ارسالها: 8724
#31
Posted: 11 Aug 2012 12:30
فصل هفتم
کابوس
به چارلی گفتم تکالیف زیادي براي انجام دادن دارم و نمیخواهم چیزي بخورم.
مسابقه ي بسکتبالی که داشت پخش می شد او را به وجد آورده بود، اگرچه من نظري نداشتم که این بازي چه چیز خاص و متفاوتی دارد. به همین دلیل او متوجه هیچ چیز غیر عادي در چهره و لحن صدایم نشد. وقتی به اتاقم رسیدم، در را قفل کردم. روي میزم گشتم و هدفونهاي قدیمی ام را پیدا کردم و آن را به پخش کننده سی- دي کوچکم وصل کردم. یک سی- دي را که فیل براي کریسمس به من داده بود ، برداشتم. سی دي یکی از گروههاي محبوبش بود. اما آنها از صداهاي بم زیاد و جیغ و دادهاي گوشخراش در آهنگ استفاده میکردند و این براي سلیقه ي من کمی دلخراش بود. آن را در سی- دي پلیر گذاشتم و روي تختم خوابیدم. هدفونها را در گوشم گذاشتم و دکمه ي پخش را فشردم. صدا را تا آنجا که به گوشهایم آسیب برساند، بلند کردم. چشمهایم را بستم، اما همچنان نور مزاحمت ایجاد میکرد. بنابراین یک بالش را تا نیمه هاي صورتم بر اینها افزودم. با دقت تمام بر موسیقی تمرکز کردم و سعی کردم، اشعارش را درك کنم تا بتوانم طرح پیچیده ي ساز درام را در آهنگ تجزیه و تحلیل کنم. بعد از اینکه براي سومین بار سی- دي را گوش دادم، دست آخر همه ي کلمات و هم خوانی ها برایم جا افتادند. از اینکه متوجه شدم بعد از کنار گذاشتن تمام صداهاي گوشخراش بالاخره ازگروه واقعاً خوشم آمده است، شگفتزده شدم. باید دوباره از فیل تشکر میکردم. و این کار موثر واقع شد. ضربات کوبنده ي آنها فکر کردن را برایم غیرممکن کرد؛ که هدف من هم از این کارها همین بود. آن قدر به سی- دي گوش کردم که با همه ي آهنگها هم خوانی می کردم و سرانجام به خواب فرو رفتم.
چشم هایم را در مکانی آشنا باز کردم. در گوشه هایی از ضمیر نا خودآگاهم از آنکه خواب میدیدم، مطلع بودم. نور سبز رنگ جنگل را تشخیص دادم. میتوانستم صداي امواج را که در همین اطراف به صخره ها برخورد میکردند، بشنوم. و میدانستم که اگر اقیانوس را پیدا کنم، میتوانم خورشید را هم ببینم. سعی میکردم صدا را دنبال کنم. اما بعد، جیکوب بلک آنجا بود و دستم را می فشرد و مرا به سمت تاریکترین بخش جنگل میکشید. صورتش وحشت زده بود. همچنان که با تمام قدرت سعی می کرد در مقابل مقاومت من ایستادگی کند، پرسیدم « جیکوب؟ چه مشکلی پیش اومده؟ » من نمیخواستم به تاریکی وارد شوم. با وحشت نجوا کرد «فرار کن بلا، تو باید فرار کنی »
صداي مایک را که از دل تاریکی درختان میآمد، شناختم. « از این سمت، بلا » اما نمیتوانستم او را ببینم
پرسیدم « چرا؟ »
نا امید از یافتن خورشید همچنان خود را از چنگ جیکوب بیرون می کشیدم. اما جیکوب دستم را ول کرد. ناگهان به خود لرزید و فریاد زد و بر زمین تیرهي جنگل سقوط کرد. همچنان که با وحشت نگاهش می کردم به خود پیچید. اما او رفته بود و به جایش گرگی قهوه اي مایل به قرمز و بزرگ، با چشمهاي مشکی دیده میشد. جیغ زدم « جیکوب! » او از من چشم برداشت و رو به ساحل کرد. موهاي پشتش سیخ شدند. خرناسی خفیف از میان نیشهاي نمایانش خارج میشد. مایک دوباره از پشتم فریاد زد « بلا فرار کن » اما به طرفش برنگشتم. به نوري که از ساحل روبرویم می آمد خیره شده بودم. سپس ادوارد از میان درختان بیرون آمد. پوستش کمی بر افروخته بود و چشمهایش سیاه و خطرناك. یک دستش را بالا نگه داشت و اشاره کرد که به سمتش بروم. گرگ در کنار من، شروع به غرش کرد. یک قدم به سمت ادوارد برداشتم. او خندید و دندانهاي تیزش را به نمایش گذاشت. با صداي خرخر مانندي گفت «بهم اعتماد کن » قدم دیگري برداشتم. گرگ خودش را بین من و خون آشام انداخت و دندانهایش را به طرف گردن او نشانه رفت. جیغ کشیدم «نه! » به خودم پیچیدم و از تخت پایین افتادم.
حرکت ناگهانی ام باعث شد که هدفون، پخش کننده ي سی-دي را از گوشه ي میز بکشند و با سرو صداي زیاد روي کف چوبی بیندازند. چراغ اتاقم هنوز روشن بود. من با لباسهایم روي تخت نشسته بودم و کفش هایم هنوز به پایم بودند. به خودم آمدم و ساعت روي کمدم را برانداز کردم. پنج و نیم صبح بود. نالیدم، برگشتم و روي صورتم خوابیدم. چکمه هایم را با پا درآوردم. اما وضعم نا مساعد تر از آن بود که دوباره بخواب بروم. دوباره غلت زدم، به پشت خوابیدم و دکمه هاي شلوارم را باز کردم . ناشیانه در حالی که سعی میکردم به حالت خوابیده بمانم با خشونت به آن ضربه زدم. میتوانستم موهاي بافتهام را در میان سرم احساس کنم که مانند یک برآمدگی ناخوشایند زیر جمجمه ام بود. به پهلو خوابیدم و بند موهایم را باز کردم و به سرعت با انگشتهایم موهاي بافته ام را دست کشیدم. بالش را دوباره روي چشمهایم کشیدم. مطمئناً همه ي اینها بی فایده بود. ضمیر ناخودآگاهم تصاویري را که با نا امیدي سعی داشتم از آنها دوري کنم، یکباره به یادم انداخته بود. و اکنون باید با آنها روبرو می شدم. بلند شدم. سرم براي لحظه اي به دور خود چرخید تا خون جریان یابد. قبل از هر چیز به خودم فکر کردم. خوشحال بودم که میتوانستم این کار را تا زمانی که امکان داشت عقب بیندازم. کیف لوازم حمامم را برداشتم. دوش گرفتن آنقدر که فکرش را میکردم طول نکشید. با وجود زمانی براي سشوار کشیدن موهایم صرف کردم، خیلی زود کارهایم در حمام تمام شد. در حالی که خود را در حوله پیچیده بودم به اتاقم برگشتم. نمیتوانستم بگویم چارلی هنوز خواب است یا رفته. رفتم تا به بیرون پنجره نگاهی بیندازم. کروزر رفته بود. باز هم ماهیگیري! به آرامی راحت ترین عرقگیرم را پوشیدم و سپس تختم را درست کردم؛ کاري که هیچ وقت انجام نمیدادم. نمیتوانستم این کار را بیش از این به عقب بیندازم. پشت میزم رفتم و کامپیوتر قدیمی ام را روشن کردم. از استفاده ي اینترنت در اینجا متنفر بودم. مودم کامپوترم به شکل غم انگیزي قدیمی بود. و همچنین خدمات رایگان اینترنت، پایینتر از حد متعارف بود. تنها شماره گیري اش آنقدر طول کشید که تصمیم گرفتم در حین انتظار کاسه اي شیر و غلات بخورم. به آرامی می خوردم و هر لقمه را با احتیاط می جویدم. وقتی کارم را تمام کردم، ظرف و قاشق را شستم، خشک کردم و کنار گذاشتم. کشان کشان از پله ها بالا رفتم. اول به سراغ دستگاه پخش سی دي رفتم. آن را از روي زمین برداشتم و دقیقاً در وسط میز گذاشتم. هدفون را در آوردم و در کشوي میز گذاشتم. بعد همان سی دي را اجرا کردم و درجه ي صدایش را کم کردم؛ تا حدي که صداي پس زمینه حساب می شد. آهی کشیدم و به سوي کامپیوتر بازگشتم. طبیعتاً صفحه اش با پیامهاي تبلیغاتی پر شده بود. من روي صندلی تاشوي سفتم نشستم و شروع به بستن پنجرههاي کوچک تبلیغاتی کردم. سرانجام موتور جستجوگر مورد علاقه ام را باز کردم. چند پنجره ي تبلیغاتی دیگر را خاموش کردم و بعد یک کلمه را تایپ کردم. خون آشام! البته این کار زمان اعصاب خورد کن خیلی زیادي را گرفت. وقتی نتایج بالا آمدند موارد بیشماري از هرچیز، از فیلمها و شوهاي تلویزیونی گرفته تا بازيهاي دستی، گروههاي متال زیرزمینی و دسته هایی با آرایشهاي گوتیک وجود داشت. سپس یک سایت امیدوار کننده پیدا کردم؛ خون آشامها از الف تا ي! با بی صبري منتظر بارگزاري صفحه شدم. به سرعت تمام صفحه هاي تبلیغاتی چشمک زن اطراف آن را بستم. سرانجام صفحه کامل شد. زمینه اي سفید ساده و متون سیاه رنگ داشت که ظاهري رسمی به سایت می داد. دو نقل قول در صفحه ي اصلی سایت به من خوش آمد گفتند.
قدیس، مونتاگو سامرز «در سراسر دنیاي پهناور سایه مانند اشباح و شیاطین، هیچ گونهاي وحشتناكتر و منفورتر از خون آشامها یافت نمیشودکه به همان اندازه جذابیت و افسونگري داشته باشد. موجودي که نه شبح است و نه اهریمن، اما در طبیعت تاریک آنها سهیم است و ترسناکی و اسرارآمیزي هر دو گروه را دارد »
ژان ژاك روسو « اگر این جهان یک چیز را درست و بی کم و کاستبه اثبات رسانده باشد، حقیقت مسلم و اسرار مربوط به خون آشامهاست. هیچ نقصی در این رابطه وجود ندارد؛ گزارشهاي اداري، استشهاد افراد مشهور، جراحان، کشیشان، رئیس پلیس ها و مدارك قضایی همه بر این امر دلالت دارند. با همه ي این ها، چه کسی خون اشام ها را باور دارد؟»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#32
Posted: 11 Aug 2012 12:31
باقی سایت شامل یک لیست بر اساس حروف الفبا، از افسانه هاي مختلف خون آشامها در سراسر دنیا بود. اولین موردي که روي آن کلیک کردم، داناگ ، یک خون آشام فیلیپینی بود که ظاهرًا مدتها پیش مسئول مزارع گرمسیري گیاه گوش فیل بوده است. افسانه اینطور ادامه پیدا میکرد که داناگ سالها با انسانها کار کرد و مشارکت آنها روزي به پایان رسید که یک زن انگشتش را برید و داناگ جراحت او را مکید. او از مزه ي خون زن خوشش آمد و تا جایی این کار را ادامه داد که بدن زن کاملا از خون خالی شد. من با دقت تمام جزئیات را خواندم. دنبال چیزي می گشتم که آشنا به نظر بیاید و در عین حال باور پذیر باشد. به نظر می رسید بیشتر افسانه هاي خون آشام مربوط به یک زن زیبا به عنوان هیولا، و بچه ها به عنوان قربانیان میشد. به نظرم رسید که این داستانها را براي این ساخته اند که مرگ و میر سریع و زیاد کودکان را توجیه کنند و به دست مردان بهانه اي براي خیانت و عیاشی بدهند. بسیاري از داستانها درباره ي ارواح بی جسم و هشدار آنان به خاطر تدفین اشتباهی بود. بیشتر موارد ذکر شده شبیه فیلم هایی نبودکه من قبلا دیده بودم. و تنها در چند مورد اندك، مثل استري یهودي، و یوپیر لهستانی ، تا حدودي با افکار و مشاهدات من جور در میآمد. شیفتگی هر دو آنها نوشیدن خون انسان بود. فقط سه نفرشان واقعاً توجه مرا جلب کردند: واراکولسی رومانیایی، یک زامبی قدرتمند که میتوانستدر قالب یک انسان رنگ پریده ي زیبا ظاهر شود. اسلواك نیلاپسی یک موجود فوق العاده قوي و سریع که میتوانست فقط در یک ساعت در نیمه شب به تنهایی ، یک دهکده ي کامل را قتل عام کند. و دیگري استروگونی بنفیچی در مورد این آخري فقط یک جمله ي کوتاه و مختصر وجود داشت.
