ارسالها: 8724
#421
Posted: 29 Aug 2012 09:17
فصل 8
کتاب دوم:جیکوب
فصل هشتم:منتظرم که این جنگ لعنتی دیگه شروع بشه.
« !؟ اَه ، خدایا ، پل لعنتی مگه تو خودت خونه نداري »
پل که روي کاناپهي من لم داده بود و یه مسابقهي بیسبال مسخره رو توي تلوزیون مزخرف من نگاه میکرد ، بهم
نیشخند زد و خیلی آروم یه دوریتو (نوعی چیپس) از تو بسته اش برداشت و یه تیکه تو دهنش گذاشت .
« ! اگه اینو خودت نیوورده باشی من میدونم و تو » : گفتم
خواهرت بهم گفت بیام و با هرچی دوست دارم از خودم پذیرایی » : و ادامه داد « نه » در حالیکه جویدن جواب داد
« کنم
« ؟ ریچل خونه ست » : سعی کردم صدامو عوض کنم تا معلوم نشه دلم می خواد با مشت بکوبم تو صورتش
اما نشد ، اون دستم رو خونده بود . بسته چیپسو انداخت پشتش . روي کوسن ها لم داد و صداي خرد شدن چیپس ها
بیا ببینم » : بلند شد . پل دستهاش رو بالا آورد ، اونها رو نزدیک به صورتش مشت کرد و مثله یه بکسور گارد گرفت
« بچه ، من نیازي ندارم ریچل ازم مراقبت کنه
« آره جون خودت ، انگار من نمی دونم در اولین فرصت با گریه مستقیم میري پیشش » : من غریدم
من نمیرم پیش یه دختر گله کنم ، اگه تو بتونی وارد یه » : اون خندید . روي کاناپه ولو شد و دستهاش رو پایین آورد
« ؟ دعواي شانسی بشی ، این فقط بین ما دوتا باقی میمونه و بالعکس ، درسته
« درسته » : خوب بود که ازم براي مبارزه دعوت میکرد . من بدنم رو شل کردم ، جوریکه انگار تسلیم شدم و گفتم
پل نگاهش رو دوباره به طرف تلوزیون برگردوند .
من به طرفش خیز برداشتم .
وقتی مشتم به صورتش برخورد کرد ، دماغش صدایی داد که دلم رو خنک کرد . پل به طرفم چنگ انداخت اما من
قبل از اینکه دستش بهم برسه ، با بسته ي دوریتو تو دستم جا خالی دادم .
« ! دماغم رو شکوندي احمق » : پل گفت
« ؟ فقط بین ما دوتا ، درسته »
رفتم چیپسها رو یه گوشه بذارم و وقتی که برگشتم پل در حال جا انداختن بینی شکستهاش بود ، قبل از اینکه
همونجوري کج جوش بخوره . خون بند اومده بود و اون قسمتی که از بینیش جاري شده بود و روي لب و چانهاش
میچکید انگار منبعی نداشت . در حالیکه بینی شکسته شدهاش رو تکون میداد تا جا بیوفته فحش می داد و ناله
می کرد .
« خیلی آدم آزاري جیکوب ، باور کن ترجیح می دم با لیا بگردم »
واي خیلی ناراحت شدم ، شرط می بندم که لیا خوشحال می شه بفهمه می خواي باهاش وقت بگذرونی ، شرط »
« می بندم که این قلبشو خیلی تسکین میده
« ... فراموش کن که گفتم »
« البته. از دهنم در نمیره »
و دوباره روي کاناپه لم داد و شروع کرد به پاك کردن باقیمانده خونی که رو یقه تیشرتش « لعنتی » : پل غرغر کرد
مونده بود .
و دوباره چشمهاش رو به طرف بازي برفکی بیسبال برگردوند . « تو خیلی سریعی . اینو باید اعتراف کنم »
لحظه اي واستادم و بعد آروم ، درحالی که داشتم چیزي در مورد دزدي زمزمه می کردم ، به طرف اتاقم راه افتادم .
قبلا ها ، می تونستی همیشه رو دعوا کردن پل حساب کنی. لازم نبود بزنیش ، هر توهین کوچیکی جواب می داد .
هر موضوعی ممکن بود باعث بشه که پل کنترلش رو از دست بده . حالا که من واقعاً دلم دعوا و کتک کاري
می خواست ، جوري که درخت ها رو از جا درآره ، اون تصمیم گرفته بود خیلی خوددار و ملایم باشه .
یعنی این به اندازه کافی بد نبود که چهار نفر از گروه نشانه گذاري کرده بودند ؟
اما این مسخرهبازي کی تموم میشد؟! محض رضاي خدا ، این افسانه ها قرار بود نادر باشن ، این قضیه ي "عشق در
نگاه اول" اجباري حال منو به هم میزد .
چرا باید واسه خواهر من اتفاق میفتاد؟ اونم با پل؟
زمانی که ریچل ، خرخونی که زودتر از موقع فارغ التحصیل شده بود ، براي تعطیلات تابستون از واشنگتن برگشت ،
بزرگترین نگرانی من این بود که چه طور این رازها رو ازش مخفی نگه دارم . من به پنهون کاري تو خونه خودم عادت
نداشتم . این باعث میشد تا با دوستایی مثل امبري و کوئیل که همیشه مجبور به پنهانکاري بودند احساس همدردي
کنم چون والدینشون چیزي راجع به گرگینه بودن بچه هاشون نمیدونستن . مادر امبري فکر میکرد این سرکشیها به
خاطر گذر از مرحله نوجوانی هست . امبري در حال حاضر در تنبیه بود و نمی تونست شبها از خونه بره بیرون ، اما این
مسئله دست خودش نبود . مادرش هر شب اتاقش رو چک می کرد و هر شب هم می دید که اتاق خالیه ، عصبانی
می شد و سر امبري فریاد می کرد و اون هم در سکوت فقط گوش می داد . و روز بعد دوباره روز از نو روزي از نو. ما
سعی کردیم با سم صحبت کنیم تا به امبري سخت نگیره و اجازه بده که مادرش در جریان قضایا باشه ، اما امبري
میگفت که نتبیه براش اهمیت نداره و راز ما خیلی مهمتره.
من مجبور به رازداري بودم ، اما دو روز بعد که ریچل به خونه اومد ، پل اونو تو ساحل دیدم و... عشق واقعی ! و وقتیکه
تو نیمه دیگه ات رو پیدا میکنی دیگه هیچ رازي اهمیت نداره و تمام اون داستان هاي نشانه گذاري مسخره گرگینه ها
تکرار میشه .
ریچل همه ي موضوع رو قبول کرد و من منم قبول کردم که بالاخره یه روزي باید بردار زن پل بشم . میدونستم که
بیلی هم خیلی از این قضیه خوشحال نیست ، اما اون بهتر از من با این موضوع کنار اومد . این روزها بیلی بیشتر از قبل
به دیدن کلیر واتر ها میرفت . من نمی فهمدیم که چه طور اونجا می تونه بهتر از اینجا باشه . پل اونجا نبود ، اما لیا
که بود .
با خودم فکر کردم که شلیک یه گلوله به مغزم ، واقعا منو می کشه یا فقط یه گند به جا می ذاره تا تمیزش کنم ؟
خودم رو روي تخت انداختم ، خسته بودم . از آخرین شیفت گشت ام نخوابیده بودم و الانم می دونستم که خوابم
نمی بره . داشتم دیوونه میشدم . افکار مثل یه کندوي عسل جابه جا شده تو مغزم بالا و پایین می رفتن . پر سر و
صدا و شلوغ . هر چند وقت یه بار بهم نیش میزدن . فکر و خیالها بیشتر شبیه زنبورهاي سرخ بودند نه زنبور عسل ،
زنبور عسل بعد از یه بار نیش زدن میمیره اما این فکر و خیالها مدام به نیش زدن ادامه می دادن .
این انتظار داشت منو دیوونه میکرد ؛ تقریباً چهار هفته شده بود . هرجوري بود خبرش باید تا الان می رسید . هر شب
با خودم فکر میکردم که چه طور قرار بود اتفاق بیفته :
چارلی پشت تلفن درحالیکه به شدت گریه میکرد خبر کشته شدن بلا و شوهرش تو یه حادثه رو میداد . یه حادثه
هوایی؟ جعل کردن سقوط هواپیما کار سختی بود . مگه اینکه کشته شدن یه عده از آدمها واسه حقیقی نشون دادن
قضیه براي اون زالوها اهمیتی نداشته باشه. اصلا چرا اهمیت داشته باشه؟ شاید یه هواپیماي کوچیک؟ حتما اونا یه
همچین چیزي واسه هدر دادن دارن .
یا شاید قاتل تصمیم میگرفت تنها به خونه برگرده ، چون نتونسته بوده بلا رو با موفقیت به یکی از خودشون تبدیل
کنه؟ شاید اصلا به اونجا نرسیده و بلا توي یه تصادف له و لورده شده تا اون بتونه کمی خون به دست بیاره ، چون
زندگی بلا براش کم اهمیت تر از لذت خودشه ؟
داستان غمگینی می شد . بلا جونش رو در یک حادثه از دست داده بود . قربانی یک کتک کاري ، یا خفگی سر میز
شام ، توي یه تصادف رانندگی ، درست مثل مادر من . خیلی عادي و روزمره .
آیا ادوارد اونو به خونه برمیگردوند ؟ تا بلا رو به خاطر پدرش ، چارلی ، براي همیشه اینجا خاك کنه ؟ تابوتش قبل از
رسیدن به اینجا بسته می شد . تابوت مادر من که با میخ محکم شده بود .
من فقط میتونستم امیدوار باشم که ادوارد به اینجا برگرده ، جایی که دستم بهش برسه .
شاید اصلاً داستانی در کار نبود . شاید چارلی یه روز به پدرم زنگ میزد تا بپرسه خبري از دکتر کالن داره یا نه ، چون
اون مدتیه سر کارش حاضر نشده . خونه ي متروکه ي کالن ها و اینکه هیچ کدوم از کالنها به تلفنهاشون جواب
نمیدادند ، خبرها رو توي کانال هاي دست دوم پخش می کرد و پلیس ها احتمال می دادن که قضیه قتل در کار باشه.
شاید خونه بزرگ سفیدشون می سوخت و همه داخلش به دام میفتادن . البته واسه این یکی اونها به اجساد نیاز داشتند .
هشت جسد انسان که بسختی اندازه درستی دارن و انقدر سوخته باشن که پزشکی قانونی و معاینه دندانی نتونه جوابی
بده .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#422
Posted: 29 Aug 2012 09:17
هیچ کدوم از اینها نمیتونست من رو فریب بده ، اگر اونها نمی خواستن اثري ازشون به جا بمونه ، پیدا کردن ردپا کار
سختی بود. البته من تا ابد میتونستم دنبالشون بگردم . اگر تو تا ابد وقت داشته باشی ، میتونی تمام اون دانه هاي
کوچیک کاه رو تو انبار ، دونه به دونه بگردي تا بالاخره سوزن رو پیدا کنی .
در حال حاضر گشتن یه انبار کاه براي من کاري نداشت . بالاخره یه چیزي واسه انجام دادن بود . از اینکه فرصتی رو
از دست بدم متنفر بودم . از اینکه اگر نقشه شون فرار باشه ، بهشون وقت بدم .
ما میتونستیم همین امشب حرکت کنیم، و هرکدومشون روکه میتونستیم، پیدا کنیم و بکشیم.
من این نقشه رو واقعاً دوست داشتم چون به اندازه کافی ادوارد رو می شناختم تا بدونم با کشتن یک نفر از خانواده اش،
فرصت دسترسی به خود ادوارد رو هم پیدا می کردم . اون براي انتقام برمیگشت و من این یه فرصت رو بهش می دادم
و نمیذاشتم که برادرهام اونو گله اي شکار کنن . این جنگ فقط بین من و اون بود ، به این امید که مرد بهتر پیروز
بشه .
فقط به « ما نمیتونیم پیمان رو بشکونیم . بذار نقض پیمان از طرف اونها باشه » : اما سم حرف منو قبول نمی کرد
خاطر اینکه ما هیچ دلیلی مبنی بر اینکه کالنها پیمان رو شکستند و خطایی مرتکب شدند نداشتیم . فعلا نداشتیم . باید
روي " فعلاً " تاکید کنم چون همه می دونستن که دیر یا زود انجام شدنی بود.
چه بلا به عنوان یه خونآشام برمیگشت ، یا اینکه اصلاً برنمیگشت ، در هر صورت زندگی یک انسان گرفته شده بود و
این به معنی نقض پیمان بود و نقض پیمان به معنی شروع جنگ .
تو اون یکی اتاق پل داشت مثل یه قاطر عرعر میکرد . شاید تلویزیون یه کمدي نشون می داد . شاید تیلیغات خنده دار
بود . هرچی بود رو اعصاب من راه می رفت . به این فکر افتادم که دوباره دماغش رو بشکونم . اما این پل نبود که دلم
می خواست باهاش بجنگم . نه در حقیقت.
سعی کردم حواسم رو با صداهاي دیگه مشغول کنم . به صداي باد که توي درختا میپیچید ، تو بدن انسان شنیدن
متفاوت بود . یه میلیون صدا توي باد بود که من با بدن انسانیم قادر به شنیدنشون نبودم.
اما خوب ، گوشهاي من به قدر کافی حساس بودند . من میتونستم صداي ماشین هاي توي جادهي پشت جنگل ،
توي آخرین پیچ منتهی به ساحل رو بشنوم . جاییکه میتونستی ساحل رو ببینی، منظرهاي از جزیرهها و سخرهها و
اقیانوس آبی بزرگی که تا افق گسترده شده بود و نگهبانان لاپوش دوست داشتند همون اطراف کمین کنند ، چون
توریست ها هیچ وقت علامت کم کردن سرعت رو کنار جاده نمی دیدند .
