ارسالها: 8724
#511
Posted: 2 Sep 2012 19:44
« . مثل تو ؟ تو رسماً از دبیرستان اخراج شدي . اگر می خواي از رِنزمه مواظبت کنی ، باید بیشتر درس بخونی »
« . اینا تفننیه . من وقتی اوضاع...آروم شد ، برمی گردم مدرسه »
وقتی که این حرف را زد ، تمرکزم را روي بحث از دست دادم و هردو ناخود آگاه به رِنزمه نگاه کردیم . رِنزمه داشت به
دانه هاي برفی نگاه می کرد که بالاي سرش پرواز می کردند و قبل از اینکه به علفهاي بلند و زرد رنگ علفزاري که
در آن ایستاده بودیم برسند ، آب می شدند . لباس طوقدار عاجی رنگش کمی از برفها تیره تر بود و طره هاي موهاي
قهوه اي - قرمزاش ، می درخشید ، با وجود اینکه خورشید پشت ابرها پنهان شده بود .
همانطور که نگاهش می کردیم ، براي لحظه اي قوز کرد و سپس جهشی به بزرگی پانزده فوت در هوا کرد .
دست هاي کوچکش دور دانه ي کوچک برفی بسته شدند و رِنزمه به آرامی روي پاهایش فرود آمد .
با لبخند مبهوت کننده اش به سمت ما برگشست - حقیقتا ، چیزي نبود که تا به حال دیده باشید- و دستانش را باز کرد
تا به ما ستاره ي کامل و هشت پري یخی اي را قبل از اینکه در دستش ذوب شود ، نشان دهد .
« . خوشگله ، ولی من فکر می کنم که خیلی لفتش می دي ، نسی » : جیکوب با لحن تشویق آمیزي گفت
او به سمت جیکوب پرید و جیکوب درست در همان لحظه آغوشش را باز کرد که او در دستانش افتاد . حرکتشان
همگام بود . رِنزمه وقتی می خواست چیزي را بگوید این کار را می کرد . هنوز ترجیح می داد با صداي بلند سخن
نگوید .
رِنزمه صورت جیکوب را لمس کرد و در حالیکه ما همگی به صداي گله ي کوچکی از گوزن هاي شمالی در جنگل
گوش می دادیم ، به طرز قابل ستایشی اخم کرد .
تو فقط می ترسی که من دوباره » جیکوب از قصد از روي کنایه جواب داد « . مطمئنا تو تشنه نیستی ، نسی »
« بزرگترینشون رو بگیرم
رِنزمه از بازوهاي جیکوب بیرون پرید و به نرمی روي پاهایش فرود آمد و چشمانش را چرخاند . وقتی این کار را
می کرد خیلی بیشتر شبیه ادوارد می شد . سپس به سمت درخت ها شیرجه زد .
هنگامی که به دنبال رِنزمه به درون جنگل می رفت « من می رم » : وقتی خواستم دنبالش کنم جیکوب گفت
« اگه تقلب کنی حساب نمی شه » تی - شرتش را در آورد . می لرزید . خطاب به رِنزمه داد زد
به برگهایی که پشت سرش پراکنده شده بودند ، لبخند زدم . سرم را تکان دادم . گاهی اوقات جیکوب از رِنزمه هم
بچه تر می شد .
صبر کردم . به شکارهایم اجازه دادم تا چند دقیقه دیگر زنده باشند . گرفتن ردشان خیلی آسان بود و رِنزمه دوست
داشت که مرا با دیدن اندازه ي شکارش سورپرایز کند . دوباره لبخند زدم .
علفزار کوچک خیلی بی حرکت بود . خیلی خالی بود . برفهاي که بالاي سرم در حال پرواز بودند ، کوچک بودند . آلیس
دیده بود که تا چند هفته ي دیگر به این منوال نخواهند بود .
من و ادوارد معمولا با هم به این سفر هاي می آمدیم . ولی ادوارد امروز با کارلایل بود و داشتند نقشه ي سفر را
می کشیدند ، در مورد جیکوب حرف می زدند.... اخم کردم . وقتی بر می گشتیم . من پشت جیکوب می ایستادم . او
باید با ما می آمد . او هم به اندازه ي ما در این قمار سهم داشت . کل زندگیش را پایش گذاشته بود . مثل من .
زمانی که در افکارم راجع به آینده ي نزدیک غرق شده بودم ، چشمان طبق عادت به سمت کوها نگهاه می کردند . به
دنبال شکار ، به دنبال خطر . در این مورد فکر نمی کردم . این واکنشی خودکار بود .
یا شاید هم دلیلی براي بررسی من وجود داشت ، محرك ظریفی قبل از اینکه به طور اگاهانه متوجه اش شوم ،
حس هاي قوي مرا فعال کرده بود .
وقتی چشمانم روي مرز کوهاي دوردست جستجو می کردند که با رنگ آبی خاکستریشان روي زمین سخت و محکم
روبه روي جنگل سبز تیره ایستاده بودند و درخششی نقره اي - یا شاید هم طلایی - داشتند ، حواسم جمع شد .
چشمهایم روي رنگی افتاد که نباید آنجا می بود . در آن دوردست ، در مه ، هیچ عقابی نمی توانست وجود داشته باشد .
نگاه کردم .
او به عقب برگشت .
اینکه او یک خون آشام بود واضح بود . پوست صورتش به رنگ سفید مرمرین بود . بافت آن هزاران بار صاف تر از
انسان بود . حتی با وجود ابر ها ، او می درخشید . اگر پوستش این موضوع را ثابت نمی کرد ، از ساکن بودنش می شد
فهمید . تنها خون آشام ها و مجسمه ها می توانستند این قدر بی حرکت باشند .
موهایش روشن بودند . طلایی روشن ، تقریبا نقره اي . برق آن بود که توجه مرا جلب کرده بود . موهایش به صافی
یک خط کش به چانه اش می رسید . به طور مساوي تقسیم شده بودند .
او براي من غریبه بود . من کاملا مطمئن بودم که اورا قبلا ندیده ام . حتی وقتی انسان بودم . هیچ کدام از چهره هاي
درون خاطرات تیره و تارم مثل این نبودند . ولی من از همان لحظه ي اول او را از چشمان طلایی تیره اش شناختم .
بالاخره آیرینا تصمیم گرفته بود که بیاید .
براي یک لحظه به او نگاه کردم و او هم به من نگاه کرد . فکر کردم که شاید او هم به همان خوبی مرا شناخته باشد .
دستم را تا نیمه بالا بردم تا برایش دست تکان دهم ، ولی یکباره لبهایش جمع شدند و چهره اش خصومت آمیز شد .
صداي فریاد پیروزي رِنزمه و صواي زوزه ي جیکوب در جواب او را از جنگل شندیم ، و در هم رفتن صورت آیرینا را
وقتی انعکاي زوزه ي جیکوب چند ثانیه بعد به او رسید را دیدم . چشمانش به آرامی به سمت راست برگشت و من
می دانستم که چه چیزي را می بیند . گرگینه اي بزرگ و خرمایی رنگ که احتمال داشت لارنت را او کشته باشد . چه
مدت بود که او ما را نگاه می کرد ؟ به قدري بود که رفتار صمیمانه ي ما را با هم ببیند . من مطمئن بودم .
به طور غریزي ، دستانم را به نشانه ي عذرخواهی باز کردم . او به سمت من برگشت ، لبهایش بالاي دندان هایش
رفته بود . آرواره اش براي زوزه کشیدن باز شد .
هنگامی که صداي ضعیفش به من رسید ، او برگشته بود و در جنگل ناپدید شده بود .
« ! گندش بزنن » : غریدم
به دنبال رِنزمه و جیکوب به جنگل رفتم . دلم نمی خواست از دیدم خارج شده باشند . نمی دانستم که آیرینا چه
برداشتی کرده ، یا در آن موقع چقدر عصبانی بود . اتقام جزء خلقیات مشتکر خون آشام ها بود و به سادگی نمی شد آن
را مهار کرد .
با بیشترین سرعتی که می توانستم دویدم و فقط دو دقیقه طول کشید تا پیدایشان کردم .
ماله » : هنگامی که از بوته زار به محوطه ي خالی اي که آنها ایستاده بودند رسیدم ، رِنزمه داشت با اصرار می گفت
« من بزرگتره
گوش هاي جیکوب به محض دیدن چهره ي من ، صاف شدند . به سمت جلو قوز کرد و دندانهایش را نشان داد . در
دهانش شیار هایی از خون قربانی اش وجود داشت . چشمانش به جنگل خیره شدند . می توانست صداي غرشی را که
در گلویش شکل می گرفت بشنوم .
رِنزمه هم به سرعت جیکوب هشیار شد . حیوان مرده را روي پاهایش انداخت ، به سمت بازوان منتظر من پرید . دستان
کنجکاوش را روي گونه هایم فشار داد .
« . من یکم زیاده روي کردم . فکر کنم اوضاع خوب باشه . صبر کنید » من به آنها اطمینان خاطر دادم
موبایلم را بیرون آوردم و سریع شماره گرفتم . ادوارد با اولین زنگ جواب داد . هنگامی که حضور ادوارد را احساس
کردم ، جیکوب و رِنزمه مشتاقانه در کنارم به گوش ایستادند .
من آیرینا را دیدم. » . هیجان زیادي داشتم . فکر کردم که شاید جیکوب نتواند تحمل کند « بیا، کارلایل رو هم بیار »
و اون منو دید . ولی بعد اون جیکوب رو دید و عصبانی شد و رفت ، فکر می کنم . اون هنوز اینجا نیومده ، به هر حال،
ولی اون به نظر خیلی ناراحت می امد ، در نتیجه شاید بیاد . اگر نیومد تو و کارلایل باید برید دنبالش و باهاش حرف
« . بزنید . من احساس بدي دارم
جیکوب غرید .
و من صداي حرکت سریعش را شنیدم . « . ما تا نیم دقیقه ي دیگه اونجاییم » . ادوارد به من اطمینان داد
ما به سمت مرغزار برگشتیم و در سکوت منتظر ماندیم تا من و جیکوب صداي هر حرکتی را به دقت بشنویم .
وقتی صدایی آمد ، آشنا بود . و بعد ادوارد کنارم بود . کارلایل چند ثانیه عقب تر بود . با شنیدن صداي پنجه هاي
بزرگی که پشت سر کارلایل می آمدند ، تعجب کردم . نباید تعجب می کردم . وقتی رِنزمه در خطر بود ، جیکوب نیاز
به قواي کمکی داشت .
درحالیکه این حرف را می زدم به نقطه اي اشاره کردم . اگر آیرینا با سرعت حرکت « اون پشت اون تپه است »
می کرد ، تا حالا می بایست رسیده بود . آیا او می ایستاد تا به کارلایل گوش کند ؟ حالت صورت او باعث می شد به
شاید باید از جاسپر و امت بخواي تا باهات بیان . اون به نظر.. خیلی ناراحت می رسید . اون » . این موضوع فکر نکنم
« به من غرید
« ؟ چی » : ادوارد با عصبانیت گفت
« اون عصبانیه. من می رم دنبالش » کارلایل دستش را روي بازوي ادوارد گذاشت
« من با تو می یام » ادوارد اصرار کرد
نگاه طولانی اي را با هم ردو بدل کردند . شاید کارلایل می خواست عصبانیت ادوارد را با کمکی که می توانست به
عنوان یک ذهن خوان باشد را مقایسه کند . بالاخره ، کارلایل سرش را تکان داد و آنها بدون اینکه امت یا جاسپر را
صدا کنند ، به دنبال هدف رفتند .
جیکوب با بی صبري نفس کشید و با بینی اش به پشتم ضربه زد . او می خواست رِنزمه را در امنیت به خانه برد . من با
او در این مورد موافق بودم . و ما به سرعت به خانه برگشتیم ، در حالیکه لیا و سثْ در کنارمان می دویدند . رِنزمه در
بازوانم راضی بود ، درحالیکه هنوز یکی از دستانش روي صورتم قرار داشت . از وقتی که از شکارمان صرف نظر کرده
بودیم ، او به این فکر می کرد که باید براي خونی که همانجا رهایش کرده بود چه کار کند . افکارش به نظرم کمی
خودخواهانه می آمدند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#512
Posted: 2 Sep 2012 19:47
فصل 28
آینده
کارلایل و ادوارد نتوانستند قبل از ناپدید شدن رد ایرینا به او برسند . آنها تا ساحل دیگر شنا کرده بودند تا ببینند که او
مسیري مستقیم را دنبال می کرده یا نه ، اما در طرف رودخانه ي شرقی تا مایل ها ردي از او نبود .
این ها همه تقصیر من بود . همان طور که آلیس دیده بود ، او آمد ، تا با کالن ها آشتی کند ، اما فقط منجر به خشم او
نسبت به همراهی من با جیکوب شده بود . اي کاش زودتر متوجه حضور او شده بودم، قبل از اینکه جیکوب تغییر شکل
می داد . اي کاش براي شکار جاي دیگري رفته بودیم .
کار زیادي نمی شد کرد . کارلایل با خبرهاي ناامیدکننده با تانیا تماس گرفته بود . تانیا و کیت از زمانی که تصمیم
گرفته بودند به جشن عروسی من بیایند ایرینا را ندیده بودند و از اینکه ایرینا تا اینجا آمده ولی هنوز به خانه برنگشته
بود نگران بودند ؛ از دست دادن خواهرشان براي آنها راحت نبود ، حالا این جدایی هرچه می خواست کوتاه باشد . با
خودم فکر می کردم که نکند این اتفاق خاطرات از دست دادن مادرشان را در قرن ها پیش به یاد آنها آورده باشد .
آلیس توانسته بود چند نظر آینده ي نزدیک ایرینا را ببیند ، هیچ چیز چندان واقعی نمی نمود . تا آنجایی که آلیس
می توانست بگوید ، او قصد نداشت به دنالی برگردد . تصویر بسیار مبهم بود . تنها چیزي که آلیس قادر بود ببیند این
بود که ایرینا به طور محسوسی آشفته است ؛ او ناامیدانه در زمین هاي بایر برفی سرگردان بود . به طرف شمال
می رفت ؟ به شرق ؟ به جز غصه خوردن بی فایده او هیچ تصمیمی براي پیش گرفتن یک مسیر جدید نداشت .
روزها گذشت و هرچند مسلماً من چیزي را فراموش نکرده بودنم ، ایرینا و دردش به پشت افکار دیگرم نقل مکان
کرده بود . حالا چیزهاي مهمتري داشتم که باید به آن ها فکر می کردم . باید تا چند روز دیگر به ایتالیا می رفتم .
وقتی برمی گشتم ، همه به طرف آمریکاي شمالی حرکت می کردیم .
تا حالا تمامی جزئیات صد بار مرور شده بودند . ما با تیکونی ها شروع می کردیم ، در آنجا تا جایی که می توانستیم
منبع اسطوره هایشان را دنبال می کردیم . حالا که تصویب شده بود جیکوب با ما بیاید ، او هم در نقشه ها حضور
داشت - بعید بود مردمانی که به خون آشام ها اعتقاد دارند با یکی از ما درمورد داستان هایشان حرف بزنند . اگر در
رابطه با تیکوناییها به بن بست می رسیدیم ، قبیله هاي نسبتاً وابسته ي زیادي در آن ناحیه براي تحقیق بود . کارلایل
چند دوست قدیمی در آمازون داشت ؛ اگر می توانستیم پیدایشان کنیم ، ممکن بود آنها هم براي ما اطلاعاتی داشته
باشند . یا حداقل پیشنهادي در این باره که دیگر کجا می شد دنبال جواب برویم . از آنجایی که آن سه خون آشام
آمازونی همه مونث بودند ، بعید بود خودشان کاري با افسانه هاي خون آشام هاي دورگه داشته باشند .
هنوز به چارلی درباره ي سفر طولانی تر چیزي نگفته بودم و وقتی بحث ادوارد و کارلایل ادامه پیدا کرد فکر اینکه
می بایست به او چه می گفتم نگرانم کرد . چطور خبر را به درستی به او می دادم ؟
زمانی که از درون با خود در کلنجار بودم به رِنزمه خیره شدم . او حالا روي کاناپه جمع شده بود ، در خواب عمیق
آهسته نفس می کشید ، حلقه ي موهاي به هم پیچیده ي او نامرتب روي صورتش ریخته بودند . معمولاً ادوارد و من
او را به کلبه مان می بردیم تا او را روي تختش بگذاریم ، اما امشب را با خانواده گذراندیم ، ادوارد و کارلایل سخت در
بحث و نقشه ریزیشان فرو رفته بودند .
در این بین ، امت و جاسپر براي برنامه ریزي احتمالات شکار هیجان زده تر بودند . آمازون تغییري در صیدهاي ما ارائه
می کرد . مثل پلنگ هاي خالدار آمریکایی و یوزپلنگ ها . امت هوس کرده بود با یک مار افعی بزرگ به نام اناکُندا
کشتی بگیرد . ازمه و رزالی براي اینکه چه چیزهایی باید با خود می بردند برنامه ریزي می کردند . جیکوب پیش گروه
سم رفته بود تا چیزها را براي زمان غیبتش مرتب کند .
آلیس براي خودش در اطراف اتاق بزرگ آهسته حرکت می کرد ، بی لزوم خانه ي تمیز را برق می انداخت و حلقه
گل هاي ازمه را که با سلیقه آویزان شده بودند مرتب می کرد . از آنجایی که چهره اش نوسان داشت - هشیار بود ،
سپس خالی و ناهشیار و بعد دوباره هشیار می شد- می توانستم بگویم که در آینده جستجو می کند . گمان می کردم
سعی دارد از بین نقطه هاي کوري که جیکوب و رِنزمه در الهاماتش به وجود آورده بودند ببینند در آمریکاي جنوبی چه
و ابري از « . ولش کن ، آلیس . دل مشغولی ما سر اون نیست » : چیزي انتظار ما را خواهد که کشید که جاسپر گفت
سکوت آهسته و نامرئی بر فضاي اتاق سایه انداخت . حتماً آلیس دوباره براي ایرینا نگران شده بود .
او زبانش را براي جاسپر بیرون آورد و یک گلدان کریستالی که با رز هاي سفید و قرمز پر شده بود را برداشت برداشت
و به طرف آشپزخانه برگرداند . فقط یک قسمت جزئی از یکی از گل هاي سفید پژمرده شده بود ، اما به نظر آلیس
مصمم بود تا امشب براي اینکه هواسش از کمبود تصاویر پرت شود بی نقصی را به کمال برساند .
از آنجایی که دومرتبه به رِنزمه نگاه می کردم ، وقتی گلدان از انگشتان آلیس لغزید ندیدم . فقط صداي عبور سریع هوا
از کریستال را شنیدم ، سرم را بلند کردم و دیدم که گلدان روي کف مرمر آشپزخانه شکست و ده هزار تکه شد .
همچنان که تکه هاي کریستال جست و خیز کنان با طنین بدآهنگی در همه جهت پخش می شد ، کاملاً بی حرکت
شدیم ، همه ي چشم ها به پشت آلیس دوخته شده بودند .
اولین فکر غیر منطقی اي که به ذهنم رسید این بود که آلیس داشت با ما شوخی می کرد . چرا که امکان نداشت آلیس
گلدان را تصادفاً انداخته باشد . اگر فکر نکرده بودم که آن را خواهد گرفت ، می توانستم خودم تا حالا صد بار مثل تیر
به آن طرف اتاق بروم و گلدان را بگیرم . و همان اول چطور می شد از دست او افتاده باشد ؟ انگشتان فوق العاده
مطمئن او...
من هرگز ندیده بودم که خون آشامی به طور تصادفی چیزي را بیندازد . هیچ وقت.
و بعد آلیس به ما رو کرد ، به قدري سریع چرخید که انگار از اول همانجا ایستاده بود .
