انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 42 از 62:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
« من نمی دونستم باید انتظار چیرو داشته باشم - ولی اصلا انتظار نداشتم اینقدر... اینقدر... عالی و بی نقص باشه »
منظورم اینه که ، » . صدایم نجوا گونه شده بود ، چشم هایم از صورت او پایین لغزیدند و به دست هایم دوخته شدند
« من نمی دونم براي تو چطور بود ، واسه من که این جوري بود
انگشتان سردي چانه ام را بالا آورد .
« ؟ این چیزیه که نگرانشی؟ که من واسه خودم لذت نبرده باشم » : از بین دندانهایش گفت
می دونم که یه جور نیست . تو انسان نیستی . من فقط سعی داشتم اونو به عنوان یه » . چشمانم را پایین نگه داشتم
« انسان توضیح بدم ، خوب ، من حتی نمی تونم تصور کنم زندگی از ین بهتر بشه
او براي مدتی طولانی ساکت بود ، بالاخره ، مجبور شدم بالا را نگاه کنم . حالا چهره ي او ملایم تر بود ، متفکر.
تصورشم نمی کردم احساسی » . اخم کرد « . انگار چیزهاي بیشتري هست که باید به خاطرشون معزرت خواهی کنم »
که به خاطر کاري که با تو کردم دارم رو این طوري تفسیر کنی که شب پیش... خوب ، بهترین شب در طول تمام
« ... زندگیم نبوده . ولی نمی خوام این جوري بهش فکر کنم ، نه وقتی تو
« ؟ واقعا؟ از همه بهتر » : لبم اندکی به بالا متمایل ش د. با صداي آهسته اي پرسیدم
وقتی تو و من با هم توافق کردیم ، با کارلایل حرف زدم ، امیدوار بودم » . با احتیاط صورتم را بین دست هایش گرفت
سایه اي بر چهره اش « اون بتونه کمکم کنه . مطمئناً بهم هشدار داد که این کار ممکنه براي تو خیلی خطرناك باشه
« اون به من ایمان داشت ، هر چند لیاقتش رو نداشتم » . افتاد
خواستم مخالفت کنم و او قبل از اینکه بتوانم نظري بدهم دوتا از انگشت هایش را روي لب هایم گذاشت .
این رو هم ازش پرسیدم که من باید انتظار چه چیزي رو داشته باشم . نمی دونستم این واسه ي من چه طوري »
کارلایل به من گفت که این چیز فوق العاده » . لبخند بی رمقی زد « . می شه... با وجود اینکه یه خون آشام شدم
قدرتمندیه ، به هیچ چیزي شباهت نداره و برابري نمی کنه . اون بهم گفت که عشق فیزیکی چیزیه که نباید سرسري
بگیرمش . با وجود خلق و خوي ما که چندان تغییري نکرده ، احساسات قوي می تونه یه دگرگونی همیشگی در ما
این بار « ایجاد کنه . ولی گفت که نیازي نیست نگران اون قسمتش باشم- تو قبلا منو کاملا عوض کرده بودي
لبخندش حقیقی تر بود .
من با برادرهام هم صحبت کردم . اونها به من گفتن که این فوق العاده لذتبخشه . فقط خوردن خون انسان می تونه »
ولی من خون تورو چشیده بودم و هیچ خونی نیست قویتر از اون باشه... فکر » . پیشانیش چین افتاد « بهتر از این باشه
« نمی کنم اشتباه می کردن . فقط این براي ما فرق داشت . یه چیز بیشتر بود
« بیشتر بود. همه چیز بود »
« این اون حقیقت رو تغییر نمی ده که کار غلطی بود . حتی اگر ممکن باشه که تو همچین احساسی داشتی »
« ؟ این یعنی چی؟ تو فکر می کنی من دارم چیزهارو کم نشون می دم؟ چرا »
که عذاب وجدان منو کم کنی . من نمی تونم شواهد رو نادیده بگیرم ، بلا یا سابقه ي تلاش هاي تو رو ، براي »
« اینکه وقتی اشتباه کردم اجازه بدي من از عواقبش فرار کنم
گوش کن ، » . چانه ي او را گرفتم و به طرف جلو خم شدم تا جایی که صورت هایمان چند اینچ بیشتر فاصله نداشت
ادوارد کالن . من واسه خاطر تو تظاهر به هیچ چیزي نمی کنم ، باشه ؟ من حتی نمی دونستم دلیلی واسه بهتر کردن
حال تو هست تا وقتی زانوي غم بغل گرفتی . من هیچ وقت تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم . وقتی تو فهمیدي بیش
تر از اونی که بخواي منو بکشی دوسم داري اینقدر خوشحال خوشحال نشدم ، یا اون روز اولی که از خواب پا شدم و تو
با به یاد آوردن خاطره ي قدیمی مرگ قریب الوقوع « اونجا منتظرم بودي... نه وقتی توي استودیوي باله صداتو شنیدم
یا وقتی گفتی 'بله' و من متوجه شدم که ، یه » من توسط یک خون آشام شکارچی برخود لرزید ، ولی من مکث نکردم
جورهایی ، می تونم براي همیشه تو رو داشته باشم . این ها شادترین خاطراتیه که من دارم و این از همه ي اونها بهتره
« . پس باهاش کنار بیا
« من الآن باعث ناراحتیت شدم . دلم نمی خواد ناراحتت کنم » . او به خطی که بین ابروهایم افتاده بود دست کشید
« پس ناراحت نباش. این تنها چیزیه که اینجا درست نیست »
حق با توا . گذشته ها گذشته و من » . چشمان او تنگ شدند ، سپس نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد
نمی تونم هیچ جوري تغییرش بدم . درست نیست بذارم رفتارم این زمان رو برات تلخ کنه . حالا هرکاري از دستم
« بربیاد انجام می دم تا تو خوشحال باشی
با تردید حالت چهره اش را سبک سنگین کردم ، لبخند ملایمی به من زد .
« ؟ هرچیزي که منو خوشحال کنه »
همان موقعی که پرسیدم شکمم فریاد اعتراض آمیزي برآورد .
به سرعت از تخت خارج ، و باعث شد بارانی از پرها به هوا برود . و همه چیز را به « تو گرسنه اي » : به تندي گفت
من یادآوري کند .
حالا دقیقا چرا تصمیم گرفتی بالش هاي » : در حالی که می نشستم تا بقیه ي پرها را از موهایم پایین بریزم، پرسیدم
« ؟ ازمه رو خراب کنی
او شلوار خاکی رنگی پوشیده و کنار در ایستاده بود ، موهایش را می تکاند .
فکر نکنم دیشب تصمیم به انجام کاري گرفته باشم . شانس آوردیم که بالش رو گاز گرفتم ، نه تو » : زیر لب گفت
هوا را عمیق به داخل کشید و بعد سرش را تکان داد ، انگار داشت افکار تیره اي را کنار می زد . لبخند به اصطلاح « رو
خالصانه اي روي صورتش نقش بست ، ولی گمان می کردم براي زدن آن تلاش زیادي به کار برده است .
با احتیاط از تخت بزرگ پایین آمدم و دوباره به خودم کش و قوس دادم ، حالا از نقطه هاي دردناك بیشتر آگاهی
داشتم . صداي حبس شدن نفس او را شنیدم . رویش را از من بازگرداند و دستانش را در هم پیچید ، بند انگشتانش
سفید شده بودند .
او برنگشت ، « ؟ یعنی اینقدر وحشتناك شدم » : در حالی که سعی می کردم تن صدایم را ملایم نگه دارم، پرسیدم
احتمالاً به این خاطر که حالت چهره اش را از من مخفی کند . به طرف حمام رفتم تا نگاهی به خودم بیندازم.
در آینه ي قدي پشت در به بدن لخت خودم نگاه کردم .
مسلماً وضعی بدتر از این هم داشته ام . تیرگی کمرنگی روي یکی از گونه هایم بود و لبهایم کمی ورم کرده بودند ، اما
به غیر از آن ، صورتم خوب بود . بقیه ي بدنم با کبودي هاي آبی و بنفش تزیین شده بود . روي خون مردگی هایی که
پنهان کردنشان سخت تر بود تمرکز کردم ، بازوها و شانه هایم . آنقدر ها بد نبودند . بدن من به راحتی صدمه میدید.
انقدر بدنم کبود شده بود که با گذشت زمان دیگر توجه نمی کردم از کجا به وجود آمده اند . به طور حتم ، به مرور
پررنگ تر می شدند . فردا قیافه ام از این هم بدتر می شد . این کمکی به بهتر شدن اوضاع نمی کرد .
سپس به موهایم نگاه کردم و، ناله کردم .
به محض اینکه صدایی از من خارج شد ، او پشت سرم ظاهر شده بود . « ؟ بلا »
به سرم اشاره کردم ، جایی که انگار یک مرغ لانه درست « ! هیچ وقت نمی دونم همه ي اینها رو از موهام دربیارم »
کرده بود . شروع به بیرون ریختن پرها کردم .
ولی پشت سر من آمد و با سرعت بیشتري پرها را بیرون کشید . « بایدم نگران موهات باشی » : غرولندکنان گفت
« چطوري می تونی به این نخندي؟ قیافم مسخره شده »
او جوابی نداد ؛ به پاك سازي ادامه داد . در هر صورت جواب را می دانستم - با این حال و روز او هیچ چیزي وجود
نداشت که برایش خنده دار باشد .
چرخیدم و دستم را دور کمر خنک او « فایده نداره ؛ گیر کردن . باید با آب درشون بیارم » . پس از چند دقیقه آه کشیدم
« ؟ می خواي کمکم کنی » . حلقه کردم
به آرامی دستهایم را جدا کرد . آهی کشیدم و او به سرعت ناپدید « بهتره یه خورده غذا برات گیر بیارم » : آهسته گفت
شد .
به نظر می رسید ماه عسل من به اتمام رسیده است . فکر آن باعث شد بغضی راه گلویم را ببندد .
وقتی تقریباً از دست پرها راحت شدم و پیرهن سفید و کتانی ناآشنایی که بدترین لکه هاي بنفش رنگ را می پوشاند به
تن کردم ، با پاهاي برهنه به سمت جایی که بوي تخم مرغ و گوشت و پنیر چدار از آن می آمد رفتم .
ادوارد جلوي اجاق گاز آهنی ایستاده بود ، املت را در بشقاب آبی روشنی که در پیشخان انتظار من را می کشید
می گذاشت . بوي غذا مرا گیج کرد . حس می کردم می توانم بشقاب و ماهیتابه را هم بخورم ؛ شکمم غار و قور کرد .
با لبخندي روي لبهایش به سمت من چرخید و بشقاب را روي میز کوچک کاشی کاري شده گذاشت . « بیا » : او گفت
روي یکی از دو صندلی فلزي نشستم و شروع به خوردم تخم مرغ هاي داغ کردم . گلویم را سوزاندند ، ولی اهمیتی
ندادم .
« من به اندازه ي کافی بهت غذا نمی دم » . او رو به روي من نشست
من خواب بودم . به هرحال ، این واقعاً خوبه . واسه کسی که غذا نمی خوره » : فرو بردم و به او خاطرنشان کردم
« تاثیربرانگیزه
« کانال آشپزي » : در حالی که لبخند کج مورد علاقه ي مرا می زد ، گفت
از دیدن لبخند او خوش حال بودم ، خوش حال بودم که به نظر می رسید دوباره خودش شده است .
« ؟ تخم مرغ ها از کجا اومدن »
از گروه تمیزکاري خواستم یخچال اینجارو پر کنم . اولین باره که اینجا غذا اومده . باید ازشون بخوام یه فکري به حال
او حرفش را قطع کرد و نگاهش روي جایی بالاي سر من ثابت ماند . جواب ندادم ، سعی داشتم از « ... پرها بکنن
گفتن هرچیزي که دومرتبه باعث پریشانی او شود بپرهیزم .
