ارسالها: 8724
#541
Posted: 5 Sep 2012 19:17
«... فکر کنم باید موافقت کنم. و اون یعنی » . استفان آه کشید
«. که ما باید وقتی که هنوز امید هست جلوي اونها بایستیم »
«... اگه فقط بتونیم فلجشون کنیم، یا حتی، چره ي واقعیشونو نشون بدیم »
«. بعداً، یه روزي، بقیه کار رو تموم می کنن »
«. و انتقام دیرینه ي ما گرفته میشه. حداقل »
«. انگار این تنها راهه » : آنها براي لحظه اي چشمانشان را بهم دوختند و بعد هم صدا با هم زمزمه کردند
«. بنابراین ما می جنگیم » : استفان گفت
هرچند می توانستم ببینم که آنها مرددند، و صیانت نفسشان با خونخواهی در کشمکش است، لبخندي که رد و بدل
کردند سرشار از امید بود.
«. ما می جنگیم » . ولادیمیر موافقت کرد
به نظر این چیز خوبی بود؛ مثل الیستیر، من مطمئن بودم که نبرد اجتناب ناپذیر است. در آن صورت، دو خون آشام
دیگر که در کنار ما می جنگیدند می توانست کمکی باشد. اما تصمیم رومانیایی ها همچنان باعث می شد برخود بلرزم.
ما باور داریم که ولتوري داره از حد » . صداي معمولاً بم او موقرانه تر از همیشه شده بود «. ما هم می جنگیم » : تیا گفت
چشمان او روي جفتش درنگ کردند. «. حقوق خودش تجاوز می کنه. ما هیچ علاقه اي نداریم که بنده ي اونها بشیم
ظاهراً، من تو بورسم. انگار باید حق آزادي رو » . بنجامین نیشخند زد و نگاه موزیانه اي به سمت رومانیایی ها انداخت
«. برنده بشم
این اولین باري نیست که من براي اینکه خودمو از زیر سلطه ي شاه بودن دور نگه » : گرت با لحن استحزاءآمیزي گفت
«. این رهایی از ستمه » . او جلو آمد و به پشت بنجامین زد «. دارم می جنگم
«. ما با کارلایل می ایستیم. و باهاش می جنگیم » : تانیا گفت
انگار اظهار عقیده ي رومانیایی ها باعث شده بقیه حس کنند باید آنها هم موضع خودشان را اعلان کنند.
او به همراه کوچک اندامش نگاه کرد؛ لبهاي شارلوت نارضایتی او را نشان می «. ما تصمیمی نگرفتیم » : پیتر گفت
دادند. به نظر می رسید که او تصمیمش را گرفته است. در عجب بودم که این تصمیم چه بود.
«، این براي منم صدق می کنه » : رندل گفت
«، و همین طور من » : مري اضافه کرد
«. ما از خون آشاما نمی ترسیم » : با پوزخندي اضافه کرد «. دسته ي گرگا با کالنا می جنگن » : ناگهان جیکوب گفت
«، بچه کوچولوها » : پیتر زیر لب گفت
«، نوزادها » : رندل تصحیح کرد
جیکوب پوزخندي زد.
خوب، منم هستم. من می دونم که » : مگی که خودش را از زیر دست نگهدارنده ي سیوبهان بیرون می کشید، گفت
«. حق با طرف کارلایله. نمی تونم نادیده اش بگیرم
او فضاي اجتماع را که با انفجار غیر «، کارلایل » . سیوبهان با چشم هاي نگران به جوانترین عضو گروهش خیره شد
منتظره ي اعلان وجودها ناگهان رسمی شده بود نادیده گرفت و طوري حرف می زد انگار خودشان دوتا تنها بودند.
«. من نمی خوام به جنگ ختم بشه »
او لبخند نصفه نیمه اي زد. «. منم نمی خوام، سیوبهان. خودت می دونی که اون آخرین چیزیه که من خواهانشم »
«. شاید تو باید روي با صلح حل شدنش تمرکز کنی »
«. خودت می دونی که کمکی نمی کنه »
گفتگوي رز و کارلایل را درمورد رهبر ایرلندي ها به یاد آوردم؛ کارلایل معتقد بود که سیوبهان یکجور قابلیت ناپیدا اما
قدرتمند داشت تا کاري کند که چیزها باب میلش پیش بروند- و با اینهال سیوبهان خودش به این موضوع باور نداشت.
«، ضرري نداره » : کارلایل گفت
«؟ نتیجه اي که می خوام رو هم باید تجسم کنم » : سیوبهان چشمانش را چرخ داد. با طعنه گفت
«. اگه لطف کنی » . حالا کارلایل داشت آشکارا نیشخند می زد
پس احتیاجی نیست که خانواده ي من حظورشو اعلام کنه، هست؟ چون دیگه احتمالش نیست که » : او جواب داد
او دستش را روي شانه ي مگی برگرداند و دختر را به خودش نزدیک تر کرد. زوج سایوبهان، لیام، «. جنگی دربگیره
ساکت و بی حالت ایستاده بود.
تقریباً همه در اتاق به خاطر بده بستان شوخی هاي واضح کارلایل و سایوبهان حیرت کرده بودند، اما آنها توضیحی
براي کارشان ندادند.
آن پایان سخنرانی هاي دراماتیک آنشب بود. گروه به آرامی پراکنده شدند، بعضی ها براي شکار رفتند، بعضی ها رفتند
تا وقتشان را با کتابهاي کارلایل یا تلویزیونها و کامپیوترها سپري کنند.
ادوارد، رنزمه و من، به شکار رفتیم. جیکوب هم دنبال ما راه افتاد.
صداي خرناس «. زالوهاي احمق، خیال کردن یه کی هستن » : وقتی از خانه خارج شدیم زیر لب غرولندکنان گفت
مانندي درآورد.
«؟ وقتی نوزادها زندگی هاي برترشونو نجات بدن شوکه میشن، مگه نه » : ادوارد گفت
«. آره، چه جورم » . جیک لبخند زد و مشتی به شانه ي او زد
این آخرین سفر شکاري ما نبود. ما همه دوباره وقتب به زمانی که انتظار داشتیم ولتوري ها بیایند نزدیک تر می شدیم
شکار می کردیم. از آنجایی که موعد دقیق نبود، قصد داشتیم چند شبی را بیرون در زمین بیسبالی که آلیس دیده بود
بمانیم، فقط براي احتیاط. تمام چیزي که می دانستیم این بود که آنها روزي می آمدند که برف روي زمین نشسته بود.
نمی خواستیم ولتوري خیلی به شهر نزدیک شود و، دیمیتري آنها را به هرجایی که ما بودیم هدایت می کرد. در این
فکر بودم که رد چه کسی را می گرفت و حدس زدم از آنجایی که نمی توانست مرا ردیابی کند دنبال ادوارد می گشت.
در حین شکار به دیمیتري فکر کردم، توجه کمی به صیدم یا دانه برف هایی که بالاخره ظاهر شده بودند اما قبل از
اینکه به زمین خاکی تماس پیدا کنند آب می شدند داشتم. آیا دیمیتري می فهمید که نمی تواندرد مرا بگیرد؟ دراین
باره چه برداشتی می کرد؟ آرو چطور؟ یا اینکه ادوارد اشتباه می کرد؟ انتظارات کمی از آنچه می توانستم دور بر حفاظم
تحمل کنم می رفت. هرچیزي که بیرون از ذهن من بود آسیب پذیر بود- در برابر چیزهایی که جاسپر، آلیس و
بنجامین قادر به انجامش بودند باز بود. شاید استعداد دیمیتري هم کمی متفاوت عمل می کرد.
و بعد فکري به ذهنم رسید که سریع مرا به خود آورد. گوزن شمالی نیمه خشک شده از دست هایم به زمین پر سنگلاخ
افتاد. دانه هاي برف چند اینچ بالاتر از بدن گرم گوزن با صداي ضعیفی تبخیر می شدند. با حواسپرتی به دستهاي خون
آلودم خیره شدم.
ادوارد واکنش مرا دید، با عجله پیش من آمد و صید خودش را نیمه کاره رها کرد.
چشمانش جنگل اطرافمان را جستجو کردند، به دنبال هرچیزي که باعث رفتار «؟ چی شده » : با صداي ضعیفی پرسید
من شده بود.
«، رنزمه » : با صداي خفه اي گفتم
اون درست بین اون درخت هاست. می تونم افکار اون و جیکوب رو هردو بشنوم. اون حالش » : مرا خاطرجمع کرد
«. خوبه
منظورم این نبود، داشتم به حفاظم فکر می کردم- تو واقاً فکر می کنی که یه ارزشی داره، که به یه دردي می » : گفتم
خوره، من می دونم دیگران امیدوارن که من بتونم زفرینا و بنجامین رو از خطر حفظ کنم، حتی اگه بتونم اون موقع
«؟ فقط واسه چند ثانیه نگهش دارم. اگه اون یه اشتباه باشه چی؟ اگه اعتماد تو به من دلیل شکستمون باشه
صدایم داشت هیستریایی می شد، هرچند به قدري کنترل داشتم که آهسته نگهش دارم. نمی خواستم رنزمه ناراحت
شود.
بلا، چی شد که همچین فکري کردي؟ معلومه، این فوق العادست که تو می تونی از خودت محافظت کنی، اما تو »
«. مسئول نجات دادن هیچکی نیستی. خودتو بی خودي عذاب نده
اما اگه نتونم از هیچ چیزي حفاظت کنم چی؟ این چیزي که من انجام میدم، این ناقصه، » : بریده بریده زمزمه کردم
«. نامنظمه! هیچ ریتم یا قانونی براش نیست. شاید دربرابر المکس اصلاً کاري نکنه
وحشت زدهنشو. و نگران الک هم نباش. کاري که اون می کنه هیچ تفاوتی با کاري که » . او مرا آرام کرد «... هییش »
«. جین یا زفرینا انجام میدن نداره. فقط یه حقه اس - اون بیش از اونچی که من می تونم نمی تونه وارد سرت بشه
اما رنزمه می تونه! خیلی طبیعی و عادي به نظر میومد، » : مثل ویوتانه ها از بین دندان هایم با صدایی هیس مانند گفتم
قبلاً هیچ وقت بهش شک نکرده بودم. همیشه بخشی کسی بود که اون هست. ولی اون افکارشو درست مثل بقیه توي
«! سر من هم میذاره. حفاظ من حفره هایی داره، ادوارد
با ناامیدي به او خیره شدم، منتظر بودم الهام ناگهانی و وحشتناك مرا تصدیق کند. لبهایش بهم فشرده شده بودند، انگار
داشت سعی می کرد تصمیم بگیرد یک چیزي را چگونه ادا کند. حالت چهره اش کاملاً آرام بود.
براي ماه ها چشم پوشی از چیزي که واضح بود حس می «؟ تو خیلی وقت پیش بهش فکر کردي، درسته » : پرسیدم
کردم احمقم.
«. اولین باري که بهت دست زد » . او با سر تائید کرد، لبخند کمرنگی گوشه ي لبهایش را بالا می برد
و این تورو اذیت نمی کنه؟ فکر نمی کنی یه » . به خاطر حماقت خودم آه کشیدم، اما آرامش او کمی مرا نرم کرده بود
«؟ مشکل باشه
«. من دو تا نظریه دارم، یکیش احتمالش از اون یکی بیشتره »
«. اول اون که بعید تره رو بهم بگو »
خوب اون دختر توا، از نظر ژنتیکی نیمی از تو تو وجودشه. من قبل درباره ي اینکه چطور ذهن تو روي » : او اشاره کرد
«. یه فرکانس متفاوت از بقیه ي ماست باهات شوخی می کردم. شاید اون هم روي همون فرکانسه
اما تو می تونی خیلی خوب ذهنشو بخونی. همه ذهنشو می شنون. و اگه الک هم روي یه » . این مرا متقاعد نمی کرد
«؟- فرکانس متفاوت باشه چی؟ چی میشه اگه
من فکر اونو هم کردم. واسه همینه که فکر می کنم نظریه ي بعدي محتمل » . او انگشتش را روي لبهاي من گذاشت
«. تره
دندان هایم را به هم فشردم و منتظر شدم.
«؟ یادته کارلایل، دئرست بعد از اون که اون اولین خاطره اش رو بهت نشون داد، درمورد اون به من چی گفت »
اون گفت، "چه چرخش جالبی. انگار اون می تونه دقیقاً عکس اون کاري رو انجام بده که » . معلوم بود که به یاد داشتم
«". تو میدي
«. آره. و سر همون بود که به فکرش افتادم. شاید اون استعداد تورو هم گرفته و وارونش کرده »
به آن فکر کردم.
«، تو همه رو بیرون از سرت نگه میداري » : او شروع کرد
«؟ و هیچ کس نمی تونه اونو بیرون نگه داره » : با تردید جمله را تمام کردم
این نظریه ي منه. و اگه اون میتونه وارد سر تو بشه، شک دارم هیچ حفاظی توي این سیاره باشه که بتونه » : او گفت
اونو دور نگه داره. این کمک می کنه. از اون چیزهایی تا حالا دیدیم، مشخصه که هیچ کس نمی تونه وقتی اجازه میده
اون افکارش رو بهشون نشون بده، به صداقت اون تصاویر شک کنه. و من فکر می کنم اگه نزدیکش بیان، هیچ کس
«... نمی تونه نذاره اون بهش نشون بده. اگه آرو بهش اجازه ي توضیح بده
از فکر نزدیک بودن رنزمه به چشم هاي حریص و مه گرفته ي آرو، لرزیدم.
خوب، حداقل هیچ مانعی نیست که اون رو از دیدن حقیقت » : ادوارد در حالی شانه هاي سخت مرا می مالید، گفت
«. بازداره
«؟ اما حقیقت براي متوقف کردن اون کافیه » : زیر لب گفتم
براي این یکی، ادوارد جوابی نداشت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#542
Posted: 5 Sep 2012 19:18
فصل 35
ضرب العجل
یک جور لحن القاي خون سردي در جمله اش بود . رِنزمه رو « ؟ داري میري بیرون » ادوارد با بی علاقگی پرسید
کمی تنگ تر در آغوش گرفت و به سینه اش فشار داد .
