ارسالها: 8724
#401
Posted: 27 Aug 2012 20:42
فصل 4
رفتار مناسب
کم کم نوبت به قسمت پذیرایی رسید ، که گواهی بر برنامه ریزي بی نقص آلیس بود . شفق بر بالاي دریاچه سایه
افکنده بود ؛ مراسم عقد دقیقاً سر مدتی معین به اتمام رسیده و اجازه داده بود خورشید از پس درختان غروب کند . در
حالی که نور ضعیفی درخت ها را روشن کرده و باعث درخشش گل هاي سفید می شد ، ادوارد مرا به بیرون از درهاي
شیشه اي عقب هدایت کرد . محوطه ي بیرون هم با ده ها هزار گل دیگر آراسته شده بود . عطر آن برفراز سکوي
رقص روي چمن ها ، در زیر سایه ي دو درخت کهنسال همیشه بهار ، پیچیده بود .
همچنان که یک بعد از ظهر دلپزیر ماه آگوست ما را در برمیگرفت ، همه چیز آرام بود و ملایم بود . جمعیت اندك زیر
درخشش چراغ هاي چشمک زن پراکنده شدند و دوستانی که همین چند دقیقه پیش در آغوش کشیده بودیم یک بار
دیگر به ما تبریک گفتند . حالا زمان خندیدن و خوش و بش کردن بود .
مادرش، سو کنار او چسبیده بود « بچه ها ، تبریک » : سثْ کلیرواتر سرش را از زیر یک نوار گل خم کرد و به ما گفت
و بسیار محتاطانه به میهمانان نگاه می انداخت . صورت او لاغر و جدي بود که با مدل موي کوتاه و ساده ي او
همخوانی داشت ؛ درست به کوتاهی موي دخترش، لیا . در این فکر بودم که شاید او به نشانه ي همبستگی آنها را
همان طور کوتاه کرده است . بیلی بلک ، در طرف دیگر سثْ ، به اندازه ي سو عصبی نبود .
وقتی به پدر جیکوب نگاه می کردم ، همیشه حس می کردم به جاي یک نفر در حال نگریستن به دو نفر هستم . مرد
پیري با صورت چین افتاده و لبخند ملیحی که همه می دیدند روي ویلچر نشسته بود . و بعد در او نواده ي یک سالار
قبیله ي کهن قدرتمند و جادویی را می دیدم که رداي اقتدار برتن کرده بود و خون اصیل در رگهایش جریان داشت .
با اینکه جادو - به دلیل فقدان فعل و انفعال- دیگر در او وجود نداشت ، بیلی هنوز هم بخشی از آن قدرت و اسطوره بود
در وجودش جریان داشت . و از او به پسرش رسیده بود ، کسی که وارث جادو بود و به آن پشت کرده بود . این سبب
شده بود سام اُولی به عنوان فرمانده حفاظت از اسطوره ها و جادوي زمان گذاشته کنترل را در دست بگیرد ...
بیلی با وجود این مراسم و جمعیت به طرز عجیبی راحت به نظر می رسید . چشم هاي سیاهش به گونه اي
می درخشید انگار همین حالا خبر خوبی به او رسیده بود . تحت تاثیر آرامش او قرار گرفته بودم . به چشم بیلی، باید
این عروسی چیزي بسیار بد به نظر می رسید ، بدترین چیزي که ممکن بود براي دختر بهترین دوستش اتفاق بیفتد .
می دانستم براي او آسان نیست که احساساتش را مهار کند ، با توجه به سایه ي چالشی که این ازدواج بر پیمان
باستانی بین کالن ها و کوئیلیت ها می انداخت ، پیمانی که کالن ها را از به وجود آوردن یک خون آشام دیگر منع
می کرد . گرگ ها می دانستند یک عهدشکنی درراه است ، اما کالن ها از عکس العمل آنها بی خبر بودند . اگر این
اتحاد که چند وقت پیش بین آنها به وجود نیامده بود ، این به معناي یک حمله ي فوري بود . یک جنگ . ولی حالا که
آنها همدیگر را بهتر می شناختند ، آیا ممکن بود جاي جنگ را بخشش بگیرد ؟
سثْ ، با دست هاي باز شده به سمت ادوارد متمایل شد ، گویی داشت جواب افکار مرا می داد . ادوارد با دست آزادش
متقابلاً او را بغل کرد .
سو را دیدم که اندکی لرزید .
« چه خوبه که می بینم کار شما دوتا درست شده ، پسر. واست خوشحالم » : سثْ گفت
از شما هم » . ادوارد سثْ را رها کرد و به سمت سو و بیلی برگشت « . ممنونم سثْ. حرفت خیلی برام ارزشمنده »
« ممنونم . براي اینکه اجازه دادید سثْ بیاد و براي حمایتتون از بلا
اما موج مثبت صدایش مرا متعجب کرد . شاید آتش بس « خواهش می کنم » : بیلی با صداي بم و موقرانه اش گفت
قوي تري در کار بود .
صفی پشت سر آنها در حال شکل گرفتن بود ، بنابراین سثْ براي خداحافظی دست تکان داد و ویلچر بیلی را به سمت
میز غدا هدایت کرد . سو دستهایش را روي شانه هاي هردوي آنان گذاشته بود .
آنجلا و بِن بعد از آنها به ما رسیدند ، والدین آنجلا پشت سر آنها بودند و سپس مایک و جسیکا ، که در کمال تعجب
من دست هاي یکدیگر را گرفته بودند . نشنیده بودم که آن دو دوباره با هم بودند . چقدر خوب.
پشت سر دوست هاي انسانم ، عموزاده هاي جدیدم ، خاندان خون آشام هاي دنالی می آمدند . وقتی خون آشامی که
جلوتر از بقیه قدم برمی داشت ، دستانش را دراز کرد تا ادوارد را در آغوش بگیرد ، متوجه شدم نفسم حبس شده است .
از رگه هاي توت فرنگی رنگ داخل موهاي بلوندش حدس می زدم که او تانیا باشد . در کنار او ، سه خون آشام دیگر با
چشمان طلایی رنگ مملوء از کنجکاوي به من خیره شده بودند . یکی از زن ها مویی بلند استخوانی رنگ ، به لختی
ابریشم داشت . زن دیگر و مردي که در کنار او ایستاده بود هردو مو مشکی بودند ، با چهره هایی گچی رنگ که
اندکی درون مایه ي زیتونی در خود داشت .
هر چهارتاي آنها به قدري زیبا بودند که دلم را به درد می آورد .
تانیا همچنان ادوارد را نگه داشته بود .
« ادوارد. دلم برات تنگ شده بود » : او گفت
ادوارد بی صدا خندید و با چابکی خودش را از آغوش او بیرون کشید ، دستش را به نرمی روي شانه ي او گذاشت و
خیلی وقته همدیگه رو ندیدیم، تانیا. خیلی خوب به نظر » . یک قدم به عقب رفت ، گویی می خواست بهتر او را ببیند
« میاي
« تو هم همین طور »
از زمانی که این موضوع رسماً به حقیقت پیوسته بود ، این بار اولی بود که ادوارد « بذار تورو به همسرم معرفی کنم »
این کلمه را بر زبان می آورد ؛ گویی هر آن ممکن بود از خوشحالی براي اینکه می توانست آن را به زبان بیاورد منفجر
« تانیا ، این بلا ي منه » . شود . دنالی ها همه در جواب به آرامی خندیدند
تانیا به همان اندازه اي که بدترین کابوس هاي من پیش بینی کرده بودند دوست داشتنی بود . او مرا با نگاهی بررسی
کرد که بیشتر از آنکه نشان دهنده ي قبول حقیقت باشد ، متفکرانه بود . و بعد ، دستش را دراز کرد تا دست مرا بگیرد .
ما خودمون رو از فامیل هاي کارلایل می دونیم و، » . لبخند او کمی پشیمانانه بود « به خانواده خوش اومدي ، بلا »
من براي ، ا... اون حادثه ي اخیري که ما درش برخورد خوبی نداشتیم متاسفم . باید زودتر از اینها به دیدنت میومدیم.
« ؟ ممکنه مارو ببخشی
« البته . از دیدنتون خیلی خوشحالم » : نفس نفس زنان گفتم
به زن بلوند نیشخند زد . « ؟ حالا تعداد کالن ها از هر نظر زوج شده . شاید بعدش نوبت ما باشه ، نه کیت »
او دست مرا از تانیا گرفت و به نرمی فشرد : « آرزو بر جوانان عیب نیست » : کیت چشمانش را چرخی داد و گفت
« خوش اومدي ، بلا »
من کارمن هستم . این هم الیزاره هممون واقعاً از دیدنت خوشحال » . زن مو تیره دستش را روي دست کیت گذاشت
« شدیم
« م - منم ، همین طور » : با لکنت گفتم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#402
Posted: 27 Aug 2012 20:43
تانیا به افرادي که پشت سر او منتظر بودند نگاهی انداخت - وکیل کارلایل، مارك و همسرش . زمانی که نه خانواده ي
دنالی می نگریستند چشمانش گشاد شده بود
بعد همدیگرو بیشتر می شناسیم. قرن ها واسه حرف » : همان طور که تانیا و خانواده اش کنار می رفتند تانیا خندید
« ! زدن وقت داریم
تمام سنت ها اجرا شده بود. زمانی که چاقو را روي کیک با شکوه ، که به نظر من براي تعداد خویشاوندان دوستان ما
بسیار بزرگ بود ، گرفتیم نور فلاش دوربین ها مرا کور کردند . به نوبت کیک را به صورت هاي یکدیگر فشردیم ؛ و در
کمال ناباوري من ، ادوارد مردانه تمامی سهم خود را بلعید . من با مهارتی غیر معمول دست گلم را درست در دستان
حیرت زده ي آنجلا پرتاب کردم . وقتی ادوارد بند جوراب عاریه اي مرا با احتیاط به وسیله ي دندان هایش در آورد ، و
امت و جاسپر به خاطر سرخ شدن من از سر تا پا ، از خنده روده بر شدند . ادوارد چشمک تندي به من زد و بند را
مستقیم در صورت مایک نیوتون پرتاب کرد .
و وقتی موسیقی آغاز شد ، ادوارد مرا براي اولین رقص مرسوم درون بازوانش کشید ؛ علی رغم ترسم از رقص،
مخصوصا جلوي تماشاگران ، با میل در بازوان او قرار گرفتم . فقط از بودن در آغوش او خوشحال بودم . او تمام کار را
انجام داد و من ، زیر درخشش سایبانی از نور و فلش دوربین ها با آسودگی می چرخیدم .
