ارسالها: 8724
#391
Posted: 26 Aug 2012 09:26
« ؟ فکر می کنی چوب بامبو رو داخل آستینهاش مخفی کردم »
آلیس در حالی که دنبالم می آمد این را با خود زمزمه کرد . به او توجهی نکردم. من در جایی بودم که می توانستم
خوشحال باشم . تمام زحمت هاي قبل از عروسی تمام شده بود .
من و ادوارد با هم بودیم ، حالا فقط همین مهم بود . ادوارد مکانی را که می خواستیم براي ماه عسل به آن برویم به
صورت یک راز نگه داشته بود ، براي من هم خیلی مهم نبود که بدانم به کجا می رویم .
من و ادوارد با هم بودیم و من به توافقهایی که با او کرده بودم به طور کامل عمل کرده بودم . من با او ازدواج کرده
بودم و این بزرگترینشان بود . همین طور تمام هدایاي ظالمانه اش را هم پذیرفته بودم و این ثبت شده بود ، اگرچه
براي رفتن به کالج دارت موث باید انتظار می کشیدم . حالا نوبت او بود . قبل از آن که مرا به یک خون آشام تبدیل
کند ... وعده و توافق بزرگش ... باید به قول دیگري که داده بود عمل می کرد .
او میلی قوي داشت ، تقریباً یک وابستگی به چیز هاي انسانی داشت که من می خواستم کنارشان بگذارم و او
می خواست تجربه اش را از دست ندهم . بیشترشان ... مثلاً مثل مراسم رقص که براي من احمقانه بود . فقط یک
تجربه ي انسانی بود که ممکن بود برایش دلم تنگ شود و مطمئنا آن تجربه اي بود که او آرزو داشت فراموشش کنم .
می دانستم بعد از تبدیل شدنم به چیزي غیر از انسان ، چه خواهم بود . من خون آشام هاي تازه متولد شده را مستقیماً
دیده بودم و از خانواده ام هم در مورد روزهاي وحشیانه و اندك اولیه شنیده بودم . براي سال هاي متمادي بزرگترین
خصوصیت ویژه ي من تشنگی می بود . زمان می برد تا دوباره خودم شوم و حتی وقتی کنترل خودم را به دست
می آوردم دقیقا همان حسی را می داشتم که الان داشتم .
انسان .. .و با تمام وجود عاشق .
من خواستار تجربه ي کاملی قبل از آن که گرما و بدنی آسیب پذیر و وصله پینی شده را با چیزي زیبا ، قوي ...و غریب
عوض کنم بودم . من یک ماه عسل واقعی با ادوارد می خواستم . و با وجود این، او از اینکه مرا در معرض خطر قرار
دهد، می ترسید ، ولی با این وجود با پیشنهاد من موافقت کرده بود .
من تنها به طرز مبهمی متوجه آلیس شدم و ارتعاش و لرزش اطلس را بر پوستم حس کردم.
براي یک لحظه به اینکه که شهر در مورد من حرف می زد توجهی نکردم. در مورد ظاهر درخشنده اي که داشتم فکر
چندانی نکردم . نگران مسافرت کردن با قطار یا در زمان نامناسبی خندیدن یا بیش از حد جوان به نظر رسیدن یا خالی
بودن صندلی اي که نزدیک ترین دوستم باید بر آن می نشست نبودم ... .
من در کنار ادوارد در مکانی بودم که احساس خوشحالی می کردم ...
این به آن معنی نیست که من از ادوارد انتظار این را نداشتم که از معامله مان به نفع خودش سوءاستفاده کند، که او
می تواند بیشتر از آنچه که می دهد ، بگیرد . من موافق بودم که هر وقت لازم بود او می تواند کامیون من را عوض
کند و البته ، انتظار نداشتم که به این زودي زمان آن برسد . وقتی که مجبور شدم تا اعتراف کنم که نوع نگه داري من
نشانه ي بارز این است که کامیون قدیمی من بیشتر از یک موجود غیر زنده نیست ، می دانستم که ایده ي او درباره ي
جایگزینی احتمالا من را ناراحت خواهد کرد . روي خیره شدن ها و پچ پچ کردن ها تمرکز کردم . درباره ي این قسمت
حق داشتم ولی بدترین و تیره ترین تصوراتم این را پیش بینی نکرده بودند که او ممکن است براي من دو ماشین
بخرد.
ماشین قبلی و ماشین بعدي .
او این را وقتی که از کوره در رفته بودم توضیح داد
این فقط ماشین قبلی بود . او به من گفت که این یک قرض است و قول داد که آن را پس از عروسی پس بگیرد .
تمام این ها مطلقا معقول نبودند . البته تا الآن .
ها ها!
چون من انسان خیلی ضعیفی بودم ، استعداد زیادي را در تصادف کردن داشتم ، به خاطر شانس بدم همیشه یک
قربانی بودم.
از قرار معلوم ، براي سالم ماندنم به ماشینی که در برابر تانک مقاوم باشد نیاز داشتم . خنده دار است . مطمئن بودم که
او و برادرانش از این نکته لذت می برند و پشت سر من می خندند .
یا شاید ، فقط شاید ، صدایی کوچک درون سرم زمزمه کرد ، این یک لطیفه ي خنده دار نیست ، احمق . شاید او واقعا
درباره ي تو نگران است . این اولین بار نیست که او براي مراقبت از تو کمی زیاده روي می کند .
آهی کشیدم!
من هنور ماشین بعدي را ندیده ام . آن را زیر یک ملحفه در عمیق ترین گوشه ي گاراژ خانواده ي کالن مخفی کرده
بودند . میدانستم که تا الان مردم مرا زیر چشمی نگاه می کردند ولی واقعا نمی خواستم بدانم .
شاید آن یکی ماشین زرهی نبود ، چون من آن را بعد از ماه عسل نیاز نداشتم . ضد ضربه بودن واقعی فقط یکی از
مزایا ي کاري بود که می خواستم انجام دهم . بهترین قسمت یک کالن بودن ماشین هاي گران و عابر بانک هاي
حیرت انگیز نبودند .
« هی » : مرد بلند قد گفت
ما همین الان کارمونو تموم کردیم . » . دستانش را بر روي شیشه به شکل کاسه در آورده بود تا داخل ماشین را ببیند
« ! خیلی ممنون
« خواهش می کنم » : گفتم
و هنگامی که موتور اتومبیل را روشن کردم و به آرامی ، حتی خیلی ملایم ، پدال را به سمت پایین فشار دادم ،
عضله ام منقبض شد .
هر کدام از آن ها ، به تیر تلفن وصل شده بودند و به تابلو هاي راهنما چسبیده شده بودند . مانند یک سیلی بودند که
تازه به صورت زده شده بودند . مثل یک چک آبدار که روي صورت زده شده بودند . ذهنم به سمت افکاري رفت ، از
قبل ، بلافاصله این جریان را متوقف کرده بودم . من نمیتوانستم از این افکار در این جاده دوري کنم . با وجود
عکس هاي مکانیک محبوبم که با فاصله هاي منظمی از جلوي دیدگانم می گذشتند .
بهترین دوست من .جیکوب من ...
ایدهء پدر جیکوب نبودند . ایده ي پدر من چارلی بود .که آگهی ها را در سطح «؟ آیا این پسر را دیده اید » پوستر هاي
شهر پخش کرده بود. نه تنها در فورکس ، بلکه در پورت آنجلس و سکویم و هکوایم و آبردین و بقیه ي شهر هاي شبه
جزیره ي المپیک هم آن ها را پخش کرده بود . او مطمئن شده بود که بقیه ي کلانتري هاي ایالت واشنگتن آگهی
هاي مشابه را بر روي دیوار چسبانده بودند.
اما پدر من بیشتر از کمی جواب ها مأیوس بود . او بیشتر از بیلی پدر جیکوب و دوست صمیمی چارلی مأیوس بود . به
خاطر این که بیلی به خودش زحمت جستجو کردن پسر شانزده ساله ي فراري اش را نمیداد . به خاطر امتناع کردن
چارلی از چسباندن آن آگهی ها در لاپوش ، محل اسکان سرخپوستان در کنار ساحل که خانه ي جیکوب بود . به خاطر
این که او ظاهرا گم شدن جیکوب را پذیرفته بود ، انگار چیزي نبود که او بتواند انجام دهد . به خاطر این که
می گفت : جیکوب دیگه بزرگ شده . اگه بخواد به خونه میاد .
و او از من مأیوس شده بود ، به خاطر این که طرف بیلی را گرفته بودم .
من هم پوستر ها را پخش نکرده بودم . چون هر دوي ما(من و بیلی) می دانستیم که جیکوب کجاست ، با ناآرامی
صحبت می کردیم . و ما همین طور می دانستیم که کسی این پسر را ندیده است .
بزرگی آگهی ها معمولی بود . بغض بزرگی در گلویم بود ، اشک هاي دردناك معمولی در چشمانم بود . و من خوشحال
بودم که ادوارد براي شکار به خارج از شهر رفته بود . اگر ادوارد واکنش مرا می دید ، فقط باعث می شد که او هم
احساس بدي پیدا کند .
البته ، عیب هایی هم براي شنبه بود . هنگامی که به آرامی و با دقت در مسیرم چرخیدم ، توانستم کروزر پلیس پدرم را
در راه ورودي خانه ببینم . او امروز دوباره به ماهی گیري رفته بود . و هنوز به خاطر عروسی بد عنق بود .
من اجازه نداشتم که در درون خانه از تلفن استفاده کنم . ولی باید زنگ میزدم .
لبه خیابان ، پشت سنگ تراشی چوي پارك کردم . و موبایلی را که ادوارد براي مواقع ضروري به من داده بود را از
داشبرد ماشین بیرون آوردم . شماره را گرفتم ، در صورت لزوم ، هنگامی که تلفن زنگ زد ، انگشتم را روي دکمه ي
پایان نگه داشته بودم .
« ؟ الو » : سثْ کلیرواتر جواب داد
و من از سر آسودگی آهی کشیدم .
خیلی بد بود که بخواي با خواهر بزرگترش یعنی لی صحبت کنی!وقتی لی گوشی را برمیداشت تمامی کلمات از یک راه
دیگر به من گفته نمی شدند .
« هی ، سثْ ، منم بلا »
« ؟ اوه ، سلام بلا! چه طوري »
« خوبم » : می خواستم بزنم زیر گریه . از روي ناچاري براي مطمئن کردنش گفتم
« ؟ براي خبر گرفتن زنگ زدي »
« تو غیب گویی »
« گفتنش سخت نبود ، من آلیس نیستم . تو قابل پیش بینی کردن هستی » : به شوخی گفت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#392
Posted: 26 Aug 2012 09:27
بین کوئلیت هاي لاپوش ، فقط سثْ راحت ، حتی اسم افراد خانواده ي کالن را به زبان می آورد ، چه برسد به آنکه با
چیز هایی که تقریبا میداند ، مثل خواهر شوهر آینده ام شوخی کند .
« می دونم که قابل پیش بینی کردن هستم »
« ؟ حالش چه طوریه » . دقیقه اي مردد ماندم
مثل همیشه حرفی نمی زنه . گرچه که می دونیم صداي ما رو می شنوه . اون سعی می کنه که به » . سثْ آه کشید
« انسان فکر نکنه ، می دونی ، فقط با غرایزش سر می کنه
« ؟ می دونی که الان کجاست »
« جایی توي شمال کانادا . نمی تونم بگم کدوم استان . اون توجه زیادي به مرز ایالت ها نمی کنه »
« ؟... می تونم کمکی کنم تا اونو »
« اون به خونه نمیاد بلا ، متأسفم »
« باشه سثْ . قبل از این که بپرسم اینو می دونستم . فقط نمی تونم آرزو نکنم » . به روي خودم نیاوردم
« آره.همه ي ما مثل هم احساس می کنیم »
« ! مرسی از اینکه با من صحبت کردي سث . فکر کنم دیگران برات اوقات سختی رو به وجود آوردن »
اونها بهترین طرفدارهاي تو نیستن . فکر کنم یه جورایی ناقص باشه . جیکوب خودش تصمیم » : او با خوشحالی گفت
خودش رو گرفت . تو هم تصمیم خودت رو گرفتی . جیک برخورد اونها رو با این قضیه دوست نداشت . اون حتی از
« اینکه کنترلش می کردي هم خیلی وحشت زده نشد
« ؟ فکر می کردم با تو صحبت نمی کرد . نه » : با صداي بریده اي گفتم
« اون نمی تونست همه چیز رو از ما مخفی کنه . هرچند خیلی تلاش می کرد »
پس جیک می دونست که من نگران شدم . خیلی مطمئن نبودم که راجع به این چه احساسی دارم. خب،حداقل او این
موضوع رو می دونست که من به درون غروب خورشید فرار نکرده ام و اون رو کاملا فراموش نکردم . فکر کنم اون
تصور می کنه که من براي این کار لایق هستم .
