ارسالها: 8724
#381
Posted: 26 Aug 2012 09:13
من چطور او را در این نقطه از هر چیزى می توانستم محروم بکنم؟
بدترین بخش آن » . من تأمل میکنم و سپس به کلمات اجازه دادم در یک سیل حقیقت بروند « ... بدترین بخش »
این است که من تمام آنرا تمام زندگیم را دیدم . و من بدجوري آنرا میخواهم جیک، من همه آنرا میخواهم. من
میخواهم همینجا بمانم و هرگز حرکت نکنم . من میخواهم عاشق تو باشم و تو را خوشحال کنم و من نمی توانم و
این منو میکشه . درست مثل علاقه سام و امیلی، جیک من هرگز یک انتخاب نداشتم. من همیشه میدونستم هیچی
« رو نمیتونم تغییر بدهم. شاید این چیزي هست که اینقدر سخت با تو مبارزه میکنم
او متمرکز بود و با تعادل تنفس میکشید.
« من میدونستم که نمیتونم بهت بگم »
او روى سرم را بوسید و سپس « نه. من خوشحالم تو انجامش دادي . متشکرم ». سرش را به آهستگى تکان میدهد
« حال من خوبه » . او با آه بیان کرد
من نگاه کردم و او داشت لبخند میزد.
« ؟ بنابراین شما میخواهید که ازدواج کنید. ها »
« ما نباید در مورد اون قضیه صحبت کنیم »
« من علاقه دارم بعضى از جزئیات را بدانم . من نمیدانم کی دوباره با تو صحبت میکنم »
من براى یک دقیقه مجبور بودم منتظر بشوم پیش از اینکه بتوانم صحبت بکنم. وقتى که من نسبتاً مطمئن بودم که
صدایم نمی شکند، به سؤالش پاسخ دادم.
« ؟ واقعاً این نظر من نبود... اما، بله. خیلی به او معنى میدهد . من حساب میکنم، چرا نه »
« این حقیقته. این یک چیز بزرگ براي مقایسه نیست » جیک سر تکان داد
صداى او خیلى آرام بود، خیلى در دسترس. من با او شروع کردم، و کنجکاو در مورد اینکه چطور اون اداره می کنه و
که آنرا هم خراب کنه. چشم هایمان براى یک ثانیه برخورد می کند و سپس سرش را بر میگرداند. من منتظر بودم
صحبت بکنم تا وقتی تنفسش زیر کنترل بود.
« بله. در مقایسه » موافقت کردم
« ؟ تو چقدر وقت داري »
من جلو فریاد خودم رو گرفتم ، بخاطر تصور « آن بستگی دارد که آلیس کی مارو کنار هم در مجلس عروسی ببیند »
کردن آلیس که چیزى را که انجام میدهد.
« ؟ قبل یا بعدش » : او آهسته پرسید
« بعدش » من چیزى را که قصد داشت بگه میدانستم
این یک تسکین به او بود. میخواستم بدانم فکر فارغ التحصیلی ام چند شب بیخوابی به او داده » او سر تکان داد
« بود
« ؟ میترسی » : آروم گفت
« آره »
من حالا صدایش را به سختى می توانستم بشنوم. او پایین دستهایم را گرفت. « ؟ تو از چی میترسی »
من هرگز مثل خیلى مبتلاء ها به » من سعی کردم صدایم را سبکتر بکنم اما من راستگو ماندم « خیلى از چیزها »
ماسوخیسم مشتاقانه منتظر درد نیستم. و من آرزو میکنم یک جورى او را به دور نگهدارم و من نمیخواهم او با من
رنج ببرد اما من هیچ فکر نمیکنم راهی باقی مانده باشد. آنها با چارلى طرف بشوند، همچنین و فرار... و سپس بعداً،
من امیدوار هستم قادر باشم خودم را زود کنترل کنم . شاید من یک چنین تهدید هستم که مجبور خواهد بود مرا
« بیرون ببرد
« من هریک از برادرانم را که سعى بکند ، عاجز میکنم ». او بصورت ناپسندي نگاه میکرد
« متشکرم »
اما این نمیتواند بیشتر از قبل خطرناك باشد ؟ در کل داستانها ، آنها » . او با بی علاقگى لبخند زد. و بعد او اخم کرد
او آب دهانش را قورت داد « .... آنرا بسیار سخت می گویند... آنها از کنترل خارجند... مردم می میرند
« ؟ نه، من از آن نمی ترسم. جیکوب احمق تو نمیتونی بهتر از آنها داستانهاى خون آشامان را باور داشته باشی «
او آشکارا نمیتواند از تلاش مزوحانه من قدردانى بکند .
« خوب به هر حال،چیز هاي زیادي براي نگران شدن هست . اما .نهایتاً. ارزشش را دارد »
او به طور ناراضى سر تکان می دهد و من فهمیدم که او با من به هیچ طریقى موافق نبود .
تو می دانی من به تو علاقمند ». من گردنم را نزدیک گوش او می کشم، گونه ام بر پوست گرمش قرار میگیرد
« هستم
تو می دانی من چه قدر آرزو می » . او نفس کشید، بازویش به طور خودکار دور کمرم سفت میشود ، « می دانم »
« کنم این کافی بود
« بله »
صدایش آرام شد و بازویش را شل کرد . من باحرکت « من همیشه پشت پرده منتظر هستم، بلا، قول میدهم »
کندي کنار کشیدم ، انگار چیزي را گم کردم ، احساس جدایى پارگى انگار قسمتی از وجودم را جا گذاشتم ، درست
روى بستر نزدیک به او. تو همیشه انتخاب دومی هم داري .اگر که بخواهی .
« تا وقتی ضربان قلبم متوقف شود » . من سعی می کنم که لبخند بزنم
میدانی، من فکر می کنم شاید هنوز باید تورو بدست بیارم. نمیتونم تصور کنم تو ممکن است چقدر » . او پوزخند زد
« بوي بد بدهی
« ؟ من باید براي دیدن تو برگردم؟ یا تو ترجیح میدهی من نیام »
من امکان دارد به ه مصحبت » جیکوب ادا در می آورد و گفت ، « من درباره آن باید فکر بکنم و پیشت برگردم »
احتیاج داشته باشم که نگذارد دیوانه بشوم. خون آشام جراح فوق العاده می گوید من در این مرحله نمی توانم تا وقتی
.« اون نگفته تکان بخورم چون ممکنه ترمیم استخانها رو با مشکل روبرو کنم
« خوب باش و کاري که کارلایل می گوید را انجام بده . تو خیلی زود خوب میشی »
« حتما ، حتما »
« میخواهم بدانم چطور این اتفاق افتاد، کی اون دختر چشمت رو گرفت » : گفتم
« زیاد امیدوار نباش، بلا ، صداي. با این وجود من مطمئنم این تسکینی براى تو بود » جیکوب ناگهان تند شد
« شاید ، شاید نه. من فکر نمیکنم اون زیادي برات خوب بوده باشه. می خواهم بداند من چقدر حسود هستم »
« آن بخشش تا حدى امکان دارد مفرح باشد » او پذیرفت
« بزار ببینم اگر تو بخواهی من برگردم و من اینجا باشم، من قول میدهم »
با یک آه، او گونه اش را به طرف من می چرخاند.
« دوستت دارم، جیکوب » من تکیه دادم و صورتش را به نرمى بوسیم
« من بیشتر دوستت دارم » . او آهسته خندید
او رفتن مرا از اتاقش با یک قیافه غیرقابل درك با چشم هاى سیاه اش تماشا می کند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#382
Posted: 26 Aug 2012 09:15
فصل آخــــــــر
احتیاجات
قبل از اینکه رانندگی غیر ممکن بشه خیلی دور نرفتم.
وقتی اصلا نمی تونسم ببینم ، چرخ هاي ماشینو گذاشتم به شانه ي خاکی جاده کشیده بشه و آهسته فرمونو پیچوندم و
ایستادم . دوباره در صندلی فرو رفتم وبه بدنم اجازه سستی دادم ، با جنگیدن در اتاق جیکوب خرد شده بودم. بدتر از
چیزي بود که فکر می کردم ، اجباري که اون در حفظم داشت باعث تعجبم شده بود. بله ، درست این بود که اینو از
جیکوب پنهان می کردم . هیچکدوم از ما نباید هیچوقت اینو میدید .
اما من زمان زیادي تنها نبودم ، به اندازه کافی طولانی که آلیس بتونه منو ببینه ، این باعث این شد که اون رانندگی
کنه و چند دقیقه بعد در با غژ غژ باز شد و اون منو بین بازوهاش فشار داد .
در اول بدتر بود . چون اون قسمتی کوچیکی از من بود ،کوچیکتر ، اما جیغ زدن در آرامش من هر دقیقه بلندتر و
عصبانی تر میشه ، این اشتیاق در بازوهاي اون متفاوت بود . بنابراین اون در دوره درد یک موضوع تازه بود .
اون هیچی به من نگفت ، فقط به من اجازه داد آروم گریه کنم تا با گفتن اسم چارلی با صداي بلند گریه کردم .
« ؟ ایا واقعا حاضري که بري خونه » : با حالت مشکوکی پرسید
بعد اینکه چند بار تلاش کردم اصلا حالم به این زودي ها نمی خواست خوب بشه ، ترتیبشو دادم که به خونه رسونده
بشم باید خودمو به چارلی برمی گردوندم تا وقت کنه به بیلی زنگ بزنه . اون منو برد خونه براي اولین بار حد درونی
سرعت تراك من دو برابر شده بود . یکی از دستهاشو دور من سفت گرفته بود. کل راه ، من براي کنترل کردن خودم
جنگیده بودم . از اول هم معلوم تلاش بیهودهاي و اخرش همراه با شکست اما من تسلیم نشدم ، و به روي خودم
نیاوردم . فقط چند ثانیه ، به خودم گفتم . تنها زمان براي معذرت خواهی کوتاه و یا کمی دروغگویی وبعد می تونستم
دوباره در اعماق وجودم بشکنم . من براي انجام اون باید توانایی داشته باشم در حالی که براي دریافت نیرو و زخیره ي
قواء با شدت دنبال راهی بودم و با تمام وجودم در دلم جیغ می کشیدم.
