ارسالها: 8724
#41
Posted: 11 Aug 2012 14:58
من که غرق در اندیشه شده بودم، سعی میکردم حواس خود را پرت کنم. صدایش به سختی شنیده میشد. « اون بار اول نبود »
با حیرت به او خیره شدم اما او به پایین نگاه میکرد.
گفت « اولین باري که من تو رو دیدم، زندگیت تموم شده بود » لرزشی از ترس را در کلماتش حس کردم و ناگهان خاطره ي نگاه خیره ي سیاه او را در روز اول به یاد آوردم... اما غوطه ور شدن در حس ایمن بودن در حضور او، آن را فرو نشاند. همان لحظه، به بالا نگاه کرد تا چشمان مرا بخواند. هیچ ردي از ترس در آنها وجود نداشت. صورت فرشته گونه اش، سنگین و موقر بود. پرسید « یادت میاد ؟»
« بله »
« و تو هنوز اینجا نشستی »آرام بودم یک ابرویش را بالا برد. ردي از ناباوري در نگاهش دیده میشد.
« آره، اینجا نشستم... به خاطر تو » مکثی کردم اورا وادار به جوابدادن کردم.
« به خاطر اینکه تو میدونستی چطور، هرطور شده امروز منو پیدا کنی... ؟ »
لبهایش را به هم فشرد و از میان چشمان باریکش به من خیره شد. دوباره تصمیم گرفت. نگاهش ناگهان به ظرف غذاي دست نخورده ام خورد و دوباره به طرفم برگشت. « تو بخور، من حرف میزنم »
به سرعت یک قاشق راویولی برداشتم و در دهانم گذاشتم.
«پیگیري ردت، خیلی سختتر از چیزي بود که باید باشه. معمولاً به راحتی میتونم هرکسی رو پیدا کنم، اگه یه بار فکرشونو خونده باشم » با نگرانی به من نگاه کرد و من متوجه شدم که خشکم زده. خودم را وادار به قورت دادن. لقمه کردم و قاشق دیگري را در دهانم چپاندم.
«بعضی وقتا حواسم رو جمع جسیکا میکردم. اما زیاد کارآمد نبود. همونطور که گفتم فقط تو میتونی دردسرها رو تو پورت آنجلس پیدا کنی و اولش متوجه نشدم که رفتی واسه خودت بگردي. بعد وقتی فهمیدم که دیگه همراهش نیستی، رفتم که تو همون کتابفروشی اي که تو سر جسیکا دیدم، دنبالت بگردم. میتونستم بگم که وارد کتابفروشی نشدي و به جنوب رفتی... و میدونستم که مجبوري به زودي برگردي. پس فقط منتظرت موندم و به طور اتفاقی، تو افکار مردم خیابون میگشتم و دنبال کسی بودم که از تو خبري داشته باشه و من بفهمم کجا بودي.... هیچ نتیجه ي نگران کننده اي پیدا نکردم... اما به طرز عجیبی نگران بودم»
غرق در افکار خود، به پشت سرم نگاه میکرد. چیزهایی میدید که نمیتوانستم تصورش را بکنم.
«شروع به رانندگی تو یه مسیر دایره اي کردم، هنوز... گوش میدادم. خورشید بالاخره داشت غروب میکرد و نزدیک بود پیاده شم و با پاي پیاده تعقیبت کنم و بعد.... » متوقف شد. با خشمی ناگهانی دندانهایش را به هم گره کرد. سعی میکرد خودش را آرام کند.
نجوا کنان گفتم « بعدش چی؟ »
همچنان به پشت سرم نگاه میکرد « شنیدم اونا به چی فکر میکردن »ناگهان به طرف جلو خم شد. یک خرناسی خشمگین کشید. لب بالایی اش ناگهان از روي دندانهایش کنار رفت « صورت تو رو توي خیال اونا دیدم » آرنجش روي میز پدیدار شد. دستش، چشمانش را پوشش داد. این حرکت آنقدر سریع بود که مرا از جا پراند.
«این خیلی... سخت بود. نمیتونی تصور کنی که چقدر براي من سخت بود که تو رو بردارم و اونا رو زنده ول کنم... » صدایش به وسیله ي بازویش خفه شد. نجوا کنان اعتراف کرد « میتونستم اجازه بدم با جسیکا و آنجلا بري اما از این میترسیدم که اگه تنهام بذاري، برم و دنبال اونا بگردم»
با افکاري متناقض، مبهوت و آرام نشسته بودم. دستهاي گره شده ام را روي پایم گذاشتم و با ضعف به پشتی صندلی تکیه دادم. هنوز صورتش را در دستهایش نگه داشته بود و هنوز همانقدر آرام بود که گویی از سنگ تراشیده شده بود. پوستش هم به آن شباهت داشت. سرانجام به بالا نگاه کرد، چشمهایش مرا میکاوید و مملو از سوالات درونی اش بود. پرسید « آماده اي بري خونه؟ »
حرفش را تصحیح کردم « آماده ام که از اینجا برم » و سپاسگذار بودم از این که یک راه یکساعته تا خانه با او داشتم.
هنوز آماده ي خاداحافظی کردن با او نبودم.
پیشخدمت، مثل اینکه کسی او را صدا زده باشد، یا ما را می پایید، ظاهر شد.
از ادوارد پرسید «چکار می کنید؟ »
« ما آماده ي پرداخت صورتحسابیم. ممنون »
صدایش آرام و خشن بود و هنوز بازتابِ فشار گفتگویمان در صدایش نمایان بود. به نظر میرسید پیشخدمت را گیج کرده باشد. ادوارد به بالا نگاه کرد و منتظر ماند.
پیشخدمت با لکنت گفت« ح...ح...حتماً » پوشه ي تاشده ي کوچکی را از جیب جلویی پیش بندش بیرون کشید و به دست او داد. یک اسکناس از قبل در دست ادوارد بود. آن را تا کرد و در پاکت گذاشت و دوباره به دست پیشخدمت داد
لبخندي زد و گفت « بقیه اش لازم نیست »
سپس بلند شد و من ناشیانه و با زحمت سعی کردم روي پاهایم بایستم.
دوباره لبخندي اغواگرانه به ادوارد زد «عصر خوبی داشته باشید » ادوارد در حالی که نگاهش را از من برنمی داشت از او تشکر کرد.
لبخندم را متوقف کردم.. درحالی که نزدیک به من، قدم زنان به طرف در میرفت، مواظب بود به من نخورد. به خاطر آوردم که جسیکا در مورد روابطش با مایک چه گفته بود و چگونه آنها تقریباً به مرحله ي اولین بوسه رسیده بودند. آه کشیدم. ادوارد این را شنید و با نگاه غریبی به پایین نگاه کرد. به پیاده رو نگاه کردم. از این سپاسگذار بودم که به نظر میرسید توانایی خواندن افکار مرا ندارد. در مسافر را باز کرد و هنگامی که داخل میرفتم، آن را برایم باز نگه داشت و بعد آن را به آرامی پشت سرم بست. به او نگاه کردم که دور ماشین چرخید تا به در راننده برسد. هنوز از اینکه چقدر برازنده بود، حیرتزده بودم. احتمالاً تا الان دیگر باید به آن عادت می کردم، اما نکرده بودم. حس میکردم ادوارد از آن دست آدمهایی نیست که کسی بتواند به او عادت کند. در ماشین، موتور را راه انداخت و بخاري را روشن کرد. هوا خیلی سرد بود و حدس میزدم که هواي خوب دیگر پایان یافته است. در ژاکتش احساس گرما میکردم و وقتی فکر میکردم که نمیتواند مرا ببیند، بویش را از ژاکتش استشمام می کردم. ادوارد بدون نیم نگاهی از ترافیک شهري بیرون آمد و با سبکی به طرف آزادراه چرخید و جلو رفت.
«حالا » با لحن معنی داري گفت: « نوبت توئه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#42
Posted: 11 Aug 2012 15:00
فصل نهم
نظریه
درحالی که ادوارد به سرعت و بدون توجه به جاده، به سمت خیابان ساکت و آرام پیش می رفت، التماس کنان گفتم « میتونم فقط یه سوال دیگه بپرسم؟ »
لبهایش را محتاطانه به هم فشرد و در حالی که آه میکشید، گفت « فقط یکی »
« خب... بهم گفتی که میدونی بدون اینکه وارد کتابفروشی بشم، به جنوب رفتم. فقط میخوام بدونم چطوري اینو فهمیدي»
متفکرانه به دوردست چشم دوخت..
غرولند کنان گفتم « فکر میکردم دیگه قرار نیست از جواب دادن به هم شونه خالی کنیم »
تقریباً لبخند زد. « خب، بوي تو رو دنبال کردم »
نگاهی به جاده انداخت و به من فرصتی داد تا بتوانم آرامش را به چهره ام بازگردانم. فکر نمیکردم جوابِ قابلِ قبولی براي سوالم داشته باشد اما تصمیم گرفتم بررسی این موضوع را به آینده موکول کنم. سعی کردم ذهنم را دوباره متمرکز کنم. حالا که بعضی مسائل را برایم توضیح داده بود، نمیتوانستم به حال خود، رهایش کنم.
سعی کردم باز هم از کارم شانه خالی کنم « هنوز به یکی از سوالاي من جواب ندادي... »
نارضایتانه نگاهم کرد و گفت « کدومشونو؟»
«این... خوندنِ افکار، چطور عمل میکنه؟ میتونی هرجایی ذهن هرکسی رو بخونی؟ چطور این کارو میکنی؟ همه ي افراد خانواده ت میتونن... ؟»
احساس حماقت کردم، واضح بود که تظاهر به پرسیدن کرده بودم.
خاطر نشان کرد « بیشتر از یکی شد »
انگشتانم را در هم چفت کردم و صبورانه به او زل زدم.
