انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 56 از 62:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
به آرامی این را زمزمه کرد ،کیت در جواب غرولند کنان هنوزم « ؟ اگه بزارم بلند شی ، بازم منو می زنی زمین کیتی »
داشت کورکورانه کتک می زد .
الان انتقام به اون کمک » : کارلایل با زمزمه اي آرام ولی محکم ادامه داد « ! تانیا !کیت ! به من گوش کنید »
نمی کنه . ایرینا نمی خواست که شما زندگیتون رو این طور به هدر بدین . به کاري که دارید می کنید فکر کنید . اگه
« . شما به اون ها حمله کنید ، هممون می میریم
شانه هاي تانیا از غم در هم فرو رفت و براي اینکه به حمایت نیاز داشت به کارلایل تکیه کرد .
کیت بلاخره خاموش شد.کارلایل و گَرِت با لحنی تسلی بخش ولی با عجله ادامه دادند تا خواهر ها را با کلمه هایشان
آرام کنند . و توجه من دوباره به سنگینی نگاه هایی که درآن لحظه ي آشفته به ما خیره شده بودند ، جلب شد . از
گوشه چشم هایم می توانستم ببینم که ادوارد و بقیه به علاوه کارلایل و گَرِت مثل قبل به جاهایشان در گارد برگشته
بودند .
سنگین ترین نگاه مربوط به کایوس بود که با ناباوري و عصبانیت به کیت و گَرِت خیره شده بود روي برف .
آرو نیز به همان جا نگاه می کرد . بارز ترین احساس در چهره اش شک و تردید بود . او می دانست که کیت چه قدرتی
دارد ، پتانسیل و توانایی او را از خاطرات ادوارد درك کرده بود . آیا او فهمیده بود که چه اتفاقی در حال افتادن بود ؟ آیا
او این را دیده بود که حفاظ من با قدرت و ظرافت و دقت گسترش پیدا کرده بود ؟ حفاظی که بیشتر از آنچه ادوارد
درباره ي توانایی من فکر می کرد رشد کرده بود ؟یا اون فکر کرده بود که گَرِت روش محافظت خودش رو از من یاد
گرفته بود ؟
گارد ولتوري مثل قبل منظم نبودند .آن ها به سمت جلو خم شده بودندو منتظر جهش و حمله اي سریع در واکنش به
لحظه ي حمله ي ما بودند .
در پشت آن ها 43 شاهد با همان لباس هاي غیر قابل توصیفی که با آن ها به محوطه آمدند ، ایستاده بودند .
سردرگمی آن ها به شک و تردید تبدیل شده بود .
نابودي ایرینا که به سرعت نور رخ انجام شد ، همه ي آن ها را تکان داده بود . جرم او چه بود ؟ بدون فرمان حمله
فوري که کایوس روي آن حساب کرده بود تا سرپوشی بر اقدام شتاب زده و عجولانه اش گذاشته شود ، شاهدان
ولتوري می خواستند بدانند دقیقا اینجا چه خبر بود .
آرو یه نگاه سریع کرد در زمانی که من نگاه کردم ، صورت اون لو می داد که صورت اون با آزردگی می درخشید.
نیاز او به تایید جمعیت کاملا سرکوب شده بود .
من شنیدم که استفان و ولادیمیر با صدایی زمزمه مانند در مورد ناراحتی آرو ، چیزي بهم گفتند.
ولی من باور نمی کردم که او آرامش را فقط به این خاطر این حفظ میکرد که شهرت خودشونو حفظ کنند.
بعد از اینکه آن ها کار ما را تمام کنند حتما با شاهد هایشان در مورد آن بحث می کردند .
احساس افسوسی ناگهانی و عجیب را براي غریبه هایی که ولتوري آورده بود تا شاهد مرگ ما باشند ، مرا فرا گرفت .
دیمیتري تا وقتی که همه ي آنها کشته و منقرض می شدند به شکارشان ادامه می داد .
احساس افسوسی براي جیکوب و رِنزمه ، براي آلیس و جاسپر ، براي آلیستر و براي براي این غریبه هایی که
نمی دانستند چه بهایی را باید براي امروز بپردازند . و دیمیتري محکوم به مرگ بود .
«. ایرینا براي اینکه شهود غلط براي این بچه تحمیل کرده بود تنبیه شد » : آرو شانه ي کایوس را به نرمی لمس کرد
شاید ما باید به پرونده اي که در حال بررسی آنیم » : پس این موضوع قرار بود بهانه اي براي آنها باشد . او ادامه داد
« ؟ برگردیم
کایوس صاف ایستاد. چهره اش مصمم تر از قبل به نظر می رسید ، او به جلو خیره شده بود ولی انگار چیزي نمی دید .
چهره اش حالت شخصی را به یادم می آورد که همین الان مقام و رتبه اش تنزل کرده است . آرو به جلو خم شد . رنتا
فقط براي اینکه دقیق عمل کنیم ، » : و فیلیکس و دیمیتري هم نا خوداگاه همراه با او حرکت کردند . او گفت
او با حالتی تحقیر آمیز دستشو « م یخوام با چند تا از شاهد هاي شما صحبت کنم . می دونین که این شیوه عادي کاره

تکون داد .
دو چیز همزمان و با یکدیگر اتفاق افتاد ، چشمان کایوس بر روي آرو متمرکز شدند ولبخند بی رحم کوچکش دوباره
برگشت . و ادوارد از شدت خشم غرشی سر داد و دست هایش را به شدت مشت کرد ، به طوري که انگار بند بند
انگشتانش قصد داشتند از پوست سخت الماس گونه اش بیرون بزنند .
نا امیدتر از آن بودم که از ادوارد بپرسم چه اتفاقی در حال رخ دادن است ، آرو به حدي نزدیک بود که می توانست
آرام ترین نفس ها را هم بشنود کارلایل را دیدم که نگاهی سریع و عصبی به صورت ادوارد انداخت و بعد صورت
خودش سخت شد .
هنگامی که کایوس با اتهامات بیهوده و تلاش نسنجیده ي خود سعی کرده بود آتش جنگ را بیافروزد ، بدون شک آرو
ترفند جدیدي یافته بود .
آرو به سمت انتهاي غربی خط ما بر روي برف خرامید و حدود 10 یارد دور تر از آمون و کبی ایستاد . گرگینه هایی که
آه ... آمون ! همسایه » : به او نزدیک بودند با عصبانیت زوزه کشیدند ولی در جاي خود باقی ماندند .آرو به گرمی گفت
آمون بدون هیچ احساس و نگرانی اي ایستاده بود ، کبی هم مانند « جنوبی من...! خیلی وقته که منو ملاقت نکردي
زمان خیلی کم ارزشه . من حتی گذر اونو » : مجسمه اي در کنار او بود . آمون از میان لب هاي بهم چسبیده اش گفت
«. کاملا درسته . ولی شاید تو دلیل دیگري براي دور بودن داشته باشی » : آرو موافقت کرد « . احساس نمی کنم
سازمان دادن تازه وارد ها به یه محفل کار وقت گیریه ! من خودم اینو می دونم . واقعا سپاس » . آمون هیچ نگفت
گزارم که دیگران این کار خسته کننده رو برام انجام می دن . خوشحالم که تازه وارد هاي محفل تو این قدر زود
باهاتون جور شده اند . خیلی دوست داشتم به ما معرفی میشدند ، مطمئنم قصد داشتی به همین زودي ها پیش من
غیر ممکن بود که بشه تشخیص داد تو « البته » : امون در حالی که صدایش خالی از هر احساسی بود ، گفت « . بیاي
صداش تمسخر بود یا ترس .
« ؟ اوه..خب.. ، ما الان با هم هستیم ، این خوب نیست » : آمون سر تکان داد ، صورت اون خالی بود
« ؟ ولی دلیل حاضر بودن تو اونقدر ها هم خوشایند نیست متاسفانه .کارلایل تو رو به عنوان شاهد صدا کرده »
« بله »
« ؟ و تو چه شهودي براي اون داري »
من دارم این کودك رو در مشاهداتم بررسی می کنم ، این » : آمون دوباره با همون لحن بی احساس صحبت کرد
« . تقریبا مشخص بود که اون یه بچه ي فناناپذیر نیست
شاید لازم باشه در حال حاضر که ظاهرا رده بندي جدیدي پیدا شده اصطلاحات خودمون » : آرو حرفش رو قطع کرد
رو به روشنی معنی کنیم ، منظور تو از بچه ي فنا ناپذیر کودك انسانیه که گاز گرفته شده باشه و به این تر تیب تبدیل
« ؟ به خون آشام شده باشه
« بله ، منظورم همینه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ چه چیز دیگه اي راجع به بچه مشاهده کردي »
« همون چیز هایی که تو حتماً تو ذهن ادوارد دیدي که بچه فرزند خود اونه . اینکه اون رشد می کنه و یاد می گیره »
بله، بله، » : آرو که با وجود لحن دوستانه و محبت آمیزي اثري از بی صبري و بی تابی در صدایش حس می شد گفت
« ؟ ولی دقیقا طی این چند هفته اي که اینجا بودي چی دیدي
و تو باور داري که اون باید » : آرو لبخند زد « اینکه اون....خیلی سریع رشد می کنه « : آمون به پیشانیش چین داد
یه آه از لب هاي من بیرون جست ، و من تنها نبودم ، تقریبا نصف خون آشام هاي « ؟ اجازه زندگی کردن داشته باشه
طرف ما همین کار رو کردند ، بنا به اعتراض گذاشتند .
تعدادي از شاهدان ولتوري هم همین صدا رو از خودشون در آوردن .
ادوارد به عقب آمد و دستش را دور کمر من حلقه کرد تا مانع حمله من شود .
آرو به صدا توجهی نکرد ولی آمون برگشت و به سختی نگاهی به اطراف انداخت .
« . من اینجا نیومدم که قضاوت کنم » : آمون مبهم حرف میزد
« این فقط نظر توئه » : آرو به آرامی خندید
من هیچ خطري توي این بچه نمی بینم ، اون هم زمان که بزرك میشه سریع تر هم یاد » : چونه ي آمون بالا آمد
« . م یگیره
آرو سرتکان داد و ملاحظه کرد .
« ؟ آرو » : بعد از یه لحظه اون برگشت . آمون اون رو صدا کرد
« ؟ بله دوست من » : آرو برگشت
آرو به گرمی لبخند زد : « . من شهادتمو دادم و دیگه کاري اینجا ندارم . همسرم و من مایلیم که شما رو ترك کنیم »
البته ، من خیلی خوشحال شدم از اینکه تونستیم با هم یه خورده صحبت کنیم . مطمئنم که ما بزودي همدیگر رو »
« . می بینیم
آمون متوجه تهدید پنهانی او شده بود . در حالی که لب هایش محکم بر روي هم فشرده شده بودند ، یک بار سرش را
خم کرد . اون دست کبی رو لمس کرد و بعد هر دو اونها به سمت جنوبی ترین گوشه چمن زار دویدن و توي درختها
ناپدید شدند . من می دونستم که اونا تا مدت طولانی اي به دویدن ادامه خواهند داد . آرو داشت دوباره به طرف خط ما
حرکت می کرد در حالی که گارد اون با نگرانی در کمین ایستاده بودند . اون وقتی که روبه روي شیوان غول پیکر
شیوان با سرش تایید کرد ، صبر کرد . « سلام شیوان عزیز ! تو مثل همیشه دوست داشتنی هستی » : رسید گفت
« ؟ و تو ؟ تو هم سوال هاي منو عین آمون جواب می دي » : آرو پرسید
بله ولی احتمالا یه خورده هم باید اضافه کنم ، رِنزمه محدودیت ها رو می فهمه . اون هیچ خطري » : شیوان گفت
« براي انسان ها نداره . اون بهتر از ما با اونها رابطه بر قرار می کنه
« ؟ می تونی مطمئن باشی » : آرو پرسید
ادوارد غرشی سر داد ، غرشی که تا انتهاي گلویش را خراش داد . چشم هاي سرخ رنگ و کدر کایوس برق زدند .
« من فکر نکنم که از تو پیروي کنم » : شیوان آرام جواب داد
آرو با حرکتی پیش بینی نشده تغییر جهت داد و به سمت گاردش بر گشت. رنتا ، فیلیکس و دیمیتري نزدیک سایه به
ولی هریک از ما تغییراتی را در صدایش . « اینجا هیچ قانون زیر پا گذاشته اي نیست » . سایه اش حرکت کردند
تشخیص دادیم . با خشمی که راه گلویم را بسته بود ، مبارزه کردم . خشم خود را به سپرم انتقال دادم و ضخامت آن را
به هر حال آیا » : دوباره تکرار کرد « هیچ قانونی نشکسته » . بیشتر کردم . تامطمئن بشم که همه تحت محافظت اند
« . این نشون می ده که هیچ خطري نیست ؟خیر ، این یه موضوع دیگه است
مگی در گروه جنگنده ما با عصبانیت سرش رو تکون داد . آرو متفکرانه گام بر می داشت ، انگار به جاي اینکه پاهاش
به سطح زمین تماس پیدا کند ، روي آب راه می رفت . دقت کردم که با هر قدم به گاردش نزدیک تر می شد .