خود به خود جوابش رو دادم . « ... آره یه سري کارهاي دقیقه ي نودي دارم »
« زود برگرد پیشم » : ادوارد لبخند مورد علاقه ي من رو زد
« همیشه همین کارو میکنم »
دوباره ماشین ولوو اش را برداشتم . مطمئن نبودم که بعد از آخرین برگشتم کیلومتر شمار را نگاه کرده است یا نه .
اینکه چقدر مسائل را کنار هم چیده و فهمیده بود که من یک راز دارم ، آیا فهمیده بود که چرا رازم را به او نمی گویم ؟
آیا حدس زده بود که آرو به زودي تمام چیزهایی که اون می دانست را خواهد فهمید ؟ فکر می کردم ادوارد به این
نتیجه رسیده باشد . این توضیح میداد که چرا هیچ دلیلی از من نخواسته بود . حدس میزدم که او سعی داشت زیاد به
این موضوع فکر نکند . سعی می کرد رفتار من را از ذهنش دور نگه دارد . آیا اون این مساله را از رفتار عجیب من در
روزي که آلیس رفت فهمیده بود ؟ از سوزوندن کتابم در آتش ؟ نمی دانستم او توانسته نتیجه گیري کند یا نه؟
بعد از ظهر دلتنگی بود . هوا مثل غروب تاریک بود . درمیان تاریکی سرعت گرفتم . چشمهایم رو به ابرهاي سنگین
بود . آیا ممکن بود امشب برف ببارد ؟ آیا این برف براي پوشاندن زمین و ساختن صحنه اي که آلیس در ذهنش دیده
بود کافی بود ؟ ادوارد پیش بینی کرده بود که حدوداً دو روز دیگه وقت داشتیم و بعد باید شروع می کردیم به کشیدن
ولتوري ها به جایی که انتخاب کرده بودیم .
همانطور که در میان جنگل رو به تاریکی پیش می رفتم آخرین سفرم را به سیاتل بیاد آوردم . فکر کردم هدف آلیس را
از فرستادنم به دفتر ویرانه ي جی جنکس ، جایی که او مشتري هاي مشکوکش را می فرستاد ، فهمیده ام . اگر به
یکی از دفترهاي قانونیش رفته بودم ، آیا اصلا می توانستم بفهمم چه چیزي باید درخواست کنم ؟ اگر او را به عنوان
جیسون جنکس یا جیسون اسکات "وکیل قانونی" ملاقات می کردم آیا هرگز می فهمیدم که جی جنکس یک جاعل
اسناد غیر قانونی است ؟ باید از راهی وارد می شدم که بفهمم مشغول انجام کار غیر قانونی هستم . این سرنخ من بود .
وقتی به داخل پارکینگ رستوران پیچیدم هوا تاریک بود . چند دقیقه زود رسیده بودم . پیشخدمت هاي مشتاقی را که
در ورودي ایستاده بودن نادیده گرفتم . داخل رستوران منتظر شدم . با اینکه من عجله ي زیادي براي اتمام این کار
واجب اما ناراحت کننده ، و برگشت نزد خانواده ام داشتم ، به نظر می رسید جی سعی داشت در مقابل مخاطب پایین تر
از خودش بی تفاوت جلوه کند . حس کردم که تبادل پول و مدارك در پارکینگ تاریک احساساتش را جریحه دار خواهد
کرد .
اسم جی جنکس را در لژ مخصوص گفتم و سر پیشخدمت چاپلوس من رو به طبقه بالا راهنمایی کرد یک فضاي
خصوصی کوچیک با یک شومینه سنگی داشت . کُت چرم گوساله با شیارهاي عاجی رنگم را به او دادم تا این حقیقت
را پنهان کنم که براي لباس پوشیدن از ایده آلیس در مورد لباس مناسب استفاده کرده ام . در پیراهن مهمانی صدفی
خودم نفس راحتی کشیدم . نمی توانستم چاپلوسی دیگران راتحمل کنم . هنوز به زیبا بودن براي کسی بجز ادوارد
عادت نداشتم . وقتی پیشخدمت تلوتلو خوران برمی گشت ، با لکنت تعریف و تمجید نصف و نیمه اي کرد .
من در کنار آتش منتظر شدم و انگشتانم را نزدیک شعله ها قرار دادم ، و قبل از دست دادن اجتناب ناپذیرم آنها را با
شعله آتش گرم کردم . با این که جی کاملاً از این موضع آگاه بود که چیز متفاوتی در مورد کالن ها وجود دارد ، ولی
این کار می تونست عادت خوبی براي تمرین باشد .
براي یک صدم ثانیه با خود فکر کردم چه احساسی خواهم داشت اگر دستهایم را درون آتش فرو ببرم . سوختن چه
حسی خواهد داشت .
ورود جی من را از این حالت بیمار گونه بیرون آورد . سرپیشخدمت کُت او را هم گرفت و کاملاً مشخص بود که من
تنها کسی نبودم که براي این ملاقات خودش را آراسته کرده بود .
« متاسفم که دیر کردم » : به محض اینکه تنها شدیم جی گفت
« نه ، دقیقاً سروقت اومدین »
دستش را دراز کرد و هنگامی که دست می دادیم متوجه شدم انگشتان او هنوز به طور قابل توجهی از انگشتان من
گرمتر است . به نظر نمی رسید از این مسئله ناراحت شده باشد .
« اگه جسارت من رو ببخشید ، شما به طرز گیج کننده اي زیبا به نظر می رسید خانم کالن »
« متشکرم جی ، لطفاً من رو بلا صدا کنید »
او با « باید بگم تجربه کار کردن با شما خیلی از کار کردن با آقاي جاسپر متفاوته . خیلی کمتر ... ناراحت کننده است »
دو دلی لبخند زد .
« واقعا ؟! همیشه فکر می کردم جاسپر حضور دلگرم کننده اي داره »
در حالی که به طور واضح اصلا موافق نبود . « !؟ واقعا اینطوره » ابروهایش درهم رفت . مودبانه با خودش زمزمه کرد
چقدر عجیب ! جاسپر با این مرد چه کرده بود ؟
« ؟ آیا مدت زیادیه که جاسپر رو میشناسید »
من بیشتر از بیست ساله که با آقاي جاسپر کار می کنم و همکار قدیمه من او رو از » : با ناراحتی آهی کشید و گفت
ماهیچه هاي او نامحسوس منقبض شد . « پانزده سال قبل از اون زمان می شناخته ، او هیچ وقت تغییر نمی کنه
« آره جاسپر از این نظریه جورایی جالبه »
جی سرش را تکان داد . انگار که با این کار می توانست افکار مزاحمش را از بین ببرد .
« ؟ چرا نمی نشینید بلا »
همانطور که حرف می زدم پاکت « راستش یکم عجله دارم . رانندگی طولانی براي برگشت به خونه در راه هم دارم »
ضخیم سفیدي را که مبلغ پاداش اضافه اي هم در آن بود از کیفم بیرون آوردم و به او دادم .
امیدوار » . کمی ناامیدي در صدایش بود . پاکت را بدون چک کردن مبلغ ، درون جیب داخلی کتش قرار داد « اوه »
« بودم بتونیم براي یک دقیقه صحبت کنیم
« ؟ در چه موردي » : با کنجکاوي پرسیدم
« راستش ، بذارید اول مدارك شما رو بدم ، می خوام مطمئن بشم که راضی هستید »
برگشت و سامسونتش را روي میز گذاشت ، چفتش را باز کرد و از آن یک پاکت مانیلی استاندارد بیرون آورد .
با این که نمی دانستم باید دنبال چه چیزي بگردم پاکت را باز کردم و نگاه سرسري به محتویاتش انداختم . جی عکس
جیکوب را جدا و رنگش را عوض کرده بود . به همین خاطر در نظر اول مشخص نبود که عکس روي گواهی نامه
رانندگی و گذرنامه یکی است . هر دو کاملا بی عیب به نظر می رسیدند . براي کسري از ثانیه به عکس پاسپورت
ونسا ولف نگاه کردم . به سرعت نگاهم را برگرفتم . یک غده داشت درون گلویم رشد می کرد .
« متشکرم » : به او گفتم
من بهتون » . چشمهایش کمی باریک شدند . حس کردم از اینکه چک کردن من دقیق تر نبود ، ناراحت شده است
« اطمینان می دم که همه مدارك کاملاً بی نقصن . همه اونها دقیق ترین اقدامات امنیتی تخصصی رو هم رد می کنند
« مطمئنم که همینطوره جی . من واقعاً از کاري که برام کردید قدر دانی می کنم »
« باعث خوشحالی من بود بلا . در آینده براي هرچیزي که خانواده کالن نیاز داشتند ، راحت باشید و پیش من بیایید »
او صریحاً به منظورش اشاره اي نکرد ، ولی این یک دعوت نامه به نظر می رسید براي گرفتن جاي جاسپر به عنوان
رابط .
« ؟ می خواستید راجع به چیزي صحبت کنید »
او به حالتی پرسشگرانه به شومینه ي سنگی اشاره کرد . من روي لبه سنگ نشستم ، او هم کنار « ... ام... بله . کمی »
من نشست . عرق از پیشانیش می بارید ، یک دستمال آبی ابریشمی از جیبش بیرون آورد و شروع کرد به پاك کردن .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#543
Posted: 5 Sep 2012 19:18
« ؟ شما خواهر خانم آقاي جاسپر هستید یا با برادرش ازدواج کردید » او پرسید
« با برادرش ازدواج کردم » در حالی که نمی دانستم می خواهد به کجا برسد تصحیح کردم
« پس شما باید همسر آقاي ادوارد باشید »
« بله »
می بینید ، من همه اسم ها را خیلی زیاد دیده ام . با تاخیر تبریک میگم ، خیلی خوبه که » او عذرخواهانه لبخند زد
« آقاي ادوارد بعد از این همه مدت همچین همراه دوست داشتنی اي پیدا کردند
« خیلی ممنون »
می تونید تصور کنید که من طی این سالها چه درجه بالایی از احترام براي آقاي » او مکث کرد و عرقش را پاك کرد
« جاسپر و کل خانواده او پیدا کردم
من هوشیارانه سرم را تکان دادم .
او نفس عمیقی کشید و بدون صحبت کردن نفسش را بیرون داد .
« جی ،خواهش می کنم هر چیزي که می خواهید ، بگید »
فقط اگه شما به من اطمینان بدید که قصد ندارید اون دختر کوچولو » او یک نفس دیگر کشید و با عجله زمزمه کرد
« رو از پدرش بدزدید ، من امشب خیلی راحتر می خوابم
یک دقیقه طول کشید تا نتیجه غلطی را که او گرفته بود بفهمم . « اوه » : با گیجی گفتم
در تلاش براي اطمینان دادن به او به سختی لبخند زدم . « اوه نه ، اصلاً چنین چیزي نیست »
« من فقط دارم یک جاي امن براي او آماده می کنم ، براي موقعی که اتفاقی براي من و شوهرم بیفته »
« ؟ آیا انتظار اتفاقی رو می کشید » چشمهایش باریک شدند
« البته به من ربطی نداره » او سرخ شد و بعد معذرت خواهی کرد
دیدم که سرخی پشت تمام اجزاي صورتش منتشر شد و مثل همیشه از اینکه مانند دیگر تازه متولد ها نبودم خوشحال
شدم . جی جدا از کار غیر قانونی اش مرد خوبی به نظر میرسید و کشتنش واقعاً شرم آور بود .
« آدم هیچ وقت نمی دونه چه چیزي پیش میاد » آه کشیدم
من بهترین شانس رو براتون آرزو می کنم . پس لطفا از من نرنجید ، ولی اگه آقاي جاسپر پیش من اومد و » اخم کرد
« ... پرسید که این اسناد رو به چه نامهایی تنظیم کردم
« حتما فوراً بهش بگید . هیچ چیز براي من بهتر از این نیست که آقاي جاسپر کاملاً از معامله ما با خبر باشه »
« ؟ و آیا من میتونم براي موندن و صرف شام به شما غلبه کنم » : او گفت
« همین الآنش هم وقت کمی دارم »
پس دوباره بهترین آرزوها رو براي سلامتی و خوشحالیتون میکنم ، اگر خانواده کالن چیزي نیاز داشتند لطفاً براي »
« . تماس با من درنگ نکنید
« متشکرم جی »
با محموله قاچاقم او را ترك کردم . وقتی به عقب نگاه کردم دیدم که به رفتن من خیره شده بود . حالتی بین نگرانی و
پشیمانی داشت .
راه برگشتم وقت کمتري گرفت . شب سیاه بود و من براي غلبه بر تاریکی چراغهاي جلوي اتوموبیل را روشن کردم .
وقتی به خانه رسیدم بیشتر ماشین ها که شامل پورشه آلیس و فراري من هم میشد ، نبودند . خون آشام هاي سنتی به
دور ترین جاهاي ممکن می رفتند تا عطششان را سیر کنند . سعی کردم به شکار آنها در شب فکر نکنم . تصویر ذهنی
قربانیانشان باعث انقباض عضلاتم میشد .
فقط کیت و گَرِت در اتاق جلویی حضور داشتند . آنها مشغول بحث تفریحی در مورد ارزش غذایی خون حیوانات بودند .
به نظرم رسید که گَرِت براي یک رژیم غذایی گیاهخوارنه تلاش کرده و آن را بسیار طاقت فرسا دیده بود .
حتما ادوارد رِنزمه را براي خواب به خانه برده بود . جیکوب - بدون شک - در میان درختان اطراف کلبه بود . بقیه
خانواده هم حتماً براي شکار رفته بودند ، شاید با بقیه دنالی ها بیرون بودند .
همه اینها به طور کلی باعث میشد خانه در اختیار من باشد . و من براي استفاده از موقعیت ، سریع عمل کردم .
می توانستم این راحس کنم که بعد از مدت ها من اولین نفري بودم که وارد اتاق آلیس و جاسپر میشدم ، شاید اولین
نفر بعد از شبی که ما را ترك کردند . در سکوت کمد بزرگشان را گشتم تا کیفی را که میخواستم پیدا کنم . حتما قبلا
متعلق به آلیس بود . یک کیف چرمی کوچک سیاه ، از آن نوعی که معمولاً به عنوان کیف پول استفاده میشد . به
اندازه کافی کوچک بود که حتی رِنزمه هم به راحتی آن را حمل کند . سپس به اندك دارایشان هجوم بردم که حدودا
دو برابر در آمد یک خانواده متوسط آمریکایی بود . چون این اتاق همه را غمگینم میکرد ، دزدي از اینجا به نظرم کمتر
از هر جاي دیگري جلب توجه میکرد . پاکت کارت شناسایی و پاسپورت هاي جعلی را روي پول هاي درون کیف
گذاشتم . سپس روي لبه تخت آلیس و جاسپر نشستم و با رقت به کوله بار ناچیزي که می توانستم براي کمک به جان
دخترم و بهترین دوستم به آنها بدهم ، نگاه کردم . احساس درماندگی کردم . یکباره از تخت پایین افتادم .
ولی چه کار دیگري می توانستم بکنم ؟
قبل از اینکه اشاره یک ایده خوب به ذهنم برسد ، چندین دقیقه با سري خمیده همانجا نشستم .
اگر....
اگر من قرار بود این را باورکنم که رِنزمه و جیکوب می خواستند فرار کنند ، پس این شامل قبول مرگ دیمیتري هم
میشد . و این به باقیماندگان فرصت نفس کشیدن میداد ، که این مساله شامل آلیس و جاسپر هم میشد .
پس چرا آلیس و جاسپر نتوانند به جیکوب و رِنزمه کمک کنند ؟ اگر دوباره به هم می پیوستند رِنزمه می توانست
بهترین حمایت ممکن را داشته باشد . هیچ دلیلی وجود نداشت که این اتفاق نیافتد ، غیر از اینکه رِنزمه و جیکوب هر
دو نقاط کور آلیس بودند . چطور او می توانست به دنبال آنها بگردد ؟
یک لحظه فکر کردم و بعد اتاق را ترك کردم . از حال گذشتم و به سوئیت ازمه و کارلایل رسیدم . مثل همیشه میز
تحریر ازمه پوشیده بود از طرح ها و نقشه هاي آبی رنگ . همه چیز مرتب در ستون هاي بلند جاي گرفته بود . روي
میز بالاي صفحه کارش یک دسته کاغذ دان قرار داشت ، در یکی از آنها یک جعبه لوازم تحریر بود . یک کاغذ سفید و
یک خودکار برداشتم .
پنج دقیقه تمام به صفحه عاجی رنگ خالی خیره شدم . روي تصمیمم تمرکز کردم . شاید آلیس نتواند جیکوب یا رِنزمه
را ببیند ، ولی من را می توانست . من او را در حال دیدن این صحنه تصور کردم . با نا امیدي آرزو کردم که او آنقدر
مشغول نباشد که توجهی نکند .
عمداً به آرامی کلمه ریو د ژانیرو را در تمام صفحه نوشتم ریو به نظر بهترین مکان براي فرستادن آنها بود . به اندازه
کافی از اینجا دور بود ، و طبق آخرین گزارشها آلیس و جاسپر هم از قبل در آمریکاي جنوبی به سر می بردند . اکنون
که مشکل بزرگتري پیش آمده بود مشکل قدیمی ما کنار رفته بود ، ولی هنوز راز آینده رِنزمه ، یعنی وحشت افزایش
رقابت وار سنّ او وجود داشت . به هر حال ما قبلا تصمیم داشتیم به سمت جنوب برویم و حالا این جیکوب و - امیدوار
بودم- آلیس بودند که وظیفه داشتند به دنبال افسانه ها بروند .
دوباره سرم در مقابل هجوم انگیزه گریه پایین افتاد . دندان هایم را به هم فشردم . بهتر بود رِنزمه بدون من ادامه دهد .
ولی از حالا دلم برایش تنگ شده بود به حدي که از تحملم خارج بود .
یک نفس عمیق کشیدم و یادداشت را در کیف گذاشتم . جایی که جیکوب خیلی زود آن را پیدا کند . چون بعید بود که
در دبیرستان زبان پرتغالی ارائه شود ، امیدوار بودم جیک حداقل به عنوان زبان اختیاري اسپانیایی را گذرانده باشد .
دیگر چیزي به جز انتظار وجود نداشت .
ادوارد و کارلایل این دو روز را در جایی که آلیس رسیدن ولتوري ها را دیده بود گذراندند . آنجا همان کشتارگاهی بود
که تازه متولد هاي ویکتوریا تابستان گذشته به آن حمله کرده بودند . به نظرم این براي کارلایل یک تکرار بود ،
صحنه اي که قبلا آن را دیده بود . ولی براي من کاملاً جدید بود . اینبار من و ادوارد در کنار خانواده مان می ماندیم .
فکر می کردیم که ولتوري ها هم ادوارد و هم کارلایل را رد یابی کنند . با خودم فکر می کردم که آیا آنها از دیدن
اینکه شکارشان فرار نکرده شگفت زده خواهند شد ؟ آیا این باعث احتیاط آنها میشد ؟ نمی توانستم تصور کنم که
ولتوریها نیازي به هوشیاري و احتیاط داشته باشند .
با وجود اینکه احتمالا من براي دیمیتري نامرئی بودم ، باز هم پیش ادوارد می ماندم . حتما همین کار را میکردم ! فقط
چند ساعت براي با هم بودن وقت داشتیم .
براي من و ادوارد لحظه ي خداحافظی وجود نداشت . من هم نمی خواستم وجود داشته باشد . صحبت کردن از آن
مثل این بود که واقعا به انتها برسیم . دقیقا مثل نوشتن "پایان" در آخر نوشته . بنابراین باهم خداحافظی نکردیم . تمام
این مدت کنار هم بودیم و یکدیگر را لمس می کردیم . هر چیزي که به دنبال ما بود نمی توانست ما را جدا از هم پیدا
کند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#544
Posted: 5 Sep 2012 19:19
چند یارد عقب تر ،میان جنگل حفاظت شده ، براي رِنزمه خیمه اي بر پا کردیم . وقتی با جیکوب در سرما چادر
می زدیم بیشتر به صحنه هاي از پیش دیده شده شبیه بود . تقریبا باورش غیر ممکن بود که چقدر از ماه ژوئن گذشته
همه چیز تغییر کرده است . هفت ماه پیش رابطه ي سه طرفه ما غیر ممکن به نظر میرسید ، سه نوع مختلف از دل
شکستن هاي اجتناب ناپذیر . اما همه چیز در یک توازن کامل به سر میبرد . به طور وحشتناکی خنده دار بود که تمام
قطعه هاي پازل درست قبل از کامل شدن آن نابود میشدند .
شب قبل از عید دوباره برف بارید . اینبار بلور هاي کوچک برف در زمین سنگی آب نشدند . وقتی جیکوب و رِنزمه
خواب بودند- جیکوب آنقدر بلند خرناس می کشید که من تعجب کردم چطور رِنزمه بیدار نمی شود- برف اولین لایه
نازك یخی را روي زمین تشکیل داد و بعد تبدیل شد به توده هاي ضخیم تر . همزمان با سرخ شدن خورشید ،
صحنه اي که آلیس دیده بود کامل شد . من و ادوارد همانطور که به زمینه سفید درخشان نگاه می کردیم دستهاي
یکدیگر را گرفتیم . هیچ کدام حرفی نزدیم .
در امتداد صبح بقیه افراد هم جمع شدند . چشمهاي خاموششان بر آمادگی آنها گواهی می داد ، بعضی طلایی روشن و
بعضی قرمز سیر . کمی بعد از اینکه همه ما جمع شدیم صداي حرکت گرگ ها هم در جنگل شنیده شد . جیکوب با
سرعت از چادر خارج شد . او رِنزمه را در خواب ترك کرد تا به آنها بپیودند .
ادوارد و کارلایل بقیه را در صف هاي بی قاعده اي منظم می کردند . شاهدان ما مثل لژ نشینها در کناره ها قرار
گرفتند .
من کنار چادر رِنزمه منتظر بیدار شدنش ایستاده بودم و آنها را تماشا می کردم . وقتی او بیدار شد به او کمک کردم تا
لباسهایی را که با دقت دو روز پیش برایش انتخاب کرده بودم ، بپوشد . لباسهایی که دخترانه و پر زرق و برق به
نظرمی رسیدند ، ولی در واقع آنقدر ضخیم بودند که وقتی در پشت یک گرگینه اي غول پیکر از ایالتی به ایالتی دیگر
می رفت کاملا او را بپوشانند . روي ژاکتش کیف چرمی سیاه را قرار دادم . کیفی که در آن مدارك ، پول ، سرنخ و
یادداشت هاي محبت آمیزم را براي خودش ، جیکوب ، چارلی و رِنه را گذاشته بودم . آنقدر قوي بود که بتواند آن را
تحمل کند .
وقتی غم را در چشمانم دید ، چشمهایش گشاد شد . ولی حدس زد که نباید درباره کاري که می کردم از من سئوالی
« دوستت دارم ، بیشتر از هر چیزي » : بپرسد . به او گفتم
آویزش را که حالا یک عکس کوچک از خودش ، من و ادوارد در آن بود « منم تورو دوست دارم مامان » جواب داد
« ما همیشه با هم خواهیم بود » : لمس کرد و گفت
توي قلب هامون همیشه با هم خواهیم بود ، ولی » جمله اش را با زمزمه اي در حد یک نفس کوچک تصحیح کردم
« وقتی امروز زمانش برسه تو باید من رو ترك کنی
ي بیصدایی که در ذهنش بود از فریاد زدنش هم « نه » چشمانش دوباره گشاد شد و دستش را روي گونه ام کشید
بلند تر بود .
خواهش می کنم ، این کار رو براي من » . سعی کردم آب دهانم را قورت بدهم . احساس کردم گلویم متورم شده است
« ؟ می کنی
« ؟ چرا » انگشتانش را محکمتر به صورتم فشار داد
« نمی تونم بهت بگم ولی به زودي می فهمی . قول می دم » زمزمه کردم
در ذهنم چهره ي جیکوب را دیدم .
بهش فکر نکن و تا وقتی که » سرم را به نشانه موافقت تکان دادم . انگشتانش را پس زدم و در گوشش زمزمه کردم
« ؟ بهت نگفتم که باید فرار کنی به جیکوب نگو ، باشه؟
این را فهمید و سرش را تکان داد .
آخرین جزئیات را هم از جیبم بیرون آوردم .
وقتی وسایل رِنزمه را جمع می کردم یک درخشش رنگی غیر منتظره به چشمم خورده بود . یک اشعه اتفاقی آفتاب به
جواهرات جعبه نفیس روي قفسه گوشه اتاق برخورد کرده بود . براي یک لحظه به آن نگاه کرده و بعد شانه هایم را
بالا انداخته بودم . طبق سرنخ هاي آلیس ، نمی توانستم امیدوار باشم چیزي که قرار بود با آن مواجه شویم ، مسالمت
آمیز حل شود . ولی چرا نباید سعی می کردم از راه دوستانه وارد شوم . از خودم پرسیده بودم چه ضرري خواهد داشت ؟
وقتی به سمت قفسه می رفتم و هدیه آرو را بر می داشتم با خودم حدس زده بودم احتمالا هنوز کمی امید برایم باقی
مانده است . یک امید کورکورانه غیر منطقی .
حالا وقتی بند کلفت طلایی رنگش را دور گردنم محکم می کردم حس کردم که سنگینی الماس بزرگ ، روي گلوي
خالیم جاي گرفت .
و بعد دستهایش را مثل یک گیره دور گردنم حلقه کرد . او را به سینه ام فشردم . « خوشگله » رِنزمه زمزمه کرد
همینطور که به هم پیچیده بودیم او را از چادر بیرون بردم و به سمت چمنزار می رفتیم .
وقتی نزدیک می شدیم ادوارد یکی از ابروهایش را بالا انداخت ولی اشاره اي به چیز هایی که به من و رِنزمه آویزان
بود نکرد . فقط بازوانش را براي مدتی به دور ما حلقه کرد و بعد با یک اه عمیق ما را رها کرد .
نتوانستم در هیچ جاي چشمانش اثري از خداحافظی ببینم . شاید حالا او بیشتر از قبل به چیزي بعد از این زندگی امید
داشت .
سر جاهایمان قرار گرفتیم . رِنزمه با چابکی از پشتم بالا رفت تا دستهایم آزاد باشند .
من چند قدم عقب تر از خط مقدمی که به وسیله ادوارد ، کارلایل ،رزالی ، تانیا ، کیت و الیزار تشکیل شده بود ،
ایستادم. بنجامین و زفرینا نزدیک تر به من قرار داشتند . وظیفه من این بود که تا جایی که میتوانستم از آنها محافظت
کنم . آنها بهترین سلاح هاي تهاجمی ما بودند . اگر ولتوري ها کسانی بودند که نمی توانستند حتی براي چند لحظه
ببینند ، همه چیز تغییر می کرد .
زفرینا که سنا مثل یه آئینه در کنارش ایستاده بود ، کاملا جدي و خشمگین به نظر می رسید . بنجامین روي زمین
نشسته و کف دست هایش رو در خاك فشرده بود و به آرامی درباره کم و کاستی ها غرولوند می کرد . شب گذشته
مقدار زیادي سنگ را با نگاه طبیعیش پخش کرده بود و حالا تپه هاي برفی که سرتاسرچمنزار را پوشانده بودند .
این براي اسیب رساندن به یک خون آشام کافی نبود ، ولی به اندازه اي بود که حواسش را پرت کند .
شاهدها در چپ و راستمان جمع شدند . بعضی ها از بقیه نزدیک تر بودند . آنهایی که از قبل اعلام کرده بودند ،
نزدیک ترین افراد بودنند . دیدم که شیوان شقیقه هایش را می مالید . چشمهایش را براي تمرکز بسته بود . آیا داشت با
کارلایل شوخی می کرد ؟ آیا سعی داشت یک تحلیل دیپلماتیک را نشان دهد ؟
در جنگل پشت سرمان گرگهاي نامرئی آماده و بی حرکت بودند ، فقط صداي نفس هاي سنگین و ضربان قلبشان را
می توانستیم بشنویم .
ابرها آسمان را پوشاندند ، نور را طوري پراکنده می کردند که هم می توانست صبح باشد هم بعد از ظهر . ادوارد
چشمهایش را براي بررسی صحنه مقابلش تنگ کرد . مطمئن بودم که او این صحنه را براي دومین بار می دید . اولین
بار تصویر ذهنی آلیس بود . وقتی ولتوري ها می رسیدند دقیقا همان اتفاق می افتاد . فقط چند ثانیه وقت داشتیم .
خانواده و متحدان مان خودشان را اماده کردند .
آلفاي بزرگ خرمائی رنگ از جنگل پشت سرمان بیرون آمد و در کنار من ایستاد . حتما برایش خیلی سخت بود که
فاصله اش را با رِنزمه حفظ کند ، آن هم وقتی او در معرض چنین خطر بدیهی قرار داشت . رِنزمه دستش را دراز کرد تا
انگشتانش را در خز بالاي شانه بزرگ او فرو ببرد و با این کار آرامش پیدا کرد . وقتی جیکوب نزدیک بود او آرام تر بود.
من هم کمی احساس بهتري پیدا کردم . تا وقتی که رِنزمه با جیکوب بود ، می توانست سالم بماند.
ادوارد بدون اینکه براي نگاه کردن به پشت سرش ریسک کند به سمت من آمد . دستم را براي گرفتن دستش دراز
کرد و او انگشتانم را فشرد .
یک دقیقه دیگر سپري شد و من از انتظار براي شنیدن صداي نزدیک شدن آنها خسته شدم .
سپس ادوارد صاف ایستاد و از میان دندانهاي درهم گره خورده اش هیسی کرد . چشمهایش بر روي جنگل شمالی
جاي که ما ایستاده بودیم ثابت ماند .
ما هم به همان جا نگاه کردیم و همانطور که آخرین لحظه می گذشت ، منتظر ماندیم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#545
Posted: 5 Sep 2012 19:20
فصل 36
خون تشنگی
آنها با شکوه می آمدند ، با نوعی زیبایی.
با آرایشی محکم و رسمی . با هم حرکت می کردند ولی مانند رژه نبود . با هماهنگی کامل با درختان پرواز میکردند
یک شکل تیره و متصل که انگار چند اینچ بالاي برف سفید شناور بود . پیشرفتشان خیلی کند بود .
محیط شکل خاکستري بود ، رنگ در هر ردیف تیره تر میشد تا اینکه در مرکز شکل مشکی خالص میرسید . همه ي
صورت ها پوشیده و سایه افکنده بودند . صداي ضعیف تماس پاهاشان آنقدر یکنواخت بود که مثل موسیقی شده بود .
یک ضرب پیچیده که هیچوقت نا موزون نمیشد.
با یک اشاره که من ندیدم- یا شاید هم اشاره اي در کار نبود ، فقط هزار ها سال تمرین- شکل به بیرون باز شد .
حرکت خیلی خشک بود . زاویه دار تر از آن بود که به شکفتن گل تشبیه شود ، هر چند که رنگ بندیش آنطور نشان
میداد ؛ مثل باز شدن بادبزن بود ، با وقار ولی تیز ، پیکرهاي خاکستري پوش به دو طرف منتشر میشدند در حالی که
پیکرهاي تیره تر در مرکز دقیقا به جلو موج می خوردند . هر حرکت با دقت کنترل شده بود .
پیشرفتشان آرام ولی سنجیده بود ، بدون هیچ عجله اي ، هیچ اضطراب و نگرانیی . اینها قدم هاي شکست ناپذیرها
بودند.
این تقریبا همان کابوس قدیمی من بود . تنها چیزي که کم داشت آن میل حسرت آمیزي بود که در خوابم در
صورتهایشان دیده میشد - لبخندهاي لذت انتقام جویی . تا حالا ولتوري ها منتظم تر از این بودند که هیچ گونه
احساسی را نمایش دهند . آنها حتی از دیدن گروه خون آشام هایی که اینجا انتظارشان را می کشیدند ترس یا
غافلگیري نشان ندادند - گروهی که ناگهان در مقابل آنها بی نظم و نامجهز به نظر می رسید . آنها از گرگ بزرگی که
در وسط ایستاده بود نیز متعجب نشدند .
نمی توانستم جلوي شمردن خودمو بگیرم . آنها 32 تا بودند ، حتی اگر آن دو نفر دور افتاده و شناور سیاه پوش در آخر
صف را حساب نمی کردي - موقعیت حفاظت شدشان بیانگر این بود که در حمله درگیر نخواهند بود - آنها باز هم
بیشتر بودند . ما فقط 19 تا بودیم که می جنگیدیم و 7 نفر هم که ما را در حالی که نابود می شدیم تماشا می کردند .
حتی با حساب کردن 10 تا گرگ کمتر بودیم .
و بعد « . سرباز هاي انگلیسی دارن میان ، سرباز هاي انگلیسی دارن میان » : گَرِت موزیانه زیر لب به خودش گفت
پیش خودش خندید . خودش رو یک قدم به طرف کیت کشاند .
« . اونها واقعا اومدن » : ولادیمیر رو به استفان زمزمه کرد
« . همسرها ، تمام نگهبانان . همشون باهم . خوب شد ولترا رو امتحان نکردیم » : استفان با هیس جواب داد
و بعد ، انگار که تا حال به اندازه ي کافی زیاد نبودند ، در حالی که ولتوري ها آرام و شاهانه جلو می آمدند ، خون آشام
هاي بیشتري به پشت آنها اضافه شدند .
در این هجوم به ظاهر تمام نشدنی خون آشام ها صورت متضاد صورتهاي بی احساس و منتظم ولتوري ها بود- آنها پر
از احساسات جورواجور بودند – اول ، وقتی عده ي غیر قابل پیش بینی که آماده ایستاده بودند رو دیدند غافلگیر شدند و
حتی کمی اضطراب داشتند . ولی این نگرانی بزودي رفع شد ، با تعداد امیدوار کنندشان در امان بودند . در موقعیتشان
پشت سر ولتوري شکست ناپذیر امنیت داشتند . قیافه هاشان به حالت هایی که قبل از اینکه غافلگیرشان کنیم داشتند
برگشت .
قیافه هاشان آنقدر صریح بود که میشد براحتی طرز فکرشان را فهمید . این یه گروه عصبانی بود ، همراه با هیجان و
تشنگی براي عدالت . قبل از خواندن این صورت ها هیچ وقت کاملاً احساس دنیاي خون آشام ها را نسبت به
بچه هاي فناناپذیر درك نکرده بودم.
روشن بود که این گروه مختلط و نامنظم - که باهم بیش از 40 تا خون آشام میشدند- براي ولتوري ها نقش شاهد ها
را بازي می کردند . وقتی که ما مردیم آنها همه جا پخش می کنند که مجرم ها ریشه کن شده بودند ، اینکه ولتوریها
با بی طرفی کامل عمل کرده بودند . به نظر می رسید بیشترشان امیدوار بودند که فرصتی بهتر از فقط شاهد بودن
بدست آورند . آنها می خواستند بکشند و بسوزانند.
ما تقاضایی نداشتیم . حتی اگر بصورتی می توانستیم برتري هاي ولتوري ها را خنثی کنیم آنها هنوز قادر بودند ما را
قتل عام کنند . حتی اگر دیمیتري هم می کشتیم ، جیکوب نمی توانست فرار کند .
در حالی که همین نتیجه گیري در اطرافم رسوخ میکرد حسش میکردم ، ناامیدي هواي اطراف رو سنگین کرده بود و
منو با فشاري بیشتر از قبل به زمین میکشید .
یک خون آشام در گروه مقابل به هیچ کدام از گروه ها تعلق نداشت ؛ ایرینا را که در بین دو گروه درنگ کرده بود
شناختم ، حالتش با بقیه متفاوت بود . نگاه خیره ي وحشت زده ي ایرینا روي تانیا که در ردیف اول ایستاده بود قفل
شده بود . ادوارد با صدایی خیلی ضعیف ولی تب دار غرید .
« . حق با آلیستر بود » : زیر لب به کارلایل گفت
دیدم که کارلایل نگاهی پرسشگر به ادوارد انداخت .
« ؟ حق با آلیستر بود » : تانیا زمزمه کرد
اونها - کایوس و آرو- اومدن که نابود کنن و » : ادوارد به آرامی طوري که فقط طرف ما می توانست بشنود جواب داد
غارت کنن . اونا در حال حاضر استراتژي هاي مختلفی رو آماده دارن . حتی اگه یه جوري خلاف تهمت ایرینا ثابت
بشه ، اونا موظفن که دلیل دیگه اي براي قانون شکن دونستن ما پیدا کنن . ولی حالا چون می تونن رِنزمه رو ببینن ،
کاملا در مورد روششون مطمئنن . ما هنوز هم میتونیم تلاش کنیم و در مقابل بقیه اتهام هاي ساختگی شون دفاع
که اصلا » : و بعد حتی آروم تر از قبل اضافه کرد « . کنیم ولی اول باید صبر کنن و حقیقت رو در مورد رِنزمه بشنوند
« . قصد همچین کاري رو ندارن
جیکوب هاف عجیب کوتاهی کرد.
و بعد ، غیرمنتظرانه ، دو ثانیه بعد پیشرفتشان متوقف شد . موسیقی آرام حرکت کاملاً هماهنگشان به سکوت تبدیل
شد. نظم بی عیبشان هنوز ادامه داشت ؛ ولتوري ها همگی به یکباره با بی حرکتی مطلق ثابت شدند . آنها هنوز حدود
100 یارد با ما فاصله داشتند .
پشت سرم ، در دو طرف ، صداي ضربان قلب هاي بزرگی را شنیدم . از قبل نزدیکتر بودند . ریسک کردم و از گوشه
چشمم نگاهی کوتاه به چپ و راستم انداختم تا ببینم چی باعث شده ولتوري ها بایستند .
گرگ ها به ما ملحق شده بودند .
گرگ ها در هر دو طرف صف ناصاف ما به شاخه هاي بلند و حاشیه اي منشعب شده بودند . کمتر از یک ثانیه طول
کشید تا بفهمم که بیشتر از 10 گرگینه بودند ، اونهایی که می شناختم و اونهاي که هرگز ندیده بودم رو تشخیص دادم.
16 تا بودند که به طور مساوي دور ما جاي گرفته بودند- با جیکوب 17 تا - از قد ها و سایز بزرگ پنجه ها معلوم بود
که افراد جدید خیلی خیلی جوان بودند . فکر کنم که باید این رو پیش بینی می کردم . با این همه خون آشام که در
منطقه زندگی می کردند ، ازدیاد جمعیت ناگهانی گرگینه ها بدیهی بود .
مرگ بیشتر بچه ها ، تعجب کردم که سم چطور گذاشته بود همچین اتفاقی رخ دهد و بعد متوجه شدم که هیچ چاره ي
دیگري نداشته . اگر هر کدوم از گرگ ها با ما همراه می شدند ولتوري ها حتما به دنبال بقیه نیز می گشتند . اونها
تمام گونه شان رو با این همراهی به خطر می انداختند .
ناگهان عصبانی شدم . فرا تر از عصبانی ، در حد مرگ خشمگین بودم . نا امیدیم کاملا از بین رفته بود . یه حاله ي
کمرنگ قرمز پیکر هاي جلوي رویم را برجسته میکرد . در آن لحظه هیچ چیز جز شانس اینکه دندانهام رو توي آنها
فرو کنم نمی خواستم ، اینکه گوشت هاشان را از بدنشان جدا کنم و واسه سوزاندان کُپه کنم . آنقدر عصبانی شده بودم
که می تونستم در حالی که زنده زنده می سوختند دور آتششان برقصم و در حالی که خاکستر هاشان دود میکرد بخندم.
لبهایم به طور خودکار به عقب کشیده شدند و غرشی آروم و درنده از ته شکمم از گلوم خارج شد . متوجه شدم که
گوشه هاي لبهام با خنده به بالا کشیده شده بودند .
در کنارم ، زفرینا و سنا غرش خاموشم را بازتاب کردند . ادوارد دستی که هنوز نگه داشته بود را فشرد و بهم هشدار داد.
صورت ولتوري هاي سایه افکنده شده اکثرا هنوز بدون احساس بودند . فقط دو جفت چشم به آنها خیانت کرده و
واکنش نشان دادند . در وسط ، آرو و کایوس در حالی که دست هاي هم رو گرفته بودند مکث کرده بودند تا اوضاع را
ارزیابی کنند و تمام گروه نیز با آنها ایستاده بودند و منتظر دستور کشتار بودند . آن دو به یکدیگر نگاه نمی کردند ولی
روشن بود که در ارتباط هستند . هر چند مارکوس که دست دیگر آرو را نگاه داشته بود به نظر نقشی در گفتگو نداشت .
حالتش به اندازه ي نگهبانان بی علاقه نبود ولی تقریبا به همان اندازه خالی بود . همانطور که دفعه ي پیش دیده
بودمش ، به نظر می رسید که کاملا حوصله اش سر رفته باشد .
بدن هاي شاهدان ولتوري به طرف ما خم شدند ، چشم هایشان خشمگینانه روي من و رِنزمه قفل شد ولی در
حاشیه ي جنگل ماندند و فاصله ي زیادي رو بین خودشان و سرباز هاي ولتوري حفظ کردند . تنها ایرینا بود که در
نزدیکی ولتوري ها ، پشت سرشان می پلکید . فقط چند قدم با بانوان باستانی - که هر دو مو هاي لطیف ، پوست هاي
سفید و چشم هاي خیره شده داشتند- و دو محافظ درشت هیکلشان فاصله داشت .
یک زن در شنل خاکستري تیره درست پشت سر آرو قرار داشت . مطمئن نبودم ولی به نظر می رسید که دارد پشت او
را لمس میکند . آیا این همان حفاظ دیگر رناتا بود ؟ همانطور که الیزار قبلا فکر کرده بود اندیشیدم که آیا میتواند با من
مقابله کند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#546
Posted: 5 Sep 2012 19:20
ولی من عمرم رو صرف کایوس یا آرو نمی کردم . هدف هاي اساسی تري داشتم .
حال داشتم در ردیف به دنبال آنها می گشتم و هیچ مشکلی در پیدا کردن دو شنل کوچک و خاکستري تیره که نزدیک
به قلب تشکیلات بودند نداشتم . آلک و جین ، براحتی کوچک ترین اعضاي گروه ، دقیقاً کنار ماکوس ایستاده بودند و
کنارشان دیمیتري قرار داشت . صورت هاي زیباشان لطیف بود و هیچی را بروز نمیداد . شنل هاشان در کنار مشکی
خالص باستانی ها تیره ترین بود . ولادیمیر آنها را دوقلو هاي جادوگر صدا کرده بود قدرتهاشان بنیاد و اساس حمله ي
ولتوري ها بود ، جواهرات گروه آرو .
عضلاتم منقبض شدند و زهر در دهانم جاري شد .
چشم هاي قرمز و تیره ي کایوس و آرو روي افراد ما می چرخید . می توانستم ناامیدي آرو را در حالی که نگاهش
دوباره و دوباره روي صورتهاي ما گردش میکرد و دنبال یکی که نبود می گشت ببینم . آزردگی لبهایش را بهم فشرد .
در اون لحظه فقط احساس قدردانی میکردم که آلیس فرار کرده بود .
در حالی که مکثشان طولانی تر میشد ، شنیدم که نفس کشیدن ادوارد تند شد .
« ؟ ادوارد » : کارلایل به آرامی و نگرانی پرسید
اونا مطمئن نیستن که چه شکلی عمل کنن . دارن انتخاباشونو بررسی میکنن ، هدف هاي اصلی رو مشخص »
میکنن- قطعا من ، تو ، الیزار و تانیا - مارکوس داره قدرت وابستگی هامون به همدیگه رو میخونه ، دنبال نقطه
ضعف ها میگرده . حضور رومانیایی ها اعصابشون رو خورد میکنه . در مورد افرادي که نمیشناسن - مخصوصا زفرینا و
« سنا - و طبیعتا گرگ ها نگرانن . قبلا تا حالا هیچ وقت در اقلیت نبودن . این چیزیه که متوقفشون کرده
« ؟ اقلیت » : تانیا با ناباوري زمزمه کرد
اونا شاهداشون رو حساب نمیکنن . اونا وجود ندارن ، براي نگهبانان بی ارزشن . آرو فقط از تماشاگر » : ادوارد گفت
« . خوشش میاد
« ؟ یه چیزي بگم » : کارلایل پرسید
« . این تنها شانسیه که پیدا میکنی » : ادوارد درنگ کرد و بعد سرشو به نشانه ي موافقت تکون داد
کارلایل صاف ایستاد و قدم هاي متعددي به بیرون خط دفاعیمون برداشت . از اینکه او را تنها ، بدون محافظت ببینم
متنفر بودم .
آرو ، دوست قدیمی من . بعد از قرن ها » : بازوانش باز کرد و کف دستهایش را به منظور خوش آمد رو به بالا گرفت
« . همدیگه رو میبینیم
سطح سفید براي لحظه اي کوتاه در سکوتی خوفناك به سر برد . می تونستم اضطراب ادوارد رو هنگامی که به تجزیه
و تحلیل آرو از حرف هاي کارلایل گوش می داد حس کنم . فشار با گذر ثانیه ها بیشتر میشد .
و بعد آرو از مرکز تشکیلات ولتوري ها یک قدم به جلو برداشت . حفاظ دار ، رناتا ، هم با اون حرکت میکرد انگار که
سرانگشتانش به شنل آرو دوخته شده بودند . براي اولین با ر، مقامات ولتوري واکنش نشان دادند . زمزمه اي شکوه
آمیز از میان گروه بلند شد ، ابرو ها پایین آمده و به اخم تبدیل شدند ، لب ها از دندان ها به عقب کشیده شدند . بعضی
از نگهبانان هم به جلو خم شدند .
« آرامش » : آرو یکی از دستانش را رو به آنها بالا گرفت
چند قدم دیگري نیز پیش آمد و بعد سرش را به یک طرف خم کرد . چشم هاي شیري اش از کنجکاوي می درخشید .
جملات زیباییه ، کارلایل . هر چند با توجه به ارتشی که براي کشتن » : با صداي ظریف و نجوا گونه اش جواب داد
« . من و عزیزانم گرد آورده اي هماهنگی نداره
» : کارلایل سرش رو تکان داد و دست راستش را جلو برد انگار که فاصله ي 100 یاردي بینشان وجود نداشت
« . می تونی دستم رو بگیري تا بفهمی که من هیچ وقت همچین قصدي نداشتم
اخم « ؟ چطور ممکنه قصد تو در برابر کاري که انجام دادي اهمیت داشته باشه » : چشم هاي موزي آرو تنگ شدند
کرد و سایه اي از غم صورتش را پوشاند- هر چند نمیدونستم که آیا واقعی است یا نه - .
« . من اون جرمی رو که تو براي مجازات کردنم ، بخاطرش اینجایی رو مرتکب نشدم »
پس برو کنار و بذار ما کسایی رو که مسئولن رو مجازات کنیم . باور کن کارلایل ، هیچی بیشتر از اینکه امروز جون »
« . تورو حفظ کنم خوشحالم نمیکنه
« . هیچ کس قانونی رو نشکسته آرو . بذار توضیح بدم » : کارلایل دوباره دستش رو جلو برد
قبل از اینکه آرو مهلت جواب دادن داشته باشد ، کایوس با سرعت خودش را به کنار آرو رساند .
همه ي این ارزش هاي بی اهمیت ، همه ي این قوانین بیهوده که » : باستانیه مو سفید با صداي هیس مانند گفت
« ؟ براي خودت درست میکنی کارلایل . چطور ممکنه که از شکستن چیزي که واقعاً داراي اهمیته دفاع کنی
« ... قانون شکسته نشده . اگه فقط گوش کنید »
« . ما می تونیم بچه رو ببینیم کارلایل . لطفا با ما مثل احمقها رفتار نکن » کایوس غرید
« ... اون فناناپذیر نیست . اون خون آشام نیست . اگه یکم بهم وقت بدین میتونم براحتی بهتون ثابت کنم که »
اگه یکی از ممنوعه ها نیست ، پس چرا براي حفاظت ازش همچین ارتشی رو جمع » : کایوس حرفش را قطع کرد
« ؟ کردي
کارلایل به گروه عصبانی در مرز جنگل اشاره کرد ، « . شاهد کایوس ، دقیقا همونجوري که تو با خودت آوردي »
هر کدوم از این دوستان میتونن به شما حقیقت رو در مورد این بچه بگن . یا فقط » بعضی هاشان در جواب غریدند
« . میتونین بهش نگاه کنین ، کایوس . جریان خون انسان رو در گونه هاش ببینی
سرش را چرخاند تا اینکه ایرینا را پشت سر « ! ساختگیه ! خبر رسان کجاست ؟ بذارید بیاد جلو » کایوس داد زد
« ! تو ! ، بیا » همسر ها ، مردد پیدا کرد
ایرینا طوري به او خیره شد که انگار هیچی نفهمیده ، صورت کسی را داشت که تازه از یک کابوس وحشتناك بیدار
شده . کایوس بی صبرانه بشکن زد ؛ یکی از محافظان بزرگ همسر ها محکم به پشتش ضربه زد . ایرینا دو بار پلک
زد و بعد با نگاهی خیره آرام به طرف کایوس حرکت کرد . چندین یارد پشت سرش ایستاد ، چشم هایش هنوز روي
خواهرانش بود .
کایوس بهش نزدیک شد و به او سلیی زد .
نمی توانست زیاد درد داشته باشد ولی چیز بسیار تحقیر آمیزي در موردش وجود داشت . مانند این بود که سگی را در
حال کتک خوردن تماشا کنی . تانیا و کیت همزمان هیس کردند .
بدن ایرینا منقبض شد و بالاخره چشم هایش روي کایوس متمرکز شدند . با انگشت چنگال مانندش به رِنزمه اشاره
کرد ، جایی که به پشتم چسبیده بود ، انگشتاش هنوز به موهاي جیکوب چنگ زده بودند . کایوس در چشم هاي
خشمگین من کاملا قرمز به نظر می آمد . غرشی از سینه ي جیکوب خارج شد .
« ؟ آیا این همون بچه ایه که دیدي ؟ همون که مطمئنا از انسان بیشتر بود » : کایوس پرسید
ایرینا با دقت به ما خیره شد ، براي اولین بار از وقتی وارد منطقه شده بود رِنزمه رو بررسی میکرد . سرش به طرفی خم
شد و گیجی صورتش را در برگرفت .
« ؟ خب » : کایوس غرید
« . من... من مطمئن نیستم » ایرینا با صدایی بهت زده جواب داد
« ؟ منظورت چیه » دست کایوس کشیده شد انگار که می خواست دوباره به او سیلی بزند . با زمزمه اي آهنین پرسید
اون اینطور نبود . ولی فک کنم همون بچه باشه . منظورم اینه که ، فرق کرده . این بچه خیلی بزرگتر از بچه ایه که »
« ... من قبلا دیدم ، ولی
نفس عصبانی کایوس ناگهان از بین دندان هاي تازه نمایان شده اش بیرون زد و ایرینا بدون تموم کردن خاموش شد .
آرو سریعا کنار کایوس رفت و دست هشدار دهنده اي را روي شانه اش گذاشت .
« . خونسرد باش برادر ، وقت داریم که این رو حل کنیم . نیازي به خشن بودن نیست »
کایوس با حالتی عبوس پشتش رو به ایرینا کرد .
و دستش رو به طرف « . حالا ، شیرینم . بهم نشون بده که چی می خواي بگی » : آرو با صدایی گرم و شیرین گفت
خون آشام سردرگم دراز کرد .
ایرینا بدون اطمینان دستش را گرفت . فقط براي 5 ثانیه آنرا نگه داشت .
« . می بینی کایوس ؟ خیلی راحت می شه چیزي رو که می خوایم بدست بیاریم » : گفت
کایوس جوابش را نداد . آرو از گوشه ي چشمش یک بار به تماشاچی هایش و یک بار به گروهش نگاه کرد و دوباره به
کایوس رو کرد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#547
Posted: 5 Sep 2012 19:21
و حالا به نظر می رسه که یک معما روي دستهامون داریم . مسلمه که کودك رشد کرده . ولی خاطره ي اولیه ي »
« . ایرینا به طور قطع خاطره ي یک فناناپذیره ، کایوس
از تغییر صداش می توانستم آسودگی اش « . این دقیقا همون چیزیه که من می خواستم توضیح بدم » : کارلایل گفت
را حس کنم . این همان مکثی بود که همه ي امید هاي محومان را به آن بسته بودیم.
من احساس آسودگی نمی کردم . تقریبا با خشم بی حس شده بودم ، منتظر لایه هاي استراتژیی که ادوارد در موردشان
گفته بود بودم.
کارلایل دوباره دستش را دراز کرد .
ترجیح میدم که داستان رو از زبون فرد اصلی تري بشنوم . آیا اشتباه فکر میکنم که » آرو براي لحظه اي درنگ کرد
« ؟ این قانون شکنی کار تو نبوده
« . قانون شکنی در کار نیست »
و بهترین نحوه براي » صداي پر مانند آرو سخت شد « . حتی اگه اینطور باشه ، من باید تمام حقیقت رو بفهمم »
از » سرش را در جهت ادوارد متمایل کرد « . گرفتن این ، اونه که شواهد رو مستقیما از پسر با استعدادتون بگیرم
« . اونجایی که کودك به زوج تازه به دنیا اومده ش چسبیده ، حدس میزنم که ادوارد در جریانات دخالت داشته
مسلما ادوارد رو می خواست . وقتی که می توانست داخل ذهن ادوارد رو ببیند ، همه ي افکار ما را می فهمید . به جز
مال من .
ادوارد سریع برگشت تا پیشانی من و رِنزمه را ببوسد ، چشم هایش با چشم هاي من ملاقات نکردند . بعد با گام هاي
بلند دشت سفید را پیمود ، وقتی رد میشد روي شانه ي کارلایل ضربه ي کوچکی زد . ناله ي کوچکی را از پشت سرم
شنیدم . وحشت ازمه بود که خارج شده بود .
هاله ي قرمزي که اطراف ارتش ولتوري میدیدم از همیشه درخشان تر بود . نمی توانستم تحمل کنم که ادوارد تنهایی
از آن فضاي خالی عبور کند - ولی همچنین نمی توانستم طاقت بیاورم که رِنزمه را حتی یک قدم به دشمن نزدیک تر
کنم - . دشمنان باید من را از جا می کندند ، انقدر سخت شده بودم که احساس میکردم هر لحظه ممکن است
استخوان هایم از شدت فشار خرد شوند .
دیدم که جین وقتی که ادوارد از خط وسط فاصله ي بین ما می گذشت ، وقتی که دیگر به آنها نزدیک تر بود تا به ما
به او لبخند زد .
آن لبخند کوچولوي از خود راضی کار خودش را کرد . خشمم به اوج رسید ، حتی از آن لحظه اي که گرگ ها خودشان
را به این جهنم دره وارد کرده بودند بیشتر بود . می توانستم طعم دیوانگی را روي زبانم احساس کنم . متوانستم موج
کشنده ي قدرت را که درونم جاري بود را حس کنم . ماهیچه هایم منقبض شدند و به طور خودکار عکس العمل نشان
دادم . با همه ي توانی که در مغزم داشتم سپرم را دور پهناي غیر ممکن دشت پرتاب کردم - 10 برابر بهتر از شعاع
قبلی ام- مثل پرتاب نیزه . نفسم با هافی از دهانم خارج شد .
سپر با انرژي مطلق ازم جدا شد ، یک ابر قارچ مانند آهنین . مثل جانداران ضربان داشت - می توانستم از کناره ها
احساسش کنم .
دیگر پارچه ي کشان به عقب بر نمی گشت ؛ در آن لحظه ي قدرتمندي خالص پی بردم که پس زدنی که قبلا
احساس می کردم از وجود خودم بوده - داشتم براي دفاع شخصی به آن قسمت نامرئی ام چنگ می زدم ، به طور
غریزي نمی خواستم ازم جدا شود . حالا آزادش گذاشته بودم و بدون هیچ تقلایی 50 یارد از خودم فاصله گرفته بود و
فقط قسمت کوچکی از تمرکزم صرف این کار شده بودو می توانستم کشش اش را که مطابق میلم بود مانند هر
ماهیچه اي دیگر در بدنم احساس کنم . هلش دادم ، به شکل بیضیی دراز و نوك تیز درش آوردم . هر چیزي که زیر
آن سپر آهنین انعطاف پذیر بود ناگهان جزو من محسوب میشد- می توانستم قدرت زندگی چیز هایی که پوشش
می داد را مانند نقاط درخشان گرما ، لکه هاي براق نور که من را احاطه میکردند احساس کنم . سپر را به جلو پرتاب
کردم و وقتی نور خارق العاده ي ادوارد را تحت مراقبتم احساس کردم نفس راحتی کشیدم . همانجا نگهش داشتم ،
عضله ي جدیدم را منقبض کردم تا اینکه ادوراد را محاصره کرد ، یک لایه ي نازك ولی نفوذ ناپذیر بین بدن او و
دشمنانمان .
هنوز یک ثانیه نگذشته بود . ادوراد هنوز داشت به طرف آرو حرکت میکرد . همه چیز کاملا تغییر کرده بود اما هیچ
کس به جز من متوجه انفجار نشده بود . خنده اي وحشت زده از لب هایم خارج شد . احساس کردم بقیه بهم نگاه
کردند و چشم بزرگ و مشکی جیکوب را دیدم که به پایین چرخید تا به من خیره شود ، انگار که دیوانه شده باشم .
ادوراد در چند قدمی آرو متوقف شد و با آزردگی متوجه شدم که هر چند مسلما می توانستم ، ولی نباید جلو این تبادل را
می گرفتم . این هدف تمام مقدمه چینی هایمان بود ؛ اینکه کاري کنیم که آرو به داستانمان گوش کند . تقریبا از لحاظ
جسمانی دردناك بود ، ولی به اکراه سپرم را عقب کشیدم و ادوارد دوباره در معرض خطر بود . حال خندیدنم دیگر
ناپدید شد . کاملا روي ادوراد متمرکز شدم . آماده بودم که اگر چیزي اشتباه پیش رفت سریعا او را پوشش دهم .
چانه ي ادوراد با گستاخی بالا آمد و بعد طوري دستش را به طرف آرو دراز کرد که انگار دارد افتخار بزرگی به او اعطا
می کند . آرو از رفتارش خرسند به نظر می رسید ولی لذتش همگانی بود . رناتا در سایه ي آرو به طور عصبی
می لرزید . غرش کایوس آنقدر عمیق بود که به نظر می آمد پوست شفاف و کاغذي اش براي همیشه چروك شود .
جین کوچولو دندان هایش را به نمایش گذاشت و در کنارش چشم هاي آلک با تمرکز تنگ شد . حدس زدم که او هم
مثل من آماده است تا سریعا دست به کار شود .
آرو بدون تامل فاصله را کم کرد . جداً از چه چیز باید می ترسید ؟ سایه هاي پیکر هاي غول آساي خاکستري پوش -
جنگنده هاي نیرومندي مانند فیلکس - کمتر از چند یارد با او فاصله داشتند . جین و قدرت سوزنده اش می توانستند
ادوراد را در حالی که از درد به خود می پیچید روي زمین پرت کند . آلک می توانست او را قبل از اینکه بتواند حتی یک
قدم به طرف آرو بردارد کور و کر کند . هیچ کس نمی دانست که من قدرت این را دارم که آنها را متوقف کنم ، حتی
ادوارد .
آرو با لبخندي بی نقص دست ادوراد را گرفت . چشم هایش در جا بسته شدند و بعد شانه هایش زیر فشار زیاد
اطلاعات خم شدند .
هر تفکر پنهانی ، هر استراتژي ، همه ي بینش ها - هر چیزي که ادوارد در ماه گذشته در ذهن دیگران خوانده بود-
حالا مال آرو بود . و حتی قبل از آن ، هر چیزي که آلیس دیده بود ، همه ي لحظات آرام با خانوادمان ، همه ي
تصاویري که در ذهن رِنزمه بود ، همه ي بوسه ها ، هر تماسی که بین من و ادوارد بود... همه ي اینها حالا مال آرو
بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#548
Posted: 5 Sep 2012 19:21
با ناامیدي غریدم و سپرم با عصبانیتم آشفته شد . تغییر شکل داد و دور ما جمع تر شد .
« . آروم باش ، بلا » زفرینا آرام بهم زمزمه کرد
دندان هایم را روي هم قفل کردم .
آرو به تمرکز کردن روي خاطرات ادوارد ادامه داد . سر ادوارد هم خم شد و وقتی چیزهایی که آرو ازش گرفته بود و
عکس العملش نسبت به همه ي آنها را دوباره خواند ، ماهیچه هاي گردنش منقبض شدند .
این گفتگوي دو طرفه ولی ناعادلانه انقدر ادامه پیدا کرد که حتی نگهبانان نیز مضطرب شدند . زمزمه هاي آرامی در
گروه رد و بدل شدند تا اینکه کایوس فرمان سکوتی را فریاد زد . جین به جلو خم شده بود ، انگار که نمی توانست
خودش را کنترل کند ، و قیافه ي رناتا از نگرانی سخت شده بود . براي لحظه اي این حفاظ دار قدرتمند را که به نظر
خیلی ضعیف و ترسو میرسید را ارزیابی کردم ، با اینکه براي آرو خیلی بدرد بخور بود میشد فهمید که جنگجو نیست .
اون موظف به جنگیدن نبود بلکه باید محافظت میکرد . هیچ خون تشنگیی در او دیده نمی شد . با این وجود که خیلی
خام بودم ، می دانستم اگر دعوایی بین من و او در می گرفت ، او را از بین میبردم .
وقتی آرو صاف شد دوباره تمرکز کردم ، چشم هایش باز شدند و قیافه اش نگران و وحشت زده بود . دست ادوارد را ول
نکرد .
ماهیچه هاي ادوارد به آرامی سست شدند .
» ؟ میبینی » ادوارد با صداي آرام و مخملی اش پرسید
شک دارم که هیچ دو نفري اعم » . شگفت انگیز بود که حتی تا حدي متعجب بود « . بله می بینم » آرو موافقت کرد
« . از خدایان و فناناپذیرها تا حالا انقدر واضح چیزي را دیده باشند
قیافه هاي منتظم نگهبانان هم همان ناباوري که چهره ي من نشان میداد منعکس می کردند .
چیز هاي زیادي براي اندیشیدن به من دادي ، دوست جوان . خیلی بیشتر از اون چیزي که انتظارش رو » آرو ادامه داد
هنوز هم دست ادوارد را رها نکرده بود و حالت هوشیار ایستادن ادوارد حالت کسی بود که دارد گوش میدهد . « . داشتم
ادوارد جواب نداد .
من هیچ وقت » تقریبا خواهش کرد- با نوعی علاقمندي حریصانه - « ؟ میتونم باهاش ملاقات کنم » آرو پرسید
« ! حتی خواب وجود همچین چیزي رو در طول تمام قرن هاي زندگیم ندیده بودم . عجب مکملی براي تاریخچه مان
فقط پرسیدن .« ؟ اینجا چه خبره آرو » : قبل از اینکه ادوارد فرصت جواب دادن داشته باشد ، کایوس بی مقدمه گفت
همچین سوالی باعث شد که رِنزمه را توي آرنجم بکشم و او را محافظانه به سینه ام بفشرم.
چیزي که تا بحال فکرش را نمی کردي، دوست واقعی من . یکم صبر کن تا بیندیشیم زیرا دلیلی که ما رو براي »
« اجراي عدالت به اینجا کشونده ، دیگه اعتبار نداره
کایوس از تعجب هیس کرد .
« . آرام ، برادرم » آرو به آرامی هشدار داد
این باید خبر خوبی می بود . اینها حرف هایی بودند که ما امیدشان را داشتیم ، فرصتی که هیچ وقت واقعا فکر نمی
کردیم بدست بیاوریم . آرو به حقیقت گوش کرده بود . آرو قبول کرده بود که قانونی شکسته نشده .
ولی چشم هاي من روي ادوارد ثابت بود و دیدم که عضلات پشتش منقبض شد . دستور آرو را که کایوس را به
اندیشیدن دعوت کرده بود در ذهنم مرور کردم و دوپهلو بودن آنرا شنیدم .
« ؟ آیا منو به دخترت معرفی می کنی » آرو دوباره از ادوارد پرسید
کایوس تنها کسی نبود که با شنیدن حرف آرو هیس کرد.
ادوارد با اکراه سرش را به نشانه ي موافقت تکان داد . و تا حالا، رنزمه خیلی هاي دیگر را متقاعد کرده بود . آرو
همیشه رهبر باستانی ها به نظر می آمد . اگر او طرف رِنزمه می بود ، آیا بقیه می توانستند علیه ما عمل کنند ؟
آرو هنوز هم دست ادوارد رو گرفته بود ، و حالا داشت به سوالی جواب می داد که باقی ما نشنیده بودیم .
« . فکر کنم که توافق بر سر این موضوع تحت همچین شرایطی کاملا عاقلانه باشه . در وسط ملاقات خواهیم کرد »
آرو دستش را رها کرد . ادوارد به طرف ما برگشت و آرو به او ملحق شد . یکی از دستهایش را آنچنان دور شانه ي
ادوارد انداخت که انگار با هم دوست هاي صمیمی بودند و تمام مدت ارتباطش را با پوست ادوارد حفظ می کرد . شروع
به گذشتن از دشت به طرف ما کردند .
تمام گروه پشت سرشان حرکت کردند . آرو با بی توجهی دستش را بدون نگاه کردن بهشان بلند کرد .
« بایستید عزیزان من ، حقیقتا ، اگر صلح آمیز باشیم به ما صدمه اي نمی زنند »
نگهبانان به این راحت تر از قبل واکنش نشان دادند ؛ غریدند و هیس کردند ولی سرجایشان ثابت ماندند ، رناتا که از
همیشه بیشتر به آرو چسبیده بود از نگرانی ناله اي کرد .
« ، قربان » زمزمه کرد
« . نترس عشق من ، همه چیز درسته » جواب داد
« . بهتره که چند نفر از نگهباناتو بیاري ، خیالشونو راحت می کنی » ادوارد پیشنهاد کرد
آرو سرش را چنان تکان داد که انگار خیلی پیشنهاد عالی بود و اینکه خودش باید قبلا فکرش را می کرد . دو بار بشکن
« . فیلکس ، دیمیتري » زد
بلافاصله ، دو تا خون آشام در کنارش بودند ، هر دو دقیقا همانطور که قبلا دیده بودمشان بودند . هر دو بلند و مو
مشکی ، دیمیتري مانند تیغه ي شمشیر سخت و لاغر و فیلکس مانند چماق میخ داري درشت و تهدید آمیز بود .
هر پنج تاشان در وسط دشت برفی ایستادند .
« . بلا ، رِنزمه رو بیار... و چند تا دوست رو » ادوارد صدا زد
نفس عمیقی کشیدم . بدنم از مخالفت سخت شده بود . تصور اینکه رِنزمه را به وسط کشمکش ببرم... ولی به ادوراد
اعتماد داشتم . در این لحظه اگر آرو خیانتی در چرته داشت ، ادوراد می فهمید .
آرو سه تا محافظ در دو طرف خودش داشت پس منم با خودم دو نفر را می بردم . فقط یک ثانیه طول کشید تا
تصمیممو بگیرم .
امت چون می دونستم که الان داره جون میده تا بیاد و جیکوب چون نمی تونست عقب موندن « ؟ جیکوب ؟ امت »
رو تحمل کنه .
هر دو سر تکان دادند ، امت پوزخند زد .
درحالی که در دو طرفم بودند از دشت رد شدم . وقتی نگهبانان دیدند که چه کسانی را انتخاب کرده ام غرش دیگري
کردند- روشن بود که به گرگینه اعتماد نداشتند - . آرو دستش را بلند کرد و دوباره اعتراضشان را خاموش کرد .
« . دوستان جالبی دارید » دیمیتري به ادوراد زمزمه کرد
ادوارد جواب نداد ولی غرش آرامی از لاي دندان هاي جیکوب خارج شد .
چند یارد مانده به آرو متوقف شدیم . ادوارد از زیر دست آرو در آمد و سریعا به ما پیوست و دست منو گرفت.
براي یک لحظه در سکوت بهم نگاه کردیم . بعد فیلکس با صداي آرامی به من خوش آمد گفت .
در حالی که هنوز هر حرکت کوچک جیکوب را با دید ثانوي اش زیر نظر داشت ، وحشیانه « . دوباره سلام ، بلا »
نیشخند زد .
« ، هی ، فیلکس » با یک لبخند گنده به خون آشام عظیم الجثه جواب دادم
« . خوشگل شدي ، فناناپذیري بهت میاد » فیلکس خندید
« ، خیلی ممنون »
« ... خواهش میکنم ، فقط حیف که »
گذاشت حرفش رو به خاموشی برود ولی نیازي به قدرت ادوارد نداشتم تا بقیه اش را حدس بزنم ؛ حیف که قراره به
زودي بکشیمتون .
« ؟ آره خیلی حیفه نه » زمزمه کردم
فیلکس چشمک زد .
آرو به گفتگویمان توجهی نکرد . سرش را با شگفتی به یک طرف خم کرد . با صداي موسیقی وار موزونی زمزمه کرد
بعد چشم هاي خمارش رو به من شدند و « . می تونم صداي ضربان عجیبش رو بشنوم . بوي عجیبش رو حس کنم »
در حقیقت بلاي جوان ، فناناپذیري واقعا تو رو خارق العاده می کنه. انگار که براي همچین زندگیی ساخته شده » گفت
« . اي
یک بار سرم رو به نشانه ي تشکر از چاپلوسی اش تکان دادم .
« ؟ کادوم رو دوست داشتی » : با نگاه به گردنبندم گفت
« . زیباست و لطف بی نهایتت رو می رسونه . مرسی . باید یادداشتی می فرستادم »
فقط یه چیز کوچیکیه که داشتم . فکر کردم ممکنه صورت جدیدت رو کامل کنه و همینطور هم » آرو با شوق خندید
« . به نظر میاد
هیس کوچکی از وسط جبهه ي ولتوري شنیدم . از بالاي شانه ي آرو نگاه تندي انداختم .
هوم . به نظر می رسید جین از اینکه آرو به من هدیه اي داده بود اصلا خوشش نمی آمد .
می تونم دخترتان را ملاقات کنم ، بلاي » آرو براي جلب دوباره ي توجه من سرفه ي کوچکی کرد و با شیرینی پرسید
« ؟ زیبا
به خودم یادآوري کردم که این همان چیزي بود که ما امیدش را داشتیم . با میل شدید گرفتن رِنزمه و فرار کردن
جنگیدم و به آرامی دو قدم به جلو برداشتم . سپرم پشت سرم مثل شنلی موج برداشت و بقیه ي خانواده ام را در حالی
که رِنزمه در معرض خطر بود ، تحت مراقبت قرار داد . اشتباه بود ، وحشتناك بود.
آرو با صورتی بشاش و درخشان به ما رو کرد.
« . سلام ، رِنزمه » و بعد بلند تر « . ولی اون نفیسه . خیلی شبیه تو و ادوارده » زمزمه کرد
رِنزمه سریعاً به من نگاه کرد . سرم را تکان دادم .
« . سلام ، آرو » خیلی رسمی با صداي زیر و بلندش جواب داد
چشم هاي آرو از هیجان می درخشیدند .
به نظر از نیاز شدیدش براي پرسیدن عصبانی شده بود. « ؟ این چیه » : کایوس از عقب با صداي هیس مانندي پرسید
نصف آدم و نصف جاودان، » آرو بدون اینکه نگاه شیفته اش را از روي رِنزمه بردارد به خودش و به نگهبانان اعلام کرد
« . این تازه به دنیا اومده وقتی که هنوز انسان بوده او را همینگونه بار دار شده و حمل کرده
« ، غیر ممکنه » : کایوس به تمسخر گفت
قیافه ي آرو بسیار شگفت زده به نظر می رسید ولی کایوس به « ؟ پس فکر می کنی که به من حقه زده اند ، برادر »
« ؟ ضربان قلبی هم که میشنوي به نظرت حقه است » . خود پیچید
کایوس اخم کرد . قیافه اش به حدي آزرده بود که انگار سوال لطیف آرو داد و فریاد بوده .
به خوبی میدونم که تو چطوري عاشق » . هنوز هم به رِنزمه لبخند میزد « . آرام و با احتیاط ، برادر » آرو هشدار داد
عدالتی ولی هیچ عدالتی در عمل کردن علیه این کوچولوي منحصر به فرد براي نسبش وجود ندارد . و خیلی چیزها
براي یادگیري وجود داره ، خیلی چیزها براي یادگیري وجود داره ! می دونم تو مثل من شیفته ي جمع کردن تاریخ
نیستی ولی با من صبور باش ، برادرم ، چون من دارم فصلی اضافه میکنم که با غیر ممکن بودنش من رو متحیر میکنه
. وقتی اومدیم فقط انتظار عدالت و ناراحتی براي دوستان خطاکارمان را داشتیم ، ولی ببین که در عوض چه چیزي
« . بدست آوردیم ! یک علم جدید و درخشان در مورد خودمان ، در مورد قابلیت هامون
با دعوت دستش را به طرف رِنزمه دراز کرد . ولی این چیزي نبود که اون می خواست . از من فاصله گرفت و به جلو
خم شد تا سر انگشتانش صورت آرو را لمس کردند .
آرو مثل تقریبا تمام افراد دیگر که به این حرکت رِنزمه عکس العمل نشان داده بودند شک زده نشد . او به اندازه ي
ادوارد به جریان این تصاویر و خاطرات دیگران عادت داشت .
« . عالیه » لبخندش بزرگ تر شد و با رضایت آه کشید. زمزمه کرد
رِنزمه دوباره باآرامش به آغوشم برگشت . صورتش خیلی جدي بود .
« ؟ لطفا » از او پرسید
« . قطعا ، من هیچ میلی به اذیت کردن عزیزان تو ندارم ، رِنزمه ي فوق العاده » لبخندش مهربان شد
صداي آرو انقدر آرامش بخش و احساساتی بود که حتی مرا براي لحظه اي تحت تاثیر قرار داد . ولی بعد صداي فشرده
شدن دندان هاي ادوارد را شنیدم و پشت سرمان هیس مگی که از دروغش خشمناك شده بود شنیده شد .
در » : آرو که از عکس العملی که به حرف هاي قبلیش نشان داده شده بود به نظر بی خبر می رسید ، متفکرانه گفت
چشم هایش غیر منتظرانه به طرف جیکوب رفتند و به جاي نفرتی که بقیه ي ولتوري ها با آن به گرگ « ، عجبم
درشت می نگریستند ، چشم هاي آرو سرشار از میلی بود که نمی توانستم درکش کنم .
« . اینطور کار نمی کنه » : ادوراد که بی طرفی و احتیاط از صداي ناگهان خشن شده اش محو شده بود گفت
و بعد چشمهاش آرام به طرف دو « فقط یک نظریه ي گمراه بود » : آرو که با دقت جیکوب را ارزیابی می کرد گفت
ردیف گرگینه ي پشت سرمان رفتند . هر چه که رِنزمه به او نشان داده بود ، ناگهان گرگینه ها را براي او جالب کرده
بود .
اونا به ما تعلق ندارن آرو . اونا اون شکلی از دستورات ما پیروي نمی کنن . الان اینجان چونکه می خوان اینجا »
« . باشن
جیکوب غرش تهدید آمیزي کرد.
صدایش « . هر چند خیلی به شما وابسته به نظر می رسند و به تو و زوج جوانت و ... خانواده ات . وفادارن » : آرو گفت
با آرامی کلمات را ادا می کرد.
اونا موظف به حفظ جان انسان ها هستند ، آرو ، این باعث می شه که اونا قادر به هم زیستی با ما باشن ولی با شما ، »
« . به هیچ وجه . مگر اینکه در فکر تغییر نوع زندگیتون باشی
فقط یه نظریه ي گمراه بود . تو دقیقا میدونی که این چه شکلیه ، ما هیچ » آرو با خوشحالی خندید و تکرار کرد
« . کدوممون نمی تونیم میل هاي غریزیمون رو کاملا کنترل کنیم
من می دونم که چه شکلیه و همچنین فرق بین همچون تفکري رو با اونی که هدفی رو در » ادوراد با تلخی پاسخ داد
« . بر داره می دونم . هیچ وقت عملی نمیشه ، آرو
سر عظیم جیکوب به طرف ادوارد چرخید و ناله ي ضعیفی از بین دندانهایش خارج شد .
« . اون در فکرش دنبال... سگ نگهبانه » ادوارد در پاسخ زمزمه کرد
یک ثانیه همه جا سکوت محض بود و بعد صداي غرش هاي خشمناك همه ي گله دشت را پر کرد .
صداي تیز عوعوي دستور مانندي آمد - حدس زدم که سم بود اما برنگشتم که نگاه کنم- و اعتراضات به سکوت
شومی تبدیل شدند .
« این گله طرف خودشو انتخاب کرده » دوباره خندید « . فکر کنم که اون جواب سوال بود » : آرو گفت
ادوارد هیس کرد و به جلو خم شد . به دستش چنگ زدم و فکر کردم که چه چیزي ممکن است در سر آرو بگذرد که
باعث شده که او در حالی که فیلکس و دیمیتري هر دو حالت دفاعی گرفتند ، آنقدر خشن عکس العمل نشان دهد .
آرو دوباره با حرکت دست آرامشان کرد . همه شان از جمله ادوارد به حالت قبلی شان برگشتند .
خیلی چیز ها براي » . صدایش ناگهان مانند تجار اشباع شده بود « . خیلی چیز ها براي بحث داریم » : آرو گفت
« . تصمیم گیري داریم . اگه شما و محافظان پشم دارتون اجازه بدید ، کالن هاي عزیز باید با برادرانم مشورت کنم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#549
Posted: 5 Sep 2012 19:39
فصل 37
تدبیر
آرو به گروه دلواپسش در شمال محوطه ملحق نشد . در عوض آنها را به سمت جلو حرکت داد . ادوارد فوراً شروع به
عقب نشینی کرد . بازوي من و ات را کشید . ما با عجله به عقب آمدیم . چشمهایمان را روي خطر جلو بردیم .
جیکوب با سرعت کمتري عقب نشینی کرد . موهاي روي شانه هایش راست ایستاده بودند . مثل دندان هاي نیشش
که به سمت آرو تیز شده بود .
رِنزمه دمش رو گرفت و همانطور که ما عقب نشینی کردیم ، او دم جیکوب را مثل یک افسار نگاه داشت . او را مجبور
می کرد تا با ما بماند . درست در زمانی که رداي سیاه دور آرو را دوباره می گرفت ، ما در کنار خانوادمون بودیم . در
آن زمان 50 یارد ( 45 متر) بین ما فاصله بود . فاصله اي که هرکدام از ما فقط در کسري از زمان می توانست بپرد .
تو چطور می تونی در باره ي این رسوایی سکوت کنی ؟ چرا ما » : کایوس براي اولین بار شروع به دعوا با آرو کرد
« ؟ اینجا در مقابل یک جرم بزرگ با ضعف و ناتوانی ایستاده ایم ؟ جرمی که با یک فریب مضحک پوشیده شده
دستی که او دقیقاً در کنارش نگه داشته بود ، مشت شد . من تعجب کردم که او صورت آرو را فقط براي اینکه نظرش
را قسمت کند ، لمس نکرد .
آیا ما شاهد یک اختلاف و تفرقه در بین سران بودیم ؟ آیا ما می تونسیم اونقدر خوش شانس باشیم ؟
هر لغت آن ، تعداد شاهد هایی رو ببین که اینجان » : آرو به آرامی گفت « فقط به این خاطر که این ها همه حقیقته »
« . تا شهادت بدن که این بچه در زمان کوتاهی رشد میکنه و کامل میشه .اون ها رِنزمه روشناخته اند
کایوس به شکل عجیبی به کلمات آرامش بخش آرو واکنش نشان داد . سپس خشم او به برآورد و محاسبه اي سرد و
بی احساس تبدیل شد ، او با قیافه اى که مبهم به نظر م یرسید ، نگاه کوتاهى به شاهدان ولتوري انداخت . عصبی و
متشنج .
من نیز نگاه کوتاهى به جمعیت ناراضى و ناراحت انداختم .
کایوس اخم کرده و در افکار خود غرق شد .
سیماي متفکر و نامطمئن او شعله هاي آتش درونی خشم مرا بر افروخته می کرد و در آن زمان این چیزي بود که من
را نگران کرده بود .
بی درنگ دیدم که توضیحات براي دفاع از بی گناهیمان بیشتر از این سودي ندارند .
چه اتفاقی خواهد افتاد اگر گارد دوباره با یک علامت نامشخص شروع به حمله کند ؟ درست همانطور که در پیش روي
قبلی شان عمل کردند ؟
با نگرانی حفاظم را بررسی کردم به نظر م یرسید که مثل قبل غیر قابل نفوذ است .
آنرا کمی به شکل خمیدگی عریضی در آوردم که قوس آن جمعیت مارا احاته کرده بود .
من می توانستم ذره هاي نورانی جایی را که خانواده و دوستانم ایستاده بودند را حس کنم ، هر کدوم بوي خاصی
داشتند که فکر می کردم با تمرین می تونم اونهآرو از هم تشخیص بدم . من از قبل می دونستم که ادواردکدام بود ، او
روشن ترینشون بود.
فضاهاي خالی اضافی دور اون مکان درخشان اذیتم کرد . در آنجا هیچ مانع فیزیکی اي براي حفاظ نبود و اگر یکی از
افراد با استعداد ولتوري به زیر آن می رفت ، حفاظ از هیچ کس به جز من حفاظت نمی کرد .
احساس م یکردم هما نوقت که حفاظم را با دقت تنگ تر می کردم پیشانیم چین بر م یدارد .
کارلایل در جلو بود ، من سپرم را اینچ به اینچ عقب کشیدم و تلاش کردم تا جایی که می توانم بدن او را پوشش دهم
، به نظر می رسید که سپرم می خواهد به من کمک کند ، او قالبش را باز تر کرد و زمانی که کارالایل به سمت کنار
رفت تا کنار تانیا بایستد ، به همراه او کش آمد .
به طور شگفتی آور و مجذوب کننده اي سپرم مانند پارچه اي بود که نخ هاي آن را می کشیدم و آن را به دور هر نور
ضعیفی که دوست یا متحدمان بود می انداختم . سپر نیز بسیار راغب به آن ها چسبیده بود و با حرکت آن ها حرکت
می کرد .
« گرگینه ها » : فقط یه ثانیه گذشت . کایوس هنوز داشت فکر می کرد و سر انجام زمزمه کرد
با یک وحشت ناگهانی ، فهمیدم که بیشتر گرگینه ها بدون محافظند و وقتی که این را فهمیدم قدرتمندانه پوشش را به
سمت آن ها کشیدم . هنوز می توانستم جرقه هاي نورشان را احساس کنم . به طرز عجیبی ، محافظم رو تا جایی که
آمون و کبی ، دورترین افراد گروه که بیرون گرگ ها ایستاده بودند ، کشیدم .
یک بار که آن ها در قسمت دیگري بودند ، درخششان ناگهان ناپدید شد . ولی آن ها مدت زیادي در این موقعیت
جدید باقی نماندند . تابش نور گرگ ها هنوز درخشان بود یا نسبتاً نصفشان روشن بودند ، همممم.... ، من دوباره به
سمت پوشش را به سمت بیرون کشیدم وبه محض این که سم به زیر پوشش آمد ، همه ي گرگ ها دوباره مثل الماس
درخشان شدند .
ذهن هایشان بیشتر از آن چه که من تصور می کردم به یکدیگر متصل است . اگر الفا زیر پوشش من باشد ، هر
قسمت حتی ریز بقیه ي ذهن ها مانند ذهن الفا محافظت میشود .
کایوس زمزمه « ؟ تو هم اي پیمان رو مشخص خواهی کرد ». آرو به جمله کایوس با صورت رنگ پریده جواب داد
بچه هاي ماه 1 دشمنان ما بودند از آغاز زمان ، آنقدر به شکار آنها ادامه دادیم تا نسل شان را تقریبا در آروپا » . کرد
وآسیا از بین بردیم . با وجود این کارلایل رابطه اي صمیمی و نزدیک با اونها بر قرار کرد . و هیچ شکی ندارم که این
تلاشی بی فایده براي سرنگون کردن ولتوري هاست . تا او بتونه روش زندگی اشتباه و منحرف خودشون رو بهتر حفظ
« . کنه
ادوارد با صداي بلندي گلوي خود را صاف کرد و کایوس نگاه خشمگینی به او انداخت . آرو دست ظریف و لاغر خود را
روي صورتش قرار داد ، به نظر می رسید واکنش برادرش او را کمی دستپاچه کرده بود .
« کایوس ، الان که وسط روزه » : ادوارد به او گوشزد کرد
کاملا واضحه که این ها بچه هاي ماه نیستند ، و هیچ رابطه اي با دشمنان شما در اون » : او به جیکوب اشاره کرد
« . طرف دنیا ندارند
شما اینجا موجودات جهش یافته و عجیب غریبی زاد و ولد می کنید ." » : کایوس با خشونت گفت
اونها حتی گرگینه هم نیستند . اگه حرف من رو باور » : آرواره ادوارد به هم فشرده شد و با لحن آرام تري گفت
« . نمی کنی آرو می تونه بهت بگه
گرگینه نیستند ؟ مات و مبهوت به جیکوب زل زدم . او شانه هاي تنومند خود را بالاآورد وپایین انداخت-درست مثل
شانه بالا انداختن- اوهم نمی دانست ادوارد از چه سخن می گفت .
کایوس عزیز اگه گفته بودي چه فکري توي کلت است بهت گوشزد می کردم روي این موضوع » : آرو زیر لب گفت
پافشاري نکنی . اینها با وجود اینکه خودشون فکر می کنند گرگینه اند ، گرگینه نیستند . اونها فقط شکلشون تغییر
م یکنه و تبدیل اونها به یه گرگ کاملاً اتفاقی بوده . این تغییر شکل در اول می تونست در قالب یه خرس، یه شاهین،
و یا یه پلنگ باشه . این موجودات در واقع هیچ ربطی به بچه هاي ماه ندارند . اونها این قابلیت رو فقط از پدر هاي
خودشون به ارث برده اند و این یک تغییر ژنتیکی به حساب میاد . اونها مثل گرگینه هاي واقعی نسل خودشون رو با
« . آلوده کردن دیگران ادامه نخواهند داد
منظور کایوس گرگینه هایست که با قرص ماه از انسان تبدیل به گرگ میشوند ، ولی : (The Children of the moon) 1.بچه هاي ماه
گرگ هاي کوئلیت تبدیل به دست خودشان است و نیاز به شرایط خاصی ندارند .
کایوس با ناراحتی و عصبانیت و شاید بتوان گفت با متهم کردن آرو به خیانت نگاه خشمگینی به او انداخت و با سردي
« اونها راز ما رو می دونن » : گفت
برادر ، اونها هم بخشی از دنیا » : ادوارد قصد داشت پاسخی به این اتهام بدهد اما آرو سریع تر از او زبان گشود
مافوق طبیعی ما هستن و شاید بیشتر از خود ما به راز داري وابسته و نیاز مند هستند ، در نتیجه به سختی می شه باور
کرد که قصد داشته باشن راز ما را بر ملا کنند .کایوس کمی دقت کن ، اتهامات و ادعاهاي ظاهري و غلط انداز ما رو به
« . هیچ کجا نمی رسونه
کایوس نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد . بین آن دو نگاه طولانی و معنی داري رد و بدل شد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#550
Posted: 5 Sep 2012 19:39
احساس کردم دستور العمل آرو را پشت سخنان محتاطانه او درك کردم . اتهامات دروغین و ساختگی کمکی به
متقاعد کردن شاهدان هر دو طرف نمی کرد .آرو به کایوس گوشزد کرد که نقشه و ترفند بعدي را به کار ببندد . از
خودم پرسیدم : " آیا تفاوت آشکار میان این دو برادر این بود که کایوس مثل آرو اهمیتی به ظاهر فریبی و نمایش
نمی داد ؟ آیا کشتار و قتل عام براي کایوس مهم تر از لکه دار شدن شهرت آنها بود ؟ "
« می خوام با خبر چین حرف بزنم » : کایوس نگاه خشمگینی به ایرنیا انداخت و ناگهان اعلام کرد
ایرینا در آن لحظه توجهی به مکالمه آرو و کایوس نداشت . او با چهره در هم کشیده شده از درد و رنج به دو خواهر
خود که در انتظار مرگ کنار ما صف کشیده بودند ، خیره شده بود . حالت صورتش نشان می داد که اکنون می داند
اتهامش کاملا غلط بوده است .
« ایرینا » : کایوس که از به زبان آوردن نام او اکراه داشت ، با پرخاش گفت
او بهت زده سرش را بلند کرد و وحشت یکباره وجودش را فرا گرفت .کایوس با انگشتانش اشاره کرد .
او با تردید از میان سربازان ولتوري خارج شد تا بار دیگر روبه روي کایوس بایستد .
« . پس این طور که معلومه اتهامات تو همه غلط از آب در آمدن » : کایوس گفت
متاسفم ، باید از آنچه دیده بودم مطمئن می شدم . ولی » : تانیا و کیت با نگرانی به جلو خم شدند . ایرینا زیر لب گفت
او با در ماندگی به ما اشاره کرد . « .... اصلا فکر نمی کردم
کایوس عزیز ، چطور می تونی انتظار داشته باشی اون در یه لحظه کوتاه چنین چیزه عجیب و نا ممکنی » : آرو پرسید
« . رو حدس بزنه ؟ هر کدوم از ما هم با دیدن این بچه چنین تصوري به ذهنمان خطور می کرد
کایوس با انگشتان خود ضربه ملایمی به شانه آرو زد تا او را وادار به سکوت کند . آنگاه به تندي و با خشونت
« ؟ همه می دونیم که تو اشتباه بزرگی مرتکب شدي ، من می خوام بدونم انگیزه تو چی بوده » : گفت
« ؟ انگیزه من » : ایرینا با حالتی عصبی منتظر شنیدن حرف هاي کایوس بود . او پس از چند لحظه تکرار کرد
« ؟ بله انگیزت براي جاسوسی کردن از اینها در درجه اول چی بود »
ایرینا با شنیدن کلمه جاسوسی بر خود لرزید .
« ؟ تو از خانواده کالن دلخور بودي ، این طور نیست »
« درسته » : او نگاه در مانده خود را به صورت کارلایل انداخت و اعتراف کرد
« ؟... چون » : کایوس او را تشویق به حرف زدن کرد
گرگینه ها دوست من رو کشتند . و کالن ها خودشون رو کنار نکشیدن و به من اجازه ندادن انتقام » : او زیر لب گفت
« . اونو بگیرم
پس کالن ها به جاي اینکه طرف ما رو بگیرند ، از این به اصطلاح گرگ ها حمایت » : کایوس حرف او را خلاصه کرد
« ؟ کردند
ادوارد از شدت نفرت و بیزاري زیر لب غرید .
همون چیزیه که من » . کایوس به لیستش نگاه می کرد تا شاید اتهامی پیدا کند . شانه هاي ایرینا سفت شده بود
اگه شما می خواهید که یک شکایت رسمی علیه این گرگینه ها و » : کایوس دوباره صبر کرد و یاد آوري کرد « . دیدم
« . کالن ها به دلیل حرکات و اعمال آنها بکنید الان وقتشه
لبخند بی رحمی زد و بعد صبر کرد تا ایرینا بهانه ي دیگري به دستش دهد .
شاید کایوس خانواده هاي واقی را درك نمی کرد . رابطه هایی بر پایه ي عشق ، خیلی فراتر از عشق به قدرت . شاید
اون قدرت انتقام جویی رو بیش از اونچه که باید ، تصور کرده بود .
نه ، من هیچ شکایتی علیه گرگینه ها » : فک ایرینا تکان سریعی خورد و در حالی که شانه هایش صاف می شد گفت
یا کالن ها ندارم ، تو به اینجا اومدي تا یک بچه ي فنا ناپذیر رو از بین ببري . هیچ بچه ي فنا ناپذیري وجود نداره .
این اشتباه من بود و من تمام مسئولیت هاي مربوط به اون رو می پذیرم . ولی کالن ها بی پناهن و تو هیچ دلیلی نداري
« . که هنوز اینجا بمونی....من واقعا متاسفم
هیچ جنایتی رخ نداده ، هیچ دلیل » : اون به سوي ما این را گفت و صورتش را به طرف شاهدان ولتوري برگرداند
« ... معتبري هم نیست که شما باز هم ادامه بدید
کایوس در حالی که او حرف میزد دستش را دراز کرد . درون آن چیز عجیب فلزي اي بود ، خیلی براق و کنده کاري
شده . این یک نشانه بود . واکنش به حدي سریع بود که ما ناباورانه مبهوت شده بودیم . قبل از اینکه زمانی براي
عکس العمل باشه تموم شده بود .
سه تا از سرباز هاي ولتوري به سمت جلو پریدند و ایرینا را کاملا توي شنل هاي خاکستري شون در بر گرفتند ،
همزمان صداي وحشتناك و گوشخراش پاره شدن چیزي درون محوطه پیچید .کایوس به میان آشوب خاکستري رفت.
صداي مهبوت کننده ي انفجاري بلند شد و سپس به شعله ها و جرقه هاي آتش که به سمت بالا می رفتند تبدیل شد.
سرباز ها از جهنم ناگهانی خیز برداشتند و سریعاً به جاي خودشان توي گارد برگشتند و در یک خط صاف ایستادند .
کایوس تنها، نزدیک باقی مانده هاي شعله ور ایرینا ایستاد ، شئی آهنی توي دستش هنوز شعله هاي سیاه مرمري را
روي تل هیزم پرتاب می کرد .
با یه صداي ضعیف شبیه کلیک ، آتشی که از دست کایوس پرت میشد ناپدید شد .
آهه بزرگی از شاهدان ولتوري برخاست .
ما بیش از حد مبهوت و منزجر بودیم که صدایی از خودمان درآوریم .
چیزي براي دانستن بود و اون این بود که مرگ درنده خو و شدیدي در حال آمدن بود . با یک سرعت غیر قابل ایست.
تماشا کردن اون چیزه دیگري بود .
چشمهاي اون به « . حالا اون تمام مسئولیت اونچه رو که کرده بود به گردن گرفت » : کایوس به سردي لبخند زد
سمت خط اول ما سر خورد و چشمکی سریع به قالب هاي یخ زده کیت و تانیا زد .
در آن لحظه من فهمیدم که کایوس هرگز همبستگی یک خانواده واقعی رو دست کم نگرفته بود .
این یه حقه بود . اون شکایت ایرینا رو نمی خواست ، اون دنبال نافرمانی ایرینا بود . بهانه ي اون براي نابود کردن
ایرینا ایجاد خشونتی بود که فضاي موجود را مانند مه قابل اشتعالی پر می کرد . او در واقع فضاي خطر ناکی ایجاد کرد
و کبریت را کشید . صلح و آرامش ساختگی اي که به اوج خود رسیده بود ، کاملا متزلزل و بی ثبات به نظر میرسید .
خطر ناك تر از یک فیل درشت هیکل روي طناب سیرك وقتی که جنگ شروع بشه هیچ راهی براي تموم کردنش
نخواهد بود.. .به جزء وقتی که یکی از طرفین کاملا نابود بشه، طرف ما ،کایوس اینو می دونست .
ادوارد هم همین طور .
فریاد ادوارد بود . ادوارد از جا پرید تا بازوي تانیا رو که گریه دیوانه واري را سر داده بود و قصد « جلوشونو بگیرید »
داشت به سمت کایوس که لبخند سرد و بی رحمانه اي بر لب داشت حمله ور شود گرفت . تانیا نتوانست پیش از اینکه
کارلایل هم بازو هاي خود را دور کمر او قفل کند ، از دست ادوارد خلاص شود .
براي کمک کردن به ایرینا خیلی دیر شده . به اون(کایوس) چیزي رو که » : کارلایل بلافاصله در گوش او گفت
« . م یخواد نده
مهار کردن کیت دشوار تر بود . او که مانند تانیا جیغ و فریاد راه انداخته بود ، اولین قدم حمله را برداشت
اون حمله اول جنگی رو شروع کرد که با مرگ همه به پایان می رسید . از همه نزدیک تر به اون رزالی بود ولی قبل از
اینکه رز اون رو محکم بگیره کیت به حدي وحشیانه اونو به عقب پرت کرد که رز روي زمین مچاله شد . امت بازوي
کیت رو گرفت و اونو زمین انداخت سپس تلو تلو خوران برگشت ،کیت روي پاهایش چرخید و به نظر می رسید که
هیچکس نمی تواند جلویش بگیرد .
گَرِت خودش رو روي اون پرتاب کرد و دوباره او رو به زمین کوباند . بازو هایش را دور بازوهاي کیت قفل کرد و بعد
من بدن اونو دیدم که منقبض شد وقتی که اون دوباره بهش ضربه زد .
« زافرینا » : چشمهاش به درون کاسه سرش چرخید ولی همچنان دستانش را قفل کرده بود . ادوارد داد زد
بیناییم رو بهم » : چشم هاي کیت خالی شد و فریاد هاي او به ناله تبدیل شد . تانیا دست از جدال کشید و آروم گفت
« بده
با نا امیدي بسیار ولی در عین حال با دقت فراوان سپر حفاضتی خودم را محکم تر از قبل به دوره ذره هاي نور دوستانم
کشیدم . آن را کمی از کیت دور کردم و با دقت فراوان دور گَرِت پیچیدم .
با به وجود آوردن یک لایه نازك بین اونا و بعد گَرِت دوباره توي کنترل خودش بود . کیت را توي برف ها نگه داشته
بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***