن... کس دیگري آسیب دیده بود .
و به نقطه اي در آسمان خیره ماند. « تقریبا رسیدیم » : ادوارد گفت
ناخودآگاه، چشم هاي من جهت نگاه او را دنبال کردند. ابر تیره ي ارغوانی رنگی روي درختان سایه انداخته بود. یک
ابر؟ ولی هوا به طرزي غیرعادي آفتابی بود... نه، یک ابر نه ، دود غلیظی را درست شبیه آنکه در محوطه ي کمپ ما
بود به آسمان می رفت ، تشخیص دادم .
« ؟ ادوارد، یه نفر صدمه دیده » . صدایم به زور از گلو خارج می شد « ادوارد » : گفتم
من فریادهاي دردآلود سثْ را شنیده بودم ، زجر را در چهره ي ادوارد دیده بودم.
« آره » : آهسته گفت
هرچند از قبل جواب را می دانستم . « ؟ کی » : پرسیدم
مسلما می دانستم . مسلما .
زمانی که به مقصدمان می رسیدیم درخت ها آهسته تر می گذشتند .
طول کشید تا جوابم را بدهد.
« جیکوب » : او گفت
توانستم یک بار سرم را تکان دهم .
« مسلما » : زمزمه کردم
و بعد از پرتگاهی که در سرم به آن چسبیده بودم لغزیدم.
همه جا تاریک شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
اول متوجه تماس دست هاي سرد شدم. بیش از یک جفت دست. بازوهایی که مرا نگه داشته بودند، کف دستی که
روي گونه ام بود ، انگشت هایی که پیشانیم را نوازش می کردند و انگشت هاي بیشتري که روي مچ دستم فشرده
می شدند.

و بعد صداها را تشخیص دادم. در اول فقط صداي همهمه مانندي می شنیدم و بعد، بلندتر و واضح تر شدند، انگار کسی
رادیو روشن کرده باشد.
صداي ادوارد عصبی بود . « کارلایل... الان پنج دقیقه شده »
امروز باید با خیلی » . صداي کارلایل مانند همیشه آرام و مطمئن بود « هر وقت آمادگیشو داشته باشه به هوش میاد »
« چیزها سروکله میزده. بذار ذهنش از خودش محافظت کنه
ولی ذهن من محفوظ نشده بود. در آگاهی اي که مرا ترك نمی کرد گیر افتاده بود، حتی در بیهوشی ، درد قسمتی از
تاریکی بود.
حس می کردم ارتباطم کاملا با بدنم قطع شده. انگار در قفسی گوشه اي از سرم زندانی شده بودم. ولی نمی توانستم
هیچ کاري دراین باره انجام دهم. نمی توانستم فکر کنم. درد و رنج اجازه نمی داد. هیچ راه فراري از آن وجود نداشت .
جیکوب.
جیکوب.
نه، نه، نه، نه، نه...
صدایش هنوز عصبی بود ، کلمات آرامش بخش کارلایل کمکی نکرده « ؟ آلیس چقدر وقت داریم » : ادوارد پرسید
بودند.
پنج دقیقه ي دیگه. و بلا چشماشو سی و هفت ثانیه ي دیگه باز » . صداي آلیس، از فاصله ي دورتر به گوش می رسید
« می کنه. شک ندارم الآن می تونه صدامونو بشنوه
« صدامو می شنوي؟ حالا دیگه در امانی عزیزم » . این صداي ملایم و تسلی دهنده ي ازمه بود « ؟ بلا، عسلم »
بله، من در امان بودم. واقعا اهمیتی هم داشت؟
سپس لبهاي سرد روي گوش من بودند و ادوارد کلماتی را می گفت که اجازه میداد از عذابی که مرا در سر خودم زندانی
کرده بود فرار کنم.
اون زنده می مونه، بلا. همین حالا که من دارم حرف می زنم جیکوب بلک داره شفا پیدا می کنه. اون حالش خوب »
« میشه
هنگامی که درد و بی حسی تمام شد، راه بازگشت به بدنم را یافتم. پلک هایم تکان خوردند.
ادوارد آهی از سر آسودگی کشید و لبهاي مرا بوسید. « اوه، بلا »
« ادوارد » : زمزمه کردم
« بله، من اینجام »

پلک هایم را باز کردم و به چشم هاي طلایی گرم او خیره شدم .
« ؟ جیکوب خوبه » : پرسیدم
« آره » : او قول داد
با دقت چشم هاي او را تماشا کردم تا نشانه اي از اینکه بخواهد فقط مرا تسکین دهد پیدا کنم، ولی آنها کاملا شفاف
بودند.
سرم را برگرداندم تا او را بیابم ، فقط چند قدم آن طرف تر بود. « من خودم معاینه اش کردم » : سپس کارلایل گفت
هیچ خطري زندگی » . حالت چهره ي کارلایل در آن واحد جدي و اطمینان بخش بود. امکان نداشت به او شک کنم
اونو تهدید نمی کنه . با روند فوق العاده اي رو به بهبودي میره ، هرچند جراحتش به قدري شدید بود که یه چند روزي
طول می کشه تا به حالت عادیش برگرده ، البته اگه روند ترمیمش یکنواخت بمونه . به محض اینکه کارمون اینجا
تموم شد ، هر کاري براي کمک کردن بهش از دستم بر بیاد انجام میدم. سام داره سعی می کنه به فرم انسانیش برش
من هیچ وقت به مدرسه ي ». کارلایل اندکی لبخند زد « گردونه . این باعث می شه درمانش راحت تر باشه
« دامپزشکی نرفتم
« ؟ چه اتفاقی واسش افتاد؟ چقدر آسیب دیدگیش شدیده » : زمزمه کردم
« ... یه گرگ دیگه به دردسر افتاده بود » . کارلایل دوباره جدي شده بود
« ؟ لیا »
آره. جیکوب اونو از سر راه کنار کشید ، ولی فرصت نشد که از خودش دفاع کنه. تازه متولد شده دستش رو دور اون »
« حلقه کرد. بیشتر استخون هاي طرف راست بدنش شکست
بر خود لرزیدم .
« "سام و پل به موقع رسیدن. قبل از اینکه به لاپوش برش گردونن داشت بهتر می شد
« ؟ به حالت عادي برمی گرده » : پرسیدم
« بله بلا. هیچ آسیب دائمی اي ندیده »
نفس عمیقی کشیدم.
« سه دقیقه » : آلیس آهسته گفت
کوشیدم بلند شوم. ادوارد متوجه شد چه کار می کنم و کمکم کرد سر پا بایستم .
به صحنه اي که روبه رویم بود خیره شدم.
کالن ها به حالت نیم دایره دور آتش بزرگ ایستاده بودند. شعله هاي آتش به سختی دیده می شد، فقط تا چشم کار
می کرد دود غلیظ بنفش مشکی اي بود که روي علف هاي براق سایه افکنده و آنها را بیمار نشان می داد . جاسپر از

همه به منبع دود جامد نزدیک تر بود و زیر سایه ي آن قرار داشت ، به همین خاطر پوست او مانند بقیه زیر نور آفتاب
نمی درخشید . پشتش به من بود، شانه هایش سفت و بازوهایش اندکی کشیده شده بودند.چیزي در آنجا بود، در
سایه ي او ، او روي چیزي با هشیاري بیش از حد خم شده بود...
به قدري بی حس بودم که زمانی که متوجه شدم آن چیست، چیزي بیش از اندکی حیرت احساس نکردم .
هشت خون آشام در محوطه ي جنگل بودند .
دختري در کنار آتش خودش را جمع کرده و دستانش را دور پاهایش حلقه کرده بود. او خیلی جوان بود کم سن و سال
تر از من ، به او می خورد که حدوداً پانزده ساله باشد، مو تیره و لاغراندام . چشم هایش را به من دوخته بود، عنبیه ي
آنها قرمز براق و متحیر کننده بودند . بسیار روشن تر از چشمان رایلی، تقریباً می درخشیدند . وحشیانه چرخی زدند.
ادوارد حالت سردرگم صورتم را دید .
اون تسلیم شد. چیزیه که هیچ وقت قبلا ندیده بودم. کارلایل در این فکره که بهش پیشنهاد » : آهسته به من گفت
« بده. جاسپر قبول نمی کنه
نمی توانستم نگاه خیره ام را از منظره ي پشت آتش دور کنم. جاسپر داشت با پریشانی ساعد دست چپش را می مالید.
« ؟ جاسپر حالش خوبه » : زیر لب گفتم
« اون خوبه. جاي زخم نیش درد داره »
« ؟ گازش گرفتن » : با وحشت پرسیدم
ادوارد سرش را تکان داد. « اولش سعی می کرد همه جا باشه. درواقع، می خواست مطمئن شه آلیس بیکار می مونه »
« آلیس به کمک هیچ کس احتیاج نداره »
« فوق مراقب ، احمق » . آلیس رو به عشقش شکلکی درآورد
دختر جوان ناگهان سرش را مانند یک حیوان عقب برد و با صداي تیزي ناله کرد.
جاسپر به او غرید و دختر خودش را عقب کشید ، اما انگشتانش را در زمین فرو برد و به آن چنگ زد ، سرش را از
اضطراب به عقب و جلو برد. جاسپر قدمی به سوي او برداشت و بیشتر قوز کرد. ادوارد با حالت عادي اي که بیش از حد
اغراق آمیز بود بدن هاي ما را چرخاند تا بین آن دختر و من قرار بگیرد . از دور و بر بازوهاي او سرك کشیدم تا دختر
وحشی و جاسپر را ببینم.
کارلایل فورا در کنار جاسپر قرار گرفت. او دستش را روي بازوي جدیدترین پسرش گذاشت تا او را مهار کند .
نظرتو عوض کردي، جوون؟ ما نمی خوایم تورو نابود کنیم ، ولی اگه نتونی » : کارلایل مانند همیشه با آرامش پرسید
« خودتو کنترل کنی اینکارو خواهیم کرد