من همه را خوردم ، هرچند به اندازه ي دونفر درست کرده بود .
روي میز خم شدم تا او را ببوسم . او به طور اتوماتیک متقابلاً مرا بوسید و بعد ، ناگهان « مرسی » : به او گفتم
عضلاتش منقبض شد و عقب رفت.
تو دیگه » : دندان هایم را به هم ساییدم و سوالی که قصد پرسیدنش را داشتم با لحن اتهام آمیزي از دهانم خارج شد
« ؟ تا زمانی که اینجاییم نمی خواي به من دست بزنی ، نه
او مکث کرد ، سپس لبخند نصفه نیمه اي زد و دستش را دراز کرد تا گونه ام را لمس کند . انگشتان او روي پوست من
درنگ کردند و نتوانستم از تکیه دادن صورتم به کف دست او خودداري کنم .
« می دونی که منظورم این نبود » : گفتم
مکثی کرد و اندکی سرش را بالا آورد . و بعد با « می دونم و درست می گی » : او آهی کشید و سرش را پایین انداخت
من تا زمانی که تو تبدیل نشدي باهات نمی خوابم . من دیگه هیچ وقت بهت آسیب » : لحن محکم و عزم راسخ گفت
« نمی زنم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل 6

حواس پرتی


تفریحات من به اولویت شماره یک در جزیره ي ازمه تبدیل شده بود . ما با لوله ي تنفس به شنا می رفتیم (خوب ، در
واقع من با لوله ي تنفس شنا می کردم در حالی که ادوارد مهارتش را در غواسی بدون تنفس به رخ می کشید .) ما در
جنگل کوچکی که قُله هاي کوتاه و صخره مانند را احاطه کرده بود به گشتن پرداختیم . طوطی هایی را که در جنوب
جزیره روي طاقه چتر ها زندگی می کردند دیدیم . غروب آفتاب را از خلیج کوچک و پرصخره ي غربی تماشا کردیم .
با دلفین هایی که در آب گرم و کم عمق آنجا بازي می کردند شنا کردیم . یا حداقل من با آنها شنا کردم ، وقتی ادوارد
وارد آب شد دلفین ها چنان ناپدید شدند که انگار یک کوسه نزدیک می شد .
من می دانستم جریان از چه قرار است . او سعی می کرد مرا مشغول نگه دارد و حواسم را پرت کند ، تا دیگر نخواهم او
را با موضوع عشق بازي اذیت کنم . هرگاه سعی کردم به او بگویم براي سرگرم کردن من به دیدن یکی از میلیون ها
دي وي دي زیر تلویزیون بزرگ پلاسما راضی شود ، مرا با کلمات جادویی اي مثل : مرجان هاي ساحلی ، غارهاي
زیردریایی و لاك پشت هاي آبی فریب می داد و از خانه بیرون می برد . ما تمام روز را می رفتیم ، می رفتیم و
می رفتیم تا اینکه خورشید بالاخره غروب می کرد و من خودم را در حال مردن از گرسنگی و خستگی می یافتم .
من هرشب بعد از تمام کردن شام روي بشقابم می افتادم ؛ یک بار واقعاً سر میز خوابم برده بود و او مجبور بود مرا تا
تخت حمل کند . قسمتی از این به خاطر ادوارد بود که همیشه مقدار زیادي غذا براي یک نفر درست می کرد ، ولی من
بعد از شنا و کوهنوردي کردن در تمام روز به قدري گرسنه می شدم که بیشتر آن را می خوردم . پس از آن پر و خسته
و کوفته ، به سختی می توانستم چشم هایم را باز نگه دارم . تمام این ها جزئی از نقشه بود ، شک نداشتم .
خستگی چندان کمکی به پیشبرد تلاشم براي ترغیب او نمی کرد. ولی من تسلیم نشدم . دلیل تراشی ، التماس کردن
و بدخلقی را امتحان کرده بودم ، هیچ کدام اثر نداشت . معمولاً قبل از اینکه بتوانم قضیه را زیاد پیش ببرم بیهوش
می شدم . و بعد رویاهایم بسیار واقعی می نمودند - اغلب کابوسهایی که گمان می کردم به خاطر رنگ هاي بسیار
زنده ي این جزیره انقدر واضح هستند - که وقتی بلند می شدم فرقی نداشت که چه مدت خوابیده بودم ، هنوز احساس خستگی می کردم .
تقریباً یک هفته از زمانی که به این جزیره آمده بودیم می گذشت ، تصمیم گرفتم مصالحه و توافق را امتحان کنم .
این کار در گذشته براي ما جواب داده بود .
حالا در اتاق آبی می خوابیدم . تیم تمیزکاري تا روز آینده نمی آمدند ، و براي همین اتاق سفید همچنان پوشیده از پر
بود . اتاق آبی کوچک تر بود و تخت متناسب تري داشت . دیوارها تیره بودند ، با چوب درخت ساج تزئین شده و لوازم
آن از ابریشم آبی و مجللی بودند .
شروع به پوشیدن تعدادي از کلکسیون زیر پوش هاي زنانه ي آلیس کرده بودم تا شبها با آنها بخوابم- آنهایی که در
مقایسه با بیکینی هایی که او برایم جمع کرده بود آنقدرها باز نباشند . در عجب بودم نکند تصویري دیده باشد که نیاز
من به چنین چیزهایی را توجیه کند ، و بع د، بر خود لرزیدم ، به خاطر فکر کردن به آن خجالت زده شدم .
کم کم شروع به پوشیدن ساتن هاي عاجی رنگ ساده کردم ، نگران بودم که اگر بیشتر پوستم را در معرض دید قرار
دهم نتیجه ي معکوس داشته باشد ، ولی براي امتحان کردن هرچیزي آماده بودم . به نظر می رسید ادوارد متوجه هیچ
چیز نشده باشد ، انگار همان لباس هاي درب و داغونی را به تن داشتم که در خانه می پوشیدم .
کبودي ها حالا خیلی بهتر شده بودند - در بعضی جاها متمایل به زرد و در نقاط دیگر بدنم روي هم رفته در حال ناپدید
شدن بودند - بنابراین امشب زمانی که در حمام مجهز آماده می شدم یکی از آن تکه هاي ترسناك تر را بیرون کشیدم.
مشکی بود ، بند دار و تور مانند و حتی نگاه کردن به آن زمانی که بر تن نبود هم خجالت آور بود . مراقب بودم تا
زمانی که به اتاق خواب باز نگشته ام در آینه نگاه نکنم . نمی خواستم اعصابم را از دست بدهم .
فقط یک ثانیه قبل از اینکه حالت چهره اش را کنترل کند از تماشاي از حلقه بیرون زدن چشم هاي او لذت بردم.
روي پاشنه ي پا چرخیدم تا او بتواند از همه ي زاویه ها ببیند . « ؟ نظرت چیه » : پرسیدم
« زیبا به نظر میاي . مثل همیشه » . گلویش را صاف کرد
« متشکرم » . کمی با ترشرویی گفتم
به قدري خسته بودم که نمی توانستم در برابر به سرعت رفتن روي روي تخت نرم مقاومت کنم . او دستش را دور من
گذاشت و مرا به سینه اش چسباند ، ولی این کار عادي بود- هوا آنقدر داغ بود که بدون نزدیکی به بدن سرد او
نمی شد خوابید .
« باهات یه معامله می کنم » : با خواب آلودگی گفتم
« من با تو هیچ معامله اي نمی کنم » : او جواب داد
« حتی نشنیدي پیشنهادم چیه »
« مهم نیست »
« لعنت . واقعاً دلم می خواست... اوه باشه » . آهی کشیدم
او چشمانش را چرخی داد .
چشمانم را بستم و گذاشتم طعمه ام منتظر بماند . خمیازه کشیدم.
فقط یک دقیقه طول کشید ، هنوز دهانم را نبسته بودم.
« ؟ خیلی خوب . چی میخواي »
در حالی که با لبخندم مبارزه می کردم ، براي لحظه اي دندانهایم را به هم فشار دادم . اگر تنها یک چیز وجود داشت
که نمی توانست در مقابلش مقاومت کند ، فرصتی بود تا بتواند چیزي به من دهد.
خوب ، داشتم فکر می کردم... می دونم که کل قضیه ي دارتموث قرار بود یه داستان نمایشی باشه ، ولی » : گفتم
کلماتی را که او مدتها پیش براي اینکه مرا ترغیب کند دست از خون « . جداً، احتمالاً یه ترم کالج رفتن منو نمی کشه
شرط می بندم چارلی از داستان دارتموث ذوق می کنه . مطمئناً » . آشام شدن بکشم گفته بود ، تکرار کرده بودم
مایه ي خجالته اگه نتونم با همه ي اون نابغه ها سر کنم . حالا... هجده ، نوزده . چندان فرقی نمی کنه . قرار که
« نیست تا سال بعد تغییر زیادي توي من ایجاد بشه
« تو می خواي صبر کنی. تو می خواي آدم بمونی » : او براي لحظه اي ساکت بود . سپس ، با صداي آهسته اي گفت
زبانم را نگه داشتم ، گذاشتم پیشنهادم خوب جا بیفتد .
بدون همه ي این » . تن صدایش ناگهان عصبانی بود « ؟ چرا این کارو با من می کنی » : از بین دندان هایش گفت
او به یکی از بند هایی را که روي ران من گره خورده بود چنگ زد . براي « ؟ چیزها به اندازه ي کافی سخت نیست
مهم نیست . من با تو هیچ » . یک لحظه ، فکر کردم قصد دارد آن را محل اتصالش بکند . سپس دستش آزاد شد
« معامله اي نمی کنم
« من می خوام برم کالج »
نه ، نمی خواي . هیچ چیزي وجود نداره که ارزش دوباره به خطر انداختن جون تورو داشته باشه . این ارزش جریهه »
« دار کردن احساساتتو داره
ولی من واقعاً می خوام برم . خب ، این کالج نیست که خیلی دوست داشته باشم - من می خوام یه مدت دیگه انسان »
« بمونم
تو داري دیوونم می کنی ، بلا. مگه ما تا الآن یه میلیون بار » . او چشم هایش را بست و هوا را از بینی اش بیرون داد
« ؟ این بحث رو نداشتیم ، تو همیشه التماس می کردي که بدون تاخیر یه خون آشام بشی
« آره، اما... خوب ، حالا براي انسان بودن یه دلیلی دارم که قبلا نداشتم »
« ؟ اون چیه »
و خودم را از بالشت بالا کشیدم تا او را ببوسم . « حدس بزن » : گفتم
او متقابلا مرا بوسید ، ولی نه آن گونه که فکر کنم دارم برنده می شوم . بیشتر مثل این بود که مراقب باشد قلبم را
نشکند ؛ او کاملاً ، به طور دیوانه کننده اي خودش را تحت کنترل داشت . با ملایمت ، بعد از یک دقیقه مرا کنار کشید
و به سینه اش چسباند .
« تو خیلی انسانی ، بلا . تحت تاثیر هورمون هایت هستی » . او آهسته خندید
قضیه سر همینه ، ادوارد . من این قسمت از انسان بودنو دوست دارم . نمی خوام فعلا بی خیالش بشم . نمی خوام »
سال هاي سال رو در حالی که یه تازه متولد شده ي تشنه ي خون هستم صبر کنم تا یه قسمت هایی از این حالات به
« . من برگرده
خمیازه اي کشیدم و او لبخند زد .
او شروع به زمزمه ي لالایی اي کرد که وقتی تازه همدیگر را دیده بودیم براي « تو خسته اي . بخواب عشق من »
من ساخته بود .
نمی دونم چرا اینقدر خسته ام . این نمی تونه قسمتی از توطئه ي تو یا چیز دیگه » : با لحنه طعنه آمیزي زمزمه کردم
« . باشه
او با خود خنده اي کرد و زمزمه را از سر گرفت .
« . فکر می کنی هرچی خسته تر باشم ، بهتر می خوابم »
تو مثل مرده ها می خوابی ، بلا . از وقتی اومدیم اینجا یه کلمه هم تو خواب حرف نزدي . اگه » . آهنگ شکسته شد
« واسه خروپف نبود ، نگران می شدم تو کما رفته باشی
به خودم نمی پیچیدم ؟ عجیبه . معمولاً وقتی کابوس » . قسمت خرو پف را نشنیده گرفتم ؛ من خر و پف نمی کردم
« می بینم روي تخت می غلتم و داد می زنم
« ؟ تو کابوس می دیدي »
باورم نمی شه تمام شبو راجع بشون پرت و پلا » . خمیازه کشیدم « . خیلی هم شفاف . منو خیلی خسته میکنن »
« نمی گفتم
« ؟ در باره ي چی هستن
« چیزهاي مختلف- ولی شبیه هم ، می دونی ، به خاطر رنگ ها »
« ؟ رنگ ها »
خیلی روشن و واقعی ان . معمولا، وقتی خواب می بینم ، می دونم که خوابم . اما در مورد اینا، فکر می کنم بیدارم. »
« این ترسناك ترشون میکنه
« ؟ چی تورو می ترسونه » . وقتی دوباره صحبت کرد به نظر آشفته می آمد
مکث کردم . « ... اغلب » . شانه هایم را کمی بالا انداختم
« ؟... اغلب »
مطمئن نبودم چرا ، ولی نمی خواستم به او درمورد کودك کابوس هاي مکررم بگویم ؛ چیزي شخصی در مورد آن
وحشت وجود داشت . بنانراین به جاي توضیح کامل به او ، فقط یکی از عوامل را گفتم . مطمئناً همان کافی بود که من
یا هرکس دیگري را به وحشت بیندازد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
« ولتوري » : زمزمه کردم
اونها دیگه مارو اذیت نمی کنن. تو به زودي جاودان می شی و هیچ بهونه اي » . او مرا محکم تر در آغوش گرفت
« واسشون نمی مونه
گذاشتم مرا تسکین دهد ، به خاطر اینکه درست نفهمیده بود کمی احساس گناه می کردم . کابوس ها دقیقا آن گونه
نبودند . من به خاطر خودم نمی ترسیدم- نگران آن پسربچه بودم.
او همان پسربچه ي اولین خوابم نبود- بچه ي خون آشام با چشمان به رنگ خون که روي توده ي اجساد کسانی که
دوست داشتم نشسته بود . پسري که در طول هفته ي گذشته چهار بار به خوابم آمده بود به طور حتم انسان بود ؛ گونه
هاي او سرخ بودند و چشمان درشتش به رنگ سبز روشن . اما درست مانند کودك دیگر ، با نزدیک شدن ولتوري به ما
از ترس و ناامیدي بر خود می لرزید .
در این خواب که هم جدید بود و هم قدیمی، به سادگی مجبور به حفاظت از کودك ناآشنا بودم . هیچ چاره ي دیگري
نبود . و همینطور ، می دانستم که ما شکست می خوریم .
« ؟ من چطوري می تونم کمک کنم » . ادوارد پریشانی را در صورت من دید
« اونها فقط خوابن ، ادوارد » . آن را از سرم بیرون کردم
« می خواي برات بخونم ؟ اگه کمک می کنه که خوابهاي بد سراغت نیان تمام شب رو می خونم »
همشون بد نیستن . بعضی ها خوبن. خیلی... رنگی. زیر آب ، با ماهی و مرجان . مثل این می مونه که واقعا اتفاق »
« میفتن- نمی فهمم که دارم خواب می بینم . شاید مشکل از این جزیره اس . اینجا خیلی روشنه
« ؟ می خواي بري خونه »
« ؟ نه . نه ، هنوز نه . نمی تونیم یه مدت بیشتر بمونیم »
« ما تا هر وقت که تو بخواي می تونیم بمونیم ، بلا »
« ترم جدید کی شروع می شه؟ قبلا دقت نکرده بودم »
او آه کشید . احتمالا دوباره شروع به زمزمه کرده بود ، ولی قبل از اینکه مطمئن شوم به خواب رفته بودم .
کمی بعد ، زمانی که در تاریکی بیدار شدم ، حیرت کردم . آن رویا خیلی واقعی به نظر می رسید.... خیلی واضح ، خیلی
قابل لمس... با صداي بلندي نفسم را حبس کردم ، حالا ، از تیرگی اتاق غافلگیر شده بودم . همین یک ثانیه ي پیش،
به نظر می رسید ، زیر خورشید درخشان بودم .
« ؟ حالت خوبه، عزیزم » . بازوهایش محکم دور من حلقه بودند و مرا آهسته تکان می داد « ؟ بلا » : ادوارد زمزمه کرد
اوه ، دوباره نفسم را در سینه حبس کردم . فقط یک رویا بود . حقیقت نداشت . در واکنش به بهت و حیرتم ، اشک
بدون اخطار قبلی از چشمانم سراززیر شد و صورتم را خیس کرد .
او اشک ها را از گونه هاي داغم ، با انگشتان سردش پاك کرد « ؟ بلا! چی شده » : او که حالا ترسیده بود، بلندتر گفت
، ولی اشک هاي بعدي پایین ریختند.
نتوانستم جلوي هق هقی که صدایم را می شکست بگیرم. اشک هاي احمقانه آزار دهنده بودند، « فقط یه خواب بود »
اما نتوانستم اندوهی گه راه گلویم را بسته بود کنترل کنم . شدیداً می خواستم که آن خواب واقعی باشد .
کمی سریع تر » او مرا به جلو و عقب تکان داد « همه چیز مرتبه ، عشق ، خطري تورو تهدید نمی کنه . من اینجام »
« یه کابوس دیگه داشتی ؟ واقعی نبود، واقعی نبود » . از آن بود که تسکین دهنده باشد
صدایم دوباره شکست. « کابوس نه. یه خواب خوب بود » . سرم را تکان دادم و با پشت دستم چشم هایم را پاك کردم
« ؟ پس چرا گریه می کنی » : او هاج و واج پرسید
دست هایم را با فشار خفه کننده اي دور گردن او حلقه کردم و روي هق هق « چون بیدار شدم » : گریه کنان گفتم
گلویش گریه را سر دادم .
با شنیدن استدلال من خنده اي کرد ، ولی صداي آن عصبی و نگران بود .
« همه چیز مرتبه ، بلا . نفس عمیق بکش »
« خیلی واقعی بود. می خواستم واقعی باشه » : با گریه گفتم
« برام تعریف کن . شاید این کمک کنه »
ما روي ساحل بودیم... صدایم به خاموشی گرایید ، عقب برگشتم تا با چشم هاي اشک آلودم به صورت فرشته مانند ونگران اوکه در تاریکی تار شده بود نگاه کنم .
« ؟ و » : در آخر با لحن ترغیب کننه اي گفت
« ... اوه، ادوارد » . پلک زدم و اشک در چشم هایم، سرازسر شد
« بهم بگو ، بلا » : چشمانش به خاطر درد در صداي من از دلواپسی وحشی به نظر می رسیدند . ملتمسانه گفت
ولی من نتوانستم . در عوض دوباره بازوهایم را محکم دور گردن او گره کردم و با بی قراري دهانم را به لبهاي او
فشردم . این به هیچ وجه شهوت نبود- نیاز بود . او فورا جواب داد ولی به سرعت کنار کشید .
در اوج حیرت تا جایی که می توانست با ملایمت با من کلنجار رفت ، شانه هایم را گرفت و مرا عقب نگه داشت .
طوري به من نگاه می کرد انگار نگران این بود که عقلم را از دست داده باشم . « نه ، بلا » : با اصرار گفت
دست هایم افتادند ، سیل تازه ي اشک از چشمانم جاري شد ، هق هقی گلویم را از نو لرزاند . حق با او بود - من باید
دیوونه باشم .
با چشمان گیج و مضطرب به من خیره شد.
« م م م متاسفم » : زیر لب گفتم
ولی او مرا به طرف خودش کشید و محک در آغوش گرفت .
ناله ي او سرشار از درد و رنجی پنهان بود . « نمی تونم ، بلا ، نمی تونم »
« ؟ خواهش می کنم. خواهش می کنم، ادوارد » : در حالی که صدایم در مواجهه با پوست او کم می شد ، التماس کردم نمی توانستم بگویم لرزش صدایم او را تکان داد ، یا اینکه براي مقابله با حمله ي ناگهانی من آماده نبود ، یا احتیاج او
هم در این لحظه به اندازه ي من مقاومت ناپذیر بود . اما دلیلش هرچه بود ، با ناله اي ، لبهاي مرا روي لبهاي خود
بازگرداند .

و ما آغاز کردیم ، از همانجایی که رویایم ترکم کرده بود
صبح ، وقتی بیدار شدم ، سعی کردم نفس هایم را منظم نگه دارم و بی حرکت بمانم . می ترسیدم چشمانم را باز کنم .
روي سینه ي ادوارد آرمیده بودم ، ولی او تکان نمی خورد و دستانش دور من حلقه نشده بودند . این نشانه ي خوبی
نبود . می ترسیدم اعتراف کنم که بیدار شده ام و با خشم او روبه رو شوم .
با احتیاط از بین پلک هایم دزدکی نگاهی به او انداختم . چشم هایش را به سقف تیره دوخته و دست هایش را پشت
سرش گذاشته بود . خودم را روي آرنج بالا کشیدم تا بتوانم صورتش را بهتر بتوانم ببینم . آرام بود و مبهم.
« ؟ چقدر به دردسر افتادم » : آهسته پرسیدم
ولی سرش را برگرداند و به من پوزخند زد. « خیلی » : او گفت
من متاسفم . منظورم این نبود که... خب ، دقیقاً نمی دونم دیشب چی » : با خیال راحت نفسم را بیرون دادم. گفتم
« . با به یاد آوردن اشک هاي آزارنده و غمی مرا درهم می شکست ، سرم را تکان دادم « بود
« تو بهم نگفتی خوابت راجه به چی بود »
با نگرانی خندیدم. « . فکر کنم نگفتم - ولی یه جورهایی بهت نشون دادم درباره ي چی بود »
« چه جذاب » . اوه. چشمانش گشاد شدند و بعد پلک زد
« ؟ بخشیده شدم » : او نظري نداد ، بنابراین چند ثانیه بهد پرسیدم « خواب خیلی خوبی بود » : زیر لب گفتم
« دارم دربارش فکر می کنم »
بلند شدم ، می خواستم خودم را معاینه کنم- حداقل به نظر نمی رسید از پر خبري باشد . ولی تا جا به جا شدم تمام
اتاق دور سرم چرخید . تاب خوردم و روي بالش افتادم .
« ووآ... سرگیجه »
« خیلی خوابیدي. دوازده ساعت » . و بعد بازوهاي او دور من بودند
چقدر عجیب. « ؟ دوازده »
همان طور که حرف می زدم نگاه سریعی به خودم انداختم ، سعی کردم نامحسوس باشد . به نظر خوب می آمدم . یک
هفته بیشتر از کبودي هاي روي بازویم نمی گذشت ، در حال زرد شدن بودند . خودم را کش دادم . حالم خوب بود .
خوب ، در واقع بهتر از خوب.
« ؟ تجسس کامل شد »
« این طور که پیداس همه ي بالش ها جون سالم به در بردن » . با کمرویی سرم را تکان دادم
او سرش را به طرف پایه ي تخت ، جایی که بقایاي تور « متاسفانه ، نمی تونم همینو درمورد ، ام...لباس خوابت بگم »
روي ملافه هاي ابریشمی پخش شده بود خم کرد .
« حیف شد ، اون یکیو دوست داشتم » : گفتم
« منم همین طور »
« ؟ تلفات دیگه اي نبوده » : با خجالت پرسیدم
نگاه او را دنبال « باید یه بدنه ي تخت دیگه واسه ازمه بخرم » : او نگاهی به بالاي شانه اش انداخت اعتراف کرد
کردم و از اینکه دیدم تکه هاي کلفت چوب از طرف چپ تا بالاي تخت کنده شده حیرت زده شدم .
« ؟ فکر می کنی که چرا صداي شکستن اینا رو نشنیدم » . اخم هایم را در هم کشیدم « ... همم »
« تو وقتی توجهت یه جاي دیگه گیر کرده به طور اعجاب انگیزي ناهشیاري »
« یه کمی هشیار بودم » : در حالی که عمیقاً سرخ می شدم ، گفتم
« واقعا دلم براي این تنگ می شه » : او گونه هاي آتشین مرا نوازش کرد و آهی کشید
به صورت او نگاه کردم ، به دنبال هر نشانه اي از خشم یا پشیمانی اي که از آن می ترسیدم . او با خونسردي نگاهم را
پاسخ داد ، حالت چهره اش آرام و در عین حال غیر قابل خواندن بود .
« ؟ تو چه احساسی داري »
او خندید.
« ؟ چیه » : پرسیدم
« به نظر میاد عذاب وجدان داري - انگار یه جرمی مرتکب شدي »
« احساس گناه می کنم » . غرولندکنان گفتم
« خب شوهر فوق مشتاقتو از راه به در کردي . اون گناه مستوجب اعدام نیست »
به نظر می رسید شوخی می کند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« از راه به در کردن مثل این میمونه که عمدي باشه » . گونه هایم داغ تر شدند
« شاید کلمه ي اشتباهی رو به کار بردم »
« ؟ تو عصبانی نیستی »
« من عصبانی نیستم » . او بخند بی رمقی زد
« ؟ چرا نیستی »
او « یکی اینکه، به تو صدمه نزدم . این بار راحت تر بود که خودمو کنترل کنم. افراط نکنم » . خوب... او مکث کرد
دوباره نگاهی به بدنه ي خسارت دیده انداخت .
« گفتم که با تمرین درست می شه » : گفتم
او چشمانش را چرخی داد .
« ؟ وقت صبحونه ي انسانه » : شکمم غرشی کرد و، او خندید. پرسید
از تخت پایین پریدم . خیلی سریع حرکت کردم و مجبور شدم مانند انسان هاي مست تلوتلو بخورم تا تعادلم « لطفاً »
را بدست آورم . او قبل از اینکه به میز آرایش بخورم ؛ مرا گرفت.
« ؟ تو حالت خوبه »
« اگه تو زندگی بعدیم تعادل بهتري نداشته باشم ، طلب خسارت می کنم »
آن روز صبح من آشپزي کردم و چند تخم مرغ سرخ کردم- به قدري گرسنه بودم که حوصله ي غذاي پرکارتري
نداشتم . بعد از چند دقیقه با بی صبري آنها را روي یک بشقاب انداختم .
« ؟ از کی تاحالا تخم مرغ نیم پز می خوري » : او پرسید
« از حالا »
او سطل زباله را از زیر سینک بیرون کشید- پر از کارتون « ؟ می دونی تو هفته ي گذشته چقدر تخم مرغ خوردي »
هاي آبی خالی بود.
عجیبه. این محل گند زده به اشتهام و خواب هایم و همین طور تعادل » : پس از فرو بردن یک لقمه ي داغ گفتم
همیشه سست ام . ولی من اینجارو دوست دارم . هرچند احتمالاً باید زود برگردیم ، نه؟ تا سر موقع بریم دارتموث؟ واي
« ، فکر کنم باید به فکر یه جایی واسه اونجا موندن هم باشیم
حالا دیگه می تونی تظاهر کالج رو کنار بذاري- تو چیزي رو که می خواستی گرفتی . و ما هم » . او کنار من نشست
« که معامله اي نکردیم ، پس شرطی در کار نبوده
« . من تظاهر نمی کردم ، ادوارد . من مثل بعضی ها تو وقت آزادم رو صرف نقشه کشیدن نمی کنم » . غرولند کردم
او بی آنکه خجالت کشیده باشد ، « ؟ امروز چی کار کنیم که بلا از پا بیفته » : با تقلید ضعیفی از صداي او ادامه دادم
به جلو خم شدم تا دستم را روي سینه ي برهنه ي او « . من واقعا می خوام یه کمی بیشتر انسان بمونم » . خندید
« به قدر کافی وقت نداشتم » . بکشم
واسه ي این؟ تمام این » : نگاه شکاکی به من انداخت . دستم را که به طرف شکم او پایین می رفت ، گرفت و پرسید
چرا به فکرم نرسیده بود ؟ » : چشمانش را چرخی داد . با کنایه زیر لب گفت « ؟ مدت چاره اش عشقبازي بود
« می تونستم خودمو از کلی جروبحث نجات بدم
« آره، احتمالا » . خندیدم
« تو خیلی انسانی » : دوباره گفت
« می دونم »
« ؟ داریم میریم دارتموث ؟ جداً » . لبخندي روي لبهایش نقش بست
« احتمالا همون ترم اول میندازنم بیرون »
« از کالج خوشت میاد » . حالا لبخندش بازتر شده بود « خودم بهت درس می دم »
« ؟ فکر می کنی بتونیم الآن دیگه یه آپارتمان پیدا کنیم »
خب ، یه جورهایی ما حالاشم یه خونه اونجا داریم . می دونی ، فقط » . او شکلکی درآورد ، انگار احساس گناه می کرد
« واسه احتیاط
« ؟ تو یه خونه خریدي »
« خرید املاك سرمایه گذاري خوبیه »
« پس، دیگه آماده ایم » . یکی از ابروهایم را بالا بردم و بعد رهایش کردم
« ... باید ببینم می تونیم ماشین 'قبل' رو یه مدت بیشتر نگه داریم »
« آره ، خدا به دادم برسه که از دست تانک ها محفوظ باشم »
او نیشخند زد.
« ؟ چقدر دیگه می تونیم بمونیم » : پرسیدم
مشکلی با وقت نداریم . یه چند هفته دیگه ، اگه بخواي . و بعدش می تونیم قبل اینکه به نیو همشایر بریم یه سر به »
« ... چارلی بزنیم . می تونیم کریسمس رو با رِنه بگزرونیم
کلمات او آینده ي نزدیک و شادي را به تصویر کشیدند ، آینده اي به دور از درد براي تمام کسانی که در آن حضور
داشتند.
از این ساده تر نمی شد . حالا که دقیقا کشف کرده بودم انسان بودم چقدر می تواند خوب باشد ، داشتم وسوسه
می شدم تغییري در برنامه هایم به وجود آورم . هیجده یا نوزده ، نوزده یا بیست ... واقعا اهمیتی داشت ؟ در طول یک
سال آنقدرها تغییر نمی کردم . و انسان بودن با ادوارد...انتخاب روز به روز سخت تر می شد .
و بعد ، به خاطر اینکه از قرار معلوم هیچ گاه وقت کافی نبود ، اضافه کردم : « یه چند هفته دیگه » . موافقت کردم
« ؟ داشتم فکر می کردم - می دونی قبلا راجع به تمرین چی می گفتم »
« می تونی چند دقیقه فکرت رو نگه داري ؟ صداي یه قایق می شنوم . تیم تمیزکاري باید رسیده باشن » . او خندید
او می خواست آن فکر را نگه دارم . پس این به آن معنا بود که دیگر قصد نداشت در مورد تمرین کردن مرا آزار دهد؟
لبخند زدم.
بذار به گوستاوو خرابکاري توي اتاق سفید رو توضیح بدم . بعدش می تونیم بریم بیرون . توي قسمت جنوبی جنگل »
« یه جایی هست
او « من نمی خوام برم بیرون . من امروز دورتادور جزیره نمی گردم . می خوام همینجا بمونم و یه فیلم تماشا کنم »
خیلی خوب ، هرچی تو دوست داري . چرا یکی » . لبهایش را بهم فشرد ، سعی می کرد به بدخلقی لحن من نخندد
« ؟ انتخاب نمی کنی تا من برم درو باز کنم
« من صداي در نشنیدم »
او سرش را به بغل خم کرد و گوش داد . در کمتر از یک ثانیه ، صداي ضعیف ضربه ي آهسته اي به در به گوش رسید
. ادوارد نیشخندي زد و به طرف تالار ورودي چرخید .
در قفسه ي زیر تلویزیون بزرگ گشتم و عنوان ها را از نظر گذراندم . سخت بود تصمیم بگیري از کجا شروع کنی .
آنها از یک ویدئو کلوب هم بیشتر دي وي دي داشتند .
می توانستم صداي آهسته و مخملین ادوارد را که داخل برمی گشت بشنوم ، با زبانی که به گمان من پرتغالی سلیس
بود صحبت می کرد . صداي خشن تر انسان دیگري با همان زبان جواب داد .
ادوارد آنها را داخل اتاق راهنمایی کرد ، در راه به طرف آشپزخانه اشاره می کرد . دو برزیلی به طرزي باور نکردنی در
کنار او کوتاه و تیره به نظر می رسیدند . یکی از آنها مرد چاقی بود و دیگري یک زن ریزنقش ، چهره ي هردویشان
چین افتاده بود . ادوارد با لبخند متکبرانه اي به طرف من ژست گرفت و من اسم خودم را در بین آن کلمات ناآشنا
شنیدم . هنگامی که به پرهاي داخل اتاق سفید ، که به زودي با آن روبه رو می شدند فکر کردم کمی قرمز شدم . مرد ریزنقش لبخند مودبانه اي به من زد .
ولی زنی که پوست تیره داشت لبخند نزد . با ترکیبی از حیرت و دلواپسی به من خیره شدم بود و چشمانش از ترس
گشاد شده بودند . قبل از اینکه بتوانم عکس العملی نشان دهم ، ادوارد به آنها اشاره کرد تا به دنبالش به سمت لانه ي
مرغ ها بروند و آنها رفته بودند.
وقتی ادوارد دوباره ظاهر شد ، تنها بود . او به سرعت کنار من آمد و بازوهایش را دور من حلقه کرد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ اون چش بود » : با به خاطر آوردن حالت چهره ي وحشت زده ي آن زن، زمزمه کردم
کوئر از سرخپوست هاي اهل تیکیوناست . اون یه کمی خرافاتی تر- » . ادوارد با بی خیالی شانه هایش را بالا انداخت
یا می تونی بگی هشیار تر - از کساییه که در دنیاي مدرن زندگی می کنن . اون شک کرده که من چی هستم ، یا یه
اونها اینجا افسانه هاي خودشونو دارن . مثلا » . او هنوز به نظر نمی رسید نگران باشد « چیزي نزدیک بهش
او نگاه شیطنت آمیزي به من « لیبیشامن - یه شیطان خون خواره که منحصرا زن هاي خوشگل رو شکار می کرده
انداخت .
فقط زن هاي زیبا ؟ خوب ، این به گونه اي تملق آمیز بود.
« به نظر وحشت زده میومد » : گفتم
« آره- ولی بیشتر نگران توئه »
« ؟ من »
او خنده ي آهسته و مرموزي کرد و بعد به طرف دیوار فیلم ها « نگران آینه که چرا من چرا اینجا با توام، تنهاي تنها »
« اوه ، خوب ، چرا یه چیزي انتخاب نمی کنی ببینیم ؟ این دیگه یه کار قابل قبول انسانیه » . نگاه کرد
خندیدم و در حالی که روي انگشتان پا بلند می شدم، « آره ، مطمئنم یه فیلم اونو قانع می کنه که تو انسانی »
بازوهایم را محکم دور گردن او گره کردم . به پایین خم شد تا بتوانم او را ببوسم و بعد، حلقه ي بازوانش دور من تنگ
تر شد ، مرا از روي زمین بلند کرد تا مجبور نباشد خم شود .
همان طور که لبهاي او روي گردن من می رفتند، انگشت هایم را در موهاي برنزي او فرو کردم . زیر لب غرولندکنان
« فیلم ، کی حوصله ي فیلم داره » : گفتم
سپس صداي حبس شدن نفسی را شنیدم و ، ادوارد فوراً مرا پایین گذاشت. کوئر در راهرو خشکش زده بود ، موي
مشکی پر از پر بود و کیسه ي بزرگی از پرهاي بیشتر در دست داشت، حالت بهت زده اي روي چهره اش نقش بسته
بود. با چشم هاي از حدقه بیرون زده به من خیره شد ، و به سرخ شدم و به پایین چشم دوختم . بعد او خودش را پیدا
کرد زیر لب چیزي گفت ، که حتی در زبانی ناآشنا ، به طور واضح یک عذر خواهی بود . ادوارد لبخند زد و با لحنی
دوستانه جوابش را داد . او چشم هاي تیره اش را برگرداند و به راهش ادامه داد .
« ؟ داشت به همون چیزي فکر می کرد که من فکر می کنم اون بهش فکر می کنه ، اینطور نیست » : زمزمه وار گفتم
« آره » . ادوارد به جمله ي پیچیده ي من خندید
« بیا، اینو بذار تا وانمود کنیم داریم نگاهش می کنیم » : دستم را دراز کردم و به طور تصادفی فیلمی را برداشتم. گفتم
فیلم موزیکالی بود با چهره هاي خندان ولباس هاي پف دار.
« خیلی ماه عسلیه » : ادوارد تایید کرد
زمانی که بازیگران در تصویر با آهنگ شاد اول فیلم می رقصیدن د، روي کاناپه لم دادم و در آغوش ادوارد رفتم .
« ؟ حالا به اتاق سفید برمی گردیم » : از سر بیکاري پرسیدم
نمی دونم... من قبلا تخته ي بالاي تخت اون اتاقو چنان خورد کردم که قابل تعمیر نیست - شاید اگه تخریب رو به »
« یه محدوده ي خونه محدود کنیم ، ازمه یه روزي باز دعوتمون کنه
پس خرابی هاي بیشتري درکاره؟ (منظورم این بود که اگر قرار بود خرابی بیشتري در کار باشد » . لبخند جانانه اي زدم
« ( پس عشقباري بیشتري نیز در راه بود
فکر می کنم اگه از قبل تصمیم شو بگیرم بی خطر تره تا اینکه صبر کنم تو باز بهم » . او به حالت چهره ي من خندید
« تعرض کنی
ولی ضربان قلبم بالا می رفت . « با زمان درست می شه » . با لحنی عادي موافقط کردم
« ؟ قلبت چیزیش شده »
« ؟ حالا می خواي به منطقه ي ویران سازي سر بزنی » . مکث کردم « نوچ . کاملا سالمه »
شاید مودبانه تر باشه تا صبر کنیم تنها بشیم . ممکنه تو وقتی که من اثاثیه رو داغون میکنم متوجه نشی ، ولی »
« احتمالا اونارو می ترسونه
« درسته. لعنتی » . در حقیقت ، کسانی را که در اتاق دیگر بودند فراموش کرده بودم
زمانی که با بی قراري منتظر بودم کار گوستاوو و کوئر تمام شود و سعی می کردم به آنها به خوبی و خوشی زندگی
کردند روي صفحه تلویزیون توجه کنم ، آنها بی صدا در خانه اینور آنور می رفتند . داشت خوابم می گرفت- اگرچه ، به
گفته ي ادوارد نصف روز را خوابیده بودم - تا اینکه صداي خشن مرا از جا پراند . ادوارد در حالی که مرا در بغل نگه
داشته بود بلند شد . و به پرتغالی سلیس جواب گوستاوو را داد . گوستاوو سري تکان داد و آهسته به سمت در ورودي رفت .
« کارشون تموم شده » : ادوارد به من گفت
« ؟ خوب معنیش اینه که ما حالا تنهاییم »
« ؟ اول ناهار، نظرت چیه » : او پیشنهاد کرد
لبم را گاز گرفتم . من بسیار گرسنه بودم .
او با لبخندي دست من را گرفت و به آشپزخانه برد . اهمیتی نداشت که نمی توانست ذهنم را بخواند ، او چهره ي مرا
به خوبی می شناخت.
« اشتهام داره از کنترل خارج می شه » : وقتی بالاخره سیر شدم شکایت کنان گفتم
« ؟ می خواي امروز بعد از ظهر با دلفین ها شنا کنی- کالري هارو بسوزونی » : ادوارد پرسید
« شاید بعداً . واسه کالري سوزوندن یه ایده ي دیگه دارم »
« ؟ و اون چیه »
« خوب، خوب نیست که اینقدر تخته اضافه بالاي تخت مونده »
ولی نتوانستم حرفم را تمام کنم . او پیش از آن مرا روي بازوانش بلند کرده و در حالی که با سرعت غیر انسانی به
سمت اتاق آبی می برد ، لبهایش ، لبهاي مرا خاموش کردند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل 7

غیر منتظره


صف تیره رنگ در میان مه لفاف مانند برایم واضح تر میشد . می توانستم چشمان یاقوت رنگ شان را که از تشنگی ،
از هوس براي کشتن می درخشید ببینم . لبهایشان روي دندان هاي تیز و خیس شان عقب رفت ، بعضی براي غرش و
بعضی براي لبخند .
صداي ناله ي کودك پشت سرم را میشنیدم ، اما نمی توانستم برگردم و نگاهش کنم . با اینکه ناامیدانه می خواستم از
امنیت او اطمینان حاصل کنم ، اکنون نمی توانستم بهاي هیچ گونه خطایی در تمرکز را بپردازم.
آنها جلوتر آمدند در حالی که شنل هاي مشکی شان با حرکت اندك آنها پشت سر موج می خوردند . دستهایشان به
پنجه هاي استخوانی رنگ تبدیل شدند . از یکدیگر فاصله گرفتند تا بتوانند از هر سمت به ما حمله کنند . ما محاصره
شده بودیم . ما قرار بود بمیریم .
و سپس ، مانند انفجار نور از یک فلاش ، تمام صحنه متفاوت بود . با این حال چیزي عوض نشده بود . ولتوري ها
هنوز مصمم به قتل ، به ما نزدیک می شدند . تنها چیزي که عوض شده بود نوع نگاه من به تصویر بود . ناگهان من
تشنه ي آنها بودم . می خواستم که آنها تقاص کارشان را پس دهند . در حالی که به جلو خیز برمی داشتم وحشتم به
خون خواهی تبدیل شد ، لبخندي روي لبم ظاهر شد و از میان دندان هاي عریان ام غرشی بیرون دادم .
با وحشت از خواب پریدم .
اتاق تاریک بود . همچنین گرم و شرجی . عرق از شقیقه هایم تا پایین گردنم سرازیر شد .
به ملحفه هاي گرم چنگ زدم ، خالی بودند .
« ؟ ادوارد »
همان لحظه ، انگشتانم به چیزي صاف و لطیف و سفت برخورد کردند . یک ورق کاغذ که از وسط تا شده بود .
یادداشت را برداشتم و به طرف دیگر اتاق ، جایی که کلیدهاي چراغ بودند ، حرکت کردم .
را مورد خطاب قرار داده بود . « خانم کالن » بیرون یادداشت
" امیدوارم بیدار و متوجه نبود ام نشی ، اما اگر شدي ، من خیلی زود برمی گردم . فقط براي شکار
به خشکی برگشتم . دوباره بخواب و تا وقتی بیدار بشی من برگشتم . دوستت دارم . "
آهی کشیدم . دو هفته از آمدن ما می گذشت پس من باید انتظار رفتن اش را می کشیدم ، اما به زمان فکر نکرده بودم
. انگار ما اینجا خارج از زمان در یک مکان بی نظیر حضور داشتیم.
عرق را از پیشانی ام زدودم . با اینکه ساعت روي میز بعد از یک را نشان می داد ، حس بیداري و هشیاري داشتم .
می دانستم با این حس گرما و چسبندگی نمی توانستم دوباره به خواب بروم . ناگفته نماند که می دانستم اگر به خواب
برگردم، دوباره آن پیکره هاي مشکی پوش آماده شکار را در سرم خواهم دید .
بلند شدم و با روشن کردن چراغ ها بی هدف اطراف خانه خالی پرسه زدم . بدون حضور ادوارد ، آنجا خیلی بزرگ و
خالی به نظر می رسید . خیلی متفاوت .
به آشپزخانه رسیدم و فکر کردم شاید غذایی براي آرامش چیزي بود که به آن نیاز داشتم .
در یخچال کنجکاوي کرده تا تمام مواد لازم براي مرغ سخاري را پیدا کردم . سرخ شدن و جلز و ولز مرغ در ماهیتابه
صدایی آشنا و خانگی بود ، از شکستن سکوت احساس اضطراب کمتري داشتم .
چنان بوي خوبی می داد که همانجا از ماهیتابه ، در حالی که زبانم را می سوزاندم ، شروع به خوردن کردم . بعد از پنج
یا ششمین لقمه آنقدر سرد شده بود که بتوانم طعم آن را حس کنم . جویدن ام آرام تر شد . طعم آن مشکلی داشت؟
گوشت را بررسی کردم . همه جاي آن سفید بود . اما ممکن بود کامل نپخته باشد. لقمه ي آزمایشی دیگري برداشتم .
دوبار جویدم . اه مطمئنا بدمزه بود . بلند شدم تا لقمه ي دهانم را درون سینک خالی کنم . بوي مرغ و روغن حال به
هم زن بود . تمام بشقابم را برداشتم و درون سطل زباله خالی کرده و پنجره را باز کردم تا بوي غذا را تهویه شود .
هواي بیرون به نسیم خنکی تبدیل شده بود که روي پوستم حس خوبی داشت .
به طور ناگهانی خسته بودم ، اما دلم نمی خواست به اتاق گرم برگردم . پس پنجره هاي اتاق تلویزیون را باز کرده و
زیر آنها روي کاناپه دراز کشیدم . همان فیلمی که روز قبل دیده بودیم را پخش کردم و به زودي با آهنگ ملایم اول
فیلم به خواب رفتم .
وقتی چشمانم را باز کردم خورشید در نیمه ي آسمان بود ، اما این نور خورشید نبود که مرا بیدار کرده بود . بازوان
خنکی دور من ، مرا به سمت او می کشیدند . همان موقع دردي ناگهانی در دلم پیچید .
متاسفم ، انگار زیادم دقیق نبودم به » : ادوارد دستی زمستانی مقابل پیشانی خیس و چسبناك من کشید و زمزمه کرد
« اینکه با رفتن من چه قدر گرمت می شه فکر نکردم . قبل از اینکه دوباره برم یه کولر نصب می کنم
« ! ببخشید » : نمی توانستم روي حرفهایم تمرکز کنم . نفس نفس زنان در حال رهایی از بازوانش گفتم
« ؟ بلا » : به سرعت آغوش اش را گشود
در حالی که دستانم را مقابل دهانم نگه داشته بودم به سمت دستشویی دویدم . چنان حس بدي داشتم که – در ابتدا –
وقتی شاهد خم شدن و بالا آوردن وحشیانه ام در توالت بود ، برایم اهمیتی نداشت .
« ؟ بلا چی شده »
هنوز نمی توانستم پاسخ دهم . او با نگرانی در آغوشم گرفت ، موهایم را از صورتم کنار زد و منتظر شد تا بتوانم دوباره
تنفس کنم.
« مرغ فاسد لعنتی » : ناله کردم
صدایش سخت و کشیده بود. « ؟ حالت خوبه »
« خوبم . فقط مسمومیت غذاییه . لازم نیست تو اینارو ببینی. برو » : نفس نفس زنان گفتم
« امکان نداره بلا »
او بدون توجه به هل دادن هاي ضعیف من به نرمی « برو » : در حال تلاش براي تمیز کردن دهانم دوباره ناله کردم
کمک ام کرد .
وقتی دهانم تمیز بود ، مرا به سمت تخت برد و با دقت آنجا نشان د، بازوانش هنوز پشتم بودند.
« ؟ مسمومیت غذایی »
« آره . دیشب مرغ سخاري درست کردم . مزه ي بدي میداد . همه شو ریختم دور ، اما اول چند لقمه خوردم » : غریدم
« ؟ الان حالت چطوره » . دست سردي روي پیشانی ام گذاشت . احساس خوبی داشت
براي یک لحظه به آن فکر کردم . حالت تهوع به همان سرعتی که آمده بود از بین رفته بود و حال من مانند همه ي
« خیلی نورمال » . صبح هاي دیگري بود که از خواب بلند می شدم
قبل از نیمرو کردن چند تخم مرغ او مجبورم کرد که ساعتی صبر کنم و یک لیوان آب را درون معده ام نگه دارم . من
حس کاملا عادي اي داشتم به غیر از اینکه به خاطر بیدار ماندن در نیمه شب خسته بودم . با تنبلی مقابل پاهایش لم
دادم و او کانال سی ان ان را گرفت . ما خیلی از دنیا دور مانده بودیم . اگر جنگ جهانی سوم هم به راه افتاده بود ما
خبري نداشتیم .
از اخبار خسته شده و برگشتم تا او را ببوسم . مانند امروز صبح ، با حرکتم دردي ناگهانی در دلم ایجاد شد . در حالی که
دستم را محکم روي دهانم گرفته بودم خود را از او عقب کشیدم . می دانستم که این بار به دستشویی نمی رسم
بنابراین به سمت سینک ظرفشویی دویدم.
او بار دیگر موهایم را عقب نگه داشت.
« شاید باید به ریو برگردیم و بریم پیش یه دکتر » : وقتی داشتم دهانم را پاك می کردم ، با نگرانی گفت
« دندونهامو بشورم حالم خوب می شه » : دکتر به معنی آمپول بود . سرم را تکان دادم و به سمت راهرو چرخیدم
وقتی دهانم طعم بهتري یافت در چمدان هایم به دنبال جعبه ي کمک هاي اولیه کوچکی گشتم که آلیس برایم
گذاشته بود . جعبه اي که پر از وسایل انسانی مانند باند و مسکن بود ، و حامل چیزي که الان نیاز داشتم ، قرص
دلپیچه . شاید می توانستم دلم و ادوارد را آرام نگه دارم .
اما قبل از اینکه قرص را بیابم ، دستم به چیز دیگري خورد که آلیس برایم گذاشته بود . جعبه ي کوچک آبی را برداشته
و براي لحظه اي طولانی همه چیز را فراموش کرده و به آن خیره شدم .
و سپس شروع به شمردن در ذهنم کردم . یک بار . دوبار . دوباره .
ضربه روي در غافلگیرم کرد . جعبه ي کوچک از دستم دوباره داخل چمدان افتاد .
« ؟ حالت خوبه؟ دوباره بالا آوردي » : ادوارد از پشت در پرسید
صدایم به نظر خفه می آمد . « هم آره هم نه »
« ؟ بلا؟ می شه بیام تو ؟ لطفا » : حالا با نگرانی گفت
« ؟... باشه »
او داخل شد و وضعیت مرا بررسی کرد : چهارزانو کنار چمدان با نگاهی خیره و بی حالت . کنارم نشست و دستش
بی درنگ به سمت پیشانی ام دراز شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ چی شده »
« ؟ چند روز از عروسی گذشته » : زمزمه کردم
« !؟ هفده. بلا چی شده » : به طور خودکار جواب داد
دوباره شمردم . انگشتی را بالا نگه داشته بودم ، به علامت این که صبر کند و شماره ها را زیر لب زمزمه می کردم . در
مورد روزها اشتباه می کردم . بیشتر از مدتی که فکر می کردم اینجا بودیم . دوباره از اول شمردم .
« ! بلا! دارم دیوونه می شم » : با عجله گفت
سعی کردم هضم اش کنم . نتوانستم . پس درون چمدان دوباره به دنبال جعبه ي نوارهاي بهداشتی گشتم . آن را بی
صدا بالا گرفتم .
« ؟ منظورت چیه؟ داري می گی بیماریت به خاطر وضعیت روحی دوران قاعدگیه » : با سردرگمی نگاهم کرد
« نه ، نه ادوارد . دارم می گم که قاعدگی من پنج روز عقب افتاده » : توانستم با صدایی ضعیف بگویم
حالت چهره اش تغییر نکرد . انگار من چیزي نگفته بودم.
« فکر نکنم مسموم شده باشم » : اضافه کردم
جوابی نداد . به یک مجسمه تبدیل شده بود .
« ! رویا ها . این همه خوابیدن . گریه ها . این همه اشتها. اوه. اوه... اوه » : با صدایی ثابت براي خودم نجوا کردم
نگاه ادوارد به نظر شیشه اي می رسید ، گویی دیگر مرا نمی دید .
به طور خودکار ، تقریبا ناخودآگاه ، دستم به سمت شکم ام رفت.
« ! اوه » : دوباره گفتم
روي پاهایم پریدم و از دستان بی حرکت ادوارد رها شدم . از صبح زیرپوش و لباس زیر سیلکی را که براي خواب
می پوشیدم عوض نکرده بودم . پارچه ي آّبی را از سر راه کنار زده و به شکم ام خیره شدم.
« غیر ممکنه » : زمزمه کردم
من تجربه اي با حاملگی یا نوزادان یا هرچیزي که متعلق به دنیاي اینها بود نداشتم ، اما احمق هم نبودم . به قدر کافی
فیلم و سریال دیده بودم که بدانم قضیه اینطور پیش نمی رود . من فقط پنج روز عقب بودم . اگر در این مدت کوتاه
حامله شده بودم ، بدنم حتی فرصت نداشت این حقیقت را در خود ثبت کند . دچار تهوع صبحگاهی نمی شدم . عادت
غذایی و خوابیدن ام تغییر نمی کرد .
و به طور حتم ، این برآمدگی هرچند کوچک ولی مشخصی بین لگن هایم نداشتم .
کمرم را جلو و عقب کردم تا از هر زاویه نگاهش کنم ، جوري که انگار برآمدگی در نور مناسب از بین رفتنی بود .
انگشتانم را روي قلنبه ي کوچک کشیدم و از سختی و استحکام آن زیر پوست دستم تعجب کردم .
چراکه با برآمدگی یا بدون آن ، با قاعدگی یا بدون آن - که مطمئنا اکنون بدون آن بود ، « غیر ممکنه » : دوباره گفتم
با اینکه من در تمام عمرم یک روز هم عقب نیفتاده بودم - امکان نداشت که من حامله باشم . محض رضاي خدا ،
تنها کسی که در تمام عمرم با او سکس داشتم یک خون آشام بود .
ادوارد ، یک خون آشام که اکنون بدون اثري از حرکت ، روي زمین یخ زده بود .
پس حتما توضیح دیگري وجود داشت . من مشکلی داشتم . بیماري مخصوص به آمریکاي جنوبی که تمام علائم
حاملگی را داشت . فقط سرعتش بیشتر بود.
و سپس چیزي به خاطر آوردم . یک تحقیق اینترنتی صبحگاهی که به نظرم قرن ها از آن گذشته بود . در حالی که
پشت میزم در خانه چارلی نشسته بودم و نور خاکستري رنگ از پنجره داخل می تابید ، روي کامپیوتر کهنه ام به یک
صفحه ي اینترنتی به نام "خون آشام ها، الف تا ي" خیره شده بودم . کمتر از بیست و چهار ساعت از زمانی که
جیکوب بلک مرا با افسانه هاي کوئیلیت که خود هنوز باور نداشت جذب می کرد و به من میگفت ادوارد یک خون
آشام است ، می گذشت . مشتاقانه اولین پست هاي سایت را بررسی کرده بودم که به تمام افسانه هاي خون آشامی
دور دنیا تقدیم شده بود. داناگ فیلیپینی ، استري عبري ، واراکولاکی رومانیایی ، استرگونی بنفیچی ایتالیایی
- افسانه اي که بر اساس اولین برخورد پدر شوهر من با ولتوري ها بود ، که من آن زمان چیزي راجع به آن
نمی دانستم - وقتی افسانه ها بیشتر و بیشتر غیر معمول به نظر می رسیدند ، دقت و توجه من نیز کمتر و کمتر شده
بود . فقط قسمت هاي مبهمی از آخرین پست ها را به خاطر داشتم . همه شان به نظر داستان هاي رویایی و
بهانه هایی جهت توجیه مسائلی مانند میزان مرگ نوزادان یا خیانت در زناشویی به نظر می رسیدند . " نه
عزیزم من با کسی رابطه ندارم . اون زن زیبایی که تو دیدي از خونه بیرون رفت فقط یه پري
خون آشام بود . خیلی خوش شانسم که جون سالم به در بردم." - البته از زمانی که من با تانیا آشنا شده
بودم بعضی از این بهانه ها به نظر حقیقت محض می رسید - یک داستان در مورد زنان نیز وجود داشت. "چه طور
می تونی منو متهم به خیانت کنی ؟ فقط به این دلیل که تو از یک سفر دریایی دوساله برگشتی و
من حامله ام ؟ تقصیر اون خون آشام بود که منو با قدرت هاي خودش هیپنوتیزم کرد."
این قسمتی از تعریف یک مرد خون آشام بود . توانایی او براي تولید مثل با شکار بی چاره اش .
سرم را تکان دادم. مبهوت بودم، ولی...
به ازمه و روزالی اندیشیدم . خون آشام ها قادر به تولید مثل نبودند. اگر چنین چیزي امکان داشت، روزالی تا کنون
راهی پیدا کرده بود . افسانه ي مردان خون آشام چیزي جز دروغ نبود .
جز اینکه... خب تفاوتی وجود داشت. روزالی نمی توانست حامل بچه باشد ، چراکه در وضعیتی که هنگام تبدیل شدن به
خون آشام داشت ، منجمد شده بود . بدون تغییر و بدن زنان انسان می بایست براي حاملگی تغییر می کردند . تغییر
ماهانه ي شکل بدن و هم چنین تغییرات بیشتري که براي آماده سازي یک کودك در حال رشد لازم بود . بدن روزالی
توانایی تغییر نداشت .
اما بدن من می توانست تغییر کند. بدن من تغییر کرده بود. برآمدگی اي را که دیروز روي شکم ام وجود نداشت لمس
کردم.
تمام مردان انسان ، از زمان بلوغ تا مرگ بی نغییر باقی می ماندند . قسمتی اطلاعات که از جایی خوانده بودم به یادم
آمد : چارلی چاپلین در هفتاد سالگی صاحب جوان ترین فرزند خود شد . مردان چیزي مانند دوران حمل فرزند و یا
دوران باروري را تجربه نمی کردند .
و البته ، وقتی همسران آنها توانایی حمل نداشتند ، چه کسی می توانست بداند که آیا مردان خون آشام توانایی بچه دار
شدن دارند یا نه ؟ کدام خون آشام روي کره زمین لزوم آزمایش این فرضیه را با یک زن انسان حس کرده بود ؟ و یا
تمایل آزمایش آن را ؟
تنها یک نفر به ذهنم می رسید .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
قسمتی از مغزم این حقایق ، خاطرات و گمان ها را بررسی می کرد ، در حالی که قسمت دیگر آن که وظیفه ي تکان
دادن بدن ، حتی کوچکترین ماهیچه را بر عهده داشت ، از انجام فعالیت هاي نورمال نیز بازمانده بو د. لبهایم تکان
نمی خوردند ، با اینکه می خواستم به ادوارد خواهش کنم برایم توضیح دهد چه در حال رخ دادن بود . باید به سمتی که
او نشسته بود می رفتم ، لمسش می کردم اما بدنم از دستورات مغزم اطاعت نمی کرد . فقط می توانستم در حالی که
انگشتانم را به نرمی روي برآمدگی شکم ام می فشردم ، به چشمان وحشت زده ام در آینه خیره شوم .
و سپس ، همانند رویاي شفاف دیشب، صحنه ناگهان عوض شد . تمام چیزي که در آینه می دیدم کاملا متفاوت بود ،
با اینکه در واقع هیچ چیز واقعا عوض نشده بود .
چیزي که تمام محیط را برایم تغییر داد ، تکان کوچکی بود که از داخل برآمدگی به انگشتانم وارد شد .
در همان لحظه تلفن ادوارد به صدا درآمد . مصصم و مصرانه . هیچ کداممان حرکت نکردیم . دوباره و دوباره زنگ
خورد . در حالی که انگشتانم را روي دلم فشار می دادم ، منتظر سعی کردم صداي تلفن را از مغزم مهار کنم . نگاهم در
آینه دیگر وحشت زده نبود . متفکر بود . به سختی متوجه اشک هاي عجیب و بی صدایی شدم که از گونه هایم پایین
می چکید .
تلفن به زنگ خوردن ادامه داد . دلم می خواست ادوارد جواب می داد . من در حال تجربه ي یک لحظه بودم ، احتمالا
مهم ترین لحظه ي عمرم .
زنگ! زنگ! زنگ!
سرانجام، صداي آزاردهنده ي تلفن به چیزهاي دیگر غالب شد . من کنار ادوارد زانو زدم، فهمیدم که با دقت بیشتري
حرکت می کنم . نسبت به هم حرکتم هزار بار دقیق تر بودم . جیبهایش را گشتم تا تلفن را پیدا کنم. انتظار داشتم
دستش را دراز کند و خود جواب تلفن را بدهد اما او کاملا بی حرکت بود .
شماره را شناختم و می دانستم که چرا تماس گرفته است.
صدایم بهتر از قبل نبود . گلویم را صاف کردم. « سلام آلیس »
« ؟ بلا؟ بلا؟ حالت خوبه »
« ؟ آره. ام... کارلایل اونجاست »
« ؟ آره. چی شده »
« من خودم صد در صد مطمئن نیستم »
صدایش محتاط بود . از آن سوي گوشی کارلایل را صدا زد و قبل از اینکه بتوانم سوال اولش را « ؟ ادوارد خوبه »
« ؟ چرا گوشی رو برنمی داشت » : جواب دهم پرسید
« نمی دونم »
« ... بلا... چی شده؟ من همین الان دیدم »
« ؟ چی دیدي »
« کارلایل اومد » : سکوت . بلاخره او گفت
حس کردم آب یخ به رگ هایم تزریق شده است . اگر آلیس تصویر من با یک کودك چشم سبز و صورتی پریایی در
آغوشم دیده بود حتما می گفت ، نمی گفت ؟
در آن نیم لحظه اي که منتظر بودم کارلایل پاي تلفن حاضر شود ، تصویري که فکر می کردم آلیس دیده بود ، پشت
پلک هایم رقصید . یک کودك کوچک و زیبا ، زیبا تر از کودك رویایم ، یک ادوارد کوچک در آغوش من . گرما جاي
یخ را در رگهایم پر کرد .
« ؟ بلا؟ کارلایل هستم. چی شده »
نمی دانستم چه گونه پاسخ دهم . آیا به نتیجه گیري من می خندید؟ می گفت که دیوانه شدم؟ آیا دوباره در « ... من »
« ؟ من کمی نگران ادوارد ام . خون آشام ها می تونن شوك زده بشن » ؟ حال دیدن رویایی رنگی بودم
« ؟ بهش صدمه اي وارد شده » . صداي کارلایل ناگهان مبرم بود
« نه ، نه . فقط سورپرایز شده » : به او اطمینان دادم
« بلا من متوجه نمی شم »
« حامله باشم » : نفس عمیقی کشیدم « ... من فکر می کنم... خب ، من فکر می کنم که... شاید... ممکنه من »
ضربه ي کوچک دیگري به شکم ام وارد شد ، گویی در تایید حرف من بود.
بعد از مکثی طولانی ، آموزش درمانی کارلایل دست به کار شد .

« ؟ اولین روز آخرین قاعدگی ات کی بود »
محاسبات ذهنی اش را آنقدر انجام داده بودم که بتوانم با حتم پاسخ دهم . « شانزده روز قبل از عروسی »
« ؟ چه احساسی داري »
ممکنه احمقانه به نظر برسه ، » . و صدایم شکست. قطره اشک دیگري از گونه هایم جاري شد « یه حس عجیب »
ببینید... می دونم واسه همه ي این چیزا خیلی زوده . شاید من دیوانه شدم . اما من رویاهاي عجیب غریب می بینم و
همیشه دارم می خورم و گریه ام می گیره و بالا میارم و ... و... قسم می خورم همین الان یه چیزي توي من حرکت
« کرد
ادوارد سرش را بالا آورد.
من آهی از سر آسودگی کشیدم .
ادوارد دستش را براي تلفن دراز کرد ، چهره اش سفید و سخت بود .
« ام... فکر کنم ادوارد می خواد باهاتون صحبت کنه »
« گوشی رو بده بهش » : کارلایل با صداي سختی گفت
نیمه مطمئن از توانایی ادوارد براي صحبت کردن ، تلفن را در دستش گذاشتم .
« ؟ این ممکنه » : او زمزمه کرد
براي مدتی طولانی ادوارد خیره به هیچ ، با نگاهی خالی ، گوش می داد .
در حال صحبت بازویش را دور من انداخته و به خودش نزدیکتر کشید . « ؟ و بلا چی »
« بله. بله. این کارو می کنم » : او براي مدتی که بسیار طولانی به نظر رسید گوش فرا داد و گفت
او تلفن را قطع کرده و بلافاصله شماره ي دیگري گرفت.
« ؟ کارلایل چی گفت » : من بی طاقت پرسیدم
« فکر می کنه که تو حامله باشی » : ادوارد با صدایی بی روح پاسخ داد
این کلمات لرزه ي گرمی به ستون فقرات من فرستادند . ضربه ي کوچک درونم لرزید .
« ؟ الان با کی تماس گرفتی » : وقتی دوباره تلفن را مقابل گوشش گرفت، پرسیدم
« به فرودگاه . می ریم خونه »
ادوارد بدون مکث ، بیشتر از یک ساعت پاي تلفن بود . حدس می زدم در حال برنامه ریزي پرواز برگشت مان باشد ،
اما مطمئن نبودم چرا که او انگلیسی صحبت نمی کرد . انگار عصبانی بود ، دفعات زیادي از میان دندانهایش صحبت
کرد .
همزمان با بحث کردن در حال جمع کردن وسایل بود . همانند یک گردباد خشمگین اطراف اتاق می چرخید و به جاي
خرابی، به اتاق نظم و ترتیب می بخشید . بدون نگاه کردن تعدادي لباس روي تخت انداخت و من به این نتیجه رسیدم
که زمان لباس پوشیدن من است . در مدتی که من لباس می پوشیدم با حرکات آشفته و ناگهانی به بحث ادامه داد .
وقتی دیگر تحمل انرژي خشمگینی که از او ساطع می شد را نداشتم به آرامی اتاق را ترك کردم . تمرکز دیوانه ي او
باعث تهوع من می شد . نه مانند تهوع صبحگاهی فقط از نوع ناراحت کننده اش . من جاي دیگري منتظر عوض شدن
حال اش می شدم . نمی توانستم با این ادوارد یخی و متمرکز که راستش ، کمی مرا می ترساند صحبت کنم .
بار دیگر به آشپزخانه رسیدم . بسته اي چوب شور روي میز بود . بی هدف شروع به جویدن کردم و از پنجره به ماسه و
صخره ها و درختان و اقیانوس خیره شدم . همه چیز در نور آفتاب می درخشید .
کسی از درونم ضربه زد.
« می دونم. منم دلم نمی خواد برم » : گفتم
کمی به بیرون زل زدم . اما ضربه زننده پاسخی نداد .
« ؟ نمی فهمم. چه مشکلی هست » : زمزمه کردم
شگفت آور ، مطمئنا بود . حتی تحیرانگیز . اما مشکل؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
نه.
پس چرا ادوارد انقدر عصبانی بود ؟ او کسی بود که با صداي بلند آرزوي یک ازدواج زود هنگام را کرده بود .
سعی کردم برایش دلیلی پیدا کنم.
شاید خواست ادوارد مبنی بر رفتن ما به خانه زیاد هم گیج کننده نبود . او می خواست کارلایل مرا معاینه کند ، مطمئن
شود که گمان هاي من درست هستند ، اگرچه در این مرحله هیچ گونه شکی در ذهن من باقی نمانده بود . احتمالا آنها
می خواستند بدانند من چرا انقدر زیاد در حاملگی پیش رفته ام . با این ضربه ها و برآمدگی و تمام اینها . این چیزها
نورمال نبود .
به قضیه که فکر کردم، مطمئن بودم که از آن سر در آورده ام. او حتما نگران بچه بود. من هنوز به مرحله ي نگرانی
نرسیده بودم. مغز من دیرتر از مال ادوارد کار می کرد. من هنوز درگیر تصویري بودم که مغزم قبلا ساخته بود: کودك
کوچک با چشمان ادوارد، سبز، همانند چشمان ادوارد زمانی که انسان بود، آرام و ساده آرمیده در آغوش من. امیدوار
بودم که دقیقا چهره ي ادوارد را داشته باشد. بدون هیچ شباهتی به من.
جالب بود که این تصویر چه قدر ناگهانی و لازم بود . از اولین تماس کوچک ، تمام دنیا برایم عوض شده بود . جایی
که قبلا یک چیز وجود داشت که بدون آن زندگی برایم ناممکن بود ، حالا دو چیز وجود داشت . تقسیمی وجود نداشت
عشق من بین آن دو تقسیم نشده بود ، اینطور نبود . گویی در آن لحظه قلبم متورم و اندازه اش دوبرابر شده بود . تمام
آن جاي اضافه اکنون پر شده بود . این افزایش ظرفیت تا اندازه اي برایم گیج کننده بود .
من هیچ وقت قبلا رنج و کناره گیري روزالی را درك نکرده بودم . هیچ گاه خودم را یک مادر نمی دیدم . هیچ گاه این
را نخواسته بودم . برایم قول دادن به ادوارد براي گذشتن از بچه اهمیتی نداشت. چون بچه داشتن برایم اهمیتی
نداشت . کودکان در واقع هیچ گاه برایم جذابیتی نداشتند . موجوداتی پر سر و صدا بودند که همیشه نوعی مایع از آنها
آویزان بود . هیچ وقت کاري به کار بچه ها نداشتم . وقتی به رنه و داشتن فرزندي دیگر فکر میکردم ، همیشه برادري
بزرگتر را در ذهن داشتم ، کسی که از من مراقبت کند ، نه برعکس .
این بچه ، بچه ي ادوارد ، داستان کاملا متفاوتی بود .
او را همانند هوایی که تنفس می کردم می خواستم ، خواستنش برایم یک انتخاب نبود ، یک نیاز بود.
شاید من خیالپردازي بدي داشتم . شاید به این دلیل بود که نمی توانستم قبل از زمانی که خود متاهل بودم ، تصور کنم
که ازدواج را دوست داشته باشم . نمی توانستم قبل از زمانی که خود بچه دار شدم ، تصور کنم که بچه را دوست داشته
باشم...
وقتی دستم را روي شکم ام گذاشته و منتظر ضربه ي بعدي شدم ، اشکهایم دوباره روي گونه هایم جاري شدند.
« ؟ بلا »
برگشتم . با صداي او هشیار شده بودم . صدایش زیادي سرد بود . زیادي محتاط . چهره اش با صدا همخوانی داشت ،
سخت و بی حالت .
و سپس گریه ام را دید.
« ؟ بلا! درد می کشی » : در یک لحظه اتاق را طی کرد و دستانش را روي صورتم گذاشت
« ... نه..نه »
نترس ، تا شانزده ساعت دیگه می رسیدم خونه . همه چیز درست میشه . وقتی برسیم » : مرا به سینه اش فشرد
« کارلایل حاضر خواهد بود . این موضوع رو حل می کنیم . تو چیزیت نمیشه
« ؟ منظورت چیه که این موضوع رو حل می کنید »
قبل از اینکه اون چیز بتونه به هر قسمتی از تو صدمه بزنه میاریم اش » : خود را عقب کشید و در چشمانم خیره شد
« بیرون . نترس . من نمی ذارم بهت صدمه بزنه
« ؟ اون چیز » : نفسم گرفت
لعنتی ، یادم رفته بود که گوستاوو قرار بود امروز بیاد . الان » : ناگهان او نگاهش را از من به سمت درب ورودي گرفت
« از شرش خلاص می شم و برمی گردم
براي تکیه به پیشخوان چنگ زدم . زانوهایم می لرزیدند.
ادوارد ضربه زننده ي کوچک مرا یک چیز خوانده بود . گفته بود کارلایل آن را بیرون میاورد .
« نه » : زمزمه کردم
پس من اشتباه فهمیده بودم . او اصلا به بچه اهمیتی نمی داد . او می خواست بچه را بیازارد . تصویر زیباي درون
ذهنم به سرعت به چیز تاریکی عوض شد . کودك نازنینم در حال گریه بود و بازوان من ضعیف تر از آن که
محفاظت اش کنند .
چه می توانستم بکنم؟ آیا می توانستم متقاعدشان کنم ؟ اگر نمی توانستم چه ؟ آیا این توضیح سکوت عجیب آلیس
پشت تلفن بود ؟ آیا آلیس این را دیده بود ؟ دیده بود که کارلایل و ادوارد آن کودك رنگ پریده و کامل را قبل از اینکه
فرصت زندگی داشته باشه می کشند ؟
این غیر ممکن بود . من اجازه ي چنین چیزي را نمی دادم . « نه » : دوباره نجوا کردم
شنیدم که ادوارد دوباره به زبانی پرتغالی صحبت می کرد . دوباره در حال بحث بود . صدایش نزدیک تر شد و شنیدم
که با غضب غرید . سپس صداي دیگري شنیدم . آرام و محجوب . صداي یک زن .
ادوارد جلوتر از او به آشپزخانه آمد و کنار من ایستاد . اشک ها را از صورتم زدود و در گوشم از میان لبهاي به هم
فشرده اش زمزمه کرد :
اگر ادوارد انقدر عصبانی و سرسخت « اصرار می کنه که غذایی رو که آورده بذاره و بره . برامون شام درست کرده »
« اینا بهانه است. می خواد مطمئن بشه که من هنوز نکشتمت » . نبود می دانستم که اکنون چشمهایش را می چرخاند
در انتها صدایش به سردي یخ شد .
کوئر با ظرفی در دستانش وارد شد . آرزو کردم که اي کاش پرتغالی یا اسپانیایی بلد بودم تا بتوانم از این زن که براي
اطمینان از سلامت من یک خون آشام را عصبانی کرده بود ، تشکر کنم .
چشمهایش بین ما دوتا چرخید . دیدم که رنگ چهره و خیسی چشمانم را بررسی کرد . در حالی که چیزي را من من
می کرد که من نمی فهمیدم ، ظرف را روي پیشخوان گذاشت .
ادوارد چیزي به او پراند . تا به حال ندیده بودم که او انقدر بی نزاکت رفتار کند . او برگشت تا برود و حرکت دامن بلند
او بوي غذا را به صورت من کشاند . بوي شدیدي بود . پیاز و ماهی . دهانم را بستم رو به سمت سینک شتافتم . ادوارد
دستش را روي پیشانی ام قرار داد و صداي زمزمه ي آرامش دهنده اش را از میان غرش درون گوشهایم شنیدم .
دستانش براي لحظه اي ناپدید شدند و من صداي باز و بسته شدن در یخچال را شنیدم. به لطف او، بوي غذا به همراه
صداي در قطع شد و دستان ادوارد دوباره براي خنک کردن پیشانی خیس و چسبناك من شتافتند. حالم به سرعت بهتر
شد .
در حالی که گونه هایم را نوازش می کرد دهانم را پاك کردم .
ضربه ي آزمایشی کوچکی در شکم ام نواخته شد .
« همه چیز مرتبه... ما خوبیم » : به سمت برآمدگی فکر اندیشیدم
ادوارد مرا چرخاند و به آغوش کشید . سرم را روي شانه هایش استراحت آسودم ، دستانم ناخودآگاه روي شکم ام جمع
شدند .
صداي بریده شدن نفس کسی را شنیدم و بالا را نگاه کردم .
زن هنوز آنجا بود و دستانش طوري به جلو باز شده بودند که گویی دنبال راهی براي کمک می گشت . چشمان گشاده
و خیره اش به برآمدگی روي شکم من خیره شده و دهانش با وحشت باز مانده بود .
سپس صداي بریده شدن نفس ادوارد را نیز شنیدم و او در حالی که مرا کمی به پشت سر هل می داد ، چرخید و رو به
زن ایستاد . دستانش دور کمر من حلقه شدند گویی می خواست مانع جلو رفتن من شود .
ناگهان کوئر شروع به فریاد زدن کرد . بلند ، عصبانی ، کلمات نامفهومش مانند چاقو سرتاسر اتاق به پرواز درآمدند .
مشت کوچکش را در هوا بلند کرد و با تکان دادن آن به سمت ادوارد ، دو قدم جلوتر آمد . در کنار وحشی گري هایش
دیدن ترس درون چشمانش کار سختی نبود .
در حالی که من بازوانش را از ترس براي زن ، می فشردم ادوارد جلوتر رفت . اما زمانی که او سخنرانی زن را قطع کرد
لحنش مرا متعجب ساخت ، به خصوص با در نظر گرفتن رفتاري که ادوارد با او داشت ، آن هم زمانی که اینطور در
مقابلش جیغ نمی زد . اکنون صدایش آرام بود . ملتمسانه . جدا از آن لحنش نیز متفاوت بود . از انتهاي گلویش حرف
می زد و وزن آن از بین رفته بود . فکر نمی کنم هنوز به زبان پرتغالی صحبت می کرد .
براي لحظه اي ، زن با تعجب به او خیره شد . و در حالی که یک سوال طولانی را به همان زبان بیگانه پرسید ،
چشمانش باریک و باریکتر شدند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
به چهره ي ادوارد خیره شدم که غمگین و جدي شد و سپس یک بار با سر تایید کرد . زن قدمی به عقب برداشت و
روي سینه اش صلیب کشید .
ادوارد دستش را به سمت او دراز کرد و دست دیگر را روي گونه ام گذاشت . او دوباره با عصبانیت جواب داد و دستانش
را به سمت ادوارد تکان داد و برایش قیافه گرفت . وقتی حرفش تمام شد ، ادوارد دوباره با همان صداي آرام و مبرم
قبلی صحبت کرد .
چهره ي زن عوض شد . وقتی ادوارد صحبت می کرد ، او با شک و تردید واضح در نگاهش به ادوارد می نگریست و
مدام نگاهش را به من می انداخت . حرف ادوارد تمام شد و به نظر می رسید زن به چیزي می اندیشد . نگاهش بین ما
دوتا چرخید و سپس ، گویی ناخودآگاه ، قدمی به عقب برداشت .
او با دستانش شکلی همانند یک بادکنک را نشان داد که از شکم اش بیرون پرید. من خیره شدم . آیا افسانه هایش
درباره ي خون آشام هاي درنده این را نیز در بر داشتند ؟ آیا ممکن بود او در مورد چیزي که درون من در حال رشد بود
اطلاعی داشته باشد ؟
او این بار عمدي چند قدم به جلو برداشت و چند سوال پرسید که ادوارد با عصبانیت جواب داد . سپس ادوارد سوالی
پرسید . زن مکث کرده و سپس به آرامی سر تکان داد . وقتی ادوارد دوباره صحبت کرد صدایش چنان دردناك بود که
نگاهم را به خود جلب کرد . صورت اش غرق در اندوه بود .
در جواب ، کوئر به قدري جلو آمد که بتواند دستش را روي دستان من بالاي برجستگی شکم ام ، بگذارد . او یک کلمه
به پرتغالی گفت .
سپس برگشت . شانه هایش طوري خم بودند که انگار این مکالمه پیرترش کرده بود . « مورت » : به آرامی آهی کشید
« مورت : مرگ » . آنقدر اسپانیایی می دانستم که معنی آن لغت را بفهمم
ادوارد دوباره یخ زده بود ، با نگاه شکنجه دیده اش رفتن او را تماشا کرد . لحظاتی بعد ، صداي روشن شدن موتو قایقی
به گوش رسید و بعد در دوردست ناپدید شد .
ادوارد تا زمانی که من به سمت دستشویی راه بیفتم حرکتی نکرد . سپس دستانش شانه هاي مرا گرفتند .
صدایش زمزمه اي از رنج بود . « ؟ کجا می ري »
« می رم دوباره مسواك بزنم »
« نگران چیزي که اون گفت نباش . اینها چیزي جز افسانه نیستند . دروغ هایی که براي سرگرمی گفته می شن »
با اینکه این کاملا حقیقت نداشت . انگار من می توانستم چیزي را « من از حرفهاش چیزي متوجه نشدم » : به او گفتم
فقط به خاطر اینکه افسانه بود نادیده بگیرم . زندگی من از هر طرف با افسانه ها پر شده بود . همه شان در زندگی من
حقیقت داشتند .
« من مسواك ات رو جمع کردم. الان میارم »
او جلوتر از من به اتاق خواب شتافت .
« ؟ زود حرکت می کنیم » : صدا زدم
« به محض اینکه تو حاضر بشی »
در حالی که صبر کرد تا کار من تمام شود ، طول اتاق را در سکوت طی کرد . کارم که تمام شد مسواك را به او
برگرداندم.
« من ساك ها رو می برم کنار قایق »
« ... ادوارد »
« ؟ بله » : او برگشت
می شه مقداري غذا براي راه برداري ؟ که » : درنگ کردم . سعی داشتم راهی پیدا کنم تا چند ثانیه تنها باشم. گفتم
« ؟ اگه دوباره گرسنه شدم
نگران هیچ چیز نباش . تا چند ساعت دیگه به کارلایل می رسیم . این به زودي تموم » : چشمانش نرم بودند « البته »
« میشه
از آنجاییکه به صدایم اعتماد نداشتم ، فقط سر تکان دادم .
او برگشت و با چمدان هایی بزرگ در هر دست از اتاق خارج شد .
من از جا پریدم و تلفنی را که روي پیشخوان جا گذاشته بود چنگ زدم . خیلی دور از ادوارد بود که چیزي را فراموش
کند . که آمدن گوستاوو را فراموش کند . که تلفن اش را اینجا جا بگذارد . آنقدر مضطرب بود که به سختی خودش را
حفظ می کرد .
تلفن را گشودم و شماره هاي برنامه ریزي شده را گذراندم . خوشحال بودم که صدایش را قطع کرده ، می ترسیدم
مچ ام را بگیرد . آیا الان کنار قایق بود؟ یا برگشته بود ؟ اگر زمزمه می کردم ، آیا می توانست صدایم را از آشپزخانه
بشنود؟
شماره اي که می خواستم را پیدا کردم . شماره اي که تا به حال هیچ وقت در زندگی ام نگرفته بودم . آن را گرفته و
امیدوارانه منتظر ماندم.
« ؟ الو » : صدایش مانند موسیقی بادهاي طلایی پاسخ
زمزمه کردم:روزالی؟بلا هستم.خواهش میکنم...تو باید کمکم کنی


پایان کتاب اول:بلا
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
صفحه  صفحه 42 از 62:  « پیشین  1  ...  41  42  43  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA