انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 54 از 62:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
مریو رندال هم آمدند ، با یکدیگر دوست بودند ، ولی با هم نیامدند . آنها به داستان رِنزمه گوش کردند و مثل دیگران
براي شهادت آمدند . مثل دنالی ها ، آنها فکر می کردند که اگر ولتوري براي توضیح صبر نکند باید چه کنند . هرسه
خانه بدوش ، با ایده ي اینکه در کنار ما بمانند ، خودشان را سرگرم می کردند .
جیکوب ، بی تردید با همه ي افراد جدید با ترشرویی برخورد می کرد . وقتی می توانست فاصله اش را با آنها حفظ
می کرد و وقتی نمی توانست ، پیش رِنزمه غرولند می کرد که اگر از او انتظار دارند که نام همه ي زالو هاي جدید را
حفظ کند ، کسی باید یک فهرست برایش تنظیم کند .
کارلایل و ازمه یک هفته بعد رفتنشان برگشتند و امت و رزالی چند روز بعد از آنها . همه ي ما با وجود آنها در خانه
احساس بهتري داشتیم . کارلایل یک دوست دیگر را نیز با خودش به خانه آورده بود ، "دوست" شاید اصطلاح
مناسبی نبود . آلیستر خون آشام انگلیسی مردم گریزي بود که کارلایل را نزدیک ترین آشنایانش به شمار می آورد ، با
وجود اینکه کارلایل به سختی می توانست در هر قرن یکبار به او سر بزند . آلیستر ترجیح می داد که تنها باشد و
کارلایل با زحمت فراوان او را به اینجا آورد . او از همه ي دسته ها دوري می کرد و واضح بود که کسی از میان جمع
به او علاقه اي نداشت .
خون آشام متفکر سیاه مو ، از اولین کلمات کارلایل موضوع رِنزمه را دریافت و مثل آمون از دست زدن به او خودداري
کرد ادوارد به کارلایل ، ازمه و من گفت که آلیستر از بودن در آنجا می ترسد . ولی بیشتر از آن از ندانستن نتیجه ي
کار می ترسد . او به همه چیز شک داشت و به طور طبیعی به ولتوري هم شک داشت . چیزي که در حال حاضر در
حال رخ دادن بود ، به نظرمی آمد تمام ترس هایش را تایید می کند .
بدون شک در حال حاضر اونا می دونن که من اینجام . » شنیدیم که با خودش در اتاق زیر شیروانی غرغر می کند
نمی شه چنین چیزي رو از آرو مخفی کرد . یعنی باید قرن ها از دستشون فرار کنم . هر کسی که کارلایل در دهه ي
گذشته صحبت کرد در لیست اوناست . باور نمی کنم که خودم رو توي چنین دردسري انداختم . اینجوري دوستان رو
« دیدن خیلی کار خوبیه
ولی اگر اون در مورد فرار کردن از دست ولتوري راست می گفت ، حداقل بیشتر از بقیه به این کار امید داشت . آلیستر
یه ردیاب بود ، البته نه به خوبی و دقت دیمیتري . او نیرویی داشت که باعث می شد در مسیر متضاد هر چیزي که
می خواست حرکت کند . ولی آن نیرو باید آنقدر قوي می بود تا به او راه فرار را نشان دهد ، راهی مخالف جهت راه
دیمیتري و بعد ، گروهی از دوستانی که انتظارشان را نداشتیم رسیدند ، انتظارشان را نداشتیم چون نه کارلایل و نه
رزالی نتوانسته بودند با دسته ي آمازون ارتباط برقرار کنند .
یکی از دو زن بلند قد و گربه مانند که قد بلندتري داشت این جمله را گفت . به نظر می آمد هر دوي آنها « کارلایل »
را کشیده اند- دست و پاي کشیده ، انگشتان کشیده ، موهاي سیاه بافته شده ي بلند ، صورت کشیده و دماغی بلند ،
چیزي به جز پوست حیوانات نپوشیده بودند . زیر پوش هایی از چرم ، و شلوارهاي چسبان که در کنار پاها با بندهایی
چرمی سوراخ شده بودند . فقط طرز لباس پوشیدنشان نبود که آنها را وحشی نشان می داد ، بلکه همه چیز ، از
چشمهاي نا آرام قرمز رنگشان، تا حرکات ناگهانی و سریعشان نشان از وحشی بودن آنها داشت . من تا به حال
خون آشام هایی به این بی تمدنی ندیده بودم .
ولی آلیس آنها را فرستاده بود و این موضوع حاکی از خبرهاي جالبی بود که باعث می شد نرمتر باشیم . چرا آلیس در
آمریکاي جنوبی بود ؟ فقط به این خاطر که دیده بود که کس دیگري نمی تواند با آمازونی ها تماس بگیرد ؟
« زفرینا و سنا ! ولی کچیري کجاست ؟ من هیچ وقت شما سه تا رو جدا از هم ندیده بودم » کارلایل پرسید
آلیس گفت که ما باید از هم جدا بشیم . این که » زفرینا با صدایی خشن و عمیق که به ظاهرش می خورد جواب داد
ما از هم دور شدیم ناراحت کننده است ، ولی آلیس به ما اطمینان داد وقتی که شما اینجا به ما احتیاج دارید ، او هم به
«؟ ... کچیري در جاي دیگري احتیاج دارد . این تمام چیزي بود که اون به ما گفت ، به جز اینکه باید خیلی عجله کنیم
جمله زفرینا به سوال تبدیل شد و من با لرزشی از اضطراب که هر قدر هم این کار را انجام می دادم از بین نمی رفت ،
رِنزمه را بیرو آوردم تا آنها را ببیند.
با وجود ظاهر خشنشان ، به آرامی به داستان ما گوش کردند و به رِنزمه اجازه دادند تا موضوع را شرح دهد . آنها در
کنار رِنزمه همانقدر وقت صرف کردند که خون آشام هاي دیگر کردند ، ولی من نمی توانستم جلوي نگرانی ام را از
حرکات سریع و متنائب آنها نزدیک به رِنزمه بگیرم . سنا همیشه کنار زفرینا بود و هیچ وقت حرف نمی زد ولی مثل
آمون و کبی نبودند . کبی حالتی فرمانبردارانه داشت ؛ سنا و زفرینا مثل دو عضو بدن بودند ، زفرینا مثل یک دهان بود .
اخبار مربوط به آلیس به طرز عجیبی آرامش بخش بود . معلوم بود که او در حال انجام ماموریت مشکوکی است که تا
از هر نقشه اي که آرو برایش کشیده دوري کند .
ادوارد از اینکه آمازونی ها با ما بودند هیجان داشت . چون زفرینا به طرز عجیبی استعداد داشت . هدیه ي او
می توانست یک اسلحه ي تهاجمی بسیار خطرناك باشد . نه اینکه ادوارد از زفرینا بخواهد که در نبرد کنار ما ایستادگی
کنند ، ولی اگر ولتوري با دیدن شاهدان ما دست نگه نداشت ، احتمال اینکه با صحنه اي متفاوت روبه رو می شد زیاد
بود .
زفرینا از مصونیت من « این فقط یه توهمه » وقتی مثل همیشه معلوم شد که روي من اثر ندارد ادوارد توضیح داد
تعجیب کرده بود و به آن علاقه مند شده بود ؛ چیزي بود که تا به حال با آن مواجه نشده بود . و وقتی که ادوارد برایم
در مورد چیزي که از دست داده بودم توضیح می داد ، زفرینا در اطراف می گشت . چشمان ادوارد وقتی شروع کرد به
اون می تونه کاري کنه که مردم چیزي رو اون می خواد ببینند ، » حرف زدن تمرکزشان را به آرامی از دست دادنند
فقط ببینند ، نه چیز دیگه . براي مثال ، الان من در وسط جنگل هاي استوایی ظاهر شدم . انقدر واقعیه که اگر تورو
« . توي بازوانم حس نمی کردم ، باورش می کردم
لب هاي زفرینا به لبخند سختی باز شدند ، یک ثانیه بعد ، چشمان ادوارد دوباره متمرکز شدند و او به زفرینا لبخند شد.
« تاثیر گذاره » : گفت
رِنزمه محو گفتگو شده بود و دستش را بدون ترس به سمت زفرینا دراز کرد .
« ؟ می تونم ببینم » پرسید
« ؟ چی می خواي ببینی » زفرینا پرسید
« چیزي رو که به بابا نشون دادي »
زفرینا سرش را تکان داد و من با نگرانی چشمان رِنزمه را نگاه کردم که بدون هیچ حسی به فضا خیره شده بودند . یک
لحظه بعد ، لبخند مبهوت کننده ي رِنزمه صورتش را درخشان کرد .
« بیشتر » دستور داد
بعد از آن ، دور کردن رِنزمه از زفرینا و تصاویر قشنگش سخت شد . نگران بودم ، چون من مطمئن بودم که زفرینا
می تواند تصاویري بیافریند که زیبا نباشند . ولی از ذهن رِنزمه می توانستم تصاویر زفرینا را ببینم . آنها به اندازه ي
همه ي خاطرات رِنزمه واضح بودند ، گویی واقعی بودند ، و بدین ترتیب می توانستم قضاوت کنم که آنها مناسب
هستند یا نه .
با وجود اینکه من زفرینا را به آسانی ترك نمی کردم ، باید اقرار می کردم که براي سرگرم کردن رِنزمه مفید بود . من
دستاتنم را نیاز داشتم من خیلی چیزها باید یاد می گرفتتم ، هم فیزیکی و هم ذهنی ، و زمان کم بود .
اولین تلاشم براي یاد گرفتن مبارزه خوب پیش نرفت .
ادوارد براي دو ثانیه با من گلاویز شد ، ولی به جاي اینکه مرا کمی آزاد کند ، عقب رفت و از من دور شد . فهمیدم که
چیزي اشتباه است ؛ او مثل سنگ بی حرکت بود و به زمینی که در آن تمرین می کردیم خیره شده بود .
« من متاسفم بلا » : گفت
« نه ، من خوبم . بیا دوباره شروع کنیم » : گفتم
« نمی تونم »
« منظورت چیه که نمی تونی ؟ ما تازه شروع کردیم »
پاسخی نداد .
« ببین ، می دونم که توي این کار خوب نیستم ، ولی اگه به من کمک نکنی بهتر نمی شم »
چیزي نگفت . با سرخوشی روي او پریدم . دفاعی نکرد و هر دو روي زمین افتادیم . وقتی که لبهایم را روي گلویش
فشار دادم ، بی حرکت بود .
« من بردم » اعلام کردم
چشمانش نزدیک شدند ولی چیزي نگفت .
« ؟ ادوارد ؟ چی شده ؟ چرا نمی خواي به من یاد بدي »
من نمی تونم تحمل کنم . امت و رزالی هم به » یک دقیقه ي تمام گذشت تا او دوباره شروع به صحبت کردن کرد
« . اندازه ي من می دونند . تانیا و الیزار حتما بیشتر می دونند ، از یه نفر دیگه بخواه
این انصاف نیست ! تو توي مبارزه خوبی . تو قبلا به جاسپر کمک کردي . تو با اون و بقیه جنگیدي . چرا من نه ؟ »
« ؟ من چه کار اشتباهی کردم
آهی از روي خشم کشید . چشمانش سیاه بود و تقریبا هیچ رنگ طلایی اي در آن دیده نمی شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
اون جوري به تو نگاه کردن ، اینکه تو رو به عنوان یه هدف بررسی کردن . تمام راه هایی که می تونم تورو »
خیلی به نظرم واقعی می یاد . ما اونقدر وقت نداریم که برامون فرقی بکنه که کی تورو » به خودش پیچید «... بکشم
« تعلیم بده . هر کسی می تونه بهت اصولش رو یاد بده
اخم کردم .
به علاوه ، این کار لازم نیست ، ولتوري متوقف می شن ، اونا متوجه » لبانم را که آویزان بودند لمس کرد و لبخند زد
« . خواهند شد
« ولی اگه نشدند ؟ من باید یاد بگیرم »
« یه معلم دیگه پیدا کن »
این آخرین گفتگوي ما در مورد این موضوع نبود ؛ اما من نتوانستم حتی ذره اي او را از تصمیمش برگردانم .
امت پیشتر از همه مشتاق کمک بود ، با وجود اینکه درس دادنش بیشتر شبیه انتقام گرفتن که از همه ي مبارزه هایی
بود که در آنها باخته بود . اگر هنوز می توانستم کبود شوم ، باید از سر تا پایم بنفش می شد . رز ، تانی و الیزار همه
صبور و محتاط بودند . درس هایشان مرا به یاد راهنماهاي جاسپر براي مبارزه در ژوئن گذشته بود ، با وجود اینکه آن
خاطرات مبهم و غیرواضح بودند . بعضی از مهمانان آموزش مرا سرگرم کننده می یافتند و بعضی دیگر از آنها پیشنهاد
کمک می دادند . گَرِت خانه بدوش چند بار امتحان کرد ، او به طرز عجیبی معلم خوبی بود ، به سادگی با همه مثل
خودشان رفتار می کرد و من تعجب کردم که چطور او به دسته اي تعلق ندارد . من حتی یکبار وقتی که رِنزمه در
آغوش جیکوب بود و ما را تماشا می کرد با زفرینا مبارزه کردم ، تکنیک هاي زیادي از او یاد گرفتم ، ولی هرگز دوباره
ازش کمک نخواستم . در واقع ، با وجود اینکه من زفرینا را خیلی دوست داشتم و می دانستم که او واقعاً به من اسیب
نمی رساند ، ولی این زن وحشی مرا تا سر حد مرگ می ترساند .
من چیزهاي زیادي از هر کدام از معلمانم یاد گرفتم ، ولی حسی به من می گفت که دانسته هایم هنوز در حد پایه است
. نمی دانستم که چند ثانیه در مقابل آلک یا جین دوام می آورم . فقط دعا می کردم که براي کمک به اندازه ي کافی
باشد.
هر زمانی از روز که با رِنزمه یا در حال یاد گرفتن جنگ نبودم ، در حیاط پشتی با کیت کار می کردم ، سعی می کردم
که حفاظ داخلی ام را از مغزم خارج کنم تا از کس دیگري محافظت کنم . ادوارد مرا در این کار تشویق می کرد .
می دانستم که آرزو دارد که راهی پیدا کنم که هم مرا راضی کند و هم مرا از خط آتش دور نگه دارد .
خیلی سخت بود . چیزي نبود که به آن متوسل بشم ، جسم جامدي نبود که بتوانم با آن کار کنم . اشتیاق شدید تنها
چیزي بود که داشتم . اشتیاق به اینکه بتوانم ادوارد ، رِنزمه و هر چقدر از افراد خانواده ام را امن در کنارم نگه دارم
بارها و بارها سعی کردم ابر محافظم را از بدنم دور کنم ، موفقیت کم و گاه و بیگاهی به دست آوردم . احساس
می کردم که سعی می کنم با گروهی دزد مبارزه کنم ؛ گروهی که گاه و بیگاه از بتنی قابل لمس به دودي
بی شکل تبدیل می شود .
تنها ادوارد حاضر بود خوکچه ي هندي ما شود و شوکی پس از شوك دیگر را زمانی که من در حال کشمکش درون
سرم بودم ، از کیت دریافت کند . ما به مدت چند ساعت کار کردیم و من احساس می کردم که باید از عرق پوشیده
شده باشم ، واي بی تردید بدن بی نقص من اینطور تسلیم نمی شد . خستگی من ذهنی بود .
این موضوع که ادوارد کسی بود که باید رنج می کشید مرا در حد مرگ ناراحت می کرد ، من دستانم را بی فایده در
هنگامی که او به خاطر تنظیمات کیت ، خودش را پشت سرهم عقب می کشید ، دورش حلقه کرده بودم . من بیشترین
سعی خود را می کردم که حفاظ را دور هردوي ما قرار دهم ، هر از چندگاهی موفق می شدم ، ولی باز فاصله
می گرفتم .
از این تمرین متنفر بودم ، ترجیح می دادم زفرینا به جاي کیت کمک می کرد . بعد ، ادوارد باید به افسون هاي زفرینا
نگاه می کرد تا زمانیکه من او را از دیدنش متوقف بسازم . ولی کیت اصرار داشت که من به محرك بیشتري احتیاج
دارم ، منظورش نفرت من از دیدن ادوارد در حال درد بود . من از اولین روزي که را کیت دیدم ، شک کردم که در
استفاده از هدیه اش مردم آزاري نداشته باشد . به نظرم می آمد که از این کار لذت می برد .
سعی می کرد تا هر نشانه اي از درد را در صدایش پنهان کند . هر چیزي که مرا از « ! هی » : ادوارد با سرخوشی گفت
« این یکی کمتر سوزش داشت . کارت خوب بود بلا » . تمرین مبارزه دور نگه دارد
نفس عمیقی کشیدم ، سعی کردم تمام کارهایی که انجام داده بودم را درك کنم . من با نوار لاستیکی درون ذهنم در
کشمکش بودم تا دوباره از من دور شود .
« دوباره ، کیت » : از میان دندان هاي کلید شده ام گفتم
کیت دستش را به شانه ي ادوارد فشار داد .
« این بار هیچی نشد » ادوارد آهی از سر آسودگی کشید
« این بار حتی خفیف هم نبود » کیت یک ابرویش را بالا برد
« خوبه » : با رنجش گفتم
و بعد دستش را به سمت ادوارد دراز کرد . « آماده شو » : کیت به من گفت
اینبار ادوارد لرزید و بازدم آرامی از میان دندان هایش خارج شد .

لبم را گاز گرفتم . چرا نمی توانستم درست انجامش دهم ؟ « ببخشید ، ببخشید ، ببخشید » : با ریتم گفتم

تو واقعا فقط چند روز روي این » مرا محکم به خود فشرد « تو کار فوق العاده اي رو انجام می دي بلا » : ادوارد گفت
« موضوع کار کردي و به طرز غیرقابل باوري موفق شدي . کیت ، بهش بگو که چقدر کارش خوب بوده
نمی دونم . واضحه که اون توانایی عجیبی داره ، و ما تازه کشفش کردیم . » : کیت لبانش را خیس کرد و گفت
« . می تونه بهتر باشه ، من مطمئنم . فقط انگیزه نداره
با ناباوري نگاهش کردم ، لبهایم به طور ناخودآگاه از روي دندان هایم کنار رفتند . اون چطوري می تونه فکر کنه که
من با وجود اینکه او به ادوارد رو به روي من شوك وارد می کند ، انگیزه ندارم ؟
هنگامی که تمرین می کردم ، زمزمه هایی را از تماشاگران می شنیدم که به تدریج اوج می گرفتند . در اول فقط الیزار
، کارمن و تانیا بودند ، ولی بعد گَرِت هم آن اطراف پیدایش شد و بعد بنجامین و بعد تیا ، شیوان و مگی. و حالا آلیستیر
هم از پنجره طبقه ي سوم سرش را بیرون آورده بود و نگاه می کرد . تماشاچی ها با ادوارد موافق بودند که من کارم را
خوب انجام می دهم .
ولی کیت حرکت کرده بود . « ... کیت » : هنگامی که کیت حرکت جدیدي انجام داد ادوارد به لحن هشدار آمیزي گفت
او با سرعت از کنار رودخانه رد می شد تا به جایی که زفرینا ، سنا و رِنزمه به آرامی راه می رفتند برود . زفرینا تصاویر را
به جلو و عقب حرکت می داد . جیکوب چند قدم آنورتر آنها را دنبال می کرد .
می خواي بیاي و به مامانت » افراد تازه وارد به سرعت اسم خودمانی اش را انتخاب کرده بودند « نسی » : کیت گفت
« ؟ کمک کنی
« نه » خرناس کشیدم
ادوارد براي اطمینان دادنم ، مرا بغل کرد . هنگامی که رِنزمه به سرعت به سمت من آمد ، ادوارد را کنار زدم . کیت ،
زفرینا و سنا پشت سر رِنزمه بودند .
« به هیچ وجه ، کیت » زمزمه کردم
رِنزمه دستش را به سمتم دراز کرد و بازوان من ناخودآگاه باز شدند . خودش را جمع کرد و سرش را روي گودي بین
گردن و شانه ام فشار داد .
دستش را روي گونه ام گذاشت و خواسته اش را با « ولی مامان ، من می خوام کمک کنم » : با صدایی مصمم گفت
تصاویري از ما دو نفر بازتاب داد . یک تیم .
به سرعت قدمی به عقب برداشتم . کیت قدمی به سمت من برداشت ، دستش به سمت ما دراز شده بود. « نه » : گفتم
« کیت ، از ما دور بمون » هشدار دادم
مثل یک شکارچی به صیدش لبخند می زد . « نه » شروع کرد به جلو آمدن
رِنزمه را جابه جا کردم تا روي پشتم قرار بگیرد ، هنوز عقب عقب راه می رفتم ، سرعت قدم هایم را با کیت تنظیم
کرده بودم . حالا دستانم آزاد بودند و اگر کیت می خواست که دستانش به مچش وصل بمانند ، بهتر بود فاصله اش را
حفظ می کرد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
کیت درك نمی کرد . هیچ وقت احساسات یک مادر به فرزندش را نداشته بود . او متوجه نمی شده که چقدر پایش را
فراتر گذاشته است . آنقدر عصبانی بودم که ته رنگی قرمز در دیدم به وجود آمده بود و زبانم مزه ي یک فلز گداخته را
می داد . قدرتی که همیشه سعی در مهار کردنش داشتم به درون عضلاتم جریان یافت ، و من می دانستم که اگر
مجبورم کند ، کیت را به دو تکه سنگ الماس نصف خواهم کرد .
خشم از همه لحاظ مرا قوي تر کرده بود . من حتی می توانستم حس کنم که حفاظ دور سرم کش میآید ، حس
می کردم تبدیل به یک لایه شده است ، فیلم نازکی که را از سر تا پا پوشانده است . با وجود خشمی که درون بدنم
جریان داشت می توانستم بهتر حسش کنم . دسترسی بهتري بهش داشتم . به دور خودم کشیدم و بیرون از خودم
رِنزمه را کاملا درونش قرار دادم ، فقط براي وقتی که کیت از مانع من بگذرد .
کیت قدم حساب شده ي دیگري برداشت ، و غرشی خشمناك از گلوي من بالا آمد و از میان دندان هاي کلید شده ام
بیرون آمد .
« کیت ، مراقب باش » ادوارد هشدار داد
کیت قدم دیگري برداشت ، و بعد اشتباهی کرد که کسی با تجربه ي من هم متوجه آن می شد . در حالیکه با من
فاصله ي کمی داشت ، طرف دیگري را نگاه کرد و حواسش را از من به ادوارد معطوف کرد .
رِنزمه در پشت من جایش امن بود . خم شدم تا بپرم .
صدایش آرام و راحت بود . « ؟ می تونی ذهن نسی رو بخونی » کیت از ادوارد پرسید
ادوارد به میان ما شیرجه رفت ، راه من را به سمت کیت سد کرد .
نه ، هیچ چی ، کیت . حالا به بلا اجازه بده تا آرووم بشه . تو نباید اونو اینجوري تحریک کنی . من » جواب داد
« . می دونم که به اندازه ي سنش به نظر نمی یاد ، ولی اون فقط چند ماه سن داره
ما وقت نداریم تا این کارو به آرومی انجام بدیم ، ادوارد . باید اونو مجبور کنیم ، فقط چند هفته وقت داریم و اون این »
« ... پتانسیل رو داره که
« کیت ، براي یک دقیقه صبر کن »
کیت اخم کرد ولی هشدار ادوارد را جدي تر از هشدار من دانست .
دست رِنزمه روي گردنم بود ؛ او داشت حمله کیت را به خاطر می آورد ، مرا نشان می داد که هیچ چیز برایم مفهومی
نداشت ، که بابا پرید وسط این مرا آرام نکرد . هنوز در دیدم لکه هاي قرمز رنگی وجود داشت . ولی من خودم را بیشتر
تحت کنترل داشتم و می توانستم نکته موجود در حرفهاي کیت را درك کنم .
خشم کمکم کرد . من تحت فشار سریعتر یاد می گرفتم .
این معنی رو نمی داد که من از این کار خوشم می یاید .
دستم را بر پشت ادوارد گذاشتم . من هنوز می توانستم حفاظم را مثل یک ورقه ي قوي و « کیت » خرناس کشیدم
غیرقابل تغییر دور خودم و رِنزمه حس کنم . به سمت دورتر هلش دادم تا ادوارد را هم در بر بگیرد . نشانی از عیب
دیدگی در ماده یکسانی نبود ، احتمالی براي گسستنش وجود نداشت . در حالیکه سعی می کردم . نفس نفس می زدم و
« دوباره ، فقط ادوارد » : کلماتی که می گفتم صداي کمبود هوا را در من می دادند . به کیت گفتم
کیت چشمانش را گرداند ولی جلو آمد و دستش را روي شانه ي ادوارد فشار داد .
لبخندش را حس کردم . « هیچی » : ادوارد گفت
« ؟ و حالا » کیت پرسید
« هنوز هیچی »
این بار تقلایی در صدایش وجود داشت . « ؟ و حالا »
« کلا هیچی »
کیت خرناس کشید و عقب رفت .
