ارسالها: 8724
#491
Posted: 1 Sep 2012 10:04
فصل 23
خاطرات
من خیلی متاسفم سث،من باید نزدیک تر می بودم
ادوارد هنوز داشت معذرت خواهی می کرد . من فکر نمی کردم که این کارش عادلانه و مناسب باشد . هر چه باشد او
کاملاً و به طرز غیر قابل بخششی کنترل رفتارش را از دست نداده بود . ادوارد سعی نکرده بود که سر جیکوب را
بشکافد- جیکوب ، کسی که حتی تغییر شکل نداده بود تا از خودش محافظت کند - و در ضمن ، این ادوارد نبود که
وقتی سثْ وسط پریده بود به طور تصادفی شانه و تر قوه اش را شکسته بود . ادوارد تقریباً دوست صمیمی ش را نکشته
بود .
نه اینکه دوست صمیمی چیزي زیادي براي جواب دادن داشته باشد ، ولی جیکوب هر کاري کرده بود چیزي از زشتی
رفتار من کم نمی کرد .
پس ، آیا نباید من کسی می بودم که باید معذرت خواهی می کردم ؟
« .. سثْ ، من »
بلا ، عشق من ، کسی در مورد تو » : سثْ این را جمیه را همزمان با ادوارد گفت « نگران نباش بلا ، من خوبم »
« قضاوت نمی کنه . تو خیلی خوب بودي
اونا هنوز به من اجازه نداده بودند که جمله ام را تمام کنم .
چیزي که اوضاع را بدتر می کرد این بود که ادوارد به سختی جلوي لبخند زدنش را می گرفت . من می دانستم که
جیکوب استحقاق این واکنش افراطی من را نداشت ، ولی به نظر می آمد که ادوارد چیز رضایت بخشی در این اتفاق
می بیند . شاید او هم آرزو می کرد که بهانه ي تازه متولد شده بودن را داشت تا بتواند براي ناراحتی اش ، برخورد
فیزیکی با جیکوب انجام دهد .
من سعی کردم که خشم را به طور کامل از بدنم خارح کنم . ولی وجود اینکه می دانستم جبکوب بیرون ، با رِنزمه
است ، این کار را سخت می کرد . جیکوب داشت رِنزمه را از دست من محافظت می کرد ، از دست یه تازه متولد
شده ي دیوانه .
کارلایل قست دیگر آتل را روي بازوي سثْ محکم کرد و سثْ از درد خود را عقب کشید .
می دانستم که هیچ وقت نمی توانم معذرت خواهی طولانی اي بکنم . « ببخشید ، ببخشید » : زیر لب گفتم
سث این را گفت و همراه با ادوارد که بازویم را در طرف دیگر نوازش می کرد ؛ با دست سالمش « دیوونه نشو بلا »
آهسته زانویم را نوازش می کرد .
به نظر می آمد که سثْ با نشستن کنار من روي مبل در هنگامی که کارلایل او را درمان می کرد مخالفتی نداشت .
هنوز داشت زانویم را نوازش می کرد ، بطوریکه « . من تا نیم ساعت دیگه مثل قبل می شم » شروع به صحبت کرد
هر کسی بود همین کارو می کرد ، با چیزي که جیک » . می باید خیلی پوست کلفت می بود تا سرما را احساس نکند
منظورم اینه که حداقل من یا کس دیگه » . حرفش را قطع کرد و به سرعت موضوع صحبت را عوض کرد « ... و نس
« . اي رو گاز نگرفتی . می تونست خیلی افتضاح بشه
صورتم را میان دستهایم پنهان کردم و از احتمالی که واقعی می نمود و از فکر هایم به خود لرزیدم . این اتفاق
می توانست خیلی عادي بیفتد . و گرگینه ها مثل انسان ها نسبت به زهر خون آشام ها پاسخ نمی دادند ، اونا الان باید
به من می گفتند . براشون مثل سم می موند .
« من آدم بدیم »
« ... معلومه که اینطور نیست . من باید » ادوارد شروع به صحبت کرد
نمی خواستم مثله همیشه که همه تقصیر هارو گردن خودش می انداخت ، خودش را سرزنش « بسه » : آه کشیدم
کند .
خوشبختانه نس... رِنزمه زهر نداره ، چون همیشه در حال گاز گرفتنه » : سثْ بعد از یک ثانیه سکوت زحر آور گفت
« جیکه
« ؟ واقعا این کارو می کنه » : دستهایم افتادند
دقیقاً . هر وقت که جیک و رز به سرعت لازم شامش رو تو دهنش نمی ذارن . رز فکر می کنه این کارش خیلی »
« خنده داره
به سثْ خیره شدم ، حیرت زده بودم و همچنین احساس گناه می کردم ، چون باید اعتراف می کردم که اینکارش باعث
شد به طرز شرم آوري کیف کنم .
بی تردید ، من از قبل می دانستم که رِنزمه زهرندارد . من اولین نفري بودم که او گازش گرفت . این نظر را با صداي
بلند نگفتم . و من وانمود کرده بودم در اون واقعه هوشیاري ندارم .
خب سثْ ، فکر می کنم هر کاري رو که از دستم » : کارلایل در حالیکه بلند شده بود و داشت از ما دور می شد گفت
کاش » : کارلایل زیر لب خندید « بر می اومد رو برات انجام دادم ، سعی کن براي، اوه ، چند ساعت حرکت نکنی
دستش را براي لحظه اي روي موهاي سیاه سثْ « درمان همه انسان ها هم با چنین سرعت دلپذیري انجام می شد
و بعد در طبقه ي بالا ناپدید شد . صداي بسته شدن در دفترش را شنیدم و فکر « اینجا بمون » فرار داد و دستور داد
کردم که آثار وجود من در آنجا را برداشته اند .
و بعد « شاید بتونم براي یه مدتی یه جا نشستن رو تحمل کنم » : سثْ بعد از اینکه کارلایل رفت موافقت کرد
خمیازه ي بلندي کشید . با دقت این کار را کرد که شانه اش درد نگیرد ، سثْ سرش را روي پشت مبل خم کرد و
چشک هایش را بست . چند ثانیه بعد دهانش باز شد . سثْ طوري به نظر می آمد که انگار خوابیدن هدیه اي است که
آرزویش را دارد ، درست مثل جیک . در حالیکه می دانستم که براي مدتی نمی توانم دوباره معذرت خواهی کنم
ایستادم . حرکتم باعث هیچ حرکتی به مبل نشد . تمام چیزهاي فیزیکی آسان بودند . ولی بقیه...
ادوارد مرا تا پشت پنچره دنبال کرد و دستم را گرفت .
لیا داشت کنار رودخانه قدم می زد ، گهگداري می ایستاد تا به خانه نگاه کند . خیلی آسون بود تا تشخیص بدم که چه
موقع دنبال من است و چه موقع دنبال برادرش . نگاههایش مرتب بین نگاه نگران و نگاه مرگبار عوض می شد .
می توانستم صداي رزالی و جیکوب را بشنوم که بر سر اینکه نوبت چه کسی است تا غذاي رِنزمه را بدهذ ، دعوا
می کنند . آنها خصومت آمیز ترین رابطه اي را که امکان داشت با هم داشتند . تنها چیزي که با آن موافق بودند این
بود که مرا باید از بچه ام دور نگه میداشتند تا زمانی که به طور صد در صد خشمم فروکش کند . ادوارد مخالف نظر
آنها بود ، ولی من کوتاه آمده بودم . من هم می خواستم مطمئن شوم . من نگران بودم ، با وجود اینکه صد در صد
اطمینان من با صد در صد اطمینان آنها ممکن بود خیلی فرق کند .
به غیر از دعواي آنها و تنفس آرام سثْ و صداي نفس کشیدن خشمگین لیا ، همه جا خیلی ساکت بود . امت، آلیس و
ازمه در حال شکار بودند . جاسپر عقب ایستاده بود تا مراقب من باشد . او به طور مخفیانه در پلکان مارپیچ ایستاده بود
و سعی می کرد که احساس نفرت انگیزي در این مورد نکند .
سعی کردم آرام باشم تا به تمام چیزهایی که ادوارد و سثْ زمانی که کارلایل داشت بازوي سثْ را می بست به من
گفتند فکر کنم . من خیلی چیزها را وقتی که داشتم می سوختم از دست داده بودم و تازه فرصتی براي فهمیدن اوضاع
یافته بودم .
موضوع اصلی ، پایان دشمنی با گروه سم بود - که این دلیلی بود براي اینکه چرا بقیه در رفت و آمدشان دوباره
احساس راحتی لذتبخشی می کنند . آتش بس این دفعه قویتر از هر زمان دیگري بود . یا اجباري تر از همیشه
بستگی داشت که از چه زاویه اي به موضوع نگاه کنی . من اجباري تصورش می کردم چون یکی از مهمترین قوانین
گروه این بود که هیچ گرگی حق کشتن کسی را که توسط گرگ دیگري نشانه گزاري شده باشد را ندارد . درد چنین
اتفاقی می توانست دردي تحمل ناپذیر براي کل گروه باشد . چنین گناهی چه از روي قصد و چه اتفاقی ، غیرقابل
بخشش بود . گرگها مورد بحث مبارزه می کردند تا بمیرند ، راه دیگري نبود . این اتفاق یکبار در گذشته افتاده بود ،
سثْ این را به من گقت ، ولی تصادفی بود . هیچ گرگی عمدا برادرش را از این راه از بین نمی برد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#492
Posted: 1 Sep 2012 10:06
درنتیجه رِنزمه به خاطر احساسی که جیکوب بهش پیدا کرده بود غیر قابل دسترسی شده بود . من سعی کردم روي
قسمت آرامش بخش این حقیقت متمرکز کنم تا اینکه به قسمت آزاردهنده اش . ولی آسان نبود . ذهن من به اندازه ي
کافی جا داشت تا هر دو این احساسات را به طور قوي داشته باشم.
حتی سم هم نمی توانست به خاطر تقییر شکل من عصبانی باشد چون جیکوب - در مقام آلفایی بر حق - اجازه ي
اینکارم را داده بود . این عذاب آور بود که بارها و بارها متوجه بشوم که چقدر به جیکوب بدهکارم ، درست زمانی که
می خواستم از دستش عصبانی باشم .
عمداً مسیر فکرهایم را عوض کردم تا بتوانم احساساتم را کنترل کنم . به اتقاق جالب دیگري که اتفاق افتاده بود فکر
کردم . با وجود سکوتی که بین گروه هاي منشعب شروع شده بود ، سم و جیکوت متوجه شده بودند که آلفا ها
می تواند وقتی به شکل گرگیشان هستند باهم حرف بزنند . مثل قبل نبود ؛ که نمیتوانستند صداي یکدیگر را بشنوند ،
سثْ گفته بود و بیشتر شبیه با صداي بلند حرف زدن بود . سم فقط می توانست فکرهایی را که جیکوب می خواست به
اشتراك بگذارد را بشنود ، و برعکس . آنها دریافته بودند که می توانند در فاصله ي هاي زیاد هم با هم ارتباط داشته
باشند و در آن هنگام هم داشتند با هم حرف می زدنند .