« ؟ از مهمونی لذت می بري ، خانوم کالن » : او در گوشم نجوا کرد
« فکر کنم یه مدت طول بکشه من عادت کنم اینجوري صدام بزنی » . خندیدم
و خم شد تا در حین رقص مرا ببوسد . دوربین ها با بی « یه مدت وقت رو داریم » : با شادي به من یادآوري کرد
قراري دست به کار شدند .
آهنگ تغییر کرد و، چارلی به شانه ي ادوارد ضربه زد .
رقصیدن با چارلی به آن راحتی نبود. او در این کار زیاد بهتر از من نبود ، بنابراین به سادگی در مکان دایره وار کوچکی
به این طرف و آن طرف رفتیم . ادوارد و ازمه مثل فرد آستیر و جینجر راجرز (دو رقاص مشهور) دور ما می چرخیدند .
« توي خونه دلم برات تنگ می شه ، بلا . از همین حالا احساس تنهایی می کنم »
از اینکه با آشپزي تنهات می گزارم، حس » : در حالی که سعی می کردم با طنز صحبت کنم، با گلویی خشک گفتم
« وحشتناکی دارم ، این عملاً یه جنایته . می تونی به خاطرش دستگیرم کنی
« به گمونم بتونم با غذا کنار بیام . فقط هروقت تونستی یه زنگ به من بزن » : او پوزخند زد
« قول می دم »
به نظرم من با همه رقصیدم . خوب بود که دومرتبه دوستان قدیمی ام را می دیدم ، اما بیش از هرچیزي واقعا دلم
می خواست با ادوارد باشم . وقتی نیم ثانیه پس از شروع رقص جدید ، ادوارد آن را قطع کرد خوشحال شدم .
« ؟ هنوز زیاد از مایک خوشت نمیاد ، ها » : در حالی که ادوارد مرا از مایک دور می کرد گفتم
« نه وقتی مجبور باشم به افکارش گوش بدم . شانس آورد شوتش نکردم بیرون. یا بدتر »
« آره ، درسته »
« ؟ فرصت کردي یه نگاه به خودت بکنی »
« ؟ اوم... نه ، فکر نکنم . چطور »
پس به گمونم نمی دونی که امشب چه قدر دلشکننده ، چه قدر بی اندازه زیبایی . تعجبی نداره افکار دور از نزاکت
« درباره ي یه خانوم متاهل گریبانگیر مایک شده . ناراحت شدم که آلیس مجبورت نکرده تو آینه نگاه کنی
« ( می دونی، تو با جانب گیري قضاوت می کنی (چون دوستم داري »
او آهی کشید و بعد توقف کرد و مرا به طرف خانه چرخاند . دیوار شیشه اي مانند یک آینه تصویري از میهمانی را
منعکس کرده بود . ادوارد در آینه به زوجی که مستقیم در جلوي ما ایستاده بودند اشاره کرد .
« ؟ جانب گیرم ؟ جدا »
چشمم به بازتاب ادوارد افتاد- یک کپی از صورت بی نقص او- و زن زیباي مو تیره اي که در کنارش ایستاده بود.
رنگ پوستش کرم و گونه هایش گل انداخته بود ، چشمانش که از هیجان درشت می نمود با مژه هاي پرپشت احاطه
شده بود . دنباله ي لباس روشن و سفید تا حدودي مانند یک دسته گل سوسن روي زمین کشیده شده بود به قدري
ماهرانه بر تنش نشسته بود که اندامش برازنده و باوقار به نظر می رسید حداقل ، تا زمانی که بی حرکت بود .
قبل از اینکه پلک بزنم و زیبایی را به خود برگردانم ، به طور ناگهانی بدن ادوارد سخت شد و به طور خودکار به سمتی
دیگر برگشت ، انگار کسی نامش را صدا زده بود .
براي لحظه اي ابروهایش درهم رفت و بعد به سرعت صاف شد . « ! اوه » : او گفت
ناگهان لبخند تابان او روي لبانش نقش بست .
« ؟ چی شده » : پرسیدم
« یه هدیه ي عروسی غافلگیر کننده »
« ؟ هاه »
او جوابی نداد ؛ دوباره شروع به رقصیدن کرد ، مرا در جهت مخالف چرخاند ، از نورها گذشت و بعد به سمت تاریک
شب که سکوي رقص نورانی را در برابر گرفته بود هدایت کرد
تا زمانی که زیر سایه ي یکی از همیشه بهارهاي تنومند قرار نگرفته بودیم توقف نکرد . سپس ایستاد و به تاریکی
درون جنگل چشم دوخت .
« ممنونم . این... واقعاً مهربونی تورو می رسونه » : ادوارد رو به تاریکی گفت
« ؟ مهربون اسم دوم منه. می تونم وارد شم » : صداي گرفته و آشنایی از درون سیاهی شب جواب داد
دستم به طرف گلویم رفت و اگر ادوارد مرا نگه نداشته بود نقش زمین می شدم .
« ! جیکوب » : به محض اینکه نفسم را بدست آوردم بریده بریده گفتم
« سلام، بلز »
تلوتلو خوران به سمت صدا رفتم . ادوارد زیر آرنجم را گرفت تا اینکه دستان قدرتمند دیگري مرا در تاریکی گرفتند.
زمانی که جیکوب مرا نزدیک خود نگه داشته بود گرماي پوستش مرا در پشت ساتن نازك لباس سوزاند . او تلاشی
براي رقصیدن نکرد ؛ فقط مرا در آغوش گرفت و اجازه داد صورتم را در سینه ي او پنهان کنم . خم شد تا گونه اش را
به بالاي سرم بفشارد .
و من می دانستم که « اگه رزالی با من اختصاصی رو سکو نرقصه هیچ وقت منو نمی بخشه » : ادوارد زیر لب گفت
مارا تنها می گذاشت تا هدیه ي خودش را به من داده باشد : این لحظه را با جیکوب .
« متشکرم » حالا به گریه افتاده بودم ؛ نمی توانستم کلمات را به طور واضح بیان کنم « جیکوب »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#403
Posted: 27 Aug 2012 20:43
« اینقدر آب قوره نگیر ، بلا. لباستو خراب می کنی. فقط منم بابا »
« فقط ؟ جیک ! حالا همه چیز عالیه »
« آره، الآن دیگه پارتی شروع میشه . ساقدوش داماد بالاخره رسید » : او غرید
« حالا دیگه همه ي کسایی که دوستشون دارم اینجان »
« عزیزم ، ببخشید که دیر کردم » . لبهاي او را روي سرم احساس کردم
« ! فقط خوشحالم که اومدي »
« منم واسه همین اومدم »
به مهمان ها نگاه کردم ، ولی از میان رقصنده ها نمی توانستم پدر جیکوب را سر جایش ببینم . نمی دانستم که هنوز
به محض اینکه پرسیدم ، فهمیدم که احتمالاً خبر داشته ، این تنها « ؟ بیلی می دونه که تو اینجایی » . اینجا بود یا نه
راهی بود که می شد علت شادي چهره ي او را توضیح داد .
« مطمئنم سام بهش گفته . وقتی مهمونی تموم شد... می رم می بینمش »
« از اینکه خونه اي خیلی خوشحال می شه »
جیکوب کمی عقب رفت و راست ایستاد . یک دستش را روي گودي کمرم گذاشت و با دست دیگر دست راستم را
گرفت. دست هایمان را روي سینه اش گرفت ؛ میتوانستم ضربان قلب او را زیر دستم حس کنم و حدس می زدم
تصادفی کف دست مرا آنجا قرار نداده بود .
و شروع به چرخاندن من در مداري دایره اي شکل « نمی دونم فقط همین یه رقص گیرم میاد یا بیشتر » : او گفت
« بهتره ازش نهایت استفاده رو بکنم » . کرد که با ریتم موزیکی که از پشت سر ما به گوش می رسید همخوانی نداشت
ما با ریتم ضربان قلب او در زیر انگشتانم حرکت می کردیم .
خوشحالم که اومدم... فکر نمی کردم این حسو داشته باشم . ولی دیدنت... » : پس از لحظه اي جیکوب آهسته گفت
« یه بار دیگه... خیلی خوبه . اونقدرا که فکر می کردم ناراحت کننده نیست
« من نمی خوام احساس ناراحتی کنی »
« می دونم . امشب اینجا نیومدم که احساس گناه کنی »
« نه، این که اومدي خیلی خوشحالم می کنه . این بهترین هدیه ایه که می تونستی بهم بدي »
« خوبه ، چون وقت نکردم واستم و یه هدیه ي درست و حسابی بگیرم » : خندید
چشمانم داشت به تاریکی عادت می کرد و حالا می توانستم صورت او را ببینم ، بالاتر از آنچه انتظار داشتم . آیا امکان
داشت که او همچنان قد بکشد ؟ حالا بیشتر به نظر دو متر می رسید ، نه یک متر و نود . بعد از این همه وقت دوباره
دیدن چهره ي آشناي او مایه ي آرامش بود ، چشمان گود او که زیر سایه ي ابروهاي پرموي او تیره به نظر
می رسیدند ، گونه هاي او ، لب هاي گوشت آلودش که به خاطر لبخند طعنه آمیزي که با صدایش هماهنگ بود بر
روي دندان هاي براقش کشیده شده بود . در چشمانش می توانستم ببینم که امشب خیلی محتاطانه عمل می کند . او
هر کاري از دستش برمی آمد انجام می داد تا مرا خوشحال کند ، تا نشان ندهد چقدر این شادي برایش گران تمام
می شد .
من هیچگاه کار آنقدر خوبی انجام نداده بودم که لایق دوستی مانند جیکوب باشم .
« ؟ کی تصمیم گرفتی برگردي »
مطمئن نیستم . فکر کنم واسه یه » . قبل از جواب به سوال خودش نفس عمیقی کشید « ؟ از روي قصد یا ناخوداگاه »
مدتی بی هدف به این سمت می اومدم شاید واسه اینکه بیام اینجا . ولی امروز صبح بود که شروع به دویدن کردم.
باورت نمی شه چه حس عجیبی داره ، اینکه دوباره روي دوپا راه » . خندید « نمی دونستم می تونم انجامش بدم یا نه
« بري و لباس تنت باشه ! انتظار نداشتم اینقدر عجیب باشه . باید واسه انسان بودن تمرین کنم
بطور یکنواخت چرخی زدیم .
خیلی بد میشد اگه دیدن تو رو ، در این وضعیت ، از دست می دادم . می ارزید تا اینجا واسش سفر کنم . باورنکردنی »
« شدي ، بلا . خیلی خوشگل شدي
« امروز آلیس کلی وقت روم گذاشته . البته تاریکی هم کمک می کنه »
« می دونی که اینجا زیاد واسه من تاریک نیست »
حواس گرگینه اي . فراموش کردن تمام چیزهایی که او قادر به انجامش بود برایم آسان بود ، او بسیار « درسته »
انسان مابانه به نظر می رسید . مخصوصاً اکنون.