« فکر کنم تو رو ببینم....در عروسی » : در حالی که کلمات به سختی از دهانم خارج می شدند گفتم
« من و مادرم حتما میایم . نظر لطفته که ما رو دعوت کردي »
هیجان درون صدایش باعث شد لبخندي بزنم . دعوت کردن کلیرواترها نظر ادوارد بود . خیلی خوشحال بودم که او این
فکر را کرده است . بودن سثْ در عروسی خیلی جالبه .
یک پیوند ، هر چند نازك ، براي از دست دادن بهترین دوستم !
« بدون تو عروسی لطفی نداره »
« ؟ به ادوارد سلام من رو برسون ، باشه »
« حتماً »
من سرم را تکان دادم ، دوستی که بین ادوارد و سثْ بود هنوز من رو وحشت زده می کرد . این یک دلیل بود که نشان
می داد روال نباید به این صورت پیش برود .
خون آشام ها و گرگینه ها می توانند به راحتی با هم کنار بیایند ، خیلی ممنون ، اگر طرز فکر آنها این طور بود... اما
همه ي آنها این طرز فکر را دوست نداشتند ...
« آه ، اممم لیا الان خونه هست » : سثْ با صداي آرامی گفت
« اوه ، خداحافظ »
ارتباط قطع شد . تلفن را روي صندلی گذاشتم و تصمیم گرفتم به داخل خانه بروم ، جایی که چارلی منتظرم بود.
در حال حاضر پدر بیچاره ام با خیلی چیزها کنار می آمد . فرار جیکوب تنها یکی از چیزهایی بود که بر دوش پدرم قرار
داشت . او تقریبا به همان اندازه هم براي من نگران بود ، دختر نوجوان ، تقریبا قانونی اش، چند روز آینده یک خانم
می شد .
من به آرامی درون باران ملایم قدم می زدم و شبی را به یاد آوردم که می خواستیم موضوع را به او بگوییم... !
به محض اینکه صداي کروزور چارلی بازگشتش را نشان داد ، حلقه ي دستم به اندازه ي صد پوند سنگین تر شد .
می خواستم دست چپم را درون جیبم پنهان کنم و شاید روي آن بشینم . اما ادوارد دستم را محکم گرفت و آن را جلو و
در مرکز قرار داد .
« این قدر تقلا نکن بلا ، توجه کن که تو اینجا نیستی تا به یه جنایت اعتراف کنی »
« گفتنش براي تو آسونه »
من به صداي شوم چکمه هاي پدرم که در پیاده رو راه می رفت گوش دادم . کلید داخل دري که باز بود تلق تلق صدا
کرد . این صدا من را یاد قسمتی از یک فیلم ترسناك می انداخت که قربانی به یاد می آورد که فراموش کرده در را
قفل کند .
« آروم باش بلا » : ادوارد زمزمه کنان گفت
صداي تند ضربان قلبم را می شنید...
در با صداي سنگینی به دیوار خورد ، و من به خودم پیچیدم.
« هی چارلی » : ادوارد با صداي کاملا خونسردي گفت
« نه » : با صداي آرام و بریده اي گفتم
« ؟ چیه » : ادوارد زمزمه کرد
« تا وقتی اسلحه اش را آویزان می کنه صبر کن »
ادوارد بی صداي خندید و دستش را درون موهاي برنزي اش فرو برد .
چارلی به گوشه ي اتاق آمد ، هنوز یونیفرم به تن داشت و مسلح بود . چارلی طوري رفتار می کرد که انگار دارد
جاسوسی ما را که کنار هم و روي یک صندلی عاشقانه نشستیم می کند . اخیراً او خیلی تلاش می کرد تا ادوارد را
بیشتر دوست داشته باشد ، اما به طور حتم آشکار کردن این راز خیلی سریع این تلاش را از بین می برد.
« ؟ سلام بچه ها.چه خبر »
« ما می خوایم باهات حرف بزنیم چارلی . خبرهاي خوبی داریم » : ادوارد با صداي صاف و روشنی گفت
رفتار چارلی در یک ثانیه از حالت دوستانه به بدگمان مبدل شد .
« !؟ خبرهاي خوب » : چارلی در حالی که مستقیم به من نگاه می کرد با صداي خرناس مانندي گفت
« لطفاً بشین پدر »
او یکی از ابروهایش را بالا برد ، به مدت پنج ثانیه به من خیره شد و بعد با قدم هاي محکم به سمت صندلی راحتی
رفت و روي لبه ي آن نشست .
« نگران نباش پدر. همه چیز خوبه » : من بعد از چند ثانیه سکوت گفتم
ادوارد شکلکی درآورد که مشخص بود به خاطر مخالفت با کلمه ي ، خوب ، است . او بیشتر تمایل داشت از کلماتی
مانند فوق العاده یا ، باشکوه استفاده کند .
« ؟ البته که این طوره بلا ، حتما این طوره . اما اگه همه چیز روبراهه پس براي چی داري عرق می ریزي »
« من عرق نمی ریزم » : من به دروغ گفتم
چشمم را از ابروهاي درهم کشیده اش کنار کشیدم ، به طور غیرعادي پشت دست راستم را روي پیشانی ام کشیدم تا
عرق روي آن را پاك کنم .
« ؟ تو حامله اي . این طور نیست » : چارلی از خشم منفجر شد گفت
سوالش براي من معنی واضحی داشت ، حالا او به ادوارد خیره شده بود و می توانم قسم بخورم که دستش به سمت
اسلحه اش رفت .
« نه البته که نیستم »
می خواستم با آرنجم به ادوارد ضربه بزنم اما می دونستم جزء کبود شدن آرنجم فایده ي دیگه اي نداره . من به ادوارد
گفتم مردم با شنیدن قضیه چه طور راجع بهش فکر می کنن . چه دلیل دیگري باعث میشه که یک فرد با عقل سالم
در سن هیجده سالگی ازدواج کنه ؟
جوابش باعث شده بود که من ابروهایم را بالا ببرم ، عشق ، درسته .
عصبانیت چارلی کمی فروکش کرد . معمولا صورتم نشون می ده که من چه زمانی حقیقت رو میگم ، و حالا اون
حرف من رو باور کرده بود .
« اوه متاسفم »
« عذرخوهی پذیرفته شد »
مدت طولانی سکوت برقرار بود . بعد از چند لحظه متوجه شدم همه منتظرند تا من چیزي بگویم . سرم را بلند کردم تا
به ادوارد نگاه کنم ، وشحت زده و غمگین ، هیچ راهی وجود نداشت که این کلمات از دهان من خارج شود !
او به من لبخندي زد ، سپس شانه هایش را صاف کرد و به سمت پدرم چرخید .
چارلی ، من متوجه این قضیه هستم که دارم خارج از عرف عمل می کنم ، به صورت سنتی من باید اول از تو »
درخواست می کردم . منظورم اینه که بی حرمتی بهت نشه . اما جواب بلا مثبته و من نمی خوام خواسته ي اون
کوچک شمرده بشه به جاي اینکه بخوام از تو براي اون اجازه بگیرم ، من از تو دعاي خیرت رو می خوام . چارلی ما
می خوایم ازدواج کنیم ، من اون رو بیشتر از هر کس دیگري در دنیا دوست دارم و به واسطه ي رخ دادن چند معجزه ،
« ؟ اون هم به همین مقدار من رو دوست داره . خب دعاي خیرت رو به ما میدي
او خیلی آرام و مطمئن حرف می زد ، براي یک لحظه گوش کردن به صداي کاملا مطمئنش باعث شد یک لحظه ي
نادر و خاص از زیرکی را تجربه کنم . من متوجه می شدم که دنیا به او چه طور نگاه می کند .
به مدت زمان تپش یک قلب ، این خبرهاي جدید صحنه ي کاملی رو به وجود آورد .
و بعد من متوجه حالت صورت چارلی شدم،ابروهایش در هم گره خورده بودند . وقتی رنگ صورتش تغییر پیدا کرد من
نفسم را حبس کردم . بلوند به قرمز ، قرمز به بنفش و بنفش به آبی .
خواستم بلند شوم ، مطمئن نبودم می خواهم چی کار کنم . شاید از دستورالعملهاي ساده ي پزشکی استفاده می کردم
« یک دقیقه بهش فرصت بده » : تا مطمئن شوم که او سکته نمی کند . اما ادوارد دستم را محکم گرفت و گفت
صدایش به قدري آرام بود که فقط من توانستم بشنوم .
سکوت این بار مدت بیشتري ادامه داشت ، بالاخره کم کم رنگ صورت چارلی به حالت عادي بازگشت . لبهایش جمع
شده بودند و ابروهایش در هم بود . احساس می کردم که اون داره خیلی عمیق راجع به این مساله فکر می کنه . او
براي مدتی طولانی شرایط و رابطه ي ما دو نفر را بررسی می کرد . در طرف دیگرم ادوارد خیلی آسوده خاطر به نظر
می رسید .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#393
Posted: 26 Aug 2012 09:28
« فکر نکنم باید تعجب می کردم . می دونستم به زودي با همچین چیزي روبه رو می شم » : چارلی غرغرکنان گفت
« ؟ در مورد این مطمئنی » : بعد چارلی با نگاه خیره به من گفت
« در مورد ادوارد صد در صد مطمئن هستم » : بدون از دست دادن ضربان قلبم به او گفتم
« ؟ یعنی ازدواج کردید ؟ این همه عجله براي چیه » : دوباره با تردید به من نگاه کرد و گفت
این بلا به دلیل این حقیقت بود که من داشتم هر روز لعنتی دیگري که می گذشت به نوزده سالگی نزدیک تر
می شدم . درست در زمانی که ادوارد تمام این سال ها بی تغییر می ماند . حقیقت این ازدواج اجباري در کتابم اثري
بر جا می گذاشت . اما ازدواج بخاطر حس لطیف و آشفتگی ناشی از توافقی که من و اد با هم کرده بودیم تا بالاخره به
این نقطه برسیم لازم بود .
تغییر شکل من از فانی به جاودان
این ها چیز هایی نبودند که بتوانم براي چارلی توضیح دهم .
« ما می خوایم تو پاییز دو نفره به دارت موث بریم چارلی » . ادوارد یاد آوري کرد
من دوست داشتم این کارو انجام بدم . راه درستش همینه . این روشی هست که من » : شانه بالا انداخت و ادامه داد
« باهاش بزرگ شدم
او اغراق نمی کرد .آن ها در زمان جنگ جهانی اول بر مسائل اخلاقی کهنه آگاه و با توجه بودند .
دهانش به سمتی تکان خورد . دنبال مسئله اي می گشت که استدلالش کند . اما چه چیزي می توانست بگوید؟ ترجیح
می دم تو در گناه زندگی کنی؟ اون یه پدر بود دستانش در هم گره خورده بودند .
« می دونستم همچین چیزي اتفاق می افته » : در حال اخم کردن با خودش زمزمه کرد.
« ؟ بابا »: بعد ناگهان صورتش به شدت ملایم و سفید شد. با نگرانی پرسیدم
نگاهی به اد انداختم اما نمی توانستم در زمانی که چارلی را می نگریست چیزي از صورتش بخوانم .
