ارسالها: 8724
#471
Posted: 31 Aug 2012 12:37
آغاز کتاب سوم:بلا
فصل نوزدهم:سوختن
محبت شخصی نعمتی است که فقط وقتی تمام دشمنانت از بین رفته اند میتوانی داشته باشی. تا آن زمان، هرکسی که
دوستش داري تنها گرویی است که جرئت ات را می مکد و قضاوت ات را خدشه دار میکند.
اورسن اسکات کارد
کتاب "امپراتوري"
مقدمه
این بار رویا نبود. صف تیره پوشان از میان مه اي که زیر قدم هاي آنها به وجود آمده بود به ما نزدیک میشدند.
با دلهره اندیشیدم "ما می میریم.". براي ارزشمند ترین کسی که از او دفاع میکردم ناامیدانه در تلاش بودم، اما حتی
اندیشیدن به این مسئله ضعفی در تمرکز بود که توان جبرانش را نداشتم.
نزدیک تر شدند. شنل هاي تیره شان با حرکت آنها موج می خوردند. میدیدم که دستهایشان به مشت هاي استخوانی
رنگ تبدیل میشدند. از هم جدا شدند تا از هر سو ما را محاصره کنند. از ما بیشتر بودند. اینجا پایان راه بود.
و بعد، مانند انفجار نور از یک فلاش، تمام صحنه شروع به تغییر کرد. اما چیزي عوض نشده بود. ولتوري ها هنوز به
سمت مان می آمدند. تشنه ي کشتن. تمام چیزي که تفاوت داشت جنبه ي نگاه من به قضیه بود. ناگهان، من تشنه
اش بودم. من می خواستم که آنها حمله کنند. دلهره ام به تشنگی خون تبدیل شد، با لبخندي روي لبهایم و غرشی از
میان دندان هاي عریان ام ، آماده حمله شدم.
درد گیج کننده اي بود.
دقیقا همین. من گیج شده بودم. نمیفهمیدم. نمی توانستم از آنچه در حال رخ دادن بود سر در آورم.
بدنم سعی داشت درد را پس بزند، و من دوباره و دوباره در تاریکی اي فرو می رفتم که لحظه ها و دقایق تقلا را می
شکافت و رسیدن به حقیقت را دشوارتر می ساخت.
تلاش کردم حقیقت و رویا را از هم جدا کنم.
قسمت غیر حقیقت تاریک بود. و درد چندانی نداشت.
حقیقت قرمز رنگ بود، و احساس میکردم در آن واحد از وسط به دو نیم اره شده ام، با اتوبوسی برخورد کرده ام، از یک
بوکسور مشت خورده ام، زیر پاهاي گاومیش ها له و در اسید غوطه ور شده ام.
حقیقت باعث چرخش و پیچش بدنم بود، در حالی که من از درد نمی توانستم حرکت کنم.
حقیقت، دانستن این بود که چیزي مهم تر از همه ي این شکنجه و رنج وجود دارد، اما به خاطر نمی آوردم که آن چیز
چه بود.
حقیقت خیلی سریع رسیده بود.
لحظه اي، همه چیز آنطور بود که باید باشد، کسانی که دوستشان داشتم اطرافم بودند. لبخند می زدند. یه جورهایی، با
اینکه خیلی بعید به نظر می رسید، انگار به آنچه می خواستم رسیده بودم.
و بعد یک اشتباه کوچک و نامربوط رخ داده بود.
دیدم که فنجانم قل خورد، خون قرمز تیره بیرون ریخت و سفیدي را پوشاند و من به سمت فنجان خم شدم. دستهاي
سریع از خودم را دیدم اما بدنم به خم شدن ادامه داده بود.
درون من، چیزي در جهت خلاف خم شدنم ضربه زده بود.
پارگی . شکستن. درد.
تاریکی پیشی گرفت و به موجی از عذاب تبدیل شد. نمی توانستم تنفس کنم. من یک بار قبلا غرق شده بودم، اما این
فرق داشت. گلویم می سوخت.
تکه هاي بدنم در حال شکستن بودند. در حال گسیختن، خرد شدن.
تاریکی بیشتر.
این بار با برگشتن درد، صداي فریادهایی را می شنیدم.
"احتمالا جفت جدا شده!"
چیزي تیزتر از چاقو تا اعماق وجودم را شکافت. کلمات. با وجود شکنجه معنی شان را درك می کردم. "جفت جدا
شده." می دانستم این به چه معنی ست. به این معنی بود که بچه درون من در حال مردن بود.
"بیارش بیرون!" سر ادوارد فریاد زدم. چرا این کار را نمی کرد؟ "داره میمیره. همین الان این کارو بکن."
"مورفین..."
او می خواست صبر کند. می خواست مسکن ها اثر کنند. درحالی که بچه من رو به مرگ بود؟!
"نه همین حالا..." گلویم گرفت. نتوانستم حرفم را تمام کنم.
در حالی که درد جدید سردي درون شکم ام پیچید، لکه هاي سیاه روشنی اتاق را پوشاندند. اشتباه به نظر میرسید.
ناخودآگاه تلاش کردم از رحم ام محافظت کنم، از کودکم، از ادوارد جیکوب کوچکم. اما ضعیف بودم. ریه هایم
دردناك بودند. اکسیژن گلویم را می سوزاند.
با اینکه در فکرش بودم، درد دوباره از بین رفت. بچه ام... بچه ام... در خطر مرگ...
چقدر گذشته بود؟ ثانیه ها یا دقایق؟ درد از بین رفته بود. بی حس بودم. نمی توانستم احساس کنم. هنوز نمی توانستم
ببینم. اما می توانستم بشنوم. دوباره هوا در ریه هایم جریان داشت.
"با من بمون بلا. صدامو می شنوي؟ بمون! نمی تونی ترکم کنی. ضربان قلبت رو نگه دار!"
جیکوب؟ جیکوب، هنوز اینجا بود. هنوز سعی داشت نجاتم دهد.
می خواستم به او بگوم البته. البته که ضربان قلبم را نگه می داشتم. مگر به هردویشان قول نداده بودم؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#472
Posted: 31 Aug 2012 12:38
سعی کردم قلبم را حس کنم. سعی کردم پیدایش کنم. اما درون بدن خودم گم شده بودم. نمی توانستم چیزهایی را که
باید، حس کنم. و همه چیز در جاي اشتباه به نظر می رسید. پلک زدم و چشمانم را پیدا کردم. می توانستم نور را ببینم.
دنبال نور نبودم، اما از هیچ چیز بهتر بود.
همانطور که چشمانم براي عادت به نور در تلاش بودند، ادوارد زمزمه کرد: "رنزمه."
رنزمه؟
به لبهایم دستور حرکت دادم. حباب هاي هوا را به نجواهاي روي لبم رساندم. دستان بی حسم را مجبور به حرکت
کردم: "بذار... اونو بده به من."
نور روي دستهاي کریستال ادوارد رقصید. شعشعه ها با قرمزي خونی که روي صورتش بود مخلوط شده بودند. دستانش
قرمزتر بودند. ادوارد بدن گرمی را به بازوانم چسباند. تقریبا انگار در آغوش من بود. بدن بچه گرم بود. به گرمی بدن
جیکوب.
چشمانم تمرکز کردند. ناگهان همه چیز واضح بود.
رنزمه گریه نکرد اما بریده بریده و به سرعت نفس نفس زد. چشمانش باز بودند. نگاهش چنان متعجب بود که به نظر
خنده دار میرسید. سر کوچک و گرد بی نقص اش با لایه اي از طره موهاي خیس و خونین پوشیده شده بود. گردي
هاي چشمانش آشنا و به رنگ قهوه اي بی نظیري بودند. زیر لایه خون، صورتش رنگ پریده به نظر میرسید. البته به
جز گونه هایش که در سرخی می سوختند.
چهره ي کوچکش چنان بدون نقص بود که متحیر ام می ساخت. او حتی از پدر خودش هم زیباتر بود. باور نکردنی.
غیر ممکن.
زمزمه کردم: "رنزمه... چه قدر زیباست."
صورت بی همتایش لبخندي ناگهانی و از روي قصد زد. پشت لبهاي صورتی رنگش ردیف کاملی از دندان هاي سفید
شیري وجود داشت.
سرش را به سمت سینه ي من پایین آورد و در کنار گرماي تنم پنهان شد. پوستش گرم و لطیف بود اما نه به گرمی
پوست من.
و سپس دوباره درد برگشت. فقط یک لحظه دردي گرم درونم پیچید. نفسم بند آمد.
و بعد او ناپدید شد. کودك فرشته مانندم نبود. نمیتوانستم او را حس کنم یا ببینم.
نه! می خواستم فریاد بزنم. اونو بدید به من.
اما زیاده از حد ضعیف بودم. براي یک لحظه حس کردم دستانم شلنگ هاي پلاستیکی هستند، و بعد، اصلا نمی
توانستم دستانم را حس کنم. نمی توانستم خودم را حس کنم.
تاریکی واضح تر از قبل چشمانم را پوشاند. مانند یک چشم بند زخیم، محکم و سریع. که نه تنها چشمانم را، بلکه
وجودم را با وزن خرد کننده اي می پوشاند. مقاومت در برابرش خسته کننده بود. می دانستم تسلیم شدن آسان تر بود.
که اجازه دهم تاریکی مرا پایین، پایین، پایین تر بکشد، به جایی که دیگر درد و خستگی و نگرانی و ترس وجود نداشت.
اگر فقط پاي خودم در میان بود، نمیتوانستم انقدر مقاومت کنم. من فقط یک انسان بودم. با چیزي در حد نیروي
انسانی. خیلی وقت بود براي هم توان شدن با ماوراي طبیعی ها تلاش میکردم. همانطور که جیکوب گفته بود.
اما فقط پاي من در میان نبود.
اگر انتخاب آسان را میکردم، اگر میگذاشتم تاریکی وجودم را پاك کند، آنها را می آزردم.
ادوارد. ادوارد. زندگی من و ادوارد در یک نقطه به هم پیچیده بودند. اگر یکی قطع میشد، دیگري نیز از کار می افتاد.
اگر او نبود، بدون او من نمیتوانستم زندگی کنم. و اگر من نبودم، او نیز نمیتوانست بدون من زندگی کند. و دنیایی بدون
ادوارد به نظر کاملا بی هدف می رسید. ادوارد باید زندگی می کرد.
جیکوب، که بارها و بارها از من خداحافظی کرده بود ولی زمانی که به او نیاز داشتم بازگشته بود. جیکوبی که آنقدر
آزرده بودمش که باید مجرم محسوب میشدم. آیا می خواستم دوباره بیازارمش؟ آن هم از بدترین نوع؟ او علی رغم همه
چیز براي من مانده بود. اکنون تمام خواسته اش این بود که من نیز براي او بمانم.
اما اینجا آنقدر تاریک بود که چهره ي هیچ کدامشان را نمیدیدم.هیچ چیز واقعی به نظر نمیرسید. این مسئله تسلیم
نشدن را سخت تر میکرد.
به مقاومت در برابر تاریکی ادامه دادم. من سعی نمیکردم دورش کنم. فقط مقاومت میکردم. فقط نمیگذاشتم مرا کاملا
از بین ببرد. من یک اطلس نبودم اما این درد به بزرگی یک سیاره بود. تمام کاري که از من برمی آمد این بود که به
طور کامل از صحنه محو نشوم.
این تقریبا الگوي زندگی من بود. من همیشه ضعیف تر از آن بودم که با عوامل خارج از کنترل ام روبرو شوم. به
دشمنانم حمله کنم یا شکست شان دهم. که از درد دور باشم. همیشه انسان و همیشه ضعیف بودم. تنها کاري که
همیشه موفق به انجامش شده بودم ادامه دادن بود. تحمل. زنده ماندن.
میدانستم ادوارد هرکاري از او برمی آمد انجام میداد. هیچ گاه تسلیم نمیشد. من هم نمیشدم.
تاریکی عدم وجود را چند سانتیمتر دور نگه داشته بودم.
اما این دلیل کافی نبود. همانطور که زمان می گذشت و سانتی مترهاي من تغییر میکردند، به چیزي نیاز داشتم که
نیروي بیشتري از آن دریافت کنم.
حتی نمیتوانستم چهره ادوارد را به خاطر بیاورم. نه مال جیکوب و نه مال آلیس یا رزالی یا چارلی یا رنه یا کارلایل یا
ازمه یا... هیچ. ترسناك بود. به این اندیشیدم که آیا خیلی دیر بود؟
حس کردم در حال لغزش ام. چیزي نبود که به آن چنگ بزنم.
نه! باید جان سالم به در میبردم. ادوارد به من بستگی داشت. جیکوب، چارلی، آلیس، رزالی، کارلایل، رنه، ازمه...
رنزمه.
و بعد، با اینکه چیزي نمیدیدم، ناگهان چیزي حس کردم. حس کردم دوباره میتوانم بازوانم را و درون بازوانم چیزي
کوچک و مستحکم و خیلی خیلی گرم را حس کنم.
کودکم. ضربه زننده کوچکم.
من موفق شده بودم. به قدر کافی نیرومند مانده بودم تا رنزمه سالم بماند. توانسته بودم آنقدر از او مراقبت کنم تا زمانی
برسد که بدون من بتواند زندگی کند.
جاي گرما در بازوان خیالی ام خیلی واقعی به نظر میرسید. محکم تر فشردم. گرما دقیقا در نقطه قرار گرفتن قلبم بود. با
یادآوري خاطره دخترم، میدانستم که میتوانم تا هرزمان که بخواهم زنده بمانم.
گرماي کنار قلبم حقیقی تر و حقیقی تر شد. گرم و گرم تر. داغ تر. گرمایش چنان حقیقی بود که سخت بود باور کنم
اینها را تصور میکنم.
داغ تر.
اکنون ناراحت کننده بود. زیادي داغ بود. خیلی خیلی زیادي.
مانند گرفتن سمت اشتباه یک اتو بود. اولین عکس العمل ام انداختن آن چیز داغ درون بازوانم بود. اما درون بازوانم
چیزي نبود. بازوان من روي سینه ام حلقه نشده بودند. آنها مانند دو چیز مرده در اطراف بدنم قرار داشتند. گرما درون
من بود.
گرما رشد کرد. اوج گرفت و دوباره رشد کرد تا جایی که تمام چیزهایی که حس می کردم را پوشاند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#473
Posted: 31 Aug 2012 12:45
آرزو کردم که اي کاش وقتی فرصت اش را داشتم تاریکی را می پذیرفتم. دلم میخواست دستانم را بلند کنم و سینه ام
را شکافته، قلبم را بیرون بکشم. هرکاري که بتوانم از شر این شکنجه خلاص شوم. اما دستانم را حس نمیکردم. یک
انگشت هم تکان نمیخورد.
جیمز که پایم را زیر پایش له کرد بود، هیچ بود. آن مانند آرمیدن در تختی از پر بود. اگر میشد اکنون آن را با آغوش باز
قبول میکردم. صدبار. قبول میکردم و قدرش را میدانستم.
آتش داغتر شد و من می خواستم فریاد بکشم. تا التماس کنم چیزي مرا هم اکنون بکشد، قبل از اینکه لحظه اي دیگر
از این درد را زندگی کنم. اما نمیتوانستم لبهایم را تکان دهم. هنوز وزنش سنگینی میکرد.
فهمیدم که این تاریکی نبود که مرا پایین نگه میداشت. بلکه جسمم بود. خیلی سنگین بود و داشت مرا میان شعله
هایی که از قلبم بیرون می آمدند دفن میکرد. شعله هایی که با دردي عجیب میان شانه ها و دلم میپیچیدند و تا گلویم
بالا آمده، صورتم را می شستند.
چرا نمی توانستم حرکت کنم؟ چرا نمی توانستم جیغ بکشم؟ این قسمتی از داستان هایی که خوانده بودم نبود.
ذهن من به طرز غیر قابل تحملی خالی بود. و به محض پرسیدن سوالم پاسخ را یافتم.
مورفین.
گویی صدها مرگ قبل از این بود که راجع به این قضیه بحث کرده بودیم. ادوارد، کارلایل و من. ادوارد و کارلایل
امیدوار بودند که مقدار کافی مسکن کمک کند درد ناشی از زهر را تحمل کنم. کارلایل این را روي امت امتحان کرده
بود ولی زهر زودتر از مسکن در خون امت پخش شده و رگ ها را بسته بود. فرصتی براي پخش شدن دارو نمانده بود.
من چهره ام را خونسرد نشان داده و تشکر کرده بودم و از این مسئله که ادوارد نمی توانست مغز مرا بخواند قدر دان
بودم.
چرا که من یک بار قبل از این مورفین و زهر را با هم در خونم داشتم و حقیقت را میدانستم. می دانستم که بی حسی
ناشی از مسکن، زمانی که زهر درون رگ هایم پخش شده بود، کاملا بی اثر بود. اما امکان نداشت چنین حقیقتی را
بیان کنم. من حرفی نمی زدم که ادوارد را بیشتر از حالا مخالف تغییر من کند.
وقتی نمی توانستم فریاد بکشم چه گونه باید به آنها می گفتم که مرا بکشند؟
تمام چیزي که میخواستم مرگ بود. اینکه کاش هرگز به دنیا نمیامدم. تمام وجودم با این درد برابري نمیکرد. ارزش
نداشت یک لحظه دیگر برایش زنده بمانم.
بگذارید بمیرم. بگذاریم بمیرم. بگذارید بمیرم.
و براي مدتی بی پایان تنها چیز موجود همین بود. شکنجه، و زجه هاي بی صداي من در حال التماس براي مرگ. چیز
دیگري وجود نداشت. حتی زمان. و این باعث میشد وضعیت ابدي باشد. بدون شروع و پایان. یک لحظه ي بی پایان از
رنج و درد.
تنها تغییري که رخ داد این بود که ناگهان، به طور غیر ممکنی درد دوبرابر شد. قسمت پایینی بدنم که از زمان تزریق
مورفین بی حس بود، ناگهان شعله ور شده بود.
سوزش بی پایان سرکش شد.
میتوانست ثانیه ها یا روزها گذشته باشد. هفته ها یا سالها، اما کم کم زمان معنا پیدا کرد.
سه چیز با هم اتفاق افتادند، یا از هم نشئت گرفتند و من نفهمیدم کدام اول بود: زمان شروع شد، سنگینی مورفین از
بین رفت، و من قوي تر شدم.
میتوانستم حس کنم که کنترل بدنم با پشیرفت بازمیگردد و این پیشرفت اولین نشانه هاي من از گذشت زمان بود. می
فهمیدم که کی انگشتان پایم را خم می کردم یا دستانم را مشت میکردم. می فهمیدم اما عکس العملی نشان ندادم.
با اینکه از گرماي آتش یک ذره هم کم نشد، من موفق به یافتن ظرفیت جدیدي در خودم براي تحمل آن شدم.
حساسیتی در من به وجود آمده بود که ارزش هر زبانه ي آتش درون رگ هایم را جداگانه می فهمیدم. به این نتیجه
رسیدم که می توانستم فکر کنم.
به خاطر آوردم که چرا نباید فریاد بکشم. دلیل اینکه به چنین درد غیر قابل تحملی دچار شده بودم را به یاد آوردم. به
یاد آوردم هرچند اکنون، غیر ممکن به نظر میرسید چیزي ارزش چنین شکنجه اي را داشته باشد.
این اتفاق هم زمان با وقتی افتاد که من قسمتی از بدنم را که سنگینی از آن برداشته شده بود حس کنم. براي کسانی
که مرا می دیدند تفاوتی ایجاد نشده بود، اما براي من که فریاد ها و ناله ها را درون خودم ریخته بودم، تا کسی را
نیازارند، انگار از گرفتار بودن در آتش گذشته و کنترل آتش را در دست گرفته بودم.
فقط به قدر کافی نیرو داشتم تا آنجا دراز بکشم و بی حرکت منتظر زغال شدن خود بمانم.
شنوایی ام واضح و واضح تر شد. و من می توانستم براي در دست داشتن زمان ضربان کوبنده و عصبانی قلبم را
بشمارم.
می توانستم نفس هاي بی عمقی که از لابلاي دندان هایم بیرون می آمد را بشمارم.
می توانستم نفس هاي منظم و آرام کسی دیگر در نزدیکی را بشمارم. اینها آرامتر بودند، پس روي آنها تمرکز کردم.
سرعت کم آنها به معنی گذشت بیشتر زمان بود. این نفس ها مرا به لحظات سوزان پایان نزدیک می کردند.
افزایش نیروي من ادامه داشت. صداهاي جدیدي شنیده می شدند. من گوش دادم.
صداي قدم هایی سبک و گردش هوا توسط باز و بسته شدن در به گوش رسید. قدم ها نزدیک شدند و من فشاري دور
مچ دستانم حس کردم. سردي انگشتان را نمی فهمیدم. آتش درونم خاطره سرما را از بین می برد.
"هنوز تغییري نکرده؟"
"هیچی."
نفس ضعیفی را روي پوستم حس کردم.
"بوي مورفین باقی نمونده."
"میدونم."
"بلا، صدامو میشنوي؟"
میدانستم اگر قفل دندانهایم را باز کنم، کنترلم را از دست خواهم داد. فریاد و داد و بیداد به راه خواهم انداخت. اگر
چشمانم را باز می کردم، اگر کوچکترین کاري انجام میدادم، حتی یک انگشت را تکان میدادم، به معناي پایان کنترلم
بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#474
Posted: 31 Aug 2012 12:46
"بلا؟ بلا. عشق؟ می تونی چشماتو باز کنی؟ می تونی دستم رو فشار بدي؟"
جواب دادن به او با حالتی که در صدایش وجود داشت سخت بود. اما من فلج باقی ماندم. می دانستم که عذاب درون
صدایش در مقایسه با آنچه می توانست باشد، چیزي نبود. الان او فقط می ترسید که نکند من در عذاب باشم.
"شاید کارلایل... شاید من دیر انجامش داده باشم." صدایش خفه بود و روي کلمه دیر شکست.
تصمیم ام براي لحظه اي متزلزل شد.
"به صداي قلبش گوش بده ادوارد. از مال امت هم قوي تره. تا به حال چیزي به این حیاتی به گوشم نخورده. اون
حالش خوب میشه."
آره. من باید آرام می ماندم. کارلایل اطمینان لازم را به ادوارد میداد. لازم نبود او با من زجر بکشد.
"و ... و ستون فقراتش؟"
"صدمات بدنش بدتر از مال ازمه نبودن. زهر تمام زخم هاي ازمه رو خوب کرد."
"اما اون خیلی بی حرکته. حتما جایی رو اشتباه کردم."
"نه ادوارد. تو همه ي کارهاي منو انجام دادي و حتی بیشتر. من مطمئن نیستم که من چنین پافشاري اي که تو
داشتی رو داشته باشم تا نجاتش بدم. انقدر خودتو سرزنش نکن. بلا حالش خوب میشه."
یک زمزمه ي شکسته: "حتما در عذابه."
زمزمه اي دیگر: "بلا. من دوستت دارم. متاسفم."
چقدر دلم می خواست جوابش را بدهم. اما نمی خواستم دردش را بیشتر کنم. نه زمانی که قدرت کنترل خودم را داشتم.
در خلال همه ي اینها، آتش به سوزاندن من ادامه داد. اما اکنون فضاي خالی درون ذهنم زیاد شده بود. جا براي تفکر
در مورد مکالمه آنها وجود داشت. فضا براي یاد آوري آنچه رخ داده بود. فضا براي نگریستن به آینده. اما بیشترین فضا
هنوز به عذاب کشیدن من اختصاص داشت.
هم چنین فضا براي نگرانی.
کودکم کجا بود؟ چرا کنار من نبود؟ چرا در مورد او با هم صحبت نمیکردند؟
ادوارد به سوالی ناگفته پاسخ داد: "نه من اینجا میمونم. خودشون حل اش میکنند."
کارلایل پاسخ داد: "موقعیت جالبیه. منو باش که فکر می کردم دیگه همه جورش رو دیدم!"
"من بعدا در موردش فکر میکنم. ما بعدا در موردش فکر میکنیم." چیزي کف دستانم را فشرد.
"مطمئنم که بین خودمون پنج نفر میتونیم از خونریزي جلوگیري کنیم."
ادوارد آهی کشید: "نمی دونم طرف کیو بگیرم. دوست دارم هردو رو تنبیه کنم. ولش کن."
کارلایل اندیشید: "به نظرت بلا طرف کدومو میگیره؟"
یک خنده ي خفه و آرام: "مطمئنم که از عکس العملش سورپرایز میشم. همیشه همینطوره."
قدم هاي کارلایل دوباره ناپدید شدند و من ناراحت بودم که توضیح بیشتري ندادند. آیا فقط براي آزار من این طور
رمزي صحبت میکردند؟
براي دانستن زمان به شمردن نفس هاي ادوارد برگشتم.
ده هزار و نهصد و چهل و سه نفس بعد، قدم هاي جدید وارد اتاق شدند. سبک تر. موزون تر.
جالب بود که می توانستم تفاوت زمانی بین قدم هاي مختلفی که تا به حال نشنیده بودم را حس کنم.
ادوارد پرسید: "چقدر مونده؟"
آلیس گفت: "زیاد طول نمیکشه. میبینی چقدر واضح شده؟ الان تو ذهنم خیلی بهتر میبینمش."
"هنوز یه کم ناراحتی؟"
آلیس غر زد: "آره. مرسی که یادم انداختی. تو هم اگه بودي اعصابت خورد میشد. اگه می فهمیدي که طبیعت خودت
دست و پات رو بسته. من خون آشام ها رو خیلی خوب میبینم چون خودم خون آشامم. آدم ها رو میبینم چون یه زمانی
آدم بودم. اما این موجودها با نژاد عجیب و غریب شون رو نمیبینم چون تجربه اش نکردم. اه."
"آلیس تمرکز کن."
سکوتی طولانی ایجاد شد. و بعد ادوارد آهی کشید. صداي جدیدي بود. خوشحال تر.
ادوارد زمزمه کرد: "اون واقعا حالش خوب میشه."
"معلومه که خوب میشه."
"دو روز پیش انقدر مطمئن نبودي."
"دو روز پیش نمی تونستم درست ببینمش. اما الان مثل آب خوردنه."
"می تونی تمرکز کنی رو زمان؟ بهم یه حدس بدي؟"
آلیس آهی کشید. "چقدر عجولی. یه لحظه صبر کن."
نفس هاي آرام.
صداي ادوارد روشن تر بود: "ممنونم آلیس."
چه قدر دیگر؟ ممکن بود به خاطر من هم که شده بلند بگویند؟ آیا این خواسته زیادي بود؟ چند ثانیه دیگر من به
سوختن ادامه میدادم؟ ده هزار؟ بیست؟ بیشتر از آن؟
"اون خیلی زیبا میشه."
ادوارد به آرامی غر زد: "همیشه زیبا بود."
آلیس غرولند کرد: "میدونی منظورم چیه. نگاش کن!"
ادوارد جوابی نداد اما حرف هاي آلیس باعث شد حس اینکه شبیه یک زغال شده بودم از بین برود. به نظرم تا کنون
باید یک مشت استخوان سوخته از من باقی مانده باشد. تک تک سلول هایم به خاکستر رسیده بودند.
وقتی آلیس بیرون رفت، صداي باد ملایم بیرون خانه را شنیدم. من می توانستم همه چیز را بشنوم.
طبقه پایین کسی مشغول دیدن بازي فوتبال بود. تیم مارین دو امتیاز جلو بود.
شنیدم رزالی سر کسی جیغ زد: "نوبت منه." و غرش کمی در جوابش شنید.
امت اخطار داد: "آروم."
کسی هیس کرد.
بیشتر گوش فرا دادم. اما فقط صداي بازي فوتبال میامد. دوباره به شمردن نفس هاي ادوارد ادامه دادم.
بیست و یک هزار و نهصد و هفده و نیم ثانیه بعد، نوع درد عوض شد.
قسمت خوب این بود که از انگشتان دست و پایم شروع به خروج کرد. به آرامی. اما حداقل در حال انجام تغییري بود.
همین بود. درد داشت از بین میرفت.
قسمت بد این بود که آتش درون گلویم دیگر فقط گلویم را نمیسوزاند. اکنون گلویم خشک خشک بود. تشنه بودم.
تشنگی سوزنده.
همچنین یک قسمت بد دیگر: آتش درون قلبم شدید تر شده بود.
چه طور چنین چیزي ممکن بود؟
تپش قلبم نیز سریعتر شد. اوج گرفت و بعد ریتم جدیدي پیدا کرد.
ادوارد با صداي آرام ولی واضحی صدا زد: "کارلایل." می دانستم کارلایل اگر درون یا نزدیک خانه باشد میشنود.
آتش از کف دستهایم خارج شد و آنها را خنک و بی درد رها کرد. اما به قلبم نزدیک تر شد.
ادوارد به آنها گفت: "گوش کنید."
بلندترین صداي اتاق صداي قلب من بود که با ریتم آتش به سرعت می تپید.
کارلایل گفت: "دیگه داره تموم میشه."
احساس خوبی که با حرف کارلایل پیدا کرده بودم توسط درد سوزان قلبم از بین رفت.
مچ دستانم و پاهایم کاملا بی درد بودند. آتش درونشان به کلی از بین رفته بود.
آلیس با اشتیاق موافقت کرد: "نزدیکه. میرم به بقیه بگم. آیا باید به رزالی بگم که..."
"آره. بچه رو دور نگه دارید"
چی؟ نه. نه! منظورش چی بود که بچه منو دور نگه دارید؟ با خودش چه فکري می کرد؟
دستی انگشتان سرکش مرا فشرد: "بلا؟ بلا، عشق؟"
آیا می توانستم بدون فریاد پاسخش را بدهم؟ لحظه اي به آن فکر کردم. و بعد آتش داغ تر از قبل درون سینه ام خزید.
از آرنج ها و زانوانم بیرون رفت. بهتر بود امتحان نکنم.
آلیس بی قرار گفت: "میرم بقیه رو بیارم." با رفتنش صداي باد حرکتش را شنیدم.
و بعد... اوه!
ضربان قلبم شدت گرفت و مانند پره هاي هلیکوپتر به چرخش ادامه داد. به نظر میرسید می خواست قفسه سینه ام را
بشکند. درد از اعضاي بدنم جمع شده بود و دردناك ترینش را درون قلبم ساخته بود. قدرتش براي میخکوب کردن من
کافی بود. میتوانست تمرکز قدرتمند مرا از بین ببرد. پشتم تیر کشید. خم شد. گویی آتش مرا از قلبم گرفته بودم و بالا
میکشید.
درونم نزاعی به وجود آمده بود. قلبم در مقابل آتش مقاومت میکرد و هردو در حال باخت بودند. آتشی که تمام وجودم
را به اختیار خود درآورد، در حال نابودي بود. قلبم دوبار تپید و بعد یک بار دیگر به آرامی زد.
دیگر صدایی نبود. نفس کشیدن نبود. حتی من نیز نفس نمیکشیدم.
براي لحظه اي، فقدان درد تنها چیزي بود که می توانستم بفهمم.
و بعد من چشمانم را باز کردم و با تعجب به بالا خیره شدم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#475
Posted: 31 Aug 2012 13:17
فصل 20
تازه
همه چیز بسیار شفاف بود
واضح.مشخص.
چراغ تابان بالاي سر همچنان به طرز کورکننده اي روشن بود , و با این حال من میتوانستم به سادگی رشته هاي
درخشان فیبر داخل لامپ چراغ را بینم. من میتوانستم تک تک رنگهاي رنگین کمان را در نور سفید ببینم و درست در
لبه ي طیف رنگ, رنگ هشتمی که هیچ نامی براي آن نداشتم.
در پشت چراغ , میتوانستم تک تک خرده هاي چوب را در سقف چوبی تیره ي بالاي سر, تشخیص دهم.در جلوي آن
میتوانستم گرده هاي خاك را در هوا ببینم , چه سمتهاي روشن شده با نور و چه سمت هاي تاریک و تیره, متفاوت و
جدا از هم. آنها همچون سیاره هاي کوچک میچرخیدند , به دور هم در یک رقص آسمانی حرکت میکردند.
غبار انقدر زیبا بود که نفسی به تعجب فرو بردم. هوا سوت کشان از گلویم پایین رفت و گرد ها را به چرخشی گردبادي
واداشت. این عمل اشتباه و متفاوت به نظر میرسید. من متوجه این قضیه شدم و فهمیدم که مشکل از آنجاست که
هیچ حس آسودگی اي به دنبال آن عمل نبود. من به هوا احتیاجی نداشتم. ریه هایم در انتظار آن نبودند. آنها در برابر
این هجوم بی تفاوت بودند.
به هوا احتیاجی نداشتم اما از آن خوشم می آمد. در آن, میتوانستم اتاق اطرافم را مزه کنم_ ذره هاي دوست داشتنی
غبار و آمیزه ي هواي ساکن در حال آمیختن با جریان هواي کمی خنک تر فضاي باز را , بچشم. رایحه ي شاداب
ابریشم را مزه کنم.مزه ي جز کوچکی از چیزي گرم و خواستنی را تجربه کنم, چیزي که باید نمناك میبود اما نبود... آن
بو, با اینکه توسط ذره اي از کلر و بخار آمونیاك آلوده شده بود, گلوي من را به سوزش خشکی انداخت, اکوي ضعیفی
از سوزش زهر. و بیشتر از همه, من میتوانستم بویی تقریبا شبیه به عسل, یاس بنفش و طعم خورشید گرفته اي بود را
حس کنم که قوي ترین بود, نزدیک ترین به من.
صداي دیگران را که دوباره با نفس کشیدن من نفس میکشیدند را شنیدم. نفس هاي آنان آمیخته بود با بویی از عسل,
یاس بنفش, و نور آفتاب, که طعم هاي جدیدي میساختنند. دارچین, گل سنبل, گلابی, آب دریا, نان در حال پخت,
صنوبر, وانیل, چرم, سیب, خزه, عطر سنبل, شکلات... یک جین تشبیهات متفاوتی را در ذهنم زیر و رو کردم اما هیچ
کدام دقیقا مناسب نبودند. خیلی شیرین و دوست داشتنی.
تلویزیون طبقه ي پایین بی صدا شده بود و من صداي جا بجایی وزن کسی را شاید رزالی , در طبقه ي اول شنیدم.
من همچنین صداي ضعیف ریتم تاد تادي که کسی با عصبانیت موزون با بیت آن فریاد میزد را شنیدم.آهنگ رپ؟ من
براي لحظه اي گیج شدم و سپس صدا محو شد مثل یک ماشین در حال گذر با پنجره هاي پایین کشیده.
در یک لحظه, متوجه شدم که این میتواند دقیقا درست باشد. آیا میتوانستم تمام راه تا آزاد راه را بشنوم؟
من متوجه نشدم که کسی دستم را نگه داشته است تا زمانی که هر کسی که بود با آرامی آن را فشرد. همانند قبل تا
دردم را پنهان کند, بدنم دوباره با تعجب قفل شد. این لمسی نبود که انتظار آن را داشتم.آن پوست کاملا صاف بود اما
با دمایی غلط. نه سرد.
بعد از خشک زدن من از تعجب, بدنم به لمس نا آشنا به گونه اي جواب داد که مرا بیشتر شکه کرد.
هوا با صداي هیسی از گلویم با آمد و از لاي دندانهاي به هم قفل شده ام با صداي ضعیف و تهدید کننده اي مثل گله
اي زنبور بیرون زد. قبل از آنکه صدا بیرون بیاید عضلاتم منقبض و گرد شدند و از نا آشنا فاصله گرفتند.پشتم در
چرخشی آنچنان سریع به حرکت افتاد که باید اتاق را تبدیل به لکه ي تیره ي نا مفهومی میکرد اما نکرد. من تمام ذره
هاي غبار , همه ي تراشه هاي دیوار چوبی را میدیدم, همه ي ذره هاي جزیی میکروسکوپی نا معلوم را در حالی که
چشمانم از آنها رد میشد میدیدم.
بنابراین زمانی که خودم را در گوشه ي دیوار به حالت تدافعی قوز کرده یافتم ,در حدود یک شصتم ثانیه ي بعد, فهمیده
بودم که چه چیزي مرا از جا پرانده بود و اینکه بیش از حد واکنش نشان داده بودم.
آه. البته. ادوارد دیگر براي من سرد نبود. ما حالا دیگر یک دما بودیم.
من حالتم را براي یک هشتم ثانیه ي دیگر نگه داشتم و به صحنه ي مقابلم عادت کردم.
ادوارد بر روي میز عمل, که کوره ي آدم سوزي من بود, خم شده, تکیه کرده بود . دستش به طرف من دراز شده بود و
حالتش نگران بود.
صورت ادوارد مهمترین چیز بود, اما دید ثانویم محض اطمینان چیزهاي دیگر را هم در نظر میگرفت. غریضه اي براي
دفاع به راه افتاده بود و من به طور اتوماتیک به دنبال هر گونه نشانه اي از خطر بودم.
خانواده ي خون آشام من با امت و جاسپر در جلو , محتاطانه در کنار دیوار دورتر کنار در منتظر بودند. انگار که خطري
بود. مجراي بینیم, در جستجوي تهدید به سوزش افتاد. من نمیتوانستم بوي چیز غیر عادي اي را بشنوم. بوي ضعیف
چیزي خوشمزه اما با مواد شیمیایی تند آلوده شده, گلویم را دوباره به خارش انداخت, و آغاز به درد کردن و سوختن
کرد.
آلیس داشت دزدکی از دور آرنج جاسپر با لبخند وسیعی سرك میکشید. نور روي دندانهایش میدرخشید , یک رنگین
کمان هشت رنگ دیگر.
آن لبخند مرا مطمئن ساخت و سپس قطعات پازل در کنار هم قرار گرفتند. جاسپر و امت جلو بودند تا از دیگران
همانگونه که من حدس زده بودم محافظت کنند. چیزي که من سریع نگرفته بودم این بود که خطر من بودم.
همه ي اینها یک کار اضافه برسازمان بود. بخش اعظم ذهن و حسهایم هنوز بر روي صورت ادوارد متمرکز بود.
من هرگز قبل از این ثانیه آن را ندیده بودم.
چندین بار من به ادوارد خیره شده بودم و از زیباییش به حیرت افتاده بودم؟ چندین ساعت , روز , هفته از زندگیم را
صرف رویا پردازي چیزي کرده بودم که من آن زمان آن را کمال میپنداشتم.من فکر میکردم که صورت او را بهتر از
صورت خودم میشناختم. من فکر میکردم که این تنها چیز مطمئن فیزیکی ام در تمام دنیایم بود . بی عیب بودن چهره
ي ادوارد.
من میتوانستم به سادگی کور بوده باشم.
براي اولین بار با برداشته شدن سایه هاي نیمه تاریک و ضعف محدود کننده ي بشریت , صورت او را دیدم. نفسی فرو
بردم و سپس با کلمات, نا توان از پیدا کردن لغات درست, به تقلا افتادم. من به کلمات بهتري احتیاج داشتم.
اینجا بود که, بخش دیگري از توجهم بر این متمرکز بود که اینجا هیچ خطر دیگري جداي از خودم نبود و به طرز
اتوماتیکی قوزم را صاف کردم. تقریبا یک ثانیه از زمینی که روي میز بودم گذشته بود.
من به طور لحظه اي با طریقه ي حرکت بدنم مشغول بودم. در وهله اي که صاف ایستادن را در نظر گرفته بودم پیش
از این صاف شده بودم. هیچ لحظه اي از زمان طول نکشید تا این حرکت انجام شود. تغییر ناگهانی بود.تقریبا انگار که
اصلا حرکتی نبود.
من به زل زدن به صورت ادوارد ادامه دادم. دوباره بی حرکت.
او به آرامی میز را دور زد. هر قدم نزدیک به نصف ثانیه زمان میبرد. هر قدم به طرز مواج گونه اي سرازیر میشد,
همانند آب رودخانه اي که از روي سنگهاي صیقلی میگذشت. دستش همچنان دراز شده بود.
من وقار پیشرفتنش را تماشا کردم. با چشمان جدیدم تمامش را جذب کردم.
او با صداي آرام و آرامش دهنده اي گفت: بلا؟ اما نگرانی در صدایش اسمم رابا لایه اي از تنش در بر گرفت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#476
Posted: 31 Aug 2012 13:17
من همانطور که در لایه هاي مختلف صداي مخملینش گم شده بودم, نمیتوانستم سریعا جواب دهم. آن والاترین
سمفونی بود. سمفونی اي با یک ساز, سازي ژرف تر از هر ساز دیگري که توسط بشر ساختهشده.
بلا؟ عشقم؟ من متاسفم. میدونم که گیج کننده است. اما تو حالت خوبه. همه چیز خوبه.
همه چیز؟ ذهنم به گردش افتاد و اخرین ساعت بشر بودنم رسید. پیشاپیش این خاطره هم نیمه تاریک به نظر میرسید,
مثل اینکه از میان یک حجاب کلفت تاریک نگاه میکردم. چون چشمان انسانیم نیمه کور بودند. همه چیز بسیار مه
آلود بود.
وقتی او گفت همه چیز خوب بود, آن شامل رنزمه هم میشد؟ او کجا بود؟ با رزالی؟ من سعی کردم که صورت او را به
خاطر بیاورم. میدانستم که او زیبا بود. اما بسیار آزار دهنده بود که سعی کنم از میان خاطرات انسانیم ببینم. صورت او در
زیر حجاب تاریکی قرار داشت. خیلی کم روشن شده بود...
جیکوب چطور ؟ او خوب بود؟ آیا بهترین دوست من که مدت طولانی اي رنج کشیده بود الان از من متنفر بود؟ آیا او
به گروه سم بازگشته بود؟ سث و لی هم همینطور؟
آیا کالن ها در امان بودند یا تغییر فرم من آتش جنگ با گروه گرگینه ها را افروخته بود؟ آیا تضمین کلی ادواد همه ي
آنها را شامل میشد؟ یا او فقط سعی در آرام کردن من داشت؟
و چارلی؟ من الان باید به او چه میگفتم؟ او باید زمانی که من میسوختم تماس گرفته باشد. آنها به او چه گفته بودند؟
او فکر میکرد چه بلایی سر من آمده است؟
همانطور که من براي ثانیه اي مکث کردم تا تصمیم بگیرم کدام سوال را اول بپرسم, ادوارد به طور آزمایشی نزدیک
شد و با نوك انگشتانش گونه هایم را لمس کرد. صاف چون ساتن. نرم چون پر. و حالا دقیقا هم دماي پوست من.
انگار که لمس او سطح زیرین پوست من را نوازش میکرد. دقیقا در میان استخوانهاي صورتم.آن احساس مورمورانه و
مثل برق گرفتگی بود , استخوانهایم را تکان میداد و ازستون فقراتم پاییم میرفت.و شکمم را به لرزه می انداخت.
صبر کن! من باه این فکر افتادم در حالی که لرزش به کشش تبدیل میشد که آیا من نباید این را از دست میدادم؟ آیا از
دست دادن این حس بخشی از معامله نبود؟
من من یک خون آشام تازه متولد بودم. درد سوزناك خشک در گلویم اثباتی بر این امر بود. و من میدانستم که تازه
متولد بودن چه چیزهایی را شامل میشود. احساسات انسانی و کشش ها و خواستن ها بعدا به شکلی به من باز خواهند
گشت. ولی من قبول کرده بودم که من نمیتوانستم آنها را در آغاز حس کنم. فقط تشنگی. آن قرار و عهد ما بود. بهاي
آن. که من پذیرفته بودم که بپردازم.
اما همانطور که دست ادوارد به دور نقش صورن من چون فلز پوشیده با ساتن شکل میگرفت ,میل و آرزو در رگهاي
خشکیده ي من شعله میکشید ,در حالی که از جمجمه تا سر انگشتان پایم به آواز درآمده بود.
او یکی از ابروان بی نظیرش را بالا برد در حالی که منتظر من بود تا صحبت کنم.
من بازوانم را به دور او انداختم.
دوباره, انگار هیچ حرکتی در کار نبود. یک لحظه من صاف و ساکن چون یک مجسمه ایستادم و در همان وهله او در
میان بازوان من بود.
گرم, یا لااقل این احساس من بود. همراه با بوي شیرین خوشمزه که من هیچگاه قادر به واقعا در بر گرفتن آن با
احساسات کند انسانیم نبودم, اما او 100 درصد ادوارد بود. من صورتم را به سینه ي صاف او چسباندم.
و سپس او وزنش را به طرز ناخوشایندي جا به جا کرد. و از آغوش من خودش را عقب کشید. من به صورت اودر حالی
که سردرگم و ترسیده از رد شدنم بودم, خیره شدم .
امممممم......مراقب باش بلا...آي!
من بازوانم را به سرعت عقب کشیدم و آنها را به همان سرعتی که فهمیدم, در پشتم بستم. من خیلی قوي بودم.
گفتم:اوپس.......
او لبخندي را زد که باعث میشد قبلم از حرکت بایستد اگر همچنان میتپید.
نترس, عشقم . او این را در حالی گفت که دستش را بالا می آورد تا لبهایم را که از ترس نیمه باز شده بودند, لمس کند
. تو فقط یه ذره از من قوي تري اونم زودگذره.
سگرمه هایم در هم رفت. این را هم قبلا میدانستم. اما این بیش از بقیهی قسمتهاي این لحظه تا ابد مجازي, غیر
واقعی به نظر میرسید. من قوي تر از ادوارد بودم. من باعث میشدم او آي بگوید.
دست او دوباره صورت من را نوازش کرد و من تمام پریشانی ام را در حالی که موج دیگري از میل و آرزو بدن بی
حرکتم را تکان میداد, فراموش کردم.
این احساسات آن چنان قوي تر از آن چیزي بودند که من به آن عادت داشتم که بر خلاف فضاي اضافی در سرم,
بسیار سخت بود تا رشته اي از افکارم را دنبال کنم . هر حس جدیدي من را غوطه ور میکرد.من یکی از گفته هاي
ادوارد را, در حالی که صدایش در ذهنم در مقایسه با وضوح موسیقی روشنی که هم اکنون میشنیدم سایه ي ضعیفی
بود, به یاد آودم که میگفت که نوع او , نوع ما , به راحتی حواسشان پرت میشد . من حالا میفهمیدم چرا.
من تلاش متمرکزي کردم تا تمرکز کنم. چیزي بود که من نیاز به گفتن آن داشتم. مهم ترین چیز
خیلی با احتیاط, آنقدر با احتیاط که حرکت واقعا قابل تشخیص بود, دست راستم را از پشتم بیرون آوردم و دستم را بالا
بردم تا گونه هایش را لمس کنم.امتنا کردم از اینکه به خودم اجازه دهم تا با رنگ پریده ي دستم یا ابریشم نرم پوست
او یا انرزي عظیمی که در نوك انگشتانم بود گیج شوم.
به چشمان او خیره شدم و صداي خودم را باي اولین بار شنیدم.
گفتم:دوست دارم. ولی بیشتر به آواز خواندن شبیه بود. صدایم زنگ میزد و موج دار بود, مثل یک زنگ.
لبخند او در جواب مرا بیش از زمانی که انسان بودم خیره کرد. من میتوانستم آن را حالا واقعا ببینم.
او به من گفت:همانطور که من تو رو دوست دارم.
او صورت مرا بین دستانش گرفت و چهره اش را به من نزدیک کرد , به اندازه ي کافی آرام تا به من یادآوري کند که
مراقب باشم. مرا بوسید,در آغاز مثل یک زمزمه , و سپس ناگهان قوي تر , محکم تر. من سعی کردم که به یاد آورم تا
با او ملایم باشم اما واقعا کار سختی بود که چیزي را در هجوم شور و احساس به یاد آوري. آنقدر سخت که نمیتوانی
هیچ فکرمنسجمی را شکل دهی.
انگار که او هرگز مرا نبوسیده بود. انگار که این اولین بوسه ي ما بود. و حقیقتا, او هرگز مرا اینگونه نبوسیده بود.
این تقریبا باعث شده بود که احساس گناه کنم. مطمئنا من در حال نقض عهد و قرارداد بودم. به من نباید اجازه داده
میشد که این را هم داشته باشم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#477
Posted: 31 Aug 2012 13:18
اگرچه من به اکسیژن احتیاج نداشتم اما نفسهایم بخه شماره افتادند. به اندازه ي همان زمانی که در آتش میسوختم تند
میزدند. این نوع دیگري از آتش بود.
کسی گلویش را صاف کرد. امت. من در آن واحد صداي عمیق او را که هم شوخی میکرد و هم اذیت شده بود را
شناختم.
فراموش کرده بودم که تنها نیستیم.و سپس متوجه شدم که طوري که من الان به دور ادوارد حلقه زده بودم براي
حضور در جمع مودبانه نبود.
خجالت زده, من دوباره در یک حرکت ناگهانی یک نیم قدم به عقب ورداشتم.
ادوارد با دهان بسته خندید و با من قدم برداشت, در حالی که بازوانش را دور کمر من سفت نگه داشته بود. چهره اش
میدرخشید, انگار که شعله اي سفید در پشت پوست الماسی اش می سوخت.
من نفس غیر ضروري اي کشیدم تا خودم را جمع و جور کنم.
چقدر این بوسه متفاوت بود! من حالت چهره اش را خواندم در حالی که خاطرات نامعلوم انسانیم را با این احساس واضح
و قوي و شدید مقایسه میکردم. او کمی از خود راضی به نظر میرسید.
من او را با صداي آوازگونه ام در حالی که چشمانم را کمی باریک میکردم , متهم کردم: تو خیلی چیزها رو رو نکرده
بودي!
او خندید. در حالی که از او آسودگی ساطع میشد که همه چیز تمام شده بود. ترس, درد, بلاتکلیفی ها, انتظار, همه ي
اینها دیگر پشت سر ما بودند.
او به من یادآوري کرد: اون موقع یه جورایی لازم بود. حالا نوبته توئه که منو نشکنی. او دوباره خندید.
در حالی که به آن فکر میکردم اخم کردم. و سپس ادوارد تنها کسی نبود که میخندید.
کارلایل از پشت امت بیرون آمد و به سرعت به سمت من آمد. چشمهایش تنها کمی محتاط بودند. اما جاسپر پشت او
حرکت میکرد. من چهره ي کارلایل را هم هرگز قبلا ندیده بودم, نه واقعا. من نیاز سریع و عجیبی به پلک زدن داشتم.
مثل اینکه به خورشید خیره شده بودم.
کارلایل پرسید:چه حسی داري بلا؟
من براي شصت چهارم ثانیه فکر کردم .
غوطه ور و سردرگم. خیلی چیز هست... صدایم به آرامی محو شد در حالی که دوباره به تون زنگ مانند صدایم گوش
میکردم.
آره میتونه خیلی گیج کننده باشه.
به علامت تایید سري به سرعت تکان دادم.
اما یه جورایی مثل خودم حس میکنم. توقع اینو نداشتم.
بازوان ادوارد به آرامی دور کمر من فشار آوردند. او زمزمه کرد: گفته بودم بهت که.
کارلایل در فکر و شگفت بود: تو تقریبا کنترل شده اي. بیشتر از اون چیزي که من توقعش رو داشتم حتی با زمانی که
صرف آماده کردن ذهنی خودت براي این کردي.
من راجع به تغییرات ناگهانی و وحشیانه ي حالتم و سختی تمرکز کردن, فکر کردم و زمزمه کردم: زیاد راجع بهش
مطمئن نیستم.
او سرش را با جدیت به نشانه ي موافقت تکان داد و سپس چشمان جواهري اش با علاقه درخشیدند.
به نظر میاد ما ایندفعه کار درستی با مورفین کردیم . بگو بهم ببینم, چی از پروسه ي تغییر شکل یادت میاد؟
مکث کردم در حالی که شدیدا آگاه از نفسهاي ادوارد که گونه ام را نوازش میکرد در حالی که جریان هاي الکتریکی از
طریق پوستم به من وارد میکرد, بودم .
همه چی قبلا خیلی مه آلود بود . یادمه بچه نمیتونست نفس بکشه...
من به ادوارد در حالی که براي لحظه اي با یادآوري آن خاطره نگران شده بودم, نگاه کردم.
او در حالی که درخششی که هرگز قبلا در چشمانش ندیده بودم را داشت, قول داد:رنزمه سالم و سرحاله
او اسمش را با اشتیاق کمتري گفت. یک حرمت. به طریقی که عابدان درباره ي خدایانشان حرف می زنند.
بعد از اون چی یادته؟
روي حالت بلافم تمرکز کردم. من هرگز دروغگوي خوبی نبودم.
خیلی به یا آوردنش سخته. قبلا خیلی تاریک بود. و بعدشم من چشمامو باز کردم و میتونستم همه چیو ببینم.
کارلایا نفسی کشید. چشمانش برقی زدند:فوق العاده ست.
غم و غصه مرا در بر گرفت. انتظار داشتم هر لحظه گرما به گونه هایم هجوم آورد و رازم را برملا کند. و سپس به یا
آوردم که من هرگز دوباره سرخ نمیشوم. من نمیخواستم به دروغ گفتن ادامه دهم . چون ممکن بود اشتباه کنم. و من
نمیخواستم راجع به سوختن فکر کنم. بر خلاف خاطرات انسانیم, آن بخش کاملا واضح بود و فهمیدم که میتوانم آن را
با دقت زیادي به یاد آورم.
کارلایل سریعا معذرت خواهی کرد: من خیلی متاسفم بلا. البته که تشنگیت الان باید خیلی ناراحت کنده باشه. این
بحث باشه براي بعد.
تا زمانی که او ذکر نکرده بود تشنگی غیر قابل کنترل نبود. جاي خیلی زیادي در سرم بود. قسمت جدایی از مغزم
حساب سوزش گلویم را داشت , تقریبا مثل یک واکنش. به طریقی که مغز قدیمی ام تنفس و پلک زدن را کنترل
میکرد.
اما فرض کارلایل سوزش را به جلوي ذهنم آورد. ناگهان, درد خشک تمام چیزي بود که میتوانستم راجع به آن فکر
کنم. و هر چه بیشتر راجع به آن فکر میکردم بیشتر اذیت میکرد. دستم بالا رفت تا دور گلویم را بگیرد. انگار که
میتوانستم شعله ها را از بیرون ملایم تر کنم. پوست گردنم در زیر انگشتانم عجیب به نظر میرسیدند. خیلی صاف و یک
جورایی نرم. اگر چه به سختی سنگ هم بود.
ادوارد بازوانش را انداخت و دست دیگرم را گرفت و با ملایمت کشید.
بیا بریم شکار بلا.
چشمانم گرد شدند و درد خودش را عقب میکشید و جایش را به شکه اي میداد.
من؟ شکار؟ با ادوارد؟ ولی چطور؟ نمیدونستم چی کار کنم.
او هشدار را در حالیت چهره ام خواند و لبخند تشویق و ترغیب کننده اي به من زد.
خیلی آسونه عشقم.غریزي. نگران نباش نشونت میدم.
وقتی حرکت نکردم آن لبخند کجش را زد و ابروهایش را بالا برد.
من فکر میکردم که تو همیشه میخواستی من رو در حال شکار ببینی
من از شوخی او خندیدم ( بخشی از من با تعجب به صداي طنین زنگی متناوب گوش داد) در حالی که حرفش من را به
یاد مکالمه هاي مه الود انسانی انداخت. و بعد یک ثانیه ي تمام طول کشید تا همه ي اولین روزهاي با ادوارد را ,
شروع راستین زندگی ام را , در ذهنم مرور کنم تا هرگز آنها را فراموش نکنم. من هرگز انتظار نداشتم که آنقدر یادآوري
اش ناراحت کننده باشد. انگار که تلاش میکردم با چشمان نیمه باز از لاي آبگل آلود ببینم. از تجربیات رزالی میدانستم
که اگر درباره ي خاطرات انسانی ام به اندازه ي کافی فکر کنم در طول زمان آنها را از دست نمیدادم. من نمیخواستم
دقیقه اي از زمانی را که با ادوارد گذرانده بودم را فراموش کنم, حتی حالا, هنگامی ابدیت در مقابل ما گشوده شده
است. من باید مطمئن میشدم که ذهن خطا ناپذیر خون آشامی من با آن خاطرات انسانی میچسبد.
ادوارد پرسید:بریم؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#478
Posted: 31 Aug 2012 13:18
او جلوي آمد تا دستی را هنوز دور گردنم بود را بگیرد. انگشتانش گلویم را نرم کرد.
با صداي ضعیفی اضافه کرد:نمیخوام که اذیت بشی. چیزي که من قبلا قادر به شنیدن آن نبودم.
از روي عادت هاي انسانی به جا مونده گفتم: خوبم . اول صبر کن.
خیلی چیزها بود. من هرگز به سوالاتم نرسیده بودم. چسزهاي مهم تري از درد وجود داشتند.
حالا کارلایل بود که صحبت کرد: بله؟
من میخوام ببینمش . رنزمه رو.
به طرز عجیبی سخت بود تا اسمش را بگویم. دخترم. این کلمات حتی سخت تر بود تا بهشان فکر کنم. خیلی دور به
نظر میرسید من سعی کردم که به یاد آورم که سه روز پیش چه حسی داشتم. و به طور اوتوماتیکی دستم از دستان
ادوارد آزاد شدند و به سمت شکمم رفتند.
صاف. خالی. من به ابریشم کمرنگی که پوستم را پوشانده بود چنگ زدم. دوباره به وحشت افتادم. درحالی که بخش
غیر قابل توجهی از ذهنم متوجه بود که حتما آلیس من را لباس پوشانده بود.
میدانستم چیزي در درونم به جا نمانده است. و من کمی صحنه ي برداشت خون آلود را به یاد آوردم. اما اما اثبات
فیزیکی همچنان قابل فهم نبود. تنها چیزي که میدانستم دوست داشتن لگد زدن کوچک درونم بود. بیرون از من او
چیزي به نظر میرسید که من خیال کرده باشم. یک رویاي در حال محو شدن. رویایی که نیمی کابوس بود.
در حالی که با سردرگمی ام در کشمکش بودم, ادوارد را دیدم که با کارلایل نگاه سر بستهاي رد و بدل کردند.
من جویا شدم: چیه؟
ادوارد با حالت تسکین دهندهاي گفت: بلا این زیاد فکر خوبی نیست. اون نصفی انسانه عشقم. قلبش مزنه و خون در
رگهاش جاریه. تا وقتی که تشنگیت به طرز مثبتی کنترل نشده تو نمیخواي اونو به خطر بندازي میخواي؟
اخم کردم. البته که من نباید آن را میخواستم.
من خارج از کنترل بودم؟ سردرگم. بله . به راحتی تمرکزم را از دست میدادم بله. اما خطرناك؟ براي او؟ دخترم؟
نمیتوانستم قطعا بگویم که جواب نه است . بنابراین باید صبور میبودم. سخت به نظر میرسید. چرا که تا زمانی که او را
دوباره میدیدم او واقعی نبود. تنها یک رویا از غریبه اي که در حال محو شدن بود...
اون کجاست؟
به سختی گوش دادم و صداي تپش قلبی را در طبقه ي زیرینم شنیدم. من میتوانستم نفس کشیدن آرام بیش از یک
نفر را بشنوم. انگار که آنها هم گوش میدادند. صداي بال زدنی هم بود. یک ارتعاش... که نمیتوانستم جایی برایش
بیابم.
وصداي تپش قلب آنقدر آبدار و جذاب بود که دهانم به آب افتاد.
پس من باید حتما یاد میگرفتم که چگونه شکار کنم قبل از اینکه او را ببینم. کودك ناشناسم را.
رزالی پیششه؟
با تون صداي منقطعی ادوارد جواب داد: آره.
و من میتوانستم ببینم که چیزي او را ناراحت کرده است. فکر میکردم او و رز از تفاوتهایشان گذشته بودند.آیا دوباره
دشمنی و کینه شروع شده بود؟ قبل از آنکه بتوانم بپرسم او دستانم را از شکم صافم برداشت و دوباره با ملایمت کشید.
در حالی که سعی به تمرکز داشتم دوباره اعتراض کردم:صبر کن! جیکوب چی ؟ و چارلی؟ تمام چیزایی که از دست
دادم رو بهم بگین. چه مدت بیهوش بودم؟
ادوارد به نظر نمیرسید که متوجه مکثم روي لغت آخر شده باشد. درعوض او داشت نگاه محتاط دیگري با کارلایل رد و
بدل میکرد.
زمزمه کردم: چی شده؟
کارلایل در حالی که به طرز عجیبی روي لغت آخر تاکیید میکرد گفت: هیچی نشده!هیچی تغییر زیادي نکرده . در واقع
تو فقط براي دو روز هشیار نبودي. مثل این جور چیزا که پیش میرن , خیلی سریع بود. ادوارد کارشو عالی انجام داد.
خیلی خلاقانه. تزریق زهر مستقیم به قلبت ایده ي اون بود.
مکثی کرد تا لبخند غرورانه اي به پسرش بزند و آهی کشید: جیکوب همچنان اینجاست و چارلی همچنان باور داره که
تو مریضی. اون فکر میکنه تو الن تو آتلانتایی. در حال گذروندن آزمایشات توي سی دي سی. به اون یه شماره ي بد
دادیم و خیلی مصتاصله . اون با ازمی حرف میزده.
پیش خودم در حالی که به صداي خودم گوش میدادم زمزمه کردم: باید بهش زنگ بزنم...
متوجه مشکلات جدید شدم. او صداي من رو نمیشناخت. این کار او را مطمئن نمیساخت. و بعد تعجب اولیه ام سر زد. :
صبر کن ببینم... جیکوب هنوز اینجاست؟
یک نگاه دیگر بین آنها.
ادوارد به سرعت گفت: بلا خیلی چیزها براي بحث کردن هست. ولی ما باید اول به تو برسیم. تو باید الان درد داشته
باشی...
وقتی او این را متذکر شد, سوزش گلویم را به یاد آوردم و با تشنج آب هانم را قورت دادم: اما جیکوب؟
او با ملایمت به من یادآوري کرد که: ما تمام وقت دنیا رو براي توضیح داریم عشقم.
البته. میتوانستم کمی بیشتر براي جواب صبر کنم. زمانی که دیگر این دردشدید از تشنگی آتشین دیگر تمرکزم را
خدشه دار نمیکرد, گوش کردن آسان تر میشد: باشه.
آلیس دراز دم در گفت:وایسا . وایسا وایسا.
او با وقار رویا گونه اي از میان اتاق رقصید و گذشت. مثل ادوارد و کارلایل زمانی که به چهره ي او براي اولین بار
نگاه کردم کمی شکه شدم. خیلی دوست داشتنی بود. : تو قول دادي که من دفعه ي اول اونجا باشم. اگه از بقله چیز
منعکس کننده اي رد شین چی؟
ادوارد با اعتراض گفت: آلیس...
آلیس گفت: فقط یک ثانیه طول میکشه... و سپس مثل گلوله از اتاق خارج شد.
ادوارد آهی کشید.
او راجع به چی حرف میزنه؟
ولی آلیس برگشته بود . در حالی که یک آیینه ي بزرگ زراندود از اتاق رزالی را حمل میکرد. که نزدیک به دو برابر
خودش قد داشت و چند برابرش پهن بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#479
Posted: 31 Aug 2012 13:18
جاسپر آنچنان ساکت و صامت بود که من از زمانی که پشت سر کارلایل آمده بود متوجه او نشده بودم. و حالا او دوباره
حرکت کرد تا هواي آلیس را داشته باشد در حالی که چشمانش بر روي حالت چهره ي من قفل شده بود. چرا که من
خطر اینجا بودم.
من میدانستم که او حال و هواي مرا هم میچشد. و بنابراین او باید تعجب مرا از خواندن چهره ي او که از نزدیک براي
اولین بار به آن نگاه میکردم دیده باشد.
به چشمان انسانیه نابیناي من زخم هاي باقی مانده از زندگی گذشته ي او با ارتش تازه متولد ها در جنوب , تقریبا
نامریی بود. فقط با وجود نور برروي سطح کمی برآمده ي انها میتوانستم به انها معنی بخشم و وجودشان را دریابم.
حالا میتوانستم ببینم که زخم ها برجسته ترین ویژگی جاسپر بودند. خیلی سخت بود تا نگاهم را از گردن و آرواره ي
ویران او بر دارم. سخت بود حتی براي یک خون آشام هم باور کنم که میتواند از این همه سري دندانهاي درنده ي
گردنش جان سالم به در ببرد.
به طور غریزي , عصبی شدم تا از خودم دفاع کنم. هر خونآشامی که جاسپر را دیده باشد باید این واکنش را داشته باشد.
زخم ها مثل یک بیلبورد روشن بودند. آنها جیغ میکشیدند , خطرناك. چندین خون آشام سعی کرده بودند جاسپر را
بکشند؟ صدها؟ هزاران؟ همان تعدادي که در تلاششان مرده بودند.
جاسپر برآورد من را هم دید و هم احساس کرد. هوشیاري ام را. و لبخند کجی زد.
آلیس در حالی که توجه مرا از معشوق ترسناکش دور میکرد گفت:ادوارد منو خیلی ناراحت کرد براي اینکه تو رو قبل از
عروسی جلوي آیینه نبرده بودم.ایندفعه دیگه نمیذارم مخمو بخوره.
ادوارد با شک در حالی که یکی از ابروانش را بالا می انداخت گفت: مختو خوردم؟
در حالی که با پریشان خیالی زمزمه میکرد آیینه را گرداند تا طرف من قرار بگیرد: شاید دارم یک کلاغ چهل کلاغ
میکنم.
او مقابله به مثل کرد:و شایدم این فقط از لذت کنجکاوانه و فضولیته.
آلیس به او چشمک زد
من از این تبادل تنها با بخش کمتري از تمرکزم آگاه بودم. بخش بزرگتر توسط شخص در آیینه میخکوب شده بود.
اولین واکنشم لذت بی فکري بو. موجود فضایی داخل شیشه بدون چون و چرا زیبا بود. هر ذره اش به زیبایی آلیس و
ازمی. او حتی در سکون هم روان بود. و چهره ي بی عیب و نقصش رنگ پریده بود مانند ماه در فریمی از موهاي تیره
ي سنگینش. اعضاي بدنش بسیار صاف و قوي بودند. پوستش زیرکانه میدرخشید, تابان چون مروارید.
دومین واکنشم وحشت بود.
او که بود؟ در نگاه اول من نمیتوانستم چهره ام در هیچ کجاي نقوش صاف و عالی چهره اش بیابم.
و چشمهایش! اگرچه من میدانستم که باید انتظار آنها را داشته باشم,هنوز هم چشمهایش موجی از وحشت را به درونم
سرازیر میکرد.
در تمام این مدت که من مطالعه میکردم و واکنش نشان میدادم, چهره اش کاملا خونسرو بود, تراشه اي از یک الهه.
هیچ چیزي از پریشانی جوشان دل من نشان نمیداد. و سپس لب هاي پرش حرکت کردند.
من در حالی که مایل به گفتن کلمه ي چشمهایم نبودم زمزمه کردم:چشمها؟ چه مدت اینطوریه؟
ادوارد با صداي تسلی و نرمی گفت: اونا در عرض چند ماه تیره میشن. خون حیوون رنگ رو زودتر از رزیم خون انسانی
رقیق میکنه. اول کهربایی میشن بعد طلایی.
چشمانم براي ماهها با شعله هاي شریر قرمز میدرخشند.
صدایم حالا بلند تر شده بود پریشان:چند ماه؟ ... در آیینه ابروان بی نقص ناباورانه بالاي چشمان خونی درخشانم روشن
تر از آنچه که قبلا دیده بودم, بالا رفتند.
جاسپرآگاه از شدت عصبانیت ناگهانی من, قدمی به جلو برداشت. او خون آشام هاي جوان را زیادي خوب می شناخت.
آیا این احساس نشان از اشتباه در قضاوتی از سمت من داشت؟
هیچ کس جوابی به سوالم نداد. من نگاهم را به سمت ادوارد و آلیس گرداندم. چشمان هر جفت آنها در واکنش به
ناراحتی جاسپر, کمی نا متمرکز بود. یکی در حال گوش دادن به علت آن و دیگري نگاهی به آینده داشت.
نفس عمیق دیگري کشیدم.من به آنها قول دادم: نه من خوبم. _ چشمانم به سمت غریبه ي در آیینه میرفت و بر
میگشت. _ فقط هضمش یه دفعه سخته...
پیشانی جاسپر در حالی که دو زخم در بالاي چشم چپش را نشان میداد , خط افتاد.
ادوارد زمزمه کرد: نمیدونم...
زن در آیینه اخمی کرد: چه سوالی رو از دست دادم؟
ادوارد خندید: جاسپر میخواد بدونه چطوري این کارو میکنی.
چی کار میکنم؟
جاسپر جواب داد: کنترل احساساتت بلا. من هرگز ندیدم یه تازه متولد این کارو بکنه. یک حس رو در ابتداش سرکوب
کنه. تو ناراحت و آشفته بودي. ولی وقتی نگرانی ما رو دیدي ,مانعش شدي و دوباره قدرت خودت رو به دست گرفتی.
من آمادهی کمک بودم ولی تو بهش احتیاج نداشتی.
این غلطه؟_ بدنم به طور خودکار در انتظار قضاوت و نظر او منجمد شده بود. پرسیدم:
ادوارد دستش را به نرمی از بالا تا پایین بازوان من کشید انگار که میخواست من را تشویق به ذوب شدن کند. : این
خیلی تاثیر گذاره بلا ولی ما نمیفهمیمش. نمیدونیم چقدر میتونه دووم داشته باشه.
براي کسري از ثانیه به فکر فرو رفتم . هرلحظه ممکن بود کنترل خودم را از دست بدهم؟ به یک هیولا تبدیل شوم؟
نمیتونستم حس کنم که کی اتفاق می افته... شاید هیچ راهی براي پیشبینی همچین چیزي وجود نداشت.
آلین حالا با کمی بی صبري در حالی که به آینه اشاره میکرد پرسید: ولی نظرت چیه؟
من با طفره در حالی نمیخواستم اعتراف کنم که چقدر ترسیده بودم گفتم: مطمئن نیستم.
به زن زیبا با چشمان ترسناك در پی تکه هایی از خودم, خیره شدم. چیزي در شکل لب هایش وجود داشت اگر از
زیبایی گیج کننده اش می گذشتی این حقیقت داشت که لب بالایی اش کمی دور از تعادل بود کمی پرتر از آنچه که
باید تا با لب پایینی جور شود. پیدا کردن این نقص آشنا ي کوچک باعث شد من کمی بهتر شوم. شاید بقیه ي من هم
آنجا بود.
من دستم را به طور ازمایشی بالا بردم و زن داخل آینه هم حرکت مرا تقلید کرد. در حالی که او نیز صورتش را لمس
میکرد چشمان خونی اش مرا محتاطانه مینگریست.
ادوارد آهی کشید.
از زن در حالی که یک ابرویم را بالا می انداختم ,چشم برداشتم تا به او نگاه کنم
با صداي زنگ دار خونسردم پرسیدم:مایوسی؟
او خندیدو اعتراف کرد : آره.
من حس کردم که شک به ماسک خونسرد چهره ام نفوذ کرد. و به دنبال آن ناراحتی.
آلیس غرید. جاسپر دوباره غوز کرد. منتظر بود کنترلم را از دست بدهم.
اما ادوارد به آنها توجهی نکرد و بازوانش را محکم دور بدن یخ زده من انداخت و لبهایش را به گونه ام فشرد. زمزمه
کرد:"امیدوار بودم حالا که شبیه من هستی بتونم صداي مغزت رو بشنوم. و الان عصبی، به این فکر میکنم که تو
مغزت چی میگذره؟"
احساس بهتري پیدا کردم.
با خوشحالی از اینکه افکارم هنوز مال خودم بودند گفتم: "خب، فکر کنم مغزم هیچ وقت خوب کار نکنه. حداقل
خوشگلم."
وقتی سعی کردم خودم باشم، شوخی کردن با اون آسان تر بود.
ادوارد درون گوشم غرید: "بلا، تو هیچ وقت فقط خوشگل نبودي."
و بعد سرش را دور کرد و آهی کشید و به کسی گفت: "خیله خب خیله خب."
پرسیدم: "چیه؟"
"داري جاسپر رو عصبی میکنی. وقتی به شکار بري اون خیالش راحت تر میشه."
به چهره نگران جاسپر نگاه کردم و سر تکان دادم. اگر قرار بود کنترلم را از دست بدهم، ترجیح میدادم در جنگل و میان
درختان باشم تا بین اعضاي خانواده.
موافقت کردم: "باشه. بریم شکار."
یک سري احساس عصبی و آینده نگري دلم را پیچاند. دست ادوارد را از روي شانه ام برداشتم و پشتم را به زن زیباي
درون آینه کردم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#480
Posted: 31 Aug 2012 13:20
فصل 21
اولین شکار
در حالی که از طبقه ي دوم به پایین خیره شده بودم، پرسیدم
من هیچ وقت چندان از ارتفاع نمی ترسیدم، اما توانایی دیدن تمام جزئیات با چنین وضوحی باعث شده بود چشم انداز
ناخوشایندتر شود. گوشه هاي صخره هاي زیرین از آنچه تصور کرده بودم تیزتر بودند.
« این مناسب ترین راه خروجه. اگه می ترسی، من می تونم حملت کنم » . ادوارد لبخند زد
« ؟ ما ابدیت رو داریم و تو نگران وقتی هستی که راه رفتن به طرف در پشتی می گیره »
« . ... رنزمه و جیکوب طبقه ي پایین هستن ». او اندکی اخم کرد
« اوه »
درسته. حالا من هیولا بودم. باید از بوهایی که ممکن بود ذات وحشی مراتحریک کند دوري می کردم. مخصوصاً از
افرادي که دوستشان داشتم. حتی آنهایی که هنوز واقعاً نمی شناختم.
به طرزي عجیب دیر متوجه شده بودم که « ؟ رنزمه... با جیکوب... اونجا مشکلی براش پیش نمیاد » : زمزمه وار گفتم
این باید صداي قلب جیکوب باشد که از طبقه ي پایین می شنیدم . دومرتبه به شدت گوش دادم ، اما فقط می توانستم
« جیکوب زیاد اون رو دوست نداره » . ضربان ثابت را بشنوم
به من اعتماد کن، اون کاملاً در امانه. من دقیقاً می دونم جیکوب » . لب هاي ادوارد به طرز عجیبی برهم فشرده شدند
« به چی فکر می کنه
و دوباره به زمین نگاه کردم. « مسلماً » : غرولندکنان گفتم
« ؟ وقت کشی » : ادوارد گفت
« ... یه کمی. من نمی دونم چطوري »
و کاملاً حواسم به خانواده ام، که در سکوت از پشت سرم تماشا می کردند بود. البته چندان هم سکوت نکرده بودند.
امت پیش تر یک بار زیر لب بی صدا خندیده بود. یک اشتباه کافی بود تا روي زمین بیفتد و از شدت خنده به خود
بپیچد. بعد جوك هایی درمورد تنها خون آشام دست و پا چلفتی دنیا شروع می شد...
از آن گذشته، این پیراهن - که حتماً وقتی به قدري غرق در سوختن بودن که متوجه نبودم آلیس به من پوشانده بود -
چیزي نبود که اگر خودم بودم چه براي شکار و چه براي پریدن برمی داشتم. ابریشم تنگ و بدن نماي آبی یخی؟
خیال کرده بود براي جه به این احتیاج پیدا می کنم؟ بعداً مهمانی عصرانه به صرف نوشیدنی داشتیم؟
و بعد، بسیار عادي، قدم به بیرون پنجره ي بلند و باز گذاشت و پرید. « منو ببین » : ادوارد گفت
با دقت تماشا کردم، تا حالت و زاویه ي خم کردن زانوهایش را بفهمم. صداي فرود آمدن او بسیار آهسته بود - صدایی
خفه مثل دري که به آرامی بسته شود، یا کتابی که به نرمی روي میز قرار گیرد.
به نظر سخت نمی رسید.
هنگام تمرکز دندان هایم را به هم می ساییدم، سعی کردم از قدم ساده ي او در فضاي خالی تقلید کنم.
هاه! انگار زمین بسیار آهسته به طرفم حرکت می کرد گویی هیچ چیزي نبود که پایم به آن بخورد- آلیس مرا در چه
کفش هایی کرده بود؟ پاشنه بلند؟ او عقلش را از دست داده بود – و پاهایم را دقیقاً در جاي درست قرار دادم، طوریکه
فرود آمدن از قدم زدن روي یک سطح صاف هیچ سخت تر نبود.
روي کف پا به زمین آمدم، نمی خواستم پاشنه هاي باریک کفش بشکنند. فرود من به نظر به آهستگی او می رسید. به
او نیشخند زدم.
« درسته. سخت نبود »
« ؟ بلا » . او متقابلاً لبخند زد
« ؟ بله »
« واقعاً با وقار بود – حتی واسه یه خون آشام »
براي لحظه اي آن را سبک سنگین کردم و بعد، ذوق زده شدم. اگر فقط همین طوري آن جمله را گفته بود، امت حتماً
می خندید. هیچ کس این حرکت را خنده دار نیافته بود، پس می بایست حقیقت داشته باشد. این اولین بار بود که تا
بحال در تمام عمرم کسی کلمه ي باوقار را براي من به کار برده بود.
« ممنونم » : به او گفتم
و بعد کفش هاي ساتن نقره اي رنگ را یکی یکی درآوردم و باهم به طرف پنجره ي باز پرتاب کردم. شاید، کمی
محکم، اما شنیدم که کسی قبل از اینکه قاب چهارچوب را خراب کنند آنها را گرفت.
« حس مدش به اندازه ي تعادلش بهتر نشده » . آلیس غرغر کرد
ادوارد دستم را گرفت- نمی شد تحت تاثیر لطافت و حرارت آرامش بخش پوست او قرار نگیرم – و به سرعت از حیاط
پشتی به طرف حاشیه ي رودخانه دویدیم. من بی اراده با او همراهی می کردم.
هرچیزي که فیزیکی بود به نظر ساده می رسید.
« ؟ شنا می کنیم » : وقتی در کنار آب توقف کردیم از او پرسیدم
« تا لباس خوشگلت خراب شه؟ نه. می پریم »
در حالی که به آن فکر می کردم، لب هایم را به هم فشردم. رودخانه در اینجا حدود پنجاه یارد وسعت داشت .
« اول تو » : گفتم
او به گونه ام دست کشید، دو قدم به عقب برداشت و بعد، آن دو قدم را به دو برگشت، روي سنگ صافی که به طور
محکم که در کنار رودخانه قرار داشت پرید. همچنان که به حالت قوس دار از بالاي رودخانه می گذشت حرکت تند و
سریع او را بررسی کردم. در آخر درست قبل از اینکه در درختان انبوه آن طرف رودخانه ناپدید شود معلق زد.
و صداي خنده ي آهسته ي او را شنیدم. « خود نما » : زیرلب گفتم
پنج قدم به عقب رفتم، فقط براي احتیاط و، نفس عمیقی کشیدم.
ناگهان، دوباره عصبی بودم. نه براي افتادن و صدمه دیدن – بیشتر نگران این بودم که جنگل آسیب ببیند.
این باید کم کم بر من غلبه می کرد، اما حالا می توانستم حسش کنم - قدرت خام و عظیم که در اندام هایم می
چرخید. ناگهان مطمئن بودم که اگر می خواستم زیر دریاچه تونل بکنم، با پنجه یا مشت راهم را مستقیم در بستر سنگ
باز کنم، زیاد وقتم را نمی گرفت. اشیاء در اطراف من - درخت ها، بوته ها، صخره ها... خانه- همه به نظر شکننده می
رسیدند.
در حالی که شدیداً امیدوار بودم که ازمه علاقه ي ویژه به هیچ درخت خاصی در آن طرف رودخانه نداشته باشد، اولین
قدم بلند را برداشتم. و بعد وقتی که ساتن تنگ شش اینچ بالاي رانم چاك خورد متوقف شدم. آلیس!
خوب، همیشه به نظر می رسید آلیس با لباس ها طوري رفتار می کند که انگار براي یک بار استفاده ساخته شده بودند،
بنابراین نباید این کار باعث ناراحتی خاطرش می شد. خم شدم تا با دقت لبه هاي درز سمت راست لباس که سالم بود
را بین انگشتانم بگیرم و، با به کار گرفتن کم ترین مقدار فشار ممکن ، پیرهن را تا بالاي رانم شکافتم . سپس همان
کار را با طرف دیگر کردم تا به هم تطبیق داده شوند.
خیلی بهتر شد.
می توانستم قهقهه ي کر کننده را از درون خانه بشنوم و، حتی صداي کسی که دندان هایش را به هم می سایید.
صداي قهقهه هم از طبقه ي بالا می آمد و هم پایین و، من به آسانی متوجه تغییر بزرگ بین آن دو شدم، صداي
قهقهه ي خشن و بم از طبقه ي پایین می آمد.
پس جیکوب هم در حال تماشا بود؟ نمی توانستم تصور کنم که او حالا به چه فکر می کرد، یا اینکه هنوز اینجا چه کار
می کرد. تجسم کرده بودم دیدار دوباره مان – اگر او می توانست زمانی مرا ببخشد- در آینده ي دور اتفاق بیفتد،
زمانی که من پر استقامت تر بودم و زمان، زخم هایی را که به قلب او وارد کرده بودم شفا داده باشد.
برنگشتم تا حالا به او نگاه کنم، از نوسان وضع روانی ام آگاه بودم. خوب نبود اجازه دهم هیچ کدام از احساساتم زیاد در
کالبد ذهنم قوي شود. ترس هاي جاسپر هم مرا عصبی کرده بودند. باید قبل از اینکه با هر چیز دیگر روبه رو می شدم
شکار می کردم. سعی کردم چیزهاي دیگر را فراموش کنم تا بتوانم تمرکز کنم.
« ؟ می خواي دوباره ببینی » . صدایش نزدیک تر می شد « ؟ بلا » : ادوارد از بین درختان صدا زد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***