چشمان « چطوري می تونید اینو تحمل کنید؟ من اونو می خوام » : دختر با صداي بلند و واضحی ناله کنان گفت
خونین و براق او روي ادوارد، پشت او، به من متمرکز بودند . ناخن هایش دوباره زمین خاکی را شکافتند .
باید تحمل کنی. باید براي براي بدست آوردن کنترل تمرین کنی. این کار عملیه و » : کارلایل با لحن خشکی گفت
« تنها چیزیه که الآن می تونه نجاتت بده
دختر با دستان پوشیده از گل خود به سرش چنگ زد و آهسته ناله کرد.
وقتی دختر صداي مرا شنید، دندان « ؟ نباید ما از اون دور شیم » : درحالی که بازوي ادوارد را می کشیدم زمزمه کردم
هایش نمایان شدند، چهره اش سرشار از زجري آشکار بود.
« ما باید اینجا بمونیم. اونا الان به سمت شمال محوطه میان » : ادوارد غرولندکنان گفت
زمانی که محوطه را از نظر گذراندم قلبم به سرعت در سینه کوبید ، ولی نمی توانستم به جز دود غلیظی که مانند پرده
آنجا را در بر گرفته بود چیز دیگري ببینم.
پس از لحظه اي جستجوي بی ثمر، چشمانم روي دختر خون آشام برگشتند. او همچنان دیوانه وار، به من نگاه
می کرد.
براي لحظه اي طولانی در چشم هاي او خیره شدم. موي تیره اش تا چانه می رسید و صورت سفید مرمرین او را در بر
گرفته بود. حالا که چهره اش از خشم و عطش در هم رفته بود، گفتن اینکه او سیماي زیبایی داشت سخت بود. آن
چشمان قرمز وحشی بسیار نافز بودند ، سخت بود نگاه را از آنها برگیري. با درنده خویی به من چشم غره رفت، هر چند
ثانیه یک بار می لرزید و به خود می پیچید.
به او خیره شدم، مانند کسانی که هیپنوتیزم می شوند، در فکر این بودم که آیا در آینه اي از آینده ي خودم نگاه
می کنم ؟
کارلایل و جاسپر به طرف بقیه ي ما برمی گشتند. امت، رزالی و ازمه، همه با شتاب دور ادوارد را که با آلیس و من
ایستاده بود پوشش دادند. همان طور که ادوارد گفته بود، ردیف جلوي ما ایستادند ، من در مرکز بودم، در امن ترین
نقطه.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
توجه ام را از دختر وحشی برگرفتم تا در پی هیولاهایی که به زودي می رسیدند جستجو کنم.
هنوز هم چیزي پیدا نبود. نگاهی به ادوارد انداختم که چشم هایش مستقیم به جلو دوخته شده بودند. سعی کردم نگاه او
را دنبال کنم، ولی چیزي به جز دود دیده نمی شد.
صداي بی روحی از طرف فضاي غبار آلود به گوش رسید. در اول آن را شناختم . « ... همم »
لحن ادوارد شدیدا مودبانه بود. « خوش اومدي، جین »
پیکره هاي تیره نزدیک می شدند. می دانستم کسی که در جلو حرکت می کرد می بایست جین باشد - تیره ترین ردا را
بر تن داشت و از همه کوچک اندام تر بود. از زیر سایه ي کلاه شنل به سختی می توانستم چهره ي فرشته مانند جین
را ببینم.

چهار پیکر خاکستري پوش و درشت هیکل پشت او نیز، به گونه اي آشنا بودند. بزرگترینشان را شناختم، زمانی که به او
خیره شده بودم و سعی می کردم مطمئن شوم، فیلیکس سرش را بلند کرد. اجازه داد کلاه کمی عقب تر برود تا بتوانم
چشمک و لبخند او به من را ببینم. ادوارد در کنار من بی حرکت بود و کاملا خودش را تحت کنترل داشت .
نگاه خیره ي جین چهره ي کالن ها را از نظر گذراند و به دختر تازه متولد شده در کنار آتش رسید ، تاره متولد شده
دوباره سرش را در دستهایش نگه داشته بود .
صداي جین بی آهنگ بود ، ولی نه به بی علاقگی گذشته . « من نمی فهمم »
« اون تسلیم شد » : ادوارد که به سرگشتگی ذهنی او پاسخ می داد ، گفت
« ؟ تسلیم شد » : چشمان تیره ي جین روي صورت او برگشت
فیلیکس و پیکر سایه مانند دیگر نگاه سریعی رد و بدل کردند.
« کارلایل حق انتخاب بهش داد » . ادوارد شانه هایش را بالا انداخت
« براي کسانی که قانون شکنی می کنن هیچ حق انتخابی وجود نداره » : جین به سردي گفت
اون دیگه دست شماس. از اونجایی که مایل نبود به ما حمله کنه، » . و بعد کارلایل صحبت کرد، صدایش ملایم بود
« احتیاجی به نابودش کردنش ندیدم. اون هیچ وقت تعلیم ندیده
« هیچ ربطی نداره » : جین با قاطعیت گفت
« هر طور مایلی »
جین با حیرت به کارلایل خیره شد. لحظه اي سرش را تکان داد و بعد خودش را جمع و جور کرد.
« آرو امیدوار بود به طرف غرب هم بیایم و تا تو رو ببینیم ، کارلایل. اون خیلی سلام رسوند »
« ممنون می شم اگه سلام من رو هم بهش برسونی » . کارلایل سرش را تکان داد
جین لبخند زد. وقتی چهره اش بی روح نبود ، می شد گفت بسیار دوست داشتنی است. او سرش را به طرف « حتما »
این » . نگاهی به گروگان انداخت « این طور که پیداس شما امروز کار مارو انجام دادین... بیشترش رو » . دود برگرداند
« سوال رو بذارید به پاي کنجکاوي حرفه ایم، چند نفر بودن؟ حسابی توي سیاتل خرابی به بار آوردن
« با این یکی هجده تا »: کارلایل جواب داد
چشم هاي جین در حال ارزیابی تعداد آنها گشاد شدند و به نظر می رسید دوباره آتشی شده باشد. فلیکس و پیکره ي
سایه مانند دیگر نگاه طولانی تري رد و بدل کردند.
در اول صدایش نامطمئن می آمد . « ؟ هجده تا » : جین تکرار کرد
« همه کاملا جدید. اونا بی تجربه بودن » : کارلایل با اکراه گفت

« ؟ پس کی به وجودشون آورده بود » . صداي او جیغ مانند شد « ؟ همه »
« اسمش ویکتوریا بود » : ادوارد با صداي سردي جواب داد
« ؟ بود » : جین پرسید
ادوارد سرش را به طرف جنگل شرقی خم کرد. جین به بالا نگاه کرد و چشمان او روي چیزي در دوردست ها متمرکز
شدند. دود دیگري که به آسمان می رفت ؟ نگاه نکردم تا مطمئن شوم .
جین براي لحظه اي طولانی به شرق خیره شد و بعد، دوباره به بررسی آتش نزدیک تر پرداخت .
« ؟ این ویکتوریا ، جزو هیجده نفري بود که اومدن اینجا »
آره. فقط یه نفر دیگه با اون بود. به جوونیه اونی که اینجاس نبود، ولی بیش از یه سال از خون آشام شدنش »
« نمی گذشت
« ؟ کی حساب سازنده رو رسید » . جین نفسش را به بیرون داد « بیست تا »
« من رسیدم » : ادوارد به او گفت
چشم هاي جین تنگ شدند و به به طرف دختر کنار آتش برگدند.
« ؟ اسمت » . صدایش خشن تر از گذشته شده بود « آهاي تو » : او گفت
تازه متولد شده در حالی که لب هایش را محکم به هم می فشرد ، نگاه غم انگیزي به جین انداخت .
جین در مقابل به او لبخند فرشته مانندي زد.
صداي فریادهاي دختر تازه متولد شده کر کننده بود ، بدن او با حالت شکسته و غیر طبیعی اي خم شده بود. نگاهم را
از او برگرفتم ، با میلم براي گرفتن گوش هایم مبارزه می کردم. دندان هایم را به هم ساییدم، امیدوار بودم بتوانم خودم
را کنترل کنم و بالا نیاورم. صداي فریادها بلندتر شد. سعی کردم روي صورت دلنواز و سرد ادوارد تمرکز کنم ، ولی آن
باعث شد زمانی که ادوارد زیر نگاه شکنجه گر جین بود را به یاد آورم و حالم بدتر شد. به جاي آن به آلیس خیره شدم
و بعد از او ازمه. صورت آنها هم مانند ادوارد خالی بود .
بالاخره، سکوت برقرار شد.
« اسمت » : جین دوباره با صداي خشکی گفت
« بِري » : دختر با نفس هاي بریده جواب داد
جین لبخند زد و آن دختر دوباره جیغ کشید . تا زمانی که شکنجه ي او متوقف شد نفسم را نگه داشتم .
« اون هرچی می خواي بدونی رو بهت می گه. احتیاجی نیست اون کارو بکنی » : ادوارد از پشت دندان هایش گفت