من میتونستم صداهاي خارج از مغازهي سوغاتی فروشی روي ساحل رو بشنوم . صداي جرینگ جرینگ زنگولهي
بالاي دري که باز و بسته میشد رو میشنیدم . صداي مادر امبري رو که روي صندوق پول بود و داشت رسید میداد
میشنیدم.
من صداي موجهایی رو میشنیدم که در شکافهاي جزر و مدي صخرههاي ساحل حرکت میکردند . میتونستم صداي
جیغ بچههایی که با موجهاي سرد دریا بازي میکردند و سعی داشتند از سر راهش کنار برن رو بشنوم و همینطور
صداي شکایت مادرهاشون رو به خاطر لباسهاي خیسشون . می تونستم صداي آشنایی رو بشنوم ...
انقدر به دقت گوش می دادم که صداي خنده ي مثل خر پل ، منو از جا پروند .
و چون می دونستم هیچ توجهی نمی کنه خودم به توصیه .« از خونهي من برو بیرون » : ناراحت و عصبانی گفتم
خودم عمل کردم . براي اینکه دوباره مجبور به دیدن قیافه پل نشم با یه حرکت سریع پنجره رو باز کردم و روي جاده
پشتی پریدم . می دونستم اگه ببینمش دوباره می زنم ، اما ریچل از دونستن کارهایی که تا همین الان کرده بودم به
قدر کافی ناراحت می شد . لکه ها خون رو روي پیراهنش میدید و بدون هیچ مدرکی منو مقصر میدونست ، البته حق
با اون بود ، ولی به هر حال .
با دست هاي مشت کرده توي جیبهام ، به سرعت به سمت ساحل رفتم . وقتی روي شنهاي ساحل قدم گذاشتم
هیچکس دوبار بهم نگاه نکرد ، یه نکته ي خوب در مورد تابستون اینه که اگه فقط یه شلوارك تنت باشه براي کسی
مهم نیست .
دنبال اون صداي آشنا رفتم و به راحتی کوئیل رو پیدا کردم . اون در انتهاي جنوبی ساحل و دور از شلوغی
توریستهایی بود که کنار ساحل جمع شده بودند و مدام اخطار میداد :
از آب بیا بیرون کلیر . بیا دیگه ، نه این کارو نکن ، اه! خیلی خوب بچه جدي میگم ، دوست داري امیلی سرم داد »
بکشه؟ من دیگه هیچ وقت دوباره کنار دریا نمیارمت اگه تو ..... اه. نکن ......... اه! فکر میکنی این کار با مزهست؟!
« ؟ واقعا این فکرو میکنی؟ کی الان داره میخنده هان
وقتی من بهشون رسیدم اون بچه نوپا که در حال خنده بود ، رو از مچ پا گرفته بود . کلیر تو دستاش یه سطل داشت و
شلوار جینش خیس شده بود . جلو تیشرت کوئیل یه لکه ي خیس بزرگ دیده میشد.
« پنج دلار روي دختربچه شرط میبندم » : من گفتم
« سلام جیک »
« پایین، پایین » : کلیر جیغ کشان سطل رو به کوئیل میکوبید و میگفت
عمو » : کوئیل با دقت اونو روي پاهاش زمین گذاشت . کلیر به سمت من دوید و دستهاش رو دور پاهاي من حلقه کرد
« ! جی
« ؟ چطوري کلیر »
« کوئیل کلللللی خیس شده » : اون خندید
« ؟ دارم میبینم. مامانت کجاست »
به زبان بچه } « رفت ، رفت ، رفت . کلی هی یوز با کوئیل بازي کرد. دیه به خونه برنمیگده » : کلیر با شعر گفت
گانه : کلیر هر روز با کوئیل بازي می کنه . دیگه به خونه برنمی گرده.}
پاهاي من رو ول کرد و به طرف کوئیل دوید ، کوئیل کلیر رو روي شونهاش گذاشت .
« به نظر میرسه یه نفر همبازي بدي پیدا کرده »
مهمونی رو از دست دادي ، به سبک ملکه بود ، اون براي من » : و ادامه داد « دو همبازي » : کوییل اصلاح کرد
« تاجگذاري کرد و بعد امیلی پیشنهاد داد که آرایش بازي جدیدشون رو روي من امتحان کنن
« واو! من واقعاً متاسفم نبودم که این صحنه رو ببینم »
« ! نگران نباش ، امیلی ازم عکس گرفت ، راستش ، خیلی خوشگل شده بودم »
« ! خیلی ساده لوحی »
« به کلیر خوش گذشت ، مهم اینه » : کوئیل شونهاش رو بالا انداخت
من چشمهام رو گردوندم . بودن میون مردمی که نشانه گذاري کردن خیلی سخته . صرف نظر از اینکه تو چه مرحلهاي
باشن، چه یکی مثل سم در آستانه ازدواج و یا یکی مثل کوئیل که پرستار بچه ست ، این آرامش و اطمینانی که از
خودشون ساطع می کنن حال به هم زنه .
کلیر روي شونههاي کوییل شروع به جیغ کشیدن و اشاره به چیزي روي زمین کرد .
« سنگهاي رنگی ، کودیل! براي من ، براي من »
« ؟ کدوم یکیو میخواي کوچولو ؟ این قرمزه » : کوییل گفت
« نه »
کوئیل روي زانوهاش نشست و کلیر جیغ زنان موهاي کوییل رو مثل افسار اسب کشید .
« ؟ این آبیه رو میخواي »
دختربچه از این بازي که تازه شروع کرده بود خیلی لذت میبرد . « نه ، نه ، نه » : کلیر با شعر گفت
قسمت عجیب قضیه این بود که کوییل به اندازه کلیر از بازي لذت می برد . حالت خستگی که روي چهره خیلی از پدر
کی وقت » : و مادرهاي توریست ، وجود داشت توي چهره کوئیل دیده نمیشد . حالتی که انگار از خودش می پرسید
نمیتونستی هیچ پدر و مادري رو ببینی که هر بازي بچهگانه و احمقانه ي فرزندش رو انجام بده . « ؟ خوابش می رسه
من کوئیل رو میدیدم که بدون اینکه حوصلهاش سر بره حدود یک ساعت با کلیر بازي پیکابو {همان بازي "داللی"
که با بچه هاي کوچک انجام می شود} بازي میکرد .
براي این کار کوئیل حتی نمیتونستم دستش بندازم . راستش خیلی بهش حسودیم میشد .
« ؟ کوئیل تو تا حالا به قرار گذاشتن با یه دختر فکر کردي » : از کوئیل پرسیدم
« ؟ هان »
« نه ، نه ، زردددددد » : کلیر جیغ کشید
« میدونی ، یه دختر واقعی ، یه دوستی فعلی . واسه شبهایی که از وظیفه ي پرستاري بچه برکناري »
کوئیل بهم خیره شد . دهنش باز مونده بود .
و وقتیکه کوئیل بهش توجه نکرد با مشتهاي کوچیکش به سر « سنگهاي رنگی ، سنگهاي رنگی » : کلیر جیغ کشید
کوئیل ضربه زد .
« ؟ ببخشید کلیر ، این یکی بنفشه چطوره »
« نه ، بنفش نمی خوام »: خندید
« ! یه راهنمایی کن بچه. دارم التماست می کنم »
« سبز » : کلیر فکر کرد و بالاخره گفت
کوئیل شروع به گشتن بین سنگها کرد و چهار تا سنگ سبز رنگ از طیفهاي مختلف انتخاب کرد و بهش نشون داد .
« ؟ درسته »
« آره »
« ؟ کدوم یکی »
« همممممممممه شون »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#423
Posted: 29 Aug 2012 09:20
کلیر دستهاي خودش رو به هم چسبوند و جلوي کوئیل گرفت و اون هم سنگها کوچیک رو داخل دستهاش ریخت .
کلیر هم خندید و فوراً با اون سنگها توي سر کوئیل زد . کوئیل هم مثله یه بازیگر تئاتر ادا درآورد که دردش گرفته و
بعد روي پاهاش بلند شد و به طرف محوطه پارکینگ کنار ساحل حرکت کرد . شاید نگران بود که کلیر به خاطر
لباسهاي خیسش سرما بخوره . وقتی موضوع مراقبت از کلیر مطرح بود کوئیل حتی از مادر وسواسی بچه هم بدتر بود.
« هی پسر ، راجع به اون قضیه دوستی با دختر ، متاسم که تحت فشار گذاشتمت » : گفتم
« نه مهم نیست . براي خودمم سئوال شد . بهش فکر نکرده بودم »
شرط میبندم که اون درك میکنه . می دونی ، وقتی بزرگ شه از اینکه زمانیکه خودش یه نوزاد بود و تو واسه »
« خودت یه زندگی داشتی ناراحت نمیشه
« نه منم اینو میدونم . اون اینو درك میکنه »
و بعد ساکت شد و چیز دیگهاي نگفت .
« ؟ اما تو این کارو نخواهی کرد. مگه نه » : من حدس زدم
من نمیتونم چیزي غیر از اینو ببینم . من حتی نمیتونم تصورش کنم . من واقعا » : کوئیل با صداي آرومی گفت
« نمیتونم .....کس دیگه اي رو با اون دید ببینم . دیگه به دخترها توجه نمیکنم . صورتشونو نمی بینم
« این چیزایی که می گی رو بذار کنار آرایش و تاجگذاري ، شاید کلیر باید نگران رقابت از نوع دیگه اي باشه »
« ؟ این جمعه بیکاري جیکوب » : کوئیل خندید و برام بوس فرستاد
« راستش رو بخواي آره » : و بعد گفتم « تو رویا ببینی » : با ناز گفتم
« ؟ تو تا حالا در مورد دوستی با یه دختر فکر کردي » : کوئیل مکثی کرد و گفت
آه کشیدم . خودم بحث رو باز کرده بودم .
« ! میدونی جیک، شاید بهتر باشه یه زندگی پیدا کنی »
اون این حرف رو به عنوان شوخی نگفت ، توي صداش همدردي رو احساس کردم و این چیزي بود که بدترش میکرد.
« من هم به هیچ دختر دیگه اي توجه نمی کنم کوئیل. صورتشونو نمی بینم »
کوئیل هم آهی کشید.
در دوردست ، بیرون از جنگل ، از جایی که غیر از ما دوتا کسی نمی شنید ، صداي زوزه اي اومد .
دستهاش رو بالا برد که کلیر رو لمس کنه ، انگار میخواست مطمئن بشه که « اه لعنتی، صداي سمه » : کوییل گفت
« من نمیدونم مامانش کجاست » . هنوز سر جاش هست
هی تو » : و ادامه دادم « میرم ببینم چه خبره . اگه به تو احتیاج داشته باشیم بهت اطلاع میدم » : من به سرعت گفتم
« چرا کلیر رو پیش کلیرواترها نمیبري ، سو و بیلی میتونن مراقبش باشن ، شاید بدونن قضیه چیه
« خیله خب. تو برو جیک »
من به سرعت از جا کنده شدم و شروع به دویدن کردم ، از بین راهی باریک و پر از خار و علف دویدم راهی که
کوتاهترین مسیر منتهی به جنگل بود . مستقیم به طرف جنگل میدویدم . از روي کنده درختی که آب آورده بود پریدم
و مسیرم رو از بین بوته هاي گلهاي وحشی باز کردم و به دویدن ادامه دادم . خراش تیغ بوته هارو روي پوستم
احساس کردم اما اهمیتی ندادم. قبل از رسیدن به درخت ها زخمشون خوب میشد .
از پشت مغازهاي گذشتم و به سرعت تیر از عرض بزرگراه عبور کردم بعضی از ماشینهابراي من بوق زدند . تو فضاي
امن بین درخت ها سریع تر دویدم . با قدمهاي بلند مسیر رو طی میکردم . مسلما اگر در یک فضاي باز با این سرعت
حرکت میکردم مردم به من خیره میشدند چون مردم عادي هرگز نمیتونستن با این سرعت بدوند . با خودم فکر کردم
چه قدر جالب می شد اگه وارد یه مسابقه دومیدانی ، مثل المپیک یا یه چیزي تو همین مایه هابشم . دیدن قیافه
قهرمانها و ستاره هایی که ازشون جلو میزدم میتونست خیلی جالب باشه . فقط اطمینان داشتم که بعدش ، وقتی از من
تست دوپینگ میگرفتند تا مطمئن بشن که من استروئید مصرف نکردم ، توي خونم مزخرفات خیلی عجیبتر از
استروئید پیدا میکردند .
در مدت کوتاهی به جنگل رسیدم ، جاییکه نه خونهاي وجود داشت و نه جادهاي . اینجا راحت و آزاد بودم ، میتونستم
تغییر کنم . ناگهان ایستادم و با چابکی شلوارکم رو درآوردم و تا کردم و با یک بند چرمی به دور قوزك پام بستم و در
حالیکه هنوز خم بودم و شلوارك رو میبستم شروع به تغییر کردم . گرماي انرژي از انتهاي ستون فقراتم به طرف بالا
اومد و تمام بازوها و پاهام رو فرا گرفت . تمام انها فقط یه ثانیه وقت گرفت . گرماي زیادي رو در بدنم احساس
میکردم و در حالیکه مرتعش بودم به شکل دیگري در اومدم . پنجه هاي سنگین و بزرگم روي خاك کشیدم و پشتم در
امتداد زمین قرار گرفت .
وقتی اینجوري رو اعصابم کنترل داشتم ، تغییر شکل خیلی آسون بود . دیگه با عصبانیت ام مشکلی نداشتم ، جز
اوقاتی که کنترلم رو ازم می گرفت .