استرگونی بنفیچی یکخون آشام ایتالیایی. گفته شده او نیکوکار و خوب بوده. و دشمن مرگبار همه ي خون آشامهاي شیطانی به حساب می آید. آسودگی خاطري در توضیح کوچک آن بود. یک افسانه در میان صدها مورد که ادعا میکرد در کل خلقت آنها، خون آشام خوبی هم وجود دارد. هرچند روي هم رفته شباهت هاي کمی با داستانی که جیکوب برایم تعریف کرده بود و همین طور مشاهدات خودم وجود داشت. من فهرست کوتاهی در ذهنم ساخته بودم و همینطور که مطالب را میخواندم هر افسانه اي را با آن مقایسه میکردم. سرعت، قدرت، زیبایی، پوست رنگ پریده، چشمانی با رنگ متغیر و با معیارهاي جیکوب: خون آشامها، دشمنان گرگینه ها، پوستی سرد داشتند و جاودانه بودند. افسانه هاي خیلی کمی وجود داشت که حتی یکی از این عوامل را در خود داشته باشد. و سپس یک مشکل دیگر، موردي که من در شمار کمی از فیلمهاي ترسناك دیده بودم و دوباره در بررسی امروز به آن رسیدم. خون ٱشام ها در ساعات روز نمیتوانند بیرون بیایند. خورشید آنها را میسوزاند و خاکستر میکند. آنها تمام روز را در تابوتها میخوابند و فقط شبها بیرون میآیند. با عصبانیت سوییچ کامپیوتر را زدم و خاموش کردم. صبر نکردم که همه چیز به موقع خاموش شود. در میان عصبانیتم، احساس شرم طاقت فرسایی کردم. من یک احمق تمام عیار بودم، در حالیکه در اتاقم نشسته بودم و در مورد خون آشامها تحقیق میکردم. من چه مرگم شده بود؟ تصمیم گرفتم تمام تقصیرها را گردن حومه نشینان فرکس و آن شبه جزیره ي خیس و مرطوب المپیک بیندازم. باید از خانه بیرون میرفتم. ولی هیچ جایی نبود که بخواهم بروم و احتیاج به سه روز رانندگی نداشته باشد. به هر حال چکمه هایم را به پا کردم، بدون این که بدانم به کجا میخواهم بروم، از پله ها پایین رفتم بی آنکه وضعیت آب و هواي بیرون را بسنجم بارانی ام را روي شانه هایم انداختم و از در بیرون رفتم. هوا ابري بود ولی هنوز باران نمیبارید. من وانتم را نادیده گرفتم و پیاده به سمت شرق رفتم، از حیاط چارلی به طرف جنگل دست نخورده و بکر به راه افتادم. زیاد طول نکشید که به عمقی از جنگل رسیدم که نه میتوانستم خانه را ببینم و نه جاده را. فقط صداي شکستن شاخه هاي مرطوب زیر پایم و صداي جیغ و ویغ ناگهانی کلاغ ها به گوش می رسید. ردپاي باریکی در میان جنگل راهی ساخته بودکه من از طریق آن جلو میرفتم وگرنه خود را به خطر نمیانداختم و تنهایی گشت و گذار نمی کردم. حس جهت یابی ام افتضاح بود. میتوانستم به سادگی در جایی بد تر از این گم شوم. رد پا به سمت قسمتهاي عمیقتر جنگل پیش میرفت. بیشتر به سمت شرق، تا جایی که میتوانستم تشخیص دهم. به صورت مارپیچ به دور درختان صنوبر و بوته هاي شوکران اطراف می پیچید و همین طور به دور سرخدارها و افراها. فقط به طور سربسته میدانستم اسم درختان اطرافم چیست. تمام چیزي هم که میدانستم مدیون توضیحات چارلی بودم که چند روز پیش از بیرون پنجره ي ماشین گشت برایم توضیح داده بود. خیلی هاي دیگر بودند که من نمیشناختم. در مورد بقیه مطمئن نبودم؛ چرا که با علفهاي هرز و انگلهاي زیادي پوشیده شده بودند. تا جایی که عصبانیتم مرا به جلو میبرد، رد را دنبال کردم. وقتی که عصبانیتم به آرامی شروع به محو شدن کرد، از سرعتم کاستم. چند قطره نم باران از سایبان بالاي سرم به پایین چکید. نمیتوانستم مطمئن باشم که این شروع باران است یا بقایاي باران دیروز که به جا مانده و در برگهاي بالایی جمع شده و در راه بازگشت به زمین، آرام آرام چکه میکند. درختی که اخیراً افتاده بود – میدانستم اخیرا افتاده چون در محل شکستگی با خزه پوشیده نشده بود- در کنار تنه ي یکی از خواهرانش قرار داشت. نیمکت چوبی کوچک و سایه داري ساخته بود که فقط چند قدم کوتاه با مسیر مشخص شده فاصله داشت. من روي خزه ها قدم گذاشتم و با احتیاط نشستم. مطمئن شدم که ژاکتم بین صندلی چوبی و لباسهایم در هر نقطه اي که با آن تماس داشت قرار گرفته باشد. و سرم را که در کلاه بود به عقب و به درخت زنده تکیه دادم. اینجا جاي اشتباهی براي آمدن بود. من باید این را میدانستم، ولی آیا جاي دیگري هم بود که بتوانم بروم؟ جنگل سبز و تیره خیلی شبیه به منظره ي خواب دیشبم بود که براي ذهنم ٱرامشی نمیگذاشت. حالا که دیگر صداي قدمهاي خیسم بیش از این سکوت را به هم نمیزد، سکوت ازار دهنده شده بود. پرندگان هم ساکت شده بودند. قطره هاي بیشتري از آسمان چکید. پس حتما بالاي سرم داشت باران میبارید. حالا که نشسته بودم سرخسها بالاتر از سرم بودند و مرا مخفی میکردند. فهمیدم که کسی میتواند شاید سه قدم جلوتر، میان آنها راه برود و مرا نبیند. اینجا در بین درختان باور کردن چرندیاتی که باعث خجالتم میشد ساده تر بود. براي صدها سال هیچ چیز در این جنگل تغییر نکرده بود و همهي افسانه ها و اسطوره هاي یکصد سرزمین مختلف به نظر میرسید در این جنگل سبز مه گرفته، بیشتر به واقعیت نزدیک باشد تا در اتاق خواب تمیز و روشن من.
با خود درگیر شدم تا روي دو سوال اساسی که باید به آنها جواب میدادم بی آنکه تمایلی به انجام این کار داشته باشم، متمرکز شوم. اول اینکه، باید تصمیم میگرفتم آیا چیزي که جیکوب در مورد کالنها گفته بود میتوانست واقعیت داشته باشد یا نه؟ ذهنم بی درنگ به این سوال جواب منفی داد. اگر این خیالات باطل را قبول میکردم، احمقانه و مسخره بود. هیچ توضیح عقلانی نبود که بگوید چرا من هنوز زنده ام. در سرم دوباره از خودم پرسیدم « ولی پس چی ؟» مشاهداتم را ردیف کردم سرعت غیرممکن، قدرت، چشمانی که از مشکی به طلایی و دوباره به مشکی تغییر رنگ می دادند، زیبایی ماوراي انسانی، پوست سرد و رنگ پریده و بیشتر از همه موارد دیگري که به آرامی در ذهنم جان میگرفت. چطور هیچوقت به نظر نمی آید که آنها چیزي بخورند؟ ظرافت و زیبایی خاصی که در حین حرکت از خود بروز میدادند. و روشی که آنها گاهی در کلاس صحبت میکردند؛ با وزنی نا آشنا و عباراتی که بیشتر به رمان هاي اوایل قرن بیستم شباهت داشت تا دانش آموزان قرن بیست و یکم. آن جلسه که ما تست گروه خونی داشتیم او از کلاس فرار کرد. تا قبل از آنکه بفهمد ما ما براي سفر ساحلی به کجا میخواهیم برویم براي همراهی ما نه نگفته بود. به نظر میرسید او میداند همه در اطرافش به چه چیزي فکر میکنند. او میتوانست فکر همه را بخواند به جز من. به من گفته بود که آدم بد و خطرناکی است... آیا کالن ها میتوانستند خون آشام باشند؟ خب آنها به هر حال یک چیزي بودند. چیزي خارج از محدوده ي توضیحات عقلی در جلوي چشمان دیر باورم شکل میگرفت. حال، موجودات سرد جیکوب باشد، یا تئوري هاي خودم در مورد سوپر قهرمانها...ادوارد کالن ...یک انسان نبود. چیزي بیش از انسان بود. در این صورت، شاید. این فعلا جواب من به این سوال بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#33
Posted: 11 Aug 2012 12:31
و سپس مهمترین سوال از بین همه ي سوالها: اگر این موضوع حقیقت داشته باشد من چکار خواهم کرد ؟ اگر ادوارد یک خون آشام بود پس من باید چکار میکردم؟
من به سختی میتوانستم خودم را راضی کنم که به کلمه ي خون آشام فکر کنم. در میان گذاشتن این حرف با کسی دیگر به طور قطع از نظر من رد شده بود. من حتی خودم هم نمیتوانستم این را باور کنم. اگر این موضوع را با کسی در میان میگذاشتم مرا در تیمارستان بستري میکردند. فقط دو انتخاب داشتم. اول اینکه نصیحت او را انجام دهم: باهوش باشم و تا آنجا که میتوانم از او دوري کنم. نقشه برنامه اي که با او داشتم را لغو کنم. برگردم و او را تا آنجایی که میتوانم نادیده بگیرم. در تنها کلاس مشترکی که داشتیم وانمود کنم دیوار شیشه اي قطور و غیرقابل نفوذي بین ماست. به او بگویم که مرا تنها بگذارد؛ و این بار این حرف را واقعا جدي بگویم. درحالی که به این راه چاره ها فکر میکردم، ناگهان درد نا امید کننده اي در وجودم پخش شد. ذهنم این راه حل را کنار زد و به سرعت به عقیده ي بعدي پرید. من میتوانستم هیچ رفتار متفاوتی از خود نشان ندهم. هرچه باشد اگر او چیزي...شیطانی بود، در این مدت طولانی هیچ کاري نکرده بود که به من صدمه اي رسانده باشد. در واقع اگر او سریع نجنبیده بود، من اکنون فرورفتگی روي گلگیر ماشین تیلور بودم! او به قدري سریع بود که نمیتوانستم جلوي خودم را بگیرم که این گونه استدلال نکنم. کار او ممکن است صرفاً یک عکس العمل محض باشد... من در مقابل، به خودم جواب دادم: اما اگر این یک واکنش براي نجات زندگیها بوده پس چطور او میتواند بد باشد؟ سرم در دایره ي این بی جواب ماندن ها گیج میرفت. از یک چیز اطمینان داشتم؛ البته اگر هنوز هم به چیزي اطمینان داشته باشم. ادوارد تیره و مخوفی که در کابوس شب گذشته دیده بودم، فقط واکنشی به ترس من از حرف هاي جیکوب بود، نه خود ادوارد. با این حال، وقتی که گرگینه را دیدم و جیغ کشیدم، این ترس از گرگ نبود که فریاد "نه" را به لبهاي من آورد. این ترس به خاطر آن بود که نمیخواستم به ادوارد آسیبی برساند. حتی وقتی دندانهاي نیش تیزش را نشانم داد و صدایم کرد، من به خاطر خودم نمیترسیدم بلکه براي او می ترسیدم. میدانستم که جواب سوالم همین است. درواقع اصلا نمیدانستم در مورد این ماجرا، واقعا حق انتخابی هم وجود دارد یا نه. پیش از این خیلی در عمق ماجرا گرفتار بودم. حالا که فهمیده بودم، با این راز هراس انگیزم هیچ کاري نمیتوانستم بکنم. البته هنوز مطمئن نبودم. زیرا وقتی که به او فکر میکردم، به صدایش، به چشمهاي هیپنوتیزم کننده اش و به گیرایی شخصیت نیرومندش، تنها چیزي که میخواستم این بود که او همان لحظه درکنارم باشد. حتی اگر... اما نمیتوانستم به او فکر کنم. نه اینجا و تنها در این جنگل تاریک، نه تا آن موقع که باران نور روز را در حد گرگ و میش تاریک کرده بود. و صدایش از زیر سایبان بالاي سرم، همچون صداي تپ تپ قدمهاي پاي انسانی در سرتاسر زمین گلی شنیده میشد. به خود لرزیدم و از جا بلند شدم. به سرعت از مخفیگاه سایبانی شکلم بیرون آمدم. به نوعی نگران بودم که مسیر بازگشتم بر اثر ریزش باران محو شده باشد. اما ردپایم آنجا بود. راه صاف و بی خطر، سبز، پرپیچ و خم و خیس از قطره هاي باران. با عجله راه را دنبال کردم. شالم دور تا دور صورتم کشیده شده بود. همچنانکه در میان درختان می دویدم، از این همه مسافتی که پشت سر گذاشتم، شگفت زده شدم. نمیدانستم که آیا از مسیر درستی به خارج از جنگل میروم، یا اینکه بیشتر به داخل مرزهاي جنگل وارد میشوم. پیش از اینکه بیش از حد مضطرب شوم در میان شبکه ي پوسته پوسته ي شاخه ها توانستم چند فضاي باز ببینم. بنابراین از آن میان صداي ماشینی که در خیابان رد میشد را شنیدم. پس دیگر آزاد بودم. علفزار چارلی در مقابلم بود. خانه مرا به خود فرا می خواند و نوید گرما و جورابهاي خشک می داد. وقتی به داخل خانه برگشتم ظهر بود. به طبقه ي بالا رفتم و لباسم را عوض کردم. به این خاطر که میخواستم در خانه بمانم، یک شلوار جین و یک تیشرت پوشیدم. کار زیادي براي متمرکز شدن روي تکلیف روزانه ام وجود نداشت. مقاله اي درباره ي مکبث براي چهارشنبه خواسته شده بود. پیشنویس دشوار و رضایت بخشی تهیه کردم.
آرامتر از آن بودم که از قبل احساس می کردم...خب در حقیقت، آرام تر از پنجشنبه بعد از ظهر. به هرحال این همیشه راه من بود. تصمیم گرفتن، یکی از دردناكترین قسمتهاي کارم بود. قسمتی که مرا عذاب میداد. ولی هنگامی که تصمیمم را میگرفتم، با آرامش خاطري که گرفتن آن تصمیم به من می داد به سادگی آن را دنبال میکردم. گاهی اوقات این تسلاي خاطر در نا امیدي که خود تصمیم به من هدیه میکرد رنگ می باخت، مثل تصمیمی که براي آمدن به فرکس گرفته بودم. ولی این تصمیم باز هم بهتر از کشمکش با آن راه حل هاي اولی بود. با این تصمیم به طرز مسخره اي می شد راحت زندگی کرد. به طرز خطرناکی راحت. و بعد، روز پربار به انتها رسید. من مقاله ام را قبل از ساعت هشت تمام کردم. چارلی با یک صید بزرگ به خانه بازگشت، و من در ذهنم به خاطر سپردم که هفته ي دیگر در سیاتل یک کتاب راهنماي آشپزي براي ماهی هم بردارم. هر زمان که فکر میکردم این سفر هیچ فرقی با چیزي که قبل از پیاده روي ام با جیکوب بلک احساس میکردم ندارد، برقی از نا امیدي پشتم را میسوزاند فکر کردم « اونا باید متفاوت باشن » باید ترسیده باشم. میدانم که باید باشم؛ ولی من نمیتوانستم هیچ نوع ترسی در خود حس کنم. شب بی کابوسی را سپري کردم، چرا که روزم را خیلی زود شروع کرده بودم و شب پیش کم خوابیده بودم. براي دومین بار بعد از زمان ورودم به فرکس با نور زرد روشن یکروز آفتابی از خواب بیدار شدم. جست و خیز کنان به سمت پنجره رفتم و از دیدن آسمانی که به سختی می شد تکه ابري در آن پیدا کرد، حیرت زده شدم. ابرهاي کوچک و نرم پف کرده اي که در آسمان دیده می شدند، نمی توانستند بارانی به ارمغان بیاورند. پنجره را باز کردم؛ از این که بدون هیچ چسبندگی و سر و صدایی باز شد تعجب کردم. سالها بود که کسی آن را باز نکرده بود. هواي نسبتا خشکو بدون رطوبت را تنفس کردم. هوا تقریبا گرم بود و تنها باد اندکی می وزید. خون مثل برق در رگهایم جریان داشت. وقتی به طبقه ي پایین رسیدم، چارلی در حال تمام کردن صبحانه اش بود و فورا متوجه شادابی ام شد. گفت « بیرون روز خوبیه »
با لبخندي جواب دادم « آره » در جوابم لبخند زد، چین هایی گوشه ي چشمان قهوه ایش نمایان شد. وقتی چارلی لبخند زد، برایم آسانتر بود که دلیل ازدواج زود هنگام مادرم با او را بفهمم. بیشتر شخصیت جوان و رمانتیک او، پیش از این که من او را بشناسم، از بین رفته بود. مثل موهاي قهوه اي مجعدش که همرنگ موهاي من اما در بافت متفاوت بود، به تدریج کم پشت تر شده بود و بخش بیشتر پوست درخشان پیشانیش را نمایان ساخته بود. اما وقتی لبخند میزد میتوانستم قسمتی از وجود مردي که با رنی از آن جا فرار کرده بود را ببینم، وقتی که فقط دو سال از سن کنونی من بزرگتر بود. صبحانه را با شادمانی خوردم و در همان حال به ذرات معلق گرد و غبار در نور آفتابی که از پنجره ي عقبی به داخل خانه می تابید، نگاه میکردم. چارلی با من خداحافظی کرد .صداي کروزرش را شندیم که از خانه دور میشد. در راه بیرون از خانه، لحظهاي درنگ کردم و دستم را به طرف ژاکت بارانیم بردم. رها کردن آن در خانه وسوسه بر انگیز بود. آهی کشیدم و آن را تا کردم و روي بازویم گذاشتم و به درخشان ترین نوري که پس از ماهها می دیدیم قدم گذاشتم. با صرف مقدار زیادي زور بازو، تقریبا توانستم هر دو شیشه ي وانتم را پایین بکشم. از اولین کسانی بودم که به مدرسه رسیدم؛ عجله اي که براي خارج شدن از خانه داشتم باعث شده بود که چک کردن ساعتم را فراموش کنم. وانتم را پارك کردم و به طرف نیمکتهایی که در امتداد دیوار جنوبی کافه تریا قرار داشتند و به ندرت کسی از آنها استفاده می کرد، رفتم. نیمکت ها هنوز کمی مرطوب بودند، براي همین روي ژاکتم نشستم و خوشحال بودم که استفاده اي براي آن پیدا کرده ام. تکالیفم را تمام کرده بودم؛ نتیجه ي یک زندگی اجتماعی آرام. اما در مورد چند مسئله ي مثلثات مشکل داشتم و از درست بودن راه حلشان مطمئن نبودم. کتابم را با جدیت از کیفم بیرون آوردم، اما در نیمه هاي چک کردن دوباره ي راه حل اولین مسائل بودم که در رویا فرو رفتم. نگاهم به بازي نور آفتاب بر تنه ي سرخ درختان دوخته شده بود. بی اختیار خطوطی را در حاشیه ي تکالیفم رسم کردم. بعد از چند لحظه متوجه پنج جفت چشم تیره شدم که از درون کاغذ به من خیره نگاه میکردند و من آنها را کشیده بودم. با پاكکن، پاکشان کردم. صدایی شبیه به صداي مایکرا شنیدم که گفت «! بلا» نگاهی به اطراف انداختم و فهمیدم در مدتی که آنجا بی توجه به اطرافم نشسته بودم، مدرسه شلوغ شده بود. با این که دماي هوا نمیتوانست بیش از شصت درجه باشد، همه تیشرت و شلوارك پوشیده بودند. مایک در حالی که شلوارك خاکی و پیراهن راه راه راگبی به تن داشت به سمت من میآمد و برایم دست تکان میداد. نمیتوانستم در چنین روزي از خودم بیمیلی نشان دهم. در حالی که در جوابش دست تکان می دادم گفتم « هی،مایک » آمد تا کنارم بنشیند. حلقه هاي مرتب موهایش زیر نور آفتاب طلایی به نظر می رسید. لبخندي همه ي صورتش را پوشانده بود. از دیدن من خوشحال بود. نتوانستم جلو ي خودم را بگیرم و احساس رضایت نکنم.
چند تار از موهایم را میان انگشتهایش گرفت «تا حالا توجه نکرده بودم که رگه هاي قرمز هم تو موهات پیدا میشه » موهایم در نسیم ملایم به آرامی تکان میخورد... «فقط زیر نور آفتاب » وقتی موهاي پشت گوشم را لمس کرد،کمی احساس ناراحتی کردم.
« روز خوبیه، اینطور نیست؟ »
موافقت کردم « از اون روزایی که من دوست دارم »
« دیروز چی کار کردي؟ » صدایش بیش از حد حالت تملکانه داشت..
« بیشتر وقتم روي مقالم کار کردم » به او نگفتم که مقاله ام را تمام کرده ام. ممکن بود از خود راضی به نظر بیایم
کف دستش را به پیشانیش کوبید « اوه،آره. همونی که باید پنجشنبه تحویل بدیم، درسته؟ » .
« اوم، فکر کنم چهارشنبه »
چهرهاشرا در هم کشید « چهارشنبه؟ خوبنیست.....مال خودتو چی مینویسی ؟»
« " آیا رفتار شکسپیر با شخصیت هاي زن، زن ستیزانه است " »
او طوري به من زل زد که انگار به زبان لاتین صحبت کرده بودم. فکر کنم امشب باید روش کار کنم. اعتماد به نفسش کم شده بود « میخواستم بپرسم که دوست داري بري بیرون؟ »
شکه شدم « اوم... » چرا نمی توانستم یک گفت و گوي دلچسب و بدون ناهنجاري با مایک داشته باشم؟
«خوب، میتونیم بریم شام بخوریم یا یه کار دیگه بکنیم... و من میتونم بعدا روشکار کنم » امیدوارانه به من لبخند زد.
« مایک... » از این که در چنین شرایطی قرار بگیرم متنفر بودم « فکرنمیکنم ایده ي خوبی باشه »
چشمانش محتاط شد. چهرهاش فرو ریخت پرسید « چرا؟ ». افکارم به سمت ادوارد سوسو میکرد از خود پرسیدم آیا افکار مایک هم همانجاست!؟
«فکر کنم... » با حالتی تهدید آمیزي گفتم «و اگه جایی این فکرمو براي کسی بازگو کنی با خوشحالی تا سرحد مرگ می زنمت. اما فکر کنم این به احساسات جسیکا لطمه میزنه »
« جسیکا؟ » گیج شده بود، ظاهرا اصلا به این قسمت قضیه فکر نمیکرد
« واقعا مایک، تو کوري؟ »
« اوه » نفسش را بیرون داد. مطمئنا گیج شده بود. از این فرصت استفاده کردم و از آنجا فرار کردم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#34
Posted: 11 Aug 2012 12:32
« وقت کلاسه و من نمیتونم دوباره دیر کنم »کتابهایم را جمع کردم و توي کیفم چپاندم. ما در سکوت به طرف ساختمان شماره سه قدم زدیم ظاهر او به نظر پریشان میآمد. من امیدوار بودم در هر فکري که غوطه ور بود، این افکار او را به راه درست هدایت کنند. وقتی که جسیکا را در جلوي کلاس دیدم، داشت با شور و حرارت صحبت میکرد. او، آنجلا و لورن امشب میخواستند به پورت آنجلس بروند تا براي رقص، لباس بخرند. هرچند من نیازي به لباس نداشتم اما از من هم خواست تا با آنها بروم. دو دل بودم. بیرون رفتن به همراه چندتا از دوستان دخترم، خوب به نظر میرسید اما لورن آنجا بود. و چه کسی میدانست امشب قراراست من چکار کنم...ولی این راه اشتباهی بود که اجازه بدهم ذهنم سرگردان و مردد باشد. البته من در مورد نور خورشید خوشحال بودم اما این خوشحالی اصلا دلیل حالت سعادتمندي من نبود، حتی نزدیک به آن هم نبود. بنابراین من به او یک"شاید" گفتم. گفتم که باید اول با چارلی صحبت کنم. او در راه کلاس اسپانیایی از هیچ چیزي جز رقص حرف نزد. وقتی که کلاس سرانجام با پنج دقیقه تاخیر به پایان رسید، به سخنانش ادامه داد. انگار هیچ چیزي کلاممان را قطع نکرده بود. ما در راه ناهار بودیم. به خاطر پریشانی که در ذهنم بود زیاد به حرفهایش توجه نکردم. به طرز دردناکی مشتاق دیدن نه فقط او، بلکه همه ي کالنها بودم. تا آنها را با چیزي که در ذهنم پرورانده بودم مقایسه کنم. وقتی از سر در کافه تریا گذاشتم، اولین طنین ترس از ستون فقراتم به پایین خزید و جایی در درون شکمم نشست.
آیا آنها میدانستند که من به چه چیزي فکر میکنم؟ و بعد احساس متفاوت تکان دهنده اي به ذهنم رسید آیا ادوارد منتظر بود تا باز هم با من بنشیند؟ همچنان که همیشه اینگونه بود، اول نگاه مختصري به سمت میز کالن انداختم. وقتی فهمیدم خالیست، شکمم از اضطراب به خود لرزید. با امیدي تحلیل رفته، چشمانم باقی کافه تریا را به امید پیدا کردن او که به تنهایی در انتظارم است، جستجو کرد. محل تقریبا پر شده بود؛ کلاس اسپانیاي باعث شد دیر کنیم. اما نشانه اي از ادوارد یا خانواده اش نبود. دلتنگی با قدرت زمین گیر کننده اي به من ضربه میزد. بدون اینکه وانمود کنم که به جسیکا گوش می کنم، پشت سرش تلوتلو خوردم. به اندازه کافی دیر کردیم که همه تقریبا سر میز ما بودند. از صندلی خالی کنار مایک صرفه نظر کردم و به جایش کنار آنجلا نشستم. به طور مبهمی مشاهده کردم که مایک با ادبانه صندلی را براي جسیکا بیرون نگه داشت و در عوض چهره ي جسیکا خندان شد. آنجلا چند سوال ساده در مورد مقاله ي مکبث پرسید، که من در حین سقوط مارپیچ وار در بدبختی ام تا جایی که میتوانستم عادي پاسخ دادم. او هم مرا دعوت کرد که امشب با آنها بروم و من فعلاً قبول کردم. فرصت را در هرچیز غنیمت می شمردم تا حواس خودم را پرت کنم. وقتی که وارد کلاس زیست شناسی شدم با دیدن صندلی خالی اش، آخرین بخش امیدي که مرا نگه داشته بود، از بین رفت. موجی از احساس یأسی جدید به من دست داد. باقی روز، به کندي و با ملالت سپري شد. در باشگاه، یک سخنرانی در مورد قوانین بدمینتون داشتیم؛ شکنجه ي بعدي که آنها براي من ردیف کرده بودند. اما حداقل توانستم در عوض اینکه در زمین ول بگردم، بنشینم و گوش بدهم. بهترین قسمتش این بود که مربی درس را تمام نکرد. پس من فردا را بیکار بودم. اهمیتی نداشت که آن روز، قبل از این که مرا به سمت بقیه رها کنند با یک راکت مسلح میکردند. خوشحال بودم که زمین تمرین را ترك می کنم. قبل از اینکه امشب با جسیکا و گروهش بیرون بروم، آزاد بودم که براي خودم اخم کنم و افسرده شوم. ولی به محض اینکه از در خانه ي چارلی گذشتم و وارد شدم جسیکا زنگ زد تا نقشه هایمان را لغو کند. سعی کردم خوشحال شوم که مایک او را براي شام دعوت کرده بود. من واقعا از اینکه سرانجام مایک متوجه اوضاع میشد احساس خلاصی میکردم. ولی بیان احساس خوشحالیم در گوش خودم غیر واقعی مینمود. او براي فردا شب برنامه ي خرید گذاشت، و من را با کمی گیجی بر جا گذاشت. براي شام، ماهی خوابیده در آبلیمو آماده کردم؛ با سالاد و نانی که از دیشب مانده بود. پس کار زیادي براي انجام دادن نبود. به مدت نیم ساعت روي تکالیف درسی ام تمرکز کردم، ولی بعد آنها را هم به گوشه اي انداختم. ایمیل هایم را چک کردم، نامه هاي انبوه مادرم را خواندم،که هر چه به زمان حال نزدیکتر می شدیم لحنشان تندتر میشد.
آهی کشیدم و به سرعت جوابی تایپ کردم.
مامان.
متاسفم، بیرون بودم. با چند تا از دوستان رفتم ساحل.
یه مقاله هم داشتم.
"پوزشخواهی هایم به کلی رقت انگیز بود. بنابراین بی خیالش شدم."
امروز، بیرون آفتابیه. میدونم، منم شوکه شدم. پس میرم بیرون و تا جایی که میتونم ویتامین دي جذب میکنم.
دوستت دارم. بلا.
تصمیم گرفتم یک ساعت را با خواندن کتابهاي غیر درسی به پایان برسانم. یک کلکسیون کوچک از کتابهایی که براي انتخاب آورده بودم، داشتم.کهنه ترین جلد مجموعه ي کارهاي "جین آستن " بود. آن را انتخاب کردم و به سمت حیاط پشتی رفتم. یک بالا پوش پاره پوره ي قدیمی را از قفسه ي کتانی سر راهم در بالاي پله ها برداشتم. بیرون از حیاط کوچک و مربع مانند چارلی، بالا پوش را تا نیمه، تا زدم و دور از دسترس سایه ي درختان، روي چمنهاي انبوهی قرار دادم که همچنان اندکی مرطوب بودند. مهم نبود که آفتاب چقدر میتابید. روي شکم خوابیدم و پاهایم را در هوا تکان دادم. خود را در رمانهاي مختلف غرق کردم. سعی کردم تصمیم بگیرم که کدام یک از آنها ذهنم را کاملا درگیر خود میکند. بهترینهاي من "غرور و تعصب " و "عقل و احساس" بودند. اولی را همین تازگیها خوانده بودم. بنابراین شروع به خواندن "عقل و احساس" کردم. کمی بعد از شروع کردن فصل سوم به خاطر آوردم، یکی از سه قهرمان داستان به طور اتفاقی نامش ادوارد بود. با عصبانیت ورق زدم تا به مانسفیلد پارك رسیدم. ولی تک قهرمان آنجا ادموند نام داشت که این خیلی به ادوارد نزدیک بود. آیا در قرن هجدهم اسمهاي دیگري در دسترس نبودند؟ کتاب را با ناراحتی محکم بستم و به پشت چرخیدم. آستینهایم را تا آنجا که میشد بالا زدم و چشمهایم را بستم. با سرسختی به خود گفتم که نباید به هیچ چیز جز گرمایی که روي پوستم حس میکنم، فکر کنم. باد شمالی هنوز با ملایمت میوزید و موهایم را در اطراف صورتم میپیچاند و کمی قلقلکم میداد. همه ي موهایم را به پشت سرم کشیدم وگذاشتم روي بالاپوشم آزادانه بازي کنند. دوباره تمرکزم را روي گرمایی که بر پلکهایم، استخوان گونه، دماغم، بازوها و گردنم حس میکردم و به درون لباسم جذب میشد، قرار دادم. آخرین چیزي که به یاد آوردم صداي کروزر چارلی بود که از ماشین روي جلوي خانه به داخل میآمد. من با تعجب بلند شدم و نشستم. متوجه شدم که نور خورشید به پشت درختان رفته و من خوابم برده بود. با گیجی و با احساسی ناگهانی از اینکه من تنها نبوده ام، به اطرافم نگاه کردم. ولی توانستم صداي به هم کوبیده شدن در را جلوي خانه بشنوم.
پرسیدم « چارلی؟ »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#35
Posted: 11 Aug 2012 12:32
با حالتی ابلهانه از جا جستم و بالا پوشم را که حالا نیمه مرطوب شده بود به همراه کتابهایم جمع کردم. به داخل دویدم تا براي روشن کردن اجاق روغن بیاورم. متوجه شده بودم که براي شام دیر شده است. وقتی داخل شدم، چارلی داشت بند اسلحه اش را آویزان میکرد و چکمه هایش را در می آورد. خمیازه ام را فرو دادم.
« متاسفم بابا، شام هنوز آماده نشده؛ من بیرون خوابم برده بود »
گفت « نگران نباش. به هر حال میخواستم بازي رو ببینم » بعد از شام براي اینکه کاري انجام داده باشم با چارلی به تماشاي تلویزیون نشستم. چیزي نبود که من بخواهم ببینم. او میدانست که من بیسبال دوست ندارم، بنابراین به سریال هاي احمقانه ي شبانه روي آورد که هیچ کدام از ما از آنها لذت نمی بردیم. او به نظر خوشحال می آمد که ما کاري را با هم انجام می دهیم. با وجود افسردگیم این به من احساس خوبی میداد که بتوانم او را خوشحال کنم.
در خلال یک آگهی گفتم«بابا...جسیکا و آنجلا فردا شب دارن به پورت آنجلس میرن که یه نگاهی به لباسها براي جشن رقص بندازن و از من خواستن که در انتخاب کمکشون کنم...اشکالی نداره که من با اونا برم؟ »
پرسید « جسیکا استنلی؟ »
« و آنجلا وبر » همچنان که جزئیات را به او میدادم آهی کشیدم.
گیج شده بود « اما تو که به مجلس رقص نمیري، درسته؟»
« نه بابا، اما کمکشون میکنم لباس رسمی پیدا کنن؛ میدونی، ازشون انتقادهاي سودمند میکنم » مجبور نبودم اینها را حتی براي یک زن توضیح بدهم.
«خوب، باشه. هرچند که فرداش مدرسه داري » به نظر رسید فهمیده باشد که چیزهاي دخترانه از قوه ي ادراکش خارج است
« درست بعد از مدرسه میریم، که بتونیم زود برگردیم. براي شام مشکلی نداري، درسته؟ »
« بلز، من هفده سال قبل از اینکه بیاي اینجا، خودم شکم خودمو سیر میکردم »
زیر لب گفتم « نمیدونم چطور جون سالم به در بردي! » سپس واضح تر اضافه کردم « چیزاي برا ساندویچ سرد تو یخچال گذاشتم، باشه؟ همون بالا»
صبح هوا دوباره آفتابی بود. با امیدي از سر گرفته شده، بیدار شدم که شدیدا سعی کردم آن را متوقف کنم. براي هوایی گرم بلوز یقه هفت آبی پررنگی پوشیدم؛ چیزي که در فنیکس در چله ي زمستان می پوشیدم. نقشه ي ورودم به مدرسه را کشیده بودم. از این جهت که براي رسیدن به کلاس همین قدر وقت هم زورکی داشتم. با قلبی فرو رفته، پارکینگ را به دنبال فضایی خالی دور زدم. گذشته از این دنبال ولووي نقرهاي میگشتم که مسلماً آنجا نبود. در آخرین ردیف پارك کردم و به سمت کلاس انگلیسی با عجله حرکت کردم. اما قبل از زده شدن زنگ آخر، آرام شدم. درست مثل دیروز؛ فط نمیتوانستم جلوي نهاله اي کوچک امید را از جوانه زدن در ذهنم بگیرم. همچنان که با بیهودگی نهار خوري را جستجو کردم و روي صندلی خالی میز زیست شناسیم نشستم، فقط باید آن ها را با زحمت زیاد فرو می نشاندم. برنامه ي پورت آنجلس دوباره به راه افتاد و از قبل جذابتر شد. زیرا لورن وظیفه ي دیگري داشت. من براي خارج شدن از شهر بیقرار بودم که دیگر از روي شانه هایم نگاهی زودگذر نیندازم و امیدوار باشم که او را ببینم از راهی که اغلب از آنجا می آمد ظاهر بشود. با خود عهد کردم که امشب حس خوبی داشته باشم و خوشی و مسرت آنجلا و جسیکا را در خرید لباس، ضایع نکنم. شاید من هم میتوانستم یک خرید کوچک لباس داشته باشم. این فکر را از خود دور کردم که ممکن بود در سیاتل به تنهایی به خرید کردن در آخر هفته بپردازم. دیگر به قرار قبلیمان علاقه اي نداشتم. به طور حتم، او بدون خبر کردن من چیزي را کنسل نمیکرد. بعد از مدرسه، جسیکا با مرکوري سفید قدیمی اش تا خانه دنبالم آمد که بتوانم کتابها و وانتم را در خانه بگذارم. وقتی داخل بودم موهایم را به سرعت شانه زدم. احساس هیجان ضعیفی در ذهنم به وجود آمد که داشتم از فرکس خارج می شدم. یک یادداشت براي چارلی روي میز گذاشتم که دوباره توضیح میداد کجا میتواند شامش را پیدا کند. کیف پولم را ازکیف مدرسه در آوردم و در کیف جیبی ناهنجار و ژولیده ام که به ندرت از آن استفاده میکردم، گذاشتم. سپس به بیرون دویدم تا به جسیکا ملحق شوم. بعد به خانه ي آنجلا رفتیم که او آنجا منتظر ما بود. هیجان من با این فکر که حقیقتاً داشتیم از محدودیتهاي آن شهر کوچک عبور میکردیم، شدت گرفت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#36
Posted: 11 Aug 2012 14:56
فصل هشتم
پورت آنجلس
جس سریعتر از رئیس پلیس میراند، بنابراین ما در عرض چهار ساعت در پورت آنجلس بودیم. مدتی می شد که یک شب دخترانه در بیرون از خانه سپري نکرده بودم؛ هجوم استروژن نیرو بخش بود. به آهنگهاي راك سخت و خشنی گوش می دادیم و در این حال جسیکا در مورد پسرانی که با آنها بیرون رفته بودیم، تند تند سخن میگفت. شام جسیکا با مایک خیلی خوب پیشرفته بود و او امیدوار بود که شنبه شببه مرحله ي اولین بوسه ي خود پیشرفت کنند. با خوشنودي به خودم لبخند زدم. آنجلا هم به خاطر رفتن به رقص احساس خوشحالی میکرد، ولی زیاد از اریک خوشش نیامده بود. جس سعی کرد از او اعتراف بگیرد که از چه مدل پسري خوشش می آید. اما کمی بعد، من حرفش را با سوالی در مورد لباسها قطع کردم تا جلوي حرف زدنش را بگیرم. آنجلا نگاه حق شناسانه اي به من انداخت. پورت آنجلس محوطه ي توریستیِ کوچک و زیبایی بود که بسیار تمیزتر و جالبتر از فرکس به نظر میرسید. جسیکا و آنجلا این را خوب می دانستند، بنابراین هیچ نقشه اي براي تلف کردن وقتشان در تفریحگاه خوش منظره ي کنار بندر نکشیدند. جس مستقیم به سمت یک فروشگاه بزرگ شهر که چند مسیر جلوتر از بندر با چهره ي دوستانه اي قرار گرفته بود، راند... .
مجلس رقص یک دعوت نامه ي نیمه رسمی داشت و ما زیاد مطمئن نبودیم که این به چه معناست! وقتی به جسیکا و آنجلا گفتم که هرگز در فنیکس به رقص نرفته ام، هر دو خیلی غافلگیر شدند.
جس در حالی که داخل مغازه میشد، با تردید پرسید « تو هیچوقت با دوست پسرت یا کسی دیگه نرفتی؟ » .
«واقعاً » سعی کردم متقاعدش کنم. نمیخواستم مشکل رقصم را توضیح بدم«من هیچ وقت دوست پسر یا شخص خیلی نزدیکی نداشتم چون زیاد بیرون نمیرفتم »
« چرا نه؟ »
صداقانه جواب دادم « هیچ کس ازم تقاضا نکرد »
به نظر میآمد شک کرده باشد« اینجا مردم از تو تقاضاي بیرون رفتن میکنن و... » و به یادم آورد «تو به اونا نه میگی »
حالا ما در یک راه فرعی بودیم و لباس هاي آویزان شده از قلابها را بررسی میکردیم. آنجلا به آرامی حرف اورا اصلاح کرد « خب، غیر از تایلر »
من با دهان باز نفسم را بیرون دادم « ببخشید؟ چی گفتی؟ »
جسیکا با چشمهایی بدگمان مرا آگاه کرد « تایلر به همه گفته که داره تو رو به یه مهمونی رقص رسمی میبره »
صدایم جوري بود انگار در حال خفه شدن بودم « اون چی گفته؟ »
آنجلا رو به جسیکا زمزمه کرد « بهت گفته بودم که این حقیقت نداره »
ساکت و هنوز غرق در حالت شوکی بودم که کم کم به خشم تبدیل میشد. ولی بعد یک ردیف لباس دیگر پیدا کردیم و کاري براي انجام دادن دستمان آمد.
وقتی داشتیم با دست در میان لباس ها میگشتیم، جسیکا با خنده گفت «به خاطر همینه که لورن از تو خوشش نمیاد»
دندانهایم را به هم ساییدم« فکر میکنی اگه من با وانتم از روش رد بشم، احساس گناهش در مورد تصادف متوقف می شه؟ ممکنه از جبران کردنش منصرف بشه و ما رو بی حساب بدونه؟»
« اگه دلیلشبراي این کارها همین باشه! » جس پوزخند زد «! شاید »
محدوده ي انتخاب لباس چندان وسیع نبود اما حداقل چند چیز براي امتحان کردن، پیدا کردند. من روي یک صندلی کوتاه در اتاق پرویی که سه آینه داشت، نشستم و سعی کردم خشم خود را کنترل کنم. جس بین دو انتخاب مانده بود. یکی بدون یقه، بلند و تماماً مشکی بود؛ و دیگري، یک دوبندي آبی براق تا زانو با بندهاي رشته اي. من تشویقش کردم که آبی را انتخاب کند. چرا به چشم هایش اطمینان نمیکرد؟ آنجلا یک پیراهن صورتی کم رنگ انتخاب کرد که پارچه ي زیبای آن دور قامت بلند او در کنار موهاي قهوهاي روشنش ته رنگ عسلی درخشانی به خود می گرفت. من سخاوتمندانه از هردوي آنها تعریف و تمجید کردم و کمکشان کردم لباسهایی که نمیخواستند را به جا رختیشان برگردانند. همهي مراحل خیلی آسانتر و کوتاهتر از گردشهایی به نظر میرسید که من با رنی در فنیکس می رفتم. حدس زدم شاید دلیل آن محدودیت انتخابها در اینجا باشد. ما به سمت محل خرید کفش و لوازم دیگر رفتیم. وقتی آنها چیزي را امتحان میکردند، من فقط نگاه میکردم و انتقاد میکردم. حس و حال خرید کردن براي خودم را نداشتم، هرچند به کفش جدیدي نیاز داشتم. موضوع مهم شب دخترانه ام به دلیل آزردگی از تایلر کنار گذاشته شده بود
مرکز جواهر فروشی نظر جسیکا را به خود جلب کرده بود به همین دلیل من و آنجلا تنها بودیم. وقتی او در حال بستن بند یک جفت کفش صورتی پشت پاشنه اش بود، من با دو دلی شروع کردم « آنجلا؟ »او از این بابت که با فردي قرار گذاشته بود که به اندازهاي که بتواند کفش پاشنه بلند بپوشد، قدبلند بود، خیلی خوشحال بود.
در حالی که یک پایش را بالا گرفته بود، پاشنه ي پایش را چرخاند تا بهتر بتواند نماي کفش را ببیند« بله؟ »
ترسیدم و عقب کشیدم « ازشون خوشم میاد »
به فکر فرو رفت « شاید بخرمشون، البته به جز یه پیراهن دیگه چیزي ندارم که بتونم باهاشون جفت کنم » .
تشویقش کردم«. اوه، بخرشون، حراجین »
لبخند زد و در جعبه اي که کفشهاي سفید قابل قابل استفاده تري درونش بود را گذاشت.
دوباره سعی کردم«اوم، آنجلا... » با کنجکاوري به بالا نگاه کرد به کفشها زل زدم
« این براي کالنها طبیعیه که ...» بدبختانه تلاشی که براي نشان دادن بی علاقگی در صدایم کرده بودم، با شکست مواجه شد. « که خیلی بیرون از مدرسه باشن؟ ...»
درحالی که کفشهایش را امتحان میکرد، به آرامی گفت «آره، هروقت هوا خوبه اونا و حتی دکتر، تمام وقتشونو با گشت و گذار میگذرونن در واقع همهي اونا اهل زیاد بیرون رفتن هستن. »
برخلاف جسیکا که در این مواقع صدها سوال از خود بروز میداد، او حتی یک سوال هم نپرسید. کمکم داشت از آنجلا خوشم میآمد.
«اوه ! »
هنگامی که جسیکا بازگشت تا جواهرسنگ براق مصنوعی اي که براي جفت کردن با کفشهاي نقره ایش پیدا کرده کرده بود، به ما نشان دهد، موضوع را ادامه ندادم. قصد داشتیم براي شام به یک رستوران ایتالیایی کوچک در تفرجگاهی ساحلی برویم اما خرید پیراهن آنقدر که انتظار داشتیم طول نکشید. جس و آنجلا میخواستند لباسهایشان را در ماشین بگذارند و بعد قدم زنان به طرف دریاچه بروند. من میخواستم یک کتاب فروشی پیدا کنم پس قرار گذاشتیم که یک ساعت دیگر در رستوران همدیگر را ببینیم. هردوي آنها مایل بودند همراه من بیایند ولی من تشویقشان کردم که بروند و خوش بگذرانند. نمیدانستند که من چقدر میتوانم در میان کتابها گم شوم. این چیزي بود که ترجیح میدادم به تنهایی انجام دهم. آنها در حالی که با خوشحالی گپ میزدند قدم زنان به سمت ماشین رفتند و من راهم را به سوي جهتی که جس نشانم داده بود، کج کردم. پیدا کردن کتابفروشی سخت نبود؛ پنجره هایی پر از کریستال و رویا گیر و کتابهایی در مورد شفا بخشی روحانی داشت. آنطوري که انتظارش را داشتم نبود. حتی به خودم زحمت ندادم که داخل بروم. از پشت شیشه ها زن حدوداً پنجاه سالهاي را دیدم که لبخند خوشامد گویانه اي بر لب داشت و موهاي خاکستري بلندش را پشت سرش رها کرده بود. لباسی ساده به سبک دهه ي شصت پوشیده و پشت باجه ایستاده بود. تصمیم گرفتم از گفتگویی که میتوانستم انجام ندهم، بپرهیزم. حتماً یک کتابفروشی معمولی در شهر وجود داشت. به امید اینکه مستقیم به طرف مرکز شهر میروم، از پیچ و خم خیابانهایی که از ترافیک پایان یک روز کاري پر شده بودند، گذشتم. آنقدر که باید متوجه جایی که میرفتم نبودم. با احساس ناامیدیم کشمکش داشتم. به سختی تلاش میکردم به او و چیزي که آنجلا گفت فکر نکنم. بیشتر از هر چیز، سعی میکردم از ترس اینکه مبادا ناامیدي زجرآورتری نصیبم شود، براي شنبه امیدوار نباشم. هنگامی که نگاهم را بالا آوردم و ولووي نقره اي رنگ پارك شده اي در آن طرف خیابان دیدم، تمام اینها به من هجوم آوردند. با خود فکر کردم که او احمق، خون آشام و غیرقابل اعتماد است. در جنوبی ترین قسمت، چند فروشگاه با ویترین هاي شیشه اي که به نظر امیدوارکننده می رسیدند، دیدم و به سمتشان رفتم. اما وقتی به آنجا رسیدم جز یک تعمیراتی و یک محل خالی چیزي ندیدم. زمان زیادي تا دیدن جس و آنجلا مانده بود و من باید قبل از برگشتن و روبرو شدن با آنها حال و حوصله ام را برمیگرداندم. قبل از اینکه به راهم از گوشه ادامه دهم، انگشتانم را میان موهایم چرخاندم و چند نفس عمیق کشیدم. بعد از رد شدن از یک خیابان دیگر متوجه شدم که مسیر را اشتباهی می رفتم. ترافیک کوتاهی که دیده بودم به سمت شمال میرفت و ساختمانهاي بزرگ اینجا، شبیه انبار به نظر می آمدند. تصمیم گرفتم در پیچ بعدي به سمت شرق بروم و بعد از گشتن اطراف چند ساختمان، شانسم را براي پیدا کردن راهی به تفرجگاه ساحلی از خیابانهاي مختلف امتحان کنم. یک گروه چهار نفري از مردها به طرف گوشه اي که در آن را میرفتم، پیچیدند. لباسهایشان سادهتر از آن بود که در حال رفتن به خانه از اداره باشند و همچنین کثیفتر از آن بود که توریست باشند. وقتی نزدیکم شدند فهمیدم که سنشان چندان بیشتر از من نیست. با صداي بلند جوك میگفتند و به شکل ناهنجاري می خندیدند و به بازوهاي یکدیگر مشت میزدند. به طرف دیگر پیاده رو رفتم و تا آنجا که میتوانستم فضا را برایشان خالی کردم. با سرعت قدم برداشتم و به پیچ خیابان که پشت سرشان بود، نگاه کردم.
هنگامی که رد میشدند، یکی از آنها صدا زد « هی تو !» از آنجا که کس دیگري در آن اطراف نبود مطمئناً طرف صحبتش من بودم ، ناخودآگاه بالا را نگاه کردم دو نفر از آنها ایستاده بودند و دو نفر دیگر به آرامی قدم میزدند. کسی که جلوتر از همه بود موهاي تیره اي داشت و به نظر میرسید اوایل بیست سالگی اش است. چهار شانه بود و فکر می کنم او بود که صحبت کرد. یک پیراهن فلانل باز روي یک تیشرت کثیف پوشیده بود. صندل و شلوار جین پاره اي به پا داشت. نیم قدم به طرف من برداشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#37
Posted: 11 Aug 2012 14:57
به صورت غیر ارادي، زیر لب گفتم« سلام »
بعد به سرعت به سمت دیگري نگاه کردم و تندتر از قبل به طرف پیچ خیابان رفتم. می توانستم صدایشان را بشنوم که با بلندترین حد ممکن پشت سر من میخندیدند. آن یکی دوباره مرا صدا کرد « هی صبر کن! » اما من سرم را پایین نگه داشتم و با آهی از سر آسودگی از پیچ خیابان گذشتم. هنوز صداي خنده هایشان را میشنیدم. خودم را در پیاده رویی که در کنار چندین انبار دود قرار گرفته بود، یافتم. هر انبار درهایی بزرگ و قرمز رنگ داشت تا کامیونها بتوانند بارشان را خالی کنند اما چون شب بود، در انبارها را قفل کرده بودند. در جنوب خیابان هیچ پیاده رویی وجود نداشت و به جاي آن یک سري نرده ي به هم پیوسته بود که به وسیله ي سیمهاي خاردار از حیاط بزرگ یک موتورخانه که قسمتهاي مختلف موتور در آن بود، محافظت میکردند.
به عنوان یک مهمان در شهر، در جایی خیلی دورتر از محلی که قرار بود ببینم، سرگردان شده بودم. متوجه شدم هوا در حال تاریک شدن است. سرانجام ابرها داشتند میرسیدند. ستونهاي ابري که خط افق را گرفته بودند، باعث ایجاد یک غروب زود هنگام شده بودند. آسمان شرق هنوز صاف بود اما دورنمایی خاکستري رنگ، با رگه هاي صورتی و نارنجی داشت. ژاکتم را در ماشین جا گذاشته بودم و لرزشی ناگهانی باعث شد بازوهایم را به سینه ام بفشرم. یک ون تک نفره از کنارم رد شد و بعد دوباره خیابان خالی بود. آسمان ناگهان تیره تر شد، و همینطور که من از روي شانه ام نگاه میکردم تا میزان آسیب زنندگی ابرها را بررسی کنم، با حیرت متوجه شدم که دو مرد به آرامی در بیست قدمی پشت سرم در حال راه رفتن هستند. آنها افراد همان گروهی بودند که در گوشه ي خیابان از کنارشان رد شده بودم هرچند هیچکدامشان، فرد تیره رنگی که با من صحبت کرد، نبودند. یک مرتبه سرم را برگرداندم و سرعت قدمهایم را زیاد کردم. سرمایی که هیچ ارتباطی با هوا نداشت، دوباره مرا لرزاند. کیفم را که روي شانه ام بود به پشتم انداختم تا از دزدیده شدنش جلوگیري کنم. دقیقاً میدانستم اسپري فلفلم که حتی بازش نکرده بودم، هنوز در کیف وسایلم زیر تخت بود. تمام پولم هم شامل یک بیست تایی و چند تک دلاري میشد پس پول زیادي هم به همراه نداشتم. با خود فکر کردم که تصادفاً کیفم را بندازم و فرار کنم اما صدایی کوچک و وحشتناك، در پس زمینهي ذهنم به من هشدار میداد که ممکن است آنها چیزي بدتر از دزد باشند. به صداي قدمهاي آرامشان که در مقایسه با صداهاي خشن و بلندي که قبلاً تولید میکردند و بیش از حد آرام بودند، گوش دادم. به نظر نم یرسید سرعتشان را زیاد کرده و یا به من نزدیکتر شده باشند. نفسی کشیدم. باید به خودم یادآوري میکردم. نفس بکش، تو که نمیدانی آنها دارند تو را دنبال میکنند. با بیشترین سرعتی که میتوانستم بدون اینکه واقعاً بدوم به راه رفتن ادامه دادم. بر پیچ سمت راست که حالا فقط چند یارد دیگر با من فاصله داشت، متمرکز شدم. میتوانستم صدایشان را بشنوم که خیلی دورتر از جایی که قبلاً قرار داشتند، ایستاده بودند. ماشین آبی رنگی از جنوب به داخل خیابان پیچید و با سرعت مرا پشت سر گذاشت. با خود فکر کردم میتوانم یک دفعه جلوي آن بپرم اما تردید مانعم شد. مطمئن نبودم که واقعاً درحال تعقیب کردنم هستند و بعد دیگر خیلی دیر شده بود. به گوشه که رسیدم، با نیم نگاهی سریع فهمیدم که این فقط یکراه بن بست به پشت یک ساختمان است. مشخص بود چه حالی داشتم؛ باید سریعاً مسیرم را عوض میکردم و به آنطرف راه باریک میرفتم تا به پیاده رو برگردم. خیابان در پیچ بعدي، در جایی که یک علامت ایست قرار داشت، به انتها میرسید. همزمان با تصمیم گرفتن به اینکه بدوم یا ندوم، بر روي قدمهاي ضعیف پشت سرم تمرکز کردم. با اینکه صداي آنها به نظر خیلی دور میرسید، اما مطمئن بودم که در هر صورت به من میرسند. خطر را به جان خریدم و یک نگاه زودگذر از روي شانه ام به آنها انداختم. با آسودگی دیدم که حدود چهل قدم از من دوتر بودند اما هردوي آنها به من زل زده بودند. به نظر میرسید رسیدن به آن پیچ تا ابد طول میکشد. قدمهایم را یکنواخت نگه داشتم و با هر قدم کوچکی که برمیداشتم مردان پشت سرم را از خود دورتر میکردم. شاید فهمیده بودند که مرا ترسانده و پشیمان شده بودند. دو ماشین را دیدم که در حال رفتن به سمت شمال، از چهار راه همانجایی که من به سمتش میرفتم گذشتند. با آسودگی نفس راحتی کشیدم. نسبت به این خیابان متروکه، آنجا آدمهاي بیشتري خواهد بود. با آهی از سر سپاسگذاري به طرف پیچ خیابان جست زدم. و ناگهان ایستادم. از هر دو طرف، دیوارهاي بدون در و پنجره خیابان را در بر گرفته بودند. میتوانستم از این فاصله دو چهار راه پایینی، چراغهاي خیابان، ماشینها و عابرین بیشتري را ببینم اما همه ي آنها خیلی دور بودند زیرا در مقابل ساختمان غربی در میانه ي خیابان، دو مرد دیگر از گروه در حال پرسه زدن بودند و همینطور که در پیاده رو مانند یک جسد یخ زده ایستاده بودم، با خنده هایی مهیج نگاهم میکردند. سپس فهمیدم که کسی تعقیبم نکرده بود. محاصره ام کرده بودند. فقط یک ثانیه صبر کردم اما به نظر خیلی طولانی تر میآمد. برگشتم و به سرعت به سمت دیگر جاده رفتم. صداي قدمهاي پشت سرم بلندتر شده بود و با ضعف احساس می کردم که این یک تلاش بیهوده است.
« اونجا! » صداي غرش مانند مرد تنومند مو سیاه سکوت سنگین را شکست و باعث شد از جا بپرم. به نظر میرسید در تاریکی اي که همه جا را فرا گرفته بود، مرا می پایید. درحالی که سعی میکردم به پایین خیابان بروم، صدایی بلند از پشت سر به گوشم رسید که باعث شد دوباره از جا بپرم« آره »
« ما فقط یه میون بر کوچیک زدیم »
به سرعت در حال نزدیک شدن به فاصله ي بین خودم و دو نفر دیگر بودم. باید آرامتر قدم برمیداشتم. صداي جیغ بلندی داشتم. هوا را داخل کشیدم و آماده شدم تا از صدایم استفاده کنم اما گلویم آنقدر خشک بود که مطمئن نبودم چقدر میتوانم به آن اوج دهم. با حرکتی سریع کیفم را از بالاي سرم در آوردم و با یک دست، بندش را محکم گرفتم که یا آن را تسلیم کنم، و یا به عنوان اسحله اي ضروري از آن استفاده کنم. درشت ترین مرد، همینطور که محتاطانه با قدمهاي آهسته به طرف خیابان میرفتم، با بی اعتنایی از دیوار دور شد. با صدایی که قرار بود قوي و شجاعانه باشد، هشدار دادم « برو پی کارت » اما درباره ي گلوي خشکم حق داشتم هیچ صدایی از آن خارج نشد. و صداي ناهنجار قهقه هایش دوباره از پشت سر به گوش رسید. او صدا زد « اینطوري نباش عسل »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#38
Posted: 11 Aug 2012 14:57
پاهایم را باز کردم تا محکمتر بایستم؛ سعی میکردم با وجود وحشتی که داشتم، فنون دفاع شخصی اي را که بلد بودم، به یاد آورم. به امید اینکه بتوانم دماغش را بشکنم، به سرش ضربه اي وارد کنم و یا با بردن انگشتانم در حدقه اش و قلاب کردن آنها به دور چشمش، آن را از حدقه در آورم، دستم را رو به بالا کج کردم. البته خیال فن مرسوم با زانو به میان پاهایش ضربه زدن را هم در سر می پروراندم. سپس همان صداي بدبینانه در ذهنم شروع به صحبت کرد و به یادم انداختکه احتمالاً در مقابل یکنفرشان هم شانسی ندارم چه برسد به چهار نفر. خفه شو! قبل از اینکه وحشت بتواند اختیارم را در دست بگیرد، بر صدا تسلط یافتم. بدون آسیب رساندن به کسی خودم آسیب نمیدیدم. سعی کردم آب دهانم را قورت دهم تا بتوانم جیغ مناسبی بکشم. ناگهان نور چراغ اتومبیلی را که به سرعت از حوالی سر نبش میآمد، دیدم. ماشین که تقریباً داشت مرد تنومند را میزد، وادارش کرد که به طرف پیاده رو بپرد. به سمت جاده پریدم. ماشین نقره اي یا باید می ایستاد یا مرا میزد اما به طور غیرمنتظره اي دور زد و وقتی که صندلی کمک راننده با در باز فقط چند قدم با من فاصله داشت، ترمز کرد. صداي خشنی به من دستور داد « سوار شو »
شگفت انگیز بود که چه طور آن وحشت خفه کننده فوراً محو شد و چه طور ناگهان احساس امنیت درونم فوران کرد. به محض شنیدن صدایش، حتی قبل از اینکه پایم را از روي خیابان بردارم، به درون ماشین پریدم و در را محکم پشت سرم بستم. داخل ماشین تاریک بود و هیچ نوري با باز شدن در، نیامده بود. به زحمت میتوانستم در نورِ کم برق زدن داشبورد، چهره اش را ببینم. هنگامی که به سمت شمال پیچید، صداي جیغ لاستیکها بلند شد. با سرعت شتاب گرفت و به طرف مردان سراسیمه ي داخل خیابان، تغییر جهت داد. همچنان که می پیچیدیم و با سرعت به سمت پناهگاه میرفتیم، نگاه کوچکی به آنها که به سمت پیاده رو شیرجه میرفتند، انداختم.
دستور داد« کمربندتو ببند » و من فهمیدم که با هر دو دستم صندلی را محکم گرفته ام. سریعاً اطاعت کردم. صداي بسته شدن کمربند هنگام وصل شدن در آن تاریکی، بلند به نظر میرسید. به تندي به چپ پیچید و جلوي چندین علامت توقف، بدون مکث سرعت گرفت. اما من کاملاً احساس امنیت می کردم و در آن لحظه برایم مهم نبود که کجا میرفتیم. با آسودگیِ عمیقی که فراتر از نجات غیر منتظره ام بود، به صورتش زل زدم. چهره ي بی نقصش را در آن نور کم بررسی میکردم و منتظر بودم تا نفسم به حالت عادیش برگردد تا اینکه فهمیدم ظاهرش مانند یک قاتل عصبانی است.
پرسیدم « حالت خوبه؟ » تعجب کردم که چقدر صدایم گرفته به نظر میرسد.
با تندي گفت « نه » لحنش خشمگین بود. در سکوت نشستم و تا وقتی که ماشین یک توقف غیر منتظره کرد، درحال نگاه کردن صورتش با چشمانی که مستقیم به جلو خیره میشدند، بودم. به اطرافم نگاهی انداختم اما همه جا تاریکتر از آن بود که بشود چیزي جز خطوط مبهم درختان متراکمِ کنارِ جاده را دید. ما دیگر در شهر نبودیم.
با صدایی محکم و کنترل شده پرسید « بلا؟ »
« بله؟ »صدایم هنوز خشن بود؛ سعی کردم گلویم را به آرامی صاف کنم. با اینکه به من نگاه نمیکرد اما میتوانستم عصبانیت را به وضوح در چهرهاش ببینم.
« حالت خوبه؟ »
به نرمی گفتم « آره »
دستور داد « لطفاً حواسمو پرت کن »
« ببخشید، چی؟ »
نفسش را به تندي بیرون داد. چشمهایش را بست و نوك بینی اش را با شست و انگشت اشاره اش گرفت. توضیح داد «. فقط درباره ي یه چیز غیرمهم وراجی کن تا آروم بشم »
« اومم » به مغزم فشار آوردم تا چیزي پیش و پا افتاده براي گفتن پیدا کنم «فردا قبل از مدرسه میخوام تایلر کراولی رو با ماشین زیر بگیرم» .
هنوز چشمانش را محکم بسته بود و به هم می فشرد اما گوشه ي دهانش حرکت کرد. « چرا ؟»
به تندي گفتم
« داره به همه میگه که میخواد منو به مجلس ببره. یا اون دیوونه است یا اینکه هنوز سعی میکنه تلافی اینو کنه که تو آخرین... خب، تو اینو یادته. اون فکر میکنه یه جورایی مجلس رقص روش خوبی واسه انجام این کاره. واسه همین فکر کردم که اگه منم زندگیش رو به خطر بندازم، اونوقت بیحساب می شیم و اون دیگه نمیتونه سعی کنه تا این اتفاق و جبران کنه. من به دشمن نیازي ندارم و شاید اگه اون منو تنها بذاره لورن کوتاه بیاد. شایدم مجبور شم ماشینش رو کاملاً داغون کنم، اگه ماشین نداشته باشه نمیتونه هیچکس رو به مجلس رقص ببره... »
« درموردش شنیده بودم » به نظر میرسید کمی آرامتر شده است.
با ناباوري پرسیدم « شنیده بودي ؟» عصبانیت قبلی ام شدت یافت. زیر لب گفتم «اگه از گردن به پایین فلج بشه هم نمیتونه به مجلس رقص بره » نقشه ام را تصحیح کردم.
ادوارد آه کشید و سرانجام چشمانش را گشود.
« بهتري ؟»
« نه واقعاً »
صبر کردم اما او دوباه صحبت نکرد. سرش را به صندلی تکیه داد و به سقف ماشین خیره شد. چهره اش محکم بود.
با صدایی نجوا مانند گفتم « مشکل چیه ؟»
« بعضی مواقع من با خشمم مشکل دارم بلا » او هم زمزمه کنان حرف می زد و با چشمانی که مانند شیاري باریک شده بودند، به بیرون پنجره نگاه میکرد جمله اش را ناتمام گذاشت.« اما براي من اصلاً خوب نیست برگردم برم شکار اون... » به سوي دیگري نگاه کرد و براي لحظه اي تلاش کرد تا دوباره خشمش را کنترل کند.
ادامه داد « حداقل، این چیزیه که دارم سعی میکنم خودمو باهاش متقاعد کنم »
« اوه! »حرف نامناسبی به نظر می آمد اما جواب بهتري نتوانستم پیدا کنم. دوباره در سکوت نشستیم. به ساعت روي داشبورد نگاهی انداختم. از ششو نیم گذشته بود. زمزمه کردم « جسیکا و آنجلا نگران میشن، قرار بود ببینمشون »
او بدون گفتن کلمه اي دیگر موتور را روشن کرد، به نرمی دور زد و با سرعت به طرف شهر برگشت. به سرعت به چراغهاي خیابان رسیدیم. هنوز خیلی تند میرفت. به سهولت از میان ماشینها رد میشدیم و به آرامی از گردشگاه ساحلی عبور میکردیم. در یک جاي خالی که به نظر من براي ولوو خیلی کوچک بود، در مقابل یک جدول به طور موازي، با یکبار تلاش و بدون زحمت پارك کرد. بیرون پنجره را به منظور دیدن چراغهاي لا بلا ایتالیا نگاه کردم و جس و آنجلا را دیدم که دور تر از ما قدم زنان میرفتند.
شروع کردم « چطور میدونستی کجا... ؟» اما وقتی سرم را تکان دادم، صداي باز شدن در را شنیدم و برگشتم تا بیرون رفتنش را ببینم.
پرسیدم « چی کار میکنی؟ » اما چشمهایش سخت بود. از ماشین خارج شد و در را محکم بست. لبخند زد « دارم میبرمت براي شام » با کمی دستپاچگی کمربند را باز کردم و سپس با عجله از ماشین بیرون آمدم. در پیاده رو منتظر من بود. قبل از اینکه چیزي بگویم، گفت «قبل از اینکه مجبور شم برم دنبال جسیکا و آنجلا، برو جلوشون رو بگیر. فکر نمیکنم اگه با دوستهاي دیگه ت برخورد کنم، بتونم جلوي خودمو بگیرم»
از تهدید موجود در صدایش به خود لرزیدم.
در پی آنها فریاد زدم «! جس! آنجلا »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#39
Posted: 11 Aug 2012 14:58
وقتی برگشتند، برایشان دست تکان دادم. به سویم هجوم آوردند. آرامش آشکاري که در چهره هایشان بود با دیدن کسی که در کنارش ایستاده بودم، همزمان تبدیل به شگفتی شد. چند قدم دور تر از ما ایستادند.
صداي جسیکا مشکوك بود. « کجا بودي؟ »
با شرمندگی پذیرفتم « گم شده بودم و بعد به ادوارد برخوردم »به طرف ادوارد اشاره کردم.
با صداي نرم و وسوسه انگیزش پرسید« اشکال نداره بهتون ملحق شم؟ »
میتوانستم از ظاهر گیجشان بفهمم که هرگز این مهارت خود را روي آنها پیاده نکرده بود. جسیکا نفس کشید « البته! »
آنجلا اقرار کرد « اومم... در واقع، بلا ما قبلاً وقتی که منتظرت بودیم خوردیم... ببخشید »
با بی اعتنایی گفتم « عیبی نداره. من گشنم نیست »
صداي ادوارد آرام اما پر از توانایی بود. «فکر کنم باید یه چیزي بخوري »
به جسیکا نگاه کرد و کمی بلند تر صحبت کرد «میشه بلا رو امشب من برسونم خونه؟ اینطوري لازم نیست تا موقعی که غذا میخوره منتظرش بمونید»
«... اومم... مشکلی نیست، فکر کنم » لبش را گاز گرفت، سعی میکرد از ظاهرم بفهمد که آیا این همان چیزیستکه میخواهم یا نه.
به او چشمک زدم. من چیزي جز تنها بودن با ناجی ابدیم نمیخواستم. سوالات زیادي بود که تا زمانی که با هم نبودیم، نمیتوانستم رویش بمباران کنم.
آنجلا سریعتر از جسیکا « باشه. بلا... ادوارد، فردا می بینمتون »
دست جسیکا را گرفت و او را به سمت ماشینی بود که میتوانستم ببینم کمی آنطرفتر روبروي خیابان اول پارك شده بود، کشاند. همچنان که داخل ماشین میشدند، جس با چهره اي مشتاق و کنجکاوانه، برگشت و برایم دست تکان داد. دستم را تکان دادم و قبل از اینکه به سمت ادوارد برگردم، صبر کردم تا بروند. به بالا نگاه کردم تا چهره اش را بررسی کنم. ظاهرش غیر قابل خواندن بود.
پا فشاري کردم «واقعاً گشنم نیست »
« به خاطر من » به سمت در رستوران قدم برداشت و با ظاهري سرسخت، آن را باز نگه داشت.
ظاهراً دیگر بحثی نبود. با آهی حاکی از تسلیم، از کنار او گذشتم و داخل رستوران شدم. رستوران شلوغ نبود. الان فصل پورت آنجلس نبود. مهماندارمان زن بود و وقتی ادوارد را برانداز میکرد، نوع نگاه درون چشمانش را فهمیدم. بی آنکه ضروري باشد، با گرمی بیشتر به او خوش آمد گفت. از اینکه تا این حد باعث ناراحتیم شده بود، شگفتزده شدم. به طور غیر طبیعی بلوند و قدش چند اینج از من بلندتر بود. « یه میز براي دو نفر ؟»چه از قصد این کار را میکرد یا نه اما صدایش جذب کننده بود. چشمان زن به من افتاد و سپس به سمت دیگري نگاه کرد؛ از معمولی بودن آشکارم و همینطور از فاصله ي بدون تماسی که ادوارد هوشیارانه بین ما حفظ میکرد، راضی بود. او ما را به سمت میزي که براي چهار نفر به اندازه ي کافی بزرگ بود، در مرکز شلوغترین منطقه ي طبقه راهنمایی کرد. در حال نشستن بودم اما ادوارد سرش را به سمت من تکان داد.
به آرامی به میزبان تاکید کرد «ممکنه خصوصی تر باشه؟ »مطمئن نبودم، اما به نظر میرسید انعامی به او داده بود.
مثل من شگفت زده شده بود « حتماً »
تا به حال به جز در فیلمهاي قدیمی ندیده بودم کسی میزي را قبول نکند. او برگشت و ما را دور تا دور بخشی به سوي حلقه اي از غرفه هاي کوچک که تمامشان خالی بود، راهنمایی کرد « این چطوره؟ » .
لبخند درخشانش را نشان داد و او را براي لحظه اي مبهوت کرد. « عالیه! »
« اومم... » در حال پلک زدن سرشرا تکان داد« خدمتکارتون همین الان میاد »لرزان و قدم زنان به طرف دیگر رفت.
از او ایراد گرفتم « تو واقعاً نباید با مردم اینکارو بکنی؛ به هیچوجه خوب نیست »
« چه کاري؟ »
« اینطوري مهبوت کردنشون. اون احتمالا الان تو آشپزخونه داره نفس نفس می زنه » به نظر میرسید گیج شده.
با تردید گفتم « اه، بیخیال، تو باید بدونی چه تاثیري رو مردم میذاري »
« من مردمو مبهوت میکنم؟ » . سرش را به طرفی کج کرد و چشمانش غیر عادي شد
« توجه نکردي؟ فکر میکنی همه به همین آسونی به خواسته شون میرسن ؟»
به سوالم توجهی نکرد « من تو رو مبهوت میکنم ؟»
موافقت کردم « مرتباً » و سپس پیش خدمتمان با چهره اي منتظر آمد. زن مهماندار قطعاً پشت صحنه شایعات زیادي کرده بود و دختر جدید به نظر مأیوس نمی آمد.
موهاي کوتاه و سیاه پشت گوشش را برگرداند و با صمیمتی غیر ضروري لبخند زد. « سلام، اسم من امبره و امشب سرویس دهنده ي شما هستم، چی میتونم واسه نوشیدن براتون بیارم؟ » از دیدم پنهان نماند که او فقط داشت با ادوارد صحبت می کرد.
ادوارد به من نگاه کرد. « من یه کوکا میخوام » بیشتر شبیه به سوال بود.
گفت « دوتا کوکا »
او با یک لبخند غیر ضروري دیگر به او اطمینان داد« واسه تون میارم » اما ادوارد که در حال نگاه کردن به من بود، لبخندش را ندید.
وقتی پیشخدمترفت، پرسیدم « چیه؟ »
«چه احساسی داري ؟ » . چشمانش روي چهره ام ثابت ماند
جواب دادم « خوبم » از جدي بودنش تعجب کردم.
« احساس سرگیجه، مریضی یا سرما نداري؟ »
« باید داشته باشم ؟»
« خوب، درواقع من منتظرم که بري تو شوك » به گیجی لحنم آهسته خندید. چهره اش با لبخند کج بی نقصش برگشت.
بعد از اینکه توانستم دوباره نفسبکشم، گفتم «فکر نمیکنم این اتفاق بیفته، و همیشه تو تحت کنترل در آوردن چیزهاي ناخوشایند خوب بودم»
« با این حال، اگه یکم شکر و غذا بخوري احساس بهتري دارم »
درست به موقع، پیشخدمت با نوشیدنی هایمان و یک سبد نان آمد. در حالی که آنها را روي میز میگذاشت، پشت به من ایستاد.
از ادوارد پرسید « براي سفارش آماده اید؟ »
ادوارد پرسید« بلا؟»
و او با بی میلی رو به من برگشت. «. اومم... من راویولی قارچ میخورم » . اولین چیزي را که در منو دیدم انتخاب کردم
او با لبخندي به سمت ادوارد برگشت« و شما ؟»
گفت« چیزي نمیخورم » البته که نه.
« اگه نظرت عوض شد بهم بگو » لبخند گرمش هنوز سر جایش بود ، اما ادوارد به او نگاه نمیکرد و او با نارضایتی رفت.
ادوارد گفت: « بنوش»
مطیعانه نوشابه ام را مزه مزه کردم و سپس عمیقتر سر کشیدم. از اینکه چقدر تشنه بودم تعجب کردم. وقتی که لیوانش را به سمتم هول داد، فهمیدم که یکجا تمامش کردم. هنوز تشنه بودم. سرماي نوشابهي تگري در سینه ام پخش می شد و باعث شد بلرزم. من نجوا کردم « ممنون »
« سردته؟ »
درحالی که میلرزیدم، توضیح دادم « فقط به خاطر نوشابه ست »
با لحن ملامت کننده اي گفت « ژاکت نداري؟ »
« دارم »نگاهی به نیمکت خالی کنارم انداختم و گفتم « اوه... ژاکتم رو توي ماشین جسیکا جا گذاشتم » .
ادوارد مشغول درآوردن ژاکتش شد. ناگهان متوجه شدم که هیچ وقت به لباسهایی که می پوشید توجه نکرده بودم. نه فقط امشب، بلکه هیچوقت. تا به حال نتوانسته بودم نگاهم را از چهره اش بردارم. سعی کردم بر لباسهایش متمرکز شوم. در حال درآوردن ژاکت چرمی اي به رنگ بژ روشن بود. زیر آن پیراهن یقه اسکی کرم رنگی پوشیده بود. پیراهن به بدنش چسبیده و سینه ي عضلانی اش را به نمایش گذاشته بود. ژاکت را به من داد و مانع ادامه ي چشم چرانی ام شد. در حالی که دستانم را در آستین ژاکتش فرو میبردم، دوباره گفتم «متشکرم » سرد بود به همان سردي ژاکت خودم وقتی که صبح آن را از راهروي بادگیر خانه برداشتم. دوباره لرزیدم. ژاکتش بوي شگفت انگیزي داشت. آستینها خیلی بلند بودند؛ بنابراین مجبور شدم آنها را رو به عقب تا بزنم تا دستانم را آزاد کنم.
درحالی که نگاهم میکرد، گفت « رنگ آبی خیلی به پوستت میاد »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#40
Posted: 11 Aug 2012 14:58
تعجب کرده بودم؛ سرم را پایین انداختم، طبیعتاً سرخ شده بودم. سبد نان را به طرفم هل داد.
با لحن اعتراض آمیزي گفتم « واقعا میگم، شوکه نمیشم »
« باید بشی یه آدم معمولی شوکه میشه اما تو حتی شوکه به نظر نمیاي » نگران به نظر میرسید. به عمق چشمانم خیره شد و متوجه شدم چشمانش چقدر روشنتر از آن چیزیست که همیشه میدیدم، نوعی طلائی قهوه اي.
اعتراف کردم « من وقتی با توام خیلی احساس امنی میکنم »دوباره هیپنوتیزم شده بودم و حقیقت را گفته بودم.
این موضوع او را رنجاند. ابروهاي مرمري شکلش را در هم کشید و درحالی که اخم کرده بود، سرش را تکان داد. با خودش زمزمه کرد « این پیچیده تر از اونیه که فکر میکردم »
یک برش نان برداشتم و درحالی که شروع به گاز زدن به یک سرش میکردم، چهره اش را سبک و سنگین کردم. از خودم پرسیدم کی وقت مناسبش می رسد تا سوال کردن از او را شروع کنم.
نظرم را ابراز کردم « معمولا وًقتی چشمات روشناند، حال روحی بهتري داري »
سعی میکردم حواسش را از هر فکري که او را پریشان و در هم رفته میکرد، پرت کنم.
با گیجی به من خیره شد « چی؟ ».
« همیشه وقتی چشمات سیاه باشن، بدخلقتري. انتظارش رو داشتم » ادامه دادم « من یه نظریه در این مورد دارم »
چشمانشرا تنگ کرد « نظریه هاي بیشتر؟ ».
« اومم... اوهم »یک تکه ي کوچک نان را جویدم. سعی میکردم خودم را بی تفاوت نشان دهم.
« امیدوارم این بار خلاقتر باشی... یا هنوز از کتابهاي کمیک میدزدي؟ »لبخند ضعیفش تمسخرآمیز بود؛ چشمانش هنوز نفوذ ناپذیر بودند.
اعتراف کردم « خب، نه، من اون رو از یه کتاب کمیک نگرفته بودم، ولی از ذهن خودم هم نبود »
مرا تشویق به حرف زدن کرد « و؟»
اما در همین لحظه، پیشخدمت زن همراه با غذاي من، شلنگ انداز به سوي غرفه آمد. متوجه شدم هر دوي ما بیش از حد از دو طرف میز، به سوي هم خم شده بودیم چون همین که پیشخدمت نزدیک شد، راست نشستیم. ظرف غذا را که عالی به نظر میرسید جلویم گذاشت و به سرعت به طرف ادوارد برگشت. حرفهایش به نظرم دو پهلو میآمد.
پرسید « نظرتو عوض کردي؟ چیزي نیست که بتونم بهت بدم؟ »
با دست بلند و سفیدش به لیوانهاي خالی جلوي من اشاره کرد و گفت.«نه، متشکرم. اگه یکم دیگه نوشابه بیارین خوبه »
« البته » لیوانهاي خالی را برداشت و دور شد.
پرسید « چی داشتی میگفتی؟ »
لحظه اي مکث کردم. « تو ماشین راجع بهشباهات صحبتمیکنم. اگه... »
« شرط و شروط داره؟ »یک ابرویش را بالا برده بود، لحنش تهدید آمیز به نظر میرسید.
« خوب، من چند تا سوال دارم »
« البته »
پیشخدمت با دو نوشیدنی دیگر برگشت. این بار بدون گفتن هیچ کلمه اي، لیوانها را روي میز گذاشت و رفت. جرعه ي کوچکی نوشیدم.
با لحن جدي و محکمی، مرا به ادامه ي صحبت تشویق کرد «خوبه. شروع کن »
با آسان ترین سوال شروع کردم. « چرا تو پورت آنجلس هستی؟ » یا فکر میکردم که آسانترین باشد.
نگاهش را پایین انداخت، دستان بزرگش را به آرامی روي میز گذاشت و در هم فرو برد. چشمانش را از زیر. مژه هایش به من دوخت و پوزخندي بر چهره اش نمایان شد « بعدي »
ا عتراض کردم « اما این آسونترین سواله »
حرفش را تکرار کرد « بعدي »
عاجزانه نگاهم را پایین انداختم. پوشش نقره اي را باز کردم، چنگالم را برداشتم و با دقت در راویولی فرو کردم و به آرامی در دهانم گذاشتم. هنوز به پایین خیره شده بودم و همانطور که میجویدم، در فکر فرو رفتم. قارچها خوب بودند. لقمه را فرو بردم و قبل از آنکه به بالا نگاه کنم، جرعه ي دیگري از نوشابه ام نوشیدم.
نگاه تندي به او انداختم و به آرامی ادامه دادم «بسیار خب، بذار یه چیزي بگم. البته فرضاً، که... یه نفر... بدونه دیگران به چه چیزایی فکر میکنن یعنی بتونه ذهنو بخونه. البته با چند تا استثنا. میدونی که چی میگم؟ »
« فقط یه استثنا. فرضاً » جمله ام را اصلاح کرد
«باشه، پس فقط یه استثنا » از این که در بحث من شرکت میکرد، ذوق زده شده بودم، اما سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم.
«چطور عمل میکنه؟ چه محدودیتهایی داره؟ چطور... اون یه نفر... میتونه یکیو تو یه زمان درست پیدا کنه؟ چطور میفهمه که تو دردسر افتاده باشد یا نه؟. » نمیدانستم پرسشهاي درهم و پیچیدهي من، میتواند مفهومی برایش داشته
پرسید « جواباشم فرضی بدم؟ »
«البته »
«... خوب، اگه... اون یه نفر »
« بیا بهش بگیم "جو " »
لبخند شیطنت آمیزي زد« جو. خب اگه جو حواسش به اون شخص باشه، لازم نیست زمانبندي افکارش خیلی دقیق باشه » . سرش را تکان داد و چشمانش را چرخاند «فقط تویی که میتونی تو یه همچین شهر کوچیکی دچار مشکل بشی میدونی، تو آمار جرایم رو تو یک دهه این شهر بالا بردي»
به سردي یادآوري کردم « در مورد یه شخص فرضی صحبت می کنیم »
به من خندید، چشمانش گرم و صمیمی بود. موافقتکرد « آره، همینطوره. میتونیم تو رو "جین " صدا کنیم ؟»
نمیتوانستم هیجاناتم را کنترل کنم. پرسیدم « چطور فهمیدي؟ » متوجه شدم دوباره به سمتش خم شده ام.
به نظر میرسید با احساسات درونیش در کشمکش بود. چشمانش روي چشمانم قفل شده بود و درست همان لحظه در حال تصمیم گرفتن در مورد گفتن یا نگفتن واقعیت به من بود.
زیر لب زمزمه کردم «میدونی، میتونی به من اعتماد کنی »
بدون لحظه اي تفکر، به جلو خم شدم تا دستان در هم رفته اش را لمس کنم ولی او دستانش را کمی عقب برد و من هم دستانم را عقب کشیدم.
با صدایی که تقریبا به آرامی یکنجوا بود، گفت «نمیدونم انتخاب دیگه اي دارم یا نه. اشتباه میکردم تو خیلی دقیقتر از اونی هستی که حدس میزدم»
« فکر میکردم همیشه حق با توئه »
« قبلاً این طور بود » سرش را دوباره تکان داد« یه اشتباه دیگه هم در مورد تو میکردم. تو تصادفات رو به طرف خودت جذب نمیکنی این اونقدرا گسترده نیست که حق مطلب رو ادا کنه. تو دردسر رو به طرف خودت جذب. میکنی. اگه هرچیز خطرناکی تو شعاع ده مایلی تو باشه، غیر ممکنه که تو رو پیدا نکنه»
حدسزدم « و تو خودتو تو این ردهبندي حساب میکنی؟ »
صورتشسرد شد و حالتشغیر قابل فهم بود« به طور قطع »
دستم را دوباره به سوي آنطرف میز دراز کردم. وقتی یکبار دیگر کمی عقب کشید، او را نادیده گرفتم و پشت دستش را خجولانه با انگشتانم لمس کردم. پوستش سرد و سخت بود، مثل یک سنگ.
« متشکرم »صدایم گرم و همراه با سپاسگذاري بود « حالا شد دو بار » .
« بیا سعی کنیم سه بار نشه، موافقی؟ »
صورتش نرمتر شد اخمهایم را در هم کشیدم اما با حرکت سر، با او موافقت کردم.
دستش را از زیر دست من برداشت و هر دو دستش را زیر میز گذاشت اما به طرفم خم شد. اقرار کرد« من تو رو تا پورت آنجلس تعقیب کردم» با اشتیاق صحبت می کرد.
«قبلاً هیچوقت سعی نکرده بودم که شخص خاصی رو زنده نگه دارم و این خیلی پرزحمت تر از اونی بود که باورم داشتم. اما احتمالاً به خاطر اینه که تویی. به نظر میاد مردم معمولی میتونن یه روز رو بدون هیچ فاجعهاي به انتها برسونن » . مکث کرد. از خودم پرسیدم که نباید تعقیب کردن. او مرا ناراحت کند؟ اما در عوض موج قدرتمندي از خوشنودي را احساس میکردم. خیره شده بود. شاید در شگفت بود که چرا لبهاي من به لبخندي غیر ارادي باز شد.
«تا حالا فکر کردي که همون دفعه ي اول، زندگیم تموم شده بود و تو داري با این کارات مزاحم سرنوشت م یشی؟ »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***