« موهاتو کوتاه کردي » : گفتم
« آره . می دونی، این طوري راحت تره . بهتره دست هامو بیشتر به کار بگیرم »
« خوب شده » : به دروغ گفتم
براي لحظه اي پوزخند « آره جون خودت . خودم کوتاشون کردم ، با یه قیچی باغبونی زنگ زده » : دوباره غرید
« ؟ تو خوشحالی ، بلا » . جانانه اي زد . و بعد لبخندش محو شد . حالت جدي اش جدي شد
« بله »
« به گمونم این از همه چی مهم تره » : حس کردم شانه هایش را بالا انداخت « خوبه »
« ؟ حالت چطوره جیکوب ؟ راستشو بگو »
« من خوبم بلا ، راستشو می گم . تو دیگه لازم نیست نگران من باشی . می تونی دست از سر سثْ برداري »
« من فقط اون رو به خاطر تو اذیت نمی کنم . از سثْ خوشم میاد »
بچه ي خوبیه . از بعضیا دوست بهتریه . اگه می تونستم از شر صداهاي داخل سرم خلاص بشم ، گرگ بودن حرف »
« نداشت
« آره، منم نمی تونم صداهاي تو سر خودمو خفه کنم » . به معنی حرف او خندیدم
« تو مورد تو ، این معنیش اینه که قاطی داري . البته، من قبلا هم می دونستم تو یه چیزیت می شه » : به شوخی گفت
« ممنون »
احتمالاً دیوانگی راحت تر از اینه که ذهنت رو با یه گروه تقسیم کنی . صداهاي آدماي دیوونه واست پرستار بچه »
« نمی ذارن که مواظبت باشه
« ؟ هاه »
« سام همین اطراف حواسش هست . می دونی ، فقط محض احتیاط »
« ؟ احتیاط براي چی »
لبخند سریعی زد ، انگار « که نکنه یه وقت طاقت نیارمو ازین جور چیزا . که نکنه بخوام مهمونی رو خراب کنم »
صدایش « ... ولی من نیومدم اینجا که عروسیتو خراب کنم ، بلا. من اومدم که » . فکري دل انگیز به ذهنش رسیده بود
به خاموشی گرایید .
« اومدي تا فوق العادش کنی »
« این مسئولیت بزرگیه »
« خدا رو شکر که تو خیلی بزرگی »
من فقط اینجام که دوست تو باشم . بهترین دوستت ، » . به خاطر شوخی بد من غرو لندي کرد و سپس آهی کشید
« براي آخرین بار
« سام باید بیش از اینها روي تو حساب کنه »
خوب ، شاید من دارم خیلی احساساتی رفتار می کنم . شاید اونها به هر حال میومدن اینجا ، تا چشمشون به سثْ »
« باشه. یه عالمه خون آشام اینجا هست . سثْ اونجوري که باید این چیزهارو جدي نمی گیره
« سثْ می دونه که اینجا خطري تهدیدش نمی کنه . اون کالن ها رو بهتر از سام می شناسه »
« حتماً ، حتماً » : جیکوب قبل از اینکه صلح تبدیل به دعوا شود ، گفت
« به خاطر اون صداها متاسفم . کاش می تونستم کمک کنم بهتر بشه » : گفتم
« به این بدي ها هم که نیست . من یه کمی زیادي غُر می زنم »
« ؟ تو... خوشحالی »
شرط می بندم داري حال می کنی که مرکز » . بی صدا خندید « تقریباً . واسه من همین بسه . امروز تو ستاره اي »
« توجه همه ای
« آره . نمی تونم سیر بشم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#404
Posted: 27 Aug 2012 20:43
خنده اي کرد و بعد از بالاي سرم با لبهاي به هم فشرده شده فضاي روشن میهمانی را سبک سنگین کرد .
چرخش هاي با وقار رقصنده ها ، گلبرگ هایی که بر زمین می ریخت ؛ با او نگاه کردم . از این فضاي تاریک و ساکت
همه چیز دور به نظر می رسید . انگار به دانه هاي ریز برف داخل یک گوي برفی نگاه می کردم .
« اون ها خوب می دونن چطوري یه مهمانی راه بندازن . این رو باید اعتراف کنم »
« آلیس یه نیروي طبیعیه که هیچ کس نمی تونه جلوشو بگیره »
« ؟ آهنگ تموم شده . فکر می کنی می تونم یه رقص دیگه داشته باشم ؟ یا خواسته ي زیادیه » . آه کشید
« می تونی هرچقدر که می خواي برقصی » . محکم دست او را گرفتم
اونجوري که خیلی جالب می شه. ولی بهتره به همین دوتا اکتفا کنم . نمی خوام حرف تو دهن مردم » . او خندید
« بذارم
دایره وار چرخدیم .
« آدم فکر می کنه باید تا الآن به خداحافظی کردن باهات عادت کرده باشم » : زیر لب گفت
سعی کردم بغضی که گلوي را گرفته بود فرو دهم ، ولی نتوانستم .
جیکوب نگاهی به من انداخت و اخم هایش را درهم کشید . با انگشتانش اشک را از روي گونه ام پاك کرد .
« تو اون کسی نیستی که باید گریه کنه ، بلا »
« همه توي عروسی ها گریه می کنن » : به خشکی گفتم
« ؟ این همون چیزیه که تو می خواي ، درسته »
« درسته »
« پس بخند »
سعی کردم . به قیافه اي که درآوردم خندید .
« ... سعی می کنم تورو همین جوري به خاطر بسپارم . وانمود می کنم که »
« ؟ که چی ؟ که من مردم »
دندان هایش را قفل کرد . با خودش کالنجار می رفت ، یا با تصمیم اش که قضاوت نکند و هدیه ي حضورش در اینجا
خراب نشود . حدس می زدم که می خواس چه بگوید .
نه ، ولی تو ذهنم همین جوري که الآن هستی می بینمت . گونه هاي صورتی . ضربان قلب . » : بالاخره جواب داد
« دست و پا چلفتی . همه ي این چیزها
از روي عمد با آخرین توانی که داشتم پایم را روي پاي او کوبیدم .
« این دختر منه » : لبخند زد
او شروع به گفتن چیز دیگري کرد و بعد دهانش را بسته نگه داشت . دوباره در کشمکش بود تا کلماتی را که
نمی خواست بر زبان نیاورد .
رابطه ي من و جیکوب در گذشته بسیار ساده بود . طبیعی مانند نفس کشیدن . اما از زمانی که ادوارد به زندگی من
بازگشته بود ، همه چیز در تنش بود . به خاطر اینکه - به چشم جیکوب- من با انتخاب ادوارد ، سرنوشتی را برگزیده
بودم که از مرگ بدتر بود ، یا حداقل با آن برابري می کرد .
« چیه ، جیک؟ بهم بگو . تو می تونی هرچیزي رو به من بگی »
« من... من... چیزي ندارم که بهت بگم »
« لطفاً . بریزش بیرون »
« درست ه. مسئله این نیست که... این ، این یه سواله . یه چیزیه که می خوام تو بهم بگی »
« بپرس »
نباید بپرسم . مهم نیست . فقط بطور نفرت » . دقیقه ي دیگري با خود کلنجار رفت و بعد هوا را از دهان خارج کرد
« انگیزي کنجکاوم
از آنجایی که او را خیلی خوب می شناختم ، متوجه سوالش شدم .
« امشب اتفاق نمیفته ، جیکوب » : زیرلب گفتم
جیکوب حتی از ادوارد هم بیشتر نسبت به انسانیت من حساسیت داشت . او هر ضربان قلب مرا غنیمت می شمرد ،
چراکه می دانست به شماره افتاده اند .
« اوه » . سعی داشت آسودگیش را در دل نگه دارد « اوه » : گفت
آهنگ جدیدي شروع شد ، ولی او این بار متوجه این تغییر نشد .
« ؟ کی وقتشه » : زمزمه وار گفت
« مطمئن نیستم . شاید ، یکی دو هفته ي دیگه »
« ؟ تاخیرش واسه چیه » . تن صدایش تغییر کرد ، لحنی تدافعی و تمسخرآمیز به خود گرفت
« چون دلم نمی خواد تو ماه عسلم از درد بخودم بپیچم »
« ترجیح میدي چطوري بگذرونیش؟ چکرز بازي کنی ؟ ها ها »
« چه بامزه »
شوخی کردم ، بلز . ولی جداً ، نمی فهمم فایدش چیه . تو که نمی تونی با خون آشامت یه ماه عسل واقعی داشته »
باشی ، پس چرا می خواي ظاهر حفظ کنی ؟ لازم نیست وانمود کنی . این اولین باري نیست که این کارو عقب
« البته ، این چیز خوبیه . به خاطرش خجالت زده نباش » : ناگهان با جدیت اضافه کرد « . میندازي
من هیچ چیزي رو عقب نمی اندازم . و بله من می تونم یه ماه عسل واقعی داشته باشم! » : با لحن طعنه آمیزي گفتم
« ! من می تونم هرکاري خواستم انجام بدم ! فضولی نکن
او فوراً ایستاد . براي لحظه اي ، در این فکر بودم که انگار بالاخره متوجه تغییر موزیک شده است و در سرم به دنبال
راهی گشتم تا کدورت ایجاد شده را قبل از اینکه از من خداحافظی کند برطرف کنم . ما نباید اینگونه از هم جدا
می شدیم .
و بعد چشمان او با ترکیب عجیبی از سرگشتگی و وحشت از حدقه بیرون زدند .
« ؟ چی؟ چی گفتی » : با نفس هاي بریده گفت
« ؟ راجع به چی...؟ جیک؟ چی شد »
« ! منظورت چیه ؟ یه ماه عسل واقعی داشته باشی؟ وقتی هنوز انسانی؟ شوخی می کنی؟ خیلی شوخی بدیه ، بلا »
گفتم فضولی نکن ، جیک . این اصلاً به تو مربوط نیست . من نباید... ما نباید حتی دربارش » . به او چشم غره رفتم
« ... حرف بزنیم. این خصوصیه
با دست هاي بزرگش بالاي بازوهایم را کامل گرفت . دستانش بزرگتر از بازوان من بودند و انگشتانش روي هم قرار
گرفتند .
« ! آخ ، جیک ! ول کن »
تکانم داد .
بلا! مگه عقلتو از دست دادي؟ ممکن نیست تا اون حد احمق باشی ! بگو که داري شوخی میکنی »
باز هم مرا تکان داد ، دستانش محکم ، مانند رگ بند ، شانه ام را گرفته بود ، می لرزید و ارتعاشش تمام استخان هایم
را می لرزاند .
