ارسالها: 8724
#461
Posted: 30 Aug 2012 08:28
« ! صبر کن ! بذار توضیح بدم »
« نمی خوام بشنوم . من میرم »
« ! صبر کن... صبرکن » : در حالی که داشتم سعی می کردم آروم بشم تا به شکل انسانی برگردم التماس کرد
« لیا اگر می خواستی منو قانع کنی که در آینده باهم تنها باشیم ، راه خوبی رو انتخاب نکردي »
« اه ! چه قدر عکس العمل بیخودي نشون میدي . تو حتی نمیدونی منظور من چیه »
« ؟ خب منظورت چی هست »
« منظورم گیر کردن تو یه بن بست ژنتیکیه جیکوب » : ناگهان به لیا ي سرسخت قدیمی تبدیل شد
لبه ي تیز و بدذات حرفهاش منو رو هوا معلق نگه داشت. خیال نداشتم عصبانیت ام رو پنهان نگه دارم .
« متوجه نمی شم »
با لحن سخت و کنایه اي به کلمات فکر کرد : « ... اگه مثل بقیه نبودي متوجه می شدي . اگه مسائل زنانه من »
« باعث نمی شدن تو هم مثل هر موجود نر دیگه اي بدوي و قایم بشی می تونستی واقعا بفهمی که منظورم چیه »
« ! اوه »
آره ، خب هیچ کدوم ما دوست نداشتیم کنار اون راجع به اینجور مسائل فکر کنیم . کی دوست داشت ؟ البته که من
هول شدن لیا رو یک ماه بعد از پیوستن به گله یادم بود . و یادمه که مثل همه سعی می کرد ازش کناره بگیره . چون
اون نمی تونست حامله بشه . مگه اینکه مسئله ي معصومیت خاص مذهبی در کار بود . اون با هیچ کس جز سم
دوست نبود . و بعد وقتی هفته ها گذشتند و هیچ به هیچ تر تبدیل شد ، اون فهمید که بدنش دیگه از قوانین طبیعی
اطاعت نمی کنه . ترس اینکه الان اون چی بود . آیا بدنش به خاطر تبدیل شدن به گرگینه تغییر کرده بود ؟ یا آیا به
گرگینه تبدیل شده بود چون بدنش مشکلی داشت ؟ اون تنها گرگینه ي زن تاریخ بود . آیا دلیلش این بود که لیا به
اندازه ي کافی زن نبود ؟
هیچ کدوم از ما نخواسته بودیم با این تفکیک سر و کله بزنیم . خب ما که نمی تونستیم روش تاکید کنیم .
« ؟ می دونی سم فکر می کنه دلیل نشانه گذاري ما چیه » : لیا که الان آرومتر بود فکر کرد
« آره واسه اینکه راهو ادامه بدیم »
آره . واسه اینکه یه مشت گرگینه ي جدید درست کنیم . بقاي نسل ها . برتري ژنتیکی . تو از همه بیشتر از سمت »
« اون کسی جذب میشی که فکر میکنی بهتر از بقیه می تونه ژن گرگها رو به نسل بعد منتقل کنه
صبر کردم تا بهم بگه منظورش از این حرفها چیه.
« اگر من به درد این کار می خوردم ، سم به من جذب میشد
رنجش توي حرفش به قدري بود که قدم هام از نظم دراومدند.
اما من به دردش نمیخورم . مشکلی دارم . علی رغم سابقه ي خوب فامیلی توانایی انتقال ژنها رو ندارم . پس من »
می شم یه چیز عجیب غریب . دختر گرگی که به هیچ دردي نمیخوره . من یه بن بست ژنتیکی ام و هردو میدونیم که
« این حقیقته
نمیدونیم . این فقط نظریه ي سمه . نشانه گذاري اتفاق میفته اما ما دلیلش رو نمیدونیم . بیلی به » : مخالفت کردم
« چیز دیگه اي معتقده
میدونم . میدونم . بیلی فکر میکنه ما نشانه گذاري میکنیم تا گرگ هاي قوي تري تولید کنیم . به خاطر اینکه تو و »
سم دوتا غول بیابونی هستید ، بزرگتر از نسل قبلیتون . ولی به هر حال من بازم یه انتخاب نیستم . من یائسه هستم .
« بیست سالمه و یائسه هستم
تو که نمیدونی لیا . احتمالا مشکل همون موندن تو یک زمانه. » : اه . من واقعا دوست نداشتم این چیزا رو بشنوم
« هروقت از گرگینگی بیرون بیاي و زندگی عادي رو ادامه بدي مطمئنم که همه چی... ام... به شکل طبیعی برمیگرده
من ممکنه این فکرو بکنم، اما علی رغم شجره نامه ي بینظیرم کسی روي من نشانه گذاري » : متفکرانه ادامه داد
« ... نمیکنه. میدونی. اگر تو نبودي، احتمالا سثْ بیشترین شانس رو براي آلفا شدن داشت. کسی منو در نظر نمیگرفت
تو واقعا دوست داري نشانه گذاري کنی؟ یا دوست داري کسی روت نشانه گذاري کنه؟ یا هرکدوم که شد؟ » : پرسیدم
مگه رفتن و عاشق شدن معمولی مثل همه آدم هاي دیگه چه اشکالی داره؟ لیا؟ نشانه گذاري فقط یه راه دیگه ست تا
« اختیار و انتخاب ازت گرفته بشه
« سم، پاول، جارید، کوئیل... به نظر نمیاد براشون مهم باشه »
« هیچ کدوم اونها با مغز خودشون فکر نمیکنن »
« ؟ تو دوست نداري نشانه گذاري کنی »
« ! عمرا »
اینو میگی چون الان عاشق بلا هستی. اگر نشانه گذاري کنی این عشق از بین میره، میدونستی؟ دیگه لازم نیست »
« به خاطرش انقدر اذیت بشی
« ؟ تو دوست داري احساسی رو که به سم داري فراموش کنی »
« فکر کنم آره » : کمی صبر کرد
آهی کشیدم. اون حالش از من بهتر بود.
اما برگردیم به منظور اصلی من جیکوب ، من درك میکنم چرا اون خون آشام بلوند انقدر سرده . اون تمرکز میکنه. »
« اون میخواد به هدفش برسه. چون آدم همیشه همون چیزي رو میخواد که نمیتونه داشته باشه
اگه تو بودي مثل اون رفتار میکردي؟ کسی رو براي هدفت می کشتی؟ چون روزالی داره این کارو میکنه. داره از »
« ؟ اینکه کسی مانع مرگ بلا نشه اطمینان حاصل میکنه. از کی تا به حال تو یه پرورش دهنده اي
« جیکوب من فقط انتخابی رو میخوام که ندارم. شاید اگه من مشکلی نداشتم هیچ وقت فکرشم نمیکردم »
« !؟ یعنی براي بدست آوردنش آدم میکشتی » : نذاشتم از سوالم فرار کنه، مصرانه پرسیدم
این چیزي نیست که اون داره انجام میده. انگار داره تو کارش دقت میکنه. اگر بلا از من میخواست کمکش کنم، با »
« اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد، همین کاري رو میکردم که بلونده داره میکنه
غرش بلندي کردم.
« چون اگه قضیه برعکس بود، من دوست داشتم بلا این کارو براي من انجام بده. روزالی هم همینطور »
« ! اه... تو هم به بدي اونها هستی »
« نکته ي جالب در مورد اینکه بدونی نمی تونی چیزي رو بدست بیاري همینه. باعث میشه به هر کاري دست بزنی »
« من بیشتر از این تحمل ندارم. این بحث رو تموم کن. همینجا »
« باشه »
برام کافی نبود که لیا موافقت کرده بود بحث رو تموم کنه. یه پایان قوي تر میخواستم .
فقط یه مایل با جایی که لباسامو در آورده بودم فاصله داشتم. پس تغییر شکل دادم و قدم زدم. به مکالمه مون فکر
نکردم. نه به خاطر اینکه چیزي براي فکر کردن وجود نداشت، به خاطر اینکه طاقت اش رو نداشتم. من به قضیه
اونطور نگاه نمیکردم، اما الان که لیا اون تصاویر رو تو ذهنم گذاشته بود، کار کمی سخت شده بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#462
Posted: 30 Aug 2012 08:28
آره. وقتی این قضیه تموم میشد من با لیا هیچ جا نمیرفتم. اون می تونست تو لاپوش به بدبختیش برسه. قبل از رفتنم
یه دستور آلفا بهش میدادم که حق نداره باهام بیاد. یه دستور که کسی رو نمیکشه.
وقتی به خونه رسیدم خیلی زود بود . احتمالا بلا هنوز خواب بود . به فکرم رسید سري بکشم و بهشون خبر بدم که
اومدم و اینکه میتونن به شکار برن . بعدشم تکه اي علف سبز پیدا کنم تا بتونم در شکل انسان روش بخوابم .
نمی خواستم تا وقتی لیا بیداره تغییر شکل بدم.
اما از توي خونه سر و صداي زیادي میومد . شاید بلا خواب نبود . بعد دوباره صداي دستگاه طبقه بالا رو شنیدم .
دستگاه اشعه ي ایکس؟ چه عالی . انگار روز چهارم شمارش معکوس ما با یه انفجار شروع شده بود .
قبل از اینکه خودم وارد شم آلیس در رو برام باز کرد .
« سلام گرگ » : سرش رو تکون داد
« ؟ سلام کوچولو. بالا چه خبره » : اتاق بزرگ خالی بود . همه ي زمزمه ها از طبقه بالا میومد
سعی کرد کلماتش رو معمولی ادا کنه ، « احتمالا یه چیز دیگه شکسته » : شونه هاي کوچیک و تیزش رو بالا انداخت
اما من شعله ي خشم پشت حرفش رو میدیدم . ادوارد و من تنها کسایی نبودیم که از این قضیه آتیش میگرفتیم .
آلیس هم بلا رو دوست داشت .
« ؟ بازم یه دنده دیگه » : خشن پرسیدم
« نه . این بار استخون لگن »
جالب بود که هر دفعه تعجب میکردم . انگار هر چیز جدیدي برام سورپرایز کننده بود . کی قرار بود دست از متعجب
شدن بردارم ؟ هر اتفاقی که میفتاد یه جورهایی قابل پیش بینی بود .
آلیس به دستام خیره شده بود . داشتن می لرزیدن . بعد به صداي روزالی از طبقه ي بالا گوش دادیم .
« دیدي من گفتم صداي شکستن نیومد . تو باید گوشهاتو بدي معاینه ادوارد »
جوابی نیومد .
به نظرم آخر سر ادوارد روزالی رو تکه تکه میکنه . عجیبه که روزالی اینو نمیفهمه . یا شایدم » : آلیس شکلک درآورد
« فکر میکنه که امت میتونه جلوي ادوارد رو بگیره
« من حساب امت رو میرسم . تو می تونی به ادوارد کمک کنی تکه تکه اش کنه » : پیشنهاد دادم
لبخند نیمه کاره اي زد.
سپس صف جمعیت پایین اومدن . اینبار ادوارد بلا رو می آورد . بلا لیوان پر از خونش رو تو دستاش گرفته بود و
صورتش سفید بود . می تونستم ببینم با اینکه ادوارد سعی داشت حرکات بدنش رو طوري تنظیم کنه که به بدن بلا
فشار نیاد ، بلا باز هم اذیت میشد .
و بین دردش لبخند زد. « ! جیک » : بلا زمزمه کرد
بدون حرفی بهش خیره شدم .
ادوارد بلا رو به دقت روي کاناپه گذاشت و خودش پاي مبل کنار سر بلا نشست . با خودم فکر کردم چرا نمیذارن بالا
بمونه و بلافاصله به این نتیجه رسیدم که خود بلا اینو خواسته . اون می خواست همه چی عادي به نظر برسه و از
تجهیزات بیمارستانی دوري کنه ، و اون پسربچه هم داشت به طور طبیعی مسخره اش میکرد .
کارلایل آخر از همه پایین اومد . صورتش نگران بود . براي اولین بار صورتش به قدر دکتر بودن پیر به نظر میرسید.
« کارلایل ، ما نصف راه تا سیاتل رو رفتیم . خبري از گله نیست . می تونید برید » : گفتم
چشماش به سمت لیوانی چرخید که تو دست بلا « خیلی ممنونم جیکوب . خیلی چیزها هست که بهشون نیاز داریم »
بود .
« راستش ، من تقریبا مطمئنم که میتونید بیشتر از سه نفري هم برید . مطمئنم که سم روي لاپوش تمرکز کرده »
اگر اینطور فکر میکنی، » : کارلایل سرش رو با موافقت تکون داد . برام عجیب بود که چه زود پیشنهاد منو قبول کرد
« ... آلیس، جاسپر ، ازمه و من میریم . بعد آلیس میتونه امت و روزالی رو
« امکان نداره . امت می تونه با شما بره » : روزالی گفت
« تو باید بري شکار » : کارلایل به آرومی گفت
و با غرش سرش رو به سمت « من وقتی می رم شکار که اون بره » : نرمش کارلایل لحن روزالی رو عوض نکرد
ادوارد تکون داد و موهاشو عقب ریخت .
کارلایل آه کشید .
چاسپر و امت بلافاصله پایین اومدن و آلیس در یه چشم به هم زدن جلوي در شیشه اي عقبی بهشون ملحق شد . ازمه
کنار آلیس واستاد .
کارلایل دستش رو روي شونه ي من گذاشت . لمس یخی اش حس خوبی نداشت ، اما من نلرزیدم . بی حرکت ، نیمه
متعجب و نیمه مردد بودم چون نمیخواستم احساساتش رو جریحه دار کنم .
و با چهار نفر دیگه از اتاق بیرون رفت . رفتن شون از کنار چمنها و ناپدید شدن سریع شون « ممنونم » : دوباره گفت
رو با چشمام دنبال کردم . نیازهاشون فوري تر از چیزي بود که تصور میکردم.
براي دقیقه اي سکوت بود . حس میکردم نگاه کسی روي چشمامه و میدونستم کیه . دوست داشتم برم و کمی بخوابم،
ولی فرصت خراب کردن صبح روزالی شیرین تر از خواب بود .
پس جلو رفتم و جوري کنار بلا روي کاناپه نشستم که خودم نزدیک بلا باشم و پاهام نزدیک صورت روزالی .
« اه... یکی این سگ رو ببره بیرون » : روي دماغش چین انداخت و زمزمه کرد
« ؟ روانی ، این یکیو شنیدي ؟ می دونی سلول هاي مغز یه بلوند چه جوري میمیرن »
جوابی نداد .
« ؟ خب ؟ نکته شو میدونی یا نه » : پرسیدم
به تلویزیون خیره شد و توجه نکرد.
« ؟ اینو قبلا شنیده » : از ادوارد پرسیدم
« نه » : هیچ طنزي تو چهره ي سخت ادوارد نبود . چشماش رو از بلا برنداشت اما گفت
« چه عالی . پس خوشت میاد زالو . سلول هاي مغز یه بلوند تنها میمیرن »
« غول چندش آور ، یادت باشه من صدها برابر بیشتر از تو آدم کشتم » : روزالی بهم نگاه نکرد
« ملکه زیبایی ، یه روز از فقط تهدید کردن من خسته میشی . بی صبرانه منتظر اون روزم »
« جیکوب بسه » : بلا گفت
بهش نگاه کردم . اخم کرده بود . انگار حال خوب دیروز خیلی وقت بود از بین رفته بود .
« ؟ می خواي برم » : خب دوست نداشتم بلا رو ناراحت کنم ، پیشنهاد دادم
قبل از اینکه امیدوار بشم یا بترسم که بلاخره از دستم خسته شده ، پلک زد و اخمش از بین رفت . از نتیجه اي که من
« نه! البته که نه » : گرفته بودم شکه شده بود
آه کشیدم . و شنیدم که ادوارد هم خیلی آروم آهی کشید . میدونستم که اونم دوست داشت بلا منو فراموش کنه .
خیلی بد بود که ادوارد هیچ وقت چیزي از بلا نمیخواست که باعث ناراحتیش بشه .
« به نظر خسته میاي » : بلا گفت
« دارم میمیرم » : اعتراف کردم
« من دوست دارم بکشمت » : روزالی ، خیلی آرومتر ازچیزي که بلا بتونه بشنوه زمزمه کرد
من بیشتر و راحت تر توي کاناپه فرو رفتم . پاهاي برهنه ام بیشتر به صورت روزالی نزدیک شدن و اون صورتشو جمع
کرد . بلا از روزالی خواست براش یه لیوان دیگه بیاره . وقتی روزالی رد شد و رفت ، باد رو حس کردم و به این نتیجه
رسیدم که یه چرت بزنم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#463
Posted: 30 Aug 2012 08:28
چون هیچ کس حرفی نزده بود و چون شنوایی ادوارد به اندازه « ؟ چیزي گفتی » : و بعد ادوارد با لحن متعجبی گفت
مال من خوب بود .
به بلا خیره شده بود و بلا هم به اون و هردو گیج بودند .
« من؟ من چیزي نگفتم » : بعد از لحظه اي بلا گفت
ادوارد روي زانوهاش نشست و به سمت بلا خم شد . حالت صورتش به نوع دیگه اي سخت بود . چشماي سیاهش
روي صورت بلا متمرکز شدن .
« ؟ الان داري راجع به چی فکر میکنی »
« ؟ به هیچی. چی شده » : بلا بی حالت به ادوارد زل زد
« ؟ یه دقیقه پیش به چی فکر می کردي » : ادوارد پرسید
« ... به... جزیره ي ازمه و پرها »
به نظر من حرفهاش نامفهوم بودن ولی وقتی صورتش سرخ شد فهمیدم بهتره ندونم موضوع چیه .
« ؟ یه چیز دیگه بگو » : ادوارد زمزمه کرد
« ؟ مثلا چی ادوارد ؟ چه خبره »
صورت ادوارد باز تغییر کرد و کاري انجام داد که باعث شد فک ام با صدا باز بمونه . صداي گرفته شدن نفسی رو
شنیدم و فهمیدم که روزالی هم برگشته و به اندازه ي من گیج شده .
ادوارد ، خیلی آروم هر دو دستش رو دور شکم بزرگ و گرد بلا گذاشت .
« اون... بچه از صداي تو خوشش میاد » : کلمه رو قورت داد « ... نطف »
یک لحظه ي کاملا ساکت گذشت . نمیتونستم یه عضله هم تکون بدم ، یا حتی پلک بزنم . بعد ...
و بعد ناله کرد . « ! واي! تو میتونی صداشو بشنوي » : بلا جیغ کشید
ادوراد دستش رو بالاي شکم بلا برد و به نرمی اون قسمتی که احتمالا بچه لگد زده بود نوازش کرد .
« سسس...، ترسوندیش » : زمزمه کرد
« ببخشید عزیزم » : چشماي بلا گشاد و پر و از تعجب شدند . کنار شکمش رو نوازش کرد
« ادوارد سخت گوش میداد . سرش به سمت شکم بلا خم شده بود
مکثی کرد و به چشماي بلا نگاه کرد . چشماي ادوارد هم مملو از یه حس شده بودن . اما « ... اون... دختر یا پسر »
« اون خوشحاله » : حسی ملاحظه کار و کینه اي تر . ناباورانه گفت
نفس بلا بند اومد . و غیر ممکن بود کسی برق عاشقانه توي چشماشو نبینه . ستایش و از خودگذشتگی . قطره هاي
بزرگ اشک چشماشو پر کردند و از صورتش جاري شدن .
همونطور که ادوارد بهش خیره شده بود ، چهره اش ترسیده یا عصبانی یا شعله ور یا هر چیز دیگري که تا امروز دیده
بودم ، نبود. اون داشت با بلا لذت میبرد .
البته که خوشحالی بچه ي نازنینم ، البته . وقتی » : بلا در حالی که شکمش رو نوازش میکرد و اشک میریخت گفت
« گرم و امن هستی و من دوستت دارم چه طور می تونی خوشحال نباشی ؟ خیلی دوستت دارم ایی جی کوچولو
« ؟ چی صداش کردي » : ادوارد کنجکاوانه پرسید
« ... من یه جورایی براش اسم گذاشتم . فکر نمی کردم تو بخواي... می دونی »
« ؟ ایی جی »
« اسم پدر تو هم ادوارد بود »
« همم » : مکثی کرد و گفت « ؟ آره بود . چی »
« ؟ چیه »
« اون از صداي منم خوشش میاد »
معلومه که خوشش میاد . تو زیباترین صداي توي دنیا رو داري کی ممکنه خوشش » : لحن صداي بلا پرافتخار بود
« ؟ نیاد
« ؟ نقشه ي دومی هم داري؟ اگه دختر باشه چی » : روزالی که از پشت کاناپه خم شده بود گفت
یه فکرایی کردم . با رِنه و ازمه بازي کردم و فکر کنم رِنزمه » : بلا با پشت دستهاي خیسش اشک هاشو پاك کرد
« خوب باشه
« ؟ رِنزمه »
« ؟ رِنه ازمه . خیلی عجیبه »
« نه من خوشم میاد . قشنگه . بی نظیره . پس بهش میاد » : روزالی اطمینان داد
« هنوز من فکر میکنم که اون یه ادوارده »
ادوارد به فضا خیره شده بود . نگاهش خالی از حالت بود .
« ؟ چیه؟ به چی فکر میکنه » : بلا پرسید
اول ادوارد جوابی نداد . و بعد دوباره جلوي نگاه هاي متعجب ما سه نفر خم شد و گوشش رو به شکم بلا چسبوند :
« اون دوستت داره . عاشقته »
در اون لحظه من فهمیدم که تنهام . تنهاي تنها .
وقتی به این فکر کردم که چقدر روي اون خون آشام تنفر انگیز حساب کرده بودم دلم خواست خودمو بزنم . چه
احمقانه . انگار میشد آدم به زالو اعتماد کنه . معلوم بود که در آخر بهم خیانت میکنه .
من روي ادوارد حساب کرده بودم که طرف منو بگیره . روش حساب کرده بودم که بیشتر از اونی که من درد میکشم
درد میکشه . و از همه مهم تر روش حساب کرده بودم تا از اون موجود حال به هم زنی که داشت بلا رو می کشت
بیشتر از من منتفر باشه .
من به ادوارد اعتماد کرده بودم .
و حالا هر سه اونها دور هم جمع شده بودن و چشماي دوتاشون از خوشحالی برق میزد ، درست مثل یه خانواده
خوشبخت .
و من با تمام نفرت و دردي که داشت شکنجه ام میداد تنها بودم . انگار داشتند منو روي تخته اي تیغ می کشیدند.
دردي بود که حاضر بودم بمیرم تا از شرش خلاص شم .
گرما عضلات یخ زده ام رو باز کرد و من روي پاهام بلند شدم .
هر سه به من خیره شدند و با خوندن فکرام ، رنج وجود من به چهره ي ادوارد منتقل شد .
نفسش گرفت .
همونجا واستادم ، نمیدونستم دارم چی کار میکنم . می لرزیدم و منتظر اولین راه فراري بودم که به ذهنم می رسید .
ادوارد به سمت میزي جهید و چیزي رو از روش برداشت و به من پرتاب کرد ، ناخودآگاه تو هوا گرفتمش.
حرفهاش ناراحت کننده نبودن . لحنش طوري بود که انگار داشت جون منو نجات « از اینجا برو جیکوب . دور شو »
میداد . انگار میخواست کمک کنه اون فراري که دلم میخواست رو پیدا کنم .
چیزي که توي مشتم گرفته بود م، یه سویچ ماشین بود
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#464
Posted: 30 Aug 2012 08:34
فصل 17
من شبیه چی هستم ؟ جادوگر شهر آز ؟ به مغز احتیاج داري؟به قلب ؟ بیا ، مال منو بگیر ، هرچی که دارم رو بگیر.
وقتی به سمت پارکینگ کالن ها میدویدم تقریباً یه نقشه تو سرم داشتم . قسمت دوم نقشه ام داغون کردن ماشین اون
خون مکنده سر راه برگشتم بود .
پس وقتی دکمه ي روي دزدگیر رو زدم و ماشینی که چراغشو برام روشن کرد و صدا داد ولووي اون نبود ، یه کم نا
امید شدم . اون ماشین خیلی خوشگل بود ، ماشینی که حتی تو صف بلند بالاي ماشین هاي بی نظیر کالن ها به چشم
میومد .
آیا ادوارد واقعاً از قصد سویچ ماشین آستون مارتین ونکوییش رو بهم داده بود یا اشتباه کرده بود ؟
صبر نکردم که راجع به این سوال یا اینکه آیا این ماشین می تونست قسمت دوم نقشه ام رو خراب کنه فکر کنم . فقط
خودمو روي صندلی پرت کردم و در حالی که زانوهام هنوز زیر فرمون خم شده بودن موتور رو روشن کردم . صداي نرم
روشن شدن ماشین ، هر روز دیگه اي ممکن بود منو به وجد بیاره ، ولی الان فقط باید به اندازه کافی تمرکز میکردم تا
بتونم ماشین رو تکون بدم .
دستگیره ي صندلی رو پیدا کردم و همراه با فشردن پدال گاز خودمو روي صندلی عقب دادم . ماشین مثل یه هواپیما
به حرکت دراومد .
فقط چند ثانیه طول کشید تا از جاده ي باریک بگذرم . ماشین طوري به من جواب میداد که انگار به جاي دستهام ،
افکارم داشتن اونو هدایت میکردن . وقتی از جاده ي سرسبز وارد بزرگراه شدم ، چهره ي طوسی رنگ لیا که از لاي
چمنها سرك می کشید ، به چشمم خورد .
براي یک لحظه به این فکر کردم که با خودش چه فکري میکنه و بعد متوجه شدم که برام مهم نیست .
به سمت جنوب پیچیدم . چون حوصله ي هیچ جور ترافیک و چهارراه و کلا هرچیزي که به معناي برداشتن پام از روي
پدال گاز بود ، نداشتم
به طرز مسخره اي ، روز شانس من بود . اگر شانس به معنی این بود که بدون دیدن حتی یه ماشین گشت پلیس توي
آزاد راه با سرعت صد و پنجاه گاز بدي . حتی توي شهري به این کوچیکی که حداکثر سرعتش 20 کلیومتر در ساعت
بود .
چه ناامیدکننده . به علاوه ي اینکه پلاك ماشین کاسه کوزه رو سر اون خون مکنده می شکست . البته بدون شک
ادوارد راه خودشو با پول باز میکرد ، ولی بازم ممکن بود یه کم از آسایش اش کم کنه .
تنها نشانه ي زندگی که به چشمم خورد رنگ قهوه اي میون درخت ها بود که تا چند مایل بیرون از فورکس موازي با
من میدوید . به نظر میرسید کوئیل باشه . احتمالا اونم منو دیده بود ، چون بعد از یک دقیقه بدون روشن کردن آژیر
غیبش زد . دوباره ، تقریبا فکر کردم که داستانش چی می تونه باشه ، و بعد یادم افتاد که برام مهم نبود .
از بزرگراه به سمت بزرگترین شهري که در نزدیکی فورکس بود گذشتم . این قسمت اول نقشه ام بود .
به نظر میرسید یه قرن طول کشیده باشه ، اما احتمالا به این خاطر بود که احساس راحتی نداشتم و حتی دو ساعت هم
طول نکشید که به این منطقه ي نامعلومی که نصفش تاکوما و نصفش سیاتل بود برسم . سرعتم رو کم کردم ، دلم
نمی خواست چند تا بی گناه رو اشتباهی بکشم .
این نقشه ي مسخره اي بود . جواب نمیداد . اما وقتی داشتم دنبال هر راهی میگشتم تا از شر این درد خلاص بشم ،
حرفهاي لیا به مغزم برگشتن :
« اگر نشانه گذاري کنی این عشق از بین میره، میدونستی؟ دیگه لازم نیست به خاطرش انقدر اذیت بشی »
به نظرم میرسید گرفته شدن حق انتخاب و اختیارم بدترین چیزي نبود که می تونست برام اتفاق بیفته . شاید این حسی
که الان داشتم بدترین چیز بود .
اما من همه ي دخترهاي توي لاپوش و ماکارز و فورکس رو دیده بودم . یه منطقه ي بزرگتري براي شکار لازم داشتم.
خب ، آدم چه طوري توي یه جمعیت دنبال نیمه ي مشترك خودش میگرده ؟ خب ، اولا من به یه جمعیت احتیاج
داشتم . براي همین کمی چرخیدم . از جلوي دو یا سه بازار خرید که جاي مناسبی براي پیدا کردن دخترهاي همسن
خودم بود گذشتم ، اما نمی تونستم خودمو نگه دارم . آیا دلم می خواست روي دختري نشانه گذاري کنم که تمام روز
رو توي بازارهاي خرید می چرخه ؟
به شمال رفتم و جمعیت بیشتر و بیشتر می شدند . بلاخره یه پارك پیدا کردم پر از بچه ها و خانواده ها و اسکیت و
دوچرخه و بادبادك و پیک نیک و هرچی که می خواستم . تا الان متوجه نشده بودم که روز خوبی بود . آفتابی و این
چیزا . مردم اومده بودن بیرون تا آسمون آبی رو جشن بگیرن .
ماشین رو تو قسمت "ناتوایان جسمی" پارك کردم ، دلم فقط یه جریمه می خواست ، و به جمعیت ملحق شدم .
براي مدت زمانی که به نظر ساعت ها میومد پرسه زدم . انقدر طولانی بود که جاي خورشید تو آسمون عوض شد . به
صورت هر دختري که از جلوم رد می شد زل می زدم . انقدر دقیق که متوجه بشم کدومشون خوشگل بود یا کدوم
چشمهاي آبی داشت و کدوم شلوار پیش بندي بهش میومد و یا کدوم زیادي آرایش کرده بود . سعی میکردم توي هر
چهره اي دنبال یه چیز جذاب بگردم تا به خودم ثابت کنم که به قدر کافی دقت کردم . چیزهایی مثل : این دماغ صافی
داشت ، اون باید موهاشو از تو صورتش کنار میزد ، اگر بقیه ي قسمت هاي صورت این به اندازه ي لبهاش خوشگل
بودن میتونست تو تبلیغات رژ لب شرکت کنه ...
بعضی وقتها اونها هم متقابلا زل می زدند . بعضی وقتها به نظر ترسیده میومدن ، انگار فکر می کردن " این گنده ي
ترسناك کیه دیگه به من زل زده؟ " بعضی وقتها حس می کردم علاقه مند شدن ، شایدم این توهم نفس هیجان
زده ي من بود .
در هر صورت ، هیچ خبري نشد . حتی وقتی تو چشمهاي دختري که بدون شک خوشگل ترین دختر پارك و احتمالا
شهر بود خیره شدم و اون هم با چیزي که به نظرم علاقه مندي رسید بهم نگاه کرد ، هیچ حسی نداشتم . فقط یه چیز
و اون هم همون حس بیتابی براي راحت شدن از این درد .
همونطور که زمان میگذشت ، به چیزهاي نامربوط فکر میکردم . چیزهایی که مربوط به بلا بودن . این دختره موهاش
همرنگ موهاي بلاست . چشمهاي اون یکی تقریبا شبیه مال بلا بودند . استخوان هاي گونه ي این یکی شبیه مال
بلا شکل گرفته بودن . این یه خط شبیه مال بلا بین چشمهاش داشت که باعث شد به این فکر بیفتم که نگران چی
بود ...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#465
Posted: 30 Aug 2012 08:43
اینجا بود که دست کشیدم . چون خیلی احمقانه بود که فقط چون خیلی ناامید بودم ، ممکن بود الان دقیقا در وقت
مناسب سر جاي مناسب باشم تا با نیمه ي گمشده ام برخورد کنم .
اصلا اینجا پیدا کردنش منطقی به نظر نمیرسید . اگر حق با سم بود ، نیمه ي دیگر ژنتیکی من تو لاپوش بود . و به
وضوح کسی اونجا نبود که به دردم بخوره . اگر حق با بیلی بود ، کی می دونست که چه کسی میتونه گرگهاي قوي
تري بسازه ؟
به طرف ماشین قدم زدم و بعد به کاپوت تکیه دادم و با کلیدهام بازي کردم .
شاید من همون چیزي بودم که لیا فکر میکرد هست . یه جور بن بست ژنتیکی که نباید به نسل دیگه اي منتقل میشد.
یا شاید مسئله فقط این بود که زندگی من یه جوك بی رحمانه بزرگ بود که نمی شد از نکته ي اصلیش فرار کرد .
« هی ، حالت خوبه ؟ سلام ؟! تو که اونجا واستادي ، با ماشین دزدي »
ثانیه اي طول کشید تا بفهمم صدا با من حرف می زنه و یک ثانیه بیشتر تا سرم رو بلند کنم .
دختري با چهره اي آشنا بهم خیره شده بود . طرز نگاهش نگران بود . میدونستم چرا چهره اش برام آشناست . قبلا اینو
دسته بندي کرده بودم . موهاي قرمز- طلایی روشن ، پوست سفید ، چند تا کک و مک اینور و اونور صورتش و
چشمایی به رنگ دارچین .
« میتونی خودتو معرفی کنی » . لبخندي زد و چاله اي روي چونه اش افتاد « ... اگه انقدر از کش رفتن ماشین ناراحتی »
صدام داغون بود . انگار گریه کرده باشم یا یه همچین چیزي . چه افتضاح . « قرض گرفتم . ندزدیدم »
« حتما . تو دادگاه همه باورشون میشه »
« ؟ چیزي می خواستی » : غریدم
« نه . در مورد ماشین شوخی می کردم . تو ... خیلی ناراحت به نظر می رسی . اوه ، سلام ، من لیزي هستم »
دستش رو جلو آورد .
انقدر بهش نگاه کردم تا آوردش پایین .
به « گفتم شاید بتونم کمکی کنم . به نظر میرسید دنبال کسی میگشتی » : با لحن موذبی گفت « ... به هر حال »
پارك اشاره کرد و شونه هاشو بالا انداخت .
« آره »
منتظر موند .
« به کمک احتیاج ندارم . اون اینجا نیست » : آه کشیدم
« اوه... متاسفم »
« منم همینطور » : زمزمه کردم
دوباره به دختر نگاه کردم . لیزي خوش قیافه بود . انقدر خوش برخورد بود که به یه غریبه که به نظر دیوونه میرسید
کمک کنه . چرا امکان نداشت این خودش باشه ؟ چرا همه چی باید انقدر پیچیده می بود ؟ دختر خوب ، خوشگل و یه
جورایی بامزه ، چرا نه ؟
ماشین خوشگلیه . خیلی بده که دیگه از اینها نمیسازن . منظورم اینه که بدنه ي مدل ونتیج نازه ولی مدل » : گفت
« ... ونکوییش چه چیزي داره که
دختر خوبی که از ماشین ها سر در میاره . واو ! به چهره اش دقیقتر شدم . اي کاش میدونستم چه طوري انجامش بدم.
زودباش جیک ! نشانه گذاري کن دیگه !
« ؟ چه طور میره » : پرسید
« جوري که باورت نمیشه »
لبخند زد . معلوم بود از اینکه یه جواب نیمه آدمیزادانه ازم بیرون کشیده خوشحاله . منم یه لبخند با اکراه بهش زدم .
اما لبخند اون تاثیري روي تیغه هایی که تمام بدنم رو خراش میدادن نذاشت . هرچقدر هم که دلم میخواست ، زندگیم
اینجوري درست نمیشد .
من تو مسیر سالمی که لیا توش بود نبودم . قرار نبود مثل یه آدم عادي عاشق بشم . نه وقتی که داشتم به خاطر کس
دیگه اي خون میریختم . شاید اگه ده سال بعد ، وقتی قلب بلا خیلی وقت بود که مرده بود و منم از مراحل عذاداري
گذشته بودم و با قضیه کنار اومده بودم ، به لیزي تعارف می کردم توي یه ماشین پرسرعت دور بزنیم و راجع به
اتومبیل ها صحبت کنیم و من میشناختمش و به عنوان یه انسان ازش خوشم میومد . اما الان این چیزها قرار نبود
اتفاق بیفتن .
جادو قرار نبود جون منو نجات بده . مجبور بودم مثل یه مرد شکنجه رو تحمل کنم .
لیزي منتظر موند . شاید امیدوار بود اون تعارف رو بهش بکنم . شایدم نه.
« بهتره این ماشین رو به صاحبش برگردونم » : زیر لب گفتم
« خوشحالم که راه درست رو میري » : دوباره لبخند زد
« آره. تو متقاعدم کردي »
سوار شدنم رو نگاه کرد . هنوز نگران به نظر میرسید . احتمالا قیافه ام شبیه کسایی بود که میخوان خودشونو از دره
پرت کنن پایین . که احتمالا من این کار رو میکردم اگر چنین چیزي روي یه گرگینه عمل میکرد . یک بار برام دست
تکون داد . دور شدنم رو دنبال کرد .
تو راه برگشت ، اول خیلی عاقلانه تر رانندگی کردم . عجله نداشتم . نمیخواستم به جایی که داشتم می رفتم برگردم .
به اون جنگل . به اون دردي که ازش فرار کرده بودم . جایی که با اون درد تنها بودم .
خب ، زیادي ناله کردم . کاملا هم که تنها نبودم. اما این چیز خوبی نبود . لیا و سثْ مجبور بودند درد منو بکشند .
خوب بود که سثْ زیاد این درد رو تحمل نمیکرد . حقش نبود آرامش روحیش ازش گرفته بشه . حق لیا هم نبود . اما
حداقل اون درك میکرد . این درد چیز جدید براي لیا نبود.
وقتی به چیزي که لیا ازم می خواست فکر کردم آهی کشیدم . چون الان میدونستم که میخوام به حرفش گوش بدم .
هنوز از دستش ناراحت بودم ، اما نمیتونستم اینو نادیده بگیرم که میتونستم زندگیشو راحت تر کنم . و الان که بهتر
میشناختمش ، میدونستم اگه جامون عوض میشد ، اونم همین کارو برام میکرد .
به شکار امروز فکر کردم . و به اینکه چقدر افکارمون به هم نزدیک بودند . چیز بدي نبود . متفاوت بود. یه کم
ترسناك ، یه کم موذب . اما به طرز عجیبی خوب هم بود .
لازم نبود من کاملا تنها باشم .
و میدونستم که لیا به اندازه ي کافی قوي بود تا ماههایی که منتظر ما بودند رو با من بگذرونه . ماهها و سالها . فکر
کردن بهش خسته ام می کرد . احساس میکردم روبروي یه اقیانوس واستادم و قبل از اینکه بتونم استراحت کنم باید
ساحل به ساحلش رو شنا کنم .
زمان طولانی اي منتظرم بود و تا شروع اون زمان ، مدت خیلی کمی باقی مونده بود . تا زمان پریدنم توي اون
اقیانوس . سه روز و نیم دیگه . و من اینجا واستاده بودم و وقت کمی که داشتم رو تلف میکردم .
سم و جرید رو دیدم . وقتی به سمت فورکس سرعت گرفتم ، هر کدومشون مثل سربازهاي نگهبان یک طرف جاده
میدویدن . لاي شاخ و برگ ها پنهان بودن ، اما من انتظارشونو داشتم و میدونستم دنبال چی بگردم . از کنارشون که
گذشتم یه بار سر تکون دادم ، بدون اینکه زحمت فکر کردن به خودم بدم که اونها درمورد سفر من چه فکري کرده
بودن .
وقتی به جاده ي خونه ي کالن ها رسیدم براي لیا و سثْ هم سر تکون دادم . هوا داشت تاریک می شد و ابرها تو
آسمون زیاد بودن ، اما برق چشماشون رو زیر نور چراغ هاي ماشین دیدم . بعدا براشون توضیح میدادم . وقت براي این
کار زیاد بود .
در کمال تعجب ادوارد توي پارکینگ منتظرم بود . خیلی وقت بود که دور از بلا ندیده بودمش . از چهره اش معلوم بود
که اتفاق بدي براي بلا نیفتاده . در واقع آرام تر از قبل به نظر میرسید . وقتی به دلیل این آرامش فکر کردم دلم به هم
خورد .
خیلی بد شد که با همه ي ظاهرسازي هام ، ماشین رو داغون نکردم . به هر حال فکر کنم دلم نمیومد که این ماشین
رو خراب کنم . شاید ادوارد هم حدس اینو زده بود و واسه همینم ماشین رو بهم قرض داده بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#466
Posted: 30 Aug 2012 08:44
« چند چیز هست که باید بهت بگم جیکوب » : به محض اینکه موتور رو خاموش کردم گفت
نفس عمیقی کشیدم و دقیقه اي نگه اش داشتم . بعد به آرامی از ماشین پیاده شدم و سویچ رو براش انداختم .
« ؟ حالا چی میخواي » . احتمالا در عوضش چیزي میخواست « بابت قرضت ممنون » : به تلخی گفتم
« ... اولا... میدونم که چقدر از استفاده از قدرتت به عنوان آلفا بدت میاد ، ولی »
« ؟ چی » : با تعجب از اینکه حتی فکر کرده بود میتونه چنین چیزي ازم بخواد پلک زدم
« ... اگه نمیتونی یا نمیخواي لیا رو کنترل کنی من مجبورم
« ؟ چی شده » : حرفشو قطع کردم و از لاي دندون هام گفتم « ؟ لیا »
اومد که بپرسه چرا انقدر ناگهانی رفتی . سعی کردم براش توضیح بدم . فکر کنم » : چهره ي ادوارد سخت بود
« منظورمو درست نفهمید
« ؟ چی کار کرد »
« ... به شکل انسانی اش دراومد و بعد »
دوباره حرفشو قطع کردم . این بار شوکه بودم . لیا دفاعش رو در مقابل دشمن پایین آورده بود ؟ « ؟ واقعا »
« اون می خواست... با بلا حرف بزنه »
« ؟ با بلا »
من دیگه هیچ وقت نمیذارم بلا انقدر ناراحت بشه . برام مهم نیست لیا فکر میکنه تا چه حد » : بعد ادوارد عصبی شد
حق با اونه . من کاري باهاش نداشتم . البته هیچ وقت بهش صدمه نمی زنم . ولی از خونه ام میندازمش بیرون . روي
« رودخونه فرود میارمش
« ؟ صبر کن. لیا چی گفت » : هیچ کدوم این حرفها منطقی نبودند
لیا بدون لزوم خیلی تند برخورد کرد . من وانمود نخواهم کرد که متوجه هستم چرا بلا » : ادوارد نفس عمیقی کشید
دست از تو برنمیداره . اما میدونم که دلیل رفتار بلا ناراحت کردن تو نیست . اون به خاطر وقتی از تو میخواد بمونی و
« ... رنجی که تو و من می کشیم خیلی ناراحته . رفتار لیا غیرمنتظره بود . بلا مدام گریه میکنه
« ؟ واستا ببینم . لیا به خاطر من سر بلا داد کشیده »
« با حرارت تو رو به قهرمان بزرگی تبدیل کرد » : موافقت تندي کرد
« من ازش نخواستم این کارو بکنه »
« میدونم »
چشمامو چرخوندم . البته که می دونست . اون همه چیزو میدونست .
اما کی فکرشو میکرد لیا به صورت انسان وارد خونه ي مکنده ها بشه تا از طریقی که اونها با من رفتار میکردن شکایت
کنه؟
من قول نمیدم لیا رو کنترل کنم . این کارو نمیکنم . اما باهاش حرف میزنم . خب ؟ و فکر نمی کنم » : بهش گفتم
« تکراري وجود داشته باشه . لیا عقب نمیشینه . احتمالا خودشو امروز تخلیه کنه
« باید بگم آره »
« به هر حال من با بلا حرف میزنم . لازم نیست ناراحت باشه . این یکی تقصیر منه »
« من اینو بهش گفتم »
« ؟ میدونم که گفتی . حالش چطوره »
« الان خوابه . رز پیششه »
دیگه خیلی از مرز رد شده بودند . « رز » حالا اسم اون روانی شده بود
از خیلی جهات بهتره . اگر سخنرانی دراز لیا و احساس گناه » : افکارم رو نادیده گرفت و به سوالم جواب کاملتري داد
« حاصل از اونو در نظر نگیریم
بهتر بود . چون الان ادوارد صداي اون هیولا رو میشنید و همه چیز عالی پیش میرفت .
قضیه کمی پیچیده تره . حالا که من میتونم صداي ذهن پسره رو بشنونم ، یعنی تا حدي رشد مغزي » : زمزمه کرد
« پیدا کرده . میتونه تا حدودي ما رو درك کنه
« ؟ داري شوخی میکنی » : دهنم باز موند
نه . الان کمی متوجه می شه که چه چیزهایی بلا رو عذاب میده . سعی میکنه اون کارا رو نکنه . اون بلا رو خیلی »
« دوست داره
به ادوارد خیره شدم ، جوري که انگار چشمام داشتن از حدقه در میومدن . از زیر اون ناباوري می تونستم ببینم که
عامل حیاتی این بود . این مسئله بود که ادوارد رو عوض کرده بود . اون هیولا ادوارد رو در مورد این دوست داشتن
قانع کرده بود . ادوارد نمیتونست از چیزي که عاشق بلا بود بدش بیاد . احتمالا واسه همینم از من بدش نمیومد . اما یه
فرقی وجود داشت . من در حال کشتن بلا نبودم .
پیشرفت اون بیشتر از چیزیه که ما فکر » : ادوارد به صحبت ادامه داد ، انگار همه ي این افکارم رو نشنیده بود
« ... میکردیم. وقتی کارلایل برگرده
به سم و جرید فکر کردم که مواظب جاده بودن . ممکن بود کنجکاو « ؟ هنوز برنگشتن » : به تندي حرفشو بریدم
بشن که چه اتفاقی داره رخ میده ؟
آلیس و جاسپر برگشتن . کارلایل هرچقدر خون که تونسته بدست بیاره فرستاده . اما کافی نیست . با این رشدي که »
تو اشتهاي بلا به وجود اومده تا یه روز دیگه تمام این منبع رو تموم می کنه . کارلایل مونده تا یه منبع دیگه پیدا کنه.
« من فکر نمیکنم نیازي باشه ، اما اون میخواد واسه هرچیزي آماده باشه
« ؟ چرا لازم نیست؟ مگه نمیگی اون بیشتر میخواد »
میخوام کارلایل رو راضی کنم تا بلافاصله بعد از برگشتنش » : میدیدم که مراقب هر کلمه و تاثیرش روي من هست
« بچه رو به دنیا بیاریم
« ؟ چی »
بچه داره سعی میکنه حرکات شدید نکنه . اما براش سخته . خیلی بزرگ شده . صبر کردن دیوونگیه . وقتی که »
« بیشتر از حدس هاي کارلایل رشد کرده . بلا ضعیف تر از اینه که بتونه صبر کنه
زیرپاهاي من مدام خالی میشدن . اول که در مورد ادوارد و تنفرش از اون چیز ، و حالا در مورد اون چهار روز باقی
مونده که من خیلی روشون حساب کرده بودم .
اقیانوس غصه که تا حالا صبر کرده بود جلوي روم باز شد .
سعی کردم نفس بکشم .
ادوارد صبر کرد . همونطور که بهش خیره شده بودم منتظر موندم تا حالم بهتر بشه. تغییر دیگه اي تو صورتش بود.
« تو فکر میکنی که بلا زنده می مونه » : زمزمه کردم
« آره . چیز دیگه اي که میخواستم در موردش باهات صحبت کنم این بود »
نتونستم چیزي بگم . بعد دقیقه اي ، ادامه داد .
آره . منتظر موندن براي تولد بچه ، یعنی کاري که ما انجام دادیم ، بی اندازه خطرناك بود . هر لحظه » : دوباره گفت
ممکن بود خیلی دیر باشه . اما اگه زودتر عمل کنم ، اگه به موقع اقدام کنیم ، دلیلی نمیبینم که همه چیز خوب پیش
نره . با در نظر داشتن اینکه ذهن بچه بی اندازه مفیده . خداروشکر که بلا و رز باهام موافقن . حالا که متقاعدشون
« کردم عمل به برنامه من براي بچه امنه ، مانعی سر راهمون وجود نداره
هنوز نفسم سر جاش نیومده بود. « ؟ کارلایل کی برمیگرده » : دوباره زمزمه کردم
« تا فردا ظهر »
زانوهام خم شدن. مجبور شدم از ماشین بگیرم تا خودمو سر پا نگه دارم . ادوارد دستاشو جلو آورد انگار میخواست کمک
کنه ، اما بعد خودش فهمید که بهتره این کارو نکنه و دستاشو پایین انداخت .
متاسفم . واقعا براي دردي که به این خاطر متحمل میشی متاسفم جیکوب . با اینکه تو از من متنفري ، » : زمزمه کرد
باید اعتراف کنم من همچین حسی به تو ندارم . من در خیلی موارد به تو به عنوان یه ... برادر نگاه میکنم . حداقلش
اینو که گفت صداش سخت بود . « همنورد . من بیشتر از چیزي که تو بفهمی از رنجش تو ناراحتم. اما بلا زنده میمونه
« و من میدونم این چیزیه که واقعا برات اهمیت داره » . حتی خشن
احتمالا حق با ادوارد بود . نمی دونم . سرم داشت گیج میرفت .
و خیلی ناراحتم که باید الان این کارو بکنم ، وقتی تو مشکلات زیاد دیگه اي داري . اما ظاهرا ، وقت کمی داریم . »
« من باید ازت چیزي بخوام . اگر لازم باشه التماست کنم
« چیز دیگه اي ندارم » : با صداي خفه گفتم
دستش رو بلند کرد . انگار میخواست بذاره رو شونه ام . اما مثل دفعه قبل انداخت و آهی کشید .
میدونم چقدر از خودت مایه گذاشتی . اما این یکی چیزیه که تو داري . و فقط خود تو . دارم این رو از » : آروم گفت
« آلفاي حقیقی میخوام جیکوب . از ولیعهد افرایم
وضعیتم خیلی بدتر از چیزي بود که بتونم جوابی بدم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#467
Posted: 30 Aug 2012 08:54
من ازت میخوام از معاهده مون با افرایم سرپیچی کنیم . میخوام در مورد ما استثنا قائل بشی . میخوام اجازه بدي که »
جونشو نجات بدم . می دونی که من هرجوري هست این کارو میکنم . اما دوست ندارم معاهده رو زیر پا بذارم اگر این
کار در توانم باشه . ما زیر حرفمون نمیزنیم. الانم این کارو نمیکنیم . من ازت میخوام درك کنی جیکوب . چون تو
دقیقا می دونی ما چرا این کارو میکنیم . دلم میخواد وقتی این قضیه تموم شد ، دوستی بین خانواده هاي ما باقی
« . بمونه
« . تو می خواي سم رو راضی کنم » . سعی کردم هضمش کنم . به سم فکر کردم
نه . مقام سم ساختگیه . در واقع به تو تعلق داره . هیچ وقت هم ازش نخواهی گرفت ولی هیچ کس جز تو نمیتونه »
« با حق مسلم با چیزي که من ازت میخوام موافقت کنه
« . این تصمیم من نیست »
هست جیکوب . اینو خودتم میدونی . قول تو در این مورد میتونه مارو متهم یا بیگناه کنه . فقط تو میتونی اینو به من »
« بدي
« . نمیتونم فکر کنم. نمیدونم »
« وقت زیادي نداریم » : به خونه نگاه کرد
نه . وقت زیادي نداشتیم . چند روز من تبدیل به چند ساعت شده بودن .
« ؟ نمیدونم . بذار فکر کنم . یه دقیقه بهم فرصت بده . خب »
« باشه »
به سمت خونه به راه افتادم و ادوارد دنبالم کرد . جالب بود که توي تاریکی کنار یه خون آشام راه رفتن برام چه آسون
بود . نا امن یا ناراحت کننده به نظر نمیرسید . انگار کنار هر کس دیگه اي راه میرفتم . خب... هر کس دیگه اي که
بوي بدي میداد .
شاخ و برگ هاي کنار باغچه بزرگ تکون خوردن و سثْ به سمت ما بیرون پرید .
« سلام بچه » : زیر لب گفتم
سرش رو پایین آورد و گردنش رو مالیدم .
« بعدا برات توضیح میدم. ببخشید اونطوري از اینجا رفتم » . دروغ گفتم « همه چیز مرتبه »
خندید.
« به خواهرت بگو بس کنه خب ؟ کافیه »
یه بار سرشو تکون داد .
« برگرد سر کارت. یه کم دیگه میام » : شونه شو فشردم
سثْ به سمت من خم شد و بعد بین درخت ها جهید .
اون یکی از خالص ترین ، روراست ترین و مهربون ترین ذهن هایی » : وقتی سثْ از دید خارج شد ادوارد زمزمه کرد
« رو داره که تا به حال شنیدم . خوش شانسی که میتونی تو افکارش شریک باشی
« میدونم » : غریدم
به سمت خونه به راه افتادیم . وقتی صداي مکیدن چیزي از یه نی به گوش رسید هردومون سرمون رو بالا آوردیم.
سپس ادوارد عجله کرد و غیبش زد .
« بلا . عشقم . فکر کردم خوابیدي . ببخشید ، اگه میدونستم ترکت نمیکردم » : شنیدم که گفت
نگران نباش . انقدر تشنه ام شد که از خواب پریدم . چه خوب که کارلایل داره خون بیشتري میاره . این بچه وقتی »
« ازم بیرون بیاد قراره خیلی مصرف کنه
« درسته »
« ؟ به این فکر میکنم که چیز دیگه اي هم خواهد خورد » : بلا فکر کرد
« فکر کنم که به زودي بفهمیم »
وارد خونه شدم .
و چشماي بلا به سمت من چرخیدند . اون لبخند دیوونه کننده و غیر قابل گریز براي « چه عجب » : آلیس گفت
لحظه اي تو صورتش پیدا شد . و بعد از بین رفت . صورتش تغییر شکل داد و لبهاش قفل شدن ، انگار میخواست سعی
کنه که گریه اش نگیره .
دلم میخواست یه مشت بزنم تو دهن لیا .
« ؟ سلام بلز. چه طوري » : سریع گفتم
« خوبم » : گفت
« امروز چه روز بزرگیه . کلی اتفاق جدید داره میفته »
« لازم این کارو بکنی جیکوب »
کنار کاناپه رفتم و نزدیک صورتش نشستم. ادوارد روي زمین بود . « نمیدونم منظورت چیه »
« ... من خیلی متاس » : نگاه سرزنش آمیزي بهم کرد و گفت
با انگشت شست و اشاره لبهاشو رو هم نگه داشتم .
سعی کرد دستامو عقب بزنه . انقدر نیروش کم بود که به نظر نمیرسید واقعا در حال تلاش باشه . « ... جیک »
« وقتی می تونی حرف بزنی که نخواي چرت و پرت بگی » : سرم رو تکون دادم
« خیله خب. نمیگم » : زیر لب انگار گفت
دستم رو برداشتم .
و خندید. « متاسفم » : سریع ادامه داد
وقتی به چشماش نگاه میکردم ، همه چیزي که توي پارك دنبالش بودم میدیدم.
فردا اون قرار بود کس دیگه اي باشه . اما زنده ، این مهم ترین چیز بود ، نه ؟ با همون چشم ها نگاهم می کرد . تقریبا
همون چشم ها . با همون لبها لبخند میزد . تقریبا همون لبها . هنوز از همه کسایی که به مغزم دسترسی کامل نداشتن
بهتر منو میشناخت .
لیا میتونست همراه خوبی باشه . شاید حتی یه دوست واقعی . کسی که از من حمایت میکرد . اما جوري که بلا بهترین
دوست من بود ، لیا نمیتونست باشه . جدا از عشق غیر قابل وصفی که نسبت به بلا حس میکردم ، رابطه ي دیگه اي
وجود داشت که تا عمق استخونام میرفت .
فردا ، اون دشمن من خواهد بو د. یا حامی من . و انگار فرق این دو تا به تصمیم من بستگی داشت .
آه کشیدم .
کارتو بکن . » . با خودم فکر کردم و آخرین چیزي که داشتم از دست دادم . باعث شد حس پوچی کنم . « باشه »
تجاتش بده . به عنوان ولیعهد افرایم بهت این اجازه رو میدم . قول میدم که این مسئله معاهده رو نخواهد شکست .
« . بقیه میتونن تقصیر رو گردن من بندازن . حق با توئه . اونها نمیتونن حق منو در مورد این تصمیم انکار کنن
ادوارد زمزمه کرد . آرومتر از حد شنوایی بلا . اما کلماتش انقدر از ته دل بودن که از گوشه چشم دیدم « ممنونم »
خون آشام هاي دیگه به ما خیره شدن .
« ؟ خب... روزت چه طور بود » : بلا در حالی که سعی میکرد خونسرد باشه پرسید
« عالی . یه چرخی با ماشین زدم . کمی توي پارك گشتم »
« به نظر خوب میرسه »
« حتما...حتما »
« ؟ رز » : ناگهان چهره اش تغییر کرد. گفت
« ؟ دوباره » : صداي نیشخند بلونده رو شنیدم
« فکر کنم تو یه ساعت گذشته دو گالن نوشیدم » : بلا توضیح داد
من و ادوارد هردو از سر راه کنار رفتیم تا روزالی بلا رو بلند کنه و به دستشویی برسونه.
« میشه راه برم ؟ پاهام خیلی بی حرکت موندن » : بلا پرسید
« ؟ مطمئنی » : ادوارد پرسید
« اگه پام لیز بخوره رز منو میگیره . که از اونجاییکه پاهامو نمیبینم فکر کنم احتمالش زیاده »
روزالی با دقت بلا رو روي پاهاش گذاشت و دستاشو روي شونه هاي بلا نگه داشت . بلا دستاشو روبروي اون باز کرد
و دردش گرفت .
« حس خوبی داره . ولی اه چقدر گنده شدم » : آهی کشید
واقعا بزرگ شده بود . شکمش به تنهایی یه بدن بود .
« یه روز دیگه مونده » : شکمش رو ناز کرد و گفت
نمیتونستم جلوي دردي که ناگهانی و آزاردهنده تو وجودم پیچید بگیرم . اما سعی کردم تو چهره ام نشونش ندم .
میتونستم یه روز دیگه هم قایمش کنم . مگه نه؟
« ... خب پس... آخ... واي »
فنجونی که بلا روي کاناپه گذاشته بود به یه طرف خم شد و خون قرمز تیره داخلش روي مبل رنگ روشن خالی شد .
ناخودآگاه ، با اینکه سه جفت دست دیگه پیش قدم شده بودن، بلا خم شد تا فنجون رو بگیره.
از وسط بدنش ، عجیب ترین و خفه ترین صداي پارگی به گوش رسید .
« ! اوه » : نفس بلا بند اومد
و بعد کاملا روي زمین رها شد . روزالی همون لحظه بلا رو گرفت . قبل از اینکه به زمین بخوره . ادوارد هم اونجا بود .
دستاشو دراز کرده بود . افتضاح روي مبل یادشون رفت .
و بعد چشمهاش از تمرکز در اومدن و ترس تو تمام اعضاي صورتش سایه انداخت . « ؟ بلا » : ادوارد گفت
نیم ثانیه بعد ، بلا جیغ کشید .
فقط یه جیغ نبود . زجه ي خون آلودي از عذاب بود . صداي ترسناك جیغش تو گلو خفه شد و چشمهاي بلا به سمت
سرش عقب رفتند . بدنش ، خمیده بین بازوان روزالی لرزید و بعد ، بلا یه فواره خون بالا آورد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#468
Posted: 31 Aug 2012 12:35
فصل 18
هیچ لغتی برای توصیف این وجود نداره
بدن بلا غرق در خون شروع به لرزیدن کرد ، طوري در دست هاي روزالی تکون می خورد که انگار اونو برق گرفته
بود. در تمام مدت صورتش خالی بود- ناهشیار . حرکت وحشی منشانه اي تو مرکز بدنش بود که حرکتش می داد . در
حال تشنج ، صداي شکستن و جیغ گاه و بی گاه بلا شنیده می شد .
روزالی و ادوارد براي نیم ثانیه خشکشون زد و بعد ، به تکاپو افتادن . روزالی به سرعت بدن بلا رو روي بازوهاش بلند
کرد . اون و ادوارد مثل تیر از پله ها ، به طبقه ي دوم رفتند.
پشت سرشون دویدم.
« ! مورفین » : ادوارد سر روزالی فریاد کشید
« ! آلیس- زنگ بزن کارلایل » : روزالی با صداي جیغ مانندي گفت
اتاقی که به دنبالشون واردش شده بودم ، مثل اتاق اورژانس وسط یک کتابخونه بود . چراغ ها پر نور و سفید بودند . بلا
روي یه میز قرار داشت و پوستش زیر نورافکن ها روح مانند شده بود . مثل یک ماهی بیرون از آب ، به خودش
می پیچید . وقتی ادوارد سرنگ رو تو دست بلا فرو می کرد ، روزالی محکم بلا رو نگه داشته بود و لباس هاشو که
مانع کار بودند می شکافت .
من چند بار بدن برهنه بلا رو تصور کرده بودم ؟ اما حالا نمی تونستم نگاش کنم . می ترسیدم این خاطراتو تو سرم
داشته باشم .
« ؟ داره چه اتفاقی میفته ، ادوارد »
« ! بچه داره خفه می شه »
« ! حتما جفت جدا شده »
در همین بین ، بلا به هوش آمد . چنان در پاسخ به حرف هاي آنها جیغ کشید که پرده ي گوشم تیر کشی د.
« ! بیارش بیرون ! اون نمی تونه نفس بکشه ! همین حالا این کارو بکن » : فریاد زد
وقتی فریاد می کشید قطره هاي خون رو می دیدم که بیرون می پاشید انگار رگهاي چشم هاش پاره می شدند .
« مورفین » . ادوارد غرید
فواره اي دیگري از خون فریاد دلخراش اش رو خاموش کرد . ادوارد سرشو بلند کرد ، با « - نه ! همین حالا » : بلا
نا امیدي سعی داشت دهن بلا رو خالی کنه تا بتونه دوباره نفس بکشه .
آلیس وارد اتاق شد و هندزفري آبی رنگی رو زیر موهاي روزالی گذاشت . بعد برگشت ، چشم هاي طلائیش گشاد شده
و می سوختند .
در نور ، پوست بلا بیشتر شبیه بنفش و سیاه به نظر میرسید تا سفیدي که قبلاً بود . خون زیر پوست برآمدگی بزرگ و
مرتعش شکم او پخش می شد . تیغ جراحی تو دست روزالی بالا اومد .
« ! بذار مورفین تاثیر کنه » : ادوارد سر روزالی داد زد
« ! وقت نیست، پسره داره می میره » : روزالی صداي هیس مانندي درآورد
دستش روي شکم بلا پایین اومد ، از جایی که پوست رو شکافت ، خون براقی بیرون پاشید . مثل این بود که ظرف
پري برعکس شده باشه ، یا اینکه شیر آب رو تا آخر باز کرده باشن . بلا تکانی ناگهانی خورد ، ولی فریاد نکشید . او
همچنان در حال خفگی بود.
و بعد روزالی تمرکزشو از دست داد . دیدم که حالت چهره اش تغییر کرد، دیدم که لبهاش عقب رفتند و دندون هاش
عریان شدن و چشماش از عطش برق زد .
ولی دست هاي ادوارد بند بودن ، سعی می کرد بلا رو راست نگه داره تا اون بتونه « ! نه، رز » : ادوارد نعره کشید
تنفس کنه .
بدون اینکه به خودم زحمت تبدیل شدن بدم ، از روي میز پریدم و به طرف روزالی راه افتادم . همون طور که بدن
سنگیشو به طرف در پرت می کردم ، حس کردم چاقویی که تو دستش بود عمیقا تو بازوي چپم فرو رفت. کف دست
راستم رو به صورتش کوبیدم ، آرواره اش رو قفل کردم و راه تنفس اش رو بستم .
تا وقتی که اونو از در بیرون ننداخته بودم تا بتونم لگد محکمی به شکم حریصش بزنم ، صورتشو ول نکردم . اون به
سمت در پرتاب شد و به یک طرفش برخورد کرد . بلندگوي کوچیکی که تو گوشش بود خورد شد . و بعد آلیس ظاهر
شد ، گلوي روزالی رو گرفت و کشید تا اونو به تالار ببره
اما باید اینو اعتراف کنم ، بلونده یک ذره هم از خودش دفاع نکرد . اون می خواست که ما برنده شیم . اجازه داد
اونجوري لگدمالش کنم تا بلا نجات نجات پیدا کنه . خوب ، یا اینکه همون چیز نجات پیدا کنه .
چاقوي جراحی رو از دستم بیرون کشیدم .
آلیس ، اونو از اینجا ببر بیرون ! ببرش پیش جاسپر و همونجا نگهش دار ! جیکوب ، من به تو احتیاج » : ادوارد داد زد
« ! دارم
ندیدم آلیس کار رو تمام کنه . به سمت میز جراحی برگشتم جایی که بلا با چشم هاي گشاد و خیره ، داشت آبی رنگ
میشد .
« ؟ تنفس مصنوعی بلدي » : ادوارد با صداي خراشدار ، تند و ملتمسانه به من گفت
« ! آره »
دنبال علامتی میگشتم که نشون بده اونم مثل روزالی تعادلش رو از دست داده ، به تندي چهره شو از نظر گذروندم.
هیچ چیز جز اراده اي وصف ناپذیرش توي چشماش ندیدم .
« یه کاري کن نفس بکشه ! من باید اول بچه رو بکشم بیرون »
صداي شکستگی دیگه اي از بدن بلا به گوش رسید ، از همه ي صداهاي قبلی بلندتر بود ، به قدري بلند بود که
هردوي ما در حالی که منتظر فریاد بلا بودیم خشکمون زد . خبري نشد . پاهاي بلا که تا حالا از درد بالا جمع شده
بودند ، حالا بی حس ، به طرز غیر طبیعی از بدنش آویزون بودن .
« ! ستون فقراتش » : نفس ادوارد از وحشت بند اومد
اونو ازش دربیار ! حالا که دیگه هیچی احساس » : در حالی که تیغ جراحی رو به سمتش پرت می کردم، عصبانی گفتم
« ! نمی کنه
و بعد روي سرش خم شدم . دهنش به نظر تمیز می آمد ، بنابراین لبهامو به لبهاي اون فشردم و دمیدم . منبسط شدن
بدنش رو حس کردم ، پس چیزي راه گلوشو نبسته بود .
لبهاش طعم خون می دادن .
میتونستم صداي تپش بی نظم قلبش رو بشنوم . در حالی که بار دیگه هوا رو در بدنش می دمیدم ، تو فکرم گفتم :
« ادامه بده . تو قول دادي . قلبت رو زنده نگه دار »
صداي آروم تیغ روي شکم بلا رو شنیدم . خون بیشتري روي زمین چکید .
صداي دیگه اي به طور ناگهانی و دلهره آوري منو تکون داد . یه چیزي مثل خورد شدن فلز . این صدا منو یاد جنگی
که ماه ها پیش تو جنگل پیش اومده بود انداخت ، صداي تکه پاره شدن بدن تازه متولد شده ها . نگاهی به بالا انداختم
و صورت ادوارد رو دیدم .
همون طور که تو دهن بلا می دمیدم بدنم لرزید .
بلا سرفه کرد ، پلک می زد و چشم هاش مثل کورها می چرخید .
« ! با من بمون ، بلا ! صدامو می شنوي ؟ بمون ! حق نداري ترکم کنی . ضربان قلبتو نگه دار » : فریاد کشیدم
چشماش به دنبال من، یا ادوارد گشتند ، ولی چیزي نمی دیدن .
در هر حال به اونها خیره شدم و نگاهمو درونشون ثابت نگه داشتم .
و بعد ناگهان بدنش زیر دست هاي من بی حرکت موند ، هرچند به سختی نفس می کشید و قلبش همچنان می زد .
فهمیدم که معناي این بی حرکتی اینه که دیگه تموم شده است . ضربات درونی تموم شده بودن . اون چیز احتمالا از
بلا بیرون اومده بود .
« ! رِنزمه » : ادوارد زمزمه کرد
پس بلا اشتباه می کرد . این ، اون پسري که بلا تصور می کرد نبود . چندان غافلگیر نشدم . بلا درمورد چه چیزي
اشتباه نمیکرد؟
نگاهمو از چشماي قرمز بلا نگرفتم ، اما حس کردم دست هاي ضعیفشو بالا آورد .
« بذار... اونو بدش من » : با صداي خشک و شکسته اي زمزمه کرد
حدس می زدم که ادوارد همیشه چیزي که بلا می خواست رو بهش میداد ، فرقی نداشت که خواسته ي بلا چقدر
احمقانه باشه . ولی فکرشم نمیکردم که حالا به حرفش گوش بده . بنابراین فکر کردم که نباید جلوشو بگیرم.
چیز گرمی با بازوم تماس پیدا کرد . قابل توجه بود . هیچ چیز تو اون خونه گرم نبود .
ولی نمی تونستم نگاهمو از صورت بلا بگیرم . او پلک زد و به اون چیز خیره شد ، بالاخره چیزي می دید . ناله ي
ضعیف و عجیبی کرد.
« رنز...مه . خیلی... قشنگه »
وقتی که نگاه کردم ، دیگه دیر بود . ادوارد اون چیز گرم و خونی رو از دستاي بی حس بلا قاپید. نگاهم روي پوست
بلا لغزید . غرق در خون بود- خونی که از دهن بچه جاري شده بود ، و ، خون تازه از جاي گازي که درست بالاي
سینه ي چپ بلا و به شکل دو هلال رو به روي هم بود بیرون می ریخت .
انگار داشت به هیولا ادب یاد می داد . « نه، رنزمه » : ادوارد غرو لندکنان گفت
به ادوارد یا اون بچه نگاهی ننداختم . فقط بلا رو دیدم که چشم هاش به پشت سرش برگشتن .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#469
Posted: 31 Aug 2012 12:35
قلبش آخرین ضربه رو زد ، مکثی کرد و خاموش شد .
من دستم رو روي سینه اش گذاشتم و کمپرس قلبی رو انجام دادم . تعدادش رو تو فکرم می شمردم ، سعی داشتم
ریتمشو منظم نگه دارم . یک . دو . سه . چهار .
لحظه اي توقف کردم تا یه بار دیگه بهش تنفس بدم .
دیگه نمی تونستم ببینم . چشم هام از اشک خیس بودن و تار میدیدن . ولی از صداهاي داخل اتاق کاملا باخبر بودم .
صداي گلاگ - گلاگ قلب بی میل بلا زیر دستاي مصر من ، کوبش قلب خودم و ، ضربان دیگه اي که خیلی سریع و
سبک بود . نمی تونستم جهت آن را تشخیص بدم.
هواي بیشتري داخل ریه ي بلا کردم .
یک ، دو ، سه ، چهار . « ؟ منتظر چی هستی » : با نفس هاي بریده ، در حالی که همچنان قلب او را می فشردم ، گفتم
« بچه رو بگیر » : ادوارد با جدیت گفت
یک. دو. سه. چهار. « پرتش کن از پنجره بیرون »
« اونو بده به من » . صداي آهسته اي از در شنیده شد
ادوارد و من در آن واحد دندان هایمان را به هم ساییدیم .
یک. دو. سه. چهار.
« ... من کنترلمو به دست آورد م. بچه رو بده به من ادوارد . ازش مراقبت می کنم تا وقتی بلا » : روزالی قول داد
زمانی که تعویض صورت می گرفت در دهان بلا دمیدم . صداي تاپ تاپ دور شد .
« دستاتو تکون بده ، جیکوب »
در حالی که همچنان پمپاژ قلب را انجام می دادم ، نگاهم را از چشم هاي سفید بلا برگرفتم . سرنگی تمام نقره اي در
دست ادوارد بود ، انگار آن را از آهن ساخته بودند .
« ؟ اون چیه »
دست سنگی او دست مرا کنار زد . صداي شکستن چیزي به گوش رسید ، ضربه ي او انگشت کوچکم را شکسته بود .
در همان حال ، او سوزن سرنگ را مستقیم در قلب بلا فرو کرد .
« سمِّ من » : در حالی که آن را پایین می فشرد جواب داد
صداي تکان قلبش رو شنیدم ، انگار بهش شُک وارد کرده بودن .
صداش مثل یخ بود ، مرده بود . تندخو و بی فکر . انگار یک ماشین بود . « حرکتش بده » : ادوارد دستور داد
درد انگشت در حال ترمیمم را نادیده گرفتم و باز به پمپاژ قلب اون ادامه دادم . سخت تر بود ، انگار خون او در آنجا
منجمد شده بود . در حالی که به کار ادوارد نگاه می کردم ، خون را به طرف رگ هاي او فرستادم .
مثل این بود که اونو می بوسه ، لبش را روي گلوي او می گذاشت ، مچ دست هاش ، خمیدگی داخل بازوي او . ولی
می تونستم صداي پاره شدن پوست بلا را زمانی که با دندان گازش می گرفت بشنوم . دوباره و دوباره ، راندن سم در
سیستم او از هر جایی که می شد . زبان کم رنگ او را دیدم که روي بریدگی هاي خون آلود حرکت می کرد ، اما قبل
از اینکه عصبانی بشم یا حالم بهم بخوره ، متوجه شدم چه کار می کنه . جایی که زبان او سم را روي پوست او
می کشید ، محکم بسته می شد . زهر و خون را در بدن او نگه می داشت .
بازهم در دهان او دمیدم ، ولی هیچ چیز آنجا نبود . فقط واکنش سینه ي بی جان او که بالا می آمد . زمانی که ادوارد
دیوانه وار روي او کار می کرد و سعی داشت دوباره او را سرهم کند ، به پمپاژ قلب او ادامه دادم ، می شمردم .
هیچ چیز آنجا نبود ، فقط من ، فقط ادوارد .
در حال کار کردن روي یک جنازه .
زیرا آن تمام چیزي بود که از دختري که که هردوي ما عاشقانه دوستش داشتیم باقی مانده بود . این جسد خون آلود از
شکل افتاده . ما دیگر نمی توانستیم بلا را سرپا کنیم .
می دونستم که خیلی دیر شده . می دونستم که او مرده . در این باره مطمئن بودم چون کشش از بین رفته بود . هیچ
دلیلی براي اینجا ، در کنار او بودن حس نمی کردم . اون دیگه اینجا نبود . به همین خاطر این بدن دیگه جاذبه اي
براي من نداشت . احتیاج بی معناي کنار او بودن ناپدید شده بود .
یا شاید جابه جا شده بود کلمه ي مناسب تریه . انگار حالا کشش را از طرف دیگه اي حس می کردم . از پایین پله ها ،
بیرون در . اشتیاق براي از اون دور شدن و هیچوقت برنگشتن .
و دوباره دست من رو از سر راهش کنار زد ، این بار جاي مرا گرفت . به نظر « پس ، برو » : ادوارد با خشم گفت
رسید ، سه انگشتم شکسته باشه .
با بی حسی آنها را باز و بسته کردم ، درد اهمیتی نداشت .
او قلب خاموش بلا را سریع تر از من فشار می داد .
« اون نمرده، اون حالش خوب می شه » : با صداي خرناس مانندي گفت
مطمئن نبودم هنوز با من حرف می زد یا نه.
روي خودم رو برگردوندم و به طرف در رفتم ، او را با از دست رفته اش تنها گذاشتم . بسیار آهسته . نمی توانستم
پاهایم را مجبور کنم سریع تر حرکت کنند .
حالا که هدفم را از دست داده بودم ، دوباره احساس پوچی می کردم . خیلی وقت بود که براي نجات بلا می جنگیدم .
و او با کمال میل خودش را فداي آن بچه هیولا کرده بود . همه چیز تمام شده بود .
همان طور که به زحمت از پله ها پایین می رفتم با شنیدن صداي پشت سرم لرزه بر اندامم افتاد- صداي قلب مرده اي
که وادار به تپیدن می شد .
دلم می خواست به گونه اي در سرم مواد شیمیایی بریزم تا مغزم آتش بگیرد . تا تصاویر آخرین دقایق زندگی بلا را
بسوزاند . اگر می شد از شر آن خلاص بشم آسیب مغزي را به جون می خریدم- فریاد کشیدن ها ، خون ریزي ها ،
صداي غیر قابل تحمل خرد شدن استخوان زمانی که نوزاد هیولا از درون او را از هم می پاشید...
می خواستم بیرون بپرم ، پله ها را ده تا یکی طی کنم و از در فرار کنم . ولی پاهایم به سنگینی آهن بودند و بدنم از
همیشه خسته تر بود . مانند یک پیرمرد زمین گیر آهسته آهسته از پله ها پایین آمدم .
روي پله ي آخر به استراحت نشستم ، تا توانم را براي بیرون رفتن از در بدست آورم .
روزالی در طرف تمیز کاناپه در حالی که پشتش به من بود و براي چیزي که دورش پتو پیچیده شده و آن را در
بازوهایش گرفته بود زمزمه می کرد . احتمالا صداي مرا شنیده بود که توقف کردم ، ولی مرا نادیده می گرفت ، سخت
گرفتار لحظات دزدي مادري اش بود . شاید حالا دیگر شاد شده بود . روزالی چیزي را که می خواست داشت و بلا
هرگز نمی آمد تا آن جانور را از او بگیرد . در این فکر بودم که نکند این همان چیزي بود که بلوند شرور در تمام این
مدت انتظارش رو داشت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#470
Posted: 31 Aug 2012 12:36
او شی تیره اي را در دستش نگه داشته بود و صداي مکیدن حریصانه ي قاتل کوچک در آغوش او به گوش می رسید .
بوي خون در هوا پیچیده بود . خون انسان . روزالی داشت به آن غذا می داد . مسلما آن خون می خواست . چه غذاي
دیگري می شد به هیولایی داد که وحشیانه مادر خودش را نابود کرده بود ؟ ممکن بود خون بلا را هم خورده باشد .
شاید خورده بود .
هنگامی که به صداي غذا خوردن جلاد کوچک گوش می دادم نیرویم را بازیافتم .
قدرت و تنفر و گرما- خون داغ به سرم هجوم آورد . می سوخت ولی هیچ چیزي را پاك نمی کرد . تصاویر داخل سرم
در اشتعال پذیر بودند ، جهنم به پا کرده بودند ولی از تخریب کردن امتناع می کردند . حس می کردم سر تا پایم به
لرزه درآمده و سعی نکردم جلوي آن را بگیرم.
روزالی کاملا محو تماشاي آن جانور شده بود و اصلا به من توجه نمی کرد . حواسش به حدي پرت بود که
نمی توانست به اندازه ي کافی براي متوقف کردن من سریع باشه .
سم درست می گفت . این یک خطا بود- وجود آن هیولا بر خلاف قوانین طبیعت بود . یک روح سیاه و پلید عاري از
احساس . چیزي که حقی براي ماندن نداشت .
چیزي که باید نابود می شد .
در آخر به نظر می رسید که آن کشش مرا به سمت در هدایت نمی کند . حالا آن را احساس می کردم ، مرا تشویق
می کرد ، به جلو می کشید . مرا هل می داد تا کارش را تمام کنم ، تا دنیا را از پلیدي آن دور پاك کنم .
روزالی بعد از مرگ آن جانور سعی می کرد مرا بکشد و من هم متقابلا می جنگیدم . مطمئن نبودم که تا قبل از آمدن
دیگران براي کمک وقت کافی براي کشتن او دارم یا نه . شاي د، شاید هم نه . چندان اهمیتی نمی دادم .
مهم نبود اگر گرگ ها انتقام مرا می گرفتند و کالن ها را به سزاي عملشان می رساندند و عدالت را اجرا می کردند .
هیچ کدام مهم نبود . به تنها چیزي که اهمیت می دادم دادستانی خودم بود . انتقام خودم . چیزي که بلا را کشته بود
نمی توانست دقیقه اي بیشتر زندگی کند .
اگر بلا زنده مانده بود ، به خاطر این از من متنفر می شد . احتمالا می خواست با دست هاي خودش مرا بکشد .
ولی اهمیتی نمی دادم . او به کاري که با من کرد اهمیتی نداده بود - به خودش اجازه داد مثل یک حیوان کشته شود .
چرا باید احساسات او را به حساب می آوردم ؟
و سپس ادوارد بود . احتمالا الآن خیلی سرش بود - در تلاش براي حیات تازه بخشیدن به یک نعشه ، در انکار احمقانه
اش به قدري فرو رفته بود که به نقشه هاي من گوش نمی داد .
پس این شانس نصیبم نمی شد تا قولی که به او دادم را عملی کنم ، مگر اینکه - مبارزه را در برابر روزالی ، جاسپر و
آلیس، سه تا به یک نفر پیروز می شدم . اما اگر هم می بردم ، فکر نمی کردم آن را در خود داشته باشم که ادوارد را
بکشم .
زیرا به قدر کافی دل رحم نبودم که آن کار را انجام دهم . چرا باید می گذاشتم از کاري که انجام داده بود فرار کند ؟
آیا عادلانه تر - لذت بخش تر- نبود که اجازه دهم با هیچ و پوچ زندگی کند ؟
تصور آن این باعث شد لبخند نصفه نیمه اي بزنم . بدون بلا . بدون وجود کسی که خودش را بکشد . و از دست دادن
هر تعداد از خانواده اش که می شد با خود ببرم . به طور حتم ، از آنجایی که نمی توانستم آنها را بسوزانم ، احتمالا
می توانست آنها را از نو سرهم کند . برخلاف بلا که دیگر هرگز باز نمی گشت .
در این فکر بودم که آیا آن جانور هم می توانست سرهم شود ؟ شک داشتم . آن قسمتی از بلا هم بود- پس
می بایست کمی از آسیب پذیري بلا به ارث برده باشد . می توانسم صداي ضربان کوبنده ي قلب کوچک آن را بشنوم.
قلب آن می تپید . قلب او نه .
فقط یک لحظه گذشت تا این تصمیم ها را بگیرم.
لرزش سریع تر و شدیدتر می شد . چرخیدم ، آماده می شدم تا به طرف خون آشام بلوند بپرم و و با دندان هایم موجود
مرگبار را از دست او بدرم .
روزالی دوباره چیزي را با جانور زمزمه کرد ، بطري فلز مانند را کنار گذاشت و جانور در هوا بلند کرد تا صورتش را به
گونه ي آن بمالد .
عالی شد . این حالت براي یورش من بسیار عالی بود . به طرف جلو خم شدم و وقتی کشش به طرف قاتل بیشتر
می شد ، حس کردم گرما در حال تغییر من بود - از آنچه پیش تا به حال حس کرده بودم قوي تر بود ، به قدري قوي
که مرا به یاد فرمان آلفا انداخت ، انگار اگر از آن اطاعت نمی کردم مرا در هم می شکست .
این بار می خواستما طاعت کنم .
قاتل از پشت شانه ي روزالی به من چشم دوخت ، نگاه خیره اش از هر جانور نوزاد دیگري متمرکزتر بود .
با چشم هاي گرم قهوه اي ، شکلاتی رنگ - دقیقا همان رنگی که بلا داشت .
لرزشم ناگهان متوقف شد ؛ گرما در من به به جریان افتاد ، قوي تر از هر زمان دیگر ، ولی این نوع جدیدي از گرما بود
- نمی سوزاند .
داشت می درخشید .
هنگامی که به صورت کوچک و ظریف کودك نصف خون آشام ، نصف انسان نگاه کردم همه چیز در درونم ویران شد.
تمام خط هایی که مرا به زندگیم وصل می کرد به سرعت از هم جدا شده بودند ، مانند این بود که طناب هاي متصل
به بالون را از آن کنده باشند . هرچیزي که مرا تبدیل به آنچه بودم می کرد - عشقم براي دختر مرده ي طبقه ي بالا،
عشقم به پدرم ، وفاداریم به گروه جدیدم ، عشقم براي دیگر برادرانم ، تنفرم از دشمنانم ، خانه ام ، اسمم ، خودم - در
همان ثانیه از من جدا شده بودند و به طرف فضا غوطه ور می شدند .
جاذبه مرا رها نکرده بود . ریسمان جدیدي مرا در جایی که بودم نگه می داشت .
نه یک ریسمان ، بلکه یک میلیونشان . ریسمان نه ، بلکه سیم هاي پولادین . میلیون ها سیم پولادین همگی مرا به
یک چیز متصل می کردند - به مرکزي ترین نقطه ي دنیا .
حالا آن را می دیدم - اینکه چطور دنیا به دور این یک نقطه می چرخید . پیش از این هیچ گاه تناسب جهان را نظاره
نکرده بودم ، ولی حالا واضح شده بود .
دیگر جاذبه ي زمین مرا در جایی که ایستاده بودم بند نمی کرد .
این نوزاد دختر در بازوهاي خون آشام بلوند بود که مرا اینجا نگه می داشت .
رنزمه.
از بالاي پله ها ، صداي جدیدي به گوش می رسید . تنها صدایی که در این لحظه ي بی پایان می توانستم احساس
کنم .
ضربانی آشفته ، تپشی که شدت می یافت ...
یک قلب در حال تغییر .
پایان کتاب جیکوب
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***