براي حدود نیم ثانیه ، من اون دقایق ترسناك و غیر قابل وصف اون عروسی مسخره رو به یاد آوردم . داشتم از
عصبانیت و خشم دیوونه میشدم . حتی نمیتونستم خودم رو کنترل کنم که درست کار کنم . انگار توي یه تله افتاده
بودم . هیجانزده و لرزان از اینکه چرا نمیتونستم تغییر کنم و با تبدیل شدن به یه گرگینه ، اون هیولایی رو که فقط
چند متر با من فاصله داشت رو بکشم . خیلی گیج کننده بود ، تنها چیزي که من رو از این کار منع میکرد این بود که
ممکن بود بلا رو برنجونم . دوستانم در کنارم بودند و سرانجام زمانی که من فرصتی رو که انتظارش رو میکشیدم به
دست آوردم تا تغییر شکل بدم ، ناگهان دستوري از طرف رهبر گروه دریافت کردم . یه دستور از طرف رئیس . اگه اون
شب فقط امبري و کوئیل کنارم بودند و سم حضور نداشت ، آیا می شد اون قاتل رو بکشم؟ من متنفر بودم از وقتایی
که سم قانونهایی مثل اون رو وضع میکرد . من متنفر بودم از اینکه حق انتخابی نداشته باشم . از اطاعت کردن و
مطیع بودن متنفر بودم.
سپس با صدایی که تو ذهنم پیچید هوشیار شدم . توي فکرام تنها نبودم.
« همیشه همینقدر خودخواه » : لیا فکر کرد
« درسته ، توي ذهن من ریاکاري و دورویی وجود نداره لیا » : در جواب فکر کردم
« بس کنید بچه ها » : سم بهمون گفت
هر دو ساکت شدیم و من احساس کردم که لیا با شنیدن کلمه بچه ها خودش رو از قضیه کنار کشید . حساس بود
مثله همیشه .
« ؟ کوئیل و جرید کجا هستن » : سم وانمود کرد که متوجه حرکت لیا نشده
« کوئیل از کلیر نگهداري میکنه . اون رو پیش کلیرواترها میبره »
« خوبه، سو ازش نگهداري میکنه »
« جرید هم رفته پیش کیم . احتمالش زیاده که صداتو نشنیده باشه » : امبري فکر کرد
پچ پچ آرومی بین گله راه افتاد . من هم همراه اونها شروع به زمزمه کردم . بالاخره جرید هم به ما اضافه شد ، و
هیچکدوم از ما شکی نداشتیم که هنوز داره در مورد کیم فکر میکنه و کسی نمیخواست بدونه که وقتی پیش کیم
میره به چه کاري مشغول میشن !!
سم با آرامش روي پاهاي پشتی خودش نشست و زوزه بلندي کشید . این هم یک علامت بود و هم یک دستور.
محل گردهمایی گله چند مایل دورتر در سمت مشرقِ جاییکه من واستاده بودم ، بود . من با جست و خیز از وسط
جنگل بزرگ به سمت محل حرکت کردم . لیا، امبري و پل هم همین کار رو کردن . لیا نزدیک بود و من خیلی زود
تونستم صداي پاهاي اون رو که به صورت موازي و با فاصله از من حرکت میکرد رو بشنو م. نمیخواستیم که کنار هم
حرکت کنیم .
« خوب ، ما نمیتونیم تمام روز رو براي اون صبر کنیم . بعدا باید خودشو به ما برسونه »
« ؟ چه خبر رئیس » : پل می خواست بدونه قضیه از چه قراره
« ما باید با هم صحبت کنیم، یه اتفاقی افتاده »
من احساس کردم که افکار سم دور و بر من دور میزنه ، البته فقط سم نبود ، سثْ ، کالین و برادي هم همینطور بودند.
کالین و برادي افراد جدید گروه بودند و امروز همراه سم براي شیفت گشتزنی رفته بودند . بنابراین هر اتفاقی که افتاده بود اونها هم اطلاع داشتند . براي من عجیب بود که چرا سثْ براي جمعآوري اطلاعات رفته بود در حالیکه امروز نوبت گشتزنی اون نبود.
« سثْ بهشون بگو چی شنیدي »
من سریعتر حرکت کردم که اونجا باشم . لیا هم سرعتش رو زیاد کرد . از اینکه کسی ازش تندتر بدوه متنفر بود ، سریع ترین گرگینه بودن ، تنها چیزي بود که همیشه ادعاشو داشت .
و سرعتش بالاتر رفت . من پنجههامو رو به زمین فشار « اگه می تونی تو ادعا کن، احمق » : لیا عصبانی زیر لب گفت
دادم و خودم رو مثله یه گلوله به جلو پرتاب کردم .
« لیا ، جیک! بس کنید » : انگار سم حوصله ي مسخره بازي مارو نداشت
اما هیچکدوممون سرعتشو کم نکرد .
« ؟ سثْ » . سم غرید اما بیخیال شد
« چارلی دنبال بیلی میگشت تا اینکه بالاخره اون رو توي خونهي ما پیدا کرد »
« درسته من هم باهاش صحبت کردم » : پل اضافه کرد
وقتیکه سثْ اسم چارلی رو آورد انگار یه چیزي منو تکون داد . همین بود . انتظار به پایان رسیده بود . سریعتر دویدم و
سعی کردم تنفس کنم اما احساس سنگینی توي ششهام داشتم . مثله یه تیکه سنگ شده بودن.
کدوم یکی از داستانهاي فکر من میتونستن حقیقت داشته باشن؟
چارلی کاملاً کنترلش رو از دست داده بود. مثل اینکه ادوارد و بلا هفته گذشته به خونه رسیده » : سثْ ادامه داد
« برگشتن
قلبم آروم گرفت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#424
Posted: 29 Aug 2012 09:22
اون زنده بود . حداقل نمرده بود .
قبلا متوجه نشده بودم که این مسئله چه تفاوتی میتونست ایجاد کنه . من تمام این مدت داشتم به مرده ي بلا فکر
می کردم و الان اینو فهمیده بودم . الان فهمیدم که باور نداشتم اون بلا رو زنده برگردونه . این اهمیتی نداشت . چون
من میدونستم چها تفاقی قرار بود بیفته .
بسیار خوب برادرا ، خبرهاي بد رو بشنوید . چارلی با دخترش صحبت کرده بود و گفته بود که صداش خیلی سرحال »
به نظر نمیومد . بلا به پدرش گفته بود که مریضه . کارلایل بلا را معاینه کرده بود و به چارلی گفته بود که بلا در
آمریکاي جنوبی دچار یک نوع بیماري نادر و کمیاب شده . گفته بود که اونو قرنطینه کردن . چارلی داشت دیونه میشد
چون حتی بهش اجازه نمیدادن دخترش رو ببینه . اون بهشون گفته بود که اهمیتی نمیده که مریض بشه ، اما کارلایل
تسلیم نشد . در واقع هیچکس حق ملاقات با بلا رو نداشت . به چارلی گفتن که موضوع قرنطینه کاملاجدي و خیلی
مهمه اما چارلی حاضر بود براي دیدن بلا هر کاري بکنه . ناراحتی و ندیدن بلا داشت چند روزه که چارلی رو دیونه
« میکرد ولی اون در مورد نگرانیش تازه امروز با بیلی صحبت کرد . بیلی گفت امروز حال چارلی بدتر بود
وقتیکه صحبتهاي سثْ تمام شد سکوت عمیقی بر جمع حکمفرما شد . همه ما میدونستیم چه خبره . بنابراین تا جایی
که چارلی میدونست اون قرار بود از این بیماري بمیره . آیا به چارلی اجازه دیدن جسد دخترش رو میدادن؟ بهش اجازه
میدادن که اون بدن سفید رو که دیگه نفس نمکشید ببینه ؟ مسلماً نمیتونستند اجازه بدن که چارلی پوست سرد بلا رو
لمس کنه ، ممکن بود چارلی به استحکام بدنش مشکوك بشه . اونها باید تا زمانی که بلا بتونه خودش رو کنترل کنه
صبر میکردن ، تا زمانی که بتونه خودش رو در مورد کشتن چارلی و باقی عزادارها کنترل کنه . اما این چقدر وقت
میگرفت ؟
آیا اونها دفنش میکردند ؟ آیا اون خودش رو از قبر بیرون میکشید یا زالوها براي بیرون آوردنش میآمدند ؟
افراد گله در سکوت به افکار من گوش میدادند . من بیشتر از هر کس دیگه در این مورد فکر کرده بودم .
لیا و من هر دو همزمان وارد چمنزاري که وسط جنگل بود شدیم . لیا در هر حال مطمئن بود که خودش راه درست رو
پیدا کرده ، اون کنار برادرش روي پاهاي عقبیش نشستو من هم به طرف سم رفتم و طرف راست اون نشستم و در
همین حال پل خودش رو جمع کرد و براي من جا باز شد .
اما من متوجه فکرش نشدم . ، « دوباره کلت رو خوابوندم » : لیا فکر کرد
متعجب بودم که چرا من تنها کسی بودم که رو چهارتا پاهاش واستاده . موهاي روي شونههام از بی طاقتی سیخ شده
بودن .
« ؟ خب منتظر چی هستیم » : پرسیدم
هیچکس چیزي نمیگفت اما احساس کردم اونها مردد هستن .
« اه، یالا دیگه ، معاهده شکسته شده » : گفتم
« ! ما هیچ دلیلی نداریم شاید اون واقعا مریض باشه » : سم
واي!!! بس کنید دیگه!
و ادامه داد « خب شواهد عینی مبنی بر شکسته شدن قوانین هستن، اما با همه ي این وجود » : سم به آرامی گفت
« مطمئنی که این چیزیه که تو میخواي؟ آیا این کار درسته؟ همهي ما میدونیم که خواسته ي بلا چی بود »
« معاهده هیچ اشارهایی به انتخاب و اختیار قربانی نکرده »
« ؟ آیا واقعا اون یه قربانیه؟ دوست داري که این لقبو بهش بدي »
« ! آره »
« جیک اونا دشمناي ما نیستن » : سثْ فکر کرد
خفه شو بچه ، این که تو براي خودت از اون زالو یه قهرمان ساختی و به یکی از طرفداراي » : با عصبانیت گفتم
سرسختش تبدیل شدي قانون رو عوض نمیکنه . اونا دشمناي ما هستن . اونا توي قلمرو ما هستن . ما اونها رو بیرون
« میکنیم و براي من مهم نیست که تو یه زمانی با مبارزه در کنار ادوارد کالن حال کردي
« ؟ خوب جیکوب ، چیکار میکنی اگر ببینی که بلا همراه کنار اونا میجنگه » : سثْ پرسید
« اون دیگه بلا نیست »
« ؟ یعنی تو میخواي کسی باشی که اونو میکشه »
نمیتونستم خودم رو کنترل کنم تا دردي رو که تحمل میکردم توي چهرم اثر نذاره.
خوب، نه، تو نمیتونی. پس چی؟ میخواي یکی از ما رو مجبور به انجام این کار بکنی؟ و بعد از هر کسی که این »
« ؟ کارو کرده تا ابد کینه داشته باشی
« ... من همچین کاري نمی »
« البته که نمیکنی . تو براي این مبارزه آماده نیستی جیکوب »
غریزه هام به من غلبه کردن و من با عصبانیت به طرف گرگ شنی رنگی که در کنار حلقه گروه نشسته بود خیز
برداشتم .
« سثْ یه لحظه خفه شو » و ادامه داد « جیکوب » : سم باعصبانیت گفت
لعنتی ، من چی رو از دست دادم ؟ در مورد » : سثْ دستهاي بزرگش رو جمع کرد . ناگهان افکار کوئیل رو شنیدیم
« چارلی چیزهایی شنیدم
ما داشتیم آماده میشدیم که بریم . چرا سر راحت سراغ جرید » : اون داشت به طرف چمنزار میدوید، من بهش گفتم
« نمیري و اونو با دندونات به اینجا بکشی. ما به همهي افراد گروه احتیاج داریم
« مستقیم به اینجا بیا کوئیل. ما هنوز تصمیم خاصی نگرفتیم » : سم دستور داد
جیکوب من باید به بهترین تصمیم براي گله فکر کنم و بهترین راهی رو که از همه شما حمایت میکنه » : سام گفت
انتخاب کنم . زمان و موقعیت از وقتی که اجداد ما معاهده رو تنظیم کردن خیلی فرق کرده . من ..... خوب ، بذار
صادقانه بگم ، من واقعا باور ندارم که کالنها براي ما خطري داشته باشن ، همهي ما میدونیم که اونها براي مدت
طولانیی اینجا نخواهند موند . وقتی داستانشون رو تعریف کنن از اینجا میرن و اونوقت زندگی ما میتونه با حالت عادي
« برگرده
« ؟ عادي »
« جیکوب ، اگر ما امنیت اونها رو به چالش بکشیم ، مسلماً اونها هم از به خوبی از خودشون دفاع میکنن » : سم
« ؟ شماها ترسیدید »
و مکث کوتاهی کرد و بعد از کمی فکر اضافه کرد : « ؟ آیا تو آمادگی از دست دادن یکی از برادرانت رو داري » : سم
« ؟ یا یه خواهر »
« من از مردن نمیترسم »
« جیکوب ، من اینو میدونم و این تنها دلیلیه که ازت خواستم تا خودت منصفانه قضاوت کنی » : سم
« ؟ تو به معاهده اجدادمون احترام میذاري یا نه » : به چشمهاي سیاه رنگش خیره شدم و گفتم
« من به گلهام احترام میذارم و همون کاري رو انجام میدم که براشون بهترین باشه »
« بزدل »
سم با عصبانیت غرید به طوري که دندانهاش از زیر پوزهاش نمایان شد . صداي فکر سم عوض شد و با لحنی غیر
« کافیه جیکوب . تمومش کن . تقاضاي تو رد میشه » : عادي که نمیشد ازش نافرمانی کرد گفت
گروه بدون هیچ تحریکی از طرف » : صدا از رئیس بود . اون خیره به همه گرگهایی که اونجا بودند نگاه کرد وگفت
کالنها بهشون حمله نمیکنه . قوانین نوشته شده در معاهده پایدار میمونن . اونها براي مردم ما و همینطور براي مردم
فورکس خطرناك نیستن . بلا سوان یه انتخاب آگاهانه کرد و ما به خاطر انتخاب اون با همپیمانان سابقمون درگیر
« نمیشیم
« درسته » : سثْ با خوشحال فکر کرد
« سثْ بهت گفته بودم که دهنت رو ببندي »
« ببخشید سم »
« ؟ جیکوب کجا داري میري »
من از دایره بیرون اومد م. پشتم رو به طرف سم کردمو به طرف غرب رفتم.
« دارم می رم که از پدرم خداحافظی کنم . انگار لازم نبود این همه مدت منتظر بمونم »
« اه، جیک دوباره شروع نکن »
« خفه شو سثْ » : چند صدا با هم گفتن
« جیک ما نمیخوایم که تو اینجارو ترك کنی » : سم در حالی که صداش از قبل ملایمتر شده بود بهم گفت
« خوب مجبورم کن بمونم . اختیارم رو ازم بگیر. ازم یه برده بساز » : جواب دادم
« میدونی که من همچین کاري نمیکنم »
« پس دیگه چیزي براي گفتن نیست »
اونهارو ترك کردم و به شدت تلاش میکردم که به اتفاقات پیش رو فکر نکنم ، در عوض توي ذهنم به ماههاي
طولانی گرگینه بودن فکر میکردم میکردم ، به زمانی که خوي انسانی از من خارج میشد تا من بیشتر از اونچه که
انسان باشم حیوان باشم . به زندگی کردن فقط در زمان حال . غذا خوردن وقتیکه گرسنه بودم . خوابیدن زمانیکه
خسته بود م. نوشیدن وقتیکه تشنه بودم . و دویدن فقط براي دویدن . آرزوها و خواسته ها ساده ، و جوابهاي ساده براي تمایلات ساده . درد به راحتی و ساده ترین شکلش درمیومد. درد گرسنگی ، درد سرما و یخ که زیر پنجههات احساس
میشه . درد تکه تکه کردن شام با پنجه هاي قدرتمندت . هر دردي یه جواب ساده داشت ، یه حرکت خالص براي پایان
بخشیدن بهش.
چیزي که شبیه انسان بودن نبود .
به محض اینکه به نزدیک خونه رسیدم به بدن انسانی خودم تغییر حالت دادم . نیاز داشتم که به تنهایی تو ذهن خودم
فکر کنم .
در حال دویدن به سرعت شلوارکم رو پوشیدم.
موفق شده بودم . چیزي که بهش فکر می کردم رو از سم قایم کرده بودم و الان دیگه خیلی دیر بود . نمی تونست
جلوي منو بگیره.
سم یه قانون واضع گذاشته بود . گله نباید به کالنها حمله کنه .
بسیار خوب ، اون به فرد خاصی اشاره نکرده بود .
نه ، امروز گله به کسی حمله نمی کر د.
اما من میکنم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#425
Posted: 29 Aug 2012 09:22
فصل 9
دیگه انتظار این یه چیز رو نداشتم!!
من قصد نداشتم از پدرم خداحافظی کنم .
اگه این کارو می کردم، یه تماس تلفنی کافی بود تا سم همه چیو بفهمه و بعد بازي تموم می شد. بعد اونها منو از گله
مینداختن بیرون، عقب نگهم می داشتن، احتمالاً سعی می کردن منو عصبانی کنن، یا حتی بهم آسیب برسونن، تا یه
جوري مجبورم کنن تغییر شکل بدم و سم بتونه یه قانون جدید وضع کنه.
اما بیلی منتظرم بود ، می دونست تو وضعیت خاصی هستم . تو حیاط ، روي ویلچرش نشسته بود و به نقطه اي که من
از میان درختان به سمتش می آمدم خیره شده بود . می دیدم که داره رو مسیر راه رفتنم قضاوت میکنه . مستقیم از
خونه گذشتم تا به گاراژ دست سازم برسم .
« ؟ یه دقیقه وقت داري جیک »
واستادم ، به بیلی و بعد به گاراژ نگاه کردم.
« . اي بابا ، بچه حداقل کمکم کن برم تو خونه »
دندون هامو به هم فشردم ، ولی بعد تصمیم را گرفتم که اگه چند دقیقه بهش دروغ نگم احتمال اینکه بره و با سم برام
مشکل ساز بشه بیشتره .
« ؟ از کی تا حالا کمک لازم داري پیرمرد »
« بازوهام خسته ان . تموم راه از خونه سو تا اینجا رو خودم هل دادم » : با صداي بلند خندید
« . راه که سرازیریه ، تو تمام راه رو سر خوردي »
صندلیش را از سطح شیب دار کوچکی که براش ساخته بودم بالا و به اتاق نشیمن بردم.
« . پس فهمیدي . فکر کنم با سرعت حدود سی مایل در ساعت حرکت می کردم عالی بود
« . بلاخره این چرخ رو داغون می کنی و بعد باید خودت رو روي آرنج هات این ور و اون ور بکشی »
« . عمراً . وظیفه ي تو می شه که من رو حمل کنی »
« . اونجوري فکر نکنم جاهاي زیادي بتونی بري »
« ؟ غذایی مونده » : بیلی دستاشو روي چرخ ها قرار داد و خودش را به سمت یخچال برد
« . حرف دل منو زدي ، اما پل تمام روز رو اینجا بوده در نتیجه جوابت مسلماً خیره »
« . اگر نخوایم از گرسنگی بمیریم باید خوراکی ها رو قایم کنیم » : بیلی آه کشید
« . به ریچل بگو بره پیش پل بمونه »
تا چند هفته دیگر اون پیش ما می مونه . بعد از این همه » : صداي شوخ بیلی ناپدید شد و چشماش مهربون شدن
مدت اولین باره که اومده اینجا . سخته ، وقتی که مادرتون مرد ، دخترا از تو بزرگتر بودند . براي اون ها سخت تره که
« . توي این خونه بمونن
« می دونم »
رِبه کا از وقتی ازدواج کرده بود ، اصلاً به خونه برنگشته بود . به هر حال او دلیل خوبی داشت . بلیط هواپیما از هاوایی
تا اینجا خیلی گرون بود . ایالت واشنگتن به قدر کافی نزدیک بود که ریچل همچین دفاعی رو واسه خودش نداشته
باشه. اون دقیقاً کلاسهاي ترم تابستونی می گرفت و در تعطیلات، تو کافه اي نزدیک دانشگاه دو شیفت کار می کرد .
اگر به خاطر پل نبود ، حتماً خیلی زود به واشنگتن برمیگشت . شاید به همین دلیل بیلی پل رو بیرون نمی کرد .
« ... خب من می رم که رو چند تا چیز کار کنم » : وقتی داشتم به سمت در پشتی می رفتم ، گفتم
« ؟ جیک ، صبر کن . تو نمی خواي به من بگی چی شده ؟ براي اینکه ببینم چه خبره باید به سم زنگ بزنم »
براي قایم کردن صورتم ، در حالیکه پشتم بهش بود واستادم .
« . هیچی نشده . سم داره براشون دست تکون میده . فکر کنم الان دیگه هممون جزو دوستاران زالوها هستیم »
« . جیک »
« . نمی خوام در موردش حرف بزنم »
« ؟ می خواي اینجا رو ترك کنی ، پسرم »
ریچل می تونه اتاقش رو » : تا تصمیم بگیرم که چه جوري قضیه رو مطرح کنم ، اتاق براي مدتی طولانی ساکت بود
« پس بگیره . من می دونم که اون از تشک بادي متنفره
« اون ترجیح می ده که روي زمین بخوابه تا تو رو از دست بده ، منم همینطور »
غرولند کردم.
« جیکوب لطفاً . اگر نیاز به تنهایی نیاز داري برو ، ولی دوباره طولانیش نکن ، زود برگرد »
شاید دوران ظهور من عروسی ها باشه . واسه عروسی سم برمیگردم و بعد واسه ریچل . البته ممکنه جارید و کیم »
« زودتر ازدواج کنن . احتمالاً باید کت شلوار بگیرم
« جیک به من نگاه کن »
« ؟ چیه » : به آرامی برگشتم
« ؟ کجا میري » : براي دقایقی طولانی به چشمانم خیره شد
« واقعاً جاي خاصی رو در نظر ندارم »
« ؟ واقعاً » : سرشو به سمتی خم کرد و چشماش نازك شدند
با ناراحتی به هم خیره شدیم . زمان می گذشت .
« جیکوب » : گفت
« این کارو نکن ، ارزش نداره » : صداش خفه بود
« نمی دونم راجع به چی حرف می زنی »
« . بذار بلا و کالن ها به حال خودشون باشن . حق با سمه »
براي یه لحظه اي بهش خیره شدم و بعد با دو قدم بلند اتاق را طی کردم ، تلفنو قاپیدم و کابلشو از بدنه و از پریز جدا
« خداحافظ بابا » : کردم . سیم خاکستري رو تو دستام فشار دادم
ولی من از در گذشته بودم و بیرون میدویدم. « جیک ، صبر کن » : از پشت سرم صدا زد
موتور سیکلت به اندازه ي دویدن سرعت نداشت . ولی استفاده از آن عاقلانه تر بود . فکر کردم چقدر طول می کشید تا
بیلی خودشو به مغازه برسونه و بعد کسی رو پیدا کنه که پیغامشو به سم بد ه. شرط می بستم که سم هنوز هم به شکل
گرگ بود . مشکل این بود که اگه پل به زودي به خونه ي ما برمیگشت ، میتونست در عرض چند ثانیه تغییر شکل بده و به سم خبر بده که من چی کار می کردم...
من نگران نبودم . با بیشترین سرعتی که می تونستم حرکت می کردم و اگه اونها منو میگرفتن ، مجبور می شدم
باهاشون روبرو بشم .
با پام موتور رو روشن کردم . و بعد به سمت راه گلی روندم . وقتی که از خونه گذشتم به عقب نگاه نکردم .
بزرگ راه به خاطر توریست ها شلوغ بود . بین ماشین ها ویراژ می دادم و کلی بوق و چند تا هم فحش نصیبم شد . از
مسیر هفتاد به مسیر صد و یک پیچیدم . براي اینکه توسط یک مینی ون خونی نشم ، مجبور بودم روي خط حرکت
کنم . این کار منو نمی کشت ولی از سرعتم کم می کرد . خوب شدن شکستگی استخوانهاي بزرگ ، حداقل چند
روزي طول می کشید . قبلاً چنین اتفاقی براین افتاده بود که بدونم .
بزرگراه خلوت شد . در نتیجه من سرعتم رو به هشتاد رساندم . تا وقتی که به جاده فرعی خونه شون نرسیدم ، ترمز
نکردم . بعد متوجه شدم که در معرض دید بودم . سم تا این جا دنبالم نمی کرد . خیلی دیر شده بود .
تا اون موقع ، تا موقعی که مطمئن شدم به مقصد رسیدم ، فکر نکرده بودم که چیکار می خواستم بکنم . سرعتم رو تا
بیست پایین آوردم . با دقتی بیش از حد لازم از لاي درخت ها میپیچیدم .
می دونستم که اونها صداي اومدنم رو با موتور یا بی موتور می شنون. در نتیجه سورپرایزي وجود نداشت . هیچ راهی
براي پنهان کردن نیت هاي من وجود نداشت . ادوارد به محض اینکه به اندازه ي کافی نزدیک می شدم ، نقشه ام رو
می خوند . شاید همین الان هم می تونست بخونه . ولی فکر می کردم که بازم میتونم نقشه رو عملی کنم ، چون من
نفس او را در اختیار داشتم. اون می خواستکه با من تنهایی بجنگه .
براي همین من فقط وارد می شدم ، مدرك با ارزش سم رو به چشم خودم می دیدم و بعد ادوارد رو به مبارزه
می طلبیدم . غریدم . اون انگل حتماً از چنین نمایشی لذت میبرد .
وقتی کارش تموم می شد ، قبل از اینکه دستشون به من برسه ، حساب هر تعدادشون رو که می تونستم می رسیدم .
هاه ! با خودم فکر کردم سم اسم مرگ منو " جزاء " میذاره ، حتماً میگه که حقم بوده . دلش نمی خواد به دوستاي
زالو ي جون جونیش آسیبی برسه .
مسیر خونه شون دیده شد و بو مثل بوي یک گوجه فرنگی گندیده به صورتم رسید . اه! خون آشام هاي بوگندو . حالم
بهم می خورد . اینجوري تحمل بوي گند خیلی سخت بود . حتی وجود انسان هایی که اینجا می اومدند ، از شدت اش
کم نکرده بود . البته بو ، بهتر از وقتی بود که تبدیل می شدم .
مطمئن نبودم که باید انتظار چه چیزي رو داشته باشم . ولی هیچ نشانی از زندگی در اطراف دخمه ي بزرگ و
سفیدشون وجود نداشت . بی تردید اونها می دونستند که من اون جا هستم .
موتور رو خاموش کردم . در سکوت گوش فرا دادم . حالا می تونستم زمزمه هاي نگران و عصبانی رو از اون طرف در
بزرگ بشنو م. کسی تو خونه بود . اسم خودمو شنیدم و لبخند زدم . خوشحال بودم که کمی باعث نگرانیشان شده بودم.