این براي بی صدا گریه کردن من کافی بود . جلو هق هق ام را می گرفتم اما پنهانش نمی کردم . اشکهایم اروم
نمی شدن . من نمی تونستم ببینم تا بتونم حرکت دوباره اي شروع کنم .
« اون بالا منتظر من بمون » وقتی جلوي خونه بودیم زمزمه کردم
براي یک دقیقه منو محکمتر به خودش فشار داد ، اما بعد رفته بود.
من فقط مستقیم بالا رفتم.
.« بلا » وقتی از کنار مبل همیشگی رد شدم چارلی صدام کرد
بدون اینکه حرفی بزنم به طرفش چرخیدم تا نگاش کنم .
« ... چی شده ؟ در مورد جیکوب » : او پرسید
قول می دم ، اون خوبه » در حالی که سعی می کردم صدام و تشخیص بدم تا در بیاد با حالت عصبی سرمو تکان دادم
صدام گرفته و خشک بود. و جیکوب خوب بوداز نظر جسمی تنها چیزي که چارلی چند لحظه قبل بابتش « ، اون خوبه
نگران بود.
« ؟ چه اتفاقی برات افتاده » . به شونه هام چنگ زد ، چشماش هنوز گشاد و دلواپس بود « ؟ اما چی شده »
قیافم از چیزي که تصور می کردم بدتر بود.
« هیچی پدر. من ...فقط داشتم با جیکوب در مورد ...چیزایی که برام سخت بودند. من خوبم »
اون نگران بود ، اما اونو با سکوت پنهان کرده بود .
« ؟ این واقعا زمان خوبی بود » : پرسید
احتمالا نه ، پدر ، اما من چاره ي دیگه اي نداشتم ، این فقط چیزي بود که من انتخاب کردم ... بعضی اوقات ، »
« . بعضی اوقات راهی براي توافق و مصالحه نیست
« ؟ چه جوري با این قضیه برخورد کرد » . اون سرشو به آرومی تکان داد
من جواب ندادم .
براي دقایقی به صورتم نگاه کرد ، سرشو به علامت موافقت تکون داد . سکوتم براش کافی بود .
« امیدوارم اونو آشفته نکرده باشی »
« خوب میشه. زود » زمزمه کردم
چارلی داشت بررسی میکرد .
احساس کردم کنترلی روي لرزشم ندارم.
وقتی دستهاشو برداشت شونه هام منقبض بود. « باید برم تو اتاقم » : بهش گفتم
چارلی تو خودش بود. اما اون احتمالا فواره که جاري بود می تونست ببینه . هیچی مثل اشک حال چارلی را بد « ك »
نمی کرد .
راه اتاقمو پیدا کردم ، مانند کورها سکندري می خوردم.
اولش ، با قفل دستبندم جنگیدم ، تلاش کردم اونو با وجود اینکه انگشت هام میلرزید باز کنم .
« این قسمتی از چیزي که تو هستی » ادوارد با حالت نجوا گفت و دست ها مو گرفت « نه ، بلا »
اون منو به طرف آغوش دست هاش فشار داد و هق هق من دوباره راه افتاد .
این روزهاي طولانی به نظر هی کش می آمد و کش می آمد و کش می آمد. در عجب بودم که کی می خواست تمام
بشه.
اما ، با اینکه شب با بیرحمی سایه انداخته بود ، اون شب بدي تو زندگی من نبود ، من باهاش آرامش گرفتم و من تنها
نبودم . یک چیز تسلی بخش هم اونجا بود.
ترس چارلی از طغیان احساسات من باعث شده بود که مواظبم باشه ، با اینکه که من آروم نبودم ، اون نتونست به
اندازه اي که من خوابیدم بخوابه .
امشب به نظر می رسید در پاك کردن ادراکم شکست ناپذیرم . می تونستم هر اشتباهی که انجام داده بودم را ببینم. هر
اندازه از آسیبی که انجام داده بودم ، چه چیز هاي کوچک و چه چیز هاي بزرگ . هر درد جیکوب که سبب اش من
بودم ، و هر جراحتی که من به ادوارد زده بودم توده اي شده بود بزرگ که نمیتونستم اونو انکار یا رد کنم .
و من فهمیدم که در مورد این قطب هاي اهنربا اشتباه کرده بودم . من نباید تلاشی براي دیدن ادوارد با جیکوب و
اجبار براي با هم بودن بکنم ، این دو قسمت از وجود من بود ، بلاي ادوارد و بلاي جیکوب . اما آنها با هم وجود ندارند
و من نباید هیچ وقت تلاش می کردم .
من خیلی صدمه زدم .
من بخاطر آوردم قولی را که صبح زود به خودم داده بودم و بعضی از هدف ها در شب که کاري نکنم که ادوارد اشک
ریختن دیگري بخاطر جیکوب بلک ببینه. این موضوع باعث به هم خوردن فکرش به خاطر اشک ریختنم باشه . اما
این می گذشت ، زمانی که من این دوره رو پشت سر گذاشتم .
ادوارد می گفت کوچولو ، اون منو تو تخت نگه داشت و اجازه داد لباسشو با آب شور لکه لکه کنم.
گریه کردنم نسبت به چیز کوچیکی که فکر می کردم زمان بیشتري گرفت ، قسمت شکسته من براي قسمت دیگر من
گریه می کرد . به هر حال این اتفاق افتاده بود و من بلاخره به اندازه کافی براي خواب خسته شده بودم . بطور
ناخود آگاه اون براي من آسودگی کامل از درد و نیاورده بود فقط حالتی مثل ، بی حسی ،کند شدن فکر ، مثل خوردن
دارو آورده بود. اونو قابل تحمل کرده بود . ولی اون هنوز اینجا بود ، ومن ازش آگاه بودم . حتی زمان خواب و کمک
می کرد که من زمان احتیاج بهش فکر کنم .
با همه اینها دوباره صبح می شد ، اگر چه چشم انداز همیشگی رو نداشت ، اگر چه کنترل این فشارکمی پذیرفتنی بود .
بطور غریزي اینو می دونستم که این جراحت قلب من همیشه تمایل به درد گرفتن دارد . این قضیه میرفت تا بخشی از
وجود من بشه . زمان اینو برام آسون تر میکنه ، این چیزیه که همه همیشه می گفتن . ولی من اهمیت نمی دهم که
زمان این درد رو شفا می ده یا نه ، اما زمان باعث میشه که جیکوب بهتر بشه ، بتونه خودشو دوباره شاد احساس کنه.
زمانی که بیدار شدم . هیچ چیزي را انکار نکردم ، چشم هامو باز کردم ، بلاخره بدون اشک و خشک ونگاه دلواپس
اونو دیدم .
گلومو صاف کردم . « سلام » : با صداي گرفته گفتم
اون جواب نداد. منو نگاه کرد و صبر کرد تا من ادامه بدم .
« این هیچوقت دیگه اتفاق نمی افته » قول دادم « نه ، من خوبم »
با چشم هاش بروي حرف هام تمرکز کرده بود.
« من متاسفم که مجبور شدي اون وضعیتو ببینی ، این انصاف نبود » : گفتم
اون دست هاشو دو طرف صورت من گذاشت .
صداش در کلام آخر شکست . « بلا ... تو مطمئنی؟ تو کار درست و کردي؟ من تو رو هیچ وقت انقدر غمگین ندیدم »
اما من درد بدتري داشتم .
« بله » لبهاشو لمس کردم
« ؟ اگه این باعث صدمه تو میشه ، چه طور ممکنه براي تو چیز خوبی باشه ». ابروش چین خورد « ... من نمی دونم »
« ادوارد ، من میدونم بدون چه کسی نمیتونم زندگی کنم »
« .... ، اما »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#383
Posted: 26 Aug 2012 09:17
تو متوجه نیستی. تو ممکنه به اندازه کافی شجاع ، به اندازه کافی قوي براي زنگی کردن بدون من » سرمو تکون دادم
باشی ، اگر چه اون انتخاب بهترین باشه .اما من نمی تونم خودمو قربانی کنم . من می خوام با تو باشم . این تنها راهی
« که من میتونم زندگی کنم
اون هنوز دو به شک بود . من هرگز نباید اجازه میدادم دیشب بمونه . اما من به اون خیلی احتیاج داشتم ....
« ؟ این کتاب دم دستت مگه نه » با اشاره به بالاي شونه او پرسیدم
ابروهاش پریشان وار به هم فشار آوردن ، اما کتابو سریع بهم داد.
« ؟ دوباره این » : پرسید
« ..... من فقط می خوام اون قسمتی که به خاطر می آوردم پیدا کنم....تا ببینم اون چه جوري اینو می گه »
وسط کتابو باز کردم و اون صفحه اي در انتظارش بودم به آسونی پیدا کردم .گوشه اون به خاطر توقف هاي زیاد من
تو دلم اون « کتی هیولا ، اما اینجا یه چیز هایی هست که اون حق داره » روي این صفحه تا خورده بود . زمزمه کردم
اگه همه چیز ها نابودمی شد و اگه اون باقی بمونه ، من باید به » خطو خوندم ، کلمه به کلمه ، فقط براي خودم
من دوباره با حالت « زندگی ادامه بدم و اگه همه چیز باقی بمونه و اونو از بین ببرند جهان می تونه ادامه پیدا کنه
« من دقیقا می دونم منظورش چیه . و بدون چه کسی نمی تونم زندگی کنم » : توافق به خودم گفتم
ادوارد کتابو از میان دست هاي من گرفت و اونو به وسط اتاق پرت کردو اون با صداي خفه اي بروي میز من فرود
آمد.با دستهاش دور منو پوشوند.