« ! ها ها ها ها » . چارلی شلیک خنده سر داد
« ! ها! ها! ها ». در صندلی ام بالا پریدم
وقتی صداي خنده ي چارلی دو برابر شد با ناباوري نگاه کردم . تمام بدنش با خنده لرزید .
به ادوارد نگاه کردم اما لب هاي ادوارد به سختی بر هم فشرده شده بودند انگار به شدت تلاش می کرد جلوي خنده ي
خودش را بگیرد .
« باشه خوبه »
« ازدواج کنید » : چارلی با دهان بسته گفت
« ... اما » . ارتعاش خنده ي دیگري او را لرزاند
« ؟ اما چی » : ملتسمانه گفتم
« اما تو باید به مامانت هم بگی! من نمی تونم یک کلمه هم به رِنی بگم . همه اش به عهده ي خودته »
قهقهه ي دیگري کرد .در حالی که دستم بر دستگیره بود و لبخند بر لبم ، درنگ کردم . البته ، همزمان حرف هاي
چارلی مرا به وحشت انداخته بود .
تصمیم نهایی : به رنی گفتن.
جوشاندن سگ هاي زنده ي کوچک در لیست سیاه او پایین تر از ازدواج زود تر از موعد بود .کی می توانست واکنشش
را پیش بینی کند ؟من که نمی توانستم .
مسلماً چارلی هم نه. پس شاید آلیس اما من به این فکر نکرده بودم که از او بخواهم .
« خب بلا »
مامان من دارم با ادوارد ازدواج » : این را بعد از این که با صدایی خفه و لکنت حرف هاي غیرممکن را گفته بودم
« . می کنم
« ! یه مقدار از این که زودتر به من نگفته بودي رنجیده شدم . بلیط هواپیما فقط گرون ترن. اوه » : با کج خلقی گفت
« ... فکر می کنی قالب فیل بعدش تموم میشه؟ این عکسارو خراب می کنه اگه اون لباس رسمی »
« یه لحظه صبر کن مامان » : من نفس نفس زنان گفته بودم
« ... منظورت چیه اینقدر طولش دادم؟ من فقط نام .. نام » : گفتم
« چیزا همون طورند . می دونی که امروزه » . نمی توانستم کلمه ي نامزد را به زبان بیاورم
« ... امروز؟ واقعا؟ غافلگیرکننده س! من فکر کردم »
« ؟ به چی فکر کردي؟ کی فکر کردي »
خب وقتی که تو ، توي ماه آوریل براي دیدن من اومدي چیزها بیش از حد به هم مرتبط شده به نظر میومدند . البته »
اگه متوجه میشی منظورم رو . خیلی براي شناختن پیچیده نیست عزیزم. اما من چیزي نگفتم چون می دونستم کمکی
« نخواهد کرد . تو دقیقا مثل چارلی هستی
وقتی تو ذهنتو می سازي هیچ دلیلی ازت طرفداري نمی کنه. مشخصاً مثل چارلی تصمیماتت » : تسلیم شد و آه کشید
« رو ول نمی کنی
و بعد حرفی را زده بود که آخرین چیزي بود که انتظار داشتم از مادرم بشنوم .
تو اشتباه هاي منو تکرار نمی کنی بلا. طوري به نظر میاي انگار ترسیدي و من حدس می زنم این بخاطر اینه که از »
« . من می ترسی
از چیزي که ممکن بود فکر کنم می ترسیدي . و می دونم که در مورد احمقانه رفتار کردن و » : او خندید و ادامه داد
ازدواج برات خیلی گفته بودم ... و من حرفامو هم پس نمی گیرم ... اما تو باید درك کنی مخصوصاً که براي من هم
پیش اومده بود . تو کاملاً از اون چه که من هستم متفاوتی . اشتباه هاي مخصوص به خودت رو می کنی و من
مطمئنم پشیمانی هایی هم تو زندگیت خواهی داشت . اما سرسپردگی هیچ وقت مشکل تو نبوده عزیزم . تو فرصت و
« موقعیت بهتري از افراد چهل ساله اي داري که من میشناسم
بچه ي کوچولوي مسن من . خوشبختانه به نظر میآد روح سالخورده ي دیگه اي رو پیدا کرده » . رنی باز خندیده بود
« باشی
« ؟ الان از خود بیخود نیستی؟ فکر نمی کنی که من دارم اشتباه وحشتناکی می کنم »
خب مطمئنا ترجیح می دادم چند سالی صبر می کردي . منظورم اینه که من به اندازه ي کافی سالخورده هستم که »
برات به سن یک مادر شوهر به نظر بیام؟ نمی خواد به این سوال جواب بدي . اما این در مورد من نیست در مورد توئه.
« ؟ تو خوشحالی
« . نمی دونم. الان دارم تجربه اي بیش از یه تجربه ي جسمانی به دست میارم »
« ؟ اون باعث میشه که تو خوشحال باشی » : رنی با دهان بسته خندید
« ... آره اما »
« ؟ اما چی »
« اما قرار نیست تو بگی من مثل همه ي نوجووناي بی فکر دیگه هستم »
« تو هیچ وقت یه نوجوون نبودي عسلم . تو می دونی بهترین چیز برات چیه »
در این چند هفته ي اخیر رِنی به طرز غیرمنتظره اي سرخودش را با برنامه هاي عروسی مشغول کرده بود. او هر روز
چندین ساعت را تلفنی با مادر ادوارد ازمه حرف می زد و نگران با هم بودن خانواده ي یک زوج نبود. رِنی ازمی را
می ستود اما بعد من شک می کردم چه کسی ممکن است بتواند کمکی بکند و بتواند جوابی به مادر شوهر دوست
داشتنی ام بدهد .
خانواده ي ادوارد و خانواده ي من داشتند تمام مسئولیت عروسی را به عهده می گرفتند بدون آن از من بخواهند این
کار را بکنم یا بدانم یا فکرم را بهش مشغول کنم . مسلماً چارلی خشمگین بود. اما قسمت خوبش این بود که از دست
من عصبانی نبود . رِنی خیانتکار بود . او روي سخت برخورد کردن رِنی حساب کرده بود . حالا که تهدید گفتن قضیه به
مامان کاملاً پوچ شده بود چه کار می توانست بکند ؟ او هیچ چیزي نداشت و این را هم می دانست . براي همین با
افسردگی در خانه می گشت و در این مورد که نمی شد به هیچ کس در این دنیا اعتماد کرد غرغر می کرد .
« ؟ بابا » . وقتی داشتم در جلویی باز را می بستم صدایش کردم
« من خونه ام »
« مواظب زنگ ها باش . از جات تکون نخور »
« ؟ چی » : به طور خودکار مکث کردم پرسید
« یه لحظه صبر کن. آخ! تو منو گرفتی آلیس »
« ؟ آلیس »
« ؟ ببخشید چارلی .چطوره » : صداي ملایم و نرم آلیس آمد که جواب داد
« داره ازش خون میاد »
« حالت خوبه. پوستت رو نشکافته ... بهم اعتماد کن »
« ؟ چه خبره » : گفتم
این را در حالی که با بی حوصلگی کنار در بودم گفتم.
« سی ثانیه بلا . بخاطر صبوریت پاداش می گیري » : آلیس بهم گفت
« ! پیف » : چارلی اضافه کرد
« ! خیلی خوب بلا. بیا تو » : با پایم ضرب گرفتم و هر ضربه را شمردم . قبل از آن که به سی برسم آلیس گفت
با احتیاط حرکت کردم و از گوشه اي به داخل اتاق نشیمن رفتم .
« ! اوه » : با حیرت گفتم
« ... امم . بابا به نظر نمیاد که یه مقدار »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#394
Posted: 26 Aug 2012 09:28
احمق به نظر بیام » : چارلی حرفم را قطع کرد
« من داشتم به کلمه اي مثل متمدن فکر می کردم »
چارلی سرخ شد . آلیس آرنج او را گرفت به زور او را وادار به چرخیدن کرد تا لباس رسمی خاکستري رنگ چارلی در
آینه نمایان شود .
« حالا اینارو بردار آلیس. مثل احمق ها به نظر میام »
« هر کس که من اونو درست می کنم مثل احمقا به نظر نمیاد »
« ؟ اون درست می گه بابا . تو فوق العاده به نظر میاي ! اما چرا »
« این آخرین باره که اندازه ها بررسی میشن . براي هردوي شما » : آلیس پشت چشمی نازك کرد
به سختی نگاه خیره ام را از چارلی برازنده برداشتم و نگاهی به کیف دستی که لباس سفید عروسی داخلش بد انداختم
که با دقت برروي کاناپه قرار گرفته بود.
« ! آآآآه »
« بلا ، هر جا دوست داري برو »
نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را بستم و پلک هایم را بر هم نگه داشتم و سکندري خوران از پله ها بالا رفتم تا به
اتاقم برسم . لباس هایم را در آوردم تا آن که فقط لباس زیرم را پوشیده بودم دستانم را به بیرون تکان دادم .
« ؟ فکر می کنی چوب بامبو رو داخل آستینهاش مخفی کردم »
آلیس در حالی که دنبالم می آمد این را با خود زمزمه کرد . به او توجهی نکردم. من در جایی بودم که می توانستم
خوشحال باشم . تمام زحمت هاي قبل از عروسی تمام شده بود .
من و ادوارد با هم بودیم ، حالا فقط همین مهم بود . ادوارد مکانی را که می خواستیم براي ماه عسل به آن برویم به
صورت یک راز نگه داشته بود ، براي من هم خیلی مهم نبود که بدانم به کجا می رویم .
من و ادوارد با هم بودیم و من به توافقهایی که با او کرده بودم به طور کامل عمل کرده بودم . من با او ازدواج کرده
بودم و این بزرگترینشان بود . همین طور تمام هدایاي ظالمانه اش را هم پذیرفته بودم و این ثبت شده بود ، اگرچه
براي رفتن به کالج دارت موث باید انتظار می کشیدم . حالا نوبت او بود . قبل از آن که مرا به یک خون آشام تبدیل
کند ... وعده و توافق بزرگش ... باید به قول دیگري که داده بود عمل می کرد .
او میلی قوي داشت ، تقریباً یک وابستگی به چیز هاي انسانی داشت که من می خواستم کنارشان بگذارم و او
می خواست تجربه اش را از دست ندهم . بیشترشان ... مثلاً مثل مراسم رقص که براي من احمقانه بود . فقط یک
تجربه ي انسانی بود که ممکن بود برایش دلم تنگ شود و مطمئنا آن تجربه اي بود که او آرزو داشت فراموشش کنم .
می دانستم بعد از تبدیل شدنم به چیزي غیر از انسان ، چه خواهم بود . من خون آشام هاي تازه متولد شده را مستقیماً
دیده بودم و از خانواده ام هم در مورد روزهاي وحشیانه و اندك اولیه شنیده بودم . براي سال هاي متمادي بزرگترین
خصوصیت ویژه ي من تشنگی می بود . زمان می برد تا دوباره خودم شوم و حتی وقتی کنترل خودم را به دست
می آوردم دقیقا همان حسی را می داشتم که الان داشتم .
انسان .. .و با تمام وجود عاشق .
من خواستار تجربه ي کاملی قبل از آن که گرما و بدنی آسیب پذیر و وصله پینی شده را با چیزي زیبا ، قوي ...و غریب
عوض کنم بودم . من یک ماه عسل واقعی با ادوارد می خواستم . و با وجود این، او از اینکه مرا در معرض خطر قرار
دهد، می ترسید ، ولی با این وجود با پیشنهاد من موافقت کرده بود .
من تنها به طرز مبهمی متوجه آلیس شدم و ارتعاش و لرزش اطلس را بر پوستم حس کردم.
براي یک لحظه به اینکه که شهر در مورد من حرف می زد توجهی نکردم. در مورد ظاهر درخشنده اي که داشتم فکر
چندانی نکردم . نگران مسافرت کردن با قطار یا در زمان نامناسبی خندیدن یا بیش از حد جوان به نظر رسیدن یا خالی
بودن صندلی اي که نزدیک ترین دوستم باید بر آن می نشست نبودم ... .
من در کنار ادوارد در مکانی بودم که احساس خوشحالی می کردم ...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#395
Posted: 27 Aug 2012 20:32
فصل 2
شب طولانی
« از همین الان دلم برات تنگ شده »
« مجبور نیستم برم میتونم بمونم »
« همممممم »
براي مدتی سکوت برقرار شد . به جز صداي تپش قلبم ، آهنگ موزون نفسهاي بریده مان و نجواي لبهایمان که
هماهنگ حرکت می کردند .
گاهی اوقات از یاد بردن اینکه داشتم یک خون آشام را می بوسیدم خیلی آسان بود . نه به خاطر اینکه او معمولی یا
انسان به نظر میرسید ، من هیچ وقت حتی براي یک لحظه نمی توانستم فراموش کنم کسی را در آغوش گرفته ام که
بیشتر یک فرشته است تا یک آدم ، بلکه به خاطر اینکه او کاري می کرد که گذاشتن لبهایش روي لبهایم ، صورتم و
گلویم به هیج وجه سخت به نظر نمی رسید . او ادعا می کرد که از چند وقت پیش فکر از دست دادن من هرگونه میل
وسوسه او را درمان کرده است . اما من می دانستم که بوي خون من هنوز باعث درد او می شود ، هنوز گلویش را
می سوزاند انگار که دارد شعله هاي آتش را تنفس می کند .
چشمانم را باز کردم و دیدم که چشمان او هم باز است و به صورت من نگاه می کند . اینطور نگاه کردن اش به من
درست به نظر نمی رسید . طوري که انگار که من یک جایزه ام نه یک برنده ي بی اندازه خوش شانس .
نگاه هایمان در یک لحظه با هم تلاقی کرد . چشمان طلایی اش آنقدرعمیق بود که من تصور کردم که می توانم تا
اعماق روحش را ببینم . حتی اگر او یک خون آشام بود ، احمقانه به نظر می رسید که این حقیقت وجود داشتن
-روحش - هنوز یک سوال باشد . او زیباترین روح را داشت ، زیباتر از افکار درخشانش یا چهره ي بی نظیرش یا اندام
باشکوهش .
او درجواب به من نگاه کرد انگار که او هم می توانست روح مرا ببیند و از دیدن آن لذت می برد .
او آنگونه که درون ذهن دیگران را می دید نمی توانست درون ذهن مرا ببیند . هیچ کس نمی دانست چرا ، موانع ذهنی
عجیبی در مغز من بود که مرا ازچیزهاي غیر معمول و ترسناك که بعضی موجودات جاودان می توانستند انجام بدهند،
مصون نگه می داشت. (فقط ذهن من مصون بود ، بدنم هنوز در معرض خطر خون آشامهایی بود که توانایی هایشان با
توانایی هاي ادوارد متفاوت بود .) اما من از هرگونه مانعی که افکار مرا مخفی نگه می داشت واقعاً سپاسگزار بودم .
حتی فکر کردن به امکان نبودن آن موانع برایم شرم آور بود .
دوباره صورتش را به صورتم نزدیک کرد .
« حتماٌ می مونم » : دقیقه اي بعد زمزمه کرد
« نه... نه... اون مهمونی مجردي توئه . باید بري »
این را گفتم اما انگشتان دست راستم دوباره درون موهاي برنز رنگش قفل شدند و دست چپم روي کمرش محکمتر
شد. دستهاي سردش صورتم را نوازش کردند .
مهمونی هاي مجردي براي کساییه که از تموم شدن روزهاي مجردیشون ناراحتند. من نمی تونم از پشت سر گذاشتن »
« این دوران بیش از این خوشحال باشم . بنابراین واقعاً برام فایده اي نداره
مقابل سرماي زمستانی پوست گلویش نفس کشیدم . « درسته »
اینجا تقریباً مکان نشاط آور من بود . چارلی بی توجه در اتاق خوابش خوابیده بود که تقریباً برایم مثل تنها بودن بود .
ما روي تخت کوچک من جمع شده و تا جایی که ممکن بود درهم پیچیده بودیم ، البته با در نظر گرفتن پتوي نازکی
که مانند پیله دور من بود. از لزوم وجود پتو متنفر بودم ، اما صداي به هم خوردن دندانهایم از شدت سرما یک جورهایی
حس عشق را از بین می برد . اگر در ماه آگوست بخاري را روشن می کردم چارلی متوجه میشد .
حداقل اگر من مجبور بودم لباس زیادي به تن کنم ، پیراهن ادوارد روي زمین بود . هیچ وقت به بی نقصی و کمال
اندامش عادت نمی کردم . سفید ، خنک و همانند مرمر صیقلی . حالا دستانم را روي سینه ي سنگی اش پایین
می بردم و با شگفتی از روي قسمت هاي صاف شکمش عبور می دادم . لرزه ي کوچکی به اندامش افتاد و بعد
لبهایش ، لبهاي مرا پیدا کردند . به دقت اجازه دادم نوك زبانم لب شیشه مانندش اش را بفشارد ، و او آهی کشید.
نفش شیرینش ، سرد و خوش طعم ، به صورتم وزید .
خودش را عقب کشید . این عکس العمل ناخودآگاهش بود ، وقتی حس می کرد که زیادي جلو رفته ایم و همچنین
عکس العمل اش زمانی که بیش از هر زمان دلش می خواست ادامه دهیم . ادوارد بیشتر عمرش را به ردکردن هرگونه
لذت فیزیکی گذرانده بود . می دانستم که اکنون عوض کردن آن عادت ها برایش وحشتناك بود .
« صبر کن » : در حالی که شانه هایش را میگرفتم و خودم را به آغوشش نزدیک تر میکردم گفتم
« تمرین باعث تعالی می شه » : یک پایم را آزاد کرده و دور کمرش حلقه کردم
خیلی خوب با توجه به این نکته ما باید به طور خوبی نزدیک تعالی باشیم ، نباید باشیم؟ تو در » : با دهان بسته خندید
« ؟ طول ماه گذشته اصلا خوابیدي
اما این فقط تمرین با لباسه و ما فقط صحنه هاي خاصی رو تمرین کردیم . براي رعایت ایمنی » : به او یادآوري کردم
« وقت نداریم
فکر کردم که خواهد خندید ، اما جوابی نداد بدنش با استرسی ناگهانی بی حرکت بود . به نظر می رسید طلاي درون
چشمش از مایع به جامد تغییر حالت میداد .
به کلماتم فکر کردم و چیزي را که او از آنها استنباط می کرد را فهمیدم .
« بلا » : او زمزمه کرد
« دوباره شروع نکن معامله، معامله است » : به او گفتم
نمی دونم . وقتی تو اینطوري با منی ، تمرکز کردن خیلی سخته . من ... من نمی تونم درست فکر کنم من توانایی »
« اینو ندارم که خودمو کنترل کنم و تو آسیب میبینی
« من هیچی ام نمی شه »
« بلا »
لبهایم را به لبهایش فشردم تا از هجوم وحشتش جلوگیري کنم . اینها را قبلاً هم شنیده بودم . قرار نبود « ! ششش »
از این معامله خلاص شود . نه بعد از آن همه اصرار بر اینکه اول با او ازدواج کنم .
براي لحظه اي او نیز مرا بوسید اما می توانستم بگویم که بوسه اش به شدت قبل نبود . نگران بود ، همیشه نگران بود.
چقدر همه چیز فرق می کرد وقتی که دیگر نیازي نبود نگران من باشد . آن وقت با این همه وقت آزادش چه کاري
می خواست بکند ؟ او مجبور بود که سرگرمی جدیدي پیدا کند.
« ؟ پاهات چطورند » : پرسید
« از گرما درحال برشته شدن اند » : می دانستم که منظور اصلی اش معنی معمولی این جمله نبود جواب دادم
« جداً ؟ نظرت تغییر نکرده ؟ هنوز هم براي تغییر عقیده دیر نیست »
« ؟ داري سعی میکنی منو بپیچونی »
« فقط جهت اطمینان پرسیدم . نمی خوام کاري رو که ازش مطمئن نیستی انجام بدي » : زیر لب خندید
« من از اینکه تو رو می خوام مطمئنم . با بقیه اش می تونم کنار بیام »
او مردد بود و من مانده بودم که دوباره چه گندي زده بودم .
می تونی ؟ منظورم عروسی نیست ... که من یقین دارم که اونو میگذرونی حتی با وجود نفرتت از اون ... »: آرام پرسید
« ؟ اما بعد از اون ... رِنه چی میشه ، چارلی چی میشه؟
بدتر از دلتنگ شدن ... آنها هم دلشان براي من تنگ می شد اما نمی خواستم « دلم براشون تنگ میشه » آهی کشیدم
که بهانه اي به دستش بدهم .
« آنجلا و بن و جسیکا و مایک »
مخصوصاً براي مایک. آه ! مایک ! بدون اون چه طور ادامه » درتاریکی لبخند زدم « دلم براي دوستامم تنگ میشه »
« ؟ بدم
او غرولند کرد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#396
Posted: 27 Aug 2012 20:33
ادوارد ما قبلاً بارها و بارها راجع به این چیزا بحث کردیم . می دونم که سخت » من خندیدم ولی بعد جدي شدم
خواهد بود اما این چیزیه که من می خوام . من تو رو می خوام و تورو براي همیشه می خوام . یک دوره ي ساده ي
« زندگی براي من کافی نیست
« براي همیشه منجمد در هیجده ساله » : زمزمه کرد
« رویاي تحقق یافته ي همه ي خانم ها » : با نیشخند گفتم
« نه تغییري ... نه حرکتی به جلو »
« ؟ این یعنی چی »
یادت میاد وقتی که به چارلی گفتیم می خوایم ازدواج کنیم ؟ و اون فکر کرد که تو ... » : با آرامش جواب داد
« ؟ حامله اي
« و اون به فکر کشتن تو افتاد ؟... قبول کن اون واقعاً براي یک لحظه بهش فکر کرد » با خنده حدس زدم
او جواب نداد .
« ؟ چیه ادوارد »
« من فقط آرزو کردم که ...خوب . که اي کاش حدسش درست بود »
« !!؟ چی » : با دهان باز گفتم
بیشتر از اون آرزو کردم که اي کاش راهی براي حقیقت داشتن حدس اون وجود داشت . اینکه اي کاش توانایی شو »
« داشتیم . از اینکه این توانایی رو هم ازت بگیرم متنفرم
« من می دونم که چیکار دارم می کنم » : یک دقیقه طول کشید تا گفتم
چطور می تونی بدونی بلا؟ به مادرم نگاه کن ، به خواهرم نگاه کن... این فداکاري اونقدرها هم که فکر می کنی »
« راحت نیست
ازمه و روزالی به خوبی پیش میرن . اگر بعدا مشکلی بود می تونیم کاري رو بکنیم که ازمه کرد ... یه بچه به فرزندي »
« قبول می کنیم
این درست نیست . من نمی خوام که تو مجبور بشی براي من فداکاري کنی. » : آهی کشید و بعد صدایش محکم شد
« ... من می خوام به تو چیزي بدم نه اینکه چیزي ازت بگیرم . من نمی خوام که آینده ات رو بدزدم . اگر انسان بودم
آینده ي من توئی . حالا بس کن . ناله نکن وگرنه زنگ میزنم به برادرات که بیان و » دستم را روي لبهایش گذاشتم
« تورو با خودشون ببرن . شاید به یک مهمانی مجردي نیاز داشته باشی
« متاسفم دارم ناله می کنم ... نه؟ احتمالاً عصبی شدم »
« ؟ آیا زیر پاهاي تو شل شده »
نه اونجوري که تو می گی ... من یک قرن صبر کردم که با تو ازدواج کنم دوشیزه سوان . جشن عروسی چیزیه که »
« ! اوه خدایا » صحبتش را نیمه تمام گذاشت « من نمی تونم براش صبر کنم
« ؟ چی شده »
نیازي نیست به برادرام تلفن بزنی . ظاهراً امت و جاسپر به من اجازه نمی دن که امشب » او دندان قروچه اي کرد
« قصر در برم
او را براي یک ثانیه محکم در آغوشم فشردم و سپس رهایش کردم . در جنگ با امت هیچ برگ برنده اي نداشتم .
« ... خوش بگذره »
صداي جیغ مانندي از پشت پنچره به گوش می رسید ، کسی از روي عمد ناخنهاي سفتش را روي شیشه هاي پنجره
می خراشید تا صدایی وحشتناك گوش خراشی ایجاد کند که مو را بر بدن سیخ می کرد . لرزیدم .
اگر ادوارد رو بیرون نفرستی... » : امت که همچنان در شب نامرئی بود و با صداي هیس هیس مانندي تهدید می کرد
« ما براي بردنش میایم تو
« برو قبل از اینکه خونه ام رو روي سرم خراب کنن » : خندیدم
ادوارد چشمانش را در حدقه چرخاند اما با یک حرکت نرم روي پاهایش بلند شد و با یک حرکت نرم دیگر لباسش را
پوشید . خم شد و پیشانی مرا بوسید .
« بخواب . فردا روز بزرگی در پیش داري »
« . ممنون. مطمئناً خواب به آروم شدن طوفان درونم کمک می کنه »
« . فردا توي کلیسا می بینمت »
به اینکه چقدر در این زمان شاد از خوشی بیزار بودم لبخند زدم. با دهان بسته « ! من اونی ام که لباس سفید تنشه »
و ناگهان خم شد و ماهیچه هایش مانند یک فنر منفبض شدند . « خیلی قانع کننده بود » : خندید و گفت
او ناپدید شد - ،خودش را از پنجره ي من به قدري سریع به پایین پرتاب کرد که نتوانستم او را دنبال کنم .
بیرون صداي ضربه اي خفه آمد و من صداي امت را شنیدم که ناسزایی گفت .
می دانستم که می توانستند بشنوند . « بهتره زیادي طولش ندید » : زیر لب گفتم
و بعد صورت جاسپر در پنجره من نمایان شد موهاي عسلی اش در زیر نور ضعیف ماه که از میان ابرها عبور می کرد
نقره اي شده بود .
« نگران نباش بلا ما سر موقع برش می گردونیم »
و من یکدفعه خیالم راحت شد و تمام نگرانی هایم بی اهمیت به نظر می رسید . جاسپر به ماهري آلیس درمورد پیش
بینی هاي درست و غیر محتاطانه اش بود ... البته به سبک خودش . توانایی جاسپر بیشتر در حالت ها بود تا آینده .
و وقتی که او می خواست که شما چیزي را احساس کنید غیر ممکن بود که با آن احساس مبارزه کنی .
جاسپر ؟ خون آشام ها در مهمانی مجردي شون چه کاري انجام » . پیچیده درون پتویم ، به طرز عجیبی نشستم
« ؟ می دن؟ شما که اونو به استریپ کلوپ نمی برین ؟ می برین
دوباره صداي ضربه ي دیگري شروع شد و ادوارد به آرامی خندید. « ! بهش چیزي نگو » : امت از پایین با غرغر گفت
ما کالن ها نسخه ي خاص خودمونو داریم فقط چندتا شیر » . و من آرام شدم « آروم باش » : جاسپر به من گفت
« کوهی و دوتا خرس خاکستري . کاملاً شبیه یک شب معمولیه
می خواستم بدانم که ممکن است روزي من هم بتوانم آنقدر راجع به رژیم خون آشام هاي گیاه خوار بیخیال نظر برسم.
« ممنونم جاسپر »
او چشمکی زد و از جلوي چشمم پایین افتاد .
بیرون کاملاً ساکت بود . صداي وزوز و قطع و وصل شدن خروپف هاي چارلی از میان دیوارها به گوش می رسید. روي
بالشم دراز کشیدم دیگر خواب آلود بودم . به دیوارهاي اتاق کوچکم خیره شدم در نور ماهی که از زیر دربهاي سنگین
می آمد سفید و رنگ پریده بودند .
آخرین شب من در این اتاقم . آخرین شب من با نام ایزابلا سوآن. فرداشب بلا کالن خواهم بود . اگرچه تمام مراسم
دشوار عروسی مثل خاري در پهلوي من بود ولی مجبور بودم اقرار کنم که حال و هواي آن را دوست داشتم .
براي لحظه اي به افکارم اجازه دادم که بیهوده پرسه بزند شاید که خواب به سراغم بیاید . اما بعد از دقایقی خودم را
هشیارتر یافتم و اضطراب دوباره به درون معده ام خزید و درون آن با عذاب پیچ خورد . تخت خواب بدون ادوارد زیادي
نرم و گرم به نظر می رسید . جاسپر دور شده بود و تمام احساس هاي آرام و آرامش بخش با او رفته بود .
فردا روز خیلی طولانی اي خواهد بود .
می دانستم که بیشتر ترسهایم احمقانه بودند ... فقط مجبور بودم که بر خودم چیره شوم. نگرانی، قسمت اجتناب
ناپذیري از زندگی بود . من که نمی توانستم همیشه آن را با صحنه سازي مخلوط کنم . به هر حال من تعدادي نگرانی
خاص داشتم که کاملاً طبیعی بود .
اول دنباله ي لباس عروسی بود . الیس کاملا به احساسات هنرمندانه اش اجازه داده بود که بر وضعیت عملی غلبه کند.
مانور دادن در پلکان کالن ها ، با کفش پاشنه بلند و یک دنباله، غیرممکن به نظر می رسید . اي کاش تمرین کرده
بودم .
بعدي لیست مهمان ها بود .
خانواده ي تانیا ، خاندان دنلی ، قبل از جشن می رسیدند .
یکجا بودن خانواده ي تانیا ، با مهمان هاي ما از محله ي کوئیلیت ، پدر جیکوب و کلیرواترها ، در یک مکان وضعیت
را حساس کرده بود .
دنلی ها طرفدار گرگینه ها نبودند . در حقیقت خواهر تانیا ، ایرینا ، اصلاً به عروسی نمی آمد . او هنوز فکر انتقام علیه
گرگینه ها را براي کشته شدن دوستش لورنت،(وقتی که لورنت می خواست مرا بکشد) پرورش می داد . به خاطر این
کینه دنلی ها خانواده ي ادوارد را در بدترین ساعاتی که به کمک نیاز داشتند تنها گذاشته بودند . همکاري عجیبی بود
اما زمانیکه دسته اي از خون آشام هاي تازه بوجود آمده ، به ما حمله کرده بودند ، گرگ هاي کوئیلیت جان ما را نجات
دادند .
ادوارد به من قول داده بود که نزدیکی دنلی ها با کوئیلیتی ها خطرناك نخواهد بود . تانیا و تمام خانواده اش به جز
ایرینا ، به خاطر این خودداري ، شدیداً احساس گناه می کردند . یک آتش بس کوتاه با گرگینه ها ، بهاي کمی بود تا
قسمتی از آن کوتاهی را جبران کند . بهایی که آنها آماده پرداختنش بودند .
این مشکل بزرگ بود . با این حال یک مشکل کوچک هم وجود داشت : اعتماد به نفس ضعیف من .
من تا آن موقع تانیا را ندیده بودم ولی مطمئن بودم که دیدن او تجربه ي خوشایندي براي اعتماد نفس من نخواهد
بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#397
Posted: 27 Aug 2012 20:34
زمانی ، احتمالاً قبل از اینکه من متولد شده باشم ، او می خواست با ادوارد رابطه برقرار کند ... نه اینکه من بخواهم او
یا هرکس دیگري را براي خواستن ادوارد سرزنش کنم . به هر حال او نیز باید حداقل به طرز بی نظیري زیبا باشد ...
اگرچه ادوارد به وضوح ... و هرچند باورنکردنی مرا ترجیح می داد ، باز هم نمی توانستم از مقایسه کردن دست بردارم .
من کمی غرولند کرده بودم تا اینکه ادوارد ، که روحیه مرا می شناخت باعث شد ، که من احساس گناه کنم .
خانواده ي ما تنها چیز شبیه خانواده ست که اونها دارند ... بلا ... می دونی حتی بعد از » : او به من یادآوري کرده بود
« همه ي این سالها اونا هنوز احساس یتیم بودن دارند
بنابراین من هم با پنهان کردن اخمهایم ، تصدیق کردم .
تانیا دیگر یک خانواده بزرگ داشت . تقریباً به بزرگی کالن ها . آنها پنج نفر بودند : تانیا ، کیت و ایرینا که کارمن و
الیزِر به آنها ملحق شده بودند درست مثل روشی که آلیس و جاسپر به کالن ها ملحق شده بودند . چیزي که آنها را به
یکدیگر پیوند می داد این بود که می خواستند نسبت به خون آشام هاي معمولی با شفقت بیشتري زندگی کنند.
با وجود این خانواده تانیا و خواهرانش هنوز به یک دلیل تنها بودند . آنها هنوز عزادار بودند . چون مدتها قبل آنها یک
مادر هم داشتند .
من می توانستم حفره اي که از فقدان کسی حتی با گذشت هزاران سال به جاي می ماند را تصور کنم . سعی کردم
خانواده کالن را بدون آفریننده ، کانون و رهبرشان ، پدرشان ، کارلایل تصور کنم . نتوانستم .
کارلایل شبی داستان تانیا را برایم تعریف کرده بود . یک شب از آن همه شبی که در خانه ي کالن ها تا دیروقت
می ماندم و تا جاییکه می توانستم چیز یاد می گرفتم و خودم را تا جاییکه ممکن بود براي آینده اي که انتخاب کرده
بودم آماده می کردم . داستان مادر تانیا یکی از هزاران بود ، شرح قصه اي هشداردهنده ، فقط یکی از قوانینی بود که
وقتی به دنیاي جاویدان ملحق می شدم باید نسبت به آن هشیار می بودم . فقط یک قانون ، در حقیقت یک قانون که
« راز را نگهدارید » : خودش به هزاران بند دیگر تقسیم می شد
راز نگهداشتن معانی زیادي داشت ... مخفیانه زندگی کردن مثل کالن ها ، نقل مکان قبل از اینکه انسانها به عدم رشد
سنی آنها شک کنند . یا همیشه دور از انسانها بودن - به استثثناي وقت غذا - روشی که خانه به دوشانی مثل جیمز و
ویکتوریا ، با آن زندگی کرده بودند . روشی که دوستان جاسپر، پیتر و شارلوت هنوز با آن زندگی می کردند . در واقع
بدین معنا بود که کنترل تمام کارهاي خون آشامهاي جدیدي که بوجود آورده اید را در دست داشته باشید . مثل کاري
که جاسپر وقتی با ماریا زندگی می کرد ، انجام داده بود . مثل کاري که ویکتوریا وقتی با خون آشامهاي تازه به وجود
آمده اش، زندگی می کرد نتوانست بکند . و در کل به معناي به وجود نیاوردن بعضی چیزها بود ، چون بعضی موجودات
غیر قابل کنترل هستند.
« ... من اسم مادر تانیا رو نمی دونم » کارلایل اقرار کرده بود
اونا تا » . چشمان طلایی اش که تقریباً به رنگ سایه هاي موي لطیفش بود از به یاد آوردن رنج تانیا غصه دار شد
« جاییکه بتوانند از اون حرفی نمی زنند حتی ترجیح می دن بهش فکر نکنن
زنی که تانیا ، کیت و ایرینا رو به وجود آورده بود ... که معتقدم عاشق آنها بوده ، مدتها قبل از به دنیا آمدن من »
« زندگی می کرده ، در طول یک دوره ي سیاه ، دوره ي کودکان جاویدان
اونا با خودشون چه فکري می کردند ؟ اون قدیمی ها ... من که نمی تونم درك کنم ! اونها آدم ها رو قبل از »
« بلوغ شون به خون آشام تبدیل می کردند... بچه هایی رو که به سختی بزرگتر از نوزاد بودند
وقتی چیزي را که او تعریف کرده بود تصور کردم . مجبور شدم بغضی که درون گلویم ورم می کرد را فرو بدهم.
اونا خیلی زیبا بودند . خیلی عزیز و دلربا بودند . تو » کارلایل وقتی که عکس العمل مرا دید سریع توضیح داد
« نمی تونی تصور کنی... باید نزدیکشون می بودي تا بتونی دوستشون داشته باشی . علاقه به اونها خیلی ناخودآگاه بود
با این حال نمی شد به اونا چیزي یاد داد . اونا در همان سن قبل از گزیده شدن منجمد می شدند . دوساله هاي »
پرستیدنی با گودي چانه و صحبت کردن نوك زبانی که با یک خشمشون می تونستند نصف دهکده اي رو داغون کنند.
اگر گرسنه می شدند باید غذا می خوردند و هیچ کلمه ي هشداردهنده اي جلودارشون نبود . انسانها اونا رو دیدند،
« داستانها پخش شدند و ترس مثل آتش در علف هاي خشک ، همه جا رو فراگرفت
«... مادر تانیا هم یک همچین بچه اي به وجود آورد ، مثل بقیه ي قدیمی ها ، من نمی تونم دلایلشو درك کنم »
« و البته ولتوري ها پا پیش گذاشتند ... » نفس عمیق و سختی کشید
مثل همیشه از شنیدن آن نام به خودم پیچیدم ، اما گروه خون آشام هاي ایتالیایی، ... متعصب روي عقیده خودشان ...
در این داستان نقش اساسی را ایفا می کرد . اگر مجازاتی نبود قانون نمی توانست باشد . اگر مجازات کننده اي نبود
مجازات نمی توانست وجود داشته باشد . از قدیمی ها، آرو، کایوس و مارکوس قوانین ولتوري ها را بنیان نهادند . من
فقط یک بار آنها را دیده بودم اما در همان مواجهه ي کوتاه به نظرم رسیده بود که آرو با ذهن فوق العاده قوي اش که
می توانست با یک برخورد تمام چیزهایی را که در ذهنت می گذشتند بگوید ، یک رهبر فوق العاده است .
ولتوري ها راجع به بچه هاي فناناپذیر مطالعه کردند . هم در سرزمینشان ولتورا و هم هرجاي دیگري در جهان. »
« کایوس به این نتیجه رسید که جوان تر ها در حفظ رازهاي ما ناتوان اند ، پس باید نابود بشن
من بهت گفتم اونها دوست داشتنی بودند . به شدت توصیف شده که قبایل تا آخرین عضو جنگیدند تا از اونها »
محافظت کنند . به هر حال قتل عام به اندازه ي جنگ هاي جنوبی این قاره گسترده نبود ، اما به نوع خودش
نابودگر تر بود . سنت ها ، قبیله هاي قدیمی ، دوست ها ... خیلی چیزها از بین رفتند . سرانجام این عمل زدوده شد و
بچه هاي جاویدان غیر قابل نام بردن شدند
« ، مثل یک چیز ممنوعه
وقتی که من با ولتوري ها زندگی می کردم با دو کودك فناناپذیر ملاقات کردم . پس از نزدیک به چشم خودم دیدم »
که چه کششی دارند . آرو براي سال هاي زیادي بعد از فاجعه اي که رخ داد روي اونها مطالعه کرده بود . تو که
می دونی اون چه قدر فضول و کنجکاوه . خیلی امید داشت که بشه اونها رو رام کرد ، اما در آخر راي همه یکسان بود :
« بچه هاي جاویدان نباید وجود داشته باشن
وقتی دوباره به موضوع مادر خواهران دنالی برگشتیم به کلی آن را از یاد برده بودم .
« ؟ اما کاملا واضح نیست که چه بلایی به سر مادر تانیا اومده » : کارلایل گفت
تانیا ، کیت و ایرانا خیلی فراموش کار و بی توجه بودند تا روزي که ولتوري ها به دنبالشون آمدند ، مادرشون و »
آفرینش غیر قانونی اش زندانی اونها بودند . جهل بود که جان تانیا و خواهرانش رو نجات داد . آرو آنها را لمس کرد و
« فهمید که بی گناه هستند. بنابراین اونها با مادرشون مجازات نشدند
هیچ کدوم از اونها تاحالا این پسر را ندیده بودند یا حتی روحشون از امکان وجود همچین چیزي خبر نداشت ، تا »
روزي که اونو در حالی که در دستان مادرشون می سوخت دیدند . من فکر می کنم مادرشون این راز رو پیش خودش
نگه داشته بود تا از اونها در یک چنین سرانجامی محافظت کنه . اما اون از اول چرا یه همچین چیزي به وجود آورد؟ا
اون بچه کی بود ، چه چیزي در وجودش بود که باعث شد مادرش از چنین مرزي رد بشه ؟ تانیا یا هیچ کدام یک از
آنها هیچ وقت جواب این سوال ها رو نگرفتند . اما اونها به گناهکار بودن مادرشون شک ندارند و من فکر نمی کنم
« اونها بتونن هیچ وقت اون رو ببخشن
اما با وجود تعهد کامل آرو که تانیا ،کیت و ایرانا بی گناه هستن ، کایوس تصمیم داشت اونها رو بسوزونه . اونها خیلی »
خوش شانس بودند که آرو اون روز خیلی بخشایشگر بود . تانیا و خواهراش درخواست بخشش کردند اما با قلب هاي
« زخم خورده و یک احترام سالم به قانون رها شدند
دقیقاً به خاطر نمیارم که کی خاطرات تبدیل به رویا شدند . یک لحظه به نظر می رسید که من دارم در خاطراتم به
کارلایل گوش می دهم ، به صورتش نگاه می کنم و لحظه اي دیگر به یک زمین خاکستري و بی ثمر چشم دوخته
بودم که بوي سوختن چیزي در هواي آن به مشام می رسد . من آنجا تنها نبودم.
اجتماع افراد در مرکز زمین که همه رداهاي خاکستري رنگ پوشیده بودند می بایست باعث وحشت من می شد . آنها
حتما ولتوري ها بودند و من برعکس چیزي بودم که آنها در آخرین قرار ملاقاتمان حکم کرده بودند ، هنوز یک انسان.
اما می دانستم که در رویاهایم در مقابل آنها نامرئی هستم .
اطراف من تپه هاي توده مانندي می سوختند . متوجه بوي خوبی شدم که در هوا پخش شده بود . اما از نزدیک تپه ها
را بررسی نکردم . هیچ علاقه اي نداشتم که صورت خون آشام هایی را ببینم که توسط آنها اعدام شده بودند . کمی هم
از اینکه کسی را در میان اجساد مرده ي سوخته شناسایی کنم می ترسیدم .
سربازان ولتوري اطراف چیزي یا کسی حلقه زدند ، و من صداي زمزمه مانند آنها که ناشی از آشفتگی و سراسیمگی بود
را می شنیدم . من به رداها نزدیک تر شدم ، خوابم مجبورم می کرد که چیزي یا کسی را که آنها با این شدت بررسی می کردند ببینم. در حالی که با دقت بین دو صف از رداپوشان می خزیدم ، سرانجام مرکز مذاکره آنها را دیدم که بالاي
یک تپه کوچک بالاي آنها بود .
او خیلی زیبا و دوست داشتنی بود . درست همان طور که کارلایل توصیف کرده بود. پسرك هنوز یک کودك نوپا بود،
شاید فقط دو ساله. موهاي قهوه اي روشنش اطراف صورت و گونه هاي گرد و لب هایش قرار داشت . او داشت به خود
می لرزید ، چشم هایش طوري بسته بودند انگار از اینکه ببینند مرگ هر ثانیه به او نزدیک می شود وحشت داشت .
چنان حس نیرومندي درونم براي نجات آن کودك دوست داشتنی و وحشت زده وجود آمد که ولتوري ها علی رغم
تمام تهدیدهاي ویران کننده شان دیگر برایم مهم نبودند . از کنار شان رد شدم و به اینکه حضور من را حس کنند
توجهی نداشتم . پس از گذشتن از آنها با سرعت به طرف پسرك دویدم .
وقتی که روي تپه نگاه دقیق تري به او انداختم لحظه اي تردید کردم . این یک تپه یا یک تخته سنگ نبود بلکه یک
تپه از بدن انسان ها بود . بی حرکت و بی جان...
براي اینکه صورت هایشان را نبینم خیلی دیر شده بود . من صورت هاي همه ي آنها را می شناختم. آنجلا ، بن ،
جسیکا ، مایک ... و دقیقاً زیر پسرك دوست داشتنی ، جسد پدر و مادرم قرار داشت .
کودك چشم هاي روشن و خونین رنگش را باز کرد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#398
Posted: 27 Aug 2012 20:37
فصل 3
روز بزرگ
چشمان خودم باز شدند .
در حالی که از سرما می لرزیدم براي چند لحظه بی نفس در رختخوابم دراز کشیدم و تلاش کردم تا رویاهایی را که
دیده بودم فراموش کنم . وقتی که منتظر بودم تا ضربان قلبم آهسته تر شود آسمان بیرون ابتدا خاکستري و بعد به
رنگ صورتی رنگ پریده در آمد .
وقتی که سرانجام به واقعیت اتاق شلوغ و آشنایم بازگشتم کمی از خودم دلخور بودم . این چه نوع خوابی بود که من
باید قبل از روز ازدواجم می دیدم ؟ خب ، نتیجه ي نصفه شب روي داستان هاي چندش آور تمرکز کردن ، بیشتر از
این نبود .
از آنجاییکه مشتاق بودم تا این کابوس را فراموش کنم ، لباس پوشیدم و زودتر از زمان احتیاجم به آشپزخانه رفتم .
سعی کردم اتاق هاي از قبل تمیز را مرتب کنم و وقتی چارلی از خواب بیدار شد برایش پنکیک درست کردم . فکرم
آنقدر مشغول بود که علاقه اي نداشتم براي خودم صبحانه درست کنم . وقتی او غذا می خورد من روي صندلی
نشسته و تکان می خوردم .
« باید ساعت سه بري دنبال آقاي وِبِر » : به او یادآوري کردم
من که امروز کاري براي انجام دادن ندارم جز رفتن دنبال کشیش ، بل . دیگه تنها وظیفه ام رو که فراموش »
« . نمی کنم
او تمام طول روز را مرخصی گرفته بود . به طور حتم وقت زیادي براي طلف کردن داشت . گاهی مواقع او دزدکی به
کمد زیر راه پله ها نگاه می کرد ، جایی که لوازم ماهیگیري اش را در آن نگه می داشت .
« این تنها وظیفه ي تو نیست . تو باید لباس بپوشی و محترم جلوه کنی »
« لباس میمون » : او با اخم به کاسه ي صبحانه اش نگاه کرد و زیر لب گفت
« فکر می کنی مال تو بده ؟ آلیس می خواد تمام روز روي من کار کنه » : وقتی بلند می شدم با شکلک به او گفتم
چارلی سرش را در تایید اینکه موقعیت بدتري نداشت ، تکان داد . وقتی از کنارش می گذشتم خم شدم و پیشانی اش
را بوسیدم . او سرخ شد و بعد رفت تا در را براي بهترین دوست(دخترم) و خواهر آینده ي نزدیکم باز کند .
موهاي کوتاه و مشکی آلیس مثل همیشه سیخ سیخ نبود ، موهایش در حلقه هاي صاف و براق اطراف صورت
پریایی اش ریخته شده بودند که به طرز عجیبی استیل کارمندانه به او داده بود .
« سلام چارلی » : در حال کشاندن من بیرون از خانه به طور نامفهمومی از بالاي شانه اش گفت
وقتی وارد پورشه شدم آلیس من را ارزیابی کرد .
« ؟ اوه خداي من ، چشماتو ببین ! چی کار کردي ؟ نکنه دیشب رو بیدار موندي » : با سرزنش گفت
« تقریباً »
یعنی من باید فقط کلی وقت رو صرف بی نظیر نشون دادن چهره ات کنم بلا . می تونستی بیشتر » : با اخم گفت
« ! مراقب مواد اولیه کارم باشی
هیچ کس توقع نداره من بی نظیر بشم . مشکل بزرگتر اینه که من ممکنه وسط مراسم خوابم ببره و نتونم به موقع »
« "بله" رو بگم . و بعد هم ادوارد فرار کنه
« اگر این اتفاق خواست بیفته من دسته گلم رو به سمتت پرت می کنم » : او خندید و گفت
« مرسی »
« حداقل فردا تو هواپیما وقت کافی واسه خواب خواهی داشت »
یکی از ابروهایم را بالا بردم، و به فردا فکر کردم . ما امشب بعد از مهمانی به راه می افتادیم و فردا هنوز در هواپیما
بودیم . ادوارد حتی یک اشاره ي کوچک به جایی که می خواستیم برویم نکرده بود ، من راجع به اسرارآمیز بودنش
خیلی استرس نداشتم . اما این خیلی عجیب بود که ندانم فرداشب کجا می خوابم ؟ البته امیدوار بودم که فردا در حال
خواب نباشم...
آلیس فهمید چیز درستی نگفته و ابروهایش را در هم کشید .
« وسایلتون جمع و آماده ست »
او این رو گفت تا توجه من رو به خودش جلب کنه که البته موفق هم بود .
« ! آلیس ، اي کاش می گذاشتی خودم وسایلم رو جمع کنم »
« اگه می گذاشتم خیلی چیزا در مورد مسافرت تون لو می رفت »
« و فرصت یه خرید بزرگ رو ازت می گرفت »
تو راسماً تا دو ساعت کوتاه دیگه خواهر من خواهی بو د... وقتشه که این لباس هاي بی ربط رو با لباس هاي جدید »
« عوض کنی
من با اخم از شیشه ي جلویی ماشین به بیرون نگاه کردم تا اینکه تقریبا رسیدیم .
« ؟ اون برگشته » : پرسیدم
نگران نباش . قبل از اینکه موسیقی پخش شه برمیگرده . اما فرقی نمیکنه کی بیاد چون تو قرار نیست ببینیش . ما »
« به شیوه ي سنتی عمل می کنیم
« ! سنت ها » : با صداي خرخر مانندي گفتم
« خیله خب ، به غیر از خود عروس و داماد »
« می دونی که اون دزدکی نگاه می کنه »
اوه ، نه ، براي همینه که فقط من تو رو توي لباس عروسی دیدم . من خیلی مراقب بودم که وقتی ادوارد دور و بر »
« منه بهش فکر نکنم
خب ، می بینم که دوباره از دکوراسیون جشن فارق التحصیلی » : هنگامی که به مسیر خانه شان پیچیدیم گفتم
مسیر سه مایلی تا خانه شان غرق در هزاران چراغ چشمک بود . آلیس این بار پاپیون هاي سفید « . استفاده کردي
ساتنی را هم اصافه کرده بود .
نه چیزي کم و کسر و نه چیزي اضافه داره . ازش لذت ببر چون تا وقتش نشه ، نمی تونی دکوراسیون توي خونه رو »
آلیس ماشین را به درون گاراژ غار مانند که در سمت شمال ساختمان اصلی قرار داشت ، برد . هنوز جاي « . ببینی
جیپ امت خالی بود .
« ؟ از کی تا حالا عروس اجازه نداره دکوراسیون رو ببینه » : اعتراض کردم و گفتم
« از وقتی که من رو مسئول کارا کرده . من می خوام وقتی که از پله ها پایین می یاي کاملاً تحت تاثیر قرار بگیري »
قبل از اینکه بگذارد وارد آشپزخانه بشوم ، دستانش را روي چشمانم قرار داد . بلافاصله مورد هجوم عطرهاي مختلف
« ؟ این دیگه چه بوییه » : قرار گرفتم . وقتی که داشت من را به داخل خانه راهنمایی می کرد با تعجب پرسیدم
تو اولین انسانی هستی که اینحا اومده امیدوارم درست کار کرده » . صداي آلیس ناگهان نگران شد « ؟ خیلی زیاده »
« . باشم
بوي سکرآوري بود ، ولی نه آنقدر که آدم را در خود غرق کند . توازنی « ! فوق العاده ست » : به او اطمینان دادم
شکوفه پرتغال(بهار نارنج)... یاس... و یه چیز دیگه هم » . لطیف و بی عیب میان رایحه هاي مختلف وجود داشت
« ؟ هست، درست می گم
« خیلی خوبه بلا . تو فقط گل فریزیا و رز رو جا انداختی »
تا زمانیکه به حمام و دستشویی عظیم او نرسیدیم ، دستانش را از روي چشمانم برنداشت . من به میز آرایش طویل که
از انواع وسایل سالن هاي زیبایی پوشیده شده بود ، خیره شدم و بیخوابی شب گذشته مرا فرا گرفت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#399
Posted: 27 Aug 2012 20:38
« این چیزا واقعاً لازمه ؟ هرکاري هم کنی من وقتی که کنار ادوارد باشم ساده به نظر می آم »
« وقتی کار من با تو تموم شه کسی جرات نمی کنه به تو بگه ساده » : آلیس من را روي صندلی کوتاهی نشاند و گفت
به صندلی تکیه دادم و چشمانم را بستم « . فقط به خاطر اینه که می ترسن تو خونشون رو بمکی » : غرغر کنان گفتم
. امیدوار بودم که بتوانم چرتی بزنم . هنگامی که آلیس تمام سطوح بدنم را ماسک می گذاشت و براق می کرد ، چند
بار به خواب رفته و برگشتم.
بعد از ناهار بود که رزالی با لباس نقره اي براقش ، در حالیکه موهاي طلاییش را مثل تاجی بالاي سرش بسته بود ،
جلوي در حمام خرامید و زیباییش به قدري بود که دلم می خواست گریه کنم . تا وقتی رزالی اطراف بود ، فایده ي
لباس پوشیدن و آرایش چه بود ؟
و بی درنگ ناامیدي بچگانه من رفع شد . ادوارد خانه بود . « اونا برگشتن » : رزالی گفت
« ادوارد رو از این جا دور نگه دار »
اون امروز خلاف میل تو عمل نمی کنه . به زندگیش بیشتر از این اهمیت میده . ازمه » : رزالی اطمینان داد
مجبورشون کرده که یه سري کارهاي اون پشت رو تموم کنن . تو کمکی لازم نداري ؟ من می تونم موهاش رو
« درست کنم
دهنم باز شد . تلاش کردم به یاد بیاورم که چگونه باید آن را ببندم.
من هیچ وقت شخص مورد علاقه ي رزالی در دنیا نبودم . او شخصاً از انتخابی که در حال حاضر کرده بودم دلخور بود
که همه چیز را پیچیده تر می کرد . با وجود اینکه او زیبایی باورنکردنی ، خانواده اي دوست داشتنی، و امت را به عنوان
معشوق خود داشت ، حاضر بود تمام آنها را با انسان بودن عوض کند . و من بدون هیچ احساسی، تمام آن چیزي را که
او در زندگی خود می خواست را مثل آشغال دور می ریختم . این مسئله دقیقاً او را به من علاقه مند نمی کرد .
البته می تونی با حلقه کردن شروع کنی می خوام بپیچیش . تور اینجا قرار » : آلیس به سادگی جواب داد
دستانش شروع کردند به شانه کردن موهایم . بلندش کردند ، پیچش دادند و آن چیزي را که او « . می گیره
می خواست نشان دادند . هنگامی که کارش را انجام داد ، دستهاي رزالی جاي دستهاي او را گرفتند . موهایم را با
دستانی به سبکی پر حالت دادند . آلیس به سراغ صورتم برگشت . به محض اینکه رزالی دستورات آلیس را روي
موهایم اجرا کرد براي آوردن لباس و سپس براي فرستادن جاسپر براي آوردن مادرم و شوهرش فیل از هتلشان
فرستاده شد . به سختی می توانستم صداي باز و بسته شدن در را بارها و بارها از طبقه پایین بشنوم . صداها به ما
نزدیک شدند .
آلیس بلندم کرد تا بتواند به راحتی لباس را از بالاي موها و آرایشم بگذراند . هنگامی که داشت ردیف دکمه هاي
مروارید پشتم را می بست ، زانوهایم طوري لرزید که دنباله ي ساتنی لباسم تا روي زمین کمی تکان خورد . آلیس
بلا، نفس عمیق بکش و سعی کن ضربان قلبت رو پایین بیاري . اینجوري آنقدر عرق می کنی که همه چیز » : گفت
« از بین می ره
« حتماً » : بهترین قیافه ي طعنه آمیزي را که می توانستم به او تحویل دادم
« ؟ من باید الان لباس بپوشم . می تونی خودت رو براي دو دقیقه سرپا نگه داري »
« ؟ ام م ، شاید »
آلیس چشمانش را گرداند و به سرعت از اتاق خارج شد .
در حالی که هر حرکت ریه هایم را می شمردم روي نفس کشیدنم تمرکز کردم و به طرحی که چراغ حمام روي
پارچه ي درخشان دامنم ایجاد کرده بود خیره شدم . می ترسیدم که در آینه نگاه کنم ؛ می ترسیدم که تصویر من در
لباس عروسی بیش از حد باشد و من یک حمله ي عصبی تمام عیار داشته باشم .
قبل از دویست مین نفس ، آلیس در لباسی که روي بدن ظریفش مثل آبشاري نقره اي روان بود برگشت .
« ! واي ، آلیس »
« این که چیزي نیست . هیچ کس امروز تا وقتی که توي اتاقی به من نگاه نمی کنه »
« ها ها »
« ؟ می تونی خودت رو کنترل کنی یا باید جاسپر رو بیارم »
« ؟ اونا برگشتند ؟ مامانم اینجاست »
« اون الآن از در وارد شدن ، داره می یاد بالا .
رنه دو روز پیش با هواپیما به اینجا آمده بود و من هر لحظه اي را میتوانستم با او صرف کرده بودم . به عبارتی دیگر
هر لحظه اي که می توانستم او را از ازمه و تزئیناتش دور کنم . می توانم بگویم که او همان قدر از این کار لذت
می برد که بچه اي یک شب در دیزنی لند رها شده باشد . به هر حال احساس می کردم که به خاطر تمام آن
ترس هاي بیهوده از واکنش رنه به اندازه ي چارلی فریب خورده ام .
اوه بلا ، عزیزم . تو خیلی زیبا شدي . واي الان گریه ام می گیره. » : قبل از اینکه کاملاً وارد اتاق شود جیغ کشید
آلیس تو فوق العاده اي . تو و ازمه باید برین توي کار برنامه ریزي مجالس عروسی . از کجا این لباس رو پیدا کردي؟
خیلی قشنگ و خیلی برازنده است . خیلی زیباست . بلا تو انگار درست از وسط یکی از فیلمهاي جین آستین بیرون
چه ایده ي خلاقانه اي » صداي مادرم به نظرم دور می آمد و همه چیز در اتاق به نظرم کمی تار می آمد « . اومدي
که تمام دکورها و آرایش به سبک حلقه ي بلاست . حلقه چقدر رمانتیکه . به نظر میاد که از قرن هجدهم در خانواده
« ادوارد بوده
من و آلیس نگاه توطئه آمیز کوچکی بهم انداختیم . مادرم بیشتر از صد سال از مدل لباس هاي روز عقب بود . عروسی
مسلماً به سبک حلقه درست نشده بود ، به سبک خود ادوارد درست شده بود .
صداي بلند و خشک گلو صاف کردن از سمت در آمد .
« رنه ، ازمه می گه باید بري پاین حاضر بشی » : چارلی گفت
رنه این را با صدایی کاملاً شگفت زده گفت . این می توانست توضیحی براي « خب ؛ چارلی تو خوش تیپ شدي »
« آلیس رو منم تاثیر گذاشت » : جواب تند چارلی باشد
همه چیز به سرعت » . به نظر می آمد که به اندازه ي من عصبی باشد « ؟ واقعاً وقتش شده » : رنه از خودش پرسید
« گذشت . احساس سرگیجه می کنم
منم همین احساس را داشتم .
مادرم کمرم را فشار داد و « قبل از اینکه برم پایین بغلم کن ، مواظب باش چیزي رو پاره نکنی » : رنه به اصرار گفت
اوه خداي من ! کاملاً فراموش کردم. چارلی جعبه » : بعد به سمت در چرخید . برگشت و دوباره به من نگاه کرد
« ؟ کجاست
پدرم براي مدتی جیبش را گشت و بعد جعبه کوچک سفیدي را در آورد و آن را به رنه داد . رنه در آن را باز کرد و به
توضیح: در مراسم ازدواج آمریکایی ها رسم این است که عروس هنگام رفتن به } « یه چیز آبی » : من داد .گفت
کلیسا یا محراب باید چهار چیز همراه داشته باشد : یک چیز قدیمی ، یک چیز جدید ، یک چیز آبی و یک چیز قرض
گرفته شده . این اشیا می توانند گل سر ، جواهرات و هرچیز دیگري باشند که عروس می تواند بدون جلب توجه زیاد
با خود حمل کند .}
قدیمی هم هست . اینا ماله مادربزرگ سوان بودند . ما جواهر اون رو که الماس هاي قلابی بودند » چارلی اضافه کرد
« با یاقوت کبود عوض کردیم
داخل جعبه یک جفت شانه ي سنگین نقراه اي بود . یاقوت هاي کبود مثل دسته هاي درهم پیچیده ، بالاي دندانه ها
« مامان ، بابا ، شما نباید این کار رو می کردین » : قرار داشتند . با گلوي بغض کرده گفتم
« آلیس به ما اجازه ي کار دیگه اي رو نمی داد » : رنه گفت
خنده ي هیستریکی کردم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#400
Posted: 27 Aug 2012 20:40
این هم یه » : آلیس روي نوك پاهایش بلند شد و به سرعت هر دو شانه را زیر لبه ي موهاي بافته شده ام قرار داد
و لباس تو یه چیز » : آلیس فکورانه چند قدم عقب رفت تا مرا با شگفتی نگاه کند « چیز قدیمی و هم یه چیز آبیه
« ... جدیده، پس ، اینجا
او چیزي را به سمت من گرفت ، دستانم را بطور ناخودآگاه دراز کردم و بند جوراب سفید رنگی در دستانم فرود آمد .
« این ماله منه و ازت پسش می گیرم » : آلیس گفت
سرخ شدم .
یه کمی رنگ و رو تمام چیزیه که بهش احتیاج داشتی . تو کاملاً عالی » : آلیس با رضایت این را گفت « تمومه »
« رِنه تو باید بري پایین » : با لبخندي که کمی خودستایی در آن وجود داشت به سمت والدینم برگشت « هستی
رنه مرا بوسید و بعد به سرعت رفت. « بله ، مادام »
« ؟ چارلی می شه لطفا گل ها رو بیاري »
موقعی که چارلی بیرون از اتاق بود ، آلیس کش جوراب را از دستم قاپید و بعد زیر دامنم رفت . هنگامی که دستان
سردش مچ پایم را گرفت ، نفسم بند آمد و تلوتلو خوردم . با یک حرکت سریع کش را سر جلیش قرار داد .
هنگامی که چارلی با دو دسته گل سفید برگشت ، الیس سرجایش برگشته بود . بوي رز و بهار نارنج و فریزیا من را مثل
مه در بر گرفت .
در طبقه ي پایین رزالی ، بهترین موسیقیدان خانواده بعد از ادوارد ، شروع به نواختن پیانو کرد. "نواي پچل بلز" . نفس
هایم به شماره افتاد .
به نظر کمی مریض می یاد . فکر می کنی از » : نگران به سمت آلیس چرخید « راحت باش بلز » : چارلی گفت
« ؟ عهده ي این کار بر بیاد
صدایش از دور دست می آمد . نمی توانستم پاهایم را حس کنم .
« ! باید بربیا
آلیس روي پنجه ي پاهایش ، رو به روي من ایستاد تا بتواند بهتر در چشمهایم نگاه کند . با دستهاي محکمش به مچ
« بلا، تمرکز کن . ادوارد پایین منتظرته » : دستهایم چنگ زد
نفس عمیقی کشیدم تا کمی خودم را آرام کنم .
« دیگه وقتشه » : آهنگ با آرامی داشت به آهنگ دیگري تغییر می کرد . چارلی به من سقلمه اي زد
هنوز در چشمانم نگاه می کرد . « ؟ بلا » : آلیس گفت
اجازه دادم که مرا به همراه چارلی که بازونم را گرفته بود به بیرون اتاق « آره ! ادوارد ! باشه » : با صداي زیري گفتم
هل دهد . در هال صداي موسیقی بلندتر بود . نواي موسیقی و بوي هزاران گل از پله ها بالا می آمد . روي این
موضوع که ادوارد پایین منتظر است تمرکز کردم تا پاهایم را به سمت جلو هدایت کنم .
آهنگ آشنا بود . رژه ي سنتی واگنر که در میان کوهی از تزئینات (واریاسیون ها) احاطه شده بود .
« نوبت منه. تا پنچ بشمر و دنبالم بیا » : آلیس با صداي زنگداري گفت
خرامان آرام و زیبا شروع به پایین رفتن از پله ها کرد . باید می فهمیدم که اینکه فقط آلیس را به عنوان ندیمه عروسی
خود داشتم اشتباه بود . من پشت سر او خیلی بیشتر ناهماهنگ جلوه می کردم .
هیاهوي ناگهانی در صداي موسیقی که اوح می گرفت پیچید . این علامت حرکت من بود .
چارلی دستم را روي بازویش گذاشت و بعد آن را محکم فشار داد . « بابا نذار بیافتم » : زمزمه کردم
« یک قدم یک قدم » : هنگامی که داشتیم با موسیقی آرام از پله ها پایین می رفتیم ، به خودم گفتم
تا زمانیکه پاهایم سالم به زمین صاف نرسید ، چشمانم را باز نکردم ، هرچند می توانستم صداي پچ پچ و زمزمه ي
حضار را هنگامی که پایین رسیدم بشنوم . در یک لحظه خون به گونه هایم دوید . بی تردید من از آن عروس هایی
بودم که گونه هاي سرخی داشتند .
به محض اینکه از پلکان خائن پایین آمدم ؛ دنبال ادوارد گشتم . براي لحظاتی کوتاه ، حواسم با دیدن حلقه هاي
شکوفه هاي سفید با روبانهاي بلندو سفیدي که در زمینه ي حضار به هر موجود غیرزنده اي در خانه وصل شده بودند،
پرت شد ، ولی من چشمانم را از سایه بان کمانی شکل برگرفتم و در امتداد ردیف صندلی ها یا روکش ساتنی ، به
جستجو پرداختم . هنگامی گه از میان جمعیتی گذشتم که همگی به من خیره شده بودند ، سرختر شدم، تا اینکه
بالاخره او را جلوي تاقی که مملوء از گل و روبان بود، پیدا کردم .
من می دیدم که کارلایل کنار او ایستاده است و پدر آنجلا پشت سر آن دو است . من مادرم را در ردیف اول ، جایی که
باید می بود ، ندیدم . یا خانواده ي جدیدم را ، یا هر مهمان دیگري را . آنها باید تا بعد از مراسم عقد صبر می کردند .
تنها چیزي که می دیدم صورت ادوارد بود . تمام دید مرا پر کرد و سراسر ذهن مرا در بر گرفت . چشمانش به رنگ
طلایی نرم و سوزانی بودند . صورت بی نقصش عمق احساساتش را نشان می داد . و بعد هنگامی که نگاه هراسان مرا
دید ، با خوشحالی لبخند نفس گیري زد . ناگهان تنها نیرو و فشار دست چارلی بود که جلوي با سر زمین خوردن من را
گرفت .
موسیقی آرامتر از آنی بود که قدم هایم را با ریتم آن هماهنگ کنم . خدا را شکر ، راهرو کوتاه بود . و بعد بالاخره ،من
آنجا بودم . ادوارد دستش را دراز کرد . چارلی دستم را گرفت و به نشانه اي به قدمت جهان ، آن را در دست ادوارد قرار
داد . پوست معجزه ي سرد دستش را لمس کردم و در آن لحظه خانه ي خود را یافته بودم .
سوگند ما آسان بود . کلماتی سنتی که با وجود اینکه میلیون ها بار تکرار شده بودند ، اما هیچ وقت از زبان زوجی مانند
ما بیان نشده بود . ما از آقاي وِبِر خواسته بودیم که فقط یک تغییر کوچک بدهد . او با مهربانی عبارت " تا زمانی که
مرگ ما را از هم جدا کند " را براي مناسبت بیشتر به " تا زمانی که هر دو زنده باشیم" تغییر داده بود .
در آن لحظه وقتی که کشیش قسمت سوگند ادوارد را گفت ، دنیاي من که براي لحظاتی طولانی وارونه شده بود ، به
نظر می آمد که به سر جاي اولش بازگشته است . فهمیدم که چقدر احمق بودم که از چنین چیزي می ترسیدم. به
همان اندازه ي یک هدیه ي ناخواسته و یا یک جشن ناراحت کننده مثل جشن رقص آخر سال . من در چشمان
درخشان و فاتح ادوارد نگاه کردم و دانستم که من هم پیروزم . هیچ چیزي به جز با او بودن مهم نبود.
من تا وقتی که زمان اداي سوگند رسید متوجه گریه خود نشدم . خودم را کنترل کردم تا با زمزمه اي غیر مفهوم
بگویم" بله" و پلک زدم که چشمانم را از اشک پاك کنم و صورت او را ببینم .
هنگامی که نوبت ادوارد شد ، کلماتش واضح و پیروزمندانه بودند .
« بله » : سوگند خورد و گفت
آقاي وِبِر ما را زن و شوهر اعلام کرد و بعد دستان ادوارد دراز شدند تا صورت مرا بگیرند ، خیلی با دقت ، انگار صورتم
به ظرافت گلبرگ هاي سفیدي بود که بالاي سر ما تاب می خوردند . سعی کردم با وجود پرده ي اشک جلوي چشمانم
این حقیقت رویایی را درك کنم که این شخص فوق العاده متعلق به من است . به نظر می آمد که چشمان طلایی او
نیز می خواهند گریه کنند . انگار چنین چیزي امکان داشت . سرش را به طرف من خم کرد و من خودم را روي پنجه
پاهایم بالا کشیدم. بازوهایم را - همراه با دسته گل و بقیه ي چیزها - دور گردنش انداختم . ادوارد مرا عاشقانه و به
آرامی بوسید و جمعیت را به فراموشی سپردم .
مکان را ، زمان را ، عقل را ...
تنها به این اندیشیدم که او عاشق من است ، که او مرا می خواهد ، که من متعلق به او هستم .
او بوسه را شروع کرده و باید آن را به پایان می برد . به او چسبیدم و به خنده هاي زیر زیرکی و گلوصاف کردن هاي
حضار توجهی نکردم . عاقبت دستانش صورت مرا نگه داشتند . او خیلی زود عقب رفت تا به من نگاه کند . در ظاهر
لبخند ناگهانی اش کمی شبیه پوزخند بود . ولی زیر علاقه ي زود گذرش به نمایش عمومی من، لذت عمیقی پنهان
بود که من نیز حس اش میکردم .
جمعیت با هلهله اي منفجر شد و ادوارد بدن هایمان را چرخاند تا رو به روي خانواده مان قرار بگیریم . من نمی توانستم
چشمانم را از صورت ادوارد دور کنم تا آنها را ببینم .
اول، بازوان مادرم مرا یافتند ، صورت اشک آلود او ؛ اولین چیزي بود که بالاخره پس از اینکه چشمانم را با بی میلی از
ادوارد دور کردم، دیدم . و بعد بین جمعیت دست به دست شدم . از آغوشی به آغوشی دیگر فرستاده می شدم . فقط به
طرز مبهمی می دیدم که چه کسی مرا در آغوش دارد . روي دست ادوارد که محکم در دستم بود تمرکز داشتم و تفاوت
میان آغوش نرم و گرم دوستان انسانم را با آغوش سرد و لطیف خانواده ي جدیدم احساس می کردم .
فقط یک آغوش سوزان با باقی آنها فرق داشت . سثْ کلیرواتر جرئت کرده بود و در میان خون آشام ها به جاي دوست
گرگینه ي گم شده ام حاضر شده بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***