ارسالها: 8724
#481
Posted: 31 Aug 2012 13:20
اما من همه چیز را به وضوح با یاد داشتم، بدون شک، نمی خواستم به امت بهانه اي براي خنده ي بیشتر به دوره ي
آموزشی ام بدهم. این یک کار فیزیکی بود- باید غریزي باشد. بنابراین نفس عمیقی کشیدم و به طرف رودخانه دویدم.
حالا که دامنم مانعم نبود، فقط یک پرش بلند می خواست تا به لبه ي آب برسم. فقط کسري از ثانیه گذشته، و هنوز
زمان زیادي باقی بود - چشم ها و ذهنم به قدري سریع حرکت کردند که یک قدم کافی بود. ساده بود که پاي راستم را
روي سنگ صاف قرار دهم و با استفاده از فشار کافی بدنم را به حالت چرخشی به هوا بفرستم.
چیزي عجیب، سبک بالانه، هیجان انگیز اما کوتاه بود. یک ثانیه بیشتر نگذشته بود و من، در آن طرف بودم.
انتظار داشتم درختان نزدیک به هم مشکل ایجاد کنند، اما به طرز متحیر کننده اي مفید واقع شدند. زمانی که دوباره
در اعماق جنگل به طرف زمین برمی گشتم آسان می شد دستم را دراز کنم و خودم را به شاخه ي راحتی بگیرم؛
چرخیدم و به نرمی و روي نوك پاهایم فرود آمدم، روي تنه ي عریض کاج سیتکا که پانزده پا تا زمین فاصله داشت.
معرکه بود.
به دور از طنین متناوب خنده ام، می توانستم صداي ادوارد را بشنوم که براي یافتن من می دوید. پرش من دو برابر
بلندتر از او بود. وقتی به درخت من رسید، چشمانش گشاد شده بودند. با چابکی از روي شاخه پریدم و تا کنار او بروم،
بی صدا روي پاهایم فرود آمدم.
« ؟ خوب بود » : در حالی که از هیجان به نفس نفس افتاده بودم ، پرسیدم
او لبخند رضایت آمیزي زد، اما لحن عادي صدایش با حالت متحیر چشم هایش نمی خواند . « خیلی خوب »
« ؟ می شه یه بار دیگه انجامش بدیم »
« تمرکز داشته باش ، بلا- ما توي یه سفر شکاري هستیم »
« شکار » . سرم را به علامت تایید تکان دادم « اوه ، درسته »
او نیشخند زد، حالت چهره اش ناگهان تمسخر آمیز شده بود و، شروع به دویدن کرد. او « . دنبالم بیا... اگه می تونی »
از من سریع تر بود. نمی توانستم تصور کنم چه طور پاهایش را با چنین سرعت کور کننده اي حرکت می دهد، اما این
فراتر از من بود. در هر صورت، من قوي تر بودم و، هر گام بلند من با طول سه قدم او برابري می کرد. پس با او در
محوطه ي سبز به پرواز در آمدم، در کنار او، نه پشت سرش. همان طور که می دویدم، نمی توانستم جلوي خنده ي بی
صدایم را از شدت هیجان این کار بگیرم؛ خنده نه از سرعتم کاست و تمرکزم را برهم زد.
بالاخره می توانستم بفهمم که چرا ادوارد وقتی می دوید هیچ گاه به درخت ها اصابت نمی کرد- سوالی که همیشه
برایم یک معما بود. حس غریبی بود، یک تعادل بین سرعت و شفافیت. به همین جهت، وقتی من به بالا، زیر و در بین
راه پر پیچ و خم سبز و انبوه موشک وار، با سرعتی که می بایست همه چیز را در اطراف من به اشکال غیر قابل
تشخیص درمی آورد می دویدم، هنگام رد شدن به سادگی می توانستم هر برگ ریز را بر روي بوته هاي کوچک توت
فرنگی ببینم.
به خاطر باد ناشی از سرعت من، مو و پیرهن پاره ام پشت سرم به اهتزاز درآمده بود و، با اینکه می دانستم نباید این
گونه باشد، در برابر پوستم گرم می نمود. همان طور که زمین خشن جنگل زیر پاهاي برهنه ام مثل مخمل بود و، شاخه
هایی که به پوستم اصابت می کرد نباید حسی مانند نوازش پر در من به وجد می آورد.
جنگل از آنچه تا به حال شناخته بودم زنده تر بود- موجودات کوچکی که به فکرم نمی رسید وجود داشته باشند در
برگ ها فراوان بودند. آنها همه پس از رد شدن ما ساکت می شدند و نفس هایشان از ترس تند می شد. انگار حیوان ها
به بوي ما نسبت به انسان ها عکس العمل هاي خیلی عاقلانه تري داشتند. مسلماً، این موضوع روي من تاثیر برعکس
داشت.
منتظر بودم از نفس بیفتم، اما نفسم به آسانی می آمد و می رفت. منتظر ماندم تا ماهیچه هایم به سوزش بیفتند، اما
هرچه به گام هایم بیشتر عادت می کردم به نظر می رسید قدرتم افزایش می یابد. قدم هایم بلندتر شد و چیزي
نگذشت که او براي با من پیش رفتن تلاش می کرد. دوباره خندیدم، وقتی شنیدم که او عقب افتاده است در پوست
خود نمی گنجیدم. حالا که پاهاي برهنه ام به ندرت با زمین تماس پیدا می کردند بیشترحس پرواز داشتم تا دویدن.
صدایش آرام و سست بود. دیگر هیچ چیزي نمی توانستم بشنوم ؛ او توقف کرده بود . « بلا » : او مرا صدا زد
لحظه اي به فکر یاغیگري افتادم.
اما، با یک آه، چرخیدم و به نرمی کنار او پریدم، چند صد یارد به عقب. امیدوارانه به او نگاه کردم. او که یک ابرویش را
بالا برده بود، داشت لبخند می زد. او به قدري زیبا بود که فقط می توانستم خیره نگاهش کنم.
« ؟ می خواستی تو کشور بمونی؟ یا قصد داشتی تا بعد از ظهر به کانادا برسی » : متحیر پرسید
تمرکزم کم تر بر چیزي که می گفت بود و بیشتر روي حرکت هیپنوتیزم کننده ي لبهاي « همین خوبه » : تایید کردم
« ؟ می خوایم چی شکار کنیم » . او هنگامی که صحبت می کرد
وقتی با شنیدم کلمه ي آسان چشم هایم تنگ شدند « ... گوزن شمالی. فکر کردم واسه بار اولت یه چیز آسون باشه »
صدایش به خاموشی گرایید.
اما قصد نداشتم جرو بحث کنم؛ من خیلی تشنه بودم. به محض اینکه شروع به فکر کردن درباره ي سوزش خشک
داخل گلویم کردم، تمام چیزي شد که می توانستم به آن بیندیشم. مطمئناً بدتر می شد. دهانم مانند ساعت چهار در
یکی از روزهاي ماه جون در کوچه ي مرگ بود بود.
حالا که توجهم را به عطش داده بودم، « ؟ کجا » : در حالی که با بی صبري درخت ها را از نظر می گذراندم، پرسیدم
گویی هرفکر دیگر در سرم رنگ باخته بود، به افکار خوشایند ترم نفوذ کرد : مانند دویدن و لب هاي ادوارد و بوسیدن
و... عطش سوزان. نمی توانستم از دست این خلاص شوم .
با تماس دست او « واسه یه دقیقه بی حرکت بایست » : او دست هایش را به نرمی روي شانه هایم گذاشت و گفت
براي یک لحظه فوریت تشنگی از من دور شد.
وقتی اطاعت کردم، دست هایش را به طرف صورتم بالا برد، گونه هایم را « حالا چشم هاتو ببند » : او زیر لب گفت
نوازش می کرد. حس کردم به نفس نفس می افتم و براي لحظه اي دوباره منتظر سرخ شدنی که نمی آمد شدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#482
Posted: 31 Aug 2012 13:21
« ؟ گوش کن... چی می شنوي » : ادوارد دستور داد
می توانستم بگویم: همه چیز؛ صداي بی نقص او، نفس هایش، تماس لب هایش به هم وقتی که صحبت می کرد،
زمزمه ي پرندگان که بال هایشان را در نوك درختان تمیز می کردند، تپش قلبشان، افتادن برگ هاي افرا روي هم،
صداي ضعیف مورچه ها که در یک صف طولانی پشت هم از تنه ي نزدیک ترین درخت بالا می رفتند. اما می دانستم
که منظور او یک چیز خاص است، بنابراین به دنبال چیزي متمایز از زمزمه ي آهسته ي حیات اطراف خودم، شنوایی ام
را وسعت دادم. یک دشت در نزدیکی ما بود- باد بر فراز چمن هاي روباز صداي دیگري داشت- و یک جویبار کوچک،
با بستر پرصخره. و در آنجا، نزدیک به صداي آرام آب، حرکت زبان هایی که لیس می زدند، صداي بلند ضربان قلب
هاي سنگین، پمپاژ پرقدرت جریان خون...
« ؟ کنار نهر، به طرف شمال شرقی » : در حالی که هنوز چشم هایم بسته بودند، پرسیدم
« ؟ درسته. حالا... منتظر باش دوباره باد بوزه و... چی به مشامت می رسه » : تایید کرد
بیشتر او - عطر عجیب عسل-یاس -و-آفتابی عجیب او. اما هم چنین بوي غنی و زمینی خزه و پوسیدگی، صمغ همیشه
بهارها، رایحه ي گرم و تا حدودي معطر موش هایی که زیر ریشه ي درختان خود را جمع کرده بودند. و بعد، دوباره آن
را گسترش دادم، بوي آب زلال، که علارقم تشنگی من به طرز حیرت انگیزي نچسب بود. به سمت آب تمرکز کردم و
رایحه اي را یافتم که باید مربوط به صداي لیس زدن و قلب هاي تپنده می بود. یک بوي گرم دیگر، غنی و تند، قوي
تر از بقیه. و با این حال تقریباً به غیر جذابی جویبار. بینی ام را چین انداختم.
« می دونم- یه کم طول می کشه تا بهش عادت کنی » . او بی صدا خندید
سه تا هستن؟ » : حدس زدم
« . پنج تا. دو تا دیگه توي درختهاي پشت اونها هست »
« ؟ حالا چی کار کنم »
« ؟ حس انجام چه کاري رو داري » . صدایش مثل این بود که دارد لبخند می زند
در آن باره فکر کردم، هنگامی که گوش می دادم و در رایحه تنفس می کردم چشم هایم هنوز بسته بودند. دور دیگري
از عطش گدازنده به هشیاري ام هجوم آورد و، ناگهان رایحه ي گرم و تند چندان هم نامطبوع نبود. حداقل چیزي داغ
و مرطوب در دهان خشکم می ریخت. چشمانم به سرعت باز شدند.
راجع بهش » : او همان طور که دستانش را از روي صورت من برمی داشت و یک قدم به عقب می رفت توصیه کرد
« . فکر نکن. فقط غرایزت رو دنبال کن
اجازه دادم عطر مرا برباید، هم چنان که از سراشیبی باریک چمنزار جایی که نهر جریان داشت شبح وار پایین می رفتم،
چندان از حرکاتم آگاه نبودم. هنگامی که در حاشیه ي سرخس دار درخت ها درنگ کردم، بدنم به طور خودکار خم شد
و به حالت حمله رفت. می توانستم یک گوزن نر بزرگ را در لبه ي جوي ببینم که دو شاخ پر انشعاب سرش را تاخ دار
کرده بود و، چهار پیکر خالدار دیگر با فرافت خاطر رو به مشرق داخل جنگل گام بر می داشتند.
گذاشتم عطر حیوان نر مرا در بر بگیرد، نقطه ي داغ گردن پشمالوي او جایی بود که گرما قویتر از اندام هاي دیگر
ساطع می شد. فقط سی یارد بین ما فاصله بود. خودم را براي اولین پرش محکم گرفتم.
اما ماهیچه هاي من براي آماده شدن حرکت می کردند، باد تغییر مسیر داد، حالا از طرف شرق می وزید و عطر قوي
تري با خودذ می آورد. صبر نکردم تا فکر کنم، بین درختان در مسیري خلاف نقشه ي اصلی ام به پرواز درآمدم. گوزن
ترسید و به طرف جنگل رفت، دنبال رایحه ي جدید رفتم که به قدري جذاب بود که انتخاب دیگري باقی نمی گذاشت.
اجباري بود
عطر کاملاً بر من حاکم شده بود. وقتی دنبالش می کردم فقط یک هدف در سرم بود، فقط از عطش و بویی که قول
فرونشاندن آن را می داد آگاه بودم. عطش بدتر شد، حالا به قدري دردناك بود که تمام افکار دیگرم را مغشوش کرده
بود و داشت سوختن سم در رگ هایم را به من یادآوري می کرد.
فقط یک چیز بود که حالا شانسی براي رسوخ در تمرکزم داشت، یک غریزه ي نیرومندتر، اساسی تر از نیاز به خاموش
کردن آتش- این غریزه براي محافظت خودم از خطر بود. دفاع شخصی.
ناگهان از این حقیقت که کسی مرا تعقیب می کرده بحالت آماده باش درآمدم. کشش عطر غیرقابل مقاومت با انگیزه
براي برگشتن و دفاع از شکارم می جنگید. صدایی در سینه ام خروشیدن گرفت، لبهایم با هماهنگی کنار رفتند تا براي
اخطار دندان هایم را آشکار سازند. قدم هایم آهسته شدند، نیاز به حفاظت از پشتم با میل به فرو نشاندن عطش در
کشمکش بود.
و سپس می توانستم صداي تعقیب کننده ام را بشنوم که نزدیک می شد و، حس دفاع برنده شد. صداي درون سینه ام
راه خود را از گلوي من باز کرد و خارج شد.
غرش حیوان واري روي لبهاي خودم آمد، به قدري غیر منتظره بود که مرا به خود آورد. گیجم کرد .، براي ثانیه اي
ذهنم شفاف شد- غبار عطش کنار رفت،
باد تغییر مسیر داد، بوي زمین خیس و بارانی که در راه بود را به صورتم وزاند، مرا بیشتر از چنگال آتشین عطر رهایی
داد- عطري به قدري لذیذ که فقط می توانست متعلق به یک انسان باشد.
ادوارد چند قدم آن طرف تر مکث کرد، بازوانش بالا رفتند گویی می خواست مرا در آغوش بگیرد- یا مهارم کند.
هنگامی که از وحشت خشک شدم، چهره اش مصمم و محتاط بود.
متوجه شدم که نزدیک بوده به او حمله کنم. با حرکتی تند خودم را صاف کردم و از حالت تدافعی خارج شدم. همچنان
که دوباره تمرکز می کردم نفسم را نگه داشتم، می ترسیدم نیروي رایحه از طرف جنوب بوزد.
او می توانست بازگشت منطق را به چهره ي من ببیند و، درحالی که دست هایش را پایین می آورد یک قدم به طرف
من برداشت.
« من باید از اینجا دور شم » : با استفاده از هوایی که در شش هایم داشتم، از بین دندان هایم گفتم
« ؟ می تونی بري » . شک بر صورت او سایه انداخت
وقت نداشتم از او بپرسم که منظورش از آن حرف چه بود. می دانستم که قابلیت شفاف فکر کردن فقط تا زمانی ادامه
می یافت که می توانستم خودم را از فکر کردن به
دوباره شروع به دویدن کردم، با حداکثر سرعت به طرف شمال، تنها روي احساس نا راحت محرومیت که به نظر می
رسید تنها واکنش بدن من نسبت به عدم وجود هوا باشد تمرکز کردم. هدفم این بود که تا حد لازم از عطر پشت سرم
فاصله بگیرم تا دیگر آن را حس نکنم. تا پیدا کردن آن غیر ممکن شود، حتی اگر تغییر عقیده می دادم...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#483
Posted: 31 Aug 2012 13:21
یک بار دیگر، می دانستم که کسی دنبالم می کند، اما این دفعه عقلم سر جایش بود. با غریزه ام براي تنفس جنگیدم -
تا از رایحه مطمئن شوم که او ادوارد است. نیازي نبود براي مدت زیادي بجنگم؛ هرچند از هر زمان دیگري سریع تر
می دویدم؛ پس از چند لحظه ي کوتاه ادوارد به من رسید.
فکر جدیدي به ذهنم خطور کرد و توقف کردم، پاهایم روي زمین قرار گرفتند. مطمئن بودم که اینجا امن بود، اما براي
احتیاط نفسم را حبس کردم.
ادوارد مثل باد از من رد شد، از توقف ناگهانی من متحیر شده بود. چرخی زد و یک ثانیه بعد در کنار من بود. دستانش را
روي شانه هایم گذاشت و در چشم هایم خیره شد، هنوز شوك احساس حاکم بر چهره اش بود.
« ؟ چطور اون کار رو کردي » : او پرسید
من خیال کرده بودم که « ؟ قبلاً گذاشتی ازت جلو بزنم، این طور نیست » : سوال او را نادیده گرفتم و در مقابل پرسیدم
خیلی خوب می دوم !
وقتی دهانم را باز کردم، می توانستم هوا را مزه کنم - حالا تمیز بود، بدون هیچ ردي از عطر ترغیب کننده اي که به
عطشم دامن می زد. با احتیاط نفسی کشیدم.
« ؟ بلا، چطور انجامش دادي » . او شانه هایش را بالا انداخت و سرش را تکان داد، نمی خواست منحرف شود
« . فرار؟ نفسم رو حبس کردم »
« ؟ چطور از شکار دست کشیدي »
« . وقتی تو اومدي پشت سرم... خیلی از اون متاسفم »
چرا داري از من معزرت می خواي؟ من اون کسیم که به طرز وحشتناکی بی ملاحظه بود. گمون کردم هیچ کی »
نزدیک این محدوده نمیاد، اما اول باید چک می کردم. اشتباه احمقانه اي بود! تو هیچ کاري نکردي که بخواي واسش
« . عزرخواهی کنی
هنوز از اینکه از لحاظ فیزیکی قادر به چنین توهینی به مقدسات بودم وحشت زده بودم. « ! من بهت غریدم »
« . معلومه که کردي. این خیلی طبیعیه. نمی تونم درك کنم چطور فرار کردي »
ممکن » ؟ رفتار او مرا سردرگم کرده بود- او انتظار داشت چه اتفاقی بیفتد « ؟ چی کار می تونستم بکنم » : پرسیدم
« . بود کسی باشه که می شناسم
او مرا از جا پراند، ناگهان با صداي بلند قهقهه می زد، سرش را عقب می برد و باعث شد صداي آن بین درخت ها
بپیچد.
« ؟ چرا داري به من می خندي »
فوراً خنده اش متوقف شد و، می توانستم ببینم که دوباره محتاط شده.
با خودم فکر کردم: خشمت رو کنترل کن! باید مراقب خلق و خویم می بودم. درست مثل این بود که یک گرگینه ي
جوان بودم نه یک خون آشام.
« . من به تو نمی خندم، بلا. می خندم چون تو شوکم. و شک زده ام واسه اینکه به کل حیرت کردم »
« ؟ چرا »
تو نباید بتونی هیچ کدوم از این کارهارو انجام بدي. تو نباید اینقدر... اینقدر منطقی باشی. نباید قادر باشی اینجا »
بایستی و در کمال آرامش سر این موضوع با من بحث کنی. و، خیلی بیشتر از همه ي این ها، تو نباید می تونستی با
بوي خون انسان تو هوا شکارت رو نصفه ول کنی. حتی خون آشام هاي باتجربه با این موضوع مشکل دارن - ما خیلی
مراقبیم که کجا شکار می کنیم تا خودمون رو در مسیر هوس قرار ندیم. بلا، تو یه جوري رفتار می کنی انگار دهه ها از
« . سنت گذشته نه چند روز
اما من می دانستم که سخت خواهد بود. براي همین بود که اینقدر گوش به زنگ بودم. انتظار داشتم که « ، اوه »
سخت باشد.
چه چیزها که حاضر نیستم بدم، تا قادر » . او دوباره دست هایش را روي صورتم گذاشت، چشمانش پر از حیرت بودند
« . باشم فقط در این لحظه درون ذهنت رو ببینم
چه احساسات نیرومندي. من براي قسمت عطش آماده شده بودم، اما براي این نه. بسیار مطمئن بودم که دیگر وقتی او
مرا لمس می کند همچین حسی به من دست نخواهد داد. خوب، راستش، مثل قبل نبود.
قوي تر بود.
دستم را دراز کردم تا به سطوح صورت او دست بکشم؛ انگشتانم روي لب هاي او درنگ کردند.
عدم اطمینانم باعث شده بود کلمات « ؟ فکر می کردم واسه یه مدت طولانی دیگه این احساس رو نخواهم داشت »
« . من هنوزم تو رو می خوام » . سوال گونه خارج شوند
« ؟ چطور حتی می تونی روي اون تمرکز کنی؟ به طور غیرقابل تحمل تشنه نیستی » . او با تعجب پلک زد
مسلماً حالا بودم، حالا که او دوباره این موضوع را به میان آورده بود !
سعی کردم آب دهانم را فرو دهم و بعد آهی کشیدم، براي کمک به تمرکزم مثل دفعه ي قبل چشم هایم را بستم.
ادوارد دست هایش را انداخت، وقتی به دوردست ها در اعماق حیات سبز گوش سپرده بودم حتی نفس هم نمی کشید،
از بین بوها و صداها به دنبال چیزي که زیاد در تضاد با عطشم نبود می کاوویدم. رایحه ي ضعیفی از یک چیز متفاوت
به مشامم رسید، رد آن به سمت شرق می رفت...
چشم هایم به تندي باز شدند، اما همچنان که چرخیدم و بی صدا مثل تیر به طرف شرق دویدم تمرکزم هنوز روي
حس هاي تیزتر بود. در اول می شد گفت زمین به سمت بالا شیب دار شد و من در حال دویدن به حالت شکار خم
شدم، نزدیک به زمین، اگر راحت تر بود دستم را به درخت ها می گرفتم. حضور ادوارد را با خودم بیشتر احساس می
کردم تا اینکه بشنوم، او به نرمی آهسته بین درختان حرکت می کرد، اجازه می داد من جلودار باشم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#484
Posted: 31 Aug 2012 13:23
هرچه بالاتر می رفتیم پوشش گیاهی کم تر می شد، عطر و صمغ کاج قوي تر می شد- رایحه ي گرمی بود، تیزتر از
بوي گوزن شمالی و همین طور خوشایندتر. چند ثانیه بعد می توانستم صداي قدم هاي آهسته ي پنجه هاي غول
پیکري را بشنوم که بسیار ضعیف تر از صداي حیوانات سم دار بود. صدا بلند بود - روي بوته ها قدم برمی داشت نه
زمین. من هم به طور خودکار به طرف یک درخت پریدم تا در جاي مرتفع تري باشم، تا نیمه هاي یک صنوبر نقره فام
بالا رفتم.
حالا صداي آهسته ي پنجه ها از پایین به گوش می رسید؛ عطر غنی خیلی نزدیک بود. چشم هایم حرکت مربوط به
صدا را تشخیص دادند و گربه ي عظیم الجثه ي گندمی رنگی را دیدم که پنهان شده بود، درست سمت چپ زمین زیر
پاي من در جلوي تنه ي تنومند یک درخت کاج آهسته حرکت می کرد. او بزرگ بود- به راحتی می شد گفت که چهار
برابر من است. چشم هایش به زمین زیرش دوخته شده بودند؛ گربه هم شکار کرده بود. بوي چیز کوچک تري به
مشامم رسید، در کنار رایحه ي شکار من بی مزه بود، زیر درخت از ترس خودش را جمع کرده بود. وقتی شیر آماده ي
جهیدن شد دمش به طور غیرعادي اي تکان خورد.
به سبکی خیز برداشتم، در هوا به پرواز درآمدم و روي بوته ي کنار شیر فرود آمدم. او لرزش درخت را احساس کرد و
چرخید. از مبارزه طلبی و حیرت جیغ می کشید. در فضاي بینمان چنگ زد، چشمانش از خشم برق می زدند. من که از
شدت عطش داشتم دیوانه می شدم دندان هاي در معرض نمایش و پنجه هاي قلاب مانند او را نادیده گرفتم و خودم
را به طرف او پرت کردم، هردو روي زمین جنگل افتادیم.
زیاد به نبرد شباهت نداشت.
تمام تاثیر پنجه هاي چنگک مانند او روي پوست من مثل تماس انگشت هایی بود که نوازش می کردند. دندان هاي او
روي شانه یا گلوي من فرو نمی رفتند. وزنش هیچ بود. دندان هایم فقط گلوي او را می طلبیدند و مقاومت غریزي او
در برابر قدرت من به طرز رقت انگیزي ضعیف بودند. آرواره ام به راحتی روي نقطه ي معین جایی که گرما از آن ساتع
می شد قفل شدند.
به آسانی گاز گرفتن کَره بود. دندان هایم تیغ هاي آهنین بودند؛ از بین مو و گوشت و رگ و پی او رد شدند گویی
اصلاً آنجا نبودند.
مزه اشتباه بود، اما زمانی که خون داغ و مرطوب را با ولع و اشتیاق می نوشیدم، عطش ظالم و سوزاننده را آرام می کرد.
کشمکش هاي گربه کم زور و کم زور تر و فریادهایش با صداي خس خسی خفه شدند. گرماي خون در سراسر بدنم
پخش شد، حتی نوك انگشت هاي پایم را گرم کرد.
قبل از اینکه سیرشوم، شیر تمام شده بود. وقتی او خشک شد آتش دومرتبه زبانه کشید، لاشه ي او را با انزجار رو روي
بدنم کنار کشیدم. چطور می توانستم بعد از خورن همه ي آن هنوز تشنه باشم؟
با یک حرکت سریع خودم را پیچ دادم و بلند شدم. وقتی ایستادم متوجه شدم که چقدر کثیف و ژولیده هستم. صورتم را
با پشت بازویم پاك و سعی کردم پیراهن را درست کنم. پنجه هایی که در برابر پوستم بسیار بی تأثیر بودند، براي
دریدن ساتن نازك بیشتر موفقیت کسب کرده بودند.
سرم را بلند کردم و او را دیدم که با بی خیالی به تنه ي یک درخت تکیه داده است و با قیافه « ... هم م » : ادوارد گفت
ي متفکري من را تماشا می کند.
سرتاپایم کثیف شده بود، موهایم درهم گره خورده بود، لباسم با « . فکر کنم بهتر از این ها می تونستم انجامش بدم »
لکه هاي خون پوشانده شده و فقط تکه پارچه هاي آن از من آویزان بودند. ادوارد این جوري از سفرهاي شکاري به
خانه برنمی گشت.
تو کاملاً خوب انجامش دادي. این فقط... فقط موضوع اینه که نگاه کردنش خیلی برام سخت » : او مرا خاطر جمع کرد
« . تر از اونی بود که باید می بود
با سردرگمی یکی از ابروهایم را بالا بردم.
« . این برخلافه قانونه که بذارم تو با شیرها کشتی بگیري. تمام مدت حمله ي عصبی داشتم » : او توضیج داد
« . دیوونه »
« . می دونم . عادت هاي قدیکی سخت می میرن. بهرحال، پیرهنت بهتر شده، خوشم میاد »
« ؟ چرا من هنوز تشنمه » . اگر می شد سرخ شوم، می شدم. موضوع را عوض کردم
« . چون جوونی »
« . و فکر نمی کنم دیگه شیر کوهی اي این دورو بر باشه » . آهی کشیدم
« . در عوض یه عالمه آهوي کوهی هست »
« . بوي اون ها به این خوبی نیست » . شکلکی درآوردم
« . گیاهخواران . بوي گوشت خوارها به انسان نزدیک تره » : او توضیح داد
« . خیلی هم مثل انسان ها نیست » : درحالی که سعی می کردم به یاد نیاورم، مخالفت کردم
هرکسی » . لحنش موقرانه بود، اما برق شیطنت آمیزي در چشم هایش وجود داشت « می تونیم برگردیم » : او گفت
نگاهش دوباره « . که اونجا بود، اگه که مرد بودن، احتمالاً از مرگ هم باکشون نبود، اگه که تو ازرائیلشون می شدي
در واقع ، ممکن بود لحظه اي که تورو می بینن فکر کنن قبلاً مردن و رفتن » . روي پیراهن نابودشده ي من برگشت
« . بهشت
« . بیا بریم یه چندتا گیاه خوار نفرت انگیز شکار کنیم » . چشم هایم را چرخی دادم و صداي خرناس مانندي درآوردم
همان طور که به طرف خانه برمی گشتیم یک گله ي بزرگ از آهو ها پیدا کردیم. این بار، حالا که لم آن دستم آمده
بود او با من شکار کرد. یک آهوي نر بزرگ را به زمین انداختم، تقریباً به اندازه ي درگیري ام با شیر کثیف کاري کردم.
قبل از اینکه کارم با اولی تمام شود، او دوتا را تمام کرده بود، یک تار مویش هم جابه جا نشده بود، یک لکه هم روي
پیراهن سفیدش نبود. گله ي پراکنده و وحشت زده را دنبال کردیم، اما این بار به جاي خوردن، با دقت تماشا کردم تا
ببینم او چطور اینقدر تمیز شکار می کند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#485
Posted: 31 Aug 2012 13:23
تمام زمان هایی که آرزو کرده بودم اي کاش ادوارد مجبور نمی شد موقع شکار مرا ترك کند، در نهان کمی در آسایش
بودم. زیرا مطمئن بودم که دیدن این ترسناك خواهد بود. وحشت انگیز. اینکه دیدن او در حال شکار کردن بالاخره
باعث می شد او به چشمم مثل یک خون آشام باشد.
به طور قطع حالا که خودم خون آشام بودم، از این پرسپکتیو خیلی متفاوت تر بود. اما شک داشتم که حتی چشم هاي
انسانی ام می توانستند زیبایی را در اینجا نبینند.
دیدن شکار کردن ادوارد به طرز حیرت انگیز یک تجربه ي شهوانی بود. جهش بدون اشکال او مثل حمله ي مارپیچی
یک مار بود؛ دستانش بسیار مطمئن بودند، بسیار قوي، کاملاً گریزناپذیر؛ او با شکوه بود. یک تکان ناگهانی از غرور و
هم هوس احساس کردم. او مال من بود. حالا هیچ چیز نمی توانست او را از من جدا کند. من به قدرري قوي بودم که
نمی شد از کنار او جدایم کنند.
او بسیار سریع بود. به طرف من برگشت و با کنجکاوي به چهره ي عاشق و حسرت بار من نگاه کرد
« ؟ دیگه تشنه نیستی » : پرسید
« . تو حواسم رو پرت کردي. تو توي این کار خیلی از من بهتري » . شانه هایم را بالا انداختم
او لبخند زد. حالا چشمانش یک رنگ عسلی طلایی داشتند که به طرزي ویرانگر دوست داشتنی « . قرن ها تمرین »
بود.
« . فقط یه قرن » : او را تصحیح کردم
« ؟ واسه امروز تمومه ؟ یا می خواستی ادامه بدي » . او خندید
خیلی احساس پري می کردم. مطمئن نبودم چقدر مایع در بدنم جا می گرفت. اما سوزش گلویم « . تمومه ، فکر کنم »
خاموش شده بود. ولی می دانستم که عطش بخش اجتناب ناپذیري از این زندگی است.
و ارزشش را داشت.
حس می کردم برخودم مسلط هستم. شاید حس حفاظتی ام اشتباه می کرد، اما از اینکه امروز کسی را نکشته بودم
حس خوبی داشتم. اگر کاملاً می توانستم در برابر انسان هاي غریبه مقاومت کنم، قادر نبودم از پس گرگینه و کودك
نصف خون آشامی که عاشقش بودم برآیم؟
حالا که عطشم رام شده بود (البته اگر چیزي نزدیک به پاك شده نبود)، « . من می خوام رنزمه رو ببینم » : گفتم
فراموش کردن نگرانی هاي گذشته ام سخت بود.
دلم می خواست غریبه اي که دخترم بود را با موجودي که سه روز پیش دوستش داشتم تطبیق دهم. خیلی عجیب بود،
خیلی اشتباه بود که او را هنوز در درونم نداشته باشم. ناگهان، احساس خالی بودن و نا راحتی کردم.
ادوارد دستش را به سوي من دراز کرد. آن را گرفتم، پوست او از قبل گرم تر بود. گونه هایش کاندکی قرمز و سایه
هاي زیر چشم او تقریباً محو شده بودند.
نمی توانستم از دوباره و دوباره نوازش کردن صورت او خودداري کنم.
هنگامی که در چشم هاي طلایی و براق او خیره شدم به گونه اي فراموش کردم که منتظر جوابی به درخواستم هستم.
تقریباً به همان سختی پشت کردن به رایحه ي خون انسان بود، اما به طریقی لزوم به احتیاط را محکم در سرم نگه
داشتم، روي نوك پا بلند شدم و بازوهایم را دور او حلقه کنم. به آرامی.
او در حرکاتش چندان مردد نبود؛ بازوانش دور کمر من قفل شدند و مرا محکم به بدنش چسباند. لبهاي او محکم به
لبهاي من فشرده شدند، اما لطیف بودند.
مانند گذشته، مثل این بود که انگار تماس پوست او، لب هایش، دستانش، درست جذب پوست صیقلی و سخت و
استخوان هاي جدید من می شود. به اعماق وجودم نفوذ می کند. تصور نکرده بودم که می شد بیشتر از گذشته عاشق
او باشم.
ذهن قدیمی من قادر به نگه داشتن این میزان عشق نبود. قلب کهنه ام به قدري قوي نبود که تاب آن را داشته باشد.
شاید این قسمتی از من بود که به زندگی تازه ام آورده بودم تا تقویت شود. مثل دلرحمی کارلایل و صمیمیت ازمه.
حتماً هرگز قادر نمی بودم تا کار جالب یا خاصی مانند ادوارد، آلیس و جاسپر انجام دهم. شاید فقط می توانستم ادوارد را
بیشتر از هرشخص دیگر در تاریخ دنیا که کس دیگري را دوست داشته، دوست داشته باشم.
می توانستم با آن زندگی کنم.
قسمت هایی از این را به خاطر آوردم - پیچیدن انگشتانم در موي او، نوازش سطوح سینه اش - اما بخش هاي دیگر
بسیار جدید بودند. او جدید بود. ادوارد بی پروایانه و زورمندانه مرا می بوسید، تجربه اي کاملاً متفاوت بود. من هم در
جواب پرهیجان جوابش را دادم و بعد، ناگهان در حال افتادن بودیم.
« ؟ نمی خواستم اونجوري بزنمت زمین . تو حالت خوبه » . و او در زیر من خندید « ! اوه نه » : گفتم
او صورتم را نوازش کرد. یه خورده بهتر از خوب. و بعد حالت سردرگمی بر چهره اش سایه انداخت. در حالی که سعی
سوال سختی براي « ؟ رنزمه » : داشت چیزي که بیش تر در این لحظه می خواستم را مشخص کند، با دودلی پرسید
جواب دادن بود، چراکه در آن واحد خیلی چیزها می خواستم.
می توانستم بگویم که چندان براي به تأخیر انداختن سفر بازگشت به خانه بی میل نیست و سخت بود که به جز تماس
پوست او با خودم زیاد به چیز دیگري فکر کنم - واقعاً چیز زیادي از لباس باقی نمانده بود. اما خاطره ي من از رنزمه،
قبل و بعد از تولدش، داشت بیشتر و بیشتر برایم رویاگونه می شد. غیر محتمل تر. تمام خاطراتی که از او داشتم
خاطرات انسانی بودند؛ هاله اي مصنوعی به آنها چسبیده بود. هرچیزي که با این چشم ها ندیده بودم، با این دست ها
لمس نکرده بودم، واقعی به نظر نمی رسید.
هر دقیقه، حقیقت آن غریبه ي کوچک بیشتر دور از ذهن می شد.
با حرکت تندي روي پاهایم بلند شدم و او را هم با خودم کشیدم . « ، رنزمه » : اندوهناك، موافقت کردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#486
Posted: 31 Aug 2012 13:26
فصل 22
قول
اندیشیدن به رِنزمه او را به مرکز ذهن عجیب ، جدید و جادار ، ولی قابل گیج کردن من می آورد . با سوالات فراوان .
متصل بودن به ادوارد هیچ از « . راجع بهش برام بگو » : همانطور که ادوارد دستم را میگرفت با اصرار پرسیدم
سرعت مان نمی کاست .
عشقی عرفانی در صدایش موج میزد . « . مثل هیچ چیز دیگه تو دنیا نیست » : ادوارد گفت
حسادت برّنده اي به ادوارد در مورد این غریبه حس کردم . ادوارد او را می شناخت و من نمی شناختم . این انصاف
نبود.
« . چقدر شبیه توئه؟ چقدر شبیه منه ؟ یا شبیه چیزي که من بودم »
« . به نظر میاد شباهتش به ما عادلانه تقسیم شده باشه »
« . خون گرم بود » : یادم آمد
آره . قلبش هم می تپه . با اینکه سرعت ضربانش کمی بیشتر از مال انسانه . دماي بدنش هم کمی بیشتر از دماي »
« . معمولی بدنه . اون می خوابه
« ؟ واقعا »
به عنوان یه نوزاد به خوبی میخوابه . ما تنها پدر و مادر دنیا هستیم که نمی خوابیم ، و بچه مون به » : ادوارد خندید
« ! راحتی شبها خوابش میبره
از بیان کلمه بچه مان توسط ادوارد خیلی خوشم آمد . این کلمات او را حقیقی تر میکردند .
« . چشماش دقیقا رنگ چشماي توئن . خب حداقل این یکی از بین نرفته . خیلی خوشگل اند » : ادوارد لبخند زد
« ؟ و قسمت هاي مربوط به خون آشامی چی » : پرسیدم
« . پوستش به اندازه پوست ما غیر قابل نفوذ به نظر می رسه . البته کسی جرئت آزمایش این مسئله رو نداره »
کمی شوکه به ادوارد نگاه کردم .
البته که کسی جرئت نمی کنه . رژیم غذاییش... خب ، اون ترجیح میده که خون بنوشه . » : دوباره به من اطمینان داد
کارلایل تشویقش می کنه که کمی از ویتامین هاي کودك هم بخوره . اما اون زیاد خوشش نمیاد . نمی تونم مقصر
« . بدونمش . این چیزا حتی واسه انسان هم بدبو اند
تشویقش » : با تعجب بیشتر به او نگاه کردم . طوري صحبت میکرد که انگار با رِنزمه مکالمه می کنند ! . پرسیدم
« ؟ میکنه
اون خیلی باهوشه و با سرعت زیادي در حال پیشرفته . با اینکه هنوز صحبت نمی کنه، به خوبی می تونه با بقیه »
« . ارتباط برقرار کنه
« . هنوز - صحبت – نمیکنه »
کمی از سرعت مان کاست تا قضیه را هضم کنم .
« ؟ منظورت چیه به خوبی می تونه با بقیه ارتباط برقرار کنه » : تمنا کردم
« . فکر می کنم اگه خودت... ببینی راحت تر باشه . کمی توضیحش سخته »
این را در نظر گرفتم . می دانستم که چیزهاي زیادي وجود داشتند که براي باور کردنشان باید به چشم خودم می دیدم.
نمی دانستم آمادگی شنیدن چه چیزهاي دیگري را دارم . براي همین موضوع را عوض کردم .
صدایم کمی لرزید. « ؟ جیکوب هنوز اینجاست ؟ چه طور می تونه تحملش کنه ؟ اصلا چرا باید تحمل کنه » : پرسیدم
« ؟ چرا باید بیشتر عذاب بکشه »
با اینکه من مشتاقم این » : از میان دندان هایش اضافه کرد « . جیکوب عذاب نمیکشه » : با لحن جدید عجیبی گفت
« . مسئله رو تغییر بدم
کمی از اینکه موفق به نگه داشتن او شده بودم احساس غرور کردم . ) ) « ! ادوارد » : او را متوقف کرده و هیس کردم
چه طور می تونی این حرف رو بزنی ؟ جیکوب براي حمایت از ما ، از همه چیزش گذشت . میدونی به خاطر من چی »
با به یاد آوردنش احساس خجالت و گناه کردم . اکنون به نظر عجیب می رسید که زمانی آنقدر به جیکوب « ؟ کشیده
احتیاج داشتم . حس فقدانی که بدون حضور او در من به وجود می آمد از بین رفته بود . احتمالا یک ضعف انسانی بود .
خواهی دید که چه طور می تونم همچین حرفی بزنم . بهش قول دادم بذارم توضیح بده ، ولی » : ادوارد زمزمه کرد
لبهایش را فشرد و « ؟ بعید می دونم دیدگاه تو با من فرق کنه . البته ، من همیشه در مورد افکار تو اشتباه می کنم ، نه
مرا نگریست.
« ؟ چی رو توضیح بده »
دندانهایش را « . من قول دادم . با اینکه مطمئن نیستم هنوز براي چیزي مدیونش باشم » : ادوارد سري تکان داد
فشرد.
« . ادوارد ، متوجه نمیشم » : حس خشم و عصبانیت وجودم را فرا گرفت
برات سخت تر از چیزیه که » : به آرامی صورتم را نوازش کرد و وقتی در جواب آن صورتم آرام شد ، ادوارد لبخند زد
« . نشون میدي . می دونم . یادمه
« . دوست ندارم حس سردرگمی داشته باشم »
در حال صحبت از بازگشت به خانه چشمانش روي باقی « . میدونم . پس بیا برگردیم خونه . تا بتونی خودت ببینی »
کمی اندیشید ، بلوز سفیدش را در آورد و براي من گرفت تا بپوشم . « . همم » . مانده پیراهن من چرخید و اخم کرد
« ؟ انقدر بده »
خندید .
دستانم را در آستین هایش لغزاندم و دکمه هایش را روي لباس زیر پاره ام بستم . البته این باعث می شد بدن ادوارد
برهنه باشد و این حواس پرت کن بود .
« . این بار بازي رو خراب نمی کنی » : و اخطار دادم « . باهات مسابقه میدم » : گفتم
« ... با شمارش تو » : دستم را رها کرد و خندید
پیدا کردن راه خانه برایم از راه رفتن تا خانه چارلی آسان تر بود . بوي ما رد پاي خوبی به جا گذاشته بود ، حتی با
سرعت زیادي که ما هنگام دویدن داشتیم .
تا قبل از رسیدن به رودخانه ، ادوارد از من جلوتر بود . من پرش زودتري انجام دادم تا از قدرت جدیدم براي شکست او
استفاده کنم .
« ! ها » : وقتی پاهایم قبل از مال او با زمین برخورد کرد با خوشحالی گفتم
در حالی که منتظر فرود آمدن پاهاي ادوارد بودم صدایی شنیدم که انتظارش را نداشتم . ضربان قلب .
در همان لحظه ادوارد کنارم ایستاد و دستانش مرا از شانه ها به زمین فشردند .
« . نفس نکش » : سریعاً هشدار داد
در حالی که وسط یک نفس مانده بودم ، تلاش کردم تا هول نکنم . تنها چیزي که حرکت می کرد چشمانم بود . به
طور غریزي به دنبال منبع صدا میگشتند.
جیکوب دست به سینه ، با دندان هاي قفل شده روي مرز جنگل و باغچه کالن ها ایستاده بود . با اینکه در جنگل پشت
سر او چیزي دیده نمیشد ، صداي قلب هاي بزرگتري به گوشم رسید . همچنین صداي خرد شدن تکه چوب زیر
پنجه هایی پر سرعت .
شاید این » . غرشی از درون جنگل نگرانی صداي ادوارد را منعکس کرد « . مراقب باش جیکوب » : ادوارد گفت
« ... بهترین راهش نباشه که
فکر می کنی بهتره که بذاریم اول نزدیک بچه بشه ؟ به نظرم بهتره ببینیم بلا با من » : جیکوب میان صحبتش پرید
« . چکار می کنه . زخم هاي من زودتر خوب میشن
این یه آزمایش بود ؟ تا ببینیم آیا میتونم از کشتن جیکوب خودداري کنم ، قبل از اینکه بخوام از کشتن رِنزمه خودداري
کنم ؟ به عجیب ترین حالت ممکن حالم بد شد که ربطی به معده ام نداشت . فقط ذهنم . آیا این ایده ي ادوارد بود ؟
با تشویش به صورت ادوارد نگاه کردم . کمی فکر کرد و بعد حالت چهره اش از نگرانی به چیزي دیگر تبدیل شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#487
Posted: 31 Aug 2012 13:28
« . گردن خودته » : شانه هایش را بالا انداخت و بعد انگار جریان پنهانی از خصومت در صدایش پدیدار شد
غرش داخل جنگل این بار خشمگین بود . شک نداشتم صداي لیا بود .
ادوارد چه اش بود ؟ بعد از این همه مدت نباید کمی محبت به دوست من نشان میداد ؟ من فکر کرده بودم - شاید
احمقانه بود - که ادوارد نیز اکنون دوست جیکوب باشد . احتمالا اشتباه برداشت کرده بودم .
اما جیکوب داشت چه کار میکرد ؟ چرا باید خودش را به عنوان آزمایشی براي رِنزمه آماده می کرد ؟
سردر نمی آوردم . حتی اگر دوستی ما همچنان پایدار بود...
اکنون که به چشمان جیکوب نگاه می کردم ، گویی پایدار مانده بود . هنوز هم به نظر دوست خوب من میرسید . اما او
کسی نبود که تغییر کرده بود . من براي او چه شکلی بودم ؟
و بعد او لبخند آشنایش را زد . لبخندي که متلعق به یک وجود خویشاوند بود ، و من فهمیدم که دوستی ما دست
نخورده پابرجا بود . مانند گذشته بود . وقتی که در گاراژ ساختگی او می نشستیم و به عنوان دو دوست وقت می
گذراندیم . ساده و عادي . دوباره حس کردم که احتیاجم به او به کلی از بین رفته بود . او فقط دوست من بود . طوري
که می بایست باشد .
با این حال باز هم کاري که اکنون داشت انجام می داد برایم بی معنی بود . آیا انقدر از خود گذشته بود که حاضر بود
جلوي مرا بگیرد ، تا کاري نکنم که تا آخر عمر در رنج و عذاب زندگی کنم ؟ این فراتر از تحمل وجود جدید من یا
دوست ماندن با من بود . جیکوب یکی از بهترین کسانی بود که می شناختم ، ولی انتظار این کار از هیچ کسی
نمی رفت.
« . باید بگم بلز... ترسناك شدي » : لبخند جیکوب پهن تر شد و کمی لرزید
من هم لبخند زدم . این روي جیکوب را می شناختم .
« . حواست باشه، دورگه » : ادوارد غرید
نه راست میگه . چشمام واقعاً » . باد از پشتم وزید و من ریه هایم را از هواي تازه پر کردم تا بتوانم صحبت کنم
« ؟ ترسناکن ، نه
« . خیلی ! ولی به اون بدي نیستی که من تصور می کردم »
« . واي . واقعا از این تعریف ات ممنونم »
خودت میدونی منظورم چیه . تو هنوز شبیه خودتی ، یه جورایی . شاید ظاهر انقدر اهمیت » : چشمانش را چرخاند
دوباره بدون نشانی از تلخی « . نداشته باشه چون تو هنوز بلا هستی . فکر نمیکردم هنوز حس کنم تو وجود داري
« . به هرحال فکر کنم به زودي به چشمات عادت کنم » : لبخند زد . بعد خندید و گفت
اینکه هنوز دوست بودیم عالی بود . اما فکر نمی کردم وقت زیادي را با هم بگذرانیم . « ؟ واقعا » : گیج پرسیدم
عجیب ترین حالت در چهره اش پدیدار شد و لبخندش را از بین برد . چیزي شبیه... حس گناه ؟ بعد به ادوارد نگاه کرد.
ممنونم . نمی دونستم میتونی بهش چیزي نگی . چه قول داده باشی چه نداده باشی . معمولا هرچی » : جیکوب گفت
« . می خواد بهش میدي
« . شاید امیدوارم اون مشمئز بشه و کله تو بکنه » : ادوارد پیشنهاد داد
جیکوب غرید .
« ؟ چه خبره ؟ شما دارین چیزي از من قایم می کنین » : دیرباورانه تمنا کردم
بعد موضوع را عوض « . بعدا توضیح میدم » : جیکوب خودآگاهانه ، جوري که انگار قرار نبود چنین اتفاقی بیفتد گفت
اکنون که جلوتر از ما به راه افتاد ، لبخندش چالش بزرگی به نظر « . اول بیایید این نمایش رو شروع کنیم » : کرد
میرسید .
ناله ي اعتراض آمیزي از پشت سر به گوش رسید و بعد بدن خاکستري لیا از میان درختان پشت جیکوب بیرون خزید .
سثْ ، بلندقد تر و ماسه اي رنگ پشت سرش بود .
« . آروم باشید بچه ها . خودتونو قاطی این ماجرا نکنید » : جیکوب گفت
من خوشحال بودم که آنها به حرف جیکوب گوش ندادند و فقط آرامتر او را دنبال کردند .
باد آرام بود و بوي جیکوب را دور نمیکرد .
آنقدر به من نزدیک شد که می توانستم گرماي بدنش را در فضاي بین ما حس کنم . گلویم در جواب سوخت .
« ؟ زود باش بلز . بدترین عکس العمل ات چیه »
لیا هیس کرد .
نمی خواستم تنفس کنم . این طور استفاده از جیکوب درست نبود ، حتی اگر خودش پیشنهاد داده بود . اما نمی توانستم
از منطق این قضیه فرار کنم . چه طور میتوانستم مطمئن باشم که به رِنزمه صدمه نمی زنم ؟
دارم پیر میشم ها . خب در عمل نه نمیشم ولی میدونی منظورم چیه . زود باش . یه بو » : جیکوب متلک انداخت
« . بکش
« . منو نگه دار » : در حالی که به سینه ادوارد می چسبیدم گفتم
دستان ادوارد دور بازوهایم محکم شدند .
ماهیچه هایم را سر جایشان قفل کردم به این امید که اینطور یخ زده نگه شان دارم . بدترین حالت اش این بود که
تنفس را قطع می کردم و دور می شدم . عصبی ، آماده ي هرچیزي شدم و نفس کوچکی کشیدم .
کمی اذیت کرد . اما گلوي من پیشاپیش در حال سوختن بود . جیکوب بیشتر از آن شیر کوهی بوي انسان نمیداد .
لبه ي حیوانی در بویش وجود داشت که مرا کنار میزد . با اینکه صداي نم دار و بلند قلب تپنده اش لذت بخش بود ،
بویی که به همراهش می آمد باعث جمع شدن بینی ام میشد . در واقع با حس کردن بوي او ، کنترل عکس العملم
نسبت به صداي تپش قلبش آسان تر بود .
هاه . حالا می فهمم همه راجع به چی حرف می زدند . تو بوي گند می دي » : نفس دیگري کشیدم و با آرامش گفتم
« . جیکوب
ادوارد زد زیر خنده . دستانش از روي شانه ام لغزیدند و دور کمرم جمع شدند . سثْ همراه ادوارد خنده ي زیر لبی کرد و
وقتی لیا چند قدم عقب رفت سثْ کمی نزدیکتر شد . و بعد من متوجه تماشاچی دیگري شدم ، صداي خنده خفه ي
امت را از پشت شیشه ي نازکی که بین مان بود شنیدم .
وقتی ادوارد مرا در آغوش گرفت و یا حتی « ! ببین کی به کی میگه » : جیکوب در حال جمع کردن بینی اش گفت
چهره جیکوب در هم نرفت . فقط به لبخند زدن ادامه داد . این « . دوستت دارم » وقتی خم شد و در گوشم زمزمه کرد
باعث شد حس کنم قضیه بین ما خوب پیش خواهد رفت . طوري که تا کنون هیچ گاه پیش نرفته بود . شاید حالا من
می توانستم واقعا دوست او باشم . چرا که از لحاظ فیزیکی آنقدر حالش را به هم می زدم که دیگر نمی توانست مانند
قبل دوستم داشته باشد . شاید این تمام چیزي بود که ما نیاز داشتیم .
« ؟ خب پس من قبول شدم نه ؟ حالا بهم می گین راز بزرگ چیه » : گفتم
« ... چیزي نیست که الان بخواي نگرانش باشی » : چهره ي جیکوب عصبی شد
دوباره صداي خنده ي امت را شنیدم .
می خواستم روي حرفم پافشاري کنم . اما همان طور که به صداي خنده ي امت گوش می دادم ، صداي تنفس هفت
ریه ي دیگر به گوشم رسید . یکی سریع تر از بقیه حرکت می کرد . فقط یک قلب مانند بالهاي یک پرنده پرپر می زد.
سبک و سریع .
کاملا منحرف شده بودم . دخترم آن سوي دیوار نازك شیشه اي قرار داشت . نمی توانستم ببینم اش . نور از روي
شیشه هاي انعکاسی بازتاب می کرد . فقط میتوانستم خودم را ببینم که در مقایسه با جیکوب خیلی عجیب به نظر
میرسیدم . سفید و بی حرکت . و در مقایسه با ادوارد ، کاملا عادي .
استرس دوباره مرا به یک مجسمه تبدیل کرده بود . رِنزمه قرار نبود بوي حیوانی داشته باشد. « . رِنزمه» : زمزمه کردم
آیا به او حمله می کردم ؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#488
Posted: 31 Aug 2012 13:29
« . بیا و ببین . میدونم از پس اش برمیاي » : ادوارد نجوا کرد
« ؟ تو کمکم می کنی » : از میان لبهاي بی حرکتم زمزمه کردم
« . البته که کمک میکنم »
« . و امت و جاسپر... اگه چیزي بشه »
ما مراقبت هستیم بلا . نگران نباش . ما آماده ایم . هیچ کدوم ما در مورد رنزمه ریسک نمیکنیم . فکر کنم که خیلی »
« . متعجب بشی که چه طور همه ي مارو درگیر خودش کرده . در هر شرایطی اون جاش امنه
اشتیاق من براي دیدن رنزمه، براي درك ستایش در صداي ادوارد ، حالت یخ زده ام را شکست . قدمی به جلو
برداشتم.
و بعد جیکوب سر راهم ایستاد . چهره اش ماسکی از نگرانی بود .
صدایش تمناگر بود . تا به حال نشنیده بودم با ادوارد این چنین « ؟ مطمئنی خون مکنده » : ملتمسانه از ادوارد پرسید
« . من احساس خوبی ندارم. شاید بلا باید صبر کنه » . صحبت کند
« . تو آزمایش ات رو کردي جیکوب »
این آزمایش جیکوب بود ؟
« ... ولی » : جیکوب شروع کرد
« . ولی هیچی . بلا باید دختر ما رو ببینه . از سر راه برو کنار » : ادوارد گفت
جیکوب نگاه عجیب و از کوره در رفته اي به من انداخت و بعد برگشت و جلوتر از ما داخل خانه شد .
ادوارد غرید .
از رو در رویی هایشان سر در نمی آوردم و نیز نمی توانستم روي آنها تمرکز کنم . فقط می توانستم در مورد تصویر تار
کودك درون ذهنم فکر کنم و سعی کنم چهره اش را دقیقا به خاطر بیاورم .
صدایش دوباره آرام بود . « ؟ بریم » : ادوارد گفت
دستم را محکم در دست خود گرفت و وارد خانه شد .
همه با لبخند در صفی منتظر من بودند که هم خوش آمدگویانه و هم تدافعی بو د. رزالی چندین قدم دورتر از بقیه ،
نزدیک درب جلویی بود . تنها بود تا زمانی که جیکوب به سمتش رفت و نزدیک تر از حد طبیعی جلوي او ایستاد . هیچ
حس راحتی در آن نزدیکی نبود . به نظر می رسید عضلات هردو از این فاصله ي کم منقبض شده اند .
کسی بسیار کوچک از آغوش رزالی و پشت جیکوب به جلو خم شده بود . در همان لحظه ، او تمام تمرکز مرا تصاحب
کرد . تمام افکارم را . طوري که از زمان به هوش آمدنم کسی اینطور مرا به خود جلب نکرده بود .
« ؟ من فقط دو روز نبودم » : نفسم بند آمد ، ناباورانه پرسیدم
کودك در آغوش رزالی ، اگر نه ماهها ، هفته ها سن داشت . شاید دو برابر اندازه ي کودك درون آغوشم در خاطراتم
بود و از حالت خم شدنش به سمت من به نظر می رسید به راحتی بالاتنه ي خود را تحت کنترل دارد . طره هاي
پیچان موهاي برنزي رنگش تا زیر شانه هایش می رسیدند . چشم هاي شکلاتی رنگش با چنان دقتی مرا بررسی
می کردند که اصلا کودکانه نبود . بالغانه بود . آگاه و باهوش . براي لحظه اي یکی از دستانش را بلند کرده و به سمت
من دراز کرد ، و بعد به عقب برگشت و گلوي رزالی را لمس کرد .
اگر چهره ي او به آن زیبایی و خیره کنندگی نبود ، باورم نمی شد که او همان کودك خاطراتم است
اما ادوارد درون قسمت هاي بدن کودك وجود داشت و من در رنگ چشمها و گونه هایش بودم . حتی چارلی نیز در
حلقه هاي ضخیم موهایش وجود داشت با اینکه رنگشان همانند رنگ موهاي ادوارد بود . او حتما مال ما بود .
غیر ممکن بود . ولی حقیقت داشت .
دیدن این انسان کوچک غیر قابل پیش بینی او را واقعی تر نکرد . فقط خارق العاده تر کرد .
« . آره ، اون خودشه » : رزالی دست روي گلویش را نوازش کرد و گفت
چشمان رِنزمه روي چشمان من قفل شده ماندند . و بعد همانند لحظاتی بعد از تولدش ، به من لبخند زد . تلالو
بی نظیري از دندان هاي کوچک کاملش به چشم خورد .
با درون در حال پیچش ام قدمی به جلو برداشتم .
همه به سرعت حرکت کردند .
امت و جاسپر با دست هاي آماده درست روبروي من شانه به شانه ایستادند . ادوارد مرا از پشت گرفت و انگشتانش
دوباره بالاي شانه هاي من قفل شدند .حتی کارلایل و ازمه نیز به سمت امت و جاسپر شتافتند و رزالی با کودك در
آغوشش به سمت در رفت . جیکوب نیز با حفظ فاصله ي حفاظتی اش با آنها حرکت کرد .
آلیس تنها کسی بود که تکان نخورد .
اَه یه فرصت بهش بدین . اون که نمی خواست کاري بکنه . شما هم بودید دوست داشتید از » : با سرزنش گفت
« . نزدیک تر ببینید اش
آلیس درست می گفت . من کاملا در کنترل خودم بودم . خودم را براي هر چیزي آماده کرده بودم . براي بویی غیر
قابل اجتناب مانند بوي انسان درون جنگل . وسوسه اي که اینجا وجود داشت با آن قابل مقایسه نبود . رایحه ي رِنزمه چیزي در تعادل کامل بین بوي خوشبوترین عطرها و خوش طعم ترین غذاها بود و به حد کافی بو در قسمت خون
آشامی اش وجود داشت که او را وسوسه آمیز کند .
می توانستم از پس اش بربیایم . مطمئن بودم .
« . اما نزدیکم بمون » : بعد مکث کردم و گفتم « . حالم خوبه » : در حال نوازش دست ادوارد روي بازویم گفتم
چشمان جاسپر تنگ بودند . متمرکز . میدانستم که دارد روي وضعیت روحی من کار میکند و من سعی داشتم در
وضعیت آرام پایداري بمانم . حس کردم ادوارد با دیدن افکار جاسپر دستانش را از بازوانم جدا کرد . اما با اینکه جاسپر
کسی بود که در حال کنترل احساساتم بود ، به اندازه ي ادوارد مطمئن به نظر نمیرسید .
وقتی بچه زیادي - آگاه درون آغوش رزالی صدایم را شنید ، به تقلا افتاد و به سمت من خم شد . یک جورایی
چهره اش ناشکیبا به نظر میرسید .
« . جاز 1 ، بذار ما رد بشیم . بلا میتونه »
« ... ادوارد ، خطرش » : جاسپر گفت
کمینه ست . گوش بده جاسپر ، موقع شکار بلا بوي یک سري شکارچی که در زمان غلط در مکان غلطی بودن به »
« ... مشامش خورد
صداي گرفته شدن نفس کارلایل را شنیدم . چهره ي ازمه ناگهان مملوء از نگرانی و همچنین همدردي شد . چشمان
جاسپر گشاد شدند ، اما سرش را کمی تکان داد گویی حرف ادوارد چیزي درون ذهن او را جواب داده بودند . دهان
جیکوب به شکلک تبدیل شد . امت شانه هایش را بالا انداخت . رزالی در حال نگه داشتن کودك در آغوشش ، از امت
بی تفاوت تر به نظر میرسید .
چهره ي آلیس به من میگفت که او گول نخورده است . روي بلوز قرض گرفته شده ي من تمرکز کرده بود و به نظر
می رسید بیش از هر چیز نگران بلایی بود که من سر پیراهنم آورده بودم .
« ؟ ادوارد ! چه طور تونستی انقدر بی مسئولیت باشی » : کارلایل گفت
میدونم کارلایل . میدونم . کارم احمقانه بود . باید وقت میذاشتم و قبل از بیرون بردن بلا مطمئن میشدم که در »
« . منطقه امنی هستیم
از طرز نگاهشان خجالت زده بودم . گویی در چشمانم به دنبال قرمزي روشن تري « . ادوارد » : زمزمه کردم
می گشتند .
حق با اونه که منو سرزنش کنه بلا . اشتباه بزرگی کردم . این مسئله که تو از همه ي » : ادوارد با لبخندي گفت
« . کسایی که میشناسم قوي تري اینو عوض نمیکنه
« . شوخی بامزه اي بود » : آلیس شکلک درآورد
"شوخی نکردم . داشتم براي جاسپر توضیح میدادم که چرا فکر میکنم بلا میتونه از پسش بر بیاد . تقصیر من نیست
« . همه زود داوري کردن
« ؟ صبر کن ببینم . به انسانها حمله نکرد » : جاسپر گفت
کاملا روي » . کاملا از تعریف قضیه لذت میبرد . دندانهایم را به هم فشردم « شروع به حمله کرد » : ادوارد گفت
« . شکارش تمرکز کرده بود
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#489
Posted: 31 Aug 2012 13:30
چهره اش ناگهان روشن شده بود . لبخندي روي لبهایش شکل می گرفت . مرا یاد « !؟ چی شد » : کارلایل پرسید
گذشته انداخت . وقتی در مورد جزئیات تغییرم از من سوال می کرد . لذت دریافت اطلاعات جدید .
صداي منو پشتش شنید و حالت تدافعی گرفت . به محض اینکه من تمرکزش رو » : ادوارد به سمت کارلایل خم شد
از بین بردم سریعاً از حمله دست کشید . تا به حال چیزي شبیه اونو ندید م. سریع فهمید چه اتفاقی داره میفته و بعد...
« . نفسش رو نگه داشت و فرار کرد
« ؟ وااااو ... جدي » : امت زمزمه کرد
« . درست تعریف نمیکنه . اونجاشو نگفت که من سرش غریدم » : من آرام گفتم
« ؟ وارد چند تا دعواي حسابی شدید » : امت مشتاقانه پرسید
« . نه ! معلومه که نه »
« ؟ واقعا نه ؟ واقعا بهش حمله نکردي »
« ! امت » : اعتراض کردم
اه چه حیف . و تو شاید تنها کسی باشی که میتونه شکست اش بده . چون نمیتونه بره تو مغزت و تقلب » : امت نالید
بدجور دلم میخواد بدونم ، بدون این قدرتش چه طور عمل » . آهی کشید « . کنه . و تازه بهانه ي خوبی هم داشتی
« . میکنه
« . من هیچ وقت چنین کاري نمیکنم » : عصبانی نگاهش کردم
اخم جاسپر توجهم را جلب کرد . حتی از قبل نیز ناراحت تر به نظر میرسید .
« ؟ میبینی منظورم چیه » : ادوارد به شوخی مشتش را به شانه ي جاسپر زد
« . این طبیعی نیست » : جاسپر زمزمه کرد
دستش را روي قلبش « ! اون فقط چند ساعت سن داره . می تونست بهت حمله کنه » : ازمه با اوقات تلخی گفت
« . اوه... ما باید باهات میومدیم » . گذاشت
اکنون که ادوارد شوخی خود را تعریف کرده بود من توجه زیادي نمیکردم . به کودك زیباي دم در که هنوز مرا
مینگریست خیره شده بودم . دستان تپل کوچکش به سمت من دراز شدند گویی دقیقا مرا میشناخت . به طور خودکار
دستان من همانند مال او دراز شدند .
« ؟ ادوارد ، لطفا » : در حالی که از کنار جاسپر خم می شدم تا او را بهتر ببینم گفتم
دندان هاي جاسپر قفل شده بودند . تکان نخورد .
« . جاز ... این مثل چیزهایی که تا به حال دیدي نیست . باور کن » : آلیس به آرامی گفت
لحظه اي به هم نگاه کردند و سپس جاسپر سري تکان داد . از سر راهم کنار رفت ولی یکی از دستانش را روي
شانه ام گذاشت و با من جلو آمد .
در حال بررسی حالت هایم ، به هریک از قدم هایی که برمیداشتم فکر می کردم . سوزش گلویم . موقعیت بقیه در
اطرافم . اینکه چقدر قوي بودم و چه قدر آنها می توانستند جلوي مرا بگیرند . روند دسته جمعی کندي بود .
و کودك در آغوش رزالی ناله ي بلند و زنگ داري کرد . همه ، گویی آنها نیز مانند من صدایش را نشنیده باشند ،
عکس العمل نشان دادند.
براي لحظه اي دور او حلقه زده و مرا رها کردند . صداي گریه رِنزمه وجودم را تراشید ، مرا به زمین زد . چشمانم به
طرز عجیبی می سوختند انگار می خواستند پر از اشک شوند .
گویی هر کس دستی براي نوازش رِنزمه پیش برده بود . همه غیر از من .
« ؟ چی شد ؟ چیزیش شده ؟ مشکل چیه »
صداي جیکوب بود که از باقی صداها بلندتر بود . وقتی جیکوب دستانش را براي در آغوش گرفتن رِنزمه دراز کرد و
رزالی بدون اعتراض او را در بازوان جیکوب رها کرد ، با تعجب نگاه می کردم .
« . نه حالش خوبه » : رزالی اطمینان داد
رِنزمه با رغبت به آغوش جیکوب رفت و در حالی که دستش را روي گونه ي او میفشرد به سمت من خم شد .
« . میبینی؟ فقط بلا رو میخواد » : رزالی گفت
چشمان رِنزمه - چشمان خود من - بی صبرانه به من خیره شدند .
الان نزدیک سه » : ادوارد به سمت من برگشت . دستش را به نرمی روي شانه ام گذاشتو به جلو هدایت ام کرد . گفت
« . روزه که منتظر توئه
اکنون فقط چند متر با او فاصله داشتم . به نظر میرسید شعله هاي گرما از او براي لمس من می آمدند .
و یا شاید این جیکوب بود که میلرزید . همانطور که نزدیک میشدم لرزش دستانش را میدیدم . و با وجود تنش
آشکارش ، چهره او آرام تر از هر زمان دیگري بود که من دیده بودم .
دیدن رِنزمه در دستان لرزان او مرا عصبی میکرد . اما تحمل کردم . « . جیک من حالم خوبه » : گفتم
جیکوب اخم کرد . انگار او نیز با اندیشیدن در مورد رِنزمه در آغوش من عصبی می شد .
رِنزمه تکان خورد و تقلا کرد . دستانش بارها و بارها به مشت تبدیل شدند .
در آن لحظه چیزي درون من کامل شد . صداي گریه رِنزمه ، آَشنایی چشمانش ، بی طاقتی او ، حتی بیشتر از من براي
این پیوند ، تمام اینها به هم پیچیدند و هنگام چنگ زدن او به فضاي بین ما ، به طبیعی ترین الگوي دنیا تبدیل شدند .
ناگهان او حقیقی بود و البته که من می شناختم اش . کاملا طبیعی بود که من باید قدم آخر را برمیداشتم و دستانم را
به سویش دراز می کردم، در بهترین جاي بدنش قرار می دادم و به سمت خود می کشیدمش .
جیکوب بازوان بلندش را دراز کرد تا من بتوانم رِنزمه را در آغوش بگیرم ، اما رهایش نکرد . وقتی پوست دستانمان به
هم برخورد کردند کمی لرزید . پوست او که همیشه برایم گرماي مطبوعی داشت ، اکنون حس آتش شعله وري داشت .
تقریبا دمایی نزدیک به دماي بدن رِنزمه . شاید یکی دو درجه تفاوت داشتند .
رِنزمه نسبت به دماي پوست من بی تفاوت به نظر می رسید . یا شاید به چنین دمایی عادت کرده بود .
سرش را بلند کرد و دوباره به من لبخند زد ، دندانها و دو چال گونه اش را به نمایش گذاشت و سپس کاملا عمدي ،
دستش را به سوي صورتم دراز کرد .
بلافاصله ، تمام دستان روي من محکم شدند . منتظر عکس العمل من . چندان متوجه شان نشدم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#490
Posted: 31 Aug 2012 13:30
نفسم بر اثر تصویري که در ذهنم شکل می گرفت بند آمده بود . شبیه یک خاطره خیلی واضح بود . در حالی که در
ذهنم نگاهش می کردم ، می توانستم با چشمهایم نیز ببینم ، اما کاملا نا آشنا بود . در برابر نگاه بی طاقت رِنزمه به
تماشاي تصاویر ادامه دادم ، سعی میکردم بفهمم چه خبر است و آرامش ام را حفظ کنم .
علاوه بر هولناك و ناآشنا بودن ، تصویر یک جورهایی غلط هم بود . چهره ي خودم را درونش تشخیص دادم . اما
اشتباه بود . وارونه بود . بلافاصله متوجه شدم که چهره ام را از دید دیگران میدیدم ، نه از دید خودم مانند بازتاب
صورتم درون یک آینه .
چهره ي درون خاطراتم دردآلود بود ، عذاب کشیده ، غرق در عرق و خون . با وجود این حالت صورتم در تصویر به
لبخند ستایشگري تبدیل شد . تصویر بزرگتر شد ، صورتم به آن نقطه ي برتر غیر قابل دیدن نزدیک شده و بعد محو
شد .
دست رِنزمه از صورتم کنار رفت . لبخندش عریض تر شد و چالهایش را به نمایش گذاشت .
اتاق ساکت بود و فقط صداي ضربان قلبهاي جیکوب و رنزمه شنیده میشد . سکوت ادامه داشت . انگار منتظر حرف
زدن من بودند .
« ؟ این... چی... بود » : توانستم بگویم
« ؟ چی دیدي؟ چی بهت نشون داد » : رزالی از پشت جیکوب ، که سر جایش نبود ، کنجکاوانه پرسید
« ؟ اون به من اینو نشون داد » : زمزمه کردم
« . بهت گفتم توضیحش سخته . اما خیلی تاثیرگذاره » : ادوارد در گوشم نجوا کرد
« ؟ چی بود » : جیکوب پرسید
« . ام... من . فکر کنم . اما خیلی داغون بودم » : چند بار در سکوت پلک زدم
این تنها خاطره ایه که از تو داره . داره به تو می فهمونه که ارتباط برقرار کرده . که می دونه تو » : ادوارد توضیح داد
« . کی هستی
« ؟ ولی چه طور میتونه این کارو بکنه »
رِنزمه نسبت به شگفتی من بی تفاوت به نظر میرسید . با لبخند روي لبش به بازي با طره اي از موهایم ادامه داد .
« ؟ چه طور من میتونم افکار رو بخونم ؟ چه طور آلیس آینده رو میبینه » : ادوارد سوالی پرسید که نیاز به جواب نداشت
« . اون استعداد داره » . و بعد شانه اش را بالا انداخت
پیچ و تاب جالبیه . انگار دقیقا برعکس اون عملی رو انجام می ده که تو می تونی انجام » : کارلایل به ادوارد گفت
« . بدي
« ... جالبه ، به نظرم » : ادوارد موافقت کرد
میدانستم در مورد آینده فکر میکردند . براي من مهم نبود . من داشتم به زیباترین چهره ي دنیا نگاه میکردم . بدنش
در آغوش من گرم بود . مرا به یاد لحظه اي می انداخت که تاریکی بر من چیره شده بود و فکر میکردم که دیگر چیزي
در دنیا براي زندگی وجود ندارد . و بعد به یاد رِنزمه افتاده بودم و دلیلی براي ادامه پیدا کرده بودم .
« . منم تو رو یادمه » : آرام به او گفتم
خیلی طبیعی بود که خم شوم و پیشانی اش را ببوسم . بوي بی نظیري میداد . بوي پوستش انتهاي گلویم را میسوزاند
اما میشد از آن چشم پوشی کرد . لذت آن لحظه را از بین نمیبرد . رِنزمه حقیقی بود و من او را میشناختم . همان کسی
بود که از ابتدا برایش جنگیده بودم . ضربه زننده کوچکم . نیمه ادوارد عالی و دوست داشتنی . و نیمه من . که در کمال
تعجب او را بهتر ساخته بود .
تمام مدت حق با من بود . او ارزش جنگیدن را داشت .
احتمالا با جاسپر بود . میتوانستم عدم اطمینان شان را حس کنم . « . اوضاعش خوبه » : آلیس زمزمه کرد
براي امروز کافی نیست؟ آره، بلا کارش عالی بود ، » : جیکوب ، با صدایی که در اثر استرس کمی بالا رفته بود پرسید
« . ولی بیایید زیاده روي نکنیم
با احساس چندش کامل به او نگاه کردم . جاسپر با ناراحتی کنارم حرکت کرد . همگی آنقدر نزدیک به هم ایستاده
بودیم که هر حرکت کوچک به نظر خیلی بزرگ میرسید .
از بازوانش که به سمت رِنزمه دراز شده بود عقب رفتم و او جلوتر آمد . آنقدر « ؟ مشکلت چیه جیکوب » : پرسیدم
نزدیک بود که رِنزمه با سینه هردویمان برخورد داشت .
این که من متوجه ام دلیل نمیشه نندازمت بیرون . بلا داره عالی پیش میره ، این لحظه رو براش خراب » : ادوارد غرید
« . نکن
پس ظاهرا تغییري توي این « . من کمکش میکنم بندازتت دور ، سگ . بهت یه اردنگی بدهکارم » : رزالی قول داد
رابطه به وجود نیومده بود .
به حالت نیمه عصبانی جیکوب خیره شدم . چشمانش روي صورت رِنزمه قفل شده بودند . من در آن حالت با شش
خون آشام برخورد داشتم و او اهمیتی نمیداد .
آیا او همه ي این کارها را کرده بود تا مرا از خودم حفظ کند ؟ در طول تغییر من چه اتفاقی افتاده بود که باعث شده بود
او نسبت به چیزي که آنقدر ازش متنفر بود بی تفاوت شود ؟
به آن اندیشیدم . به نگاهش که روي دخترم قفل شده بود خیره شدم . طوري به او نگاه میکرد که... که گویی یک مرد
کور براي اولین بار به خورشید مینگرد .
« ! نه » : نفسم گرفت
دندانهاي جاسپر به هم فشرده شدند و بازوان ادوارد دور من حلقه زدند . در همان لحظه جیکوب رِنزمه را از آغوش من
بیرون کشید . و من مخالفت نکردم . چون میدانستم آن از کوره در رفتنی که آنها منتظرش بودند در راه بود .
« . رز ، رِنزمه رو بگیر » : از میان دندان هایم گفتم
رزالی جلو آمد و جیکوب رِنزمه را به او داد . هردو از من دور شدند .
« . ادوارد نمیخوام به تو صدمه اي بزنم واسه همین لطفا از اینجا برو »
او درنگ کرد .
« . برو جلوي رِنزمه واستا » : پیشنهاد دادم
صبر کرد و بعد مرا رها کرد .
آماده حمله شدم و دو قدم در جهت جیکوب برداشتم .
« . بگو که همچین کاري نکردي » : به او غریدم
« . تو که میدونی این دست من نیست » : با دستهایش در هوا عقب رفت . سعی داشت متقاعدم کند
« ؟ سگ احمق . چه طور تونستی ؟ بچه ي من »
« . بلا تقصیر من که نبود » . حالا از پله ها عقب عقب میرفت و من به دنبالش
« ! من اونو پرورش دادم و حالا تو فکر میکنی یه مالکیت احمقانه گرگینه اي روش داري ؟ او مال منه »
« . میتونم تقسیم کنم » : در حالی که از فضاي سبز می گذشت تمنا کرد
« . یالا پول رو بده » : امت به کسی گفت
با خود اندیشیدم سر چنین موضوعی با چه کسی شرط بسته ، زیاد وقتم را روي این تلف نکردم . خیلی عصبانی بودم .
« ؟ چه طور جرئت کردي روي بچه ي من نشانه گذاري کنی ؟ عقلت رو از دست دادي »
« . داوطلبانه که نبود » : به سمت درختان عقب عقب رفته و اصرار کرد
و سپس او دیگر تنها نبود .دو گرگ دیگر دوباره ظاهر شدند و از هر سو حمایت اش کردند .
« . بلا یه دقیقه گوش میدي به حرفم ؟ لیا برو عقب » : جیکوب التماس کرد
« ؟ چرا باید گوش بدم » . عصبانیت در مغزم بیداد میکرد
چون تو به من اینو گفتی یادته ؟ تو گفتی ما به زندگی هم تعلق داریم . نه ؟ گفتی ما یه خانواده ایم . گفتی که من و »
« . تو باید اینجوري باشیم . حالا اینجوري هستیم... این چیزیه که تو میخواستی
خشمگین نگاهش کردم . این کلمات را به سختی به یاد می آوردم . اما مغز جدیدم دو قدم جلوتر از این مزخرفات کار
میکرد .
صدایم به دو اکتاء تقسیم شد و باز هم به زیبایی « ؟ فکر میکنی به عنوان داماد من میتونی عضو خانواده ام بشی »
بیرون آمد .
امت خندید.
« . ادوارد جلوشو بگیر . اگه بلایی سرش بیاره پشیمون میشه » : ازمه زمزمه کرد
اما من حس نکردم کسی دنبالم بیاید .
« ! نه ! چه طور میتونی همچین فکري کنی ؟ این هنوز بچه ست » : جیکوب اصرار میکرد
« ! منم همینو میگم » : فریاد زدم
تو میدونی که من بهش اینطور نگاه نمیکنم . فکر میکنی اگه اینطور بود ادوارد میذاشت من تا » : او نیز فریاد می زد
الان زنده باشم ؟ من فقط میخوام اون امن و شاد باشه . این چیز بدیه ؟ خیلی با چیزي که تو براش میخواي فرق
«؟ داره
غریدم .
« ؟ اون بی نظیره ، نه » : شنیدم ادوارد زمزمه کرد
« . یه بارم به گلوش حمله نکرده » : کارلایل با شگفتی موافقت کرد
« . باشه این یکیو تو بردي » :امت با کینه گفت
« . ازش دور میمونی » : به جیکوب هیس کردم
« ! نمی تونم »
« . سعی کن . از همین الان » : از میان دندان هایم گفتم
غیر ممکنه . یادت نیس سه سال پیش چقدر میخواستی من پیشت باشم ؟ چقدر سخت بود دور از من باشی ؟ الان از »
« ؟ بین رفته مگه نه
نگاهش کردم . نمیدانستم منظورش چه بود .
« . اون نیاز ، رِنزمه بود . از همون اول . حتی اون موقع هم باید با هم میبودیم » : به من گفت
به یاد آوردم. و بعد متوجه شدم . قسمتی از من خوشحال بود که این دیوانگی توجیه شده است . اما آیا او فکر میکرد
میتواند اینطور فرار کند ؟ که یک توضیح کوچک همه چیز را درست میکند ؟
« . تا وقت داري فرار کن » : تهدید کردم
« . بلا اذیت نکن . نسی هم منو دوست داره » : او اصرار کرد
خشکم زد . تنفسم قطع شد . صداي دیگري نمی آمد که نشانه ي تنش بود .
« ؟ دخترم رو چی صدا کردي »
« ... خب ، اسمی که تو واسش گذاشتی یه کم سخته » : جیکوب یک قدم دیگر به عقب برداشت و مظلومانه گفت
« ؟ تو اسم هیولاي لاچ نس رو گذاشتی رو دختر من » : جیغ کشیدم
و بعد به سمت گلویش حمله ور شدم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***