ارسالها: 8724
#521
Posted: 2 Sep 2012 20:04
فصل 30
مقاومت ناپذیر
خیلی چیزها براي فکر کردن بود.
چطور باید زمان آن را پیدا می کردم که جی .جنکز را گیر بیاورم و اصلاً چرا آلیس می خواست من در مورد
او بدانم؟
اگر سرنخ آلیس ربطی به رنزمه نداشت، براي نجات دخترم چکار می توانستم بکنم؟
ادوارد و من قرار بود صبح فردا چگونه مسائل را براي خانواده ي تانیا توضیح دهیم؟ اگر آنها هم مثل ایرینا
عکس العمل نشان می دادند چه می شد؟ اگر جنگی رخ می داد چه؟
من نمی دانستم چطور باید بجنگم . قرار بود چطور در طول فقط یک ماه یاد بگیرم؟ آیا اصلاً شانسی بود به
قدري سریع آموزش بب ینم که خطري براي هر کدام از اعضاي ولتوري حساب شوم؟ یا اینکه محکوم به این بودم
که کلاً بی مصرف باشم؟ فقط یک تازه متولد شده ي دیگر که به راحتی کشته می شد؟
جوابهاي زیادي احتیاج داشتم، اما این فرصت نصیبم نشد که جواب هایم را بگیرم.
اصرار کرده بودم که موقع خواب رنزمه را به خانه اش به کلبه مان ببریم تا زندگی برایش تا حدي نرمال
باشد. در این زمان جیکوب در فرم گرگی اش راحت تر بود؛ وقتی حس می کرد آماده ي جنگ است راحت تر می
توانست با استرس کنار بیاید . آرزو می کردم که اي کاش من هم چنین احساسی داشتم، می توانستم حس کنم
که آماده ام. او که دوباره گوش به زنگ و گارد گرفته بود بین درخت ها دوید.
وقتی رنزمه عمیقاً به خواب فرو رفت، او را در تختش گذاشتم و بعد به اتاق جلویی رفتم تا سوال هایم را از
ادوارد بپرسم . یا بهتر بگویم آنهایی را که می شد بپرسم؛ یکی از سخت ترین مشکلات فکر پنهان کردن
هرچیزي از او بود، حتی با وجود این امتیاز که افکارم خاموش بودند . او که پشتش به من بود ، به آتش خیره شده
بود.
«- ادوارد، من »
او چرخید و در زمانی که به نظر هیچ می آمد، نه حتی کثري از ثانیه، اتاق را دور زد . فقط به قدري زمان
داشتم که حالت وحشی چهره اش را د ریابم. لبهاي او محکم به لبهاي من فشرده می شدند و بازوانش دور من
همچون آهن بودند.
آن شب دیگر دوباره به فکر سوال هایم نیفتادم . زیاد طول نکشیده بود تا علت خلق و خوي او را بفهمم و
حتی زمانی کمتر از آن طول کشیده بود تا خودم هم دقیقاً همان حس را پیدا کنم.
من برن امه داشتم سال ها فقط صرف این کنم که یک جوري احساس شدید و طاقت فرسایی را که از نظر
فیزیکی نسبت به او داشتم تعادل بخشم . و سپس قرن ها پس از آن که ازش لذت ببرم. اگر فقط یک ماه براي
درکنار هم ماندن برایمان مانده بود ... خوب، نمی دانستم چطور باید تحمل آن را می دا شتم که پایانش دهم. براي
این لحظه چاره اي نبود جز اینکه خودخواه باشم . تمام آنچه می خواستم این بود که در این مدت محدودي که به
من داده شده بود تا آنجایی که می شد به او عشق بورزم.
وقتی خورشید بالا آمد سخت بود خودم را مجبور کنم از او جدا شوم. اما کاري داشتیم ک ه باید انجام می
دادیم، کاري که ممکن بود از تمام جستجوهاي خانواده مان باهم سخت تر باشد . به محض اینکه اجازه دادم به
چیزي که در انتظارمان بود فک ر کنم، سرتاپایم را هراس گرفت؛ طوري بود که انگار تمام عصب هایم کشیده می
شدند، تنگ تر و تنگ تر.
همان طور که در کمد بز رگ که حالا بیش از آنچه می خواستم مرا به یاد آلیس می انداخت با عجله لباس
کاش یه راهی بود که می شد قبل از اینکه نسی رو نشونشون بدیم اطلاعاتی » : می پوشیدیم ادوارد زیر لب گفت
«. که می خوایم رو از الیزر بگیریم. فقط واسه احتیاط
اما اونجوري سوال رو درست نمی گیره که بخواد جوابش رو بده. فکر می کنی می ذارن » : به موافقت گفتم
«؟ توضیح بدیم
«. نمیدونم »
رنزمه را که هنوز خواب بود از تختش بلند کردم و او را به قدري نزدیک خودم گرفتم که مویش به صورتم
چسبیده بود؛ عطر دل انگیز او بسیار نزدیک بود، بر هر بوي دیگري غلبه کرده بود.
امروز نمی توانستم یک ثانیه از وقت را هم تلف کنم . جواب هایی بود که به آنها احتیاج داشتم و مطمئن
نبودم امروز ادوارد و من چقدر وقت با هم تنها می شدیم . اگر همه چیز با خانواده ي تانیا به خوبی پیش می رفت،
امیدوارانه براي مدتی چند همراه داشتیم.
ادوارد، بهم یاد » : همچنانکه در را براي من نگه داشته بود، با اینکه از عکس العمل او هراس داشتم پرسیدم
«؟ می دي چطوري بجنگم
همان چیزي بود که انتظار داشتم . او خشکش زد و بعد، با چشمانی پر از احساساتی عمیق به من نگاه کرد،
انگار داشت براي اولین بار یا آخرین بار مرا می دید . نگاهش روي دختر مان که در بازوهاي من خوابیده بود درنگ
کردند.
«. اگه به جنگ بکشه، هیچ کدوم از ما کار زیادي نمی تونیم بکنیم » : او طفره رفت
«؟ می خواي همینجوري ولم کنی که نمی تونم از خودم دفاع کنم » . صدایم را آرام نگه داشتم
او به سختی آب گلویش را فرو داد و همان طور که فشار دستش بیشتر شد در لرزید، لولاهاي آن به
«. اعتراض برخواستند. وقتی اینجوري می گی... به گمونم باید هرچه سریع تر شروع کنیم
من هم سرم را تکان دادم و به سمت خانه ي بزرگ خیره شدیم. عجله نکردیم.
در این فکر بودم که چکار می توانستم بکنم که امیدي براي ایجاد یک تغییر داشته ب اشم . من به روش
خودم، اندکی خاص بودم - اگر داشتن یک استخوان بندي محکم ماوراءطبیعی می توانست خاص به حساب بیاید .
آیا نکته ي به درد بخوري در آن بود که ازش استفاه کنم؟
«؟ تو میگی بزرگترین امتیاز اون ها چیه؟ اصلاً نقطه ضعفی هم دارن »
ادوارد لازم نداشت بپرسد تا بفهمد منظور من ولتوري است.
الک و جین بزرگترین » : او با لحنی بی تفاوت ، انگار داشتیم درمورد یک تیم بسکتبال حرف می زندیم گفت
«. نقطه قوت اونان. درواقع مهره هاي دفاعیشون به ندرت وارد عمل می شن
چون جین می تونه از همون جا که ایستادي آتیشت بزنه - اقلاً از نظر ذهنی . الک چیکار می کنه؟ تو یه »
«؟ بار نگفتی که اون حتی از جین هم خطرناك تره
آره. یه جورایی اون پادزهر جینه . جین باعث میشه بدترن دردي که بتونی تصور کنی رو حس کنی . الک، »
از طرف دیگه، باعث میشه هیچ چیزي حس نکنی . مطلقاً هیچ چی . بعضی مواقع، وقتی ولتوري مهربون میشه،
قبل از اینکه کسی اعدام بشه به الک میگن بی حسش کنه . اگه اون شخص خودشو تسلیم کرده باشه یا یه طور
«. دیگه راضیشون کرده باشه
«؟ بی حس؟ اما چطور ممکنه اون خطرناك تر از جین باشه »
چون اون یه دفعه تمام حس هات رو از بین می بره . دردي نیست، اما نه می بینی نه می شنوي نه بویی »
حس می کنی . محرومیت مطلق از حواس. تو در تاریکی کاملاً تنها می شی . وقتی اونها می سوزونونت حتی
«. حسشم نمی کنی
برخود لرزیدم . آیا این بهترینت چیزي بود که می شد امیدش را داشته باشیم؟وقتی مرگ به سراغمان می
آمد نه آن را ببینیم و نه حسش کنیم؟
این فقط الک رو به اندازه ي جین خطرناك می کنه . چونکه » : ادوارد با همان صداي ب ی احساس ادامه داد
هردوشون می تونن خلع صلاحت کنن، باعث می شن به یه هدف ناتوان تبدیل بشی . تفاوت بین اونها مثل
تفاوت بین آرو و منه . آرو در یک زمان می تونه فقط فکر یک نفرو بخونه . جین هم فقط می تونه به اونی که
«. روش تمرکز کرده صدمه بزنه. من می تونم ذهن همه رو در آن واحد بشنوم
و آلک می تونه همه ي » : وقتی جایی که می خواست به آن برسد را دیدم احساس سرما کردم . زمزمه کردم
«؟ مارو در آن واحد از پا دربیاره
آره. اگه از قابلیتش بر علیه ما استفاده کنه، ما همه کور و کر می ایستیم تا وقتی اونها بیان و ما » : او گفت
رو بکشن - شاید خیلی ساده بسوزوننمون، بدون اینکه اول به خودشون زحمت بدن تیکه تیکه مون کنن . اوه، می
«. تونیم سعی کنیم بجنگیم، اما بعید نیست به یکی از خودمون صدمه بزنیم نه یکی از اونها
براي چند دقیقه در سکوت قدم زدیم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#522
Posted: 2 Sep 2012 20:06
یک ایده داشت در سر من شکل می گرفت. نه خیلی امیدبخش، اما از هیچی بهتر بود.