«نه، فقط من نیستم. و من نمیتونم در هرجایی فکر هرکسی رو بشنوم. باید خیلی به اون شخص نزدیک باشم. هرچقدر برام آشناتر باشه، به همون اندازه میتونم فکرش و از فاصله ي بیشتري بخونم. اما نباید بیشتر از چند مایل باشه » متفکرانه مکث کرد
«تقریباً مثل اینه که تو یه سالن بزرگ باشی و همه در حال حرف زدن باشن... صداها مثل یه وز وز به نظر میرسن مثل یه همهمه ي نامفهموم. اگه روي یکی از صداها تمرکز کنی به راحتی میتونی بفهمی درباره ي چی حرف میزنه »
«بیشتر اوقات همه ي این صداها رو از سرم بیرون میکنم چون میتونن تو رفتارم اختلال ایجاد کنن. اینطوري عادي به نظر میام » هنگامی که کلمه ي عادي را میگفت، اخم کرد. «گاهی هم ممکنه اشتباهاً به جاي حرفاي کسی که دارم باهاش صحبت می کنم به افکارش جواب بدم »
کنجکاوانه پرسیدم « فکر میکنی چرا نمیتونی ذهن منو بخونی؟ »
نگاه اسرار آمیزي به من انداخت. زیر لب گفت« نمیدونم. تنها حدسی که میتونم بزنم اینه که ذهن تو مثلِ بقیه کار نمیکنه. مثل اینه که افکار تو روي موج اي ام تنظیم شده باشن و من فقط بتونم موجِ اف ام رو دریافت کنم » با خوشحالی لبخند زد.
با خود فکر کردم.« یعنی ذهن من درست کار نمیکنه؟ یعنی من موجود عجیبیم ؟»
این کلمات بیش از حد معمول مرا رنجاند شاید حدسش به هدف خورده بود. همیشه به تفاوتم با دیگران فکر کرده بودم و از اینکه نمیتوانستم با آنها خو بگیرم، معذب بودم.
خندید و گفت«صداهایی تو ذهنم میشنوم و فکر میکنم عجیب بودنت باعث نگرانیت شده. نگران نباش این فقط یه حدسه... » چهره اش درهم رفت. « که تو رو به ما برمیگردونه »
آه کشیدم. چطور باید حرفم را شروع میکردم؟
با لحنی ملایم یاد آوري کرد « حالا ما با هم رو راستیم، نه؟ »
براي اولین بار نگاهم را از چهره اش برداشتم و سعی کردم کلمات مناسبی براي بیانِ منظورم پیدا کنم. تصادفاً نگاهم به سرعت سنج افتاد.
فریاد زدم «خداي من! سرعتت رو کم کن ! » اما از سرعت اتومبیل کاسته نشد.
از فریادم جا خورد « مشکل چیه ؟»
فریاد کشان گفتم « داري با سرعت صد مایل در ساعت حرکت میکنی! » مضطربانه به خارج از پنجره نگاهی انداختم اما هوا تاریکتر از آن بود که بتوانم چیزي ببینم. تنها بخشی از جاده که در محدوده ي نور آبیرنگ چراغهاي جلوي اتومبیل قرار داشت، دیده میشد.
جنگل مانند دیواري سیاه در دو طرف جاده به نظر میرسید و اگه از جاده منحرف می شدیم به سختیِ دیواري فولادین بود.
بی آنکه از سرعتش کم کند، پشت چشمی نازك کرد « آروم باش بلا »
« میخواي هر دومونو به کشتن بدي؟
« تصادف نمی کنیم »
سعی کردم صدایم را آرام تر کنم « چرا اینقدر عجله داري ؟»
لبخند موذیانه اي زد و گفت « من همیشه همینطوري رانندگی میکنم »
« نگاهت به جاده باشه »
« بلا، تا حالا من هیچوقت تصادف نکردم حتی برگ جریمه هم نگرفتم » خندید و آرام با کف دست به پیشانیش زد « یه ردیاب درونی دارم »
با عصبانیت گفتم خیلی بامزه بود. «یادت هست که چارلی پلیسه؟ من طوري تربیت شدم که به قوانین عبور و مرور احترام بذارم. به علاوه اگه این ماشینو به تنه ي یه درخت بکوبی تا مثل یه چوب شور خورد بشیم، شاید خودت بتونی پاشی و از اونجا بري»
با خندهي کوتاه و سختی موافقت کرد« شاید، اما تو نمیتونی » آهی کشید و با خیال راحت دیدم که عقربه به تدریج به هشتاد نزدیک می شود « خوشحال شدي؟ »
« تقریباً !»
غرغر کرد « من از آروم رانندگی کردن متنفرم! »
« این آرومه؟ »
با عصبانیت گفت « اظهار نظر کردن درباره ي رانندگیه من بسه! هنوز منتظر شنیدن آخرین نظریه ات هستم » لبم را گاز گرفتم. با چشمان عسلی اش که به طور باورنکردنی اي مهربان به نظر میرسیدند، به من چشم دوخته بود.
قول داد « نمیخندم »
« بیشتر از این میترسم که از دستم عصبانی بشی »
« انقدر بده؟ »
« آره، خیلی زیاد »
منتظر ماند. نگاهم را به دستانم دوخته بودم بنابراین نمیتوانستم حالت چهره اش را ببینم.
با صداي آرامی گفت « شروع کن »
اعتراف کردم « نمیدونم چطوري شروع کنم »
« چرا از اول شروع نمیکنی؟ گفتی که خودت تنهایی به این نظریه نرسیدي »
« نه »
با کنجکاوي پرسید « از کجا شروع کردي؟ از یه کتاب؟ یا یه فیلم؟ »
« نه. شنبه بود، کنار ساحل » نگاه کوتاهی به چهره اش انداختم، حیرت زده به نظر میرسید.
ادامه دادم «یکی از دوستهاي خانوادگیِ قدیمی رو دیدم. پدرش و چارلی از زمان بچگی من با هم دوست بودن» هنوز سردرگم به نظر میرسید. با دقت نگاهش کردم.
« پدرش از ریش سفیداي قبیله ي کوئیلیوت هاست »حالت گیجی اش تبدیل به نوعی خشکی شده بود.
« با هم قدم زدیم » سعی میکردم همه ي حقه هایم را از داستان حذف کنم
« و جیکوب چند تا از افسانه هايقدیمی رو برام تعریف کرد. فکر میکنم سعی میکرد منو بترسونه. اون یه داستان تعریف کرد ... » مکث کردم.
گفت « ادامه بده »
« درباره ي خون آشامها » متوجه شدم صدایم به زمزمه اي گنگ تبدیل شد. حالا دیگر نمیتوانستم به صورتش نگاه کنم اما بند انگشتهایش را دیدم که با تشنج دور فرمان تنگ شدند.
هنوز آرام به نظر میرسید. « و تو بلافاصله به یاد من افتادي؟ »
« نه. اون... به خانواده ي تو اشاره کرد » در سکوت نگاهش را به جاده دوخته بود. ناگهان احساس نگرانی کردم و به یاد حمایت از جیکوب افتادم.
به سرعت گفتم« اون فکر میکرد این فقط یه باور خرافی احمقانه ست و انتظار نداشت راجع به داستانش همچین فکرایی بکنم »
این حرفها براي راضی کردن او کافی به نظر نمیرسید؛ باید اعتراف میکردم « تقصیر من بود، مجبورش کردم که این داستانو برام تعریف کنه »
« چرا ؟»
«لورن یه چیزي راجع به تو گفت؛ سعی میکرد منو تحریک کنه. و یه پسر بزرگتر از همون قبیله گفت که خانوادهت به اون منطقه نمیان، فقط فکر کردم منظور دیگه اي داره. براي همین جیکوب رو یه جایی تنها گیر اوردم و با حقه بازي اینو از زیر زبونش بیرون کشیدم »
این را پذیرفتم و سرم را پایین انداختم... خنده اش مرا از جا پراند. به او چشم غره رفتم. ادوارد میخندید، اما چشمانش با درندگی به جلو خیره شده بودند
پرسید « چه جوري گولش زدي؟ »
« سعی کردم جلف بازي دربیارم؛ بهتر از اونی که فکرش رو میکردم مفید بود » تا جایی که یادم می آید تردید بر لحنم چیره شده بود.
« دوست داشتم میدیدمش» به شوخی پیش خود خندید «و تو من رو متهم میکنی که چرا آدمها رو مبهوت خودم میکنم، جیکوب بلک بدبخت»
احساس شرم کردم و نگاهم را به هواي روشنِ بیرون پنجره دوختم.
بعد از چند لحظه پرسید « بعدش چه کار کردي ؟»
« تو اینترنت یه کم تحقیق کردم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#43
Posted: 11 Aug 2012 15:01
«و این قانعت کرد؟ » صدایش کاملاً مشتاق بود اما دستهایش به سختی به فرمان چسبیده بودند.
« نه. کار مناسبی انجام ندادم. بیشترش یک جور حماقت بود. بعدش هم... » مکث کردم.
«چی؟ »
زمزمه کردم «به این نتیجه رسیدم که اهمیتی نداره »
« اهمیتی نداره؟ » لحنش باعث شد به بالا نگاه کنم؛ بالاخره توانسته بودم آن نقاب خونسرد و محتاط را درهم بشکنم ناباوري و ذره اي خشم که مرا میترساند در چهره اش موج میزد.
با ملایمت گفتم « نه. برام مهم نیست که کی هستی »
لحنی زمخت و ساختگی بر صدایش طنین انداخت «از اینکه من یه هیولام، ناراحت نمیشی؟ که انسان نیستم؟ »
« نه »
دوباره در سکوت به جلو خیره شد. صورتش بی حفاظ و سرد بود.
آه کشیدم « تو عصبانی هستی. نباید چیزي بهت می گفتم »
گفت« نه » اما لحنش سخت تر از چهره اش بود «دوست داشتم بدونم به چی فکر میکنی. حتی اگه چیز احمقانه اي باشه»
او را به مبارزه دعوت کردم« پس باز هم اشتباه کردم؟ »
نقل قول کرد« نمیخواستم این رو به تو نسبت بدم. "اهمیتی ندارد"! » دندانهایش را بر هم سائید
بریده بریده گفتم « پس حق با منه؟ »
« برات مهمه؟ »
نفس عمیقی کشیدم.
« راستش نه » مکث کردم « اما کنجکاوم » صدایم حداقل خونسرد بود.
ناگهان از مضمون اصلی اش دست کشید« درباره ي چی کنجکاوي؟ »
« چند ساله اي؟ »
بیدرنگ جواب داد « هفده »
« و چه مدتیه که هفده ساله اي؟ »
در حالی که به جاده خیره شده بود، لبهایش را بر هم فشرد « یه مدتیه » بالأخره اقرار کرد.
لبخند زدم، خوشحال بودم که هنوز صادق است« خوبه »
با چشمانی هشیارتر از قبل به من خیره شد. براي دلگرمی لبخند بزرگتري تحویلش دادم و او اخم کرد.
« لطفاً نخند... ولی در طول روز چه طوري میتونی بیرون بیاي ؟»
به هر حال خندید « افسانه ها »
« با خورشید میسوزي؟ »
« افسانه ها »
« تو تابوت میخوابی؟ »
« افسانه ها »براي لحظه اي مردد شد و لحنی عجیب بر صدایش طنین انداخت « من نمیتونم بخوابم »
یک لحظه طول کشید تا تجزیه و تحلیلش کنم « به هیچ وجه؟ »
با صدایی که تقریباً غیر قابل شنیدن بود گفت« هرگز »
رویش را برگرداند تا با چهره اي مشتاق و منتظر به من نگاه کند. ، چشمهاي طلایی رنگش به نگاهم گره خورد، و رشته ي افکارم را از هم گسست. به او خیره شدم تا رویش را برگرداند.
« تو هنوز مهمترین سوال رو از من نپرسیدي » صدایش زمخت شده بود و وقتی نگاهم کرد، چشمهایش سرد بودند.
پلک زدم، هنوز گیج بودم « کدوم سوال؟ »
با طعنه پرسید « نگران رژیم غذاییم نیستی؟ »
زمزمه کردم « اوه، اون! »
صدایش رك و بی پرده بود « بله، اون. نمیخواي بدونی که خون مینوشم ؟»
شانه خالی کردم « جیکوب یه چیزایی در این باره گفت »
با بی تفاوتی پرسید « جیکوب چی گفت؟ »
«گفت که تو مردم رو شکار نمیکنی و گفت خطرناك به نظر نمیاید چون شما فقط حیوانها رو شکار میکنید»
« گفت ما خطرناك نیستیم ؟» صدایش عمیقاً مشکوك بود.
« نه کاملاً. گفت که شما خطرناك فرض نمیشین. ولی کوئیلیوتها فقط براي احتیاط، شما رو توسرزمینشون راه نمیدن »
به روبرو نگاه میکرد اما نمیتوانستم بگویم نگاهش به جاده بود یا نه. سعی کردم صدایم تا آنجا که ممکن است بدون تغییر بماند.« پس اون درمورد اینکه مردم رو شکار نمیکنید راست گفته؟ »
نجواکنان گفت « کوئیلیوتها حافظه ي دراز مدتی دارن »و این به معنیِ تایید کردن حرفم بود.
با حالت هشداردهندهاي گفت « به هر حال نذار این باعث خوشحالیت بشه. ما هنوز هم خطرناکیم و اونا حق دارن فاصله شون رو با ما حفظ کنن»
« نمیفهمم »
به آرامی توضیح داد« ما همیشه سعی میکنیم که همهي کارها رو خیلی خوب انجام بدیم اما گاهی هم اشتباه میکنیم. مثلاً من به خودم اجازه دادم که با تو تنها باشم » « این اشتباهه؟ » فهمیدم که صدایم ناراحت است اما نمیدانستم او هم به همین خوبی این را فهمیده بود یا نه.
زمزمه کنان گفت « یکی از خطرناك ترینشون »
سپس هر دو ساکت ماندیم. نور چراغهاي جلوي ماشین به صورت منحنی به جاده میتابید و سرعت زیادشان باعث میشد که به طور حقیقی دیده نشوند. شبیه یک بازيِ ویدئویی بود. به نورها زل زدم. میدانستم زمان هم مانند جاده ي سیاه که به سرعت در زیر پایمان حرکت میکرد، در حال سپري شدن بود و من به طرز وحشتناکی از این که ممکن است هرگز مانند الان، شانسی براي با او بودن پیدا نکنم، میترسیدم. صریحاً بگویم. دیوار بین ما به یکباره از میان برداشته شده بود. کلمات او اشاراتی به پایان کار داشت و من این ایده را رد میکردم. نمیتوانستم حتی یک دقیقه از وقت با او بودن را تلف کنم
اهمیتی نمیدادم که چه بگوید، فقط میخواستم صدایش را دوباره بشنوم.
با نا امیدي پرسیدم « بیشتر برام بگو »
« چه چیز بیشتري میخواي بدونی؟ » . درحالی که از تن صدایم جا خورده بود، به سرعت نگاهم کرد
هنوز سایه ي کم رنگی از نا امیدي در صدایم نمایان بود
پیشنهاد کردم « بهم بگو چرا حیوانات رو به جاي انسانها شکار میکنید؟ »
متوجه شدم چشمانم تر شده اند. دوباره سعی کردم با غم و اندوهی که تلاش می کرد بر من غلبه کند، مبارزه کنم.
با صداي آرامی گفت « نمی خوام یه هیولا باشم »
« ولی حیوانات کافی نیستن، نه؟ »
مکث کرد «نمیتونم مطمئن باشم. البته من زنده موندن با این نوع خون رو به زنده موندن با تافی و شیر جوشونده ترجیح میدم. ما به خودمون میگیم گیاهخوار. یه شوخی کوچیکه بین خودمون. البته این عطش گرسنگی یا حتی تشنگی رو به طور کامل برطرف نمیکنه. اما بیشتر اوقات اونقدر بهمون قدرت میده که بتونیم مقاومت کنیم »
صدایش لحن شومی به خود گرفت « اما گاهی وقتها این براي یه نفر، بیشتر از بقیه، سخت و مشکل میشه»
پرسیدم « الان هم براي تو خیلی سخت شده؟ »
تائید کرد « بله »
بدون اینکه سوال کنم با اطمینان و لحنی ثابت گفتم « ولی تو الان گرسنه نیستی » « چرا همچین فکري میکنی ؟»
« چشمهات، بهت گفتم که یه فرضیه دارم. میدونم که مردم و به خصوص مردها، وقتی گرسنه هستن، بد اخلاق و ترشرو میشن»
با دهان بسته خندید « خیلی باهوشی، نیستی ؟»
بدون اینکه جوابی بدهم به صداي خندیدنش گوش دادم و آن را در ذهن سپردم.
وقتی دوباره سکوت برقرار شد، پرسیدم « آخر هفته با امت به شکار رفته بودي ؟» یک دقیقه مکث کرد تا تصمیم بگیرد چه بگوید.«بله. نمیخواستم برم، ولی ضروري بود. وقتی تشنه نیستم،دور و بر تو بودن یه کمی آسونتر میشه »
« چرا نمیخواستی بري؟ »
« این منو... نگران میکنه... که از تو دور باشم » چشمانش آرام ولی مشتاق بودند و به نظر میرسید با نگاهش استخوانهایم را نرم میکند.
«وقتی گفتم مواظب باش روز پنجشنبه تو اقیانوس نیفتی یا گم نشی، شوخی نمیکردم. تمام آخر هفته رو گیج و پریشان و نگران بودم. و بعد از اتفاقی که امشب افتاد، غافلگیر شدم که چطور تمام آخر هفته رو بدون خسارت و صدمه دیدن گذروندي »
سرش را تکان داد به نظر رسید چیزي به یاد آورد « خب، نه کاملاً بدون خسارت »
« چی؟ »
یادآوري کرد « دستهات » به خراشهايِ سرتاسر کف دستهایم که درحال التیام بودند، نگاهی انداختم. چشمانش هیچوقت اشتباه نمیکردند.
« زمین خوردم »
گوشه هاي لبش به طرف بالا خم شد «منم همین فکرو کردم. فرض کردم اگه به جاي تو بودم، خیلی بدتر میتونست باشه و این موضوع، تو تمام مدتی که از تو دور بودم، منو عذاب میداد. این سه روز خیلی طولانی بود و من واقعاً رو اعصابِ امت بودم » لبخند اندوهگینی به من زد
« سه روز؟ شما امروز برنگشتین؟ »
« نه، ما یکشنبه برگشتیم »
« پس چرا هیچکدومتون تويِ مدرسه نبودید؟ » از اینکه انقدر به خاطر غیبتش در مدرسه سرخورده و نا امید شده بودم، ناراحت بودم.
«خب، تو پرسیدي که خورشید به من صدمه میزنه، اینطور نیست. ولی من نمیتونم زیر نور خورشید بیرون برم، حداقل، نه تو جایی که کسی بتونه ببینه».
« چرا؟ »
« یه بار نشونت می دم »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#44
Posted: 11 Aug 2012 15:01
یک دقیقه در مورد این موضوع فکر کردم و قاطعانه گفتم « باید بهم خبر میدادي »
با گیجی گفت « ولی میدونستم در امان بودي »
« ولی من نمیدونستم تو کجایی. من... » مردد بودم. سرم را پایین انداختم
با صداي نرم و مخملی اش مرا خطاب کرد « چی ؟»
« من این -ندیدن تو رو - دوست نداشتم و واسه م نگران کننده بود » به خاطر گفتن این موضوع با صداي بلند، از خجالت سرخ شدم.
او آرام بود. به بالا نگاهی انداختم. دلشوره داشتم و دیدم که حالتش دردناك و محنت زده است.
به آرامی نالید « آه، این اشتباهه »
نمی توانستم جواب او را درك کنم « مگه من چی گفتم؟ »
« نمیبینی بلا؟ فقط یه چیز وجود داره که منو به بدبختی می کشونه، ولی براي تو همه چیز پیچیده و بغرنجه »
چشمانِ نگرانش را به طرف جاده چرخاند. کلماتش سریعتر از این بیان شدند که بتوانم مفهوم آنها را بفهمم. صدایش گرفته و خفه، ولی مصرانه بود.
« نمیخوام بشنوم که احساسات تو در این مسیر قرار گرفته » کلماتش مرا از هم می گسست.« این بده و امن نیست. من خطرناکم، بلا. خواهش می کنم اینو بفهم »
« نه » به سختی سعی میکردم شبیه یک بچه ي عبوس نباشم.
غرولند کرد « من جدي ام »
« منم همینطور. بهت گفتم که. مهم نیست تو چی هستی، دیگه خیلی دیر شده »
« هیچوقت اینو نگو » صدایش مثل تازیانه، خشن و کوتاه بود لبم را گاز گرفتم. خوشحال بودم که نمیتوانست بفهمد چقدر ناراحت شدم. به جاده ي بیرون خیره شدم. راه زیادي به خانه نمانده بود و او خیلی سریع میراند. صدایش هنوز سرد بود. فقط سرم را تکان دادم. مطمئن نبودم که بتوانم صحبت کنم
پرسید « به چی فکر میکنی ؟»
میتوانستم نگاه خیره اش را روي صورتم حس کنم اما رویم را برنگرداندم و به جلو خیره شدم.
با وحشتزدگی فریاد زد« داري گریه میکنی؟ »
به سرعت دستم را روي گونه ام کشیدم. به اندازه ي کافی مطمئن شدم بدون اینکه متوجه شده باشم نم چشمانم به بیرون سرازیر شده و اشکهاي خائن مرا لو داده بودند.
گفتم« نه » اما صدایم شکسته شد.
با تردید دستش را به سویم دراز کرد اما بعد متوقف شد . آن را به آرامی عقب برد و روي فرمان ماشین گذاشت.
« متاسفم! » پشیمانی و حسرت در صدایش موج میزد. میدانستم به خاطر حرفهایش عذر خواهی نکرده و این موضوع برایم ناراحت کننده بود
در تاریکی، سکوت بین ما حکمفرما شد.
یکدقیقه بعد پرسید« بهم یه چیزي بگو » معلوم بود که تلاش می کرد صدایشرا واضحتر کند
« بله؟ »
« قبل از اینکه به گوشه ي خیابون برسم، به چی فکر میکردي؟ نمیتونستم حالت روحیت رو درك کنم، به نظر نمی اومد ترسیده باشی. انگار رو یه چیزي، به سختی تمرکز کرده بودي»
«داشتم سعی میکردم روش خلع سلاح کردن مهاجمها رو به یاد بیارم. در واقع همون دفاع شخصی. خواستم برم دماغش رو خورد کنم و به مغزش برسم » با موجی از نفرت به مرد مو سیاه فکر کردم..
این موضوع اورا آشفته کرد « خواستی بري باهاشون بجنگی؟ فکر نکردي بهتره فرار کنی ؟»
اعتراف کردم « موقع فرار زیاد زمین میخورم »
« در مورد جیغ زدن واسه کمک چی ؟»
«داشتم به اون قسمت هم می رسیدم »
« حق با توئه. با نجات دادن و زنده نگه داشتنت، صریحاً با تقدیر و سرنوشت جنگیدم » سرش را تکان داد تائید کردم. سرعتمان کمتر شد. در عرض بیست دقیقه از خط مرزيِ فرکس گذشتیم.
درخواست کردم « میتونم فردا ببینمت؟ »
لبخند زنان گفت « بله، یه ژتون هم دارم. وقت ناهار واسه ت یه صندلی نگه میدارم »
به نظر احمقانه می آمد که بعد از تمام چیزهایی که آن شب با هم داشتیم، آن قول کوچک هم دلم را لرزاند و زبانم را بند آورد. روبروي خانه ي چارلی بودیم. چراغها روشن بودند و کامیونم در سر جایش پارك بود. همه چیز کاملاً طبیعی و مانند بیدارشدن از یک رویا بود. ادوارد ماشین را نگه داشت اما من تکان نخوردم.
« قول میدي فردا اونجا باشی؟ »
« قول میدم »
براي لحظه اي نگاهشکردم. بعد درحالی که سرم را تکان میدادم، ژاکتش را در آورم و آخرین رایحه اش را استشمام کردم.
« میتونی نگهش داري، واسه فردا ژاکت نداري »
« نمیخوام مجبور بشم واسه چارلی توضیح بدم » . ژاکت را به او پس دادم
پوزخند زد « اوه، درسته »
با اکراه دستم را روي دستگیره ي در گذاشتم، سعی میکردم آن لحظه را طولانیتر کنم.
« بلا؟» لحنش متفاوت به نظر میرسید.
« بله؟ » مشتاقانه به طرفش برگشتم
با صداي جدي ولی مرددي پرسید. « یه قولی بهم میدي؟ »
گفتم« آره »
خیلی سریع از موافقت بیقید و شرطم پشیمان شدم. اگر از من میخواست از او دور بمانم چه؟ مطمئناً نمی توانستم به قولم وفادار بمانم.
« تنهایی به جنگل نرو »
با دستپاچگی به او خیره شدم « چرا ؟»
در حالی که اخم میکرد، چشمانش را تنگ کرد و به بیرون از پنجره خیره شد.
« من همیشه خطرناكترین موجود اونجا نیستم، بیخیالش »
سردي صدایشباعث شد بلرزم اما آرام شده بودم. حداقل این یک قولِ شرافتمندانه ي ساده بود. « هرچی تو بگی »
آه کشید« فردا میبینمت » فهمیدم که میخواهد برود.
با بی میلی در را باز کردم « تا فردا » .
« بلا؟ » برگشتم به سمتم خم شد. صورت بیرنگ و با شکوهش تنها چند اینچ با صورت من فاصله داشت قلبم از تپش ایستاد
گفت« خوب بخوابی »
نفسش در صورتم دمیده شد و همان رایحه ي دلپسندي که به ژاکتش چسبیده بود اما در یک شکل متمرکزتر، به مشامم رسید و سراسیمه ام کرد. با گیجی پلک زدم. صاف نشست. اگر مغزم تا حدي تقلا نکرده بود، قادر به حرکت کردن نبودم. درحالی که از چارچوبِ درِ ماشین براي نیفتادن، به عنوان تکیه گاه استفاده میکردم، ناشیانه از ماشین خارج شدم. به نظرم رسید صداي خنده اش را شنیدم اما این صدا آنقدر بلند نبود تا مطمئن شوم. منتظرم ماند تا سکندري خوران از در جلو پیاده شدم. سپس صداي موتور ماشین را که آهسته دور بر میداشت، شنیدم. هوا خیلی سرد بود. برگشتم تا ناپدید شدن ماشین نقره اي را در پیچ خیابان ببینم. به طور خودکار کلید را برداشتم، در را باز کردم و به داخل قدم گذاشتم.
« بلا؟ » چارلی از اتاق نشیمن صدایم زد داخل رفتم. درحال دیدن بازي بیسبال بود.
« بله بابا، منم »
« زود اومدي خونه »
« زود اومدم ؟» تعجب کردم
« هنوز هشت نشده. به شما دخترا خوش گذشت ؟»
« آره. خیلی خوش گذشت »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#45
Posted: 11 Aug 2012 15:02
درحالی که سعی میکردم برنامهي از پیش تعیین شده ام با دخترها را به یاد آورم، سرم گیج رفت «جفتشون لباس پیدا کردن »
« حالت خوبه؟ »
« فقط خسته ام. کلی راه رفتم »
با نگرانی گفت« خوب، احتمالاً باید استراحت کنی » به قیافه اي که به نظر میرسید پیدا کرده ام، فکر کردم
«اول باید به جسیکا زنگ بزنم »
با تعجب پرسید « مگه با اون نبودي؟ »
« آره، اما ژاکتمو تو ماشینش جا گذاشتم. میخوام مطمئن بشم که فردا اونو میاره »
« خب، بهش فرصت بده تا برسه خونه »
« باشه » موافقت کردم به آشپزخانه رفتم و با خستگی روي صندلی افتادم. واقعاً احساس سرگیجه میکردم. بعد از این همه، هروقت که به شوك فرو میرفتم، حیرت میکردم. با خود گفتم محکم باش.
ناگهان تلفن زنگخورد و مرا از جا پراند. گوشی را برداشتم و با نهایت اشتیاق پرسیدم
« الو ؟»
« بلا؟ »
« هی، جس، میخواستم بهت زنگ بزنم »
با صداي آرام و متعجبی گفت « رسیدي خونه؟ »
« آره. ژاکتم رو تو ماشینت جا گذاشتم، میتونی فردا واسه م بیاریش؟ »
« البته. اما بهم بگو چی شد »
« اوم... فردا تر و تمیز میگم، باشه ؟»
به سرعت متوجه شد « اوه، بابات اونجاس؟ »
« آره، درسته » میتوانستم بی تابیش را در صدایش حس کنم.
« باشه. پس، فردا باهات صحبت میکنم. خدافظ »
« خدافظ جس » با بی حسیِ سنگینی که ذهنم را فرا گرفته بود، از پله ها بالا رفتم. بدون توجه به کاري که انجام میدادم و تنها به واسطه ي حرکتهاي غریزي، براي انجام کارهایی که قبل از خواب میکردم، جلو رفتم. هیچوقت نمیتوانستم بدون اینکه دوش بگیرم، بخوابم. وقتی آب داغ و سوزان بر روي سرم جاري شد، فهمیدم که تا چند دقیقه پیش، از سرما یخ زده بودم. قبل از اینکه بخار بتواند عضله هاي گرفته ام را شل کند، شدیداً لرزیدم. سپس توانستم زیر دوش بایستم. خسته تر از آن بودم که قبل از تمام شدنِ آب داغ، حرکت کنم. سکندري خوران بیرون آمدم و خودم را محکم در حوله پیچاندم. سعی کردم گرماي آب را نگه دارم تا لرزشهاي دردناك برنگردند. به سرعت لباس پوشیدم و بالا پوشم را بالا کشیدم. مانند یک توپ به خود پیچیدم و خودم را براي گرم ماندن، بغل کردم و لرزان به سوي تختخواب رفتم. هنوز گیج بودم. ذهنم پر از تصاویر غیر قابل درك بود. چند دقیقه با خودم درگیر بودم تا بتوانم افکارم را سرکوب کنم.
از شدت گیجی هیچ چیز برایم واضح نبود اما همینطور که به تدریج بیهوش میشدم، توانستم بعضی چیزها را تشخیص دهم.
درمورد سه چیز اطمینانِ کامل داشتم. اول اینکه ادوارد خون آشام بود. دوم، قسمتی از وجود او که نمیدانستم چقدر میتواند قوي باشد، تشنه ي خونم بود و سوم اینکه، بی بر و برگرد، و بدون هیچ قید و شرطی، عاشقش شده بودم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#46
Posted: 12 Aug 2012 09:43
فصل دهم
بازجویی
صبح آن روز غلبه بر قسمتي از وجودم که شب پيش را تنها يک رويا تصور ميکرد بسيار سخت بود.عقل و منطق صحت اين ماجرا را رد ميکردند.سعي کردم قسمتهايي از ماجرا را به ياد بياورم که امکان نداشت ساخته ی تخيلاتم باشند مانند بويش، مطمئن بودم که هيچ وقت نمي توانم چنين چيزهايي را در رويا ببينم.هواي مه گرفته و تاريکي که پشت پنجره را فرا گرفته بود باعث ميشد که چيزي ديده نشود.اين نشان ميداد که امروز ادوارد هيچ دليلي براي غيبت کردن در مدرسه ندارد
هنگامی که لباسهای سنگین و زمستانیم را می پوشیدم به یاد آوردم که ژاکت ندارم.این هم دلیل دیگری برای اثبات واقعی بودن خاطره ام بود.
بیشتراز آنچه فکر میکردم دیر کرده بودم چون وقتی طبقهٔ پین رسیدم چارلی رفته بود یک تکه گرنولا را با سه گاز خوردم و با شیری که مستقیماً از پاکت سر کشیدم پایین فرستادم.با عجله از خانه بیرون رفتم امیدوار بودم تا زمانی که جسیکا را پیدا نکردهام باران نبارد
به طرز عجیبی همه جا را مه فرا گرفته بود و تقریباً هوا را به رنگ خاکستریه تیره درآورده بود مه سرد و یخ زده روی پوست بی حفاظ صورت و گردنم می نشست.بی صبرانه منتظر پناه بردن به وانتم بودم مه آنقدر غلیظ بود که تا چند قدمی خیابان، متوجهٔ ماشین نقرهای رنگی که آنجا پارک شده بود نشدم. قلبم به سختی میتپید مانند این بود که لحظهای به لکنت میافتد و دوباره شروع به تپیدن میکرد
متوجهٔ آمدنش نشدم تنها چیزی که دیدم این بود که ناگهان آنجا ظاهر شده در را برایم باز کرده بود حالت متجب چهرهام باعث سرگرمیش شده بود پرسید" میخوای باهم ماشین سواری کنی؟" مردّد بود مرا در مقابل یک انتخاب قرار داده بود قسمتی از وجودش امیدوار بود خواسته اش را رد کنم. می توانستم این کار را انجام دهم اما امید بیهوده ای بود
با لحن آرامی گفتم "آره مرسی"هنگامیکه وارد ماشین گرمش شدم ژاکت بژش را دیدم که بالای صندلی سرنشین گذاشته شده بود. در ماشین را پشت سرم بست با سرعتی باور نکردنی کنارم نشست و در حال روشن کردن ماشین بود.
محتاطانه گفت" ژاکت را برای تو آوردم دلم نمیخواست مریض بشی یا اتفاق دیگی برات بیفته" متوجه شدم خودش هم ژاکتی نپوشیده بود تنها یه پیراهن بافتنی آستین بلند به رنگ خاکستریه روشن پوشیده بود که یقیش هفتی شکل بود.پیراهنش کاملا به سینهٔ عضلانیش چسبیده بود اما جذابیت چهره اش باعث شد نگاهم را از بدنش بردارم.
گفتم "اونقدرها هم حساس نیستم "با این حال ژاکت را روی دامنم گذشتم دستهایم را در آستینهای بلندش فرو کردم کنجکاو بودم ببینم بویش به همان اندازه که به خاطر داشتم خوب است؟ از آن هم بهتر بود!
با صدایی آنقدر ضعیف که مطمئن نبودم طرف صحبتش من باشم مخالفت کرد "نیستی؟"
به سرعت از میان خیابانهایی که کاملا پوشیده از مه بودند عبور کردیم. احساس خوبی نداشتیم یا حداقل من نداشتم. شب گذشته تمام دیوارهای بین من و ادوارد فرو ریخته بود....نمیدانستم امروز هم می توانستیم به همان اندازه صادق باشیم یا نه.هیچ چیز نمیتوانستم بگویم و منتظر بودم او حرفی بزند
با لبخند تمسخر آمیزی به طرفم برگش و گفت"چی شده؟انگار امروز از بیست سوالی خبری نیست؟"
"سوالام اذیتت میکنه؟"
نه به اندازهٔ عکس العمل ات".به نظر میرسید شوخی میکند اما نمیتوانستم مطمئن باشم
ابروهایم را در هم کشیدم"بدجوری واکنش نشون میدم؟"
"نه مشکل اینه که تو نسبت به همه چیز خیلی خونسرد برخورد میکنی و این غیر طبیعه. بعضی وقتها پیش خودم فکر میکنم واقعا داری به چی فکر میکنی؟"
"همیشه بهت میگم به چی فکر میکنم"
با لحن تهدید آمیزی گفت"تو اونا رو تغییر میدی"
"نه خیلی"
"همین قدر واسه دیوونه کردن من کافیه"
زیر لب زمزمه کردم"نمیخوای بشنویشون" همینکه کلمات از دهانم خارج شدند از گفتنشان احساس پشیمانی کردم امیدوار بودم متوجهٔ کمی احساس عذاب که در صدایم بود نشده باشد
جوابی نداد.با خود فکر کردم که جو بینمان را برهم زده ام.در حال رفتن به پارکینگ مدرسه بود اما نمیشد چیزی از چهره اش فهمید خیلی دیر متوجهٔ چیزی شدم
پرسیدم:"بقیهٔ خانوادت کجان؟"از تنها بودن با او احساس خوشحالی میکردم اما به خاطر داشتم که معمولا ماشینش پر بود
در حالی که ماشینش را کنار یک کروکی قرمز و براق که سقفش را بالا زده بود پارک میکرد شانههایش را بالا انداخت و با لحن بی تفاوتی گفت:"با ماشین رزالی رفتن"
"خیلی تو چشم میاد نه؟"
به آرامی گفتم:"اوم واو اگه همچین چیزی داره چرا باید سوار ماشین تو بشه؟"
"همونطوری که گفتم این زیادی تو چشمه ،ما سعی میکنیم زیاد جلب توجه نکنیم"
"موفق نیستید"در حالی که از ماشین پیاده میشودم خندیدم.دیر نکرده بودم رانندگی ادوارد باعث شده بود که در کمترین زمان ممکن به مدرسه برسم"خوب،اگه ماشین رزالی اینقدر تو چشم چرا رزالی باهاش اومده؟"
"متوجه نشدی؟ همین الان هم دارم همهٔ قوانین و زیر پا میزارم" جلوی ماشین به هم رسیدیم و همانطور که با فاصلهٔ کم از من راه میرفت وارد محوطهٔ مدرسه شدیم. میخواستم همان فاصلهٔ کم را هم از بین ببرم اما میترسیدم از این کار خوشش نیاید.
با صدای بلندی پرسیدم:"اگه دنبال یه زندگیه بی سرو صدا می گردید چرا یه همچین ماشینهایی دارین؟"
با لبخند شیطنت آمیزی اعتراف کرد:"یه جورایی زیاده رویه همه ما دوست داریم با سرعت رانندگی کنیم"
زیر لب گفتم"چه موجوداتی ان؟!"
جسیکا زیر شیروانی کافه تریا پناه گرفته بود و با چشمانی که از حدقه بیرون زده بودند منتظر بود. از دیدن ژاکتم روی بازویش خوشحال شدم و برایش دعا کردم.
"هی جسیکا.ممنون که یادت بود" بدون هیچ حرفی ژاکت را به دستم داد.
ادوارد با لحنی مودبانه گفت:"صبح به خیر جسیکا"
واقعا تاثیر مقاومت ناپذیر صدایش و قدرت محسور کننده چشمانش تقصیر خودش نبود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#47
Posted: 12 Aug 2012 09:44
ائ.....سلام" در حالی که چشمان درشتش را به من دوخته بود سعی میکرد افکارش را مرتب کند "حدس میزنم تو کلاس مثلثت میبینمت" نگاه معنی داری به من انداخت سعی کردم آهی را که میخواستم بکشم سرکوب کنم.چه چیزی میتوانستم به او بگویم؟
"آره اونجا میبینمت"
قدم زنان دور شد اما دوبار ایستاد تا از روی شانه اش نگاهی به ما بیندازد
ادوارد گفت:"میخوای بهش چی بگی؟"
از لایه دندانهای به هم فشردهام گفتم"هی، فکر کردم گفتی نمیتونی ذهنمو بخونی!"
در حالی که جا خورده بود گفت "خوب نمیتونم اما ذهن جسیکا رو که میتونم بخونم و بفهمم که تو کلاس کمین میکنه و منتظرت میشینه"
در حالی که شکایت میکردم ژاکتش را دراوردم و به دستش دادم ژاکت خودم را پوشیدم
"خوب چی میخوای بهش بگی؟"
"خواهش کردم یه خرده کمک کن خوب!چی میخواد بدونه؟"
سرش را تکان داد و با بدجنسی نیشخندی زد"این اصلا عادلانه نیست"
"نه،اون چیزی رو که می دونی ولی باهام درمیون نمیذاری این اصلا عادلانه نیست"
در حالی که قدم می زدیم برای لحظه ای این موضوع را پیش خودش سبک سنگین کرد.بیرون در اولین کلاسم ایستادیم.
بالاخره گفت:"می خواد بدونه آیا ما یواشکی قرار میذاریم؟و اینکه چه احساسی نسبت بهم داری"
"وای.حالا چی باید بگم؟" سعی کردم قیافه معصومی به خود بگیرم. بچه ها از کنارمان رد می شدند و به کلاسهای خود می رفتند احتمالا بعضی ها به ما خیره شده بودند اما چندان حواسم به آنها نبود.
"هوووم"مکث کرد تا دسته موی سرگردانی را که از کنار گردنم پیچ خورده بود بگیرد و به سر جایش بر گرداند.قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد
"به نظرم می تونی به اولی جواب مثبت بدی البته اگه مشکلی نداری... بهتر از هر جواب دیگه ایه"
با صدای ضعیفی گفتم" مشکلی نیست"
"و واسه اون یکی سوالش.......خب منم گوش می کنم ببینم جوابش چیه" یک طرف دهانش به شکا خنده های کج و محبوب من در آمدنتوانستم به سرعت خودم را جمع و جور کنم تا جوابش را بدهم به سرعت رفت
سرش را بر گرداند و از بالای شانه اش گفت:"واسه نهار می بینمت" سه نفری که در حال گذشتن از در بودند ایستادند و به من زل زدند.
به سرعت وارد کلاس شدم هیجان زده و خشمگین بودم،چه آدم متقلبی بود.حالا بیشتر نگران شده بودم که چه می خواهم به جسیکا بگویم.
روی صندلی همیشگیم نشستم و از روی ناراحتی کیفم را با فشار به صندلی ام کوباندم مایک از صندلی بغلیم گفت"صبح به خیر بلا"
سرم را بالا آوردم تا با چیز غیر متنتظره ای روبه رو شوم تقریبا حالت تسلیم در صورتش مشخص بود"پورت آنجلس چطور بود؟"
"خیلی...."هیچ راه صداقتی واسهٔ جم و جور کردنش نبود"عالی بود" دست و پا شکسته حرفم را تمام کردم"جسیکا لباس واقعا جذابی تهیه کرد"
"در باره دوشنبه شب چیزی نگفت؟" چشمهایش درخشیدند، به اینکه موضوع مکالمه به این سو کشیده شد لبخند زدم
"گفت واقعا بهش خوش گذشت"
با اشتیاق گفت:"واقعاً؟"
"قطعا" آقای میسن کلاس را به برقراری نظم دعوت کرد و از ما خواست تا برگه هایمان را برگردانیم.کلاس انگلیسی و بد از آن اجتماعی را با بی خبری و منگی گذرانیدم تمام این مدت نگران این بودم که چطور برای جسیکا ماجرا را توضیح دهم و ازین موضوع که آیا ادوارد حرفهای من را از درون افکار جسیکا میشنود در عذاب بودم.این استعداد او در عین اینکه میتوانست باعث نجات جانم شود میتوانست ناجور هم باشد.
تقریباً در آخر ساعت دوم مه محو شد اما ابرهای اندک و افسرده کنند باعث میشدند که روز هنوز تاریک باشد.رو به آسمان لبخند زدم. بدون شک حق با ادوارد بود وقتی به کلاس مثلثات رفتم جسیکا طوری در ردیف عقبی نشسته بود که هر لحظه ممکن بود از هیجان به روی صندلی اش بپرد.با بی میلی کنارش نشستم و سعی کردم خود را قانع کنم که بهتر است تا آنجا که میتونم زودتر تمامش کنم.
قبل ازینکه بنشینم دستور داد:"همه چیزو بگو"
"چی میخوای بدونی؟"
"دیشب چی شد؟"
"واسم شام گرفت بعد رسوندم خونه."
با چهرهای سخت و شکاک به من خیر شد."چطور اینقدر سریع به خونه رسیدی؟"
"مثل دیوونهها رانندگی میکرد وحشتناک بود" امیدوار بودم که این حرفم را شنیده باشد
"یه قراره ملاقات بود؟بهش گفتی که تو رو اونجا ببینه؟"
به این موضوع فکر نکرده بودم."نه.... وقتی اونو اونجا دیدم خیلی غافلگیر شدم."
حس صداقتی که در صدایم بود باعث شد که جس با ناامیدی لبانش را جم کند.موقعیت را برسی کرد."ولی امروز تورو به مدرسه رسوند"
"بله اینم یه غافلگیری دیگه بود دیشب متوجه شد که ژاکت ندارم"
"حالا بازم با هم میرین بیرون؟"
"پیشنهاد کرد که شنبه منو تا سیاتل ببره چون فکر میکرد وضعیت ماشینم اونقدرها واسه این سفر خوب نیست.اینم حساب میشه؟"
سری تکان داد"بله"
"خوب پس بله"
"واو!" با اغراق روی هر سه هجای این کلمه تائید کرد"ادوارد کالن"
تایید کردم:"میدونم واو نمیتونه تمامشو پوشش بده"
"صبر کن"دستهایش به بالا پرید و کف دستش را طوری جلویم گرفت که انگار میخواست مانع عبور و مرور شود"تو رو بوسید؟"
زمزمه کنان گفتم"نه اینجوریا نبود"
نا امید به نظر میآمد مطمئن بودم که من هم همینطور به نظر میرسم.
ابروهایش را بالا برد "فکر میکنی شنبه....؟" "واقعا شک دارم"نا امیدی در صدایم خیلی بد پنهان شده بود.
نجوا کنان اطلاعات بیشتری میخواست"در مورد چی صحبت کردین؟"
کلاس شروع شده بود اما آقای وارنر توجه چندانی به ما نمیکرد ما تنها کسانی نبودیم که صحبت میکردیم.
"نمیدونم جس خیلی چیزا یه کم در مورد مقاله انگلیسی صحبت کردیم"فکر کنم موقع برگش ادوارد خیلی کم به آن اشاره کرده بود.
"خواهش میکنم بلا جزئیات بیشتری بهم بگو"
"خوب......فکر کنم یه دونه دارم.باید میدیدی پیشخدمت چطور باهاش لاس میزد بیش از حد بود ولی اون اصلا توجهی بهش نکرد" بگذار ادوارد هر برداشتی دلش میخواهد بکند.
به نشانه تایید سر تکان داد:"این نشانه خوبیه پیشخدمت خوشگل بود؟"
"خیلی....... و احتمالا نوزده یا بیست ساله"
"چه بهتر. فکر میکنم از تو خوشش بیاد"
آه کشان برای خشنودی ادوارد گفتم"شاید... اما گفتنش سخته اون همیشه مرموزه"
نفس عمیقی کشید "نمیدونم چطور اونقدر شجاع بودی که باهاش تنها بمونی"
شوکه شدم"چرا؟" او متوجه این واکنشم نشد
قیافه ای به خود گرفت احتمالا دیشب یا امروز صبح را به یاد میاورد وقتی که ادوارد نیروی طاقت فرسای چشمانش را بر رویش بکار برده بود"اون خیلی...ترسناکه.نمیدونم چی باید بهش گفت"
"من هم وقتی باهاش هستم حسابی افکارم به هم میریزن"
"اوه خوب اون به طرز باور نکردنی با شکوهه"انگار این حرفش هر نقصی را کامل میکرد هرچند جس هم همین فکر را میکرد
"خیلی چیزهای دیگه هم در مورد اون هست"
"واقعاً؟مثلاً چی؟" "نمیتونم درست توضیحش بدم... اون از اینی که نشون میده هم باور نکردنی تره"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#48
Posted: 12 Aug 2012 09:44
خون آشامی که میخواست مردم را نجات دهد تا هیولا نباشد مستقیم به جلو خیر شدم
با خنده گفت"این ممکنه؟"
به او اعتنایی نکردم وانمود کردم حواسم به آقای وارنر است
"پس تو ازش خوشت میاد؟"
مختصر گفتم "بله"
"منظورم اینه که واقعا دوستش داری؟"
دوباره گفتم "بله"سرخ شدم امیدوار بودم این جزئیات در ذهنش ثبت نشود
جوابهای یک هجایی برایش کافی نبودند"چقدر دوستش داری"
نجوا کنان جواب دادم" خیلی زیاد خیلی بیشتر از اندازهی که اون منو دوست داره ولی نمیفهمم چطور باید جلوشو بگیرم" با حسرت آه کشیدم هر لحظه سرخ تر می شدم و بعد خوشبختانه آقای وارنر جسیکا را برای جواب دادن صدا زد.
او دیگر فرصتی پیدا نکرد تا در طول کلاس در این بار بحث کندو به محض اینکه زنگ خورد من عملا از ادامهٔ بحث طفره رفتم گفتم:"تو کلاس انگلیسی مایک عزم پرسید که تو چیزی دربارهٔ دوشنبه شب گفتی یا نه"
به نفس نفس افتاد"شوخی میکنی؟تو چی گفتی؟" کاملا از بحث اصلی خارج شده بود.
" گفتم که تو گفتی خیلی بهش خوش گذشته...و اون راضی به نظر میرسید"
"بهم بگو اون دقیقا چی گفت و جواب تو دقیقا چی بود؟"
بقیهٔ پیاده رویمان را صرف تشریح جملات و بیشتر کلاس اسپانیایی را به توصیف یک دقیقه حالت صورت مایک کردیم.اگر نگران تغییر بحث و برگشت موضوع روی خودم نبودم آنقدر آن را کش نمیدادم.و بعد زنگ نهار به صدا درامد
در حالیکه از روی صندلی بلند می شدم کتابهایم را با خشونت داخل کیفم انداختم.قیافهٔ بسیار خوشحالم حتما توجه جسیکا را جلب کرده بود.
حدس زد" امروز پیش ما نمیشینی میشینی؟"
"فکر نمیکنم"نمیتوانستم مطمئن باشم که دوباره بد موقع ناپدید نمیشود.
اما بیرون کلاس اسپانیاییمان کنار در به دیوار تکیه داده و منتظرم بود
بیشتر از اینکه کسی حق داشته باشد شبیه یک خدای یونانی بود.جسیکا نگاهی کرد و در حالی که پشت چشمی نازک میکرد به راه افتاد. "بدا میبینمت بلا" صدایش کلفت و کنایه آمیز بود.احتمالا باید زنگ تلفن را خاموش میکردم.
ادوارد با صدایی که همزمان هم عصبانی بود هم خوشحال گفت"سلام"
"سلام"
نمیتوانستم به چیزی برای گفتن فکر کنم.او هم حرفی نزد.حدس زدم کارش را به تعویق مینداخت.بنابر این در سکوت قدم زنان به سوی کافه تریا رفتیم.راه رفتن با ادوارد در زمان شلوغیه وقت نهار شباهت زیادی به اولین روز مدرسهام داشت همه ما را نگاه میکردند.
راهمان را به سوی صف کج کرد هنوز هم حرفی نمیزد اما چشمهای متفکرش هر چند ثانیه یک بار به سمتم می چرخید به نظر میرسید عصبانیت دارد بر خوشحالی اش غلبه میکند نگران با زیپ ژاکتم ور میرفتم.
روی پیشخوان قدم گذشت و یک سینی را پر از غذا کرد اعتراض کردم:"چی کار میکنی؟همهٔ اونا رو که برا من نمیگیری؟"
در حالیکه میرفت تا پول غذا را حساب کند گفت "البته نصفش مال منه"
یک ابرویم را بالا انداختم.
به طرف جایی که قبلا یک بار نشسته بودیم رفتیم همانطور که روبه روی هم نشست بودیم یک گروه از سال آخریها با شگفتی به ما نگاه میکردند به نظر میرسید ادوارد توجهی نمیکند
"هرچی میخوای بردار"سینی را به سمتم هل داد
در حالیکه سیبی برداشته بودم و در دستانم میچرخاندم گفتم"من کنجکاوم چی کار میکنی اگه ازت بخوان سر شهامت غذا بخوری؟" شکلکی درآورد" تو همیشه کنجکاوی"
سرش را تکان داد در حالی که به من خیر شده بود یک برش پیتزا را از روی سینی برداشت و چشمانش را رویم نگاه داشت با تامل لقمه را گاز زد سریع جاوید و قورت داد با چشمانی گشاده نگاهش میکردم.
با مهربانی پرسید"اگه کسی سر شهامت ازت بخواد که خاک بخوری میتونی نه؟"
به بینیم چین انداختم و اعتراف کردم:"یه بار اینکارو کردم سر شهامت ..... خیلی هم بد نبود."
خندید:"فکر کنم شگفت زده نشدم" به نظر میرسید چیزی ازبالای شانهام توجه اش را جلب کرده بود. " هر کاری که میکنم جسیکا تحلیل میکنه ..بعدا واسه تو تفکیکشون میکنه"
خندید:"فکر کنم شگفت زده نشدم" به نظر میرسید چیزی ازبلی شانهام توجه آاش را جلب کرده بود. " هر کاری که میکنم جسیکا تحلیل میکنه ..بعدا واسه تو تفکیکشون میکنه"باقی مانده ي پيتزا را به سمتم هل داد یاد آوری جسیکا باز آزردگی را به چهره اش بازگرداند
با حالت عادي پرسید "پس پیشخدمت خوشگل بود آره؟"
"واقعا خودت نفهمیدی؟"
"نه توجه نمیکردم ذهنم خیلی درگیر بود"
"دختر بیچاره" حالا میتوانستم سخاوتمند باشم
حواسش پرت نشد."چیزیی که به جسیکا گفتی....خب... منو ناراحت میكنه"صدایش خشک بود از زير مژههایش با چشمانی اشفته نیم نگاهی کرد
"تعجّب نمیکنم اگه چیزی رو شنیدی که دوست نداشتی..میدونی که در مورد گوش ایستادن چی میگن؟"
"بهت هشدار دادم که گوش میکنم"
و من هم بهت هشدار دادم نمیخوام هرچیزی که توی فکرمه بدونی"
"آره گفتی" صدایش هنوز سخت بود "اما این به این معنی نیست که حق با توست من میخوام بدونم که به چی فکر میکنی ... همه چیز ... فقط آرزو میکنم .. که به بعضی چیزها فکر نکنی"
با اخم گفتم" این خیلی فرق داره"
"اما الان مهم نيست"
"پس چيه؟" روي ميز به سمت يكذيگر خم شده بوديم دستهاي سفيد بزرگش را زير چانه اش گذاشته بود در حالي كه دست راستم را دور گردنم حلقه كرده بودم به جلو خم شدم . احتمالا چشم هاي كنجكاو بسياري به ما خيره شده بودند آسانتر بود كه در حباب كوچك خصوصي و نگران كننده ي خودمان سرگرم باشيم.
زمزمه كرد:"صادقانه بگو فكر ميكني اهميتي كه تو به من ميدي بيشتر از اونيه كه من به تو ميدهم؟" همين طور كه صحبت ميكرد بيشتر به طرفم خم مي شد چشمان طلايي تيره اش تا عمق وجودم رخنه مي كردند
تلاش مي كردم تا به ياد بياورم چطور تنفس كنم بايد به جاي ديگري نگاه مي كردم
زير لب گفتم "دوباره كه داري همون كارو مي كني"
چشمانش متعجبانه گشاد شدند"كدوم كار؟"
"مبهوت كردن من" سعي كردم همين طور كه به او نگاه ميكردم تمركز كنم
"اوه"
"تقصير تو نيست نمي توني جلوشو بگيري"
"مي خواي سوالم رو جواب بدي؟"
به پايين نگاه كردم "بله"
" بله مي خواي جواب بدي؟يا بله اينطور فكر ميكني؟"دوباره آزرده شده بود
چشمانم را به ميز دوختم و الگوي رگه هاي چوب مصنوعيه چاپ شده بر روي تخته چند لايه را دنبال كردم.سكوت ادامه داشت.لجوجانه از اين كه اين بار هم اولين نفر باشم كه آن را ميشكنم سر باز زدم. به سختي با وسوسهي دزدانه نگاه كردن به او سر باز مي زدم
سر انجام صحبت كرد،صدايش نرم و صاف بود" اشتباه مي كني"
نگاهم را بالا گرفتم چشمانش ملايم بودند.
نجوا كنان مخالفت كردم" نمي توني اينو بدوني" سرم را با ترديد تكان دادم . گرچه قلبم به خاطر حرفهايش مي تپيد و بدجر دلم مي خواست آنها را باور كنم.
"چي باعث ميشه اينطور فكر كني؟" چشمان زرد روشنش نافذ بودند.حدس ميزدم بيهوده تلاش مي كرد حقيقت را از درون ذهنم بخواند
به عقب خيره شدم تلاش مي كردم واضح فكر كنم تا راهي براي توضيح پيدا كنم.
همين طور كه دنبال كلماتي مي گشتم مي توانستم ببينم كه منتظر است به خاطر سكوتم رنجيده شده بود شروع به اخم كردن كرد سرم را بلند كردم و يك انگشتم را بالا بردم
پا فشاري كردم" بذار فكر كنم" حالا كه متقاعد شده بود در حال نقشه كشيدن براي جواب بودم قيا فه اش آرام شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#49
Posted: 12 Aug 2012 09:45
دستهايم را روي ميز گذاشتم.دست چپم را طوري حركت دادم كه كف دستهايم به هم فشرده شد.در حالي كه به آنها خيره شده بودم دست هايم را به هم پيچاندم و انگشتانم را تاب دادم تا بالاخره حرف زدم.
"خب از بديهات كه بگذريم گاهي اوقات...." تامل كردم "نمي تونم مطمئن باشم .من كه نمي تونم ذهن بخونم ،اما بعضي وقت ها به نظر مي رسه كه وقتي داري يه چيزي ميگي،انگار داري سعي مي كني خدا حافظي كني"
اين بهترين راهي بود كه مي توانستم احساس دلتنگي ام را از كلماتي كهاو هميشه بر من مي كوبيد جمع بندي كنم .احساس دلهره و دلتنگي ديگري از تاييد شدن ترسم توسط او به وجود آمد
"اين همون دليليه كه اشتباه مي كني" شروع به توضيح دادن كرده بود اما ناگهان چشمانش باريك شدند" منضورت از بديهان چيه؟"
گفتم "خب به من نگاه كن" نيازي نبود زيرا از قبل به من خيره شده بود "من كاملا معمولي ام... خب غير از چيزهاي بدي كه در مورد تجربه هاي نزديك به مرگ دارم و اينكه اينقدر دست و پا چلفتي ام كه تقريبا نا توانم"
"و به خودت نگاه كن."دستم را به سمت او و همه ي ظاهر گيج كننده اش تكان دادم.
پيشاني اش براي دقيقه اي از عصبانيت چين برداشت بعد در حالي كه چشمانش نگاهي زيركانه به خود مي گرفت چين پيشاني اش صاف شد" مي دوني تو خودت رو واضح و شفاف نمي بيني . اقرار مي كنم در مورد چيزهاي بد كاملا حق با تو ست" با دهان بسته خنده ي تلخي كرد "اما تو نشنيدي كه تمام پسرهاي اين مدرسه روز اول در مورد تو چه فكري مي كردن."
با گيجي پلك زدم و با خودم زمزمه كردم" باور نمي كنم"
"فقط اين يك بار رو باور كن.... تو درست بر عكس معمولي هستي"
هنگامي كه موقع گفتن اين حرف به چشمانش نگاه مي كردم احساس خجالتم قوي تر از لذتم بود. به سرعت استدلال اوليه ام را به يادش آوردم" اما من نمي گم خداحافظ"
"متوجه نيستي؟ اين همون چيزيه كه ثابت مي كنه حق با منه.بيشترين اهميت رو من بهت ميدم.چون اگه بتونم اين كارو بكنم...."سرش را تكان داد به نظر مي رسيد با افكارش در حال كشمكش است "اگه تر ك كردن تو كار درستيه پس من خودم رو آزار ميدم تا ديگه بهت صدمه اي نزنم و تو رو در امان نگه دارم "
چشم غزه اي رفتم" و قكر نمي كني من مي تونم همين كار رو در قبال تو انجام بدم؟"
"تو ااصلا مجبور نيستي انتخاب كني"
ناگهان حالت غير قابل پيشبيني اش باز هم تغيير كرد لبخندي از سر بد جنسي و خراب كاري چهره اش را آراست "البته در امان نگه داشتنت كم كم داره براي من يه شغل تمام وقت ميشه ونياز دائمي به حضور من در كنارت داره"
"اما امروز هيچ كس سعي نكرد منو از ميدون به در كنه" ممنون بودم كه موضوع بهتري براي گفتگو پيدا كرديم.ديگر نمي خواستم در مورد خدا حافظي ها صحبت كنداگر مجبور مي شدم عمدا خود را در مغرض خطر قرار مي دادم تا ادوارد را كنار خودم نگه دارم... قبل از اينكه چشمان تيزش بتواند اين فكر را از ذهنم بخواند آن را از سرم بيرون فرستادم.
اضافه كرد" هنوز نه"
موافقت كردم" هنوز" احتمالا سر اين موضوع جر و بحث مي كرديم اما من مي خواستم در انتظار فاجعه باشد.
حالت صورتش جدي نبود" يه سوال ديگه ازت دارم"
"بپرس"
"واقعا لازمه اين شنبه بري سياتل يا اين يه بهئنه است كه به كشته مرده هات جواب نه بدي؟"
قيافه اي به خودم گرفتم" مي دوني به خاطر موضوعه تيلور هنوز تو رو نبخشيدم." هشدار دادم" اين به خاطر تو ست كه اون خودشو با اين فكر فريب داده كه من باهاش به مجلس رقص مي رم"
"اوهاون بدون من هم يه راه براي امتحان كردن شانسش پيدا مي كرد فقط دلم مي خواست صورت تو رو ببينم" با دهان بسته خنديد اگر خنده ي افسونگرش نبود احتمالا از چيزي كه بودم عصباني تر مي شدم پرسيد" اگر منم ازت درخواست مي كردم جواب رد مي دادي؟" هنوز با خود مي خنديد.
اعتراف كردم "احتمالا نه اما بعدش لغوش مي كردم .وانمود مي كردم مريضم يا قوزك پام پيچ خورده"
گيج شده بود "چرا؟"
با ناراحتي سري تكان دادم" فكر كنم هيچ وقت من رو تو باشگاه نديدي اما فكر كنم درك مي كردي چرا اينكار و مي كنم"
"تو داري به اين واقعيت اشاره مي كني كه نمي توني حتي روي يه سطح صاف و محكم بدون سكندري و شلنگ تخته انداختن راه بري؟"
"معلومه"
"اين كه مشكلي نبود" خيلي مطمئن بود" همه ي كارا با رهبره" مي خواستم اعتراض كنم كه حرفم را قطع كرد" اما نگفتي، تصميم داري جدي به سياتل بري يا اينكه ما مي تونيم يه كار متفاوت انجام بديم؟"
تا وقتي ما مطرح بود به چيز ديگري اهميت نمي دادم
"براي يك پيشنهاد ديگه آماده ام اما يك خواهشي دارم"
نگران پرسيد "چي؟"
"ميشه من رانندگي كنم؟"
"چرا؟"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#50
Posted: 12 Aug 2012 09:45
"خب بيشتر به خاطر اينكه وقتي به چارلي گفتم دارم ميرم سياتل مخصوصا ازم پرسيد تنها ميرم يا نه.و اون موقع قرار بود تنها برم اگه دوباره بپرسه احتمالا دروغ نمي گم اما فكر نمي كنم ديگه چيزي در اين مورد بپرسه. و گذاشتن وانتم توي خونه ، فقط موضوع رو بي خود و بي جهت مي كنه و خب هم به خاطر اينكه رانندگيت منو مي ترسونه"
پشت چشمي نازك كرد :"از بين همه چيزهايي كه در مورد من ميتونه تو رو بترسونه تو نگران رانندگيم هستي؟!" با انزجار سرش را تكان داد امابعد دوباره چشمانش جدي شدند" نمي خواي به بابات بگي كه روزت رو با من ميگذروني؟"احساس خاصي در سوالش بود كه نمي فهميدم چيست.
"چارلي هرچي كمتر بدونه بهتره" در اين مورد مطمئن بودم"حالا كجا مي خوايم بريم؟"
"بايد هوا خوب باشه ، پس مي خوام دور از چشم مردم باشم ... تو هم اگه بخواي ميتوني با من باشي"دوباره انتخاب را بر عهده ي من گذاشته بود .
پرسيدم "و تو نشونم ميدي كه منظورت در مورد خورشيد چي بود؟" ازين فكر كه يكي ديگر از چيزهاي نا معلوم روشن مي شد به هيجان آمده بودم
لبخند زد "بله" سپس متوقف شد "اما اگه تو نمي خواي با من... تنها بموني،من هنوز هم ترجيح ميدم كه تنها به سياتل نري وقتي به دردسري كه ممكنه برات توي شهري به اون اندازه پيش بياد فكر مي كنم ،به خودم مي لرزم"
آزرده شده بودم "فونيكس از فقط نظر جمعيت سه برابر سياتله از نظر اندازه ي فيزيكي..."
وسط حرفم پريد:"اما ظاهرا اون موقع اجلت نرسيده بود پس ترجيح ميدم كنارم بموني" دوباره برق غير منصفانه اي در چشمانش مي سوخت.
با وجود برق چشمانش يا انگيزه ي پشت حرفهايش نمي توانستم مخالفت كنم و به هر حال اين يك نكته ي قابل بحث بود." در هر صورت اهميتي نميدم كه باهات تنها باشم"
به صورت ناگهاني آه كشيد:" ميدونم به هر حال بايد به چارلي بگي"
"واسه ي چي بايد چنين كاري كنم؟"
چشمانش ناگهان خشن شدند "تا به من يك دليل كوچيك واسه بر گردوندنت بدي"
آب دهانم را قورت دادم اما بعد از يك دقيقه فكر كردن مطمئن شدم "فكر كنم شانسم رو امتحان كنم"
با عصبانيت نفسش را بيرون داد و به سوي ديگري نگاه كرد.
پيشنهاد كردم" بيا در باره ي يك چيز ديگه حرف بزنيم"
آزرده پرسيد "مي خواي در مورد چي حرف بزنيم؟"
به اطرافمان نگاه كردم تا مطمئن شوم كسي صداي ما را نمي شنود. همين طور كه به اطراف نگاه ميكردم چشم هاي آليس را ديدم كه به من خيره شده بود.بقيه اشان به ادوارد نگاه مي كردند. به سرعت نگاهم را ازو برگرداندم و اولين چيزي كه به ذهنم رسيد را پرسيدم.
"چرا آخر هفته ي پيش به گت راكس رفتي؟چارلي گفت به خاطر خرسها جاي خوبي واسه ي گشتن نيست"
با حالتي كه انگار چيز بديهي اي را از قلم انداخته باشم نگاهم كرد
بريده بريده گفتم "خرس؟" او پوزخند زد. براي پنهان كردن تعجبم به تندي اضافه كردم " ميدوني الان فصل شكار خرس نيست؟"
"اگه با دقت بخوني قوانين فقط در مورد شكار با اسلحه هستن."
در حالي كه به آرامي اين اطلاعات را هضم مي كردم با سر خوشي به صورتم نگاه مي كرد.
به سختي تكرار كردم" خرس ها؟"
"امت به گريزلي علاقه داره" صدايش هنوز جدي نبود اما چشمانش واكنشهايم را به دقت بررسي مي كردند سعي كردم خود را از اين حالت بيرون بكشم.
گفتم "هوم" به بهانه ي نگاه كردن به پايين برش ديگري از پيتزا را برداشتم به آرامي جويدم و سپس بدون نگاه كردن به بالا يك جرعه ي طولاني از كوكا نوشيدم.
بعد از يك لحظه گفتم" خب " سرانجام به چشمانش كه حالا نگران بودند نگاه كردم" حيوون مورد علاقه ي تو چيه؟"
يكي از ابروهايش را بالا برد و گوشه ي دهانش با نارضايتي پايين آمدند "شير كوهي."
با لحن بي غرضانه و مودبانه اي گفتم " آه" و دوباره نوشابه ام را برداشتم.
گفت :"البته" لحنش مانند لحن من بود "ما بايد مراقب باشيم كه روي محيط با شكارهاي غير عاقلانه اثر نذاريم سعي مي كنيم روي مناطقي كه جمعيت حيوانات گوشت خوار زياده تمركز كنيم تا اونجا كه مي تونيم جاي دوري ميريم اينجا هميشه چيزهاي با ارزش و گوزنهاي كوهي زياد هست اما تفريح اين كار چيه؟" با شيطنت لبخند زد.
در حالي كه گاز ديگري به پيتزا ميزدم زمزمه كردم "واقعا فايده ي اين كار چيه؟"
"اوايل بهار فصل خرس مورد علاقه ي امته . از خواب زمستوني بيرون ميان واسه همين تند مزاج ترن" به جوكي كه به ياد آورده بود لبخند زد.
سرم را به نشانه ي موافقت تكان دادم" هيچ چيز به اندازه ي يك خرس گريزلي عصباني جالب نيست"
خنديد و سرش را تكان داد " لطفا بهم بگو به چي فكر مي كني."
اعتراف كردم :" دارم سعي ميكنم تصورش كنم اما نمي تونم چطوري بدون اسلحه خرس شكار مي كرديد؟"
"اوه ما اسلحه داريم" براي يك لحظه دندانهاي براقش را نشان داد و به شكلي تهديد آميز لبخند زد . قبل از اينكه لرزيدنم نمايان شود جلويش را گرفتم " نه مدلي كه وقتي قوانين رو مي نوشتند به فكرش باشن اگر تا حالا حمله ي يك خرس رو توي تلويزيون ديده باشي بايد بتوني شكار كردن امت رو تصور كني"
نتوانستم جلوي ارتعاش بعدي كه ستون فقراتم را به لرزه در مي آورد بگيرم زير چشمي امت را كه در آن سوي تريا بود نگاه كردم. سپاسگذار بودم كه نگاهم نمي كرد.خط عظيمي از عضله كه بازوان و نيم تنه اش را پوشانيده بود حالا به نوعي تهديد آميز به نظر مي رسيد
ادوارد نگاهم را دنبال كرد و خنديد به او نگاه كردم عصبي بودم.
با صدايي آرام پرسيدم "تو هم مثل خرسي؟"
با خونسردي گفت:" بيشتر از خرس، شبيه به شير كوهي ام . يا اين چيزيه كه اونا بهم مي گن.شايد چيزاي مورد علاقمون تعيين كننده باشن."
سعي كردم لبخند بزنم تكرار كردم "شايد" اما ذهنم با تصاوير متضادي كه نمي توانستم با هم تركيبشان كنم پر شده بود. " اين چيزيه كه ممكنه زير نور ببينم؟"
"معلومه كه نه" صورتش حتي سفيد تر از حالت عادي شد و چشمانش ناگهان خشمناك شدند سراسيمه خود را عقب كشيدم شكه شده بودم و _گرچه هيچ گاه اين را پيش خودم اقرار نمي كردم_ از واكنشش ترسيده بودم.سر جايش برگشت و دست به سينه شد.
وقتي توانستم كنترل صدايم را به دست آورم پرسيدم "خيلي واسه ام ترسناكه؟"
"اگه مسئله همين بود همين امشب مي بردمت " صدايش بريده بريده بود " تو يه مقدار ترس سالم نياز داري هيچ چيز نمي تونه بيشتر از اين واسه ت مفيد باشه."
فشار آوردم "پس چرا؟" سعي كردم عصبانيتش را ناديده بگيرم
براي يك دقيقه طولاني به من خيره شد. سر انجام گفت "بعدا" با حركتي نرم روي پاهايش بلند شد "داره ديرمون ميشه"
به دور و بر نگاه كردم از ديدن اينكه درست مي گفت و كافه تريا تقريبا خالي بود ،از جا پريدم . وقتي با او بودم زمان و مكان به قدري گنگ و نامعلوم مي شدند كه هر دو را گم مي كردم.بلند شدم و كيفم را از پشت صندلي برداشتم.
قبول كردم " پس بعدا " اين را فراموش نمي كردم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***