جرعه ي بزرگی از هوا تنفس کردم ، توي خونه وضع بو بدتر بود . و با یک جهش از روي پله ها پریدم .
قبل از اینکه به در دست بزنم ، خودش باز شد . و دکتر در چارچوب در ایستاد . چشماش جدي بودن.
آرام تر از اونی بود که انتظارشو داشتم . « ؟ سلام جیکوب، چطوري » : گفت
نفس عمیقی کشید م. بوي بدي که از در به بیرون تراوش می کرد ، غیرقابل تحمل بود .
ناراحت بودم که کارلایل در رو جواب داده بود . ترجیح می دادم ادوارد ، با دندون هاي نیش بیرون زده تو چارچوب در
واستاده بود . کارلایل خیلی ... انسان بود ، یا یه همچین چیزي.
شاید به خاطر اینکه پاسال براي معاینه هاي پزشکی به خونمون میومد این حس رو داشتم . ولی اینکه تو صورتش نگاه
کنم و بدونم که اگه بتونم براي کشنتش نقشه میکشم ، منو معذب می کرد .
« شنیدم که بلا زنده برگشته » : گفتم
اممم ، جیکوب الآن وقت مناسبی » : دکتر هم به نظر معذب می آمد . ولی نه از آن لحاظ که من انتظارشو داشتم
« ؟ نیست . می تونیم بعداً با هم صحبت کنیم
با تعجب بهش نگاه کردم . آیا اون داشت ازم درخواست می کرد که این مبارزه ي مرگ رو عقب بندازیم ؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#426
Posted: 29 Aug 2012 09:26
و بعد صداي بلا رو شنیدم ، شکسته و ناهنجار بود . و من نتونستم به چیز دیگه اي فکرکنم .
« ؟ چرا نه ؟ می خوایم از جیکوب هم قضیه رو قایم کنیم ؟ چه فایده اي داره » : اون از کسی پرسید
صداش اونجوري نبود که انتظارش رو داشتم . سعی کردم که صداي خون آشام جوانی که بهار باهاش مبارزه کرده
بودیم رو به یاد بیارم ، ولی تنها چیزي که تو ذهنم مونده بود ، صداي غرش بود . شاید تازه متولد شده هاي اونها هم
صداي زنگدار و نافذ قدیمی تر ها رو نداشتن . شاید همه ي خونآشام هاي جدید صداشون خشن بود .
« لطفا بیا تو ، جیکوب » : بلا بلندتر غرید
چشم هاي کارلایل جمع شدند . فکر کردم شاید بلا تشنه باشد . چشم هاي من هم جمع شدند .
کار سختی بود . این برخلاف تمام غرایزم بود که بدون « ببخشید » : وقتی داشتم از کنار دکتر رد می شدم به او گفتم
جنگ به یکی از اونها پشت کنم . با این وجود غیر ممکن نبود . اگر چیزي به نام خون آشام قابل اطمینان وجود داشت،
اون همین رهبرشون بود که به طرز عجیبی آرام به نظر می رسید .
وقتی مبارزه شروع می شد ، من به کارلایل نزدیک نمیشدم . به اندازه ي کافی خون آشام براي کشتن وجود داشت که اونو قاطی ماجرا نکنم .
وارد خونه شدم و پشتم رو به دیوار کردم . چشم هام روي اتاق چرخید . نا آشنا بود . آخرین باري که اینجا بودم همه
چیز براي مهمونی درست شده بود . الان همه چیز رنگ پریده و سفید بود ، حتی شش خون آشامی که دور یه مبل
سفید واستاده بودند .
همه شون با هم اونجا بودند . ولی این چیزي نبود که باعث شد من سر جایم خشک شم و فکم بیفته پایین.
دلیلش ادوارد بود . حالتی که در صورتش بود .
من اونو عصبانی ، متکبر و یه بار هم رنجور دیده بودم . ولی این ، این وراي رنج بود . چشمانش نشان از نیمه دیوانگی
می دادند . اون سرشو براي دیدن من بلند نکرد . به پایین و به مبلی که کنارش قرار داشت خیره شده بود ، با حالتی که
انگار کسی آتش اش زده باشه . دستاش مثل چنگال هایی سخت در دو طرف بدنش قرار داشتن .
من حتی نمی تونستم از رنج ادوارد لذت ببرم . فقط می تونستم به چیزي فکر کنم که باعث این رنج شده بود ، و رد
چشماشو دنبال کردم .
بلا را در همان لحظه اي دیدم که بوش به مشامم رسید .
بوي گرم و تمیز و انسانی اش .
بلا ، پشت دسته ي مبل نیمه پنهان شده بود . مثل یک جنین جمع و بازوهاش دور زانوانش حلقه شده بود . براي
لحظاتی طولانی من چیزي ندیدم جز اینکه اون همون بلایی بود که من عاشقش بودم . هنوز پوستش نرم بود ،
صورتی کم رنگ . چشمانش هنوز همان قهوه اي شکلاتی بودند . قلبم یه طرز عجیبی نامرتب می زد و با خودم فکر
کردم که این هم یه رویاي دروغه که قراره ازش بیدار بشم .
بعد ، من واقعا بلا رو دیدم.
دایره هاي عمیقی زیر چشماش وجود داشت ، دایره هاي تیره اي که به خاطر نحیف بودن صورتش بیرون زده بودن .
آیا لاغرتر شده بود ؟ پوستش به نظر کشیده و تنگ به نظر می رسید ، انگار استخوان هاش داشتند از زیر پوست به
بیرون می شکستن . بیشتر موهاي تیره رنگش از روي صورتش جمع شده و پشت سرش به شکل نا مرتبی بسته شده
بودن . ولی چند طره از موهاش به خاطر عرقی که روي پوستش نشسته بود ، به نرمی به پیشونی و گردنش چسبیده
بودند . یه چیزي باعث می شد مچهاش ضعیف تر به نظر برسد . ترسناك بود.
اون مریض بود . خیلی مریض.
دروغ نبود . داستانی که چارلی به بیلی گفته بود یک قصه نبود . وقتی داشتم پنهانی نگاهش می کردم پوستش به سبز کمرنگ تغییر رنگ داد .
زالوي مو طلایی- از خود راضیه ، رزالی- به طرز دفاعی و تهاجمی روي بلا خم شد و جلوي دید منو گرفت .
این اشتباه بود . من همیشه می دونستم بلا چه فکري تو سرشه . افکارش آشکار بودن، مثل اینکه روي پیشونیش
چاپ شده باشن . در نتیجه اون نیازي نداشت که همیشه در مورد هر موضوعی همه ي جزئیات رو توضیح بده تا من
متوجه بشم . من می دونستم که بلا از رزالی خوشش نمیومد . من این رو وقتی در مورد رزالی حرف می زد ، از روي
لباش می خوندم . نه تنها از رزالی خوشش نمیومد ، بلکه ازش می ترسید . یا قبلاً اینطور بود.
الآن وقتی که بلا به اون نگاه می کرد ، ترسی در چهره اش نبود . در صورتش حالتی مثل... عذرخواهی یا یه همچین
چیزي وجود داشت . بعد رزالی تشتی رو از روي زمین قاپید و اونو زیر چونه ي بلا نگه داشت تا بلا توش بالا بیاره .
ادوارد ، کنار بلا ، روي زانوهاش افتاد . چشمهاش در حال عذاب کشیدن بودن . رزالی دستشو دراز کرد تا بهش اخطار
بده فاصله شو حفظ کنه .
این کارها همه بی معنی بودن .
« باید ببخشی » : وقتی که بلا تونست سرش رو بلند کنه ، لبخند ضعیفی به من زد . شرمگین بود . زمزمه کرد
ادوارد خیلی آروم ناله کرد . سرشو روي زانوهاي بلا خم کرده بود . بلا یکی از دستاشو روي گونه ي اون گذاشت .
انگار تسلی اش می داد .
من متوجه نشده بودم که پاهام منو به سمت جلو می برند ، تا وقتی که رزالی در حال هیس کردن ناگهان بین من و
مبل ظاهر ش د. اون مثل فردي رو صفحه ي تلویزیون بود . اهمیت نمیدادم که اونجاست . به نظر واقعی نمی رسید .
« رز ، نکن . مسئله اي نیست » : بلا زمزمه کرد
بلونده از سر راهم کنار رفت . با این حال معلوم بود که از این کار متنفر بود . به من اخم کرد و کنار سر بلا خم شد ،
آماده براي حمله ، توجه نکردن بهش آسونتر از چیزي بود که فکر می کردم .
بدون فکر کردن ، من هم روي زانوهام افتادم ، از پشت مبل روش خم شده بود ، « ؟ بلا چی شده » : زمزمه کردم
روبروي ... شوهرش . به نظر نمی اومد که ادوارد متوجه من شده باشه . و من هم بهش نگاهی نکردم . دستامو به
« ؟ حالت خوبه » : سمت دست آزاد بلا دراز کردم و اونو تو هر دو دستم فشردم . پوستش مثل یخ سرد بود
سئوال احمقانه اي بود . جواب نداد .
« خیلی خوش حالم که امروز به دیدنم اومدي ، جیکوب » : گفت
با وجود اینکه می دونستم ادوارد نمی تونست فکر بلا رو بخونه ، انگار او چیزهایی رو برداشت کرده بود که من
نمی فهمیدم . ادوارد دوباره روي پتویی که بلا را پوشونده بود ناله کرد . بلا گونه اشو نوازش کرد.
دستانمو محکم دور انگشتاي سرد و ضعیفش پیچیدم . « ؟ چی شده بلا » : اصرار کردم
به جاي اینکه جواب بده ، به اطراف اتاق نگاه کرد . انگار دنبال چیزي می گشت . تو نگاهش هم تمنا بود و هم هشدار.
شش جفت چشم زرد رنگ و نگران بهش خیره شدند . بالاخره ، به سمت رزالی برگشت .
« ؟ کمک می کنی بلند بشم » : پرسید
لب هاي رزالی پشت دندونهاش جمع شدند و به من طوري نگاه کرد که انگار می خواست گلومو از هم بدره . مطمئن
بودم که دقیقاً همین حس رو داشت.
« رز ، لطفاً »
بلونده صورتشو در هم کشید ولی دوباره ، کنار ادوارد روي بلا ، خم شد . ادوارد حتی یک اینچ هم تکون نخورد . رزالی
دستاشو به دقت پشت شونه هاي بلا قرار داد .
به نظر خیلی ضعیف می اومد . « نه ، بلند نشو » : زمزمه کردم
صداش کمی بیشتر شبیه مواقعی شد که با من حرف می زد . « دارم جواب سوال تورو می دم » : به طور ناگهانی گفت
رزالی بلا رو از روي مبل بلند کرد . ادوارد همونجا خم شده باقی موند تا وقتی که صورتش در کوسن ها مخفی شد .
پتو کنار پاي بلا روي زمین افتاد .
بدن بلا ورم کرده بود . شکمش به طرز عجیب و بیمارگونه اي باد کرده بود و باعث کشیدگی سوئیت شرت خاکستري
رنگی می شد که براي شونه ها و بازوهاش خیلی بزرگ بود . بقیه ي بدنش به نظر لاغرتر می آمد . انگار برآمدگی با
مکیدن باقی اندام بلا به وجود اومده بود. لحظه اي طول کشید تا بفهمم قسمت نافرم بدن بلا چیه . تا وقتی که
دستاشو به طرز محبت آمیزي ، یکی بالا و یکی پایین ، روي شکم بر آمده اش ، نذاشت متوجه قضیه نشدم .
بعد اونو دیدم ، ولی هنوز نمی توانستم آن را باور کنم . من یه ماه پیش بلا رو دیده بود م. نمیتونست حامله باشه . نه
انقدر حامله .
ولی اون بود .
من نمی خواستم چنین چیزي رو ببینم . نمی خواستم راجع بهش فکر کنم . من نمی خواستم ادوارد رو درون بلا تصور
کنم . من نمی خواستم بدونم چیزي که اونقدر ازش نفرت داشتم درون بدنی که عاشقش بودم ریشه دوونده بود . حالم
بهم خورد و مجبور شدم فرو بدمش .
ولی این بدتر بود . خیلی بدتر . بدن بدشکل شده ي بلا . استخوان هایی که از زیر پوست صورتش بیرون زده بودن .
فقط می تونستم حدس بزنم که اون به خاطر هر چیزي که درونش بود ، چنین به نظر میرسید : باردار و خیلی مریض.
چون هر چیزي که درونش بود ، داشت زندگیشو می گرفت تا خودش تغذیه کنه ...
چون اون یک هیولا بود . دقیقاً مثل پدرش .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#427
Posted: 29 Aug 2012 09:26
من همیشه می دونستم که ادوارد باعث مرگ بلا می شه .
ادوارد وقتی کلمات توي ذهن منو شنید ، به سرعت سرشو بلند کرد و در یک لحظه هر دوي ما از روي زانوهامون به
روي پاهامون بلند شدیم و اون به سمت من متمایل شد . چشماش کاملا سیاه بودن ، دایره ي بنفش رنگی زیرشون
وجود داشت .
« بیرون جیکوب » : خشمگین گفت
من هم روي پاهام واستاده بودم و اونو نگاه می کردم . این همون دلیلی بود که من خاطرش اونجا بودم . موافقت
« بریم تمومش کنیم » : کردم
بزرگ تره ، امت ، جلو اومد تا کنار ادوارد واسته . اون یکی که چشماش گرسنه بودن ، جاسپر ، هم پشت سرش بود .
واقعاً برام مهم نبود . شاید گله ي من بعد از اینکه اینها تکه تکه ام کردن ، کار کسایی که باقی مونده بودن رو تموم
می کردند . شاید هم نه ، اهمیتی نداشت .
براي لحظه ي کوتاهی چشمم به اونهایی افتاد که عقب تر واستاده بودن د.
ازمه. آلیس . با جثه هاي کوچیک و بی اندازه حواس پرت کن . خب ، من مطمئن بودم که دیگران قبل از اینکه بتونم
کاري به اونها داشته باشم منو می کشند . من نمی خواستم دختر بکشم . حتی دختراي خون آشام رو .
با اینکه ممکن بود در مورد اون بلونده استثنا قائل بشم .
و بدون تعادل به جلو لغزید تا بازوي ادوارد رو بگیره . رزالی باهاش حرکت کرد . مثل اینکه زنجیري « نه » : بلا گفت
اون دوتا رو به هم وصل کرده باشه .
مخاطب اش فقط بلا بود . دستش را « من فقط می خواهم باهاش صحبت کنم ، بلا » : ادوارد با صداي آرامی گفت
دراز کرد تا صورت بلا رو لمس کنه ، تا نوازشش کنه . این باعث شد که اتاق به چشمم قرمز رنگ بشه ، که من همه
جا رو برافروخته ببینم . بعد از همه ي بلاهایی که سر بلا آورده بود ، هنوز اجازه داشت که اونو انطور نوازش کنه .
خودت رو اذیت نکن ، لطفاً استراحت کن ، هر دوي ما بعد از چند دقیقه بر » : ادوارد با حالت تدافعی ادامه داد
« می گردیم
بلا به صورت ادوارد نگاه کرد . به دقت اونو خواند . بعد سرشو تکون داد و خودشو روي مبل انداخت . رزالی به او کمک
کرد تا پشتش را روي روي کوسن قرار دهد . بلا به من خیره شد . سعی می کرد چشمامو کنترل کنه .
« درست رفتار کن و زود برگرد » : اصرار کرد
جواب ندادم . من امروز هیچ قولی نمی دادم . نگاهمو برگردوندم و بعد ادوارد رو که داشت از در جلو خارج می شد دنبال کردم
صدایی معمولی و افسار گسیخته در سرم به من یاد آوري می کرد که جدا کردن ادوارد از خانواده ش زیادم سخت نبود،
بود؟
ادوارد به راه رفتن ادامه داد . برنگشت تا ببینه که شاید من بخوام بهش حمله کنم . خب به این فکر کردم که او نیازي
به چک کردن پشت سرش نداره . هروقت که من تصمیمم رو بگیرم اون متوجه می شه . یعنی من باید به سرعت
تصمیم می گرفتم .
این رو وقتی که داشت به سرعت از خانه دور می شد ، زمزمه « جیکوب بلک ، من هنوز آماده نیستم که منو بکشی »
« باید کمی صبر کنی » . کرد
« صبر کردن جزو اخلاق من نیست » : انگار من به برنامه ریزي اون اهمیت می دادم! غریدم
به راه رفتم ادامه داد . شاید دویست مایل پایین تر از خونه ، در حالیکه من پا به پاش می رفتم . کاملا داغ بودم .
انگشتام می لرزید . رو مرز قرار داشتم . آماده و منتظر .
بی مقدمه ایستاد و به سمت من برگشت . حالت چهره اش دوباره منو میخکوب کرد .
براي یک لحظه حس کردم که من کودکی بیش نبودم . کودکی که تمام زندگیش تو یه شهر کوچیک بوده . فقط یه
بچه . چون می دونستم که باید خیلی زندگی کنم ، خیلی رنج بکشم تا یه روز بتونم درد سوزاننده ي چشماي ادوارد رو
درك کنم .
دستش رو بلند کرد ، انگار می خواست عرق پیشونیش رو پاك کنه ، اما دستش محکم رو پوست صورتش کشیده شد
جوري که انگار قرار بود پوست مرمر مانندش رو بدره . چشماي سیاهش در حدقه آتیش گرفته بودن ، انگار تمرکز
نداشتند . یا اینکه چیزي رو می دیدن که وجود خارجی نداشت . دهانشو باز کرد تا فریاد بزنه ، ولی صدایی از گلوش
خارج نشد .
این چهره ي مردي بود که انگار ایستاده تو آتیش می سوخت .
براي لحظه اي نتونستم صحبت کنم . این چهره خیلی واقعی بود . من ازش فقط سایه اي تو خونه دیده بودم .
سایه اي تو چشمهاي بلا و رد چشمهاي ادوارد . ولی این قضیه رو قطعی می کرد . آخرین میخی بود که به تابوتش
کوبیده می شد .
و می دونستم که وقتی این حرفو می زدم ، صورتم بازتاب کمرنگی از « داره اونو می کشه نه ؟ بلا داره میمیره »
صورت ادوارد بود . ضعیف تر . متفاوت . چون من هنوز در شوك بودم . هنوز نمی تونستم قبولش کنم . خیلی سریع
داشت اتفاق میفتاد . اون وقت داشته بود تا به این نتیجه برسه . و متفاوت بود چون من بلا رو چندین بار به چندین
طریق ، تو ذهنم از دست داده بودم . فرق می کرد چون اون هیچ وقت مال من نبود که از دستش بدم .
و متفاوت بود ، چون این یک بار من مقصر نبودم.
و زانوهاش خم شد . روبه روي من روي زمین مچاله شد ، بی دفاع . « . من مقصر بودم » : ادوارد زمزمه کرد
راحت ترین هدفی که بشه تصور کرد .
ولی من به سردي یخ بودم ، آتیشی درونم وجود نداشت .
« آره ، اون داره بلا رو می کشه » : این رو تو خاك فریاد زد . گویی به زمین اعتراف می کند « آره »
درماندگی شکسته شده اش حال منو به هم میزد . من می خواستم مبارزه کنم ، نه اینکه اعدامش کنم . خودبزرگ بینی
اون کجا رفته بود ؟
« خب ، چرا کارلایل کاري انجام نداده ؟ اون یه دکتره ، درسته؟ اون موجود رو از بلا بیاره بیرون » : غریدم
ادوارد بالا رو نگاه کرد و بعد با صداي خسته اي جواب داد ، انگار می خواد موضوع رو براي دهمین بار واسه یه بچه
« بلا نمیذاره » : کودکستانی توضیح بده
دقیقه اي طول کشید تا کلمات در ذهنم فرو برون . خداي من اون واقعاً داشت به خودش برمیگشت . چرا که نه ،
خودت رو واسه یه تخم هیولا بکش ! بلا همینطور بود .
تو اونو خوب می شناسی . به اون سرعتی که این موضوع رو متوجه شدي ، من متوجه نشدم . به موقع » : زمزمه کرد
متوجه نشدم . اون تو راه برگشت به خونه با من حرف نزد . نه زیاد . من فکر کردم که ترسیده . این طبیعی بود . فکر
کردم از اینکه اونو در چنین موقعیتی قرار دادم عصبانیه . براي اینکه دوباره زندگیشو به خطر انداختم . من اصلا تصور
نمی کردم که اون به چه چیزي فکر می کرد . چه تصمیمی گرفته بود . نه تا وقتی که در فرودگاه خانواده مو دیدیم و
بلا بلافاصله به آغوش رزالی دوید . رزالی ! و بعد فکر رزالی رو شنیدم . من تا وقتی که اونو نشنیدم متوجه نشدم . با
آهی کشید که با غرش آمیخته بود . « .... این حال تو بعد از یک ثانیه متوجه شدي
تا حالا متوجه شدي که بلا » : طعنه مثل نیشی رو زبونم بود « ؟؟ فقط یه ثانیه برگرد عقب . بلا به تو اجازه نمی ده »
به اندازه ي هر انسان صد و ده پوندي دیگه نیرو داره ؟ شما خون آشام ها چقدر احمق هستید . بیگیرینش و با دارو
« بیهوشش کنین
« ... منم می خواستم، اما کارلایل می خواست » : زمزمه کرد
چی میگفت ؟ اینکه خیلی شریف تشریف داشتن ؟
« نه ! شریف نه ، بادي گارد بلا کارو پیچیده کرده »
اوه ، داستان ادوارد قبلا چندان عاقلانه به نظر نمی رسید . ولی الان همه چیز جور شده بود . تا حدودي نقشه بلونده
معلوم بود . اما این مسئله به اون چه ربطی داشت . آیا ملکه ي زیبایی انقدر تشنه ي مرگ بلا بود ؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#428
Posted: 29 Aug 2012 09:27
« شاید ، اما رزالی بهش از این جنبه نگاه نمیکنه » : او گفت
خب ، اول بلونده رو بیرون ببرین . شما می تونین با هم نوع خودتون مقابله کنین درسته ؟ اونو ببریدش و مراقب بلا »
« باشین
امت و ازمه هواشو دارن . امت هیچ وقت به ما اجازه نمی ده... و کارلایل هم در مقابل ازمه به من کمکی نخواهد »
حرفشو ادامه نداد . صداش محو شد. « ... کرد
« باید بلا رو با من میذاشتی »
« آره »
کمی براي این موضوع دیر بود . شاید اون باید به همه ي این چیز ها قبل از این که بلا رو با چنین موجودي حامله
کنه ، فکر میکرد .
از درون جهنم وجود خودش به من نگاه کرد . و من می تونستم ببینم که با من موافق بود .
من هیچ وقت خوابش رو هم نمی دیدم . تا » : کلماتش به آرومی نفس کشیدن بودن « ما نمی دونستیم » : او گفت
« ... حالا موردي شبیه من و بلا وجود نداشته . ما چطوري باید می دونستیم که یک انسان می تونه از ما بچه دار بشه
« وقتی که یه انسان او این روند تیکه تیکه بشه می فهمید »
اونا وجود دارن ، سادیسمی ها . پري هاي خون آشام و مردهاي وسوسه گر . اونا » : با نگرانی زمزمه کرد « آره »
سرشو تکون داد ، انگار این « وجود دارن . ولی این وسوسه گري مقدمه اي براي عیاشی هاشونه. کسی زنده نمی مونه
فکر حالشو بهم می زد . انگار خودش خیلی با اونها فرق داشت .
« من نمی دونستم براي موجودي که تو هستی اسم دارین » : با تحقیر گفتم
حتی تو ، جیکوب بلک ، نمی تونی بیشتر » : او به من با صورتی که به نظر می رسید هزاران سال عمر داره نگاه کرد
« از خودم از من متنفر باشی
عصبانی تر از اونی بودم که بلند بگم . « اشتباه میکنی » : با خودم فکر کردم
« الان کشتن من اونو نجات نمی ده » : آرام گفت
« ؟ پس چی نجاتش میده »
« جیکوب تو باید کاري برام انجام بدي »
« به جهنم که باید بدم ، انگل »
« ؟ براي بلا » : با چشمهاي نیمه دیوانه ، نیمه خسته اش به من نگاه کرد
« من هر کاري کردم که اونو از تو دور نگه دارم ، هر کاري . الان خیلی دیره » : دندون هامو محکم به هم فشار دادم
جیکوب تو اونو میشناسی ، تو در ارتباط با بلا تا مرحله اي پیش رفتی که حتی من هم از درکش عاجزم. تو جزئی از »
وجود اون هستی و او جزئی از وجود توئه . اون به حرف من گوش نمیده . چون فکر می کنه که من اونو دست کم
بغش گلوشو گرفت ، اونو فرو داد « ... می گیرم . او فکر می کنه براي تحمل این وضعیت به اندازه ي کافی قوي هست
« شاید به حرف تو گوش کنه » : و گفت
« ؟ چرا باید این کارو بکنه »
روي پاهاش بلند شد . تو چشماش آتیش شعله ورتري می سوخت . وحشی تر . فکر کردم که شاید واقعا داره دیوونه
می شه . آیا خون آشام ها هم می تونستن عقلشونو از دست بدن ؟
من باید اینو از بلا پنهان کنم، » : سرشو تکون داد « شاید ، نمی دونم ، اینطور به نظر می رسه » : به فکرم جواب داد
چون استرس حالشو بدتر می کنه . نمی تونه این موضوع رو تحمل کنه . من باید آروم باشم ، نمی تونم شرایط رو
« سخت تر کنم . ولی این الان اهمیت نداره ، اون باید به حرف تو گوش کنه
من نمی تونم حرف هایی بیشتر از اونی که تو بهش گفتی رو بهش بگم . می خواي چی کار کنم ؟ بهش بگم که یه »
« احمقه ؟ اون حتما این رو می دونه . بهش بگم میمیره ؟ شرط می بندم که اینو هم می دونه
« تو می تونی چیزي رو که می خواد بهش بدي »
عاقلانه حرف نمی زد . این جزوي از دیوانگیش بود ؟
اگر بچه می خواد ، می تونه داشته » : متمرکز بود « من به چیزي به غیر از زنده موندش اهمیت نمی دم » : گفت
اگه این راه نجاتش باشه » : براي لحظه اي مکث کرد « باشه . اون می تونه ده تا بچه داشته باشه ، هرچقدر که بخواد
« ، حتی می تونه توله سگ داشته باشه
براي لحظه اي به من نگاه کرد و صورتش زیر لایه اي از خونسردي دیوانه وار بود . وقتی کلماتشو درك کردم ، خشمم
فرو نشست و حس کردم که فکم پایین افتاد .
ولی اینطوري نه ، نه با این موجودي که وقتی من درمانده ایستادم زندگی رو از » : قبل از اینکه به خودم بیام گفت
نفس عمیقی کشید ، مثل « وجودش بمکه . که ببینم که ضعیف تر و تلف می شه ، ببینم که اون چیز داره آزارش میده
اینکه کسی لگدي بین پاهاش زده بود .
تو باید قانعش کنی جیکوب ، او اصلاً به من گوش نمی کنه . رزالی همیشه اون جاست ، دیوانگیش رو تقویت »
« می کنه . دلگرمش می کنه ، حمایتش می کنه . نه ، اون موجود رو حمایت می کن ه. بلا براش اهمیتی ندارد
مثل اینکه در حال خفه شدن باشم ، صدایی از گلویم خارج شد . اون چی می گفت ؟ که بلا باید ، چی ؟ بچه دار بشه؟
از من ؟ چطور ممکن بود ؟ آیا حاضر بود بلا رو از دست بده ؟ یا شایدم فکر می کنه که براي بلا مهم نیست که به
اشتراك گذاشته بشه ؟
« هر کدوم که بشه ، هر چیزیکه باعث بشه که اون زنده بمونه » : به فکرم جواب داد
« این مسخره ترین چیزیه که تا حالا گفتی » : زیر لب گفتم
« اون تو رو دوست داره »
« نه به اندازه ي کافی »
« اون آماده است که براي بچه دار شدن بمیره . شاید چیزي کم تر رو هم قبول کنه »
« ؟ تو اصلا بلا رو می شناسی »
می دونم ، می دونم . خیلی طول می کشه تا قانع بشه . براي همینه که به تو احتیاج دارم . تو می دونی اون چطوري »
« فکر می کنه . باید مجبورش کنی سر عقل بیاد
من نمی تونستم راجع به پیشنهادي که داده بود فکر کنم . بیش از حد بود . غیر ممکن بود . اشتباه بود . بیمارگونه بود.
اینکه بلا رو براي آخر هفته قرض بگیرم و صبح روز دوشنبه پسش بیارم ، مثل اجاره کردن یک فیلم ؟ خیلی بغرنج
بود.
خیلی وسوسه کننده .
من نمی خواستم این راهو حتی در نظر بگیرم ، نمی خواستم تصورش کنم . ولی در هر صورت تصاویر به ذهنم اومدند.
من بارها در مورد بلا خیال بافی کرده بودم . زمانی که هنوز هم برامون امکان باهم بودن وجود داشت . بعد از اون
دوران واضح بود که دنیاي خیالی من ، فقط زخمهاي چرکین برام به جا می ذاشت . چون دیگه امکانی وجود نداشت .
به هیچ وجه . اون موقع ها نمی تونستم جلوي خودمو بگیرم و الان هم نمی تونستم خودمو متوقف کنم . تصور بلا در
آغوش من ، بلا در حالیکه اسم منو زمزمه می کرد...
این تصویر جدید ، تصویري که مقیر با تمام قانون هایی بود که برام وجود داشت ، بدتر بود . تصویري که می دونستم
اگه ادوارد الان تو مغزم نکرده بود ، تا صد سال دیگه هم آزارم نمیداد . ولی الان اونجا بود . مثل یک علف هرز تو
ذهنم می پیچید . سمی و نابود ناشدنی . بلا ، سالم ، درخشان ، تفاوت زیادي با الانش داشت . ولی یه چیزي فرق
نکرده بود . بدنش ، از بین نرفته بود ، به صورتی طبیعی تغییر کرده بود . با بچه ي من گرد و سالم بزرگ شده بود .
باعث بشم بلا سر عقل بیاد؟ تو داري توي کدوم دنیا زندگی » : سعی کردم از دست این فکر سمی فرار کنم
« ؟ می کنی
« حداقل سعی کن »
سرم را به سرعت تکان دادم . ادوارد منتظر بود . جوابهاي منفی رو رد میکرد چون می تونست تردید رو از چهره ام
بخونه .
« ؟ این مزخرفات رو از کجا آوردي ؟ نکنه داري همین الان از خودت میسازي »
من از وقتی که فهمیدم بلا چه تصمیمی داره به چیزي به جز راه هاي نجاتش فکر نمیکنم . کاري که او میمیره تا »
انجامش بده . ولی نمی دونستم که چه طوري باهات ارتباط برقرار کنم . می دونستم که اگه بهت زنگ بزنم جواب
نمی دي . اگه امروز نمیومدي مجبور می شدم براي پیدا کردنت بیام . ولی ترك کردن بلا خیلی سخته . حتی براي
« چند لحظه . حالش خیلی زود تغییر میکنه . اون... چیز خیلی سریع رشد میکنه . الان من نمی تونم ازش دور باشم
« ؟ اون چیز چیه »
« هیچ کدوم از ما نمی دونیم . ولی قویتر از بلاست »
ناگهان من تونستم هیولاي برآمده رو ببینم که از درون بلا رو نابود میکرد.
« کمکم کن جلوش رو بگیرم . کمکم کن جلوي اتفاق افتادنش رو بگیرم » : زمزمه کرد
تو » : با شنیدن این جمله حتی تکون هم نخورد ، ولی من تکون خوردم « ؟ چطوري؟ با ارائه ي خدمات درخشانم »
« واقها مریضی . اون هیچ وقت به این حرف گوش نمی کنه
« ؟ سعی ات رو بکن ، الان دیگه چیزي براي از دست دادن وجود نداره . ضرري که نداره »
ولی براي من داشت . آیا همین الان بدون مطرح کردن چنین موضوعی ، بلا به اندازه ي کافی منو رد نکرده بود؟
« ؟ براي نجات اون ، این درد زیادیه ؟ بهاي زیادیه »
« ولی نتیجه نمیده »
شاید هم نه . شاید گیجش کنه . شاید در تصمیمش متزلزل بشه . فقط یک لحظه شک تمام چیزیه که من احتیاج »
« دارم
« و بعدش چی، زیر حرفات بزنی ؟ بگی این فقط یه شوخی بود بلا »
« اگر اون یه بچه می خواد ؛ می تونه داشته باشه ، من زیر حرفم نمی زنم »
نمی تونستم باور کنم که من داشتم به این موضوع حتی فکر میکردم . بلا میکوبید تو صورتم . من اهمیتی به اون
نمی دادم ولی این باعث می شد که دوباره دستش بشکنه . من نباید میذاشتم ادوارد با من حرف بزنه . مغزمو آشفته
کنه . الان باید فقط میکشتمش .
الان نه ، هنوز نه ، درست یا غلط ، این کار بلا رو نابود می کنه ، اینو میدونی . نیازي نیست که عجله » : زمزمه کرد
کنی . اگر اون به تو گوش نداد ، تو خودت این فرصت رو پیدا می کنی . در لحظه اي که قلب بلا بایسته ، من به تو
« التماس میکنم که منو بکشی
« فکر نکنم التماست زیاد طول بکشه »
« براي اون موقع ، لحظه شماري می کنم » : نشانی از لبخند با تقلا در گوشه ي لبش ظاهر شد
« ؟ پس این معامله که گفتی ، قبوله »
سرشو تکون داد و دست سنگی شو جلو آورد . حال تهوع ام را فرو خوردم و دستم رو دراز کردم . انگشتام دور دستاي
سختش پیچیدن و یه بار تکونش دادم .
« قبوله » : موافقت کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#429
Posted: 29 Aug 2012 09:30
فصل 10
چرا راهمو نکشیدم و برم؟آهان درسته چون من یه احمقم
احساسم شبیه بود به... نمی دونم شبیه به چی بود ، در واقع اصلاً نمیدونم چه جور احساسی هست ، که بخوام شرحش
بدم . درست مثل این بود که اصلاً واقعیت نداشته باشه . خیلی مضحک بود ، مثل یه دلقک توي یه موقعیت بد بودم ،
مثله یه بچه اُسکُل که ازش خواسته باشن توي مراسم رقص دبیرستان رهبر گروه تشویق کنندهها باشه .
واقعا مسخره بود ، که بخواي با همسر یه خونآشام راجع به زایمانش صحبت کنی !!
نه ، من نمیخواستم کاري رو که اون ازم خواسته بود رو انجام بدم . این اصلاً درست نبود ، اصلا منطقی نبود، غیر
قابل قبول و اشتباه به نظر میرسید . میخواستم تمام چیزهایی رو که بهم گفته بود رو فراموش کنم . اما در عین حال
دوست داشتم با بلا حرف بزنم . میخواستم سعی کنم که به حرفام گوش بده .
و اون نمیخواست که این کار و بکنه.... مثله همیشه.
ادوارد وقتی که تو راه برگشت به خونه بودیم به افکار من جواب نمیداد ، حتی هیچ توضیحی هم نمیداد . به جاییکه
اون متوقف شده بود فکر می کردم . آیا به این دلیل اونجا رو انتخاب کرده بود که به اندازه کافی دور بود تا دیگران
نتونند صداي زمزمه هاي اون رو بشنوند ؟
فایده اش چی بود ؟
شاید وقتی که از در میگذشتیم ، نگاه باقی کالن ها گیج و منگ شده بود ، اما هیچکس منزجر یا عصبی به نظر
نمیرسید . خوب اونها نباید هیچکدوم از سؤالاتی رو که ادوارد قصد داشت از من بپرسه رو میشنیدند .
براي یه لحظه توي راهرو مکث کردم ، مطمئن نبودم که چی کار میخوام بکنم . اما وقتی که با یه نفس کوتاه مقداري
هواي تازه رو به ریه هام فرستادم ، احساس بهتري پیدا کردم .
ادوارد با شونههاي صاف و مستقیم به طرف دیگران قدم برمیداشت . بلا با نگرانی نگاهش میکرد و بعد براي یه ثانیه
نگاهش رو به من برگشت . و بعد دوباره شروع کرد به نگاه کردن به ادوارد .
صورت بلا از تیره به بیرنگ تغییر رنگ داد . من میتونستم احساس ادوارد رو در مورد وارد کردن استرس به اون و اینکه
چقدر براش ضرر داره ، رو درك کنم .
به هیچ وجه لحن نرمی «. ما تصمیم گرفتیم که بذاریم جیکوب و بلا، خصوصی با هم صحبت کنن » : ادوارد گفت
توي صداش دیده نمی شد ، مثل یه ربات بی احساس بود .
« ! مگه از روي خاکستر من رد بشی » : رزالی با نارضایتی بهش گفت
اون هنوز با حالت حمایتگرانهاي بالاي سر بلا بود و یکی از دستهاي سردش روي گونه بلا قرار داشت .
جیکوب میخواد باهات صحبت کنه . از » : و با همون لحن خالی از هر حسی ادامه داد « بلا » : ادوارد بهش نگاه نکرد
« ؟ اینکه باهاش تنها باشی ، میترسی
رز ، همه چیز مرتبه ، جیک » بلا با گیجی یه نگاه به من انداخت و بعد دوباره به رزالی نگاه کرد و رو به اون گفت
« . نمیخواد بهم آسیبی برسونه ، با ادوارد برو
« . ممکنه یه حقه باشه » بلوندي اخطار داد
« اما من همچین چیزي نمیبینم » : بلا گفت
صداي خالی از احساسش « ! کارلایل و من همینکه صدامون کنی خودمون رو میرسونیم ، رزالی » ادوارد ادامه داد
تنها کسایی که باعث ترس بلا میشن ، ما » : شکست و اینبار رگهاي از عصبانیت درش وجود داشت . ادامه داد
«. هستیم
« .... نه ، ادوارد . من » چشمهاش درخشیدند و از اشک تر شدند « ! نه » بلا زمزمه کرد
من همچین منظوري نداشتم ، بلا. من خوبم . » . اون سرش رو تکون داد و کمی لبخند زد . لبخندش پر از درد بود
« . نگران من نباش
تهوع آور بود. حق با اون بود ، بلا همیشه خودش رو به خاطر جرحیه دار کردن احساسات اون ، اذیت میکرد . اون
دختر یه فدایی کلاسیک بود ، از اونایی که توي این دوره و زمونه کم پیدا میشن . اون توي یه قرن و دوره اشتباهی
به دنیا اومده بود . اون باید به گذشته میرفت ، به زمانی که میتونست خودش رو به عنوان قربانی تقدیم شیرها کنه!
« . لطفاً ». و با دستش به در اشاره کرد « همه » : ادوارد گفت
آرامش و خونسردي که ادوارد به خاطر بلا سعی میکرد حفظش کنه ، خیلی شکننده به نظر میرسی د. میتونستم درك
کنم که چقدر نزدیکه که اون آرامش رو از دست بده . و دیگران هم این رو درك کردند . اونها در سکوت از در خارج
شدند و در همون حال من در خلاف جهت اونها به حرکت در اومدم . اونها به سرعت خارج شدن د. همه به جزء رزالی ،
که وسط اتاق ایستاده بود و ادوارد که هنوز براي بستن در منتظرش بود . ضربان قلبم دو برابر شده بود.
« . رز ، ازت خواهش میکنم که تو هم بري » : بلا به آرامی گفت
بلوندي به ادوارد خیره شد و بهش اشاره کرد که بره . ادوارد از در بیرون رفت و ناپدید شد . رزالی با ترشرویی یه نگاه
خیره و هشدار دهنده بهم تحویل داد ، و بعد اون هم ناپدید شد .
یکدفعه تنها شدیم، من عرض اتاق رو طی کردم و کنار بلا نشستم . من هر دو تا دست سردش رو توي دستهام گرفتم
و با دقت نوازششون کردم .
« . ممنونم جیک ، حس خوبی داره »
« . اصلاً قصد ندارم که اغراق کنم بلز ، ولی تو خیلی وحشتناك به نظر میرسی »
« . من واقعا وحشتناك به نظر میرسم » : در حالیکه آه میکشید ادامه داد « میدونم »
« . خوب معلومه ، چیزي که از باتلاق در اومده باشه ، بایدم ظاهر وحشناکی داشته باشه » : تایید کردم و گفتم
خیلی خوبه که اینجا کنارم هستی ، جیک . لبخند زدن احساس خوبی داره . این مثله یه رویا به نظر » : خندید و گفت
« . میرسه ، نمیدونم چقدر دیگه میتونه ادامه داشته باشه
چشمامو چرخوندم .
« . خیلی خوب ، خیلی خوب ، پس من سعی میکنم تو این رویا باقی بمونم » : اون گفت
« ؟ آره همین کارو بکن . سعی کن جدي باشی ، به چی فکر میکنی بلز »
« ؟ اون ازت خواسته که بیایی و سرم داد بکشی »
« . تقریباً . نمیدونم چرا اون فکر کرده که تو به حرفهاي من گوش میدي . تو هیچوقت این کارو نکردي »
اون آه کشید .
« ... من که » شروع به صحبت کردم
و ادامه داد « ؟ جیکوب ، میدونستی که جمله “من که گفتم” یه بردار دوقلو داره » : صحبتم رو قطع کرد و گفت
« . اسمش “خفه شو و بهم گوش بده” هست »
« . درسته ، خودشه »
براي یه دقیقه صحبت نکردیم ، دستاش یه کم گرم شده بودن .
« ؟ اون واقعاً ازت خواسته باهام صحبت کنی »
باید راجع به بعضی از احساسات تو صحبت کنیم . میدونم که مبارزهاي رو » سرم رو به علامت مثبت تکون دادم
« . شروع کردم که قبل از اینکه حتی بخواد شروع بشه ، محکوم به شکسته
« ؟ خوب ، با این وجود چرا قبول کردي »
من جواب ندادم ، مطمئن نبودم که چه جوابی براي این سوال دارم .
میدونستم هر ثانیهاي رو که باهاش میگذرونم فقط دردي رو به دردهام اضافه میکنه که میخواستم فکر کردن بهش و
در نتیجه تحمل کردنش رو به تاخیر بندازم . اما انگار باید باهاش روبرو میشدم ، برام مثله یه ماده مخدر بود و من باید
شروع میکردم که ترکش کنم .
میدونی ، من فکر میکنم که این، تصمیم درستی باشه . من بهش ایمان دارم » : بعد از یه دقیقه سکوت ناگهان گفت
« . فکر میکنم همه چیز درست پیش بره
« ؟ ببینم ، نکنه جنون هم یکی از علایم بیماریت هست » : این حرفش به شدت عصبانیم کرد . با نیش و کنایه گفتم
خندید ، عصبانیتم واقعی بود . اما دستهاش همچنان توي دستهام بود .
شاید . ببین جیک ، من نمیگم همه چیز خیلی راحت پیش میره . اما تنها راه من ، در حالیکه با این همه » : گفت
اتفاقاي ناجور محاصره شدم ، اینکه بخوام از این اتفاقا جون سالم درببرم و زنده بمونم اینه که به جادو ایمان داشته
« . باشم
« ؟ جادو »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#430
Posted: 29 Aug 2012 09:32
لبخند میزد . یکی از دستهاش رو از دستم بیرون کشید و « . تو که باید بیشتر از هر کسی بهش ایمان داشته باشی »
« . روي گونهام گذاشت ، گرمتر از قبل بود اما بازهم در مقابل پوست من سرد به نظر میرسید ، مثل بیشتر چیزا
« . تو بیشتر از هر کس دیگهاي از جادو سهم بردي ، جادوهایی که اتفاقها رو برات درست میکنند » : ادامه داد
« ؟ چرا داري آسمون ریسمون سرهم میکنی ، راجع به چی حرف میزنی »
یه دفعه ادوارد بهم گفت که اون شبیه چی هست... منظورم نشانه گذاریه . اون گفت یه » . هنوز داشت لبخند میزد
چیزیه مثله رویاي نیمه شب تابستان 1 ، مثله جادو . جیکوب تو بالاخره اون کسی رو که دنبالش هستی رو پیدا میکنی .
« . و شاید اونوقت تمام این اتفاقها معقول به نظر برسن
( A Midsummer Night's Dream
رویای نیمه شب تابستان اثری کمدی-عاشقانه از ویلیام شکسپیر است که در بین
١۵٩۴ نوشته شده و موضوع آن در مورد گروهی از جوانان آتنی است که با - سالهای ١۵٩۶
دخالت پریان و تحت تاثیر جادوی آنان به طرزی عجیب عاشق یکدیگر میشوند .)اگه اون اینقدر ضعیف و شکننده به نظر نمیرسید حتما سرش فریاد میکشیدم ، اما اون اینطور به نظر میرسید ،
بنابراین فقط کمی خرناس کشیدم .
نتونستم جملهام رو « ... اگه تو فکر میکنی که نشانه گذاري همیشه میتونست عاقلانه به نظر برسه ، توي این جنون »
تو ، واقعا فکر میکنی ممکنه من یه روزي روي یه غریبه » . تموم کنم ، در واقع نتونستم واژه مناسبی رو پیدا کنم
« ؟ نشونه گذاري کنم و اونوقت همه چیز درست بشه
بلا ، بهم بگو در این مورد نظرت چیه ! نظرت راجع به اینکه من » : با انگشت به شکم بادکردهاش اشاره کردم و گفتم
دوستت دارم چیه ؟ در مورد عشق خودت به اون چی فکر میکنی ، آخرش چی میشه؟ وقتی تو بمیري ، برام خیلی
سخت بود که واژههاي مناسب رو پیدا کنم ، اونوقت چطور همه چیز میتونه روبراه بشه ؟ راجع به تمام این درد و
رنجهایی که هممون رو احاطه کردند چی فکر میکنی ؟ رنج و دردهاي من ، تو ، اون ! تو اونو میکشی ، نه اینکه فکر
راجع به سرانجام این داستان عشق عجیب و غریبت » به خودش پیچید اما من ادامه دادم « . کنی بهش اهمیتی میدم
« . چی فکر میکنی ؟ اگه واقعاً هیچ احساسی باقی مونده ، لطفاً ، بهم نشون بده . چون من چیزي نمیبینم، بلا
من هنوز چیزي نمیدونم ، جیک . اما من فقط ... حس میکنم ... تمام این اتفاقا بالاخره به یه سرانجام » . آه کشید
خوب ختم میشه . خیلی سخته که الان بخوایی درکش کنی . اما فکر میکنم میتونی اسم تمام این اتفاقا رو سرنوشت
«. بذاري
« ! تو داري براي هیچی میمیري بلا ! براي هیچی »
دستش از روي صورتم پایین افتاد و روي شکم بادکردهاش قرار گرفت ، و اونو نوازش کرد . اون این حرفا نگفته بود که
من درك کنم . واقعا به چی فکر میکنه . اون هر چی که بود بلا داشت براش میمرد .
و من میتونستم بگم هر جمله اي رو قبل از اینکه به زبون بیاره « . من قصد ندارم که بمیرم » : از بین دندوناش گفت
من میخوام ضربانهاي قلبم رو نگه دارم . من به اندازه » : و به من بگه در واقع داشت به خودش میگفت . ادامه داد
« . کافی قوي هستم که اینکارو بکنم
صورتش رو بین دستام گرفتم . سعی نداشتم آقامنش و متین باشم ، تمام ترسم از اینکه ناگهان جیغ بکشه از بین رفته
این یه قمار بزرگه ، بلا . تو داري سعی میکنی کاري رو انجام بدي که انجامش حتی براي یه شخص مافوق » . بود
طبیعی هم سخته و امکان پذیر نیست . هیچ فرد عادیی نمیتونه یه همچین کاریو انجام بده . تو به اندازه کافی قوي
« ! نیستی بلا
« . من میتونم از پسش بربیام ، من میتونم از پسش بربیام » : با من و من گفت
« . خیلی خوب ، اینجوري بهم نگاه نکن . نقشهات چیه ؟ امیدوارم نقشهاي داشته باشی » : گفتم
بدون اینکه بهم نگاه کنه سرش رو تکون داد و نشون داد که یه نقشه داره .
« . تو میدونستی ازمه از یه صخره پایین پریده بود ؟ منظورم زمانیه که هنوز یه آدم بود » : گفت
« !؟ خوب »
خوب ، ازمه به حدي به مرگ نزدیک بود که اونا حتی به خودشون زحمت ندادن که به اتاق فوریتهاي پزشکی »
« ... ببرنش - اونو یه راست به اتاق مردهها بردن - اما وقتی کارلایل پیداش کرد ، قلبش هنوز میزد
درسته ، وقتیکه داشت راجع به حفظ ضربان قلبش صحبت میکرد منظورشو درك کردم ، اون همینو میخواست بگه .
« !؟ نقشه تو این نبود که بخوایی به عنوان یه انسان زنده بمونی » : با گیجی پرسیدم
به هر حال من حدس میزدم که تو عقیده خودت » : به نگاه خیره من نگاه کرد و گفت « . نه ، من که احمق نیستم »
« . رو در این مورد داشته باشی
« . فوریتهاي پزشکی خونآشامی » : زبونم بند اومده بود ، با من و من گفتم
این در مورد ازمه کار کرد و همینطور امت ، رزالی و حتی ادوارد . هیچکدام اونها حالشون بهتر از من نبود . کارلایل »
فقط براي این اونا رو تغییر داد چون راه دیگهایی نبود ، یا این و یا مرگ . در واقع اون به زندگیشون پایان نداد ، بلکه
« . نجاتشون داد
احساس عذاب وجدان میکردم ، از اینکه نسبت به اون دکتر خوب خونآشام بدبین بودم احساس گناه میکردم ، درست
مثل قبل . سعی کردم این فکر رو از ذهنم بیرون کنم و بحث رو دوباره شروع کردم .
« . بهم گوش کن بلز ، این کارو نکن . این راهش نیست »
درست مثل قبل بود ، همون وقتی که چارلی تماس گرفته بود و گفته بود که اون مریضه ؛ دقیقاً همون احساس رو
داشتم . فهمیدم که اگه بلایی سرش بیاد چقدر عذاب میکشم و این چقدر میتونه روم تاثیر بذاره . با خودم فکر
میکردم که چقدر بهش احتیاج دارم ، نیاز دارم که اون زنده بمونه ، حالا به هر شکل و غالبی که باشه .
اونقدر صبر نکن که دیگه دیر بشه ، بلا . نه به این طریق . زنده بمون ، باشه؟ فقط » : یه نفس عمیق کشیدم و گفتم
میدونی که، وقتی تو » صدام سخت تر و بلندتر شد « . زنده بمون . این کارو با من نکن . این کارو با اون نکن
بمیري ، اون قصد داره چی کار کنه . تو اینو قبلا دیدي ، مگه نه ؟ تو میخوایی اون دوباره برگرده پیش اون قاتلهاي
« !؟ ایتالیایی
توي مبل فرو رفت .
اون موقعی رو که به وسیله تازه متولد شدهها خرد و خمیر شده بودم رو » : سعی کردم صدام رو نرمتر کنم ، پرسیدم
« ؟ یادت میاد ؟ تو بهم چی گفتی
صبر کردم ، اما اون جوابی نداد . فقط لبهاش رو روي هم فشار داد .
و من » سعی کردم بهش یادآوري کنم « تو بهم گفتی که یه پسر خوب باشم و به حرفهاي کارلایل گوش کنم »
« . چی کار کردم ؟ من به حرفهاي اون خونآشام گوش دادم . به خاطر تو
« . تو گوش دادي ، چون اون کار درستی بود » : گفت
« . بسیار خوب ، تو هم یه دلیل خوب پیدا کن »
نگاه خیرهاش روي شکم گرد و « . اما این کا ر، حالا دیگه کار درستی نیست » : نفس عمیقی کشید و جواب داد
« . من نمیخوام پسرم رو بکشم 2 » : برآمدهاش ثابت مونده بود ، و زمزمه کرد
« ؟ اوه ، من این خبرهاي خوب رو نشنیده بودم . یه پسربچه سالم و قوي ، هاه » دستهام دوباره شروع به لرزش کردن
رنگ صورتش دوباره صورتی شد . چه رنگ زیبایی بود ، یه چیزي مثل کارد توي دلم پیچ میخورد ، یه چیزي نه مثل
یه کارد ، مثله یه اره ، یه اره کهنه و زنگ زده .
من داشتم دوباره اونو از دست میدادم .
من نمیدونم که اون یه پسره یا نه . سونوگرافی چیزي رو نشون نداده . غشاي محافظ دور بچه » : با کمی ترس گفت
خیلی محکمه- مثله پوستشون- بنابراین اون تبدیل شده به یه راز کوچولو . اما من همیشه توي ذهنم یه پسر
« . میبینم
« . بچه ي خوشگلی اینجا نیست ، بلا »
« !! خواهیم دید » : تقریباً با خودبینی گفت
« ؟ یعنی تو واقعاً اونو میخواي » : با دلخوري گفتم
« . توخیلی بدبینی جیکوب . مطمئناً شانسی هست که من به طرفش برم »
نمیتونستم جوابی بهش بدم . نفس عمیقی کشیدم و به آهستگی بیرونش دادم ، سعی داشتم به احساس خشمی که
داشتم غلبه کنم .
همه چیز درست میشه . اه ، یعنی » : و دستشو توي موهام برد و گونهام رو نوازش کرد. ادامه داد « جیک » : اون گفت
« . همه چیز درست هست
(٢ I won’t kill him
در اینجا بلا وقتی راجع به جنینش صحبت میکند از ضمیر سوم شخص مذکر استفاده
کرده. معنی دقیق این جمله این است (من نمیخوام بکشمش) اما اگر همینطور ترجمه میشد
در جمله بعد کمی به مشکل برمیخوردیم و معنی متن درست نمیشد، بنابراین ما در ترجمه
جمله رو کمی تغییر دادیم.)« . نه بلا ، هیچ چیز درست نیست » : به بالا نگاه نکردم ، گفتم
« ششش » یه چیز مرطوب رو از روي گونهام پاك کرد
« ؟ داري روي چی معامله میکنی بلا »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***