اون منحصر به فرده...خیلی منحصر به فرد . خیلی حیف می شه اگه چیز به این دوست داشتنی رو نابود کنیم ، »
« . مخصوصا وقتی که ما می تونیم خیلی چیزا یاد بگیریم
« . ولی خطر داره....خطري که نمی تونیم نادیده بگیریم » : اون آه کشید
هیچ کس به اظهار نظر اون جواب نداد . یه سکوت مرگبار حاکم بود . موقعی که اون با صداي فوقالعاده آرومی اونو
چقدر خنده داره که انسان ها پیشرفت می کنن » : شکوند . به قدري آروم که فکر می کردي داره با خودش حرف میزنه
و همونجور که وابستگی اونا به علم بیشتر می شه علم دنیاي اونا رو کنترل می کنه . و ما از خطر افشا شدن دور
م یشیم . هنوز هم اگه ما نسبت به باور نداشتن اونا به ماورا الطبیعه عادت نداشته باشیم ، اونا به قدري تو تکنولوژي
پیشرفت می کنن که اگه بخوان می تونن در مقابل ما بایستند . حتی می تونن بعضی از ما رو نابود کنند . براي هزاران
سال اسرار ما به خاطر راحتی بوده تا به خاطر امنیت . ولی در قرن اخیر سلاح هاي ترسناکی اختراع شده که حتی
« . فناناپذیران رو در خطر نابودي قرارداده
اون دستش رو بلند کرد و پایین آورد مثل اینکه بخواد دستشو روي رِنزمه بذاره با اینکه اون 40 یارد از اون دور بود .
این بچه فوق العاده ... ، اگه ما از توانایی هاي اون آگاهی داشتیم و اطمینان داشتیم که اون می تونه همیشه در »
گمنامی و تاریکی که گونه ما در اون محفوطه بمونه ....
ولی ما اصلا نمی دونیم که اون چی می شه... والدین او هم از آینده ي اون واهمه دارند . ما نمی دونیم اون وقتی که
اون صبر کرد و به شاهد هاي ما نگاه کرد . و بعد با نگاه معنی داري به شاهد هاي خودش. « رشد می کنه چی میشه
فقط چیزي که مشخصه قابل قبوله.. ولی چیزي که » : چنان که به شاهد هاي خودش نگاه می کرد ، دوباره ادامه داد
تو داري کشش » : کایوس با شرارت لبخند زد . کارلایل با صداي خشکی گفت « معلوم نیست آسیب پذیري اونه
« . میدي آرو
بزار عجول نباشیم ، بزار » : صورتش مهربون تر و صدایش آرام تر از همیشه « ، آرامش دوست من » : آرو لبخند زد
« . به قضیه از هر جهت نگاه کنیم
«؟ یعنی من باید حریفم رو قربانی کنم تا حساب بشم » : گَرِت یک قدم دیگر به جلو برداشت و با صداي صافی پرسید
« آواره » : آرو سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت
گَرِت چانه اش را بالا برد . چشمهایش متوجه افرادي بود که در انتهاي چمنزار ایستاده بودند . او مستقیما شروع به
من به درخواست کارلایل اینجا آمدم . مثل بقیه . براي شهادت دادن . مطمئنا بیش » : صحبت با شاهدان ولتوري کرد
از این ضرورتی نداره ملاحظه این بچه رو بکنیم . ما هممون دیدیم اون چیه . من اینجام تا براي یه چیز دیگه شهادت
« ! بدم . شماها
من دو نفر شما رو می شناسم . مکنا و چارلز ، و » : سپس انگشتش را به طرف خون آشام هاي محتاط تکان داد
م یدونم که بسیاري از شما مثل خودم آواره و بی هدف هستید ، هیچی جواب ندین . به چیزي که الان دارم بهتون
م یگم خوب فکر کنین . این باستانی ها براي اون داوري که به شما گفتند اینجا نیومدند . ما خیلی شک داشتیم اما
الان شکمون به یقین تبدیل شد . اونا آمدند ، گمراه کردند اما با یک دلیل منطقی براي عملشان ، شهادت ما مثل
جستجوي اونا لاي دلایل پوچ براي ادامه دادن ماموریت واقعیشونه . شهادت دادن براي اونا ، باعث میشه که اونا به
« . تکاپو بیفتن تا براي انجام هدف واقعیشون دلیلی پیدا کنند ، نابود کردن این خانواده در اینجا
ولتوري اومده تا چیزي رو که اونا مثل مسابقه کردن ، پاك کنه . شاید شما هم » : به جلوي کارلایل و تانیا اشاره کرد
مثل من به این خاندان چشم طلایی و شگفتی ساز نگاه کرده باشین . درك کردن اونا سخته ، این واقعیته . اما باستانی
ها چیزي پشت انتخاب غیر عادي اونا دیدن ! اونا قدرت رو دیدن ! من شاهد تمامی قرار داد ها توسط این خانواده ام .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
من گفتم خانواده و نه گردهمایی. این چشم طلایی هاي عجیب کسانی هستند که طبیعتشون رو رد کردن ولی در
بازگشت چیز بسیار بد تري بدست آوردن ، به بدي خشنود کردن میل شما ؟ من مدت کمی که اینجا بودم ودر همین
مدت کم هم اطلاعات کمی راجع به اونا بدست آوردم . و به نظر میرسه ذات پرشور شیرازه ي این خانواده هر کاري رو
براي اونا ممکن میکنه . و این کاراکتر صلح جوي زندگیه یه قربانیه . اینجا هیچ تجاوزي شبیه اونایی که ما در قبایل
جنوبی که در میان دشمن ها بسیار سریع رشد میکنه وجود نداره . اینجا هیچ فکري براي غلبه و تسلط وجود نداره و آرو
« . اینو بهتر از من میدونه
من به صورت آرو که کلمات گَرِت آن را محکوم می کردند نگاه می کردم و به حالت عصبی اي منتظر نتیجه بودم . اما
صورت او بطور مودبانه اي مهر ور بود و مثل یک بچه ي بد خلق فهمیده بود که هیچکس به بازي گري اش توجه
نمی کند.
« کارلایل به همه ما اطمینان داد . وقتی بهمون گفت چه اتفاقی افتاده . اما نگفت براي جنگ بیاین . این شاهد ها »
قبول کردند که شهادت بدهند تا پیشرفت ولتوري رو آروم کنند . براي همین بود که » به شیوان و لیام اشاره کرد
« . کارلایل شانس نشان دادن وضعیت را داشت
ولی بعضی از ما تعجب کردیم اگه کارلایل واقعا راست می گه همین » چشمانش به سرعت از روي الیزار گذشت
کافیه تا داوراي فراخوانده شده رو متوقف کنه . ولتوري اینجاست تا پنهان بودن ما رو حفظ کنه یا از قدرت خودش
محافطت کنه ؟ اونا امدن تا یک آفرینش غیر قانونی رو از بین ببرن یا یک راه زندگی رو ؟ به نظرتون وقتی بفهمن
همه چی یه سو تفاهم بوده خوشحال می شن ؟ اونا نتیجه رو بدون در نظر گرفتن عدالت تحمیل می کنن ؟ ما جواب
همه این سوال ها رو داریم . ما جوابشون رو در حرف هاي دروغ آرو شنیدیم . ما یک نفر رو با هدیه دونستن همه چیز
داریم . و ما الان اون رو در لبخند مشتاق کایوس می بینیم . نگهباناي اونا فقط سلاح هاي بی فکري هستند ، وسایلی
« . که ارباباشون از اونا براي چیرگی استفاده می کنند
خب ، حالا سوال هاي دیگه اي باقی نمونده و حالا سوال هایی که تو باید بهشون جواب بدي . چه کسی به شما »
دستور میده آواره ها ؟ و اینکه آیا تو پاسخگوي سرنوشت یکی دیگه غیر از سرنوشت خودت هم میشی ؟ تو خودت
« ؟ آزادي که راهت رو انتخاب کنی یا ولتوري تصمیم میگره که تو چطوري زندگی کنی
من براي شهادت دادن اینجا امدم ، اما براي جنگیدن می مونم . مردن یه بچه براي ولتوري اهمیتی نداره ، اونا به »
« . دنبال مرگ اختیاري همه ما هستند
پس من می گم بیاید دیگه هیچ دروغ منطقی اي نشنویم ، با خودتون » : گَرِت برگشت و رو به موجودات باستانی کرد
صادق باشین، همانطور که ما با خودمون صادق خواهیم بود . ما از آزادیمون دفاع می کنیم . شما یا می تونید یا
« نمی تونید بهش حمله کنید . الان انتخاب کنید . بزارین شاهد ها واقعیت رو از پشت این بحث ببینن
او یک بار دیگر به شاهدان ولتوري نگاه کرد . چشمهایش صورت هاي همه را کاوش کرد . قدرت کلماتش بر روي
شاید شما ها به ملحق شدن به ما فکر می کنید . اما اگه فکر می کنید ولتوري میزاره » : صورت هاي آنها مشخص بود
سپس شانه هایش را بالا « . شما زنده بمونین تا این حکایت رو براي دیگران تعریف کنید ، اشتباه فکر می کنید
انداخت.
اما شایدم نه ، شاید ما هم با اونا مساوي باشیم . شاید ولتوري بلاخره با حریفش روبرو شده . بهتون قول می دم اگه »
« ما سقوط کنیم شما هم سقوط می کنید
او سخترانی گرمش را با رفتن به کنار کیت تمام کرد . سپس به صورت قوز کرده به جلو سر خورد و آماده حمله شد.
« ! سخنرانی بسیار زیبایی بود . دوست انقلابی من » : آرو لبخند زد
م یتونم بپرسم دارم بر علیه کی انقلاب می کنم ؟ تو شاه منی ؟ تو آرزو » : گَرِت در حالت حمله باقی ماند و غرغر کرد
« ؟ داري منم مثل نگهبان هاي چاپلوست تو رو قربان صدا کنم
آرام باش گَرِت ! من فقط می خواستم به تاریخ تولد تو اشاره کنم . یه وطن پرست ! » : آرو با لبخندي مدارا آمیز گفت
« ؟... چی می بینم
گَرِت با تابشی خیره کننده با عصبانیت عقب کشید .
بذار ما از شاهدامون بپرسیم ، بذار قبل از اینکه تصمیم بگیریم نظرات اون ها روهم بشنویم ، به ما » : آرو پیشنهاد داد
« . بگید دوستان
بعد او به طور اتفاقی پشتش را به ما کرد . چند یارد به طرف گروه تماشا گرش که حالا بسیار نزدیکتر به کناره ي
شما راجع به این ها چی فکر می کنین ؟ من می تونم به شما اطمینان بدم این بچه ، اون » . جنگل پرسه میزدند رفت
چیزي نیست که ما ازش می ترسیدیم ما باید ریسک کنیم و اجازه بدیم این بچه زنده بمونه ؟ ما باید براي دست
نخورده باقی موندن خانواده اونا ، دنیامون رو در خطر قرار بدیم ؟ یا گَرِت واقعا حق این کارو داره ؟ شما در جنگ
« ؟ ناگهانی علیه سلطنت تلاش می کنید و به اونا می پیوندید
شاهد ها نگاه خیره اون رو با صورت هاي مراقب نگاه می کردند ، یک زن کوچک مو مشکی ، نگاه مختصري به مرد
بلوند کنارش انداخت .
« ؟ اینا تنها انتخاب هاي ما هستند ؟ یا با شما موافقت کنیم یا با شما بجنگیم » : او به طور ناگهانی پرسید
از اینکه همه به این نتیجه برسند ، وحشت زده « ! البته که نه دلربا » : نگاه خیره آرو به سمت اون برگشت .آروگفت
« شما باید به صلح برسید ، همان طور که آمون انجام داد . همانوقت که با راي مجلس مخالفت کنید » . بود
« ما براي جنگ اینجا نیومدیم »
ما براي شهادت دادن آمدیم و شهادت ما هم اینه که این خانواده بی گناهه » : او مکثی کرد نفسش را بیرون دادو گفت
« . ، همه چیزایی که گَرِت ادعا کرد راستند
« . آه ! من متاسفم که شما ما رو در این حالت دیدید . اما این طبیعت کار ماست » : آرو با ناراحتی گفت
روبه گَرِت اشاره کرد « . این چیزي نیست که ما دیدیدم . این چیزیه که ما حس کردیم » : جفت مو طلایی مکنا گفت
« گَرِت گفت اونا راه هایی براي فهمیدن دروغ دارند » : و ادامه داد
منم همینطور می دونم کی حقیقت رو » : در حالی که منتظر عکس العمل آرو بود ، با نگرانی به جفت خود نزدیک شد
« میشنوم و کی نمیشنوم
چارلز دوست من آرو نترسون ! هیچ شکی نیست که » : آرو با دهان بسته به روشنی خندید و چشمان چارلز باریک شد
« . هم وطن گَرِت حرف اون رو به خوبی باور می کنه
« . این شهادت ماست ، ما الان اینجا رو ترك می کنیم » : مکنا گفت
او و چارلز به آرامی عقب رفتند و تا وقتی که پشت درختها از دید پنهان شدند برنگشتند . یک غریبه ي دیگر هم
همانطور شروع به عقب نشینی کرد و بعد سه نفر دیگر هم به سرعت پشت او حرکت کردند .