اوه، » : جین سرش را بلند کرد، حس شوخ طبعی ناگهانی اي در صورت بی روح او وجود داشت. رو به ادوارد گفت
قبل از اینکه دو مرتبه به طرف خون آشام جوان ، بري برگردد پوزخندي به ادوارد زد . « می دونم
« ؟ بري، این داستان حقیقت داره؟ شما بیست تا بودین » : جین دوباره با همان صداي سرد گفت
او بر خود لرزید ، می ترسید که انکار او یک دور دیگر شکنجه به « ! نوزده یا بیست تا، شایدم بیشتر، من نمی دونم »
« ... سارا و اون یکی که اسمشو نمی دونم بین راه با هم دعواشون شد » . همراه داشته باشد
« ؟ و این ویکتوریا ، اون تورو به وجود آورد »
رایلی هیچ وقت اسم اونو نگفت. اون شب چیزي نمی دیدم... خیلی تاریک » . دوباره لرزید « نمی دونم » : او گفت
« ... بود... رایلی نمی خواست ما بتونیم به اون فکر کنیم. اون گفت ذهن هاي ما امن نیستند
چشم هاي جین رو به ادوارد چرخیدند و سریع به طرف دختر برگشتند.
ویکتوریا این نقشه را خوب طراحی کرده بود. اگر ادوارد را تعقیب نمی کرد ، هیچ راهی براي مطمئن شدن از اینکه او
در این کار دست داشته وجود نداشت...
« ؟ در مورد رایلی بهم بگو، چرا شماهارو اینجا آورد » : جین گفت
رایلی به ما گفت که باید اون چشم زردهاي عجیب غریب رو » . کلمات مشتاقانه و به سرعت بر زمان بري جاري شدند
اینجا نابود کنیم . اون گفت چندان سخت نیست. اون گفت که شهر مال اونا بوده و دارن میان که مارو بگیرن. اون
بري یکی از دست هایش را « گفت وقتی که اونا رفتن، هرچی خون هست مال خودمون می شه. عطر اونو به ما داد
اون گفت اینجوري مطمئن می شیم که خودشونن، واسه اینکه اون باهاشونه. اون » . دراز و با انگشت به من اشاده کرد
« گفت هرکسی زودتر گرفتش مال خودش می شه
صداي ساییده شدن دندان هاي ادوارد را در کنارم شنیدم.
« انگار رایلی درمورد قسمت آسون قضیه اشتباه می کرده » : جین گفت
بري سرش را تکان داد، به نظر می رسید از اینکه مکالمه جهت غیر دردناکی به خود گرفته، آسوده باشد. با احتیاط
نمی دونم چه اتفاقی افتاد. ما از هم جدا شدیم، ولی بقیه دیگه برنگشتن. و رایلی مارو ترك کرد و برخلاف » . نشست
او « اون چه قول داده بود، واسه کمک نیومد. بعدش همه چیز خیلی گیج کننده بود و همه داشتن تیکه تیکه می شدن
گفت اگه من نجنگم به من » او به کارلایل نگاه کرد « دوباره لرزید. من ترسیده بودم. می خواستم فرار کنم. اون یکی
« آسیبی نمی زنن
حالا صداي او به طرز « آه، ولی اون نمی تونسته همچین هدیه اي رو پیشنهاد کنه، جوون » : جین زیر لب گفت
« هر قانون شکسته شده اي یه عواقبی داره » . عجیبی ملایم شده بود
بري به او خیره شد، چیزي دستگیرش بود.
« ؟ مطمئنی همشونو گرفتید؟ اون گروه دیگه اي که ازشون جدا شده بودن » . جین به کارلایل نگاه کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ما هم از هم جدا شده بودیم ». زمانی که کارلایل سر تکان میداد چهره اش بسیار آرام بود
سایه هاي بزرگ پشت سر او به « نمی تونم انکار کنم که تحت تاثیر قرار گرفتم » . جین لبخند نصفه نیمه اي زد
تا حالا ندیده بودم که یه دسته خون آشام با همچین تعداد مهاجمی روبه رو » . نشانه ي موافقت چیزهایی زمزمه کردند
بشه و دست نخورده باقی بمونه . می دونید چی پشت این قضیه بوده؟ دور از حد انتظاره ، اونم با در نظر گرفتن طرز
« ؟ زندگی شما در اینجا و چرا؟ اون دختر کلید قضیه اس
لرزه بر اندامم افتاد .
« ویکتوریا نسبت به بلا کینه داشت » : ادوارد با صداي آرامی به او گفت
انگار این یکی باعث عکس العمل هاي » . جین خندید ، مانند صداي خنده ي شادمان و زنگ دار یک کودك بود
او با چهره ي شادمانی نگاهش را به من دوخت و لبخند زد. « عجیبی توي گونه ي ما میشه
بدن ادوارد منقبض شد. زمانی که چشمانش را از من بر می گرفت و باز به طرف جین برمی شت به او نگاه کردم.
« ؟ می شه لطفا اون کارو نکنی » : با صدایی عصبی خواهش کرد
« فقط دارم امتحان می کنم. ظاهرا که هیچ گزندي وارد نشده » . جین دوباره با ملایمت خندید
برخود لرزیدم، عمیقاً از اشکالی که همچنان در سیستم من وجود داشت سپاسگزار بودم ، همان که در ملاقات قبلی ام
با جین هم از من محافظت کرده بود . حلقه ي بازوي ادوارد دور من تنگ تر شد .
خونسردي صدایش « خوب، این طور که پیداست کار زیادي واسه ما نمونده که انجام بدیم. عجیبه » : جین گفت
ما عادت نداریم این جوري برگردیم. خیلی بد شد که جنگ رو از دست دادیم . به نظر می رسه دیدنش » . بازگشته بود
« سرگرم کننده بوده
آره، مخصوصاً اینکه خیلی نزدیک بودین. باعث شرمندگیه که فقط نیم ساعت زودتر » : ادوارد به تندي جواب داد
« نرسیدین . شاید اون موقع می تونستین ماموریتتون رو اینجا انجام بدید
آره، حیف شد که همه چیز این طوري از آب درومد ، » . جین با چشم هاي مطمئن نگاه خیره ي ادوارد را ملاقات کرد
« ؟ نه
ادوارد با خود سرش را تکان داد ، شک او به یقین تبدیل شده بود .
« ؟ فیلیکس » : جین دوباره رو به بري کرد ، صورتش کاملا کسل شده بود. با صداي کشداري گفت
« صبر کن » . ادوارد مداخله کرد
ما می تونیم قوانین » . جین یکی از ابروهایش را بالا برد، اما زمانی که ادوارد صحبت می کرد به کارلایل خیره شده بود
« رو به اون جوان توضیح بدیم . به نظر نمی رسه براي یادگیري بی میل باشه. اون نمی دونسته داره چیکار می کنه
« البته، ما کاملا حاظریم مسئولیت بري رو به عهده بگیریم » : کارلایل جواب داد

حالت چهره ي جین چیزي بین خرسندي و ناباوري بود .
ما تبعیض قائل نمی شیم. شانس دوباره هم نمی دیم . واسه اعتبارمون بد می شه . که یه چیزي رو یاد من » : او گفت
کایوس وقتی بشنوه تو » . ناگهان، چشمان او دوباره روي من بودند و صورت فرشته مانند او چال افتاد « ... میندازه
« هنوز انسانی خیلی مجذوب می شه، بلا. شاید تصمیم بگیره یه سري به اینجا بزنه
تاریخش مشخص شده. احتمالا تا چند ماه آینده ما میایم » : اولین بار بود که آلیس حرف می زد ، به جین گفت
« دیدنتون
لبخند جین محو شد و بدون اینکه به آلیس نگاه کند، با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت. رو به کارلایل بازگشت.
« ... از دیدنت خوشحال شدم ، کارلایل فکر می کردم آرو مبالغه می کنه . خوب، تا وقتی باز همو ببینیم »
کارلایل با حالت غم انگیزي سرش را تکان داد.
بی حوصلگی از صدایش می بارید. « کار اونو یه سره کن، فیلیکس » : جین در حالی که به بري اشاره می کرد، گفت
« من می خوام برم خونه »
« نگاه نکن » : ادوارد در گوش من زمزمه کرد
براي عمل به دستور او بسیار مشتاق بودم. براي امروز به اندازه ي کافی دیده بودم ، به اندازه ي کافی براي یک عمر.
چشم هایم را محکم بستم و صورتم را به سمت سینه ي ادوارد برگرداندم.
ولی همچنان می توانستم بشنوم .
صداي بلند و گوش خراش شیون، و سپس فریاد تیزي که به طور هولناکی آشنا می نمود. صدا به سرعت خاموش شد و
بعد، فقط صداي تهوع آور دریدن و شکستن به گوش می رسید.
ادوارد با نگرانی دستش را روي شانه هاي من می مالید .
زمانی که شنل پوشان بلند قامت برگشته بودند و به سوي دودي که پیچ می خورد و به هوا « ! بیاید » : جین گفت
می رفت می شتافتند ، سرم را بلند کردم تا آنها را ببینم. بوي سوختگی دوباره شدت گرفته بود ، تازه .
شنل هاي خاکستري در بین فضاي غبارآلود ناپدید شدند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل بیست و ششم

اخلاقیات


روي پیشخوان حمام آلیس ، پوشیده شده بود از هزار محصول متفاوت زیبایی ، همه براي بیشتر کردن زیبایی هاي
شخصی از آنجاییکه همه در این خانه هم بدون نقص و هم نفوذناپذیر بودند، من فرض کردم که او همه این ها را
فقط براي من تهیه کرده بود. من برچسب ها را به طور سطحی براي وقت تلف کردن می خواندم.
مراقب بودم که به آیینه بزرگ هرگز نگاه نکنم.
آلیس مویم را با یک حرکت موزون آهسته نوازش می کرد .
« . کافیه آلیس، من میخوام به لاپوش برگردم » : من آهنگین گفتم
من چند ساعت باید منتظر چارلى بشم تا خانه بیلى را ترك بکند تا من بتونم جیکوب رو ببینم ؟ هر دقیقه که
نمیدانستم که جیکوب نفس میکشد یا نه شبیه ده سال به نظر میرسید. و سپس وقتى که بالاخره اجازه پیدا کردم
که برم تو تا خودم ببینم جیکوب زندست ، زمان بسیار به سرعت گذشته بود. من احساس می کردم نفسم گیرکرده و
به سختى بیرون می آمد . وقتی که آلیس ادوارد را داشت صدا میزد ، نمیدونم این احساي مسخره خواب آلودگی از
کجا بوجود آمده بود بسیار ناچیز به نظر رسید ...
جیکوب هنوز بیهوشه . وقتى که بیدار شدکارلایل یا ادوارد تلفن خواهد کرد . به هر حال تو احتیاج » : آلیس گفت
داري به دیدن چارلى بروي ، او آنجا در خانه بیلى بود، از اینکه کارلایل و ادوارد را پشت در دید که برگشتن تعجب
« . کرد
من مجبور بودم براي اینکه اونها به چیزي مشکوك نشوند ، قبلاً داستانم را حفظ کنم براي اینکه آنها باور کنند .
« براي من مهم نیست ، من میخوام وقتی جیکوب بیدار میشه آنجا باشم »

تو باید الان به فکر چارلی باشی. تو یه روز کامل براي تاسف خوردن داشتی، من میدانم که نمیتوانی درستش »
صداى او جدى « . کنی. اما فکر نکنم اون قصد داشته باشه تا تو نمی توانید از زیر مسئولیت هایتان شانه خالی کنید
مهمتر از آن دیگر چارلی هرگز در تاریکی امن نخواهد بود. اول نقشتان را بازى بکنید، بلا و » . بود، تقریباً عیب جو
« سپس کاري را که دوم میخواستید بکنید. جزعی از وجود یک کالن با باریک بینى مسئول است
البته حق با او بود. به غیر از این دلیل ، همان یک دلیل که قویتر از همه بود ترسم ، تمام درد و رنج من و حتی
احساس گناه کارلایل قادر نیست من را متقاعد بکند تا جیکوب را ترك بکنم ، بیهوش یا نه.
« برو خانه با چارلى صحبت بکن ، بهانه کافیه . مراقبش باش » آلیس دستور داد
من ایستادم و خون در پایین به پاهایم جارى بود ، حسی مانند سوزش هاى نیش هزار سوزن . هنوز باید براى مدتى
طولانى بنشینم .
« با اون لباس دوست داشتنی شدي » آلیس عاشقانه ادا کرد
.« ها؟ آه .... دوباره براى لباسها را متشکرم » من به جاى اینکه قدردانى واقعى کنم خارج از ادب زیر لبى حرف زدم
تو به مدرك احتیاج داري، این چطور سفر و خریدیه که حتی یه » : آلیس با چشم هایش بیگناه و عریضند گفت
« لباس جدید نخریدي ؟ اگر من راجع به خودم بگم این خیلى تملق آمیز
من چشمکی زدم،نمیتوانستم به یاد بیاورم که چه لباسی به تن من کرده است . درست مثل حشراتی که از نور فرار
میکنند ، من نمیتونستم افکارم را هر چند لحضه مرتب نگه دارم .
هیچ عجله اي نیست. اگر میتونستی » . به آسانى تعبیرکننده مجذوبیتم « حال جیکوب خوبه بلا » : آلیس گفت
« درك کنی که کارلایل چقدر مورفین به خاطر حرارت سریع و سوزانش داده
حداقل او درد زیادي حس نمیکنه .هنوز نه.
آیا چیزي هست که بخواي قبل از رفتن در موردش صحبت کنیم؟ ، تو باید ضربه روحی » : آلیس با همدردى پرسید
« شدید خورده باشی
من می دانستم که او در مورد چیزى کنجکاو است . اما من سؤالات دیگري داشتم .
« ؟ آیا به او علاقه دارم ؟ ، به آن دختر در چمنزار علاقه داشتی » : با صداي آرامی از او پرسیدم
خیلى چیزها بود که من احتیاج داشتم در موردشان فکر بکنم .اما من نمیتوانستم او را از سرم خارج کنم ،تازه
متولد حالا ناگهان در زندگى دیگري بود ، ناگهان خون به صورتم سرازیر شد ،
« همه متفاوت هستند .اما چیزى مثل آن ، آره » آلیس بازویم را نوازش کر

من خیلى هنوز در حال تلاش براي تصور کردن آن بودم .
« این گذشت » : او قول داد
« ؟ چه قدر زود »
چند سال شاید کمتر .براى شما امکان دارد متفاوت باشد . هرگز من ندیده بودم کسى » . او شانه را بالا انداخت
این را بررسى بکند چه کسى که آنرا از قبل انتخاب می کند . باید جالب باشد ببیند چطور روي شما را تأثیر
« می گذارد
« جالبه » : من تکرار کردم
« ما شما را بیرون از مشکلات نگه میداریم »
صداى من مثل مرده ها بود. « من آنرا می شناسم ، من به تو اعتماد می کنم »
اگر تو نگران کارلایل و ادوارد هستی ، من مطمئنم آنها خوب هستند .من به سام » پیشانى آلیس جمع شده بود
اعتقاد دارم این شروع اعتماد او به ماست ، خوب، حداقل به کارلایل اعتماد دارد . همچنین این یک مورد خوبه
« . من جو را پرتنش تصور می کنم وقتى که کارلایل دوباره شکستنی ها را میشکند
« لطفا آلیس »
« متأسفم »
من نفس عمیق کشیدم تا بخودم مسلط بشوم. جیکوب به سرعت شروع کرده بود خوب شدن. و بعضى از
استخوان هایش داشتند نادرست چیده میشدند. او در این فرآیند بیهوش بود. اما هنوز سخت بود که در موردش فکر کرد.
« ؟ آلیس، میتوانم از تو سوالی بپرسم؟ درباره آینده »
« . تو میدانی. من نمیتوانم همه چیز را ببینم » . او به طور ناگهانى محتاط شد
اونطور که فکر میکنی نه. اما تو آینده ام را میبینی، بعضى وقت ها. این چطوریه .تو فکر میکنی، هیچ چیز دیگري روى »
قضاوت من از سطح علاقه ام منشا گرفت. حس « ... من کار میکند؟ نه جین نمیتواند کاري انجام بدهد یا ادوارد یا آرو
کنجکاوى من از روى این موضوع بود و میخواستم زود بگذرد ، با این وجود به وسیله احساسات سخت تر به سنگینى
تحت الشعاع قرار بدهم.
بلا ، جاسپر استعدادش روى بدنت به اندازه دیگران کار میکند . ولی ». آلیس در این سؤال چیز خیلى جالبی پیدا کرد
تفاوتهایی هست ، آیا تو آنرا می ببینید؟ توانایی جاسپر روي خود بدن تاثیر میگذارد. حقیقتاً او بدنتان را آرام میکند یا آنرا
تحریک میکند. این توهم نیست. و من نتایج این تصورات را میبینم، نه دلایل و افکاري که پشت تصمیمات آنها وجود

دارد. این بیرون ذهنه، همچنین؛ نه یک توهم حقیقت یا حداقل یک نسخه از آن. اما جین و ادوارد و آرو و دمیترى آنها
روري ذهن کار میکنند. جین یک توهم درد فقط به وجود می آورد. او نمیتواند به بدنتان حقیقتاً آسیب بزند، شما فقط
فکر میکنید که آن را احساي میکنید. میبینی، بلا؟ تو داخل ذهنت امن هستی. هیچ کس به آنجا نمیتواند برسد. جاى
« تعجب نیست ، آرو خیلى در مورد تواناییهاى آینده تو کنجکاو بود
او صورتم را تماشا کرد که بیبیند که من از منطقش پیروى میکنم یا نه. در حقیقت همه کلماتش شروع کردند تا
بی معنی شوند، هجاها و صدایش معنیشان را از دست دادند. من نمیتوانستم روي آنها متمرکز شوم . هنوز، من سر
تکان میدهم. سعی میکردم قیافم طوري نشان دهد که میفهمم .
اون خوب میشه، بلا. من به پیشگویی نیاز ندارم تا اینو بدونم. »، اون احمق نیست. او گونه ام را نوازش کرد و زمزمه کرد
« ؟ آیا براى رفتن آماده هستی
یک چیز دیگه. آیا میتوانم سؤال دیگري درباره آینده از تو بپرسم؟ من یه چیز مخصوص نمیخواهم ، فقط یک دید »
« کلى
« بهترین را برایت انجام میدهم » : او با حالتی مشکوك گفت
« ؟ آیا هنوز میتوانی ببینی من یک خون آشام میشوم »
« آه، آین آسان است. مطمئن باش، من انجام میدهم »
من به آهستگى سر تکان دادم .
« ؟ چشم هایش غیرقابل درك هستند . تو خواسته واقعی خودت رو نمیدونی، بلا » ، او صورتم را امتحان کرد
« من انجام میدهم. من فقط میخواستم مطمئن باشم »
من فقط همانقدر مطمئنم که تو هستی، بلا . تو آنرا میشناسی . اگر تو قرار بود نظرت را عوض بکنی، چیزى را که »
« من میبینم تغییر میدهد... یا ناپدید میشود، در موضوعتان
« با این وجود آن اتفاق نمی افتد » . من با آه بیان کردم
من متأسفم ، من نمیتوانم تمرکز کنم . اولین حافظه من ، دیدن صورت جاسپر در » او بازوانش را دور من گذاشت
آینده ام است ؛ من می دانستم او همیشه در بالاي زندگی من بود . اما من آیند رو میبینم . من خیلى متأسفم تو
« . مجبوري بین دو چیز خوب انتخاب بکنی
براي من تاسف نخور ، اینجا کسانى هستند که شایسته ه مدردى بودند . من » من خودم را در بازوانش را تکانی دادم
یکی از اونها نیستم . انها هیچ انتخابی نداشتند و مجبور بودند تا یک قلب خوب را بشکنند و تا حالا فقط خدمت کنند.
« . من میروم به چارلى رسیدگى کنم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
من با کامیونتم به سمت خانه رانندگی میکردو ، طبق پیشبینی آلیس چارلى با نگاهی مشکوك آنجا منتظر من بود .
وقتى که من وارد آشپزخانه شدم ، او بمن سلام کرد . بازوانش را روى « ؟ هى بلا ، مسافرت خریدتان چطور بود »
سینه اش جمع کرده بود و چشم هایش روى صورتم ثابت بود.
« امیدوار باش ، ما فقط برمیگردیم » : من از روى حماقت گفتم
« ؟ من حدس میزنم تو درباره از جیک چیزي شنیدي. اونوقت » چارلى حالتم را ارزیابى کرد
« آره ، بقیه کالن ها مراقب خانه ما هستند . ازمه به ما گفت کارلایل و ادوارد کجا بودند »
« ؟ حالت خوبه »
« درباره جیک نگرانی. خیلی زود شام را درست میکنم، من میرم به لاپوش »
من به تو گفتم آن موتورسیکلت ها خطرناك هستند . امیدوارم این تو را مجبور بکند تا درك بکنی که من شوخى »
« ندارم
من سر تکان دادم و چیزهایی را از یخچال بیرون آوردم . چارلى خودش میز را مرتب کرد . او خیلی پرحرفتر از
همیشه بنظر میرسید.
من فکر نمیکنم تو احتیاج داشته باشی زیاد نگران جیک باشی . چه کسی میتواند نیرویی که داره اونو درمان میکنه »
« رو انکار بکنه
« ؟ وقتى شما او را دیدید جیک بیدار بود » : به او نگاه کجی انداختم و پرسیدم
آه، آره، او بیدار بود. تو در واقع باید صداي اون رو شنیده باشی البته همون بهتر که نشنیدي . فکر نمیکنم هیچ »
کسى در لاپوش نتونسته باشه صداي اون رو بشنوه . نمیدانم آن کلمات را از کجا آورده بود اما من امیدوار هستم که
« او این کلمات رو نزدیک تو به زبان نیاورد
« ؟ اون امروز یک بهانه نسبتاً خوب داشت. او چطور بنظر میومد »
داغون شده . دوستاش اونو را حمل میکردن. خیلی خوب بود که آنها پسرهاى بزرگی هستند ، آن پسرها خیلی
عضلانی بودن. کارلایل گفت ساق راستش و بازوى راستش شکسته است . وقتى که آن موتور لعنت تصادف کرده

اگر من خبر دار بشم شما ». چارلى سرش را تکان میداد « . نسبتاً قسمت زیاد از تمام سمت راست بدنش له شده
» ! .... دوباره سوار موتور شدید ، بلا
« ؟ مشکلی نیست بابا. تو واقعا فکر میکنی جیک حقیقتاً حالش خوبه »
« مطمئن باش بلا، نگران نباش ، او خودش به اندازه کافی من رو اذیت میکرد »
« ؟ اذیتت میکرد » من شوکه شده بودم
آره ، در مورد کسی هست که به نام مادرت اهانت کنه . اما شما خوشحال شدید که اون عاشق کالنها » : چارلی گفت
« ؟ هست بجاي من ، چارلی
من پشت به یخچال کردم تا او نتواند صورتم را ببیند.
ومن نمیتونم بحث بکنم . ادوارد بیشتر بالغ است نسبت به جیکوب . اما وقتى نوبت ایمنی تو برسه ، من همه چیز »
« رو به اون میدم
« من مطمئنم تقصیر اون نیست » من با حالت تدافع غرغر کردم « جیکوب خیلی رشد کرده »
میدونی، من زیاد آدم خرافاتی نیستم اما این یکم عجیب » چارلى یک دقیقه در فکر فرو رفت « امروز ، روز عجیبیه »
بود.... مثل این بود که بیلى می دانست یک چیزى بد در شرف اتفاق افتادن براي جیک بود. او مثل یک بوقلمون
« عصبى در روز شکرگذارى بود. من فکر نمیکنم او هر چیزى من به او می گفتم را می شنید
و بعدش ، عجیب تر از آن به یاد آوردن زمان قبل از فوریه و مارس . وقتى که آن همه زحمت را با گرگ ها »
« ؟ داشتیم
من خم شدم تا یک ماهی تابه از قفسه پایین بیرون بیاورم ، کمی هم اونجا وقت تلف کردم .
« آره » من زیرلبى حرف زدم
من امیدوارم که ما بازهم درمورد این مسئله با آن مشکلی نداشته باشیم . امروز صبح ما با قایق بیرون رفیم و »
بیلى هیچ توجهی به من یا ماهى ها نداشت، بعد ناگهان، تو میتوانستی بشنوي ناله کردن گرگ ها را در جنگل .
صداها طوري بود که فکر میکردي اونها در شهر هستند. عجیب ترین بخش اینکه بیلى قایق را برگرداند و دور زد و
مستقیم به بندرگاه برگشت .انگار که اونها او را صدا زده بودند. تا حالا شنیده بودي من بگم که اون چیکار میکنه.
وقتی که به ساحل رسیدیم صدا متوقف شود ، اما ناگهان بیلى خیلی عجله داشت نه براي از دست دادن مسابقه چون
ما ساعتها وقت داشتیم . اون زیر لبی مزخرفاتی درباره یک برنامه زودتر داشت میگفت ... از یک مسابقه زنده؟ من به
تو میگویم، بلا، اون عجیب بود

خوب ، او یه مسابقه پیدا کرد که گفته بود میخواست تماشا بکند با این وجود اواصلا اونو ندید و تمام وقت در حال
مکالمه تلفنى بود ، به سو زنگ میزند و امیلى و پدر بزرگ دوست تو کوئیل . به جز گپ زدن تصادفى با آنها نمیشد
کاملاً تشخیص بدهی او دنبال چه چیزى بود.
بعد دوباره درست بیرون خانه صداي زوزه شروع شده . هرگز صدایی مانند آن نشنیده بودم . همه پوست دستم مورمور
شد. من بخاطر صداها با داد از بیلى پرسیدم که آیا او تله در حیاط گذاشته است . شبیه صداي حیوانی بود که درد زیادي
« . میکشید
من خود را عقب میکشم ، اما چارلى در فکر داستانش بود و متوجه نشد .
من همه چیز را درباره غذا فراموش کرده بودم ، بخاطر اینکه فهمیدم جیک چطور رسیده خانه . یک دقیقه بود که »
گرگ ناله میکرد و بعد ناگهان صدا قطع شد و بعد جیک در حال فحش دادن آنجا بود . انگار ریه هایش بیرون زده بود
« ، این اون پسر بود
خنده دار بود که مقدارى » چارلى براى یک دقیقه سکوت کرد و از صورتش مشخص بودکه در فکر فرو رفته است
خوبی از این کثافت کاري بیرون بیاید . من هرگز فکر نمی کردم آنها از آن تعصب احمقانه بر ضد کالن ها بتوانند
خلاص بشوند . اما یک کسى کارلایل را صدا میزد و بیلى سپاسگزار واقعى بود وقتى که او را آنجا دید. من فکر
می کردم ما براى جیک تا بیمارستان باید برویم . اما بیلى میخواست او را خانه نگه دارد و کارلایل موافقت کرد . من
حدس میزنم کارلایل میداند چه کاري درست است . خیلی برایش بهتر بود که این راه طولانی را نرود و در خانه
« بماند
و ادوارد واقعا خیلی ... » او مکث کرد ، مثل اینکه میلی نداشت چیزي بگوید . او آهی کشید و دوباره ادامه داد « ... و »
زیبا بود . او درباره جیکوب نگران به نظر میرسید مثل تو انگار بخاطر برادرش علاقه داشته باشد دروغ بگوید . توي
اون واقعا خیلی محجوب بود ، بلا. من سعى میکنم آنرا به یاد » چارلى سري تکان داد « ... چشمهاش نگله کردم
او به من نیش خند زد . « بیاورم اما با این وجود هیچ قولی نمیدم
« من تو رو مسئول نمیدانم » : من زیرلبى گفتم
خوبه که خانه هستم. تو باورت نمیشه چه جمعیتی تو خونه کوچیک بیلی جمع » چارلى پاهایش را کشید و ناله کرد
شده بود . هفت تا از دوستان جیک با سر و صدایشان در آن اتاق نشیمن بودند، من به سختى میتوانستم نفس بکشم.
« ؟ ببینم تو هم توجه کرده اي که همه اون کوئیلیتی ها چقدر بزرگ هستند
« آره، من میدونم »
راستی بلا، کارلایل گفت به زودى جیک سالم و » چارلى به دقت مرا نگاه کرد ، چشم هایش ناگهان متمرکز شدند
« سر پا خواهد بود. به نظر من که خیلی بدتر از آن چیزي که گفت به نظر میرسید. اون خوب میشه
من فقط سر تکان دادم.
جیکوب هم نگاه میکرد بنابراین ... به شکل عجیبی من باید عجله می کردم تا هر چه زودتر وقتی چارلی میخواست
که برود او را ببینم . اون مراقبت هاي احساسی کارلایل هر نقطه و قسمتی رو درمان میکرد ، به سرعت او داشت
شفا می یافت . صورت او رنگ پریده بود و درد می کشد ، عمیقاً بیهوش بود ، با این وجود او آنجا بود ، شکستنى. او
بزرگ بود، ولی خیلى شکستنى به نظر میرسید . شاید که این فقط تصور من بود، جفت شده با شناختی که من قصد
داشتم او را بشکنم.
اگر فقط من به وسیله رعد و برق را میتوانستم خودم را به دونیمه تقسیم کنم ، ترجیحاً به طور دردناك. براى اولین
بار، تسلیم شدن یک انسان با علاقه براي حقیقت ، خودش را قربانى کند . و اگرهم دوست داشته باشد چیزاي خیلى
زیادي را از دست بدهد .
من شام چارلى را روى میز نزدیک به آرنجش گذاشتم ، و به سوى در راه افتادم .
« ؟ ام م ، بلا؟ میتونی یک لحظه منتظر باشی »
« ؟ من یک چیزى را فراموش کردم » : به بشقابش نگاه کردم و پرسیدم
بنشین » با کمی پریشانی گفت « نه ، نه ، من فقط ... یک خواهش ازت داشتم » چارلى اخم کرد و به زمین نگاه کرد
« زیاد طول نمیکشه
« ؟ به چه احتیاج داري ، بابا » من نزدیک او نشستم ، و سعی کردم تمرکز کنم
اینجا نکته مهمی هست، بلا ... شاید من فقط حس میکنم ... خرافاتى که در برابر بیلی وجود » چارلى دچار آشوب بود
دارد در حالی که اون تمام روز خیلى غریبه به نظر میرسید . اما من این را دارم... من حسش کردم... من دارم تو رو از
« . دست میدهم
« ؟ احمق نباش، بابا، شما میخواهید من به مدرسه بروم ، مگه نه » : من گناهکارانه زیرلبى گفتم
«. فقط به من یک چیز را قول بده »
« ... قبول » . من درنگی کردم ، آماده براى لغو کردن
« ؟ میشه قبل از اینکه کار بزرگی بکنی . قبلش به من بگی؟ قبل از اینکه با اون فرار کنی یا هرچیزي »
«... بابا » ناله اي کردم
جدي هستم ، من نمی خواستم سر و صدا یک هیاهو راه بندازم ، فقط قبلش به من اطلاع بده . به من یک فرصت »
« . بغل کردن و خداحافظی بده
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« . این احمقانست . اما اگر شما را خوشحال می کند... من قول میدهم ». ذهنم منقبض شد ، دستم بالا نگه داشتم
« متشکرم بلا، من دوستت دارم . بچه »: گفت
اگر شما به هر چیزى احتیاج ». من شانه اش را لمس کردم و سپس او را از میز دور کردم « . منم دوستت دارم، بابا »
« داشتید، من پیش بیلى هستم
من وقتی به بیرون دویدم پشت سرم را نگاه نکردم . فقط بدون نقص بود ، و این چیزي بود که الان احتیاج داشتم.
من تمام راه تا لا پوش به خودم غرغر کردم .
مرسدس سیاه کارلایل در جلوى خانه بیلى نبود . آن هم خوب بود و هم بد . آشکارا من احتیاج داشتم با جیکوب تنها
صحبت بکنم . مثل گذشته من آرزو کردم گه میتوانستم هنوز به طریقى دست ادوارد را بگیرم ، وقتی که جیکوب
بیهوش بود . غیرممکنه. اما به نظر می رسید من ادوارد را از دست دادم شبیه یک بعد ازظهر خیلى بلند تنها با آلیس.
من تصور کردم پاسخم را کاملاً آشکار بیان کردم . من قبلاً می دانستم که من نمیتوانم بدون ادوارد زندگى بکنم .
آن حقیقت نمیتوانست براى کمتر شدن درد کمکی بکند .
من در جلو را آهسته زدم .
خیلی راحت منو از غرش کامیونتم شناخت ، رفتم داخل . « بیا تو، بلا » : بیلى گفت
« ؟ اون بیدار شده » : پرسیدم « سلام، بیلی »
« نیم ساعت پیش بیدار شد ، درست قبل از رفتن دکتر . بیا داخل من فکر میکنم که اون منتظر تو بود »
« ممنون » شانه خالى کردم و بعد یک نفس عمیق کشیدم
پشت در اتاق جیکوب مردد بودم ، مطمئن نبودم که آیا باید در بزنم ؟ من از ترس تصمیم گرفتم اول صدایی در
بیاورم امیدوار بودم که شاید او خوابیده باشد . میخواستم فقط چند دقیقه بیشتر وقت را تلف کنم .
من شکاف در را باز کردم و به طور سرریع به در تکیه دادم.
جیکوب منتظر من بود، صورتش که آرام و نرم نشان میداد . به نظر لاقر و فرسوده میرسید اما فقط یک سفیدى با
دقت جاى آنرا گرفته بود. در چشم هاى تاریکش هیچ نشان از حیات نبود .
با علم به اینکه من به او علاقمند بودم ولی سخت بود که به صورتش نگاه کنم ، خیلی بیشتر از تصور من تغییر کرده
بود . میخواستم بدانم این همیشه براى او سخت بود ، تمام این مدت.
خدا رو شکر، یک کسى او را با یک لحاف پوشانده بود . خودش یک نوع تسکین بود تا مقدار آسیبد دیدگی او را نبینم
.

وارد شدم و آهسته از پشت در را بستم.
« سلام، جیک » : زمزمه کنان گفتم
اون ابتدا پاسخ نداد. او براى یک لحظه طولانی به صورتم نگاه کرد . بنابراین، با مقدارى کوشش، او بیانش را در
یک لبخند به طور جزئى مسخره کننده از نو مرتب کرد .
آره، من تقریباً فکر میکنم به آن علاقه داشتم. امروز قطعاً روز بدي است. اول من جاى نادرست را » او با آه بیان کرد
انتخاب کردم ، بعدش بهترین دعوا را از دست دادم و دست آخر تمام افتخارم را . بنابراین لیا مثل یک احمق میخاست
او دست چپش را به طرف من تکان داد . « ! ثابت کنه که مثل ماست و من احمقم که او را نجات دادم . و حالا این
جایى که جلوي در ایستاده بودم.
چه سؤال مسخره اي . « ؟ حالت چطوره » : زیر لبی گفتم
یعنی دندان ناب) مطمئن نبود من چه مقدار داروى درد احتیاج دارم بنابراین fang) یکم مثل سنگم . دکتر فانگ »
« او شروع کرد به آزمون و خطا. فکر کنم او زیاده روى کرده
« اما تو دیگه درد نداري »
و دوباره مثل مسخره ها میخندد . « نه حداقل، من نمیتوانم صدماتم را احساس بکنم » : او گفت
لبم را گاز گرفتم . من هرگز نمیخواستم که اینو بفهمه که چرا هیچوقت کسى سعى نکرد مرا بکشد وقتى میخواستم
که بمیرم .
پوزخند صورتش را ترك کرد و چشم هایش پرحرارت شدن. با نگرانی پیشانیش را چین داد .
« ؟ حالت خوبه » . پرسید واقعا به صدا توجه کردي « ؟ تو چی »
« ؟ چرا » . من با او شروع کردم . شاید مواد زیادي مصرف کرده « ؟ من »
خوب منظورم ، من نسبتاً مطمئن بودم که او نمیخواست واقعا به تو صدمه بزنه اما من مطمئن نیستم چقدر بد داشت
پیش میرفت . از وقتى که من بیدار شدم داشتم قدرى دیوانه وار درباره چطور رفت؟ آیا او با تو بود؟ من متأسفم اگر
« .... بد بود . من فکر نمیکنم بزاره تو تنهایی بري تا بررسی کنی. داشتم فکر میکردم منم باید اونجا میبودم
حتى به من فرصت نداد تا حرفاشو بفهمم. او همینطور پر حرفی میکرد ، او چه چیزى داشت میگفت. بنابراین من
عجله کردم تا او را مطمئن بکنم .
« ! نه، نه، جیک! من خوبم. بسیار خوب، واقعا ، البته او منظوري نداشت . من آرزو میکنم »

« ؟ چرا ». چشم هاى او پهن شد و ترسناك نگاه کرد
او نه از من و نه از تو عصبانی ! او بسیار متواضع است و این حتى احساس منو بدتر میکند . من آرزو میکنم او بر »
سر من داد میزد یا یک چیزى . نه اینکه شایسته من باشد ... خوب خیلى بدتر از فریاد زدن هم هست اما براي اون
« مهم نبود. او فقط میخواهد من شاد باشم
« ؟ او ناراحت نیست » : جیکوب ناباورانه پرسید
« نه نیست... خیلى خیلى مهربانه »
« ! خوبه ، لعنتی » جیکوب به ناگهان اخمی کرد و ادامه داد
دستهاى من به طور بی فایده می لرزیدن و دنبال دارویش به اطرافم نگاه کردم . « ؟ چی شده، جیک؟ درد داري »
« ؟ من نمیتونم باور کنم! او هیچ اتمام حجتی به تو نداد یا هر چیزى »: نه ، او در یک لحن بیزار غرغر کرد »
« ؟ نه حتی نزدیکشم نشد ، تو چت شده »
من تقریباً در حال شمردن عکس العملش بودم . لعنت به همه چی. او بهتر از » او اخمی کرد وسرش را تکان داد
« اونیه که من فکر می کردم
با این وجود من احترام ادوارد به جیکوب نداشتن رفتار در چادر را و عصبانیت امروز صبح را یادآور شدم . چرا جیک
هنوز امیدوارد بود که بتواند دعوا راه بیندازد .
« اوهر بازى را بازى نمی کند ، جیک » : آهسته گفتم
البته ، او به سختى در حال بازى هر ذره با من بود ، و فقط اون میدونه چیکار میکنه نه من . من رو مقصرندون »
« چون اون بهتر مرد عمل کرده و من زیاد دور و بر نبودم تا بتونم کلکهاي اون رو یاد بگیرم
« ! اون نمیتونه به من رو اداره کنه »
« ؟ بله ، این اونه! تو کی قصد داري بیدار بشی و درك کنی که او کامل نیست ، اونطوري که تو فکر میکنی »
وقتى که کلمات بیرون « حداقل او تهدید نکرد که خودش را میکشد ، براى اینکه من را مجبور بکند تا او را ببوسم »
صبر کن ، نمیتونی از زیرش در بري . من با خودم قسم خوردم بودم که هیچ » . آمدند من از خجالت سرخ شدم
« چیزي در باره آن نگویم
« ؟ چرا نه » . او یک نفس عمیق کشید . وقتى که صحبت کرد آرام تر بود
« براى اینکه من نیامدم به اینجا که تو را براى هر چیزى سرزنش کنم »

« من او کارو کردم » : با این وجود ، او متعادل گفت « حقیقت دارد »
« برام مهم نیست، جیک. من عصبانى نیستم »
من دیگه اهمیت نمیدم. من میدونستم تو مرا می بخشی و من خوشحالم که آنرا انجام دادم . باز هم » او لبخند زد
انجامش میدم. حداقل من اونکارو میتونم بکنم . در آخر من کاري میکنم تو عاشق من بشی. این چیزي هست که
« ارزش دارد
« ؟ حقیقتاً بهتر از اینه که هنوز من در تاریکی بایستم »
نمیتونی حس کنی که باید بدونی که روزي شگفت زده میشی ، وقتی که خیلی دیر شده و متوجه میشی که همسر »
« ؟ یک خون آشام شدي
هیچ چیز براي من بهتر از این نیست . من چیز بهتري برات سراغ دارم . آیا براى تو چیزها را » من سرم را تکان دادم
بهتر یا بدتر میکند وقتی میدونی من عاشق تو هستم؟ وقتى که راه هاي دیگري هم داشته باشی . آیا براى تو بهتر و
« ؟ آسانتر نبود اگر هرگز من داخل نمیشدم
بله ، بهتر که تو هم بدونی، او بالاخره تصمیم گرفت . اگر تو هنوز متوجه » قبل اینکه جواب دهد با دقت فکر کرد
نشدي... من همیشه تعجب کرده ام که تصمیم تو همیشه متفاوت بود. حالا من میدانم من هر کاري میتوانستم انجام
او یک نفس سست کشید و چشم هایش را بست . .« دادم
این مرتبه من نتوانستم در مقابل آسودگى او مقاومت کنم . من عرض اتاق کوچک را طی کردم و جلوي سرش زانو
زدم ، میترسیدم که روي تختش بشینم که یک موقع بهش صدمه بزنم و پیشانی ام را به گونه اش تکیه دادم ..
جیکوب آه کشید و دستش را گذاشت را روي موهایم گذاشت و من رو تو همون حالت نگه داشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« خیلى متأسف، جیک »
« من همیشه می دانستم این یک نماى دور بود . این تقصیر تو نیست، بلا »
« لطفاً » من ناله کردم « نه تو »
« ؟ چیه » او خودش را جا به جا کرد تا به من نگاه بکند
« این تقصیر منه و خیلى در این حال خسته از گفتن نه بودم »
« ؟ تو می خواهی من تو را روى زغال سنگ ها بکشم » او پوزخندي زد و چشمهایش اصلآ فرقی نکرده بود
« در واقع... من فکر میکنم انجامش بدم »

او ل بهایش را غنچه کرد تا بفهمد که من تا چه اندازه جدى بودم . مختصرا یک لبخند از میان صورتش برق زد و
سپس او قیافش را در یک اخم درنده پیچ داد .
اگر ». او کلمات را در روي من بیرون ریخت « بوسیدن من در حالی که به کس دیگه علاقه داشتم نبخشیدنى بود »
« تو میدانستی جایگاهت رو پس باید بري و برشگردونی، شاید تو نباید درباره آن کاملاً خیلى قانع کننده باشی
« من خیلى متأسفم » . من خود را عقب کشیدم و سر تکان دادم
« ؟ پشیمانی نمیتونه هر چیزى را بهتر کند، بلا. تو راجع به چه چیزي داري فکر میکنی »
« من فکر نمیکنم » من نجوا کردم
« ؟ تو باید بگی من بروم بمیرم . این چیزیه که تو میخواي »
« نه! هرگز » من ناله کردم دعواي بر ضد اشکهاي تازه « ، نه جیکوب »
صدایش به طور ناگهانى به لحن عادي اش برگشت. او با بی صبري روي « ؟ تو نباید گریه کنی » او درخواست کرد
تخت تکان خورد.
من غرغر کردم ، پیش خودم خندم گرفت خنده اي که به طور ناگهانی به گریه تبدیل شد. « آره »
او سنگینی اش را روي تخت عوض کرد ، با پرتاب پاى خوبش بیرون بستر مثل اینکه او میخواست سعى بکند
بیایستد.
استراحت بکن، تو احمقی، تو به خودت آسیب » من از میان اشکها درخواست کردم « ؟ چیکار داري میکنی »
من روي پاهایم بلند شدم و شانه سالمش را با دو دست به سمت پایین فشار دادم . « ! می زنی
او تسلیم شد، به پشت تکیه داد و با نفس تنگی اش که از درد بود دستانش را دور من گرفت و من رو که عصبانی
شده بودم رو روي تخت نشوند کنار قسمت سالمش . من آنجا پیچ خوردم، در حالی که تلاش میکردم گریه هاي
« احمقانه ي خودم رو در مقابل پوست داغش متوقف کنم
من نمی توانم به گریه تو باور داشته باشم ، تو میدانی فقط براى اینکه تو از من خواستی گفتم. » : او زیرلبى گفت
دستش را روى شانه هایم مالید. « من منظوري نداشتم
من یک نفس ناصاف عمیق کشیدم، در حال تلاش براي کنترل خودم بودم . من چطور میتونم گریه « می دانم »
« با این وجود .حقیقت هنوز همونه تشکر براى گفتن آن » ؟ نکنم در حالی او سعی میکرد با کارهایش مرا آرام کند
« ؟ امتیازي میگیرم از تو براي گریه انداختنت »

« به اندازه اي که تو میخواهی » من سعىکردم لبخند بزنم « البته، جیک »
« نگران نباش، بلا، عزیزم. همه چی درست میشه »
« چطور من نمیتونم ببینم » : غرغر کردم
« خوب من میرم تا تسلیم بشم » او به آرامی روي سرم دست کشید
تعجب کردم ، بخاطر اینکه بتوانم صورتش را ببین ، چانه ام ک جشده بود . « ؟ بازیهاى بیشتر »
« اما من میخوام سعى بکنم » شاید. به زحمت خنده اي کرد و بهد خود را عقب کشید »
اخمی کردم .
« نباید اینقدر زیاد بدبین باشی، به من یکم اطمینان داشته باش » او غرولندي کرد
« ؟ منظور تو چیه که همه چی درست میشه »
« من دوست تو هستم، بلا، من نمیخواستم بیشتر تقاضا بکنم » : او آهسته گفت
من فکر میکنم براي این دیر شده باشه جیک. ما چطور دوستی می توانیم باشیم، تا کی ما همدیگر را اینطوري باید »
« ؟ دوست داشته باشیم
شاید... یک رابطه دوستی از راه دور » او به سقف نگاه کرد، و به آن خیره شد. انگار یک چیزى آنجا نوشته شده بود
« داشت
من دندانهایم را به هم گره کردم . خوشحال بودم که به صورتم نگاه نمیکرد ، بازهم دعوا بر ضد گریه هایی که مرا
تهدید می کرد . من احتیاج داشتم قوى باشم و من هیچ نظري نداشتم چطور ....
یک » : جیکوب در حالی که هنوز به سقف خالی نگاه میکرد به طور ناگهانى پرسید « ؟ تو داستان بایبل را میشناسی »
« ؟ پادشاه بود با دو زن که بخاطر بچه با هم دعوا میکردند
« البته. پادشاه سلیمان »
بچه را نصف کنند... اما فقط یک آزمایش بود. که ببینید کدام یکی براي » : تکرار کرد سلیمان و گفت « درسته »
« محافظت از فرزندش ،از سهم خودش دست میکشه
« آره، من به یاد می آورم »
« من نمیخوام تو را نصف کنم، بلا » او دوباره به صورتم نگاه کرد

منظورش را فهمیدم . او داشت میگفت که به من بیسار علاقمند است ، براي همین تسلیم میشود. من می خواستم از
ادوارد دفاع کنم، که به جیکوب بگم ادوارد چطور همان چیز را انجام میدهد اگر من می خواستم .اگر به او اجازه می
دادم من تنها کسی بودم آنجا که باید متهم میشد. اما هیچ امتیازي نبود که این بحث رو من شروع کنم . این به او
بیشتر فقط آسیب میزد.
من چشم هایم را بستم، میخواستم که دردم را کنترل کنم. من نمیخواستم آن را به او تحمیل کنم .
ما براى یک لحظه ساکت بودیم. به نظر میرسید او منتظر بود تا من چیزي بگم ؛ من سعی میکردم به چیزي فکر
کنم تا به او بگم .
آیا ممکن » . وقتى که من هیچ چیزي نگفتم او به طور مردد پرسید « ؟ میخواي بگم بدترین فسمت کار کجاس »
« است؟ من خوب میشم
« ؟ آیا کمک خواهد کرد » من نجوا می کنم
« امکان دارد. نباید آسیب بزند »
« ؟ بنابراین بدترین بخش چیه »
« میدانی بخش بدتر چه بوده »
« چه قدرتی داشتند » من با آه بیان کردم
نه ، من دقیقاً جلوي تو هستم، بلا . براى ما بدون کوشش براحتی نفس کشیدن بوده » جیکوب سرش را تکانی داد
او براي لحظه اي خودش را جابه جا کرد و من منتظر ماندم. « .... است . من میخواهم تو زندگی طبیعی داشته باشی
« ... اگر راه دنیا مقید بودن بود اگر هیچ هیولاها و هیچ جادویی نبود »
من میتوانستم ببینم چیزى را که او میدید و من میدانستم او درست میگوید . اگر دنیا جاى عاقلا و مقید بودن بود،
جیکوب و من شاید با هم بودیم. و ما خوشحال بودیم. او معشوقم در آن دنیا بود و آن دنیاي معشوقم بوده است اگر
ادعایش نبود که به وسیله یک چیز قویتر تحت الشعاع قرار گیرد ، یک چیزى خیلى قوى در یک دنیاى منطقى
نمی توانست وجود داشته باشد
همچنین آیا در آنجا جایی براي جیکوب هم بود ؟ چیزى که در حکم یک معشوق انجام دهد؟ من مجبور بودم اعتقاد
داشته باشم .
دو آینده، دو معشوق... بیش از حد براى هر کسى. بنابراین بی انصافی که من فقط باید براى آن بها به بپردازم. درد
جیکوب یک قیمت بسیار بالا به نظر میرسید. از ترس آن قیمت نزدیک بود کمرم خم بشود از فکر اینکه اینقدر من
متزلزلم. ممکن بود که همون اول هم من ادوارد رو از دست نمیدادم اگر من نمیدانستم چیزى را که علاقه داشت که

بدون او زندگى کند. من مطمئن نیستم. آن شناخت یک بخش خیلى عمیق من بود، من نمیتوانستم تصور کنم چطور
بدون آن احساس باشم.
من میبینم تو نمی توانی بدون او ». صداى او هنوز ملایم بود و اصلاً بحرانى نبود « او مثل یک دارو براى تو، بلا »
« . زندگى کنی. دیگه دیر شده. اما من براى تو سالم تر بوده ام. نه یک دارو ، من هوا بوده ام، تو خورشید
قبلاً من از این راه به تو فکر کردم، تو میدونی که خورشید من ». گوشه بالاى دهانم یک نیم لبخند مشتاق میچرخد
« هستی. خورشید خصوصى من. تو ابرهاى بیرون را به خوبى براى من میزان می کنی
« ابرهایی که من میسازم . اما من نمی توانم با یک کسوف جنگ بکنم » . او با آه بیان کرد
من به صورتش دست زدم و بر گونه اش گذاشتم. او نوازش من را جواب داد و چشم هایش را بست. خیلى ساکت بود.
براى یک دقیقه من ضربان قلبش را میتوانست بشنوم ، آهسته .
« به من بدترین بخش خودت را بگو » او نجوا کرد
« من فکر میکنم این یک فکر بد باشد »
« لطفاً »
« من فکر میکنم درد خواهد داشت »
« لطفاً »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 38 از 62:  « پیشین  1  ...  37  38  39  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA