ارسالها: 8724
#431
Posted: 29 Aug 2012 09:32
به فرش کمرنگ خیره شده بودم . پاهاي برهنهام کثیف بودند و لکههایی رو ایجاد کرده بودند ، خیلی خوب بود !!!
من فکر میکردم تو خونآشامت رو بیشتر از هر چیز دیگهاي میخواي و حالا تو داري اونو تسلیم میکنی ؟ این به »
هیچ وجه معقول به نظر نمیرسه . از کی خواستی یه مامان فداکار باشی ؟ اگه انقدر دوست داشتی که یه مادر باشی ،
« !؟ چرا با یه خونآشام ازدواج کردي
داشتم به طرز خطرناکی چیزي رو که ادوارد ازم خواسته بود بهش پیشنهاد میکردم. میتونستم درك کنم که هر واژهایی
که ازش استفاده میکردم چقدر منو پریشان میکرد . اما نمیتونستم کار دیگهایی کنم .
موضوع اصلاً این نیست . من واقعاً اهمیتی به بچهدار شدن نمیدم . من حتی هیچ وقت راجع بهش » : آه کشید و گفت
« . فکر هم نکرده بودم . اما فقط موضوع بچهدار شدن نیست . اون ... خوب ... این فقط یه بچهاست
« . اون یه قاتله ، بلا ... یه نگاهی به خودت بنداز »
نه ، اون قاتل نیست . مشکل اون نیست ، منم . این منم که یه انسان ضعیفم . اما مطمئن باش که میتونم اینو از »
« ... سر بگذرونم ، جیک ، من میتونم
اه بس کن . خفه شو ، بلا . تو میتونی این چرندیات رو تحویل اون زالوت بدي ، اما نمیتونی منو هم احمق فرض »
« . کنی و گولم بزنی . تو نمیتونی از پسش بر بیایی . خودت هم این میدونی
« . نمیدونم که میتونم یا نه . اما خوب ، نگرانش هستم » بهم خیره شد
« !؟ نگرانش هستی » از بین دندونام تکرار کردم
ناگهان به نفس نفس افتاد و بعد به شکمش چنگ زد . عصبانیتم ناپدید شد ، درست مثله اینکه کلید یه چراغ روشن رو
زده باشید که خاموش بشه .
« . هیچی نیست » : و دوباره نفس نفس زدو گفت « من خوبم » : به سختی گفت
اما من نمیشنیدم . از درد به خودش میپیچید و دستهاش ملحفه روش رو کنار زده بود ، من با وحشت به پوستش
خیره شده بودم . مثله این بود که رو شکمش با جوهر بنفش تیره لک انداخته بودند . یه لکه خیلی بزرگ کبود روي
شکمش بود .
نگاه خیره منو دید و در حالیکه به خودش میپیچید پارچه رو سر جاي خودش برگردوند و بعد با حالتی مدافعانه گفت :
« . اون خیلی قویه ، فقط همین »
دهنم باز مونده بود . تازه متوجه شده بودم که ادوارد چی میخواست بگه ، وقتیکه گفته بود “اون چیز داره بهش آسیب
میزنه” ناگهان حس کردم که دارم دیوونه میشم .
« ! بلا » : گفتم
اون متوجه تغییر صدام شد . به بالا نگاه کرد . هنوز سنگین نفس میکشید و چشمهاش گیج به نظر میرسیدن.
« . بلا ، اینکارو نکن »
« ... جیک »
« .... بهم گوش کن . شانست رو از دست نده ، باشه ؟ فقط گوش کن و چیزي نگ و. چی میشد اگه »
« ؟ چی میشد اگه چی »
با خودت فکر کردي ، چی میشه اگه توي این معامله اي که داري میکنی شانس دومی نباشه ؟! چه اتفاقی میافته اگه »
تمام این کارات براي هیچی باشه ؟! چی میشه اگه مثله یه دختر خوب به حرف کارلایل گوش بدي و خودت رو زنده
« ؟ نگه داري
«..... من نمیخوام »
هنوز حرفم تموم نشده . خوب ، تو زنده میمونی . و بعد دوباره میتونی از اول شروع کنی . این راهش نبوده و نیست. »
« . دوباره سعی کن ، یه باره دیگه هم میشه امتحان کرد
اون اخم کرد . یکی از دستهاش رو بالا آورد و بین ابروهام رو نوازش کرد ، انگشتهاش اخمامو باز کردن ، براي یه مدت
کوتاه سعی کرد تا معقول به نظر برسه .
من نمیفهمم .... منظورت از ، دوباره سعی کن ، چیه؟ تو نمیتونی فکر کنی که ادوارد این اجازه رو داده ... ؟ چه »
« ... فرقی میکنه چی پیش بیاد ؟ مطمئنم هر بچه دیگهاي
« . درسته ، هر بچه دیگه اي هم که مال اون باشه ، همین طوریه ، همین بلا رو سرت میاره » : ناگهان گفتم
صورت خستهاش گیج تر شده بود .
« ؟ چی »
چیز دیگهاي نگفتم . هیچ ایدهاي نداشتم . من هرگز نمیتونستم در مقابل خودش ازش محافظت کنم . هرگز
نمیتونستم .
اون پلک زد و من میتونستم بفهمم که منظورم رو درك کرده .
اوه .اه . خواهش میکنم ، جیکوب . تو فکر میکنی من باید بچهام رو بکشم و به جاش یه چیز عمومی رو جایگزین »
چرا من باید بخوام بچه یه غریبه رو داشته باشم ؟ باید فکر کنم » . حالا اون عصبانی بود « !؟ کنم ؟ لقاح مصنوعی 3
« !؟ این هیچ فرقی با بچه خودم نداره ؟! واقعاً هر بچهاي میتونه جاي بچه خودمو بگیره
« . منظورم یه غریبه نبود » : زمزمه کردم « . منظور من این نبود »
« ؟ خوب پس تو چی گفتی » . به جلو خم شد
« . هیچی . من هیچی نگفتم . مثله همیشه »
« ؟ این ایده از کجا اومده بود »
« . فراموشش کن بلا »
« ؟ اون بهت گفت اینو بگی » . با سوءظن اخم کرد
« . نه » : مکث کردم ، اما سریع گفتم
« ؟ اون گفت ، نگفت » : پرسید
« . نه ، واقعا . اون هیچ چیزي راجع به لقاح مصنوعی و این چیزا نگفت »
بالاخره صورتش باز ش د. دوباره به بالش تکیه داد ، خسته به نظر میرسید . وقتی شروع به صحبت کرد به اطراف
خیره شده بود . صحبت میکرد اما داشت با من حرف نمیزد .
اون هر کاري براي من میکن ه. در حالیکه من همیشه اذیتش میکنم ... اون چی فکر میکنه ؟ اینکه من دارم »
اون قسمت آخر رو زیر لب گفت و صداش « ... براي غریبهها » دستهاش روي شکمش قرار گرفتن « . معامله میکنم
پایین اومد . چشماش از اشک خیس شدند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#432
Posted: 29 Aug 2012 09:32
« . تو هیچ آسیبی بهش نزدي بلا »: زمزمه کردم
اینکه بخوام براي اون التماس کنم خیلی سخت بود ، هر کلمهاي که قرار بود بگم ، مثله یه زهر توي دهنم بود و اونو
میسوزوند . اما میدونستم احتمالاً این زالو تنها شانس من براي اینه که بلا رو زنده نگه دارم . هنوز شانسم یک به
هزار بود .
« . تو میتونستی دوباره اونو خوشحال کنی بلا . و من فکر میکنم که اون فراموش میکن ه. قول شرف میدم »
به نظر نمیرسید که گوش میده ؛ دستاش مثله یه حلقه روي شکم بادکردهاش بودند و لبهاش رو میجوید . براي یه
مدت طولانی ساکت بود . کنجکاو بودم که بدونم کالنها چقدر دور هستند . آیا اونا به تلاش رقت انگیز من براي قانع
کردن بلا گوش میدادند ؟
« ؟ یه غریبه نباشه » : زمزمه کرد
به خودم پیچیدم .
« ؟ ادوارد دقیقا به تو چی گفت » : با صداي ضعیفی پرسید
« . هیچی . اون فقط فکر کرد تو ممکنه به حرف من گوش بدي »
« . نه منظورم این نبود . منظورم تلاش دوباره بود »
چشمهاش به چشمهاي من دوخته شده بودند و من میتونستم بفهمم که قبلا همه چیز رو لو داده بودم.
« . هیچی »
« . واو » دهنش کمی باز شد
دوباره سکوت برقرار شد . به پاهام نگاه کردم ، آمادگی نداشتم که به نگاه خیرهاش نگاه کنم .
« ؟ اون میخواست هیچی رو انجام بده ، نمیخواسته » : زمزمه کرد
« . بهت که گفتم اون داشت از ناراحتی دیوونه میشد ، البته به معنی لفظی کلمه ، بلز »
« . سورپرایزت کردم ، نري پبشش چغلی کنی . تو دردسر انداختیش »
وقتی سرم رو بالا آوردم داشت پوزخند میزد .
و سعی کردم پوزخندش رو بهش برگردونم . اما میفهمیدم که لبخند روي صورتم « . در موردش فکر میکنم »
ماسیده بود . در واقع اون فهمیده بود که در مورد چی باهاش صحبت کرده بودم ، و مشخص بود که اصلاً نمیخواد
دوباره راجع بهش فکر کنه . اینو میدونستم . اما بازم احساس عذاب وجدان داشتم .
فکر نمیکنم که اینجا کار دیگهاي باشه که تو بتونی برام انجام بدي ، براي هیچکدوممون ، هست ؟! » : زمزمه کرد
به هر حال تو تلاش خودت رو کردي . من نمیدونم تو چرا خودت رو تو دردسر میندازي . من هچکدوم از این چیزها
« . رو شایسته تو نمیدونم
« ؟ به هر حال فرقی نداره ، داره »
آرزو داشتم که میتونستم برات طوري توضیح بدم که تو هم بتونی درك کنی . بتونی » آه کشید « حالا دیگه نه »
بفهمی که چرا دارم این کارو میکنم . من نمیتونم بهش آسیبی برسونم - به شکمش اشاره کرد- همونطور که
« . نمیتونم یه اسلحه بردارم و به طرف تو شلیک کنم . من عاشقشم
« ؟ بلا ، چرا تو همیشه عاشق چیزاي خطرناك میشی »
« . فکر نمیکنم اینطور باشه »
« بهم اعتماد کن » : لحن صدام رو محکم و سخت کردم و گفتم
به بالا نگاه نکردم . به پاهام خیره شده بودم.
« ؟ کجا میري »
« . من اینجا هیچ کار مثبتی انجام ندادم »
« نرو » دستهاي لاغرش رو ملتمسانه نگه داشته بود و التماس کرد
من به اینجا » : یه چیزي درونم بود که منو به طرفش میکشید ، احساس میکردم که میخوام کنارش بمونم . اما گفتم
« . تعلق ندارم . باید برم
« ؟ پس چرا امروز برگشتی » هنوز توي صداش التماس وجود داشت
« . ف قط براي اینکه ببینم تو واقعا زندهایی . حرفهاي چارلی که گفته بود تو مریضی رو باور نکرده بودم »
نمیتونستم از روي صورتش بخونم که حرفم رو باور کرده بود یا نه !
« .... دوباره برمیگردي؟ قبل از اینکه »
« . بلا ، من دوست ندارم این اطراف بگردم و منتظر باشم . و ببینم که تو میمیري »
« . حق با توئه. حق با توئه . باید بري »
به طرف در قدم برداشتم .
« . دوستت دارم جیک » و پشت سرم زمزمه کرد « خداحافظ »
تقریباً برگشتم . نزدیک بود روي زانوهام بیافتم و همه چیزو دوباره از اول شروع کنم . اما میدونستم که باید ترکش
کنم . باید این اعتیادي رو که بهش داشتم ، حتی اگه خیلی سخت بود ترك میکردم . قبل از اینکه منو بکشه . بلا با
این کاراش داشت اون رو هم میکشت .
« . مطمئنم ، مطمئنم » : زمزمه کردم
هیچکدوم از خونآشامها رو ندیدم . از موتور سیکلتم که وسط چمنزار رها شده بود چشمپوشی کردم . نمیخواستم با
اون برم ، در حال حاضر سرعتش برام به اندازه کافی نبود ، من به سرعت بیشتري براي رفتن از اونجا احتیاج داشتم .
احتمالاً دیگه پدرم طاقتش رو از دست داده بود- و البته سم - . اگه تغییر حالت میدادم و گله تمام اتفاقهاي تو ذهنم
رو میدیدند و از حقیقت مطلع میشدن د، چی کار میکردند ؟ آیا اونا فکر میکردند که کالنها قبل از اینکه من
شانسی پیدا کرده باشم منو گرفتن ؟
لخت شدم و شروع به دویدن کردم . اهمیتی نمیدادم که کسی من رو ببینه . به ظاهر گرگینهایم در اومدم .
اونها منتظرم بودند ... البته که اونها منتظرم بودند .
جیکوب . »: همینکه تغییر کردم هشت تا صدا در حالیکه آسودگی خاطر توشون مشهود بود با هم توي ذهنم گفتند
« . جیک
مشخص بود که سم عصبانی و ناراحت بود . « . همین الان به خونه برمیگردي » : صداي آلفا هم اومد ، دستور داد
احساس کردم که پل داره دور میشه ، و میدونستم که بیلی و ریچل منتظر بودند که بشنوند که چه اتفاقی براي من
افتاده . پل خیلی مشتاق بود که خبراي خوب رو بهشون برسونه و همه داستان رو براشون تعریف کنه و خبر بده که من
شکار خونآشامها نشده بودم .
من نمیخواستم بهشون بگم که قصد دارم به خونه برم . البته اونها میتونستند منظره محو جنگل رو که به سرعت
پشت سر میذاشتم رو ببینند . نباید بهشون میگفتم که تقریباً دارم دیوونه میشم ، البته اونها میتونستند هر چیزي رو
که توي سرم بود رو ببینند .
اون خیلی قویه » : اونها تمام ترسهاي منو دیده بودند - شکم بالا اومده بلا رو - . صداي خراش دارش رو که میگفت
اون بهش آسیب » : صورت خسته ادوارد که بیماري و مقاومت بلا رو میدید . وقتیکه داشت میگفت « . ، فقط همین
زندگی بلا هیچ ارزشی براي » : اونها میتونستند صورت رزالی رو هم ببینند که کنار بلا بود- یکی گفت « . میزنه
و یکباره هیچکس حرفی براي گفتن نداشت . حالت شوکه شده اونها یه سکوت سهمگین رو توي ذهنم - « اون نداره
ایجاد کرده بود ، یه سکوت غیر قابل توصیف . ! ! ! !
قبل از اینکه اونها از شک در بیان تقریباً توي نیمه راه خونه بودم و بعد همه اونها شروع به دویدن کردند که باهام
ملاقات کنند . خورشید کاملاً غروب کرده بود و در پناه ابرهاي تیره و تاریکی بودم . به بزرگراه رسید ، خطر کردم و
بدون اینکه نگاه کنم از عرض بزرگراه گذشتم .
تقریباً در ده مایلی خارج لاپوش ، توي منطقهاي که بوسیله الوارسازها 4 صاف شده بود همدیگر رو دیدیم .اونجا
منطقهاي بود بین دو صخره تیز که از کوه جدا شده بودند، اونجا جایی بود که در مسیر رفت وآمد نبود و کسی به اونجا
نمیرفت ، هیچکس در اونجا نمیتونست ما رو ببینه . پل هم درست همون موقعی که من اونها رو دیدم تونسته بود به
گله برسه ، بنابراین همه بودند و گله کامل شده بود .
همگی با هم و یکباره شروع به صحبت کردند و ناگهان شلوغی و هرج و مرج ، فضاي ذهنم رو پر کرد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#433
Posted: 29 Aug 2012 09:34
عصبانیت و ناراحتی سم کاملا مشهود بود ، و در حالی که یه ریز خرناس میکشید به طرف بالاي جمع رفت و در راس
گله قرار گرفت ، پل و جرید درست مثله سایه باهاش حرکت میکردند . تمام گروه هیجانزده بودند . روي پاهاشون
ایستاده بودند و یا اینکه با هیجان خرناس میکشیدند .
اول دلیل عصبانیتشون رو نفهمیدم ، ولی متوجه شدم که من در مرکز توجه اونها هستم ، و هر چی که بود دلیل
عصبانیتشون من بودم . اینطور که به نظر میرسید ، من توي یه دردسر افتاده بودم . اونها قادر بودند به خاطر اینکه من
از دستورات سرپیچی کردم ، هر کاري که میخوان باهم بکنند .
و بعد نگاهاي پریشانشون رو به همدیگه انداختند و افکارشون شروع کرد به حرکت در افکار همدیگه !
« ؟ چطور چنین چیزي امکان داره »
« ؟ معنیش چی میتونه باشه »
« ؟ چه اتفاقی ممکنه پیش بیاد »
« ! این درست نیست . اصلاً امنیت نداره . خطرناکه »
« . غیرعادیه. هیولاگونه و یه چیز پلید و نفرتانگیزه »
« . هی ما نمیتونیم با یه همچین چیزي کنار بیایم »
حالا دیگه گله هماهنگ شده بود و هماهنگ با هم فکر میکردن ، البته همشون به جزء من و یکی دیگه .
(Logger
الوارسازی: بیشتر در کانادا و آمریکا رایج است و شغلی است که در آن درختان را
تبدیل به الوار میکنند. یا درختان را قطع کرده و الوارها را حمل و نقل میکنند.)
من کنار یکی از برادرانم که گیج بود و با چشمهاش من رو بازرسی نمیکرد و داخل ذهنم رو جستجو نمیکرد ، نشستم .
وحالا متوجه شدم که کنار کی نشسته بودم .
گله دور و برم رو گرفته بود .
« . همچین موردي توي معاهده ذکر نشده »
« . یه همچین چیزي همه رو توي خطر قرار میده »
سعی میکردم که صداهاي درهم و برهم رو از هم تشخیص بدم . سعی میکردم که درك کنم که اونها به چه چیزي
دارن اشاره میکنن . اما این کار عاقلانه به نظر نمیرسید .
در واقع تصاویري که توي مرکز توجه همه قرار داشت همون صحنههایی بود که توي ذهن من بودن . خوب ، بدترینِ
اونها . تصاویر کبودیهاي بدن بلا و صورت وحشتزده ادوارد بودش .
« . اونها هم ازش میترسند »
« . اما انگار اونها نمیخوان کاري انجام بدن »
« . اونها دارن از بلا سوان حمایت میکنند »
« . ما نمیتونیم اجازه بدیم اونها به ما غلبه کنن »
« . امنیت خونوادههاي ما ، امنیت هر کسی که تو این منطقه هست ، خیلی مهمتر از جان یک انسانه »
« . اگر اونها نمیخوان بکشنش ، خوب ، ما این کارو انجام میدیم »
« . ما باید از قبیلهمون حمایت کنیم »
« . ما باید از خونوادههامون حمایت کنیم »
« . ما باید اونو بکشیم ، قبل از اینکه خیلی دیر بشه »
یکی دیگه از خاطراتم ، کلمات ادوارد بود که ناگهان در ذهنم شکل گرفت که میگفت :" این چیز داره به سرعت رشد
میکنه ."
« ! به سرعت » : یکی گفت
« . ما وقتی براي تلف کردن نداریم » : جرید ناگهان گفت
« . این میتونه به این معنی باشه که ما یه جنگ در پیش داریم ... یه جنگ خیلی سخت » : امبري اخطار داد
« . خوب ، ما هم آمادهایم »: پل فکر کرد
« ما باید غافلگیرشون کنیم » : سم گفت
و در اینجا بود که جرید شروع کرد به فکر کردن در مورد استراتژي جنگی که در پیش داشتیم و دنباله صحبت سم رو
اگه بتونیم اونها رو از هم جدا کنیم میتونیم به راحتی هر کدمشون رو تنها گیر بیاریم و بکشیم . » : ادامه داد و گفت
« . این شانس پیروزیمون رو افزایش میده
سرم رو تکون دادم و پاهام رو به آرومی بلند کردم . احساس بیثباتی میکردم ، مثل این بود که جمع گرگها میخواست
منو گیج کنه . گرگ کنار من بلند شد و شونههاش رو به من زد و بهم اشاره کرد که من هم بلند شم .
« . صبر کن » فکر کردم
افکار گرگها براي یک لحظه متوقف شد و بعد دوباره شروع به تبادل نظر کردند .
« . وقتمون خیلی کمه » : سم گفت
اما .... شماها چی فکر میکنین ؟ همین امروز بعدازظهر به خاطر معاهده ، قصد نداشتید بهشون حمله » : به تندي گفتم
« !؟ کنید . اما حالا دارید نقشه یه حمله رو طرح میکنید ؟ اونم در حالیکه هنوز معاهده شکسته نشده
این چیزي نیست که توي معاهده پیش بینی شده باشه . این یه اخطار براي همه آدمهاي این منطقه است . ما » : سم
نمیدونیم که کالنها دارند چه جور مخلوقی رو پرورش میدن ، اما میدونیم که اون هرچی که هست خیلی قویه ، و
داره به سرعت رشد میکنه . اون خیلی جوونتر و بیتجربهتر از اونیه که بخواد پیرو هر نوع معاهدهایی باشه . جیک ،
تازه متولد شدههایی رو که باهاشون جنگیدیم یادت میاد ؟! وحشی ، سرسخت و مهار نشدنی ، و مشتاق براي شکار .
« . حالا یکی از اونها رو تصور کن ، اما به این یکی حمایت کالنها رو هم اضافه کن
« .... ما نمیدونیم » سعی کردم حرفش رو قطع کنم
درسته ما نمیدونیم و به همین دلیل ، نمیتونیم به موجودي که ازش هیچ شناختی نداریم شانس حمله رو بدیم . ما »
فقط به کالنها این اجازه رو میدیم که اینجا زندگی کنن ، البته اونهم تا وقتیکه ما کاملاً مطمئن بشیم که اونها قابل
« . اعتمادند و هیچ انگیزه و اشتیاقی براي آسیب رسوندن به ما یا مردممون ندارن . این چیز .... غیرقابل اعتماده
« اما اونها هم احساسشون مثل ماست . کالنها هم ازش خوششون نمیاد ، همونطور که ما ازش خوشمون نمیاد » : گفتم
سم چهره حمایتگرانه روزالی رو از ذهن من بیرون کشید و اون رو به دیگران هم نشون داد .
« !؟ ما میتونیم براش مبارزه کنیم . خوب اشکال این کار کجاست » : سم
« . اما اون فقط یه بچهاست . میخواین عصبانیتتون رو روي یه بچه خالی کنین » : با تعجب گفتم
« . اون براي همیشه بچه باقی نمیمونه »: لیا زمزمه کرد
« . هی رفیق ، این یه مشکل بزرگه ، ما نمیتونیم همینطوري از کنارش رد بشیم »: کوئیل گفت
شما فقط دارین قضیه رو از چیزي که هست بزرگتر میکنین . تنها کسی که این » : سعی کردم براشون دلیل بیارم
« . وسط تو خطره ، بلاست
آره حق با تو هست ، اما دوباره با انتخابی که خودش کرده در خطره . با این تفاوت که این بار این » : سام گفت
« . انتخاب فقط به خودش مربوط نیست و همه رو تحت تاثیر انتخابش قرار داده
« . اما من اینطوري فکر نمیکنم » : به آرومی گفتم
« . ما نمیتونیم این شانس رو بهش بدیم ، ما به یه خونآشام اجازه نمیدیم که توي سرزمین ما شکار کنه » : سم
« . خوب بهشون بگو که از اینجا برن »
گرگی که کنارم نشسته بود و ازم پشتیبانی میکرد ، این جمله رو با عصبانیت گفت . اون گرگ سثْ بود .
و این مشکل رو از سر خودمون باز کنیم و به جون دیگران بندازیم ؟ وقتیکه یه خونآشام از سرزمین » : سم جواب داد
ما عبور میکنه ، ما اون رو از بین میبریم . فرقی هم نداره که اونها قصد شکار داشته باشن یا نه . ما از هر کسی که
« . بتونیم و تا جاییکه توان داشته باشیم حمایت میکنیم
« . این دیوونگیه . همین بعداز ظهر تو از این میترسیدي که مبادا گله رو تو خطر بندازي » به سرعت جواب دادم
« ! امروز بعداز ظهر نمیدونستم که مردممون در معرض چه خطري قرار دارند »
« ؟ من نمیتونم درك کنم ! شما چطور میخواین این چیز رو بکشین ، بدون اینکه بلا کشته بشه » : باعصبانیت گفتم
هیچکس حتی یک کلمه هم نگفت ، اما تو اون سکوت ناگهانی ، حرفهاي زیادي بود .
« !؟ اونم یه آدمه ! این حمایت کردن شماها از آدمها شامل حال اون نمیشه » فریاد کشیدم
« . در هر صورت اون میمیره »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#434
Posted: 29 Aug 2012 09:36
« . ما فقط این روند رو کوتاهترش میکنیم » : لیا بود که اینو گفت و ادامه داد
کاري که کردم این بود . از کنار سثْ به طرف خواهرش خیز برداشتم، قصد داشتم با دندونام پاي چپش رو بِکَنم .
نزدیک بود تصمیم رو عملی کنم که دندونهاي سم رو توي پهلوم احساس کردم ، اون منو به عقب کشید . از روي درد
و عصبانیت زوزه کشیدم و به طرفش چرخیدم .
« ! بس کن »
اون یه دستور داده بود ، با صداي پر طنینی که از طرف آلفا صادر شده بود . مثل این بود که پاهام زیر بدنم خم شده
بودن . خیلی سریع توقف کردم و تنها چیزي که احساس کردم ، اطاعت کردن من و نگاه خیره سم بهم بود .
تو نباید اینقدر باهاش بیرحم باشی ، لیا . فداکاري بلا بهاي » : اون نگاه خیرهاش رو از من برگردوند و رو به لیا گفت
سنگینی داره و همه ما این رو تصدیق میکنیم . گرفتن زندگی یه انسان بر ضد تمام باورهایی که ما سعی داریم بهش
پایبند باشیم . اما این یه استثناء هست ، یه چیز غمانگیز . مطمئناً همه ما براي کاري که امشب خواهیم کرد ، عزادار
« . خواهیم بود
سم ... من فکر میکنم ما باید بیشتر راجع به این » و ادامه داد « !؟ امشب » : سثْ در حالیکه شوکه شده بود گفت
موضوع صحبت کنیم و در نهایت باید با بزرگترهاي قبیله مشورت کنیم . مطمئناً منظور تو در مورد ما نمیتونه این
« ... باشه که
ما نمیتونیم نسبت به احساسی که به کالنها داري اهمیتی بدیم ، سث . وقتی » : سم صحبتش رو قطع کرد و گفت
« . براي مذاکره نیست
ما به تمامی افراد گله براي این جنگ نیاز داریم ، » : سم در محیط دایرهایی به دور ما دو نفر قدم میزد و ادامه داد
جیکوب . و تو قویترین جنگجوي ما هستی پس تو هم امشب همراه با ما میجنگی . البته من درك میکنم که این
جنگ براي تو خیلی سخته . اما باید با قویترین جنگجوهاشون بجنگی ، یعنی جاسپر و امت . تونباید خودت رو
درگیر بقیه قسمتها کنی ، کوئیل و امبري هم با تو میجنگن . پل ، جراد و من در مقابل ادوارد و رزالی قرار میگیریم ،
با اطلاعاتی که جیکوب برامون آورده میدونیم که اونها تنها محافظاي بلا هستن . به احتمال زیاد کارلایل و آلیس هم
نزدیک ازمه میمونند ، برادي و کالین و سثْ و لیا هم باید با اونا بجنگن . هر کی که راهش به طرف اون باز بود همه
ما میتونستیم ببینیم که حتی توي ذهنش هم از گفتن اسم بلا طفره میرفت - باید به طرفش بره ، و اون رو بکشه .
« . اولویت اول گله از بین بردن اونه
افراد گله با غرلند و حالتی عصبی موافقت کردند . تنش موجود بالاخره افراد رو عصبی کرده بود . اونها شروع به حرکت
کردند ، گامها سریعتر شده بود . صداي برخورد پنجهها با زمین پوشیده از سرخس، سریعتر و تیزتر به گوش میرسید .
انگشتها به شدت داخل زمین فرو میرفت . فقط من و سثْ باقی مانده بودیم و حرکت نمیکردیم . ما در مرکز یک
طوفان قرار داشتیم ، طوفانی از دندانها برهنه و گوشهاي خوابیده و بدنهاي آماده براي حمله .
بینی سثْ زمین رو لمس کرد . اون در مقابل دستور سم تعظیم کرد و من میتونستم دردي که تحمل میکرد رو حس
کنم ، دردي که ناشی از خیانت بود ، البته این براي سثْ یه خیانت بود - روزي که ما با غریبهها جنگیده بودیم - اون
کنار ادوارد کالن جنگیده بود و بعد از اون روز سثْ به یکی از دوستان خونآشامها تبدیل شده بود .
دیگه هیچ مقاومتی در سثْ نبود ، اون میخواست از دستور سم اطاعت کنه ، هرچند که این اطاعت کردن باعث میشد
صدمه ببینه اما اون انتخاب دیگهاي نداشت .
من چه انتخابی داشتم ؟!
وقتیکه آلفا صحبت میکرد ، همه گله بی چون و چرا ازش پیروي میکردن . قبل از این سم هرگز از اختیاراتش براي
تحت فشار قرار دادن دیگران استفاده نکرده بود . من میدونستم که اون از اینکه میدید سثْ درست مثله یک برده که
در مقابل اربابش زانو زده ، جلوش زانو زده بود ، متنفر بود . اگر واقعاً میدونست و اطمینان داشت که چارهایی به غیر از
این کار داره ، مسلماً دیگران رو تحت فشار قرار نمیداد .
وقتیکه تلهپاتی داشتیم ، مثله همین الان، اون نمیتونست بهمون دروغ بگه . سم ایمان داشت که ما باید بلا و اون
هیولایی که حملش میکرد رو از بین ببریم . اون ایمان داشت که ما وقتی براي تلف کردن نداریم و اونقدر به این
موضوع ایمان داشت که حتی حاضر بود براش بمیره .
میتونستم ببینم که میخواست خودش با ادوارد روبرو بشه ، ادواردي که توانایی این رو داشت که افکار ما رو بخونه و
این بزرگترین ترس سم بود و داشت باهاش کلنجار میرفت . سم نمیخواست به کسی اجازه بده که با یه همچین
خطري روبرو بشه . اون جاسپر رو دومین حریف بزرگ میدید و به همین دلیل بود که اون رو به من واگذار کرده بود.
اون میدونست که در بین افراد گله ، شانس پیروزي من در مواجه با جاسپر بیشتره . و آسونترین هدف رو هم براي
گرگها جوونتر و لیا گذاشته بود . آلیس کوچولو ، بدون قدرت پیشگوییش ، به هیچ عنوان یه خطر محسوب نمیشد . و
از تجربه جنگ قبلی که با تازهمتولدها داشتیم ، میدونستیم که ازمه به هیچ وجه یک جنگجو به حساب نمیاد . و تنها
کسی که ممکن بود کار رو کمی مشکل کنه کارلایل بود که البته به خاطر نقطه ضعف بزرگش یعنی تنفر عجیبی که از
خشونت و جنگ داشت بسیار آسیبپذیر بود .
وقتیکه به نقشه سم نگاه کردم احساس کردم که حالم از حال سثْ بدتره . اون روي دامی که قرار بود براي کالنها
پهن کنه ، طوري کار کرده بود که افراد گله بیشترین شانس رو براي زنده موندن داشتن .
این احساس بدي بهم میداد .
همه چیز برعکس شده بود . همین امروز بعدازظهر بود که من داشتم اونها رو براي حمله به کالنها تحریک میکردم .
اما حق با سثْ بود ، من براي این جنگ آمادگی نداشتم . نفرت منو کور کرده بود و به من اجازه نداده بود موضوع رو با دید بازتري بررسی کنم . من باید نمیدونستم که اگر با یه همچین چیزي روبرو بشم چی کار باید بکنم .
به کارلایل فکر کردم ، بدون اون نفرتی که جلوي چشمهام رو گرفته بود . من واقعاً نمیتونستم اجازه بدم که اون توي
این کشتار به قتل برسه . اون خیلی خوب بود ، به خوبی هر آدم دیگهاي که ما ازشون حمایت میکردیم . و یا شاید
حتی بهتر از دیگران . من احساس قویی نسبت بقیه کالنها نداشتم . من باقی کالنها رو به اندازه کارلایل ، خوب و
نجیب نمیدونستم . این کارلایل بود که از جنگیدن متنفر بود ، حتی اگه جنگ براي نجات زندگی خودش بود .
دلیل اینکه ما میخواستیم اونو بکشیم این بود : اون نمیخواست ما ، دشمنانش ، بمیریم .
این اشتباه بود . نه به این دلیل که کشتن بلا ، مثله کشتن من بود . این یه احساسی مثله خودکشی بود .
« . من در اشتباه بودم ، سم »
« . امروز دلایل تو اشتباه بودن . اما ما حالا وظیفهاي داریم که باید انجامش بدیم »
« . نه » : با ناخوشایندي گفتم
سام عصبانی شد و روبروي من ایستاد ، توي چشمهام خیره شد و غرش عمیقی از بین دندونهاش خارج شد .
دستوري از طرف آلفا صادر شد . و صداي طنین دارش اجازه هیچ نافرمانی رو نمیداد .
آره جیکوب ، امشب راه گریزي نیست . تو همراه ما میایی و با کالنها میجنگی . تو همراه کوءیل و امبري مراقب »
جاسپر و امت خواهی بود . تو موظف هستی که از قبیله حمایت کنی . این دلیل بودن توئه و تو امشب این وظیفه رو
« . انجام میدي
شونه هام خم شدند همونطور که دستورش منو خرد کرده بود . پاهام رو خم کردم و در مقابلش کرنش کردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#435
Posted: 29 Aug 2012 09:38
فصل 11
دو مورد مهم در صدر لیست کارهایی که من هیچوقت دوست ندارم انجام بدم
وقتی که من هنوز روي زمین بودم ، سم شروع کرد به صف کردن دیگران . امبري و کوئیل در دو طرف من منتظر
بودن تا دوباره حواسمو جمع کنم . می تونستم نیرویی رو حس کنم ، نیازي که باعث می شد روي پاهام بایستم و اونها
رو رهبري کنم . این اضطرار در من رشدي کرد و من بی فایده باهاش می جنگیدم و روي زمین سر جام به خود
می پیچیدم .
امبري به آرامی تو گوشم ناله اي کرد . نمی خواست که فکر کنه . می ترسید که باعث جلب توجه سم به من بشه . من
تقاضاي بی کلام او را براي این که بلند شوم حس می کردم . تقاضایش براي اینکه بس کنم و کاري را که براي خودم
به اندازه ي دیگران مهم نبود رو انجام بدم .
ترسی در گروه وجود دشت . ما نمی توانستیم تصور کنیم که امشب کداممان جان سالم به در می بریم . کدام برادرمان
را از دست می دهیم . کدام ذهن براي همیشه مارا ترك خواهد کرد ؟ کدام خانواده اي ناراحت ، فردا تسلی داده خواهد
شد ؟ ذهنم با ذهن آنها شروع به کار کرد . هماهنگ ، به اندازه اي که با این ترس ها سرو کار داشتیم . ناخودآگاه از
زمین بلند شدم و با تکانی نیم تنه ام را انداختم . امبري و کوئیل از آرامش نفسی کشیدند . کوئیل با بینی اش پهلویم را
لمس کرد . ذهن هایشان از نبردمان پر بود . از ماموریتمان . با هم شب هایی را به خاطر آوردیم که کالن ها را در حال
تمرین براي تازه متولد شده ها تماشا می کردیم . امت کالن قوي ترین بود ولی جاسپر مشکل بزرگتري بود . او مثل
نور حرکت میکرد . قدرت و سرعت مرگباري در یک نفر جمع شده بودند . او چند قرن تجربه داشت ؟ به اندازه اي بود
که بقیه ي کالن ها به او به عنوان راهنما نگاه می کردند .
اگه از یه زاویه ي دید دیگه نگاه ممیکردي ، هیجان بیشتري نسبت « من می تونم نشونت بدم » : کوئیل پیشنهاد داد
به بقیه در سرش وجود داشت . هنگامی که کوئیل در آن شب راهنمایی هاي جاسپر را دیده بود ، می مرد تا مهارتش را در برابر خون آشام ها امتحان کند . براي او این اتفاق مثله مسابقه بود . حتی با وجود اینکه می دانست در لبه ي مرگ
و زندگی است . پل مثل کوئیل مشتاق بود و حتی پپِه هایی که تا به حال نجنگیده بودند ، کالین و برادي . سثْ هم اگه
حریفمون جزو دوستانش نبودند همینجوري بود .
فقط سرم را تکان دادم . نمی توانستم تمرکز « ؟ تو چطوري می خواي بجنگی » کوئیل به من سقلمه زد « ؟ جیک »
کنم . جبري که در پیروي کردن از دستورات روي من بود ، مانند این بود که نخ هاي خیمه شب بازي را در تمام
عضلاتم فرو کرده باشند . یک پایم را جلو گذاشتم و بعد دیگري را.
سثْ داشت پشت سر کالین و برادي به زور کشیده می شد . لیا متوجه چیزي شده بود . او سثْ را در طول نقشه
کشیدن با دیگران نادیده گرقته بود. و من می توانستم ببینم که او ترجیح می دهد که سثْ را در مبارزه داخل نکنیم .
لیا چیزي مثل احساسات مادرانه نسبت به برادر کوچک خود داشت . او آرزو می کرد که سم ، سثْ را به خانه بفرستد
سثْ متوجه تردید هاي لیا نشد . او هم داشت خودش را با نخ هاي خیمه شب بازي سازگار می کرد .
« ... شاید اگر تو مخالفت کردنت رو متوقف می کردي » : امبري زمزمه کرد
ما می تونیم اونارو شکست بدیم . ما اونارو نفله « فقط روي قسمت خودمود تمرکز کن . بزرگترین قسمتش »
می کنیم . کوئیل داشت به خودش دلگرمی می داد . مثل تشویق هایی که قبل از یک مسابقه ي بزرگ انجام
میدند .
می توانستم ببینم که چقدر ساده است به چیزي به جز نقش خودم فکر نکنم . تصور حمله به امت و جاسپر سخت نبود.
ما قبلا تا این مرحله رسیده بودیم . ما به آنها براي مدتی طولانی به عنوان دشمن نگاه می کردم . الان دوباره فقط باید
همان کار را انجام می دادم .
من فقط باید فراموش می کردم که آنها داشتند از همان چیزي محافظت می کردند که من باید می کردم . من باید
دلیلی را که باعث می شد که بخواهم آنها پیروز شوند را فراموش می کردم .
« جیک ، سرتبه کاره خودت باشه » : امبري هشدار داد
پاهایم به آرامی برخلاف جهت کشش نخهایم حرکت کردند .
« با مبارزه کردن به هیچ جایی نمی رسی » : امبري دوباره زمزمه کرد
حق داشت . اگر سم می خواست مجبورم کنه ، آخر سر کاري را که می خواست انجام می دادم . و او این کار را
می کرد . واضح بود ..
دلیل خوبی براي قدرت آلفا وجود داشت . حتی گروهی به قدرت ما هم قدرت چندانی بدون رهبرشان نداشتند . ما باید
با هم حرکت می کردیم ، با هم فکر می کردیم ، تحت فرمان یک نفر بودیم تا می توانستیم که اثرگزار باشیم . و این
باید بدنی وجود می داشت تا سري وجود داشته باشد .
خب اگر سم الان اشتباه کنه چی ؟ کسی نمی تونست حرفی بزنه . کسی نمی تونست با تصمیم او مخالفت کنه .
به جزء .
و بعد فکري به سرم زد که من هیچ وقت ، هیچ وقت نمی خواستم به آن دست پیدا کنم . ولی الان با پاهایی که به بند
کشیده شده بودند ، استثنائی را با آرامش دریافتم . چیزي بیشتر از آرامش ، با لذتی آکنده از خشم .
کسی نمی توانست با تصمیمات آلفا مخالفت کند ، استثنا من بودم . من به چیزي دست نیافته بودم . ولی چیزي از
زمان تولد در من وجود داشت که هیچو قت آن رو نمیخواستم .
من هیچ وقت نخواسته بودم که گروه را رهبري کنم . من نمی خواستم الان آن کار را بکنم . من نمی خواستم که
مسئولیت تمام سرنوشت هایمان روي شانه هاي من باشد . سم در این کار از من بهتر بود .
ولی او امشت در اشتباه بود .
و من براي این متولد نشده بودم که در برابر او زانو بزنم .
بند هایی که مرا نگه داشته بودند در لحظه اي ، وضایفی را که در زمان تولد به من تعلق گرفته بود را پذیرفتم ، از بین
رفتند .
من می توانستم حس کنم که آزادي و قدرتی عجیب و پوچ در من جمع شدند . پوچ چون قدرت یک آلفا از گروهش
نشئت می گرفت ومن هیچ گروهی نداشتم . براي لحظه اي تنهایی مرا در بر گرفت.
من اکنون گروهی نداشتم .
ولی هنگامی که به سمت سم می رفتم صاف و محکم بودم جایی که او داشت با پل و جرید نقشه می کشید . اون به
سمت صداي پیشروي من برگشت و چشم هاي سیاهش نزدیک شدند .
« نه » : دوباره به او گفتم
او شنید . سم انتخاب مرا که در ذهنم با صداي آلفا می گفتم شنید .
اون با فریادي که از تعجب بود به عقب رفت .
« ؟ جیکوب ؟ چی کار کردي »
« . من از تو پیروي نمی کنم سم ، نه براي کاري که اشتباهه »
« ؟ تو... تو دشمنانت رو به خانواده ات ترجیح میدي » . او به من نگاه کرد .حیرت زده بود
اونا دشمن ما نیستند و هیچ وقت نبودند . من تا وقتی که به نابود کردن » توضیح دادم « ، اونا این طوري نیستند »
« . اونها فکر میکردم ، این موضوع رو متوجه نشده بودم
اون هیچ وقت ماله تو نبوده ، اون » : سم با ناراحتی گفت « این به خاطر اونا نیست . این کار فقط براي بلاست »
« . هیچ وقت تو رو انتخاب نکرده ، ولی تو داري زندگیت رو براي اون خراب می کنی
کلمات آزار دهنده اي بودند ولی حقیقت داشتن د. جرعه ي بزرگی از هوا را به داخل کشیدم .
شاید حق با توئه ولی تو داري به خاطر بلا گروه رو نابود می کنی سم . اهمیتی نداره که چند نفر زنده می مونن ، اونا »
« . جونشون کف دستاشونه
« . ما باید از خانواده خودمون محافظت کنیم »
« من می دونم که تو چه تصمیمی گرفتی سم . ولی نمی تونی براي من هم تصمیم بگیري ، به هیچ وجه »
« جیکوب تو نمی تونی به قبیله خودت پشت کنی »
من صداي اکودار فرمان آلفا را شنیدم ولی این بار تاثیري نداشت . سم دندان هایش را به هم فشرد ، سعی می کرد تا
منو مجبور کنه که حرفاش رو اجرا کنم .
به چشمهاي ترسناکش خیره شدم ، پسر افرایم بلک زاده نشده تا دنباله روي پسر لوي اُولی باشه .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#436
Posted: 29 Aug 2012 09:38
عصبانی شد و دهانش به پشت لبهایش کشیده شدند . جرید و پل غرش کردند و « ؟ پس موضوع اینه جیکوب بلک »
« حتی اگر تو بتونی من رو شکست بدي ، گروه هیچ وقت از تو پیروي نمی کنه » . در کنار او آماده ي حمله ایستادند
حالا نوبت من بود که میخکوبش کنم . ناله اي از سر حیرت از دهانم خارج شد .
« شکست بدم ؟ من نمی خوام با تو بجنگم سم »
پس نقشه ات چیه ؟ من وقتی که افراد طایفه ام دارن خودشون رو فدا می کنن ، یه گوشه نمی ایستم تا تو بتونی از »
« توله ي خونآشام ها محافظت کنی
« من نمی گم که تو کنار واستی »
« ... اگر تو به اونا دستور بدي که از تو پیروي کنن »
من هیچ وقت نمی خواستم که اونارو از سم دور کنم
دم سم هنگامی که او داشت رد مورد حرفهایم قضاوت می کرد ، با سرعت بالا رفت . سپس قدمی به جلو برداشت تا با
من پنجه در پنجه شود . دندان هاي عریانش چند اینچ با ماله من فاصله داشتند . من تا آن لحظه متوجه ندشه بودم
که از او بلند تر شده ام .
وجود بیشتر از یک آلفا امکان نداره . گروه منو انتخاب کرده و تو میخواي امشب مارو از هم بپاشونی ؟ میخواي »
تمام کلمات در لفافه اي « ؟ برادرانت رو تحریک کنی ؟ یا میخواي این دیوانگی رو تموم کنی و دوباره به ما بپیوندي
از فرمان پوشیده شده بودند ، ولی نمی توانستند روي من اثر بگذارند . چون خون آلفا در رگ هایم جریان پیدا کرده بود.
می توانستم ببینم که چرا هیچ وقت بیشتر از یک آلفاي مرد در گروه وجود نداشت .
بدنم داشت به یک مبارزه پاسخ می داد . می توانستم غریزه اي را که در بدنم براي دفاع از حقم داشت رشد می کرد
را حس کنم . هسته ي قسمت بدوي نیمه ي گرگی ام ، مبارزه اي براي برتري هیجان زده بود .
من تمام انرژي ام را براي کنترل آن واکنش به کار گرفتم . من هیچ وقت تن به مبارزه ي بی نتیجه و مخرب با سم
نمی دادم . هنوز برادرم بود . با وجود اینکه او را نپذیرفته بودم.
« . فقط یک آلفا براي این گروه وجود داره . من اینو نقض نمی کنم . فقط می خوام راه خودمو برم »
« ؟ جیکوب تو الان به گروهی تعلق داري »
به خودم پیچیدم .
« ... نمی دونم سم ، ولی اینو می دونم »
هنگامی که سنگینی صداي آلفا را در تُن صدایم شنید به عقب رفت . تُن صداي من بیشتر روي او تاثیر داشت تا
صداي او روي من . چون من زاده شده بودم تا بر او رهبري کنم .
من بین تو و کالن ها خواهم ایستاد . من نمی ایستم تا تماشا کنم که گروه ، مردم بیگناه رو ... - کارسختی بود که »
این کلمه رو براي اون خون آشام ها هم به کار ببرم ، ولی حقیقت داشت- ... می کشه . گروه بهتر از اونه ، اونارو به
« . سمت درست راهنمایی کن سم
پشتم را به او کردم و زوزه هاي هماهنگ ، اطراف مرا شکافتند . در حالیکه ناخن هایم در زمین فرو می رفتند ، از
بلوایی که به پا کرده بودم گریختم . وقت زیادي نداشتم . حداقل لیا تنها کسی بود که دعا میکرد از من جلو بیافتد .
ولی من زودتر شروع کرده بودم .
من باید قبل از اینکه گروه متوجه شود و مرا متوقف کند ، به کالن ها خبر می دادم . اگر کالن ها آماده می شدند ،
ممکن بود به سم قبل از اینکه دیر شود فرصتی براي دوباره فکر کردند بدهم . با حداکثر سدعت به سمت خانه ي
سفید دویدم که از هنوز از آن نفرت داشتم . خانه ام را در پشت سرم ترك می کردم .اون خونه دیگه به من تعلق
نداشت . من به اون پشت کردم .
امروز مثل همه ي روزهاي دیگر شروع شده بود . برگشتن از گشت زنی در یک صبح بارانی ، خوردن صبحانه با بیلی و
راشل ، تلویزیون خراب ، دعوا با پل... ، چطوري همه چیز کاملاً عوض و غیر واقعی شد ؟ چجوري همه چیز بهم ریخت
و پیچیده شد و باعث شد که من الان اینجا باشم ، تنها ، یک آلفاي ناخواسته ، از برادرمان جدا شده ام و خون آشام ها
را به جاي آنها انتخاب کردم ؟
صدایی که از آن هراسان بودم افکار گیج مرا قطع کرد . صداي نرم اصابت پنجه هایی بزرگ روي زمین بود که مرا
دنبال می کردند . خودم را به سوي جنگل سیاه پرتاب کردم . من باید فقط یه اندازه اي نزدیک می شدم که ادوارد
بتواند هشدار را از ذهنم بخواند . لیا آماده نبود تا تنهایی مرا متوقف کند . و بعد حالت فکري را که پشت سرم بود را
دریافتم . خشم نبود ، اشتیاق بود . تعقیب کردن نبود ، پیروي کردن بود . قدم هایم سست شدند . قبل از اینکه بتوانم
قدم هایم را هماهنگ کنم دو قدم تلو تلو خوردم .
« . صبر کن . پاهاي من به اندازه ي ماله تو بلند نیستند »
« ! سثْ ! فکر می کنی داري چی کار می کنی ؟ برو خونه »
جواب نداد . ولی می توانستم اشتیاقش را درست پشت سرم حس کنم . من می توانستم از درون چشمهایش ببینم ،
همان طوري که او از درون چشمهاي من می دید ، چشم انداز شب براي من غمناك بود ، پر از نامیدي ، براي او ،
امیدوارانه بود .
متوجه نشدم که سرعتم را کم کرده ام ، ولی ناگهان او در کنار من بود و با من می دوید .
« . شوخی نمی کنم سثْ ! تو جات اینجا نیست ، از این جا برو »
من پشتتم جیکوب . من فکر می کنم حق با توئه . و من نمی رم پشت » . گرگ بلند و لاغر قهوه اي خرناسی کشید
« ... سم قایم بشم وقتی
اوه، بله، تو میري و گورتو پشت سم گم می کنی ! باسن پشمالوتو بردار و برگرد به لاپوش و هرکاري که سم می »
« گه رو انجام بده
« نه »
« ! برو سثْ »
« ؟ این یه دستوره ، جیکوب »
سئوالش باعث شد که دیگه کوتاه بیام .
براي ایستادن ترمز کردم ، ناخن هایم در گل فرو رفت .
« من به هیچ کس دستور نمی دم که کاري رو انجام بده . من فقط دارم چیزي رو بهت میگم که خودت هم میدونی »
من به تو می گم که چی می دونم . من می دونم که به طرز تهوع » با صداي بلندي روي پاهایش کنار من ایستاد
« ؟ آوري اینجا ساکته. متوجه نشدي
پلک زدم . وقتی که فهمیدم در وراي حرفهایش به چه چیزي می اندیشد ، دمم عصبی شروع کرد به تکان خوردن . از
یه لحاظ ساکت نبود . صداي زوزه ها در شرق ، از دور می آمد .
« اونا به شکل اولیه شون تغییر شکل ندادند » : سثْ گفت
اینو می دونستم . گروه الان در وضعیت قرمز بود . آنها می بایست از حلقه ي ذهن ها استفاده می کردند تا تمام جوانب
را به وضوح ببینند . زوزه ها هنوز فضا را پر کرده بود ولی نمی توانستم فکر هاي آنها را بشنوم . من فقط می توانستم
ماله سثْ را بشنوم ، نه ماله هیچ کس دیگر .
براي من اینطور به نظر آمد که گروه هاي منشعب شده ، با هم ارتباط ندارند . حدس می زدم که دلیلی وجود »
نداشت که پدران من این موضوع را بدانند . چون قبلا هیچ دلیلی براي جدا شدن گروه وجود نداشت . هیچ وقت گرگها
به دو گروه تقسیم نمیشدند . واي . واقعاً ساکته . یه جورایی ترسناکه ، ولی خوب هم هست ، اینطور فکر نمی کنی؟
شرط می بندم که اینجوري براي افرایم و کوئیل لوي آسون تر بوده . وز وز زیادي براي سه نفر وجود نداره . یا فقط دو
« نفر
« خفه شو سثْ »
« بله ، قربان »
« صبر کن ! دو تا گروه وجود نداره . فقط یه گروهه و بعد منم ، همین . براي همین می تونی الان بري خونه »
اگه دو تا گروه وجود نداره ، پس چرا ما می تونیم فقط فکر هم دیگه رو بخونیم ولی ماله بقیه رو نه ؟ من فکر می »
کنم وقتی که تو به سم پشت کردي ، یه معنی داشت . یه تغییر بود و بعد وقتی من تورو دنبال کردم ، فکر می کنم که
« . اونم یه معنی داشت
داري درست می گی ، ولی چیزي که می تونه به ایم راحتی تعییر بکنه ، پس می تونه دوباره به شکل اولش » : گفتم
« هم برگرده
الان فرصتی براي بحث کردن سر این موضوع نداریم . ما » . سثْ بلند شد و شروع به یورتمه رفتن به سمت شرق کرد
« ... باید به راهمون ادامه بدیم قبل از اینکه سم
در این مورد حق با او بود . وقتی براي این دعوا نمانده بود . دوباره شروع به دویدن کردم ، نه اینکه خودم را با شدت به
جلو قشار دهم . سثْ پشت سرم ماند و مکان سنتی دومین نفر را در کنار من تصرف کرد .
من تورو دنبال نکردم که مقامم رو » . من می تونم به یه جاي دیگه برم . فکر کرد . بینی اش کمی پایین آمده بود
« ترفیع بدي
« هر جایی که دلت می خواد برو ، براي من فرقی نمی کنه »
صدایی که نشان از دنبال کردن ما داشته باشد شنیده نمی شد . ولی هر دوي ما هم زمان سرعتمان را بالا بردیم . من
دیگر نگران شده بودم . اگر من نمی توانستم در ذهن گروه نفوذ کنم ، کارم سخت می شد . من چیزي بیشتر از
کالن ها در مورد حمله ي آنها نمی دانستم .
« خب ما نگهبانی می دیم » ، سثْ پیشنهاد داد
« ؟ به برادرانمان حمله کنیم ؟ به خواهرت ». چشمانم جمع شدند « ؟ و اگر گروه با ما جنگید چی کار می کنیم »
« نه... ما اعلام خطر می کنیم و بعد عقب نشینی میکنیم »
« ... جواب خوبیه . ولی بعدش چی؟ من فکر نمی کنم »
موافقت کرد . می دونم . اطمینانش کمتر شده بود . من فکر نمی کنم که منم بتونم با اونا بجنگم . ولی اونا هم از »
ایده ي حمله به ما چندان خوشحال تر از ما نیستند . شاید این باعث متوقف شدن اونا بشه . همچنین ، الان اونا فقط
« . هشت تا هستند
« خوشبین نباش. منو عصبی می کنه » . دقیقه اي طول کشید تا کلمه ي مناسب رو پیدا کنم « ... بسه انقدر »
« ؟ مشکلی نیست . تو می خواي من افسرده و عبوس باشم یا فقط خفه شم »
« فقط خفه شو »
« می تونم اینکار رو بکنم »
« واقعا ؟ اینطور که به نظر نمی یاد »
بالاخره ساکت شد .
و بعد ما از جاده گذشتیم و در جنگلی حرکت کردیم که خانه ي کالن ها را احاطه کرده بود. آیا ادوارد می توانست فکر
ما را بخواند ؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#437
Posted: 29 Aug 2012 09:39
شاید ما باید به چیزي مثل " ما با صلح آمده ایم" فکر می کردیم
شاید ما باید به چیزي مثل " ما با صلح آمده ایم" فکر می کردیم
« امتحان کن »
« ادوارد؟ اونجایی؟ باشه ، من الان احساس احمق بودن می کنم » . براي امتحان اسمش را صدا زد « ؟ ادوارد »
« به نظر احمق هم می یاي »
« ؟ فکر می کنی اون می تونه فکرمون رو بخونه »
فکر کنم . هی ، ادوارد ؟ اگر می تونی ذهنم رو بخونی ، خودت رو برسون. » . ما الان کمتر از یک مایل فاصله داشتیم
« مشکلی براتون پیش اومده
« براي ما پیش اومده » : سثْ تصحیح کرد
و بعد ما ا زمیان درختان گذشتیم تا به چمنزاري بزرگ رسیدیم . خانه تاریک بود ، ولی خالی نبود . ادوارد در ایوان بین
امت و جاسپر ایستاده بود . آنها در آن نور کم مثل برف سفید بودند .
« ؟ جیکوب ؟ سثْ ؟ چی شده »
سرعتم را کم کردم و بعد چند قدم به عقب برداشتم وقتی گرگ بودم بوي آنها واقعا زننده بود و بینیم رو میسوزوند .
سثْ به آرامی ناله اي کرد ، مردد بود . و بعد به پشت سر من برگشت .
براي جواب دادن به سوال ادوارد ، اجازه دادم که ذهنم به سمت کشمکش با سم سوق پیدا کند ، به عقب حرکت
می کرد . سثْ با من فکر می کرد . شکاف ها را پر می کرد ، صحنه را از زاویه ي دیگري نشان می داد . هنگامی که
به قسمت "نفرت انگیزش" رسیدیم ، متوقف شدیم ، چون ادوارد هیس هیس خشمگینی کرد و از ایوان پایی پرید .
« ؟ اونا می خوان بلا رو بکشن » : با خشمی آشکار گفت
امت و جاسپر که قسمت اول گفتگو را نشنیده بودند ، پرسش او را که بدون حالت ذکر شده بود مثل یک جمله خبري
درك کردند . در یک چشم بهم زدن کنار ادوارد بودند . دندان هایشان در هنگامی که به ما نزدیک می شدند آشکار
بود .
سث فکر کرد ، اونا رو منصرف کن. « هی ، حالا »
« ام (مخفف اسم امت) ، جاز (مخفف اسم جاسپر) ، اونا نه ! بقیه شون . گروه داره می یاد »
امت و جاسپر روي پاهایشان برگشتند . هنگامی که جاسپر چشمهایش را روي ما قفل کرده بود ، امت به سمت ادوارد
برگشت .
« ؟ مشکلشون چیه » : امت پرسید
ولی اونا نقشه خودشون رو براي رفع این مشکل دارند . بقیه رو صدا » ادوارد آرام ادامه داد « همونی که من دارم »
« کن . به کارلایل زنگ بزن . اون و ازمه باید الان باید برگردند
به سختی ناله اي کردم
ادوارد با همان صداي مرده ي قبلی این را گفت . « اونا دور نیستند »
« من میرم یه نگاهی بندازم ، قسمت هاي غربی رو گشت می زنم » : سثْ گفت
« ؟ سثْ ، شماها در خطر هستین » : ادوارد پرسید
« ... شاید من باید برم فقط یه این خاطر که » و بعد من اضافه کردم « فکر نکنم » با هم فکر کردیم
« اونا کمتر دوست دارن که با من بجنگند . من براي اونا فقط یه بچه ام » سثْ اشاره کرد
« تو براي من فقط یه بچه اي ، بچه »
من از اینجا میرم . تو باید با کالن ها هماهنگ کنی.
من نمی خواستم که به سثْ فرمان بدهم ، براي همین گذاشتم » . او برگشت و به با سرعت درون تاریکی فرو رفت
« که بروه
من و ادوارد رو به روي یکدیگر در چمن زار تاریک ایستادیم . می توانستم صداي امت را بشنوم که در تلفنش پچ پچ
میکرد. جاسپر داشت به جایی که سثْ در جنگل ناپدید می شد ، نگاه می کرد . آلیس روي ایوان ظاهر شد و بعد از
اینکه با چشمانی متفکر براي لحظه اي طولانی به من نگاه کرد ، سریع کنار جاسپر رفت . حدس زدم که رزالی در خانه
بپیش بلا بود و هنوز از او محافظت می کنرد . از خطري نادرست .
این اولین باري نیست که بهت یه تشکر بدهکار شدم ، جیکوب . من هیچ وقت چنین چیزي رو » : ادوارد زمزمه کرد
« ازت نخواستم
به چیزي فکر کردم که او امروز پیش از این از من خواسته بود . وقتی که پاي بلا در میان بود، کاري نبود که او انجام
« بله ، تو خواستی ». ندهم
« من فرض می کنم که حق با توئه » در موردش فکر کرد وبعد سرش را تکان داد
« خب ، این اولین باري نیست که کار رو براي تو انجام نمی دم » : آه بلندي کشیدم
« درسته » زمزمه کرد
« ببخشید من امروز هیچ کار خوبی انجام ندادم . بهت گفتم که بلا به من گوش نمی کنه »
« ... می دونم . من هیچ وقت باور نکردم که اون این کارو بکنه ، ولی »
« ؟ باید امتحان کنی . فهمیدم . بلا بهتر شده »
« بدتر شده » : صدا و چشمانش خالی شدن د. آرام گفت
من نمی خواستم که آن کلمات را درك کنم .هنگامی که آلیس صحبت کرد ازش ممنون شدم .
« جیکوب می شه تغییر شکل بدي؟ می خوام بدونم که چه خبر شده » : آلیس پرسید
هم زمان با پاسخ دادن ادوارد ، سرم را تکان دادم .
« اون باید با سثْ در ارتباط بمونه »
« ؟ خب ، پس می شه به من بگی چه خبره »
گروه فکر می کنه که بلا یه دردسر شده . اونا خطري رو از » : ادوارد با جملاتی مقطع و بدون احساس توضیح داد
جانب ... اون چیزي که بلا حمل می کنه ، پیش بینی کردند . اونا احساس می کنند که این وظیفه ي اوناست که خطر
رو رفع کنند . جیکوب و سثْ از گروه جدا شدند تا به ما هشدار بدن . بقیه دارن نقشه می کشند که امروز به ما حمله
« کنند
آلیس نفسش را بیرون داد و از من دور شد . امت و جاسپر نگاهی به هم انداختند و بعد چشم هایشان به سمت جنگل
چرخید .
« هیچ کسی نیست . همه چی در شرق ساکته » سثْ گزارش داد
« ممکنه همون نزدیکی باشند »
« یه حلقه رو دور می زنم »
« کارلایل و ازمه تو راه هستن ، حداکثر تا بیست دقیقه ي دیگه می رسن » : امت گفت
« ما باید به وضعیت دفاعی در بیایم » : جاسپر گفت
« بیاین بریم تو » ادوارد سرش را تکان داد
من براي گشت زنی با سثْ می رم . اگر آنقدر دور شدم که نمی توانستی فکرم را بخوانی، حواست به صداي زوزه ام »
« باشه
« باشه »
آنها به خانه برگشتند . چشمها یشان همه جا می گشت . قبل از اینکه داخل شوند ، من برگشتم و به سمت شرق
دویدم.
« هنوز چیزي چندانی پیدا نکردم » : سثْ به من گفت
« من نصف دایره رو دور می زنم . زودباش. ما نمی خوایم به اونا فرصت بدیم تا ما رو دور بزنن »
با سرعتی ناگهانی ، به سمت جلو چرخ زد .
در سکوت می دویدیم و دقایق می گذشتند . من به صداهاي اطراف سثْ گوش کردم، دوباره نظرش را چک
« می کردم
« ! هی ، یه چیزي داره به سرعت نزدیک می شه » بعد از پانزده دقیقه سکوت به من هشدار داد
« دارم می یام »
« وضعیتت رو حفظ کن . فکر نمی کنم که گروه باشه . به نظر فرق داره »
« ... سثْ »
ولی او بویی را که با باد می آمد حس کرد و من از ذهنش خواندم .
« . شرط می بندم کارلایله » . خون آشام
« سثْ ، برگرد. ممکنه یکی دیگه باشه »
« نه ، اونان. من بوشون رو حس می کنم . من تغییر شکل می دم که براشون توضیح بدم »
« ... سثْ من فکر نمی کنم که »
ولی او رفته بود.
با نگرانی به سمت حاشیه ي غربی دویدم . جالب نمی شد اگر نمی توانستم یه شب مهیج از سثْ مراقبت کنم؟ چه
می شد اگر در هنگامی که تحت نظر من بود بلایی سرش می آمد ؟ لیا ریز ریزم می کرد .
حداقل زیاد طولش نداد . هنوز دو دقیقه نگذشته بود که حضورش را در سرم احساس کردم .
« درسته . کارلایل و ازمه . پسر از دیدنم شگفت زده شدند . اونا الان رسیدن خونه . کارلایل تشکر کرد »
« اون آدم خوبیه »
« آره . این یکی از دلایله اینه که حق با ما بوده »
« امیدوارم »
چرا انقدر ناراحتی جیک ؟ شرط می بندم که سم گروه رو امشب نمی یاره . اون این کار رو که به منزله ي خودکشیه »
« نمی کنه
آهی کشیدم . به نظر مهم نمی آمد ، هر دوتاشون .
« ؟ اوه ، این خیلی هم به خاطر سم نیست ، اینطور نیست »
در خاتمه ي گشت زنی ام چرخیدم . بوي سثْ را جایی که آخرین بار چرخ زده بود را حس کردم . هیچ جایی رو خالی
نگذاشته بودیم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#438
Posted: 29 Aug 2012 09:40
« تو فکر می کنی بلا در هر صورت می میره » : سثْ زمزمه کرد
« آره ، همین طوره »
« ادوارد بیچاره . حتماً دیوونه میشه »
« اونم به معناي واقعی »
اسم ادوارد باعث شد که بقیه خاطرات دوباره به ذهنم برسند . سثْ آنها را با سردرگمی خواند .
اوه پسر ! امکان نداره ! تو این کارو نکردي ! این حرف مسخره ست و خودت هم اینو » و بعد او داشت زوزه می کشید
« می دونی . من باور نمی کنم که تو گفتی که اونو می کشی . این یعنی چی ؟ تو باید به ادوارد بگی نه
« ! خفه شو ، خفه شو ، تو یه احمقی ! الان اونا دارن فکر می کنند که گروه داره می یاد »
زوزه اش را قطع کرد . « اووه نه »
« سثْ ، ادامه بده . کل دایره از الان براي توئه » . چرخیدم و با تنبلی به سمت خانه راه افتادم
سثْ شروع به تکان خوردن کرد و من به او توجهی نکردم .
هشدار اشتباه بود ، هشدار اشتباه بود . ببخشید، سثْ »، هنگامی که داشتم به خانه نزدیک می شدم فکر می کردم
« جوونه . یادش می ره . کسی حمله نکرده . هشدار اشتباه بود
وقتی به چمن ها رسیدم ، می توانستم ادوارد را ببینم که از پنجره ي تاریک به بیرون نگاه می کرد .
دویدم ، می خواستم مطمئن بشوم که او پیغام را گرفته است.
« ؟ چیزي آنجا نبود.، پیغلمو گرفتی »
سرش را یکبار تکان داد .
خیلی راحت تر می شد اگر فقط یک راه براي ارتباط وجود نداشت . بعد دوباره ، یه جورایی خوشحال شدم که توي سر
ادوارد نبودوم .
از روي شانه اش به توي خانه نگاه کردم . و من دیدم که تمام بدنش لرزید . بدون اینکه به طرف من نگاه کند ، به من
اشاره کرد که بروم و بعد از دیدم خارج شد .
« ؟ چه خبره »
انگار که خوابم را خواهم گرفت .
روي چمن نشستم و گوش دادم . با این گوشها می توانستم صداي قدم هاي آرام سثْ را بشنوم که مایل ها دورتر در
جنگل بود . خیلی آسون بود که تمام صداهایی را که درون خانه ي تاریک وجود داشت بشنوم .
ادوارد داشت با همان صداي بی احساس همان چیزي را که به او گفته بود ، توضیح « یک هشدار اشتباهی بود »
سثْ در مورد یه چیزي دیگه اي ناراحت شده بود و یادش رفته بود که ما منتظر یه علامت هستیم . اون » . می داد
« خیلی جوونه
فکر می کنم امت بود . « خیلی قشنگه که بچه ها رو براي نگهبانی گذاشتیم » صداي عمیق تري غرید
« اونا امشب به ما خدمت بزرگی کردند . به ما فداکاري بزرگی کردند » : کارلایل گفت
« آره می دونم . من فقط حسودي می کنم . کاش بیرون بودم »
سثْ فکر نمی کنه که سم الان حمله کنه ، اونم با وجود آگاهی ما و اینکه دو نفر رو » : ادوارد مثل یک ماشین گفت
« تو گروه کم داره
« ؟ جیکوب چی فکر می کنه » : کارلایل پرسید
« اون خوش بین نیست »
کسی حرفی نزد .
صداي آرام کردن می آمد که نمی توانستم تشخیصش دهم . من صداي تنفس آنها را می شنیدم . و می توانستم ماله
بلا را از بقیه تشخیص دهم . خشن تر بود و به زور در می آمد . با ریتمی عجیب قطع و وصل می شد . می توانستم
صداي قلبش را بشنوم . به نظر خیلی...سریع می آمد . با قلب خودم مقایسه ش کردم ولی به نظر مقیاس خوبی نیامد ،
به نظر نمی آمد که من طبیعی باشم .
« بهش دست نزن ! بیدارش می کنی » رزالی زمزمه کرد
کسی آه کشید .
« رزالی » : کارلایل زمزمه کرد
دوباره با من شروع نکن ، کارلایل . ما به زودي اجازه می دیم که کارتو انجام بدي ، ولی این تنها چیزیه که اجازه »
« می دیم
به نظر می آمد که بلا و رزالی با هم یک حرف را می زنند . گویی الان آنها هم دو گروه خود را داشتند .
جلوي خانه به آرامی شروع به قدم زدن کردم . هر قدم مرا نزدیک تر می کرد . پنجره ي تاریک مثل یک سریال
تلویزیونی بود که در اتاق هاي انتظارهاي گرفته پخش می شد غیر ممکن بود که بتوانم براي مدتی چشم از آن بر
بگیرم . دقایق بیشتري که می گذشتند ، قدم هاي بیشتري که بر می داشتم و پشم هایم که در هنگامی که راه
می رفتم به لبهء ایوان کشیده می شدند .
می توانستم از درون پنجره داخل را ببینم . بالاي دیوارها و سقفی را که از آن لوستري خاموش آویزان شده بود را .
انقدر بلند بودم که تمام کاري که باید انجام می دادم این بود که کمی گردنم را بکشم...
دزدکی به اتاق بزرگ روبه رویی نگاه انداختم . انتظار صحنه اي شبیه آنچه را که بعد از ظهر دیده بودم را داشتم . ولی
آنقدر تغییر کرده بود که اولش گیج شدم . براي یک ثانیه فکر کردم که اتاق را اشتباه گرفتم .
دیوار شیشه اي نبود ، الان به نظر فلزي می آمد . تمام وسایل خانه از سر راه کنار رفته بودند . و بلا که به طرز
ناهنجاري در تخت باریکی در وسط فضاي خالی قرار داشت ، جمع شده بود . یه تخت معمولی نبود . تختی با نرده
هایی مثل بیمارستان بود و مانیتورهایی که سر مبل هایشان به بدنش وصل شده بودند مثل بیمارستان بود . نورهاي
روي مانیتور چشمک می زدند . ولی صدایی نمی آمد . صداي چک کردن مربوط به سر می بود که به بازوي بلا فرو
رفته بود . مایعی که در آن بود سفید و غلیظ بود ، صاف نبود .
بلا کمی در خواب ناآرامش تکان خورد و ادوارد و رزالی هردو دورش را گرفتند . بدنش به شدت تکان خورد و ناله اي
کشید . رزالی دستش را به پیشانی بلا کشید . بدن ادوارد منقبض شد . پشتش به من بود ، ولی چهره اش باید چیزي
دیدنی می بود ، چون امت در یک چشم بهم زدن بین آن دو قرار گرفت . دستش را به سمت ادوارد بالا برد .
ادوارد از او روي برگرداند . او دوباره داشت می سوخت « ادوارد ، امشب نه . ما چیزهاي دیگه اي براي نگرانی داریم »
. چشمانش براي یک لحظه به چشم من تلاقی کردند و بعد من به روي چهار پایم برگشتم .
به درون جنگل تاریک فرار کردم . فرار کردم تا به سثْ ملحق شوم . از آن چه که پشت سرم بود فرار کردم .
بدتر . درسته ، بلا بدتر شده بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#439
Posted: 29 Aug 2012 09:40
فصل 12
بعضیا ذاتا نمیتونن مفهوم مزاحم رو درک کنن
در یک خواب عمیق بودم .
یک ساعت پیش خورشید بالا اومده بود و از پشت ابرها در حال تابیدن بود . جنگل حالا از سیاه به رنگ خاکستري
دراومده . سثْ به خاطر نگهبانی گیج شده بود و هوشیاریش رو از دست داده بود ، و من هوشیارش کردم تا اوضاع رو
سبک سنگین کنیم . حتی بعد از اینکه تمام شب رو دویده بودم ، بازم خیلی سخت بود که ذهنم رو آروم کنم و اجازه
بدم که مغزم استراحت کنه ، اما دویدن ریتمیک سثْ خیلی کمک کرده بود . یک ، دو ، سه ، چهار ، یک ، دو ، سه ،
چهار – دام دام – دام دام ، زمانی که دور محدوده بزرگ و وسیع کالن ها گشت میزد صداي خیلی خفیفی از پاش روي
زمین شنیده میشد ، از دنبال کردن یه ردپا روي زمین خسته بودیم . سثْ فکر کرد ، اینجا هیچ چی نیست ، فقط یه اثر
نامشخص از فرار اونها در گذشته توي جنگل سبز و خاکستري باقی مونده بود . این خیلی آرامش بخش بود .کمک
می کرد تا ذهنم رو از چیزایی که اون دیده بود خالی کنم و درعوض چیزایی رو که ترجیح میدادم جایگزینشون کنم .
ناگهان صداي زوزه تیز و کشیده سثْ سکوت صبح رو شکست .
از جا پریدم ، پاهاي جلوییام با سرعت قبل از اینکه پاهاي عقبیام از زمین کنده بشه به جلو خم کردم و با سرعت به
طرف جایی که سثْ بود دویدم ، همراه سثْ به صداي پاهایی که به طرف ما میدویدند گوش دادم .
« صبح بخیر پسرا »
صداي نالهي شوکه شدهایی از بین دندانهاي سثْ خارج شد و بعد هر دوي ما با بدخلقی نگاه عمیق تري به افکار
تازه اي که وارد شده بودند انداختیم .
« اه پسر ، برو لیا » : سث غرید
سثْ سرش رو به عقب پرت کرد و آماده شد که دوباره زوزه بکشه . من سعی کردم جلوي زوزه کشیدنش رو بگیرم و با
« صداتو بِبر ، سثْ » : خشونت گفتم
« باشه، اه ، اه ، اه » : سثْ گفت
اون غرغر کرد و به زمین چنگ انداخت و جاي پنجههاش روي زمین خطوط عمیقی رو حفر کرد
لیا به آرامی وارد منطقه ایی که در اون نگبانی میدادیم شد . بدن کوچک و خاکستري لیا از بین بوته هاي به هم
پیچیده نمایان شد .
« دست از غرغر کردن بردار سثْ ، تو فقط یه بچهایی پسر » : لیا
در حالیکه گوشهام رو به حالت تهدید کننده ایی خوابانده بودم با عصبانیت براش خرناس کشیدم و لیا اتوماتیکوار یک
قدم به عقب برداشت .
« ؟ با خودت فکر کردي داري چی کار میکنی ، لیا »
کاملا مشخصه که دارم چیکار میکنم ، اینطور نیست؟ من اومدم که به گروه » اون با عصبانیت یه آه طولانی کشید
و با صداي بلند خنده طعنه آمیزي کرد . « . کوچیک خائنها ملحق بشم ، سگهاي نگهبان خونآشامها
« . نه ، تونمیتونی ، قبل از اینکه بخوام یکی از پاهات رو بشکونم ، برگرد و برو »
و در حالیکه بدنش رو پیچ و تاب میداد خودش رو براي حمله « !! خوب مثله اینکه تو میتونی به من صدمه بزنی »
« ؟ هی فرمانده شجاع ، میخواي مسابقه بدي » آماده کرد
من یه نفس عمیق گرفتم ، تا جاییکه احساس کردم شش هام پر هواشدن و زمانیکه مطمئن شدم نه فریاد میزنم و نه
عصبانی میشم ، هواي درون سینهام رو ناگهان بیرون دادم.
و این افکار رو با نهایت « ! سثْ ، برو و بذار کالنها بدونن که این فقط خواهر احمق تو هستش که به اینجا اومده »
خشونتی که میتونستم ادا کردم .
سثْ فقط به خاطر اینکه داشت اونجا رو ترك میکرد خیلی خوشحال به نظر میرسید ، باسرعت « . باشه ، دارم میرم »
به طرف خونه به راه افتاد .
« ؟ تو واقعاً میخوایی اجازه بدي تنهایی به طرف خون آشامها بره » : لیا
« . من مطمئنم که سثْ ترجیح میده که اونا بگیرنش تا اینکه بخواد وقتش رو با تو و کنار تو بگذرونه » : گفتم
« . خفه شو جیکوب ، منظورم اینه که ..... خفه شو آلفاي بلند مرتبه »
« !؟ تو اینجا چه غلطی میکنی لیا »
جیک ، تو واقعا فکر کردي من میرم تو خونه میشینم ، اونم وقتیکه برادر کوچیکم به عنوان عروسک دندونگیر 1 »
« خونآشامها داوطلب شده
1( chew toy: یک نوع عروسک یا اسباب بازی که مختص حیواناتی مثل سگ است و این حیوانات
با گاز گرفتن با آن بازی میکنند.)
« . مطمئن باش سثْ احتیاجی به حمایت تو نداره ، در واقع هیچکس اینجا تو رو نمیخواد »
بهم » و در حالیکه با عصبانیت بهم پارس میکرد ادامه داد « !! اوه ، اوه ، حالا من باید گریه کنم » : لیا با تمسخر گفت
« . بگو کی اینجا بهم احتیاج نداره ، و اونوقت من از اینجا میرم
« ؟ پس اینهمه جوش زدنت اصلا در مورد سث نیست ، هست »
البته که هست ، من فقط دارم سعی میکنم توضیح بدم این اولین بارم نیست که بهم گفته میشه بهم نیازي ندارند ، و »
« !! این واقعاً یه عامل محرك نیست ، البته اگه تو بتونی بفهمی که منظورم چیه
من دندونام رو نشون دادم و سعی کردم که وضعیت رو کمی آرومتر کنم .
« ؟ سم تو رو فرستاده » : ازش پرسیدم
اگه من از طرف سم پیغام آورده بودم شما مجبور بودید به حرفام گوش بدید ، اما من از طرف اون نیومدم . راستشو »
« . بخواي جیک ، اون لیاقت وفاداري منو نداره
من با دقت به افکار اون که در قالب کلمات بیان میشدند گوش میدادم ، باید کاملاً هوشیار میبودم تا اگه لیا نقشهاي
براي فریب دادنم داشت ، متوجه میشدم و اونو خنثی میکردم .
اما اونجا هیچ اثري از فریب و نیرنگ نبود . اضهارات لیا هیچ چیزي به غیر از حقیقت محض نبود.
« !؟ تو الان به من وفداري ؟ هان ؟! واقعاً » : با نیشخد پرسیدم
من انتخابهاي محدودي دارم ، من روي اختیارات خودم کار میکنم ، بهم اعتماد کن . این وضعیت بیشتر از اون »: لیا
« . چیزي که براي تو لذت بخشه براي من نیست
این حرفش حقیقت نداشت . توي ذهنش میتونستم یه جور هیجان عصبی رو ببینم . اون به خاطر این موضوع ناراحت
بود ، اما در عین حال به طور غریبی داشت افکارش رو به سمت خاصی هدایت میکرد . من توي ذهنش رو جستجو
کردم و در عین حال سعی کردم که متوجه این موضوع نشه ، سعی داشتم منظور واقعیش رو بفهمم .
ناگهان لیا حالت حمله به خودش گرفت ، اون فهمید و از اینکه افکارش رو مورد کند و کاو قرار داده بودم واقعا منزجر و
عصبانی شده بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#440
Posted: 29 Aug 2012 09:41
من معمولا سعی میکردم که به افکار لیا گوش ندم . هیچ وقت سعی نمیکردم قبل از اینکه اون کاري بکنه من
حساسیتش رو به چیزي زیاد کنم و یا تحریکش کنم .
ناگهان افکارمون به وسیله سثْ قطع شد ، اون داشت ادوارد رو میدید و توضیحاتی در مورد اون میداد . لیا با نگرانی
نالید . صورت ادوارد در همان پنجره اي که شب گذشته دیده شده بود ، دیده میشد . این نشون میداد که هیچ
عکسالعملی در مقابل اخبار نشون نداده بود . اون یه صورت کاملا سفید بود ، مرده .
خونآشام به هیچکدام از این افکار عکسالعملی نشون « . واو ، اون خیلی بد به نظر میرسه » : سثْ با خودش گفت
نداد . اون داخل خونه ناپدید شد . سثْ دور زد و به طرف ما برگشت . لیا کمی آرامش پیدا کرد .
« . چه اتفاقی افتاده ؟ یالا زودباش ، سریعتر باش » : لیا پرسید
« ! اینجا هیچ چیز قابل ذکر دیگه اي غیر از چیزي که دیدید نیست ، یالا شما هم اونجا نایستید » : سثْ گفت
البته باید بگم که ، حضرت آقا . آلفا منم و من فرمانده هستم . و ظاهراً از وقتیکه قرار شده من به کسی تعلق » : گفتم
داشته باشم . و فکر نکن که من از اینکه خودم باشم خسته شدم ، و لابد با خودتم فکر کردي که تو وظیفه منو بهتر از
و رو به لیا ادامه « خودم انجام میدي ، البته اگر قرار باشه کسی رو به جاي خودم انتخاب کنم، تو رو انتخاب میکنم
« ... لیا ، نه من تو رو تحمل میکنم و نه تو منو تحمل میکنی » دادم
متشکرم کاپیتان آبویوس 2 ، براي من اهمیتی نداره که تو از چه چیزي خوشت میاد ، براي من تنها چیزي که الان »
« . مهمه اینه که همراه سثْ باشم
« ! اما تو از خونآشامها خوشت نمییاد » : گفتم
خوب تو هم خوشت نمییاد . اما من برعکس تو به اتحاد پایبندم . من فاصلهام رو با اونها حفظ میکنم و فقط به » : لیا
« . گشت زنی دور محدوده اونها ادامه میدم ، مثل سثْ
« !؟ لیا با تمام اینها من باید به تو اعتماد کنم »
جیک ، من » : لیا گردنش رو کشید و روي پنجه پاهاش بلند شد تا هم قد من بشه و توي چشمهام خیره شد و گفت
« گله ام رو به دشمن نمیفروشم
این » : میخواستم سرم رو به عقب بگیرم و زوزه بکشم ، درست مثل کاري که سثْ انجام داده بود ، با تشر به لیا گفتم
گله تو نیست ! این فقط من هستم ، این حتی یه گله نیست ، لیا از محدودهایی که متعلق به منه خارج شو . شما
« !؟ کلیر واترها چتونه ، چرا منو تنها نمیذارید
سثْ رسید و پشت ما ایستاد ، اون داشت ناله میکرد ، من رجونده بودمش و از اینکه ناراحت شده بود خوشحال بودم.
« ؟ من خیلی کمک کردم ، نکردم جیک » : سثْ با ناراحتی گفت
2( Captain Obvious : یکی از شخصیتھای داستانھای کمیک نوشتھ جان مادن ، شخصیتی شبیھ بھ ابر قھرمانھایی مانند سوپرمن یا بتمن)
راستش رو بخواي تو خودت دردسري درست نکردي بچه ، اما هر جا که باشی ظاهرا لیا هم همون جاست . بنابراین »
تنها راهی که میشه از دست لیا خلاص شد اینه که به تو بگم ، بري خونه .... حالا میتونی از من به خاطر اینکه ازت
« !؟ خواستم بري ناراحت باشی
« ! لیا تو همه چیز و خراب کردي ، لعنتی » سثْ غرید
« . آره ، من میدونم » : لیا در حالیکه افکارش پر از یأس و ناامیدي بود به آرامی گفت
من درد و ناراحتی رو توي اون سه واژه لیا حس کردم ، شایدم ناراحتی اون خیلی بیشتر از چیزي بود که من حدس
میزدم . راستش من دوست نداشتم یه همچین چیزي رو حس کنم ، چون نمیخواستم این احساس بد رو بهش بدم ،
البته گله گرگها همیشه با لیا خشن بود اما خوب ، اون تمام این خشونتها رو تحمل میکرد و این همون موضوعی بود
که باعث میشد افکارش تلخ و گزنده باشه و شاید دلیل وجود اون کابوس همیشگی توي ذهنش همین بود .
جیک .... تو واقعاً دوست نداري منو بفرستی خونه ، دوست داري ؟ راستش لیا خیلی » سثْ هنوز احساس گناه میکرد
هم بد نیست ، واقعاً میگم ، حرفمو باور کن ، منظورم اینه که همراه اون ، اینجا ، ما میتونیم منطقه بزرگتري رو تحت
کنترل خودمون داشته باشیم و با این کارمون گروه سم هفت نفره میشه و اون مجبور میشه حمله به خونآشامها رو
« ! عقب بندازه چون تعدادشون کمتر از اونها میشه ، میدونی حتی شاید این یه چیزه خوب باشه
« . میدونی سثْ ، من واقعاً نمیخوام که رهبر یه گروه باشم »
« . پس بنابراین به ما دستور نده و ما رو رهبري نکن » : لیا پیشنهاد کرد
« . خوب ، نظراتتون رو شنیدم ، همین الان به طرف خونه برید » من غریدم
جیک ، من متعلق به اینجا هستم ، من خونآشامها رو دوست دارم . کالنها یا هر چیزي که میگید ، اونا مردم » : سثْ
« . منن و من میخوام که ازشون محافظت کنم ، بنابراین ، این چیزي هست که ما انجام میدیم
شاید تو به اینجا تعلق داشته باشی بچه ، اما خواهرت به اینجا تعلق نداره ، اون فقط میخواد هر جایی باشه که » : گفتم
مکث کوتاهی کردم ، براي اینکه وقتی اون جمله رو میگفتم چیزي رو که میخواستم دیده بودم . چیزي « . تو هستی
که لیا سعی میکرد که بهش فکر نکنه ، چیزي که میخواست پنهانش کنه . لیا در واقع قصد نداشت هر جایی که سثْ
بود باشه .
« !؟ لیا ، این درباره سثْ بود » : با تندي و کج خلقی گفتم
« . البته ، من براي خاطر سثْ اینجا هستم » اون سعی کرد از جواب دادن طفره بره
« و براي فرار از سم » ادامه دادم
جیک ، من مجبور نیستم دلایلم رو براي تو توضیح بدم . من فقط اینجا هستم تا کاریو که گفتم » فکش منقبض شد
« . انجام بدم . من به گله تو تعلق دارم جیک . حالا هم تمومش کن
در حالیکه غرغر میکردم با سرعت ازش دور شدم .
مزخرف بود . من هرگز واقعاً قصد نداشتم از دستش خلاص بشم . همونقدر که از من متنفر بود ، از کالنها هم متنفر
بود و به همون اندازه خوشحال میشد اگه میتونست تمام خونآشامها رو در یه لحظه بکشه و به همون اندازه دلخور و
ناراحت میشد اگر مجبور میشد که از اونها حمایت کنه و همه اینها در مقایسه با احساسی که از خلاص شدن از دست
سم داشت هیچی نبود .
لیا از من خوشش نمیومد ، بنابراین براي منم اصلاً ناراحت کننده نبود که براش آرزوي ناامیدي داشته باشم . اون هنوزم
عاشق سم بود . اون آرزو داشت که از سم دور بشه و این براش خیلی خوشایندتر از این بود که همراه با درد زیادي که
تحمل می کرد کنار سم باشه و با این موضوع زندگی کنه . و حالا اون یه انتخاب دیگه داشت . اون میتونست یه گزینه
دیگه رو انتخاب کنه . حتی اگه به این معنی باشه که به عنوان سگ دستآموز کالنها ، باهاشون همراه بشه .
اون سعی میکرد واژهها رو خشن و پرخاشگر ادا کنه ، « من نمیدونم اگه این کارو نمیکردم چی میشد » اون فکر کرد
من مطمئنم که حتی قبل از اینکه بخوام خودمو بکشم ، بازم تمام تلاشم » اما یه چیز خیلی شکننده توي ظاهرش بود
« . رو میکنم
« ... گوش کن لیا »
نه ، تو گوش کن جیکوب ، و سعی نکن براي من دلیل تراشی کنی ، این به هیچ وجه کار خوبی نیست . من از سر »
راه تو کنار میایستم ، باشه ؟ هر کاري که تو بخوایی انجام میدم . بجز اینکه به گله سم برگردم و تبدیل بشم به
اون روي « .... همون دوست دختر سابقی که اون نمیتونه از شرش خلاص بشه . اگه تو واقعاً میخوایی که من برم
« . باید منو مجبور به رفتن کنی ... » پاهاي عقبش نشست و به چشمهاي من زل زد و ادامه داد
من براي یه دقیه طولانی و ناراحت کننده ، با عصبانیت دندان قروچه کردم . نسبت به سم احساس همدردي میکردم ،
حتی با وجود کاري که با من و سثْ کرده بود . جاي هیچ شکی نبود که اون همیشه میخواست تا گله رو دور هم نگه
داره . حالا چی میشد اگه هیچ چیزي ، هیچ وقت درست انجام نمیشد ؟
« !؟ سثْ ، ناراحت میشی اگه من خواهرت رو بکشم » : با عصبانیت به سثْ گفتم
« . خوب ... آره ، شاید » : اون براي یه دقیقه فکر کرد و گفت
من آه کشیدم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***