آنها این موضوع را تا وقتی که جیکوب تنها - با وجود اعتراض هاي لیا و سثْ - پیش سم رفته بود تا به او درباره ي
رِنزمه توضیح دهد فهمیدند . این تنها باري بود که جیکوب ، رِنزمه را از وقتی که چشمش به او افتاده بود تنها گذاشت .
به محض اینکه سم فهمید چگونه اوضاع تغییر کرده است ، با جیکوب برگشت تا با کارلایل صحبت کند . آنها در حالت
انسانیشان با هم صحبت کرده بودند ( ادوارد براي اینکه مرا ترك نکند ، از ترجمه سر باز زده بود ) و عهدنامه تجدید
شده بود . احساس دوستانه در این رابطه ، در هر صورت ، هیچ وقت مثل قبل نمی شد .
یکی از نگرانی ها رفع شده بود .
ولی چیز دیگري نیز وجود داشت ، با وجود اینکه خطر فیزیکی اش به اندازه ي یک گروه گرگ عصبانی نبود ، ولی
حیاتی به نظر می آمد .
چارلی .
او امروز صبح زود با ازمه صحبت کرده بود . ولی این باعث نمی شد که او دوباره چند دقیقه پیش وقتی که کارلایل
داشت سثْ را درمان می کرد زنگ نزند . کارلایل و ادوارد گذاشتند تا تلفن به زنگ زدنش ادامه دهد .
چه چیزي را باید به او می گفتیم ؟ آیا حق با کالن ها بود ؟ آیا اینکه به او می گفتند من مرده ام بهترین راه بود ؟
مهربانانه ترینش ؟ آیا آمادگی این را داشتم وقتی که او و مادرم روي قبر من گریه می کنند من توي تابوت بخوابم ؟
به نظرم کار درستی نمی آمد . ولی اینکه چارلی و رِنه را به خاطر وسواس ولتوریها در پنهان کاري در خطر انداختن ،
خارج از بحث بود .
ولی من نیز نظري داشتم ، به چارلی وقتی که آمادگی داشتم ، اجازه ي دیدنم را بدهیم . و بگذاریم او پیش خود فرضی
اشتباه داشته باشد . در این صورت قوانین خونآشام ها نقض نمی شد . این براي چارلی بهتر نبود که بداند که من زنده
- به نوعی - و خوشحالم ؟ حتی با وجود اینکه من قوي و متفاوت بودم . آیا باعث ترس او می شدم ؟
به خصوص چشمهایم در آن موقع خیلی ترسناك بودند ، چقدر طول می کشید که روي خودم کنترل داشته باشم و
رنگ چشمهایم براي چارلی آماده باشند ؟
کسی از » . او نگرانیم را که داشت افزایش پیدا میکرد رو حس کرده بود « ؟ چی شده بلا » : جاسپر به آرامی پرسید
یا حتی » صداي غرولندي از کنار رودخانه با او مخالفت کرد ، ولی جاسپر به آن توجهی نکرد « دستت عصبانی نیست
شگفت زده شدیم ، واقعا ! . خب فکر می کنم که ما واقعا شگفت زده شدیم . شگفت زده به خاطر اینکه تو خیلی زود از
« . آن حالت در آمدي . تو خیلی خوب عمل کردي بهتر از هرکس ، به جز خودت
هنگامی او داشت حرف می زد ، اتاق خیلی آرام شد . تنفس سثْ به خرناسی آرام تبدیل شده بود احساس آرامش
بیشتري می کردم ولی هنوز نگرانی ام را از خاطر نبرده بودم .
« در واقع من داشتم به چارلی فکر می کردم »
در بیرون ، دعوا تمام شده بود .
« آه » : چاسپر زمزمه کرد
« ما واقعا باید اینجا را ترك کنیم ، نه؟ حداقل براي مدتی ، وانمود می کنیم در آتلانتا یا یه جاي دیگه ایم » : پرسیدم
می توانستم نگاه ادوارد را حس کنم که روي صورتم قفل شده بود ، ولی من به جاسپر نگاه کردم . او تنها کسی بود
که با صداي محکم به من حواب داد .
« . بله ، این تنها راه حفاظت از پدرته »
« من دلم براش خیلی تنگ می شه . من دلم براي همه در اینجا تنگ می شه » براي لحظه اي فکر کردم
به جیکوب فکر کردم .
با وجود اینکه این دلتنگی کم می شد و فقط اثري از آن باقی می ماند- و من خیلی از این موضوع آرامش یافتم- او
هنوز دوست من بود کسی که من واقعی را می شناخت و آن را پذیرفته بود . حتی به عنوان یم هیولا.
به چیزي که جیکوب قبل از اینکه بهش حمله کنم با التماس به من گفته بود فکر کردم . تو گفتی ما به زندگی هم
تعلق داریم . نه ؟ گفتی ما یه خانواده ایم . گفتی که من و تو باید اینجوري باشیم . حالا اینجوري هستیم... این چیزیه
که تو میخواستی .
ولی من به یاد نمی آوردم که چگونه همچین چیزي را می خواستم . نه به طور دقیق . به عقب برگشتم ، به خاطرات
ضعیف و مه آلود زندگی انسانی ام . برگشتم به سخت ترین قسمت خاطرات ، زمانی که بدون ادوارد بودم . زمانی سیاه
که سعی می کردم که در سرم دفنش کنم . من نمی توانستم دقیقا کلمات را به یاد بیاوردم . فقط به خاطر می آوردم
که آرزو کرده بودم که جیکوب برادرم بود تا بتوانیم بدون مانع و بدون درد همدیگر را دوست داشته باشیم . خانواده .
ولی من هرگز فاکتور دخترم را وارد معادله نکرده بودم .
کمی بعد را به خاطر آوردم - یکی از دفعاتی که با جیکوب وداع کرده بودم- با صداي بلند فکر کرده بودم که جیکوب
در آخر با چه کسی خواهد بود . چه کسی زندگیش را بعد از کاري که من با او کرده بودم درست می کرد . من چیزي
در مورد اینکه آن نفر هر کسی که باشد ، به اندازه ي کافی براي جیکوب خوب نخواهد بود ، گفته بودم.
غرولندي کردم و ادوارد ابرویش را با حالتی پرسشی بالا برد . من فقط سرم را برایش تکان دادم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#493
Posted: 1 Sep 2012 10:07
ولی به همان اندازه اي که من دلم براي دوستم تنگ شده بود، می دانستم که مشکلی بزرگ وجود دارد . آیا سم یا
جرید یا کوئیل تا حالا یک روز بدون دیدن کسانی که رویشان حساس بودند ، امیلی ، کیم و کلر، گذرانده بودند ؟
می توانستند ؟ با جدا کردن رِنزمه از جیکوب چه اتفاقی می افتد ؟ آیا باعث درد کشیدنش می شد ؟ هنوز مقدار کمی
خشم در وجودم مانده بود که باعث خوشخالی ام شود . نه براي درد کشیدن جیکوب . به خاطر ایده ي دور نگه داشتن
رِنزمه از او . این فکر چطور بود که معامله اي به این صورت بکنم که جیکوب بتواند رِنزمه را وقتی داشته باشد که
رِنزمه کاملا به من تعلق داشته باشد ؟
صداي حرکتی در ایوان روبه رو افکارم را پاره کرد . شنیدم که آنها بلند شدند و به سمت در می آمدند . دقیقا در همان
زمان ، کارلایل با دست هایی پر از اشیاي عجیب از پله ها پایین آمد - یک متر و یک ترازو . جاسپر با سرعت به سمتم
آمد . انگار که من متوجه علامتی نشده بودم ، حتی لیا که بیرون بود ، نشست و به با صورتی که انگار منتظر چیزي
آشنا و کامل غیر جالب بود ، از پنجره به اتاق نگاه کرد .
« . باید ساعت شش باشه » : ادوارد گفت
چشمهایم روي رزالی ، جیکوب و رِنزمه فقل شده بود . آنها در راهرو ایستاده بودند . رِنزمه در « ؟ که چی » : پرسیدم
بازوان رزالی بود . رز محتاط ، جیکوب نگران و رِنزمه زیبا و بی صبر به نظر می آمدند .
« . وقته وزن کردن و اندازه گیریه نس... ام ، رِنزمه است » : کارلایل توضیح داد
« ؟ اوه ، هر روز این کارو انجام می دي »
فکر « چهار بار در روز » کارلایل در حالی که بقیه را به سمت کاناپه هدایت می کرد ، بدون فکر کردن تصحیح کرد
کردم که آه کشیدن رِنزمه را دیدم.
« ؟ چهار بار؟ هر روز؟ چرا »
صدایش بسیار آرام و صاف بود . دستم را فشرد و « اون هنوز به سرعت رشد می کنه » : ادوارد با صداي آرامی گفت
دست دیگرش محافظانه دور کمرم پیچید ، گویی به حمایت احتیاج داشت .
من نمی توانستم چشمانم را از رِنزمه برگیرم تا به صورت ادوارد نگاه کنم.
رِنزمه خالی به نظر می آمد ، کاملا سالم بود . پوستش سرخ بود ، مثل اینکه سنگ مرمري را روشن کرده باشند ؛ رنگ
گونه هایش مثل گلبرگ گل سرخ بودند . چنین زیبایی درخشانی نمی توانست مشکلی داشته باشد . مطمئنا براي
زندگیش چیزي خطرناك تر از مادرش نمی توانست وجود داشته باشد ، می توانست ؟
تفاوت میان کودکی که من به دنیا آورده بودمش و کودکی که یک ساعت پیش دیده بودم ، براي همه واضح بود.
تفاوت بین رِنزمه یک ساعت پیش و رِنزمه الان ، ظریف بود . چشمان انسان ها هرگز نمی توانست متوجه آن شود .
ولی وجود داشت .
بدنش کمی بلندتر شده بود . کمی لاغرتر شده بود . صورتش کاملا گرد نبود . به اندازه ي یک درجه بیضی تر شده
بود. طره ي موهایش به اندازه ي یک شانزدهم اینچ پایین تر از شانه هایش قرار داشت . وقتی که کارلایل متر را به
اندازه ي قد رِنزمه و بعد براي اندازه گیري دور سرش باز می کرد ، رِنزمه براي کمک خودش را در بازوان رزالی کشید .
کارلایل چیزي ننوشت ؛ حافظه ي خوبی داشت .
متوجه شدم که بازوان جیکوب روي سینه اش به همان فشردگی بازوان ادوارد دور من ، حلقه شده بودند . ابروان
پرپشتش در هم فرو رفته بودند و تبدیل به خطی بالاي چشمان عمیقش شده بودند .
رِنزمه در عرض چند هفته از یک سلول به یک بچه با اندازه ي طبیعی تبدیل شده بود . به خوبی به نظر می آمد که
چند روز بعد از تولدش به راه افتاده است . اگر این رشد به همین صورت ادامه پیدا می کرد...
ذهن خون آشامی من هیچ مشکلی با ریاضی نداشت .
« ؟ چه کار کنیم » : با ترس زمزمه کردم
« نمی دونم » . بازوانم ادوراد تنگ تر شدند . او آن چیزي را که پرسیده بودم دقیقا درك کرده بود
« سرعتش داره کم می شه » : جیکوب از میان دندان هایش گفت
ما به اندازه گیري در روز هاي زیادي نیاز داریم تا بتوانیم الگویش را پیش بینی کنیم ، جیکوب . من نمی تونم هیچ »
« . قولی بدهم
دیروز دو اینچ قد کشیده بود ، امروز کمتر بود" »
« سی و دوم هر اینچ ، اگر اندازه گیري ام درست باشد » : کارلایل آهسته گفت
کلماتش را تهدید آمیز ادا کرد . رزالی سیخ شد . « بهتره که باشه دکتر » : جیکوب گفت
« . می دونی که من به بهترین وجه دکتریم رو انجام می دم » : کارلایل به او اطمینان خاطر داد
« حدس می زنم که این تمام اون چیزي باشه که می تونم درخواست کنم » : جیکوب آه کشید و گفت
دوباره احساس خشم کردم . انگار حیکوب حرفهاي مرا دزدیده بود . و همه را اشتباه انتقال داده بود .
رِنزمه نیز به نظر خشمگیم می آمد . شروع به پیج و تاب خوردن کرد و بعد دستش را آمرانه به سمت رزالی دراز کرد .
رزالی به جلو خم شد تا رِنزمه بتواند صورتش را لمس کند . بعد از یک ثانیه ، رز آه کشید .
دوباره حرف مرا زده بود . « ؟ چی می خواد » : جیکوب پرسید
حالت » و سخنانش درون مرا کمی گرم کرد . سپس به من نگاه کرد « بی تردید ، بلا رو » : رزالی به او گفت
« ؟ چطوره
و ادوارد مرا فشار داد . « نگران » اقرار کردم
« . همه ي ما این احساس رو داریم ، ولی منظورم این نبود »
تشنگی الان در آخر لیست قرار داشت . به علاوه ، بوي خوشی به دور از « من روي خودم کنترل دارم » قول دادم
بوي خوردنی می داد .
جیکوب لبش را گزید ولی هنگامی که رزالی رِنزمه را به من داد حرکتی نکرد . جاسپر و ادوارد تردید داشتند ولی اجازه
دادند . می توانستم ببینم که رزالی چقدر نگران است و فکر کردم که اتاق براي جاسپر در آن لحظه چگونه بود . او
آنفدر سخت روي من تمرکز کرده بود که بقیه را نمی توانست حس کند ؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#494
Posted: 1 Sep 2012 10:07
رِنزمه همانگونه که بغلش کرده بودم بغلم کرد . لبخندي پنهان صورتش را روشن کرده بود . او به راحتی در بازوان من
جا شد . گویی آنها فقط براي او شکل گرفته بودند . بی درنگ دست کوچک و گرمش را روي گونه ام گذاشت .
با وجود اینکه آماده شده بودم ، خاطراتی که به صورت تصاویر بودند هنوز باعث می شد که نفسم بند بیاید . روشن و
رنگی ولی شفاف بودند .
او مرا به خاطر می آورد که به جیکوب حمله کردم . سثْ را به خاطر می آورد که خودش را بین ما انداخت او همه چیز
را به طور واضح شنیده و دیده بود . شکارچی مطبوعی که به سوي شکارش مثل تیري که از چله زها می شود حمله
می کرد ، شبیه من نبود . باید شخص دیگري می بود . اینکه جیکوب بی دفاع با دستهایش که جلویش دراز شده بود ،
ایستاده بود ، باعث شد تا کمی احساس گناه کنم . دستهایش نمی لرزیدند .
ادوارد خندید . داشت افکار رِنزمه را با من نگاه می کرد . و سپس هر دو با شنیدن صداي شکستن استخوان هاي سثْ
به خود لرزیدیم .
رِنزمه لبخند درخشانش را زد . و چشمان خاطره اش جیکوب را در آشفتگی بعد از آن ترك نکرد . من مزه ي جدیدي را
در خاطره - کاملا حمایت کننده نبود ، بیشتر حالت مالکانه اي داشت .- هنگامی که او جیکوب را نگاه می کرد حس
کردم . من احساسات ساده ي را درك کردم که رِنزمه خوشحال بود که سثْ خودش را جلوي پریدن من قرار داد . او
نمی خواست جیکوب صدمه ببیند . جیکوب متعلق به او بود .
« عالیه » فریاد کشیدم « اوه فوق العاده است »
صدایش « این به خاطر اینه که جیکوب مزه ي بهتري نسبت به بقیه ي ما داره » ادوارد به من اطمینان خاطر داد
محکم بود و آزردگی مخصوص خودش را داشت .
چشمانش روي رِنزمه بود . « بهت گفته بودم که من رو هم دوست داره » : جیکوب از سمت دیگر اتاق با لودگی گفت
شوخی اش بی روح بود . هنوز گوشه ي ابروانش شل نشده بودند .
رِنزمه بی صبرانه به صورتم زد . می خواست توجه کنم . یک خاطره ي دیگر . زرالی به آرامی تک تک طره ي
موهایش را شانه می کرد . احساس خوبی بود .
کارلایل و مترش . رِنزمه می دانست که باید خودش را بکشد و تکان نخورد ، این برایش جالب نبود.
« به نظر می یاد که می خواد تمام خاطراتی رو که از دست دادي بهت بده » : ادوراد درگوشم نظر داد
هنگامی که در خاطره ي بعدي فرو رفت ، بینی ام چین خورد . بویی که از یک فنجان آهنی سخت - به اندازه اي که
نشه به آسانی آن را گاز زد- می آمد که باعث شد که ناگهان گلویم بسوزد . اوف .
و بعد رِنزمه در بازوانم که محکم به پشتم چسبیده شده بودند نبود . من با جاسپر کشمکشی نکردم ؛ فقط به چهره ي
هراسان ادوارد نگاه کردم .
« ؟ چی کار کردم »
ادوارد به جاسپر که پشت سر من بود نگاه کرد و بعد دوباره رو به من کرد .
اون داشت مزه ي خون » . پیشانی اش چین خورد « ولی اون داشت تشنگی رو به یاد می آورد » : ادوارد زمزمه کرد
« . انسان را به یاد می آورد
بازوانم جاسپر بازوان مرا محکم تر بهم فشردند . قسمتی که او من را گرفته بود به طور خاص ناراحت کننده و یا دردآور
نبود ، آن طور که باید براي یک انسان درد آور باشد . فقط مزاحم بود . مطمئن بودم که می توانم دستانش را جدا کنم ،
ولی مبارزه نکردم .
« ؟ آره ، و » : موافقت کردم
و هیچی . این طور به نظر می یاد این » ادوارد براي یک لحظه با اخم به من نگاه کرد . و بعد صورتش باز شد . خندید
« . بار من در عمل زیاده روي کردم . جاز ، بذار بره
دستهایی که مرا گرفته بودند ، ناپدید شدند به محض اینکه آزاد شدم ، دستم را به سوي رِنزمه دراز کردم . ادوارد او را
بی درنگ به من داد .
« . من متوجه نمی شم ، نمی تونم این رو تحمل کنم » : جاسپر گفت
من با شگفتی جاسپر را نگاه کردم که با قدم هاي بلند از در پشتی خارج شد . هنگامی که جاسپر داشت به سمت
رودخانه قدم می زد لیا خودش را کنار کشید تا به او فضاي بیشتري بدهد و بعد جاسپر از روي رود با یک جهش پرید.
رِنزمه گردنم را لمس کرد .
می توانستم پرسشی را در ذهنش حس کنم . که بازتابی از سوال هاي من بود. من هنوز در در شگفتی هدیه ي کوچک
رِنزمه بودم . به نظر می آمد که جزئی طبیعی از او باشد . اینطور انتظار می رفت . شاید حالا که من قسمتی از نیروي
ماورا طبیعی خود بودم ، دیگر مشکوك نمی شدم .
ولی چه اتفاقی براي جاسپر افتاده بود ؟
اون فقط چند لحظه نیاز به تنها بودن داره تا » . با من بود یا با رِنزمه ، مطمئن نبودم « اون برمیگرده » : ادوارد گفت
لبخندي گوشه ي لبش خودنمایی می کرد . « دیدش رو نسبت به زندگی اصلاح کنه
یک خاطره ي انسانی دیگر به سراغم آمد : ادوارد به من گفته بود که اگر من زمان سختی را در هنگام وفق دادن خودم
براي خون آشام شدن ، بگذرانم، آنگاه جاسپر احساس بهتري راجع به خودش می کند . این حرف را هنگامی زده بود
که در مورد اینکه من در سال اول تازه متولد شدگیم ، چند نفر را خواهم کشت ، بحث می کردیم .
« ؟ از دست من عصبانیه » : آرام پرسیدم
« ؟ نه، چرا باید باشه » : چشمهاي ادوارد گشاد شدند
« ؟ پس اون چشه »
« .... اون از دست خودش ناراحته نه تو ، بلا . اون در مورد این نگرانه »
« ؟ نمیتونه به خودش دروغ بگه »
« می تونی اینطوري بگی »
اون داره در مورد این فکر می کنه که اگر دیوانگی تازه متولد شده ها به اون » : کارلایل قبل از اینکه من بپرسم گفت
سختی ایه که ما همیشه فکر می کردیم ، یا اگر احتیاج به تمرکز و رفتار درست داشت ، هرکس می تونست به
اندازه ي بلا خوب رفتار کنه . حتی الان ، شاید اون همیشه این سختی رو داشته چون فکر می کرده که این چیز
طبیعی و غیر قابل انکاره . شاید اگر او انتظار بیشتري از خودش داشت ، می توانست چنین آرزویی را در خود پرورش
« . بده . بلا ، تو باعث به وجود آمددن سوالات ریشه دار زیادي در پندار جاسپر شدي
ولی این عادلانه نیست . همه با هم متفاوتند . هر کس مبارزه ي مخصوص به خودش رو داره . شاید » : کارلایل گفت
« کاري که بلا می کنه غیرطبیعی باشه ، شاید این هدیه ي او باشه ، جاي بحث داره
از تعجب خشک شدم . رِنزمه این تقییر را احساس و مرا لمس کرد . او یک لحظه ي قبل را با یاد آورد و و فکر کرد
چرا .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#495
Posted: 1 Sep 2012 10:08
« این یه فرضیه ي جالبه و کاملا امکان پذیره » : ادوراد گفت
براي یک لحظه ي کوتاه من دچار سر خوردگی شدم . چی ؟ نه قدرت پیش گویی جادویی داشتم ، نه قابلیت تهاجمی
ترسناك ، مثل ، اوه ، پرتاب کردن تیرهاي مشتعل از چشمانم یا یه همچین چیزي ؟ هیچ چیزي که به دردبخور و یا
باحال نداشتم ؟
و بعد فهمیدم که این می تواند چه معنی اي داشته باشد ، که اگر قدرت غیرطبیعی من ، بیشتر از قدرت کنترل کردن
خودم به طرز غیرمعمول نباشد .
یه چیزي وجود داشت ، اینکه من حداقل یک هدیه داشتم . می توانست چیزي نباشد .
ولی بیشتر از همه ، اگر حق با ادوارد می بود ، من می توانستم قسمتی از ماجرا را که بیشتر از همه از آن می ترسیدم
رد کنم .
چه می شد اگر من مجبور نمی شدم یک تازه متولد شده باشم ؟ به هر حال ، یه ماشین کشتار دیوانه نمی شدم . چه
می شد اگر من از همان روز اول در گروه کالن ها جا می افتادم ؟ چه می شد اگر ما مجبور نمی شدیم که براي یک
سال در یک جاي دوردست تا زمانی که من رشد کنم پنهان بشویم ؟ چه می شد اگر من هم مثل کارلایل ، حتی یک
نفر را هم نمی کشتم ؟ چه می شد اگر من از همین حالا یک خون آشام خوب می شدم ؟
من می توانستم چارلی را ببینم .
به محض اینکه واقعیت به آرزویم رخنه کرد ، آه کشیدم . من در آن هنگام نمی توانستم چارلی را ببینم . چشمها ، صدا،
صورت بی نقص . چه چیزي می توانستم به او بگویم ؟ چطور می توانستم شروع کنم ؟ در باطن خوشحال بودم که
براي مدتی چند بهانه براي به تعویق انداختن این چیز ها دارم . به همان اندازه اي که دلم می خواست که راهی براي
نگه داشتن چارلی در زندگی ام پیدا کنم ، از اولین دیدار هراسان بودم . دیدن چشمهایش که با مشاهده ي صورت
جدیدم ، پوست جدیدم از حدقه بیرون می زند . می دانستم که خواهد ترسید . فکر کردم که چه توضیحات تاریکی در
ذهنش شکل خواهد گرفت .
من به اندازه کم سن بودم که یک سال براي سرد شدن چشمهایم صبر کنم . و فکر می کردم که از هنگام فنا ناپدیریم
، باشهامت تر شده ام .
آیا تا به حال به مورد مشابه اینکه کنترل نفس یک استعداد محسوب بشه برخورد کردي ؟ » : ادوراد از کارلایل پرسید
« ؟ واقعا فکر می کنی که این یک هدیه است یا فقط نتیجه ي آمادگی قبلی بلا بوده
این تا حدي شبیه کاریه که شیوان 1 همیشه توانایی انجامش رو داره . با » : کارلایل شانه هایش را بالا انداخت و گفت
« . وجود اینکه اون بهش یه هدیه نمی گه
شیوان ، دوستت توي دسته ي ایرلندي ها ؟ من نمی دونستم که اون می تونه کار خاصی بکنه . فکر » : رزالی پرسید
« . می کردم که مگی 2 تنها کسیه که توي اون گروه استعداد خاصی داره
درسته . شیوان هم اینطور فکر می کنه . ولی روش اون اینه که هدف هایش را مشخص می کند به و بعد تقریبا... »
اونا رو به واقعیت تبدیل می کنه . اون این رو نتیجه ي برنامه ریزي خوب می دونه ، ولی من همیشه فکر می کردم که
شاید چیزي بیشتر از این باشد . براي مثال وقتی که او مگی را وارد گروه کرد ، لیام 3
ادوارد ، کارلایل و رزالی در حالیکه شروع به بحث می کردند ، روي صندلی نشستند . جیکوب با حالتی محافظه کارانه
کنار سثْ نشست ، به نظر خسته می آمد . از طرز افتادن پلک هایش مطمئن بودم که او همان لحظه بی هوش شده
است .
من گوش دادم ، اما تمرکزم بهم ریخت . رِنزمه هنوز داشت در مورد روزش به من می گفت . کنار پنجره ي سراسري
او را بغل کردم . هنگامی که در چشمهاي یکدیگر خیره شده بودیم ، دستهایم بطور ناخودآگاه او را تکان می دادند .
متوجه شدم که دیگران دلیلی براي نشستن نداشتند . من ایستاده احساس راحتی کامل می کردم . به اندازه که کش و
قوس آمدن روي تخت خواب آرامش بخش بود . می دانستم که می توانم براي یک هفته همینطور بی حرکت بایستم
و در آخر هفت روز همان قدر احساس راحتی کنم که در اول می کردم.
آنها بر خلاف عادت می نشستند . انسان متوجه می شدند که یک نفر براي ساعت ها بدون اینکه وزنش را ازین پا به
آن پا بندازد ایستاده است . حتی حالا ، رزالی را می دیدم که انگشتهایش را در موهایش فرو می برد و کارلایل پاهایش
را روي هم انداخته بود .حرکاتی کوچک براي دوري از زیادي بی حرکت بودن ، زیادي خون آشام بودن . باید به
کارهاي که می کردند دقت و شروع به تمرین می کردم .
وزنم را روي پاي چپم انداختم . احساس احمق بودن می کردم .
شاید آنها فقط سعی داشتند به من زمانی براي تنها بودن با بچه ام بدهند - تنها ، به اندازه اي که امن باشد..
رِنزمه در مورد هر دقیقه هاي که روز برایم گفت . و من از رویه ي داستان هاي کوچکش احساس کردم که به همان
اندازه اي که من می خواهم ، او هم می خواهد که من هر ذره اي درباره ي او را بدانم . این او را نگران می کرد که
من چیزهایی را از دست داده بودم . مثل گنجشک هایی که وقتی جیکوب او را بغل کرده بود ، نزدیک تر و نزدیک تر
پرواز می کردند . هر دوي آنها منار یک شوکران بزرگ بی حرکت ایستاده بودند . پرنده ها نزدیک رزالی نمی شدند . یا
اون چیز سفید رنگ حال بهم زن مسخره- غذاي بچه- که کارلایل توي فنجان رِنزمه ریخته بود ؛ بوي تند خاك
می داد . یا آهنگی که ادوارد برایش خوانده بود که آنقدر فوقالعاده بود که رِنزمه برایم دوبار آن را زد ؛ وقتی خودم را
درپس زمینه ي آن خاطره دیدم شگفت زده شدم . کاملا بی حرکت ولی هنوز آسیب دیده بودم . لرزیدم . آن زمان را از
دید خودم به یاد آوردم . آتش ترسناك...
بعد از تقریبا یک ساعت- بقیه غرق در گفتگویشان بودند و سثْ و جیکوب هم با هم آهنگی روي کاناپه خروپف
می کردند - خاطرات رِنزمه شروع کردند به کند شدن . قبل از اینکه به پایان خود برسند ، کم کم حاشیه هاي آنها تار
شد و تمرکزشان بهم ریخت . هنگامی که پلک هایش افتاد و بسته شد ، می خواستم با وحشت حرف ادوارد را قطع
کنم- براي رِنزمه مشکلی پیش اومده بود ؟ رِنزمه خمیازه کشید . لبهاي گوشتالود صورتی رنگش تبدیل به دایره اي شد
، و چشمهایش دیگر باز نشد .
هنگامی که به خواب فرو رفت ، دستش از صورتم کنار رفت . پشت پلک هایش به رنگ بنفش روشن ابرهاي رقیق
قبل از طلوع خورشید بود . براي اینکه بیدارش نکنم ، با احتیاط دستش را دوباره روي پوستم قرار دادم و آن را
کنجکاوانه همانجا نگه داشتم . در ابتدا چیزي حس نکردم و بعد از چند دقیقه ، رنگ هایی سوسو کنان مثل دسته اي
از پروانه ها در ذهنش در اهتزاز بودن .
مسحور ، رویایش را نگاه می کردم . هیچ مفهومی نداشت . فقط رنگ ها بودند و شکلها و صورت ها . لذت می بردم از
اینکه می دیدم چقدرر صورتم- هر دو صورتم ، انسانی زشت ، و باشکوه فنا ناپذیر - در افکار غیر هوشیارانه اش ظاهر
می شد . بیشتر از ادوارد یا رزالی . من شانه به شانه ي جیکوب بودم . سعی کردم که اجازه ندهم این اتفاق بیافتد..
براي اولین بار متوجه شدم که چطور ادوارد میتوانست خوابیدن مرا بعد از یک شب خسته کننده ببیند ، اینکه فقط حرف
زدن من در خواب را گوش کند . من می توانستم تا ابد خوابهاي رِنزمه را تماشا کنم .
توجه مرا جلب کرد و برگشتم تا از پنجره به بیرون نگاه کنم . « بالاخره » : تغییر تن صداي ادوارد هنگامی که گفت
شب تاریک و عمیقس بود . ولی من دور را به همان خوبی قبل می دیدم . هیچ چیز در تاریکی پنهان نشده بود . فقط
رنگشان عوض شده بود .
لیا هنوز اخم کرده بود ، هنگامی که آلیس در سمت دیگر رودخانه ظاهر شد ، بلند شد و به آرامی کنار رفت . آلیس قبل
از اینکه با یک چرخش افقی از روي رودخانه بپرد ، خودش را مثل یک ژیمناستکار به عقب و جلو تاب داد بطوریکه
دستانش به پنجه پاهایش رسید . هنگامی که امت درست درون رودخانه پرید و باعث شد که آب به اندازه ي بیرون
بیاید که قطرات آن به پنجره ي پشتی بر خورد کند ، ازمه یک پرش سنتی انجام داد . در کمال شگفتی من ، جاسپر
دنبال آنها امد . پرش موثر او ، بعد از بقیه ، به نظر ناموزون یا حتی ماهرانه می آمد .
لبخند بزرگی که صورت آلیس را پوشانده بود به طرز مبهم و عجیبی آشنا می آمد . ناگهان همه به من لبخند زدند.
لبخند ازمه شیرین ، براي امت هیجان زده ، رزالی همراه با برتري ، براي کارلایل سخاوتمندانه و لبخند ادوارد
آرزومندانه بود .
آلیس زودتر از بقیه وار خانه شد ، دستهایش به جلو دراز شده بود و هاله اي از ناشکیبایی به طور آشکار دورش را گرفته
بود . در کف دستش ، یک کلید برنزي روزانه همراه با کمانی صورتی بزرگتر از حد معمول که به آن وصل شده بو د.
او کلید را براي من گرفته بود و من به طور ناخود آگاه رِنزمه را محکم تر با دست راستم چسبیدم در نتیجه می توانستم
دست چپم را دراز کنم . آلیس کلید را در دستم انداخت .
هیچ کس در همون روز تولد شروع به شمردن تولد نمی کنه . اولین » : چشمانم را چرخاندم و به او یاد آوري کردم
« سالروز تولد بعد از یک ساله ، آلیس
ما تولد خون آشامی تورو جشن نمیگیریم ، فعلا . امروز سیزدهم » : لبخندش تبدیل به حالتی حق به جانب شد
« ! سپتامبره ، بلا ، تولد نوزده سالگیت مبارك
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#496
Posted: 1 Sep 2012 10:14
فصل 24
سورپرایز
سرم را با شدت تکان دادم و نگاهی به چهره ي از خود راضی همسر هفده ساله ام انداختم . « ! نه ، امکان نداره »
« . نه ، این حساب نمی شه . من از سه روز پیش افزایش سنم متوقف شده . من واسه همیشه هجده ساله ام »
ما در هر صورت » . به تندي شانه اش را بالا انداخت تا از اعتراض من سر باز کند « . حالا هرچی » : آلیس گفت
« . جشن می گیریم ، پس باهاش کنار بیا
آهی کشیدم . جرو بحث با آلیس چندان سودي نداشت .
وقتی که عقب نشینی را در چشم هاي من دید نیشخندش به طرز غیر قابل باوري عریض تر شد .
« ؟ آماده اي کادوت رو باز کنی » : آلیس با لحن آهنگ گونه اي گفت
و کلید دیگري را- این یکی درازتر و نقره اي بود با یک ربان آبی کم زرق و برق دار « . کادوها » : ادوارد تصحیح کرد
تر - از جیبش درآورد .
ماشین » : با خودم کلنجار رفتم تا از چرخ دادن چشم هایم جلوگیري کنم . فوراً فهمیدم که این کلید مال کجا بود
در عجب بودم که آیا باید هیجان زده باشم یا نه . به نظر می رسید به خون آشام تبدیل شدن هیچ علاقه ي «. بعد
فوري اي نسبت به ماشین هاي اسپرت در من ایجاد نکرده است .
و بعد درحالی که جوابش را پیش بینی می کرد زبانش را بیرون آورد . « . اول مال من » : آلیس گفت
« . مال من زودتره »
تمام روز داشت منو می کشت . » . کلمات آلیس به ناله شباهت داشت « . اما نگاه اون چطوري لباس پوشیده »
« . واضحه که که اولویت با اونه
در این فکر بودم که چطور یک کلید مرا به لباس هاي جدید می رساند ، ابروهایم در هم رفتند . نکند یک صندوق پر از
لباس برایم گرفته بود ؟
« . می دونم - سرش باهات بازي می کنم . سنگ ، کاغذ ، قیچی » : آلیس پیشنهاد داد
جاسپر بی صدا خندید و ادوارد آهی کشید .
« ؟ چرا فقط بهم نمی گی کی برنده میشه » : ادوارد به خشکی گفت
« . من می برم . عالی شد » . آلیس با شوق و ذوق لبخند زد
ادوارد به من لبخند موذیانه اي زد و بعد سرش را به طرف جیکوب « . در هر حال ، شاید بهتر باشه تا صبح صبر کنم »
و سثْ که به نظر می رسید به خواب شبانه فرو رفته اند تکان داد ؛ در عجب بودم که آنها این دفعه چه مدت بیدار
فکر کنم اگه جیکوب واسه افشاگري بزرگ بیدار بشه کیفش بیشتره ، موافقی ؟ این جوري یه نفر هست » . مانده اند
« ؟ که یه ابراز احساسات درست بکنه
در جواب نیشخند زدم . او خوب مرا می شناخت .
« . آخ جون . بلا ، نس... رِنزمه رو بده رزالی » : آلیس گفت
« ؟ اون معمولاً کجا می خوابه »
تو بغل رزالی . یا جیکوب . یا ازمه . بقیه اش رو خودت برو . اون هیچ وقت تو » . آلیس شانه هایش را بالا انداخت
« . تمام زندگیش زمین گذاشته نشده . اون لوس ترین نصفه خون آشام تاریخ می شه
اون هیچم لوس ترین نصفه » : زمانی که رزالی استادانه رِنزمه را در بازوهایش می گرفت ادوارد خندید . رزالی گفت
« . خون آشام تاریخ نمی شه. اون زیبایی می شه که در نوع خودش بی بدیله
رزالی به من نیشخند زد و من خوشحال بودم که می دیدم رفاقت تازه ایجاد شده ي بین ما هنوز در لبخند او وجود دارد
کاملاً مطمئن نبودم که این دوستی پس از آنکه زندگی رِنزمه دیگر به زندگی من بستگی نداشت ادامه یابد . اما شاید ما
به حد کافی درکنار هم جنگیده بودیم که حالا بتوانیم براي همیشه دوست باقی بمانیم . من بالاخره همان انتخابی را
کرده بودم که اگر او جاي من بود می کرد . انگار به نظر می رسید آن تمام خشم او نسبت به انتخاب هاي دیگر مرا از
درون او پاك کرده .
آلیس کلید ربان پیچی شده را در دست من هل داد ، بعد آرنجم را گرفت و مرا به سمت در پشتی راند . آهنگ گونه
« . بزن بریم ، بزن بریم » : گفت
« ؟ بیرونه »
« یه جورهایی » : آلیس که مرا به طرف جلو هل می داد، گفت
« . از کادوت لذت ببر ، این از طرف همه ي ماست . مخصوصاً ازمه » : رزالی گفت
« ؟ مگه شما نمیاین » . متوجه شدم که هیچ کس از جایش تکان نخورده بود
« بهت این فرصت رو می دیم که به تنهایی ازش قدردانی کنی ، می تونی درباره اش بهمون بگی... بعداً » : رزالی گفت
امت قاه قاه خندید . چیزي در خنده ي او وجود داشت که باعث شد حس کنم دارم سرخ می شوم ، هرچند مطمئن
نبودم چرا .
متوجه شدم که خیلی چیزها درمورد من- مثل تنفر حقیقی از سورپرایزها و در کل ، علاقه نداشتن به هدیه- یک ذره
هم تغییر نکرده است . کشف اینکه چقدر از خصوصیات ذاتی و حیاتی ام با من به این بدن جدید آمده باعث آسودگی
خاطر بود .
من انتظار نداشتم که خودم باشم . لبخند جانانه اي زدم .
آلیس با زور آرنجم را کشید ، همچنان که در شب ارغوانی او را دنبال می کردم نمی توانستم جلوي لبخندم را بگیرم .
فقط ادوارد با ما آمد .
سپس بازوي مرا ول کرد ، به نرمی دوبار خیز « . این همون شور و شوقیه که دنبالشم » : آلیس با رضایت گفت
برداشت و به آن طرف رودخانه پرید .
« زودباش بیا ، بلا » : از آن طرف نهر صدا زد
ادوارد هم زمان با من پرید ؛ این کار درست به اندازه ي امروز عصر جذاب بود . شاید اندکی جالب تر چون که شب
همه چیز را جدید و پررنگ کرده بود .
آلیس روي پاشنه هایش جهید و به طرف شمال روانه شد . دنبال کردن صداي زمزمه ي پاهاي او بر روي زمین و رد
تازه ي عطر او از اینکه در بین پوشش گیاهی انبوه چشم هایم را روي او نگه دارم ساده تر بود .
او بدون اطلاع قبلی چرخید و به سرعت جایی که من مکث کرده بودم برگشت .
و به طرف من پرید . « ، بهم حمله نکنی ها » : او هشدار داد
نیاز به « ؟ داري چیکار می کنی » : وقتی از پشت با من گلاویز شد و دستهایش را دور صورت من حلقه کرد ، پرسیدم
کنار انداختن او را حس می کردم ، اما کنترلش کردم .
« . می خوام مطمئن شم تو نمی تونی ببینی »
« . من بدون نمایش هم می تونستم ترتیبش رو بدم » : ادوارد پیشنهاد کرد
« . تو ممکنه بذاري اون تقلب کنه . دستش رو بگیر ببرش جلو »
« - آلیس ، من »
« . اذیت نکن ، بلا . ما این رو به سبک من انجام می دیم »
فقط چند ثانیه مونده ، بلا . بعدش اون می ره » . انگشتان ادوارد را حس کردم که دور انگشت هاي من می پیچیدند
او مرا به طرف جلو کشید . به راحتی پا به پاي او رفتم . نگران برخورد به یک درخت « . یکی دیگه رو اذیت کنه
نبودم؛ احتمالاً آن درخت تنها چیزي بود که در آن سناریو آسیب می دید .
« . بد نیست یکم قدرشناس تر باشی . این به همون اندازه که واسه اونه مال تو هم هست » : آلیس از او گله کرد
« . راست می گی . بازم ممنونم ، آلیس »
همونجا وایسا . فقط یه خورده اونو به » : یکدفعه صداي آلیس از هیجان بالا رفت . جیغ کشید « . آره ، آره . باشه »
« ؟ طرف راست برگردون . آره، همون جوري . آماده اي
بوي جدیدي که آنجا می آمد توجه ام را جلب کرد و کنجکاوي ام را بر انگیخت . رایحه اي که به اعماق « آماده ام »
جنگل تعلق نداشت . پیچ امین الدوله . دود . گل هاي رز . خاك اره ؟ چیزي آهنی هم بود . به طرف معما خم شدم .
آلیس از پشت من پایین پرید و دستش را از روي چشم هایم برداشت .
در تاریکی ارغوانی خیره شدم . آنجا ، در محوطه ي کوچکی از جنگل آشیان گرفته بود . یک کلبه ي کوچک سنگی ،
که در نور ستاره ها خاکستري مایل به بنفش به نظر می رسید .
به قدري با اینجا همخوانی داشت که انگار از داخل صحنه سربرافراشته بود ، چیزي که در طبیعت آفریده شده بود .
پیچ امین الدوله از یکی از دیوارها به فرم شبکه اي بالا رفته بود ، در راه خود به دور پوشش چوبی پیچیده بود . رزهایی
که در اواخر تابستان می روییدند در باغچه ي اي به اندازه ي یک دستمال گردن که در زیر پنجره هاي میانی قرار
داشت شکفته بودند . باریکه اي از سنگ هاي مسطح ، به رنگ یاغوت ارغوانی در شب ، چشم را به سمت در چوبی
قوسی شکل که با مهارت ساخته شده بود هدایت می کرد .
دستم را دور کلیدي که در دست داشتم پیچیدم ، شوکه شده بودم .
صداي آلیس حالا ملایم بود ؛ با خاموشی محض این صحنه ي کتاب داستان همخوانی داشت . « ؟ نظرت چیه »
دهانم را باز کردم اما چیزي نگفتم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#497
Posted: 1 Sep 2012 10:14
ازمه فکر کرد ممکنه که ما واسه یه مدت یه جایی رو واسه خودمون بخوایم . و اون » : ادوارد با صدایی نجواگونه گفت
«. عاشق اینه که یه بهانه واسه ساخت و ساز پیدا کنه . این خونه ي کوچیک حداقل تا صد سال گذشته فروریخته بوده
همچنان خیره نگاه می کردم ، دهنم مثل یک ماهی باز و بست می شد .
منظورم اینه که ، اگه می خواي مطمئنم می تونیم یه جور دیگه » . چهره ي آلیس دمق شد « ؟ دوستش داشتی »
درستش کنیم . امت می خواست یه چند هزارتایی اسکوئر فیت اضافه بشه ، یه برج با ستون و این چیزها ، اما ازمه فکر
صدایش کم کم داشت بلندتر و کلمات تندتر ادا « . می کرد اگه اون جوري به نظر بیاد که باید باشه بیشتر خوشت میاد
« - اگه اشتباه می کرده ، می تونیم برگردیم سر کار . زیاد طول نمی کشه تا » . می شد
« ! هییس » : به زحمت گفتم
او لب هایش را بر هم فشرد و منتظر ماند . چند ثانیه طول کشید تا به حالت عادي برگردم .
« ؟ دارین واسه تولدم یه خونه بهم می دین » : زمزمه وار گفتم
« . به ما . تازه این یه کلبه بیشتر نیست . به نظرم کلمه ي خونه به فضاي بیشتر دلالت داره » : ادوارد تصحیح کرد
« . از خونه ام بدگویی نکن » : آهسته به او گفتم
« . تو دوسش داري » . آلیس ذوق زده شد
سرم را تکان دادم .
« ؟ عاشقشی »
سرم را به نشانه ي رضایت تکان دادم.
« ! نمی تونم واسه گفتن به ازمه صبر کنم »
"چرا اون نیومد؟"
اوه ، می دونی... اونا همه یادشونه تو با هدیه » . لبخند آلیس کمی محو شد ، انگار جواب دادن به سوال من سخت بود
« . چه جوري هستی . نمی خواستن خیلی تحت فشارت بذارن تا خوشت بیاد
« ؟ اما بدون شک عاشقشم . چطور می تونم دوسش نداشته باشم »
به هرحال ، کمدت پر شده . عاقلانه ازش استفاده » . او به بازویم دست کشید « . از این حرفت خوشحال می شن »
« . کنی . دیگه... به گمونم همش همین بود
« ؟ تو نمیاي داخل »
ادوارد جاها رو بلده . من بعداً... سر می زنم . اگه نتونستی لباس هاتو با » . او چند قدم عادي به طرف عقب برداشت
جاز می خواد بره شکار . » . او با سوءظن نگاهی به من انداخت و بعد لبخند زد « . هم ست کنی بهم زنگ بزن
« . می بینمت
او مثل برازنده ترین گلوله ها داخل درخت ها شتافت .
عجیب بود . من واقعاً اونقدر بدم ؟ نمی خواست اونا فاصله بگیرن . » : وقتی نواي پرواز او کاملاً محو ناپدید شد گفتم
« - حالا احساس گناه می کنم . حتی ازش درست تشکر نکردم . باید برگردیم ، به ازمه بگیم
« . بلا ، احمق نشو . هیچ کس فکر نمی کنه تو بی منطقی »
« - پس چی »
« . تنهایی هدیه ي دیگه ي اون هاست . آلیس سعی داشت در این باره زیرك باشه »
« . اوه »
فقط همین حرف کافی بود تا خانه ناپدید شود . ممکن بود هرجایی باشیم . دیگر درختان یا سنگ ها یا ستاره ها را
ندیدم . فقط ادوارد بود .
او از این حقیقت که یک جریان الکتریسیته « . بذار بهت نشون بدم اون ها چیکار کردن » : او دستم را کشید و گفت
مانند آدرنالین در خون در بدنم موج می زند غافل بود ؟
یک بار دیگر به طرزي عجیب احساس بی تعادلی کردم ، منتظر عکس العمل هایی شدم که دیگر بدنم قادر به
انجامشان نبود . قلبم باید طوري می تپید گویی چیزي نمانده بود یک موتور بخار به ما برخورد کند . با صدایی
کَر کننده . گونه هایم باید به رنگ قرمز پررنگ در می آمدند .
از آن باب ، باید فوق العاده خسته می بودم . این طولانی ترین روز زندگی ام بود .
وقتی که متوجه شدم که امروز هرگز به اتمام نمی رسد ، با صداي بلند خندیدم - فقط یک خنده ي سریع ناشی از
شوك .
« ؟ منم می تونم جوك رو بشنوم »
این یکی خیلی خوب نیست . فقط داشتم » : همان طور که راه را به طرف در کوچک گرد هدایت می کرد به او گفتم
فکر می کردم که... امروز اولین و آخرین روز از ابدیته . یه جورهایی سخته تو ذهنم هضمش کنم . حتی با وجود این
دوباره خندیدم . « . همه جاي اضافه اي که هست
او با من آهسته خندید . دستش را به طرف چفت در دراز کرد ، منتظر من شد تا افتخارش نصیبم شود . کلید را داخل
کردم و آن را چرخاندم .
تو در این باره خیلی خوبی ، بلا ؛ من فراموش کردم که تمام این ها چقدر زیاد باید واسه ي تو عجیب باشه . کاش »
او خم شد و به قدري سریع من را روي بازوانش بلند کرد که متوجه نشدم چه می کند- و این « . می تونستم بشنومش
حتماً نشان می داد که خبرهایی هست .
« ! هی »
عبور از چهارچوب در قسمتی از شرح کار منه . ولی کنجکاوم . بهم بگو الآن داري راجع به چی » : به من یادآوري کرد
« ؟ فکر می کنی
او در را باز کرد- در با صداي غژغژي که به سختی شنیده می شد عقب رفت - و قدم به داخل اتاق نشیمن سنگی
گذاشت .
همه چیز . می دونی ، همه در آن واحد . چیزهاي خوب و چیزهایی که باعث نگرانی هستن و چیزهایی » : به او گفتم
که جدیدن . اینکه چطور این همه رو تو سرم نگه می دارم . الآن ، به این فکر می کنم که ازمه یه هنرمنده . این
« ! فوق العادست
داخل کلبه چیزي از یک قصه ي شاه و پري بود . زمین با سنگ هاي صاف و صیقلی پوشانده شده بود . سقف کوتاه
تیرهاي بلند و آشکاري داشت که مطمئناً سر شخصی به بلندي جیکوب به آن می خورد. در بعضی جاها دیوارها گرم
و چوبی بودند ، در نقاط دیگر موزائیک هاي سنگی. شومینه ي روشن در گوشه ، بقایاي آتشی که آهسته سوسو می زد
را نگه می داشت . چوب آب آورده آنجا می سوخت- شعله هاي کوتاه به خاطر نمک ، آبی و سبز بودند .
کلبه با قطعه هاي گلچین شده مجهز شده بود ، یک کدام از آنها با دیگري هم خوانی نداشت ، اما سازگار و موافق بود.
یک صندلی به نظر تا حدودي قرون وسطایی به نظر می رسید ، در حالی که یک چهارپایه ي کوتاه کنار شومینه مدرن
تر بود و قفسه ي کتاب داخل دیوار در برابر پنجره ي آن طرف مرا به یاد صحنه هاي فیلم برداري در ایتالیا
می انداخت . به گونه اي هر قطعه با بقیه ، مثل یک پازل بزرگ سه بعدي در کنار هم قرار گرفته بودند . چند نقاشی
روي دیوارها بود که آنها را می شناختم - چندتا از آنهایی که در خانه ي بزرگ خیلی دوستشان داشتم. نقاشی هاي
اصلی که بدون شک نمی شد روي آنها قیمت گذاشت، اما انگار جاي آنها هم اینجا بود، مثل بقیه. اینجا مکانی بود که
هرکسی می توانست باور کند جادو وجود دارد. جایی که فقط انتظار داشتید سفید برفی با سیبش در دست اینجا قدم
بزند، یا تکشاخی توقف کند و بوته هاي رز را بجود.
ادوارد همیشه فکر می کرد که متعلق به دنیاي داستان هاي ترسناك است . مطمئناً من می دانستم که او سخت در
اشتباه بود . واضح بود که او به اینجا تعلق داشت . در افسانه ي پریان .
و حالا من با او در داستان بودم .
می خواستم از این فرصت که او مرا روي پاهایم نگذاشته بود و صورت زیباي از هوش برنده اش فقط چند اینچ آنطرف
خوش شانسیم ازمه به فکر یه اتاق اضافی بود . هیچ کس نقشه اي واسه نس... رِنزمه » : تر بود استفاده کنم که گفت
« . نداشت
به او اخم کردم ، افکارم به مسیري رفتند که کمتر خوشایند بود .
« . تو دیگه نه » : گله کنان گفتم
« ببخش ، عشقم . می دونی ، من این رو همش توي فکر اونها می شنوم . داره روم اثر می ذاره »
آهی کشیدم . کودك من ، شیطان دریاها . شاید اجتناب ناپذیر بود . خوب ، من کوتاه نمی آمدم.
« مطمئنم دل تو دلت نیست که کمد رو ببینی . یا ، حداقل من به آلیس می گم که اینجوري بوده ، تا خوشحال بشه »
« ؟ باید بترسم »
« . وحشت زده »
او مرا به طرف یک هال باریک سنگی با با تاقی هاي کوچک در سقف حمل کرد ، مثل این بود که این قلعه ي مینیاتوري ماست .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#498
Posted: 1 Sep 2012 10:16
اون اتاق رِنزمه می شه . » : او که سرش را به طرف اتاق خالی که کف آن چوبی و کم رنگ بود تکان می داد ، گفت
« ... اونا زیاد وقت نداشتن که کاري باهاش بکنن ، با وجود گرگینه هاي عصبانی
بی صدا خندیدم ، از اینکه چقدر سریع همه چیز درست شده بود ، آن هم زمانی که همین هفته ي پیش تماماً کابوس
مانند به نظر می رسید حیرت زده شده بودم .
لعنت به جیکوب که همه چیز را این طور عالی کرده بود .
ایجا اتاق ماس. ازمه سعی کرد یه کم از جزیره اش رو واسه ي ما اینجا برگردونه . فکر می کرد ممکنه باهاش رابطه »
« . برقرار کنیم
تخت بزرگ و سفید بود ، با ابرهاي ظریفی که از سایبان به طرف پایین معلق بودند . زمین چوبی روشن با اتاق دیگر
همخوانی داشت و حالا ، درك کردم که این دقیقا به رنگ ساحل باستانی است . دیوارها تقریباً به همان آبی-سفیدي
یک روز درخشان و آفتابی بودند و دیوار پشتی درهاي شیشه اي داشت که به سمت باغ مخفی کوچک باز می شدند .
رزهاي رونده و یک حوض کوچک گرد ، به صافی آینه و لبه هایی از سنگ هاي درخشان . یک اقیانوس کوچک و آرام
براي ما .
تنها چیزي بود که توانستم بگویم . « اوه »
« . می دونم » : او زمزمه کرد
براي دقیقه اي آنجا ایستادیم ، خاطرات در ذهنمان زنده شدند . گرچه خاطرات انسانی و مه گرفته بودند ، تمام ذهنم را
انباشتند .
کمد پشت اون درهاي دوتایی ه. باید بهت هشدار بدم - از این اتاق » . او لبخند جانانه و خیره کننده اي زد و بعد خندید
« . هم بزرگ تره
حتی نگاهی به درها نینداختم . بازهم به جز او چیزي در دنیا نبود- بازوهایی که زیر من حلقه شده بودند ، نفس شیرین
او روي صورت من ، لبهایش فقط چند اینچ با لب هاي من فاصله داشتند - و هیچ چیز وجود نداشت که حالا بتواند
حواس مرا پرت کند ، چه خون آشام تازه متولد شده بودم و چه نه .
ما به آلیس » : در حالی که انگشت هایم را داخل موي او فرو و صورتم را به او نزدیک تر می کردم ، آهسته گفتم
می گیم که من مستقیم دویدم تو کمد . بهش می گیم ساعت ها اونجا موندم و لباس هارو پوشیدم و بازي کردم . ما
« . دروغ می گیم
او حالت مرا گرفت ، یا شاید خودش قبلاً آنجا بود و فقط سعی داشت مثل یک مرد اصیل بگذارد من از هدیه ي تولدم
قدردانی کنم . با هیجانی ناگهانی صورت مرا به طرف صورت خودش کشید ، ناله ي خفیفی در گلویش پیچید . صداي
آن جریان الکتریسیته را در بدنم به چیزي نزدیک به جنون آنی فرستاد ، حس می کردم نمی توانم به حد کافی سریع
خودم را به او نزدیک کنم .
صداي شکافتن پارچه را زیر دست هایمان شنیدم و خوشحال بودم که حداقل ، لباس هاي من قبلاً نابود شده بودند .
دیگر براي لباس هاي او خیلی دیر بود . تقریباً چشم پوشی کردن از تخت خوشگل سفید به نظر بی ادبی بود ، ولی ما
قصد نداشتیم تا آنجاها پیش برویم .
این ماه عسل دوم مثل اولی نبود .
زمان ما در جزیره خلاصه اي از زندگی انسانی ام بود . بهترین بخش آن . من آماده بودم تا زندگی انسانی ام را طولانی
تر کنم ، تا فقط چیزي که با او داشتم را مدتی بیشتر نگه دارم . چونکه قسمت فیزیکی دیگر قرار نبود آن طور باشد.
پس از روزي مانند امروز ، باید حدس می زدم که بهتر خواهد بود .
حالا واقعاً می توانستم قدر او را بدانم- می توانستم با چشم هاي قوي تازه ام ، تک تک خطوط زیباي چهره ي
بی نقصش ، بدن متناسب و بی عیب او ، هر زاویه و تمام سطوح او را ببینم . می توانستم رایحه ي خالص واقعی او را
روي زبانم بچشم و لطافت باورنکردنی پوست مرمرینش را زیر انگشتان حساسم حس کنم
پوست من هم زیر دست او بسیار حساس بود .
او تماماً جدید بود ، یک شخص متفاوت وقتی که بدن هاي ما باوقار روي زمین رنگ پریده ي ماسه اي رنگ به هم
پیچیده و یکی شده بودند . نه احتیاط ، نه خودداري و محدودیت . بدون ترس - مخصوصاً بدون آن . ما می توانستیم
باهم عشق بازي کنیم- حالا هر دو با هم سهیم بودیم . بالاخره برابر .
مانند بوسه هایمان در قبل ، هر تماس بیش از چیزي بود که به آن عادت داشتم . او خیلی از خودش را نگه داشته بود.
البته در آن زمان لازم بود ، اما نمی توانستم باور کنم چه چیزهایی را از دست داده بودم .
سعی کردم در ذهن نگه دارم که من قوي تر از او هستم ، اما خیلی سخت بود که با احساساتی تا به این حد شدید روي
هر چیزي تمرکز کنم و توجه ام را هر دقیقه روي یک میلیون جاي مختلف از بدنم بکشم ، اگر هم آزاري به او زدم ،
شکایتی نکرد .
یک بخش خیلی خیلی کوچک در سرم به معماي جالبی در این موقعیت پی برد . من هرگز خسته نمی شدم و او هم
همین طور بود . ما نیاز نداشتیم نفس هایمان را نگه داریم یا استراحت کنیم یا بخوریم یا حتی از دستشویی استفاده
کنیم ؛ ما دیگر هیچ نیاز انسانی دنیوي اي نداشتم . او زیباترین ، بی نقص ترین بدن کل دنیا را داشت و من همه ي او
براي خودم داشتم و حس اینکه زمانی به نقطه اي می رسم که فکر کنم : حالا واسه یه روز بسمه ، به من دست
نمی داد . من همیشه بیشتر می خواستم . و روز هرگز به پایان خود نمی رسید . بنابراین ، در چنین موقعیتی ، چطور
می شد زمانی توقف کنیم ؟
اینکه هیچ جوابی نداشتم به هیچ وجه باعث ناراحتی ام نشد .
وقتی آسمان شروع به روشن شدن کرد به طور مبهمی متوجه شدم . اقیانوس کوچک در بیرون ، از سیاه به خاکستري
گرایید و یک چکاوك جایی در همین نزدیکی ها شروع به خواندن کرد - شاید او در رزها لانه داشت.
« ؟ دلت براي این تنگ می شه » : وقتی آواز او تمام شد از ادوارد پرسیدم
این اولین باري نبود که حرف می زدیم ، اما دقیقاً نمی شد گفت مکالمه اي را دنبال می کردیم.
« ؟ براي چی » : زیر لب گفت
همه اش- گرما ، پوست نرم ، بوي خوش... من هیچ چیزي رو از دست ندادم ، و فقط تو این فکر بودم این که تو از »
« . دست دادي یه کمی برات ناراحت کننده باشه
سخته یه نفر رو پیدا کنی که حالا از من کم تر ناراحت باشه . غیر ممکنه ، شرط » . او خندید، آهسته و ملایم
می بندم . تعداد زیادي از مردم به تک تک چیزهایی که می خوان نمی رسن ، به اضافه ي تمام چیزهایی فکرشو
« . نکرده بودن درخواست کنن ، اون هم تو یه روز
« ؟ داري از سوال طفره می ري »
« . تو گرم هستی » : او دستش را روي صورتم فشرد. به من گفت
این به جهتی حقیقت داشت . براي من ، دست او گرم بود . نه مثل لمس پوست داغ آتشین جیکوب ، اما راحت تر بود.
طبیعی تر.
او بسیار آهسته انگشتانش را از صورتم به پایین کشید، به نرمی از آرواره ام تا گلویم و بعد تمام راه را به طرف میان
تنه ام نوازش کرد . چشمانم کمی داخل سرم چرخیدند .
« . تو نرمی »
انگشتان او در برابر پوست من مانند ساتن بودند ، از این رو منظور او را متوجه می شدم .
« ؟ و در مورد بو ، خوب... نمی تونم بگم دلم براش تنگ شده . عطر اون راهپیما هارو موقع شکارمون یادت هست »
« . خیلی سخت تلاش کردم جلوي خودمو بگیرم »
« . فرض کن ببوسیش »
گلویم شعله ور شد ، انگار ریسمان هواي داغ یک بالون را کشیده باشی.
« . اوه »
دقیقاً . پس جواب نه ا . من تمام وجودم سرشار از لذته ، چون هیچ چیزي رو از دست ندادم . هیچ کس بیش تر از »
« . الآنه من چیزي نداره
می خواستم او را از یک استثناء براي گفته اش باخبر کنم ، اما ناگهان لب هایم خیلی مشغول بودند .
وقتی هنگام طلوع آفتاب استخر کوچک به رنگ مروارید درآمد ، به فکر سوال دیگري از او افتادم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#499
Posted: 1 Sep 2012 10:20
این چقدر ادامه پیدا می کنه ؟ منظورم اینه که ، کارلایل و ازمه ، ام و رز، آلیس و جاسپر - اون ها تمام وقتشون رو »
پشت در قفل شده ي اتاقشون نمی گذرونن . اونها تمام مدت بیرون بین مردم هستن ، کاملاً لباس پوشیده . این...
خودم را بیشتر به او پیچاندم تا مشخص کنم از چه حرف می زنم . « ؟ شهوت هیچ وقت فروکش می کنه
گفتنش سخته . هر کسی فرق داره و خوب ، تا اینجا تو از همه خیلی متفاوت تر بودي . اکثر خون آشام هاي جوون »
به قدري عطش فکر و ذکرشونه که تا یه مدت متوجه چیزهاي زیادي نیستن . به نظر نمیاد اون مصداق تو باشه . البته
توي اکثر خون آشام ها ، بعد از اون یه سال اول ، احتیاجات دیگه خودشون رو نشون می دن . نه عطش و نه هیچ
هوس دیگه تا ابد واقعاً کمرنگ نمی شه . بحث به سادگی سر یادگیري و متعادل کردن اون هاست ، یاد گرفتن درجه
« ... بندي اولویت ها و کنترلشون
« ؟ چقدر »
رزالی و امت از همه بدتر بودن . قبل از اینکه بتونم تحمل کنم بین » . او لبخند زد و اندکی بینی اش را چین انداخت
شعاع پنج مایلی شون بمونم یه دهه ي ناب طول کشید . حتی ازمه و کارلایل به سختی طاقت می آوردن . بالاخره
زوج خوشحال رو انداختن بیرون . ازمه واسه ي اونها هم یه خونه ساخت . از این بزرگتر بود ، اما ازمه می دونه رز چی
« . دوست داره و از طرف دیگه می دونه تو چی دوست داري
مطمئن بودم که رزالی و امت هیچ ربطی به ما ندارند ، اما اگر من ده سال را « ؟ پس ، با این حساب بعد از ده سال »
« ؟ همه دوباره نرمال می شن ؟ مثل اینی که الآن هستن » . رد می کردم یک جورهایی خودنمایانه بود
خوب ، مطمئن نیستم منظورت از نرمال چیه . تو خانواده ي من رو دیدي که مثل مردم » . ادوارد دوباره لبخند زد
به من چشمک زد . وقتی مجبور نباشی بخوابی یه مقدار « . عادي زندگیشون رو می کنن ، اما شب هارو خواب بودي
زیادي وقت می مونه . این باعث می شه... غرایزت رو راحت متعادل کنی . واسه اینکه چرا توي خانواده من بهترین
موزیسین ام یه دلیلی هست، اینکه چرا- غیر از کارلایل- من بیشترین کتاب هارو خوندم ، بیشتر علوم رو مطالعه کردم
، تو بیشتر زبان ها روون شدم... ممکنه امت باعث شده باشه باور کنی که من به خاطر فکر خوانی یه جور همه چیز
« . دانم ، اما حقیقت اینه که فقط یه عالمه وقت آزاد داشتم
با هم خندیدیم و تکان حاصل از خنده کارهاي جالبی با طرزي که بدن هایمان به هم متصل بود کرد . به طور موثر
گفتگو را پایان داد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#500
Posted: 1 Sep 2012 10:22
فصل 25
طرفداری
تنها کمی بعد ادوارد اولویت ها را بهم یادآوري کرد.
« ... رِنزمه » فقط یک کلمه را به زبان آورد
آهی کشیدم . او به زودي از خواب بیدار می شد . فکر کنم ساعت هفت صبح بود . آیا دنبالم می گشت ؟ ناگهان حسی
نزدیک به وحشت من را میخکوب کرد ! یعنی امروز چه شکلی خواهد شد ؟
ادوارد تمام استرس ناشی از گیج بودنم را احساس کرد .
« همه چیز روبراهه عشق من . لباست رو بپوش ، ما دو ثانیه ي دیگه خونه خواهیم بود »
کاملا شکل یه شخصیت کارتونی شده بودم . برگشتم و نگاهش کردم- بدن الماس مانندش در نور ضعیف اتاق
می درخشید ، بعد به سمت غرب ، جایی که رِنزمه بود برگشتم ، دوباره به سمت او برگشتم و دوباره به سمت رِنزمه
چرخیدم . احساس سرگیجه ي شدیدي داشتم . ادوارد لبخندي زد اما نخندید - هر چی باشه اون مرد قوي بود .
عشق من ، همه چیز به خاطر ایجاد تعادله . تا حالا که فوق العاده عمل کردي ، مطمئنم که زمان زیادي طول »
« میکشه تا همه چیز به حالت عادي برگرده
« ؟ و ما تمام شب رو خواهیم داشت . درسته »
« ؟ فکر می کنی اگه این موضوع اصلی نبود اجازه می دادم الان لباست رو بپوشی » لبخندش وسیع تر شد
همین براي من کافی بود تا بتونم ساعت هاي روز را پشت سر بذارم.من این آرزوي دیرینه و مخرب رو در حالت تعادل
کنترل می کردم تا بتونم خوب باشم -خیلی سخت بود که بخوام راجع به کلمش فکر کنم،رِنزمه براي من یه چیز
حقیقی و حیاتی در زندگی بود،اما هنوز سخت بودم که بخوام به خودم به عنوان یه مادر فکر کنم.فکر کنم هر کسی
همچین احساسی رو داشته باشه اگر مجبور نشده باشه که نه ماه براي به دنیا آوردن بچه صبر کنه...و داشتن بچه اي
که هر ساعت تغییر پیدا میکنه.
فکر کردن به اینکه زندگی رِنزمه چقدر سریع می گذرد دوباره من را براي لحظه اي دچار استرس کرد.حتی جلوي دو
در بیش از حد مزین و کنده کاري شده نایستادم تا نفسم را حبس کنم،قبل از اینکه بفهمم آلیس چه کار کرده است.
بدون هیچ مقدمه اي وارد اتاق شدم،و قصد داشتم اولین چیزي را که لمس کردم ، بپوشم اما باید می دانستم که این
کار چندان آسان نیست.
« ؟ کدومش مال منه » زمزمه کردم
همون طور که قول داده بود این اتاق خیلی بزرگتر از اتاق خواب ما بود. فکر کنم حتی اگه بقیه ي خونه رو هم کنار هم
می ذاشتیم باز از اینجا کوچیک تر بود اما من مجبور بودم به جنبه ي مثبت قضیه نگاه کنم.
به یاد آوردم که آلیس تلاش می کرد تا ازمه سبک قدیمی رو فراموش کنه و به این شرارت رضایت بده.باعث تعجبم
بود که آلیس چه طور تونسته این کار رو انجام بده !
همه چیز در کیف هاي لباس بسته بندي شده بود،دست نخورده و پشت سر هم .
« تا اونجایی که من می دونم ، همه چیز به جز جالباسی اینجاست ، همه ي اینها مال تو هست »
او میله اي را که در سرتاسر اتاق کشیده شده بود لمس کرد.
« ؟ همشون »
شانه هایش را بالا انداخت.
« آلیس » : هر دو با هم گفتیم
او اسمش را به عنوان یک توضیح و من آن را به خاطر یک تکمیل کننده بر زبان آوردم.
« خوبه »
و بعد زیپ نزدیک ترین کیف را بالا کشیدم . وقتی لباس شب ابریشمی را دیدم زیر لب غرغر کردم- رنگش صورتی
بچه گانه اي بود .
فکر کنم پیدا کردن یک لباس مناسب تمام روز طول می کشید !
« بذار کمکت کنم » ادوارد پیشنهاد کرد
او هوا را به دقت بو کرد و بعد براي دنبال کردن رایحه هایی به عقب اتاق برگشت.در آنجا یک جالباسی قرار
داشت.دوباره بو کشید و بعد کمد را باز کرد.با یک پوزخند پیروزمندانه،شلوار جینی را به من داد.
« ؟ چه طور این کار رو انجام دادي » به جایی که ایستاده بود رفتم
« ؟ پارچه ي کتان هم مثل هرچیز دیگه اي بوي مخصوص خودش رو داره . حالا...لباس پنبه اي و استرچ »
او دوباره در نیمه ي دیگر جالباسی جستجو کرد و این بار لباس سفید آستین بلندي را برایم انداخت.
« مرسی » با شور و حرارت گفتم
بوي هرکدام از لباس هاي نو را به خاطر سپردم تا اگر خواستم،بتونم دوباره لباسی را در این دیوونه خونه پیدا کنم.
فقط چند ثانیه طول کشید تا اون لباس هاي مورد نیازش رو پیدا کنه- اگر اون رو بدون لباس ندیده بودم ، حاضر بودم
قسم بخورم که هیچ کس زیباتر از ادوارد نیست وقتی که لباس نظامی و پلیورش رو می پوشه- دستم رو گرفت و به
سرعت از باغ مخفی عبور کردیم،به آرامی از روي دیوار سنگی پریدیم و با سرعت جنگل رو طی کردیم.
دستش رو رها کردم تا بتونیم با هم مسابقه بذاریم اما اون دوباره من رو شکست داد !
رِنزمه بیدار بود ، روي زمین نشسته بود و امت و رز کنارش بودند . داشت با یک ظرف نقره اي پیچ و تاب دار بازي
می کرد و یک قاشق در دست راستش بود . به محض اینکه من رو در شیشه دید قاشق رو چنان محکم به زمین زد که
جایش روي چوب باقی ماند . و با حالتی تحکم آمیز به جایی که من بودم اشاره کرد . کسانی که اطرافش بودند
خندیدند ، آلیس ، جاسپر ، ازمه و کارلایل روي نیمکت نشسته بودند ، و چنان او را تماشا می کردند که انگار مشغول
تماشاي جذاب ترین فیلم هستند .
قبل از اینکه بخوان بخندن من وارد اتاق شدم،عرض اتاق را طی کردم و از زمین بلندش کردم.هر دو به هم لبخند
زدیم.
اون تغییر کرده بود،اما نه خیلی زیاد.مدتی بعد، حالت طفل مانندش به حالت بچه گانه اي تبدیل می شد.موهایش یک
چهارم اینچ بلند تر شده بود،موهایش با هر حرکت مثل حلقه هاي فنر بالا می پرید.به چیزي که قبلا تصور می کردم
فکر کردم،خیلی بدتر از این رو تصور کرده بودم.باید از احساس ترسم تشکر کنم،همین تغییرات کوچیک مایه ي آرامش
بود.حتی با وجود سنجش هاي کارلایل،مطمئن بودم که تغییرات نسبت به دیروز به نسبت آهسته تر بوده.
رِنزمه گونه ام را لمس کرد.خودم را عقب کشیدم،فکر کنم دوباره گرسنه بود.
« ؟ چند وقته که اینجاست » به محض اینکه ادوارد از در آشپزخانه ناپدید شد پرسیدم
مطمئن بودم که میخواد براي رِنزمه صبحانه بیاره.و می تونستم تصور کنم که اون هم به روشنی ، چیزي رو که من
بهش فکر می کنم رو تصور می کنه .
فقط چند دقیقه ، میخواستیم زودتر خبرت کنیم ، همش سراغت رو می گرفت - مطالبه کردن توضیح » : رز گفت
« بهتریه . ازمه اون رو با سري دست دوم نقره اش ترسوند تا این هیولاي کوچیک سرگرم شه
« ما نمی خواستیم...مزاحمت بشیم » رز با نگاه حاکی از علاقه به رِنزمه لبخند زد
رزالی لبش رو گاز گرفت و به جاي دیگري نگاه کرد ، و جلوي خندیدنش رو گرفت.می تونستم خنده ي پنهانی امت در
پشت سرم رو احساس کنم،که احساس لرزه مانندي رو به تمام خونه می فرستاد.
« ما اتاقت رو آماده کردیم . عاشق کلبه میشی . جادویی هست » سعی کردم نخندم
« ممنونم ازمه ، فوق العادست » : به ازمه نگاه کردم گفتم
قبل از اینکه ازمه بتونه جواب بده ، امت دوباره خندید . اما این بار اتاق ساکت نبود .
پس هنوز سرجاشه ؟ من فکر کردم شما تاحالا خرابش کردید . دیشب چی کار می کردید ؟ راجع به قرض صحبت »
« ؟ می کردید
دوباره با صداي بلندي خندید .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***