« ! جیک- بس کن »
فضاي تاریک ناگهان بسیار شلوغ شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#405
Posted: 27 Aug 2012 20:46
صداي ادوارد به سردي یخ بود ، به تیزي تیغ... « ! دستاتو بکش کنار »
از پشت سر جیکوب ، صداي غرش خفیفی شنیده شد و بعد غرش دگري با آن هم نوایی کرد .
« جیک، داداش، برگرد عقب . داري کنترلتو از دست میدي » . صداي سثْ کلیرواتر را شنیدم
جیکوب مانند قبل سر جایش خشک شده بود و با چشمان گشاد شده و وحشت زده خیره نگاه می کرد .
« بهش صدمه می زنی، ولش کن » : سثْ آهسته گفت
« ! همین حالا » : ادوارد با خشم غرید
دستان جیکوب افتادند و جریان سریع خونی که در رگ هاین به گیر افتاده بود دردناك بود . پیش از آنکه متوجه چیزي
دیگر شوم ، دستان سرد جایگزین دست هاي داغ شدند و هوا در مقابل من به سرعت تغییر کرد .
پلک زدم ، شش پا آنطرف تر از جایی که قبلا استاده بودم قرار داشتم . ادوارد با حالتی عصبی جلوي من ایستاده بود .
دو گرگ عظیم الجثه بین او و ادوارد به حالت آماده باش ایستاده بودند ، ولی به نظر نمی رسید قصد حمله داشته باشند.
بیشتر مثل این می ماند که قصد جلوگیري از دعوا را دارند .
سثْ پانزده ساله ي بلند و لاغر اندام بازوهاي بلندش را دور بدن لرزان جیکوب حلقه کرده بود و او را به زور می کشید .
اگر جیکوب زمانی که سثْ آنقدر به او نزدیک بود تبدیل به گرگ می شد...
« دست بردار، جیک. بیا بریم »
صدایش از شدت « می کشمت » : جیکوب در حالی چشم هاي برافروخته از خشمش روي ادوارد قفل شده بود، گفت
طوري « ! با دستاي خودم می کشمت ! همین الآنم این کارو می کنم » . غضب خفه بود و به زمزمه اي می ماند
می لرزید انگار دچار تشنج شده بود .
بزرگترین گرگ، که سیاه رنگ بود ، غرش گوش خراشی کرد .
« سثْ ، از سر راه برو کنار » : ادوارد با صداي هیس مانندي گفت
این » . سثْ دوباره جیکوب را کشید . حواس جیکوب به قدري پرت بود که سثْ توانست چند چدم او را عقب تر ببرد
« کارو نکن ، جیک . برو . یالا
سپس سام- گرگ بزرگ و سیاه- به سثْ ملحق شد . او سر بزرگش را به سینه ي جیکوب فشرد و هل داد .
هرسه ي آنها- سثْ که می کشید ، جیکوب که می لرزید و سام که هل می داد- در تاریکی ناپدید شدند .
گرگ دیگر پشت سر آنها نگاه کرد . زیر نور ضعیف نمی توانستم درست رنگ موهاي او را تشخیص دهم - شاید قهوه
اي شکلاتی؟ این کوییل بود؟
« متاسفم » : رو به گرگ زمزمه کردم
« همه چیز مرتبه ، بلا » : ادوارد زیر لب گفت
گرگ به ادوارد نگاه کرد . نگاه خیره ي او دوستانه نبود . ادوارد به سردي رو به او سري تکان داد . گرگ هوا را از
دماغش خارج کرد و سپس برگشت تا به دنبال بقیه برود و مانند آنها غیب شد .
« بیا برگردیم » . و بعد رو به من کرد « خیلی خب » : ادوارد به خودش گفت
« ... ولی جیک »
« حواس سام بهش هست . اون رفته »
« ... ادوارد ، منو ببخش . خیلی احمقم »
« ... تو هیچ کار خطایی انجام ندادي »
« ؟ خیلی دهن لقم! چرا باید... نباید می ذاشتم از همه چی سر در بیاره . با خودم چی فکر کرده بودم »
« قبل از اینکه کسی متوجه غیبتمون بشه باید برگردیم » . صورتم را نوازش کرد « نگران نباش »
سرم را تکان دادم ، سعی داشتم خودم را جمع و جور کنم . قبل از اینکه کسی متوجه شود... مگر می شد کسی ندیده
باشد؟
« دوثانیه به من وقت بده » : ملتمسانه گفتم
درونم از وحشت و غم آشفته بود ، اما اهمیتی نداشت . حالا فقط بیرون اهمیت داشت . ارائه دادن نمایشی خوب چیزي
بود که باید انجام می دادم .
« ؟ لباسم »
« قیافت خوبه. یه تار مو هم از جاش درنیومده »
« باشه. بیا بریم » . دو نفس عمیق کشیدم
بازویش را دور من حلقه و به سمت نور حرکت کرد . وقتی از زیر چراغ هاي چشمک زن گذشتیم ، او به نرمی روي
سکوي رقص چرخید . با رقصنده هاي دیگر همراه شدیم طوري که انگار رقصمان هیچ گاه قطع نشده بود . به
میهمانان نگاه کردم ، ولی به نظر نمی رسید هیچ کس شوکه یا ترسیده باشد . فقط چهره هاي رنگ پریده اندکی
پریشان بودند و آن را به خوبی مخفی کرده بودند . جاسپر و امت ، نزدیک به هم ، لبه ي سکو ایستاده بودند، حدس
می زدم در حین درگیري آن نزدیکیها بوده اند .
« ؟ تو »
« ؟ من حالم خوبه . باورم نمی شه همچین کاري کرده باشم . من چه مرگم شده » : مطمئن گفتم
« تو هیچ چیزیت نشده »
از دیدن جیکوب در اینجا خیلی شاد شده بودم . می دانستم چه از خود گذشتگی اي کرده بود . و بعد آن را خراب کرده
بودم ، هدیه اش را به فاجعه تبدیل کرده بودم . باید مرا قرنطینه می کردند.
ولی حماقت من نباید امشب چیز دیگري را خراب می کرد . باید آن را دور می ریختم ، آن را درون یک کمد
می گزاشتم و درش را قفل می کردم تا بعداً به حسابش برسم . براي شلاق زدن خودم سر این موضوع وقت زیاد بود و
حالا هیچ کاري از دستم برنمی آمد .
« دیگه تموم شد . بیا امشب دیگه راجع بهش فکر نکنیم » : گفتم
انتظار داشتم ادوارد فورا موافقت کند ، ولی او خاموش بود .
« ؟ ادوارد »
« ؟ حق با جیکوبه. من چی خیال کردم » : او چشمانش را بست و پیشانیش را به پیشانی ام تکیه داد. زیر لب گفت
پیش داوري کردنهاي » . سعی کردم به خاطر جمعیت تماشاگر صورتم را آرام نگه دارم « نه ، حق با اون نیست »
« جیکوب اجازه نمی ده چیزي رو درست و واضح ببینه
باید می ذاشتم منو بکشه واسه اینکه به همچین چیزي حتی » : او بی صدا چیزي زیر لب گفت که شبیه به این بود
« ... فکر کردم
تو و من ، تنها چیزیه » . صورتش را در دستانم گرفتم و صبر کردم تا چشمانش را باز کند « بس کن » : باخشم گفتم
« ؟ که اهمیت داره . تنها چیزي که اجازه داري الان بهش فکر کنی . می شنوي چی می گم
« آره » . آهی کشید
به خاطر من . قول » . من می توانستم این کار را بکنم . می خواستم فراموش کنم « فراموش کن که جیکوب اومد »
« بده که بیخیالش می شی
« قول می دم » . قبل از جواب دادن لحظه اي در چشم هاي من نگاه کرد
« متشکرم . ادوارد ، من نمی ترسم »
« من می ترسم » : آهسته گفت
« نترس »
« به هر حال ، دوستت دارم » . نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم
« واسه همینه که اینجاییم » . در جواب کمی لبخند زد
فقط عروس رو به خودت اختصاص دادي؟ بذار با خواهر کوچولوم برقصم. » : امت که از پشت سر ادوارد می آمد گفت
با صداي بلند خندید ، مانند همیشه فضاي « ممکنه این آخرین فرصتی باشه که بتونم کاري کنم گونه هاش سرخ بشه
جدي هیچ تاثیري روي او نگذاشته بود .
معلوم شد هنوز افراد زیادي بودند که با آنها نرقصیده بودم و این فرصتی به من داد تا افکارم را دوباره سرو سامان دهم.
زمانی که ادوارد دوباره پیش من آمد ، متوجه شدم که موضوع جیکوب خوب و محکم بسته شده است . زمانی که
بازوانش را دوباره دور من حلقه می کر د، می توانستم مانند قبل سرزنده باشم و مطمئن از اینکه امشب همه چیز در
زندگی من در جاي درست قرار داشت . لبخند زدم و سرم را روي سینه ي او گذاشتم . حلقه ي بازوانش تنگ تر شد .
« بهش عادت می کنم » : گفتم
« ؟ نگو که مشکل رقصیدنت حل شده »
و خودم را محکم تر به او « رقصیدن اونقدرها هم بد نیست ، با تو . ولی داشتم به یه چیز دیگه فکر می کردم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#406
Posted: 27 Aug 2012 20:47
« به اینکه هیچ وقت مجبور نباشم ولت کنم » چسباندم
و خم شد تا مرا ببوسد. « هرگز » : قول داد
این از آن بوسه هاي جدي بود ، مشتاقانه ، آهسته ولی محکم...
« ! بلا ! وقتشه » . زمانی صداي آلیس را شنیدم دیگر از یاد برده بودم که در کجا هستم
اندکی از خواهر تازه ام براي ایجاد این وقفه دلگیر بودم .
ادوارد او را نادیده گرفت ؛ فشار لبهاي او ، روي لبهاي من شدیدتر زیاد بود ، عمیق تر از قبل . قلبم در سینه کوبید و
کف دست هایم از گردن مرمرین او لیز خورد .
می خواي هواپیمات رو از دست بدي ؟ شک ندارم وقتی توي فرودگاه » : آلیس که حالا درست در کنار من بود پرسید
« الاف هواپیماي بعدي شدي ماه عسل بیاد موندنی اي خواهی داشت
و بعد دوباره لبهایش به لبهاي من فشرد . « گمشو ، آلیس » : ادوارد صورتش را اندکی گرداند تا زیر لب بگوید
« ؟ بلا ، می خواي اون لباسو توي هواپیما بپوشی » : آلیس پرسید
زیاد توجه نداشتم . در این لحظه جدا اهمیتی نمی دادم.
« بهش می گم می خواي کجا ببریش ، ادوارد . باور کن که میگم » . آلیس غرو لندي کرد
واسه اینکه » . او سرجایش خشک شد . بعد صورتش را از من دور کرد و به خواهر مورد علاقه اش چشم غره رفت
« اینقدر آزاردهنده باشی خیلی ریزه میزه اي
من بهترین لباس خداحافظی رو انتخاب نکردم که بی استفاده ولش » : دست مرا گرفت و به لحن نیش داري گفت
« کنم . بیا ، بلا
روي پنجه ي پا بلند شدم تا یک بار دیگر او را ببوسم . آلیس با بی قراري بازویم را بزور کشید و مرا از او دور کرد .
صداي خنده ي تعدادي از میهمانان ناظر را شنیدم . تسلیم شدم و گذاشتم او مرا داخل خانه ي خانه ي خالی براند .
به نظر می رسید دلخور شده باشد .
« ببخشید، آلیس » : عذر خواهی کردم
« انگاري دست خودت نیست » . آهی کشید « سرزنشت نمی کنم ، بلا »
از قیافه ي فدایی او خنده ام گرفت و او اخم کرد .
ممنونم ، آلیس این زیباترین عروسی اي بود که تا حالا کسی داشته . همه چیز عالی بود . تو » : صمیمانه به او گفتم
« بهترین و باهوش ترین و بااستعدادترین خواهر دنیایی
« خوشحالم که خوشت اومد » : این حرفم او را گرم کرد ؛ لبخند جانانه اي زد
رِنه و ازمه طبه ي بالا منتظر بودند . هرسه ي آنها به سرعت مرا از داخل پیرهنم درآوردند و لباس آبی سیري که آلیس
تهیه کرده بود را پوشاندند . از کسی که گیره ها را از داخل موهایم بیرون کشید و مرا از سردرد احتمالی نجات داد
سپاسگزار بودم . مویم که مجعد شده بود روي کمرم ریخت . تمام مدت اشک هاي یکریز مادرم جاري بودند .
« وقتی بفهمم کجا دارم می رم بهت زنگ می زنم » : زمانی که او را براي خداحافظی در آغوش کشیدم قول دادم
می دانستم که راز ماه عسل احتمالاً او را دیوانه کرده است ؛ مادر من از راز متنفر بود ، جز مواقعی که خود در آنها
شریک بود .
آلیس از من جلو تر بود، به چهره ي دلخور من مغرورانه « به محض اینکه بسلامت از اینجا دور شد بهت می گم »
پوزخند می زد . چقدر ناعادلانه ، من آخرین کسی بودم که خبردار می شد .
« باید زود به من و فیل سر بزنی . این بار نوبت توئه که به جنوب بیاي و واسه یه بار دیگه آفتابو ببینی » : رنه گفت
« امروز بارون نیومد » : براي طفره رفتن از درخواست او یادآوري کردم
« یه معجزه »
مرا دومرتبه به طرف راه پله « همه چیز آماده اس . چمدون هات توي ماشینه- جاسپر داره ماشین میاره » : آلیس گفت
کشید ، رِنه هنوز مرا بغل کرده بود .
دوستت دارم ، مامان . خیلی خوشحالم که فیل رو داري . مراقب » : همان طور که پایین می رفتیم آهسته گفتم
« همدیگه باشید
« من هم دوستت دارم ، بلا ، عزیزم »
« دوستت دارم . خداحافظ ، مامان » : گلویم خشک شده بود ، دوباره گفتم
ادوارد پایین پله ها منتظر من بود . دست دراز شده ي او را گرفتم و در جمعیتی که براي بدرقه ي ما آمده بودند جستجو
کردم .
« ؟ بابا » : پرسیدم
مرا از بین مهمان ها رد کرد ؛ آنها براي ما راه را باز کردند . چارلی را در حالی که به « اینجا » : ادوارد زیر لب گفت
طور غیر معمولی پشت سر همه به دیوار تکیه داده بود پیدا کردیم ، به نظر می رسید قایم شده باشد . قرمزي دور چشم
هایش دلیل آن را توضیح می داد .
« ! اوه ، بابا »
او را از کمر بغل کردم ، اشک دوباره جاري شده بود- امشب خیلی گریه کرده بودم . او به کمرم دست کشید .
« برو دیگه . نمی خواي که هواپیمات رو از دست بدي »
سخت بود با چارلی راجع به عشق حرف بزنی - ما خیلی شبیه هم بودیم ، همیشه سراغ چیزهاي بی اهمیت می رفتیم
تا از احساسات خجالت آور دوري کنیم . ولی حالا وقت خودداري نبود .
« تا ابد دوستت دارم ، بابا . فراموش نکن » : به او گفتم
« تو هم همین طور بلز . همیشه دوستت داستم ، همیشه هم خواهم داشت »
هم زمان با او گونه اش را بوسیدم.
« بهم زنگ بزن » : گفت
می دانستم این تنها قولی است که می توانم به او بدهم . فقط یک تماس تلفنی . پدر و مادرم دیگر « خیلی زود »
نمی توانستند مرا ببینند ؛ من خیلی تغییر می کردم و بسیار ، بسیار خطرناك می شدم .
« برو دیگه . دیر می رسی ها » : با صداي گرفته اي گفت
میهمانان راهروي دیگري براي ما باز کردند . ادوارد مرا به خودش چسباند و با هم پا به فرار گذاشتیم .
« ؟ آماده اي » : پرسید
و می دانستم که حقیقت دارد . « آماده ام » : گفتم
زمانه که ادوارد در چارچوب در مرا بوسید ، همه کف زدند . زمانی که زر ورق هاي رنگی بر سرمان بارید ادوارد با عجله
مرا داخل ماشین گذاشت . بیشتر زر ورق هاي رشته مانند پراکنده می شدند ، اما یک نفر ، احتمالاً امت ، آنها را با دقتی
غیر طبیعی به سمت ما می ریخت و درست به هدف می زد . بسیاري از آنها را از پشت ادوارد جدا کردم .
ماشین با گل هاي بی شماري تزئین شده و حلقه ي روبان هاي نازك از پشت سپر آویزان شده بودند .
زمانی که سوار می شدم ادوارد مرا از رشته ها محافظت کرد و بعد داخل شد و به سرعت از آنجا دور شدیم . سرم را از
ماشین بیرون آوردم و دست تکان دادم. به طرف خانواده ام که در ایوان ایستاده بودند متقابلاً دست تکان می دادند
« دوستتون دارم » : فریاد کشیدم
آخرین تصویري که دیدم متعلق به والدینم بود . فیل با محبت هر دو دستش را دور رِنه حلقه کرده بود . رِنه با یک
دست محکم کمر او را گرفته بود و دست دیگرش براي گرفتن کمر چارلی دراز شده بود . گونه هاي مختلفی از عشق ،
در این لحظه گرد هم آمده بودند . این تصویر فوق العاده دلگرم کننده اي براي من بود .
ادوارد دستم را فشرد .
« دوستت دارم » : او گفت
« واسه همینه که اینجاییم » : سرم را به بازوي او تکیه دادم . جمله ي او را تکرار کردم
سرم را بوسید .
همان طور که به سوي بزرگراه تاریک می رفتیم و ادوارد پایش را روي گاز گذاشت ، از پس صداي موتور ماشین ،
صدایی از جنگل پشت سرمان به گوش رسید . اگر من می توانستم آن را بشنوم ؛ مسلماً او نیز شنیده بود . اما او حرفی
نزد تا اینکه رفته رفته صدا در دوست ها به خاموشی گرایید . من هم چیزي نگفتم .
صداي زوزه ي تیز و دل شکسته ضعیف و ضعیف تر شد و بعد کاملاً خاموش شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#407
Posted: 27 Aug 2012 20:50
فصل 5
جزیره ازمه
« ؟ هیوستن » : زمانی که به دروازه سیاتل رسیدیم ، در حالی که یکی از ابروهایم را بالا می بردم ، پرسیدم
« فقط یه توقف بین راه » : ادوارد با نیشخندي جواب داد
وقتی مرا بیدار کرد ، حس می کردم درست نخوابیده ام . همان طور که مرا تلوتلوخوران بین ترمینال ها می کشید ،
می کوشیدم پس از هر بار پلک زدن به یاد بیاورم که چطور باید چشم هایم را باز کنم . وقتی به گیشه ي پروازهاي
بین المللی رسیدیم تا پرواز بعدیمان را چک کنیم ، چنددقیقه طول کشید تا بفهمم جریان از چه قرار است .
« ؟ ریو دجنیرو » : با ترس و لرز بیشتري پرسیدم
« یه توقف دیگه » : به من گفت
پرواز به آمریکاي جنوبی طولانی بود ، ولی روي صندلی هاي عریض درجه یک و در آغوش ادوارد ، جاي من راحت
بود . خوابیدم و هنگامی که آفتاب از پس پنجره هاي هواپیما غروب می کرد بیدار شدم .
بر خلاف انتظار من براي رسیدن به پرواز بعدي در فرودگاه نماندیم . در عوض یک تاکسی گرفتیم و از خیابان هاي
تاریک ریو عبور کردیم . قادر به فهمیدن یک کلمه هم از راهنمایی هاي ادوارد به راننده به زبان پرتقالی نبودم ، حدس
می زدم پیش از آغاز قسمت بعدي سفرمان کاري به جز پیدا کردن یک هتل نداریم .
وقتی که متوجه این موضوع شدم مانند کسانی که از قرار گرفتن بر روي صحنه وحشت دارند چیزي در دلم پیچ و تاب
خورد . تاکسی همچنان در خیابان هاي پر ازدحام پیش می رفت ، تا اینکه به جایی رسیدیم که از جمعیت کاسته شد و
خودمان را در غربی ترین قسمت شهر ، در جهت اقیانوس یافتیم .
کنار لنگرگاه توقف کردیم.
ادوارد مرا کنار کشتی هاي سفیدي برد که در لبه ي آبی که در شب سیاه به نظر می رسید لنگر انداخته بودند . قایقی
که او نگه داشته بود به نظر کوچکتر و براق تر از سایر آنها می آمد ، به طور واضح بیشتر براي سرعت ساخته شده بود
نه جادار بودن . همچنین مجلل و زیباتر از بقیه بود . او علی رغم چمدان هاي سنگینی که در دست داشت ، به نرمی
داخل آن شد . آن ها را روي عرشه گذاشت و برگشت تا به من کمک کند .
زمانی که براي حرکت آماده می شد در سکوت تماشا کردم ، از آنجا که هیچ گاه به علاقه اش به قایقرانی اشاره نکرده
بود ، از اینکه اینقدر ماهر و راحت به نظر می رسید متعجب شدم . و به هر حال او در هرچیزي استاد بود .
در میان اقیانوس بی کران به سمت شرق حرکت کردیم . جغرافیاي پایه را در سرم مرور می کردم . تا آنجا که به خاطر
داشتم در شرق برزیل جاهاي زیادي وجود نداشت... تا اینکه به آفریقا برسید.
ولی ادوارد به سرعت پیش می رفت تا اینکه کم کم چراغهاي ریو پشت سر ما ناپدید شدند . لبخند شادمان آشنایی
روي صورت او نقش بسته بود ، همانی که به خاطر هیجان حاصل از هرگونه سرعتی ظاهر می شد . قایق درون
موج ها شناور شد و بارانی از آب دریا روي من پاشید .
بالاخره کنجکاوي اي که براي مدت طولانی سرکوب کرده بودم بر من غلبه کرد .
« ؟ خیلی دیگه باید بریم » : پرسیدم
به او نمی خورد فراموش کند که من انسان هستم ، ولی در این فکر بودم نکند قصد داشته باشد روي همین قایق
کوچک مدت ها زندگی کند .
چشمش به دست هاي من افتاد که به نشیمنگاه چنگ زده بودند ، و نیشخند زد. « . یه نیم ساعت دیگه »
اوه ، خوب. با خودم فکر کردم ، به هر حال ، او یک خون آشام است . شاید قرار بود به آتلانتیس برویم.
بیست دقیقه بعد، میان غرش موتور؛ اسم مرا صدا زد .
او مستقیم به جلو اشاره کرد. « . بلا ، اونجارو نگاه کن »
در اول فقط سیاهی دیدم و نور نقره اي ماه در امتداد آب . اما در فضایی که او نشانم داده بود جستجو کردم تا زمانی که
جایی بر فراز موج ها در درخشش نور ماه ، اشکال سیاهی دیدم . نزدیک تر شدیم و توانستم نماي طرح هاي پرمانندي
که در نسیم ملایم پیچ و تاب می خوردند را تشخیص دهم .
و بعد همه چیز معنا پیدا کرد : جزیره ي کوچکی در دریاي پیش روي ما سر برافراشته بود ، برگ هاي نخل در باد
تکان می خوردند ، ساحل رنگ پریده زیر نور ماه می درخشید .
« ؟ ما کجاییم » : زمانی که تغییر مسیر داد و به طرف انتهاي شمالی جزیره رفت، با تعجب زیرلب گفتم
او با وجود سروصداي موتور ، شنید و لبخند جانانه اي زد که در نور مهتاب درخشید.
« این جزیره ي ازمه است »
به طور ناگهانی از سرعت قایق کاسته شد ، مستقیم به طرف جایگاه مقابل لنگرگاهی کوچک که با تخته هاي چوبی بنا
شده بود و زیر نور ماه روشن بود ، کشیده شد . موتور خاموش شد و سکوت پس از آن همچون دریا عمیق بود . هیچ
چیز موجهایی که آهسته با قایق برخورد می کردند و صداي خش خشی که نسیم در برگ نخل ها ایجاد می کرد وجود
نداشت . هوا گرم بود ، مرطوب و مطبوع - مانند بخار بعد از یک دوش آب گرم .
صدایم پایین بود ، ولی بازهم به اندازه اي بلند به گوش رسید که سکوت شب را در هم شکست. « ؟ جزیره ي ازمه »
« یه هدیه از طرف کارلایل . ازمه پیشنهاد کرد که ازش قرضش بگیریم »
یک هدیه . چه کسی یک جزیره را به عنوان هدیه می دهد؟ اخم هایم را درهم کشیدم. متوجه نشده بودم که
بخشندگی بی حد و نصاب ادوارد خصلتی بود که به او آموخته شده .
او چمدان ها را روي اسکله گذاشت و در حالی که لبخند بی نقص او روي لبانش نقش بسته بود ، برگشت و دستانش را
به سوي من دراز کرد . به جاي گرفتن دستانم ، مرا روي بازوانش بلند کرد .
« ؟ نباید صبر کنی برسیم » : همان طور که به نرمی از قایق بیرون می جست ، با نفس هاي بریده پرسیدم
« فکر همه جاش رو کردم » . او پوز خند زد
ادوارد دسته ي دو چمدان بزرگ را در یک دست نگه داشته و با دست دیگر مرا بغل کرده بود ، او مرا تا بالاي لنگرگاه
و بعد از گذرگاه ماسه اي در بین پوشش هاي گیاهی تیره حمل کرد .
براي لحظاتی چند ، جنگل قیرگون همه جا را فرا گرفت و بعد ، می توانستم نور گرمی پیش رویمان ببینم . وقتی
متوجه شدم که نقطه ي نورانی یک خانه است ، ترس دوباره بر من غلبه کرد ، شدید تر از قبل ، بدتر از وقتی که فکر
کرده بودم در راه یک هتل هستیم .
قلبم با صداي بلند در سینه می کوبید و انگار نفس هایم در گلو به دام افتاده بودند . چشم هاي ادوارد را روي صورتم
احساس می کردم ، ولی از تلاقی چشم هایم با نگاه خیره ي او پرهیز می کردم . مستقیم به جلو خیره شدم ، هیچ چیز
نمی دیدم .
او نپرسید که در چه فکري هستم ، این کار خارج از شخصیت اش بود . حدس می زدم به این معنا باشد که او هم
ناگهان به اندازه ي من عصبی شده بود .
او چمدان ها را روي ایوان گذاشت تا درها را باز کند . آنها قفل نبودند .
ادوارد به من نگاه کرد ، منتظر ماند تا به او نگاه کنم و بعد قدم به آستانه در بگذارد .
او مرا در بازوانش به داخل خانه حمل کرد ، هردوي ما ساکت بودیم ، همانطور که پیش می رفت چراغ ها را روشن
می کرد .
ادوارد مرا روي پاهایم گذاشت .
« من... میرم چمدون هارو بیارم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#408
Posted: 27 Aug 2012 20:51
اتاق خیلی گرم بود ، خفه کننده تر از بیرون . عرق از پشت گردنم سرازیر شده بود . آهسته به جلو حرکت کردم تا
دستم را دراز کنم و پرده ي توري را لمس کنم . بنا به دلایلی حس می کردم نیاز دارم مطمئن شوم همه چیز واقعی
است .
متوجه بازگشت ادوارد نشده بودم . ناگهان ، انگشتان سرد او پشت گردنم را نوازش کرد و قطره ي عرق را از آن زدود .
« اینجا یه کمی گرمه . فکر کردم... این طوري بهتره » : با لحن پوزش آمیزي گفت
او آهسته خندید . صداي آن عصبی بود ، این حالات در ادوارد به ندرت پیش « فکر همه جاشو کردي » : زیر لب گفتم
می آمد .
« سعی کردم به فکر هرچیزي که... آسونترش کنه باشم » : او اقرار کرد
آب دهانم را با صداي بلند فرو دادم ، هنوز در تلاش بودم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند . آیا تا به حال همچین ماه
عسلی وجود داشته ؟
جواب آن را می دانستم . نه . همچین چیزي نبوده .
داشتم فکر می کردم ، اگه... اول... شاید دوست داشته باشی یه شناي دیروقت با من بکنی . آب » : ادوارد آهسته گفت
« گرمه و این از اون ساحل هاییه که ازش خوشت میاد
صدایم شکست . « به نظر جالب میاد »
« مطمئنم می خواي دستشویی یا جایی بري... سفر طولانی اي بود »
با حالت خشکی سر تکان دادم . به سختی حس می کردم انسانم ؛ شاید چند دقیقه تنهایی کمک می کرد .
لبهاي او گلویم را نوازش دادند، درست زیر گوشم . او خنده اي کرد و نفس خنکش پوست فوق برافروخته ي گردنم را
« زیاد طولش نده ، خانم کالن » . قلقلک داد
با شنیدن اسمم کمی از جا پریدم .
« توي آب منتظرت می مونم » . لبهاي او از گردنم پایین رفتند ، به نوك شانه ام رسیدند
او از من رد شد و به طرف در فرانسوي که به سوي ساحل باز می شد رفت . در راه، پیراهنش را درآورد ، آن را روي
زمین انداخت ، سپس از در بیرون رفت و به سوي شب مهتابی شتافت . پشت سر او هواي شرجی دریا داخل اتاق
پیچید .
آیا پوستم آتش گرفته بود ؟ باید پایین را نگاه می کردم تا چک کنم . نه ، هیچ چیزي در حال سوختن نبود . حداقل ،
قابل دیدن نبود .
به خودم یادآوري کردم که نفس بکشم و بعد ، تلو تلوخوران به سمت چمدانی که ادوارد روي میز سفید باز کرده بود
رفتم . این باید مال من می بود ، زیرا کیف لوازم بهداشتی من روي آن قرار داشت و یک عالمه چیز صورتی آنجا بود ،
ولی حتی یک قلم از آن لباس ها را هم به جا نمی آوردم . همان طور که دسته هاي مرتب و تا شده را زیر و رو
می کردم- به دنبال چیزي آشنا و راحت ، شاید یک جفت شلوار قدیمی- تا چشم کار می کرد تورهاي حریر و ساتن
کوچک بود . زیرپوش هاي زنانه . زیرپوش هاي خیلی زنانه ، با برچسب هاي فروشگاه هاي فرانسوي .
نمی دانستم چطور و کجا ، ولی یک روز، آلیس تاوان این کارش را پس میداد .
تسلیم شدم ، به طرف حمام رفتم و از پنجره هاي عریضی که مانند در به طرف ماسه هاي ساحل باز می شد نگاهی
انداختم . نتوانستم او را آنجا ببینم ؛ حدس می زدم او حالا داخل آب باشد ، بدون نیاز به اینکه براي تنفس در هوا بالا
بیاید . در آسمان بالاي سر ماه کامل روي ماسه ها می تابید . حرکت نامحسوسی توجهم را جلب کرد ، بقیه ي
لباس هاي او در نسیم ملایم پیچ و تاب می خوردند .
دوباره گرما به پوستم هجوم آورد .
چند نفس عمیق کشیدم و بعد به سمت آینه اي که بالاي پیشخان عریض قرار داشت رفتم . قیافه ام دقیقا مانند
کسانی بود که تمام روز را در یک هواپیما خوابیده اند . شانه ام را پیدا کردم و محکم آن را روي موهاي در هم گره
خورده ي پشت گردنم کشیدم تا صاف شدند و دندانه هاي شانه پر از مو . با دقت زیاد دندان هایم را مسواك زدم ،
دوبار . سپس صورتم را شستم و پشت گردنم ، جایی که حس می کردم در تب می سوزد آب پاشیدم . به قدري حس
خوبی داد که بازوانم را هم شستم و در نهایت تصمیم گرفتم تا بی خیال شَوم و دوش بگیرم. می دانستم مسخره است
که قبل از شنا دوش بگیري ، ولی باید آرام می شدم و آب داغ روش مطمئنی براي آن بود .
همین طور دومرتبه تراشیدن پاهایم هم به نظر ایده ي خوبی می رسید .
وقتی کارم تمام شد ، حوله ي بزرگ سفیدي را از روي پیشخان برداشتم و آن را زیر بازوهایم پیچیدم.
و بعد با مشکلی مواجه شدم که فکرش را نکرده بودم . باید چه چیزي تنم می کردم ؟ مسلما ، لباس شنا نبود . ولی
احمقانه بود که دومرتبه همان لباس هایم را بپوشم . حتی نمی خواستم درباره ي چیزهایی که آلیس برایم بسته بود بدفکر کنم .
دومرتبه تنفسم تند شد و دستانم به لرزه افتادند . کمی داشتم احساس گیجی می کردم ، ظاهراً حمله ي تمام عیار یک
وحشت در راه بو د. روي کاشی هاي سرد کف زمین نشستم و سرم را بین زانوهایم گذاشتم . خدا خدا می کردم او
تصمیم نگیرد قبل از اینکه خودم را جمع و جور کرده باشم بیاید و دنبالم بگردد . می توانستم تصور کنم چه فکري
می کرد اگر مرا درحالی می دید که این گونه در حال در هم شکستن بودم . زیاد سخت نبود که خودش را قانع کند که
ما درحال ارتکاب کار اشتباهی هستیم .
و من به دلیل اینکه فکر می کردم داریم اشتباه می کنیم عصبانی نمی شدم . به هیچ وجه . عصبانی می شدم زیرا هیچ
نمی دانستم چطور این کار را انجام دهم و می ترسیدم قدم به بیرون این اتاق بگذارم و با ناشناخته ها روبه رو شوم.
مخصوصاً در لباس زیر فرانسوي . می دانستم که هنوز براي آن آماده نیستم .
دقیقاً مثل این می ماند که قدم به صحنه ي تئاتري با هزاران تماشاگر بگذاري بدون اینکه اصلا بدانی دیالوگ هایت
چه بودند.
مردم چطور این کار را انجام می دادند- چه طور تمام ترسهایشان را فرو می خوردند و با وجود همه ي نقص ها و
ایراد هایی که داشتند ، کاملاً به شخصی دیگر اعتماد می کردند- در حالی که کمترین حد از تعهدي که ادوارد به من
داشت را دارا نبودند ؟ اگر کسی که آن بیرون بود شخصی به غیر از ادوارد بود ، اگر تک تک سلول هاي بدنم باور
نداشتند که او به اندازه اي که من دوستش داشتم مرا دوست می داشت - بی هیچ قید و شرط و به طوري
برگشت ناپذیر و اگر صادقانه بگوییم ، بی منطق - هرگز قادر نبودم از روي زمین بلند شوم.
و برخاستم . حوله را محکم تر دور خودم گرفتم « بزدل نباش » : ولی ادوارد در آنجا بود، بنابراین زیر لب زمزمه کردم
و مصمم از حمام بیرون رفتم . از کنار چمدان پر از بند و تخت بزرگ بدون اینکه نگاهی به هیچ یک بیندازم گذشتم.
از در شیشه اي رد شدم و قدم درون ماسه هاي خاکی رنگ گذاشتم .
همه چیز سیاه و سفید بود ، همه زیر ماه بی رنگ شده بودند . آهسته پیش رفتم ، کنار درختی خمیده جایی که او لباس
هایش رها کرده بود ایستادم . دستم را به تنه ي سخت آن تکیه دادم و تنفسم را چک کردم تا مطمئن شوم منظم
هست . یا به حد کافی منظم است .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#409
Posted: 27 Aug 2012 20:52
در جستجوي او، در طول موج هاي ملایم که در تاریکی سیاه بودند ، نگاه کردم .
پیدا کردن او سخت نبود . در حالی که پشتش به من بود ایستاده بود ، تا کمر در آب به رنگ شب فرو رفته ، چشمانش
را به قرص ماه دوخته بود . نور رنگ پریده ي ماه پوستش را سفید یک دست درآورده بود ، مانند ماسه ها ، مانند خود
ماه و موهاي خیسش به سیاهی اقیانوس شده بود . او بی حرکت بود ، کف دستهایش روي آب استراحت می کردند ؛
موجهاي کم تلاطم کنار او می شکستند انگار به یک صخره برخورد می کردند . به خط هاي صیقلی پشت او خیره
شدم ، شانه هایش ، بازوانش ، گردنش ، پیکر بی نقص او...
آتش دیگر پوستم را به سوزش نمی انداخت - حالا آهسته و عمیق بود ؛ تمام ایرادهاي مرا خاموش کرده بود ، در مورد
خجالتم مطمئن نبودم . بی درنگ حوله را انداختم ، آن را زیر درخت در کنار لباس هاي او رها کردم و قدم به زیر نور
سفید گذاشتم ؛ نور مرا هم مانند ماسه هاي برفی، رنگ پریده کرد .
زمانی که به لبه ي آب قدم گذاشتم نمی توانستم صداي پاهایم را بشنوم ، ولی حدس می زدم او می تواند . گذاشتم
موج ها به انگشتان پایم تماس پیدا کنند و متوجه شدم در مورد دما حق با او بود- خیلی گرم بود ، مانند آب حمام . در
آن قدم گذاشتم ، با احتیاط در میان کف نامرئی اقیانوس پیش رفتم ، ولی احتیاجی به احتیاط نبود ، ماسه به طور کاملا
همواري به طرف ادوارد پیش رفته بود. در جریان آب بی وزن راه رفتم تا اینکه به کنار او رسیدم و بعد ، دستم را به
نرمی روي دست خنک او روي آب گذاشتم.
« زیباست » : من هم به ماه نگاه کردم و گفتم
آهسته چرخید تا با من رودررو شود ؛ با حرکت او موج ها « درسته » : او که تحت تاثیر قرار نگرفته بود جواب داد
چرخیدند و به پوست من برخورد کردند . چشمانش در مقابل پوست سفید او نقره اي رنگ به نظر می رسیدند . او
دستانش را برعکس کرد تا انگشتانمان را روي سطح آب گره کند . به حدکافی گرم بود که دستان سرد او باعث لرزش
در من نشود .
« ولی من اسم اون رو زیبا نمی ذارم ، نه وقتی تو اینجا در برابرش ایستادي » : او ادامه داد
اندکی لبخند زدم ، سپس دست آزادم را بلند کردم - حالا دیگر نمی لرزید - و آن را روي قلب او گذاشتم . اندکی از
تماس دست گرم من لرزید . حالا نفس هایش نا منظم تر شده بود .
اگه... اگه کار اشتباهی انجام » . صدایش ناگهان عصبی بود « من قول دادم که امتحان می کنیم » : او زمزمه کرد
« دادم اگه اذیتت کردم ، باید همون موقع بهم بگی
در حالی که نگاهم را به روي چشمان او نگه می داشتم ، به سنگینی سر تکان دادم . قدم دیگري از میان موج ها
برداشتم و سرم را به سینه ي او تکیه دادم .
« ما متعلق به همدیگه ایم » ، زیر لب گفتم : نترس
تحت تاثیر حقیقت نهفته در کلماتم قرار گرفتم . این لحظه فوق العاده کامل بود ، خیلی درست ، به هیچ وجه نمی شد
در آن شک کرد .
بازوهاي او به دور من حلقه شدند و مرا به او چسباندند، تابستان و زمستان. حس می کردم تمام عصب هاي بدنم فعال
شده اند .
و بعد به نرمی ما را درون آبهاي عمیق تر کشید . « براي همیشه » : او گفت
صبح ، گرماي خورشید روي پوست بی پوشش پشتم ، مرا از خواب بیدار کرد . از صبح گذشته بود ، شاید بعد از ظهر ،
مطمئن نبودم . هرچند هرچیز دیگري غیر زمان واضح بود ؛ دقیقاً می دانستم کجا هستم - اتاق روشن با تخت بزرگ
سفید ، نور درخشان آفتاب از بین درهاي باز به داخل می تابید .
چشمانم را باز نکردم. به قدري شاد بودم که دلم نمی خواست چیزي را تغییر دهم ، فرقی نداشت چقدر اندك . تنها صدا
، صداي موج هاي بیرون بود ، نفس هاي ما و طپش قلب من ...
من راحت بودم ، حتی با وجود خورشیدي که پوستم را می سوزاند . پوست سرد او پادزهري عالی براي گرما بود . با
خوابیدن روي سینه ي زمستانی او و حلقه ي بازوانش دور من ، حس آسودگی و راحتی داشتم . در عجب بودم چرا
اینقدر براي دیشب می ترسیدم . حالا ترس هایم همه احمقانه به نظر می رسید .
انگشتان او آهسته از ستون فقراطم پایین رفتند و فهمیدم که او می داند بیدار شده ام . چشمانم را بسته نگه داشتم و
حلقه ي دستانم را به دور گردن او تنگ تر کردم ، خودم را به او نزدیک تر نگه داشتم .
او چیزي نگفت ؛ انگشتانش روي کمرم بالا و پایین می رفتند ، به نرمی روي پوستم کشیده می شدند و به سختی با
آن تماس داشتند .
خوشحال می شدم اگر می شد تا ابد همینجا دراز بکشم ، تا هرگز این لحظه بهم نخورد ، ولی بدنم نظر دیگري داشت.
به شکم بی صبرم خندیدم . بعد از تمام اتفاقاتی که دیشب افتاده بود ، گرسنگی به گونه اي خالی از لطف بود . انگار از
بلندترین ارتفاعات به زمین برگردانده شده باشی .
لحن صداي او ، جدي و خشک بود. « ؟ چی خنده داره » : ادوارد که همچنان پشتم را نوازش می کرد ، زیر لب گفت
سیلی از خاطرات شب گذشته به خاطرم آمد و احساس کردم صورت و گردنم سرخ می شوند .
« اینکه نمی شه واسه مدت زیادي از انسان بودن فرار کرد » . براي پاسخ به سوال او ، شکمم غرید . دوباره خندیدم
منتظر ماندم ، ولی او با من نخندید . آهسته ، از پس لایه هاي متعدد خوشی که ذهنم انباشته بود گذشتم ، به این
نتیجه رسیدم که جو متفاوتی خارج از شادي درونی ام در جریان است .
چشمانم را باز کردم ؛ اولین چیزي که دیدم پوست رنگ پریده و تقریبا نقره فام گلوي او بود ، قوس چانه ي او بالاي
صورتم قرار داشت . آرواره اش سخت بود . خودم را روي آرنجم بالا کشیدم تا بتوانم چهره ي او را ببینم .
او به پرده هاي پف دار بالاي سرمان چشم دوخته بود و زمانی که سعی می کردم صورت جدي او را بخوانم به من نگاه
نکرد . حالت چهره ي او مرا شوکه کرد- مرا تکان داد .
« ؟ چیه؟ چی شده » . به طور عجیبی کمی صدایم گرفته بود « ؟ ادوارد » : گفتم
صدایش خشک و طعنه آمیز بود . « ؟ یعنی نمیدونی »
اولین غریزه ام ، محصولی از یک عمر عدم اعتماد به نفس این بود که به این فکر بیفتم چه خطایی از من سرزده است.
هرچیزي که اتفاق افتاده بود را مرور کردم ، ولی هیچ نقطه ي تلخی در آن خاطره نیافتم . همه چیز از آنچه تصور کرده
بودم ساده تر بود ؛ ما مثل تکه هایی که براي بهم پوستن ساخته شده بودند ، با هم جور شده بودیم . این به من
خشنودي اسرار آمیزي داده بود- ما از نظر فیزیکی سازگار بودیم ، مانند دیگر چیزها . آتش و یخ ، بدون نابود کردن
یکدیگر به گونه اي با هم زیسته بودند . اثبات بیشتر بر اینکه ما بهم تعلق داشتیم.
نمی توانستم چیزي را به خاطر آورم که باعث شده بود او اینطور باشد- بسیار جدي و سرد . من چه چیزي را ندیده
بودم؟
با انگشتانش خط هاي نگرانی را از روي پیشانیم پاك کرد .
« ؟ به چی فکر می کنی » : زمزمه وار گفت
« ؟... تو ناراحتی . من نمی فهمم. من کاري »
« چقدر بد صدمه دیدي ، بلا ؟ حقیقتو بگو- سعی نکن کم نشونش بدي » . چشمانش تنگ شدند
صدایم بلندتر از حد معمول خارج شد زیرا کلمات او مرا متحیر کرده بودند . « ؟ صدمه » : تکرار کردم
در حالی که لبهایش را به هم می فشرد ، یکی از ابروهایش را بالا برد .
به طور خودکار بدنم را کش دادم ، عضلاتم را خم کردم و منقبض ساختم . خشک بودند و همین طور دردناك ، حقیقت
داشت ، ولی بیشتر این حس عجیب را داشتم که انگار استخوان هایم از مفصل ها جدا شده اند و در حال تبدیل شدن
به یک ستاره ي دریایی هستم . این احساس ناخوشایندي نبود .
و بعد اندکی عصبانی بودم ، زیرا او داشت بی نقص ترین صبح مرا با بدبینی اش تیره می کرد .
« چی باعث شد همچین فکري بکنی؟ من هیچ وقت بهتر از الآن نبودم »
او چشمانش را بست .
« بس کن »
« ؟ چی رو بس کنم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#410
Posted: 27 Aug 2012 20:54
« اینکه وانمود کنی من واسه اینکه با این موافقت کردم یه هیولا نیستم »
او داشت خاطره ي درخشان مرا به سمت تاریکی می کشید ، « ! ادوارد » : حالا واقعا آشفته شده بودم ، زمزمه کردم
« هیچ وقت اون حرفو نزن » . آن را لکه دار می کرد
او چشمانش را باز نکرد ؛ انگار نمی خواست مرا ببیند.
« یه نگاه به خودت بنداز ، بلا . بعد به من بگو که هیولا نیستم »
مات و مبهوت ، بی آنکه فکر کنم دستور او را اجرا کردم و بعد نفسم را با صداي بلند حبس کردم .
چه اتفاقی براي من افتاده بود؟ نمی توانستم از پرهاي سفید و برف مانندي که پوستم را پوشانده بود سردرآورم . سرم را
تکان دادم و آبشار سفیدي از موهایم پایین ریخت .
« ؟ چرا من پوشیده از پر شدم » : هاج و واج پرسیدم
« من یه بالشو گاز گرفتم . یا دوتا . این چیزي نیست که دارم ازش حرف می زنم » . او با بی قراري نفسش را بیرون داد
« ؟ تو... یه بالشو گاز گرفتی؟ چرا »
« اونو نگاه کن » . او دستم را گرفت- بسیار با احتیاط- و بازویم را دراز کرد « ! ببین ، بلا » : او تقریبا غرید
این بار، متوجه منظور او شدم .
زیر توده ي پرها ، خون مردگی هاي مایل به ارغوانی روي پوست رنگ پریده ي بازویم کبود شده بود . چشم هایم رد
آن را تا شانه ام دنبال کردند و بعد ، پایین روي دنده هایم آمدند . دستم را بیرون کشیدم تا با انگشت لکه ي روي
ساعد چپم را فشار دهم ، محو و دوباره ظاهر شدن آن را در جایی که لمس کرده بودم دیدم . کمی لرزید .
بسیار آهسته طوري که به سختی با من تماس داشت ، ادوارد دستش را روي خون مردگی روي بازویم گذاشت ،
انگشتان کشیده اش را با طرح آن تطبیق میداد .
« اوه » : گفتم
سعی کردم این را به یاد آورم - درد را به یاد آورم - ولی نتوانستم . لحظه اي که فشار او خیلی سخت شده بود را به
خاطر نداشتم ، زمانی که دستانش در برابر من خیلی محکم بوده باشند . فقط یادم می آمد که می خواستم مرا محکم
تر نگه دارد و وقتی این کار را انجام داده بود خشنود شده بودم...
« من... خیلی متاسفم ، بلا . من بهتر ازینا می دونستم . من نباید » : در حالی که به کبودیها خیره شده بود زمزمه کرد
« متاسف تر از اونم که بتونم بهت بگم » . صداي ناله مانندي از گلویش خارج شد
او دستش را روي صورتش انداخت و کاملا بی حرکت شد .
براي لحظه اي طولانی در حیرت کامل نشستم ، سعی می کردم آن را قبول کنم- حالا که با غم او فهمیده بودم چه
شده است . به قدري با احساس من مغایرت داشت که سخت بود آن را پردازش کنی .
شوك به آرامی برطرف شد و در نبودش هیچ چیزي به جاي نگذاشت . پوچی . ذهنم خالی بود . چیزي براي گفتن به
فکرم نمی رسید . چطور می توانستم به طریق درست به او توضیح دهم ؟ چطور می توانستم او را به اندازه اي که
خودم شاد بودم شاد کنم - یا بهتر بگویم ، به حدي که تا دقایق پیش بودم ؟
بازوي او را لمس کردم و او عکس العملی نشان نداد . انگشتانم را دور مچ دست او حلقه کردم و سعی کردم تا بازوي او
را از روي صورتش بردارم ، ولی اگر می توانستم یک مجسمه را تکان دهم او را هم می توانستم .
« ادوارد »
او تکان نخورد .
« ؟ ادوارد »
خبري نشد . پس بنابراین یک صحبت یک نفره در پیش بود .
من متاسف نیستم ، ادوارد. من... حتی نمی تونم برات توصیفش کنم . من خیلی خوشحالم . این چیزي از شادیم کم »
« - نمی کنه . عصبانی نباش . نباش . من واقعا خ
« اگه به شعور من بها میدي، نگو که حالت خوبه » . صداي او به سردي یخ بود « کلمه ي خوب رو نگو »
« ولی هستم » : زمزمه کردم
« بلا... نکن » : با صداي ناله مانندي گفت
« نه. تو نکن، ادوارد »
او بازویش را حرکت داد ؛ با چشمان طلاییش با نگرانی به من خیره شد .
« خرابش نکن . من خوشحالم » : به او گفتم
« من همین حالاشم خرابش کردم » : زیر لب گفت
« دیگه نکن » : با طعنه گفتم
صداي ساییده شدن دندانهاي او را به هم شنیدم .
« اه ! تو چرا نمی تونی الان فکر منو بخونی ؟ خیلی بده که آدم صامت ذهنی باشه » . فریاد کشیدم
چشمانش کمی گشاد شدند ، حواس او از کینه ورزیدن به خودش پرت شده بود .
« این دیگه جدیده . تو خوشت میاد که من نمی تونم ذهنت رو بخونم »
« امروز نه »
« ؟ چرا » . به من خیره شد
با ناامیدي دست هایم را بالا بردم ، دردي را که در شانه ام نادیده گرفته بودم احساس کردم . کف دستانم محکم به
واسه اینکه اگه می دیدي من الان ، یا حداقل پنج دقیقه ي پیش چه حالی داشتم تمام این » . سینه ي او کوبیده شدند
وحشت و نگرانی بی مورد بود ! من بی نهایت خوشحال بودم . داشتم از سرخوشی می مردم . حالا - خوب ، راستش یه
« جورایی دلخور شدم
« تو باید از دست من عصبانی باشی »
« ؟ خوب ، هستم . این طوري حالت بهتر می شه »
« نه. فکر نمی کنم الآن چیزي بتونه حالمو بهتر کنه » . آهی کشید
« همین . واسه همینه که عصبانیم . تو داري شوق و ذوق منو می کشی ، ادوارد » : با لحنی طعنه آمیز گفتم
او چشمانش را چرخی داد و سرش را تکان داد .
نفس عمیقی کشیدم . حالا بیشتر درد را احساس می کردم ، ولی آنقدرها هم بد نبود . مانند این بود که روز قبل وزنه
بلند کرده باشی . در طی یکی از وسواس هاي تناسب اندامی رِنی آن کار را انجام داده بودم . شست و پنج مرتبه حرکت
به جلو و عقب با ده پوند وزنه در هر دست . روز بعد نمی توانستم راه بروم . این نصف آن هم دردناك نبود .
ما می دونستیم که این کار آسون نیست . فکر » . آزردگی ام را فرو خوردم و سعی کردم صدایم تسکین دهنده باشد
« می کردم می دونستیم . و بعدش - خوب ، این خیلی آسون تر از اونی بود که فکر می کردم . این واقعا هیچی نیست
من فکر می کنم واسه بار اول ، با اینکه نمی دونستیم انتظار چی رو باید داشته » . انگشتانم را روي بازویم کشیدم
« - باشیم ، فوق العاده انجامش دادیم . با یه خورده تمرین
ناگهان چهره اش به کبودي گرایید و جمله ام را ناتمام گذاشتم .
می دونستیم؟ تو انتظار این رو داشتی، بلا ؟ پیش بینی کرده بودي که من بهت صدمه می زنم ؟ فکر می کردي بدتر »
از این ها می شه ؟ تو این تجربه رو یه موفقیت به حساب میاري چون بعدش می تونی راه بري ؟ بدون استخان هاي
« ؟ شکسته - این برات با یه پیروزي برابري می کنه
صبر کردم ، گذاشتم او خودش را خالی کند . بعد کمی بیشتر صبر کردم تا تنفسش به حالت عادي بازگردد . وقتی
چشمانش آرام شدند ، با ملایمت جواب دادم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***