مشتاقانه به ما سه نفر زل زده بود . لهجه ي « ؟ می تونی اینو ببینی » زفرینا با صداي عمیق و وحشی اش پرسید
عجیبی در انگلیسی داشت ، کلمات به طرز غیرمنتظره اي ادا می شدند .
« چیزي که قرار باشه نبینم رو نمی بینم » : ادوارد گفت
« ؟ و تو رِنزمه » زفرینا پرسید
رِنزمه به زفرینا لبخند زد سرش را به نشانه ي نفی تکان داد .
خشمم فروکش کرده بود و من دندان هایم را روي هم فشار می دادم . هر چقدر بیش تر سعی می کردم تا حفاظ را
دورتر کنم ، بیشتر نفس نفس می زدم ، گویی هر چقدر بیشتر نگه اش می داشتم سنگین تر می شد . وقتی به سمت
عقب هل می دادم ، به داخل کشیده می شد .
کسی نترسه ، من می خوام ببینم که تا چه مسافتی رو می تونه » : زفرینا به گروه کوچکی که مرا نگاه می کردند گفت
« پوشش بده
به نظر می آمد همه غافلگیر شده باشند ، الیزار ، کارمن ، تانیا ، گَرِت ، بنجامین ، تیا ، شیوان ، مگی، همه به جز سنا
که به نظر می آمد براي کاري که زفرینا انجام می داد آماده بود . چشمان بقیه بی حالت بودند ، چهره هایشان نگران
به نظر می رسید .
« وقتی که بیناییتون برگشت دستتون رو بالا ببرید . حالا، بلا ببین چقدر رو می تونی محافظت کنی » زفرینا دستور داد
با صداي بلندي بازدمم را بیرون دادم . در کنار ادوارد و رِنزمه ، کیت نزدیک ترین فرد به من بود ، ولی حتی او هم
ده پا اون ور تر بود . دهانم را بستم و هل دادم ، سعی کردم که حفاظ را که در مقابلم عکس العمل نشان می داد و
مقابله می کرد را از خودم دور کنم . اینچ به اینچ آن را به سمت کیت هدایت کردم و با هر نیروي متقابلی که با جلو
رفتنم می جنگید مقابله کردم . هنگامی که کار می کردم فقط صورت نگران کیت را می دیدم و هنگامی که چشمانش
را دیدم که پلک زدند و متمرکز شدند ، آهی از سر آسودگی کشیدم .کیت دستش را بالا برد .
سحرآمیزه ! مثل شیشه هاي آینه اي میمونه . من می تونم هرچیزي رو که فکر می کنند بخونم . » ادوارد زمزمه کرد
ولی اونا نمی تونن پشت این به من دسترسی داشته باشند . و من با وجود اینکه وقتی بیرون بودم نمی تونستم ذهن
رِنزمه رو بخونم ، الان می تونم اینکارو بکنم . شرط می بندم که کیت الان می تونه به من شوك وارد کنه ، چون اون
هم زیر این چتر قرار داره ، ولی من هنوز هم نمی تونم ذهن تورو بخونم ، چه طوري کار می کنه ؟ فکر می کنم
«... اگر
شروع کرد با خودش حرف زدن ، ولی من نمی توانستم به حرفهایش فکر کنم . دندان هایم را درهم فرو بردم ، کوشش
کردم حفاظ را به سمت گَرِت ببرم که نزدیک ترین فرد به کیت بود . دستش را بالا برد .
« ... خیلی خوبه، حالا » زفرینا تشویقم کرد
ولی اون خیلی زود حرف زده بود ، با یک بازدم قوي ، احساس کردم که حفاظم مثل یک کش پلاستیکی که خیلی
کشیده شده باشد ، به شکل اصلی خودش برمی گردد . رِنزمه که براي اولین بار کوري را که زفرینا براي بقیه ایجاد
کرده بود تجربه می کرد ، بر پشتم لرزید . با خستگی جمع شدن حفاظ مبارزه کردم تا دوباره رِنزمه را در برگیرد .
از زمانی که خون آشام شده بودم ، هیچ وقتی احساس نکرده « ؟ یه دقیقه به من مهلت می دین » : با نفس نفس گفتم
بودم که استراحت احتیاج دارم . خیلی وحشتناك بود که به طور هم زمان هم احساس تهی بودن و هم احساس قوي
بودن کنم .
و تماشاگران وقتی که دوباره اجازه داد آنها ببینند ، راحت شدند . « البته » : زفرینا گفت
هنگامی که همه پچ پچ کنان و به خاطر لحظاتی که کوري را تجربه کرده بودند ، آشفته بودند- خون آشام ها عادت
گَرِت با قد بلند و موهایی به رنگ شن ، تنها نامیراي « کیت » نداشتند ناقص باشند- دور می شدند ، گَرِت صدا زد
بی هدیه اي بود که به درون تمرین من کشیده شده بود . فکر کردم که اینبار این ماجراجو به دنبال چه چیزي است .
« من اجازه اینکارو نمیدم گَرِت » ادوارد هشدار داد
اونا می گن که تو می تونی ادوارد رو » گَرِت با وجود هشدار رو به کیت ادامه داد ، لبهایش از تفکر جمع شده بودند
« بزنی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ منظور » سپس ، با لبخندي شیطنت آمیز ، انگشتانش را به سمت او نشان داد « بله » : کیت گف
« ... من تا به حال همچین چیزي رو ندیدم . به نظر می یاد که یکم اغراق باشه » گَرِت شانه اش را بالا انداخت
شاید فقط روي ضعیف ها یا روي جوونا کار می نکه . مطمئن » . چهره اش ناگهان جدي شد « شاید » : کیت گفت
دستش را به سمت « . نیستم . با این وجود تو قوي به نظر می یاي . شاید تو بتونی در مقابل هدیه من ایستادگی کنی
گَرِت دراز کرد ، کف دستانش رو به بالا بود ، براي یک تماس کامل . لبانش جمع شدند و من کاملا مطمئن بودم که
چهره ي وحشتناکش براي هشدار دادن به گَرِت است .
گَرِت لبخند زد . خیلی مطمئن با انگشت اشاره اش کف دست کیت را لمس کرد .
و سپس ، با صدایی بلند زانوانش خم شد و به پشت افتاد . سرش به سنگ گرانیتی برخورد کرد و صداي شکستن
بلندي آمد . دیدن این صحنه خیلی غافلگیر کننده بود . غریزه من با دیدن اینکه یک نامیرا اینطوري ناتوان می شود ،
عقب نشینی کرد . خیلی اشتباه بود .
« بهت گفته بودم » : ادواردزیر لب گفت
پلک هاي گَرِت براي چند لحظه لرزیدند و سپس باز شدند . به کیت خندان نگاه کرد و خنده اي از روي شگفت زدگی
صورتش را پوشاند .
« ! واي » : گفت
« ؟ لذت بردي » کیت با تردید پرسید
ولی » هنگامی که به آرامی روي زانوانش بلند می شد سرش را تکان داد « دیوونه نیستم » : گَرِت خندید و گفت
« قاعدتا یه چیزي هست
« این چیزیه که شنیدم »
ادوارد چشمانش را چرخاند .
صدایی از حیاط جلویی می آمد . صداي کارلایل را می شنیدم که در میان صداهاي شگفت زده ي دیگر سخن
می گفت .
تردید در صدایش بود ، نارحتی هم بود . « ؟ آلیس شمارو فرستاده » از کسی پرسید
یه میهمان غیر منتظره ي دیگر ؟
ادوارد به داخل خانه رفت و بیشتر افراد هم همراهیش کردند . من کمی آرام تر رفتم ، رِنزمه هنوز به پشتم چسبیده بود.
من به کارلایل مهلت دادم . اجازه دادم تا مهمان یا مهمانان را براي موجودي که می آمد آماده کند .
هنگامیکه به آرامی خانه را دور می زدم تا از در آشپزخانه وارد شوم ، رِنزمه را در میان بازوانم گرفتم ، و به صداي
افرادي که نمی توانستم ببینمشان گوش دادم .
من ناگهان به یاد صداي باستانی آرو و « کسی مارو نفرستاده » صداي عمیق و زمزمه مانندي جواب کارلایل را داد
کایوس افتادم ، و در داخل آشپزخانه خشکم زد .
می دانستم که اتاق جلویی شلوغ است - همه رفته بودند تا مهمانان جدید را ببینند - ولی صداي کمی می آمد . فقط
صداي نفس کشیدن .
« ؟ پس چه چیزي شما رو به اینجا کشونده » . صداي کارلایل محتاطانه بود
ما شنیدیم که ولتوري علیه شما راه افتاده . » به نرمی صداي قبلی بود « شایعات » صداي دیگري پاسخ داد
زمزمه هایی بود که شما به تنهایی ایستادگی نمی کنید . واضحه که این زمزمه ها حقیقت دارن . یه اجتماع قابل
« توجهه
ما با ولتوري نمی جنگیم . فقط یه سوءتفاهم پیش اومده . یه سوءتفاهم بزرگ ، » : کارلایل با صداي محکمی گفت
ولی ما امیدواریم که برطرف بشه . اینایی که می بینی شاهدان ما هستند . ما فقط احتیاج داریم که ولتوري به حرفمون
« ... گوش بده ، ما نمی خوایم
ما اهمیتی نمی دیم که اونا می گن شما چه کاري انجام دادین ، و ما اهمیتی » صداي اولی حرفش را قطع کرد
« نمی دیم که شما قانون رو شکستید
« هر چقدر هم بزرگ باشه » : صداي دوم گفت
ما هزار سال و نیمه که منتظر هستیم تا با گروه ایتالیایی مبارزه بشه ، اگر امیدي به شکستشون » : صداي اول گفت
« باشه ما اینجاییم تا سقوطشون رو ببینیم
آنها به ترتیب حرف می زدند . صداهایشان آنقدر شبیه هم بود « . یا حتی براي دفاع کمک کنیم » : صداي دوم گفت
اگر فکر کنیم که شما » . که گوشهایی با حساسیت کمتر فکر می کردند که یک نفر در حال صحبت کردن است
« شانسی براي موفقیت دارید
بلا ؟ لطفا رِنزمه رو بیار ، شاید باید ادعاي مهموناي رومانیایی خودمون رو آزمایش » ادوارد با صداي خشنی مرا صدا زد
« . کنیم
اینکه می دانستم نصف خون آشام هاي آن اتاق ، اگر ببینند رومانیایی ها از دیدن رِنزمه ناراحت میشوند ، به کمک
براي دفاع از رِنزمه می آیند ، کمکم می کرد . من صداي آنها را دوست نداشتم . تهدید شومی که در کلماتشان وجود
داشت . هنگامی که وارد اتاق شدم ، دیدم که من در این نظر تنها نیستم . بیشتر خون آشام ها بی حرکت ، با نگاهی
خصومت آمیز به آنها نگاه می کردند و چند نفر از آنان ، کارمن، تانیا ، زفرینا و سنا ، خودشان را در وضعیت دفاعی بین
رِنزمه و تازه واردان قرار دادند .
خون آشامهایی که دم در ایستاده بودند هر دو باریک اندام و کوتاه بودند . یکی از آنها سیاه مو بود و دیگري موهایی
طلایی داشت که بسیار نزدیک به خاکستري بود . پوست آنها همان حالت و رنگ پودري خاصی را که ولتوري ها
داشتند را داشت ، با وجود اینکه فکر می کنم چندان واضح نبود . نمی توانستم مطمئن باشم ، من ولتوري را همیشه با
چشمان انسانی ام دیده بودم . نمی توانستم خوب مقایسه کنم . چشمان تیز بین و باریک آنها قرمز تیره بود . آنها
لباس هاي ساده ي مشکی اي پوشیده بودند که مدرن بودند ، ولی طرح کمی قدیمیتر داشتند .
« ؟ خب ، خب ، کارلایل، تو نافرمان بودي ، نه » . هنگامی که وارد دید آنها شدم ، خون آشام مو سیاه لبخند زد
« استفان ، اینطوري که فکر می کنی نیست »
« و همون طور که قبلا گفتیم براي ما اهمیتی نداره » خون آشام مو طلایی جواب داد
خب پس براي تماشا خوش اومدي ، ولادیمیر ، ولی قطعا این نقشه ي ما نیست که با ولتوري مبارزه کنیم . قبلا هم »
« گفتم
استفان شروع کرد . « ... خب پس ما فقط انگشتامونو گره می زنیم »
« و امیدواریم که شانس باهامون باشه » ولادیمیر جمله اش را تمام کرد
و در آخر ، ما هفده شاهد جمع کردیم ؛ ایرلندي ها : شیوان ، لیام و مگی ؛ مصریها : آمون ، کبی، بنجامین و تیا ؛
آمازونی ها : زفرینا و سنا ؛ رومانیایی ها : ولادیمیر و استفان ، و خانه بدوش ها : شارلوت و پیتر ،گَرِت ، آلیستر ، مري و
رندال خانواده ما را کامل می کردند . تانیا ، کیت ، الیزار و کارمن هم عضوي از خانواده ي ما محسوب می شدند .
به جز ولتوري ، این بزرگترین گردهمایی دوستانه ي خون آشام ها در طول تاریخ نامیرایان بود .
همه ما کمی امیدوار شده بودیم . با وجود اینکه نمی توانستم کمکی کنم . رِنزمه همه را در مدت کوتاهی به خودش
عادت می داد . ولتوري فقط باید براي چند ثانیه به ما گوش می دادند .
آخرین رومانیایی هاي باقی مانده- فقط خشم خودشان از کسانی که پانزده قرن پیش امپراطوري را از دستشان گرفته
بودند فکر می کردند - همه چیز را از نظر می گذراندند . آنها به رِنزمه دست نمی زدند ، ولی بیزاري خودشان را هم
نشان نمی دادند . به طرز مرموزي از همکاري ما با گرگینه ها لذت می بردند . آنها مرا دیدند که با زفرینا و کیت روي
حفاظ کار می کنم ، ادوارد را دیدند که به سوالهاي بیان نشده پاسخ می دهد ، بنجامین را دیدند که از درون رودخانه
فواره هاي آبی بیرون می کشد یا تندبادي از هواي آرام فقط به وسیله ي ذهنش می سازد ، و چشمانشان از امید به
آنکه ولتوري بالاخره رقیب خود را یافته است ، می درخشید .
ما براي یک چیز مشترك امید نداشتیم ، اما همه امیدوار بودیم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل 33

سند جعلی


چارلی ، ما باید دقیقا بذاریم وضعیت گروهی که باید بدونی همین باشه . من می دونم بیشتر از یه هفته است که »
« ؟ رِنزمه رو ندیدي ، ولی دیدنش براي الان فکر خوبی نیست . چطوره که رِنزمه رو بیارم اونجا تا ببینیش
چارلی براي مدت طولانی اي ساکت موند ، فکر کردم شاید خستگی درونی من رو احساس کرده .
و من متوجه شدم که احتیاطی که در مورد ماوراءالطبیعه به کار می برد باعث « باید بدونی ، اوق » ولی بعد زمزمه کرد
تاخیر در جواب دادنش شده بود .
باشه دختر ، می تونی امروز صبح بیاریش ؟ سو برام ناهار می یاره. اون هم همونقدر از دستپخت من » : چارلی گفت
چارلی خندید و بعد به یاد روزهاي گذشته آه کشید . « وحشت زده شد که تو بار اول وحشت زده شدي
هر چه زودتر بهتر ، من این کار رو خیلی عقب انداخته بدوم . « امروز صبح عالیه »
« ؟ جیک هم باهاتون می یاد »
با وجود اینکه کسی به چارلی در مورد نشانه گذاري گرگینه ها نگفته بود ، ولی هیچکس نمی تونست پیوند بین
جیکوب و رِنزمه را انکار کند .
نمیشد جیکوب را به طور داوطلبانه از بودن با رِنزمه بدون زالوها در یک بعد از ظهر ، معاف کرد . « . شاید »
« شاید باید بیلی رو هم دعوت کنم . ولی...هممم . شاید یه دفعه ي دیگه » : چارلی اندیشه کنان گفت
نیمی از توجه ام با چارلی بود ، انقدر که وقتی از بیلی حرف می زد اکراه را در صدایش تشخیص دادم ، ولی نه آنقدر که
نگران این باشم که چرا . چارلی و بیلی با هم بزرگ شده بودند ، اگر چیزي بین آنها اتفاق افتاده بود ، می توانستند بین
خودشان موضوع را حل کنند . من چیزهاي خیلی مهمی داشتم که ذهنم رو مشغول کنه .
و گوشی را گذاشتم . « می بینمت » : گفتم
این سفر چیزي بیشتر از محافظت از پدرم در برابر بیست وهفت خون آشامی بود که به طرز عجیبی در کنار هم قرار
گرفته و قسم خورده بودند که در شعاع سیصد مایلی منطقه کسی را نکشند ، ولی هنوز واضح بود که هیچ انسانی نباید
در نزدیکی این گروه قرار می گرفت . این بهانه اي بود که براي ادوارد آورده بودم : من رِنزمه را پیش چارلی می بردم
تا مجبور نشه که به اینجا بیاد . این دلیل خوبی بود تا از خانه دور بشم ، ولی این هم کل دلیلم نبود .
من در آن موقع به همراه « ؟ چرا نمی تونیم با فراري تورو ببریم » جیکوب هنگامی که مرا در گاراژ دید غر غر کرد
رِنزمه در ولووي ادوارد بودم .
ادوارد به آنجا آمد تا ببینند چه ماشینی را بر می دارم ، همانطور که فکر می کرد ، من هنوز توانایی آن را نداشتم که
شور و شوق مناسبی را از خود نشان دهم . بی تردید ماشین خیلی سریع و قشنگ بود ، ولی من دویدن را دوست
داشتم.
« خیلی جلب توجه می کنه ، می تونستیم پیاده بریم ، ولی باعث می شد که چارلی بترسه » جواب دادم
جیکوب غرغر کرد ولی روي صندلی جلو نشست . رِنزمه از آغوش من به آغوش او رفت .
« ؟ چطوري » هنگامی که از گاراژ خارج می شدیم پرسیدم
صورتم را دید و قبل از « . چی فکر می کنی ؟ حالم از این زالوهاي بوگندو بهم می خوره » : جیکوب طعنه آمیز گفت
آره ، می دونم ، می دونم . اونا آدماي خوبین . اونا براي کمک اومدند اینجا . اونا » اینکه حرفی بزنم ادامه داد
می خوان مارو نجات بدن و از این حرفا . هر چی دلت می خواد بگو ، من هنوز فکر می کنم که دراکولاي شماره یک
« . و دراکولاي شماره دو ، هر دو چندش آورن
« . من با تو در این مورد مخالف نیستم » . لبخند زدم . رومانیایی ها هم مهمانان مورد علاقه ي من نبودند
رِنزمه سرش را تکان داد ، ولی چیزي نگفت . برخلاف بقیه ما او رومانیایی ها را به طرز عجیبی جذاب می دانست . او
از وقتی که آنها به او دست نزدند ، تلاش می کرد که با آنها با صداي بلند صحبت کند . سوال او در مورد پوست غیر
عادي آنها بود ، و با وجود اینکه می ترسیدم آنها ازین سوال دلخور شوند ، خوشحال بودم که این سوال را پرسید . خود
من هم کنجکاو بودم بدانم .
به نظر نمی آمد که آنها از سوال او ناراحت شده باشند . شاید کمی خلاف ادب بود .
استفان سرش را تکان می داد ولی بر « . فرزندم ، ما براي مدت زیادي بی حرکت نشستیم » ولادیمیر جواب داد
در جایگاه الهی خومون تفکر می کردیم . این نشانه ي قدرت ما بود » . خلاف معمول جمله ي ولادیمیر را ادامه نداد
که همه چیز به سمت ما می آمدند . شکار ، دیپلمات ها ، به دنبال مرحمت ما بودند . ما روي صندلی قدرت خود نشسته
بودیم و خودمان را خدا می پنداشتیم . ما متوجه نشدیم که براي مدت بسیار طولانی اي بی حرکت ماندیم . فکر
می کنم که ولتوري به ما لطف کردند که قصر ما رو سوزانددند . استفان و من ، حداقل دیگر بی حرکت نبودیم . حالا
چشمان ولتوري ها را گرد و خاك پوشانده بود ، ولی براي ما کاملا روشن و باز است . تصور می کنم که این یک مزیت
« . است براي ما ، وقتی که چشمان آنها را از حدقه در می آوریم
بعد از آن سعی کردم رِنزمه را از آن دو دور نگه دارم .
وقتی از خانه با ساکنین جدیدش دور « ؟ چقدر با چارلی می مونیم » جیکوب رشته ي افکارم را پاره کرد و پرسید
می شدیم ، به طرز واضحی آرام شده بود . این منو خوشحال می کرد که براي او یک خون آشام محسوب نمی شدم .
من هنوز فقط بلا بودم.
« در واقع یه کم می مونیم »
لحن صدایم توجه اش را جلب کرد .
« ؟ به غیر از دیدن پدرت ، چیز دیگه اي هم هست »
« ؟ جیک ، تو می دونی که چقدر در مقابل ادوارد می تونی ذهنت رو خوب کنترل کنی »
« ؟ آره » یکی از ابروهاي کلفتش را بالا برد
سرم را تکان دادم . چشمانم را به رِنزمه دوختم . رِنزمه از پنچره به بیرون نگاه می کرد و نمی توانستم بگویم که او
چقدر به صحبت هاي ما علاقه پیدا کرده است ، ولی تصمیم گرفتم ریسک دیگري نکنم و ادامه ندهم .
جیکوب صبر کرد تا چیز دیگري بگویم ، وقتی که به چیز هاي کمی که به او گفته بودم فکر می کرد ، لب زیرینش
بیرون زد .
هنگامی که در سکوت حرکت می کردیم ، از درون چشمان مثل اوایل هیولا مانند نبودند ، لنزهاي آزار دهنه با باران
سرد نگاه می کردم انقدر سرد نبود تا برف ببارد . تقریبا نزدیک به نارنجیه تیره و کدر بودند تا قرمز روشن . به زودي
براي من به اندازه ي کافی کهربایی می شدند که بتوانم لنزها را از چشمانم خارج کنم . امیدوار بودم این تغییر چارلی را
زیاد ناراحت نکند .
وقتی به خانه ي چارلی رسیدیم ، جیکوب هنوز به گفتگوي ناقص ما فکر می کرد . هنگامی که باسرعتی انسانی در زیر
باران راه می رفتیم ، حرفی نزدیم . پدرم منتظرمان بود ، قبل از اینکه در بزنم ، در را باز کرده بود .
سلام رفقا ! مثله اینه که چند سال گذشته ! نسی رو نگاه کن ! بیا بغل بابابزرگ ! قسم می خوردم بیشتر از نیم متر »
« ؟ اونجا بهت غذا نمی دن » به من نگاه کرد « قد کشیدي . و به نظر لاغر می رسی
بوي مرغ ، گوجه فرنگی ، « سلام سو » از روي شانه ي چارلی صدا زدم « . به خاطر رشد سریعه » : زیر لب گفتم
سیر و پنیر از آشپزخانه می آمد . قاعدتا به نظر بقیه بوي خوبی بود . همچنین بوي کاج تازه ، و گرد گیري.
گونه هاي رِنزمه سرخ شدند . او هیچ وقت در مقابل چارلی حرف نمی زد .
« ؟ خب ، بچه ها بیاین تو . دامادم کجاست
چارلی تو خیلی خوش شانسی که بیرون این ماجرا » و خرناس کشید « . دوستان رو سرگرم می کنه » : جیکوب گفت
« هستی . این تمام چیزي که می تونم بگم
وقتی چارلی تکانی غیر ارادي خورد ، آرام به پهلوي جیکوب زدم .
خب ، فکر می کردم که آرام زدم . « اوه » : جیکوب زیر لب گفت
« خب ، در واقع چارلی ، من یه سري کار دارم که باید برم »
جیکوب به من نگاه کرد ، ولی چیزي نگفت .
بله ، خرید » : من من کنان گفتم « خریدهاي کریسمس هم جزوشونه ، بلز ؟ می دونی که چند روز دیگه وقت داري »
حالا معلوم می شد چرا بوي گرد و خاك می آمد ، چارلی تزئینات قدیمی را از بالا آورده بود . « کریسمس
« نسی ، نگران نباش ، اگه مامانت خرابکاري کنه من هواتو دارم » چارلی در گوش رِنزمه زمزمه کرد
چشمانم را به سمتش گرداندن ، ولی در حقیقت اصلا در مورد تعطیلات فکر نکرده بودم.
« ناهار حاضره ، بیاین بچه ها » سو از آشپزخانه داد زد
نگاه سریعی به جیکوب انداختم . حتی با وجود اینکه نمی توانست کمک دیگري به جز « بعدا می بینمت بابا » : گفتم
اینکه به این موضوع نزدیک ادوارد فکر نکند ، انجام دهد ، ولی چیز زیادي هم براي تقسیم کردن با ادوارد نداشت ، او
اصلا نمی دانست من چه کار می خواستم بکنم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
هنگامی که سوار ماشین می شدم با خودم فکر کردم که بی تردید خود من هم چیز زیادي در مورد کارم نمی دانستم .
جاده تاریک و لغزنده بود ، ولی رانندگی اصلا مرا نمی ترساند . حواسم به کارم مشغول بود و توجه کمی به مسیر داشتم
. مشکل این بود که وقتی بقیه بودند باید جلوي خودم را در مقابل این موضوع می گرفتم . می خواستم که ماموریتم
امروز تمام شود ، که همه ي رازها امروز افشا شود ، تا بتوانم سر آموزشم که کار واجبی بود بازگردم . آموزش براي
محافظت کردن از یک عده ، و آموزش براي کشتن عده اي دیگر .
من در کار با حفاظم بهتر و بهتر می شدم . به نظر نمی آمد که کیت نیازي به تحریک کردن من داشته باشد ، پیدا
کردن دلیلی براي احساس عصبانیت ، چندان سخت نبود ؛ کاري که فهمیده بودم راه حل مشکل است ، بیشتر اوقات با
زفرینا کار می کردم . اون از وسعت توانایی من لذت می برد . من می توانستم تقریبا 10 فوت محوطه را تا مدت یک
دقیقه پوشش دهم . امروز صبح او می خواست ببیند که می توانم حفاظ رو به طور کل از ذهنم دور کنم یا نه .
نمی دانستم فایده ي این کار چیست ، ولی فکر زفرینا به قوي شدن من کمک می کرد . مثل اینکه به جاي بازوها ،
عضلات شکم و پشت را تمرین می دادم . بی تردید وقتیکه همه ي عضلات قوي شوند ، بار بیشتري را می توان بلند
کرد.
من در این کار چندان خوب نبودم . فقط توانستم براي چند لحظه ، نگاهی به رودخانه اي جنگلی که سعی داشت آن را
به من نشان دهد بندازم .
ولی برا آماده شدن براي چیزي که در راه بود ، راه هاي مختلفی وجود داشت ، و با وجود دو هفته ي باقی مانده ،
نگران بودم که مهمترین چیز را فراموش کنم . امروز غفلتم را جبران می کردم .
من نقشه ي مربوطه را در یاد داشتم ، و مشکلی براي پیدا کردن آدرسی که براي کسی به نام جی جنکس ، آنلاین
وجود نداشت ، نداشتم . قدم بعدي من جیسون جنکس با آدرسی دیگر بود ، همانی که آلیس آدرسش را به من نداده
بود.
اینکه آنجا محلی چندان خوبی نبود ، به نوعی دست کم گرفتنش بود . بدتر از همه این بود که ماشین کالن ها در این
خیابان به نظر ظلم می آمد . ماشین قدیمی من در این جا به نظر مناسب تر بود . در دوران زندگی انسانی ام ، من درها
را قفل می کردم و با بیشترین سرعتی که می توانستم می رفتم ، کمی وحشت زده بودم . سعی کردم براي بودن آلیس
در چنین مکانی دلیلی بیابم ولی موفق نشدم .
ساختمان ها - همه سه طبقه ، باریک و کمی به جلو خشم شده بودند ، گویی در زیر باران تعظیم می کردند- تقریبا
همه خانه هایی قدیمی بودند که در میان آپارتمان هایی سر بر آورده بودند . تشخیص رنگ هاي پوسته شده اشان
سخت بود . همه چیز ته رنگی خاکستري داشت . چند ساختمان در طبقه ي اول ، ساختمان هایی تجاري بودند : یک
بار کثیف با پنجره هایی که سیاه رنگ شده بودند ، یک مغازه ي پیشگویی با دست هایی نئونی با کارتهاي پیگویی در
آنها که کل در را گرفته بودند ، یک اتاق خالکوبی ، و یک مهد کودك که با نوارهایی پنجره ي شکسته اش را پوشانده
بودند . با وجود اینکه بیرون انقدر تاریک شده بود که انسان ها نیاز به چراغ پیدا کنند ، ولی هیچ نوري از اتاق ها بیرون
نمی زد . می توانستم صداهایی مبهم را از دور بشنوم ، صداي تلویزیون بود .
آدم هاي کمی بودند ، دو نفر درون باران در جهت هاي مخالف هم راه می رفتند ، و یکی دیگر زیر سقف کوچک یک
دفتر وکالت ارزان قیمت نشسته بود و روزنامه خیسی را می خواند و سوت می زد . صدایش براي آن حالت خیلی
خوشحال بود .
ترمز را فشار دادم و براي چند لحظه بی حرکت ماندم ، من دو راه در ذهن داشتم ، ولی چطور می توانستم بدون جلب
توجه آدمی که سوت می زد ، انجامش دهم ؟ می توانستم آن طرف خیابان پارك کنم و بازگردم... ممکن بود آن طرف
آدم هاي کم تري وجود داشته باشد . شاید از طبقات بالا نگاه می کردند ، آیا آنقدر تاریک بود تا نتوانند چیزي ببینند ؟
« هی ، آقا » کسی که سوت می زد مرا صدا زد
مثل اینکه نمی شنیدم ، پنچره ي ماشین را پایین کشیدم .
مرد روزنامه را کناري گذاشت ، و لباس هایش که دیگر می توانستم آنها را ببینم ، مرا متعجب کرد . زیر بالاپوش
قدیمیش ، به نظر خوش لباس می آمد . بادي نمی وزید تا بویش را حس کنم ، ولی برق پیراهن قرمز تیره اش نشان
می داد که ابریشمی است . موهاي سیاه و مواجش آشفته و در هم بود ، ولی پوست تیره اش صاف و خوب بود .
دندان هایش مرتب و سفید بود . یک تناقص .
« شاید نباید اون ماشین رو اینجا پراك کنید ، خانم . تردید دارم که وقتی برگردید ، اینجا باشه » : گفت
« به خاطر هشدارتون ممنون » : گفتم
موتور را خاموش کردم و پیاده شدم . شاید دوست سوت زن من ، زودتر از چیزي که فکرشو می کردم مرا به جواب
سوالهایم می رساند . چتر بزرگ خاکستري ام را باز کردم. ، نه به خاطر اینکه به حفاظت بارانی کشمیري که پوشیده
بودم اهمیت می دادم . این کاري بود که انسان ها می کردند .
مرد با چشمانی نیمه باز به من نگاه می کرد ، و بعد چشمانش گشاد شدند ، آب دهانش را قورت داد و هنگامی که
نزدیک شدم ، توانستم صداي ضربان قلبش را بشنوم .
« من دنبال کسی هستم » شروع کردم
« ؟ من اون یه نفرم ، چه کاري می تونم برات بکنم ، خوشگله » با لبخندي جواب داد
« ؟ تو جی جنکسی » پرسیدم
چهره اش از حدس و گمان به فهمیدن چیزي تغییر حالت داد . ایستاد و با چشمان باریکش مرا برانداز « اوه » : گفت
« ؟ چرا دنبال جی می گردي » . کرد
« ؟ تو جی هستی » به علاوه ، خودم هم نمی دانستم « به خودم مربوطه »
« نه »
براي چند لحظه روبه روي هم ایستادیم تا او با چشمان دقیقش ، سرتاپاي لباس خاکستري براق مرا برانداز کند،
« شبیه مشتري هاي معمولی نیستی » بالاخره نگاهش به صورت من افتاد
« من معمولی نیستم . ولی باید هر چه زودتر اونو ببینم » موافقت کردم
« مطمئن نیستم باید چه کار کنم » : گفت
« ؟ چرا اسمتو به من نمی گی »
« مکس » : لبخند زد و گفت
« ؟ از دیدنت خوشبختم مکس . خب ، چرا نمی گی که براي آدماي معمولی چه کار می کنید »
خب ، ارباب رجوع هاي عادي جی مثل تو نیستند . افرادي مثل تو به دفتر پایین شهر » لبخندش تبدیل به اخم شد
« . نمی یان . باید بري به دفتر خوشگلش توي آسمون خراش ها
آدرس دیگري را که داشتم تکرار کردم ، تمام سوالات یکی شده بودند .
« ؟ چرا اونجا نرفتی » دوباره مشکوك شده بود « درسته ، همین جاست » : گفت
« این آدرسی بود که من دریافت کردم ، از یه منبع قابل اطمینان »
« . اگه براي کار خوب اومدي ، نباید این جا باشی »
لبانم را به هم فشار دادم . من در دروغ گفتن خوب نبودم ، ولی آلیس برایم چاره ي دیگري نگذاشته بود .
« شاید براي کار خوبی نیومدم »
« ... نگاه کنید ، خانم » چهره ي مکس عذرخواهانه شد
« بلا »
درسته ، بلا. نگاه کنید ، من اینکارو لازم دارم . جی به من پول خوبی می ده تا تمام روز اینجا باشم . من می خوام »
به شما کمک کنم ، ولی واقعا ... و البته اینا فقط یه فرضه ، نه ؟ و اینا پیشه خودمون می مونه ، و یا هر کار دیگه اي
که بهتون کمک می کنه . ولی اگر من کسی رو بفرستم که براي اون دردسر درست کنه ، اخراج می شم . می تونید
« ؟ مشکل منو بفهمید
تو کسی مثل منو قبلا ندیدي ؟ یعنی ، یه جورایی شبیه من . خواهر » . براي دقیقه اي فکر کردم ، لبم را می جویدم
« من خیلی از من کوتاه تره و موهاي سیاهی داره
« ؟ جی خواهرت رو می شناسه »
« فکر می کنم »
بهت می گم چی کار می کنم . به جی زنگ » . مکس براي چند لحظه فکر کرد . به او لبخند زدم و نفس اش بند آمد
« می زنم و و تورو براش توصیف می کنم . می ذارم خودش تصمیم بگیره
جی جنکس چه می دانست ؟ آیا ظاهر من براي او مفهومی داشت ؟ فکر نگران کننده اي بود .
فکر کردم شاید این اطلاعات ، بیش از حد لزوم باشد . داشتم از دست « نام خانوادگی من کالنه » : به مکس گفتم
آلیس ناراحت می شدم . آیا واقعا من باید انقدر بی اطلاع می بودم ؟ او می توانست به من چند کلمه بیشتر بگوید .
« کالن ؟ ، فهمیدم »
هنگامی که شماره را می گرفت نگاهش کردم . به راحتی شماره را حفظ شدم . خب ، اگر نتیجه اي نداشت ، خودم
می توانستم به جی جنکس زنگ بزنم .
« ... هی جی . مکسم . می دونم که به جز در موارد اضطراري نباید به این شماره زنگ بزنم »
« ؟ کار فوري ایه » . از آن طرف خط صدایش را می شنیدم
« ... خب ، نه دقیقا ، یه دختریه که می خواد تورو ببینه »
« ؟ من که فوري بودنی در این موضوع نمی بینم . چرا روش همیشگی رو دنبال نکردي »
« ... من روش همیشگی رو دنبال نکردم چون که اون شبیه هیچ کدوم از »
« ؟ پلیسه »
« نه »
« ؟ نمی تونی مطمئن باشی شبیه یکی از کوبارو ها نیست »
« نه ، بذار حرف بزنم . می گه که تو خواهرش یا یه همچین چیزي رو می شناسی »
« ؟ به نظر نمی یاد چه شکلیه »
خب، اون شبیه یه سوپرمدل می مونه ، اون » چشمانش به سرعت از صورتم تا کفشهایم حرکت کرد « ... اون شبیه »
بدنش مثل سنگه ، مثل کاغذ سفیده . موهاي » لبخند زدم و او به من چشمکی زد ، سپس ادامه داد « این شکلیه
« ؟ قهوه اي تا کمر داره ، به یه خواب شبونه ي خوبم احتیاج داره ، اینا برات آشنا نیستند
« ... نه . من خوشحال نیستم که ضعف تو در مقابل یه زن خوشگل باعث قطع »
« آره ، من آب دهانم براي خوشگله راه افتاده ، چه مشکلیه ؟ ببخشید که مزاحمت شدم مرد ، فراموشش کن »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« اسم » زمزمه کردم
« ؟ اوه ، درسته ، صبر کن . می گه اسمش بلا کالنه ، این کمکی می کنه » : مکس گفت
سکوتی مرگبار حکم فرما شد ، و سپس صدایی که از آن طرف خط آمد ، به سرعت فریاد می زد ، و کلمات زیادي را به
کار می برد که نمی تواست به جز با گوشی ، آنها را بشنوید . چهره ي مکس به کلی تغییر کرد . حالت خندانش محو

شد و لبهایش به رنگ سفید در آمد .
« به خاطر اینکه قبلا نپرسیده بودي » مکس ترسان ، داد زد
مکثی طولانی برقرار شد تا جی خودش را کنترل کند .
کمی آرامتر شده بود . « ؟ سفید و زیباست » . جی پرسید
« ؟ گفتم که ، نگفتم »
زیبا و سفید ؟ این مرد چه چیزي در مورد خون آشام ها می دانست ؟ آیا خودش یکی از ما بود ؟ براي چنین رویایویی
آماده نبودم . دندان قروچه کردم . آلیس مرا در چه هچلی انداخته بود ؟
ولی تو ارباب » مکس براي یک دقیقه زیر رگباري از دستورات صبر کرد . سپس با چشمانی ترسان به من نگاه کرد
تلفن را قطع کرد . « رجوع هاي پایین شهر رو فقط پنجشنبه ها می بینی ، باشه ، باشه ، فهمیدم
« ؟ می خوا د منو ببینه » : به آرامی پرسیدم
« می تونستی به من بگی که جزو سفارش شده هایی » : مکس با اخم گفت
« نمی دونستم که هستم »
شانه ام را بالا « فکر کردم که پلیسی ، منظورم اینه که شبیه اونا نیستی ، ولی تویه جورایی مرموزي ، زیبایی » : گفت
انداختم .
« ؟ واسطه ي موادي » حدس زد
« ؟ کی ؟ من » : پرسیدم
« آره ، یا دوست پسرت یا از این چیزا »
« نه ببخشید ، من واقعا مواد دوست ندارم ، همسرم هم همینطور . فقط می گم نه »
« ازدواج کرده. نمی شه کاریش کرد » مکس زیر لب فحشی داد
لبخند زدم
« ؟ مافیا »
« نه »
« ؟ قاچاق الماس »
« لطفا ! اینا اون آدمایین که تو باهاشون سرو کار داري ؟ شاید باید کارتو عوض کنی »
باید اعتراف می کردم که داشتم لذت می برد . من به غیر از چارلی و سو با انسان هاي دیگري ارتباط نداشتم . تماشاي
تکان خوردنش برایم سرگرم کننده بود . اینکه می دیدم جلوگیري از کشتنش چقدر آسان است ، لذت می بردم .
« . تو باید عضو یه گروه بزرگ و بد باشی » : با تعجب گفت
« واقعا اینطوریا هم که می گی نیست »
این چیزیه که همه شون می گن . ولی دیگه کی به اون مدارك احتیاج داره ؟ یا بهتریه بگم ، کی می تونه از »
و سپس کلمه ازدواج را دوباره « عهده ي مخارج این کاري که جی می کنه بر بیاد ؟ در هر صورت به من ربطی نداره
زمزمه کرد .
به من آدرس کاملا جدیدي را داد ، و سپس رفتن مرا با چشمانی پشیمان و مشکوك نگاه کرد .
در آن لحظه ، تقریبا براي هر چیزي آماده بودم ، یه چیزي مثل مکان هاي پیشرفته تبه کاران در جیمز باند . در نتیجه
فکر کردم که مکس باید براي امتحان به من آدرس اشتباهی داده باشد . شاید آن محل زیر زمین قرار داشت ، زیر یک
فروشگاه معمولی روي یه تپه در یک محله ي خوب .
به سمت پارکینگ راندم و سپس به سردر دلربا و زیرکانه نگاهی انداختم که نوشته شده بود :
جیسون اسکات ، وکیل دادگستري .
داخل دفتر قهوه اي رنگ با تزئیناتی به رنگ سبز کمرنگ بود . ساده و بی آزار . هیچ نشانه اس از خون آشام نبود ، و
این باعث آرامش من شد . چیزي به جز یک انسان غریبه آنجا نبود . آکواریمی داخل دیوار قرار گرفته بود و و یک
منشی ظریف و بلوند ، پشت میز نشسته بود .
« ؟ سلام ، می تونم کمکتون کنم » : به من خوش آمد گفت
« می خوام آقاي اسکات رو ببینم »
« ؟ وقت قبلی دارید »
« نه دقیقا »
« ... ممکنه یکمی طول بکشه ، چرا شما نمی شنید تا من » پوزخند زد
« . من منتظره خانم کالن هستم » . صداي مصر مردي از تلفن روي میز منشی بلند شد « ! آپریل »
لبخند زدم و به خودم اشاره کردم .
« . فورا بفرستش تو . متوجه شدي ؟ اهمیتی نمی دم که باعث متوقف شدن چیزي بشه »
من می توانستم چیزي به جز بی صبري را در صدایش حس کنم . استرس و عصبی بودن .
« اون تازه رسیده » آپریل به محض آنکه تواست جواب داد
« ؟ چی ؟ بفرستش تو ! براي چی داري صبر می کنی »
منشی بلند شد ، هنگامی که مرا به سمت راهرویی راهنمایی می کرد ، دستانش را تکان « . همین الان آقاي اسکات »
می داد واز من می پرسید که چاي ، قهوه یا چیز دیگري می خواهم یا خیر .
هنگامی که مرا به دفتر اصلی که با وجود میزي با چوبی سنگین و دیوارهایی که حالتی متظاهرانه داشتند راهنمایی
« بفرمایید » می کرد گفت
وقتی آپریل عجولانه خارج می شد ، مردي که پشت میز نشسته بود را بررسی کردم . او کوتاه و کچل بود وحدودا
پنجاه و پنج ساله به نظر می رسید و شکم داشت . کراواتی از ابریشم قرمز و پیراهن آبی و سفید راه راهی پوشیده بود ،
و کت آبیش روي پشت صندلی آویزان شده بود ، او می لرزید و به سفیدي گچ شده بود ، پیشانیش عرق کرده بود .
جی بلند شد و صداي آرامی از صندلیش بلند شد . دستش را دراز کرد .
« خانم کالن، چه سعادتمندي اي »
به سمتش رفتم و به سرعت با او دست دادم . از سردي پوستم کمی لرزید ، ولی به نظر نمی آمد که از این موضوع
تعجب کرده باشد.
« ؟ آقاي جنکس ، یا ترجیح می دید اسکات صداتون کنم »
« هر کدوم رو که دوست دارید » دوباره لرزید
« ؟ چطوره که شما من رو بلا صدا بزنید ، و من شمارو جی »
دستمال ابریشمی را روي پیشانی اش کشید . صندلی اي به من تعارف کرد و « مثل دوستان قدیمی » موافقت کرد
« ؟ باید بپرسم که آیا بالاخره من دارم همسر دوست داشتنی آقاي جاسپر رو می بینم » . سپس روي صندلیش نشست
لحظه اي موضوع را سبک سنگین کردم پس این مرد جسپر را می شناخت ، نه آلیس . جاسپر را می شناخت و به نظر
« در واقع زن برادرشم » می آدمد که از او می ترسد
لبانش را خیس کرد ، گویی با نومیدي اي به اندازه ي من ، حریصانه حرف هایم را درك می کرد .
« ؟ می تونم مطمئن باشم که آقاي جاسپر حالشون خوبه » با دقت پرسید
« مطمئنم که در سلامتی کامل به سر می بره . در این لحظه اون در حال مسافرته »
به نظر می آمد که این جمله ، همه چیز را براي جی روشن کرد . سرش را تکان داد و انگشتانش را خم کرد
همینطوره . شما باید به دفتر اصلی می آمدید . دستیارانم حتما شما را مستقیما پیش من می فرستادند ، لازم نبود به »
« . جایی برید که ازتون پذیرایی نکردند
سرم را تکان دادم . مطمئن نبودم که چرا آلیس به من آدرس محله فقرا را داده است .
« ؟ آه ، خب . حالا اومدید . چه کاري می تونم براتون انجام بدم »
سعی کردم صدایم جوري باشد که گویی می دانم در چه موردي حرف می زنم . « مدارك » : گفتم
درسته . ما باید در مورد چه چیز حرف بزنیم ؟شناسنامه ، گواهی مرگ ، گواهینامه ي رانندگی ، » جی موافقت کرد
« ؟ ... پاسپورت ، کارت تامین اجتماعی یا
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم ، خیلی به مکس بدهکار بودم.
ولی بعد لبخندم محو شد . آلیس به دلیلی مرا به اینجا فرستاده بود و مطمئن بودم که براي محافظت از رِنزمه بود.
آخرین هدیه ي او به من . چیزي که او می دانست به آن نیاز دارم .
تنها دلیل رِنزمه براي احتیاج داشتم به یک جاعل ، این بود که بتواند فرار کند و تنها دلیلی که رِنزمه براي فرار داشت ،
این بود که ما شکست بخوریم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
اگر قرار بود من و ادوارد همراه او برویم ، نیازي به آن مدارك نداشتیم . مطمئن بودم که کارت شناسایی چیزي بود که
ادوارد می دانست چطور آن را پیدا و یا خودش درست کند ، و مطمئن بودم که او می داند چطور می شود بدون نیاز به
مدارك جعلی فرار کرد . ما می توانستیم هزاران مایل با رِنزمه بدویم . ما می توانستیم با او از اقیانوس عبور کنیم .
اگر ما بودیم و می توانستیم او را نجات دهیم .
و تمام این پنهان کاري ها به خاطر این بود که ادوارد نفهمد . به خاطر اینکه امکان زیادي داشت که هر چیزي را که
می فهمد آرو نیز بفهمد . اگر می باختیم ، آرو مطمئنا قبل از اینکه ادوارد را بکشد ، اطلاعاتی را که می خواست از او
می گرفت .
این چیزي بود که فکر می کردم . می نمی توانستیم برنده شویم . ولی ما این شانس را داشتیم که قبل از اینکه
شکست بخوریم دیمیتري را بکشیم و به رِنزمه فرصتی براي فرار کردنش بدهیم .
قلب بی حرکتم مثل سنگی درون سینه ام بود ، وزن زیادي داشت . تمام امدیدم مثل یک مه در مقابل نور خورشید بود.
چشمانم حرکت کردند.
من باید چه کسی را انتخاب می کردم ؟ چارلی ؟ ولی او یک انسان بی دفاع بود . و چطور می توانستم رِنزمه را به او
برسانم ؟ او به هیچ وجه نزدیک این نبرد نبود . در نتیجه فقط یک نفر باقی می ماند . واقعا شخص دیگري وجود
نداشت .
انقدر سریع فکر کردم که جی متوجه مکث من نشد .
« دو تا شناسنامه ، دو تا پاسپورت ، یه گواهینامه ي رانندگی » : با صداي صاف و آرام گفتم
اگر هم متوجه تغییر حالت چهره ام شده بود ، تظاهر کرد که چیزي نفهمیده است .
« ؟ اسم ها »
نسی می توانست مخفف ونسا هم باشد . جیکوب می بایست از دیدن وولف « جیکوب... وولف. و ... ونسا وولف 1 »
شوکه می شد .
« ؟ اسم میانی » قلمش به سرعت روي برگی حقوقی حرکت می کرد
« یه چیز معمولی بذارین »
« ؟ هر جور مایلید . سن »
جیکوب داشت رشد می کرد . یه هیولا بود . و با سرعتی که رِنزمه رشد « مرد بیست و هفت ساله ، دختر پنج ساله »
می کرد ، ترجیح دادم بزرگتر بگم . جیکوب می توانست پدر خوانده اش باشد .
اگر می خواید که مدارك کامل بشند به عکس احتیاج دارم ، آقاي جاسپر » : جی رشته ي افکارم را پاره کرد و گفت
« . ترجیح می دادن خودشون این کار رو انجام دهند
خب ، پس به همین دلیل بود که جی نمی دانست آلیس چه شکلی است .
« صبر کنید » : گفتم
خوش شانس بودم . من عکس هاي خانوادگی زیادي را در کیف پولم داشتم و آخرین آنها - جیکوب رِنزمه را روي
پله هاي ایوان جلویی خانه بغل کرده بود - ماله یک ماه پیش بود . آلیس آن را چند روز قبل از اینکه... اوه شاید این از
روي خوش شانسی نبود . آلیس می دانست من این عکس را دارم . شاید او چیزهاي دیگري را که نیاز داشتم را هم به
من داده بود .
« بفرمایید »
« دخترتون خیلی شبیهتونه » جی عکس را براي چند لحظه بررسی کرد
« بیشتر شبیه پدرشه » : عصبی گفتم
« این مرد که نیست » به صورت جیکوب شد
چشمانم تنگ شدند ، و قطرات عرق جدیدي روي پیشانی جی ظاهر شدند .
« نه ، این یه دوست خانوادگی خوبه »
« ؟ این مدارك رو براي کی لازم دارید » . و قلمش دوباره شروع کرد به نوشتن « منو ببخشید » زمزمه کرد
« ؟ می تونم براي یه هفته ي بعد اونارو بگیرم »
« این یه درخواست سریعه. قیمتش دوبرابر می... منو ببخشید . یادم رفت دارم با کی صحبت می کنم »
واضح بود که او جاسپر را می شناخت .