فکر می کنی الک جنگنده ي خیلی خوبی باشه؟ جدا از کاري که می کنه منظورمه . اگه اون مجبور » : گفتم
«... بشه بدون قابلیتش بجنگه. فکر نکنم هیچ وقت سعی کرده باشه
«؟ چی تو فکرت می گذره » . ادوارد نگاه تندي به من انداخت
خوب، احتمالاً اون نمی تونه همچین کاري با من بکنه، می تونه؟ اگه کاري » . مستقیم به جلو نگاه کردم
که می کنه مثل آرو و جین و توا . شاید... اگه جداً هیچ وقت مجبور نشده از خودش دفاع کنه ... و منم یه چندتا
«- حقه یاد بگیرم
احتمالاً او «. اون قرن ها با ولتوري بوده » . ادوارد با صدایی که ناگها ن وحشت زده بود حرف مرا قطع کرد
همان صحنه اي را در سرش می دید که من می دیدم : کالن ها ناتوان ایستاده بودند، ستون هاي بی حس در
آره تو بدون شک از قدرت اون » . میدان قتل - همه به جز من. من تنها کسی بودم که می توانست بجنگد
مصونی، اما با این حال تو هنوز یه تازه متولد شده اي، بلا . من نمی تونم تو چند هفته چنان جنگده ي قوي اي از
«. تو بسازم. من مطمئنم اون تعلیم دیده
شاید آره، شایدم نه . این تنها کاریه که من می تونم انجام بدم اما کس دیگه نمی تونه . حتی اگه بتونم »
آیا می توانستم به قدري دوام بیاورم که شانسی به دیگران داده باشم؟ «- واسه یه مدتی حواسشو پرت کنم
«. خواهش می کنم، بلا... بیا در این باره حرف نزنیم » : ادوارد از بین دندان هایش گفت
«. منطقی باش »
من سعی می کنم اون چیزي که می تونم رو بهت یاد بدم، اما خواهش می کنم کاري نکن به این فکر »
صدایش به خاموشی گرایید و جمله اش را تمام «- کنم که تو خودتو واسه منحرف کردن اونها قربانی میکنی
نکرد.
سرم را به نشانه ي رضایت تکان دادم . پس نقشه هایم را براي خودم نگه می داشتم . اول الک و بعد، اگر به
طرز معجزه آسایی به حد کافی خوش شانس بودم که او را شکست دهم ، جین. اگر فقط می توانستم چیزها را
هموار کنم - مهره هاي تهاجمی قدرتمند ولتوري را دور کنم . شاید آنوقت شانسی بود... ذهنم همچنان می تاخت .
اگر واقعاً قادر بودم حواسشان را پرت کنم یا حتی آنها را از میان بردارم چه؟ جداً، چرا جین یا الک اصلاً به
یادگیري مهارت هاي رزمی احتیاج داشتند؟ نمی توانستم جین زودرنج و کوچولو را تصور کنم که حتی براي یاد
گیري دست از امتیازش بکشد.
اگر قادر بودم آنها را بکشم، چه تفاوتی ایجاد می شد.
«، من باید همه چیزو یاد بگیرم. هرقدري که می تونی تا ماه آینده تو سرم بچپونی » : زیر لب گفتم
او طوري وانمود کرد انگار من اصلاً حرفی نزده بودم.
پس، بعد کی؟ باید نقشه هایم را سروسامان می دادم تا اگر بعد از حمله به الک جان سالم به در می بردم،
در گام بعدي تردید نکنم . سعی کردم به موقعیتی فکر که در آن استخوان بندي محکمم به من برتري می داد .
من به حد کافی درمورد ک ارهایی که دیگران می کردند نمی دانستم . معلوم بود که جنگنده هایی مثل فیلیکس
عظیم الجثه خارج از حد توان من بودند . می توانستم سعی کنم که جنگ امت را در آنجا به او بدهم. در مورد بقیه
ي گارد ولتوري زیاد چیزي نمی دانستم، به جز دیمیتري...
وقتی به دیمیتري فکر کردم چ هره ام را کاملاً آرام نگه داشتم. بی شک، او یک جنگنده بود . در حالی که
همیشه در وسط حملات بود، هیچ جوره امکان نداشت تا این زمان زنده مانده باشد . و او همواره باید رهبري می
کرد، چرا که ردگیر آنها بود - بهترین ردگیر در تمام دنیا، شکی در آن وجود نداشت . اگر شخص به تري وجود
داشت، ولتوري حتماً وارد عمل می شد. آرو دور و بر خودش را با یک مشت درجه دومی پر نمی کرد.
اگر دی میتري وجود نداشت، ما می توانستیم فرار کنیم . به هر جهت، هر کسی که از ما می ماند می توانست
فرار کند. دخترم، که گرمایش را در بازوانم حس می کردم ... کسی می تو انست با او فرار کند . جیکوب یا رزالی،
هرکسی که نجات پیدا می کرد.
و... اگر دیمیتري وجود نداشت، آلیس و جاسپر می توانستند تا ابد در امان باشند . آیا این چیزي بود که آلیس
دید؟ آن بخش از خانواده ي ما بقا می یافت؟ حداقل، دوتاي آنها.
مگر می توانستم آن را از او مضایقه کنم؟
«... دیمیتري » : گفتم
سریع به او نگاه کردم و دیدم که حالت چهره « ، دیمیتري مال منه » : ادوارد با صداي محکم و خشنی گفت
اش تندخو شده است.
«؟ چرا » : زمزمه کردم
به خاطر آلیس. حالا این تنها جوریه » : او در اول جوابی نداد . به نهر رسیده بودیم که بالاخره زیرلب گفت
«. که می تونم به خاطر پنجاه سال گذشته ازش تشکر کنم
پس افکار او با افکار من در یک مسیر بودند.
صداي پنجه هاي سنگین جیکوب را شنیدم که به سطح زمین یخ زده می خوردند . چند ثانیه بعد، او در کنار
من قدم برمی داشت، چشم هاي تیره اش روي رنزمه متمرکز بودند.
یک بار براي او سر تکان دادم، بعد سر سوال هایم برگشتم. زمان اندکی مانده بود.
ادوارد فکر می کنی چرا آلیس بهمون گفت درباره ي ولتوري از الیزار سوال کنیم؟ اون تازگی ایتالیایی »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#523
Posted: 2 Sep 2012 20:06
«؟ جایی بوده؟ اون چی ممکنه بدونه
وقتی پاي ولتوري وسط میاد الیزار همه چیزو می دونه . یادم رفته بود که تو نمی دونی . اون قبلاً یکی از »
«. اونها بوده
بی اختیار صداي هیس مانندي درآوردم. جیکوب در کنار من غرید.
در حالی که در سرم مرد زیباي موتیره اي که در جشن عروسی ما بود را تجسم می کردم که شنل بلند و
«؟ چی » : خاکستري رنگی برتن داشت، پرسیدم
الیزار شخص خیلی رئوفیه . اون از کارهاي ولتوري » . حالا چهره ي ادوارد نرم ت ر بود، لبخند کمرنگی زد
خوشحال نبود، اما به قانون و حفظش احترام می ذاشت . اون احساس می کرد داره براي طرف بهتر کار می کنه .
الآن هم افسوس دورانی که با اونها بوده رو نمی خوره . اما با پیدا کردن کارمِن، جاي خودش رو ت وي دنیا پیدا
او دوباره لبخند زد . «. کرد. اونها خیلی به هم شبیه هستن، هردوشون واسه یه خون آشام خیلی مهربون و دلسوزن
اونها تانیا و خواهرهاش رو ملاقات کردن و دیگه پشت سرشون هم نگاه نکردن . اون ها خیلی خوب با این طرز »
زندگی وفق پیدا کردن . من فکر می کنم اگه تانیا رو هم پیدا نمی کردن، بالاخره خودشون تنهایی یه راهی پیدا
«. می کردن که بدون خون انسان زندگی کنن
تصاویر در سرم مغایرت داشتند. نمی توانستم آنها را با هم تطبیق دهم. یک سرباز دلسوز ولتوري؟
نه، نمیشه گفت اون یکی از » . ادوارد نگاهی به جیکوب انداخت و به سوال خاموشی جواب داد
«. جنگجوهاشون بود. اون یه قابلیتی داشت که در نظر ولتوري به درد بخور میومد
معلوم بود جیکوب بعد از آن چه سوالی کرده است.
اون یه حس غریزي براي قابلیت هاي دیگران داره - قابلیت هاي مضاعفی که بعضی از » : ادوارد به او گفت
خون آشام ها دارن . اون می تونست فقط با نزدیک شدن به هر خون آشامی به آرو یه ایده ي کلی از هر
استعدادي که اون طرف داشت بده . این وقتی ولتوري وارد جنگ می شد خیلی کمک می کرد . اگه کسی از طرف
مقابل مهارتی داشت که ممکن بود اونهارو به دردسري بندازه الیزار می تونست بهشون هشدار بده . این خیلی کم
اتفاق م ی افتاد؛ طرف باید چنان مستعد باشه که حتی واسه یه لحظه هم شده باعث عدم راحتی ولتوري بشه .
بیشتر وقت ها، این هشدار می تونست یه آرو شانس این رو بده که کسی ک ه ممکن بود به دردش بخوره رو
نجات بده . قابلیت الیزار حتی تا یه حدي روي انسان ها هم کار می کنه . البته باید واقعاً روي انسان ها تمرکز
داشته باشه، چون استعداد نهفته خیل ی گنگ و مبهمه . آرو اون رو می ذاشت که مردمی که می خواستن بهشون
«. ملهق بشن رو تست کنه، که ببینه پتانسیلی دارن یا نه. آرو از رفتن الیزار خیلی متأسف بود
«؟ اونها گذاشتن بره؟ به همین راحتی » : پرسیدم
ولتوري ها اونطوري که به نظر تو میان، قرار نیست شریرها » . حالا لبخند او غم افزا تر بود، اندکی کج
باشن. اونها بنیان صلح و تمدن ما هستن . هرکدوم از اعضاي گارد به انتخاب خودشون به اونها خدمت می کنن .
«. خیلی براش احترام قائلن؛ اون ها همه افتخار می کنن که اونجان، نه اینکه از درد اجبار مونده باشن
به زمین اخم کردم.
«. اونها فقط براي افرادمجرم، شرور و شیطان صفت هستن، بلا »
«. ما مجرم نیستیم »
جیکوب در موافقت هافی کرد.
«. اونها این موضوع رو نمی دونن »
«؟ تو واقعاً فکر می کنی ما می تونیم یه کاري کنیم که بایستن و گوش بدن »
اگه به قدر کافی دوست هایی رو پیدا کنیم ک ه در » . ادوارد کم ی مکث کرد و بعد شانه هایش را بالا انداخت
«. کنارمون بایستن. شاید
اگر. ناگهان ضرورت چیزي که امروز در پیش رو داشتیم را حس کردم . ادوارد من و هر دو تندتر حرکت و
شروع به دویدن کردیم. جیکوب سریع به ما رسید.
«. تانیا نباید خیلی دور باشه. باید آماده باشیم » : ادوارد گفت
اما، چطور باید آماده می شدیم؟ ما تنظیم و باز تنظیم کردیم، فکر و دوباره فکر . رنزمه کاملاً در معرض دید
باشد؟ یا در اول پنهان؟ جیکوب در اتاق بماند؟ یا بیرون؟ او به گروه اش گفته بود که نزدیک بمانند ولی نامرئی
باشند. او هم باید همان کار را می کرد؟
در آخر، رنزمه، جیکوب - که دوباره به فرم انسانی اش برگشته بود - و من در گوشه ي اتاق غذاخوري، سر
میز بزرگ براق و آراسته نشستیم . جیکوب گذاشت من رنزمه را نگه دارم؛ او می خواست در صورتی که لازم شد
سریعاً تغییر شکل دهد فضا داشته باشد.
هرچند از اینکه او در آغوشم بود خوشحال بودم، اما باعث می شد احساس بی هودگی کنم . این موضوع به
من یادآوري کرد که در جنگی با خون آشام هاي بالغ، من چیزي بیشتر از یک هدف ضعیف نبودم؛ احتیاجی نبود
دست هایم آزاد باشند.
سعی کردم تانیا، کارمن و الیزار را از عروسی به یاد بیاورم. صورت هاي آنها در خاطرات مه گرفته ي من
تیره بودند . فقط می دانستم ک ه زیبا بودند، دو بلوند و دو مو تیره . بیاد نمی آوردم که محبتی در چشمهایشان بود یا
نه.
ادوارد بی حرکت به دیوار پنجره ي پشتی تکیه داد و به اتاق جلویی خیره شد . به نظر نمی رسی د اتاق پیش
رویش را ببیند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#524
Posted: 2 Sep 2012 20:06
به صداي اتومبیل هایی که از بزرگراه نزدیک می آمدند گوش می دادیم ، صداي هیچ کدام آهسته تر نمی
شد.
رنزمه به گردن من چسبید، دست هایش روي گونه ي من بود اما تصویري در سر من نمی آمد . او حالا
براي احساساتش تصویري نداشت.
و چشم هاي همه ي ما به تندي به صورت او « ؟ اگه منو دوست نداشته باشن چی » : او زمزمه وار گفت
دوخته شدند.
اما من او را با نگاهی خاموش کردم. «- معلومه که اونها » : جیکوب شروع کرد بگوید
اونها تورو نمی فهمن، » : نمی خواستم به او با وعده هایی که ممکن بود تحقق نیابند دروغ بگویم، گفتم
«. رنزمه، چون تا حالا هیچ کسی رو مثل تو ندیدن. مشکل اینه که باید کاري کنیم متوجه بشن
او آهی کشید و در سرم تصاویري از همه ي ما پیوسته و سریع رد شد . خون آشام، انسان، گرگینه . او در
هیچ کجا جاي نمی گرفت.
«. تو خاصی، این که چیز بدي نیست »
«. اینا همش تقصیره منه » : او با مخالفت سرش را تکان داد. به چهره هاي درهم ما اندیشید و گفت
اما پیش از اینکه بتوانیم بیشتر بحث کنیم، صدایی «! نه ه » : جیکوب، ا دوارد و من دقیقاً در یک زمان گفتیم
که منتظرش بودیم را شنیدیم : کم شدن سرعت یک موتور در بزرگراه، تایرها از سنگفرش خیابان روي خاك نرم
رفتند.
ادوارد محکم اتاق را دور زد تا کنار در ورودي منتظر یایستد . رنزمه در موهاي من پنهان شد . جیکوب و من
از دو طرف میز به هم خیره شدیم، ناامیدي از صورت هایمان می بارید.
اتومبیل به سرعت از بین درخت ها حرکت کرد، تندتر از آنچه چارلی یا سو رانندگی می کردند . شنیدیم که
داخل چمنزار پیچید و جلوي ایوان توقف کرد . چهار در باز و بسته ش دند. همچنان که آنها به در می رسیدند
صحبتی نکردند. پیش از آنکه بتوانند در بزنند ادوارد آن را باز کرد.
«! ادوارد » : یک زن با هیجان گفت
«. سلام، تانیا. کیت، الیزار، کارمن »
سه نفر آهسته سلام گفتند.
می توانستم بشنوم که آنها همه هنوز «. کارلایل گفت که باید فوراً با ما حرف بزنه » : صداي اولی، تانیا گفت
مشکل چیه؟ گرگینه ها دردسر » . بیرون بودند . ادوارد را در چهارچوب در تصور کردم که راه ورود آنها را بسته بود
«؟ درست کردن
جیکوب چشمانش را چرخ داد.
«. نه، پیمان ما با گرگینه ها از همیشه قوي تره » : ادوارد گفت
زنی بی صدا خندید.
کارلایل » : و بعد بدون اینکه منتظر جواب بماند ادامه داد «؟ نمی خواي دعوتمون کنی بیایم تو » : تانیا پرسید
«؟ کجاست
سکوت کوتاهی برقرار شد.
«؟ جریان چیه، ادوارد » : تانیا با نگرانی پرسید
اگه می شه فقط براي چند دقیقه به من اعتماد کنید، بعدش هرتصمیمی دوست داشتید » : او جواب داد
بگیرید. چیزي هست که توضیحش سخته و من می خوام تا وقتی متوجه می شید روشنفکرانه به قضیه نگاه
کنید.
«؟ کارلایل حالش خوبه » : یک مرد، الیزار با نگرانی پرسید
اما » . و بعد به چیزي دست کشید، شاید شانه ي الیزار « ، هیچ کدوممون خوب نیستیم، الیزار » » ادوارد گفت
«. از نظر فیزیکی اگه بخواي، کارلایل خوبه
«؟ فیزیکی؟ منظورت چیه » : تانیا به تندي پرسید
منظورم اینه که کل خانواده ي من توي یه خطر جدیه . اما قبل از اینکه توضیح بدم، یه قول ازتون می »
خوام. قبل اینکه واکنشی نشون بدین به هرچی می گم گوش کنید . التماستون می کنم خوب به حرفم گوش
«. بدید
سکوت طولانی تري درخواست او را همراهی کرد . در حین سکوت کشدار، جیکوب و من بی هیچ حرفی به
هم زل زده بودیم. لبهاي حنایی رنگ او سفید شده بودند.
«. ما گوش می دیم، قبل از اینکه قضاوت کنیم تمامش رو می شنویم » : بالاخره تانیا گفت
«. متشکرم، تانیا. اگه چاره ي دیگه اي داشتیم شما رو درگیر این ماجرا نمی کردیم » : ادوارد با حرارت گفت
ادوارد حرکت کرد. شنیدیم که چهار جفت پا قدم به داخل چهارچوب در گذاشتند.
«. می دونستم پاي اون گرگینه ها هم وسطه » : کسی فن فن کرد. تانیا زیر لب گفت
«. بله، و اون ها طرف ما هستن. دوباره »
این یادآوري تانیا را خاموش کرد.
«؟ بِلاي تو کجاس؟ حالش چطوره » : زن دیگري پرسید
«. اون بزودي به ما ملحق می شه. حالش خوبه، ممنون. اون فناناپذیزیش رو فوق العاده ماهرانه شروع کرد »
درباره ي خطر بهمون بگو، ادوارد . ما گوش می دیم، و طرف شما خواهیم بود، جایی » : تانیا آهسته پرسید
«. که بهش تعلق داریم
دوست دارم اول شاهد خودتون باشید . گوش کنید - به اتاق دیگه . چی می » . ادوارد نفس عمیقی کشید
«؟ شنوید
سکوت برقرار شد و بعد، حرکت.
«. خواهش می کنم، اول فقط گوش منید » : ادوارد گفت
«. به گمونم، یه گرگینه اس. می تونم صداي قلبش رو بشنوم » : تانیا گفت
«؟ دیگه چی » : ادوارد پرسید
مکث.
«؟ چیه تاپ تاپ می کنه؟ اون... یه جور پرنده اس » : کیت یا کارمن پرسید
«. نه، اما یادتون باشه که چی دارید می شنوید. حالا، چه بویی حس می کنید؟ به غیر از گرگینه »
«؟ یه انسان اونجاس » : الیزار نجوا کرد
نه، انسان نیست ... ولی... از بقیه ي بوهاي اینجا به انسان نزدیک تره . اون چیه، » . تانیا به م خالفت پرداخت
«. ادوارد؟ فکر نکنم اون رایحه تا حالا به مشامم خورده باشه
نبایدم خورده باشه، تانیا . خواهش می کنم، خواهش می کنم یادتون باشه که این چیزیه که کاملاً براتون »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#525
Posted: 2 Sep 2012 20:07
«. تازگی داره. پیش داوري هاتون رو دور بریزید
«. بهت قول دادم که گوش می دم، ادوارد »
«. خیلی خوب، پس. بلا؟ رنزمه رو بیار اینجا، لطفاً »
به طرز عجیبی پاهایم بی حس بودند، اما می دانستم که این احساس فقط زاده ي فکرم بود . همان طور که
روي پایم ایستادمو چند قدم کوتاه به جلو برداشت م سعی کردم عقب ننشینم و به کندي حرکت نکنم . گرما از بدن
جیکوب که پا به پا مرا دنبال می کرد پشت سرم می سوزاند.
یک قدم در اتاق بزرگتر برداشتم و بعد خشکم زد، قادر نبودم بیشتر خودم را جلو بکشم . رنزمه نفس عمیقی
کشید و بعد از زیر موهاي من دزدکی نگاه کرد . شانه هاي کوچکش منقبض شده بودند، انتظار داشت که او را
نپذیرند.
فکر می کردم خودم را براي عکس العمل آنها آماده کرده ام . براي اتهام ها، براي فریادها، براي بی حرکتی
از شدت استرس.
تانیا چهار قدم به عقب جست، حلقه هاي موي بلوند مایل به قرمزش می لرزید، مثل انسانی که با یک
ماري سمی مواجه شده باشد . کیت تمام راه را به سمت در ورودي پرید و خودش در برتبر دیوار آنجا محکم نگه
داشت. صداي هیس مانند شوك زده اي از بین دندان هاي به هم قفل شده اش به گوش رسید . الیزار خودش را
جلوي کارمن انداخت و به حالت دفاع خم شد.
«، بابا بیخیال » . شنیدم که جیکوب زیر لب غرولند می کرد
«. شما قول دادید که گئش می کنید » : ادوارد بازویش را دور من و رنزمه گذاشت. به آنها یادآوري کرد
«؟ تانیا جیغ کشید: بعضی چیزها شنیده نمی شن! چطور تونستی، ادوارد؟ می دونی معناي این چیه
«. ما باید ازینجا دور بشیم » : کیت که دستش روي دستگیره ي در بود با پریشانی گفت
«... ادوارد » : زبان الیزار از گفتن قاصر بود
چیزي که می شنوید رو به یاد بیارید، بویی که » . حالا صدایش خشن تر بود « ، صبر کنید » : ادوارد گفت
«. حس می کنید. رنزمه اون چیزي نیست که شما فکر می کنید
«. هیچ توضیحی براي این قانون نیست، ادوارد » : تانیا با خشم جواب داد
تاینا، تو صداي ضربان قلبش رو می شنوي ! بس کن و به اینکه معنی اون چیه فکر » : ادوارد به تندي گفت
«. کن
«؟ ضربان قلبش » : کارمن که از پشت شانه ي الیزار سرك می کشید زمزمه کرد
اون یه بچه ي خون آشام تمام » : ادوارد توجهش را روي حالت ناخصمانه تر کارمن گذاشت و جواب داد
«. عیار نیست. اون نصف انسانه
چهار خون آشام طوري به او زل زده بودند که انگار به زبانی حرف می زد که هیچ کدام بلد نبودند.
به من گوش بدین . رنزمه در نوع » : صداي ادوارد لحن ترغیب کننده ي ملایم و مخملینی به خود گرفت
«. خودش تکه. من پدرشم. نه به وجود آورندش- پدر تنی اش
سر تانیا با یک حرکت ظریف می لرزید. به نظر نمی رسید از این موضوع آگاه باشد.
«،- ادوارد، تو که انتظار نداري ما » : الیزار شروع به گفتن کرد
تو توضیح دیگه اي براش داري، الیزار؟ تو می تونی گرماي بدنش رو توي هوا احساس کنی . خون »
«. توي رگهاي اون جریان داره، الیزار. تو بوش رو حس می کنی
«؟ آخه چطوري » . کیت نفسی کشید
بلا مادر تنی اونه . بلا وقتی که هنوز انسان بود رنزمه رو باردار شد، حمل کرد و » : ادوارد به او گفت
«. زایید. تقریباً اون رو کشت. من با مشقت تونستم زهر لازم رو به قلبش برسونم تا نجاتش بدم
شانه هایش همچنان سخت بودند، حالت چهره « ، من که تا حالا همچین چیزي نشنیدم » : الیزار گفت
اش سرد.
حالا رگه ي طنز «. رابطه ي فیزیکی بین خون آشام ها و اتنسان ها زیاد رایج نیست » : ادوارد جواب داد
انسان هایی که ازین روابط نجات پیدا می کنن کمتر هم هستن . شما موافق » . غم افزایی در صدایش بود
«؟ نیستید، دخترخاله ها
کیت و تانیا هردو به او اخم کردند.
«. دست بردار، الیزار. مطمئنم تو می تونی شباهت رو ببینی »
این کارمن بود که به کلمات ادوارد جواب داد . او الیزار را دور زد، هشدار نیمه مفهوم او را نادیده گرفت و
با احتیاط قدم برداشت تا مست قیم رو به روي من بایستد. او اندکی به پایین خم شد، با دقت در صورت رنزمه
خیره شد.
و بعد، به «. انگار چشمات به مادرت رفته، اما صورت پدرت رو داري » : با صداي آهسته و آرامی گفت
رنزمه لبخند زد، گویی نمی توانست خودداري کند.
لبخند رنزمه در جواب گیج کننده بود. او بدون اینکه از کارمن چشم بردارد صورت مرا لمس کرد.
هنوز به قدري « ؟ اشکالی نداره رنزمه یه چیزي رو درباره ي خودش بهت بگه » : از کارمن پرسیدم
«. اون براي توضیح چیزها یه قابلیتی داره » . استرس داشتم که نمی توانستم بلندتر از زمزمه حرف بزنم
«؟ تو حرف می زنی، کوچولو » . کارمن هنوز به رنزمه لبخند می زد
همه ي اعضاي خانواده ي تانیا به جز «، بله » : رنزمه با صداي زیر و زنگدار کودکانه اش جواب داد
«. اما بیش از اونچه بتونم بهتون بگم می تونم نشونتون بدم » . کارمن با شنیدن صداي او به خود پیچیدند
او دست کوچک و تپلش را روي گونه ي کارمن گذاشت.
کارمن طوري از جا پرید انگار شوك الکتریکی به او وطل کرده بودند . الیزار فوراً کنار او ظاهر شد، دست
هایش رل روي شانه هاي کارمن گذاشت تا او را کنار بکشد.
«، صبر کن » : کارمن که چشمانش به چشم هاي رنزمه گره خورده بود، نفس نفس زنان گفت
توضیح رنزمه به کا رمن به طول انجامید. چهره ي ادوارد همچنان که با کارمن تماشا می « نشان دادن »
کرد مصمم بود .خیلی دلم می خواست که من هم آنچیزي که او می شنوید را بشنوم . جیکوب با بی قرار پشت
سر من این پا و آن پا می کرد و، می دانستم که او هم همین آرزو را داشت.
«؟ نسی داره چی نشونش می ده » : او زیر لب غرولندکنان گفت
«، همه چیز رو » : ادوارد آهسته گفت
یک دقیقه بعد، رنزمه دستش را از صورت کارمن انداخت . او به خون آشام حیرت زده لبخند پیروزمندانه
اي زد.
اون واقعاً دخترته، نه؟ چه هدیه ي » . کارمن نفسی کشی و چشمان طلاییش را روي صورت ادوارد برد
«. زنده اي بهش داده شده! این فقط می تونه از یه پدر خیلی بااستعداد اومده باشه
«؟ چیزي که بهت نشون داد رو باور می کنی » : ادوارد با چهره ي مطممش، گفت
«، بدون شک » : کارمن به سادگی گفت
«! کارمن » . چهره ي الیزار از اضطراب درهم رفته بود
درسته که غیر مم کن به نظر میاد، اما ادوارد هیچ چیزي جز » . کارمن دست هاي او را گرفت و فشرد
«. حقیقت نگفته. بذار بچه نشونت بده
عزیز دلم. ) mi querida ، نشونش بده » . کارمن الیزار زا به من نزدیک تر کرد و بعد به رنزمه اشاره کرد
«( به زبان اسپانیایی
رنزمه که معلوم بود از رفتار کارمن شادمان است نیشخند زد و به نرمی پیشانی الیزار را لمس کرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#526
Posted: 2 Sep 2012 20:08
و به تندي خودش را کنار کشید. «!( اوه لعنت ) Ay caray»
کیت هم آهسته جلو آمد. «؟ چیکارت کرد » : تانیا در حالی که محتاطانه نزدیک تر می آمد، پرسید
«. اون فقط سعی داره داستان رو از زبون خودش برات بگه » : کارمن با صداي آرام بخشی به الیزار گفت
دستش را به سوي او دراز «، ببین، خواهش می کنم » : رنزمه با بی قراري اخم کرد . به الیزار دستور داد
کرد و در چند اینچی صورت او نگه داشت و منتظر ماند.
الیزار با بدگمانی به او نگاه کرد و بعد براي کمک به کارمن نگاهی انداخت . کارمن سرش را با حرکت
سرش او را تشویق کرد . الیزار نفس عمیقی کشید و بعد بیشتر خم شد تا جایی که پیشانیش دوباره به دست او
خورد.
وقتی شروع شد او برخود لرزید اما این بار بی حرکت ماند، چشم هایش در تمرکز بسته شدند.
«! متوجه ام » : او آهی کشید. چند دقیقه بعد گفت «،... آه ه »
رنزمه به او لبخند زد. الیزار مکث کرد، سپس در جواب کمی با اکراه لبخند زد.
«؟ الیزار » : تانیا پرسید
«. همه اش حقیقت داره تانیا. این یه بچه ي نامیرا نیست. اون نیم- انسانه. بیاو خودت ببین »
در سکوت، تانیا در نوبت خود محتاطانه ایستاد، و بعد کیت، هر دو وقتی با تماس دست رنزمه اولین
تصویر را دیدند شوك زده شدند . اما پس از اتمام آن، درست مثل کارمن و الیزار، به نظر می رسید کاملاً
متقاعد شده اند.
نگاهی به صورت آرام ادوارد انداختم، در عجب بودم که آیا به همین راحتی بود؟ چشمان طلایی او
شفاف بودند. پس گمراهی اي درکار نبود.
«. مرسی گه گوش دادید » : او آهسته گفت
اما اون خطر جدي اي که ازش به ما خبر داري، می دونم که مستقیم از طرف این بچه » : تانیا گفت
«؟ نیست، پس حتماً از طرف ولتوریه. اونها چطور در مورش فهمیدن؟ کی میان
از اینکه اینقدر سریع متوجه جریان شده بود تعجب نکردم . در هر صورت چه چیزي امکان داشت
تهدیدي براي خانواده ي قوي اي مثل خانواده ي من محسوب شود؟ فقط ولتوري.
«. وقتی اون روز بلا ایرینا رو توي ك.هستان دید، رنزمه همراهش بود » : ادوارد توضیج داد
ایرینا این کارو کرد؟ با تو؟ با » . کیت صداي هیس مانندي درآورد، چشمانش تنگ و شکاف مانند شدند
کارلایل؟ ایرینا؟
«... نه، یه نفر دیگه » : تانیا آهسته گفت
در عجب بودم که آیا دیگران هم متوجه شدند «، آلیس دیدش که پیش اون ها می رفت » : ادوارد گفت
که وقتی او اسم آلیس را گفت چگونه لرزید یا نه.
«؟ اون چطور تونسته همچین کاري بکنه » : الیزار از خود پرسید
تصور کنید که رنزمه رو فقط از فاصله ي دور می دیدید . اگه که منتظر نمونده بودید که ما توضیح
«. بدیم
«. اهمیتی نداره اون چه فکري کرده... شما خانواده ي مائید » . چشمان تانیا تنگ شدند
حالا واسه انتخاب انتخاب ایرینا هیچ کاري از دست ما بر نمیاد . دیگه دیر شده. آلیس یه ماه به ما »
«. وقت داده
سر تانیا و الیزار با هم به یک طرف خم شد. ابروهاي کیت در هم رفت.
«؟ اینقدر طولش می دن » : الیزار پرسید
«. اون ها همشون دارن میان. حتماً این نیاز به یه کم آمادگی داره »
«؟ کل گارد » . الیزار نفسش را با صداي بلند حبس کرد
«. نه فقط گارد. آرو، کایوس، مارکوس، حتی همسرها » : ادوارد که آرواره اش سخت شده بود، گفت
چشمان همه ي آنها از شوك برق زد.
«، امکان نداره » : الیزار به سردي گفت
«. من هم دو روز پیش همینو می گفتم » : ادوارد گفت
اما اون هیچ معنایی نداره. چرا اونها » . الیزار اخم کرد و وقتی به حرف آمد صدایش تقریباً یک غرش بود
«؟ باید خودشون و همسران رو به خطر بندازن
از اون زاویه ي دید هیچ مفهومی نداره . آلیس گفت جریان بیشتر از فقط مجازات واسه اون چیزیه که »
«. فکر می کنن ما انجام دادیم. اون فکر می کرد تو می تونی کمکمون کنی
الیزار شروع به قدم زدن کرد، به آرامی به سمت « ؟ بیش از مجازات؟ مگه پاي چه چیز دیگه اي وسطه »
در می رفت و دومرتبه بر می گشت انگار که در اینجا تنها بود، همچنانکه به زمین چشم دوخته بود ابروهایش
در هم رفته بودند.
«؟ دیگران کجان، ادوارد؟ کارلایل و آلیس و بقیه » : تانیا پرسید
دنبال دوستانی که » . مکث ادوارد تقریباً غیر قابل تشخیص بود . او قفط به بخشی از سوال جواب داد
«. ممکنه بهمون کمک کنن
ادوارد، فرقی نداره چه تعداد دوست رو دور » . تانیا به طرف او خم شد و دستهایش را جلویش دراز کرد
هم جمع کنی د، ما نمی تونیم کمکتون کنیم که برنده شید. ما قفط مس تونیم با شما بمیریم. باید اینو بدونید .
البته، حالا شاید بعد از کاري که ایرین ا کرد، بعد از اینکه اونطوري در گذشته شمارو تنها گذاشتیم - به خاطر
«. اون زمان هم ما چهارتا سزاوار مرگ باشیم
ما ارتون نمی خوایم که بجنگید و با ما بمیرید، تانیا . می دونی که » . ادوارد سریع سرش را تکان داد
«. کارلایل هیچ وقت همچین تقاضایی نمی کنه
«؟ پس چی، ادوارد »
ما فقط دنبال شاهد می گردیم . اگه بتونیم کاري کنیم که مکث کنن، فقط واسه یه لحظه . اگه بهمون »
او به گونه ي رنزمه دست کشید؛ او دستش را گرفت و آن را به صورتش فشرده «... اجازه بدن که توضیح بدیم
«. وقتی خودت داستان مارو ببینی سخته که بهش شک کنی » . نگه داشت
«؟ فکر می کنی گذشته ي اون خیلی واسشون اهمیت داره » . تانیا آهسته سر تکان داد
فقط به این دلیل که از آینده ي اون خبر می ده . هدف این ممنوعیت این بوده که ما رو از خطر افشاء »
«. شدن محافظت کنه، از زیاد شدن بچه هایی که رام نشدنی بودن
با گوش هاي جدیدم به صداي شفاف و زیر او گوش «. من اطلاً خطرناك نیستم » . رنزمه مداخله کرد
من هیچ وقت بابا بزرگو اذیت نکردم یا سو یا » . کردم، می خواستم تصور کنم او در نظر دیگران چگونه است
او دست ادوارد را رها کرد تا به عقب برگردد «. بیلی. من آدمارو دوس دارم . و آدماي گرگ ی مثل جیکوبِ خودم
و بازوي جیکوب را نوازش کند.
تیانیا و کیت نگاه تندي رد و بدل کردند.
اگه ایرینا اونقدر زود نیومده بود، می تونستین از تمام این ها جلوگیري کنیم . » . ادوارد به فکر فرو رفت
رنزمه با سرعت بی مانندي رشد می کنه . وقتی که یه ماه تموم شه، اون یه نیم سال دیگه از مرحله ي
«. رشدش رو گذرونده
خوب، اون چیزیه که ما قطعاً می تونیم براش شهادت بدیم . ما می » : کارمن با صداي مصممی گفت
«؟ تونیم قسم بخویم که خودمون رشد کردنشو دیدیم. چطور ولتوري می تونه همچین مدرکی رو نادیده بگیره
اما سرش را بلند نکرد و به قدم زدن ادامه داد گویس اصلا هیچ « ؟ جداً چطوري » : الیزار غرولندي کرد
توجهی نداشت.
آره، ما می تونیم واسطون شهادت بدیم . به فکر اینکه دیگه چیکار می تونیم بکنیم هم » : تانیا گفت
هستیم.
تانیا، ما انتظار نداریم که شما با ما » : ادوارد که بیشتر از افکارش می شنید تا حرف هایش، اعتراض کرد
«. بجنگید
اگه ولتوري صبر نکنه تا به شهادت ما گوش بده، نمی تونیم همون جا بایستیم که . » : تانیا مصرانه گقت
«. البته، من باید از طرف خودم حرف بزنم
«؟ تو واقعاً اینقدر به من شک داري، خواهر » . کیت صداي خرناس مانندي درآورد
«. هی چی باشه، این یه مأموریت خودکشیه » . تانیا لبخند جانانه اي به او زد
«. من که پایه ام » . کیت در جواب نیشخندي زد و بعد با خونسردي شانه هایش را بالا انداخت
سپس، انگار که نمی «. من هم هرکاري می تونم واسه محافظت از بچه می کنم » . کارمن موافقت کرد
نی نی ) bebe Linda ، می شه بغلت کنم » . توانست مقاومت کند، بازوانش را به سمت رنزمه دراز کرد
«؟( کوچولوي دوست داشتنی
رنزمه که با دوست جدیدش در پوست خود نمی گنجید، مشتاقانه به طرف او خم شد . کارمن او را در
آغوشش فشرد و به زبان اسپانیایی برایش زمزمه کرد.
همان طور که با چارلی پیش رفته بود و قبل از او با تمام کالن ها . رنزمه مخقاومت ناپذیر بود. چه چیزي
در راب طه با او وجود داشت که همه را به طرف خودش می کشید؟ که باعث می شد آنها مایل باشند حتی
زندگیشان در راه دفاع از او گرو بگذارند؟
براي یک لحظه فکر کردم که شاید چیزي که برایش در تلاش بودیم امکان پذیر باشد . شاید رنزمه می
توانست کار غیر ممکن را انجام دهد و همان طور که در دل دوستانمان جا گرفته بود بر دشمنان نیز غلبه کند.
و بعد به خاطر آوردم که آلیس ما را ترك کرده بود و امیدم، به همان سرعتی که ظاهر شده بود ناپدید
شد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#527
Posted: 4 Sep 2012 16:09
فصل 31
با استعداد
تانیا در حالیکه جیکوب را برانداز می کرد این را گفت . « ؟ گرگینه ها چه نقشی دارن »
اگر ولتوري ها نایستادند تا راجع به نسی بشنوند ، منظورم رِنزمه » : جیکوب قبل از اینکه ادوارد بتواند پاسخ دهد گفت
ما اونارو » . حرفش را اصلاح کرد ، به خاطرآورد که تانیا منظورش را از آن اسم خودمانی احمقانه نمی فهمد « است
« متوقف می کنیم
« خیلی شجاعانه است ، بچه . ولی این کار براي جنگجویانی با تجربه تر از شما هم غیر ممکنه »
« تو نمی دونی که ما چه کارهایی می تونیم بکنیم »
« این زندگیه خودتونه ، هر جور که دلتون می خواد بگذرونینش » : تانیا شانه اش را بالا انداخت و گفت
چشمان جیکوب به سمت رِنزمه چرخید - که هنوز در دستان کارمن بود و کیت دورآنها می چرخید - و به آسانی
می شد اشتیاق را در آنها حس کرد .
« اون خاصه ، کوچولوئه رو می گم ، مقاومت کردن در مقابلش سخته » : تانیا متفکرانه گفت
سرعتش زیاد شد . در هر ثانیه، « خانواده ي خیلی با استعدادي هستند » : الیزار در حالیکه به سرعت راه می رفت گفت
یک ذهن خوان به عنوان پدر ، یک حفاظ دار به عنوان مادر و » . از در به سمت کارمن می رفت و دوباره برمی گشت
بعد هر جادویی که این بچه باهاش مارو تحت تاثیر قرار داده . فکر می کنم شاید اسمی براي این کاري که اون
می کنه وجود داشته باشه ، یا شاید این کار براي یک خون آشام دورگه عادي باشه . اگر بشه این کار معمولی دونست !
« ! یه خون آشام دورگه واقعی
دستش را دراز کرد و شانه ي الیزار را وقتی که داشت به سمت در بر « ، ببخشید » : ادوارد با صداي بهت آوري گفت
« ؟ همسر منو چی صدا کردي » می گشت گرفت
یه حفاظ دار ، فکر » : الیزار با تعجب به ادوارد نگاه کرد . براي لحظه اي راه رفتن دیوانه وارش را فراموش کرد و گفت
« . می کنم . اون الان مانع من شده . در نتیجه نمی تونم مطمئن باشم
به الیزار نگاه کردم ابروهایم با سردرگمی در هم فرو رفته بود . حفاظ دار ؟ منظورش از مانع شدن او چه بود ؟ من دقیقا
کنار او ایستده بودم ، و هیچ دفاعی در کار نبود .
تعجب کرده بود . « ؟ حفاظ » ادوارد تکرار کرد
« ؟ ادوارد ، بسه ! اگر من نمی تونم ذهنش رو بخونم ، پس تو هم نمی تونی . الان می تونی ذهنش رو بخونی »
« نه ! ولی من هیچ وقت نمی تونستم این کارو بکنم . حتی وقتی اون یه انسان بود » ادوارد زمزمه کرد
هیچ وقت ؟ جالبه ! اگر قبل از تغییر شکلش هم به این واضحی معلوم بوده ، نشون دهنده ي یه » الیزار پلک زد
استعداد قدرتمند پنهانیه . من نمی تونم هیچ احساسی رو از وراي حفاظش حس کنم . اون هنوز باید خام باشه ، فقط به
و ظاهراً از کاري که بلا می کنه » . نگاهی که به ادوارد انداخت تقریباً از روي خشم بود « . اندازه ي چند ماه سن داره
کاملا بی خبر بودي . کاملا بی خبر . خنده داره . آرو من رو فرستاد تا به دنبال چنین غریزه اي تمام دنیا رو بگردم . و
الیزار « . تو به سادگی مثل یه اتفاق ساده با این موضوع برخورد کردي و حتی متوجه چیزي که در اختیار داري نشدي
سرش را با ناباوري تکان داد .
فقط « ؟ داري درمورد چی حرف می زنی ؟ من چطوري می تونم حفاظ داشته باشم ؟ این چه معنی داره » اخم کردم
می توانستم تصویري از زره مسخره مربوط به قرون وسطی را تصور کنم .
من تصور می کنم که ما در این مورد قرار دادي » الیزار در حالیکه مرا تست می کرد ، سرش را به طرفی خم کرد
نداریم . در حقیقت ، دسته بندي استعداد ها بر اساس موضوع و اتفاقیه ، هر استعدادي بی همتاست ، هیچ وقت دو
استعداد یکسان نداریم . ولی تو بلا ، خیلی راحت می شه دسته بندیت کرد . استعدادهایی که کاملاً دفاعین و یه
منظري از دارنده اشان را محافظت می کنند ، همیشه حفاظ خوانده می شوند . تا حالا توانایی هات رو امتحان کردي ؟
« ؟ مانع کسی به جز من و جفتت شدي
با وجود اینکه مغزم با سرعت زیادي کار می کرد چند لحظه طول کشید تا پاسخم رو آماده کنم .
فقط روي چیزاي معینی کار می کنه . سرم یه جورایی یه محیط...خصوصیه . ولی نمی تونه جاسپر رو از آشفته » : گفتم
« . کردن حالم و یا آلیس رو از دیدن آینده ام باز داره
« کاملا یه دفاع ذهنیه ، محدود ، اما قوي » الیزار سرش را تکان داد
آرو نمی توانست ذهنش را بخواند . با وجود اینکه وقتی یکدیگر را ملاقات کردند ، بلا » ادوارد به میان حرفش پرید
« انسان بود
چشمان الیزار گشاد شد .
جین سعی کرد به من آسیب برسونه ، ولی نتونست . ادوارد فکر می کنه دیمیتري نمی تونه منو پیدا کنه و » : گفتم
« ؟ آلک هم نمی تونه به من آزار برسونه .این خوبه
« خیلی » الیزار که هنوز دهانش باز بود ، سرش را به نشانه ي موافقت تکان داد
من هیچ وقت اینجوري به این موضوع فکر نکرده بودم . تنها » صدایش پر از رضایت بود « ! یه حفاظ » : ادوارد گفت
« کسی که قبلا دیده بودم رناتا بود و اون خیلی فرق داشت
درسته ، هیچ استعدادي هیچ وقت با همون خصوصیات قبلی ظاهر نمی شه ، چون هیچ » الیزار به آرامی به خود آمد
« کس مثل دیگري فکر نمی کنه
رِنزمه هم علاقه مند شده بود ، از کارمن دور شده بود در نتیجه « ؟ رناتا کیه ؟ اون چی کار می کنه » : پرسیدم
می توانست اطراف کیت را ببیند .
« . رناتا محافظ شخصی آرو است ، یه حفاظ دار به درد بخور و یکی از اون قدرتمندهاش » : الیزار گفت
به طور مبهم ، جمعیت کوچکی از خون آشام ها را به یاد آوردم که در کاخ مرگبار آرو ، نزدیک او می پلکیدند . بعضی
مرد بودند و بعضی زن . نمی توانستم صورت زنها را در خاطره ي ناراحت کننده و ترسناك به یاد آورم . یکی از آنها
می باست رناتا می بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#528
Posted: 4 Sep 2012 16:10
فکر می کنم.... ببین ، رناتا در مقابل حملات فیزیکی یه حفاظ قدرتمنده . اگر کسی به اون یا » : الیزار متفکرانه گفت
آرو ، - تا وقتی که در وضعیت هاي خطرناك در کنار اونه- ضربه بزنه ، منحرف می شه . نیرویی در اطراف اون وجود
داره ، که با وجود اینکه تقریبا نمی شه متوجهش شد ، از ضربه جلوگیري می کنه . تو خودت رو کاملا در یه مسیري
برخلاف اون چیزي که قصد داشتی پیدا می کنی با خاطره ي گنگی از اینکه چرا می خواستی به اون مسیر اولیت بري
. اون می تونه حفاظش رو تا چند متر به اطراف بسط بده . اون در موارد مورد نیاز از مارکوس و کایوس هم محافظت
« . می کنه ، ولی در قبال آرو وظیفه داره
در واقع اون چیزي که داره ، فیزیکی نیست . مثل هدیه هاي ما وسیعه . و جاي خودش رو در ذهن گرفته . دارم »
من هیچ وقت » سرش را تکان داد « ؟ فکر می کنم که اگر اون بخواد سعی کنه مانع تو بشه کدوم پیروز می شین
« . نشنیده بودم که هدیه هاي آرو یا جین خنثی شده باشند
رِنزمه بی هیچ تعجبی این حرف را زد ، گویی در مورد رنگ لباسم نظر می دهد . « مامان ، تو استثنایی هستی »
احساس گیجی می کردم . من از قبل هدیه ام را نمی دانستم ؟ من کنترل نفس خاصی داشتم که به من اجازه می داد
که از هراس سال اول تازه متولد شدنم بگریزم . خون آشام ها می توانستند حداکثر یک توانایی داشته باشن ، درسته ؟
یا اینکه در آغاز حق با ادوارد بود ؟ قبل از اینکه کارلایل پیشنهاد این را بدهد که کنترل نفس من چیزي غیر طبیعی
است ، ادوارد فکر می کرد که این مانع فقط در اثر آمادگی قبلی من بوده است ، حاصل تمرکز و طرز برخوردم ، این
چیزي بود که گفته بود .
حق با کدامشان بود ؟ کار دیگري بود که بتوانم انجام دهم ؟ یه اسم و یه دسته براي چیزي که بودم وجود داشت ؟
« ؟ می تونی گسترشش هم بدي » کیت با اشتیاق پرسید
« ؟ گسترش » پرسیدم
« ؟ اونو از خودت دور کنی و براي کسی که کنارته حفاظ قرار بدي » کیت توضیح داد
« . نمی دونم . تاحالا این کارو نکردم . نمی دونم که می تونم این کارو انجام بدم یا نه »
اوه ، ممکنه نتونی این کارو بکنی ، خدا می دونه که من براي قرن ها روي این کار کردم و » : کیت به سرعت گفت
« . بهترین کاري که تونستم بکنم این بود که جریان برق را روي پوستم گسترش بدم
با سردرگمی نگاهش کردم .
« کیت توي حالت هاي تهاجمی مهارت داره ، یه جوري مثله جینه » : ادوارد گفت
ناخودآگاه از کیت دور شدم و او خندید .
« من مردم آزاري ندارم ، این فقط چیزیه که موقع مبارزه به درد می خوره » او به من اطمینان داد
کلمات کیت در من نفوذ کردند و باعث شدند که در ذهنم ارتباطاتی شکل بگیرند . او گفته بود ، براي کسی که در
کنارت است حفاظ درست کنی . گویی راهی برایم وجود داشت که کسی را مشمول این سر عجیب و ساکتم کنم .
ادوارد را به خاطر آوردم که روي سنگهاي قدیمی قصر ولتوري به خود می پیچید . با وجود این که این یه خاطره ي
انسانی بود ، ولی قوي بود و از بقیه دردناك تر . گویی در بافت هاي مغزم حک شده بود .
چه می شد که از ین اتفاق براي همیشه جلوگیري می کردم ؟ چه می شد اگر می توانستم از او محافظت کنم ؟ از
رِنزمه محافظت کنم ؟ چه می شد اگر کوچکترین ذره ي احتمالی براي اینکه از آنها محافظت کنم وجود داشت ؟
تو باید به من نشون » بدون فکر به بازوي کیت می زدم « ! تو باید به من یاد بدي که چی کار کنم » اصرار کردم
« بدي چجوري این کارو کنم
« شاید ، اگر از شکستن استخوان دستم ، دست برداري » کیت از ضربه ي من خودش را کنار کشید
« اوپس ! ببخشید »
« ؟ تو حفاظ داري ، درسته . اون حرکت باید دستت رو پرتاب می کرد . تو هیچ چی حس نکردي » : کیت گفت
هیچ کدام از ما به او توجه « . واقعا نیازي نیست کیت ، اون هیچ ضربه اي رو احساس نکرده » : ادوارد زیر لب گفت
نکردیم .
« ؟ نه ، من چیزي حس نکردم ، تو از جریان برقت استفاده کردي »
« آره . هممم ، من کسی رو ندیده بودم که اونو حس نکنه ، چه نامیرا چه چیز دیگه اي »
« ؟ گفتی که اونو گسترشش دادي ؟ روي پوستت »
« قبلا فقط در کف دستانم بود ، مثل آرو » کیت سرش را تکان داد
« یا رِنزمه » ادوارد به میان حرفش پرید
ولی بعد از تمرین هاي زیادي که کردم ، می تونم این جریان رو در تمام بدنم برقرار کنم . وسیله ي دفاعی خوبیه . »
هر کسی که سعی کنه منو لمس کنه مثل انسانی که بهش شوك الکتریکی وارد کنن ، روي زمین پرتاب می شه . فقط
« . براي چند ثانیه باعث سقوطش می شه ولی این زمان برام کافیه
من نصفه نیمه به کیت گوش می دادم ، ذهنم در گیر این ایده بود که اگر به اندازه ي کافی سریع باشم می توانم از
خانواده ي کوچکم محافظت کنم . با تمام وجودم آرزو می کردم که در این گسترش دادن هم خوب عمل کنم مثل
وقتی که به طرز عجیبی در بقیه ي جنبه هاي خون آشام بودن خوب بودم . زندگی انسانیم مرا براي چیزهاي معمولی
آماده نکرده بود ، و نمی توانستم خودم را قانع کنم که این استعداد من خاتمه یافته باشد .
احساس کردم هیچ وقت چیزي را به این شدت نخواسته ام ، این که بتوانم از چیزي که دوست داشتم حمایت کنم .
چون فکرم خیلی مشغول بود ، متوجه سکوت میان ادوارد و الیزار نشدم ، تا اینکه شروع به صحبت کردند .
« ؟ با این وجود می تونی حتی به یه استثنا هم فکر کنی » ادوارد پرسید
به اطراف نگاه کردم تا متوجه منظورش بشوم و فهمیدم که بقیه هم دارن به آن دو مرد نگاه می کنند . آنها مشتاقانه
به سمت یکدیگر خم شده بودن . چهره ي ادوارد از تردید در هم فرو رفته بود و چهره ي الیزار بی میل و ناراحت بود .
من از تغییر ناگهانی جو تعجب کردم. « . من نمی خوام این طوري به اونا فکر کنم » : الیزار از میان دندان هایش گفت
« ... اگه حق با تو باشه » الیزار دوباره شروع کرد
« این فکره توئه ، نه من » ادوارد حرفش را قطع کرد
اگر حق با من باشه... من حتی نمی تونم بفهمم این چه معنی اي می ده . اون تمام دنیاي که ساخته بودیم رو تغییر »
« . می ده . اون تمام معناي زندگی منو تغییر می ده . چیزي که من یه قسمتی ازش هستم
« الیزار ، تصمیم هاي تو همیشه بهترین بوده »
« ... این اهمیت داره ؟ من چه کار کرده ام ؟ چند تا زندگی رو »
ما چی رو از دست دادیم دوست من ؟ من » . تانیا دستش را با حالتی آرامش بخش روي شانه ي الیزار گذاشت
« . می خوام بدونم موضوع چیه تا بتونم در این بحث شرکت کنم . تو هیچ وقت این قدر از خودت انتقاد نکرده بودي
سپس از زیر دست تانیا خارج شد و دوباره شروع به قدم زدن کرد ، تند تر از « ؟ اوه ، نکرده بودم » الیزار زمزمه کرد
قبل.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#529
Posted: 4 Sep 2012 16:10
« توضیح بده » تانیا براي چند لحظه به او نگاه کرد و بعد رو به ادوارد کرد
اون سعی داره بفهمه چرا » ادوارد سرش را تکان داد ، وقتی حرف می زد چشمان نگرانش الیزار را دنبال می کردند
تعداد زیادي از ولتوري می یان تا مارو مجازات کنن . این جزو عادت هاي اونا نیست . در واقع ما بزرگترین و
کامل ترین گروهی هستیم که اونا باهاشون روبه رو می شن ، ولی در گذشته گروه هایی بودند که براي حفاظت از
خودشون با هم متحد شده بودند و ولتوري ها هیچ وقت با وجود اینکه تعدادشون کمتر بوده ، نجنگیدند . احتمال بردن
« . ما تقریبا زیاده ، و تعدادمون یه عامله مهمه ، ولی عامل اصلی نیست
اون داره دفعات دیگه رو به یاد می یاره که گروه هاي دیگه تحت مجازات قرار گرفته بودند و طرحی که براي »
خودش اتفاق افتاده . طرحی بوده که بقیه گارد ها هیچ وقت به اون توجه نکرده بودند تا اینکه الیزار کسی بود که این
« . اطلاعات را به طور محرمانه به آرو داد . طرحی که فقط در هر قرن یا همین حدود تکرار شده
مثل ادوارد الیزار را تماشا می کرد . « ؟ این طرح چی بود » کارمن پرسید
آرو به شخصه به اعزام نیرو براي مجازات کردن علاقه اي نداره . ولی در گذشته ، وقتی آرو چیزي » : ادوارد گفت
خاصی می خواست ، طولی نمی کشید که شواهد موجود در مورد اینکه این یا اون گروه کار غیر قابل بخششی انجام
داده اند اثبات می شد . خون آشام هاي کهنه کار تصمیم می گرفتند تا بروند و حکم مامورانشان را تماشا کنند . و بعد ،
وقنی که تقریبا تمام گروه نابود می شدند ، آرو کسی را که افکارش - ارو اینطور ادعا می کرد - استثنائا پشیمان بود ،
عفو می کرد . همیشه ، معلوم می شد که آن خون آشام هدیه اي را دارد که آرو دوست دارد . همیشه ، جایگاه این
شخص در بین گارد بود . خون آشامی که هدیه داشت ، به سرعت پیشرفت می کرد ، و همیشه می درخشید . هیچ
« . استثنایی وجود نداشت
« . انتخاب شدن باید چیز وحشتناکی بوده باشه » کیت نظر داد
هنوز در حرکت بود. « ! ها » الیزار غرولند کرد
اسمش چلسی بود . او » واکنش خشمگینانه ي الیزار را توضیح داد « کسی در بین گارد وجود داشت » : ادوارد گفت
می توانست روي وابستگی هاي احساسی بین مردم تاثیر بذاره ، هم می توانستم آنها را قطع کند و هم می توانست آنها
را تقویت کند . او می توانست کاري کند که یه نفر به ولتوري وابسته شود ، کاري کند که خودش را به آنها متعلق بداند
« .... ، کاري کند که بخواهد که ولتوري ها را خشنود کند
ما همه فهمیده بودیم که چرا چلسی مهمه . در یه جنگ ، اگر می توانستیم وفاداري میان » الیزار توقفی ناگهانی کرد
گروه هاي متحد شده را از بین ببریم ، می توانستیم خیلی راحت تر با آنها مبارزه کنیم . اگر می توانستیم اعضاي
بی گناه یک گروه را به طور احساسی از گناه کار دور کنیم ، عدالت بدون خونریزي اجرا می شد ، گناهکار بدون دخالت
کسی مجازات می شد و بی گناهان می توانستند بخشیده شوند . در غیر این صورت ، غیر ممکن بود که بتوان از اینکه
همه ي گروه با هم مبارزه کنند جلوگیري کرد . در نتیجه چلسی تمام بند هایی که آنها را بهم متصل می کرد را از بین
برد . این به نظر من موهبت بزرگی بود ، مدرکی بود بر مهربانی آرو . شک کردم که چلسی گروه ما را هم به یکدیگر
متصل کرده است ، ولی آن هم به نظرم کار خوبی بود . باعث کارآیی بیشتر ما می شد . به ما کمک می کرد که
« . آسان تر با هم زندگی کنیم
این موضع باعث شد تا خاطرات گذشته برایم روشن شوند . قبلا نمی فهمیدم که چگونه گارد از فرمان هاي اربابانشان
با خشنودي اطاعت می کنند ، تقریبا مثل یک عاشق از خود گذشته .
چشمانش به سرعت روي اعضاي خانواده اش بر « ؟ هدیه اش چقدر قدرتمند بود » : تانیا با زیر ترین صدایش گفت
می گشت .
ولی هر چیزي که » سرش را تکان داد « . من توانستم با کارمن آن را ترك کنم » الیزار شانه اش را بالا انداخت
ضعیف تر از رابطه ي بین جفت ها باشه در خطره . حداقل در یک گروه معمولی . با وجود این در اونجا پیوند هایی
ضعیف تر از پیوند هاي بین خانواده ي ما وجود داشت . اجتناب از خون انسان ما را با فرهنگ تر کرده ، به ما اجازه داده
« تا پیوند عشق واقعی را تجربه کنیم . شک دارم که چلسی بتونه پیمان مارو بشکنه ، تانیا
تانیا سرش را تکان داد ، هنگامی که الیزار تحلیلش را ادامه می داد ، به نظر می آمد که اطمینان خاطر یافته است .
من فقط می توانم به این فکر کنم که آرو تصمیم گرفته است که خودش بیاید ، تا افراد زیادي را با خودش ببرد ، »
اون باید اونجا باشه تا وضعیت رو کنترل کنه . » الیزار ادامه داد « . چون هدفش مجازات نیست ، بلکه تملک افراده
ولی اون به تمام گاردش احتیاج داره تا در برابر یه گروه بزرگ که استعداد هایی هم داره دفاع کنه . ولی با این وجود ،
این باعث می شه که بقیه ي خون آشام هاي پیر توي ولترا بی دفاع بمونن . خیلی خطرناکه ، کسی ممکنه سعی کنه
که از ین موقعیت سوءاستفاده کنه . در نتیجه همه شون با هم می یان . آرو چه جور دیگه اي می تونه مطمئن بشه که
الیزار در حالیکه در فکر فرو رفته بود این حرف را « . هدیه هایی که می خواد حفظ بشن ؟ اون باید اونارو بدجور بخواد
زد .
از چیزهایی که من در افکارش دیدم ، آرو هیچ چیزي رو به اندازه ي » : ادوارد با صدایی به آرامی نفس کشیدن گفت
« . آلیس نخواسته
احساس کردم دهانم باز شد . تصاویر کابوس مانندي را به خاطر آوردم که خیلی وقت پیش تصور کرده بودم . ادوارد و
آلیس در رداهایی سیاه و با چشمانی به رنگ خون . صورتهایشان در حالیکه که کنار سایه هایی ایستاده بودند ، سرد و
دور به نظر می رسید ، دستان آرو در دستانشان بود... آیا آلیس اخیراً این را دیده بود ؟ آیا او دیده بود که چلسی عشق او
به مارا از بین می برد و او را به آرو ، کایوس و مارکوس پیوند می دهد ؟
صدایم با گفتن نامش شکست . « ؟ دلیل رفتن آلیس اینه » پرسیدم
فکر می کنم همین باشه . اینکه آرو رو از چیزي که بیشتر از همه » : ادوارد دستش را روي گونه ام گذاشت و گفت
« . محروم کنه . اینکه قدرتش رو از دسترس آرو دور کنه
شنیدم که تانیا و کیت با سردرگمی با هم پچ پچ می کنند و به یاد آوردم که آنها چیزي از آلیس نمی دانستند .
« اون تورو هم می خواد » زمزمه کردم
نه به اون اندازه . من واقعا نمی تونم به اون » ادوارد شانه اش را بالا انداخت ، چهره اش ناگهان خیلی خونسرد شد
چیزي اضافه تر از چیزي که خودش داره بدم . و بی تردید این بستگی داره که اون راهی پیدا کنه تا من رو مجبور کنه
یکی از ابروهایش را « . که خواسته اش رو انجام بدم . اون منو می شناسه و می دونه که چقدر احتمال این کار کمه
طعنه آمیز بالا برد .
الیزار دستش را دراز کرد و بعد به من « اون ضعف هاي تورو هم می دونه » الیزار به سهل انگاري ادوارد اخم کرد
نگاه کرد .
« چیزي براي بحث کردن نمونده » : ادوارد به سرعت گفت
با وجود این آرو بی تردید جفت تورو هم می خواد . اون حتما به استعدادي » الیزار به تذکر او توجهبی نکرد و ادامه داد
« . که در تجسم انسانی اش هم او را به مبارزه طلبیه ، علاقه داره
ادوارد با این موضوع احساس معذب بودن می کرد . من هم دوست نداشتم . اگر آرو کاري از من می خواست - هر
چیزي- فقط باید ادوارد را آزار می داد تا من درخواستش را انجام دهم . و بالعکس .
آیا مرگ کمتر اهمیت نداشت ؟ آیا این کشته شدن بود که ما باید از آن می ترسیدیم ؟
من فکر می کنم که ولتوري منتظر چنین چیزي بوده ، یه بهانه . اونا نمی دونستن که » ادوارد موضوع را عوض کرد
این بهانه چطوري جور میشه ، ولی نقشه شان براي چنین زمانی آماده بوده . به همین دلیل آلیس تصمیم اونارو قبل از
« . اینکه ایرینا محرك بشه دیده بود . تصمیم از قبل گرفته شده بود ، فقط منتظر بودند تا بهانه شان را توجیه کنند
« ... اگر ولتوري از اعتماد ما سوءاستفاده کنه ، همه ي نامیرایان اونارو برکنار می کنند » : کارمن زیر لب گفت
اهمیتی داره ؟ کی باور می کنه ؟ و حتی اگه بقیه هم متقاعد بشن که ولتوري داره از قدرتش » : الیزار گفت
« سوءاستفاده می کنه ، چه فرقی می کنه ؟ کسی نمی تونه در مقابل اونا ایستادگی کنه
« ولی ظاهرا چند نفر از ما به اندازه ي کافی دیوانه هستند که این کارو امتحان کنن » : کیت گفت
کیت ، شما فقط براي شهادت اینجایین . هدف آرو هر چی که باشه فکر نکنم که آماده » ادوارد سرش را تکان داد
باشه که شهرت ولتوري رو براي این کار لکه دار کنه . اگر بتونیم از مجادله با او اجتناب کنیم ، مجبور می شه که
« . اینجارو در صلح ترك کنه
« درسته » تانیا زمزمه کرد
به نظر نمی آمد که کسی متقاعد شده باشد . براي چند دقیقه ي طولانی کسی حرفی نزد .
سپس صداي ایستادن چرخ هاي ماشینی را روي سنگفرش گلی ي خانه شنیدم .
« ... اوه ، گندش بزنن ، چارلیه شاید دنالیس ها بتونن برن طبقه ي بالا تا » زمزمه کردم
« پدر تو نیست » . چشمانش به دور نگاه می کرد ، به دور خیره شده بود « نه » : ادوارد با صدایی خشک گفت
بالاخره آلیس پیتر و شارلوت رو فرستاده . وقتشه که براي مرحله ي بعدي آماده » چشمانش روي من متمرکز شدند
« . بشیم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#530
Posted: 4 Sep 2012 16:12
فصل 32
گروه
خانه ي بزرگ کالن ها شلوغتر از آن بود که کسی بتواند وانمود کند که راحت است .
با وجود این ، غذا خوردن خطرناك بود . دسته ي ما تا جایی که می توانستند تلاش کردند . آنها از لاپوش و فورکس
فراتر رفتند و شکار کردن فقط در خارج از ایالت آزاد شد . ادوارد میزبان سخاوتمندي بود ، همه ي ماشینهایش را
درمواقع لزوم ، بدون ذره اي نارحتی قرض می داد . با وجود اینکه سعی می کردم که به خودم بگویم که آنها در
همه ي جاي دنیا شکار می کنند ، این سازش با آنها مرا معذب می کرد .
جیکوب بیشتر ناراحت بود . گرگ نما ها علاقه داشتند که از از بین رفتن جان یک انسان جلوگیري کنند ، و حالا باید از
گروهی از قاتلان ، که نزدیک مرزهاي گروه بودند چشم پوشی می کردند . ولی در این وضعیت که رِنزمه در معرض
خطري جدي بود ، جیکوب دهانش را می بست و ترجیحاً به جاي خون آشام ها به زمین نگاه می کرد .
من از راحت پذیرفته شدن جیکوب ، توسط خون آشام هایی که براي دیدار آمده بودند ، تعجب کردم . مشکلی که
ادوارد انتظارش را داشت به وجود نیامد . جیکوب کم و بیش براي آنها نامرئی بود ، یک آدم کامل نبود ، و از طرفی غذا
هم محسوب نمی شد . آنها جوري با او رفتار می کردند که یک نفر که حیوانات را دوست ندارد ، با حیوان خانگی
دوستانش بر خورد می کند .
لیا، سث ، کوئیل و امبري مامور شدند که با سم بروند و جیکوب هم با خوشحالی آنها را همراهی کرد ، به استثناي
اینکه نمی توانست دوري از رِنزمه را تحمل کند و رِنزمه با جادو کردن مجموعه ي جدیدي از دوستان کارلایل مشغول
بود .
ما صحنه ي معرفی رِنزمه به دسته ي دنالی ها را نیم دو جین تکرار کردیم . اول براي پیتر و شارلوت که آلیس و
جاسپر آنها را بدون هیچ توضیحی فرستاده بودند ، مثل بیشتر کسانی که آلیس را می شناختند ، به انجام دستورهایش
بدون کمترین اطلاعات ، باور داشتند . آلیس به آنها چیزي راجع به نقشه اي که او و جاسپر در سر داشتند نگفته بود .
او قول نداده بود که باز هم آنها را ببیند .
نه پیتر و نه شارلوت یک بچه ي نامیرا را ندیده بودند . با وجود اینکه آنها قوانین را می دانستند ، واکنش منفی آنها به
اندازه ي خون آشام هاي دنالی شدید نبود . کنجکاوي آنها را به سمت اینکه اجازه بدهند تا در مورد رِنزمه توضیح
بدهیم سوق داد . و همین شد . آنها به اندازه ي خانواده ي تانیا ، تسلیم شدند که جزو شاهدان باشند .
کارلایل دوستانی را از مصر و ایرلند فرستاد .
گروه ایرلندي ها اول رسیدند و به طرز شگفت آوري به راحتی متقاعد شدند . شیوان- زنی با شخصیتی فوق العاده که
جثه بزرگش زمان حرکت نوسانی نرمش ، هم زیبا بود و هم رعب آور - رهبر گروه بود ، ولی او و جفتش که صورت
خشنی داشت ، لیام ، مدت زمان زیادي بود که به قضاوت جدیدترین عضو گروهشان اعتقاد داشتند . مگی کوچک ، با
حلقه هاي قرمز رنگ و فنري شکل موهایش ، مثل دو عضو دیگر گروه ، از نظر جسمانی با ابهت نبود ولی او هدیه اي
داشت که با آن می توانست بفهمد که چه زمانی به او دروغ می گویند ، و کسی به قضاوت او اعتراض نمی کرد . مگی
اظهار داشت که صحبت هاي ادوارد حقیقت دارد و در نتیجه شیوان و لیام داستان ما را قبل از آنکه رِنزمه را لمس کنند
باور کردند.
آمون و بقیه ي مصري ها داستان دیگري داشتند . حتی بعد از آنکه دو عضو جوانتر گروهش ، بنجامین و تیا ، با توضیح
رِنزمه قانع شدند ، آمون از دست زدن به رِنزمه خودداري کرد و به گروهش دستور داد تا بروند . بنجامین ،- خون
آشامی که به طرز عجیبی خوشرو بود و به نظر می آمد که از یک پسر جوان بزرگتر باشد و می توانست هم زمان هم
کاملا متقاعد شده به نظر بیاید و هم حواس پرت- با چند تهدید ماهرانه در مورد اینکه آنها را ترك می کند ، آمون را
متقاعد کرد که بماند . آمون ماند ولی باز هم از دست زدن به رِنزمه امتناع ورزید و حتی به جفتش ، کبی ، اجازه نداد تا
به رِنزمه دست بزند . به نظر می آمد که افراد گروه شبیه هم نیستند ، با این که مصري ها از نظر ظاهر خیلی شبیه به
هم بودند ، با موهایی به سیاهی شب و پوستی زرد زیتونی رنگ ، می توانستند به عنوان اعضاي یک خانواده شناخته
شوند . آمون بزرگترین عضو و سخنگوي گروه بود . کبی هیچ وقت از آمون بیشتر از سایه اش دور نمی شد و من هیچ
گاه نشنیدم که او حتی کلمه اي حرف بزند . تیا ، جفت بنجامین هم زن ساکتی بود، با وجود این ، وقتی که حرف
می زد در هر چیزي که می گفت ، بینش فراوان و جاذبه وجود داشت . باز هم بنجامین بود که در همه جا می گشت ،
گویی او نیروي جاذبه ي نامرئی اي داشت که دیگران را به سوي خود می کشید . دیدم که الیزار با چشمانی گشاد
شده به پسر نگاه می کند و فکر می کند که بنجامین استعداد جذب کردن افراد را به خود دارد .
این طور نیست . هدیه اون باید خیلی خارق العاده تر از این باشه که آمون » : شب ، هنگامی که تنها بودیم ادوارد گفت
آمون » آه کشید « . نمی خواد اونو از دست بده . شبیه وقتیه که ما نقشه می کشیدیم آرو در مورد رِنزمه چیزي ندونه
بنجامین رو از توجه آرو دور نگه داشته . آمون بنجامین رو خون آشام کرده ، و می دونسته که اون یه خون آشام خاص
« . می شه
« ؟ اون چی کار می تونه بکنه »
« . چیزي که الیزار قبلا ندیده ، چیزي که من تا به حال در موردش نشنیدم . چیزي که حفاظ تو در مقابلش هیچه »
اون می تونه عناصر طبیعت رو به کار بگیره ، زمین ، باد ، آب و آتش . تغییر » لبخندي کج به من زد و ادامه داد
فیزیکی ، نه فقط توهمی که در ذهن افراد به وجود می یاد . بنجامین هنوز داره روي این موضوع تحقیق می کنه و
آمون سعی می کنه که از بنجامین یه سلاح بسازه . ولی خودت دیدي که بنجامین چقدر مستقل عمل می کنه .
« نمی شه از اون استفاده کرد
« تو از اون خوشت می یاد » از روي لحن صداي ادوارد حدس زدم
« اون درك درستی از بد وخوب داره . من از برخوردش خوشم می یاد »
برخورد آمون چیز دیگري بود . او و کبی خودشان را می گرفتند ، با وجود این بنجامین و تیا با روش خودشان به سرعت
با دنالی ها و گروه ایرلندي ها دوست شدند . ما امیدوار بودیم که بازگشت کارلایل ، باقیمانده ي کشمکش با آمون را
تخفیف دهد .
امت و رزالی تکاور ها را فرستادند- هر دوست خانه بدوش کارلایل که توانسته بودند محلش را پیدا کنند .
گَرِت اول آمد - خون اشامی دراز و لاغر با چشمانی به رنگ یاقوت و موهایی بلند و خاکی رنگ که آنها را با تسمه اي
چرمی ، پشت سرش بسته بود - و فورا می شد دریاف که او یک ماجراجو است . من تصور کردم که ما می توانیم براي
او هر مبارزیه اي را آماده کنیم و او می پذیرد ، فقط براي اینکه خودش را تست کند . او به سرعت با خواهران دنالی
اُخت شد و سوالات بی پایانی در مورد زندگی غیر معمول آنها پرسید . فکر کردم که شاید گیاه خواري براي او مبارزه ي
دیگري باشد که می خواهد امتحانش کند ، فقط براي اینکه بداند می تواند آن را انجام دهد یا نه .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***