نیم نگاهش اینجا بود و نیم در آینده قفل شده بود ، گشاد و خیره . نگاه کردن در چشم هاي او مثل این بود که از
داخل یک قبر به بیرون نگاه کنی ؛ من در وحشت و یأس و عذاب چشم هاي او دفن شده بودم .
شنیدم که ادوارد نفسش را با صداي بلند حبس کرد ؛ یک صداي شکسته و تا حدودي خفه بود .
او با حرکتی سریع که نمی شد آن را دید به کنار آلیس جست ، خرده هاي کریستال را زیر «؟ چی شده » : جاسپر غرید
پایش له کرد . شانه هاي آلیس را گرفت و او را به تندي تکان داد . انگار او در دست هاي جاسپر بی صدا می لرزید .
« ؟ آلیس ، چی شده »
امت در دید جانبی من حرکت کرد ، زمانی که چشمانش به سمت پنجره چرخید و انتظار یک حمله را داشت
دندان هایش برهنه بودند .
ازمه، کارلایل و رز که درست مثل من خشکشان زده بود سکوت کرده بودند .
« ؟ جریان چیه » . جاسپر دوباره آلیس را تکان داد
« . اون ها دارن میان سراغمون . همه شون » : کاملاً هم زمان ، آلیس و ادوارد با هم زمزمه کردند
سکوت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#513
Posted: 2 Sep 2012 19:48
براي اولین بار ، من سریع تر از بقیه متوجه شدم - چون چیزي در کلمات آنها تصورات خودم را فعال کرده بود . فقط
خاطره ي دوري از یک خاطره بود- تیره ، ناپیدا و مبهم ، انگار از بین مه غلیظ به آن نگاه می کردم... در سرم ، خط
سیاهی را دیدم که به سمت من حرکت می کرد ، شبح کابوس نیمه فراموش شده ي انسانی ام . در تصویر مه آلودم
نمی توانستم برق چشم هاي سرخ رنگ آنها را ببینم ، یا تلألو دندان هاي تیز و مرطوبشان را ، اما می دانستم درخشش
باید در کجا باشد...
قوي تر از خاطره ي تصویر خاطره ي آن احساس بر من غلبه کرد- نیاز کمر شکن محافظت از چیز باارزشی که پشتم
بود .
می خواستم رِنزمه را در بازوهایم بگیرم ، تا او را زیر پوست و مویم پنهان کنم ، تا او را نامرئی کنم . ولی حتی در توانم
نبود که بچرخم و نگاهش کنم . حس نمی کردم سنگم حس می کردم یخم . براي بار اول از زمانی که به عنوان یک
خون آشام دوباره متولد شده بودم ، احساس سرما کردم .
تصدیق ترس هایم را به زحمت می شنیدم . احتیاجی به آن نداشتم . خودم می دانستم .
« ، ولتوري » : آلیس ناله کنان گفت
« ، همشون » : ادوارد همزمان غرید
« ؟ آخه چرا ؟ چطوري » : آلیس براي خودش زیر لب گفت
« ؟ کی » : ادوارد نجوا کرد
« ؟ چرا » : ازمه دوباره گفت
« ؟ کی » : جاسپر با صدایی شکسته به سردي تکرار کرد
چشمان آلیس پلک نخوردند ، اما انگار نقابی روي آن ها را پوشانده بود . فقط دهانش حالت وحشت زده ي خود را حفظ
کرده بود.
روي جنگل برف نشسته ، شهر برفیه . یه » : سپس آلیس به تنهایی گفت « ، خیلی نمونده » : او و ادوارد با هم گفتند
« . کمی بیشتر از یه ماه
« ؟ چرا » : این بار این کارلایل بود که پرسید
«... حتماً یه دلیلی دارن . شاید واسه اینکه ببینن » . ازمه جواب داد
موضوع بلا نیست . اون ها همه با هم دارن میان- آرو، کایوس، مارکوس، تمام اعضاي گارد ، » : آلیس به خشکی گفت
« . حتی همسرا
همسرها هیچ وقت قلعه رو ترك نمی کنن ، هرگز . نه زمان شورش جنوبی ها . نه وقتی » : جاسپر به آرامی گفت
« . رومانیایی ها سعی کردن منقرضشون کنن . نه حتی وقتی داشتن بچه هاي نامیرا رو شکار می کردن . هیچ وقت
« . الآن که دارن میان » : ادوارد زمزمه کرد
اما چرا ؟ ما هیچ کاري نکردیم . اگر هم کرده باشیم ، ممکنه چی بوده باشه که بخوان » : کارلایل دوباره گفت
« ؟ باهامون این جوري کنن
او جمله اش را تمام «... ما تعدادمون خیلی زیاده . حتماً می خوان مطمئن بشن که » : ادوارد با بی حوصلگی جواب داد
نکرد.
« ؟ اون سوال تعیین کننده رو جواب نمی ده ! چرا »
حس می کردم پاسخ سوال کارلایل را می دانم و همچنین در آن واحد نمی دانم . رِنزمه دلیلِ چرا بود ، مطمئن بودم .
یک جورهایی از همان اول می دانستم که آن ها سراغ او می آیند . ضمیر ناخودآگاهم پیش از آنکه بدانم او را باردار
هستم به من هشدار داده بود . حالا به طرز عجیبی حس می کردم منتظر بودم . انگار به گونه اي همیشه می دانستم
که ولتوري می آید تا شادي مرا از من بگیرد .
اما این هنوز جواب سوال را نمی داد .
« . برگرد ، آلیس . دنبال انگیزه باش . بگرد » : جاسپر با لحنی ملتمسانه گفت
از ناکجا میاد ، جاز . من دنبال اونها نمی گشتم ، یا حتی » . آلیس سرش را آهسته تکان داد ، شانه هایش افتاده بودند
آلیس ادامه نداد ، چشم هایش دوباره «... دنبال خودمون . فقط دنبال ایرینا بودم . اون جایی نبود که انتظار داشتم باشه
بی حالت شدند . براي لحظه اي طولانی به هیچ چیز خیره نشده بود .
و سپس سرش را به تندي بلند کرد ، چشمانش به سختی سنگ بودند . شنیدم که ادوارد نفسش را حبس کرد .
اون تصمیم گرفته بره پیششون . ایرینا تصمیم گرفته پیش ولتوري بره . و بعد اونها تصمیم می گیرن... » : آلیس گفت
«... یه جوریه انگار اونها منتظرشن . مثل اینکه قبلاً تصمیمشون رو گرفتن و، فقط منتظرن اون
همچنان که این حرف را هضم می کردیم دومرتبه سکوت برقرار شد . ایرینا به ولتوري چه گفته بود که نتیجه اش
تصویر مخوف آلیس می شد ؟
« ؟ می تونیم جلوشو بگیریم » : جاسپر پرسید
« . هیچ راهی نداره . اون تقریباً اونجاست »
اما من حالا توجهی به بحث نداشتم . تمام تمرکزم روي « ؟ داره چیکار می کنه » : کارلایل داشت می پرسید
تصویري بود که در سرم با جزئیات کامل گرد هم می آمد .
ایرینا را تجسم کردم که روي صخره حرکت میکرد و تماشا می نمود . او چه دیده بود ؟ یک خون آشام و یک گرگینه
که رفقاي صمیمی بودند . من روي آن تصویر تمرکز کرده بودم ، آن تصویري که مشخصاً عکس العمل او را توضیح
می داد . اما آن به هیچ وجه چیزي که دیده بود نبود .
او همچنین یک کودك را دیده بود . یک بچه ي به شدت زیبا که در بارش برف خودنمایی میکرد ، معلوم بود که بیشتر
از یک انسان است...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#514
Posted: 2 Sep 2012 19:52
ایرینا... خواهران یتیم شده... کارلایل گفته بود که باختن مادرشان به عدالت ولتوري باعث شده بود وقتی پاي قانون
وسط می آید تانیا ، کیت و ایرینا وسواس گونه عمل کنند.
همین سی ثانیه پیش ، جاسپر خودش آن کلمات را گفته بود : نه حتی وقتی داشتن بچه هاي نامیرا رو شکار
می کردن... بچه هاي نامیرا- نفرین شدگان بی چون و چرا ، گناه نابخشودنی...
با وجود گذشته ي ایرینا ، او چطور می توانست هیچ برداشت دیگري از چیزي که آن روز در از کشتزار کم پهنا دیده بود
داشته باشد ؟ او به قدري نزدیک نبود که صداي قلب رِنزمه را بشنود ، تا گرمایی که از بدنش ساطع می شد را حس
کند . تا جایی که می توانست بگوید گونه هاي گلگون رِنزمه می توانست حقه اي از طرف ما باشد .
هرچه باشد ، کالن ها با گرگینه ها متحد بودند . از نظر ایرینا ، شاید ما سزاوار بدتر از این بودیم...
ایرینا ، عزادار لورانت نبود ، اما می دانست که این وظیفه ي اوست که کالن ها را لو دهد ، با اینکه متوجه بود اگر این
کار می کرد چه بر سرشان می آید . ظاهرا وجدانش بر قرن ها دوستی پیروز شده بود .
و جواب ولتوري به این گونه تخلفات بسیار اتوماتیک بود ، از پیش تصمیم گیري شده بود .
چرخیدم و خودم را روي بدن خفته ي رِنزمه انداختم ، او را با موهایم پوشاندم و صورتم را در حلقه هاي موي او پنهان
کردم.
به چیزي که ایرینا اون روز بعد از » : هرچیزي که امت می خواست بگوید را قطع کردم و با صداي آهسته اي گفتم
« ؟ ظهر دید فکر کنید... به چشم کسی که مادرش رو به خاطر بچه هاي فناناپذیر از دست داده ، رِنزمه چه شکلی میاد
وقتی بقیه به نتیجه اي می رسیدند که من پیش تر آنجا بودم همه چیز دوباره ساکت بود .
« ، یه بچه ي نامیرا » : کارلایل زمزمه کرد
حس کردم که ادوارد در کنار من زانو زد و بازوانش را دور هردوي ما حلقه کرد .
اما اون اشتباه می کنه . رِنزمه مثل اون بچه هاي دیگه نیست . اونها منجمد شده بودن ، اما اون » : من ادامه دادم
هرروز خیلی بزرگتر می شه . اون ها از کنترل خارج بودن ، اما اون هیچ وقت به چارلی یا سو صدمه اي نمی زنه یا
حتی چیزهایی که ممکنه بترسونشون رو نشونشون نمی ده . اون می تونه خودشو کنترل کنه . همین الآنش خیلی از
«... بزرگسالها باهوش تره و هیچ دلیلی نداره
به گفتن و گفتن ادامه دادم ، منتظر بودم کسی از سر آسودگی نفسی بکشد ، منتظر بودم وقتی متوجه شوند که درست
می گویم تنش یخی حاکم بر اتاق از بین برود . اما اتاق انگار فقط سردتر می شد . بالاخره صداي ضعیفم به خاموشی
گرایید.
براي مدتی طولانی کسی حرف نزد .
این از اون جرم هایی نیست که اونها براش محاکمه بذارن ، » : سپس ادوارد در گوشم زمرمه کرد . او آهسته گفت
« . عشق من . آرو مدرك ایرینا رو توي افکارش دیده . اون ها میان تا نابود کنن ، نه این که ملتفت بشن
« . اما اونها اشتباه می کنن » : سرسختانه گفتم
« . اون ها منتظر نمی مونن تا ما بهشون نشون بدیم در اشتباهن »
صداي او هنوز آهسته بود ، ملایم ، مثل مخمل... اما با این حال درد و پریشانی در لحن آن اجتناب ناپذیر بود . صداي
او مثل چشم هاي چند دقیقه پیش آلیس بود- مانند درون یک قبر.
« ؟ چیکار می تونیم بکنیم » : پرسیدم
رِنزمه در بازوهاي من بسیار گرم و بی نقص بود ، در آرامش رویا می دید . چقدر نگران سرعت رشد رِنزمه بودم - نگران
اینکه در یک دهه از زندگیش زیاد سود نبرد... آن ترس حالا به نظر خنده دار می آمد .
کمی بیش تر از یک ماه...
پس این حد و مرزش بود ؟ من بیش تر از آنچه اکثریت مردم تا به حال تجربه کرده بودند شاد بودم . آیا قانونی طبیعی
وجود داشت که در دنیا سهم هاي برابري از شادي و غم می طلبید ؟ آیا سرور من تعادل را برهم می زد ؟ آیا چهار ماه
تمام آن چیزي بود که می توانستم داشته باشم ؟
امت بود که سوال بدیعی مرا پاسخ داد .
« . ما می جنگیم » : او با خونسردي گفت
می توانستم تصور کنم که قیافه اش چه شکلی بود ، چطور بدنش محافظه « ، ما نمی تونیم برنده شیم » : جاسپر غرید
کارانه دور بدن آلیس خم شده بود .
امت صداي منزجري درآورد و از روي غریزه می دانستم « . خب ، فرارم نمی تونیم بکنیم . نه وقتی دیمیتري هست »
در ضمن می دونم که نمی تونیم » : که از فکر ردگیر ولتوري ها بر نیاشفته بلکه فکر فرار او را عصبانی کرده . او گفت
« . برنده شیم . یه چندتایی گزینه هست که باید در نظر گرفت . مجبور نیستیم تنها بجنگیم
« ! مجبور نیستیم کوئیلیت هارو هم محکوم به مرگ کنیم ، امت » . با شنیدن این حرف سرم را به تندي بلند کردم
حالت چهره اش با زمانی که براي جنگ با آناکونداها نقشه می کشید هیچ تفاوتی نداشت . حتی « . آروم باش ، بلا »
منظورم » . فکر خطر نابودي هم نمی توانست دید امت و توانایی او در هیجان زده بودن براي یک مبارزه را عوض کند
اون ها نبودن . هرچند ، واقع بین باشین- فکر می کنید جیکوب یا سم یه حمله رو نادیده می گیرن ؟ حتی اگه پاي
نسی وسط نبود ؟ از اون گذشته ، به لطف ایرینا ، حالا آرو هم درباره ي اتحاد ما با گرگ ها می دونه . اما داشتم راجع
« . به دوستاي دیگه مون فکر می کردم
« . دوستاي دیگه اي که مجبور نیستیم به مرگ محکومشون کنیم » : کارلایل با زمزمه حرف مرا تکرار کرد
هی ، تصمیم رو به عهده ي خودشون می ذاریم . من نمی گم اون ها مجبورن با » : امت با لحن تسکین بخشی گفت
اگه » . می توانستم ببینم که همچنان که صحبت می کرد نقشه خودش را در سر او تصحیح می کند « . ما بجنگن
فقط همون قد که باعث شه ولتوري مکث کنه ، کنارمون بایستن... به هرحال ، بلا راست می گه . اگه بتونیم وادارشون
«... کنیم تا بایستن و گوش بدن . هرچند این ممکنه همه ي دلایل رو براي جنگیدن از بین ببره
حالا لبخند ملایمی روي صورت امت نقش بسته بود . در عجب بودم که هنوز کسی او را نزده بود . من دلم
می خواست این کار را بکنم .
بله ، این منطقیه امت . تمام چیزي که ما احتیاج داریم اینه که ولتوري واسه یه دقیقه مکث » :ازمه مشتاقانه گفت
« . کنه. فقط به همون حد که گوش بده
صدایش به برندگی شیشه بود. « . ما یه نمایش کامل از شاهدها احتیاج داریم » : رزالی به خشکی گفت
تا اون حد رو می تونیم از » . ازمه به نشانه ي توافق سر تکان داد ، انگار ریشخند را در تن صداي رزالی نشنیده بود
« . دوستامون بخوایم . فقط واسه شهادت
« . اگه ما بودیم این کارو واسه شون می کردیم » : امت گفت
به او نگاه کردم و دیدم که چشم هایش دوباره تیره « ، فقط باید درست ازشون درخواست کنیم » : آلیس آهسته گفت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#515
Posted: 2 Sep 2012 19:52
« . باید خیلی با احتیاط نشونشون داد » . و خالی شده اند
« ؟ نشونشون داد » : جاسپر پرسید
آلیس و ادوارد هردو به رِنزمه نگاه کردند . سپس چشمان آلیس دوباره شفاف شدند .
خانواده ي تانیا ، خاندان شیوان . خاندان آمون . بعضی از کوچ گرها - گَرِت و مري مطمئناً . شاید » : او گفت
« . اَلیستیر
انگار امیدوار بود جواب نه باشد و برادر بزرگش بتواند از این قتل «؟ پیتر و شارلوت چطور » : جاسپر اندکی با ترس گفت
عام در شرف وقوع بدور باشد.
«. شاید »
«؟ آمازونیا ؟ کَچیریري ، زفریناو سنا » : کارلایل پرسید
به نظر می رسید آلیس چنان غرق در تصاویرش است که نمی تواند در اول جواب کارلایل را بدهد ؛ در آخر لرزید و
چشمانش روي زمان حال متمرکز شدند . براي کسري از ثانیه نگاه کارلایل را ملاقات کرد و بعد نگاهش را پایین
انداخت .
« . نمی تونم ببینم »
«؟ اون قسمت توي جنگل . قراره ما دنبالشون بگردیم » . زمزمه اش خواهشمند بود « ؟ اون چی بود » : ادوارد پرسید
لحظه اي سردرگمی روي چهره ي ادوارد « ، نمی تونم ببینم » : آلیس که به چشم هاي او نگاه نمی کرد ، تکرار کرد
ما باید از هم جداشیم و عجله کنیم- قبل از اینکه برف رو زمین بشینه . باید هرکسی رو که می تونیم » . سایه افکند
« . جمع کنیم اینجا تا نشونشون بدیم . از الیزِر خواهش کنید . قضیه فقط سر یک بچه ي فناناپذیر نیست
زمانی که آلیس در حالت خلسه فرو رفته بود سکوت شوم براي لحظه ي طولانی دیگري بر فضا حاکم شد . تمام که
شد او آهسته پلک زد ، علارغم اینکه معلوم بود در زمان حال است ، چشم هایش به طرز عجیبی کدر بودند.
« . خیلی کار داریم . باید عجله کنیم » : او زمزمه کرد
« ؟ - آلیس ؟ اون خیلی سریع بود - من نفهمیدم. چی » : ادوارد پرسید
« ! نمی تونم ببینم ! جیکوب دیگه داره می رسه » : آلیس با عصبانیت جواب داد
« - من حسابشو » . رزالی قدمی به طرف در جلویی برداشت
صدایش با هر کلمه بلند تر می شد . او دست جاسپر را گرفت و شروع به « ، نه ، بذار بیاد » : آلیس به تندي گفت
اگه از نسی هم دور باشم ، بهتر می بینم . باید برم . باید واقعاً تمرکز منم . باید » . کشیدن او به سمت در پشتی کرد
« ! هرچیزي که می تونم ببینم . من باید برم . زودباش جاسپر ، وقتی واسه طلف کردن نیست
همه ي ما می توانستیم صداي جیکوب را روي پله ها بشنویم . آلیس با بی قراري دست جاسپر را کشید . او به سرعت
حرکت کرد ، درست مثل ادوارد سردرگمی در چشم هاي او دیده می شد . آنها مثل تیر از در خارج شدند و به طرف
شب نقره اي شتافتند .
« ! عجله کنید ! شما باید همه ي اونهارو پیدا کنید » : او از دور ما را صدا زد
« ؟ چیو پیدا کنید ؟ آلیس کجا رفت » : جیکوب در حالی در جلویی را پشت سرش محکم می بست ، پرسید
هیچ کس جواب نداد ، همه ي ما فقط خیره نگاه می کردیم .
جیکوب آب را از موهایش تکاند و دست هایش در آستین هاي تی شرتش فرو کرد ، چشمانش روي رِنزمه بودند .
«... هی، بِلز ! فکر می کردم شماها حتماً تاحالا رفتین خونه »
بالاخره به من نگاه کرد ، پلک زد و بعد خیره ماند . وقتی اتموسفر اتاق بالاخره روي او اثر گذاشت حالت چهره اش را
تماشا می کردم . با چشم هاي گشاد شده ، پایین را نگاه کرد ، لکه ي خیس روي زمین ، رزهاي پراکنده ، تکه هاي
کریستال... انگشتانش به لرزه افتادند.
« ؟ چیه ؟ چه اتفاقی افتاده » : با صدایی بدور از احساس پرسید
نمی دانستم باید از کجا شروع کنم . هیچ کس دیگر هم کلمه ها را پیدا نمی کرد .
جیکوب با سه قدم بلند به این طرف اتاق آمد روي زانوهایش در کنار رِنزمه و من افتاد . می توانستم گرمایی که از
بدنش ساطع می شد را حس کنم .
همچنان که به صداي قلبش گوش می داد « ؟ اون حالش خوبه » : دستش را روي پیشانی رِنزمه گذاشت و پرسید
« ! ازین شوخیا با من نکن ، بلا ، خواهش می کنم » . سرش را خم کرد
کلمات در جاهاي عجیبی می شکست . « . رِنزمه هیچ چیزیش نیست » : با صداي خفه اي گفتم
« ؟ پس کی »
همه چیز تمومه . » . و این در صداي من نیز بود - آوایی از داخل یک قبر « . همه مون ، جیکوب » : زمزمه کردم
« . همه مون محکوم به مرگ شدیم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#516
Posted: 2 Sep 2012 19:58
فصل 29
فرار
ما تمام شب را همانجا مثل مجسمه هایی ترسان و غصه دار نشستیم ، ولی آلیس برنگشت .
ما همه پامون رو از حد خودمون فراتر گذاشته بودیم ؛ دیوانه وار بی حرکت بودیم . کارلایل تقریبا آماده بود که لبهایش
را تکان دهد تا همه چیز را براي جیکوب شرح دهد . بازگو کردنش به نظر بدترش می کرد . حتی امت هم در سکوت
بی حرکت ایستاده بود .
چیزي به طلوع خورشید نمانده بود و می دانستم که رنزمه بزودي در زیر دستان حرکت خواهد کرد و براي اولین بار
فکر کردم که چه چیزي می توانست باعث رفتن آلیس شود . آرزو می کردم که قبل از اینکه با کنجکاوي دخترم
مواجه شوم ، بیشتر می دانستم . اینکه جوابی برایش داشتم . امید کمی ، خیلی کم داشتم تا بتوانم به او لبخند بزنم و
حقیقت را ازش پنهان کنم . به نظر می آمد که صورتم تمام شب پشت نقابی پنهان شده بود . مطمئن نبودم که بتوانم
لبخند بزنم.
جیکوب در گوشه اي خرخر می کرد . مثل کوهی از مو روي زمین بود و با نگرانی در خواب تکان می خورد . سم همه
چیز را می دانست ، گرگ ها از ذهن یکدیگر چیزي را که در شرف وقوع بود را خوانده بودند . این آمادگی آنها
نتیجه اي به جز اینکه با بقیه ي خانواده ي ما نابود شوند را در پی نداشت .
نور خورشید از پنجره پشتی وارد اتاق شد و روي پوست ادوارد درخشید . چشمانم از زمانی که آلیس رفته بود از صورتش
تکان نخورد . ما تمام شب را به یکدیگر چشم دوخته بودیم . به چیزي خیره شده بودیم که بدون آن نمی توانستیم
زندگی کنیم . بازتاب درخشش پوست خودم را هنگامی که خورشید روي آن تابید را در چشمان ناراحتش دیدم .
حرکت کوچک ابروهایش را دیدم و سپس لبهایش حرکت کردند .
« آلیس » : گفت
صدایش مثل شکستن یخ بود . همه ي ما شکستیم ، کمی نرمتر شدیم و بعد حرکت کردیم .
« اون خیلی وقته که رفته » : رزالی با تعجب زمزمه کرد
« ؟ کجا می تونه رفته باشه » : امت قدمی به سمت در برداشت و با تعجب گفت
« .. ما نباید آرامشش رو به هم بزنیم » : ازمه دستش را روي بازویش گذاشت
نگرانی جدیدي باعث متلاشی شدن نقاب صورتش شد . « . اون هیچ وقت انقدر صولانی نرفته بود » : ادوارد گفت
کارلایل فکر » . چهره اش دوباره زنده شده بود . چشمهایش ناگهان از ترسی تازه گشاد شدند ، ترسی بیش از اندازه
« ؟ نمی کنی که این یه جور پیش دستی بوده ؟ آلیس وقته اینو داشته که ببینه که اونا کسی رو براش فرستادند
صورت مات آرو به ذهنم آمد . آرو ، کسی که تمام زوایاي ذهن آلیس را دیده بود . کسی که تمام توانایی هاي او را
می دانست...
امت آنقدر با صداي بلندي لعن و نفرین کرد که جیکوب با غرشی روي پاهایش پرید . در حیاط ، غرشش توسط
گروهش پاسخ داده شد . خانواده ام هنوز ناواضح بودند .
« با رِنزمه بمون » : هنگامی که به سمت در می جهیدم ، با فریاد به جیکوب گفتم
من هنوز قویتر از بقیه بودم و از این قدرت استفاده کردم تا خودم را به سمت جلو پرتاب کنم . از ازمه گذشتم و با چند
قدم بیشتر از رزالی جلو زدم . به درون جنگل انبود دویدم تا وقتی که به ادوارد و کارلایل رسیدم .
صدایش در زمانی که می دوید دقیقا مثل زمانی بود که « ؟ اونا می تونن آلیس رو غافلگیر کنن » : کارلایل پرسید
بی حرکت می ایستاد .
من نمی دونم چطوري این کارو می کنن . ولی آرو آلیس رو بهتر از هرکسی می شناسه . حتی بهتر از » : ادوارد گفت
« . من
« ؟ این یه تله است » : امت از پشت سرمان گفت
« ؟ شاید ، اینجا هیچ بویی به جز بوي آلیس وجاسپر نیست . اونا کجا رفتند » : ادوارد گفت
رد آلیس و جاسپر روي کمان بزرگی کشیده شده بود . اول از شرق خانه شروع می شد ولی بعد به سوي شمال و آن
طرف رودخانه منحرف می شد . و سپس ، بعد از چند مایل به سوي غرب بر می گشت . ما دوباره از رودخانه گذشتیم ،
هر شش نفرمان بدون لحظه اي معطلی پشت سر هم پریدیم . ادوارد جلوتر از ما می دوید . تمام حواسش را جمع کرده
بود.
او خیلی « ؟ این بو رو حس می کنید » : پس از اینکه براي بار دوم از روي رودخانه پریدیم ، ازمه از پشت سر گفت
عقب بود ، در گوشه ي سمت چپ عقب گروه شکار قرار داشت . به جنوب شرقی اشاره کرد .
رد اصلی رو دنبال کنید ، تقریباً نزدیک مرز کوئیلیت هاییم ، کنار هم بمونید . ببینید که اونا » ادوارد به نرمی دستور داد
« رفتند به سمت جنوب یا شمال
من مثل بقیه با مرزهاي عهدنامه آشنا نبودم ، ولی می توانستم بوي جزئی از گرگ ها را که به همراه باد غربی
می وزید حس کنم . ادوارد و کارلایل بر خلاف معمول سرعتشان را کم کردند و می توانستم سرهایشان را ببینم که به
دنبال ردي چرخش ، به این طرف و آن طرف تاب می خورد .
سپس ناگهان بوي گرگها قویتر شد و سر ادوارد به سرعت تکان خورد . ناگهان ایستاد . بقیه هم سر جایمان خشک
شدیم .
« ؟ سم ؟ این دیگه چیه » : ادوارد با صداي صافی پرسید
سم حدود صد یارد آن طرف تر با سرعت زیادي در هیبت انسانی اش در حالیکه توسط دو گرگ بزرگ ، پل و جارد ،
همارهی می شد به سمت ما می آمد . کمی طول کشید تا به ما برسد ، سرعت انسانی اش مرا بی تاب می کرد . من
نمی خواستم زمان داشته باشم تا به آن چیزي که رخ داده بود فکر کنم . من می خواستم حرکت کنم ، می خواستم
کاري انجام دهم . من می خواستم دستانم را دور آلیس حلقه کنم ، تا بدانم که برخلاف شک ما ، در امنیت است .
صورت ادوارد را دیدم وقتی که ذهن سم را خواند ، کاملا سفید شد . سم به او توجهی نکرد ، و هنگامی که از راه رفتن
باز ایستاد و شروع به صحبت کرد ، مستقیم به کارلایل چشم دوخت .
درست بعد از نیمه شب ، آلیس و جاسپر اومدن اینجا و خواستند که بهشون اجازه بدیم تا از سرزمین ما رد بشند تا به »
اقیانوس برن . باهاشون موافقت کردم و خودم اونارو تا خلیج همراهی کردم . آنها وارد آب شدند و برنگشتند . هنگامی
که با هم راه می رفتیم ، آلیس به من گفت که این خیلی مهمه که قبل از اینکه به شما حرفی بزنم ، به جیکوب
موضوع رو نگم . من اینجا منتظر شما بودم تا به دنبال آلیس بیاین و بعد به شما این یادداشت رو بدم . اون گفت که به
« . حرفش گوش کنم چون جون همه ي ما به این موضوع بسته است
صورت سم ، هنگامی که کاغذ تا شده اي راکه پوشیده از کلماتی چاپی بودند ، را به سمت کارلایل دراز کرد ، عبوس
بود . چشمان تیزبینم وقتی کارلایل داشت تاي نامه را بار می کرد تا آن را ببیند، نوشته هاي چاپ شده را خواندند . آن
رویش که به سمت من بود صفحه ي اول کتاب تاجر ونیزي بود . هنگامی که کارلایل کاغذ را تکان داد ، بوي خودم از
آن تراوش کرد . متوجه شدم که این صفحه از یکی از کتاب هاي خودم کنده شده بود . من از خانه ي چارلی چیزهاي
اندکی را به کلبه آورده بودم . چند دست لباس معمولی ، تمام نامه هایی که از طرف مادرم بود ، و کتاب هاي دلخواهم.
مجموعه ي پاراه پاره ي شکسپیرم دیروز صبح در کتابخانه ي اتاق نشیمن کوچک کلبه قرار داشت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#517
Posted: 2 Sep 2012 19:59
« آلیس تصمیم گرفته مارو ترك کنه » کارلایل زمزمه کرد
« ؟ چی » رزالی فر یاد کشید
کارلایل ورق را چرخاند تا بتوانیم آن را بخوانیم .
دنبال ما نگردید . الان وقتی براي هدر دادن ندارید . یادتون باشه : تانیا ، شیوانها ، آمون ، آلیستر ، تمام خانه به
دوش هایی که می تونید پیدا کنید . ما سر راه دنبال پیتر و شارلوت هم می گردیم . خیلی معذرت می خوام که
مجبور شدیم این طوري بدون خداحافظی و بی هیچ توضیحی بریم . این تنها راه ممکن بود . دوستتان داریم .
ما دوباره خشک ایستادیم . همه جا ساکت بود و به جز صداي قلب گرگ ها و صداي نفس کشیدنشان ، چیزي شنیده
نمی شد . افکار آنها هم باید بلند می بود . دوباره ادوارد اولین نفري بود که حرکت کرد . در جواب چیزي که در ذهن
سم شنیده بود پاسخ داد .
« . درسته این چیزا خطرناکه »
صدایش سرزنش آمیز بود . واضح بود « ؟ آنقدر که به خاطرش خانواده ات رو ترك کنی » : سم با صداي بلند پرسید
که یادداشت را قبل از دادن به کارلایل نخوانده است . به نظر ناراحت میرسید ، انگار از اینکه به آلیس گوش کرده بود ،
پشیمون شده بود .
چهره ي ادوارد عبوس بود ، احتمالاً به نظر سم عصبانی یا گستاخ می آمد ، ولی من می تونستم درد را در حالت صورتش ببینم .
« . ما نمی دونیم که چی دیده ، آلیس بی احساس یا بزدل نیست . اون فقط بیشتر از ما می دونسته » : ادوارد گفت
« ... ما نمی » سم شروع کرد
« . محدوده شما با ماله ما خیلی متفاوته . هر کدوم از ما هنوز حق انتخاب داره » : ادوارد با خشونت گفت
چانه ي سم به طرف بالا تکان خورد و چشمهاش ناگهان به رنگ سیاه مات در آمدند .
ولی شما هم باید به هشدار توجه کنید . این چیزي نیست که بخواین توش شرکت کنید . شما هنوزم » : ادوارد گفت
« . می تونید از چیزي که آلیس دیده دوري کنید
پل از پشت سرش خرناس کشید . « ما فرار نمی کنیم » سم عبوسانه لبخند زد
« نذار که به خاطر غرور خانواده ات سلاخی بشن » : کارلایل به آرامی به میان حرفش پرید
همون طور که ادوارد اشاره کرد ، ما مثل شما آزادي نداریم . رِنزمه » سم با چهره اي نرمتر به کارلایل نگاه کرد
همانقدر که به خانواده ي شما تعلق داره ، عضوي از خانواده ي ماست . جیکوب نمی تونه اون رو ترك کنه و ما هم
چشمانش روي یادداشت آلیس چرخید و لبانش به صورت خطی باریک فشرده « . نمی تونیم جیکوب رو ترك کنیم
شد.
« . تو اونو نمی شناسی » : ادوارد گفت
« ؟ تو می شناسی » : سم بی پرده گفت
پسرم ما کارهاي زیادي داریم که باید انجام بدیم . تصمیم » : کارلایل دستش رار وي شانه ي ادوارد گذاشت و گفت
آلیس هر چیزي که بوده ، ما باید احمق باشیم که درحال حاضر به راهنمایی هاش گوش نکنیم . بیا بریم خونه و
« کارمون رو شروع کنیم
ادوارد سرش را تکان داد . صورتش هنوز از درد درهم بود . از پشت سرم می توانستم صداي هق هق بی صدا و بدون
زاري ازمه را بشنوم .
من نمی دانستم که در این کالبد چگونه گریه کنم . هیچ کاري به جز نگاه کردن نمی توانستم انجام بدهم . هنوز هیچ
احساسی نداشتم . همه چیز به نظر غیر واقعی می رسید ، گویی بعد از ین چند ماه دوباره خواب می دیدم . کابوس
می دیدم .
« ممنونم ، سم » : کارلایل گفت
« . من متاسفم . ما نباید به اون اجازه ي عبور می دادیم » سم پاسخ داد
شما کار درست رو انجام دادید . آلیس آزاده که کاري رو که می خواد انجام بده . من اونو از این » : کارلایل به او گفت
« . آزادي منع نمی کنم
من همیشه به کالن ها به عنوان یک گروه غیر قابل تفکیک و یکپارچه نگاه می کردم . ناگهان ، به یاد آوردم که
همیشه این طور نبوده . کارلایل ادوارد ، ازمه ، رزالی و امت را به وجود آورده بود و ادوارد مرا . ما همه به طور جسمانی
از لحاظ خون و زهر به یکدیگر متصل بودیم . من هیچ وقت به آلیس و جاسپر به عنوان یک عضو جدا ، که توسط
خانواده پذیرفته شده باشند ، فکر نکرده بودم . ولی در حقیقت آلیس توسط کالن ها پذیرفته شده بود . او با گذشته اي
موهوم ظاهر شده بود و جاسپر را با خودش آورده بود و خودش را طوري در خانواده جا کرده بود گویی همیشه آنجا بوده
است . هم او و هم جاسپر زندگی خارج از خانواده ي کالن را تجربه کرده بودند . آیا واقعاً بعد از دیدن اینکه پایان کار
کالن ها است ، زندگی دیگري را خارج از گروه انتخاب کرده بود ؟
خب ، ما نابود می شدیم ، نه ؟ هیچ امیدي وجود نداشت . حتی ذره اي ، آنقدر که آلیس را متقاعد کند که در کنار ما
شانسی برایش وجود دارد .
ابر روشن صبحگاهی ناگهان ضخیم تر شد ، تیره تر ، گویی ناامیدي من در آن اثر گذاشته بود .
من بدون مبارزه کوتاه نمی یام . آلیس بهمون گفته چی کار » : امت با خشم در حالیکه نفسش را بیرون می داد گفت
« . کنیم . بریم انجامش بدیم
دیگران با قیافه هاي مصمم سرشان را تکان دادند و من متوجه شدم که آنها روي شانسی که آلیس به ما داده بود
حساب می کردند . آنها اجازه نمی دادند که ناامید شوند و براي مردن صبر کنند .
درسته ، ما همه می جنگیدیم . چه چیز دیگري وجود داشت ؟ و ظاهرا ما باید بقیه را هم پیدا می کردیم ، چون آلیس
قبل از رفتنش این را گفته بود . ما چطور می توانستیم به آخرین هشدار آلیس توجه نکنیم ؟ گرگها هم با ما براي رِنزمه
می جنگیدند .
ما می جنگیدیم ، آنها می جنگیدند ، و همه می مردیم .
من آن برداشتی را که بقیه می کردند را نداشتم . آلیس احتمالات را می دانست . او به ما تنها شانسی را که می دید ، را
داده بود ، ولی این شانس آنقدر کم بود که او نمی توانست روي آن تکیه کند .
هنگامی که رویم را از صورت متفکر سم برگرداندم و پشت سر کارلایل به سمت خانه حرکت کردم ، احساس می کردم
که مغلوب شده ام .
ما دیگر به طور خودکار می دویدیم ، دویدن ما مثل قبل با ترس و عجله نبود . هنگامی که به رودخانه نزدیک شدیم ،
« بوي دیگه اي می یاد . تازه است » : ازمه سرش را بلند کرد و گفت
به سمت جلو سرش را تکان داد ، نزدیک به سمتی که در راه آمدن به اینجا حواس ادوارد را به آن معطوف کرده بود .
هنگامی که به دنبال آلیس بودیم...
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#518
Posted: 2 Sep 2012 19:59
« . ماله صبح زوده . فقط آلیس بوده . بدون جاسپر » : ادوارد با صدایی بی روح گفت
صورت ازمه در هم رفت و او سرش را تکان داد .
من کمی به سمت راست رفتم و از بقیه عقب افتادم . من مطمئن بودم که ادوارد درست می گفت ولی در همان موقع...
بعد از این ، چطوري یادداشت آلیس سر از کتاب من در آورده بود ؟
« ؟ بلا » : ادوارد با بی احساس ترین صداي که تا به حال شنیده بودم پرسید
بوي کم آلیس را به مشام کشیدم که از مسیر پروازش به مشامم « . می خوام رد رو دنبال کنم » : به او گفتم
می رسید . من در این کار تازه کار بودم ، ولی این براي من دقیقا بوي یکسانی داشت . به غیر از بوي جاسپر.
« الان فقط باید برگردیم خونه » چشمان طلایی ادوارد خالی بودند
« خب ، من شما رو اونجا می بینم »
اول فکر کردم او اجازه میده که تنها لرم ، ولی بعد ، وقتی چند قدم دور شدم ، چشمان بی روحش به زندگی برگشتند.
« . من با تو می یام . کارلایل ، ما تورو توي خونه می بینیم » : به آرامی گفت
کارلایل سرش را تکان داد و بقیه رفتند . من صبر کردم تا آنها از نظر ناپدید شوند و بعد با پرسش به ادوارد نگاه کردم .
« من نمی تونستم بذارم از من دور بشی . حتی تصورش هم برام دردناکه » با صداي آرامی توضیح داد
من بدون توضیحی بیشتر فهمیدم . من دوري از او را تصور کردم و فهمیدم که من نیز همان درد را خواهم داشت ، هر
چقدر هم که جدایی کوتاه باشد .
براي با هم بودن وقت کمی داشتیم .
دستم را به سمتش دراز کردم و او آن را گرفت .
« عجله کن . رِنزمه الان بیدار می شه » : گفت
سرم را تکان دادم و بعد دویدیم .
این کار احمقانه اي بود که به خاطر کنجکاوي از رِنزمه دور باشیم . ولی یادداشت ازارم می داد . آلیس اگر وسیله اي
براي نوشتن نداشت ، می توانست نوشته را روي تخته سنگ یا تنه ي درخت بنویسد . او می توانست از خانه اي کنار
بزرگراه کاغذ سفیده بدزدد . چرا کتاب من ؟ کی این کارو کرده بود ؟
مطمئنا رد غیر مستقیم و با بی نظمی زیادي به سمت کلبه می رفت که کاملا از خانه ي کالن ها و گرگ ها در جنگل
کناري دور بود . ابروهاي ادوارد وقتی فهمید که رد به کجا می رسد ، با سردرگمی در هم فرو رفتند .
« ؟ اون به جاسپر گفته صبر کنه و خودش به این جا اومده » : سعی کرد تحلیل کند و گفت
ما تقریبا به کلبه رسیدیم و من احساس معذب بودن می کردم . من خوشحال بودم که دست ادوارد را در دست دارم
ولی در عین حال احساس کردم که به تنهایی نیاز دارم . کندن صفحه ي کتاب و برگشتن پیش جاسپر براي آلیس
کاري عجیب بود . به نظر می آمد که در کارهایش پیامی دارد . چیزي که اصلا از آن سر در نمی آوردم . ولی آن کتاب
من بود ، در نتیجه پیام باید ماله من می بود . اگر او می خواست که این پیغام به ادوارد برسد ، صفحه اي از کتاب هاي
او را نمی کند ؟
« یه دقیقه به من مهلت بده » : وقتی به در رسیدیم ، دستم را از دست ادوارد بیرون کشیدم و گفت
« ؟ بلا » پیشانیش در هم رفت
« لطفا ؟ سی ثانیه »
منتظر جواب دادنش نشدم . از در رد شدم و آن را پشت سرم بستم . مستقیم به سمت کتابخانه رفتم . بوي آلیس تازه
بود . کمتر از یک روز عمر داشت . آتشی که من آن را روشن نکرده بودم در شومینه می سوخت . تاجر ونیزي را از
کتابخانه بیرون کشیدم و صفحه ي اولش را باز کردم .
آنجا ، کنار لبه ي صفحه ي پاره شده ي کتاب ، زیر کلمات تاجر ونیزي اثر ویلیام شکسپیر چیزي نوشته شده بود.
اینو از بین ببر .
زیر آن نام و آدرسی در سیاتل نوشته شده بود .
هنگامی که ادوارد نه بعد از سی ثانیه بلکه سیزده ثانیه آمد ، من داشتم سوختن کتاب را تماشا می کردم .
« ؟ چی شده بلا »
« اون اینجا بوده . یه صفحه از کتاب منو پاره کرده بود تا روش بنویسه »
« ؟ چرا »
« نمی دونم چرا »
« ؟ چرا سوزوندیش »
اخم کردم . گذاشتم تا تمام درد و ناامیدي در صورتم ظاهر شود . من نمی دانستم که آلیس چه چیز « .. من..من »
می خواست به من بگوید . فقط این را می دانستم که راه طولانی اي را طی کرده تا آن را فقط به من بگوید . تنها
کسی که ادوارد نمی توانست ذهن او را بخواند . در نتیجه او می خواست ادوارد را در بی خبري بگذارد . و حتما دلیل
« به نظر کار درستی می اومد » . خوبی براي این کار داشت
« ما نمی دونیم که اون چی کار کرده » : او به آرامی گفت
من به شعله ها نگاه کردم . من تنها کسی در دنیا بودم که می توانستم به ادوارد دروغ بگویم . آیا این چیزي بود که
آلیس از من می خواست ؟ آخرین خواسته اش ؟
توي » این حرفم دروغ نبود ، شاید به جز در جزئیات « ، وقتی ما در هواپیما بودیم که به ایتالیا بریم » زمزمه کردم
راهمون که براي نجات تو می اومدیم... اون به جاسپر دروغ گفت تا اون به دنبال ما نیاد . آلیس می دونست که اگر
جاسپر با ولتوري مواجه بشه ، میمیره . اون ترجیح می داد که خودش بمیره تا جاسپر رو در خطر قرار بده . اون ترجیح
« می داد منم بمیرم . اون ترجیح می داد تو بمیري
ادوارد جواب نداد .
اینکه فهمیدم توضیحاتم به هیچ وجه مثل دروغ گفتن نیست ، باعث شد « اون اولویت هاي خودش رو داره » : گفتم
قلبم درد بگیرد.
به نظر نمی آمد که با من بحث می کند . جوري حرف می زد انگار با خودش جدل « من باور نمی کنم » : ادوارد گفت
شاید فقط جاسپر در خطر بوده . نقشه ي اون براي بقیه ي ما کارگر بوده ولی اگر جاسپر میموند ، نقشه » . می کرد
« ... خراب می شده. شاید
« آلیس می تونست اینو به ما بگه . جاسپر رو از اینجا دور کنه »
« ولی اون موقع جاسپر می رفت ؟ شاید اون دوباره به جاسپر دروغ گفته »
« . شاید . ما باید بریم خونه . وقت نداریم » تظاهر کردم که با او موافقم
ادوارد دستم را گرفت و ما دویدیم...
یاداشت آلیس مرا امیدوار نکرد . اگر راهی بود که از کشتاري که در راه بود دوري کنیم ، آلیس می ماند . من احتمال
دیگري نمی دادم . در نتیجه این چیز دیگري بود که به من داده بود . راهی براي فرار نبود . ولی او فکر می کرد که چه
چیز دیگري به درد من بخورد ؟ شاید راهی براي نجات چیزي بود . چیزي بود هنوز بتوانم نجاتش دهم ؟
کارلایل و دیگران در غیاب ما بی کار نمانده بودند . ما پنج دقیقه بود که از آنها جدا شده بودیم و آنها براي رفتن آماده
شده بودند . در یک گوشه ، جیکوب در چهره انسانی اش با رِنزمه که روي دوشش نشسته بود ، داشتند مارا با چشمان
گشاد شده نگاه می کردند .
زرالی لباس ابریشمی اش را با شلوار جینی ضخیم ، کفشهاي دو و پیراهنی دکمه دار از جنسی کلفت عوض کرده بود
که معمولا کوه نوردان براي سفرهاي طولانی می پوشند . ازمه مثل همیشه لباس پوشیده بود . گوي اي روي میز قهوه
قرار داشت ، ولی آنها قبل از رسیدن ما به آن نگاه کرده بودند و منتظر ما بودند .
جو مثبت تر از قبل بود . تحرك در آنها احساس خوبی ایجاد کرده بود . امیدشان به دستورات آلیس بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#519
Posted: 2 Sep 2012 20:01
به گوي نگاه کردم و فکر کردم که ما از کجا شروع می کنیم .
به کارلایل نگاه می کرد . به نظر خوشحال نمی آمد . « ؟ ما باید بمونیم » ادوارد پرسید
آلیس گفت که ما باید رِنزمه رو به مردم نشون بدیم . و باید در این مورد مراقب باشیم.. ما هر کسی » : کارلایل گفت
« رو که پیدا کنیم می فرستیم اینجا ، ادوارد . تو در زمینه ي پیدا کردن هموار کردن ذهن ها بهترینی
« زمین هاي زیادي هست که باید بگردید » . ادوارد به سرعت سرش را تکان داد ، هنوز خوشحال نبود
« . ما تقسیم بندي کردیم . من و رز دنبال خانه به دوش ها می ریم » امت جواب داد
شما کمک دست هایی هم خواهید داشت و خانواده ي تانیا فردا صبح می رسند و نمی دونن که چی » : کارلایل گفت
شده . اول ، شما باید وادارشون کنید که واکنشی مثل واکنش آیرینا نداشته باشند . در ثانی ، شما باید بفهمید که منظور
آلیس در مورد الزار چی بود . بعد از اینکارا ، ببینید که اونا به عنوان شاهد در کنارما می مونند ؟ وقتی بقیه اومدند دوباره
کار شما سخت تر از بقیه » آه کشید « این کارو شروع می کنید . کاش همه در همان اول ترغیب می شدند که بمونن
« است . ما به محض اینکه بتونیم بر می گردیم
کارلایل دستش را روي شانه ي ادوارد گذاشت و بعد پیشانی مرا بوسید . ازمه هر دوي ما را بقل کرد و امت به بازوي
ما سیخونک زد رزالی به زور به من و ادوارد لبخند زد ، براي رِنزمه در هوا بوسه اي فرستاد و به جیکوب دهن کجی
کرد .
« موفق باشید » : ادوارد به آنان گفت
« شما هم همین طور . ما واقعا بهش نیاز داریم » : کارلایل گفت
رفتنشان را تماشا کردم و آرزو کردم امیدي را که آنها را محافظت می کرد را حس کنم و آرزو می کردم که می توانستم
با کامپیوتر فقط براي چند لحظه تنها باشم . من باید می فهمیدم که این جی. جنکس کی بود . چرا آلیس این همه راه
را طی کرده بود تا نام اورا برایم بگذارد .
رِنزمه به درون بازوان جیکوب پرید تا گونه اش را لمس کند .
من نمی دونم که دوستان کارلایل می یان یا نه . امیدوارم که بیان . به نظر » : جیکوب زمزمه کنان به رِنزمه گفت
« . میاد که در حال حاضر تعدادمون کم باشه
پس رِنزمه می دانست . او همه چیز را به طور واضح می دانست . تمام گرگنماهاي نشانه گذاري شده به کسی که
رویش نشانه گذاري کرده بودند ، هر چیزي را که می خواست می دادن . حفاظت از رِنزمه مهم تر از جواب دادن
سوال هایش نبود ؟
به دقت به صورت رِنزمه نگاه کردم . به نظر نمی آمد که ترسیده باشد ، فقط وقتی با روش ساکت خودش با جیکوب
حرف می زد به نظر خیلی جدي و نگران به نظر می آمد .
نه ، ما نمی تونیم کمک کنیم . ما فقط باید اینجا بمونیم . مردم می یان تا تورو ببینن . نه مثل » جیکوب ادامه داد
« . نمایش
رِنزمه به او اخم کرد .
سپس به ادوارد نگاه کرد ، صورتش از اینکه فهمید ممکن است اشتباه « نه من نباید جایی برم » : جیکوب به او گفت
« ؟ باید برم » کرده باشد سراسیمه شد
ادوارد هیس هیس کرد .
در صدایش اضطراب محض وجود داشت . او دقیقا در نقطه ي فرو پاشی بود . درست « بگو دیگه » : جیکوب گفت
مثل بقیه ي ما .
خون آشام هایی که براي کمک به ما می یان ، مثل ما نیستن . خانواده ي تانیا تنها کسانی هستند که » : ادوارد گفت
در حرمت گذاشتن به جان انسان ها طرف مارو می گیرند و با این وجود ، اونا نظر چندان خوبی به گرگ نما ها ندارند .
« ... فکر می کنم که امن تره که
« من می تونم مواظب خودم باشم » جیکوب به میان حرفش پرید
« . براي رِنزمه امن تره که داستان ما در موردش به خاطر گرگنماها خراب نشه » ادوارد ادامه داد
« ؟ یه سري دوست . اونا به خاطر کسایی که باهاشون رفت و آمد می کنین به شما رو می کنن »
فکر می کنم بیشتر اونا در مقابل اوضاع معمولی مقاومن . ولی تو باید بفهمی که پذیرفتن نسی براي هیچ کدوم از »
« ؟ اونا کار ساده اي نیست . چرا براشون یکم کارو سخت تر کنیم
بچه هاي نامیرا انقدر » : شب گذشته کارلایل در مورد کودکان نامیرا براي جیکوب توضیح داده بود . او پرسیده بود
« ؟ بدن
« تو نمی تونی عمق دردي رو که آنها روي روح گروهی از خون آشام ها باقی گذاشتند رو تصور کنی »
اینکه جیکوب بدون تندي اسم ادوارد را برد برایم عجیب بود. « ... ادوارد »
من می دونم جیک . من می دونم که دوري از اون چقدر سخته . ما اول توي گوش اونا می خونیم که ببینیم چه »
واکنشی نشون می دن ، نسی براي چند هقته ي آینده براشون ناشناس می مونه . اون باید تا وقتی که لحظه ي
« ... مناسب براي معرفیش برسه توي کلبه بمونه . تا زمانی که فاصله ات رو با خونه ي اصلی حفظ کنی
« ؟ می تونم اینکارو بکنم . گروه صبح می رسه »
بله . نزدیک ترین دوستامون . در این موقعیت ویژه بهترین کار اینه که هر چه زودتر مساله رو باز کنیم . تو می تونی »
« . بمونی . تانیا در مورد تو همه چیزو می دونه . اون حتی تا حالا سثْ رو هم دیده
« درسته »
« تو باید به سم بگی چه خبره . ممکنه غریبه ها بزودي وارد جنگل بشن »
« درسته . با وجود اینکه بعد از دیشب یکم سوکوت کردن رو بهش بدهکارم »
« گوش کردن به حرفاي آلیس همیشه بهترین کاره »
دندان هاي جیکوب روي هم چفت شدند . می توانستم ببینم که احساس سم را نسبت به کاري که جاسپر و آلیس
کرده اند دارد .
هنگامی که آنها در حال صحبت کردن بودند ، من از پنجره ي عقبی به بیرون نگاه می کردم . سعی می کردم نگران
و گیج به نظر بیایم . کار سختی نبود . سرم را به دیواري که از اتاق نشیمن به ناهارخوري کج شده بود ، تکیه داد ،
دقیقا کنار یک میز کامپیوتر . هنگامی که به جنگل نگاه می کرده، انگشتانم را روي صفحه کلید حرکت دادم ، سعی
کردم که حواس پرت به نظر بیایم . آیا خون آشام ها هیچ وقت کاري را از روي حواس پرتی انجام می دادند ؟ گمان
نمی کردم که کسی توجه خاصی به من نشان دهد ، ولی مطمئن نبودم . مانیتور روشن شد . با انگشتانم روي صفحه
کلید ضربه زدم . سپس آنها را روي میز چوبی به صدا در آوردم که کارم به نظر اتفاقی بیاید . ضربه ي دیگري به
صفحه کلید زدم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#520
Posted: 2 Sep 2012 20:01
صفحه را روي ذهنم اسکن کردم .
از جی . جنکس خبري نبود ، ولی نام جیسون جنکس وجود داشت . وکیل بود . با سرعت صفحه کلید را لمس
می کردم ، سعی می کردم ریتمم را حفظ کنم ، مثل اینکه با حواس پرتی روي گربه اي که در دست دارید ضربه بزنید.
جیسون جنکس وبسایتی پرزرق و برق براي موسسه اش داشت . ولی آدرسی که در صفحه ي اصلی آن بود اشتباه بود.
در سیاتل بود ، ولی کد منطقه ي آن فرق می کرد . شماره تلفن را نوشتم و بعد با ریتم روي صفحه کلید ضربه زدم .
این بار آدرس را جستجو کردم ، ولی چیزي پیدا نشد ، انگار که چنین آدرسی وجود ندارد . خواستم که به نقشه نگاه
کنم ، ولی بعد تصمیم گرفتم که این شانس را از دست بدهم . یک تماس دیگر براي پاك کردن حافظه...
شروع کردم دوباره از پنجره بیرون را نگاه کردن و چند بار چوب را لمس کردم . صداي قدم هاي سبکی را نزدیک
خودم حس کردم . و با چهره اي که آرزو می کردم مثل قبل باشد ، برگشتم .
رِنزمه دستش را به سمتم دراز کرد و من آغوشم را باز کردم . او به درون آن پرید ، و در حالیکه به شدت بوي
گرگینه ها را می داد ، سرش را روي گردنم قرار داد . نمی دانستم که می توانم این را تحمل کنم یا نه. آنقدر که براي
زندگی خودم ، ادوارد یا بقیه ي خانواده ام می ترسیدم ، به اندازه اي نبود که براي زندگی دخترم رنج می کشیدم .
می بایست راهی براي نجات او وجود داشته باشد . حتی اگر این تنها کاري می بود که من می توانستم انجام دهم .
ناگهان فهمیدم که این چیزي بود که بیشتر از همه می خواستم . اگر مجبور میشدم بقیه ي چیزها را تحمل می کردم،
ولی تحمل اینکه رِنزمه زندگیش را از دست بدهد غیرممکن بود .
او کسی بود که باید نجاتش می دادم .
آیا آلیس احساسات مرا می دانست ؟ دستهاي رِنزمه به آرامی گونه ام را لمس کردند .
او صورت من ، ادوارد ، جیکوب ، رزالی ، ازمه، کارلایل، آلیس و جاسپر را نشان داد که در بین صورت هاي همه ي
اعضاي خانواده با سرعت می چرخیدند . سثْ و لیا . چارلی ، سو و بیلی ، پشت سرهم می آمدند . نگران بود . مثل
بقیه ي ما . با وجود این او فقط نگران بود . جیک قسمت بدتر را به او نگفته بود . قسمتی که مربوط به این می شد که
چطور ما همگی امیدمان را از دست داده بودیم ، اینکه چطور همه ي ما تا یکماه دیگر می مردیم .
روي صورت آلیس به مدت طولانی و با تعجب صبر کرد . آلیس کجا است ؟
« نمی دونم ، ولی اون آلیسه . مثل همیشه کار درست رو انجام می ده » زمزمه کردم
در هر صورت حق با آلیسه . متنفر بودم از اینکه به این صورت راجع به او فکر کنم . ولی چطوري می تونستم این
موضوع را بفهمانم ؟
رِنزمه آه بلندي کشید .
« منم دلم براش تنگ شده »
روي صورتم کار کردم تا غم درونم را با آن بیان کنم . چشمهایم عجیب وخشک بودند . با ناراحتی پلک می زدم . لبم
را گاز گرفتم . وقتی نفس بعدي را کشیدم ، هوا در گلویم گیر کرد ، گویی راه گلویم را بسته بودم .
رِنزمه خودش را عقب کشید تا مرا ببیند . و بازتاب چهره ي خودم را در ذهن و در چشمانش دیدم . مثل ازمه در صبح
به نظر می رسیدم.
پس گریه کردن این احساس را داشت .
چشمهاي رِنزمه وقتی به صورتم نگاه کرد ، از اشک درون آن درخشیدند . صورتم را لمس کرد ، چیزي به من نشان
نداد فقط سعی می کرد مرا تسکین دهد .
من هیچ وقت به این فکر نکرده بودم که ارتباط مادر و دختري بین من و او روزي از بین برود ، مثل وقتی که بین من
و رِنه شکسته بود . ولی من تصویر چندان واضحی از آینده نداشتم .
قطره ي اشکی به روي لبه ي چشم رِنزمه رسید . با بوسه اي آن را پاك کردم . او دستش را با شگفتی به چشمانش زد
و بعد به خیسی روي انگشتش نگاه کرد .
« . گریه نکن ، همه چیز درست می شه . تو خوب می شی . من برات یه راهی پیدا می کنم » : به او گفتم
اگر کار دیگري نمی توانستم بکنم ، باید رِنزمه ام را نجات می دادم . من از همیشه مثبت تر بودم و این چیزي بود که
آلیس به من داده بود . او می دانست . او براي من راهی باقی گذاشته بود
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***