یک لبخند کمرنگ روي صورت فوق العاده اش پیدا شد ، اگرچه هنوز رگه هاي از نگرانی روي پیشونی اش خود نمایی
وقتی این کلمه هارو انقدر عالی زمزمه می کرد دیگه احتیاجی « هیث کلیف هم لحظه هایی داشته » : می کرد. گفت
من نمی تونم بدون هستیم به زنگی ادامه بدم! من » به کتاب نبود. منو به خودش فشار داد و تو گوش من نجوا کرد
« ! نمی تونم بدون روحم به زنگی ادامه بدم
« بله ، مشکل کارم همینه » : گفتم
« ... بلا ، من نمی خوام شاهد ناراحتیت باشم . شاید »
نه ادوارد . من الان دارم روي آشفته ي همه چیزو می بینم و دارم آماده میشم تا باهاش کنار بیام . اما ، اما »
« می دونم چی میخوام ، و چی احتیاج دارم.... و الان چه کاري می خوام انجام بدم
« ؟ ما الان چه کاري می خوایم انجام بدیم »
« میریم تا آلیس و ببینیم » از تحصیح جمله لبخند نخودي کردم ، اشاره کردم
آلیس روي ایوان ایستاده بود . بی قرار و عصبیت از اون بود بتونه تو خونه منتظر ما بشه.دست شکسته منو موشکافانه
براي مجلس رقص مورد بررسی قرار داد ، ودر مورد اینکه من چجوري نجات پیدا کرده بودم تعجب کرده بود .
« ممنون ، بلا » : وقتی ما از طرف تراك به سمتش می رفتیم بهم گفت
من فقط » . حرکت سریع دست من براي بالا بردن باعث شادي آلیس شد « بس کن آلیس » : با حالت هشدار گفتم
« یک سري شرط دارم
می دونم ، می دونم ، می دونم . من تا سیزده آگوست وقت دارم ، تو فقط قدرت مخالفت با لیست مهمانو داري ، »
« واگر من روي دنده لج بیافتم , تو دیگه هیچوقت باهام صحبت نمی کنی
« آه باشه . بله ، خوب اونوقت ، تو قانونشو می دونی »
« ؟ نگران نباش بلا ، این عالی میشه . می خواي لباس خودتو ببینی »
« چند تا نفس عمیق کشیدم . به خودم گفتم این باعث خوشحالیش میشه
« حتما »
آلیس پیروزمندانه لبخند زد .
« ؟ کی وقت کردي لباس منو بگیري » : حالت عادي گرفتم ، سعی در آرامش تو صدام گفتم « اوم ، آلیس » : گفتم
البته احتمالا نتونستم اونو خوب نشون بدم .ادوارد دستمو فشار داد .
« این چیزا وقت میگیره , بلا » آلیس براي خودش بین ما راه باز کرد و سرشو بالا گرفتو توضیح داد
یعنی من مطمئن نیستم نوبتت کی میشه ، اما مطمئنا می » صداش طوري بود انگار ..... داشت از جواب طفره می رفت
« .... ارزه
« ؟ کی » : دوباره پرسیدم
تیکه هاي اصلی رئیس هر شب اتفاق نمی افته » : این دفعه حق به جانب گفت « میدونی ، پرین برویر منتظر لیست »
« ! ، اگه من به این چیز ها زودتر فکر نکنم ، تو حتما یه چیز ي از جا لباسیت می پوشی
« ؟ پر .... کی » من طوري نشون نمی دادم که بخوام بی پرده حرف بزنم
اون یک طراح لباس بزرگ نیست بلا . پس لازم نیست بخاطر ش غش کنی . با وجود این قول داد دقیقا چیز »
« ویژه اي که من مورد نظرم انجام داده
« من براش غش نکردم »
« نه ، تو غش نکردي » با چشماش به صورت بد گمان من نگاه انداخت
« شما ، بیرون » اون موقع ما به سمت اتاقش راه افتادیم .او به سمت ادوارد چرخید
« ، بلا » اون ناله کرد
« تو قانونشو میدونی , اون نباید تا اون روز تورو تو این لباس ببینه »
این براي من مهم نیست . و میدونی اون بلاخره اونو با خوندن فکر تو میبینم ام » من یک نفس عمیق دیگه کشیدم
« ... اگه این چیزیه که تو می خواي
اون دوباره با ادوارد بیرون درو نشون داد . اون حتی نگاش نکرد ، چشماش روي من بودند ، با احتیاط ، وترسان از تنها
گذاشتن من .
من سرمو به حالت توافق تکون دادم ، به امید اینکه حالت آرام چهره من باعث قوت قلبش بشه .
آلیس درو روي صورتش بست .
اون غرغر کرد « بسیار خوب »
مچ دست منو گرفتو به طرف کمدش کشید و منو به کنار آن گوشه کشید ، جاییکه که یک جعبه بزرگ سفید کل جا
لباسیشو گرفته بود.
اون در حرکت اول جعبه رو باز کرد . با دقت اونو از جا رختی در آورد .یک قدم به عقب رفت. با دست هاش لباس رو
نگه داشت مانند میزبانی که تو بازي بود.
« ؟ خوب » : مشتاق پرسید
براي دقایق طولانی اونو ارزیابی کردم ، با تکه اي از پارچه اش بازي کردم .
صورتش حالت نگرانی میگرفت .
« می فهمم ». و لبخند زدم . گذاشتم اون آرامش پیدا کنه « آه » : گفتم
« ؟ چی فکر میکنی » : پرسید
دوباره فکر آن شرلی در گرین گیبل منو در بر گرفت .
« البته که فوق العادست .دقیقا درسته . تو یک نابغه اي »
« می دونم » : اون با نیشخند گفت
« ؟ نوزده – هیجده » حدس زدم
« .... این یک سري طراحی منه ، ترتیب قرار گرفتنش ، تورش » سرشو تکون داد « ؟ بیشتر یا کمتر » : گفت
« ؟ جنس یراقش ، دوسش داري » همینطور که به ساتن سفید دست می زد
« واقعا زیباست . دقیقا براي این ساخته شده »
« ؟ این دقیقا همون چیزي هست که می خواستی » : با پا فشاري گفت
آره فکر می کنم همونه ، آلیس . فکر می کنم دقیقا همون چیزي که احتیاج دارمش . میدونم تو بهترین کارو با این »
« انجام دادي ... اگه میتونی پیش خودت نگه دار
اون درخشید .
« ؟ می تونم لباس تو رو ببینم » : پرسیدم
صورت سفیدش شروع به درخشش کرد .
« نکنه تو لباس ساقدوشیتو همون موقع سفارش ندادي؟ من نمی خوام ساقدوشم چیزي از کمد لباساش بپوشه »
وانمود کردم خودمو از وحشت عقب کشیدم .
« ممنون ، بلا » دستش دور کمر منو گرفت
آلیس ساقدوش شدنشو ندیده بود ) موهاي میخیشو با ) « ؟ تو چطور نتونستی حدس بزنی که این اتفاق می افته »
« ! بعضی از ویژگی هاي تو داري » . دست هام به هم ریختم و بعد منو بوسید
من کلی کار دارم تا انجام بدم .برو با ادوارد » آلیس به طرف عقب رقصید و صورتش با اشتیاق تازه اي می درخشید
« تفریح کن. من باید برم به کارام برسم
« ازمه » با سرعت از اتاق بیرون رفت و نا پدید شد و فریاد کشید
من به جاي اولیه ام رفتم . ادوارد تو کریدور منتظرم بود ، به قاب چوبی روي دیوار تکیه داده بود .
« اون نهایت خوبی تورو میرسونه » : به من گفت
« اون شاد به نظر می رسید » : با خوشنودي گفتم
صورتمو لمس کرد چشم هاش عمیقا سیاه بود ، به نظر از زمانی که من ترکش کردم اینطوري شده بود . دقایقی در صورتم جستجو کرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#384
Posted: 26 Aug 2012 09:18
« بریم به چمنزار خودمون » یک دفعه پیشنهاد کرد « بزن بریم از اینجا »
« ؟ حدس می زنم من بیرون نمی تونم پنهان بشم ، می تونم » این آوا برام خوش آیند بود
« نه ، خطر همیشه ما رو تهدید می کنه »
زمانی که می رفت اون سا کت و اندیشمند بود . باد به صورتم می وزید . باد گرمتري بود بعد از طوفان واقعی که
گذرونده بودیم . ابر آسمونو پر کرده بود ، معمولا کاري که اونها انجام می دادند .
چمنزار آرامش بخش بود ، مکان شادي در امروز .تکه هایی از گلهاي آفتاب گردان تابستانی ، با صداي تکان خوردن
علف هاي سفید و زرد تابستونی. من بی توجه به زمین پوشیده از نم و رطوبت به پشت دراز کشیدم . و به تصویري که
ابرها ساخته بودند نگاه کردم . خیلی صاف بودند ، خیلی نرم . بدون هیچ تصویري ، لطیف با پوشش خاکستري .
ادوارد بعد من دراز کشید و دست منو گرفت.
بی مقدمه پرسید بعد از چند دقیقه سکوت همرا با آرامش . «؟ سیزدهم آگوست »
« این یک ماه با تولد من فاصله داره . دوست ندارم خیلی به هم نزدیک باشند »
می دونستی ازمه 3 سال از کارلایل پیرتر ، از نظر فنی ؟)) ». نگاهم کرد
سرمو تکون دادم .
« این هیچ چیزو بین اونها تغییر نداد »
سن من واقعا مهم نیست. ادوارد ، من حاضر . زندگیمو انتخاب ». صدام صاف بود ، نقطه مقابل تشویش و اضطراب
کردم ، حالا می خوام شروعش کنم .
« ؟ با مخالفت لیست مهمانها » موهامو لمس کرد
من » تامل کردم ، دوست نداشتم اینو توضیح بدم . بهتر بود که تمومش کنم « ... من واقعا اهمیت نمی دم ، اما »
مطمئن نیستم اگه آلیس تمایل داشته باشه دعوت کنه... یه سري گرگینه . من نمی دونم اگه ...جیک خودشو طوري
احساس کنه مایل باشه .... مایل باشه بیاد طوري که احساس کنه که اون کار درستیه که انجام میده ، یا به روحیه من
« آسیب میزنه ، اگه بیاد. اون نباید تو دوراهی گیر کنه
ادوارد براي یک دقیقه ساکت بود . من به نوك دخت ها خیره نگاه کردم ، تقریبا سیاه بر خلاف خاکستریه آسمون.
ناگهان ، ادوارد دور کمرمو گرفت ومنو به سینه ي خودش فشار داد.
« ؟ بهم بگو چرا این کارو میکنی بلا . حالا، چرا تصمیم گرفتی که حکمرانی آزاد به آلیس بدي »
براش از گفتگوي مکرري که دیشب داشتم قبل از دیدن جیکوب ، با چارلی گفتم.
واین به معنی رِنه و فیل . » نتیجه گرفتم « من تمایل نداشتم بیشتر از این براي از طرف چارلی باز خواست بشم »
همینطور من تواناییشو داشتم به آلیس اجازه شادي بدم . شاید این کل این چیزها رو براي چارلی آسون کنه ، اگه یک
خداحافظی مناسب و شایسته داشته باشه . اگر چه اون فکر میکنه این خیلی زود .من توانایی تقلب زدن به اون براي راه
پدر و مادر تورو انتخاب می کنن » توي لغت ها گیر کرده بودم ، نفس عمیق دیگه اي کشیدم « رفتن زیر راهرو ندارم
و می دونند ما با هم خواهیم بود . اونها می فهمند من شادم . هر جا که باشم . فکر کنم این بهترین چیزیه که
می تونم براشون انجام بدم .))
ادوارد صورتمو گرفت و زمان کوتاهی به جستجو در اون پرداخت .
« قرارمون به هم خورد » : ناگهان گفت
« ! چی؟ پشیمون شدي؟ ، نه » بریده نفسی کشیدم
من پشیمون نشدم ، بلا . من فقط دارم طرف معامله خودمو حفظ می کنم . اما تو گیر افتادي . هرچی تو بخواي ، »
« نمی خوام توش گیر بیوفتی
« ؟ چرا »
بلا ، من می فهمم تو داري چی کار می کنی . تو داري تلاش می کنی همه رو شاد کنی . اما من به احساسات »
دیگران اهمیت نمی دم . من فقط احتیاج دارم تو رو شاد ببینم . نگران شکستن خبر ها براي آلیس نباش . من مراقبت
« این هستم . بهت قول میدم اون کاري نمی کنه که تو احساس گناه کنی
« ... اما ، من »
نه ، اینو ما به روش تو انجام دادیم . چون این روش من نبود . من بهت میگم لج باز و یکدنده ، اما ببین خودم چی »
کار کردم . من به لجاجت احمقانه اي چسبیدم که از نظر من چی برات خوبه ، در حالیکه این فقط باعث آزار و اذیت
تو شده . بصورت عمیقی بهت ضربه زده ، هر دفعه و پشت سر هم . من دیگه به خودم اعتماد ندارم . تو میتونی به
« روش خودت خوشحال باشی. بنا براین روش هاي من همیشه اشتباه است
ما اینو به روش تو انجام میدیم بلا ، امشب ، امروز هرچه زودتر بهتر ». خودشو زیر من جابجا کرد و شونهاشو تکون داد
من میرم با کارلایل صحبت می کنم . دارم فکر میکنم اگه ما بهت اندازه کافی آرامبخش بدیم ، زیاد بد پیش نمیره و
دندوناشو به هم سابید . « ارزش تلاش کردنو داره
« ... ادوارد ، نه »
« نگران نباش بلا ، عشق من ، درخواست هاي تورو براي آرامش فراموش نمی کنم » انگشتشو روي لب هام گذاشت
دست هاش درون موهام بود ، لب هاش با ملایمت حرکت میکرد ، اما خیلی جدي ، برخلاف من ، وقتی چیز هایی که
گفتشو درك کردم ، وقتی فهمیدم می خواست چی کار منه .
زمن زیادي براي واکنش دادن نبود . اگرچه منم زمان زیادي صبر کرده بودم . توانایی به یاد آوردن اینو نداشتم چرا من
باید جلوشو بگیرم.پیش از این ، نمی تونستم درست نفس بکشم . دست هام به بازوهاش چنگ انداخته بودند ، خودمو
بهش فشار میدادم .لب هامو بهش چسبیده بود و جواب هر سوال بی جوابی رو بهم داده بود .
سعی کردم ذهنمو پاك کنم ، دنبال راهی براي صحبت کردن باشم .
اون نقش یک آقا رو بازي کرده بود ، و حالا داشت منو به علف هاي سرد فشار می داد .
اوه ، مهم نیست ! قسمت کوچیک آزاد من هیجان داشت . سر من پر از شیرینی نفسش بود .
نه ، نه ، نه ، من با خودم در جدال بودم . سرمو تکان دادم ، با این حرکت و دهان او به طرف گردنم حرکت کرد ، و
فرصتی براي نفس کشیدن بهم داد .
در اوج خواستن صدام شکست . « بسه ، ادوارد . صبر کن »
«؟ چرا » : نجوا کنان در گودي گردنم گفت
« من الان نمی خوام این کارو بکنم » تلاش کردم قطعیت تصمیممو کمی در صدام نشون بدهم
تکونی خورد و به طرفم چرخید و باعث شد صحبت برام غیر ممکن «؟ تو نمی خواي » : با تبسمی در صداش پرسید
بشه.
به زور تمرکز کردم براي گرفتن ، این یک تصمیم بزرگ براي تلاشی که فقط دستهامو مجبور کنم که از موهاش
آزاد بشند ، و اونها به طرف سینه اش هدایت کنم . اما این کارو کردم ، ائنها رو برخلافش پرتاب کردم ، به کناري
هلش بدم ، زیاد موفق نشدم ، اما با این کار منظورمو فهمید .
چند میلیمتري عقب رفت تا بتونه منو ببینه ، در چشماش هیچ چیزي براي یاري رسوندن به تصمیمم نداشت. اونها
قرمز آتشی بودن . خاموش می سوختند.
« من دوستت دارم . می خوامت همین حالا » . صداش آروم و خشک بود « ؟ چرا » : دوباره پرسید
دل پیچه اي که داشتم باعث خیس شدن پوستم شده بود . او از سکوت من برداشت دیگه اي داشت .
« وایسا , وایسا » سعی کردم اطراف لبش بگویم
« براي من نیست » با مخالفت زمزمه کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#385
Posted: 26 Aug 2012 09:19
« ؟ لطفا » : با نفس بریده گفتم
ناله اي کرد و خودشو ازم دور کرد ، دوباره به طرفش چرخیدم .
ما دو تا براي یک دقیقه دراز کشیدیم ، سعی کردیم نفس هامون براي یک دقیقه آروم باشه .
« بهتر در مورد من نبوده باشه » در خواست کرد « به من بگو بلا چرا نه »
هر چیزي تو جهان من در مورد اون بود ، چه چیز احمقانه اي انتظار داشت .
« ادوارد ، این براي من خیلی مهم و میخوام اینو درست انجامش بدم »
« ؟ معنی درست چیه »
به طرف بازوش چرخید و خیره بهم نگاه کرد ، صورتش نپذیرفته بود. « من »
« ؟ چطوري می خواي اینو درست انجام بدي »
با مسئولیت . همه چیز درست تنظیم شده .من چارلی و رنه رو با بهترین تصمیمی که می تونم » نفس عمیقی کشیدم
بهشون بدم ترك می کنم . شادي آلیس و ضایع نمی کنم ، آگر چه من بلاخره عروسی میکنم و من میخوام با هر
کسی تو این راه برابر باشم ، قبل از اینکه از تو بخوام جاودانه بشم . من همه نقش ها رو اجرا میکنم ، ادوارد. روح تو
« دور تر . دور تر از اون که بخواي بهم یک فرصت با اون بودنو بهم بدي . و تو نمیتونی منو منصرف کنی
اینو زمزمه کرد ، وچشمهاش دوباره آتش گرفت . « شرط می بندم که میتونم »
« نمیدونی این تنها چیزیه که من می خوام » و سعی کردم صدام موزون باشه « اما تو نمیتونی » : گفتم
« خوب نجنگیدي » : با حالت اتهام گفت
« نگفتم که این کارو کردم » بهش پوزخندي زدم
« .... اگه نظرت عوض بشه » لبخنش بر گشت ، مشتاق
« تو اولین کسی هستی که میفهمی » قول دادم
در اون زمان از ابري قطره اي بارون چکید. در حالی که بروي علف می چکید قطرهاي کوچکی به اطراف پراکنده
می شد.
با اخم به آسمون نگاه کردم .
اون قطره کوچکی که بروي گونه من بود و پاك کرد . « من باید برم خونه »
بارونه مشکلی نیست ، این فقط به این معنی زمانی که بریم و کارهایی رو انجام بدیم که خیلی خوشایند » گله کردم
« نیست .و حتی ممکن خطرناك باشه
چشماش از هراس گشاد شد .
این طور که پیش میرم ، به اون حلقه احتیاج دارم . زمانشه که به ». آه کشیدم « این چیز خوبیه که تو مانعش میشی »
« چارلی بگیم
خوشنود بود . دوباره خندید و بدرون جیب شلوار جینش « خطر بالایی داره » . به حالتی که روي صورتم بود خندید
دست برد اما حداقل احتیاج نیست خودم تنها بهش بگم .
او دوباره حلقه رو به طرف سومین انگشت دست چپم فرو برد.
جاییکه اون باید می بود ، چیزي که امکان استراحت ، تا ابد بهم می داد
پایان
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#386
Posted: 26 Aug 2012 09:21
سپیده دم (گرگ و میش 4)
فصل 1
نامزد شده
به خودم وعده دادم ، هیچ کس به تو خیره نشده . هیچ کس به توخیره نشده . هیچ کس به تو خیره نشده !
حتی نمی توانستم به خودم دروغ قانع کننده اي بگویم ، باید مطمئن میشدم .
وقتی براي سبز شدن یکی از سه چراغ راهنمایی شهر منتظر بودم ، زیر چشمی به سمت راست نگاه کردم.
به درون مینی ون او ، خانم وِبِر تمام تنه اش را به سمت من چرخاند . چشمانش با چشمانم تلاقی پیدا کرد و من خودم
را عقب کشاندم ، از این که چرا نگاه خیره اش را از من برنداشته بود و شرمنده به نظر نمی رسید حیرت زده بودم .
هنوز خیره شدن به مردم بی ادبی محسوب می شد ، مگر غیر از این بود؟ بیشتر از این به من مربوط نبود؟
بعد من به یاد آوردم که این پنجره ها رنگ خیلی تیره اي داشتند که شاید او حتی نمی دانست که من اینجا هستم ،
چه برسد به آنکه نگاهش را قطع کند . سعی کردم خودم را دلداري دهم . در حقیقت او به من خیره نشده بود ، بلکه به
ماشین خیره شده بود .
ماشین من...آه !
به سمت چپ نگاهی انداختم و نالیدم . دو عابرپیاده در پیاده رو خشکشان زده بود ، وقتی به ماشینم خیره بودند شانس
شان را براي عبور از خیابان از دست دادند . پشت آنها ، آقاي مارشال مثل احمق ها از پشت شیشه ي مغازه ي کوچک
یادگاري فروشی اش به ماشین نگاه می کرد . حداقل هنوز بینی اش را به شیشه ي مغازه نچسبانده بود .
چراغ سبز شد و به خاطر عجله ام براي فرار ، با حالتی بدون فکر پایم را رو پدال گاز فشار دادم . در حالت عادي پدال
گاز را براي حرکت کردن کامیون باستانی ام فشار میدهم .
موتور ماشین مثل یک پلنگ شکاري غرید ، ماشین به سرعت به جلو پرید طوري که بدنم به صندلی چرم سیاهم
کوبیده شد و شکمم به ستون فقراتم چسبید .
« آخ » : هنگامی که کورمال کورمال دنبال ترمز می گشتم نفس زنان گفتم
سرم را نگه داشتم ، من فقط ضربه ي ملایمی به پدال زدم . با این وجود ماشین با چرخشی ناگهانی ایستاد .
من نمیتوانستم دیدن اطرافم را در واکنش این عملم تحمل کنم . اگر قبلاً شکی در این بود که چه کسی این ماشین را
می راند ، اکنون دیگر این شک وجود نداشت . با پنجه ي کفشم به آرامی پدال گاز را به اندازه ي یک و نیم میلی متر
هل دادم و ماشین دوباره به جلو پرتاب شد .
موفق شدم که به جایی که می خواستم برسم ، پمپ بنزین .
این روز ها براي دوري کردن از مردم بدون انجام خیلی کارها ، مثل درست کردن تارت و بند کفش ، سر میکردم .
طوري رانندگی می کردم که انگار توي مسابقه بودم ، پنجره را باز کردم و ماشین را نگه داشتم . کارت اسکن شد و
نازل را داخل باك بنزین قرار دادم . البته ، من نمی توانستم کاري کنم تا اعداد روي مخزن سوخت با سرعت بیشتري
حرکت کنند . اعداد به کندي می گذشتند ، انگار آن ها این کار را فقط براي کفري کردن من انجام میدادند .
بیرون نورانی و آفتابی نبود... باران مثل اکثر مواقع بر فورکسِ واشنگتن نم نم می بارید . ولی من هنوز احساس
می کردم که یک نورافکن روي من افتاده است ، که توجه مردم را بر روي حلقه ي ظریفی که در انگشت دست چپم
بود ، معطوف میکرد. درچنین مواقعی ، چشمانم به عقب حرکت می کرد ، به نظر می رسید که حلقه مانند چراغ هاي
نئون علامت می داد : به من نگاه کنید ، به من نگاه کنید .
خیلی عصبی بودن احمقانه بود ، و من این را می دانستم . به غیر از مادر و پدرم اهمیتی نداشت که مردم درباره ي
نامزدي من چه چیزي می گویند ؟ درباره ي ماشین جدیدم چه چیز می گویند ؟ درباره ي قبولی اسرار آمیز من در یکی
از هشت کالج قدیمی ایالات متحده در شمال آمریکا چه می گویند ؟ درباره ي عابر بانک مشکی براقم که خیلی هم
جذاب بود و هم اکنون در جیب چپم بود چه می گویند ؟
« آره ، کی اهمیت میده که اونا چی فکر می کنن » : زیر لب ، غرولند کنان گفتم
« ؟ ام ، خانم » : صدایی مردانه گفت
برگشتم و آرزو کردم که این کار را نکرده بودم .
دو مرد کنار یک اس یو وي (نوعی ماشین اسپرت) پر زرق و برق که بر بالایش چند کایاك (نوعی قایق) بسته شده
بود ایستاده بودند . هیچ کدام از آنها به من نگاه نمی کردند ، جفتشان به ماشین خیره شده بودند .
شخصاً ، چیزي دستگیرم نشد . ولی بعد از این که توانسته بودم نشانه هاي تویوتا ، فورد و چوي را تشخیص دهم مغرور
و خوشحال شدم ، این ماشین مشکی براق شیک و زیبا بود ، ولی هنوز براي من یک ماشین بود .
« ؟ ببخشید که مزاحمتون شدم ، می شه بگید ماشینی که می رونید از چه نوعیه » : مرد بلند قد پرسید
« ؟ ام ، یه مرسدس ، درسته »
می دونم. » : هنگامی که دوست کوتاه ترش چشمانش را براي جواب من چرخاند ادامه داد « بله » : مرد مؤدبانه گفت
« ؟ ولی من داشتم فکر می کردم که اون ... شما یک مرسدس گاردین می رونید
مرد اسم ماشین را با تحسین و تمجید ادا کرد . حسی داشتم که انگار این مرد رابطه ي خوبی با ادوارد کالن دارد ،
نا...نامزدم ( هیچ خبري از واقعیت عروسی به فاصله ي چند روز پخش نشده بود. )
« این طوري که میگن هنوز تو اروپا نیومده . چه برسه به اینجا » مرد ادامه داد
چشمانش طرحی از ماشین من را رسم کرد ، من تفاوت زیادي بین ماشین خودم و بقیه ي ماشین هاي چهار در
مرسدس ندیدم ، اما مگه من چی می دونستم ؟ لحظه اي به مشکلم با کلمه هایی مثل نامزد ، عروسی ، شوهر و غیره
فکر کردم .
من در مجموع نمی توانستم این را در سرم داشته باشم .
از طرفی ، آن قدر بزرگ شده بودم که خودم در حد پوشیدن لباس هاي سفید پف کرده و گرفتن دسته گل تجسم کنم.
ولی بیشتر از آن ، نمی توانستم جدي و مناسب و کودن بودن مفهوم شوهر را با مفهومی که از ادوارد داشتم تطبیق
دهم . مثل این بود که جبرئیل را به عنوان یک حساب دار قبول داشته باشی ، من نمی توانستم او را در هر نقش
عادیی مجسم کنم .
مثل همیشه ، وقتی که شروع به فکر کردن درباره ي ادوارد کردم گرفتار سرگیجه اي که حاصل خیالاتم بود شدم.
عجیب تر این بود که گلویش را براي به دست آوردن توجه من صاف می کرد ، او هنوز منتظر جوابی درباره ي مدل و
مارك ماشین بود .
« نمی دونم » : صادقانه به او گفتم
« ؟ اشکالی داره اگه باهاش یه عکس بگیرم »
« ؟ واقعا؟ شما می خواین که از ماشین عکس بگیرید ». یک ثانیه طول کشید تا توانستم منظور او را درك کنم
« مطمئناً ، کسی بدون مدرك حرف منو باور نمی کنه »
« ام . باشه . خوبه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#387
Posted: 26 Aug 2012 09:22
به سرعت نازل را سر جایش گذاشتم و وارد ماشین شدم و روي صندلی جلو نشستم تا هنگامی که آن فرد علاقمند که
یک دوربین خیلی تخصصی را از کوله پشتی اش در بیاورد مخفی شوم . او و دوستش ژست هاي زیادي با کاپوت
ماشین گرفتند ، بعد آن ها در آخر براي گرفتن عکس به پشت ماشین رفتند .
« دلم براي کامیونتم تنگ شده » : پچ پچ کنان به خودم گفتم
خیلی ، خیلی راحت بود بی نهایت راحت بود . طوري که کامیونم خس خس میکرد . این آخرین خس خس پس از چند
هفته بعد از آنکه ادوارد و من با مصالحه ي نابرابرمان توافق کردیم بود ، یک بخش از نقشه بود که او اجازه داشت که
هر وقت کامیون من اوراق شد آن را عوض کند . ادوارد قسم خورده بود که تنها زمانی این کار را می کند که لازم باشد
کامیون من یک زندگی دراز و پربار داشت و به دلایل طبیعی اوراق شده بود . به قول او ، و البته من به هیچ وجه نباید
درباره ي داستان او تحقیق می کردم و سعی می کردم کامیون را براي خودم نگه دارم . مکانیک محبوب من...
دیگر ادامه ندادم چون سرمایی بر وجودم رخنه کرده بود ، چون به هیچ نتیجه اي نرسیده بودم . به جاي آن به صداي
مردان که از بیرون می آمد و به خاطر دیوار هاي ماشین آرام تر شده بود گوش کردم .
توي یه ویدئوي آنلاین بود که با یه ماشین که مثل اسلحه تیر پرتاب می کرد ، شروع کرد به جنگیدن و تیر پرتاب »
« کردن و حتی یه نقطه رو هم از قلم ننداخت
البته که نه . تو می تونستی که با یه تانک از بالاي این رد بشی ، جیگر . بدون این که خطی روي این بیافته . این »
« براي دیپلمات هاي خاورمیانه ، فروشندگان اسلحه و بیشتر قاچاقچیاي مواد مخدر طراحی شده
« ؟ فکر می کنی اون دختره یکی از ایناس » : مرد کوتاه تر با صدایی آرام تر پرسید
سرم را پایین آوردم ، گونه هایم داغ شده بودند .
هه ، شاید . نمی تونی تصور کنی که به شیشه ي ضد موشک و چهار هزار پوند براي زره تو » : فرد بلند قد تر گفت
« این اطراف نیاز داشته باشی. باید جایی باشی تا یکم خطرناك ترباشه
زره . چهار هزار پوند زره و شیشه ي ضد موشک ؟خوبه پس کلمه ي ضد گلوله چی شده ؟
خوبه ، حداقل این یک حسی را به وجود آورد . اگر یک حس تحریف شده از بامزگی وجود داشت ، این حس بود .
این به آن معنی نیست که من از ادوارد انتظار این را نداشتم که از معامله مان به نفع خودش سوءاستفاده کند، که او
می تواند بیشتر از آنچه که می دهد ، بگیرد . من موافق بودم که هر وقت لازم بود او می تواند کامیون من را عوض
کند و البته ، انتظار نداشتم که به این زودي زمان آن برسد . وقتی که مجبور شدم تا اعتراف کنم که نوع نگه داري من
نشانه ي بارز این است که کامیون قدیمی من بیشتر از یک موجود غیر زنده نیست ، می دانستم که ایده ي او درباره ي
جایگزینی احتمالا من را ناراحت خواهد کرد . روي خیره شدن ها و پچ پچ کردن ها تمرکز کردم . درباره ي این قسمت
حق داشتم ولی بدترین و تیره ترین تصوراتم این را پیش بینی نکرده بودند که او ممکن است براي من دو ماشین
بخرد.
ماشین قبلی و ماشین بعدي .
او این را وقتی که از کوره در رفته بودم توضیح داد
این فقط ماشین قبلی بود . او به من گفت که این یک قرض است و قول داد که آن را پس از عروسی پس بگیرد .
تمام این ها مطلقا معقول نبودند . البته تا الآن .
ها ها!
چون من انسان خیلی ضعیفی بودم ، استعداد زیادي را در تصادف کردن داشتم ، به خاطر شانس بدم همیشه یک
قربانی بودم.
از قرار معلوم ، براي سالم ماندنم به ماشینی که در برابر تانک مقاوم باشد نیاز داشتم . خنده دار است . مطمئن بودم که
او و برادرانش از این نکته لذت می برند و پشت سر من می خندند .
یا شاید ، فقط شاید ، صدایی کوچک درون سرم زمزمه کرد ، این یک لطیفه ي خنده دار نیست ، احمق . شاید او واقعا
درباره ي تو نگران است . این اولین بار نیست که او براي مراقبت از تو کمی زیاده روي می کند .
آهی کشیدم!
من هنور ماشین بعدي را ندیده ام . آن را زیر یک ملحفه در عمیق ترین گوشه ي گاراژ خانواده ي کالن مخفی کرده
بودند . میدانستم که تا الان مردم مرا زیر چشمی نگاه می کردند ولی واقعا نمی خواستم بدانم .
شاید آن یکی ماشین زرهی نبود ، چون من آن را بعد از ماه عسل نیاز نداشتم . ضد ضربه بودن واقعی فقط یکی از
مزایا ي کاري بود که می خواستم انجام دهم . بهترین قسمت یک کالن بودن ماشین هاي گران و عابر بانک هاي
حیرت انگیز نبودند .
« هی » : مرد بلند قد گفت
ما همین الان کارمونو تموم کردیم . » . دستانش را بر روي شیشه به شکل کاسه در آورده بود تا داخل ماشین را ببیند
« ! خیلی ممنون
« خواهش می کنم » : گفتم
و هنگامی که موتور اتومبیل را روشن کردم و به آرامی ، حتی خیلی ملایم ، پدال را به سمت پایین فشار دادم ،
عضله ام منقبض شد .
هر کدام از آن ها ، به تیر تلفن وصل شده بودند و به تابلو هاي راهنما چسبیده شده بودند . مانند یک سیلی بودند که
تازه به صورت زده شده بودند . مثل یک چک آبدار که روي صورت زده شده بودند . ذهنم به سمت افکاري رفت ، از
قبل ، بلافاصله این جریان را متوقف کرده بودم . من نمیتوانستم از این افکار در این جاده دوري کنم . با وجود
عکس هاي مکانیک محبوبم که با فاصله هاي منظمی از جلوي دیدگانم می گذشتند .
بهترین دوست من .جیکوب من ...
ایدهء پدر جیکوب نبودند . ایده ي پدر من چارلی بود .که آگهی ها را در سطح «؟ آیا این پسر را دیده اید » پوستر هاي
شهر پخش کرده بود. نه تنها در فورکس ، بلکه در پورت آنجلس و سکویم و هکوایم و آبردین و بقیه ي شهر هاي شبه
جزیره ي المپیک هم آن ها را پخش کرده بود . او مطمئن شده بود که بقیه ي کلانتري هاي ایالت واشنگتن آگهی
هاي مشابه را بر روي دیوار چسبانده بودند.
اما پدر من بیشتر از کمی جواب ها مأیوس بود . او بیشتر از بیلی پدر جیکوب و دوست صمیمی چارلی مأیوس بود . به
خاطر این که بیلی به خودش زحمت جستجو کردن پسر شانزده ساله ي فراري اش را نمیداد . به خاطر امتناع کردن
چارلی از چسباندن آن آگهی ها در لاپوش ، محل اسکان سرخپوستان در کنار ساحل که خانه ي جیکوب بود . به خاطر
این که او ظاهرا گم شدن جیکوب را پذیرفته بود ، انگار چیزي نبود که او بتواند انجام دهد . به خاطر این که
می گفت : جیکوب دیگه بزرگ شده . اگه بخواد به خونه میاد .
و او از من مأیوس شده بود ، به خاطر این که طرف بیلی را گرفته بودم .
من هم پوستر ها را پخش نکرده بودم . چون هر دوي ما(من و بیلی) می دانستیم که جیکوب کجاست ، با ناآرامی
صحبت می کردیم . و ما همین طور می دانستیم که کسی این پسر را ندیده است .
بزرگی آگهی ها معمولی بود . بغض بزرگی در گلویم بود ، اشک هاي دردناك معمولی در چشمانم بود . و من خوشحال
بودم که ادوارد براي شکار به خارج از شهر رفته بود . اگر ادوارد واکنش مرا می دید ، فقط باعث می شد که او هم
احساس بدي پیدا کند .
البته ، عیب هایی هم براي شنبه بود . هنگامی که به آرامی و با دقت در مسیرم چرخیدم ، توانستم کروزر پلیس پدرم را
در راه ورودي خانه ببینم . او امروز دوباره به ماهی گیري رفته بود . و هنوز به خاطر عروسی بد عنق بود .
من اجازه نداشتم که در درون خانه از تلفن استفاده کنم . ولی باید زنگ میزدم .
لبه خیابان ، پشت سنگ تراشی چوي پارك کردم . و موبایلی را که ادوارد براي مواقع ضروري به من داده بود را از
داشبرد ماشین بیرون آوردم . شماره را گرفتم ، در صورت لزوم ، هنگامی که تلفن زنگ زد ، انگشتم را روي دکمه ي
پایان نگه داشته بودم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#388
Posted: 26 Aug 2012 09:24
« ؟ الو » : سثْ کلیرواتر جواب داد
و من از سر آسودگی آهی کشیدم .
خیلی بد بود که بخواي با خواهر بزرگترش یعنی لی صحبت کنی!وقتی لی گوشی را برمیداشت تمامی کلمات از یک راه
دیگر به من گفته نمی شدند .
« هی ، سثْ ، منم بلا »
« ؟ اوه ، سلام بلا! چه طوري »
« خوبم » : می خواستم بزنم زیر گریه . از روي ناچاري براي مطمئن کردنش گفتم
« ؟ براي خبر گرفتن زنگ زدي »
« تو غیب گویی »
« گفتنش سخت نبود ، من آلیس نیستم . تو قابل پیش بینی کردن هستی » : به شوخی گفت
بین کوئلیت هاي لاپوش ، فقط سثْ راحت ، حتی اسم افراد خانواده ي کالن را به زبان می آورد ، چه برسد به آنکه با
چیز هایی که تقریبا میداند ، مثل خواهر شوهر آینده ام شوخی کند .
« می دونم که قابل پیش بینی کردن هستم »
« ؟ حالش چه طوریه » . دقیقه اي مردد ماندم
مثل همیشه حرفی نمی زنه . گرچه که می دونیم صداي ما رو می شنوه . اون سعی می کنه که به » . سثْ آه کشید
« انسان فکر نکنه ، می دونی ، فقط با غرایزش سر می کنه
« ؟ می دونی که الان کجاست »
« جایی توي شمال کانادا . نمی تونم بگم کدوم استان . اون توجه زیادي به مرز ایالت ها نمی کنه »
« ؟... می تونم کمکی کنم تا اونو »
« اون به خونه نمیاد بلا ، متأسفم »
« باشه سثْ . قبل از این که بپرسم اینو می دونستم . فقط نمی تونم آرزو نکنم » . به روي خودم نیاوردم
« آره.همه ي ما مثل هم احساس می کنیم »
« ! مرسی از اینکه با من صحبت کردي سث . فکر کنم دیگران برات اوقات سختی رو به وجود آوردن »
اونها بهترین طرفدارهاي تو نیستن . فکر کنم یه جورایی ناقص باشه . جیکوب خودش تصمیم » : او با خوشحالی گفت
خودش رو گرفت . تو هم تصمیم خودت رو گرفتی . جیک برخورد اونها رو با این قضیه دوست نداشت . اون حتی از
« اینکه کنترلش می کردي هم خیلی وحشت زده نشد
« ؟ فکر می کردم با تو صحبت نمی کرد . نه » : با صداي بریده اي گفتم
« اون نمی تونست همه چیز رو از ما مخفی کنه . هرچند خیلی تلاش می کرد »
پس جیک می دونست که من نگران شدم . خیلی مطمئن نبودم که راجع به این چه احساسی دارم. خب،حداقل او این
موضوع رو می دونست که من به درون غروب خورشید فرار نکرده ام و اون رو کاملا فراموش نکردم . فکر کنم اون
تصور می کنه که من براي این کار لایق هستم .
« فکر کنم تو رو ببینم....در عروسی » : در حالی که کلمات به سختی از دهانم خارج می شدند گفتم
« من و مادرم حتما میایم . نظر لطفته که ما رو دعوت کردي »
هیجان درون صدایش باعث شد لبخندي بزنم . دعوت کردن کلیرواترها نظر ادوارد بود . خیلی خوشحال بودم که او این
فکر را کرده است . بودن سثْ در عروسی خیلی جالبه .
یک پیوند ، هر چند نازك ، براي از دست دادن بهترین دوستم !
« بدون تو عروسی لطفی نداره »
« ؟ به ادوارد سلام من رو برسون ، باشه »
« حتماً »
من سرم را تکان دادم ، دوستی که بین ادوارد و سثْ بود هنوز من رو وحشت زده می کرد . این یک دلیل بود که نشان
می داد روال نباید به این صورت پیش برود .
خون آشام ها و گرگینه ها می توانند به راحتی با هم کنار بیایند ، خیلی ممنون ، اگر طرز فکر آنها این طور بود... اما
همه ي آنها این طرز فکر را دوست نداشتند ...
« آه ، اممم لیا الان خونه هست » : سثْ با صداي آرامی گفت
« اوه ، خداحافظ »
ارتباط قطع شد . تلفن را روي صندلی گذاشتم و تصمیم گرفتم به داخل خانه بروم ، جایی که چارلی منتظرم بود.
در حال حاضر پدر بیچاره ام با خیلی چیزها کنار می آمد . فرار جیکوب تنها یکی از چیزهایی بود که بر دوش پدرم قرار
داشت . او تقریبا به همان اندازه هم براي من نگران بود ، دختر نوجوان ، تقریبا قانونی اش، چند روز آینده یک خانم
می شد .
من به آرامی درون باران ملایم قدم می زدم و شبی را به یاد آوردم که می خواستیم موضوع را به او بگوییم... !
به محض اینکه صداي کروزور چارلی بازگشتش را نشان داد ، حلقه ي دستم به اندازه ي صد پوند سنگین تر شد .
می خواستم دست چپم را درون جیبم پنهان کنم و شاید روي آن بشینم . اما ادوارد دستم را محکم گرفت و آن را جلو و
در مرکز قرار داد .
« این قدر تقلا نکن بلا ، توجه کن که تو اینجا نیستی تا به یه جنایت اعتراف کنی »
« گفتنش براي تو آسونه »
من به صداي شوم چکمه هاي پدرم که در پیاده رو راه می رفت گوش دادم . کلید داخل دري که باز بود تلق تلق صدا
کرد . این صدا من را یاد قسمتی از یک فیلم ترسناك می انداخت که قربانی به یاد می آورد که فراموش کرده در را
قفل کند .
« آروم باش بلا » : ادوارد زمزمه کنان گفت
صداي تند ضربان قلبم را می شنید...
در با صداي سنگینی به دیوار خورد ، و من به خودم پیچیدم.
« هی چارلی » : ادوارد با صداي کاملا خونسردي گفت
« نه » : با صداي آرام و بریده اي گفتم
« ؟ چیه » : ادوارد زمزمه کرد
« تا وقتی اسلحه اش را آویزان می کنه صبر کن »
ادوارد بی صداي خندید و دستش را درون موهاي برنزي اش فرو برد .
چارلی به گوشه ي اتاق آمد ، هنوز یونیفرم به تن داشت و مسلح بود . چارلی طوري رفتار می کرد که انگار دارد
جاسوسی ما را که کنار هم و روي یک صندلی عاشقانه نشستیم می کند . اخیراً او خیلی تلاش می کرد تا ادوارد را
بیشتر دوست داشته باشد ، اما به طور حتم آشکار کردن این راز خیلی سریع این تلاش را از بین می برد.
« ؟ سلام بچه ها.چه خبر »
« ما می خوایم باهات حرف بزنیم چارلی . خبرهاي خوبی داریم » : ادوارد با صداي صاف و روشنی گفت
رفتار چارلی در یک ثانیه از حالت دوستانه به بدگمان مبدل شد .
« !؟ خبرهاي خوب » : چارلی در حالی که مستقیم به من نگاه می کرد با صداي خرناس مانندي گفت
« لطفاً بشین پدر »
او یکی از ابروهایش را بالا برد ، به مدت پنج ثانیه به من خیره شد و بعد با قدم هاي محکم به سمت صندلی راحتی
رفت و روي لبه ي آن نشست .
« نگران نباش پدر. همه چیز خوبه » : من بعد از چند ثانیه سکوت گفتم
ادوارد شکلکی درآورد که مشخص بود به خاطر مخالفت با کلمه ي ، خوب ، است . او بیشتر تمایل داشت از کلماتی
مانند فوق العاده یا ، باشکوه استفاده کند .
« ؟ البته که این طوره بلا ، حتما این طوره . اما اگه همه چیز روبراهه پس براي چی داري عرق می ریزي »
« من عرق نمی ریزم » : من به دروغ گفتم
چشمم را از ابروهاي درهم کشیده اش کنار کشیدم ، به طور غیرعادي پشت دست راستم را روي پیشانی ام کشیدم تا
عرق روي آن را پاك کنم .
« ؟ تو حامله اي . این طور نیست » : چارلی از خشم منفجر شد گفت
سوالش براي من معنی واضحی داشت ، حالا او به ادوارد خیره شده بود و می توانم قسم بخورم که دستش به سمت
اسلحه اش رفت .
« نه البته که نیستم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#389
Posted: 26 Aug 2012 09:24
می خواستم با آرنجم به ادوارد ضربه بزنم اما می دونستم جزء کبود شدن آرنجم فایده ي دیگه اي نداره . من به ادوارد
گفتم مردم با شنیدن قضیه چه طور راجع بهش فکر می کنن . چه دلیل دیگري باعث میشه که یک فرد با عقل سالم
در سن هیجده سالگی ازدواج کنه ؟
جوابش باعث شده بود که من ابروهایم را بالا ببرم ، عشق ، درسته .
عصبانیت چارلی کمی فروکش کرد . معمولا صورتم نشون می ده که من چه زمانی حقیقت رو میگم ، و حالا اون
حرف من رو باور کرده بود .
« اوه متاسفم »
« عذرخوهی پذیرفته شد »
مدت طولانی سکوت برقرار بود . بعد از چند لحظه متوجه شدم همه منتظرند تا من چیزي بگویم . سرم را بلند کردم تا
به ادوارد نگاه کنم ، وشحت زده و غمگین ، هیچ راهی وجود نداشت که این کلمات از دهان من خارج شود !
او به من لبخندي زد ، سپس شانه هایش را صاف کرد و به سمت پدرم چرخید .
چارلی ، من متوجه این قضیه هستم که دارم خارج از عرف عمل می کنم ، به صورت سنتی من باید اول از تو »
درخواست می کردم . منظورم اینه که بی حرمتی بهت نشه . اما جواب بلا مثبته و من نمی خوام خواسته ي اون
کوچک شمرده بشه به جاي اینکه بخوام از تو براي اون اجازه بگیرم ، من از تو دعاي خیرت رو می خوام . چارلی ما
می خوایم ازدواج کنیم ، من اون رو بیشتر از هر کس دیگري در دنیا دوست دارم و به واسطه ي رخ دادن چند معجزه ،
« ؟ اون هم به همین مقدار من رو دوست داره . خب دعاي خیرت رو به ما میدي
او خیلی آرام و مطمئن حرف می زد ، براي یک لحظه گوش کردن به صداي کاملا مطمئنش باعث شد یک لحظه ي
نادر و خاص از زیرکی را تجربه کنم . من متوجه می شدم که دنیا به او چه طور نگاه می کند .
به مدت زمان تپش یک قلب ، این خبرهاي جدید صحنه ي کاملی رو به وجود آورد .
و بعد من متوجه حالت صورت چارلی شدم،ابروهایش در هم گره خورده بودند . وقتی رنگ صورتش تغییر پیدا کرد من
نفسم را حبس کردم . بلوند به قرمز ، قرمز به بنفش و بنفش به آبی .
خواستم بلند شوم ، مطمئن نبودم می خواهم چی کار کنم . شاید از دستورالعملهاي ساده ي پزشکی استفاده می کردم
« یک دقیقه بهش فرصت بده » : تا مطمئن شوم که او سکته نمی کند . اما ادوارد دستم را محکم گرفت و گفت
صدایش به قدري آرام بود که فقط من توانستم بشنوم .
سکوت این بار مدت بیشتري ادامه داشت ، بالاخره کم کم رنگ صورت چارلی به حالت عادي بازگشت . لبهایش جمع
شده بودند و ابروهایش در هم بود . احساس می کردم که اون داره خیلی عمیق راجع به این مساله فکر می کنه . او
براي مدتی طولانی شرایط و رابطه ي ما دو نفر را بررسی می کرد . در طرف دیگرم ادوارد خیلی آسوده خاطر به نظر
می رسید .
« فکر نکنم باید تعجب می کردم . می دونستم به زودي با همچین چیزي روبه رو می شم » : چارلی غرغرکنان گفت
« ؟ در مورد این مطمئنی » : بعد چارلی با نگاه خیره به من گفت
« در مورد ادوارد صد در صد مطمئن هستم » : بدون از دست دادن ضربان قلبم به او گفتم
« ؟ یعنی ازدواج کردید ؟ این همه عجله براي چیه » : دوباره با تردید به من نگاه کرد و گفت
این بلا به دلیل این حقیقت بود که من داشتم هر روز لعنتی دیگري که می گذشت به نوزده سالگی نزدیک تر
می شدم . درست در زمانی که ادوارد تمام این سال ها بی تغییر می ماند . حقیقت این ازدواج اجباري در کتابم اثري
بر جا می گذاشت . اما ازدواج بخاطر حس لطیف و آشفتگی ناشی از توافقی که من و اد با هم کرده بودیم تا بالاخره به
این نقطه برسیم لازم بود .
تغییر شکل من از فانی به جاودان
این ها چیز هایی نبودند که بتوانم براي چارلی توضیح دهم .
« ما می خوایم تو پاییز دو نفره به دارت موث بریم چارلی » . ادوارد یاد آوري کرد
من دوست داشتم این کارو انجام بدم . راه درستش همینه . این روشی هست که من » : شانه بالا انداخت و ادامه داد
« باهاش بزرگ شدم
او اغراق نمی کرد .آن ها در زمان جنگ جهانی اول بر مسائل اخلاقی کهنه آگاه و با توجه بودند .
دهانش به سمتی تکان خورد . دنبال مسئله اي می گشت که استدلالش کند . اما چه چیزي می توانست بگوید؟ ترجیح
می دم تو در گناه زندگی کنی؟ اون یه پدر بود دستانش در هم گره خورده بودند .
« می دونستم همچین چیزي اتفاق می افته » : در حال اخم کردن با خودش زمزمه کرد.
« ؟ بابا »: بعد ناگهان صورتش به شدت ملایم و سفید شد. با نگرانی پرسیدم
نگاهی به اد انداختم اما نمی توانستم در زمانی که چارلی را می نگریست چیزي از صورتش بخوانم .
« ! ها ها ها ها » . چارلی شلیک خنده سر داد
« ! ها! ها! ها ». در صندلی ام بالا پریدم
وقتی صداي خنده ي چارلی دو برابر شد با ناباوري نگاه کردم . تمام بدنش با خنده لرزید .
به ادوارد نگاه کردم اما لب هاي ادوارد به سختی بر هم فشرده شده بودند انگار به شدت تلاش می کرد جلوي خنده ي
خودش را بگیرد .
« باشه خوبه »
« ازدواج کنید » : چارلی با دهان بسته گفت
« ... اما » . ارتعاش خنده ي دیگري او را لرزاند
« ؟ اما چی » : ملتسمانه گفتم
« اما تو باید به مامانت هم بگی! من نمی تونم یک کلمه هم به رِنی بگم . همه اش به عهده ي خودته »
قهقهه ي دیگري کرد .در حالی که دستم بر دستگیره بود و لبخند بر لبم ، درنگ کردم . البته ، همزمان حرف هاي
چارلی مرا به وحشت انداخته بود .
تصمیم نهایی : به رنی گفتن.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#390
Posted: 26 Aug 2012 09:25
جوشاندن سگ هاي زنده ي کوچک در لیست سیاه او پایین تر از ازدواج زود تر از موعد بود .کی می توانست واکنشش
را پیش بینی کند ؟من که نمی توانستم .
مسلماً چارلی هم نه. پس شاید آلیس اما من به این فکر نکرده بودم که از او بخواهم .
« خب بلا »
مامان من دارم با ادوارد ازدواج » : این را بعد از این که با صدایی خفه و لکنت حرف هاي غیرممکن را گفته بودم
« . می کنم
« ! یه مقدار از این که زودتر به من نگفته بودي رنجیده شدم . بلیط هواپیما فقط گرون ترن. اوه » : با کج خلقی گفت
« ... فکر می کنی قالب فیل بعدش تموم میشه؟ این عکسارو خراب می کنه اگه اون لباس رسمی »
« یه لحظه صبر کن مامان » : من نفس نفس زنان گفته بودم
« ... منظورت چیه اینقدر طولش دادم؟ من فقط نام .. نام » : گفتم
« چیزا همون طورند . می دونی که امروزه » . نمی توانستم کلمه ي نامزد را به زبان بیاورم
« ... امروز؟ واقعا؟ غافلگیرکننده س! من فکر کردم »
« ؟ به چی فکر کردي؟ کی فکر کردي »
خب وقتی که تو ، توي ماه آوریل براي دیدن من اومدي چیزها بیش از حد به هم مرتبط شده به نظر میومدند . البته »
اگه متوجه میشی منظورم رو . خیلی براي شناختن پیچیده نیست عزیزم. اما من چیزي نگفتم چون می دونستم کمکی
« نخواهد کرد . تو دقیقا مثل چارلی هستی
وقتی تو ذهنتو می سازي هیچ دلیلی ازت طرفداري نمی کنه. مشخصاً مثل چارلی تصمیماتت » : تسلیم شد و آه کشید
« رو ول نمی کنی
و بعد حرفی را زده بود که آخرین چیزي بود که انتظار داشتم از مادرم بشنوم .
تو اشتباه هاي منو تکرار نمی کنی بلا. طوري به نظر میاي انگار ترسیدي و من حدس می زنم این بخاطر اینه که از »
« . من می ترسی
از چیزي که ممکن بود فکر کنم می ترسیدي . و می دونم که در مورد احمقانه رفتار کردن و » : او خندید و ادامه داد
ازدواج برات خیلی گفته بودم ... و من حرفامو هم پس نمی گیرم ... اما تو باید درك کنی مخصوصاً که براي من هم
پیش اومده بود . تو کاملاً از اون چه که من هستم متفاوتی . اشتباه هاي مخصوص به خودت رو می کنی و من
مطمئنم پشیمانی هایی هم تو زندگیت خواهی داشت . اما سرسپردگی هیچ وقت مشکل تو نبوده عزیزم . تو فرصت و
« موقعیت بهتري از افراد چهل ساله اي داري که من میشناسم
بچه ي کوچولوي مسن من . خوشبختانه به نظر میآد روح سالخورده ي دیگه اي رو پیدا کرده » . رنی باز خندیده بود
« باشی
« ؟ الان از خود بیخود نیستی؟ فکر نمی کنی که من دارم اشتباه وحشتناکی می کنم »
خب مطمئنا ترجیح می دادم چند سالی صبر می کردي . منظورم اینه که من به اندازه ي کافی سالخورده هستم که »
برات به سن یک مادر شوهر به نظر بیام؟ نمی خواد به این سوال جواب بدي . اما این در مورد من نیست در مورد توئه.
« ؟ تو خوشحالی
« . نمی دونم. الان دارم تجربه اي بیش از یه تجربه ي جسمانی به دست میارم »
« ؟ اون باعث میشه که تو خوشحال باشی » : رنی با دهان بسته خندید
« ... آره اما »
« ؟ اما چی »
« اما قرار نیست تو بگی من مثل همه ي نوجووناي بی فکر دیگه هستم »
« تو هیچ وقت یه نوجوون نبودي عسلم . تو می دونی بهترین چیز برات چیه »
در این چند هفته ي اخیر رِنی به طرز غیرمنتظره اي سرخودش را با برنامه هاي عروسی مشغول کرده بود. او هر روز
چندین ساعت را تلفنی با مادر ادوارد ازمه حرف می زد و نگران با هم بودن خانواده ي یک زوج نبود. رِنی ازمی را
می ستود اما بعد من شک می کردم چه کسی ممکن است بتواند کمکی بکند و بتواند جوابی به مادر شوهر دوست
داشتنی ام بدهد .
خانواده ي ادوارد و خانواده ي من داشتند تمام مسئولیت عروسی را به عهده می گرفتند بدون آن از من بخواهند این
کار را بکنم یا بدانم یا فکرم را بهش مشغول کنم . مسلماً چارلی خشمگین بود. اما قسمت خوبش این بود که از دست
من عصبانی نبود . رِنی خیانتکار بود . او روي سخت برخورد کردن رِنی حساب کرده بود . حالا که تهدید گفتن قضیه به
مامان کاملاً پوچ شده بود چه کار می توانست بکند ؟ او هیچ چیزي نداشت و این را هم می دانست . براي همین با
افسردگی در خانه می گشت و در این مورد که نمی شد به هیچ کس در این دنیا اعتماد کرد غرغر می کرد .
« ؟ بابا » . وقتی داشتم در جلویی باز را می بستم صدایش کردم
« من خونه ام »
« مواظب زنگ ها باش . از جات تکون نخور »
« ؟ چی » : به طور خودکار مکث کردم پرسید
« یه لحظه صبر کن. آخ! تو منو گرفتی آلیس »
« ؟ آلیس »
« ؟ ببخشید چارلی .چطوره » : صداي ملایم و نرم آلیس آمد که جواب داد
« داره ازش خون میاد »
« حالت خوبه. پوستت رو نشکافته ... بهم اعتماد کن »
« ؟ چه خبره » : گفتم
این را در حالی که با بی حوصلگی کنار در بودم گفتم.
« سی ثانیه بلا . بخاطر صبوریت پاداش می گیري » : آلیس بهم گفت
« ! پیف » : چارلی اضافه کرد
« ! خیلی خوب بلا. بیا تو » : با پایم ضرب گرفتم و هر ضربه را شمردم . قبل از آن که به سی برسم آلیس گفت
با احتیاط حرکت کردم و از گوشه اي به داخل اتاق نشیمن رفتم .
« ! اوه » : با حیرت گفتم
« ... امم . بابا به نظر نمیاد که یه مقدار »
K؟ احمق به نظر بیام » : چارلی حرفم را قطع کرد
« من داشتم به کلمه اي مثل متمدن فکر می کردم »
چارلی سرخ شد . آلیس آرنج او را گرفت به زور او را وادار به چرخیدن کرد تا لباس رسمی خاکستري رنگ چارلی در
آینه نمایان شود .
« حالا اینارو بردار آلیس. مثل احمق ها به نظر میام »
« هر کس که من اونو درست می کنم مثل احمقا به نظر نمیاد »
« ؟ اون درست می گه بابا . تو فوق العاده به نظر میاي ! اما چرا »
« این آخرین باره که اندازه ها بررسی میشن . براي هردوي شما » : آلیس پشت چشمی نازك کرد
به سختی نگاه خیره ام را از چارلی برازنده برداشتم و نگاهی به کیف دستی که لباس سفید عروسی داخلش بد انداختم
که با دقت برروي کاناپه قرار گرفته بود.
« ! آآآآه »
« بلا ، هر جا دوست داري برو »
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم و پلک هایم را بر هم نگه داشتم و سکندري خوران از پله ها بالا رفتم تا به
اتاقم برسم . لباس هایم را در آوردم تا آن که فقط لباس زیرم را پوشیده بودم دستانم را به بیرون تکان دادم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***