« فقط به من قیمتش رو بگید »
به نظر می آمد براي گفتن قیمت مردد است ، با وجود اینکه من مطمئن بودم که با وجود کار با جاسپر، می داند که
قیمت مساله ي مهمی نیست . مقدار پولی که در حساب هاي بانکی خانواده ي کالن ها با نام هاي مختلف ، وجود
داشت که هیچ ، بلکه در خانه به اندازه یک دهه گرداندن یک جزیره پول به اندازه ي کافی وجود داشت . من را یاد
خانه ي چارلی می انداخت که در ته هر کشوي خانه ، صد تا قلاب ماهیگیري پیدا می شد . شک داشتم که کسی
متوجه گم شدن مقدار پولی که براي امروز آماده کرده بودم ، شده باشد .
جی، قیمت را زیر کاغذ حقوقی نوشت .
سرم را به ارامی تکان دادم . پول بیشتري همراه خود داشتم . در کیفم را باز کردم و شروع به شمردن کردن ، همه ي
اسکناس ها را در دسته هاي پنجهاه هزار دلاري قرار داده بودم و در نتیجه زیاد طول نکشید.
« بفرمایید »
اه ، بلا لازم نیست کل پول رو الان بدي. عادي یه که نصف پول را تا بعد از گرفتنش براي اطمینان پیش خودت »
« نگه داري
اما من به تو اطمینان دارم . در ضمن وقتی اون مدارك رو تحویل » یک لبخنده کم رنگ به اون مرده دستپاچه زدم
« بگیرم همین مقدار بهت پاداش می دم
« این کار لزومی نداره.من راضیت می کنم »
پس هفته ي دیگه همین موقع اینجا می » مثل چیزي نبود که بتونم با خودم بیارمش «. در این مورد اشتباه نکن »
« ؟ بینمت
« در حقیقت ، من این جور معاملات رو به کارهاي دیگم ترجیح می دم » یک نگاه دردمند به من کرد
« البته ، من مطمئینم این کار اونطوره که تو انتظار داري »
او شکلکی در اورد بعد به سرعت مثل قبل « وقتی اون امد به خانواده ي کالن من بدون هیچ توقعی این کار کردم »
ما همدیگه رو یک هفته ي دیگه از امشب ساعت هشت در پسیفیکا می بینیم؟اون در اتحادیه دریاچه اس، و غذا ». شد
«. هم عالیه
نمی خواستم اون رو در شام همراهی کنم. در حقیقت اگه این کار رو نمی کردم اون این کار رو زیاد دوست « خوبه »
نداشت.
بلند شدم و دوباره باهاش دست دادم . این بار به خودش نپیچید . اما به نظر می رسید نگرانی جدیدي داره.
»؟ تو با زمانبندي مشکلی داري » ازش پرسیدم
زمانبندي؟ اه ، نه. براي هیچ چیز نگران نباش . من مطمئینن » حالت دفاعیش رو با این سوال از دست داد «؟ چی «
.» مدارك رو به موقع دارم
خیلی خوب می شد اگه ادوارد اینجا بود . اونوقت میفهمیدم که ج واقعا برا چی نگرانه .آه کشیدم . مخفی نگه داشتن
مسائل از ادوارد به اندازه ي کافی بده ولی دور بودن ازش هزار بار بدتره.
» پس یک هفته ي دیگه می بینمت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل 34

اعلان


قبل از اینکه از ماشین پیاده شم صداي موزیک رو شنیدم.از شبی که آلیس اینجا رو ترك کرد ادوارد حتی به پیانوش
دست نزده بود.اما به محض اینکه در ماشین را بستم نت هاي موسیقی همچون صداي لالایی در ذهنم تداعی
کردند.ادوارد به این روش به من خوش آمد می گفت.
همون طور که آرام حرکت می کردم رنزمی رو هم بلند کردم -که به خواب عمیقی فرو رفته بود.ما تمام روز خارج از
ماشین بودیم.جیکوب رو پیش چارلی ترك کردیم -اون گفت که با سو به خونه میره.در این فکر بودم که او احتمالا
ذهنش رو با چیزهاي بی اهمیتی راجع به طرز نگاهم بهش وقتی که وارد خونه ي چارلی شدم داره پر می کنه.
همون طور که به آرامی وارد خانه ي کالن ها می شدم،متوجه شدم امید و نشاطی که از نماي بیرونی خانه ي سفید
درخشنده و نورانی بود به وجود من هم سرایت پیدا کرده.اخلاق امروزم براي خودم هم عجیب بود.
همین که ادوارد دوباره پیانو نواخت خواستم دوباره گریه کنم.اما به خودم مسلط شدم.نمی خواستم مشکوك بشه.نمی
خواستم هیچ مدرکی در ذهنش باشه که مبادا ارو از اونها استفاده کنه.
وقتی وارد اتاق شدم ادوارد سرش رو چرخاند و لبخند زد، اما به نواختن ادامه داد.
طوري حرف میزد انگار امروز هم مثل هر روز عادي دیگه اي بود. انگار نه انگار که دوازده «، به خونه خوش اومدي »
امروز پیش چارلی » . خون اشام در اتاق داشتند با هم بحث می کردند و عده ي دیگري هم اطراف آنجا پراکنده بودند
«؟ بهت خوش گذشت
آره. ببخش که این همه طول کشید. رفتم یه خورده خرید کریسمس واسه رنزمه بکنم. می دونم که آنچنان مراسمی »
شانه هایم را بالا انداختم. «... نمی شه، اما به هر حال
لب هاي ادوارد کمی پایین رفتند. از نواختن دست کشید و روي نیمکت چرخید تا بدنش کاملاً روبرو به من قرار بگیرد.
یک دستش را روي کمرم گذاشت و من رو نزدیک تر کشید.
«- راجع به این موضوع خیلی فکر نکرده بودم. اگر می خواي ما می تونیم همچین مراسمی داشته باشیم »
از فکر اینکه سعی کنم به شور و شوق داشتن بیشتر وانمود کنم از درون به خود «، نه » : حرفش را قطع کردم و گفتم
«. فقط نمی خوام کریسمس بدون دادن چیزي بهش بگذره » . لرزیدم
«؟ میشه ببینمش »
«. اگه می خواي. فقط یه چیز کوچیکه »
رنزمه کاملاً خواب بود و کنار گردنم خیلی آرام خروپف می کرد. به او حسودي کردم، خوب بود اگر می توانستم حتی
براي چند ساعت هم که شده از واقعیت فرار کنم.
با احتیاط، بدون اینکه کیفم را به حدي باز کنم که ادوارد پول نقدیی را که همراه داشتم ببیند، دنبال جعبه ي مخملی
جواهر گشتم.
«. وقتی داشتم از کنار ویترین یه مغازه ي عتیقه فروشی می گذشتم چشمم رو گرفت »
آویز طلاي کوچک را در دست او انداختم. گرد بود و نخ باریکی هم دورش بسته شده بود.
ادوارد قفل بسیار کوچکش را باز کرد و به داخل آن نگاه کرد.جاي کوچیکی براي گذاشتن عکس داشت و طرف
دیگرش یک نوشته به زبان فرانسوي به چشم می خورد.
«؟ می دونی معنی این جمله چیه » : او با یک لخن متفاوت که نسبت به قبل ملایم تر بود، پرسید
«؟ فروشنده گفت که معنیش شبیه به اینه " چیزي بیشتر از زندگی خودم." درسته »
«. آره. درست گفته »
به من نگاه کرد، چشم هاي طلایی رنگش در جستجوي چیزي بودند. براي یک لحظه نگاه خیره اش را ملاقات کردم،
بعد وانمود کردم که تلویزیون حواسم رو پرت کرده.
زیر لب گفتم "امیدوارم ازش خوشش بیاد"
و در آن لحظه مطمئن شدم که می دانست من چیزي را از او «، البته که خوشش میاد » : با حالت ملایم و عادي گفت
مخفی می کنم. همینطور اطمینان داشتم که از چزئیات کاملاً بی اطلاع است.
«. بیا ببریمش خونه » : بلند شد و بازویش رو دور شونه هایم گذاشت. پیشنهاد کرد
درنگ کردم.
«؟ چیه » : پرسید
من کل روز رو براي ماموریت حیاتی ام از دست داده بودم، این باعث شده «... می خواستم یه کم با امت تمرین کنم »
بود حس کنم عقب هستم.
امت که با رز روي کاناپه نشسته بود و مسلماً کنترل هم در دستش بود، سرش را بلند کرد و امیدوارانه پوزخند زد. او
«. ایول. جنگل احتیاج به هرس شدن داره » : گفت
«، فردا براي اون کار وقت زیاده » : ادوارد اول به او و بعد به من اخم کرد. گفت
شوخی نکن. دیگه چیزي به اسم زمان زیاد نیست. همچین معنی و مفهومی دیگه وجود نداره. چیزهاي زیادي هست »
«– که باید یاد بگیرم و
«. فردا » : حرفم را قطع کرد
قیافه اش طوري بود که حتی امت هم جرات نکرد مخالفت کند.
از اینکه برگشتن به یک زندگی معمولی که کاملاً هم تازگی داشت اینقدر سخت بود شگفت زده شدم. اما دور ریختن
همان یک ذره امیدي که داشتم پرورشش می دادم باعث شده بود همه چیز غیر ممکن به نظر برسد.
سعی کردم روي نکات مثبت تمرکز کنم. این احتمال وجود داشت که دخترم از این ماجرا جان سالم به در ببرد، و همین
طور جیکوب. اگر آنها آینده اي داشتند، پس آن خودش یکجور پیروزي به حساب می آمد، نه؟ اگر در اول این شانس
نصیب جیکوب و رنزمه می شد که فرار کنند، گروه کوچکی از ما حتماً جایی به زندگی خود ادامه می داد. بله، استراتژي
آلیس فقط وقتی جواب میداد که ما یک جنگ واقعا خوب راه بیندازیم. پس، در نظر گرفتن اینکه ولتوري در طی
هزارسال تا به حال هرگز به طور جدي مبارزه نکرده بود هم یک جور پیروزي حساب می شد.
دنیا که به آخر نمی رسید. این فقط پایان کالن ها بود. پایان ادوارد، پایان من.
من اینطور ترجیح می دادم- حداقل قسمت آخر را. من دوباره بدومژن ادوارد زندگی نمی کردم؛ اگر او این دنیا را ترك
می کرد، پس من هم درست پشت سرش می رفتم.
حالا هر از گاهی به این فکر می افتادم که آیا در آن دنیا براي ما چیزي بود یا نه. هرچند می دانستم که ادوارد چندان
باور نداشت که براي ما جهان دیگري هم باشد، اما کارلایل داشت. خودم نمی توانستم تصورش کنم. از سوي دیگر،
نمی توانستم تصور کنم که ادوارد یکجوري، در یک جایی وجود نداشته باشد. اگر ما می توانستیم در هر جایی با هم
باشیم، پس آن پایان خوشی بود.
و همینطوربرنامه ي روزهاي من ادامه می یافت، فقط سخت تر از گذشته بود.
روز کریسمس ادوارد، رنزمه، جیکوب و من رفتیم تا چارلی را ببینیم. تمام اعضاي گروه جیکوب آنجا بودند، به علاوه
ي سام، امیلی و سو. بودن همه ي آنها در اتاق هاي کوچک چارلی با آن بدن هاي گنده و گرمشان در گوشه کنارهای
درخت کریسمس او پراکنده بودند کمک زیادي می کرد. درخت نامنظم تزیین شده بود و دقیقاً می توانستید ببینید که
کجا دیگر حوصله ي چارلی سر رفته و آن را رها کرده بود. فرقی نداشت چقدر کشنده و خطرناك، همیشه می توانستید
روي گرگینه ها حساب کنید که براي جنگی که در پیش بود هیجان زده باشند. جریان شور و اشتیاق آنها فضاي خوبی
را ایجاد کرده بود که بی روحیه بودن مرا پنهان می کرد. ادوارد، مثل همیشه، از من بازیگر بهتري بود.
پلیري که ادوارد به او MP رنزمه آویزي که من در اول به او داده بودم را به گردنش آویخته بود و در جیب ژاکتش 3
داده بود- یک شی کوچک که که پنج هزار آهنگ را نگه می داشت، از قبل با آهنگ هاي مورد علاقه ي ادوارد پر
شده بود. روي مچ دستش یک حلقه ي عهد درهم پیچیده از نوع کوئیلیتی بود. ادواردسر این یکی دندان هایش را برهم
ساییده بود، اما مرا اذیت نکرد.
بزودي، خیلی زور، من او را حفظ از خطر به جیکوب می دادم. چطور می توانستم بخاطر هر سمبولی از تعهدي که
رویش حساب می کردم آزرده شوم؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
ادوارد هم با سفارش یک هدیه براي چارلی همه را نجات داد. هدیه دیروز رسیده بود - اولویت پست شبانه- و چارلی
تمام صبح را صرف خواندن دفترچه راهنماي قطور سیستم سونار ماهیگیري جدیدش کرده بود.
از آنطوري که گرگینه ها می خوردند، می شد گفت که ناهار سو خوشمزه بوده. در عجب بودم که این مهمانی به چشم
کسی که از دور شاهد بود چگونه است. آیا ما نقش هایمان را به حد کافی خوب بازي می کردیم؟ آیا یک غریبه ما را
جمعی دوستان شاد می پنداشت که با یک دلخوشی عادي از تهطیلات لذت می برد؟
فکر می کنم زمانی که وقت رفتن رسید ادوارد و جیکوب هر دو به اندازه ي من احساس راحتی خاطر می کردند. وقتی
چیزهاي بسیار مهم دیگري براي انجام دادن بود، احساس عجیبی داشت که با انسان نمایی انرژي صرف کنی. در حال
تمرکز به من سخت گذشت. ضمناً، شاید این بار آخري بود که چارلی را می دیدم. شاید این چیز خوبی بود که به قدري
بی حس بودم که نمی شد واقعاً این موضوع را هضم کنم.
از زمان عروسی مادرم را ندیده بودم، اما متوجه شدم که به خاطر این فاصله ي تدریجی که از دوسال پیش آغاز شده
بد باید خوشحال باشم. او براي دنیاي من خیلی شکننده بود. من نمی خواستم او که در هیچ قسمتی از این سهیم باشد.
چارلی قوي تر بود.
شاید حتی به قدري قوي که حالا خداحافظ بگوید، اما من نبودم.
در اتومبیل سکوت برقرار بود، بیرون، باران را مبهم می دیدم. رنزمه روي زانوي من نشسته بود و با گردنبندش بازي
می کرد، آن را می بست و باز می کرد. او را تماشا کردم و به چیزهایی که اگر حالا مجبور نبودم کلماتم را از سر ادوارد
دور نگه دارم می خواستم به جیکوب بگویم فکر کردم.
اگه دوباره همه چیز در امن و امان بود، رنزمه رو ببر پیش چارلی. یه روزي تموم داستان رو به چارلی بگو. بهش بگو
چقدر دوستش داشتم، چطور نمی تونستم طاقت بیارم که حتی بعد از اینکه زندگی انسانیم بسر رسید ترکش کنم. بهش
بگو که بهترین پدر دنیا بود. بهش بگو عشق منو به رنی برسونه، بهش بگه که از ته دل امیدوارم شاد و سلامت باشه...
باید پیش از آنکه خیلی دیر می شد مدارك را به جیکوب می دادم. یادداشتی براي چارلی نیز روي آم می گذاشتم. و
یک نامه براي رنزمه. چیزي که وقتی دیگر نمی توانستم به او بگویم عاشقش هستم بخواند.
وقتی وارد چمنزار شدیم بیرون خانه ي کالن ها هیچ چیز غیر عادي اي نبود، اما می توانستم همهمه خفیفی را از داخل
بشنوم. صداهاي آهسته ي زیادي زمزمه می کردند و می غریدند. مثل صداي یک دعوا بود، و شدید هم بود. صداي
کارلایل و آمون بیشتر از بقیه به گوشم می خورد.
ادوارد به جاي رفتن در گاراژ جلوي خانه پارك کرد. قبل از اینکه از ماشین خارج شویم نگاه نگرانی رد و بدل کردیم.
طرز ایستادن جیکوب تغییر کرد، چهره اش جدي و محتاط شد. حدس می زدم که حالا در حالت آلفا رفته باشد. معلوم
بود، اتفاقی افتاده است و او قصد داشت اطلاعاتی را که خودش و سام احتیاج داشتند را بگیرد.
«. الیستر رفته » : همان طور که به سرعت از پله ها بالا می رفتیم ادوارد زیر لب گفت
داخل اتاق جلویی، کشاکش اصلی محسوس و مشهود بود. ، تمام خون آشام هایی که به ما پیوسته بودند، به جز الیستر
و سه نفري که درگیر جر و بحث بودند. ازمهریال کبی و تیا از همه به سه خون آشامی که در مرکز بودند نزدیکتر بودند،
در وسط اتاق ، آمون داشت با خشم با کارلایل و بنجامین بحث می کرد.
آرواره ي ادوارد سخت شد و سریع کنار ازمه رفت و دست مرا هم با خود کشید. رنزمه را محکم تر به سینه ام فشردم.
«. آمون، اگه تو می خواي بري، برو. هیچ کس مجبورت نکرده که بمونی » : کارلایل به آرامی گفت
تو داري نصف گروه منو می دزدي، کارلایل! واسه » : آمون در حالی که با یک انگشت به بنجامین می زد، جیغ کشید
«؟ همین به من گفتی بیام اینجا؟ که ازم دزدي کنی
کارلایل آه کشید و بنجامین چشمانش را چرخی داد.
بله، کارلایل جنگو با ولتوري راه انداخت، تمام خونوادش رو به خطر انداخت، تا منو گول بزنه » : بنجامین با طعنه گفت
بیام اینجا بمیرم. منطقی باش، آمون. من اومدم اینجا که کار درست رو انجام بدم- عضو یه گروه دیگه که بشم. البته،
«. همونطور که کارلایل گفت تو می تونی هرکاري که دلت خواست بکنی
این جریان به خیر و خوشی تموم نمی شه. الیستر تنها فردي بود که اینجا عقل تو کلش بود. ما همه مون » : آمون غرید
«. باید فرار کنیم
«! به کیم میگه عاقل » : تیا از کنار آهسته زیر لب گفت
«! ما همه قتل عام می شیم »
«. قرار نیست جنگی سر بگیره » : کارلایل محکم گفت
«! حتماً »
«. اگه گرفت، تو هر وقت خواستی می تونی تغییر جهت بدي، آمون. من مطمئنم ولتوري از کمک تو قدردانی می کنه »
«. شاید جواب همین باشه » : آمون با تمسخر به او گفت
من ازون برضدت استفاده نمی کنم، آمون. ما براي مدت زیادي دوست بودیم، اما » . جواب کارلایل ملایم و خالصانه بود
«. من هیچ وقت ازت نمی خوام که به خاطر من بمیري
«. اما بنجامینم هم با خودت می بري اون دنیا » . صداي آمون هم کنترل شده تر بود
کارلایل دستش را روي شانه ي آمون گذاشت، آمون آن را پس زد.
من می مونم، کارلایل، اما ممکنه این به ضررت بشه. اگه راه زنده موندن اون باشه، من به اونها ملحق می شم. شما »
او اخم کرد، سپس آه کشید، نگاهی به رنزمه و من «. همتون احمقید که فکر می کنید می تونید با ولتوري مبارزه کنید
من شهادت می دم که بچه رشد کرده. این چیزي به جز واقعیت نیست. » : انداخت و با لحن خشمگینی اضافه کرد
«. هرکسی می تونه اونو ببینه
«. ما که چیز دیگه اي نخواستیم »
من بهت زندگی دادم. » . او رو به بنجامین کرد «. اما انگار تمام چیزي نیست که بدست میارین » . آمون شکلکی درآورد
«. تو داري حرومش می کنی
چهره ي بنجامین از هر زمان دیگري که دیده بودم سردتر به نظر می رسید، آن حالت تضاد عجیبی با قیافه ي پسرانه
حیف که نتونستی طی جریان کار قدرت اختیار من رو با مال خودت عوض کنی؛ شاید اونوقت از دستم » . اش داشت
«. راضی می شدي
چشمان آمون تنگ شدند. او فوراً به کبی اشاره کرد، آنها به دنبال هم از جلوي ما گذشتند و از در جلویی بیرون رفتند.
اون نمیره، اما ازین به بعد حتی ازمون بیشتر فاصله می گیره. وقتی گفت که به ولتوري » : ادوارد آهسته به من گفت
«. ملحق میشه بلوف نمی زد
«؟ الیستر چرا رفت » : زمزمه کردم
هیچکی مطمئن نیست؛ یادداشتی نذاشته. از غرولندهاش معلوم بود که فکر می کنه جنگ اجتناب ناپذیره. علارغم »
رفتارش، اون واقعاً به قدري به کارلایل اهمیت میده که نره سمت ولتوري. به گمونم مطمئن بوده که خطر خیلی
ادوارد شانه هایش را بالا انداخت. «. جدیه
هرچند مکالمه ي ما شفافاً فقط بین ما دوتا بود، مسلماً همه می توانستند آن را بشنوند.الیزار در جواب نظریه ادوارد،
طوري که اون غرغر می کرد، معلوم قضیه یه خورده بیشتر از این » : طوري که انگار روي صحبت او همه بوده اند گفت
چیزهاست. ما زیاد از دستور کارهاي ولتوري حرف نزدیم، اما الیستر نگرانیش این بود که فرقی نداره که چقدر قاطعانه
بتونیم بیگناهی خودمون رو ثابت کنیم، ولتوري گوش نمی ده. اون فکر می کنه اونها یه بهانه اي پیدا می کنن که
«. هدف هاسشون رو اینجا بدست بیارن
خون آشام ها نگاه نا راحتی به یکدیگر انداختند. فکر اینکه ولتوري بخواهد براي منافعش قوانین مقدس خود را
دستکاري کند، ایده ي چندان قابل قبول و توده پسندي نبود. فقط رومانیایی ها آرام بودند، لبخندهاي کمرنگشان طعنه
آمیز بود. به نظر می رسید از اینکه چطور دیگران دشمنان دیرینه شان را خوب می پنداشتند متحیر شده اند.
چند مباحثه ي آهسته درآن واحد شروع شد، اما من به رومانیایی ها گوش دادم. شاید به این خاطر که ولادیمیِر مو
بلوند مرتب به سمت من نگاه می انداخت.
من جداً امیدوارم در این مورد حق با الیستر باشه. نتیجه فرقی نداره، حرفش » : استفان زیر لب به ولادیمیر می گفت
همه جا خواهد پیچید. الآن وقتشه که دنیاي ما همون جوري که هستن ببینه. اگه همه این ومخرفات رو که اونها از
«. طریقه ي زندگی ما محافظت می کنن رو باور داشته باشن، ولتوري هیچ وقت سقوط نمی کنه
«. حداقل وقتی ما حکمرانی می کردیم، راجع به اون چیزي که بودیم صداقت داشتیم » : ولادیمیر جواب داد
«. ما هیچ وقت کلاه سفید سرمون نذاشتیم و خودمونو قدیس نخوندیم » . استفان سرش را به نشانه ي موافقت تکان داد
فکر می کنم زمان جنگ رسیده. چطور می تونی نصور کنی که ما دیگه هیچ وقت نیروي بهتري براي » : ولادیمیر گفت
«؟ ایستادگی خواهیم داشت؟ یه شانسی به این خوبی
«- هیچ چیزي غیر ممکن نیست. شاید یه روزي »
ولادیمیر مکثی کرد و دوباره به «. ما پونزده هزار سال منتظر بودیم، استفان. و اون ها فقط سال به سال قوي تر شدن »
اگه ولتوري برنده ي این مبارزه » . من نگاه کرد. وقتی دید که من هم او را نگاه می کنم هیچ تعجبی از خود نشان نداد
بشه، با قدرتی بیش از اونچه باهاش اومدن برخواهند گشت. با تمام فتوحاتی که به نیروشون اضافه کردن. فکرشو بکن
تازه الآن داره یه خورده » - او چانه اش را به طرف من تکان داد - « فقط همون تازه متولد شده چه چیزي بهشون میده
ولادیمیر به طرف بنجامین سر تکان داد، که شق و رق ایستاده «. قابلیتش رو کشف می کنه. و اون زمین-تکان دهنده
با اون دوقلوهاي جادوگرشون هیچ » . بود. تقریباً همه مثل من داشتند حرفهاي رومینیایی ها را استراق سمع می کردند
چشمان او به سمت زفرینا و بعد، کیت حرکت کرد. «. احتیاجی به تردستی یا آتیش بازي ندارن
نه اینکه اون ذهن خون دقیقاً الزامی نیست. ولی می فهمم چی میگی. در هر حال، اگر » . استفان به ادوارد نگاه کرد
«. پیروز بشن خیلی بدست میارن
«؟ بیش از اونچه ما تلاش می کنیم بذاریم داشته باشن، تو موافق نیستی »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 54 از 62:  « پیشین  1  ...  53  54  55  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA