ارسالها: 8724
#451
Posted: 30 Aug 2012 08:11
فصل 14
وقتی میفهمی اوضاع چقدر خرابه که واسه ی بی ادبی نسبت به خون آشام ها احساس گناه میکنی
وقتیکه به طرف خونه برگشتم ، کسی اون دوروبرا نبود که بخواد گزارش منو بشنوه . یعنی هنوزم تو حالت آماده باش
بودن؟
« . همه چیز خوبه » : با خستگی با خودم گفتم
چشمام فوراً تغییر کوچکی رو که توي اون منظرهي آشنا به وجود اومده بود رو گرفتن . مقدار زیادي پارچهي رنگ
روشن روي آخرین پله ایوان بود . براي بررسی اونا خیز برداشتم . نفسم رو حبس کرده بودم ، براي اینکه بوي
خونآشامها طوري توي پارچهها نفوذ کرده بود که نمیشد باور کرد . با بینیام بسته رو تکون دادم .
یه کسی با نقشه قبلی اون لباسها رو بیرون گذاشته بود . هاه . ادوارد باید متوجه ناراحتی و عصبانیت من به خاطر لباسم
، وقتیکه از در بیرون میپریدم شده باشه.
خوب ، این .... عالی بود . و البته مرموز .
من با احتیاط لباسا رو بین دندونام گرفتم - آه- و اومنا رو بین درختا بردم . اگه توي اون بسته فقط یه سري لباس
دخترانه بود ، کار هیچکس نمیتونست باشه به جز اون بلوند روانی که شرط میبستم عاشق این بود که منو برهنه و در
ظاهر انسانیم و درحالی که یه لباس رکابی دخترانه پوشیده بودم ببینه.
در پناه درختا ، اون بسته بدبو رو انداختم و به حالت انسانیم تغییر کردم . لباسا رو تکون دادم و اونها رو به یه درخت زدم
که مقداري از اون بوي بد ازشون خارج بشه . قطعاً اونا لباساي پسرونه بودن – شلوار و یه بلوز سفید دکمهدار.
هیچکدامشون اندازه من نبودن اما به نظر میرسید که به تنم بره . حتماً مال امت بودند . پیراهنو پوشیدم و آستینهاش.
بالا زدم ، اما در مورد شلوار کار زیادي نمیتونستم انجام بدم . اوه خوبه ، به هر حال باید به همینا رضایت میدادم ، توي
لباسهاي خودم احساس بهتري داشتم ، حتی یکی از اونایی که اندازم نبود . سخت بود که نمیتونستم به سرعت به
خونه برگردم و یکی از اون شلوار ورزشیهاي کهنهام رو وقتی که بهشون احتیاج داشتم بردارم . دوباره مشکلات
بیخانمانی- جایی نیست که بخوایی بهش برگردي . هیچ ملکی، هیچ جایی که متعلق به خودت باشه، اما هیچکدوم از
این چیزا در حال حاض باعث ناراحتی من نبود ولی شاید به زودي باعث نگرانیم میشد .
خسته و تحلیل رفته ، در لباسهاي مجلل جدید و دست دومم به آرامی به طرف پلههاي ایوان کالنها حرکت کردم ، اما
براي یه لحظه مکث کردم . باید در میزدم ؟ احمقانه بود ، اونم وقتیکه اونا میدونستن من اونجام . کنجکاو شدم ، چرا
کسی بهم نگفت "بیا تو" یا اینکه "برو گم شو". حالا هر چی . شونههام رو بالا انداختم و به خودم اجازه داخل شدن
دادم .
تغییرات زیادي رخ داده بود . اتاق به حالت عادي خودش برگشته بود- تقریباً- نسبت به بیست دقیقه پیش . تلویزیون
صفحه تخت بزرگ روشن بود ، با صداي پایین ، چیزي رو نشون میداد که به نظر میرسید کسی نگاه نمیکنه . کارلایل
و ازمه نزدیک پنجره پشتی که به طرف رودخانه باز میشد ایستاده بودند ، آلیس، جاسپر و امت از دید خارج بودند ، اما
میتونستم صداي نجواي اونها رو از طبقه بالا بشنوم . بلا مثل دیروز روي تخت دراز کشیده بود ، اما فقط یکی از اون
که پشت مبل آویزون بود بهش وصل شده بود . یه پتو دورش پیچیده بود . بالاخره اونها به طرف من IV سرمها و یه
برگشتند . رزالی زیر پاهاي بلا روي زمین چهارزانو نشسته بود . ادوارد در انتهاي دیگه تخت زیر پاهاي بلا نشسته بود ،
وقتی وارد شده به طرفم نگاه کرد و بهم لبخند زد - البته فقط یه کمی لباش به بلا رفتند و دهنش کمی باز شد - انگار
یه چیزي باعث خوشحالیش شده بود .
بلا صداي ورود منو نشنید . فقط وقتی که ادوارد لبخند زد به بالا نگاه کرد و بهش لبخند زد . با یه انرژي واقعی ،
صورت خالی از انرژیش درخشید . نمیتونستم آخرین باري رو که اونو هیجانزده دیده بودم رو به خاطر بیارم .
آخرین باري که اونو هیجانزده دیده بودم ، چه اتفاقی براش افتاده بود ؟ درحال گریه کردن با صداي بلند بود ؟ آه، آره،
ازدواج کرده بود ، یه ازدواج شاد - شکی نبود که از ازدواجش خوشحال بود و عاشق اون شوهر خونآشامش . و حالا با
یه شکم بالا اومده و کاملاً حامله .
اي کاش نمیخواست بهم اهمیتی بده ..... یا حتی بیشتر- واقعاً نمیخواست که من اون اطراف باشم . این خیلی راحتتر
بود تا اینکه بخوام اونجا بمونم .
به نظر میرسید ادوارد با افکار من موافق بود- این خیلی دیوونگی به نظر میرسید ، ولی انگار اخیراً هر دوي ما روي
طول موج یکسانی بودیم . وقتی بلا صورتش رو به طرفم برگردوندو بهم لبخند زد ، اون اخم کرد .
اونها فقط میخواستن صحبت کنن . هیچ جنگی » : در حالیکه صدام خستگیم رو نشون میداد ، با صداي آرومی گفتم
« . در کار نیست
« . بله ، بیشترش رو شنیدم » : ادوارد جواب داد
از این جوابش یه کم جا خوردم . ما حداقل سه مایل دورتر از اینجا بودیم .
« ؟ چطور » : پرسیدم
من افکارتو رو واضحتر میشنوم – این به آشنایی افراد و تمرکز من روي اونا مربوط میشه ، وقتی روي یه فرد آشنا »
تمرکز میکنم صداشون رو راحتتر میشنوم . و البته افکار تو وقتی به شکل انسانیت هستی راحتتر شنیده میشه . بنابراین
« . من افکارت رو از فاصله دورتري میشنوم
خوبه ، متنفرم از اینکه » : این یه کم غافلگیرم کرد و ناراحت شدم ، بنابراین شونههام رو بالا انداختم و گفتم « اُه »
« . مجبور باشم چیزي رو دوباره تعریف کنم
« . بهت گفتم بري و یکم بخوابی . حدس میزنم تا شش ثانیه دیگه غش میکنی و روي زمین میافتی » : بلا گفت
شگفت انگیز بود ، صداش چقدر بهتر شده بود . چقدر قویتر به نظر میرسید . من بوي خون تازه رو حس کردم و یه
فنجون دیگه توي دستش دیدم . اون چیز چقدر دیگه باید خون میخورد تا اونو یه کم راحت بذاره ؟ از طرف دیگه ،
شاید اونا روند اینو که اونو تبدیل به یکی از خودشون بکنن رو شروع کرده بودن .
به طرف در به راه افتادم ، وقتی شروع به قدم برداشتن به طرف در کردم همزمان شروع کردم به شمردن
و درسته ! « .... یک میسیسیپی ، دو میسیسیپی »
« ؟ هی سگ ، میدونی جاي غرق کردن کجاست » : رزالی زمزمه کرد
بدون اینکه برگردم و بهش نگاه کنم و یا بایستم « ؟ رزالی ، میدونی چطور میشه یه بلوند رو غرق کرد » : پرسیدم
« . باید یه آیینه کف یه استخر بچسبونی » خودم جواب دادم
وقتی در رو هل دادم که ببندم صداي ادوارد رو که با دهان بسته میخندید رو شنیدم. به نظر میرسید که وضعیت
روحی اون به بهبودي و سلامتی بلا بستگی داشت .
«. قبلاً هم اینو شنیده بودم » : رزالی پشت سرم گفت
با خستگی خودم رو از پلهها پایین کشیدم ، تنها هدفم این بود که به اندازه کافی از اونجا دور بشم و خودم رو به جنگل
برسونم ، جاییکه هوا دوباره پاك و خالص بود . ترجیح میدادم به جاي اینکه لباسهارو مثله همیشه به پاهام ببندم ، اونها
رو یه جایی توي یه فاصله مناسب از خونه پنهان کنم تا در آینده بتونم ازشون استفاده کنم ، اینجوري مجبور نبودم
علاوه بر خود لباسا بوي زننده اونها رو هم با خودم همه جا حمل کنم . از عرض چمنزار که میگذشتم صداهایی رو
شنیدم .
« ؟ کجا میري »
« . یه چیزي رو فراموش کردم بهش بگم
« . بذار جیکوب بره بخوابه ، هر چیزي که هست میتونه منتظر بمونه »
« . فقط یه دقیقه وقت میگیره »
به آهستگی چرخیدم . ادوارد از در خارج شده بود . همانطور که به طرفم میومد به نظر میرسید که یه چیزي شبیه
عذرخواهی توي صورتش دیده میشد .
« ؟ آه ، خدایا ، چی شده »
و بعد کمی تردید کرد ، مثله اینکه نمیدونه که چطور چیزي رو که بهش فکر میکرد رو به جمله بیاره . « متاسفم »
« ؟ چی تو فکرته ، فکر خوان »
من تمام چیزایی رو » دوباره مکث کرد و ادامه داد « وقتی تو داشتی با نماینده سم صحبت میکردي » : زمزمه کرد
«..... که میشنیدم در همون حال براي کارلایل و ازمه و دیگران میگفتم . میدونی اونا خیلی مضطرب شده بودن
ببین ما کار نگهبانی خودمون رو ول نمیکنیم . تو اونطوري که ما به سم ایمان داریم ، بهش ایمان نداري . با این »
« . وجود ما چشمهامون رو باز نگه میداریم و مراقب هستیم
نه ، نه ، جیکوب . در مورد این نیست . ما به قضاوت و نظر تو ایمان داریم . ازمه با این قضیه که تو گلهات به خاطر »
این مساله توي همچین شرایط سختی باشین خیلی مشکل داره . اون از من خواست که خیلی خصوصی راجع به این
« . موضوع باهات صحبت کنم
« ؟ شرایط سخت ». برام غیر منتظره بود
مخصوصاً اون قسمت "بیخانمان" میدونی اون از اینکه شما تمام چیزایی رو که داشتید از دست دادید خیلی »
« . ناراحته
غرلند کردم . احساسات مادرانه یه خونآشام !
« . ما به شرایط سخت عادت داریم . بهش بگو نگران نباشه »
اون هنوز دوست داره هر کاري رو که میتونه انجام بده . من فهمیدم که لیا دوست نداره طبق عادت گرگینهها و در »
« . ظاهر گرگینهایش غذا بخوره
« ؟ و بعد »
خوب ، جیکوب ، ما اینجا غذاي معمولی انسانها رو هم تهیه میکنیم . براي حفظ ظاهر و البته براي بلا . لیا میتونه »
« . از هر چیزي که دوست داره استفاده کنه . و البته همه شما
« . چیزایی رو که گفتی بهشون میگم »
« لیا از ما متنفره »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#452
Posted: 30 Aug 2012 08:14
« ؟ بنابراین »
«. بنابراین طوري بهش بگو که سریعاً مخالفت نکنه و راجع به پیشنهادمون فکر کنه . البته اگه خودت مشکلی نداري »
« . هر کاري بتونم میکنم »
« و یه مساله مهم دیگه ، مساله لباساست »
« اُه ، بله . ممنونم » : به پایین نگاه کردم ، به لباسایی که خودم پوشیده بودم و گفتم
احتمالاً دور از ادب بود اگه میگفم که چه بوي بدي میدن .
لبخند زد ، فقط یه کمی.
ما به راحتی میتونیم در مورد هر چیزي که مورد نیازتون بود کمکتون کنیم . آلیس به ندرت اجازه میده که یه لباس »
رو دوبار بپوشیم . ما مقدار زیادي لباسهاي کاملاً نو داریم ، و من تصور میکنم که اندازه لیا به سایز ازمه نزدیک
«... باشه
آه ، مطمئن نیستم اون چه احساسی در مورد چیزایی که یه خونآشام قبلاً ازشون استفاده کرده داره . اون به اندازه »
« . من اهل عمل نیست
مطمئن هستم تو میتونی پیشنهادمون رو به بهترین شکل ممکن بهش بگی . پیشنهادمون در مورد هر کدوم از »
نیازهاي مادي که داشته باشین مثله ، حمل و نقل و هر چیز دیگهاي هم هست . و همینطور هم حمام ، از وقتیکه
بیرون خوابیدید فکر کنم بیشتر به حمام نیاز دارید . خواهش میکنم ... به هر چیزي که نیاز دارید اصلاً ملاحظه نکن و
« . به خاطر خونه خودت رو به زحمت ننداز
آخرین جمله رو به نرمی گفت- سعی نکرد تو این موقعیت ساکت باشه ، با یه جور شور اشتیاق صحبت میکرد . براي
یه ثانیه بهش خیره شدم ، با خوابآلودگی پلک زدم .
این ، ا ا ا ، خوب ، خیلی خوبه . به ازمه بگو ، آآآ ، از اینکه به فکر ما بوده ممنونیم . اما اطراف ما رو چند تا رودخونه »
« . گرفته ، بنابراین ما کاملاً تمیز هستیم ، ممنون
« . با وجود این اگه خواستی ، پیشنهادمون رو به بقیه هم انتقال بده »
« . حتماً ، حتماً »
« . ممنونم »
چرخیدم و پشتم رو بهش کردم که برم ، اما هنوز دور نشده بودم که صداي آهسته چیزي رو شنیدم ، صداي گریه
دردناکی از داخل خونه . همون لحظه برگشتم ، ادوارد رفته بود .
« ؟ دیگه چی شده »
دنبالش رفتم ، مثله یه زامبی حرکت میکردم و به همون اندازه هم از سلولهاي مغزم استفاده میکردم . احساسم شبیه
کسی بود که انتخاب دیگهاي نداره . یه چیزي اشتباه بود . میخواستم برم ببینم اون چی بود . اونجا کاري نبود که من
بتونم انجام بدم و این احساس بدتري بهم میداد .
به نظر اجتناب ناپذیر میومد . دوباره به خودم اجازه ورود دادم .
بلا نفس نفس میزد ، قسمت مرکزي بدنش ورم کرده بود و به هم پیچیده بود . رزالی اون رو تا وقتی که ادوارد ،
کارلایل و ازمه رسیدند نگه داشته بود . چشمهام متوجه یه حرکت ناگهانی شد ؛ آلیس بالاي پلهها ایستاده بود و در
حالیکه دستهاش رو به شقیقههاش فشار میداد به پایین و داخل اتاق خیره شده بود . این عجیب بود- مثله این بود که
یه چیزي از درون آزارش میداد .
« . یه لحظه بهم وقت بده کارلایل » : بلا نفس نفس زد
« . صداي شکستن چیزي رو شنیدم ، باید یه نگاهی بهش بندازم » : دکتر با نگرانی گفت « بلا »
به قسمت سمت چپ بدنش « . اون یه دنده بود . آو . درسته ، همینجاست » : دوباره نفس نفس زد « کاملاً مطمئنم »
اشاره کرد ، مواظب بود که بهش دست نزنه .
اون چیز حالا دیگه شروع کرده بود به شکستن استخونهاش .
« . باید با اشه ایکس نگاه کنم . ممکنه کاملاً شکسته باشه . ممکنه باعث بشه جایی از بدنت سوراخ بشه »
« بسیار خوب » : بلا یه نفس عمیق کشید
رزالی با دقت بلا رو بلند کرد . براي یه لحظه به نظر رسید که ادوارد میخواد بحث کنه ، اما رزالی دندوناش رو بهش
« . من قبلاً برش داشتم » : نشون داد و بهش خرناس کشید
بلا قویتر شده بود ، همینطور هم اون چیز . امکان نداره گرسنگی بکشی ، به دیگران گرسنگس ندي ، پس معالجه
اینطوري عمل کرده بود . انگار راهی براي پیروزي وجود نداشت .
اونها یه بانک خون و یه دستگاه اشعه ایکس توي خونه داشتند ؟ حدس میزدم دکتر محل کارش رو همراه خودش به
خونه آورده بود . خسته تر از اون بودم که دنبالشون برم ، حتی خسته تر از اون بودم که بخوام حرکت کنم . پشتم رو به
دیوار تکیه دادم و روي زمین سر خوردم . در هنوز باز بود ، سرم رو روي ستون گذاشتم و گوش دادم .
میتونستم صداي دستگاه اشعه ایکس رو از بالاي پلهها بشنوم . یا شاید فقط خیال میکردم که ممکنه اون باشه . بعد
صداي نرم و آهسته قدمهایی رو که از پلهها پایین اومدن رو شنیدم . نگاه نکردم که ببینم کدوم یکی از اونها بود .
آلیس بود که ازم پرسید . « ؟ یه بالش میخوایی »
چه چیزي پشت این مهماننوازي اجباري بود ؟ منو بیرون پرت میکرد ! « نه » زمزمه کردم
« به نظر راحت نمیرسه » : اون با ملاحظه ادامه داد
« نه نیست »
« ؟ خوب ، پس چرا یه کم جاتو عوض نمیکنی »
« ؟ خستگی ، چرا تو با بقیه اون بالا نیستی »
« سردرد » : جواب داد
سرم رو چرخوندم که بتونم ببینمش.
آلیس یه موجود کوچولو و ظریف بود . به زور به اندازه یکی از بازوهاي من میشد . اما حالا حتی کوچکتر هم به نظر
میرسید ، تا اندازهاي قوز کرده بود . صورت کوچکش رنگ پریده بود .
« ؟ خونآشامها هم سردرد میگیرند »
« نه اونایی که معمولیند »
غرلند کردم . خونآشام معمولی .
با این سئوالم یه جورایی مورد اتهام قرار داده بودمش . قبلاً بهش فکر نکرده « ؟ چرا تو هیچوقت همراه بلا نیستی »
بودم ، چون ذهنم با مسایل دیگه پر شده بود ، اما خیلی عجیب بود که آلیس هرگر دوروبر بلا نبود ، نه از وقتی که من
فکر میکردم شما » . اونجا بودم . شاید اگه آلیس کنار بلا میموند ، رزالی به خودش اجازه موندن کنار بلا رو نمیداد
و دوتا انگشتامو بهم چسبوندم . « یه چیزي مثله این هستین
چند متر دورتر از من روي موزاییک نشست و بازوهاي لاغرش رو دور پاهاي استخوانیش « ... همونطور که گفتم »
« سردرد .... » . پیچید
« ؟ بلا باعث سردردت شده »
« آره »
اخم کردم . براي حل یه معما خیلی خسته بودم . سرم رو به جلو و عقب بردم و چشمهامو بستم .
«. اون ..... جنین » و اصلاح کرد « ، البته نه واقعاً ، بلا »
آه ، یه نفر دیگه که احساسی شبیه من داره . واقعاً تصدق کردنش راحت بو د. اون کلمات رو با کینه ادا کرده بود . مثله
ادوارد .
فکر کردم داره با خودش حرف میزنه . براي تمام چیزایی که اون میدونست و من « نمیتونم ببینمش » : بهم گفت
« من نمیتونم هیچ چیزي رو در مورد اون ببینم . درست مثله تو » قبلا گفته بودم . ادامه داد
به خودم پیچیدم ، دندونام رو به هم فشار دادم . اصلا دوست نداشتم با اون مخلوق مقایسه بشم .
بلا جلوي دیدم رو گرفته. هر چیزي رو در این مورد فقط پیچیدهتر کرده ، میدونی ... اون خیلی مبهم و گنگه . »
درست مثله دریافت سیگنالهاي ضعیف تلوزیون . مثله اینکه سعی کنی چشمهات رو روي اون نقاط سیاه رنگ برفکهاي
تلوزیون که مدام حرکت میکنن متمرکز کنی . نگاه کردن بهش سرم رو میترکونه ، به هر حال بیشتر از چند دقیقه
کوتاه نمیتونم به چیزي نگاه کنم . اون ... جنین یه بخش بزرگ از آینده بلاست . وقتیکه اون اولین تصمیم قطعی رو
بگیره ... وقتیکه اون بدونه که واقعاً اون بچه رو میخواد ، این تصاویر مبهم از جلوي چشمم میرن . این منو میترسونه
« . ..... از مرگ
باید تصدیق کنم ، این بوي تو برام مثله یه مسکنه ، یه بوي خاصی میدي » براي یه ثانیه ساکت شد ، بعد اضافه کرد
« ... شبیه بوي یه سگ خیس . سدرد ام داره میره ، درست مثله اینکه چشمام رو بسته باشم . سردردم رو تسکین میده
« خوشحالم که میتونم مفید باشم ، بانو » زمزمه کردم
« تعجب میکنم این چه وجه اشتراکی با تو داره .... چرا شما شبیه هم هستید »
ناگهان عصبانیت درونم شعله کشید . مشت کردم که جلوي لرزش دستهام رو بگیرم .
« من هیچ وجه اشتراکی با اون زالوي زندگیخوار ندارم » : از بین دندونام گفتم
« خیلی خوب به هر حال یه چیزي هست »
جواب ندادم . عصبانیتم از بین رفته بو د. از خستگی داشتم میمردم ، خستهتر از اونی بودم که بخوام عصبانی بشم .
« ؟ تو اهمیتی نمیدي اینجا کنارت بشینم ، میدي » : پرسید
« . فکر نمیکنم ، به هرحال همه جا بوي بدي میده »
« . ممنونم ، از وقتی که آسپرین نخوردم بوي تو بهترین مسکن سردردم بوده »
« ممکنه ساکت باشی ؟ میخوام همینجا بخوابم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#453
Posted: 30 Aug 2012 08:15
واکنشی نشون نداد ، ناگهان همه چیز در سکوت فرو رفت . در عرض یه ثانیه خوابم برد .
خواب دیدم که خیلی تشنه بودم و یه لیوان پر از آب اونجا بود - کاملاً سرد ، طوریکه میتونستی قطرات سرد آب رو که
از لیوان میچکید رو ببینی- لیوان رو قاپیدم و یه جرعه بزرگ ازش نوشیدم ، فقط یه لحظه طول کشید تا فهمیدم اون
آب نیست . قطعاً مایع سفید کننده بود ، شوکه شدم و اونو به عقب پرت کردم ، به همه جا پرتاب شد و مقداري ازش از
بینیم به بیرون فوران کرد . میسوخت . بینیم آتش گرفته بود...
درد توي بینیم کافی بود تا از خواب بپرم و به یاد بیارم کجا هستم .
کسی با صداي بلند خندید ، یه خنده آشنا ، کسی که اون بو رو نمیداد . کسی که اون بو ماله اون نبود . اونو ندیده
گرفتم و چشمهامو باز کردم . آسمان خاکستري و گرفته بود . انگار روز بود ، اما کاملاً مشخص نبود چه وقتی از روز.
شاید نزدیک غروب خورشید- خیلی تاریک بو د.
« انگار اره برقی یه کمی خسته شده بود » : بلوندي از یه جایی که خیلی دور نبود زمزمه کرد
چرخیدم و نشستم . در یک لحظه کشف کردم که اون بو از کجا میومد . یه کسی یه بالش پر زیر سرم گذاشته بود.
حدس زدم احتمالاً هر کسی بوده سعی کرده خوب و مهربان باش ه. البته هر کسی به جز رزالی .
به جز بوي زنندهاي که از پرها میومد ، عطرهاي دیگهاي هم به مشام میرسید . مثل گوشت بیکن و دارچین و البته
همه اینا با بوي خونآشامها مخلوط شده بود .
نبود. IV اشیا و چیزهاي توي اتاق زیاد تغییر نکرده بودند ، البته به جز بلا که حالا وسط مبل نشسته بود، دیگه اثري از
بلوندي کنار پاهاش نشسته بود ، سرش مقابل زانوهاي بلا بود .
ادوارد طرف دیگر بلا نشسته بود و دست بلا توي دستش بود . آلیس هم روي زمین نشسته بود ، مثله رزالی . صورتش
دیگه رنگ پریده نبود ، خوب ، خیلی راحت میشد فهمید چر ا؟ اون یه مسکن دیگه پیدا کرده بود .
« هی ، جیک بیدار شده » : سثْ داد زد
اون در طرف دیگه بلا نشسته بود ، دستش رو با بیدقتی روي شونههاي بلا قرار داده بود و دست دیگرش یه ظرف پر
از غذا بو د.
« ؟ این دیگه چه کوفتیه »
اون اومد دنبال تو که پیدات کنه و ازمه متقاعدش کرد که براي » : ادوارد در حالیکه من روي پاهام بلند میشدم گفت
« صبحانه بمونه
سثْ وسط حرفش پرید ، عجله داشت که خودش توضیح بده .
درسته ، جیک من اومدم اینجا که ببینم تو حالت خوبه . آخه تو دیگه تغییر حالت نداده بودیو دوباره به صورت گرگ »
درنیومده بودي . لیا خیلی نگران شده بود . من بهش گفتم که تو احتمالاً در حالت انسانیت خوابت برده ، اما میدونی که
هی مرد ، توي آشپز » به طرف ادوارد برگشت « ! اون چطوري ه. به هر حال ، اونا تمام این غذاها رو دارند و دنگ
« ! خوبی هستی
« ممنونم » : ادوارد گفت
به آرامی نفس کشیدم ، سعی کردم دندونام رو که محکم به هم فشار میدادم یه کمی شل کنم . نمیتونستم نگاهم رو
از بازوي سثْ که روي شونههاي بلا بود بردارم .
« بلا سرما خورده بود » : ادوارد به سرعت گفت
درسته ، به هرحال هیچکدام اینا به من ربطی نداشت . اون متعلق به من نبود .
سثْ توضیح ادوارد رو شنید ، به صورت من نگاه کرد و فوراً با هر دوتا دستش شروع به غذا خوردن کرد . بازوش رو از
بلا دور کرد و روي سینهاش جمع کرد . بلند شدم و چند قدم به طرف تخت برداشتم . هنوز سعی میکردم خونسردي
خودم رو حفظ کنم .
صدام در اثر خواب هنوز گرفته بود . « ؟ لیا براي گشتزنی رفته » : از سثْ پرسیدم
سثْ هم لباسهاي تازه پوشیده بود . لباسهاي اون بیشتر از لباسهاي من « آره » در حایکه لقمهاش رو میجوید جواب داد
اون به کارش وارده ، نگران نباش . اگه اتفاقی بیافته زوزه میکشه . ما حدود نیمه شب » اندازه بودن و دوباره ادامه داد
« شیفتمون رو عوض کردیم . من 12 ساعت دویدم و پست دادم
« ؟ نیمه شب ؟ یه دقیقه صبر کن ، حالا ساعت چنده »
نگاه مختصري به پنجره انداخت تا کنترلش کنه . « حدودا سپیده دم »
خیلی خوب ، لعنتی من نیمی از روز و تمام شب رو خوابیده بودم .
« . لعنتی ، متاسفم ، سثْ . واقعاً . تو باید منو از خواب بیدار میکردي »
نه ، پسر ، تو واقعاً به یه مقدار خواب احتیاج داشتی . از کی استراحت نکردي ؟ از شب قبل از گشتزنی با سم ؟ مثلاً »
« 40 ساعت ؟ 50 ؟ تو که ماشین نیستی جیک . در هر صورت ، مطمئن باش به هیچ وجه چیزي رو از دست ندادي
هیچ چیزي ؟ به هیچ وجه ؟ به سرعت نگاهی به بلا انداختم . رنگش تقریباً همونطوري شده بود که من به یاد داشتم .
رنگ پریده اما با یه سایهاي از صورتی . لبهاش دوباره صورتی شده بودند . حتی موهاش هم بهتر به نظر میرسید ...
درخشانتر . اون منو در حال ارزیابی خودش دید و بهم لبخند زد .
« ؟ دندهات چطوره »
« خیلی خوب آتل بندي شده و خیلی سفت . حتی نمیتونم حسش کنم »
اما چشماش به سرعت پایین « املت » : چشمهام رو چرخوندم . شنیدم که ادوارد دندوناش رو به هم سایید. اون گفت
افتادند ، و من فنجون محتوي خون رو که بین پاهاي اون و ادوارد بود رو دیدم .
« برو و یه مقداري صبحانه بردار ، جیکوب . تو آشپزخونه یه عالمه هست . به نظر خیلی گرسنه میایی » : سثْ گفت
غذایی رو که روي پاهاش بود رو بررسی کردم . به نظر میرسید یه مقداري املت پنیر و حدود یکچهارم رولت دارچینی و
بیکن توي بشقابش بود . معدهام به قار و قور افتاد اما ندیده گرفتمش .
« ؟ لیا براي صبحانه چی داره » : با انتقاد از سثْ پرسیدم
هی ، من قبلا براش غذا بردم و خودم هیچی خوردم . اون گفت ترجیح میده که شکار خودش رو بخوره . اما شرط »
حرفش رو قورت داد . « .... میبندم که گرسنهاش هست . هی این رولتهاي دارچینی
وقتی چرخیدم که برم سثْ آه کشید . « میرم باهاش شکار کنم »
« ؟ یه دقیقه ، جیکوب »
کارلایل بود که صدام کرده بود ، بنابراین دوباره برگشتم ، احتمالاً اگه کس دیگهاي ازم میخواست که وایسم ، خیلی
بیاعتنا رد میشدم .
« ؟ بله »
کارلایل در حالیکه ازمه به طرف اتاق دیگه میرفت بهم نزدیک شد . توي چند قدمی ایستاد ، فاصلهاش فقط کمی
بیشتر از فاصله معمول بین دونفر با هم صحبت میکنند بود و البته من واقعاً ازش ممنون بودم .
این وضعیت به خاطر خانواده » . با صداي آروم و غمزدهاي شروع به صحبت کرد « در مورد شکار صحبت میکردي »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#454
Posted: 30 Aug 2012 08:15
من پیش اومده . من درك میکنم که معاهدهاي که قبلاً بین ما بوده در حال حاضر باطل شده ، بنابراین ازت میخوام
که باهات مشورت کنم . امکان داره که سم خارج از این محدودهاي که تو به وجود آوردي دست به شکار ما بزنه ؟ ما
نمیخوایم وضعیتی پیش بیاد که هیچکدام از افراد خانواده تو آسیب ببینن یا اینکه ما یکی از افراد خانوادهمون رو از
« ؟ دست بدیم . اگه تو در موقعیت ما بودي چی کار میکردي
برگشتم ، کمی شگفتزده شده بودم ، اونم زمانیکه اون این موضوع رو اینطوري باهام مطرح میکرد . من در مورد
موقعیت یه زالو چی میتونستم بدونم ؟ اما از طرف دیگه سم رو خیلی خوب میشناختم .
سعی کردم بقیه چشمهایی رو که نگاهشون رو روي خودم احساس میکردم نادیده بگیرم و « این یه جور خطر کردنه »
سم کمی آروم شده ، اما کاملا مطمئن هستم از نظر اون ، معاهده لغو شده . تا » فقط با اون صحبت کنم و ادامه دادم
زمانیکه اون فکر میکنه که قبیله یا انسانهاي دیگه واقعاً توي خطر هستن ، براي حمله کردن از کسی اجازه نمیگیره ،
اگه منظورم رو درك میکنی . اما با همه اینها ، اولویت اول اون لاپوشه . اونا تعدادشون براي محافظت از لاپوش در
« حال حاضر کافی نیست بنابراین من میتونم شر ببندم که نزدیک محدوده خودشون میمونن
کارلایل درحالیکه فکر میکرد سرش رو تکون داد .
بنابراین حدس میزنم باید بگم ، شما میتونید با دهم از خونه بیرون برید ، فقط این یه بار . و احتمالا مجبورید که در »
طول روز برید بیرون ، براي اینکه ما باید منتظر شب بشیم و مراقب باشیم که شب اتفاقی نیافته . شما سریع هستید ،
« بالاي کوه برید و شکار کنید و سریع برگردید
« ؟ و بلا رو تنها بذاریم ، بدون محافظ »
« ؟ پس ما چی هستیم ، برگ چغندر » : من غریدم
کارلایل خندید و بعد دوباره صورتش جدي شد .
« جیکوب توي نمیتونی در مقابل برادرات و علیه اونها مبارزه کنی »
نمیگم که این کار آسونه ، اما اگه اونا براي کشتن بلا اینجا بیان من توانایی متوقف کردنشون رو » چشمهام تنگ شدن
« دارم
نه منظور من اصلاً این نیست که .... تو بیعرضه هستی . اما این واقعا » . کارلایل سرش رو با اضطراب تکون داد
« اشتباه به نظر میرسه . من نمیتونم سنگینی بار یه همچین مسئولیتی رو روي وجدانم تحمل کنم
فکر میکنم این بهترین » و بعد از یه ثانیه اضافه کرد « خوب سه تا از ما اینبار میریم بیرون » اون با تفکر ادامه داد
« کاریه که در حالحاض میتونیم انجام بدیم
« نمیدونم دکتر . اما تقسیم کردن خودتون به گروههاي کوچکتر نمیتونه بهترین استراتژي ممکن باشه »
ما توانایی هایی داریم که در هرصورت باعث برتریمون میشه . اگه ادوارد یکی از سه نفري باشه که میره میتونه یه »
« محدوه چند مایلی رو با قدرتی که داره بررسی کنه و یه منطقه امن به وجود بیاره
هر دو با هم به ادوارد نگاه کردیم . توي صورتش فورا مخالفت رو دیدیم و در نگاهش اونو به کارلایل فهموند .
« البته مطمئنم راه دیگهاي هم هست » : کالایل گفت
کاملاً مشخص بود که هیچ نیروي فیزیکی قدرتمندي نمیتونست باعث بشه که ادوارد از بلا جدا بشه .
« آلیس داشتم فکر میکردم شاید تو بتونی راههایی رو که ممکنه خطرناك باشن رو ببینی »
« میتونه راحت باشه » و با سرش تایید کرد « اونایی رو که ممکنه مشکل ساز بشن ، آره » : آلیس موافقت کرد و گفت
ادوارد ، کسی که نقشه اولیه کارلایل رو نقش برآب کرده بود ، لم داد . بلا براي آلیس نگران بود . همون اخم کوچکی
که وقتی مضطرب میشد بین ابروهاش میافتاد بازم بین ابروهاش بود .
خوب ، پس همه چیز معین شد . من فقط باید کار خودم رو انجام بدم . سثْ من شب وقتیکه گرگ و میش » : گفتم
« ؟ شد منتظرت هستم . پس الان برو و یه جایی یه کم چرت بزن ، باشه
تو به من احتیاج » و یه کم با تردید به بلا نگاه کرد و پرسید « ... باشه جیک . به محض اینکه بتونم تغییر میکنم »
« ؟ داري
« اون میتونه چند تا پتو براي خودش برداره »
« من خوبم سثْ، ممنونم » : بلا به سرعت گفت
و بعد ازمه وارد اتاق شد ، یه ظرف بزرگ درپوش دار توي دستش بود . با تردید پشت سر کارلایل ایستاد و چشمهاي
درشت و طلایی تیرهاش روي صورت من متمرکز شد .
میدونم که غذا خوردن تو اینجا برات » . صداش مثله صداي اوناي دیگه تیز و نافذ نبود « جیکوب » : به آرومی گفت
جذاب نیست ، جاییکه بوي خوبی برات نمیده ، میدونم که این دلپذیر نیست . اما وقتیکه داري میري اگه یه مقداري
غذا با خودت ببري ، باعث میشی که احساس خیلی بهتري داشته باشم . من میدونم که نمیتونی خونه بري ، و این به
ظرف « خاطر ماست . خواهش میکنم یه کمی این پشیمونی منو برام راحتتر کن . یه چیزي براي خوردن با خودت ببر
غذا رو به طرفم گرفت ، صورتش خیلی نرم و پوزشخواهانه بود . من نمیدانم اون چطور این کارو کرد براي اینکه
بیشتر از بیست و چند سال به نظر نمیرسید و همینطور هم صورتش رنگپریده و استخوانی بود اما یه چیزي توي
ظاهرش ، توي صورتش بود که منو یاد مادرم انداخت .
خدایا!
« البته ، البته . لیا هم باید هنوز گرسنه باشه یا یه همچین چیزي » : زمزمه کردم
نزدیکتر رفتم و غذا رو با یه دستم گرفتم . باید یه جایی زیر یه درخت می ریختمش . اما نباید باعث میشدم که احساس
بدي پیدا کنه .
ناگهان یاد ادوارد افتادم .
بهش چیزي نگو ، بذار فکر کنه من خوردمش .
به ادوارد نگاه نکردم که ببینم موافقت کرد یا نه ، بهتر بود که موافقت کرده باشه . اون زالو بهم مدیون بود .
و بهم لبخند زد . چطور یه صورت سنگی زن خندان داشت . شاید براي گریه کردن با « ممنونم جیکوب » : ازمه گفت
صداي بلند بود .
و صورتم داغ شد- داغتر از همیشه . « آآم ، من متشکرم »
این هم مشکل گذروندن روزگار با خونآشامها بود - بهشون عادت میکردي . اونا شروع کرده به تغییر دادن روشی که
عادت داشتی باهاش به زندگی نگاه کنی . شروع کرده بودن که احساسی شبیه دوستان رو بهشون داشته باشی .
« ؟ بعداً برمیگردي جیک » : بلا ازم سوالی پرسید که من میخواستم ازش فرار کنم
« آآآ ، نمیدونم »
خواهش میکنم . من ممکنه سرما » . اون لبهاش رو به هم فشار داد و مثله اینکه میخواست جلوي خندهاش رو بگیره
« بخورم
« شاید » : نفس عمیقی کشیدم و تصمیم رو گرفتم، خودم رو تکون دادم و گفتم
من یه سبد لباس بیرون رو ایوان گذاشتم . ». ازمه صدام کرد ، داشتم به طرف در میرفتم که ادامه داد « ؟ جیکوب »
اونا براي لیا هستن . کاملاً شسته شدن . تا اونجا که ممکن بود سعی کردم بهشون دست نزنم . میتونی اونا رو براش
« ؟ ببري
و قبل از اینکه کسی بتونه چیز دیگهاي بگه از در خارج شدم . « انجامش میدم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#455
Posted: 30 Aug 2012 08:19
فصل 15
تیک تاك ، تیک تاك ، تیک تاك
«؟ هی جیک ، فکر می کردم موقع غروب من رو می خواي . چرا به لی نگفتی قبل اینکه غش کنه بیدارم کنه »
« . چون من بهت احتیاجی نداشتم . هنوز خوبم »
«؟ چیزي پیدا کردي » . او به سمت شمال پیش می رفت
« نوچ. هیچ چی به جز هیچ چی »
« ؟ تو گشت زدي »
او متوجه راهی که می رفتم شد . راهش رو به طرف رد جدید کشید .
آره- یه کم چرخ زدم. می دونی که، داشتم چک می کردم. اگر کالن ها قصد داشته باشن به یه سفر شکاري برن...
زدي به هدف.
سث به سمت مسیر اصلی برگشت.
دویدن با اون آسونتر از انجام همین کار با لی بود.هرچند اون تلاش می کرد- سخت تلاش می کرد- همیشه یه تلخی
در افکارش داشت. اون نمی خواست اینجا باشه. اون نمی خواست اون جوري که داشت تو سر من اتفاق می افتاد
نسبت به خون آشام ها نرم بشه. اون نمی خواست با دوستانی عشقولانه ي سث با اونها کنار بیاد، دوستی اي که روز به
روز قوي تر می شد.
هرچند، خنده دار بود، همیشه فکر می کردم بزرگترین مشکلش فقط منم. وقتی ما در گروه سام بودیم مدام روي
اعصاب هم راه می رفتیم. اما حالا هیچ خصومتی با من نداشت، فقط کالن ها و بلا. من در تعجب بودم که علتش چیه.
شاید فقط قدرشناسی ازین بود که من مجبورش نکرده بودم بره. شاید به خاطر این بود که حالا خصومتش رو بهتر
درك می کردم. به هر حال، کنار اومدن با لی اونقدرها هم که انتظار داشتم بد نبود.
البته بدون شک اون اونقدرها هم کوتاه نیومده بود. همه ي غذاها و لباس هایی که ازمه براش فرستاده بود الآن داشتن
یه سفري به طرف پایین رودخونه می رفتن.حتی بعد از اینکه من سهمم رو خوردم-نه به خاطر اینکه جدا از سوزش
خون آشامی بوي غیرقابل مقاومتی داشت، بلکه به خاطر اینکه مثال خوبی از خود گذشتگی و تحمل واسه لی باشه- اما
او قبول نکرد. گوزن شمالی کوچکی که طرف هاي ظهر کشته بود چندان راضیش نکرده بود .البته، اعصابش بدتر به
هم ریخت. لی از خام خوردن متنفر بود.
سث پیشنهاد داد : شاید باید یه سر به شرق بزنیم؟ جلوتر بریم. ببینم کمین کردن یا نه.
موافقت کردم: خودمم تو همین فکر بودم. اما بذار وقتی همه بیداریم این کار رو انجام بدیم. نمیخوام گاردمون شکسته
شه. ولی باید قبل اینکه کالن ها امتحان کنن این کارو انجام بدیم. به زودي.
درسته.
این باعث شد به فکر بیفتم.
اگر کالن ها قادر بودن که از این مکان به سلامت خارج شن، می تونستن به راهشون ادامه بدن. باید همون موقع که
بهشون هشدار می دادیم می رفتن. دوستانی هم در شمال داشتن، درسته؟ بلا رو برمی داشتن و فرار می کردن. به نظر
جواب واضحی براي مشکل اونها بود.
احتمالا بایستی این پیشنهاد رو به اونها می دادم، اما می ترسیدم که به حرفم گوش کنن. و نمی خواستم بلا ناپدید
شه- و دیگه نفهمم که موفق شده یا نه.
نه،این احمقانه بود. من به اونها می گم که برن. هیچ معنی نداشت که بمونن و، بهتر بود که نمونن- اگر بلا بره ، اگر
بلا اینجارو ترك می کرد دردش کم تر نمی شد، اما بهتر بود.
حالا که بلا اینجا نبود که در حالی که با نوك ناخون هاش به زندگیش چنگ زده بود از دیدن من ذوق کنه، گفتن ش
راحت بود...
سث فکر کرد: اوه، من قبلاً از ادوارد این درخواست رو کردم.
چی؟
من پرسیدم که چرا اونها تاحالا نرفتن. به خونه ي تانیا یا یه جایی. یه جا اینفدر دور باشه که سام نتونه بیاد دنبالشون.
باید به خودم یاد آوري می کردم که این همون پیشنهادي بود که همین الان خودم تصمیم گرفته بودم به کالن ها بدم.
که این بهترین راه بود. پس نباید از اینکه سث این فرصت رو از من گرفته عصبانی باشم. عصلا عصبانی نباشم.
خب اون چی گفت؟ منتظر چراغ سبز هستن؟
نه. اونها اینجا رو ترك نمی کنن.
و بباید به نظر می رسید که این خبر خوبیه.
چرا نه؟این دیوونگیه.
سث با لحنی تدافعی گفت : نه واقعاً، یه مدت طول میکشه تا تمام تجهیزات درمانی اي رو که کارلایل اینجا بهشون
دسترسی داره بشه سرهم کرد. اون همه ي وسایل لازم که براي مراقبت از بلا نیاز هست رو داره، و اختیار اینکه بیشتر
هم بگیره. این یکی از دلایلی هست که اونها می خوان به شکار برن. کارلایل فکر می کنه که اونها به زودي به خون
هاي منفی رو که ذخیره کرده بودن مصرف کرده. کارلایل دوست o بیشتري براي بلا نیاز پیدا می کنن. اون همه ي
نداره که همه ي انبار خالی شه. می خواد مقدار بیشتري بخره. می دونستی که می تونی خون بخري؟ اگر دکتر باشی
البته.
هنوز براي منطقی بودن آماده نبودم . هنوز م احمقانه اس . اونها می تونستن خیلی ازین چزها رو با خودشون
ببرن،درسته؟و هر جا که میرن چیزي رو که نیاز دارن بدزدن. وقتی مرگ در نزدیکی ات باشه کی به مزخرفات قانون
اهمیت میده؟
ادوارد نمی خواد با حرکت دادنش ریسک بکنه.
اون نسبت به قبل حالش بهتره.
سث به طور موافقت کرد: آره جداً بهتره. در سرش داشت خاطرات من از بلا رو که سرم بهش وصل بودبا آخرین باري
که اون رو دیده بود مقابسه می کرد. بلا بهش لبخند زده و دست تکان داده بود. اما می دونی، نمی تونه زیاد این ور
اون ور بره. اون موجود داره پدرشو در میاره.
آب دهانم را قورت دادم. آره، می دونم.
با ناراحتی به من گفت: ،یکی دیگر از دنده هایش را شکست.
قدم هایم سست شد، و قبل از اینکه دوباره ریتم آن را منظم کنم تلوتلو خوردم.
کارلایل یک بار دیگر او را پانسمان کرد،فقط یک ضربه ي دیگه. بعد روزالی یه چیزي در این باره گفت که حتی بچه
هاي عادي چقدر باعث شکسته شدن دنده می شن. قیافه ادوارد یه جوري بود انگار می خواست کله اش رو بکنه.
خیلی بد شد که این کار را نکرد!
حالا سث رو دور خبرگذاري بود- می دونست که همه ي این چیزها وحشتناك براي من جالبه، اما فکر کنم هیچ وقت
نخواستم که اینها رو بشنوم. تب بلا امروز حالت نوسانی داشت. فقط درجه ي پایین - عرق می ریخت و بعد سرد می
شد . کارلایل مطمئن نیست علائم چیه، ممکنه اون فقط مریض باشه . به نظر نمی رسه که سیستم دفاعی بدنش در
بهترین حالت ممکن باشه.
آره ، من مطمئنم که این فقط یه تصادف هست.
البته خلق و خوش خوبه. اون داره با چارلی خوش و بش می کرد، می خندید و این چیزها-
چارلی! چی؟ منظورت چیه، داشت یا چارلی حرف می زد؟!
حالا پاهاي سث سست شده بود؛ خشم من اون رو شگفت زده کرد. به گمونم اون هر روز زنگ می زنه تا باهاش
صحبت کنه. بعضی مواقع مادرش هم زنگ می زنه، به نظر می رسه حال بلا حالا خیلی بهتر شده باشه، واسه همین
داشت بهش اطمینان می داد که رو به بهبودیه-
رو به بهبودي؟ اون لعنتی ها چی فکر می کنن؟! امید چارلی رو بالا ببرن تا وقتی اون مرد چارلی بدتر نابود شه؟ فکر
می کردن تون ها دارن آمادش می کنن! سعی می کنن آمادگی پیدا کنه!چرا اون باید همچین کاري رو در حقش بکنه؟
سث آهسته فکر کرد: ممکنه نمی ره.
نفس عمیقی کشیدم. و تلاش کردم تا خودم رو آروم کنم. سث، حتی اگه دووم بیاره، انسان نمی مونه . خودشم می
دونه، همین طور بقیه ي اونها. اگر نمیره، مجبور می شه نقش متقاعد کننده اي از یه جسد بازي کنه که همه باور کنن،
بچه. یا این، یا اینکه ناپدید بشه. فکر کنم اونها می خواستن این رو براي چارلی راحت تر کنن. چرا...؟
فکر کنم این ایده ي بلا بوده. کسی چیزي نگقته. اما یه جورهایی از صورت ادوارد معلوم بود که به همون چیزي فکر
می کرده تو الآن فکر می کنی.
دوباره با خون مکنده هم فکر بودم.
چند دقیقه اي در سکوت دویدیم. راه جدیدي پیش گرفتم، به طرف جنوب.
خیلی دور نشو.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#456
Posted: 30 Aug 2012 08:20
چرا؟
بلا به من گفت ازت بخوام یه سري بزنی.
دندانهایم به هم ساییده شدند.
آلیس هم می خوادت. گفت از اینکه عین یه خفاش خون آشام در برج کلیسا توي اطاق زیر شیروانی بپلکه خسته
شده. سث خنده ي خرناس مانندي کرد . من قبلا با ادوارد جا عوض می کردم. سعی داشتیم درجه حرارت بدن بلا ثابت
بمونه. سرد به گرم، تا جایی که نیازه. فکر کنم اگر تو نخواي این کار رو انجام بدمی، من می تونم برگردم-
به تندي گفتم: نه، می رم.
باشه، سث دیگه نظري نداد. سخت روي جنگل خالی تمرکز کرد.
جهتم را به طرف جنوب ادامه دادم، به دنبال چیزي جدید. وقتی به اولین نشانه هاي سکنه نزدیک شدم، چرخیدم. هنوز
نزدیک شهر نبودم، اما نمی خواستم هیچ شایعه ي گرگی دیگه اي بپیچه. حالا ما براي مدت طولانی خوب و نامرئی
بودیم.
همان مسیر رو برگشتم، به مست خونه راه افتادم. همون اندازه که فکر می کردم این کار احمقانه اس ، نمی تونستم
جلوي جودم رو بگیرم. حتما خودآزاري چیزي داشتم.
تو هیچ مرضی نداري، جیک. این موقعیت چندان نرمال نیست.
لطفا، خفه شو، سث.
خفه می شویم.
این بار پشت در درنگ نکردم، فقط رفتم داخل انگار صاحب اونجا بودم. حدس زدم که این کار ممکنه باعث عصبانیت
روزالی بشه، اما تلاش بی هوده اي بود. نه روزالی و نه بلا هیچ کدام در دید نبودند. وحشیانه به اطراف نگاه کردم ، و
امیدوار بودم یه جایی بوده باشن که از قلم انداخته بودم ، قلبم با حالتی عجیب و نا راحت محکم به دنده هایم فشرده
می شد.
ادوارد زمزمه کرد : "اون حالش خوبه. یا، بهتره بگم تغییري نکرده."
ادوارد روي کاناپه نشسته بود و با دست هایش صورتش را پنهان کرده بود ، براي صحبت کردن سرش را بالا نیاورد؛
ازمه هم در حالی که بازوانش را محکم دور شانه هاي او انداخته بود در کنارش بود.
او گفت: "سلام جیکوب ، خوشحالم که برگشتی."
آلیس هم با آه عمیقی گفت: " من هم همین طور" او خرامان از پله ها پایین آمد. چنان قیافه اي گرفته بود انگار دیر
به یه قرار ملاقات رسیده بودم.
"آه،هی" از اینکه تلاش می کردم مودب باشم احساس عجیبی داشتم.
"بلا کجاست؟"
"آلیس به من گفت : "حمام ، رژیم آبکی، می دونی که. به علاوه اون طور که شنیدم حاملگی اون کارو باهات می
کنه."
"آه"
من با حالت ناجوري آنجا ایستاده بودم و روي پاشنه ي پا به سمت عقب و جلو تکان خوردم.
روزالی غرغرکنان گفت "اوه،فوق العادست" سرم را برگرداندم و دیدم که اون از هال نیمه پنهان پشت پلکان به سمت
ما میومد. بلا رو با ملایمت در بازوهایش گرفته بود ، و یک پوزخند زننده که علتش من بودم روي صورتش بود "دیدم
یه بویگندي به مشام می رسه!"
و بعد درست مثل قبل مثل بچه ها در روز کریسمس گل از گل بلا شکفت. طوري که انگار برایش بزرگترین هدیه را
آورده باشم.
"جیکوب،تو اومدي"
"سلام بلز"
ازمه و ادوارد هر دو بلند شدند ، متوجه شدم که روزالی به دقت بلا را روي کاناپه گذاشت ، دیدم که علارقم حرکت
آرام ، رنگ صورت بلا سفید شد و نفسش را گرفت- انگار با خودش قرار گذاشته بود که هرچقدر هم درد داشت صدایی
درنیاره.
ادوارد دستش را روي پیشانی او و بعد روي گردنش کشید.و تلاش می کرد که کارش طوري به نظر برسه انگار که داره
پشت موهاش رو نوازش می کنه ، اما به نظر من بیشتر شبیه معاینه ي یک دکتر بود.
زمزمه کرد: "سردته؟"
"من خوبم."
رزالی گفت: "بلا ، می دونی که کارلایل چی بهت گفت ، اصلا تعارف نکن .این کار به حفاظت از هیچ کدومتون
کمکی نمی کنه."
"باشه،من یه کم سردمه ادوارد،میشه اون پتو رو به من بدي؟"
چشم هایم را چرخی دادم. "مگه این دلیل بودن من در اینجا نیست؟"
بلا گفت : "تو تازه رسیدي ، شرط می بندم تمام طول روز رو داشتی می دویدي .یه کم بشین و استراحت کن ، من به
زودي گرمم میشه"
به او توجهی نکردم، درحالی که داشت به من می گفت چی کار کنم رفتم و روي زمین و کنار مبل نشستم .با اون
اشاره،فکر کنم چندان هم مطئن نبودم...به نظر شکننده می آمد،و می ترسیدم که او را جا به جا کنم،حتی از اینکه
دستهایم را هم دورش بیندازم می ترسیدم.به همین خاطر درست روبرویش تکیه زدم،دستهایم را به سمتش دراز کردم و
دستانش را گرفتم.و بعد دست دیگرم را روبروي صورتش گرفتم،خیلی سخت بود که بشه گفت از حالت همیشگی بیشتر
سردشه.
"مرسی جیک" براي یک بار لرزش بدنش را احساس کردم.
"آره"
ادوارد کنار بلا و روي دسته ي صندلی نشست،مثل همیشه چشمانش به صورت بلا دوخته شده بود.
امید زیادي وجود داشت که با وجود قدرت شنوایی بسیار بالاي افراد داخل اتاق ، هیچ کس صداي غار و قورشکم منو
نشنوه.
آلیس گفت : "رزالی ، چرا براي جیکوب چیزي از آشپزخانه نمیاري؟" او حالا نامرئی شده بود و آرام پشت مبل نشسته
بود.
رزالی با ناباوري به جایی که صداي آلیس از آن جا آمده بود خیره شد.
"ممنونم آلیس، اما من نمی تونم غذایی رو که بلوندي توش تف انداخته رو بخورم. فکر نکنم سیستم بدنم با زهر
رابطه ي خوبی داشته باشه"
"رزالی هیچ وقت ازمه رو به خاطر به اندازه ي کافی مهمان نواز بودن شرمنده نمی کنه"
بلوندي با صدایی به شیرینی شکر گفت: "البته که نه" که باعث شد به سرعت به آن بدگمان شوم. از جایش بلند شد و
به سرعت از اتاق خارج شد.
ادوارد آهی کشید.
گفتم : "اگه مسمومش کرد بهم میگی دیگه؟"
ادوارد قول داد : "آره."
و بنا به دلایلی حرفش رو باور کردم.
سر و صداي زیادي داخل آشپزخانه وجود داشت - و به طور عجیبی –فلز درست مثل اینکه بخواهند ازش سوء استفاده
کنند اعتراض می کرد.
ادوارد آه دیگري کشید، اما لبخند کوچکی هم بر لب هایش بود. و بعد قبل از اینکه بتونم بیشتر فکر کنم رزالی
برگشت.در حالی که پوزخند رضایت بخشی بر لبانش بود،یک کاسه ي نقره اي رنگ را روي زمین و کنار من گذاشت.
"لذت ببر دو رگه"
احتمالا این زمانی این یه کاسه ي بزرگ و مخلوط بوده ، اما به نظر می رسید که او اینقدر خمش کرده تا شبیه ظرف
غذاي سگ شده.از هنرمندي سریعش تحت تاثیر قرار گرفتم،و دقتش به جزییات .در ی ک طرفش کلمه ي فیدو رو
تراشیده بود.یک دست خط زیبا
چون غذا ظاهر خیلی خوبی داشت-استیک و سیب زمینی پخته شده به همراه تمامی مخلفات من گفتم :مرسی بلوند
او خرناسی کشید.
"هی،می دونی یه بلوند باهوش رو چی صدا می کنن" و بعد با همان نفس ادامه دادم "یه سگ طلایی"
دیگه نمی خندید "این رو قبلا شنیدم"
"به تلاشم ادامه می دم" و بعد شروع به خوردن کردم
صورتش حالت انزجار مانندي به خود گرفت و ابروهایش را بالا برد.و بعد روي یکی از مبل ها نشست و کانال هاي
تلویزیون بزرگ را با چنان سرعتی عوض می کرد که اصلا به نظر نمی رسید تمایل به دیدن هیچ برنامه اي داشته
باشد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#457
Posted: 30 Aug 2012 08:22
غذا خوب وبد،حتی با وجود بوي بد خون آشام ها در هوا.فکر کنم دیگه داشتم بهش عادت می کردم.ها،این چیزي نبود
که می خواستم.دقیقا...
وقتی غذایم را تمام کردم-و حتی ته کاسه را هم لیسیدم تا به رزالی بهانه اي براي بحث و دعوا بدهم دست هاي سرد
بلا درون موهایم را احساس کردم. او موهایم را به سمت گردنم نوازش می کرد.
"وقت عوض کردن مدل مو هست.نه؟"
"یه کم پشمالو شدي.شاید-"
"بذار حدس بزنم،یه نفر این اطراف عادت داره که موهاش رو در یه سالن در پاریس کوتاه کنه
نخودي خندید و گفت : " تقریبا"
قبل از اینکه واقعا بخواد این پیشنهاد رو بده گفتم " نه مرسی.فکر کنم براي چند هفته ي آینده خوب باشم"
باعث تعجبم شده بود که چه چیزي باعث شده او این همه مدت حالش خوب بمونه.سعی کردم تا راه مودبانه اي براي
پرسیدن این مساله پیدا کنم.
"خب...اممم...تاریخش کی هست؟می دونی که،منظورم تاریخ براي به دنیا اومدن اون هیولاي کوچیکه"
او به پشت سرم ضربه زد،اما جوابی نداد.
"من جدي هستم ، می خوام بدونم که چند وقت لازمه که اینجا بمونم"
در ذهنم این نکته رو هم اضافه کردم – و چند وقت تو باید اینجا باشی؟ -
"نمی دونم،دقیق مشخص نیست.مطمئنا ما سبک نه ماه رو نداریم.و نمی تونیم پیشگویی کنیم.بنابراین کارلایل داره از
روي این که چه قدر بزرگ شدم حدس می زنه.مردم معمولی باید چهل سانتیمتري باشن."
انگشتانش را روي قسمت برآمده ي شکمش کشید.
"وقتی که بچه کاملا رشد کنه.یک سانتیمتر براي هر هفته.من امروز صبح سی بودم ، و تقریبا روزي دو سانتیمتر بهش
اضافه میشه.بعضی وقت ها هم بیشتر..."
دو هفته تا امروز،روزها چه قدر سریع می گذرن.زندگی او با سرعت تند حرکت می کنه.چند روز بهش میده،اگر به چهل
برسه؟
یک دقیقه طول کشید تا این قضیه رو درك کنم
"حالت خوبه؟"
سرم رو تکان دادم ، مطمئن نبودم که صدایی که از دهانم خارج می شود چگونه خواهد بود.
صورت ادوارد همین که افکار من را شنید رویش را از ما دور کرد ، اما من تونستم انعکاس صورتش در دیوار شیشه اي
رو ببینم.اون دوباره یه مرد آتشین شده بود.
خنده داره که وجود خط مرگ باعث میشه تصمیم براي رفتن سختتر بشه ، یا اون رو مجبور کنه که بره.خوشحال بودم
که سث این رو بهم گفت ، پس می دونم که اونها همین جا می مونن.این غیر قابل تحمله،در تعجب بودم که اگه اونها
می خواستن برن،یک یا دو یا سه روز از اون چهار روز رو بگیرن.چهار روز من.
و خنده دار بود از این جهت که می دونستیم تمام شده است،از بین بردن فشاري که اون روي من داشت سختتر می
شد.و این تقریبا مربوط به شکم برآمده اش هم می شد-همون طور که بزرگتر می شد،اشتیاقش هم بیشتر می شد.
براي یک دقیقه تلاش کردم از دور نگاش کنم ، تا خودم رو ازش جدا کرده باشم.می دونستم که احساس قوي تر شدن
احساساتم نسبت به او و بیشتر ازه میشه خیالات نیست.چرا این طور شده؟چون داره می میره؟و یا حتی اگر بدونم که
هنوز نمی میره-بهترین سناریو-آیا اون به چیزي که نه می دونم . نه می شناسم تبدیل میشه؟
او انگشتش را روي استخوان گونه ام کشید،و جایی از پوستم که او دست زد مرطوب شد.
با صداي آواز مانندي گفت: همه چیز خوب میشه
مهم نبود که کلماتش هیچ معنی نمی دادند.لحنش مثل آدم هایی بود مه شعرهاي بی احساس را براي بچه هایشان می
خواندند.
-خوب بخوابی عزیزم-
زیر لب گفتم : درسته
او خودش رو در مقابل بازویم پیچاند،و سرش رو روي شانه ام گذاشت.
"باور نمی کردم که بیاي،سث گفت که میاي و همین طور ادوارد هم گفت.اما من حرفشون رو باور نکردم"
با صداي خشنی گفتم "چرا که نه؟"
"تو اینجا خوشحال نیستی اما به هر حال اومدي"
"تو اینجا به من احتیاج داري"
"می دونم،اما مجبور نبودي بیاي.چون انصاف نیست که من بخوام تو اینجا باشی.من این رو درك می کنم"
براي چند دقیقه سکوت بود.ادوارد صورتش رو برگرداند.او به تلویزیون نگاه کرد در حالی که رزالی مشغول عوض کردن
کانال ها بود.الان به ششصدمین شبکه رسیده بود.تعجب می کردم که اون چه طوره می خواد دوباره به شروع برگرده.
بلا زمزمه کرد "ممنونم از اینکه اومدي"
"می تونم یه چیزي ازت بپرسم؟"
"البته"
ادوارد طوري نگاه نمی کرد که انگار به ما توجهی می کنه،اما می دونست که می خوام چی بپرسم،بنابراین من رو دست
نینداخت.
"چرا تو می خواي من اینجا باشم؟سث می تونه تو رو گرم نگه داره،و احتمالا براش راحت تره که این اطراف
باشه،پانک کوچک و خوشحال.اما وقتی من از در وارد شدم،تو طوري لبخند زدي که انگار محبوبترین شخصیتت در دنیا
رو دیدي"
"تو یکی از اونها هستی"
"می دونی، خیلی مزخرفه"
"آره،" آهی کشید. "متاسفم."
" اما چرا؟ تو جوابم رو ندادي."
ادوارد دوباره به جاي دیگري نگاه می کرد، طوري که انگار به پنجره خیره شده است. انعکاس صورتش هیچ حالتی را
نشان نمی داد.
"وقتی اینجا هستی...یه طوري همه چیز کامل به نظر می رسه، جیکوب. منظورم اینه که این طور به نظر می رسه.انگار
تمام اعضاي خانواده ام پیش هم هستن-من قبلا خانواده ي بزرگی نداشتم-این خیلی خوبه"
براي نیم ثانیه خندید.
"اما این تنها دلیلی نیست که تو اینجا هستی"
"من هرگز عضوي از خانواده ي تو نیستم بلا"
می تونستم باشم.اونجا همه چیز خوب بود.اما این یه آینده ي دوره که عملا دست نیافتی هست.
"تو همیشه عضوي از خانواده ي من بودي"
دندانهایم به هم خوردند "چه جواب مزخرفی."
"یه جواب خوب چیه؟"
"این چه طوره؟ :'جیکوب، من از درد کشیدن تو حال می کنم.'"
حس کردم برخود لرزید.
زمزمه کرد : "اون رو بیشتر دوست داري؟"
"حداقل آسون تره ، می تونم باهاش کنار بیام."
دوباره به صورتش نگاه کردم،که خیلی به صورت خودم نزدیک بود. چشم هایش را بسته بود و اخم کرده بود "ما از
جاده خارج شدیم، جیک. خارج از حد تعادل. تو باید بخشی از زندگی من باشی- می تونم احساسش کنم،و تو هم می
تونی." براي چند لحظه و بدون اینکه چشمانش را باز کند مکث کرد- انگار منتظر بود تا حرفش رو رد کنم .وقتی
چیزي نگفتم،دوباره ادامه داد "اما نه این طور. ما یه کار اشتباه کردیم.نه، من کردم، من اشتباه کردم و، از جاده خارج
شدیم..."
صدایش ارام تر شد،اخمی که روي صورتش بود کم کم از بین رفت اما گوشه ي لب هایش را کمی جمع کرده بود،اما
بعد خرناس ملایمی از پشتش شنیده شد.
ادوارد زمزمه کرد "او خیلی خسته اس، روز طولانی بوده، یه روز سخت. فکر کنم باید زودتر می رفت و می خوابید اما
اون منتظر تو بود"
بهش نگاه نکردم.
"سث گفت یکی دیگه از دنده هاش رو شکسته."
"آره. داره نفس کشیدن رو براش سخت می کنه."
"عالیه"
"هروقت خیلی گرمش شد بهم خبر بده"
"باشه"
هنوز آن دستش که در تماس با من نبود سرد بود. هنوز سرم را بلند نکرده بودم تا دنبال پتو بگردم که ادوارد پارچه اي
را از دسته ي مبل برداشت و روي او انداخت.
بعضی وقتها خواندن ذهن باعث ذخیره ي زمان می شد. مثلا شاید من مجبور نبودم که به خاطر چارلی زیاد سخنرانی
کنم. در مورد آن خرابکاري، ادوارد دقیقا می شنوه که چه قدر عصبانی-
موافق بود " آره.این نظر خوبی نیست"
"خب چرا؟چرا بلا به پدرش میگه که رو به بهبودي هست در حالی که این باعث میشه حالش بدتر شه؟"
"اون نمی تونه اضطرابش رو کاهش بده"
"خب بهتره که-"
"نه،بهتر نیست.من قصد ندارم کاري کنم که باعث ناراحتیش شه.هر اتفاقی بیفته،این باعث میشه که حالش بهتر
شه.بعد از این ماجرا باهاش توافق می کنم"
به نظر درست نمیومد.بلا به خاطر یه زمان دیگه اضطراب و تشویش چارلی رو زیاد نمی کرد،براي ی ه نفر دیگه که
باهاش روبرو شه.حتی اگر می مرد.این مثل کارهاي بلا نبود.بلا اي که من می شناختم برنامه هاي دیگري داشت.
"اون می خواد زنده بمونه"
اعتراض کردم "اما نه به عنوان یه انسان"
"نه،نه به عنوان انسان.اما اون به هرحال می خواد که دوباره چارلی رو ببینه"
"اوه به نظر بهتر و بهتر میشه"
بالاخره بهش نگاه کردم "نگاه کن چارلی.بعد از مدتی، اون با پوست سفید درخشان و چشم هاي قرمز میره تا چارلی رو
ببینه.من یه زالو نیستم،پس به نظر میاد چیزي رو از دست داده باشم،اما چارلی انتخاب عجیبی براي اولین وعده ي
غذایش خواهد بود"
ادوارد آهی کشید و گفت "اون می دونه که نمی تونه حداقل براي یک سال بهش نزدیک شه.فکر می کنه که می تونه
با این قضیه کنار بیاد.به چارلی بگو که اون مجبوره یه یه بیمارستان در یه نقطه ي دیگه ي دنیا بره.و می تونن با تلفن
با هم در تماس باشن..."
"این احمقانه است"
"آره"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#458
Posted: 30 Aug 2012 08:24
"چارلی احمق نیست.حتی اگه نکشتش،اون تفاوت رو متوجه میشه"
"اون همه چیز رو حساب کرده"
بهش خیره شدم و منتظر توضیحش موندم.
"البته اون پیر نمیشه،بنابراین این یه محدودیت زمانی خواهد بود،حتی اگه چار لی همه ي توضیحات بلا راجع به
تغییراتش رو بپذیره "
لبخند ضعیفی زد و گفت "یادت میاد که میخ واستی بهش راجع به تغییرشکلت بهش بگی؟چه طور باعث شدي که
حدس بزنه؟"
دست هایم را مشت کردم.
"قضیه رو بهت گفت؟"
"آره.اون داشت...نظرش رو توضیح می داد.می بینی،اون نباید قضیه رو به چارلی بگه-این براي چارلی خطرناکه.اما اون
مرد باهوشی هست.بلا فکر میک نه که اون توضیحات خودش رو داره.اون فرض کرده که چارلی اشتباه می کنه"
ادوارد با صداي خرناس مانندي گفت "بعد از اینها،ما به قوانین خون آشام ها پایبند می مونیم.اون راجع به ما اشتباه فکر
می کنه،درست همون طور که بلا راجع به ما فکر می کرد.ما باهاش کنار میایم.اون فکر می کنه که بتونه ببیندش...بعد
از یه مدتی"
تکرار کردم "احمقانست"
دوباره موافقت کرد "آره"
این ضعفش رو نشون می داد که اجازه داده بلا هرکاري میخواد در این زمینه بکنه،تا فقط خوشحال نگهش داره.این
نتیجه ي خوبی نخواهد داشت.
به این فکر افتادم که اون انتظار نداره که بلا زنده بمونه تا برنامش رو عملی کنه،با آروم نگه داشتنش باعث میشه که
اون براي یه مدت کوتاه دیگه خوشحال بمونه.
درست مثل چهار روز.
زمزمه کرد "من با هرچیزي که پیش بیاد کنار میام"
سرش رو پایین انداخته بود و من نتونستم انعکاس صورتش رو ببینم.
"من نمیخ وام حالا باعث درد و رنجش بشم"
پرسیدم "چهار روز؟"
سرش رو بالا نیاورد "تقریبا"
"خب بعدش چی؟"
"دقیقا منظورت چیه؟"
راجع به چیزي که بلا گفته بود فکر کردم.درست مثل اینکه چیز خوب و محکمی به چیز قوي اي تبدیل شود،درست
مثل پوست خون آشام ها.پس چه طور کار می کنه؟بالاخره میخواد چه اتفاقی بیفته؟
زمزمه کرد "ما با تحقیق کوچکی توانایی نجام این کار رو داشتیم،به نظر میرسه که این گونه موجودات باید از
دندانشون براي جداسازي رحم شکم استفاده کنن.
مجبور شدم براي فرودادن آب دهانم صبر کنم.
با صداي ضعیفی گفتم "تحقیق؟"
"به خاطر همین هست که تو جاسپر و امت رو این اطراف ندیدي .این کاري هست که کارلایل داره الان انجام
میده.داره در داستان ها و افسانه هاي قدیمی دنبال حل این ماجرا میگرده.هرچی که بتونیم که اینجا انجام بدیم،و دنبال
هرچیزي بگردیم به ما در پیشگویی اخلاق و رفتار اون موجود کمک می کنه"
داستان ها.اگه اونها افسانه هستن پس...
ادوارد سوالی رو که منتظر جوابش بودم پرسید "پس این اولین نوع از خودش نیست؟شاید.جزییات زیادي نداریم.ممکنه
همه ي این افسانه ها ناشی از ترس و خیالات باشه.فکر کنم..."
"افسانه هاي تو واقعی هستند.نیستن؟شاید اینها هم واقعیت داشته باشن.به نظر میرسه همه ي اینها به هم متصل و
مربوط هستن..."
"چه طور پیدا کردي...؟"
"ما با یه زن در آمریکاي جنوبی برخورد کردیم.اون یه زندگی سنتی رو با مردمش داشت و راجع به این نوع موجودات
هشدار دریافت کرده بود.داستان هاي قدیمی،که سینه به سینه گشته"
زمزمه کردم "چه هشدارهایی؟"
"که این موجودات باید به سرعت از بین برن.قبل از اینکه قدرت زیادي به دست بیارن"
درست همون طور که سام می گفت.یعنی درست می گفت؟
"البته،اونها راجع به ما چنین افسانه هایی دارن.که ما باید نابود شیم،و اینکه ما قاتل هاي بی روحی هستیم."
دو براي دو
ادوارد با دهان بسته خندید
"این داستان ها راجع به...مادرها چی گفتن؟"
روي صورتش غم و اندوهی پدیدار شد،همین که صورتم را از روي صورتش برگرداندم فهمیدم که به من جوابی نخواهد
داد.شک داشتم که بتونه صحبت کنه.
اما این رزالی بود که از وقتی بلا به خواب رفت ساکت بود و من فراموشش کرده بودم جواب داد.
با صداي تمسخرآمیزي گفت "معلومه که هیچکی زنده نمی موند. به دنیا آوردن یه بچه وسط یه باطلاق پر از مرض و
چرك با یه پزشک قبیله که گل می کوبه تو صورتت تا روح شیاطین رو بیرون کنه متود چندان بی خطري نیست. اون
موقع حتی زایمان هاي معمولی هم خوب پیش نمی رفتن-هیچ کدوم از اونها چیزي رو که این بچه داره رو ندا شتن .
مراقب ها با این نظر که بچه ها چی نیاز دارن دارن تلاش می کنن تا این نیازها رو بفهمن،پزشکی که اطلاعات کاملی
در زمینه ي خون آشام ها داره.برنامه اي که باعث شه که تا بیشترین حد ممکن بچه سالم بمونه.سمی که همه چیز رو
بازسازي می کنه خوب کار نکرد.بچه سالم می مونه.و بقیه ي مادرها هم که اگه این رو داشتن جون سالم به در می
بردن.حتی اگه اونها در اولین جایی که بودن پیدا می شدن.بعضی مواقع من متقاعد نمیشم"
با حالت تحقیرآمیزي آب بینی اش را بالا کشید.
بچه ، بچه ، انگار تنها چیزي که ارزش داشت بچه بود. .زندگی براي اون یه چیز جزئی بود – که راحت بی خیالش
بشی.
صورت ادوارد مثل برف سفید شد. دست هایش به مشت تبدیل شدند. رزالی با حالت خودپرست و بی تفاوتی در صندلی
اش نشست طوري که پشتش به سمت او بود.ادوارد به سمت جلو آمد و خواست تا خم شه.
من پیشنهاد کردم: به من اجازه بده.
کاسه را بی صدا از روي زمین برداشتم.و بعد با تمام قدرت دستم اون رو به سمت پشت سر بلوندي پرت کردم -یک
بنگ گوش خراش- قبل اینکه در طول اتاق کمانه کنه صاف شد و به قسمت پایه نرده ي پله ها برخورد کرد.
بلا تکان ناگهانیخ ورد اما بیدار نشد.
زیر بل گفتم "بلوندي زبان بسته"
رزالی سرش رو به آرامی چرخاند.چشمهایش همچون آتش می سوختند
"تو.روي.سر.من.غذا.ریختی"
بالاخره عمل کرد
گیر افتادم.از بلا دور شدم تا بهش نخورم،و اونقدر خندیدم که اشک از چشم هام جاري شد.پشت تخت صداي خنده ي
آلیس نیز به گوش رسید.
تعجب کردم که چرا آلیس عکس العملی نشون نمیده.یه جورایی قبولش کردم.اما بعد متوجه شدم که خنده ام باعث
بیدار دشن بلا شده،انگار که اون درست داخل سر و صداي واقعی خوابیده باشه.
زیر لب گفت "چی خنده داره؟"
در حالی که دوباره خنده ام گرفته بود گفتم "من داخل موهاش غذا ریختم"
رزالی با صداي هیس هیس مانندي گفت "من این رو فراموش نمی کنم سگ"
در جوابش گفتم "پاك کردن ذهن بلوند ها کار سختی نیست.کافیه داخل گوششون بدمی"
"بهتره چند تا جک جدید یاد بگیري"
"جیک لطفا رز رو تنها بذ..."
جمله اش را نیمه تمام گذاشت و نفس عمیقی کشید.در همون لحظه ادوارد از جلوي من عبور کرد و پتو رو از روش
کشید.به نظر می رسید دچار تشنج شده،بدنش روي مبل حالت کمانی داشت.
نفس نفس زنان گفت "اون فقط،کشیده شده"
لبهاش سفید شده بودند.و دندان هاش رو طوري به هم می فشرد که انگار میخ واست از خارج شدن یه فریاد جلوگیري
کنه.
ادوارد هر دو دستش رو در دو طرف صورتش گذاشت.
با صداي آرامی گفت "کارلایل؟"
من صداي اومدنش رو نشنیدم.دکتر گفت "همین جا هستم"
بلا که هنوز سخت نفس می کشید و آب دهانش را قورت می داد گفت "باشه،فکر کنم دیگه تمومه .این بچه ي
کوچک دیگه جا به اندازه ي کافی نداره.همش همینه،اون داره خیلی بزرگ میشه"
پذیرفتن اینکه اون با این لحن زیبا راجع به موجودي که داشت اون رو از هم می درید صحبت می کرد خیلی سخت
بود.بعد از سخن هاي بی عاطفه ي رزالی،باعث شد که بخوام چیزي رو هم به سمت بلا پرت کنم"
در حالی که هنوز نفس نفس می زد با صداي تاثیر گذاري گفت "می دونی جیک،این من رو یاد تو میندازه"
"من رو با اون چیز مقایسه نکن"
"منظورم فقط سریع رشد کردنت بود"
طوري به نظر می رسید که انگار احساساتش رو جریحه دار کردم.
"تو هم درست همین طور بودي.من می تونم ببینم که هر دقیقه بلندتر میشی.اون هم همین طوره.خیلی سریع رشد
می کنه"
زبانم را براي جلوگیري از گفتن چیزي که می خواستم بگم گاز گرفتم-خیلی سخت بود که من خون رو در دهانم مزه
کردم.بلا زود خوب میشه.چیزي که بلا نیاز داره اینه که مثل من قوي باشه،تا بتونه خوب بشه...
نفس آرام تري کشید و به پشت مبل تکیه داد.
کارلایل زمزمه کرد "همم" به چشم هاي من نگاه کرد.
"چیه؟"
سر ادوارد بعد از اینکه فهمید در ذهن کارلایل چه می گذرد چرخید.
"می دونی که من راجع به ترکیب ژنتیک جنین در تعجبم.راجع به کروموزوم هاش"
"چه چیزیش؟"
"خب،شباهت هایی وجود داره که قابل ملاحظه هست..."
با خشم گفتم "شباهت؟" جمع رو ارزیابی کردم.
"رشد سریع،و اینکه آلیس مال تو رو هم نمی تونه ببینه"
فکر کنم صورتم خالی از هر احساسی شد.اون یکی رو فراموش کرده بودم.
"خب اینها باعث میشه که ما یه جواب داشته باشیم.اگر شباهت ها بخاطر ژنتی-خیلی عمیق باشن"
ادوارد با صداي آرامی گفت "بیست و چهار جفت"
"تو اون رو نمی دونی"
کارلایل با صداي آرامش بخشی گفت "اما براي دونستن جالبه"
"آره.فقط جالبه"
خرخر ملایم بلا دوباره شروع شد، مرا به بازي گرفته بود.
بعد اونها دور هم جمع شد و یه مکالمه راجع به ژنتیک داشتن که بعد کم کم من هیچ چیز به جز و و همین طور اسم
شهرم رو نفهمیدم.آلیس هم با صداي پرنده و شاد گونه اش به آنها ملحق شد.
حتی اگه اونها راجع به من صحبت می کردند،نمی خواستم بفهمم که چی میگن.من چیزهاي دیگه اي رو در ذهنم
داشتم.چند حقیقت کوچک که باید آنها را با هم تطبیق می دادم.
حقیقت اول،بلا گفته بود که این موجود به وسیله ي چیزي که به قدرتمندي پوست خون آشام ها هست محافظت می
شود.چیزي که براي فراصوت ها محافظ بود و و خیلی سخت براي سوراخ شدن.
حقیقت دو،رزالی گفته بود که اونها برنامه اي دارن تا بچه رو سالم به دنیا بیارن.
حقیقت سه،ادوارد گفته بود –که در افسانه ها-که این گونه هیولاها براي خارج شدن از شکم مادر مجبورن راه خروجی
رو بجون.
احساس لرزشی بدنم رو فرا گرفت.
و این باعث ناراحتی بود که تقریبا هیچ چیز نمی تونه پوست خون آشام ها رو پاره کنه.بر طبق افسانه ها این موجود
نیمه دندون هاي قوي اي داره.دندون هاي من هم قوي هست.
دندان هاي خون آشام ها هم به اندازه ي کافی قوي هست.
خیلی سخته که واقعیت رو از دست بدي، اما امیدوار بودم که بتونم. اما مطمئنم که می دونم رزالی چه طور برنامه ریزي
کرده تا اون موجود رو "سالم" خارج کنه .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#459
Posted: 30 Aug 2012 08:26
فصل 16
آژیر اطلاعات زیاده از حد
زود برگشتم ، خیلی زودتر از بیرون اومدن خورشید . با تکیه دادن به کناره ي کاناپه کم و ناجور خوابیده بودم . وقتی
صورت بلا ملتهب شده بود ادوارد منو بیدار کرد و خودش جاي منو گرفت تا اونو خنک کنه . کش و قوسی اومدم و به
این نتیجه رسیدم که به اندازه کافی استراحت کردم تا بتونم کمی کار انجام بدم .
« ممنونم . اگه مسیر خالی باشه امروز میرن » : ادوارد که نقشه هاي منو دیده بود به آرومی گفت
« بهت خبر میدم »
برگشتن به نفس حیوانی ام خیلی خوب بود . به خاطر یه جا بی حرکت نشستن بدنم لخت شده بود . سرعتم رو بیشتر
کردم .
« صبح بخیر جیکوب » : لیا سلام کرد
« ؟ چه خوب که بیداري . سثْ از کی خوابیده »
« ؟ هنوز نخوابیدم ، تقریباً بیدارم . چیزي لازم داري » : سثْ خواب آلود جواب داد
« ؟ فکر می کنی به اندازه ي یه ساعت دیگه انرژي داشته باشی »
« حتماً . مسئله اي نیست » : سثْ بلافاصله رو پاهاش واستاد و خودشو تکوند
« بیاید گشت عمیق بزنیم . سثْ تو دور محیط بچرخ » : به لیا گفتم
« گرفتم » : سثْ قدم زنان گفت
« بازم یه ماموریت خون آشامی دیگه » : لیا غر زد
« ؟ مشکلی هست »
« ابداً . من عاشق اینم که اون زالوهاي نازنین رو ناز کنم »
« خوبه . ببینم چقدر تند می تونیم بدویم »
« این یکی رو حتماً هستم »
لیا حوالی محیط غربی می چرخید . به جاي نزدیک شدن به خونه ي کالن ها ، براي رسیدن به من از روي محیط دایره
حرکت می کرد . به سمت شرق جهیدم . می دونستم که با اعلام شروع ماموریت اگه یه لحظه دیر بجنبم بهم میرسه.
« حواست به قدمهات باشه لیا . این که مسابقه نیست ، یه ماموریت شناساییه »
« می تونم هر دوي این کارا رو انجام بدم و بازم ازت ببرم »
« میدونم » : یکهو اعتراف کردم
خندید .
حرکت مارپیچی رو به سمت کوههاي شرقی شروع کردیم . مسیر آشنایی بود . وقتی یک سال پیش خون آشام ها از
اینجا رفته بودن ما این مسیر رو طی کرده بودیم . چون می خواستیم براي مراقبت بیشتر از مردم شهر این مسیر رو
توي راههاي تحت کنترل مون قرار بدیم . بعد وقتی کالن ها برگشتن ما عقب نشینی کردیم . اینجا محدوده ي
قراردادي اونها بود .
اما به احتمال زیاد این حقیقت الان براي سم اهمیتی نداشت . معاهده دیگه استوار نبود . سئوال این بود که اون حاظر
بود چقدر از قدرت خودش مایه بذاره . آیا منتظر غفلت کالن ها بود تا بتونه به منطقه شون تهاجم کنه ؟ آیا جرید راست
گفته بود یا از سکوت بین ما سو استفاده کرده بود ؟
بدون یافتن اثري از گله بیشتر و بیشتر وارد جنگل شدیم . ردپاهاي در حال محو شدن خون آشام ها همه جا پر بود ،
اما الان بوها آشنا بودن . من تمام روز این بوها رو تنفس می کردم .
روي ردپاهاي خاصی تمرکز کردم. همه ي اونها به جز ردپاي ادوارد میومدن و میرفتن. انگار قبل از اینکه ادوراد همسر
رو به مرگش رو برگردوند، اونها براي این رفت و آمدها دلیلی داشتن. دندونهامو فشردم. هرچی بود به من ربطی
نداشت.
لیا سعی نکرد ازم جلو بزنه، با اینکه الان می تونست. بیشتر از اینکه حواسم به مسابقه ي سرعت باشه، به دنبال کردن
ردپاهاي تازه بود. اون سمت راستم حرکت می کرد و با من همقدم بود، ازم سبقت نمی گرفت.
« داریم خیلی دور می شیم » : گفت
« آره... اگه سم داشت دنبال راهگذر ها می گشت تا الان باید باهاش روبرو می شدیم »
الان بیشتر منطقی به نظر میاد که بخواد نزدیک لاپوش بمونه. اون می دونه که ما داریم به خون آشام » : لیا فکر کرد
« ها سه جفت چشم و پاي اضافه میدیم. نمی تونه سورپرایزشون کنه
« این فقط یه محکم کاري بود . جدي می گم »
« ما که نمی خوایم مکنده هاي عزیزمون با موقعیت هاي ناخوشایند روبرو بشن »
« نه نمی خوایم » : بدون توجه به کنایه ي حرفش موافقت کردم
« تو خیلی عوض شدي جیکوب. تو مایه هاي صد و هشتاد درجه »
« تو هم دقیقا اون لیا اي که من میشناختم و دوست داشتم نیستی »
« ؟ درسته. الان از پل کمتر آزاردهنده ام یا نه »
« به طرز عجیبی کمتر »
« آه ... موفقیت شیرین »
« تبریکات »
دوباره در سکوت دویدیم. احتمالا زمان برگشتن بود اما هیچ کدوممون نمی خواستیم برگردیم. اینجوري دویدن حس
خوبی داشت. هردو براي مدت زیادي به یه ردپا خیره شده بودیم و آزاد کردن عضله ها و دویدن روي این زمین ناهموار
خیلی خوب بود. عجله ي زیادي نداشتیم، واسه همین فکر کردم بهتر باشه تو راه برگشت شکار کنیم. لیا خیلی گرسنه
بود.
« چه خوشمزه » : به تلخی فکر کرد
همش تو فکر توئه . گرگ ها اینجوري غذا می خورن . طبیعیه . مزه ي خوبی هم میده . اگر از جنبه ي » : بهش گفتم
« ... انسانی بهش نگاه نکنی
« نمیخواد مکالمه ي تشویقی داشته باشیم. شکار میکنم. لازم نیست خیلی ازش خوشم بیاد »
اگه می خواست همه چیز رو براي خودش سخت تر کنه به من ربطی نداشت. « باشه باشه » : به سادگی قبول کردم
براي چند دقیقه چیزي نگفت. به برگشتن فکر کردم.
« ممنونم » : ناگهان لیا با لحن متفاوتی گفت
« ؟ براي »
« براي اینکه گذاشتی باشم. که گذاشتی بمونم. تو رفتارت خیلی بهتر از چیزي بود که حق انتظارشو داشتم جیکوب »
« ام... خواهش میکنم. راستش جدي میگم. انقدرها که فکرشو می کردم با اینجا بودنت مشکل ندارم »
« چه جواب درخشانی » : غرولند کرد ، اما صداش سرحال بود
« زیاد بهش فکر نکن »
به نظر من تو آلفاي (رئیس) خوبی هستی. نه به سبک » . مکث کرد « ... باشه اگه قول بدي تو زیاد به این فکر نکنی »
« سم، اما به شیوه ي خودت. ارزش داري آدم ازت دستور بگیره
ذهنم از تعجب بی صدا موند . یه لحظه طول کشید تا تمرکزم رو به دست بیارم و بتونم جواب بدم.
« ؟ ام... مرسی. اما قول نمی دم زیاد بهش فکر نکنم . اینو دیگه از کجات آوردي »
بلافاصله جواب نداد و من رشته ي افکارشو دنبال کردم . داشت به آینده فکر می کرد . به حرفی که اون روز صبح به
جرید زده بودم . درمورد اینکه چه طور من گفته بودم فرصت به زودي تموم می شه و من به جنگلها برمیگردم و اینکه
قول داده بودم وقتی کالن ها رفتن لیا و سثْ دوباره به گله برگردن...
« من می خوام با تو بمونم » : بهم گفت
شوك حرفش به پاهام اصابت کرد و مفصل هام قفل شدند . ازم گذشت و بعد ترمز گرفت ، برگشت تا به جایی که من
رو پاهام یخ زده بودم برسه .
اذیت نمی کنم . قول می دم . » : جلوي پام به سرعت جلو و عقب رفت و دم بلند و طوسی شو بی طاقت تکون داد
دنبالت نمیام . می تونی هرجا می خواي بري و منم می رم هرجا که بخوام . فقط وقتهایی که هردو گرگ هستیم باید
تحملم کنی . و از اونجاییکه من دارم سعی میکنم در اولین فرصت تمومش کنم ، فکر نکنم زیاد مجبور به تحملم
« بشی
نمی دونستم چی بگم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#460
Posted: 30 Aug 2012 08:27
« الان که تو گله ي تو هستم خیلی شادترم . شادتر از چند سال گذشته »
وقتی که داشت دور محیط دایره میدوید « منم می خوام بمونم . این گله رو دوست دارم » : سث به آرومی فکر کرد
حس نکرده بودم که داره به حرفمون گوش میده.
هی سثْ ، این گله مدت زیادي گله نخواهد موند . ما الان یه » : سعی کردم افکارم رو رو هم بذارم تا قانع کننده باشن
هدف داریم . اما وقتی... وقتی که قضیه تموم بشه ، من فقط به شکل گرگ باقی میمونم . سثْ تو به یه هدف احتیاج
داري . تو بچه ي خوبی هستی . از اون آدمهایی هستی که همیشه دنبال یه نهضت اند . و امکان نداره بذارم الان
لاپوش رو ترك کنی. باید از دبیرستان فارغ التحصیل بشی و با زندگیت کاري کنی. باید از سو مراقبت کنی . مشکلات
« من نباید آینده ي تورو خراب کنن
« ... ولی »
« جیکوب راست می گه » : لیا موافقت کرد
« !؟ با من موافقت کردي »
البته . اما چیزایی که گفتی در مورد من صدق نمی کنن . من به هرحال می خواستم بیام بیرون . دور از لاپوش جایی »
یه کار پیدا می کنم . شاید یه دانشگاه دولتی برم . از یوگا و مدیتیشن کمک می گیرم تا رو اعصابم تسلط پیدا کنم . و
جزئی از این گله میمونم تا وضعیت ذهنی خوبی داشته باشم . جیکوب تو می فهمی که چقدر اینها منطقی به نظر میان
« مگه نه ؟ من باهات کاري نخواهم داشت و تو هم با من کاري نداشته باش . همه به چیزي که می خوان میرسن
چرخیدم و به آرومی به سمت غرب شروع به حرکت کردم .
« ؟ این مسئله فکر بیشتري میخواد ، بذار وقت بیشتري روش بذارم باشه »
« حتما . هرچقدر که دوست داري »
برگشتن مون بیشتر طول کشید . به سرعت فکر نمی کردم. سعی داشتم تمرکز کافی داشته باشم تا محکم نرم توي یه
درخت . انتهاي مغزم سثْ داشت یه کم غرولند می کرد ، اما تونستم مهارش کنم . می دونست حق با منه . اون
نمی تونست مادرشو تنها بذاره . اون باید به لاپوش برمیگشت و از قبیله مراقبت میکرد .
اما نمیتونستم لیا رو در همون شرایط ببینم و این خیلی ترسناك بود .
گله اي که فقط من و لیا توش باشیم ؟ صرف نظر از فاصله ي فیزیکی، نمی تونستم به صمیمیت قضیه فکر کنم . با
خودم فکر کردم که آیا به همه چیزش فکر کرده ، یا فقط می خواد هرجوري شده رها بشه ؟
وقتی داشتم بهش فکر می کردم لیا چیزي نگفت . انگار می خواست بهم ثابت کنه که اگه فقط ما دوتا باشیم قضیه
چقدر آسونه .
درست وقت بالا اومدن خورشید به یه گله گوزن دم سیاه رسیدیم . لیا از درون آهی کشید اما مکث نکرد . حمله اش
منظم و بی نقص بود ، حتی باوقار . قبل از اینکه بزرگترین گوزن ، قوچ ، بفهمه چه خبر شده اون رو شکار کرد .
براي اینکه کم نیاورده باشم ، دومین گوزن بزرگ رو زمین زدم و گردنش رو بین دو فک ام شکستم تا درد اضافه
نکشه. می تونستم گرسنگی لیا که با حال به هم خوردگیش از اوضاع در تناقض بود ، حس کنم . براي اینکه حس
بهتري پیدا کنه گذاشتم خوي حیوانیم به طور کامل دست به کار بشه . به اندازه ي کافی گرگ مونده بودم که بتونم
مثل یه گرگ فکر کنم و ببینم . گذاشتم غرایز طبیعی کار خودشونو بکنن تا لیا هم همین احساسو داشته باشه . کمی
تامل کرد ، ولی بعد سعی کرد مثل من فکر کنه . حس عجیبی داشت . مغزهامون بیشتر از قبل با هم در ارتباط بودن ،
چون هردو سعی داشتیم مثل هم فکر کنیم .
عجیب بود ولی کمکش کرد . دندونهاش از بین موهاي بدن شکارش رد شدن و قسمتی از گوشت شونه ي اون رو
کندن . به جاي مشمئز شدن ، لیا به غرایزش عمل کرد . عمل کرخ کننده اي بود . عملی بی فکر . اجازه داد در آرامش
غذا بخوره .
براي من آسون بود . خوشحال بودم که این کار یادم نرفته بود ، به زودي قرار بود به همین زندگی برگردم.
آیا لیا هم قرار بود قسمتی از اون زندگی باشه ؟ اگر الان یک هفته ي پیش بود فکر کردن به این مسئله برام چیزي
فراتر از ترسناك بود . نمی تونستم تحملش کنم . اما الان اونو بهتر میشناختم . و بعد از رهایی از اون دردها ، اونم
گرگ قبلی نبود . اون دختر قبلی نبود .
با هم به خوردن ادامه دادیم تا سیر شدیم .
ممنونم . به روش تو فکر کردن زیادم بد » : بعدتر وقتی مشغول پاك کردم پنجه ها و دهانش با علف خیس بود گفت
« نبود
من تلاشی براي نظافت نکردم . نم نم بارون شروع شده بود و ما باید دوباره از رودخونه رد می شدیم .
« خواهش می کنم »
وقتی به محیط محدوده مون رسیدیم سثْ داشت از حال می رفت . بهش گفتم کمی بخوابه ، من و لیا نگهبانی
می دادیم . چند لحظه بعد افکار سثْ از هوش رفتند .
« ؟ برمیگردي پیش خون مکنده ها » : لیا پرسید
« شاید »
« برات سخته که اونجا باشی ، اما دور موندن از اونجا هم سخته . میدونم چه حسی داره »
می دونی چیه لیا ، بهتره کمی به آینده فکر کنی ، به اینکه واقعا می خواي چی کار کنی . من قرار نیست به شادترین »
« مسائل فکر کنم و تو هم مجبور خواهی شد با من اذیت بشی
ممکنه بد به نظر برسه ولی برام راحت تره که با مشکل تو اذیت بشم تا » : به اینکه چه طور بهم جواب بده فکر کرد
« اینکه با مال خودم روبرو بشم
« اینم حرفیه »
می دونم که اوضاع چقدر براي تو بد می شه. درکت می کنم شاید بیشتر از چیزي که فکرشو بکنی. من از بلا خوشم »
نمیاد، ولی اون براي تو مثل سم براي من میمونه. اون همه ي چیزیه که تو می خواي و تنها چیزیه که نمیتونی داشته
« باشی
نتونستم جواب بدم.
می دونم که براي تو سخت تره . حداقل سم خوشحاله . حداقل اون زنده و سالمه . انقدر دوستش دارم که اینا رو »
فقط نمیخوام اینجا بمونم و تماشا » . آهی کشید « براش آرزو کنم . دوست دارم چیزي رو داشته باشه که براش بهتره
« کنم
« ؟ مجبوریم راجع به این حرف بزنیم »
فکر کنم هستیم . چون می خوام بدونی که من شرایط رو برات سخت تر نمی کنم . اصلا شاید کمک هم بکنم . من »
« که یه حرومزاده ي بی احساس به دنیا نیومدم . قبلها تقریبا مهربون بودم
« حافظه ي من که یاري نمی کنه »
هردو خندیدیم.
« متاسفم جیکوب . متاسفم که در عذابی . متاسفم که همه چی نه بهتر ، بلکه بدتر می شه »
« ممنونم لیا »
در حالی که ناموفق تلاش کردم توجهی نکنم ، لیا به چیزهایی فکر کرد که می تونستن بدتر باشن . به تصاویر تیره ي
توي ذهنم . اون می تونست از فاصله و زاویه اي دیگه بهشون نگاه کنه و باید اعتراف کنم که این کمک کرد .
می تونستم تصور کنم که در چند سال آینده منم از همین جنبه به قضیه نگاه خواهم کرد .
اون به جنبه ي مضحک رویارویی روزانه با خون آشام ها فکر می کرد . از جر و بحث هام با روزالی خوشش اومد . تو
فکرش خندید و به چند تا جوك در مورد موبلوند ها فکر کرد تا من بتونم ازشون استفاده کنم . اما بعد افکارش جدي
شدن و به حالت عجیبی روي چهره ي روزالی معلق موندن که منو گیج کرد .
« ؟ میدونی چی خیلی عجیبه » : پرسید
« ؟ خب الان که تقریبا همه چی خیلی عجیبه ولی منظور تو چیه »
« این خون آشام بلوندي که ازش این همه بدت میاد ، من به خوبی درکش می کنم »
براي یک لحظه فکر کردم داره شوخی میکنه . که خیلی بی مزه بود . و بعد وقتی فهمیدم که جدي میگه ، خشمی که
تو وجودم سرازیر شد غیر قابل کنترل بود . خوب بود که براي نگهبانی از هم فاصله می گرفتیم ، اگر لیا تو فاصله اي
بود که می تونستم گازش بگیرم...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***