ارسالها: 8724
#441
Posted: 29 Aug 2012 09:43
بسیار خوب سرکار خانم . هر کاري که بگم انجام میدي . خوب چرا سعی نمیکنی یه کم مفید باشی و بگی که چی »
« ؟ میدونی؟ بعد از اینکه شب گذشته ما از گله جداشدیم ، چه اتفاقی افتاد
یه زوزه خیلی بلند و ترسناك . البته ، خوب من فکر میکنم شما این قسمت رو شنیدید . چون اون خیلی » : لیا گفت
بلند بود . همین زوزه به ما یه کم فرصت داد تا فکر کنیم ، شما انقدر دور شده بودید که ما صداي هیچکدوم شما رو
به اینجا که رسید لیا جملهاش رو ناتموم گذاشت اما من و سثْ میتونستیم اون « ... دیگه نمیتونستیم بشنویم . سم
چیزي رو که توي ذهنش میگذشت و بهش فکر میکرد رو ببینیم اما هر دو ساکت موندیم تا خودش جملهاش رو ادامه
بعد از اینکه شما رفتید ، کاملا مشخص بود که ما باید خیلی سریع درباره اتفاقاتی ... » بده . لیا بعد از یه مکث ادامه داد
که افتاده بود تجدید نظر کنیم . سم تصمیم گرفت با بقیه بزرگترهاي قبیله راجع به مسئله هاي پیش اومده مشورت کنه
، امروز صبح . البته خوب ما قصد داشتیم مقدمات رو فراهم کنیم و یه نقشه طرح کنیم و سعی کنیم مشکل رو یه جور
دیگه حلش کنیم . من میخواستم بهش بگم که اون نباید یه جنگ دیگه رو راه بندازه ، البته خوب این نظریه شماها
هم ، اینکه تو و سثْ همراه زالوها باشید ، یه خودکشی به معنی واقعیه . من دیگه مطمئن نیستم که اونها چکار میخوان
انجام بدن ، اما اینو مطمئنم که حتی اگه یه خفاش خونآشام هم باشم نمیخوام که توي جنگل تنها باشم . راستش ،
« . خوب میدونین ، این یه جور فصل شکار براي زنهاي جذابه
شب قبل وقتی براي گشت زنی از همدیگه جدا شدیم ، من اجازه مرخصی گرفتم که به خونه برم و به » لیا ادامه داد
« ... مادرم بگم که چه اتفاقی افتاده
« ؟ مزخرف ، تو همه چیز و به مامان گفتی » : سثْ با عصبانیت غرید
« . سثْ براي یه ثانیه هم که شده حرف خواهرت رو قطع نکن . لیا ، ادامه بده » : به تندي گفتم
من یه بار دیگه به بدن انسانیم برگشتم و به اندازه یه دقیقه وقت پیدا کردم که در مورد اتفاقات پیش اومده » : لیا گفت
فکر کنم . خوب راستش ، من تمام شب رو مرخصی گرفتم . حاضرم شرط ببندم که بقیه فکر میکردن من خوابیدم .
من به تو و سثْ که جدا شده بودین و حالا یه گله بودین ، و گله سم ، فکر میکردم . و افکار دو تا گلهاي رو که از هم
جدا شده بودن رو با هم مقایسه میکردم . و این به من اجازه میداد ، در مورد چیزي که درسته فکر کنم . و در آخر ،
به این نتیجه رسیدم که امنیت و سلامت سثْ برام از هر چیزي مهمتره ، حتی اگه قرار باشه بهم لقب خائن رو بدن و
مجبور بشم بوي گند اون خوآشامهاي متعفن رو تحمل کنم . خوب من تصمیم گرفتم که براي مادرم یه یادداشت بذارم
« ... و امیدوارم که سم هم اون رو ببینه
لیا گوشش رو به طرف غرب بلند کرد.
« . آره ، منم امیدوارم » و من هم موافقت کردم
« ؟ خوب جیک ، این همه چیزي بود که من باید میگفتم . حالا ما باید چی کار کنیم » لیا پرسید
هر دوي اونها ، لیا و سثْ ، به من چشم دوخته بودند و این واقعا یکی از اون کارهایی بود که من اصلا دوست نداشتم
و « . تنها کاري که الان ما میتونیم انجام بدیم اینه که با دقت مراقب اطراف باشیم » انجامش بدم . من حدس زدم که
« . شاید بهتر باشه تو یه کم استراحت کنی » رو به لیا ادامه دادم
« . من به همون اندازه که شما خوابیدین ، خوابیدم » : لیا با اعتراض گفت
« ؟ فکر کنم تو گفتی ، تمام دیشب رو در حال انجام اون کارایی بودي که برامون گفتی »
خوب اصلا » سپس خمیازهاي کشید و ادامه داد « . اه خیلی خوب . اون اتفاقا دیگه قدیمی شده » : لیا با غرغر گفت
« . هر چی ، من هیچ اهمیتی نمیدم
« . من تو حاشیه جنگل نگهبانی مید م، جیک ، من اصلا خسته نیستم » : سثْ گفت
سثْ از اینکه اونها رو مجبور نکرده بودم که به خونه برگردند ، واقعا خوشحال به نظر میرسید . اون تقریبا با هیجان
« . باشه ، منم میرم که داخل محدوده رو با کالنها چک کنم » : حرکت میکرد . گفتم
شاید یکی دو راند » . سثْ روي زمین مرطوب و در امتداد مسیر به حرکت دراومد ، لیا داشت متفکرانه نگاش میکرد
« . مسابقه بدیم ، قبل از اینکه من بخوابم ، ... هی سثْ ، میخواي بدونی که چند بار میتونم به زمین بزنمت
« ! نه »
صداي خنده ریز لیا که به سثْ میخندید توي جنگل شنیده میشد . من خرناسی کشیدم ، انگار بحث با صلح و دوستی
به پایان رسیده بود .
لیا هر کاري رو صرفا براي خاطر خودش انجام میداد . اون خودشو با هر چیزي راحت تطبیق میداد ، حتی کوچکترین
چیزها هم باید در محدوده قضاوت اون جا میگرفت . اما غیر ممکن بود که توي یه کار غرورش رو در نظر نگیره . براي
یه مدتی من فکر میکردم که این شراکت "دو نفره" هست . اما اون واقعا محقق نشد ، به نظرم یه نفرم براي انجام
این کار کافی بود . اما حالا ما سه نفر بودیم . حالا، این خیلی سخت بود که روي نفر دیگه هم بخوام فکر کنم ، اونم
در حالیکه من براي پذیرفتن لیا باهاش معامله کرده بودم .
« ؟ پل » لیا اشاره کرد
« . شاید » من موافقت کردم
لیا با حالتی عصبی و رنجیده خاطر خندید . و من شگفت زده بودم از اینکه لیا تا کی میتونه از سم فرار کنه . لیا گفت
« . جیک ، من این رو هدف خودم قرار میدم که برات کمتر از پل آزار دهنده باشم »
« . خوب ، روش کار کن »
وقتیکه چند یارد با چمنزار فاصله داشتم ، به فرم انسانیم تغییر حالت دادم ، اصلا هیچ تصوري از اینکه که چه مدت
میتونم اینجا ، اونم به شکل انسان بمونم نداشتم . اما در عین حال دوست هم نداشتم که لیا بتونه توي ذهنم رو ببینه .
وقتیکه به چمنزار رسیدم ، شلوارك کهنهام رو پوشیدم و سپس از چمنزار عبور کردم. همینکه به طرف در قدم برداشتم ،
در باز شد و من واقعا جا خوردم وقتیکه به جاي ادوارد ، کارلایل رو در حالیکه قدم به بیرون میگذاشت تا با من ملاقات
کنه دیدم . صورتش بسیار خسته و شکسته به نظر میرسید . با دیدنش براي یه ثانیه قلبم وایساد . زبونم گیر کرد و
نمیتونستم چیزي بگم.
« ؟ بلا »: انگار یه چیزي راه گلوم رو بسته بود، به آرومی پرسیدم
اون درست مثل شب قبله ، من تو رو ترسوند م؟! اه ، ببخشید ، متاسفم . ادوارد گفت که تو داري به اینجا میایی و »
من اومدم بیرون که بهت سلام کنم ، بلا بیدار شده ، ادوارد نمیخواد حتی براي یه لحظه هم از کنارش دور بشه . اون
« . وقت زیادي نداره ، ادوارد هم نمیخواد حتی یه ثانیه ازش دور باشه
کارلایل این حرفها رو با صداي بلندي نگفت اما تا اونجا که ممکن بود آروم گفت .
از زمانی که خوابیده بودم مدت کوتاهی میگذشت - مدتی قبل از اینکه گشت بزنیم . من واقعا میتونستم اونو احساس
کنم . یه قدمی به جلو برداشتم و روي یه نیمکت راحتی ، که مثل یه ردیف روي ایوان چیده شده بودند نشستم .
کارلایل به آرامی حرکت کرد ، طوریکه فقط از یه خوآشام برمیومد ، و روي یه صندلی در مقابل من نشست .
من شب گذشته فرصت پیدا نکردم که ازت تشکر کنم ، جیکوب . تو نمیدونی که من چقدر از محبتی که در حقمون »
کردي ممنونم . میدونم که هدفت حمایت کردن از بلا بوده ، اما من امنیت و آرامش خانوادهام رو بهت مدیونم . ادوارد
« .... بهم گفت که تو براي حمایت از ما مجبور به انجام چه کاري شدي
« . حرفشم نزن » : من زیر لب گفتم
« . باشه هر طور تو مایلی »
ما در سکوت نشسته بودیم ، میتونستم صداي دیگران رو که توي خونه بودن بشنوم . امت و آلیس و جاسپر خیلی
آهسته با هم صحبت میکردند ، صداهاي جدید از طبقه بالا میومد . ازمه توي یه اتاق دیگه به آرومی چیزیو زمزمه
میکرد . صداي آهسته نفس کشیدن ادوارد و رزالی رو میشنیدم ، اما نمیتونستم بگم که کدوم مال کدوم یکی بود .
همینطور میتونستم صداي نفس کشیدن متفاوت بلا رو بشنوم ، عمیق و تند . من میتونستم صداي قلبش رو هم بشنوم
. اون ..... یکنواخت نبود .
این اتفاقا مثل یه سرنوشت بود، چیزي که منو مجبور به انجام هر کاري میکرد که تا قبل از اون ممکن نبود انجامش
بدم ، اما من توي این بیست و چهار ساعت گذشته هیچ کاري از دستم برنیومده بود . من اینجا بودم بدون اینکه بتونم
کاري انجام بدم . اینجا بودم و فقط انتظار میکشیدم ، تا اون بمیره .
به هیچ وجه نمیخواستم گوش بدم ، صحبت کردن بهتر از گوش دادن بود .
من از کارلایل این سوالو پرسیدم در حالی که خودم جوابش رو قبل « ؟ اونو مثل یکی از اعضاي خونوادت میدونی »
گرفته بودم ، زمانی که اون گفته بود که من به آرامش و امنیت خونوادهاش کمک کردم .
« . بله، بلا حالا دخترمه . یه دختر خیلی عزیز »
« . اما تو اجازه دادي که اون بمیره »
بهش خیره شده بودم ، و اون براي مدت زیادي سکوت کرد . صورتش خیلی خیلی خسته بود . میدونستم که چه حسی
داره . اون بالاخره جواب داد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#442
Posted: 29 Aug 2012 09:44
میتونم تصور کنم که تو بخاطر این اتفاق چه حسی داري و چه فکري در مورد من میکنی . اما من نمیتونستم جلوش »
« . رو بگیرم . این اصلا درست نیست که موقعیتی رو به وجود بیاري ، که تحت فشارش قرار بدي
دوست داشتم از دستش عصبانی بشم ، اما اون این اجازه رو به من نمیداد ، مثله این بود که هر کلمه اي رو که بخوام
بگم در واقع به خودم گفته باشم . اونا قبل از این خوب به نظر میرسیدند ، اما نه توي یه همچین موقعیتی . نه با مرگ
بلا . هنوز .... به خاطر میاوردم که چطور پشت سم رو به خاك مالیدم تا مجبور به انتخاب دیگهاي نشم . اما اگه کسی
که دوسش داشتم میمرد ، همه چیز خیلی پیچیده میشد . این شبیه اون چیزي که فکر میکردم نبود . بلا عاشق
چیزهایی شده بود که نباید میشد .
تو فکر میکنی که شانس دیگهاي داشته باشه ؟ منظورم اینه که ، به عنوان یه خونآشام یا یه همچین چیزي . اون »
« . درباره .... ازمه به من گفته بود
من همیشه گفتم ، اگه حتی یه شانس دیگه وجود داشته باشه من اونو انتخاب میکنم ، من دیدم که وقتی زهر »
خونآشامها وارد بدن میشه ، چقدر معجزهآسا عمل میکنه ، اما موقعیتهایی وجود داره که حتی این زهر هم نمیتونه
کمکی بکنه . قلب بلا خیلی سخت داره کار میکنه و اگه اون نتونه مقاومت کنه ... هیچ چاره دیگه اي براي من باقی
« ! نمیمونه بجز ، یه کار
نکته دردناکی که توي حرفهاي کارلایل بود این رو نشون میداد که ، تپش قلب بلا نامنظم و با وقفه بود . شاید تنها
توضیح منطقی براي اینکه چرا همه چیز برخلاف اون چیزي که من آرزوش رو میکردم شده بود ، این بود که زمین
شروع کرده بود به وارونه چرخیدن دور خودش !
دیشب حالش خیلی بد بود ، من از » و به آرومی ادامه دادم « ؟ حالا این چیز باهاش چی کار میکنه » سوال کردم
« پنجره همه اون سرمها و سیمهایی رو که بهش وصل بود رو دیدم
جنین با بدنش سازگار نیست . راستش اون به عنوان یه جنین خیلی قویه ، اما فکر میکنم بلا بتونه براي یه مدتی »
تحمل کنه . مشکل بزرگتر اینه که جنین اجازه نمیده مواد غذایی رو که بدن بلا احتیاج داره ، بهش برسه . بدنش هر
ماده مغذي رو که بهش میرسه پس میزنه . من سعی کردم که از طریق تزریق وریدي بهش غذا برسونم ، اما باز هم
بدنش اون رو جذب نکرد . همه چیز در مورد موقعیت و شرایط بلا روند بسیار سریعی داره اما با همه اینها من مراقبش
هستم . یعنی نه فقط مراقب اون ، مراقب جنین هم هستم . وگرنه در غیر اینصورت ، شاید بلا در کمتر از یه ساعت از
کمبود مواد غذایی بمیره . راستش من نمیتونم این روند رو متوقف کنم و یا حتی نمیتونم سرعتش رو کم کنم . من
« !؟ واقعا نمیتونم که این جنین چی میخواد
و صداي خسته کارلایل در آخر جمله شکست . انگار من دوباره به همون جایی برگشته بودم که ، دیروز بودم . زمانی
که من شکم بالا اومده بلا رو دیدم – عصبانی و کمی دیوونه کننده .
براي اینکه بتونم جلوي لرزش دستهام رو بگیرم اونها رو مشت کردم . نمی تونستم جلوي چیزي رو که داشت بهش
آسیب میرسوند رو بگیرم . اون هیولا نه تنها داشت از داخل بهش ضربه میزد بلکه داشت بهش گرسنگی هم میداد . تا
زمانی که به اندازه کافی بزرگ نشده بود که بخواد زندگی کس دیگهاي رو بگیره داشت با مکیدن زندگی بلا کارش رو
شروع میکرد . من دقیقا میتونستم بگم که اون چی میخواد ...
مرگ و خون ، خون و مرگ .
تمام بدنم داغ شده بود ، به کندي نفس میکشیدم و به کندي هم نفسهام رو بیرون میدادم . سعی میکردم روي آروم
کردن خودم متمرکز بشم .
آرزو داشتم که واقعا میتونستم یه نظریه بهتري بدم که اون موجود واقعا چی هست . از » کارلایل به آرومی زمزمه کرد
اون جنین به خوبی داره حمایت میشه و این یه چیزي فراتر از تمام چیزاییه که من تا حالا دیدم . البته من شک دارم ،
اما شاید یه راهی وجود داشته با شنه که بشه یه سوزن رو وارد کیسه آمینوتی 3 کرد . اما رزالی به شدت با این کار
« . مخالفه و به هیچ عنوان اجازه نمی ده که من بخوام این تئوري رو امتحان کنم
« . یه سوزن ؟ یا یه چیزي شبیه سوزن به چه دردي میتونه بخوره »
میتونه بهم کمک کنه که بیشتر راجع به جنین بدونم و همینطور میتونه بهم کمک کنه که بتونم تخمین بزنم که اون »
اول مستعد چه چیزیه . حتی اگر هم بتونم یه مقدار از مایع آمینوتی رو بگیرم یا بدونم تعداد کرومزومهاش چند تاست
«...
« ؟ تو داري منو گیج میکنی دکتر ، میتونی اینو یه کم بازش کنی و به زبون ساده تر بگی »
باشه ، بسیار خوب . چند واحد بیولوژي » . کارلایل نخودي خندید ، حتی صداي خندهاش هم خسته به نظر میرسید
« ؟ گذروندي جیک ؟ تو در مورد جفت کروموزمها هم چیزي خوندي
« فکر کنم ، حدس ما بیست و سه جفت داریم »
3( amniotic sac کیسه آمینوتی غشایی است که وقتی جنین در رحم به وجود میاید دور جنین
را فراگرفته و داخل این کیسه از مایع آمینوتی پر شده که جنین داخل این مایع
شناور است.)
« . انسانها ، بله »
« ؟ شما چند تا دارین » چشمک زدم و گفتم
« . بیست و پنج جفت »
« ؟ الان معنی این چیه » براي یه لحظه به مشت هام خیره شدم و گفتم
من فکر میکنم ، معنیش این باشه که تمام اندامهاي ما به نوعی کاملا متفاوت باشه . یه چیزي مثل تفاوت یه شیر و »
کارلایل آه غمآلودي « یه گربه خونگی . اما این موجود جدید از لحاظ ژنتیکی همسازتر از اون چیزیه که فکر میکنم
« ! من واقعا نمی دونم که باید بهشون اخطار بدم یا نه » کشید و ادامه داد
من هم یه آه کشیدم و برام خیلی راحت تر شده بود که به خاطر یه همچین حماقتی ، از ادوارد بیشتر متنفر بشم . البته من از ادوارد همیشه متنفر بودم . اما با این وجود برام خیلی سخت بود که همچین حسی رو نسبت به کارلایل هم
داشته باشم . شاید به این دلیل که من نسبت به کارلایل احساس حسادت نداشتم .
دونستن اینکه تعداد کروموزمها چند تاست ممکنه که کمک کنه تا بدونم ، کرومزومهاي جنین به ما نزدیکتره یا به »
حتی این ممکنه » کارلایل شونه هاش رو بالا انداخت و ادامه داد « . بلا . اینکه بدونیم در آینده باید منتظر چی باشیم
اصلا کمکی نکنه . من فقط حدس میزنم ، در واقع من آرزو دارم که حداقل چیزي داشته باشم که بتونم بررسیش کنم،
« . مهم نیست چه کاري ، فقط کاري که بشه انجامش داد
و ناخودآگاه یاد اون داستان المپیک و تست دوپینگ افتادم و با « ؟ کروموزمهاي من چند تاست » ناگهان زمزمه کردم
« ؟ هم انجام میدن DNA گفتم اونا تست » خودم
« . تو بیست و چهار جفت داري جیکوب » : کارلایل گلوش رو صاف کرد و گفت
من آهسته برگشتم و بهش خیره شدم و از تعجب ابروهامو بالا دادم .
من ، راستش من ... خیلی کنجکاو بودم ، ژوئن گذشته وقتی درمانت » اون دسپاچه و خجالت زده به نظر میرسید
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#443
Posted: 29 Aug 2012 09:48
« میکردم ازت نمونه برداشتم
«. حدس میزنم که باید عصبانی بشم . اما من بهش اهمیتی نمیدم » : دربارهاش یه ثانیه فکر کردم و گفتم
« . متاسفم من باید ازت اجازه میگرفتم »
« ؟ خیلی خوب دکتر ، منظورت این نبود که بهم صدمه بزنی »
نه ، بهت قول میدم که منظورم این نبود . من هیچ صدمهاي بهت نمیزنم . من فقط میخواستم روي گونهي خیلی »
جالب تو تحقیق کنم . میدونی بعد از گذشت قرنها ، عامل به وجود آورنده طبیعت خونآشامی ، یه جورایی به نظرم
« . پیشپا افتاده است . همنوعهاي تو از نوع بشر مشتق شدهان ، که این خیلی جالبه . در واقع به نظرم جادوییه
« اجی مجی لاترجی » با خودم زمزمه کردم
در برخورد با این جادوي آشغال ، رفتار کارلایل خیلی شبیه رفتار بلا بود . کارلایل خندید ، یه خنده خسته دیگه . بعد
صداي ادوارد رو از طبقه بالا شنیدیم و مکث کردیم تا صداش رو بهتر بشنویم .
« ؟ همین الان برمیگردم بلا ، باید با کارلایل صحبت کنم . رزالی امکان داره تو هم با من بیایی »
صداي ادوارد فرق کرده بود . انگار کمی زندگی توي صداي مردهاش وجود داشت . یه جرقه از چیزي ! البته نمیشد
گفت که امید بود اما شاید آرزوي امید بود .
« ؟ چی شده ادوارد » : بلا با صداي آروم و گرفتهاي پرسید
« ؟ عشق من ، چیزي نیست که لازم باشه تو نگرانش باشی ، فقط یه ثانیه وقت میگیره . رزالی ، لطفا »
« ؟ ازمه ؟ میتونی جاي من کنار بلا بمونی » رزالی صدا زد
من صداي زمزمه وزش بادي رو که در اثر پایین آمدن ازمه از پله ها بوجود آمده بود شنیدم .
« البته » : اون گفت
کارلایل جهت نگاهش رو تغییر داد و به در چشم دوخت . ابتدا ادوارد و بعد درست پشت سرش رزالی از در خارج شدند.
صورتش هم مثل صداش بود ، کاملا مرده و بیروح بود . خیلی متمرکز به نظر میرسید و در مقابلش رزالی خیلی بد
بین به نظر میومد . ادوارد در رو پشت سر رزالی بست .
« ؟ کارلایل »
« ؟ چی شده ادوارد »
شاید ما در مورد این مساله اشتباه میکردیم ، شاید داشتیم راه رو خطا میرفتیم . من داشتم به » : ادوارد با زمزمه گفت
گفتگوي تو جیکوب گوش میدادم ، فقط این یه بار ، و وقتی تو داشتی در مورد اینکه جنین ... چی میخواد صحبت
« . میکردي ، یه فکر جالب به ذهن جیکوب رسید
من ؟ من راجع به چی فکر کردم ؟ بجز کینه آشکاري که نسبت به اون چیز دارم ؟ حداقل در این یه مورد من تنها
نبودم . میتونستم بگم که ادوارد هم در اینکه اون جنین رو دوست داشته باشه و نسبت بهش مهربان باشه مشکل
داشت و ساعتهاي سختی رو گذرونده بود
ما سعی میکردیم به بلا اون چیزي رو که بهش احتیاج داره بدیم. » ادوارد ادامه داد « . البته ما هنوز نقشهاي نداریم »
و بدنش به همون خوبی که بدن ما اونو قبول کرد ، میتونست اون رو بپذیره . اما شاید ما اول باید به نیازهاي ... جنین
« . توجه کنیم . شاید اگه ما بتونیم نیاز جنین رو برطرف کنیم ، بتونیم کمک موثرتري به بلا کنیم
« . من از تو پیروي نمیکنم ادوارد » : کارلایل گفت
در موردش فکر کن کارلایل . اگر این مخلوق بشتر از اونکه به انسانها شباهت داشته باشه ، یه خونآشام باشه ،چی . »
« . نمیتونی حدس بزنی به چی احتیاج داره ؟ چیزي که بهش نرسیده ؟ جیکوب بهش فکر کرد
من بهش فکر کردم ؟ من به سرعت اون مکالمه رو مرور کردم ، سعی کردم به یاد بیارم من به چه چیزي فکر کرده
بودم . و ناگهان یادم اومد و درست در همون لحظه هم کالایل متوجه منظور ادوارد شد .
« ؟ تو فکر کردي اون ... تشنه است » : اون با لحنی شگفتزده گفت « اوه »
رزالی نفس عمیقی کشید . اون دیگه بدگمان به نظر نمیرسید . صورت زیبا و بدون نقصش حالا کاملا باز شده بود ،
کارلایل »: و بعد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت « . البته ، درسته » چشمهاش از هیجان میدرخشیدند . زمزمه کرد
« 4 رو که ذخیره کردیم براي بلا نیاز داریم . این ایده خیلی خوبیه O- من همه گروه خونی
من واقعا گیج شدم ... در نهایت بهترین را کدومه ؟! » کارلایل دستش رو زیر چونهاش گذاشت و در افکارش غرق شد
«
ما وقت کافی براي فکر کردن روي راههاي جدید نداریم . فکر میکنم ما باید از » : رزالی سرش رو تکون داد و گفت
« . طریق همون راه باستانی و قدیمی خودمون عمل کنیم
شما دارین ... شما دارین راجع به اینکه به بلا خون بدید که بنوشه ، » من زمزمه کردم « . یه لحظه صبر کنین »
« !؟ صحبت میکنید
و رو به من شروع به غرغر کرد ، بدون اینکه حتی یه نگاه کوتاه بهم « . این نظریه خود تو بود ، سگ » : رزالی گفت
بندازه . من اون رو نادیده گرفتم و فقط به کارلایل نگاه میکردم . یه چیزي شبیه به امیدي که توي صورت ادوارد
دیدم ، توي چشمهاي دکتر هم دیده میشد . کارلایل لبهاش رو جمع کرده بود و فکر میکرد .
« . این فقط ... من نمیتونم لغت درست رو پیدا کنم »
« ؟ هیولا، موجود تنفرآور » : ادوارد زیر لب گفت
(پادزایی RH ، وجود دارد RH ٤ بر سطح گلبول های قرمز خون انسان ها عاملی به نام
محسوب م یشود. کسانی که این پادزا را ندارند- +RH ، است که هر کس آن را داشته باشد
محسوب م یشوند یا اصطلاحا گروه خونی مثبت یا منفی دارند. اگر شخصی که دارای RH
گروه خون منفی است، گروه خون مثبت دریافت کند بدنش علیه آن پادتن ساخته و خون
لخته میشود و برای دریافت کننده مشکلات جدی به وجود میاورد. بنابراین گروه خون
O- تنها گروه خونی است که به تمام افراد سازگار است.)
« . کاملا درسته »
« ؟ اما اگه بهش کمک کنه چی » : ادوارد گفت
« ؟ شماها میخواین چی کار کنین ؟ یه لوله به زور تو حلقش فرو کنید » باعصبانیت سرم رو تکون دادم
« من میخواستم ازش نظرش رو بپرسم . یعنی قبل از اینکه کارلایل انجامش بده »
اگه تو بهش بگی که این ممکنه به بچه کمک کنه، اون حتما » رزالی سرش رو به علامت توافق تکون داد گفت
« . قبول میکنه . حتی شاید ما بتونیم به هردوشون از طریق یه نی غذا بدیم
من دلیل تمایل شدید رزالی براي محافظت از بلا رو درك کردم- وقتیکه اون حتی از کلمه بچه استفاده میکرد صداش
عاشقانه میشد - بلوندي 5 هر کاري میکرد تا از اون هیولاي کوچک زندگی خوار محافظت کنه . واقعا داشت چه اتفاقی
میافتاد ؟ این دنیاي عجیب و غریب داشت دو تا تیکه گمشده رو به هم میرسوند ؟ رزالی واقعا دنبال یه بچه بود ؟
از گوشه چشمم ادوارد رو دیدم که با پریشان خاطري ، بدون اینکه به من نگاه کنه ، یکبار سرش رو به علامت توافق
تکون داد . اما من میدونستم که اون داشت به سوال من جواب میداد .
هاه ! برام خیلی سخت بود که فکر کنم اون باربی سردتر از یخ داره نقش یه مادر مهربون رو بازي میکنه – اونم براي
حمایت از بلا ، خیلی زیادي بود . شاید اگه لازم بود ، رزالی خودش نی رو به زور توي دهان بلا فرو میکرد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#444
Posted: 29 Aug 2012 09:49
دهان ادوارد تبدیل به خط صاف و سخت شد و من میدونستم که دوباره درست حدس زده بودم و اینجام حق با من بود.
چی » و ادامه داد « خوب ، ما به اندازه وقت نداریم که بشینیم و در این مورد بحث کنیم » : رزالی با بی صبري گفت
« ؟ فکر میکنی کارلایل ؟ میتونیم امتحانش کنیم
« . خوب من فکر میکنم باید از بلا بپرسیم » کارلایل یه نفس عمیق گرفت ، و بعد روي پاهاش بلند شد و گفت
بلوندي لبخند خودبینانهاي زد ، اطمینان داشت که اگه از بلا بخواد ، اون بهش اجازه هر کار رو میده .
خودم رو از پله ها بالا کشیدم و به دنبال کالنها به طبقه بالا رفتم . مطمئن نبودم که چه حسی داشتم ، فقط یه جور
حس کنجکاوي ، وحشت ، شایدم حسی که وقت دیدن یه فیلم وحشتناك داري . هیولاها و خون همه جا بود .
شاید فقط من نمیتونستم .
بلا روي تخت بیمارستانی دراز کشیده بود ، شکم باد کردهاش از زیر ملحفه ها شبیه به یه کوه به نظر میرسید . اون
شبیه یه مجسمه مومی بود - بیرنگ و تا حدي قابل تشخیص . بجز حرکت ضعیف قفسه سینهاش و نفسهاي
نامنظمش ، فکر میکردي که مرده . و بعد چشماش با سوءظن و خستگی به طرف ما چهارتا برگشت. بقیه قبل از من
٥( موطلایی Blondie)
وارد اتاق شده بودند، و کنار تخت بلا ایستاده بودند. با حرکتهایی سریع وارد اتاق شده بودند. حرکتشون انقدر سریع بود
که از نگاه کردن بهش وحشت زده میشدي . من به آرامی و با قدهاي آهسته وارد اتاق شدم .
« ؟ چه اتفاقی افتاده » : بلا با زمزمهاي آهسته و خراش دار پرسید
و بعد دستهاي بیرنگش رو بالا آورد ، انگار که میخواد از شکم بالون شکلش محافظت کنه.
« . راستش جیکوب ایدهاي داره که ممکنه بتونه به تو کمک کنه » کارلایل گفت
من با خودم آرزو میکردم که اي کاش اون من رو وارد این جریان نمیکر د. من که هیچ چیزي پیشنهاد نکرده بودم !!
« . البته اون خیلی ..... خوشایند نیست » کارلایل ادامه داد
اما به بچه خیلی کمک میکنه . ما روي یه راه بهتر براي غذا دادن به پسره فکر کردیم . » رزالی با اشتیاق ادامه داد
« !! شاید پسر باشه
و بعد زمزمه کرد « ؟ ناخوشایند » پلکهاي چشم بلا باز و بسته شدند. و اون بعد از یه خنده کوتاه سرفه کرد و گفت
« . خدایا ، فقط این وضع عوض بشه »
بلوندي با خودش خندید .
به نظر میرسید که بلا فقط یه ساعت وقت داره و واقعا داره درد میکشه اما با همه اینها سعی میکرد که بخنده . ادوارد
نزدیک رزالی ایستاده بود و هیچ شوخی نمیتونست شرایط سختش رو براش آسونتر کنه. و من براي شرایط سختی که
داشت واقعا خوشحال و راضی بودم . این میتونست فقط به اندازه کمی از رنج و عذاب من کم کنه.
بلا دستهاي ادوارد رو گرفت. البته نه با اون دستی که هنوز سعی میکرد تا از شکم بادکردهاش محافظت کنه .
« بلا ، عشق من ، ما اینجاییم که ازت بخواییم تا یه کار شاق و هیولا گونه رو انجام بدي »
با خودم فکر کردم که ادوارد از صفاتی استفاده میکنه که در واقع من ازشون استفاده کرده بودم.
« یه کار منزجر کننده » ادوارد ادامه داد
« ؟ چقدر بد » خوب انگار اون بالاخره رك و پوست کنده بهش گفت . بلا یه نفس عمیق و نا منظم کشید و پرسید
ما فکر میکنیم که جنین بیشتر از اونکه شبیه تو باشه ، شبیه ماست . در واقع ما فکر میکنیم که » کارلایل جواب داد
« . اون ..... تشنه هست
« . آهان » : بلا یه چشمک زد و گفت
وضعیت تو ، در واقع وضعیت هر دوي شما ، به سرعت در حال بد شدنه . ما وقتی براي هدر دادن نداریم . در واقع »
وقتی نداریم که بتونیم راه خوشایندتري رو براي انجام اینکار پیدا کنیم . سریعترین را ممکن براي امتحان کردن این
«... تئوري
من میتونم » بلا به آرامی سرش رو به علامت توافق تکون داد و ادامه داد « ؟ من باید بنوشمش » بلا زمزمه کرد
« ؟ انجامش بدم . فکر کردن بمونه براي بعد . همین حالا انجامش بدین . باشه
و وقتیکه به ادوارد نگاه میکرد لبهاي بیرنگش با لبخند دردناکی باز شد ، اما ادوارد جواب لبخندش رو نداد .
رزالی با بیصبري با انگشتاي پاش ضرب گرفته بود ، اون صدا واقعا داشت منو عصبی میکرد . خیلی دوست داشتم
بدونم ، اگه من اونو همین الان به دیوار بکوبم ، چی کار میکنه ؟
« ؟ خوب حالا کی میخواد بیاد به من خون بده ، یه خرس گریزلی » بلا زمزمه کرد
کارلایل و ادوارد نگاه مختصري رو با هم رد و بدل کردند و رزالی دست از ضرب گرفتن برداشت .
« ؟ چی شده » بلا پرسید
« این آزمایش خیلی تاثیر گذاتره اگه ما صرفه جویی نکنیم ، بلا » کارلایل گفت
« . اگر جنین هوس خون کرده ، اون ...... اون هوس خون حیوون نکرده » ادوارد توضیح داد
« . بلا این نمیتونه براي تو فرقی داشته باشه ، در این مورد فکر نکن » رزالی ادامه داد
و نگاه خیره شده از وحشتش به طرف من بود . « ؟ چه کسی » . چشمهاي بلا از تعجب گشاد شده بود
اون چیز دنبال خون انسانیه ، و فکر » و با غرغر ادامه دادم « . من به عنوان یه اهدا کننده خون اینجا نیستم ، بلز »
« ... نمیکنم که خون من مصرفی براي اون داشته با شه
درست مثله « ما توي انبار خون داریم » رزالی قبل از اینکه اجازه بده من جملهام رو تموم کنم ، رو به بلا کرد و گفت
براي تو فقط یه دفعهاس ، درباره هیچ چیز نگران نباش ، همه چیز درست » اینکه من اصلا اونجا نبودم و ادامه داد
« . میشه ، من احساس خوبی راجع به این موضوع دارم ، فکر میکنم حال بچه خیلی بهتر بشه
دستهاي بلا کنار شکمش قرار گرفت .
« . من دارم از گرسنگی میمیرم ، و شرط میبندم که پسره هم همینطوره » و با صدایی رسا ادامه داد « بسیار خوب »
سعی میکرد که دوباره شوخی کنه .
« بزن بریم ، اولین تجربه خونآشامی من
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#445
Posted: 29 Aug 2012 09:51
فصل 13
خوبه که من حالم به این زودیا بهم نمیخوره
رزالی و کارلایل به سرعت برق از پله ها پایین رفتند . میتونستم صداي صحبتشون رو که داشتند در مورد اینکه باید
براش گرمش کنند یا نه رو بشنوم . اَه ، چندشآور بود . کنجکاو بودم بدونم که اونا چقدر دیگه از این چیزایی که
فقط توي خونههاي وحشت پیدا میشد رو این دورو برا داشتند . یخچال پر از خون ؛ چیز دیگهاي هم بود ؟ اتاق
شکنجه؟ یا یه اتاق پر از تابوت ؟
ادوارد کنار بلا ایستاده بود و دستهاي بلا رو گرفته بود . دوباره همون حالت مرده توي صورتش دیده میشد . انرژیی
که در اثر اون امید کوچک بدست آورده بود توي صورتش دیده نمیشد . اونها توي چشمهاي هم خیره شده بودند ، اما
نه از راه احساسات . نگاهشون شکل خاصی داشت ، مثله این بود که داشتند با هم صحبت میکردند . یه چیزي که سم
و امیلی رو به یادم میاورد .
نه ، این یه نگاه احساساتی و رمانتیک نبود ، اما خیلی سخت بود که بشه بهش نگاه کرد .
من میدونستم که یه همچین چیزي براي لیا چه احساسی رو به وجود میاورد ، اینکه یه همچین حالتی رو همیشه ببینه.
اینکه همچین چیزي رو همیشه توي سر سم بشنوه . البته همه ما به خاطر تفکراتی که لیا داشت همیشه احساس بدي
داشتیم . به هر حال ما بیانصاف نبودیم ، به خاطر اون احساسی که داشتیم . اما من فکر میکردم چیزي که ما به
خاطرش لیا رو سرزنش میکردیم نوع احساساتش نبود بلکه طرز رفتارش بود . همیشه نسبت به همه هتاکی میکرد ،
سعی میکرد تا همه ما به همون اندازه که خودش احساس بدبختی میکرد ، احساس بدبختی کنیم و زجر بکشیم .
تصمیم گرفته بودم که دیگه هر گز سرزنشش نکنم ، یا اینکه بهش انتقاد نکنم . چطور کسی میتونه به خودش اجازه
بده که یه همچین احساس بدي رو همه جا پخش کنه ؟ چطور کسی میتونه سعی نکنه که با یه کم همدردي چنین
وضعیت مشکلی رو براي کس دیگه راحتتر کنه ؟
و اگه معنیش این بود که من باید یه گله داشته باشم ، چطور میتونستم اونو به خاطر اینکه باعث میشد تا آزادیم رو
بگیره سرزنش کنم ؟ میخواستم یه همچین کاریو انجام بدم . اگه راهی براي فرار از این درد وجود داشت خوب ، منم
میخواستم انجامش بدم .
بعد از یه ثانیه که رزالی به طبقه پایین رفته بود ، همون بوي سوزنده بلند میشد ، اون مثل یه نسیم پرواز میکرد . توي
آشپزخونه ایستاده بود و من صداي برخورد در یه قفسه رو شنیدم .
و چشمهاش رو چرخوند . « . شفاف نباشه ، رزالی » : ادوارد در حالی که غرغر میکرد گفت
بلا با کنجکاوي نگاه کرد ، ولی ادوارد فقط سرش رو براش تکون داد .
رزالی به اتاق اومد و دوباره ناپدید شد .
به خودش فشار میاورد تا صداش رو بلندتر کنه که من بتونم صداش رو بشنوم. « ؟ این ایده تو بود » : بلا زمزمه کرد
انگار فراموش کرده بود که من خیلی خوب میتونم تمام صداهاي اطرافم رو بشنوم . بیشتر اوقات من شبیه چیزي غیر از
انسان بودم ، اما انگار اون فراموش کرده بود که من کاملاً یه انسان نیستم . نزدیکتر رفتم که اون مجبور نشه اینقدر به
خودش فشار بیاره .
« . به خاطره این پیشنهاد منو سرزنش نکن . خونآشام تو با حقّه به فکرهایی که تو ذهنم بود دستبرد زد » : گفتم
« . انتظار نداشتم که دوباره ببینمت » : یه کم لبخند زد
« . درسته ، منم همینطور » : گفتم
از اینکه فقط اونجا سرپا بودم احساس عجیبی داشتم . خونآشامها همه وسایل رو بیرون برده بودند که یه اتاق پزشکی
به وجود بیارند . با خودم فکر کردم نبودن اثاثیه اتاق باید اونا رو به زحمت انداخته باشه ، اما در واقع نشستن یا سرپا
ایستادن اونم وقتی که مثل یه سنگ باشی نباید فرق زیادي برات داشته باشه . خوب ، هیچکدام از این چیزا براي منم
اشکالی به وجود نمیآورد . البته به جز اینکه واقعاً خسته بودم .
« . ادوارد بهم گفت که چی کار کردي ، متاسفم » : بلا گفت
مهم نیست ، این احتمالاً تا وقتی مهم بود که من چیزیو که سم ازم خواسته بود انجام بدم رو کنار » : به دروغ گفتم
« . گذاشتم
« و سثْ »: زمزمه کرد
« . خوب مسلماً اون از اینکه کمک میکنه خیلی خوشحال میشه »
« . متنفرم از اینکه تو براي خودت دردسر درست میکنی »
خندیدم - البته بیشتر شبیه عوعو کردن بود تا خندیدن .
« ؟ البته حدس میزنم این چیز جدیدي نیست ، هست » : آه خفیفی کشید و ادامه داد
« . نه ، نه واقعاً »
« . تو مجبور نیستی وایسی و این منظره رو نگاه کنی » : در حالیکه کلمات رو به سختی ادا میکرد گفت
میتونستم اونجا رو ترك کنم . این احتمالاً ایده خوبی بود . اما اگه این کارو میکردم ، اونم حالا که اون داشت نگاه
میکرد ، این کار میتونست رابطه بین مارو خراب کنه و ممکن بود این آخرین لحظاتی بود که باهاش میگذروندم و
شاید اونو از دست میدادم .
خوب ، از » سعی کردم که حالت صدام تغییر نکنه و ادامه دادم « من واقعاً جاي دیگهاي ندارم که برم » : بهش گفتم
« . وقتیکه لیا بهمون ملحق شده مسایل مربوط به گرگینه بودنم یه مقدار ناخوشایند شده
« !! لیا » : ناگهان گفت
« ؟ تو بهش نگفتی »: رو به ادوارد گفتم
بدن اي نکه چشمهاش رو از صورت بلا برگردوند ، فقط شونههاش رو بالا انداخت . میتونستم بفهمم که این خبر
هیجانانگیزي براي اون نبود ، هیچ چیزي نمیتونست براي اون بدتر از ، اتفاق مهمی که در طبقه پایین در حال رخ
دادن بود ، باشه .
بلا باهاش راحت کنار نیومده بود ، به نظر میرسی این براش خبر خوبی نبود .
« ؟ اما چرا »
« . براي اینکه مراقب سثْ باشه » : نمیخواستم اون داستان طولانی رو دوباره تعریف کنم ، بنابراین جواب دادم
« ! اما لیا از ما متنفره » : زمزمه کرد
ما ! عالیه . میتونستم بفهمم که این موضوع واقعاً اونو ترسونده بود .
اون توي گله منه- با گفتن کلمه گله ادا درآوردم - » البته به جز من « لیا قصد ناراحت کردن کسی رو نداره »
اَه . « . بنابراین اون از دستورات من پیروي میکنه
به نظر نمیرسید که بلا متقاعد شده باشه .
« ؟ تو از لیا میترسی ، اما اونوقت بهترین رفیقت اون بلوند روانیه » : گفتم
یه صداي هیس آهسته از طبقه پایین شنیدم . این عالی بود ، اون حرفمو شنیده بود .
« . این حرفو نزن . رز ..... درك میکنه » بلا بهم اخم کرد
آره ، اون درك میکنه ، که تو میخوایی بمیري و اونم هیچ اهمیتی نمیده ، از کی تا حالا اون اینقدر » غرغر کردم
« ؟ عوض شده
« . بس کن جیکوب ، سعی کن اینقدر عوضی نباشی » زمزمه کرد
یه جوري » : ضعیفتر از اون به نظر میرسید که بخواد عصبانی باشه . سعی کردم در عوض بهش لبخند بزنم و گفتم
« ! گفتی عوضی نباش ، انگار واقعیت داره
براي یه ثانیه سعی کرد لبخند بزنه اما میتونست و آخرش ، گوشه هاي لبهاي بیرنگش کمی بالا رفتن .
و بالاخره کارلایل و اون دختره روانی اومدن . کارلایل توي دستش یه لیوان سفید پلاستیکی داشت- از اونایی که
درپوش و نی دارن ؛ اُه، شفاف نبود ؛ حالا فهمیدم . ادوارد نمیخواست بلا به هیچ وجه در مورد کاري که قرار بود انجام
بده تصوري داشته باشه . اصلا نمیتونستی ببینی که داخل فنجون چی هست. اما من میتونستم بوش رو حس کنم .
کارلایل کمی مکث کرد ، توي دستش فنجونی بود که تا نیمه پر بود . بلا بهش نگاه کرد ، دوباره به نظر میرسید که
ترسیده .
« . ما میتونیم روش دیگهاي رو امتحان کنیم » : کارلایل به سرعت گفت
« .... من میخوام اول اینو امتحان کنم . ما و قت کافی نداریم » : بلا زمزمه کرد « ! نه »
اولش که ترسش رو دیدم یه لحظه فکر کردم که بالاخره عقلش برگشته یه کم براي سلامتی خودش نگران شده ،
ولی بعد دستهاي لرزان و ضعیفش رو دوباره روي شکمش قرار داد .
بلا دستش رو جلو برد و لیوان رو گرفت . دستاش کمی میلرزید ، و من میتونستم صداي چلپ چلوپ کردن مایع لزجی
رو که داخل لیوان بود ، بشنوم . سعی کرد به آرنجش تکیه بده .
وقتیکه میدیدم چطور در عرض کمتر از یه روز اینقدر ضعیف شده ، ستون فقراتم از عصبانیت تیر میکشید .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#446
Posted: 29 Aug 2012 09:52
رزالی بازوهاش رو درو شونهها بلا قرار داده بود و سرش رو هم روي بازوهاي خودش گذاشته بود تا بهش تکیه بده ،
درست مثل همون کاري که با یه نوزاد میکنن ، وقتیکه میخوان بهش شیر بده . انگار بلوندي یه بچه رو بغل کرده بود.
تمام حرکاتش مثل این بود که داره از یه بچه مراقبت میکنه .
چشماش روي همه ما چرخید . هنوز اونقدر هوشیار بود که به خاطر کارش بخواد شرمنده « ممنونم » بلا زمزمه کرد
باشه . و اگر اونقدر ضعیف و بیرنگ نبود ، میتونستم شرط ببندم که قرمز هم شده بود .
« . بهشون توجه نکن » : رزالی گفت
باعث شد تا احساس خامی و احمق بودن بهم دست بده . باید همون موقع که بلا شانسشو بهم داده بود از اونجا
میرفتم. من به اینجا تعلق نداشتم ، که بخوام یه قسمتی از این اتفاق باشم . یه لحظه با خودم در مورد رفتن فکر کردم،
اما بعد با خودم گفتم که رفتنم ممکنه فقط این موقعیت رو براي بلا سختتر بکنه . ممکن بود اون فکر کنه من اونقدر
منزجر شده بودم که نتونستم وایسم ، بین رفتن و موندن کدوم یکی درستتر بود .
هنوز نمیخواستم مسئولیت این ایده رو به عهده بگیرم ، و از طرفی نمیخواستم در این مود هم سرزنش بشم .
بلا لیوان رو تا نزدیک صورتش بالا آورد ، و انتهاي نی رو بو کرد.. به خودش پیچید ، این حالتش توي صورت من هم
منعکس شد .
و دستش رو برد که لیوان رو بگیره . « . بلا ، عزیز دلم ، ما میتونیم یه راه آسونتر پیدا کنیم » : ادوارد گفت
به دستهاي ادوارد خیره شده بود ؟، درست مثله اینکه میخواست گازش بگیره . « بینیت رو بگیر » : رزالی پیشنهاد داد
آرزو میکردم که این کارو بکنه . میتونستم شرط ببندم که اگه این کارو بکنه ادوارد هم همونطور سر جاش نمیشینه ،
عاشق این بودم که ببینم بلوندي یه آسیب جدي ببینه .
با صداي بچگانهاي ادامه داد « ... نه به خاطر بوش نیست . فقط به خاطر اینه که » : بلا یه نفس عمیق کشید و گفت
« . بوي خوبی میده »
داشتم به سختی با خودم مبارزه میکردم که حالت ناخوشایندي توي چهرهام نباشه .
این چیز خوبیه . معنیش اینه که ما راه درستی رو انتخاب کردیم . یه بار دیگه امتحان » : رزالی با اشتیاق به بلا گفت
« . کن
بلوندي طوري کلمات رو ادا کرده بود که من از اینکه ناگهان شروع به رقصیدن نکرده بود واقعاً تعجب کردم .
بلا نی رو بین لبهاش گذاشت ، چشمهاش رو بست و به بینیش چین کوچکی انداخت . من میتونستم دوباره صداي
چلپ چلوپ کردن خون توي فنجون رو که به خاطر لرزش دستهاي بلا بود رو بشنوم . براي یه ثانیه مقداریش رو
چشید و بعد با چشمهاش که هنوز بسته بودند نارضایتیش رو نشون داد .
ادوراد و من همزمان به جلو رفتیم . اون صورتش رو لمس کرد و و من دستهام رو پشت سرم گره کرده بودم .
« ... بلا ، عشق من »
چشمهاش رو باز کرد و بهش خیره شد . طرز اداي کلماتش عذرخواهانه بود . یه حالتی مثل « . من خوبم » زمزمه کرد
« . مزهاش خوبه » اینکه میخواد از چیزي دفاع کنه . و همینطور هم ترسیده بود . ادامه داد
اسید توي معدهام چرخ میخورد و احساس میکردم دارم بالا میارم . دندونام رو به هم فشار دادم .
« . نشانه خوبیه ». و صداش هنوز شادمانه بود « خوبه » بلوندي تکرار کرد
ادوارد فقط دستش رو روي گونهي بلا فشار میداد ، انگشتاش دور استخوانهاي شکنندهاش پیچ خورده بودند .
بلا آه کشید و دوباره نی رو روي لبهاش گذاشت . این دفعه واقعاً یه جرعه بالا کشید . این حرکتش مثل بقیه حرکاتش
ضعیف نبود . مثله این بود که یه چیزي مثله غریزه داره کنترلش میکنه.
« ؟ معدهات چطوره ؟ احساس تهوع نداري » : کارلایل پرسید
« ؟ اولیش بود » زمزمه کرد « . نه ، احساس ناخوشی ندارم » بلا دستش رو تکون داد
« . عالیه » : رزالی با خوشحالی گفت
« . رز ، فکر میکنم یه کم زود باشه که یه همچین چیزي بگی » : کارلایل گفت
ببینم اینم جز سابقه من » : بلا دهانش رو با یه جرعه بزرگ دیگه پر کرد. بعد یه نگاه سریع به ادوارد انداخت و پرسید
یا اینکه سوابق منو بعد از خوآشام شدنم ثبت » و بعد با زمزمه ادامه داد « ؟ حساب میشه و اونو خراب میکنه
« ؟ میکنیم
اون لبخند زد ، « . هیچکس اینو حساب نمیکنه ، بلا . براي این خونی که میخوري هیچکس به هیچ شکلی نمرده »
« . پرونده تو هنوز پاکه » یه لبخند مرده دیگه و ادامه داد
اونا منو فراموش کرده بودن .
« . من بعدا توضیح میدم » ادوارد با صدایی آروم ادامه داد
« ؟ چی » : بلا با صداي آروم گفت
به راحتی دروغ گفته بود . « . هیچی ، فقط داشتم با خودم صحبت میکردم »: اون به آرومی گفت
لبهاي ادوارد با لبخند جنگجویانهاي بازه باز شد .
بلا مقدار دیگري نوشید و به پشت سر ما ، به پنجره خیره شد . احتمالاً وانمود میکرد که ما اونجا نیستیم . یا شاید فقط
منو نادیده میگرفت . هیچکس توي این جمع از کاري که اون داشت انجام میداد منزجر نمیشد . یا شاید برعکس ،
شاید اونها هم ساعات سختی رو براي دادن اون لیوان بهش داشتند .
ادوارد چشمهاش رو چرخوند .
خداي من ، چطور یه نفر میتونه با اون زندگی کنه ؟ خیلی بد بود که اون نمیتونست به افکار بلا نگاه کنه . اگه اینطور
میشد ، اون از افکار بلا عصبانی میشد و بلا هم ازش خسته میشد .
ادوارد با دهان بسته خندید . ناگهان نگاه بلا به طرفش برگشت ، و اون هم لبخندي بهش تحویل داد ، من حدس
میزدم که اون متوجه چیز خاصی نشده بود و در واقع اون چیزي رو که واقعا توي لبخند ادوارد بود رو ندیده بود .
« ؟ چیز خندهداري وجود داره » : پرسید
« . جیکوب » : ادوارد گفت
« . جیک جسماً و روحاً مریض شده » بلا با یه لبخند عجیب و غریب بهم نگاه کرد و در جواب ادوارد موافقت کرد
عالیه، حالا تبدیل به یه دلقک شده بودم .
یه لبخند دیگه زد و یه جرعه دیگه از لیوان رو نوشید . وقتی صداي هوا رو از توي نی شنیدم ، به خودم پیچیدم ، یه
صدایی شبیه مکیدن چیزي از یه لیوان خالی ، که صداي بلندي داشت .
« . تمومش کردم » : گفت
در عمق صداش شادمانی وجود داشت . اما در عین حال صداش کاملاً خراشدار به نظر میرسید ، اما براي اولین بار
توي اون روز زمزمه نمیکرد .
« ؟ کارلایل اگه من این کارو انجام بدم این سوزنها رو ازم جدا میکنی » : گفت
« . به زودي ، هر وقت که ممکن باشه » کارلایل قول داد
رزالی پیشانی بلا رو به آرامی نوازش کرد و آنها نگاهی پر از امیدواري به هم انداختند .
همه چیز روند تندي گرفته بود .
اون سایهاي از شبح امیدواري که توي چشمهاي ادوارد بود حالا تبدیل شده بود به یه امیدواري واقعی .
« ؟ بازم میخواي » : رزالی به سرعت گفت
تو در حال حاضر ، دیگه بیشتر از این نباید » : ادوارد قبل از اینکه بلا صحبت کنه نگاه تندي به رزالی کرد و گفت
« . بنوشی
« ...... درسته ، میدونم . اما ..... من میخوام » : اون تایید کردوگفت
تو نباید به خاطر کاري کردي خجالت زده باشی، » : رزالی انگشتهاي بلند و لاغرش رو توي موهاي بلا فرو برد و گفت
صداش اول تُن آروم و ملایمی داشت ولی بعد به صداش « . بدن تو بهش نیاز داشت . همه ما اینو درك میکنیم
« . و هر کسی که اینو درك نکنه نباید اینجا باشه » خشونت رو اضافه کرد و ادامه داد
منظورش من بودم ، کاملا مشخص بود ، اما اصلا قصد نداشتم به بلوندي اجازه بدم که منو گیر بندازه . از اینکه بلا
احساس بهتري داشت خوشحال بودم . بنابراین اگه منظورش این بود که بهم احساس بدي بده ؟ خوب این شبیه چیزي
نبود که من گفته بودم .
« . برمیگردم » : کارلایل لیوان رو از دست بلا گرفت و گفت
وقتی اون ناپدید شد بلا به من خیره شده بود .
« . جیک ، خیلی ترسناك به نظر میرسی » : گفت
« ! ببین کی داره اینو میگه »
« ؟ جدي میگم . آخرین بار کی خوابیدي »
« . هاه . خوب ، واقعا مطمئن نیستم » : براي یه ثانیه بهش فکر کردم و گفتم
« . آه ، جیک . حالا باید درگیر سلامتی تو هم بشم . احمق نباش »
دندونهام رو به هم فشار دادم . اون به خودش اجازه میداد که به خاطر یه هیولا بمیره ، اما من اجازه نداشتم براي دیدن
اون یه مقدار از خواب شبانهام رو بزنم ؟
خواهش میکنم یه کم استراحت کن ، چند تا تختخواب توي طبقه بالا هست ، میتونی از هر کدومشون که خواستی »
« . استفاده کنی
یه نگاه به صورت بلوندي کاملاً بهم فهموند که من از هیچکدومشون نمیتونم استفاده کنم . کنجکاو بودم که بدونم
این زیباي بیخواب یه تختخواب رو میخواد چی کار کنه . یعنی تمام اینا رو فقط براي نمایش میخواد ؟
« . ممنونم بلا ، اما ترجیح میدم رو زمین بخوابم . دور از بوي زننده ، خودت که میدونی »
« . خیلی خوب » : با دهن کجی گفت
بالاخره کارلایل برگشت ، با یه لیوان دیگه . بلا به خاطر خون ، یه مقدار پریشان بود ، مثله اینکه داشت راجع به یه
چیز دیگه فکر میکرد . درست مثله این بود که گیج شده باشه ، و دوباره شروع به مکیدن کرد .
واقعاً بهتر به نظر میرسید . خودش رو به جلو کشید و در همون حال مراقب سرم هایی که بهش وصل شده بودند بود.
به سرعت نشست . رزالی مردد بود ، دستهاش آماده بودند همینکه بلا احساس ضعف کرد ، بگیرنش . اما بلا بهش
احتیاج نداشت . با دهانش یه نفس عمیق گرفت ، و فنجان دوم رو به سرعت تمام کرد .
« ؟ حالا چی حس میکنی » : کارلایل پرسید
احساس مریضی ندارم . یه جوري احساس گرسنگی دارم ... میدونی ، فقط مطمئن نیستم که گرسنه هستم یا »
«؟ تشنه
رزالی بود که زمزمه کرده بود ، از گفتن این جملات خیلی از خود راضی به نظر « کارلایل فقط یه نگاهی بهش بنداز »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#447
Posted: 29 Aug 2012 09:53
« . کاملاً مشخصه این چیزیه که بدنش بهش نیاز داره . اون باید بیشتر بنوشه » میرسید و ادامه داد
اون هنوز یه انسانه ، رزالی . به غذا هم احتیاج داره . بذارید یه کم بهش وقت بدیم تا ببینیم چه اثري روي اون »
میذاره ، اونوقت شاید بتونیم یه مقداري غذا هم بهش بدیم . بلا ، احساس نمیکنی که دلت میخواد چیز خاصی بخوري،
« ؟ هوس چه چیزي کردي
و بعد مسیر نگاهش رو عوض کرد و به ادوارد لبخند زد . لبخندش ضعیف و بیرمق بود « تخم مرغ » : بلا ناگهان گفت
، اما یه کم زندگی هم نسبت به قبل توي صورتش دیده میشد .
من پلک زدم ، تقریباً فراموش کردم که چشمهام رو دوباره باز کنم .
تو به خواب نیاز داري همونطور که بلا گفت ، تو از هر کدوم از وسایل اینجا که » ادوارد زمزمه کرد « جیکوب »
بخوایی میتونی استفاده کنی ، ما خوشحال میشیم هر چیزیو که نیاز داري در اختیارت بذاریم ، اما فکر میکنم احتمالاً
تو بیرون از اینجا راحتتري . نگران نباش ، قول میدم اگه اینجا بهت نیاز پیدا کردیم حتماً پیدات کنم و بهت خبر
«. بدم
حالا که بلا بهتر بود و به نظر میرسید فرصت بیشتري براي زندگی داره ، میتونستم از « ! حتماً ، حتماً » زمزمه کردم
اینجا برم . برم یه جایی زیر یه درخت .... به اندازه کافی دور بشم که اون بو بهم نرسه . زالوها باید اگه اتفاقی میافتاد
منو از خواب بیدار میکردند . اون بهم بدهکار بود .
« . این کارو میکنم » : ادوارد گفت
سرم رو به علامت موافقت تکون دادم و دستم رو براي خداحافظی با بلا جلو بردم . هنوز دستهاش به سردي یخ بود .
« ؟ بهتري » : گفتم
دستش رو بالا آورد و دستم رو فشار داد . احساس کردم حلقه عروسیش داره از انگشت لاغرش « . ممنونم جیکوب »
در میاد .
و درحالیکه غرغر میکردم به طرف در چرخیدم . « . یه پتو یا یه همچین چیزي روش بنداز »
قبل از اینکه پامو از در بیرون بذارم ، صداي دو زوزه پیاپی سکوت صبح رو شکست . بدون هیچ شکی اون صداي
مخصوص موارد اضطراري بود . هیچ شکی نبود .
و خودم رو از در به بیرون پرتاب کردم . خودم رو روي ایوان پرت کردم و اجازه دادم گرما توي سرم « . لعنتی » غریدم
بپیچه . صداي تیز و تند پاره شدن شلوارکم بلند شد . لعنتی . اینا تنها لباسایی بودند که داشتم . دیگه مهم نبود . روي
پنجههام بودم و به طرف غرب حرکت کردم .
« ؟ چی شده » : توي ذهنم گفتم
« حداقل سه نفرن » : سثْ بود که اینو گفت « . دارن میان »
« ؟ اونها هم از گله جدا شدن »
لیا اینو گفت و من میتونستم هوایی رو که با خشم از ریههاش بیرون « . من دارم به سرعت نور به طرف سثْ میرم »
میداد رو حس کنم و اینکه با یه سرعت باور نکردنی میدوید . صحنههاي جنگل رو که به سرعت باد در اطرافش به
حرکت دراومده بود رو میدیدم .
« . خیلی بعید به نظر میرسه . اما نشونهاي از حمله نیست » : سثْ
« . سثْ ، باهاشون درگیر نشو منتظر من بمون »
« ... اونا حرکتشون رو آهسته کردند . آه - سخته ، نمیتونم بهشون گوش بدم . فکر میکنم » : سثْ
« ؟ چی »
« . فکر میکنم اونا ایستادن » : سثْ
« ؟ براي استراحت »
« ؟ ششش . احساسش میکنی » : سثْ
من جذب چیزي که توي ذهنش بود شدم . صداي ضعیفی توي هوا موج میخورد .
« ؟ کسی تغییر کرده »
« . همچین چیزي رو احساس میکنم » سثْ تایید کرد
لیا به طرف فضاي باز کوچکی که سثْ در اونجا منتظر بود به پرواز درآمده بود . پنجههاشو در خاك فرو برد و دور زد ،
درست مثله یه ماشین مسابقه .
«. اونا دارن میان . آهسته . دارن قدم میزنن » : سثْ در حالیکه عصبی بود گفت
«. تقریباً رسیدم » : بهشون گفتم
سعی کردم مثل لیا پرواز کنم . احساس وحشتناکی داشتم ، از اینکه خطر به اونها نزدیکتر بود تا به من احساس گناه
میکردم . اشتباه کرده بودم که ترکشون کرده بودم . باید با اونا میموندم ، بین اونها و با هر چیزي که داشت میومد
روبرو میشدم .
« ؟ ببین کی داره احساس پدرانه پیدا میکنه » : لیا با دهنکجی فکر کرد
« . سرت به کار خودت باشه لیا »
« . چهارتا ، سه تا گرگ و یک آدم » : سثْ قاطعانه گفت
اون بچه گوشهاي بینظیري داشت . دیگه رسیده بودم . کمی موقعیت رو بررسی کردم و سپس به طرف جایی که سثْ
ایستاده بود حرکت کرد م. سثْ با دیدن من و لیا با آسودگی خاطر آه کشید و کنار من در سمت راستم ایستاد . لیا با
ذوق و شوق کمتري در سمت چپم قرار گرفت .
« . خوب ، من نسبت به سثْ مقام پایینتري دارم » : لیا باخودش غرغر کرد
کسی که اول بیاد موقعیت بهتري بدست میاره . از طرف دیگه تو در حال حاضر نفر سوم » سثْ با خودبینی فکر کرد
« . گله هستی در حالیکه قبلاً هرگز چنین موقعیتی نداشتی . پس با این وجود نسبت به قبل موقعیت بهتري داري
« . پایینتر از برادر کوچولوي خودم ، موقعیت بالاتر نیست »
« . من اهمیتی نمیدم که شما کجا ایستادید . خفه شید و آماده باشید » من غرلند کردم « ششش »
چند ثانیه بعد اونها در دیدرس قرار گرفته بودند . قدم میزدند ، همونطور که سثْ گفته بود . جرید جلوتر از همه بود ، به
شکل انسان ، و دستهاش بالا بود . پل ، کوئیل و کالین روي چهارتا پاشون و پشت سرش در حرکت بودند . هیچ حالتی
از حمله در ظاهرشون به چشم نمیخورد . اونها پشت سر جرید بودند ، با گوشهاي خوابیده ، آماده باش بودند ولی
حالتشون آروم بود .
اما ...... یه کم عجیب بود که سم ترجیح داده بود که به جاي امبري ، کالین رو بفرسته . اگر قرار بود که من یه گروه
دیپلماتیک رو به منطقه دشمن بفرستم ، این کاري نبود که انجام میدادم . من یه بچه رو نمیفرستادم . ترجیح میدادم
یه جنگجوي با تجربهتر رو بفرستم .
« ؟ یه جور رد گم کنیه » لیا فکر کر
سم،امبری و برادي داشتند کجا میرفتند ؟ این اصلاً جالب به نظر نمیومد .
« . میخواي برم کنترل کنم؟ در عرض دو دقیقه برمیگردم »
« ؟ من باید به کالنها اخطار بدم » : سثْ گفت
اما اگه قصدشون این باشه که ما رو از هم جدا کنن چی ؟ کالنها میدونن که یه اتفاقی افتاد ه. اونها » : پرسیدم
« . آماددهاند
ترسی رو که توي ذهنش بود ، احساس کردم . اون سم رو در حالی « ... سم نمیتونه احمق باشه » : لیا زمزمه کرد
مجسم کرد که فقط با دو نفر از افرادش که باقی مونده بودند ، به کالنها حمله کرده .
فکر کردم به خاطر تصوري که توي ذهنش دیده بودم ، « . نه اون احمق نیست » : من خاطر جمعش کردم و گفتم
احساس بدي بهم دست داد .
در تمام این مدت ، جرید و اون سه تا گرگ به ما زل زده بودند و منتظر بودند . خیلی ترسناك بود که نمیتونستم
بشنوم که کوئیل ، پل و کالین به جرید چی میگفتن . موقعیتشون خیلی مستتر و غیرقابل درك بود .
پرچم سفید براي صلح موقت ، جیک . اینجا اومدیم که با هم ». جرید گلوش رو صاف کرد ، و با سر به من اشاره کرد
« . صحبت کنیم
« ؟ فکر میکنی راست میگه » : سثْ پرسید
« ... معقول به نظر میرسه ، اما »
« ... آره ، اما » : لیا موافقت کرد
اصلاً احساس آرامش نداشتیم .
« . صحبت کردن خیلی راحتتر میشد ، اگه میتونستیم حرفهاي تو رو هم بشنویم ، جیک » جرید ادامه داد
بهش خیره شدم و به پایین اشاره کردم . نمیخواستم تغییر حالت بدم ، اونم تا وقتیکه توي همین وضعیتی که بودم
احساس راحتی میکردم ، تا وقتیکه این وضعیتم معقول به نظر میرسید نمیخواستم تغییرش بدم . چرا کالین؟ این
بخش قضیه چیزي بود که خیلی منو نگران میکرد .
« . جیک ، ما میخوایم تو برگردي » و ادامه داد « ... بسیار خوب ، فکر میکنم که فقط من باید حرف بزنم . پس »
کوئیل پشت سرش ناله کوتاهی کرد . دومین نشانه .
« . تو خانواده ما رو دو تیکه کردي . این کارت نمیتونه به این معنی باشه که حتماً کار درستیه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#448
Posted: 29 Aug 2012 09:55
با این قسمت مخالف نبودم ، اما این درست همون بخش سخت قضیه بود . در حال حاضر بین من و سم اختلاف نظر
و یه جور تصویه حسابهاي حل نشده به وجود اومده بود .
ما میدونیم که تو احساس .... قویی نسبت به این وضعیت و همینطور کالنها داري . میدونیم که این مشکلیه که به »
« . وجود اومده . اما این واکنشت دیگه خیلی افراطیه
« ؟ واکنش افراطی ؟ اونوقت حمله افراد ما اونم بدون هیچ اخطار قبلی ، یه واکنش افزاطی نیست » سثْ غرید
« ؟ سثْ ، تو هیچوقت راجع به اینکه صورتت رو بدون احساس و در کنترل خودت نشون بدي چیزي شنیدي »
« . متاسفم »
سم میخواد که همه چیز آروم بشه ، جیکوب . اون ». چشمهاي جرید روي سثْ چرخید و بعد دوباره به من برگشت
حالا دیگه اون هیجان قبلی رو نداره ، با بزرگترهاي قبیله صحبت کرده و اونها قاطعانه گفتندکه توي این مورد
« . بخصوص یه حرکت نسنجیده و ناگهانی به نفع هیچکس نیست
« . ترجمه درست این جمله میشه : اونها عامل غافلگیري رو از دست دادند » لیا فکر کرد
عجیب بود که توي افکارمون هم اینطوري شده بودیم ، خودمون رو از اونها جدا کرده بودیم . قبلاً گله فقط گله سم
بود ، قبلاً به جاي اونها میگفتیم ما. حالا یه جور دیگه شده بود ، مثله خارجی یا دیگران . مخصوصاً افکار لیا برام
عجیب بود ، اینکه اونو به عنوان یکی از ما پذیرفته بودیم .
بیلی و سو با تو موافقند ، جیکوب . آنها هم فکر میکنند که باید منتظر باشیم تا بلا زایمان کنه ... تا اینکه به خاطر »
این مشکل از هم جدا بشیم . کشتن اون چیزي نیست به هیچکدام از ما احساس خوبی بده یا باعث بشه تا خیالمون
« . راحت بشه
فکر کردم توي این قمار فقط سثْ رو کنار خودم داشتم . نتونستم جلوي غرش کوچکی رو که از دهانم خارج شده بود
رو بگیرم . خوب ، جالب بود ، اونها با کشتن بلا " احساس راحتی " پیدا نمیکردن ، ها ؟
آروم باش جیک . میدونی که منظورم چیه . نقشه اینه ، ما قصد داریم صبر کنیم و » جرید دوباره دستهاش رو بالا برد
« . موقعیت رو بسنجیم و اوضاع رو سبک سنگین کنیم و بعدا تصمیم بگیریم ، البته اگه مشکلی با اون ... چیز داشتیم
« . هاه ، چه عاقبت اندیش » لیا فکر کرد
« ؟ تو اینو نمیخواي »
من میدونم اونا دارن به چی فکر میکنن جیک . من میدونم سم داره به چی فکر میکنه . اونا به هر حال دارن روي »
مردن بلا شرطبندي میکنن و یه چیز دیگه هم هست اونا روي عصبانیت تو و اینکه خیلی عصبانیت کنن حساب کردن
« ...
گوشهام دوباره کنار سرم خوابیدند . حدس لیا تا حدي درست بود. « . و اونوقت شروع کنم به سرزنش کردن خودم ... »
و البته ممکن . وقتیکه ... البته اگه اون چیز بلا رو میکشت ، خوب خیلی راحت میشد احساسی رو که حالا نسبت به
خانواده کارلایل داشتم فراموش کنم و احتمالاً بعد از اون ، اونها براي من فقط دشمن بودند ، دیگه هیچچیزي بیشتر از
« . خفاشهاي خونآشام نبودند
« . اگه اون زمان برسه من بهت یادآوري میکنم » : سثْ زمزمه کرد
« ؟ میدونم ، که تو این کارو میکنی ، بچه . اما سئوال اینه که اون موقع من بهت گوش میدم یا نه »
« ؟ جیک » : جرید پرسید
لیا برو یه گشتی بزن ، فقط مطمئن شو اتفاقی در حال رخ دادن نیست . میخوام باهاشون صحبت کنم ، میخوام »
کاملاً مطمئن بشم در طول مدتی که من تغییر کردم و دارم باهاشون صحبت میکنم ، چیز دیگهاي بهمون نزدیک
« . نشه
یه لحظه صبر کن ، جیکوب . تو میتونی جلوي من تغییر کنی . با وجود تمام تلاشهاي من ، خوب ، من قبلاً هم تو »
« . رو لخت دیدم . برام خیلی مهم نیست ، نگران من نباش
من دارم سعی نمیکنم که از پاکدامنی خودم در مقابل چشمهاي تو محافظت کنم . فقط سعی دارم از پشت سر »
« . حمایت بشیم و کسی بهمون حمله نکنه . بنابراین از اینجا برو
لیا یه بار دیگه غرغر کرد و بعد به طرف جنگل دوید . میتونستم صداي پنجههاشو که داخل زمین گلآلود فرو میرفتند
رو بشنوم ، و اینکه خودش رو هر چه سریعتر به جلو پرتاب میکرد .
خوب ، البته ، برهنگی یه جورایی ناراحت کننده بود اما به عنوان بخشی از زندگی گله ، اجتناب ناپذیر بود . البته
هیچکدام ما قبل از اینکه لیا بهمون ملحق بشه ، به این موضوع فکر نکرده بودیم . بعد از اینکه لیا بهمون ملحق شده
بود این موضوع خیلی زشت به نظر میومد. لیا کنترل متوسطی روي تغییر کردنش داشت ، و این باعث عصبانیتش
میشد ، این موضوع که همیشه مجبور بود براي تغییر کردن لباسهاشو دربیاره و لخت بشه بیشتر عصبانیش میکرد .
تقریباً همه ما یه نگاه اجمالی هم که شده ، دیده بودیمش و البته چیزي که باعث ناراحتی میشد این نبود . چیزي که
بیشتر باعث ناراحتی میشد این بود که بعدا وقتی داشتی بهش فکر میکردي مچت رو میگرفت .
جرید و بقیه به جایی که لیا با احتیاط در آن ناپدید شده بود خیره شدند .
« ؟ اون کجا رفت » : جرید پرسید
من اونو ندیده گرفتم ، چشمهامو بستم و دوباره تو خودم جمع شدم . احساس کردم هواي اطرافم به لرزش دراومده ، و
به شکل موجهاي کوچک ازم خارج میشه . خودم رو روي پاهاي عقبیم بلند کردم ، فقط یه دقیقه وقت گرفت تا کاملاً
تغییر حالت بدم و به غالب انسانیم در بیام .
« . اوه ، سلام ، جیک » : جرید گفت
« . سلام جرید »
« ممنونم که باهام صحبت میکنی » : جرید
« ! خوب »
«. هی پسر، ما میخواییم تو برگردي » : جرید
کوئیل یه بار دیگه نالید .
« . جرید ، نمیدونم . اگه این کار راحتی بود ، شاید میشد برگردم »
ما نمیتونیم به این دو دستگی ادامه بدیم . تو به اینجا تعلق » و با لحنی عذرخواهانه ادامه داد « برگرد به خونه »
« . نداري . بذار سثْ و لیا هم به خونه برگردند
« ! درسته ، آخه از همون ساعت اولی که دنبالم اومدن ازشون التماس نکردم که برگردن و اینکارو نکن » خندیدم
سثْ پشت سرم غرید .
« ؟ خوب حالا چی میشه » . جرید این حرکتش رو ارزیابی کرد ، و چشمهاش دوباره محتاط ش د
بهش فکر کردم و گذاشتم براي یه دقیقه منتظر بمونه .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#449
Posted: 29 Aug 2012 09:56
نمیدونم . اما ، جرید ، فکر نمیکنم که دیگه هیچ چیزي به حالت عادي برگرده . من نمیدونم چی ممکنه پیش بیاد و »
این چیزي که درونم هست چطور ممکنه عمل کنه ، اما احساسم شبیه اینه که هیچ وقت نمیتونم این قدرت آلفا بودن
« . رو که درونم شعله کشیده رو کنار بذارم . احساس میکنم این یه جدایی همیشگیه
« . تو هنوزم به ما تعلق داري »
دو تا آلفا نمیتونن با هم توي یه منطقه باشن ، جرید . یادت میاد که دیشب چقدر نزدیک » ابروهام رو بالا انداختم
« . بود؟ غریزه غیر قابل رقابته
بنابراین همه شما قصد دارین براي همیشه زندیگیتون رو اینجوري بگذرونین ؟ شما اینجا نه خونهاي دارید و نه حتی »
میخوایید همیشه به صورت گرگ باقی بمونید ؟ تو میدونی که لیا غذا » اون داشت کنایه میزد ، و ادامه داد « . لباسی
« . خوردن اینطوري رو دوست نداره
لیا هر وقت گرسنهاش شد میتونه هر کاري که دوست داشت انجام بده . اون با انتخاب خودش اینجاست . من به »
« . هیچکس نمیگم چی کار کنه
« . سم در مورد کاري که با تو کرده متاسفه » جرید آه کشید
« . من دیگه عصبانی نیستم » با سر تایید کردم
« ؟ اما »
اما من برنمیگردم . حداقل حالا برنمیگردم . ما هم قصد داریم صبر کنیم و ببینیم که چی میشه . و همینطور قصد »
داریم تا هر موقع که لازم باشه صبر کنیم و مراقب کالنها باشیم . براي اینکه ، برعکس اون چیزي که شما فکر
میکنید ، این فقط به بلا مربوط نمیشه . ما از هر کسی که باید مراقبش باشیم ، مراقبت میکنیم . و این شامل حال
« . کالنها هم میشه . حداقل یه تعدادي از اونا ، هر چندتا که شده
سثْ براي تایید من زوزه نرمی کشید .
« . فکر میکنم چیز دیگهاي نیست که بتونم بهت بگم » : جرید اخم کرد
« . نه حالا. آینده نشون میده که همه چیز چطور پیش میره »
جرید به صورت سثْ نگاه کرد ، حالا روي اون تمرکز کرده بود ، سعی داشت از من جداش کنه .
سو ازم خواست بهت بگم ... نه ، خواسته ازت خواهش کنم ، برگردي خونه ، اون دلش شکسته ، سثْ . تنهاي »
تنهاست . نمیدونم تو و لیا چطور تونستید یه همچین کاري باهاش کنید . چطور تونستید اینجوري ترکش کنید ، اونم
« .... وقتیکه پدرتون مرده
سثْ زوزه کشید .
« . تمومش کن جرید » : اخطار دادم
« . فقط بذار بدونه اوضاع چطوریه ، جیک »
« بسیار خوب » غرلند کردم
سو سرسختتر از هر کس دیگهاي بود که من میشناختم . سرسختتر از پدرم و حتی خود من . به اندازه کافی
سرسخت بود که براي برگردوندن بچههاش به خونه ، حتی احساساتشون رو هم به بازي بگیره . اما به نظر نمیرسید که
آره، درسته و سو چند ساعت روي این موضوع فکر کرده ؟ و حتماً بیشتر این وقت رو » . این ترفند روي سثْ عمل کنه
با بیاي و کویئل پیر و سم گذرونده، درسته ؟ آره ، مطمئنم که اون داره از تنهایی هلاك میشه . البته ، سثْ تو آزادي
« . هر کاریو که دوست داري انجام بدي ، خودت اینو میدونی
سث من من کرد .
سپس ، یه ثانیه بعد ، گوشش رو به سمت شمال گرفت . لیا نزدیک بود . خدایا، اون واقعاً سریع بود . فقط دو ثانیه
طول کشید ، و لیا چند یارد اون طرفتر توقف کرد . با قدمهاي آهسته به طرفمون اومد و جلوي سث ایستاد . بینیش رو
تو هوا گرفته بود ، کاملاً مشخص بود که به طرفی که من ایستاده بودم نگاه نمیکنه .
تشکر کردم .
« ؟ لیا » : جرید گفت
اون بهش خیره شد و دندوناش رو بهش نشون داد .
لیا خودت میدونی که دوست نداري » . به نظر نمیرسید جرید از این عکسالعمل غیر دوستانه لیا شگفتزده شده باشه
« . اینجا باشی
اون به طرفش غرش کرد . سعی کردم بهش علامت بدم ولی لیا اصلاً منو ندید . سثْ به سمتش رفت ، کنار شونهاش
ایستاد تا ازش حمایت کنه .
« . متاسفم ، حدس میزدم نباید پیشنهاد بدم . اما لیا ، هیچ علاقهاي به زالوها نداري » : جرید گفت
لیا نگاه دقیقی به برادرش و بعد به من انداخت .
جرید به من نگاه کرد و دوباره به سمت لیا برگشت و ادامه داد « . بنابراین تو براي مراقبت از سثْ اینجایی ، گرفتم »
صدا و صورت « . اما جیک اجازه نمیده هیچ اتفاقی براش بیافته ، در ضمن ضاهراً اون از اینکه اینجاست نمیترسه »
« . به هر حال ، خواهش میکنم لیا ، ما میخوایم تو برگردي » جرید حالت دلسوزانهاي به خودش گرفت و ادامه داد
لیا ناگهان به خودش پیچید .
سم بهم گفته که ازت خواهش کنم . گفته اگه مجبور شدم زانو بزنم و روي زانوهام ازت التماس کنم که برگردي، »
« . اون میخواد تو توي خونه باشی ، لیلی ، جاییکه بهش متعلقی
دیدم وقتیکه جرید لیا رو با اسمی که قبلاً سم صداش میزد مورد خطاب قرار داد ، لیا به خودش پیچید . و بعد، وقتیکه
اون سه تا کلمه آخر رو اضافه کرد ، عصبانیت لیا شعله کشید و صداي پارس خشمآلودي از بین دندوناش خارج شد .
من توي ذهن لیا نبودم که بدونم اون چه فحشهایی رو نثار جرید کرد ، و همینطور هم جرید نفهمید . اما میتونستی
کلماتی رو که لیا به کار برده بود رو دقیقاً حدس بزنی .
میخوام موقعیت رو یه کم خطرناك کنم و بگم که لیا به هر جایی که خودش » : صبر کردم تا آروم بشه. بعد گفتم
« . بخواد تعلق داره
لیا غرید، اما نه از نوعی که به جرید کرد ، فهمیدم که این به معناي تایید بود .
ببین ، جرید ، ما هنوز یه خانوادهایم ، باشه ؟ دشمنی رو کنار میذاریم ، اما ، تا وقتیکه ما اینکارو میکنیم ، شما هم »
باید توي سرزمین خودتون باقی بمونید . فقط براي اینکه سوتفاهمی به وجود نیاد . هیچکس یه دعواي خانوادگی رو
« ؟ نمیخواد ، درسته ؟ سم هم یه همچین چیزي رو نمیخواد ، میخواد
البته که نمیخواد . ما توي سرزمین خودمون میمونیم . اما ، سرزمین شما کجاست جیکوب؟ » : جرید به سرعت گفت
« ؟ توي قلمرو خونآشامها
یه نفس « . نه جرید ، در حال حاضر بیخانمانیم . اما نگران نباش ، این وضعیت قرار نیست تا ابد اینطوري باقی بمونه »
وقت زیادي براي ... تلف کردن نیست، درسته ؟ بعد کالنها میرن ، و سثْ و لیا هم به خونه » گرفتم و ادامه دادم
« . برمیگردن
لیا سثْ باهم نالیدند و بینیهاشون رو به طرف من گرفتن.
« ؟ و در مورد خودت چی میشه ، جیک »
برمیگردم به جنگل ، فکر میکنم . من واقعاً نمیتونم اطراف لاپوش بمونم . دو تا آلفا توي یه منطقه فقط به معنی »
« . کشمکش و درگیري بیشتره . از طرف دیگه این چیزي بود که قبلاً هم توي سرم بود . حتی قبل از این اتفاقات
« ؟ اگه نیاز داشتیم با هم صحبت کنیم چی » : جرید پرسید
زوزه ... اما به جاده هم نگاه کن ، باشه ؟ من بر میگردم پیشت . سم نیازي پیدا نمیکنه افراد بیشتري رو بفرسته . ما »
« . دنبال جنگ نیستیم
این » جرید اخم کرد ، اما سرش رو به علامت تایید تکون داد . اونم منو به عنوان یه مقام زیردست سم نمیخواست
برگشت که بره. «؟ دورو برا میبینمت جیک ، یا نه
« ؟ جرید صبر کن ، امبري حالش خوبه »
« ؟ امبري ؟ البته ، اون خوبه . چطور » صورتش متعجب شد
« . هیچی ، فقط تعجب کردم که چرا سم کالین رو فرستاده »
مراقب عکسالعملش بودم ، هنوز هم مشکوك بودم که اتفاقی در حال رخ دادن هست . من برقی رو توي نگاهش
دیدم که نشون میداد چیزي رو به یاد آورده ، اما از اون نوعی که من انتظارش رو داشتم نبود .
« . این دیگه واقعاً به تو مربوط نیست ، جیک »
« . حدس میزدم ، فقط کنجکاو بودم »
از گوشه چشمم یه حرکت ناگهانی رو دیدم ، اما نادیده گرفتمش ، چون نمیخواستم کوئیل رو از دست بدم . اون به
موضوع مورد بحث عکسالعمل نشون داده بود .
« . من به سم راجع به ... راهنماییات میگم . خداحافظ ، جیکوب »
درسته. خدانگهدار ، جرید. هی، به پدرم بگو که حالم خوبه، میگی ؟ و اینکه متاسفم ، و همینطور ». آه کشیدم
« . عاشقش هستم
« . بهش میگم »
« . ممنونم »
جرید اینو گفت و پشتش رو به ما کرد . به جاي دیگهاي رفت تا تغییر کنه، چون لیا اونجا بود . پل و « . بیاید بچهها »
کالین درست پشت سرش بودند ، اما کوئیل مردد بود . اون به نرمی پارس کرد ، و من یه قدم به طرفش برداشتم .
« . درسته ، منم دلم براي تنگ شده ، برادر »
اون نالید .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#450
Posted: 29 Aug 2012 09:59
« . به امبري بگو دلم براي هر دوي شما تنگ شده »
سرش رو تکون داد و بینیش رو به پیشونی من چسبوند . لیا غرلند کرد . کوئیل به بالا نگاه کرد . اما نه به اون . از بالا
شونههاش به پشت سرش و به دیگران که داشتند میرفتن نگاه کرد .
« . آره ، برو خونه » : بهش گفتم
کوئیل دوباره پارس کرد و بعد دنبال دیگران رفت . میتونستم شرط ببندم که جرید نمیتونست صبرکنه . به محض
اینکه اون رفت ، من گرما رو به بدنم هدایت کردم و اجازه دادم تا موج گرما به طرف قسمت پایینی بدنم بره . در
عرض یه چشم به هم زدن دوباره روي چهار تا پاهام بودم .
« . فکر میکردم تو هم براي تغییر کردن با اون میري یه جاي دیگه » لیا پوزخند زد
ندیده گرفتمش .
من نگران این بودم که حرفی رو از طرف اونها گفته باشم که اونا نمیخواستن . اونم « ؟ خوب بود » : ازشون پرسیدم
درست زمانیکه واقعا نمیتونستم بفهمم اونا چی فکر میکنن . من نمیخواستم مسئولیت چیزي رو به عهده بگیرم .
دوست نداشتم شبیه جرید بشم وقتیکه میگفت : چیزي رو گفتم که تو ازم نخواسته بودي؟ چیزي رو گفتم که نباید
میگفتم ؟
« . تو خیلی خوب انجامش دادي ، جیک » سثْ تشویقم کرد
« . تو میتونستی از طرف من جرید بزنی ، من اهمیتی نمیدادم » لیا فکر کرد
« . حدس میزنم میدونیم چرا امبري اجازه نداشت بیاد » سثْ فکر کرد
« ؟ اجازه نداشت » نتونستم منظورش رو درك کنم
جیک ، تو کوییل رو دیدي ؟ اون علامتش رو دیدي ؟ ده به یک شرط میبندم که امبري مردده که با اونها بمونه . از »
طرفی امبري مثل کوئیل یه کلیر نداره . هیچ شکی نیست که با وجود کلیر ، کوئیل نمیتونه لاپوش رو ترك کنه . اما
امبري ممکنه . بنابراین سم نمیخواد هیچ شانسی بهش بده که بتونه ترکشون کنه . اون نمیخواد گله ما بزرگتر از
« . اینی که هست بشه
واقعاً ؟ تو اینطور فکر میکنی ؟ من یه کم به امبري شک کرده بودم ، فکر میکردم که اون میخواد یکی از کالنها »
« . رو تیکه پاره کنه
اما اون بهترین دوست تویه جیک . اون و کوئیل ترجیح میدن کنار تو و پشت تو باشن ، تا اینکه توي یه مبارزه »
« . رودرروي تو باشن
بسیار » آه کشیدم « . خوب ، خوشحالم که سم اونو توي خونه نگه داشته . این گله به اندازه کافی بزرگ هست »
خوب ، بنابراین در حال حاضر خوبیم و مشکلی نداریم . سثْ ، میتونی براي یه مدتی مراقب اوضاع باشی ؟ من و لیا ،
هردومون نیاز به استراحت داریم . به هر حال توي این مرحلهاي که هستیم یه جورایی احساس آرامش میکنم ، اما کی
« . میدونه ؟ شایدم یه جور دیونگی باشه
من همیشه این حالت پارانویایی 1 رو نداشتم ، اما احساس تعهدي رو که سم نسبت به مردمش و گلهاش داشت رو به
خاطر آوردم ، و همینطور تمرکزش رو روي از بین بردن خطري که فکر میکرد تهدیدشون میکنه . اون نمیخواست
این مسئاله به ضررش تموم بشه و سوال این بود که آیا در حال حاضر و با شرایط موجود اون میتونست به ما دروغ
بگه یا نه ؟
میخوایی من برم به کالنها خبر » سثْ همیشه مشتاق بود که هر کاریو که میتونست انجام بده « مشکلی نیست »
« . بدم ؟ احتمالاً همشون یه جورایی عصبی و هیجانزده هستن
« . گرفتم ، من باید برم یه چیزایی رو بیرون اینجا کنترل کنم »
هر دوي اونا سوسوي چیزي رو که توي ذهنم بود دیدند .
« ! واو » : سثْ در حالیکه نالهاي از روي تعجب میکشید گفت
لیا سرش رو به جلو و عقب تکون داد ، مثله اینکه میخواست تصویري رو که توي ذهنش بود رو از سرش بیرون کنه و
بذار راحت بهت بگم ، این چندشآورترین چیزیه که توي عمرم شنیدم . اَه، حالم به هم خورد . راستشو بگم ، » : گفت
« . اگه من جاي تو بودم هر چیو که تو معدهام بود بالا میاوردم
(پارانویایی، شخص کھ مبتلا بھ بیماری پارانویا است. = Paranoid ١
عقل). این گونھ از افراد مدام در این = nous خارج و نوس = para پارانویا، در معنای اصیل یونانی خود، بھ معنای دیوانگی است (پارا
فکر ھستند کھ عواملی انسانی، طبیعی یا ماورا طبیعی خودشان، دارایی و افراد خانواده شان را تھدید می کنند و ھمھ، در فکر توطئھ چینی بر
ضد آنھا ھستند.)
سثْ بعد از یه مکث براي جبران عکسالعمل لیا گفت : « .... فکر میکنم اونا خونآشام هستن ، حدس میزنم »
منظورم اینه که به هر حال این معقول به نظر میرسه. و اگه این به بلا کمک کنه ، خوب میتونه چیز خوبی باشه ، »
« ؟ درسته
هر دوي ما ، منو لیا بهش خیره شدیم .
« ؟ چی » : گفتم
« . نگران نباش ، وقتی بچه بود و مامانم بغلش میکرد ، بارها از دستش افتاده بود زمین » : لیا بهم گفت
« . و اینطور که معلومه معمولاً با سرش زمین میخورد » : جیک
« . البته عادت داشت نردههاي تختخوابش رو هم مثل موش بجوه » : لیا
« ؟ که چی ؟ روشون نقاشی کنه » : جیک
« . یه همچین چیزي » : لیا
« !!؟ ها ! جالب بود . چرا شما دوتا خفه نمیشید و نمیخوابید » سثْ غرغر کرد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***