من 37 خون آشام باقی مانده را ارزیابی کردم . فقط تعداد کمی از آن ها در تصمیم گرفتن گیج شده بودند اما به نظر
م یرسید اکثریت آن ها فقط گوش به زنگ نتیجه اي که ممکن بود با آن روبرو شوند ، بودند . من حدس میزدم آن ها
از اجابت کردن درخواستی که می دانستند در آخر چه کسی آنها را تعقیب خواهد کرد منصرف شده بودند .
من مطمئن بودم آرو هم همان چیزي که من دیده بودم را دیده است . آرو با گام هایی شمرده دور شد و به سمت
عزیزان ! ما از آن ها بیشتریم ما می تونیم به هیچ کمک خارجی چشم » : محافظینش رفت و با صداي رسایی گفت
آن ها به توافق « ؟ نداشته باشیم . به نظرتون باید براي حفظ هم نوع هامون این مسئله رو بدون تصمیم رها کنیم
« نه قربان » : زمرمه کردند
« . شاید قیمت نجات دنیایمان کم شدن تعدادمان باشد »
« . بله ، ما نمی ترسیم » : آن ها نفس کشیدند
« . برادران ، اینجا چیز هاي زیادي براي رسیدگی کردن وجود داره » : آرو محزون گفت
« . بگذار ما مشورت کنیم » : کایوس با لحنی مشتاق گفت
« . بگذار ما مشورت کنیم » : مارکوس با لحنی غیر علاقه مند تکرار کرد
آرو دوباره پشتش را به ما کرد . و صورتش را به طرف دیگر باستانی ها گرداند . آن ها دست هاي یک دیگر را گرفتند و
به صورت یک مثلث مشکی در آمدند .
تا زمانی که توجه آرو به آن مشورت ساکت بود ، دو نفر دیگر از شاهدان به آرامی در جنگل ناپدید شدند .
من به خاطر خودشان آرزو می کردم سریع باشند .
« ؟ یادت میاد بهت چی گفتم » : این همان بود ، من بازوهاي رِنزمه رو از دور گردنم شل کردم
« . دوست دارم » : اشک در چشمهایش فوران کرد . اما سر تکان داد . زمزمه کرد
ادوارد داشت به آرو نگاه میکرد . چشمهاي یاقوتی رنگش گشاد شده بودند . جیکوب از گوشه ي چشم هاي تیره اش
به ما خیره شده بود .
« منم دوست دارم » : من گفتم
و بعد پیشانیش را بوسیدم . جیکوب به سختی نالید . « بیشتر از زندگی خودم » : گردنبندش رو لمس کردم
صبر کن تا کاملا حواسشون پرت شه بعد با اون » : من خودم رو روي پاهایم بالا کشیدم و در گوشش زمزمه کردم
« . فرار کن . تا اونجایی که می تونی از اینجا بري برو . اون چیزي رو که نیاز داري از هوا بگیري داره
صورت هاي ادوارد و جیکوب بیشتر شبیه ماسک هاي ترسناك بود . یکی از آنها در حقیقت تبدیل به یک حیوان شده
بود . رِنزمه خود را به طرف ادوارد کشید و او رِنزمه را در بازوانش گرفت . آنها همدیگر را به سختی در آغوش کشیدند .
« ؟ این چیزي بود که از من مخفی نگه می داشتی » : ادوارد از بالاي سر رِنزمه زمزمه کرد
« از آرو » : نفس کشیدم
« ؟ آلیس »
سرتکان دادم .
صورت او با درك و درد پیچ خورده بود . یعنی این همان صورت خودم بود بعد از اینکه تمام نشانه هاي آلیس را کنار
هم قرار دادم ؟
جیکوب به آرامی غرغر می کرد . یک صداي آزار دهنده وآرام که به شفافی و ناشکنندگی صداي خرخر کردن گربه بود.
موهاي پشت گردنش سیخ شده بود و دندانهایش را درمعرض نمایش گذاشته بود .
ادوارد پیشانی و هر دو گونه رِنزمه را بوسید و سپس اورا روي شانه ي جیکوب گذاشت . رِنزمه به سرعت خود را بالا
کشید و سپس خود را در جاي عمیقی بین دو شانه سنگین جیکوب جا داد .
جیکوب به طرف من برگشت . چشم هاي رسایش پر از عذاب بود . صداي غرغر تیز و دلخراش شکایت کننده اش
هنوز از قفسه سینه اش بلند می شد .
تو تنها کسی هستی که ما می تونیم به او اعتماد کنیم . اگه اونو خیلی دوست نداشتی » : من رو به جیکوب زمزه کردم
او دوباره ناله « . من هیچ وقت نمی تونستم این رو تحمل کنم . من می دونم که تو می تونی مراقبش باشی جیکوب
منم دوست دارم جیک . تو همیشه بهترین » : اي کرد و سرش را پایین اورد تا به شانه من ضربه بزند . زمزمه کردم
« . مرد من می مونی
اشکی به اندازه توپ بیسبال روي موهاي ضخیم زیر چشمش غلطید . ادوارد سرش را به جایی که رِنزمه انجا قرار
« خداحافظ جیکوب...برادرم...پسرم » : داشت تکیه داد
دیگران به منظره خداحافظی بی توجه نبودند . چشمهاي شان به مثلث سیاه ساکت قفل شده بود . اما می تونم بگم که
آنها گوش می کردند .
هیچ ترسی در صدایش نبود . فقط تصمیم و قبولی . « ؟ ذیگه امیدي نیست و بعد » : کارلایل زمزمه کرد
« به طور حتم امیدي هست یا می تونه باشه من فقط سرنوشت خودم رو می دونم » : زمزمه کردم
ادوارد دست من رو گرفت . می دونست که اون هم شامل سرنوشت من میشود . جاي هیچ سوال نبود که منظور من
هردوي ما بود . ما فقط نیمی از تمام بودیم .
نفس ازمه از پشت من خشن و ناهموار بود . او از کنار ما گذشت . هنگام رد شدنش صورت ما را لمس کرد . تا کنار
کارلایل بایستد و دست او را بگیرد .
نا گهان ما با زمزمه هاي خداحافظی و دوستت دارم محاصره شدیم .
« اگه زنده بمونیم همه جا دنبالت می گردم خانم » : گَرِت به کیت گفت
« تازه الان بهم می گه » : کیت غر غر کرد
رزالی و امت همدیگر را بوسیدند ، کوتاه اما صبورانه .
تیا صورت بنجامین را نوازش کرد . بنجامین با خوشی لبخندي در جواب زد . دستش را گرفت و نزدیک گونه اش نگه
داشت . من تمام تجلی هاي عشق و درد را ندیدم . حواس من با یک فشار از بیرون حفاظم پرت شد .
نمی توانستم بگویم از کجا می آمد . اما احساس می کردم از لبه هاي گروه جاري می شد . به ویژه شیوان و لیام . فشار
هیچ خرابی اي نداشت و سپس رفت . هیچ تغییري در سکوت به وجود نیامده بود . حالت مشورت کنندگان باستانی هم
حفظ شده بود .
اما شاید امواجی بود که من از دست داده بودم.
« . آماده باشین....داره شروع میشه » : پچ پچ کردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل 38

قدرت


چلسی داره سعی می کنه ارتباطمون رو بشکنه . اما نمی تونه پیداش کنه ، نمی تونه ما رو حس » : ادوارد زیر لب گفت
« .... کنه
« ؟ تو این کارو کردي » : خیره به من نگاه کرد
« . من کل این ماجرا بودم » : خنده عبوسی کردم
ادوارد ناگهان از من دور شد ، دستش را به طرف کارلایل دراز کرد . همان لحظه ، ضربه ي شدید تري روي حفاظ
احساس کردم جایی که دور کارلایل را محافظت می کرد . دردناك نبود اما خوب هم نبود .
« ؟ کارلایل حالت خوبه » : ادوارد با عصبانیت نفس نفس می زد
« ؟ بله ، چرا »
« جین » : ادوارد پاسخ داد
لحظه اي که اسمش را گفت ، دوجین حمله ي هدفدار در یک لحظه اصابت کردند و در تمام حفاظ کششان حفره
ایجاد کرد ، به سوي دوازده نقطه ي نورانی متفاوت هدف گیري شده بودند . خم شدم و مطمئن شدم که حفاظ آسیب
ندیده باشه .
به نظر نمی رسید جین توانایی نفوذ به حفاظ را داشته باشد ، سریع اطراف را نگاهی انداختم ، همه خوب بودند .
« شگفت انگیزه » : ادوارد گفت
« ؟ چرا براي تصمیم گیري صبر نمی کنن » : تانیا نجوا کرد
«. روش معمول ؛ معمولا کسانی که در محاکمه هستند رو ناتوان می کنند تا نتونن فرار کنن » : ادوارد با خشم جواب داد
به جین که با ناباوري به گروه ما خیره شده بود نگاه کردم .کاملا مطمئن بودم در کنار من هیچ کس از حمله اش
آسیب نمی بینه .
مطمئنا حفاظ خیلی کامل نیست . اما فکر کنم نیم ثانیه به آرو مهلت حدس زدن بدهد – اگر هنوز حدس نزده باشد –
که حفاظم از آنچه ادوارد می دانسته خیلی قدرتمند تره ؛ حالا من یک هدف بزرگ در سرم دارم و هیچ دلیلی وجود
ندارد که تلاش کنم کارم را مخفی نگه دارم . پس به جین نیشخند بزرگ و خودبینانه اي زدم .
چشماش باریک شد و این دفعه فشار دیگري مستقیم به خودم حس کردم .
دندانهایم را بیشتر نشون دادم .
جین فریاد خشمگین بلندي سر داد . همه خیز برداشتند ، حتی گارد منظم . همه به جز بزرگان که هم چنان از
جمعشان نگاه می کردند، کار زیادي انجام نمی دادند . دو قلوي جین ، وقتی جین براي پریدن خم شده بود ، بازویش را
گرفت .
رومانیایی ها از پیش بینی شومشان خندیدند .
« . بهت گفتم این دفعه نوبت ماست » : ولادیمیر به استفان گفت
« . قیافه ي جادوگر رو ببین » : استفان با خنده گفت
اَلک شانه ي خواهرش را به آرامی نوازش کرد و بعد او را زیر بازویش گرفت . صورتش را به ما برگرداند ، کاملاً آرام و
فرشته وار . من منتظر کمی فشار بودم ، نشانه اي از حمله اش نبود و چیزي حس نکردم . نگاه کردن به ما را ادامه داد
، چهره ي زیبایش خونسرد بود . حمله کرده بود ؟ از حفاظم عبور کرده بود ؟ آیا من تنها کسی بودم که می توانستم
هنوز اونو ببینم ؟ به دست ادوارد چنگ زدم .
« ؟ خوبی » : با صداي خفه اي گفتم
« آره » : زیرلب گفت
« ؟ آلک حمله کرد »
« . هدیه ي آلک از جین کندتره . داره میاد . چند لحظه ي دیگه به ما میخوره » : ادوارد سرش را تکان داد
وقتی به دنبال نشانه اي بودم ، اونو دیدم .
مه شفاف عجیبی از برف بیرون آمد ، تقریباً در برابر سفیدي برف نامرئی بود . من را به یاد سراب می انداخت – پیچ و
تاب منظره ، سوسوي ضعیف نور . حفاظم را به جلوتر از کارلایل و باقی خط حمله هل دادم ، می ترسیدم وقتی به مه
برخورد می کند خیلی نزدیک باشد . اگر مستقیم از وسط حفاظم عبور می کرد ، چه اتفاقی می افتاد ؟ باید فرار
م یکردیم ؟
صداي غرش ضعیفی از زمین زیر پایمان بلند شد و تند بادي برف را به طوفانی ناگهانی بین موقعیت ما و ولتوري ها
تبدیل کرد . بنجامین هم تهدید را دید و حالا سعی می کرد با دمیدن به مه ، آن را از ما دور کند . برف دیدمان را براي
دیدن این که مه را کجا می فرستد آسان کرده بود ، اما مه به هیچ وجه واکنش نشان نمی داد . شبیه هوایی است که
بی ضرر به سایه اي بوزد ؛ سایه مصون است .
آرایش مثلثی بزرگان هنگامی که با ناله اي شدید ، شکاف باریک و عمیقی در سراسر وسط زمین مسطح به صورت
زیگزاگ باز شد ، بالاخره از هم پاشید . یک لحظه زمین زیر پایم تکان خورد . توده هاي برف به داخل شکاف سرازیر
شدند ، اما مه از روي آن پرید ، همان طور که باد به مه برخورد نکرد ، جاذبه ي زمین هم بر آن تاثیري نگذاشت .
آرو و کایوس با چشمانی متعجب به زمین باز شده ، نگاه کردند . مارکوس همان جا را بدون هیچ احساسی نگاه
م یکرد.
حرفی نزدند ؛ آنها هم تا زمانی که مه به ما نزدیک شد منتظر ماندند . باد بلندتري زوزه کشید اما جهت مه را تغییر نداد.
حالا جین لبخند می زد و بعد مه به دیوار اصابت کرد .
همان زمان که با حفاظم برخورد کرد تونستم مزه اش را بچشم – طعمی غلیظ و شیرین داشت که به طور مبهمی مرا
به یاد بی حسی نوکائین 1 می انداخت .
مه به طرف بالا ، به دنبال شکاف یا ضعفی پیچ خورد . چیزي پیدا نکرد . انگشتان مه جست وجوگر به بالا و اطراف
می پیچید ، در تلاش براي یافتن راهی به داخل بود و در این جریان اندازه ي حیرت انگیز حفاظ را نشان می داد .
« آفرین بلا » : بنجامین نفس هاي بریده بریده اي می زد و با صداي ضعیفی تشویقم کرد
لبخندم بازگشت . زمانی که مه اش بی خطر اطراف لبه ي حفاظم پیچ می خورد ، براي اولین بار می توانستم چشمان
تنگ شده ي الک و تردید در چهره اش را ببینم .
و بعد فهمیدم می توانم این کار را انجام دهم . معلومه که من اولویت اول هستم ، کسی که اول از همه می میرد ، اما
تا وقتی که حفاظ را نگه می داشتم برتر از ولتوري ها بودیم . هنوز بنجامین و زفرینا را داشتیم ؛ تا وقتی که اونو نگه
می داشتم ، اونا هیچ گونه کمک ماوراءطبیعه اي نداشتند .
« من باید تمرکز کنم ؛ وقتی خیلی نزدیک بشین ، نگه داري حفاظ دور افراد سخت تر میشه » : زیر لبی به ادوارد گفتم
« . اونا رو ازت دور نگه می دارم »
« . نه تو باید دیمیتري رو بگیري . زفرینا اونا رو از من دور نگه می داره »
هیچ کس به این جوون دست نمی زنه ، شاید باید خودم می رفتم » : زفرینا با جدیت سر تکان داد و به ادوارد قول داد
« . دنبال آلک و جین ، ولی اینجا مفیدترم
« . جین مال منه ؛ لازمه همون کاري باهاش بشه که با بقیه می کنه » : کیت زیر لبی گفت
و آلک زندگی هاي زیادي رو به من مدیونه ، اما من مال خودش رو تسویه می کنم ؛ » : ولادیمیر از طرف دیگر غرید
« . اون مال منه
« . من فقط کایوس رو می خوام » : تانیا با یکنواختی گفت
دیگران هم شروع به تقسیم حریفان کردند ، اما خیلی زود دست کشیدند .
« ، قبل از رأي گیریمون » . آرو با آرامش به مه بی اثر آلک خیره شده بود و بالاخره حرف زد
با عصبانیت سرم را تکان دادم ، از این بازي خسته شده بودم . تشنگی دوباره درونم شعله ور شد و متاسف بودم که با
ایستادنم به دیگران بیشتر کمک می کردم . من می خواستم بجنگم .
« . بزارید بهتون یاد آوري کنم ، تصمیم شورا هر چی باشه هیچ خشونتی در این جا لازم نیست » : آرو ادامه داد
ادوارد خنده ي شرورانه اي سر داد .
تلفات قابل تاسفی براي نوع ما خواهد بود که هر کدام از شما رو از دست بدیم و » آرو با ناراحتی به او خیره شد
مخصوصاً تو ادوارد جوان و همسر تازه متولد شده ات ، ولتوري از پذیرش بسیاري از شما در صفمان خشنود می شه .
« . بلا ، بنجامین ، زفرینا ، کیت . انتخاب هاي زیادي پیش روي شماست ، به اونا توجه کنید
تلاش چلسی براي متمایل کردن ما با ناتوانی در برابر حفاظم به لرزه در آمد . نگاه خیره ي آرو بین چشمان سخت ما
به دنبال نشانه اي از تردید حرکت کرد . از حالت صورتش مشخص بود که چیزي پیدا نکرده .
می دانستم که از حفظ من و ادوارد و زندانی کردنمان به روشی که امید داشت آلیس را اسیر کند ، نا امید شده . اما این
جنگ خیلی بزرگ بود . اگر من زنده می ماندم ، پیروز نمی شد . از این که به قدري قدرتمند بودم که هیچ راهی به جز
کشتنم برایش باقی نمی گذاشتم ، خوشحال بودم .
« . پس بزارین رأي گیري کنیم » : با اکراه آشکاري گفت
بچه قدرتش نامشخصه . هیچ دلیلی وجود نداره بزاریم چنین خطري وجود » : کایوس با اشتیاقی زننده صحبت می کرد
« . داشته باشه . باید با همه کسایی که ازش محافظت می کنن نابود بشه
فریادي مبارزه طلبانه در جواب پوزخند ظالمانه اش سر دادم .
من » . مارکوس چشمان بی پروایش را بالا آورد ، به نظر می رسید همان طور که رأي می دهد به ما نگاه می کند
هیچ خطر فوري اي نمی بینم . فعلا بچه به اندازه ي کافی بی خطره . بعدا می تونیم دوباره ارزیابی کنیم . بزارین در
صدایش حتی از آه سبک برادرش هم ضعیف تر بود . « . صلح از این جا بریم
هیچ یک از افراد گارد با کلمات مخالفت آمیزش حالت آماده باششان را رها نکردند . پوزخند منتظر کایوس کمتر نشد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
مثل این بود که اصلا مارکوس چیزي نگفته .
« . به نظر میرسه باید رأي نهایی رو بگیرم » : آرو اندیشید
« آره » : ناگهان ادوارد در کنارم شق و رق شد ، زیر لبی گفت
نگاهی به او انداختم . صورتش برقی فاتحانه می زد که من نمی فهمیدم - این حالتی بود که فرشته ي ویرانی احتمالا
هنگام سوختن جهان به خود می گرفت . زیبا و ترسناك .
نجواي مضطربی از گارد بلند شد.
پیروزي آشکاري در صدایش بود . « ؟ آرو » : ادوارد تقریبا فریاد زد
بله ادوارد ؟ چیز » . آرو قبل از این که جواب دهد یک لحظه مردد شد و با احتیاط این حالت جدید را ارزیابی کرد
« ؟ بیشتري براي گفتن داري
اول ، اگه بتونم یه نکته رو » . هیجان غیر قابل توضیحش را کنترل می کرد « شاید » : ادوارد با خوشحالی گفت
« ؟ روشن کنم
چیزي جز علاقه اي مؤدبانه در صداش نبود . دندانهایم را به فشردم . آرو « حتما » : آرو ابروهاش را بالا برد و گفت
وقتی مهربان می شد خطرناك تر بود .
خطري که از طرف دخترم پیش بینی می کنی کاملا از ناتوانیمون براي حدس چگونگی رشدش هست ؟ این معماي »
« ؟ مسئله است
بله ادوارد ؛ اگه می تونستیم مثبت اندیش باشیم ... مطمئن باشیم که وقتی بزرگ شد ، بتونه از » : آرو موافقت کرد
حرفش را قطع کرد و شانه اش را بالا « ... دنیاي انسان ها مخفی بمونه و امنیت مخفی بودنمون رو به خطر نندازه
انداخت .
پس اگه فقط براي اطمینان بدونیم که دقیقا تبدیل به چی میشه ... پس دیگه هیچ نیازي به شورا » : ادوارد گفت
« . نیست
اگه راهی براي این که کاملا مطمئن بشیم وجود » آرو موافقت کرد ، صداي پر مانندش کمی بیشتر نازك شده بود
« . داشته باشه ، آره ، جایی براي بحث نمی مونه
نه من و نه آرو نمی توانستیم ببینیم ادوارد بحث را به کجا می کشاند .
« . و در صلح از هم جدا میشیم ، یه بار دیگه دوستان خوب هم میشیم » : ادوارد با طنز پرسید
« . البته دوست جوون من ، هیچ چیز به این اندازه منو خوشحال نمی کنه » بازهم نازکتر
« . پس چیز بیشتري براي ارائه دارم » ادوارد خندید
« . اون کاملا تکه . آینده اش رو فقط میشه حدس زد » چشمان آرو باریک شد
« . نه کاملا تک ، مطمئنا نادر اما نه فقط یکی از این نوع » : ادوارد مخالفت کرد
من با هیجانم جنگیدم ، امیدي ناگهانی به زندگی ام وارد شد و باعث گیجی من شد . مه ضعیف هنوز اطراف لبه ي
حفاظم پیچ می خورد و همان طور که در تلاش براي تمرکز بودم ، دوباره فشار تیز و خنجر مانندي در مقابل حفاظم
احساس کردم .
آرو میشه از جین بخواي حمله به همسرم رو بس کنه ؟ ما هنوز درباره ي شواهد حرف » : ادوارد مؤدبانه گفت
« . م یزنیم
« . عزیزم ، صلح . بزار ببینیم چی میگه » آرو یک دستش را بالا برد
فشار از بین رفت . جین دندان هایش را به من نشان داد . نتوانستم به او پوزخند نزنم .
« ؟ آلیس ، چرا به ما ملحق نمی شی » : ادوارد بلند گفت
« ؟ آلیس » : ازمه با هیجان زمزمه کرد
« ! آلیس »
« ! آلیس ، آلیس ، آلیس »
« ! آلیس » ، « ! آلیس » : اطرافم صداهاي دیگري نجوا کردند
« آلیس » : آرو نفس عمیقی کشید
آسودگی و شادي وحشیانه اي درونم می خروشید . اراده ام براي نگه داشتن حفاظ را گرفت . مه آلک هنوز حس
م یشد و به دنبال ضعفی بود - اگر حفره اي باقی می گذاشتم جین آن را می دید . -
و بعد شنیدم که در میان درختان می دویدند ، پرواز می کردند ، بدون کم کردن سرعتشان در سکوت تا جایی که
م یتوانستند تندتر حرکت می کردند .
هر دوطرف در این انتظار بی حرکت بودند . شاهدهاي ولتوري با پریشانی اخم کرده بودند .
سپس آلیس رقص کنان از جنوب غربی وارد زمین مسطح شد و من حس کردم از خوشی دیدن دوباره ي صورتش دارم
از پا می افتم . جاسپر فقط چند اینچ عقبتر از او بود ، چشمان تیزش خشمگین بود . نزدیک به آنها سه غریبه می دویدند
. اولی قد بلند بود ، زنی ماهیچه اي با موهاي تیره ي وحشی - آشکارا کچیري بود . اندام هاي کشیده اي مانند دیگر
آمازونی ها داشت ، حتی در مورد او مشخص تر بود .
نفر بعد زن خون آشام زیتونی رنگ ریز نقشی بود با موهاي بافته ي بلند مشکی رنگ که در پشت سرش بالا و پایین
می رفتند . چشمان قرمز تیره اش با حالتی عصبی اطراف صحنه ي پیش رویش حرکت می کرد .
و آخري مردي جوان بود ... خیلی در دویدنش سریع و روان نبود . پوستش قهوه اي تیره بود . چشمان محتاطش
سراسر این جمع را نگاه می کرد و به رنگ ساج بودند . موهایش سیاه و مثل زن بافته شده بود ولی نه به آن بلندي .
مرد زیبایی بود .
زمانی که نزدیک ما شد ، صداي جدیدي به جمعیت شاهد ، موج هیجان وارد کرد - صداي ضربان قلب دیگري ، تقلا
کنان تندتر می شد .
آلیس به نرمی از روي لبه هاي مه پراکنده که دور حفاظم می پیچید ، پرید و با حرکتی پیچ و تاب دار کنار ادوارد
ایستاد. دستم را دراز کردم تا بازویش را لمس کنم و ادوارد ، ازمه و کارلایل هم همین کار را کردند . وقتی براي
خوش آمد گویی بیشتري نبود . جاسپر و بقیه به دنبالش وارد حفاظ شدند .
همه ي گارد نگاه می کردند ، وقتی که تازه واردان از مرز نامرئی به راحتی عبور کردند، حیرت در چشمهایشان بود.
فلیکس ، یکی از عضله اي ها و بقیه که شبیه او بودند ، چشم هاي امیدوارشان را به من دوختند . آنها مطمئن نبودند که
حفاظم چه چیزهایی را دفع می کند ، اما حالا واضح بود که نمی تواند مانع حمله ي فیزیکی شود . همین که آرو دستور
می داد ، حمله به من ، که تنها هدف بودم ، شروع می شد .
نمی دانستم زفرینا تا چند نفر را می تواند کور کند و چه مقدار آنها را کند می کند . آیا به اندازه اي بود که کیت و
ولادیمیر ، جین و آلک را از این جا دور کنند ؟ این تمام چیزي بود که می توانستم بخواهم .
ادوارد با این که در توطئه اي که رهبري می کرد غرق شده بود ، در پاسخ به افکارشان از خشم ماهیچه هایش سفت
شد . خودش را کنترل کرد و دوباره با آرو حرف زد .
چند هفته ي اخیر آلیس دنبال شاهداي خودش بوده ؛ و دست خالی برنگشته . آلیس چرا » : او به بزرگان گفت
« ؟ شاهدات رو معرفی نمی کنی
« ! وقت براي شاهدا تموم شده ! آرو ، رأیت رو بگو » : کایوس دندان قروچه اي کرد
آرو یک انگشتش را بالا برد تا برادرش را ساکت کند ، چشم هایش به صورت آلیس خیره شده بود .
« . این هوییلنه و خواهر زادش ، ناهوئل » : آلیس قدم جلو گذاشت و غریبه ها را معرفی کرد
شنیدن صدایش ... مثل این بود که هیچ وقت ترکمان نکرده بود .
چشمان کایوس با گفته شدن رابطه ي خویشاوندي بین تازه واردین تنگ شد . بین شاهدان ولتوري زمزمه اي بلند شده
بود . دنیاي خون آشامی تغییر کرده بود و همه این را احساس می کردند .
« . هوییلن ، حرف بزن ؛ شهادتی رو که آوردي به ما نشون بده » : آرو فرمان داد
زن نحیف با حالتی عصبی به آلیس نگاه کرد . آلیس با سر تشویقش کرد و کچیري دست کشیده اش را بر شانه ي
خون آشام ریز نقش گذاشت .
و وقتی ادامه داد ، مشخص بود که خودش را « . من هوییلنم » : زن به وضوح اما لهجه ي انگلیسی عجیبی گفت
یک قرن و نیم پیش ، من با » براي گفتن این داستان آماده کرده است . مثل شعري از کودکان بر زبانش جاري شد
مردمم ، ماپوچه ، زندگی می کردم . خواهرم اسمش پایر بود . والدینم به خاطر پوست سفید و لطیفش اسم برف
کوهستان رو روش گذاشتن و او خیلی زیبا بود - خیلی خیلی زیبا - روزي مخفیانه پیش من آمد و درباره ي فرشته اي
هوییلن سرش را « . گفت که او را در جنگل پیدا کرده و او را در شب ملاقات می کند . من بهش هشدار دادم
انگار که کبودي هاي پوستش به اندازه ي کافی هشدار نمی دادند . من می دانستم که آن » . سوگوارانه تکان داد
موجود لیبیشومن افسانه هایمان بود ، اما او گوش نمی داد . افسون شده بود .
وقتی مطمئن شد که بچه ي فرشته ي شومش درونش رشد می کنه به من گفت . من سعی نکردم از نقشه ي فرارش
دلسردش کنم - می دونستم که پدر ومادرم تصمیم می گیرن بچه و پایر رو نابود کنن . - من با پایر به عمیق ترین
نقطه ي جنگل رفتیم . به دنبال فرشته ي شیطانیش گشت اما چیزي پیدا نکرد ، مراقبش بودم ، وقتی نیروش کم شد
براش شکار کردم . حیوانات رو خام می خورد و خونشون رو می نوشید . براي چیزي که در شکمش داشت به تأیید
بیشتري نیاز نداشتم . امیدوار بودم قبل از کشتن هیولا بتونم زندگیش رو نجات بدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
اما اون بچه اش رو دوست داشت . وقتی که بچه قوي تر شده بود و استخوان هاش می شکست به یاد گربه ي جنگلی
اسمش رو ناهوئل گذاشت - هنوز دوستش داشت .
من نتونستم زنده نگهش دارم . بچه راهش رو به بیرون شکافت و پایر خیلی سریع مرد ، تمام وقت التماس می کرد از
ناهوئل مواظبت کنم . آرزوي دم مرگش ، و من قبول کردم .
وقتی سعی می کردم از بدن پایر خارجش کنم ، گازم گرفت . به سمت جنگل خزیدم که بمیرم . خیلی دور نشدم . درد
خیلی زیاد بود . اما اون منو پیدا کرد . نوزاد زیر بوته ي کناري من دست و پا می زد و منتظرم بود . وقتی درد تموم شد
، خودش رو کنار من پیچید و خوابید .
تا وقتی که تونست براي خودش شکار کنه مواظبش بودم . با هم می موندیم و در روستاهاي اطراف جنگلمون شکار

« . م یکردیم . ما هیچ وقت خیلی از خونمون دور نشدیم ، اما ناهوئل می خواست بچه رو این جا ببینه
هوییلن وقتی حرفش تمام شد سرش را خم کرد و به عقب رفت طوري که تقریبا پشت کچیري پنهان شد .
لب هاي آرو جمع شد . به جوان سیاه پوست خیره شده بود .
« ؟ ناهوئل ، تو صد و پنجاه سالته » : آرو پرسید
اثري به جا » لهجه اش قابل توجه بود « یه دهه کمتر یا بیشتر » : او با صداي گرم و زیبایی به وضوح جواب داد
« . نگذاشتیم
« ؟ و در چه سنی بالغ شدي »
« . تقریبا حدود هفت سال بعد از تولدم ، کاملا رشد کرده بودم »
« ؟ از اون موقع به بعد تغییري نکردي »
« . تا اونجایی که می دونم نه » : ناهوئل شانه انداخت
لرزه اي از بدن جیکوب احساس کردم . هنوز نمی خواستم به این موضوع فکر کنم . باید تا وقتی خطر رفع می شد
صبر می کردم و بعد می توانستم تمرکز کنم .
« ؟ و رژیمت » : آرو پافشاري کرد ، برخلاف میلش به نظر علاقه مند می رسید
« . بیشتر خون ، اما گاهی هم غذاي انسانی . می تونم با هریک از اونا زندگی کنم »
« ؟ می تونی نامیرا درست کنی » : همان طور که آرو به هوییلن اشاره می کرد ، صدایش ناگهان قوي شد
دوباره روي حفاظم تمرکز کردم ؛ شاید به دنبال بهانه اي جدید بود .
« . بله ، ولی هیچ کدوم دیگه نمی تونن »
زمزمه اي هیجان زده بین سه گروه بوجود آمد .
« ؟ بقیه » ابروهاي آرو بالا رفت
« خواهرانم » : ناهوئل دوباره شانه انداخت
آرو قبل از خونسرد کردن چهره اش ، لحظه اي وحشیانه نگاه کرد .
« . مثل این که باید بقیه داستانتو به ما بگی ، چون به نظر می رسه بیشتر از اینا باشه »
ناهوئل اخم کرد .
خوش حال بود که » . صورت خوش قیافه اش کمی به هم ریخت « . پدرم چند سال بعد از مرگ مادرم دنبالم اومد »
« . منو پیدا کرده
او دو تا دختر داشت ولی هیچ پسري نداشت . انتظار » . تن صدایش نشان می داد که این احساس دو طرفه نبوده
« . داشت مثل خواهرانم به او بپیوندم
تعجب کرد که تنها نیستم ، خواهرام سمی نیستن ، شاید به خاطر جنسیت یا انتخاب تصادفی ... کی میدونه ؟ من »
الان با هوییلن یه خونواده هستیم و علاقه اي ندارم - کلمه اش را عوض کرد – تغییري ایجاد کنم . بارها و بارها
« . دیدمش . خواهر جدیدي دارم ؛ ده سال پیش بالغ شد
« ؟ اسم پدرت چیه » : کایوس از بین دندان هاي چفت شده اش پرسید
تلاشی « . جوهام ، اون خودش رو دانشمند می دونه . فکر می کنه نژاد برتر جدیدي خلق می کنه » : ناهوئل پاسخ داد
نکرد که تنفر موجود در صدایش را مخفی کند .
« ؟ دخترت سمیه » : کایوس به من نگاه کرد ، به تندي پرسید
« نه » : جواب دادم
سر ناهوئل با سئوال آرو بالا آمد و چشمان ساجی رنگش برگشتند تا به صورتم نگاه کند .
کایوس براي تأیید به آرو نگاه کرد اما آرو در افکارش غرق شده بود . لبهایش را جمع کرد و به کارلایل خیره شد و بعد
به ادوارد و در آخر چشمانش روي من ماند .
به آرو اصرار می کرد . « . ما این جا سرپیچی از قانون رو درست می کنیم و بعد به جنوب می ریم » : کایوس غرید
آرو مدتی طولانی و ناراحت کننده به چشمان من خیره شد . هیچ ایده اي نداشتم که دنبال چه چیزي می گردد یا چه
چیزي پیدا کرده است ، اما بعد از سنجیدنم ، چیزي در چهره اش تغییر کرد ، تغییر کمی در چشمان و دهانش و فهمیدم
که آرو تصمیمش را گرفته است .
برادر ، به نظر می رسه هیچ خطري نیست . گسترش نامعمولیه اما هیچ تهدیدي » : با ملایمت به کایوس گفت
« . نمی بینم. به نظر می رسه این بچه هاي نیمه خون آشام تقریبا شبیه ما هستند
« ؟ این رأیته » : کایوس پرسید
« بله »
« ؟ و این جوهام ؟ این نامیرا خیلی علاقه به آزمایش داره » : کایوس اخم کرد
« . شاید بهتر باشه باهاش صحبت کنیم » : آرو موافقت کرد
« . اگه می خواین جوهام رو متوقف کنین ولی بزارین خواهرام بمونن . اونا بی گناهن » : ناهوئل رك گفت
آرو سر تکان داد ، چهره اش جدي بود و بعد با لبخند گرمی به سمت گاردش برگشت .
« . عزیزانم ؛ امروز نمی جنگیم » : گفت
گارد به اتفاق سر تکان دادند و از حالت آماده باش خارج شدند . مه سریعا از هم پاشید ، اما من حفاظم را همچنان نگه
داشتم . شاید این هم حقه اي دیگر بود .
زمانی که آرو به سمت ما باز می گشت حالت چهره اش را تحلیل کردم . چهره اش مثل همیشه مهربان بود ، اما
برخلاف قبل ، سادگی عجیبی در چهره اش حس کردم . انگار توطئه چینیش تمام شده بود . کایوس به وضوح
خشمگین بود ، اما خشمش در حال فروکش کردن بود . تسلیم شده بود . مارکوس به نظر... خسته می آمد ؛ هیچ
کلم هي دیگري براي این حالت نبود . گارد دوباره خونسرد و منظم بود ؛ هیچ تک روي اي بین آنها نبود ، فقط کل .
آنها صف آرایی می کردند و آماده براي حرکت . شاهدان ولتوري هنوز محتاط بودند . یکی پس از دیگري می رفتند در
جنگل متفرق می شدند . همین که تعدادشان کم شد ، باقی سریعتر رفتند . خیلی زود همگی رفته بودند .
آرو دستش را تقریبا عذرخواهانه به طرف ما دراز کرد . پشت سرش ، بیشتر گارد به همراه کایوس ، مارکوس و همسران
مرموز وساکت سریعا رفتند ، صفشان دوباره منظم شده بود . تنها سه نفر که به نظر می رسید گارد شخصی اش باشند ،
با او ماندند .
خیلی خوشحالم که این مسئله بدون خشونت تونست حل بشه . دوستم ، کارلایل ، چقدر » : او با ملایمت گفت
خوشحالم دوباره دوست صدات می کنم ! امیدوارم احساس بدي نداشته باشین . م یدونم که بار سخت وظایفی که روي
« . دوشمون هست رو درك می کنی
آرو ، در صلح این جا رو ترك کن . یادت باشه که براي حفاظت از این جا گمنامیم پس » : کارلایل به سردي گفت
« . گاردت رو از حمله به این منطقه دور نگه دار
البته کارلایل ؛ دوست عزیزم ، متاسفم که براتون ناراحتی درست کردم . شاید به وقتش منو » : آرو خاطر جمعش کرد
« . ببخشی
« . شاید، به وقتش ، اگر دوستیت رو دوباره به ما ثابت کنی »
آرو سرش را به علامت پشیمانی خم کرد و براي لحظه اي به پشت جمع شد قبل از این که برگردد . در سکوت ،
ناپدید شدن آخرین چهار ولتوري را در بین درختان نگاه کردیم .
خیلی ساکت شد . حفاظم را از بین نبردم .
« ؟ واقعا تموم شد » : زیر لبی به ادوارد گفتم
خندید. « . آره ، اونا رفتن . مثل همه یه گردن کلفتا پشت غرورشون ترسو هستن » لبخند بزرگی زد
« . جداً ، دیگه بر نمی گردن . حالا همه می تونین راحت باشین » . آلیس با او خندید
یک لحظه ي دیگر در سکوت گذشت .
« به خشکی شانس » : استفان زیر لب غرغر کرد
و بعد همه چیز عوض شد .
فریادهاي خوشحالی بلند شدند . فریادهاي کَر کننده زمین مسطح را فرا گرفت . مگی به پشت شیوان زد . رزالی و امت
دوباره همدیگر را بوسیدند- طولانی تر و پر حرارت تر از قبل . - بنجامین و تیا مثل کارمن و الیزار در آغوش هم
بودند .
ازمه ، آلیس و جاسپر را تنگ در آغوش گرفته بود . کارلایل به گرمی از تازه واردین آمریکاي جنوبی که زندگی همه را
نجات دادند تشکر می کرد . کچیري خیلی نزدیک به زفرینا و سنا ایستاده بود ، انگشتانشان در هم قفل شده بود .
گَرت ، کیت را از زمین بلند کرد و او را چرخاند .
استفان به برف تف اندخت . ولادیمیر با حالتی ترشرو دندان هایش را به هم سایید .
و من گرگ غول پیکر خرمایی را تا نیمه بلند کردم تا دخترم را از پشتش جدا کنم و بعد او را به سینه ام چسباندم.
دستان ادوارد همان لحظه دور ما حلقه شد .
« نسی ، نسی ، نسی » : آواز گونه گفتم
جیکوب خنده ي بلند و پارس مانندش را سر داد و با بینی اش به پشت سرم ضربه زد .
« خفه شو » : زیر لب گفتم
« ؟ با شما می مونم » : نسی پرسید
« تا ابد » : بهش قول دادم
براي همیشه بودیم و نسی خوب و سالم و قوي خواهد بود . مثل ناهوئل نیمه انسان ، در سن صد و پنجاه سالگی هم
هنوز نسی جوان خواهد بود و با هم خواهیم ماند .
شادي مانند انفجاري درونم پخش می شد- خیلی وسیع ، خیلی شدید به طرزي که شک داشتم زنده بمانم .
« تا ابد » : ادوارد در گوشم گفت
بیش از این نمی توانستم حرف بزنم . سرم را بلند کردم و با چنان حرارتی بوسیدمش که امکان داشت جنگل آتش
بگیرد.
هرچند ، برایم اهمیت هم نداشت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل 39

پایان خوش ابدی




این ادوارد بود که « . در آخر اونجا خیلی چیزها دست به دست هم دادن ، اما اونی که همه چیزو عوض کرد... بلا بود »
داشت توضیح می داد . زمانی که جنگل از پس پنجره هاي بلند به سیاهی می گرایید ، خانواده و دو میهمان
باقیمانده ي ما در سالن بزرگ کالن ها نشسته بودند .
ولادیمیر و استفان قبل از اینکه جشن ما تمام شود ناپدید شده بودند. آنها شدیداً از عاقبت کار ناامید شده بودند ، اما
ادوارد می گفت که از بزدلی ولتوري تقریباً به حدي لذت برده اند که که جبران ناامیدیشان باشد .
بنجامین و تیا که می خواستند هرچه سریع تر آمون و کبی را از نتیجه ي مبارزه با خبر کنند ، فوراً به دنبال آنها رفته
بودند ؛ من مطمئن بودم که دوباره آنها را خواهیم دید - حداقل بنجامین و تیا را - هیچ کدام از کوچ گرها درنگ نکرده
بودند . پیتر و شارلوت گپ کوتاهی با جاسپر داشتند و بعد ، آنها هم رفتند .
آمازونی هاي دوباره به هم پیوسته هم عجله داشتند به خانه برگردندند - آنها زمان سختی را بدور از جنگل انبوه
محبوبشان سپري کرده بودند- هرچند بازهم نسبت به بعضی ها براي رفتن تمایل کمتري داشتند .
« . باید بچه رو بیارین که منو ببینه . بهم قول بده ، جوون » : زفرینا اصرار کرده بود
نسی دستش را به گردن من فشرده بود و او هم همین را خواهش کرده بود .
« . حتماً ، زفرینا » : من موافقت کردم
« . ما دوستاي خوبی می شیم ، نسی من » : زن وحشی قبل از اینکه با خواهرهایش اینجا را ترك کنند ، گفته بود
خاندان ایرلندي هم بعد از آنها رفته بودند .
« . کارت درسته ، شیوان » : وقتی خداحافظی می کردند کارلایل به تعریف از شیوان گفته بود
« . آه ، نیروي مثبت فکر کردن عجب چیزیه » : او در حالی که به چشم هایش چرخ می داد با نیشخند جواب داده بود
« . البته ، این جریان تموم نشده . ولتوري اتفاقی که اینجا افتاد رو نمی بخشه » : و بعد جدي شده بود
اونها سخت تکون خورده بودن ؛ اعتماد به نفسشون شکسته . اما ، آره ، » : ادوارد کسی بود که جواب آن را داد
حدس می زنم سعی » . چشمانش تنگ شدند « ... مطمئنم یه روزي از ضربه اي که خوردن بهبود پیدا می کنن . و بعد
« . کنن که جدا جدا به حسابمون برسن
وقتی قصد حمله کردن ، آلیس بهمون خبر میده . و ما دوباره دور هم جمع می شیم . » : شیوان با لحن مطمئنی گفت
« . شاید زمانی برسه که دنیاي ما آماده باشه کلاً از شر ولتوري خلاص شه
« . ممکنه که اون زمان برسه . اگر رسید ، ما کنار هم خواهیم ایستاد » : کارلایل جواب داد
بله دوست من ، خواهیم ایستاد . و چطور شکست می خوریم ؟ اون هم وقتی که من جور » : شیوان به موافقت گفت
او قهقه ي زنگ داري از سر داد . « ؟ دیگه اي اراده کردم
سعی کنید آلیستر رو پیدا کنید و » . او و شیوان یکدیگر را بغل کردند و بعد با لیام دست داد « ، دقیقاً » : کارلایل گفت
« . بهش بگید چه اتفاقی افتاده . متنفرم فکر کنم که تا دهه ي آینده زیر یه تخته سنگ قایم شده
شیوان دوباره خندید . مگی من و نسی را بغل کرد و بعد ، خاندان ایرلندي رفته بودند .
دنالی ها آخرین کسانی بودند که اینجا را ترك کردند . گَرِت هم با آنها بود - همان طور که اطمینان داشتم ازین پس
با آنها می ماند . فضاي جشن براي تانیا و کیت سنگین بود . آنها به زمان احتیاج داشتند تا براي خواهر از دست رفته
شان عزاداري کنند .
هولن و ناهوئل دونفري بودند که ماندند ، هرچند من انتظار داشتم آنها با آمازونی ها برگردند . کارلایل گرم گفتگوي
جذابش با هولن بود ؛ ناهوئل نزدیک او نشسته بود و زمانی که ادوارد طوري بقیه ي داستان مبارزه را تعریف میکرد
انگار فقط خودش آن را می دانست ، گوش می کرد .
آلیس به آرو بهانه اي رو داد که واسه خارج شدن از مهلکه لازم داشت . اگه اون اینقدر از بلا وحشت نداشت ، حتماً با »
« . نقشه ي اصلیشون پیش می رفتن
« ؟ وحشت زده ؟ از من » : با تردید پرسیدم
او با نگاهی که کاملاً نمی شناختم به من لبخند زد - آن نگاه سرشار از احساس بود، اما همچنین حیرت زده و حتی
و بعد بلندتر صحبت کرد تا بقیه « ؟ دیگه کی می خواي خودتو درست و واضح ببینی » : اوقات تلخ . با ملایمت گفت
ولتوري نزدیک 2500 سال بود که جوانمردانه نجنگیده بود . و اونها هیچ وقت ، هیچ وقت جایی که به » . هم بشنوند
ضررشون بوده نجنگیده بودن . مخصوصاً از زمانی که جین و لک رو بدست آوردن ، فقط درگیر قتل عام هاي نابرابر
بودن .
باید می دیدین ما به چشمشون چطوري بودیم ! معمولاً، وقتی واسه دادرسی می رن آلک حواس و احساسات رو از
قربانی هاشون قطع می کنه . درحالی که ما آماده ایستاده بودیم و منتظرشون بودیم ، با قابلیت هایی از خودمون وقتی
که قابلیت هاي اونها به خاطر بلا از کار افتاده و بی مصرف بودن . آرو می دونست که با وجود زفرینا در طرف ما ،
وقتی که نبرد شروع می شد کسایی که کور می شدن خودشون هستن . من مطمئنم که ما تلفات زیادي می دادیم ، اما
اونها می دونستن که خودشونم تلفاتی می دن . حتی احتمالش زیاد بود که شکست بخورن . اونها قبلاً هیچ وقت با این
« . احتمال سروکار نداشتن . امروز هم درست باهاش روبه رو نشدن
امت خندید و به بازوي « . وقتی با یه مشت گرگ که هم قد اسبن محاصره شدي سخته اعتماد به نفستو حفظ کنی »
جیکوب ضربه زد .
جیکوب روبه او نیشش را باز کرد .
« . اولش گرگ ها بودن که باعث شدن اونها بایستن » : من گفتم
« . معلومه » : جیکوب گفت
قطعاً . اون یکی دیگه ازون منظره هایی بود که به عمرشون ندیده بودن . فرزندان ماه واقعی به » : ادوارد موافقت کرد
ندرت گروهی حرکت می کنن و هیچ وقت چندان تحت کنترل خودشون نیستن . شونزده تا گرگ گنده ي هماهنگ با
هم سورپرایزي بود که اونها براش آماده نبودن . در واقع کایوس از گرگینه ها وحشت داره . چند هزار سال پیش اون
« . تقریباً توي یه جنگ با اونها شکست خورد و هرگز نتونست فراموشش کنه
« ؟ پس گرگینه هاي واقعی هم وجود دارن ؟ با قضیه ي ماه کامل و گلوله ي نقره و همه ي اون چیزها » : پرسیدم
« ؟ واقعی ! اون باعث می شه من خیالی باشم » . جیکوب صداي خرناس مانندي درآورد
« . خودت می دونی منظورم چیه »
ماه کامل آره . گلوله ي نقره نه . فقط یکی دیگه از اون افسانه هاییه که باعث شه انسانها حس کنن » : ادوارد گفت
« . یه شانسی واسه پیروزي دارن . تعداد زیادي از اونها باقی نمونده . کایوس تا حد انقراض شکارشون کرده
« ؟ ... و هیچ وقت به این موضوع اشاره نکردي چونکه »
« . هیچ وقت بحثش پیش نیومده بود »
چشم هایم را چرخی دادم و آلیس خندید و به جلو خم شد - ادوارد بازوي دیگرش را دور او انداخته بود- تا به من
چشمک بزند .
در جواب چشم غره رفتم .
بدون شک من او را دیوانه وار دوست داشتم . اما حالا که فرصت آن را داشتم تا درك کنم که او واقعاً در خانه است ،
که فرار او فقط یک حقه بوده چون ادوارد باید باور می کرد که او ما را ترك کرده است ، داشتم نسبت به او احساس
آزردگی پیدا می کردم . آلیس باید توضیح می داد .
« . فقط بریزش از دلت بیرون ، بلا » . آلیس آهی کشید
« ؟ چطور تونستی اون کارو با من بکنی ، آلیس »
« . لازم بود »
« . لازم ! تو کاملاً منو قانع کرده بودي که هممون از دم می میریم ! من هفته ها داغون بودم » . من منفجر شدم
«. ممکن بود اون طوري بشه . که در اون صورت لازم بود تو آماده باشی که نسی رو نجات بدي » : او با آرامش گفت
از روي غریزه، نسی را که روي زانوي من خوابیده بود محکم تر بغل کردم .
اما تو می دونستی که راه هاي دیگه اي هم هست . می دونستی که امیدي هست . اصلاً به » : او را متهم کردم
ذهنت خطور کرد که می تونستی همه چیزو به من بگی ؟ می دونم که ادوارد به خاطر آرو مجبور بود فکر کنه که ما
« . کارمون تمومه ، اما حداقل به من می تونستی بگی
« . من که اینطوري فکر نمی کنم . تو اونقدرا هنرپیشگیت خوب نیست » : او براي لحظه اي مرا برانداز کرد . گفت
« ؟ پس موضوع سر مهارت هاي بازیگري من بود »
اوه ، از خر شیطون بیا پایین بلا . تو هیچ می دونی ردیف کردنش چقدر سخت بود ؟ من حتی نمی تونستم مطمئن »
باشم که یکی مثل ناهوئل وجود داره . تمام چیزي می دونستم این بود که باید دنبال یه چیزي بگردم که نمی تونستم
ببینم ! سعی کن تصور کنی داري دنبال یه نقطه ي کور می گردي ، اونقدرا راحت نیست . به علاوه ما باید شاهد هاي
کلیدي رو می فرستادیم اینجا ، انگار همینطوریش به اندازه کافی عجله نداشتیم . و بعد تمام مدت چشامو باز نگه دارم
که نکنه تو راهنمایی اي برام فرستاده باشی . یه موقعی تو باید به من بگی دقیقاً چی توي ریو هست . قبل از همه ي
اون چیزا ، باید سعی می کردم هر حقه اي که ممکن بود ولتوري پیاده کنه رو ببینم و هر چندتا سرنخ که می تونستم
بهت بدم تا تو واسه استراتژي هاشون آمادگی داشته باشی ، و تازه فقط چند ساعت وقت داشتم تا تمام احتمالات رو
درنظر بگیرم . مهمتر از همه ، باید مطمئن می شدم که شما همه باورتون شده که من تنهاتون گذاشتم ، چون آرو باید
مطمئن می شد که شما دیگه هیچی تو آستینتون ندارین وگرنه هیچ وقت این کاري که کرد رو مرتکب نمی شد . و
« اگه فکر می کنین که حس نمی کردم یه عوضی ام
خیلی خوب ، خیلی خوب ! ببخشید ! می دونم واسه تو هم سخت بوده . فقط... خوب ، » : حرفش را قطع کردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« . بدجوري دلم برات تنگ شده بود ، آلیس . دیگه هیچ وقت اون کارو با من نکن
صداي خنده ي زنگ دار آلیس داخل اتاق پیچید و ما همه براي اینکه یک بار دیگر آن صدا را می شنیدیم لبخند زدیم.
«. منم دلم برات تنگ شده بود ، بلا . پس منو ببخش و سعی کن از اینکه تمام روز رو سوپرقهرمان بودي لذت ببري »
حالا بقیه خندیدند و من که خجالت کشیده بودم سرم را در موهاي رِنزمه فرو کردم . ادوارد سر آنالیز هر تغییري که
امروز در هدف و کنترل اتفاق افتاده بود برگشته بود و می گفت که این حفاظ من بوده که ولتوري ها را مجبور کرده
دمشان را روي کولشان بگذارند و فرار کنند . طرز نگاه کردن همه مرا معذب می کرد . حتی ادوارد . انگار من از صبح
تا حالا صد پا بزرگتر شده بودم . سعی کردم از نگاه هاي تحت تاثیر قرار گرفته چشم پوشی کنم ، بیشتر چشمم را روي
چهره ي خواب رِنزمه و قیافه ي جیکوب که همان طور مانده بود نگه می داشتم . من به چشم جیکوب همیشه بلا
بودم و این باعث راحتی خاطر بود .
نگاه خیره اي که نادیده گرفتنش از همه سخت تر بود از همه گیج کننده تر نیز بود .
این طور به نظر نمی آمد که این ناهوئل نصف انسان ، نصف خون آشام طرز فکر مشخصی در مورد من داشته باشد . او
فکر می کرد که من هر روز این ور آن ور می رفتم و خون آشام هاي متهاجم را شکست می دادم و آن صحنه در
چمنزار هیچ چیز غیر عادي اي نبوده . اما آن پسر یکبار هم از من چشم برنداشت . یا شاید هم داشت به نسی نگاه
م یکرد. این هم باعث می شد ناراحت باشم .
ممکن نبود از این حقیقت غافل باشد که نسی تنها همنوع مونث او بود که خواهر ناتنی اش نبود .
فکر نمی کردم این ایده هنوز به ذهن جیکوب خطور کرده باشد . یکجورایی امیدوار بودم که حالاحالا هم به آن پی نبرد
. براي یک مدت به حد کافی جنگ و جدال دیده بودم .
بالاخره ، سوال هاي بقیه براي ادوارد تمام شد و بحث با تعدادي مکالمه ي کوچک به پایان رسید .
به طرز عجیبی احساس خستگی می کردم . البته مسلماً خوابم نمی آمد ، اما مثل اینکه روز طولانی اي را گذرانده بودم.
من کمی صلح و آرامش می خواستم ، کمی زندگی عادي . می خواستم نسی در تختخواب خودش باشد ؛ دیوارهاي
خانه ي کوچک خودم را دور و برم می خواستم .
به ادوارد نگاه کردم و براي لحظه اي حس کردم می توانم ذهنش را بخوانم . می توانستم ببینم که او دقیقاً همین
احساس را داشت . براي داشتن کمی آرامش آماده بود .
« ؟ ... میشه نسی رو ببریم »
« . فکر کنم ایده ي خوبی باشه . مطمئنم دیشب با اون همه خر و پف درست نخوابیده » . او به سرعت قبول کرد
او به جیکوب نیشخند زد .
از آخرین باري که تو تخت خوابیدم خیلی می گذره . شرط » . جیکوب چشم هایش را چرخ داد و بعد خمیازه اي کشید
« . می بندم بابام سر اینکه دوباره زیر سقفش باشم عشق می کنه
« . مرسی ، جیکوب » . دستی به گونه اش کشیدم
شما بروبکس » . او بلند شد و خودش را کش داد ، سر نسی و بعد سر من را بوسید . در آخر مشتی به شانه ي ادوارد زد
« ؟ رو فردا می بینم . به گمونم الآن چیزها قراره کسل کننده بشه ، نه
« . من که شدیدا امیدوارم » : ادوارد گفت
وقتی او رفت ما بلند شدیم ؛ وزنم را با احتیاط جابه جا کردم تا نسی تکانی نخورد . از اینکه می دیدم او خواب عمیقش
را می رود از ته دل شکر گزار بودم . بار زیادي روي شانه هاي کوچک او بود . وقتش بود که بتواند دوباره کودك باشد .
تحت حمایت و در امان . یک چند سال دیگر را هم بچگی کند .
فکر صلح و مصونیت مرا به یاد کسی انداخت که همیشه این احساس را نداشت .
« ؟ اوه ، جاسپر » : همان طور که با طرف در بر می گشتیم پرسیدم
« ؟ بله ، بلا » . جاسپر که داشت بین آلیس و ازمه له می شد ، به نظر کمی بیشتر از گذشته در وسط خانواده بود
« ؟ من کنجکاوم- چرا جی . جنکس حتی با شنیدن اسم تو ذهره ترك می شه »
این فقط تجربه ي منه که نشون داده انگیزه ي بعضی روابط کاري بهتره ترس باشه تا سود » . جاسپر آهسته خندید
« . مالی
اخم کردم ، به خودم قول دادم که از این به بعد آن را رابطه ي کاري را در نظر داشته باشم و جی را از سکته ي
قلبی اي که حتماً سراغش می آمد رها کنم .
همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم و براي خانواده مان شب خوبی را آرزو کردیم . تنها قسمت عجیب بازهم ناهوئل بود
که مشتاقانه پشت سر ما را نگاه می کرد ، انگار آرزو داشت می توانست دنبالمان بیاید .
وقتی از رودخانه رد شدیم ، چندان سریع تر از انسان ها قدم نمی زدیم ، عجله اي نداشتیم ، دست در دست هم . از
اینکه زیر تیغ ضرب الاجل باشم حالم بهم می خورد و فقط می خواستم این زمان را طولانی تر کنم . احتمالاً ادوارد هم
همین حس را داشت .
« . مجبورم اعتراف کنم ، من الآن کاملاً تحت تاثیر جیکوب قرار گرفتم » : ادوارد به من گفت
« ؟ گرگ ها حسابی تاثیرگذار بودن ، نه »
منظورم این نبود . اون امروز یه دفعه هم به حقیقتی که بقول ناهوئل ، نسی تا شش سال و نیم آینده کاملاً بالغ »
« . میشه ، فکر نکرد
اون اونطوري به نسی نگاه نمی کنه . عجله اي نداره که بزرگ بشه . فقط می خواد » . براي لحظه اي به آن اندیشیدم
« . که خوشحال باشه
« . آره . همونطور که گفتم ، تأثیر برانگیزه . گفتنش زیاد درست نیست اما می تونست انتخاب بدتري هم بکنه »
« . تا شش سال و نیم دیگه به اون موضوع قرار نیست فکر کنم » : اخم هایم را در هم کشیدم
« . البته این طور که پیداست وقتی زمانش برسه جیکوب رقبایی هم داره » . ادوارد خندید و بعد آهی کشید
متوجه شدم . من واسه ي امروز از ناهوئل متشکرم ، اما او نگاه ها یه خورده عجیب بود . به من » . اخمم عمیق تر شد
« . مربوط نیست که نسی تنها خون آشام دورگه ایه که با اون نسبت فامیلی نداره
« . اوه ، اون به نسی نگاه نمی کرد- داشت تو رو نگاه می کرد »
« ؟ چرا باید اون کارو بکنه » . این همانی بود که به نظر می آمد... اما هیچ معنی نداشت
« . چون تو زنده اي » : او آهسته گفت
« . گیجم کردي »
« . اون تمام زندگیش ، در ضمن اون پنجاه سالم از من بزرگتره » : توضیح داد
« پیرمردیه واسه خودش » : وسط حرفش پریدم
اون همیشه خودش رو یه موجود شیطانی دیده ، یه قاتل بالفطره . خواهرهاشم همه مادرهاشون » . او مرا نادیده گرفت
رو کشتن ، اما خیالشون نبوده . پدرشون اونهارو طوري بزرگ کرده که آدم ها در نظرشون مثل حیوون باشن ، در حالی
که خودشون رو خدا می دونن . اما ناهوئل تربیت شده ي هولن بوده ، و هویلن خواهرش رو بیشتر از هرکس دیگه اي
« . دوست داشته . این تمام نقطه نظرشو شکل داده و می شه گفت اون جداً از خودش متنفر بوده
« . خیلی ناراحت کننده اس » : زیر لب گفتم
و بعد اون ما سه تارو میبینه - و براي اولین بار متوجه این میشه که چون اون نصف نامیراست ، معنیش نیست که ذاتاً »
« . شیطانه . اون به من نگاه می کنه و... اون چیزي رو میبینه که پدرش باید می بود
« . تو همه جوره ایده آلی » : به موافقت گفتم
اون تورو نگاه می کنه و زندگی اي رو میبینه که مادرش » . او صداي خرناس مانندي درآورد و بعد دوباره جدي شد
« . باید می داشت
و بعدآهی کشیدم چون می دانستم که بعد از این دیگر هیچ وقت قادر نیستم راجع « ، بیچاره ناهوئل » : زیر لب گفتم
به او بد فکر کنم ، اهمیتی نداشت که نگاهش چقدر مرا معذب می کرد .
« . براش ناراحت نباش . اون الآن خوشحاله. امروز ، اون بالاخره شروع کرد که خودش رو ببخشه »
براي شادي ناهوئل لبخند زدم و بعد به فکر این افتادم که امروز متعلق به شادي بود . هرچند فداکاري ایرینا سایه ي
تاریکی در برابر نور سفید انداخته بود و لحظه را از بی نقصی باز می داشت ، اما انکار خوشی ناممکن بود . زندگی اي
که برایش جنگیده بودم دومرتبه از خطر بدور بود . خانواده ام باز به هم پیوسته بودند . دخترم آینده ي زیبایی داشت که
بی پایان در برابرش گسترده شده بود . فردا می رفتم تا پدرم را ببینم او می توانست ببیند که ترس در چشم هاي من
جاي خود را به شادي داده است و او هم خوشحال می شد . ناگهان ، مطمئن بودم که او را تنها در آنجا پیدا نمی کنم.
به حدي که در طی چند هفته ي گذشته هشیار و گوش بزنگ بودم ، نبودم ، اما در این لحظه طوري بود که انگار در
تمام این مدت می دانستم. سو با چارلی خواهد بود- مادر گرگینه ها با پدر خون آشام- و چارلی دیگر تنها نبود . به این
بینش جدید لبخند جانانه اي زدم.
پرمعناترین موج این دریاي پر جزر و مد شادي حقیقتی ، مسلم تر از همه ي حقایق بود : من با ادوارد بودم. تا ابد .
نه اینکه دلم بخواهد چندین هفته ي اخیر را تکرار کنم ، اما باید اعتراف می کردم که آن روزها باعث شده بود بیش تر
از همیشه قدر چیزي را که داشتم بدانم .
در آن شب آبی -نقره اي ، کلبه محلی بود از آرامش کامل . ما نسی را تا تختش بردیم و او را به آرامی در آنجا قرار
دادیم . او در خواب لبخند زد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
هدیه ي آرو را از دور گردنم کشیدم و به نرمی به گوشه ي اتاق او پرت کردم . اگر دوست داشت می توانست با آن
بازي کند ؛ او از چیزهاي براق خوشش می آمد .
ادوارد و من آهسته قدم زنان به اتاقمان رفتیم ، دست هاي بهم گره خورده مان را بین خود به جلو و عقب تکان
می دادیم .
و دستش را زیر چانه ام گذاشت تا لبهایم را لبهاي خودش برساند . « . شبی براي جشن گرفتن » : او زمزمه کرد
« . صبر کن » . مردد، کنار کشیدم
او سردرگم به من نگاه کرد . این یک قانون همیشگی بود ، من هیچوقت عقب نمی کشیدم . خیلی خوب بیشتر از یک
قانون عادي بود . یک باید حیاتی بود .
« . می خوام یه چیزي رو امتحان کنم » : در حالی که به قیافه ي مات و مبهوت او کمی لبخند می زدم ، گفتم
دست هایم را دو طرف صورت او گذاشتم و براي تمرکز چشم هایم را بستم .
قبلاً وقتی زفرینا سعی کرده بود این را به من آموزش دهد چندان موفق نشده بودم ، اما حالا حفاظم را بهتر
م یشناختم . قسمتی که می جنگید تا از من جدا نشود را درك می کردم ، غریزه ي خودکاري که حفاظت از خودش را
در اولویت از بقیه قرار می داد .
اصلاً به سادگی تحت حفاظت قرار دادن بقیه در کنار خودم نبود . همچنان که حفاظم مبارزه می کرد تا از من محافظت
کنم کشش را حس می کرد که پسزنی می کرد . باید تقلا می کردم تا آن را کاملا از خودم دور کنم ؛ این تمام توجهم
را گرفت .
« ! بلا » : ادوارد حیرت زده زمزمه کرد
آنوقت بود که فهمیدم کار می کند ، بنابراین حتی سخت تر تمرکز کردم تا خاطرات مخصوصی که براي این لحظه نگه
داشته بودم بیرون بکشم ، اجازه دهم که ذهنم را پر کنند و امیدوار بودم به سر او هم وارد شوند .
بعضی از خاطرات شفاف نبودند- خاطرات انسانی مبهمی که از پنجره ي چشمانی ضعیف دیده و با گوشهایی ضعیف
شنیده شده بودند : اولین باري که صورت او را دیده بودم... احساسی که وقتی مرا در چمنزار نگه می داشت به من
دست می داد... آهنگ صدایش در بین تاریکی هوشیاري متزلزل من وقتی مرا از جیمز نجات داده بود... چهره اش
وقتی که در زیر طاقه چتري از گل منتظر بود تا با من ازدواج کند... تک تک لحظات گرانبهاي جزیره... دستان سرد او
که از پس پوست من کودکمان را نوازش می کرد...
و خاطرات واضح که تماماً به خاطر می آمدند : صورت او زمانی که چشمانم را رو به زندگی جدیدم گشوده بودم ، به
سوي سپیده دم بی انتهاي جاودانگی... آن اولین بوسه... آن شب اول...
ناگهان لبهاي او روي لبهاي من با تندخویی حرکت می کردند و تمرکزم شکست .
با یک آه ، وزنی که در ستیز بود و آن را از خودم دور نگه داشته بودم از دستم در رفت . مثل فنري که آن را کشیده
باشی به من برگشت و بار دیگر از افکارم حفاظت کرد .
آهی کشیدم . « ! اوخ ، از دسش دادم »
« ؟ چطوري ؟ چطوري اون کارو کردي » : او نفس نفس زنان ادامه داد « ... شنیدمت »
« . فکر زفرینا بود . یه چندباري روش تمرین کرده بودیم »
او حیرت زده بود . دوبار پلک زد و سرش را تکان داد .
هیچ کسی تا حالا به اندازه اي که من » . شانه هایم را بالا انداختم « ، حالا دیگه می دونی » : با ملایمت گفتم
« . دوستت دارم کسی رو دوست نداشته
« . فقط یه استثنا رو می شناسم » . او لبخند زد ، چشمانش هنوز کمی از حد عادي گشادتر بودند « . تقریباً حق با توا »
«. دروغگو »
او دومرتبه شروع به بوسیدن من کرد ، اما بعد فوراً متوقف شد .
« ؟ می تونی دوباره اون کارو بکنی » : پرسید
« . سخته » . شکلکی درآوردم
او منتظر ماند ، چهره اش مشتاق بود .
« . حتی اگه یه ذره حواسم پرت بشه نمی تونم نگهش دارم » : به او اخطار دادم
« . قول می دم خوب باشم »
در حالی که چشم هایم تنگ می شدند لبهایم را به هم فشردم . سپس لبخند زدم .
دوباره دستهایم را به صورت او فشردم ، حفاظ را از سرم بالا کشیدم و بعد، از جایی که متوقف شده بود آغاز کردم- با
خاطري به شفافی کریستال از اولین شب زندگی جدیدم... روي جزئیات درنگ می کردم .
وقتی بوسه ي محکم او دوباره تلاشم را برهم زد نفس زنان خندیدم .
« ! لعنتی » . او در حالی که حریصانه زیر آرواره ام را می بوسید غرید
« . ما واسه کار کردن روي این وقت زیاد داریم » : به او یادآوري کردم
«... تا همیشه و همیشه و همیشه » : او نجوا کرد
« . براي من که به نظر کاملاً درست میاد »
و بعد با خوشی این قسمت کوچک اما بی نقص ابدیمان را ادامه دادیم .

پایان
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
خورشید نیمه شب(گرگ و میش5)

فصل اول

اولین نگاه


این زمانی از روز بود که آرزو می کردم اي کاش می شد بخوابم .
دبیرستان .
یا شاید برزخ براي آن اسم مناسب تري بود . اگر راهی وجود داشت که با آن می شد براي گناهانم مجازات شوم ، همین بود. یکنواختی
چیزي نبود که بتوانم به آن عادت کنم . هر روزي که می گذشت به طور ناباورانه اي خسته کننده تر از روز قبل بود.
به ترك خوردگی گوشه ي دیوار کافه تریا خیره شده بودم و در آن نقش هایی را تصور می کردم که وجود نداشت . این راهی بود که با آن
می توانستم صداهایی را که مانند جریان آب در سرم می پیچید را ساکت کنم .
هزاران هزار صدایی را که از خستگی نادیده می گرفتم .
کم و بیش تمام افکارشان را می شنیدم . امروز ، همه ي فکرها معطوف موضوع پیش پا افتاده ي آمدن یک دانش آموز جدید بود . چهره
ي جدید را به تکرار و از تمام زاویه ها از فکري پس از فکر دیگر، دیده بودم . فقط یک دختر عادي . شور و هیجانی که به خاطر ورود او به
وجود آمده بود به طور کسل کننده اي قابل پیش بینی بود . مثل نشان دادن یک شیء براق به یک کودك . از همان اول نیمی از پسران
خواب نما خودشان را معشوق او می دیدند ، فقط به این دلیل که او چیزي جدیدي بود که به آن زل بزنند . براي ساکت کردن صدایشان
بیشتر تلاش کردم .
چهار صدا را به خاطر رعایت ادب نشنیده می گرفتم ، نه اینکه نسبت به آنها بی میل باشم : خانواده ام ، دو برادر و دو خواهرم ، که دیگر به
نداشتن حریم خصوصی در حضور من عادت کرده بودند و به ندرت به این موضوع توجه می کردند .
تا جایی که می شد سعی می کردم به افکارشان گوش ندهم . تمام تلاشم را می کردم ولی هم چنان... می دانستم .
رزالی مثل همیشه به خودش فکر می کرد . او داشت به بازتاب نیمرخ خودش در شیشه هاي عینک یک نفر نگاه می انداخت و غرق
در بی نقصی خودش شده بود .
ذهن رزالی یک استخر کم عمق بود با جهش هاي اندك .

امت در طول شب با عصبانیت در مورد باختش در مسابقه ي کشتی به جاسپر فکر می کرد . این موضوع تمام تحمل اندکش را از بین برده
بود و براي رسیدن زنگ آخر مدرسه و هماهنگ کردن بازي برگشت صبر و قرار نداشت . من هیچ وقت براي خواندن ذهن امت کنجکاو
نشده بودم زیرا او همیشه با صداي بلند درباره افکارش صحبت یا آنها را عملی می کرد . شاید فقط براي خواندن ذهن دیگران بود که
احساس گناه می کردم . زیرا می دانستم چیزي هست که نمی خواهند من بدانم . اگر ذهن رزالی استخري سطحی و کم عمق بود در
عوض ذهن امت مانند برکه اي بی سایه بود ، به وضوح شیشه .
و جاسپر... داشت رنج می کشید . سعی کردم از آه کشیدن خودداري کنم .
ادوارد . آلیس اسمم را در ذهنش صدا زد و همین بلافاصله توجهم را جلب کرد . مثل این می ماند که کسی اسمم را بلند صدا کند .
خوشحال بودم اسمی که رویم گذاشته اند به تازگی از مد افتاده بود . خیلی آزاردهنده بود که هرزمان هرکسی به اسم "ادوارد" فکر می کرد
ذهنم به طور خودکار متوجهش می شد .
اما این بار توجهی نکردم . من و آلیس در این گونه گفتگو ها ماهر بودیم . به ندرت پیش می آمد که کسی ما را در آن حالت ببیند . چشم
هایم را خیره به خط ها و شیارهاي روي دیوار نگه داشتم .
حال و احوالش چطوره ؟
اخم کردم . فقط یک تغییر جزیی در حالت صورتم که کسی متوجه نشود . به خاطر خستگی به سادگی می توانستم چهره ام را در هم
بکشم .
صداي ذهنی آلیس در حال هشدار دادن بود . و من در ذهنش می دیدم که داشت درتصاویر آینده ي جاسپر کند و کاو
میکرد .
خطري ما رو تهدید می کنه ؟ آلیس به سرعت در آینده جستجو می کرد و جلو می رفت .
سرم را به آرامی به سمت چپ چرخاندم طوري که وانمود کنم دارم به آجرهاي روي دیوار نگاه می کنم . آهی کشیدم و بعد به سمت راست
برگشتم به طرف ترك هاي روي سقف. فقط آلیس می دانست که من داشتم سرم را تکام می داد .
آلیس آرام گرفت : اگه خیلی خطرناك شد ، خبرم کن .
فقط چشمانم را روي ترك هاي روي سقف حرکت دادم و دوباره به سمت پایین نگاه کردم .
ممنون .
خوشحال بودم که لازم نبود جوابش را با صداي بلند بدهم . می خواستم چه چیز بگویم ؟ "باعث لذتم میشه؟ "همچین چیزي نبود .
هیچگاه از شنیدن کلنجار رفتن هاي جاسپر لذت نمی بردم . واقعا این گونه تجربه کردن لازم بود ؟ تنها قبول کردن اینکه او هرگز نمی
توانست بر تشنگی اش - آن گونه که بقیه ي ما قادر به انجامش بودیم - غلبه کند ، بی خطرتر نبود ؟ چرا کسی باید خودش را به دردسر
می انداخت ؟

دو هفته از آخرین باري که به شکار رفته بودیم می گذشت . براي بقیه ي ما گذراندن این مدت آنقدرها سخت نبود . بعضی اوقات اگر
انسانی خیلی نزدیک می شد ، ناخوشایند بود . ولی انسان ها به ندرت به ما نزدیک می شدند . غرایزشان به آنها چیزي را می گفت که
ذهنشان هیچ گاه آن را درك نمی کرد : ما خطرناك بودیم .
حالا جاسپر بسیار خطرناك بود.
در همان لحظه ، یک دختر کوچک در انتها ي نزدیک ترین میز رو به ما مکث کرد . انگشتانش را در موي کوتاه شنی رنگش فرو برد و
آنها را بالا زد . بخاري ها بوي او را به سمت ما آوردند . به حسی که این بو در من ایجاد می کرد عادت داشتم - سوزش گلویم ، اشتیاقی
فریبنده در درونم ، انقباض بی اختیار عضلاتم، افزایش گردش سم در دهانم...
همه چیز در آن لحظه عادي و معمولی بود ، مثل همیشه ساده براي نادیده گرفتن . اما حالا سخت تر شده بود . با احساساتی شدیدتر ،
دوبرابر . وانکش جاسپر را بر انداز کردم . عطش دوگانه... فقط خودم نبودم.
جاسپر اجازه داده بود که افکارش از حد خود فراتر بروند . او داشت تصورش می کرد - در حالی که از صندلیش که کنار آلیس قرار داشت
بلند می شد و میرفت که در کنار دختر بایستد . به این می اندیشید که خم شود ، انگار قصد داشت که چیزي در گوشش زمزمه کند و اجازه
دهد که لبش با قوس گلوي او تماس پیدا کند...
به صندلی او لگد زدم .
براي لحظه اي نگاه خیره ي من را ملاقات کرد و بعد سرش را پایین انداخت . جنگ شرم و پریشانی را در افکارش می شنیدم .
«. متاسفم » : زیر لب گفت
شانه هایم را بالا انداختم .
« . تو هیچ کاري نمی کردي . می تونستم این رو ببینم » : آلیس در حالی که سعی می کرد او را دلداري دهد گفت
از درآوردن شکلکی که باعث می شد دروغ او آشکار شود خودداري کردم . ما باید با هم می ماندیم ، آلیس و من . افکار دیگران را شنیدن
یا دیدن تصاویري از آینده ، آسان نبود . هر دو غیر عادي بودیم ، در جمع کسانی که آنها هم عادي نبودند . ما از رازهاي یکدیگر محافظت
می کردیم .
آلیس ، با صداي بلند آهنگ گونه اش- که براي گوش انسان قابل فهم نبود- حتی اگر کسی آنقدر نزدیک بود که بتواند بشنود- پیشنهاد
اگه بهشون به چشم خلق خدا نگاه کنی ، ممکنه یه کمی کمکت کنه . اسمش ویتنیه . یه خواهر کوچیک داره که عاشقشه . » : کرد
« ؟ مادرش ازمه رو به گاردن پارتی دعوت کرده بود ، یادت می یاد
سرش را برگرداند و به بیرون از پنجره خیره شد . لحن صداي او به گفتگو پایان داده بود . « . می دونم اون کیه »: جاسپر به تندي گفت
او باید امشب به شکار می رفت . این طور ریسک کردن براي تست قدرت و بالا بردن تحمل او ، مسخره بود . جاسپر باید محدودیت
هایش را قبول می کرد و پایش را از آنها فراتر نمی گذاشت . عادت هاي قبلی او با شیوه ي زندگی اي که ما انتخاب کرده بودیم مطابقت
نداشت ؛ او نباید خودش را به این راه می کشید .


آلیس آهی کشید و ایستاد ، سینی غذایش را برداشت و او را ترك کرد . می دانست که به اندازه ي کافی او را دلداري داده است . اگرچه
رابطه ي امت و رزالی علنی تر بود ، اما این آلیس و جاسپر بودند که از وضع و حال یکدیگر بهتر از خودشان خبر داشتند . انگار که آن ها
هم می توانستند فکر خوانی کنند - فقط فکر یکدیگر را.
ادوارد کالن .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
صفحه  صفحه 56 از 62:  « پیشین  1  ...  55  56  57  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA