انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 51 از 62:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
دندان هایم را به هم فشردم . و پیامدهاي منفی ناشی از از دست دادن کنترلم را به خودم یادآوري کردم . البته امت به
اندازه ي سثْ سست نبود...
« ؟ یعنی گرگ ها امروز کجا هستن » فکر کردن به سث باعث تعجبم شد
به بیرون از پنجره نگاه کردم اما هیچ نشانه اي از لی نیافتم.
« جیکوب امروز صبح زود رفت ، سثْ هم دنبالش » : رزالی با اخمی روي پیشانی اش گفت
« ؟ راجع به چی ناراحته » : ادوارد که با فنجان رِنزمه به اتاق برگشته بود پرسید
بدون اینکه نفس بکشم ، رِنزمه رو به رزالی دادم تا بهش غذا بده- با کنترل کردن خودم به شکل استثنایی - شاید هیچ
راهی نباشه که من بتونم خودم بهش غذا بودم ،البته فعلا.
« نمی دونم- و اهمیتی هم نمی دم » : رزالی با غرغر گفت
اون دید که نسی خوابیده ، دهانش مثل یه آدم احمق باز شد و بعد روي پاهاش بلند » اما جواب ادوارد رو کامل تر داد
شد و به سرعت از اتاق خارج شد . خیلی خوشحال بودم که از شرش خلاص شدم . هر چه بیشتر اون اینجا باشه ،
« شانس کمتري وجود داره که ما از بوش خلاص بشیم
« رز » ازمه با ملایمت او را سرزنش کرد
« فکر کنم اهمیتی نداشته باشه . اون مدت طولانی اینجا نخواهد بود » : رزالی موهاش را تکانی داد و گفت
« من که هنوز میگم بهتره به نیو همپشایر 1 بریم و سعی کنیم اوضاع رو به حالت عادي برگردونیم » : امت گفت
به نظر می رسید داره یه مکالمه ي تازه رو ادامه میده .
« بلا تازه در دارتموث ثبت نام کرده . به نظر نمیرسه که مدت زمان زیادي طول می کشه تا اون مدرسه رو تموم کنه »
من مطمئنم که تو کلاس هات رو با موفقیت پشت سر می ذاري...البته » اون برگشت و با پوزخندي به من خیره شد
« براي تو به جز مدرسه چیزي جالب تر از کارهایی نیست که شب انجام میدي
رزالی با صداي بریده اي خندید .
عصبانی نشو ! عصبانی نشو ! آهنگ ملایمی را براي خودم زمزمه کردم و بعد به خودم افتخار کردم که تونستم بر
اعصابم مسلط باشم.
اما از اینکه ادوارد نتونست خودش رو کنترل کنه خیلی تعجب زده شدم.
او خرناسی کشید ، ناگهان صداي عجیبی درآورد و بعد انگار پرده ي سیاهی جلوي چشمانش را گرفت .
قبل از اینکه کسی بتونه چیزي بگه آلیس از جاش بلند شد .
اون داره چی کار می کنه ؟ اون گرگ داره چی کار می کنه که برنامه ي روزانم به طور کامل محو شده ؟ هیچ چیز »
« ! نمی تونم ببینم . نه
براي یک ثانیه از هر کاري که جیکوب انجام داده بود خوشحال بودم.
اون با چارلی صحبت کرده . فکر کنم که چارلی دنبالشه . » اما بعد دستهاي ادوارد مشت شدند و دندان قروچه اي کرد
« اون داره یه راست میاد اینجا . امروز
آلیس کلمه اي را بر زبان آورد که با صداي زنانه ي همیشگی اش کاملا متفاوت بود و بعد به سرعت از در پشتی خارج
شد.
اون به چارلی گفته ؟ بعنی اون نمی فهمه ؟چه طور تونسته این کار رو بکنه ؟ چارلی نباید » : نفس نفس زنان گفتم
چیزي راجع به من بدونه ! و همین طور خون آشام ها ! خطري تهدیدش خواهد کرد که حتی کالن ها هم نمی تونن
« ! نجاتش بدن . نه
« جیکوب در راهه » : ادوارد با صدایی از میان دندان هایش گفت
فکر کنم قسمت هاي دورتر شرقی باید بارانی باشند.جیکوب از در وارد شد و موهایش را مثل یک سگ تکان داد،دندان
هایش پشت لب هاي سیاهش می درخشیدند و چشم هایش هیجان زده و درخشان بودند.او با حرکات نامنظم راه می
رفت،انگار نه انگار که زندگی پدر من را به خطر انداخته است.
« سلام به همگی » : در حالی که پوزخند می زد گفت:
اتاق کاملا ساکت بود
سثْ و لی به شکل انسانی شان پشت سر جیکوب بودند ، دست هاي هر دو به خاطر فشاري که بر اتاق حکمفرما بود
می لرزید .
« رز » : در حالی که دست هایم را باز کردم گفتم
رزالی رِنزمه را به من داد . او را به قلب بی حرکتم فشردم.اون رو تا وقتی در دستهایم نگه می دارم که مطمئن شم که
می خوام جیکوب رو بر اساس منطق و نه به خاطر خشم و عصبانیت بکشم.
اون هنوز صحنه رو نگاه می کرد و می شنید.یعنی چه قدر فهمیده بود؟
« چارلی توي راهه . فکر کنم آلیس همه چیز رو بهت گفته » : جیکوب با لحن بی تفاوتی گفت
« ؟ تو همه چیز رو فرض می کنی . چی . کار . کردي »
لبخند جیکوب وسیع تر شد،اما هنوز قصد نداشت که جوابم رو به صورت جدي بده.
امت و بلوندي امروز صبح به من فهموندن که تو می خواي از کشور بري . انگار من اجازه میدم بري ! چارلی بهترین »
« انتخاب بود ، نه ؟ خب مشکل حل شد
« ؟ اصلا میفهمی چیکار کردي ؟ و براي اون چه خطري درست کردي »
من خطري براش درست نکردم . البته به جز تو . اما تو توانایی کنترل کردن خودت رو به » : خرناسی کشید و گفت
صورت فوق العاده اي داري . این طور نیست ؟ البته اگر از من بپرسی میگم که به اندازه ي خوندن ذهن خوب نیست ،
« یا به اون اندازه جالب نیست
ادوارد عرض اتاق را به سرعت طی کرد تا با روبروي جیکوب قرار بگیره . فکر کنم به اندازه ي یه سر از جیکوب
کوتاه تر بود ، همین که ادوارد به سمتش رفت جیکوب از او دور شد تا از خشمش در امان بماند.
این فقط یه تئوري هست دورگه،فکر می کنی ما باید این رو روي چارلی امتحان کنیم؟فکر کردي » : او با غرولند گفت
که چه عذابی رو براي بلا فراهم می کنی،حتی اگه اون بتونه در مقابلش مقاومت کنه،و یا چه صدمات روحی اگه نتونه
« ؟ این کار رو انجام بده؟فکر کنم دیگه برات مهم نباشه که چه بلایی سر بلا در میاد
رِنزمه انگشت هایش را با دلواپسی در گونه ام فرو برد،که نشان دهنده ي چیزي بود که در ذهنش می گذشت.
« ؟ بلا عذاب میکشه » : بالاخره کلمات ادوارد در جیکوب اثر کرد.دهانش را در هم کشید و گفت
« مثل اینه که بخواي یه فلز داغ رو در گلوش فرو ببري »
شانه هایم را بالا انداختم و به یاد صحنه ي خون خالص آن انسان افتادم .
« من این رو نمی دونستم » جیکوب زمزمه کرد
« خب بهتر بود قبل از اینکه این کار رو می کردي راجع بهش سوال می کردي » : ادوارد در جوابش گفت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« تو من رو متوقف می کردي »
« تو باید متوقف می شدي »
« این راجع به من نیست » وسط حرفشون پریدم
ایستادم ، در حالی که هنوز رِنزمه رو بغل کرده بودم.
این راجع به چارلیه، جیکوب.چه طور تونستی اون رو به این روش به خطر بندازي؟فکر نمی کنی که حالا فقط زندگی »
« ؟ خون آشامی و یا مرگ در انتظارشه
به خاطر ریزش اشکهایم نتوانستم صحبتم را ادامه دهم.
جیکوب هنوز به خاطر تهمت هایی که ادوارد بهش زده بود در عذاب بود،اما به نظر می نمی رسید که صحبت هاي من
ناراحتش کرده باشه
« بلا آروم باش،من راجع به چیزهایی که قصد نداشتی هیچ وقت بهش بگی چیزي نگفتم »
« ! اما اون میاد اینجا »
این بخشی از حقیقته اما همش نیست ، باید کاري کنیم که فرضش اشتباه باشه،اما باید بگم که از خط قرمز عبور »
« کردم
انگشت هایم روي رِنزمه خم شد اما به سرعت جمعشان کردم .
« جیکوب واضح و درست قضیه رو بگو،من طاقتش رو دارم »
من راجع به تو هیچ چیز بهش نگفتم بلا،در حقیقت راجع به خودم چیزهایی رو بهش گفتم.خب،فکر کنم نشون دادن »
« در اینجا فعل مناسب تري باشه
« اون جلوي چارلی تغییر شکل داده » : ادوارد با صداي آرامی گفت
« ؟ تو چی کار کردي » زمزمه کردم
اون خیلی شجاعه . به همون اندازه که تو هستی . هیچ عکسی العملی نشون نداد یا چیزي » : جیکوب خندید و گفت
رو پرت نکرد . باید بگم که تحت تاثیر قرار گرفتم . وقتی شرع به درآوردن لباس هام کردم باید صورتش رو
« می دیدي . فکر کنم هزینه ي بالایی داشت
« تو یه احمقی ! ممکن بود دچار حمله ي قلبی بشه »
« چارلی حالش خوبه ، اون خیلی قوي هست . اگر یه دقیقه بهم فرصت بدي میبینی که من چه لطف و کمکی کردم »
جیکوب تو نصف این زمان رو داري ، سی ثانیه فرصت داري تا تک تک جزییات رو » : با صداي بلند و محکمی گفت
« توضیح بدي وگرنه رِنزمه رو به رزالی میدم و سرت رو از تنت جدا می کنم.سث این بار نمی تونه مانع من بشه
خوبه بلا،قبلا عادت نداشتی مثل نمایش نامه هاي ملودرام رفتار کنی.این هم یکی از خصوصیات خون آشام »
«؟ هاست
« بیست و شش ثانیه »
جیکوب چشمانش را بست و خودش را روي نزدیک ترین صندلی انداخت.بدنش مثل همیشه عادي به نظر
نمی رسید،چشمان لی روي من متمرکز شده بود.
خب من امروز در خونه ي چارلی رو زدم و ازش درخواست کردم که براي یه پیاده روي با من بیاد،به نظر گیج »
میومد،اما وقتی بهش گفتم که قضیه مربوط به تو و برگشتنت به شهره من رو تا جنگل همراهی کرد.بهش گفتم که
دیگه حالت بد نیست،و اینکه اوضاع یه کم عجیبه اما همه چیز روبراهه.اون می خواست تو رو ببینه اما من بهش گفتم
« - که می خوام اول یه چیز دیگه رو نشونش بدم.و بعد تغییر شکل دادم
« من می خوام همه چیز رو بدونم هیولا » دندان هایم محکم به هم خوردند
« م خب تو به من گفتی سی ثانیه وقت دارم . باشه ، باشه
احساسم بهش فهموند که در وضعیتی نیستم که بتونه من رو دست بندازه.
بذار ببینم...دوباره به حالت اولیه برگشتم و لباس هام رو پوشیدم،و بعد از اینکه تونست دوباره نفس بکشه همچین »
« کلماتی رو بهش گفتم
چارلی تو داخل دنیایی که تصور می کنی هستی زندگی نمی کنی،خبر خوب اینه که هیچ چیز تغییر نکرده،البته تو - »
الان حقیقت رو می دونی اما زندگی به منوال همیشگی پیش میره.می تونی به زندگی ادامه بدي و این طور نشون بدي
که هیچ چیزي رو ندیدي و نمی دونی- تقریبا یه دقیقه طول کشید تا بتونه به اعصابش مسلط بشه ، و بعد ازم خواست
که بهش بگم که چه بلایی سر تو اومده،راجع به همه چیز-بیماري -من بهش گفتم که تو مریض بودي اما حالا حالت
خوبه.اما گفتم که قبل از اینکه حالت کاملا خوب شه باید تغییراتی کنی.خواست براش توضیح بدم که منظورم از تغییر
« چیه.و من بهش گفتم که حالا بیشتر شبیه ازمه هستی تا رنه
همین که خواستم با عصبانیت بهش خیره بشم ادوارد من رو ساکت کرد ، این حرفش خیلی خطرناك بود.
بعد از چند دقیقه ازم پرسید که تو هم تبدیل به یه حیوون شدي یا نه - و من هم گفتم که اون آرزو می کنه که »
« ! بتونه به همون اندازه باحال باشه
رزالی صدایی ناشی از نفرت از خود درآورد .
خواستم راجع به گرگینه ها چیزهاي بیشتري بهش بگم اما اون اجازه نداد و گفت ترجیح میده که چیزي راجع به »
جزییات ندونه.و پرسید که آیا تو می دونستی که وقتی با ادوارد ازدواج کردي خودت رو وارد چه قضیه اي کردي یا نه،-
و من هم گفتم که آره اون در تمام این سال ها همه چیز رو می دونسته،تقریبا از وقتی که وارد فورکس شد - اون این
بخش رو خیلی دوست نداشت و وقتی که آروم تر شد به من گفت که فقط دو چیز می خواد.اون گفت که می خواد که
« تو رو ببینه و من هم گفتم که بهتره بهم اجازه بده تا توضیح قانع کننده اي پیدا کنم
« ؟ چیز دیگه اي که می خواست چی بود » نفس عمیقی کشیدم
تو این رو دوست داري.درخواست اصلیش این بود که در حد کمترین مقدار ممکن راجع به همه چیز » جیکوب خندید
« اطلاعات داشته باشه.و این بستگی به خودت داره که چه قدر بخواي بهش بگی
« با این یکی می تونم کنار بیام » از وقتی که جیکوب وارد اتاق شد براي اولین بار نفس راحتی کشیدم
« و نکته ي دیگه اینکه که اون دوست داره طوري وانمود کنه که همه چیز طبیعی هست »
خنده ي جیکوب به حالت از خودراضی تبدیل شد،اون شک داشت که من احساس ضعیف سپاسگزاري نسبت بهش رو
داشته باشم.
« ؟ چرا راجع به رِنزمه بهش گفتی »
این رو گفتم تا احساس ناراحتی صدایم رو بروز بدم و با حس ضعیف ستایش جیکوب مبارزه می کردم.هنوز هم در این
ماجرا مشکلات زیادي وجود داشت حتی اگر دخالت جیکوب قضیه ي گفتن ماجرا به چارلی رو خیلی بهتر از چیزي
کرده باشه که انتظار داشتم...
« اوه آره.من بهش گفتم که تو و ادوارد بچه دار شدید »
اون یه بچه ي یتیمه.مثل بروس واین و دیک گریسون.فکر » : او به ادوارد خیره شد و با صداي خرخرمانندي گفت

« ؟ نمی کنم شما دوست داشتید که من دروغ بگم.این همه ي قسمت هاي بازي بود.این طور نیست
چارلی در مورد این قضیه خیلی شوکه شد،و از من سوال هایی مثل » ادوارد جوابی نداد و جیکوب صحبتش را ادامه داد
–من پدربزرگ شدم؟ - و یا -یه دختر؟- پرسید. بهش گفتم که آره،تبریک میگم پدربزرگ!این همه ي ماجرا بود.حتی
« اون در آخر لبخندي هم زد
چشمهایم به سوزش افتادند اما این بار اشکهایم سرازیر نشد.یعنی چارلی با شنیدن این خبر که پدربزرگ شده لبخند
زده؟یهنی چارلی رِنزمه رو می بینه؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« اما رِنزمه دائم در حال تغییره » زمزمه کردم
ایستاد و به سمت من « من بهش گفتم که رِنزمه از همه ي ما در کنار هم خاص تره » : جیکوب با صداي نرمی گفت
حرکت کرد و وقتی که لیا و سثْ می خواستند دنبالش کنند ، آنها را به کناري زد . رنِزمه دستش را به سمت او دراز کرد
من بهش گفتم . باور کن . نیازي نیست که در این مورد بدونی . ولی ». ، ولی من رِنزمه را در آغوشم محکمتر فشردم
اگه بتونی از تمام قسمت هاي عجیبش بگذري ، خیلی فوق العاده میشین . رِنزمه عالی ترین فرد در تمام جهانه و بعد
من بهش گفتم که اگه می تونه این موضوع رو قبول کنه ، شما می تونین همه یه کناري بایستید تا چارلی فرصتی پیدا
کنه که با اون آشنا بشه . ولی اگه براش خیلی بود ، شما می تونید برید . اون گفت اگر کسی اطلاعات زیادي رو بهش
« . تحمیل نکنه ، قبول می کنه
جیکوب با لبخندي نصفه نیمه به من نگاه کرد . منتظر بود .
« . من ازت تشکر نمی کنم ، تو هنوز هم چارلی رو در خطر بزرگی قرار دادي » : بهش گفتم
من متاسفم که این موضوع تو رو از اذیت می کنه . من نمی دونستم که این جوري می شه . بلا ، الان اوضاع فرق »
کرده، ولی تو هنوز هم بهترین دوست منی، و من همیشه دوستت خواهم داشت . ولی الان در جهت درستی دوستت
« . دارم . بالاخره تعادل برقرار شد . ما هر دو کسایی رو داریم که نمی توینم بدون اونا زندگی کنیم
« ؟ هنوز دوستیم » : لبخند جیکوبی خودش را زد
سعی زیادي کردم و جواب لبخندش را دادم . فقط یه لبخند کوچک .
دستش رادراز کرد .
نفس عمیقی کشیدم و رِنزمه را در بازوي دیگرم گرفتم . دست چپم را درون دستش گذاشتم . او حتی از سرماي دست
« . اگر امشب چارلی رو نکشتم ، فکر می کنم که شاید تورو به خاطر این کار ببخشم » : من به خود نلرزید .گفتم
« وقتی که چارلی رو امشب نکشتی ، خیلی به من بدهکار می شی »
« ؟ می تونم » چشمانم را چرخاندم . دستش را به سمت رِنزمه دراز کرد ، این بار یک تقاضا بود
« . درواقع من رِنزمه رو بغل کردم تا دستام براي کشتن تو بی کار نباشن . شاید بعدا »
آه کشید ولی اصرار نکرد . کار عاقلانه اي کرد .
سپس آلیس به سرعت برگشت . دستهایش پر بود و چهره اش خشن می نمود .
تو، تو، و تو . اگه باید بمونید برین یه گوشه و همون جا بمونید . » : او به گرگینه ها نگاه کرد و با صداي بندي گفت
« . من باید ببینم . بلا ، تو هم بهتره که بچه رو به جیکوب بدي . در هر حال به دستهات احتیاج پیدا خواهی کرد
جیکوب پیروزمندانه لبخند زد
ترس بزرگی به خاطر اتفاقی که قرار بود بیفتند به دلم چنگ انداخت . من داشتم با کنترل نفس غیر قابل اطمینانم
روي پدرم که انسانی خالص بود ، مثل یک خوك قمار می کردم . حرف هایی که ادوراد گفته بود در سرم به گوش می
رسید .
فکرش رو کردي که داري بلا رو توي چه درد جسمی اي قرار می دي ، حتی با وجود اینکه می تونه باهاش مقابله کنه
؟ یا حتی با ضربه ي احساسی که بهش ممکنه وارد بشه ؟
من نمی توانستم درد درماندگی را حس کنم . نفس هایم مقطع شدند .
رِنزمه را در بازوان جیکوب گذاشتم . « بگیرش » زمزمه کردم
سرش را تکان داد ، از نگرانی پیشانیش چین خورده بود . به سمت دیگران رفت و همگی به گوشه ي دوري از اتاق
رفتند . سثْ و جیکوب همان اول روي زمین نشستند ولی لیا سرش را تکان داد و لبهایش را خیس کرد .
در بدن انسانی اش به نظر ناراحت می آمد . همان تی شرت کثیف و شلوار کهنه اي را که « ؟ می تونم برم » : گفت
در روز دعوا با من پوشیده بود ، به تن داشت . موهاي کوتاهش به بالاي سرش چسبیده بودند . دستانش هنوز حرکت
می کردند .
« حتما » : جیک گفت
« . توي شرق بمون که سر راه چارلی نباشی » آلیس اضافه کرد
لیا به آلیس نگاه نکرد . از در پشتی بیرون رفت و با قدم هاي محم روي بوته ها رفت تا تغییر شکل دهد .
تو می تونی این کارو انجام بدي . من می دونم که می تونی . کمکت » ادوارد کنار من برگشته بود . آرام به صورتم زد
« . می کنم . همه کمکت می کنیم
با ترسی که از صورتم پیدا بود به چشمان ادوارد نگاه کردم . آیا او آنقدر قوي بود که اگر من کار اشتباهی کردم بتواند
جلوي مرا بگیرد ؟
اگر مطمئن نبودم که نمی تونی از عهده اش بر بیاي ، ما امروز ناپدید می شدیم . همین الان . ولی تو می تونی . و »
« تو اگر چارلی رو توي زندگیت داشته باشی خوشحال تر خواهی بود
اینا یکم » . سعی کردم که تنفسم را کند کنم . آلیس دستش را دراز کرد . جعبه ي سفید کوچکی در دستش بود
چشماتو خراش می دن ولی درد نداره ، فقط یکم دیدتو تار می کنن . این اجتناب ناپذیره . همچنین شبیه رنگ قبلی
« ؟ چشات نیستند ، ولی بازم بهتر از قرمزه روشنه ، نه
جعبه ي لنز چشم را در هوا پرتاب کرد و من آن را گرفتم .
« ... کی این کارو »
« قبل از اینکه از ماه عسل برگردید . من براي آینده هایی که ممکن بود اتفاق بیفتند خودم رو آماده کردم »
سرم را تکان دادم و در جعبه را باز کردم . من تا به حال لنز نگذاشته بودم ، ولی نمی توانست کار چندان مشکلی باشد .
نیم کره ي کوچک قهوه اي رنگ را برداشتم و آن را از قسمت مقعرش روي چشمان گذاشتم و فشار دادم .
پلک زدم . و دیدم تار شد . البته می توانستم از درون آن ببینم ، ولی می توانستم طرحی از صفحه ي نازك را ببینم .
چشمانم روي شیارهاي میکروسکوپیک تمرکز کرد .
سعی کردم این بار پلک نزنم . چشمان ناخود « فهمیدم منظورت چی بود » وقتی که دیگري را گذاشتم ، زمزمه کردم
آگاه می خواستند مانع را کنار بزنند .
« ؟ چطور به نظر می یام »
« ... بدون شک زیبا » ادوارد لبخن زد
بله ، بله ، اون همیشه زیبا به نظر می رسه . بهتر از قرزمه ولی این بهترین » آلیس با بی صبري حرفش را قطع کرد
چیزیه که می تونم بگم . قهوه ي تیره . رنگ قهوه اي چشمات خیلی قشنگ تر بودند . اینو بدون که اینها براي
همیشه کار نمی کنن . سمی که توي چشمات هست اونارو تا چند ساعت دیگه از بین می بره . در نتیجه اگه چارلی
بیشتر از چیزي که قراره بمونه ، تو باید بهونه اي بیاري تا بتونی عوضشون کنی . این یه ایده ي خوبه ، چون انسان ها
ازمه ، تا وقتی من دارم لنز ها رو توي دستشویی می ذارم ، » دستش را تکان داد « . احتیاج دارن که برن دستشویی
« چند تا روش بهش یاد بده تا بتونه مثل انسان ها رفتار کنه
« ؟ چقدر وقت دارم »
« چارلی تا پنج دقیقه ي دیگه می رسه . راحت باش »
مهم ترین چیز اینه که براي یه مدت طولانی بی حرکت نشینی یا » : ازمه سرش را تکان داد دستم را گرفت . گفت
« . سریع حرکت نکنی
« . اگر نشست، تو هم بشین ، انسان ها دوست ندارن زیاد بایستند » : امت به میانن حرفش پرید
« . هر سی ثانیه یه بار چشماتو بچرخون . انسان ها به یه چیز به مدت طولانی خیره نمی شن » : جاسپر اضافه کرد
« براي پنج دقیقه پات رو روي هم بنداز و بعد براي پنج دقیقه ي بعدي ، جا شونو عوض کن » : رزالی گفت
در جواب هر پیشنهاد سري تکان دادم . دیروز متوجه این حرکات آنها شده بودم . فکر کردم که می توانم از آنها تقلید
کنم .
اخم کرد و به سمت کنترل تلویزیون روي میز شیرجه رفت . « . و حداقل سه بار در یک دقیقه پلک بزن » : امت گفت
تلویزیون را روي یک مسابقه ي فوتبال کالج تنظیم کرد و بعد سرش را براي خودش تکان داد .
« . دستاتو هم تکون بده . با موهات بازي کن یا تظاهر کن که با یه چیزي ور می ري » : جاسپر گفت
« . من گفتم ازمه . شما گیجش می کنید » : آلیس که برگشته بود غرولند کرد
« . نه ، فکر کنم متوجه شدم . بشین ، دور و بر رو نگاه کن . پلک بزن . وول بخور » : گفتم
و بعد شانه هایم را بغل کرد . « درسته » ازمه تشویقم کرد
تو نفست روبه اندازه ي لازم نگه می داري . ولی تو باید کمی شونه هات رو تکون بدي که به نظر » : جاسپر اخم کرد
« . بیاد داري نفس می کشی
نفس کشیدم و دوباره سرم را تکان دادم .
با دلگرمی در گوشم این را زمزمه می کرد . « تو می تونی » ادوارد از یک طرف مرا در اغوش کشید و تکرار کرد
دو دقیقه ، شاید تو باید از الان روي مبل بشینی . هر چی باشه تو مریض بودي . اینطوري نباید چارلی » : آلیس گفت
« . تو رو ببینه که داري از همون اول حرکت می کنی
آلیس مرا به سمت مبل هل داد . سعی کردم که آرام حرکت کنم ، ولی ناشیانه بود . آلیس چشمانش را چرخاند . در
نتیجه کارم خوب نبود .
« جیکوب ، من رِنزمه رو می خوام » : گفتم
جیکوب اخم کرد . تکان نخورد .
« . بلا ، اون کمکی به دیدن من نمی کنه » : آلیس گفت
ترسی کهه در صدایم بود غیر قابل انکار بود . « . ولی من بهش احتیاج دارم . منو آروم می کنه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
از روي خستگی « . باشه . تا جایی که می تونی آروم نگهش دار و من سعی می کنم اوضاش رو ببینم » آلیس غرید
آه کشید . انگار که مجبور به اضافه کاري در تعطیلات شده بود . جیکوب هم آه کشید ، ولی رِنزمه را پیش من آورد و
به سریع از جلوي چشم آلیس دور شد .
ادوارد کنار من نشست و دستش را دور من و رِنزمه حلقه کرد . به جلو خم شد و خیلی جدي در چشمان رِنزمه خیره شد
.
رِنزمه ، یه شخص خیلی خاص داره » : با صدایی جدي ، انگار که انتظار دارد رِنزمه تمام حرف هایش را بفهمد گفت
ولی اون مثله ما نیست . یا حتی » رِنزمه با چشمان عمیق و زلالش به ادوارد نگاه کرد « می یاد که تو و مادرتو ببینه
مثل جیکوب . ما باید خیلی مراقبش باشیم . تو نباید چیزي رو که می خواي به اون بگی رو از همون روشی که به ما
« . میگی بیان کنی
رِنزمه صورت ادوارد را لمس کرد .
« دقیقاً . و اون باعث تشنگیت می شه . ولی تو نباید اونو گاز بگیري . اون مثل جیکوب درمان نمی شه » : ادوارد گفت
« ؟ می تونه حرفات رو بفهمه » زمزمه کردم
« ؟ متوجه می شه . تو مواظب خواهی بود ، اینطور نیست رِنزمه ؟ کمکمون می کنی »
رِنزمه دوباره او را لمس کرد .
« نه اهمیتی نداره که جیکوب رو گاز بگیري . این کار خوبه »
جیکوب زیر لب خندید.
جیکوب هنوز هم نیخشیده میزد . چون می دانست که « . شاید بهتر باشه که بري جیکوب » : ادوارد به سردي گفت
با وجود هر اتفاقی که الان افتاده ، من درد خواهم کشید . ولی من این درد را با خوشحالی می پذیرفتم ، اگر این تنها
چیزي بود که امشب با آن روبه رو می شدم .
« . من به چارلی گفتم که امشب اینجام . اون احتیاج به یه حامی فانی داره » : جیکوب گفت
« . حامی فانی . چارلی نمی دونه که تو حال بهم زن ترین هیولا در بین مایی » : ادوارد پوزخند زد
و بعد آرام با خودش خندید . « ؟ حال بهم زن » جیکوب اعتراض کرد
صداي چرخیدن تایر ماشین را از بزرگراه به محوطه ي آرام و مرطوب جلوي خانه ي کالن ها شنیدم ، و دوبا هر نفس
کشیدنم سریع شد . انگار قلبم داشت محکم می تپید . اینکه بدنم واکنش هاي صحیحی نداشت مرا نگران می کرد .
براي آرام شدن خودم روي ضربات مرتب قلب رِنزمه تمرکز کردم . تند می زد .
« . خوبه بلا » جاسپر تایید کرد
ادوارد بازوانش را به دور شانه هایم تنگ تر کرد .
« ؟ مطمئنی » : از او پرسیدم
لبخند زد و مرا بوسید . « . مثبت باش . تو می تونی هر کاري بکنی »
کارش دقیقا مثل ضربه لبهایم نبود و واکنش هاي وحشی خون آشامی من مرا از حالت محافظه کارانه در آورد . لبهاي
ادوارد مثل یک داروي شیمیایی اعتیاد آور درون سیستم عصبی ام جاري شد . فورا هوس کردم . و این تمام تمرکز مرا
براي به یاد آوردن کودك درون بازوانم مصرف می کرد .
« . ام م م ، ادوارد تو نباید الان حواسش رو پرت کنی . اون باید تمرکز داشته باشه » : جاسپر تغییر حالتم را حس کرد
« آخ » : ادوارد کنار رفت و گفت
خندیدم . این موضوع همیشه مانع بود از همان اول ، از همان اولین بوسه .
و فکر آینده باعث پیچ خوردن شکمم شد . « بعدا » : گفتم
« . بلا ، تمرکز کن » جاسپر اصرار کرد
احساس رعشه آور را از خودم دور کردم . چارلی الان مهم ترین چیزه . چارلی رو امروز سالم نگه دار ، ما « درسته »
تمام شب رو داریم...
« ! بلا »
« ببخشید جاسپر »
امت خندید .
صداي کروزر چارلی نزدیک تر و نزدیک تر شد . لحظه هاي سبک سري سپري شد و همه جدي شدند . پاهایم را روي
هم انداختم و پلک زدن را تمرین کردم .
ماشین جلوي خانه رسید و براي لحظاتی بی حرکت ماند . فکر کردم شاید چارلی هم به اندازه ي من عصبی بود .
سپس موتور خاموش شد و در ماشین بهم خورد . سه قدم روي چمن ها و بعد هشت قدم صدا دار روي پله هاي
چوبی . چهار قدم دیگر صدا دار روي ایوان . سپس سکوت . چارلی دو نفس عمیق کشید .
تق ، تق ، تق .
براي آخرین بار نفس کشیدم . رِنزمه بیشتر در بازوانم فرو رفت . صورتش را در موهایم پنهان کرد .
کارلایل در را باز کرد. چهره ي نگرانش در عرض چند ثانیه به چهره اي خوش آمد گو مبدل شد ، مثل عوض کردن
کانال تلویزیون .
کمی خجالت زده به نظر می رسید . هر چه باشد ، ما باید در آتلانتا و در مرکز کنترل بیماریها می « سلام چارلی »
بودیم . چارلی می دانست که او دروغ گفته است .
« ؟ کارلایل . بلا کجاست » چارلی به سختی با او خوش و بش کرد
« بابا ، من اینجام »
اوه ، صدایم اشتباه بود . به علاوه کمی از هوا را از دهانم بیرون داده بودم . سریع نفس کشیدم ، خوشحال بودم که
حس بویایی چارلی هنوز از رایحه هاي درون اتاق پر نشده .
صورت مات چارلی نشان می داد که چقدر صدایم عوض شده بود . چشمهایش روي من جمع شدند و سپس گشاد
شدند .
می توانستم با چرخش چشمانش احساساتش را از صورتش بخوانم .
شوك . بی اعتمادي . درد . فقدان . ترس . خشم . تردید . درد بیشتر .
لبم را گزیدم . احساس خنده داري بود . دندان هاي تیز جدیدم سخت تر روي لبهاي سنگی ام فشار می آوردند تا
دندان هاي انسانی ام که روي لب هاي نرمم کشیده می شدند .
« ؟ بلا ، این تویی » زمزمه کرد
« سلام بابا » از صداي زنگ دار خودم شرمنده شدم « بله »
نفس عمیقی کشید تا خودش را آرام کند .
« ؟ سلام چارلی ، چطوري » : جیکوب از گوشه اي به او خوش آمد گفت
چارلی به آرامی اتاق را طی کرد تا به چند قدمی من رسید . نگاهی متهم کننده به ادوارد انداخت . و بعد چشمانش روي
من برگشت. گرماي بدنش با هر تپش قلبش ضربانی را در من به وجود می آورد .
« این واقعا منم » : با صدایی آهسته تر در حالیکه سعی می کردم زنگش را کنترل کنم گفتم
فکش قفل شده بود .
« من متاسفم پدر » : گفتم
« ؟ حالت خوبه » : با لحنی تمنا گونه گفت
« . واقعا و حقیقتا عالیم . مثل یه اسب سالمم » قول دادم
این به خاطر اکسیژنم بود .
جملات را طوري می گفت که گویی آنها را « . جیک به من گفت که این... لازم بوده . اینکه تو داشتی می مردي »
باور نمی کند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
خودم را سفت کردم و روي بدن گرم رِنزمه تمرکز کردم . براي حمایت شدن به سمت ادوارد خم شدم و نفس عمیقی
کشیدم .
بوي چارلی پر از شعله هایی بود که از گلویم پایین می رفتند . ولی این خیلی بیشتر از درد بود . درد سوزانی براي هوس
هم بود . چارلی بوي لذت بخش تري از تمام چیزهایی که می توانستم تصور کنم داشت . به اندازه ي آن آدم هاي
ناشناسی که در شکار بودند ، چارلی بوي جذابی داشت ، هوس مضاعفی را بر می انگیخت . و اون فقط چند قدم با من
فاصله داشت . گرماي بذاق دهانش و روطبتش در هواي خشک پخش می شد .
ولی من الان درحال شکار نبودم . و این پدرم بود .
ادوارد شانه هایم را با همدردي نوازش کرد ، و جیکوب از آن سوي نگاهی از روي معذرت خواهی به من انداخت .
سعی کردم خودم را جمع کنم و با درد و هوسی تشنه بودم ، مقابله کنم . چارلی منتظر جواب من بود .
« جیکوب بهت حقیقت رو گفته »
آرزو می کردم که چارلی از وراي تغییرات صورتم جدیدم بتواند پشیمانی را بخواند .
زیر موهایم ، رِنزمه هنگامی که بوي چارلی به مشامش رسید دماغش را بالا کشید . محکم تر بغلش کردم .
و تمام خشم از صورتش محو شد و جاي خود رابه شوکه شدن داد . « اوه » : چارلی نگاه نگران مرا دنبال کرد و گفت
« این همونه . همون یتیمی که جیکوب می گفت سرپرستیشو قبول کردي »
او احتمالا نتیجه گرفته بود که شباهت بین او و رِنزمه غیر قابل انکار است . « برادر زاده ي من » : ادوارد به دروغ گفت
بهترین راه این بود که از اول وانمود کند که فامیل هستند .
من پدر و مادرم رو » . لحن اتهام آمیزش را باز یافته بود « من فکر می کردم که پدر و مادر تو مردند » : چارلی گفت
از دست دادم . برادر بزرگم مثل من به سر پرستی گرفته شد . من بعد از اون دیگه هیچ وقت ندیدمش . ولی دادگاه
وقتی که اون و زنش در یک تصادف رانندگی مردند و بچه هاشان را بدون هیچ خانواده ي ترك کردند ، سرپرستیش را
« . به من داد
رِنزمه سرش را از زیر موهاي من بیرون آورد . دوباره دماغش را بالا کشید . با خجالت از پشت مژه هاي بلندش به
چارلی نگاه کرد و بعد دوباره پنهان شد .
« اون ، اون ، خب ، اون زیباست »
« بله » ادوارد موافقت کرد
« . مسؤولیت بزرگی براي شماست ، اونم با اینکه تازه زندگیتونو شروع کردید »
دیدم ادوارد « ؟ چه کار دیگه اي می توانستیم انجام بدیم » : ادوارد با انگشتانش گونه ي رِنزمه را نوازش کرد و گفت
« ؟ شما اونو رد می کنید » . براي یک لحظه لبهاي رِنزمه را لمس کرد ، براي یادآوري
« جیک می گه نسی صداش می کنید » سرش را با حواس پرتی تکان داد « همم ، خب »
« اسمش رِنزمه است » صدایم بیش از اندازه تیز و برنده بود « نه ، اینطور نیست » : گفتم
« ... در این مورد چه فکر می کنی ؟ شاید کارلایل و ازمه بتونن » چارلی دوباره روي من تمرکز کرد
« اون ماله منه ، من می خوامش » حرفش را قطع کردم
« ؟ به این زودي می خواي منو پدر بزرگ کنی » : چارلی گفت
« کارلایل هم پدر بزرگ شده » ادوارد لبخند زد
چارلی نگاه دیر باوري را به کارلایل انداخت که هنوز کنار در روبه رویی ایستاده بود و مثل برادر کوچک تر ولی خوش
سیماتر زئوس به نظر می رسید .
» چشمانش به سمت رِنزمه برگشت « . فکر می کنم این حال منو بهتر نکنه » چارلی خرناس کشید و سپس خندید
نفس گرمش در فضاي بینمون پخش شد . « مسلما می شه اونو نگاه کرد
رِنزمه به سمت بود خم شد . موهایم را کنار شد و براي اولین بار به طور کامل به چارلی نگاه کرد . چارلی نفس عمیقی
کشید .
میدانستم که چه چیزي می بیند . چشمان من-چشمان خودش ، عیناٌ در صورت رِنزمه قرار داشتند .
چارلی به نفس نفس افتاد . لب هایش تکان میخوردند ، می توانسم ببینم که اعداد را لب خوانی می کند . داشت از آخر
می شمرد . سعی می کرد نه ماه را در یک ماه جا بدهد . سعی می کرد موضوع را حل کند ولی آماده نبود که با وجود
مدارکی در روبه رویش بودند ، درست فکر کند .
جیکوب بلند شد و نزدیک شد تا به پشت چارلی بزند . خم شد تا چیزي در گوش چارلی بگوید . فقط چارلی نمی
دانست که ما همه می توانیم بشنویم .
« باید بدونی چارلی ، اوضاع مرتبه . قول می دم »
چارلی آب دهانش را قورت و سرش را تکان داد . و بعد وقتی که به ادوارد با مشتهایی گره کرده نزدیک می شد ،
چشمانش مشتعل بودند .
« من نمی خوام که همه چیز رو بدونم ، ولی از دروغ خسته شدم »
من متاسفم . ولی بهتره که تو داستان عمومی اي رو که گفتیم بدونی نه حقیقت رو . اگر » : ادوارد به آرامی گفت
می خواي جزوي از ین راز باشی ، بهتره که این داستان عمومی رو به حساب بیاري . این به خاطر حمایت از بلا و
« ؟ رِنزمه به همون اندازه ي حمایت از ماست . می تونی با این دروغ ها پیششون بري
همه مثل مجسمه شده بودند . زانوهایم را روي هم انداختم .
« تو باید به من هشدار می دادي ، دختر » چارلی عصبانی شد و برگشت تا به من نگاه کند
« ؟ این باعث آسون تر شدن اوضاع می شد »
اخم کرد و روي زمین روبه روي من نشست . می توانستم حرکت خون در رگهاي گردنش را از زیر پوستش ببینم .
می توانستم ارزش گرماي آن را ببینم .
همان طور که رِنزمه می توانست . لبخند زد و کف دست صورتیش را به سمت چارلی دراز کرد . پشتش را گرفتم .
دست دیگرش را روي گردنم گذاشت . تشنگی ، کنجکاوي و صورت چارلی در ذهنش بود . مرز ظریفی در افکارش
وجود داشت که باعش بفهمم که او حرف هاي ادوارد را خوب درك کرده است . او تشنگی را حس می کرد ، ولی آن را
در همان افکار رد می کرد .
« ؟ چند سالشه » چشمانش به دندان هاي عالی رِنزمه افتاد « واي » چارلی نفس عمیقی کشید
« ... ام »
از اندازه اش می شه گفت که سه ماه ، کم تر یا بیشتر سن داره . از » و بعد اضافه کرد « سه ماه » : ادوارد گفت
« . جهاتی سنش کمتره و از جهاتی بیشتر
رِنزمه عمداٌ دستش را براي چارلی تکان داد .
چارلی مثل آدم هاي فلج پلک زد .
« ؟ بهت گفته بودم که اون فرق داره ، نه » جیکوب با آرنج به او زد
چارلی از تماس دست او ، تکان خورد .
« . اوه چارلی ، من هنوزم همون آدم قبلیم . فقط وانمود کن که این بعد از ظهر اتفاق نیفتاده » جیکوب غرولند کرد
فقط اینکه تو این » : این یاد آوري باعث شد که لبهاي چارلی سفید شوند ، ولی او سرش را یک بار تکان داد و پرسید
به جیکوب نگاه کرد ، همان طوري که به « ؟ وسط چه نقشی داري ، جیک ؟ بیلی چقدر می دونه ؟ تو چرا اینجایی
رِنزمه نگاه کرده بود .
« ... خب ، من می تونم بهت بگم - بیلی همه چیرو می دونه- ولی این شامل کلی چیز در مورد گرگی »
« اوه ، بیخیال » : چارلی اعتراض کرد و گوشهایش را گرفت
« . چارلی همه چیز عالی می شه . فقط سعی که که چیزایی رو که می بینی باور نکنی » جیکوب لبخند زد
پدرم چیز نامفهومی را زیر لب زمزمه کرد .
« برید سوسمارها » امت ناگهان با صداي بمی فریاد کشید « ووو »
جیکوب و چارلی پریدند . بقیه بی حرکت ماندند .
« ؟ فلوریدا برد » حواس چارلی سر جایش برگشت . سپس از روي شانه اش به امت نگاه کرد
به من نگاهی انداخت . یکی از ابروهایش را مثل آدم شریر نمایش « فقط ست نیمه ي اول رو برده » امت تصدیق کرد
« همون موقعی که یکی دیگه این دور و اطراف امتیاز گرفت » . ها بالا انداخت
به او هیسی کردم . جلوي چارلی ؟ این کارم گذشتن از مرز بود .
ولی چارلی این اشارات درك نمی کرد . نفس عمیق دیگري کشید ، جوري هوا را به درونش می کشید گویی
می خواست ، هوا را به درون انگشتانش پاهایش هل دهد . به او حسادت می کردم . روي پاهایش خم شد . دور
خب ، فکر می کنم باید صبر کنیم ببینیم می تونه نتیجه » جیکوب قدم زد . و نصفه نیمه روي صندلی افتاد . آه کشید
«رو همین نگه داره
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل 26

درخشش


او خودش را کش « . نمی دونم در این باره باید به رِنه بگیم » : چارلی که یک پایش بیرون از در و مردد بود ، گفت
داد و بعد شکمش قار و قور کرد .
« . می دونم . نمی خوام به هم بریزه . ازش حفاظت کنیم بهتره . این چیزها واسه ترسوها نیست » . سرم را تکان دادم
اگه می دونستم چطوري از تو محافظت کنم ، سعیم رو » . لب هاي چارلی به حالت اندوهباري به طرف بالا جمع شدند
« ؟ می کردم . اما به گمونم تو هیچ وقت جزو ترسوها نبودي ، نه
در جواب لبخند زدم ، هواي مشتعل را از بین دندان هایم به داخل کشیدم .
حالا یه فکري به حالش می کنم . واسه بحث سر این موضوع وقت داریم ، » . چارلی با بی حواسی شکمش را مالید
« ؟ درسته
« . درسته » : به او قول دادم
امروز به گونه اي هم طولانی بود و هم کوتاه . چارلی براي ناهار دیر کرده بود - سو کلیرواتر براي او و بیلی غذا
درست می کرد . بعد از ظهر عجیبی می شد ، اما حداقل یک غذاي درست حسابی می خورد ؛ از آنجایی که او هیچ
گونه توانایی اي در آشپزي نداشت خوشحال بودم کسی هست که او را از بی غذایی نجات دهد .
تنش در تمام روز باعث شده بود دقیقه ها دیر بگذرند ؛ شانه هاي چارلی هرگز از حالت سخت خود در نه امده بودند .
اما هیچ عجله اي هم براي رفتن نداشت . او دو گیم کامل را نگاه کرده بود- خدا را شکر آنقدر در افکارش غرق بود که
متوجه جوك هاي مهیج امت که همین طور نیشدار تر و کم تر مرتبط با فوتبال می شدند نبود . او بعد از تفسیرهاي بعد
بازي و پس آن ، اخبار ، تکان نخورد تا اینکه سثْ زمان را به او یادآوري کرد .
می خواي بیلی و مامانم رو قال بذاري ، چارلی ؟ بریم دیگه . بلا و نسی فردا هم همینجا هستن . بریم یه چی بزنیم »
« ؟ بر بدنم ، ها
می شد از چشم هاي چارلی خواند که به اظهار نظر سثْ اعتمادي ندارد ، اما گذاشت سثْ راه را به بیرون هدایت کند .
حالا هم که مکث کرده بود تردید سرجایش بود . ابرها محو می شدند ، باران بند آمده بود . ممکن بود خورشید هم
خودي نشان دهد .
« . جیک می گه شما بچه ها می خواستین به خاطر من از اینجا برین » : رو به من زیر لب گفت
« . اگه چاره ي دیگه اي بود نمی خواستم همچین کاري بکنم . واسه همینه که هنوز اینجاییم »
اون گفت می تونین واسه یه مدتی بمونین ، اما فقط اگه من به حد کافی قوي باشم و اگه بتونم دهنمو بسته نگه »
« . دارم
« ... آره... ولی نمی تونم قول بدم که هیچ وقت اینجا رو ترك نمی کنیم ، بابا . این موضوع خیلی پیچیده اس »
« . دونستن با شرط و شروط » : به من یادآوري کرد
« . درسته »
« ؟ اگه مجبور شدي بري ، سر که می زنی »
قول می دم ، بابا . حالا که درست به اندازه ي کافی می دونی ، فکر می کنم شدنی باشه . تا جایی که بخواي »
« . نزدیک می مونم
او براي نیم ثانیه لبش را جوید ، سپس با بازوهایی که محتاطانه گشوده شده بودند ، آهسته به طرف من خم شد . رِنزمه
را - که حالا چرت می زد- در بازوي چپم جابه جا کردم ، دندان هایم را روي هم قفل کردم ، نفسم را نگه داشتم و
بازوي راستم را بسیار آهسته دور کمر نرم و گرم او حلقه کردم .
« . حسابی نزدیک بمون ، بلز . واقعاً نزدیک » : زیر لب گفت
« . دوست دارم ، بابا » : از بین دندان هایم زمزمه کردم
او لرزید و کنار کشید . دستم را انداختم.
او یک انگشتش را به گونه ي صورتی « . منم دوست دارم ، بچه . هرچیزي تغییر کرده باشه ، این یکی عوض نشده »
« . اون واقعاً خیلی شبیه توا » . رِنزمه کشید
بعد از « . فکر کنم ، بیشتر شبیه ادوارده » . حالت صورتم را عادي نگه داشتم ، هرچند هر احساسی داشتم به جز آن
« . حلقه هاي موهاي تورو داره » : کمی مکث ، اضافه کردم
با تردید سرش را « . هاه . به گمونم داره . هه... پدربزرگ » . چارلی خیره نگاه کرد ، بعد صداي خرناس مانندي درآورد
« ؟ آخر می تونم نگهش دارم » . تکان داد
در حالی که شوکه شده بودم پلک زدم و بعد خودم را کنترل کردم . بعد از نیم ثانیه سبک سنگین کردن و سنجیدن
ظاهر رِنزمه- او به نظر کاملاً ناهشیار می رسید - به این نتیجه رسیدم که ممکن است پایم را از محدوده ي شانس
فراتر بگذارم ، از آنجایی که امروز خیلی خوب پیش رفته بود...
او به طور خودکار بازوانش را ناشایانه به حالت در آغوش گرفتن درآورد و « . بیا » : رِنزمه را به طرف او گرفتم و گفتم
من رِنزمه را در آن گذاشتم . پوست چارلی به اندازه ي او گرم نبود ، اما باعث شد گلویم به خاطر حس گرمایی که از
زیر پوست نازك او ساطع می شد به خارش بیفتد . مطمئن نبودم این عکس العمل به خاطر دماي جدید بدن من است
یا به کل روانی است .
« . اون... درشته » . چارلی با احساس وزن او صداي خرناس مانندي درآورد
اخم کردم . او براي من به سبکی پر بود . شاید میزان سنج من درست کار نمی کرد .
وقتی با این همه دیوانگی » : سپس با خود ادامه داد « . خوبه که خوش بنیه اس » : چارلی با دیدن قیافه ي من گفت
او بازوانش را با ملایمت بالا برد و کمی او را این سو و آن سو تاب داد . « . احاطه شده ، لازمه که محکم باشه
« . قشنگ ترین بچه ایه که تا حالا دیدم ، شامل تو هم می شه ، بلا . ببخش ، ولی واقعیته »
« . می دونم هست »
اما این بار صدایش آهسته تر و آهنگ گونه بود. « ، نی نیِ خوشگل » : دوباره گفت
می توانستم این را در چهره ي اش ببینم - می توانستم نظاره گر رشد کردن مهرش در دل او باشم . چارلی هم مانند
تمام ما در برابر جادوي او ناتوان بود . دو ثانیه او را در بازوانش گرفت و دلش را ربوده بود .
« ؟ می تونم فردا برگردم »
« . حتماً بابا . مسلماً . ما اینجاییم »
فردا » . اما چهره اش آرام بود ، هنوز چشمانش به رِنزمه دوخته شده بودند « . بهتره که باشین » : به تندي گفت
« . می بینمت ، نسی
« ! تو دیگه نه »
« ؟ ها »
این بار سعی کردم بدون نفس « . اسمش رِنزمه اس . مثل رِنه و ازمه که کنار هم بذاریشون . بدون تغییرپذیري »
« ؟ می خواي اسم وسطش رو بشنوي » . عمیق کشیدن خودم را آرام کنم
« . معلومه »
« . می نویسنش . مثل کارلایل و چارلی که با هم ترکیبشون کنی c کارلی 1 با یه »
« . ممنونم ، بلز » . آن لبخند چارلی که چشمانش را چین می انداخت صورتش را روشن کرد و مرا از گاردم خارج کرد
ممنون از تو ، بابا . خیلی چیزها سریع عوض شدن . خودم هنوز گیجم . اگه الآن اینجا نبودي نمی دونم چطور باید »
نزدیک بود بگویم روي چیزي که قبلاً بودم تمرکز می کردم . احتمالاً آن حرف بیش « . روي واقعیت تمرکز می کردم
از آنچه بود که نیاز داشت .
شکم چارلی غرید .
آن اولین حس ناراحتی که با غوطه ور شدن در فانتزي به آدم دست « . برو یه چیزي بخور ، پدر . ما اینجا هستیم »
می داد را بیاد آوردم - وقتی حس می کنی زمانی که خورشید طلوع کرد همه چیز ناپدید می شود .
چارلی سرش را به نشانه ي رضایت تکان داد و بعد با بی میلی رِنزمه را به من برگرداند . نگاهش از من به داخل خانه
لغزید ؛ زمانی که اطراف خانه ي سفید را برانداز می کرد چشمانش براي لحظه اي وحشی شدند . همه در آنجا
بی حرکت بودند ، به جز جیکوب ، که می توانستم صداي حمله اش به یخچال را در آشپزخانه بشنوم ؛ آلیس که سر
جاسپر روي زانوهایش بود پایین پلکان استراحت می کرد ، ازمه همچنان که روي یک دفتر طرح می کشید براي
خودش زیر لب زمزمه می کرد ، در همان حال رزالی و امت زیر پله ها خانه ي بزرگی از کارت را پی ریزي می کردند ؛
ادوارد سراغ پیانویش رفته بود و براي خود به آرامی می نواخت . هیچ گواهی بر اینکه روز داشت به پایان خود می رسید
وجود نداشت ، نشانه اي از اینکه شاید وقت غذا خوردن یا حرکتی از آماده شدن براي فعالیت هاي عصرگاهی رسیده
است دیده نمی شد . چیزي نامرئی در فضاي حاکم تغییر کرده بود . کالن ها مثل همیشه سخت تلاش نمی کردند
- بازي انسانی اندکی دچار لغزش شده بود ، اما براي چارلی کافی بود تا تفاوت را حس کند .
منظورم » : اخم کرد و سپس اضافه کرد « . فردا می بینمت ، بلا » . او برخود لرزید ، سرش را تکان داد و آه کشید
« . اینه که... البته نه اینکه قیافه ات... خوب نشده . بهش عادت می کنم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« . مرسی ، پدر »
چارلی سرش را تکان داد و به حالتی متفکرانه به طرف اتومبیلش رفت . او را تماشا کردم که از آنجا دور می شد ؛ تا
زمانی که صداي تایرهایش را نشنیدم که وارد بزرگراه می شد متوجه نشده بودم که موفق شده ام . من واقعاً بدون
اینکه آسیبی به چارلی بزنم تمام روز را سپري کرده بودم . خودم به تنهایی . حتما داراي یک ابر قدرت بودم!
انقدر خوب بود که باورم نمی شد حقیقت داشته باشد . واقعاً می توانستم هم خانواده ي جدیدم را داشته باشم و هم
تعدادي خانواده ي قدیمی ؟ و به خیالم دیروز فوق العاده بود .
پلک زدم و حس کردم که سومین ست لنز ها هم در حال آب شدن هستند . « ... واو » : زمزمه کردم
صداي پیانو قطع شد و ، بازوان ادوارد دور کمرم حلقه شده بودند ، چانه اش روي شانه ام استراحت می کرد .
« . نظر منم دقیقاً همینه »
« ! ادوارد ، من تونستم »
« . تو تونستی ؟ . تو باور نکردنی بودي . اون همه نگرانی بابت تازه متولدشدگی ، بعدش تو کلاً از روشون می پري »
او آهسته خندید .
تازه متولد شده پیشکش ، من حتی مطمئن نیستم که واقعاً خون آشام باشه . اون زیادي » : امت از زیر پله ها داد زد
« . رامه
تمام نظریات خجالت انگیزي که جلوي پدرم داده بود دوباره در گوشم پیچیدند و احتمالاً اینکه رِنزمه را نگه داشته بودم
چیز خوبی بود . از آنجا که نمی توانستم کاملاً خودم را کنترل کنم ، زیر لب غریدم .
امت خندید . « . اُوووو ، چه ترسناك »
صداي هیس مانندي از گلویم خارج شد و رِنزمه در بازوانم تکان خورد . چند بار پلک زد ، بعد به دورو بر نگاهی انداخت
، حالت چهره اش سردرگم بود . بو کشید و بعد دستش را به طرف صورت من دراز کرد .
« . چارلی فردا برمی گرده » : او را خاطر جمع کردم
اینبار رزالی هم با او خندید . « ، ایول » : امت گفت
وقتی من که « . حالا کجاشو دیدي ، امت » : ادوارد دست هایش را دراز کرد تا رِنزمه را از من بگیرد و با تمسخر گفت
اندکی گیج شده بودم ، مکث کردم ، چشمکی زد . رِنزمه را به او دادم .
« ؟ منظور » : امت پرسید
« ؟ فکر نمی کنی یه کم احمقانه باشه که قوي ترین خون آشام خونه رو با خودت دشمن کنی »
« !؟ گرفتی ما رو » . امت سرش را عقب برد و صداي خرناس مانندي درآورد
بلا ، یه چندماه پیش رو یادت میاد ، ازت خواستم وقتی » : درحالی که امت گوش می داد ادوارد آهسته به من گفت
« ؟ نامیرا شدي یه کاري براي من بکنی
به طور مبهم چیزهایی به یاد آوردم . در بین مکالمات انسانی گشتی زدم . پس از لحظه اي به خاطرم آمد و با صداي
« ! اوه » ، بلند نفسم را حبس کردم
آلیس خنده ي بلند و زنگداري کرد . جیکوب با دهانی پر از غذا ، سرش را با کنجکاوي از آشپزخانه بیرون آورد .
« ؟ چیه » : امت غرید
« ؟ واقعاً » : از ادوارد پرسیدم
«. بهم اعتماد کن » : او گفت
« ؟ امت ، با یه کم شرط بندي چطوري » . نفس عمیقی کشیدم
« . عالیه . بیا جلو » . امت فوراً بلند شد
براي ثانیه اي لبم را گاز گرفتم . او خیلی گنده بود .
« ؟... مگر اینکه بترسی »
« . تو و من . مچ می اندازیم . روي میز غذاخوري . الآن » . شانه هایم را عقب دادم
نیش امت باز شد .
« . ا...بلا، فکر کنم ازمه یه خورده به اون میز علاقه داره . آنتیکه » : آلیس به تندي گفت
مرسی » : ازمه بی صدا با حرکت لبهایش به او گفت
« . عیبی نداره . از این طرف ، بلا » : امت با لبخند جانانه اي گفت
از پشت او را به طرف گاراژ همراهی کردم ؛ می توانستم صداي بقیه را بشنوم که دنبال ما می آمدند . در آنجا یک
تخته سنگ نسبتاً بزرگ و گرانیتی وجود داشت که کنار صخره اي نزدیک رودخانه سربرآورده بود و معلوم بود که هدف
امت آنجاست . هرچند تخته سنگ بزرگ اندکی گرد و غیرعادي بود ، اما می شد از آن استفاده کرد .
امت آرنجش را روي تکه سنگ گذاشت و به من اشاره کرد که جلو بروم .
هنگامی که عضلات محکم بازوي امت را دیدم دوباره عصبی شدم ، اما چهره ام را آرام نگه داشتم . ادوارد قول داده
بود که من تا یک مدتی از همه قوي تر خواهم بود . او به نظر در این باره خیلی مطمئن می آمد . و من هم احساس
قدرت می کردم . آیا تا آن حد قوي بودم ؟ همچنان که به جلو بازوهاي امت نگاه می کردم ، در عجب بودم . البته ،
من حتی دو روزه هم نشده بودم ، اما شاید می توانستم روي آن حساب کنم . مگر اینکه هیچ چیزي درمورد من نرمال
نبود . شاید من به اندازه ي یک تازه متولد شده ي نرمال قوي نبودم . شاید به همین خاطر بود که کنترل برایم راحت
بود .
همچنان که بازویم را روي سنگ می گذاشتم سعی کردم نگران جلوه نکنم .
خیلی خوب ، امت . اگه من بردم ، تو نمی تونی یه کلمه ي دیگه راجع به زندگی جنسی من با هیچ کسی حرف بزنی، »
« . حتی رزالی . نه اشاره ، نه کنایه- نه هیچی
« . قبوله . من می برم و درجش خیلی زیادتر هم می شه » . چشم هایش تنگ شدند
او متوجه شد که نفسم بند آمده و نیشخند شیطانی اي زد . در چشم هایش هیچ نشانه اي از اینکه بلوف می زند دیده
نمی شد .
به همین راحتی عقب نشینی می کنی ، خواهر کوچولو ؟ زیاد چیز وحشی اي درت وجود نداره ، نه؟ » : با شیطنت گفت
« ؟ ادوارد بهت گفت رز و من چند تا خونه رو متلاشی کردیم » . خندید « . شرط می بندم اون کلبه یه خراشم برنداشته
« ؟ یک یا دو » . دندان هایم را به هم ساییدم و دست بزرگ او را گرفتم
و به دستم فشار آورد . « . سه » : با صداي خرخر مانندي گفت
هیچ اتفاقی نیفتاد .
اوه ، می توانستم نیرویی که استفاده می کرد را حس کنم . به نظر مغز جدید من در همه نوع محاسبه خوب بود و از
این رو ، می توانستم بگویم که اگر با مانعی روبه رو نمی شد ، دستش می توانست تخته سنگ را بی هیچ مشکلی
خورد کند . فشار بیشتر شد و من تصادفاً به این فکر افتادم که اگر یک کامیون سیمان با سرعت چهل مایل در ساعت
از یک شیب تند پایین بیاید فشاري مشابه این خواهد داشت یا نه . پنجاه مایل در ساعت ؟ شست مایل ؟ شاید بیشتر .
این فشار براي تکان دادن من کافی نبود . دست او با نیرویی نابود گر دست مرا هل می داد ، اما ناخوشایند نبود . به
طرز عجیبی حس خوبی به من می داد . از آخرین باري که بلند شده بودم خیلی مراقب بودم ، به سختی تلاش
می کردم تا چیزي را نشکنم . استفاده از ماهیچه هایم عجیب باعث راحتی خاطر بود . اینکه به جاي کشمکش براي
مهار نیرویم اجازه دهم به جریان درآید .
امت صداي خرناس مانندي درآورد ؛ پیشانی اش چین افتاد و تمام بدنش در برابر سد بی حرکت دست من سخت شد .
براي لحظه اي گذاشتم تقلا کند- مجازاً - در حالی که خودم از احساس نیروي تغیانگري که در بازویم جریان داشت
لذت می بردم .
هرچند ، چند ثانیه بعد کمی حوصله ام را سر برد . دستم را خم کردم ؛ امت یک اینچ منحرف شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
خندیدم . امت با خشم از بین دندان هایش غرید .
و بعد دستش را به تخته سنگ کوبیدم . صداي بلند و گوش « . فقط دهنتو بسته نگه دار » : به او یادآوري کردم
خراشی بین درخت ها پیچید . تخته سنگ لرزید و یک تکه از آن- نزدیک یک هشتم سنگ - شکست و به زمین
اصابت کرد . روي پاي امت افتاد و من پوزخند زدم . می توانستم صداي قهقهه ي خاموش جیکوب و ادوارد را بشنوم .
امت پاره سنگ را به سمت رودخانه شوت کرد . قبل از اینکه به تنه ي یک صنوبر بزرگ بخورد ، که به این سو و آن
سو جنبید و روي درخت دیگري افتاد ، افرایی را به دو نیم کرد .
« . بازيِ برگشت . فردا »
« . به این زودي که از بین نمیره . شاید باید یه ماه رو بهش وقت بدي » : به او گفتم
« . فردا » . امت صداي خرناس مانندي درآورد و دندان هایش را نمایان ساخت
« . هی ، هرچی که خوشحالت می کنه ، برادر بزرگه »
وقتی امت بر می گشت تا قدم زنان از آنجا دور شود ، به گرانیت مشت زد که خرد شد و بهمنی از خرده سنگ و گرد را
به هوا فرستاد . به طور بچگانه اي تر و تمیز بود .
درحالی که به خاطر این حقیقت غیرقابل انکار که من از قوي ترین خون آشامی که می شناختم قویتر هستم مجذوب
شده بودم ، دستم را ، با انگشت هاي باز روي تخته سنگ قرار دادم . بعد انگشتانم را به آرامی داخل سنگ فرو کردم ،
عوض حفر ، آن را له کردم ؛ استحکام آن مرا یاد پنیر سفید شده انداخت . در آخر دستم پر از سنگریزه شد .
« ! چه باحال » : زیر لب گفتم
با نیشخندي که روي صورتم عریض تر می شد ، به تندي دایره وار چرخیدم و با یک ضربه ي کاراته اي با کنار دستم
به تخته سنگ ضربه زدم .
با صداي بلند شروع به خنده کردم .
زمانی که با مشت و لگد بقایاي سنگ را له و لورد می کردم چندان توجهی به خنده هاي آهسته ي پشت سرم نداشتم .
بسیار لذت می بردم ، تمام مدت آهسته می خندیدم . تا وقتی که یک صداي خنده ي جدید بچگانه ، یک طنین
متناوب زنگدار شنیدم . از بازي احمقانه ام روي برگرداندم .
« ؟ اون الآن خندید »
همه با همان چهره ي مات و مبهوتی که حتماً روي چهره ي خودم هم بود به رِنزمه خیره شده بودند .
« ، آره » : ادوارد گفت
« ؟ کی نمی خندید » : جیک در حالی که چشمانش را چرخ می داد ، زیر لب گفت
هیچ گونه خصومتی در « . نه که خودت بار اولی که دویدي یه ذره هم رهاش نکردي ، سگ » : ادوارد با نیشخند گفت
صداي او شنیده نمی شد .
و جلوي دیدگان حیرت زده ي من به شوخی مشتی به شانه ي ادوارد زد . « ، اون فرق می کنه » : جیکوب گفت
« ؟ ناسلامتی بلا قراره بزرگسال باشه . مزدوج و مادر و این چیزها . نباید یه کم بیشتر وقار داشته باشه »
رِنزمه اخم کرد و به صورت ادوارد دست زد .
« ؟ اون چی می خواد » : پرسیدم
وقار کمتر... تقریباً اون با تماشاي تو به همون قدري که من لذت می بردم تفریح » : ادوارد با پوزخندي گفت
« . می کرد
مثل تیر برگشتم و همان موقع که او دستش را براي من بلند کرد دستم را دراز کردم تا او را بگیرم. « ؟ من با مزه ام »
« ؟ می خواي امتحان کنی » . او را از بازوان ادوارد درآوردم و تکه اي از سنگ را به او پیشنهاد کردم
لبخند تابناك رِنزمه روي لب هایش نشست و سنگ را در دو دستش گرفت . آن را فشرد ، همچنان که تمرکز کرده بود
فرورفتگی کوچکی بین ابروهایش شکل گرفته بود .
صداي ضعیف خرد شدن آمد و اندکی گرد و خاك بلند شد . او اخم کرد و تکه سنگ را به طرف من گرفت .
سنگ را فشردم و تبدیل به ماسه شد . « . من درستش می کنم » : گفتم
او دست زد و خندید ؛ صداي دلنشین خنده ي او باعث شد همه ي ما با او همراهی کنیم .
ناگهان خورشید از بین ابرها سربرآورد و اشعه هاي یاقوتی و طلایی رنگش را به ما ده نفر تاباند و من ، فوراً در زیبایی
پوستم در نور آفتاب غرق شدم . از آن گیج شدم .
رِنزمه روي تراشه هاي الماس نشان و تابناك دست کشید ، سپس بازویش را در کنار بازوي من گذاشت . پوست او
فقط یک درخشندگی ضعیف داشت ، ملیح و اسرار آمیز . چیزي نبود که مانند تلألوهاي تابان من بتواند او در یک روز
آفتابی درون خانه نگه دارد . صورتم را لمس کرد ، به این تفاوت فکر می کرد و احساس ناخوشنودي داشت .
« . تو قشنگ ترینی » : او را خاطر جمع کردم
و وقتی من سرم را بلند کردم تا جواب او را بدهم ، نور « ، من مطمئن نیستم بتونم با اون موافقت کنم » : ادوارد گفت
خورشید روي صورت او مرا بهت زده و خاموش کرد .
جیکوب دستش را جلوي صورتش گرفته بود و وانمود می کرد که دارد از چشمانش در برابر درخشندگی محافظت
« . بلاي عجیب غریب » : می کند . گفت
انگار اظهار نظر « ؟ می بینی چه موجود بی نظیر و شگفت انگیزیه » : ادوارد تا حدودي در تأیید حرف او زمزمه کرد
جیکوب یک تعریف حساب می شد . ادوارد هم گیج کننده بود و هم خودش گیج شده بود .
حس عجیبی داشت- غافلگیر کننده نبود ، چرا که در نظرم حالا همه چیز عجیب می نمود - که در چیزي خوب باشم .
به عنوان یک انسان ، من در هیچ چیزي بهترین نبودم . در سروکله زدن با رِنه خوب بودم ، ولی به احتمال زیاد
خیلی ها می توانستند آن کار را بهتر از من انجام دهند ؛ به نظر می رسید فیل سبک خودش را داشته باشد . من
دانش آموز خوبی بودم ، اما هرگز شماره یک کلاس نبودم . مشخصاً ، نمی توانستم در هیچ یک از رده هاي ورزشی به
حساب آورده شوم . نه در هنر و یا موزیک ، نه هیچ استعداد ویژه اي که به آن ببالم . هیچ کس هم تا به حال براي
کتاب خواندن مدال افتخار نداده بود . پس از هجده سال میانگی ، می شد گفت به متوسط بودن عادت کرده بودم .
حالا فهمیدم که خیلی وقت پیش تسلیم هرگونه اشتیاق براي درخشیدن در چیزها شده بودم . من تنها با آنچه داشتم
هرآنچه از دستم برمی آمد انجام داده بودم ، هیچ وقت با دنیاي خودم جور نبودم .
بنابراین این واقعاً متفاوت بود . حالا من شگفت انگیز بودم - هم براي آنها و هم خودم. مثل این بود که من به دنیا
آمده ام تا خون آشام باشم . این فکر باعث شد بخواهم بخندم ، و همینطور دلم می خواست بخوانم . من جاي اصلی ام
را در دنیا پیدا کرده بودم ، مکانی که با آن جور بودم ، مکانی که در آن می درخشیدم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل 27

نقشه ی مسافرت


از وقتی که خون آشام شده بودم ، افسانه ها را جدي می گرفتم .
گاهی اوقات ، وقتی به زندگی سه ماه قبلم به عنوان یک نامیرا نگاه می کردم ، فکر می کردم که نخ هاي زندگی من
در دستگاه بافندگی سرنوشت چگونه جلوه می کنه . مطمئن بودم که رنگ نخم تغییر کرده بود . فکر می کردم که باید
چیزي در حدود قهوه اي روشن بوده باشد . رنگی حنایی و آرامش دهنده . رنگی که در پس زمینه زیبا باشد . حالا به
نظر می آمد که به رنگ قرمز لاکی روشن در آمده باشد ، یا شاید هم طلایی خیره کننده .
پرده ي دوستان و خانواده ام که اطراف مرا در بر گرفته بودند زیبا و خیره کننده بود . پر از رنگهاي روشن و مکمل
همدیگر.
من از وجود بعضی نخ هایی که زندگی من را شامل می شدند تعجب می کردم . گرگینه ها ، با رنگهاي تیره و به رنگ
جنگلشان ، آن چیزي نبودند که من انتظارش را داشتم . جیکوب و سثْ . ولی دوستان قدیمی من کوئیل و امبري از
وقتی به گروه جیکوب پیوسته بودند جزء نخ هاي اصلی قرار گرفته بودند . حتی با سم و امیلی هم صمیمی بودم .
درگیري در بین خانواده هاي ما کم شده بود ، بیشتر به خاطر رِنزمه بود . او دوست داشتنی بود .
سو و لیا کلیرواتر هم در زندگی ما بافته شده بودند- دونفر دیگر که اصلا پیش بینی اشان را نمی کردم .
به نظر می آمد سو راه گذر چارلی به دنیاي باور کردن هموار می کرد . او بیشتر روز ها به همراه چارلی به خانه ي
کالن ها می آمد به وجود اینکه به نظر نمی رسید که به اندازه ي گروه جیکوب و یا پسرش در اینجا راحت باشد . بیشتر
اوقات حرف نمی زد . او فقط با حالتی مدافعانه کنار چارلی می نشست . اون اولین کسی بود که چارلی وقتی رِنزمه کار
اشتباهی می کرد ، به او نگاه می کرد ، که بیشتر اوقات بود . در جواب ، سو نگاهی پر از معنا به سثْ می انداخت یعنی،
اوهوم ، بهم بگو چی شده .
لیا حتی بیشتر از سو ناراحت بود و تنها عضوي از خانواده ي جدید ما بود که حالتی خصمانه داشت . به هر حال، او و
جیکوب رابطه ي جدیدي رو در پیش گرفته بودند که لیا را به ما نزدیک می کرد . من یک بار از جیکوب در این مورد
من نمی خوام فضولی کنم ، ولی رابطتتون خیلی از اون چیزي که قبلا بود فاصله داره و این باعث » : آرام پرسیده بودم
جیکوب خندید و به من گفت : که این اتفاق به خاطر گروهه . حالا اون فرمانده ي دوم بود . بتاي « . تعجب من شده
جیکوب ، همونطوري که قبلا می گفتم .
« از وقتی که واقعا شروع کردم به انجام کارهاي آلفا ، فهمیدم که بهتره که این تشریفات رو داشته باشم » توضیح داد
این مسئولیت جدید باعث شده بود که لیا بیشتر وارد ذهن جیکوب بشه و از وقتی که جیکوب با رِنزمه بود...
لیا خوشحال نبود که کنار ماست ، ولی اون یه استثنا بود . شادي مهم ترین جزء زندگی من بود . قالب اصلی پرده ي
زندگیم . در نتیجه رابطه ام با جاسپر خیلی نزدیک تر از چیزي شده بود که قبلا حتی بهش فکر می کردم .
با وجود اینکه اوایل خیلی عصبانی بودم .
اه ! اگر من هنوز چارلی یا » یک شب بعد از اینکه رِنزمه را در تخت فلزي اش گذاشته بودیم براي ادوارد توضیح دادم
« . سو رو نکشتم ، پس هیچ وقت نمی کشمشون . اي کاش جاسپر دست از مراقبت از من برداره
کسی به تو کمترین شکی نداره ، بلا . تو می دونی جاسپر چطوریه . اون نمی تونه در » به من اطمینان خاطر داد
« . مقابل احساسات خوب مقابله کنه . تو همیشه خوشحالی عزیزم ، اون بدون فکر کردن به سمت تو جذب می شه
و بعد ادوارد مرا تنگ در آغوش گرفت ، چون هیچ چیز به اندازه ي خوشحالی من در این زندگی جدید براي او لذت
بخش نبود .
من در لذت وسیعی قرار داشتم . روزها آنقدر بلند نبودند که مرا از پرستیدن دخترم سیراب کنند ، شب ها به اندازهاي
نبودند که نیاز مرا به ادوارد برطرف کنند .
با وجود این در کنار لذت چیزهاي دیگري هم وجود داشت . اگر کالبد زندگی ما را کنار می زدي ، احتمالا طرح پس
زمینه آن خاکستري غمگینی از تردید و ترس بود .
رِنزمه وقتی که یک هفته داشت ، اولین کلمه اش را به زبان آورد . آن کلمه مامان بود ، که روزم را کامل کرد . به جزء
اینکه به شدت از پیشرفتش ترسیدم و به سختی صورت یخ زده ام را پشت لبخندي به او پنهان کردم . این به من
او این « ؟ مامان ، بابابزرگ کجاست » کمکی نکرد که بین اولین کلمه اش با اولین جمله اش یه دم فاصله داشت
جمله را با صداي صاف و سوپرانو که فقط بلند بود گفت ، چون من در سمت دیگر اتاق بودم . او همین سوال را از
رزالی به روش معمول خود - از یک لحاظ غیر معمول - پرسیده بود . و چون رزالی جواب را نمی دانست ، از من سوال
کرده بود .
وقتی براي اولین بار راه رفت ، کمتر از سه هفته بعد ، او به سادگی به آلیس براي لحظاتی خیره شد . مشتاقانه به
عمه اش نگاه کرد که دسته هایی از گل را در گلدان هایی که دور اتاق پراکنده شده بودند می گذاشت و با دست هایی
پر از گل به این طرف و آن طرف می رقصید و راه می رفت . رِنزمه روي پاهایش بلند شد و بدون ذره اي لرزش ،
طول اتاق را به زیبایی پیمود .
جیکوب همیشه او را تشویق می کرد ، چون این دقیقا واکنشی بود به چیزي که رِنزمه می خواست. به آن طرزي که
به رِنزمه وابسته بود ، برخورد خودش همیشه در وهله ي دوم قرار داشت ، اولین واکنش ، این بود که هر چیزي را که
رِنزمه احتیاج داشت به او بدهد . ولی وقتی چشمان بابا هم برخورد کرد ، ترسی را که در وجودم بود در آن ها دیدم . من
هم دستهایم را به هم زدم و سعی کردم ترسم را از رِنزمه پنهان کنم . ادوارد به آرامی در کنار دست زد و ما نیازي
نداشتیم که با هم حرف بزنیم تا متوجه افکار یکدیگر بشویم .
ادوارد و کارلایل شروع به تحقیق کردن . دنبال هر جوابی گشتند ، هر چیزي که بشه تصورش رو کرد . چیز کمی پیدا
کردند و هیچ کدوم قابل اطمینان نبودند .
آلیس و رزالی معمولا روزمان را با یک شو ي مد شروع می کردند . رِنزمه هیچ وقت یک لباس را دوبار نپوشیده بود .
یکی به دلیل آنکه به سرعت لباس هایش برایش کوچک می شدند و دیگر به خاطر آنکه آلیس و رزالی می خواستند
در عرض چند هفته آلبوم عکس هاي بچه را درست کنند . آنها هزاران عکس گرفتند و هر قسمتی از دوران کودکیش
را که به سرعت می گذشت مستند سازي کردند .
در سه ماهگی ، رِنزمه به اندازه ي یک بچه ي یک ساله ي بزرگ یا یک بچه ي دو ساله ي با جثه ي کوچک باشد .
او شبیه یک کودك نو پا نبود . او لاغرتر و زیبا تر بود . تناسب بدنش مثل یک انسان بزرگ بود . طره هاي برنزي
رنگ موهایش تا کمرش می رسید و من تحمل کوتاه شدنشان را نداشتم ، حتی اگر آلیس اجازه ي این کار را می داد .
رِنزمه می توانست بدون اشکالات دستوري و تلفظی حرف بزند ، ولی او تقریبا از حرف زدن امتناع میکرد . ترجیح
می داد که به سادگی چیزي را که می خواست به مردم نشان دهد . او نه تنها می توانست راه برود ، بلکه می توانست
بدود و برقصد . او حتی می توانست بخواند .
یک شب برایش شعري از تنیسون خواندم ، چون ریتم و آهنگ شعر هایش آرامش بخش به نظر می آمدند . - من باید
دائما دنبال چیزهاي تازه می گشتم . چون رِنزمه دوست نداشت که قصه هاي قبل از خوابش تکراري باشند . و براي
کتاب هاي مصور بی قراري می کرد - دستش را دراز کرد تا گونه ام را لمس کند . تصویري که در سرش بود یکی از
ما بودیم ، که داشت کتاب را می خواند . کتاب را به او دادم ، لبخند زدم .
نواي موسیقی اي اینجاست ، که نرمتر از افتادن گلبرگ گل سرخی شکفته روي چمن ، یا نرمتر » بدون من من خواند
« ... از برخورد شبنم با آبهاي ساکن بین دیوارهاي سایه افکن در گذرگاه درخشان ، ریزش می کند
دستانم به طور خودکار کتاب را از دستش گرفتند .
« ؟ اگر خودت بخونی ، چطوري خوابت بگیره » : با صدایی که به سختی جلوي لرزش را می گرفتم پرسیدم
طبق محاسبات کارلایل ، سرعت رشد بدن رِنزمه کم شده بود . ولی مغزش رشد می کرد . حتی اگر سرعت رشد
بدنیش کم می شد ، او در کمتر از چهارسال یک آدم بزرگ می شد .
چهار سال . و در پانزده سالگی یک پیرزن .
فقط پانزده سال زندگی .
ولی رِنزمه خیلی سالم بود . عاشق زندگی ، باهوش ، با حرارت و خوشحال بود . برجستگی خوب بودنش باعث می شد
که به راحتی در حال با او شاد باشم و آینده را براي فردا بگذارم .
کارلایل و ادوارد در مورد گزینه هایی که ما در مورد آینده ي رِنزمه داشتیم ، از هر زاویه اي با صداي پایینی که من
سعی می کردم نشنوم ، بحث می کردند . آنها هیچ وقت وقتی که جیکوب در آن نزدیکی بود این بحث ها را
نمی کردند . چون براي توقف رشد او فقط یک راه مطمئن وجود داشت ، و این چیزي نبود که جیکوب بخواهد راجع به
آن بشنود . من هم همین طور . خیلی خطرناك بود . غریزه ام در سرم فریاد می کشید . جیکوب و رِنزمه از خیلی
جهات شبیه هم بودند . هر دو در آن واحد دو چیز بودند . و تمام دانسته هاي گرگینه هاي حاکی از ین بود که زهر
خون آشماها بیشتر از آنکه گرگینه ها را نامیرا کند ، آنها را می کشد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
کارلایل و ادوارد از تحقیق از راه دور خسته شده بودند ، و حال ما آماده بودیم که به دنبال افسانه ها به مرکزشان برویم
. ما به برزیل برمی گشتیم و از آنجا شروع می کردیم . تیکوناسی ها افسانه هاي در مورد بچه هایی مثل رِنزمه
داشتند... اگر بچه هاي مثل رِنزمه زمانی وجود داشته بودند ، شاید بعضی از داستان هاي حول بچه هاي نیمه نامیرایی
می چرخیدند که هنوز زنده بودند .
تنها سوالی که باقی مانده بود این بود که ما کی می رویم .
من باعث معطل شدنشان بودم . بخشیش به این دلیل بود که من می خواستم تا بعد از تعطیلات نزدیک فورکس باشم،
به خاطر چارلی . ولی بیشتر از آن ، سفر دیگري بود که می دانستم باید اول آن را انجام بدهم . این سفر ارجحیت
داشت . و این سفري بود که باید به تنهایی می رفتم .
این تنها موضوعی بود که از وقتی من به خون اشام تبدیل شده بودم ، با ادوارد بر سر آن دعوا کرده بودیم . موضوع
اصلی بحث سر " تنها رفتنش" بود . ولی حقیقت همان بود و سفر من عاقلانه به نظر می رسید . من باید می رفتم تا
ولتوري را ببینم و بی تردید باید به تنهایی این کار را می کردم .
حتی با وجود اینکه از بند کابوس هاي شبانه راحت شده بودم ، در واقع بطور کلی از بند هر رویایی ، غیر ممکن بود که
بتوان ولتوري را فرامموش کرد . نه با این که ما را بدون هیچ یادآوري اي ترك کرده بودند .
تا زمانی که هدیه ي آرو به دستم نرسید ، نمی دانستم که آلیس کارت دعوت عروسی براي رهبران ولتوري فرستاده
است . وقتی که آلیس تصویر سربازان ولتوري ، جین و آلک و دوقلوهاي مرگباري که بین آن دو بودند را دیده بود ، ما
خیلی دور در جزیره ي ازمه بودیم . کایوس داشت نقشه ي این را می کشید که گروهی را براي شکار بفرستد که اگر
بر خلاف حکم آنها هنوز انسان باشم ، مرا بکشند . - چون من از راز دنیاي خون آشام ها خبر داشتم و یا باید به آنها
می پیوستم و یا باید براي همیشه ساکت می شدم . - در نتیجه آلیس دعوتنامه را براي آنها فرستاده بود که تا وقتی
معناي پس آن را کشف کنند ، زمان داشته باشیم . ولی آنها می آمدند . بی تردید .
خود هدیه تهدید آشکاري به شمار نمی رفت . درسته ، افراطی بود . در واقع این افراط ترسناك بود . تهدید در
لابه لاي خطوط یادداشت تبریک آرو بود که با جوهر مشکی و روي کاغذ سفید و محکم سفیدي به دست خط خود او
نوشته شده بود :
من بسیار مایل هستم خانم کالن جدید رو از نزدیک ملاقات کنم .هدیه در جعبه اي قدیمی و کنده کاري شده ي چوبی قرار داشت که با طلا و مروارید مینا کاري شده بود و با رنگین
کمانی از سنگ هاي جواهر تزئیین شده بود . آلیس گفت که جعبه به خودي خود بهاي کمی دارد و جواهراتش که روي
آن بودند بهاي بسیار بیشتري دارند .
من همیشه فکر می کردم که جواهرات تاج بعد از اینکه جان پادشاه انگلستان ، آنها را به وثیقه » : کارلایل گفت
« . گذاشت ، کجا ناپدید شده اند . فکر می کنم که فهمیدم ولتوري ها یه قسمتی از اون رو داشتند ، تعجب نکردم
گردنبند ساده بود . طلا ها را به هم پیچ داده بودند تا به صورت زنجیر ضخیمی در بیاید . فلس دار بود . مثل مار نرمی
که دور گردن به تنگی حلقه می زند . جواهري از زنجیر آویزان بود : الماس سفیدي به بزرگی یک توپ گلف .
یادآوري ظرافتی که در یادداشت آرو وجود داشت توجه مرا بیشتر از جواهر جلب کرد . ولتوري ها نیاز داشتند تا ببینند
که من نامیرا شده باشم . که کالن ها مطیع فرمان آن ها بودند . و باید هر چه زودتر می دیدند . آنها اجازه نداشتند
نزدیک فورکس بیایند و این تنها چیزي بود که ما را امن نگاه داشته بود .
دستهایش را مشت کرده بود . « . تو تنها نمی ري » : ادوارد با اصرار از لاي دندان هایش گفت
این را با نرمترین صدایی که می توانستم گفتم . صدایم را مجبور کردم تا مطمئن « . اونا به من آسیب نمی رسونند »
« . اونا هیچ دلیلی براي این کار ندارند . من یه خون آشامم . پرونده بسته شده » . به نظر برسد
« ! نه ، مسلما نه »
و او آماده نبود که با این موضوع مخالفت کند . منطق « . ادوارد . این تنها راهیه که باعث محافظت از اون می شه »
من جایی براي نفوذ نداشت .
با وجود مدت کمی که آرو را می شناختم ، می توانستم ببینم که او یک کلکسیونر است . و با ارزشترین گنجهایش ،
قطعات زندگی اوست . او به دنبال زیبایی ، استعداد و نادر بودند در بین پیروان فانی اش بیشتر از جواهراتی که در
گنجینه اش بودند ، می گشت . این به اندازه ي کافی مایه ي تاسف بود که او چشم به قدرت هاي ادوارد و آلیس
داشت . من به او دلیل دیگري براي حسادت او به خانواده ي کارلایل نمی دادم . رِنزمه زیبا و تک بود . او تنها نفر از
یک نوع بود . او اجازه نداشت که او را ببیند . حتی در فکر هاي دیگران .
و من تنها کسی بودم که او نمی توانست فکرش را بخواند . بی تردید باید تنها می رفتم .
آلیس هیچ مشکلی در سفر من ندیده بود . ولی او از کیفیت ناواضح تصاویر نگران بود . او می گفت که وقتی در آنجا
تصمیماتی می گرفتند که ممکن بود موجب کشمکش بشود ، تصاویر تار می شوند . این تردید ، باعث شد ادوارد که
خودش مردد بود ، بطور کامل با کاري که می خواستم انجام بدم مخالف باشد . او می خواست تا لندن با من بیاید ، اما
من نمی خواستم که رِنزمه بدون هر دو والدینش باشد . به جاي او کارلایل می آمد . اینکه کارلایل فقط چند ساعت از
من دور بود ، باعث آرامش خاطر من و ادوارد می شد .
آلیس به جستجویش در آینده ادامه می داد ، ولی چیزهایی که می یافت به آن چزي که دنبالش بود نا مربوط بودند .
روند جدیدي در مسیر بازار ، دیدار مصالحه جویانه احتمالی آیرینا ، با وجود اینکه این تصمیم نفع اقتصادي نداشت .
طوفان و برفی که تا شش هفته ي دیگر نمی رسید . تماسی از رِنه - من براي اجراي صداي خشنم تمرین می کردم .
« . و هر روز بهتر می شدم . طبق چیزهایی که رِنه می دانست ، من هنوز مریض بودم ، ولی داشتم بهبود می یافتم
ما روز بعد از اینکه رِنزمه سه ماهه شد ، بلیتی براي سفر به ایتالیا خریدیم . من می خواستم که سفري کوتاه داشته
باشم ، در نتیجه به چارلی چیزي نگفتم . جیکوب می دانست و مثل ادوارد فکر می کرد .
به هر حال ، امرزو بحث سر رفتن به برزیل بود . جیکوب تصمیم گرفته بود با ما بیاید .
سه نفر ما ، رِنزمه ، من و جیکوب ، با هم به شکار رفته بودیم . خوردن خون حیوانات مورد علاقه ي رِنزمه نبود ، به
همین دلیل جیکوب اجازه داشت که ما را همراهی کند . جیکوب در بین آنها بود و این بیش از هرچیز باعث می شد که
رِنزمه به این کارعلاقه داشته باشد .
رِنزمه چیزي در مورد خوب و بد در شکار انسان ها نمی دانست ، او فقط فکر می کرد که خون داده شده ، او را راضی
می کند . غذاي انسانی او را سیر می کرد و به نظر می آمد که با بدن او سازگاري داشته باشد ولی او با خوردن غذاهاي
جامد ، مثل وقتی که به او گل کلم و لوبیا دادم ، نزدیک به مرگ شد . حداقل خون حیوانات بهتر بود . رِنزمه طبیعتی
مبارزه جو داشت و مبارزه با گاز گرفتن جیکوب ، باعث علاقه اش به شکار می شد .
سعی کردم وقتی که رِنزمه جلوي ما در محوطه می رقصد و به دنبال بوي مورد علاقه اش « جیکوب » : گفتم
« - تو اینجا وظایفی داري . سثْ ، لیا » می گردد ، جیکوب را قانع کنم
« . من پرستار گروهم نیستم . اونا به هر حال تو لاپوش مسئولیت هاي خودشون رو دارن » خرناس کشید
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 51 از 62:  « پیشین  1  ...  50  51  52  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA