انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 57 از 62:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
عکس العمل غیر ارادي . به طرف صدایی که اسمم را گفته بود برگشتم . هرچند کسی صدا نزده بود ، فقط یک فکر بود . چشم هایم براي
نیمی از ثانیه با یک جفت چشم گشاد شده ي شکلاتی رنگ- در صورت سفید و رنگ پریده ي قلبی شکلی افتاد . آن چهره را می شناختم
، با اینکه هرگز تا قبل از این، شخصاً آن را ندیده بودم . امروز این چهره ، تمام افکار انسان ها را هدایت کرده بود . دانش آموز جدید ،
ایزابلا سوان . دختر رئیس پلیس شهر که به خاطر شرایطی جدید به اینجا کشانده شده بود . بلا . او هر کسی که او را با اسم کاملش صدا
میزد ، تصحیح کرده بود .
با بی حوصلگی ، سرم را برگرداندم .
اولین فکر را شنیدم : معلومه از همین اول کار عاشق کالن ها شده.
حالا صدا را تشخیص دادم . جسیکا استنلی- مدتی از زمانی که با پچ پچ هاي ذهنی اش آزارم داده بود می گذشت . باعث آسودگی بود که
الآن عشق اشتباهیش را کنار گذاشته بود . تقریبا غیر ممکن بود که از خیالات دائمی مسخره اش فرار کنم . در آن زمان ، آرزو می
کردم که اي کاش دقیقاً می توانستم به او توضیح دهم که اگر لب هاي من و دندان هاي پشت آن ، جایی نزدیک به بدن او بودند چه
اتفاقی می افتاد . این می توانست آن توهمات فانتزي آزاردهنده را فرو نشاند . فکر واکنش او هنگام شنیدن این حرف تقریبا باعث شد
لبخند بزنم.
حصابی حالشو جا میاره ... جسیکا ادامه داد : اون حتی خوشگل هم نیست . نمیدونم چرا اریک اینقدر داره نگاش می کنه... یا مایک .
به اسم آخر که رسید در فکرش به خود لرزید . عشق جدید او ، مایک نیوتونِ محبوب ، کاملاً نسبت به او بی توجه بود. ولی ظاهراً به دختر
تازه وارد بی اعتنایی نمی کرد . باز هم مثل کودکی با شیء براق. همین باعث کینه ي جسیکا نسبت به تازه وارد شده بود ، اگرچه در ظاهر
صمیمی بود و اطلاعات رایج در مورد خانواده ي من را به او می داد . احتمالاً دانش آموز جدید درباره ي ما سوال کرده بود .
امروز به من هم همه نگاه می کنند . جسیکا خود بینانه می اندیشید . خوبه که بلا توي دو تا از کلاس هاش با منه... شرط می بندم مایک
ازم می پرسه که اون چی-
سعی کردم قبل از اینکه این صداهاي احمقانه دیوانه ام کنند آنها را نشنوم.
« . جسیکا استنلی داره هرچی مزخرفه راجع به کالن ها تحویل دختر سوان میده » : براي اینکه حواسم پرت شود به امت گفتم
امت با دهان بسته خنده اي کرد و اندیشید : امیدوارم درست انجامش بده .
« . راستش یه کم داره عادي میگه . فقط یه کم بد گویی . اصلا ترسناك نیست . یه کمی نا امید شدم »
دختر تازه وارد چطور ؟ شایعات ننگین ، اون رو هم نا امید کرده یا نه ؟

گوش دادم تا بفهمم تازه وارد ، بلا ، راجع به داستان جسیکا چه فکر می کند . وقتی به خانواده ي عجیبی که پوست هایی به رنگ گچ
داشتند ودنیا از آنها برگشته بود نگاه می کرد ، چه چیزي دیده بود . به نوعی این مسئولیت من بود که بدانم او چه عکس العملی داشته .
براي دانستن کلمه ي بهتري که وجود نداشت ، براي خانواده ام ، سرك کشی کردم . تا از خودمان مراقبت کنم . اگر زمانی کسی مشکوك
می شد میتوانستم زود به خانواده ام هشدار دهم که کاري بکنند . گهگاهی پیش آمده بود بعضی از انسان هایی که قوه تخیل قوي تري
داشتند می توانستند کاراکتر هاي یک کتاب یا فیلم را در ما ببینند . معمولاً اشتباه متوجه می شدند ، اما بهتر بود که به جایی دیگر نقل
مکان کنیم تا اینکه ریسک کنیم و رازمان فاش شود .
خیلی به ندرت پیش می آمد که کسی درست حدس بزند . ولی به آنها شانس آزمایش فرضیه شان را نمی دادیم . به سادگی ناپدید می
شدیم ، تا از ما چیزي به جز یک خاطره ي ترسناك باقی نماند...
هیچ چیزي نشنیدم ، با اینکه به فکرهاي افراد نزدیک جسیکا ، که هنوز به مونولوگ ذهنی احمقانه اش ادامه می داد ، گوش می کردم .
انگار هیچ کس در کنار او ننشسته بود . دختر چقدر عجیب آنجا را ترك کرده بود ! ولی از آنجایی که هنوز جسیکا با او حرف میزد به نظر
نمی آمد رفته باشد . سرم را بلند کردم تا چک کنم ، احساس می کردم تعادل ندارم . به بررسی اینکه قدرت شنوایی بسیار بالایم چه چیزي
می توانست به من بگوید- این کاري نبود که تا به حال مجبور به انجامش شده باشم .
باز هم نگاهم به آن چشم هاي درشت شکلاتی رنگ گره خورد . درست همان جایی نشسته بود که قبلا بود و به ما نگاه می کرد ، که به
نظرم از آنجایی که جسیکا هنوز داشت از او با شایعاتی درباره ي کالن ها پذیرایی می کرد ، کاري طبیعی بود .
فکر کردن راجع به ما هم عادي بود .
ولی نمیتوانستم هیچ صداي پچ پچی بشنوم .
در حالی که به خاطر خجالت از دستگیر شدن هنگام نگاه کردن به یک غریبه ، رنگ قرمز جذابی گونه هایش را گلگون کرده بود سرش را
پایین انداخت . خوب بود که جاسپر هنوز به فضاي بیرون پنجره خیره نگاه می کرد . دوست نداشتم تصور کنم که هجوم خون زیر پوست
کسی با کنترل او چه می کرد .
احساسات در چهره اش کاملا واضح بودند ، انگار که آنها را در ذهنش بیان کرده باشد : شگفتی، چرا که ناخودآگاه متوجه تفاوت بین گونه
ي خودش و من شده بود . کنجکاوي ، از آنجا که داستان جسیکا را شنیده بود و یک چیز دیگر... شیفتگی؟ این بار اول نبود . ما به چشم
آنها زیبا بودیم ، آن طعمه هایی که قصد جانشان را داشتیم . و در آخر ، شرمساري از اینکه وقتی داشت به من نگاه می کرد او را دیده بودم
.
و هنوز ، اگرچه افکارش در چشمان عجیبش نمایان بود- عجیب به خاطر ژرفاي آن ؛ چشم هاي قهوه اي به خاطر تیرگیشان مسطح به
نظر می رسیدند- از جایی که او نشسته بود هیچ چیز نمی توانستم بشنوم . هیچ چیز .
یک لحظه احساس ناراحتی کردم .
هیچ گاه با چنین چیزي روبه رو نشده بودم . آیا مشکلی داشتم؟ حالم مانند همیشه بود . با نگرانی ، بیشتر گوش دادم. تمام صداهایی که
راهشان را مسدود کرده بودم، ناگهان در سرم فریاد می کشیدند .
...یعنی از چه موزیکی خوشش میاد.. .شاید باید به اون سی دي جدید هم اشاره کنم... مایک نیوتون ، دو میز آن طرف تر در حالی که
میخ بلا سوان شده بود ، فکر می کرد.


نگاه کن ، بهش چجوري خیره شده . این کافی نیست که نصف دختراي مدرسه منتظرش هستن که ... اریک یورکی طاقت فرسا فکر
میکرد .
...واقعا منزجرکنندست . آدم فکر می کنه شخصیت معروفی چیزیه... حتی ادوارد کالن هم داره نگاش می کنه... لورن ملوري به شدت
حسودي می کرد . جسیکا هم داره خودشو بهترین دوستش جلوه میده . عجب جکی...ا سید از افکار آن دختر بیرون میریخت.
...مطمئنم همه اون سوال رو ازش پرسیدن . ولی دوست دارم باهاش حرف بزنم . یه سوال مهم تر پیدا می کنم... این افکار اشلی داولینگ
بود .
... شاید اون در کلاس اسپانیایی ... جان ریچاردسون امیدوار بود .
...موند واسه ي شب ! باید تست هاي انگلیسی رو بزنم . امیدوارم مامانم... آنجلا وِبِر ، یک دختر آرام ، که افکارش به طور عجیبی محبت
آمیز بود ، تنها کسی بود که بر سر آن میز از بلا عقده نداشت .
افکار تمامشان را می شنیدم ، کوچک ترین چیزي که به ذهنشان می رسید ، می شنیدم . ولی از طرف دانش آموز جدید ، با چشم هاي
فریبنده ، هیچ چیز .
ولی مطمئنا می توانستم بشنوم وقتی که با جسیکا گفتگو می کرد میکرد چه می گفت . لازم نبود حتما فکرش را بخوانم تا بتوانم صداي
آرام و واضح او را از آن سوي سالن بشنوم .
سوال او را در حالی که از گوشه ي چشم هایش دزدکی من را نگاه می کرد شنیدم . « ؟ اون پسري که موهاي برنزي داره کدومشونه »
وقتی که دید هنوز نگاه می کنم سریع سرش را برگرداند .
اگر امید داشتم که شنیدن تُن صدایش کمک خواهد کرد که بتوانم صداي افکارش را شناسایی کنم ، آن را از دست دادم . نا امید شدم .
معمولاً صداي فکر کردن افراد مشابه صداي فیزیکیشان بود . ولی این صداي آرام و کمرو ، نا آشنا بود . هیچ کدام از هزاران فکري که در
آن سالن می شنیدم متعلق به او نبود . در این مورد اطمینان داشتم . کاملاً جدید بود.
جسیکا قبل از اینکه جواب سوال دختر را بدهد فکر کرد : اوه ، موفق باشی . ابله !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
اون ادوارده . فوق العاده جذاب ، بدون شک . ولی وقتت رو تلف نکن . با کسی قرار نمی ذاره . ظاهراً هیچ کدوم از دختراي اینجا به »
او طعنه میزد . « . اندازه ي کافی براش خوش قیافه نیست
سرم را برگرداندم تا لبخندم را پنهان کنم . جسیکا و هم کلاسی هایش نمی دانستند چقدر خوش شانس هستند که هیچ کدامشان براي من
جاذبه اي نداشتند .
از پس حس شوخ طبعی زود گذرم ، تکان عجیبی حس کردم . چیزي که درست نمی دانستم چه بود . به افکار شرارت آمیز جسیکا ربط
داشت که دختر تازه وارد از آنها بی خبر بود... میل شدیدي داشتم که بین آن دو قدم بگذارم ، جلوي بِلا سپر شوم و از او در برابر بخش
هاي سیاه افکار جسیکا محافظت کنم . چه حس عجیبی .
در حالی که سعی می کردم انگیزه ي پشت آن ضربه را از خود دور کنم ، یک بار دیگر نگاهی به دانش آموز جدید انداختم .


احتمالاً این فقط از آن غریزه هاي حفاظتی ام بود که مدتها قبل به خاك سپرده شده بود- قوي براي ضعیف . این دختر به نظر شکننده تر
از هم کلاسی هاي جدیدش می آمد . پوستش به قدري نازك بود که شک داشتم توانایی حفاظت او از دنیاي بیرون را داشته باشد . می
توانستم آهنگ جریان خون در رگهایش را از زیر پوست شفاف و رنگ پریده ي او ببینم... ولی نباید روي آن متمرکز می شدم . من در روند
زندگی اي که انتخاب کرده بودم خوب بودم ، ولی به اندازه ي جاسپر تشنه می شدم . و هیچ حقی براي وسوسه شدن نداشتم .
کمی بین ابروهایش چین افتاده بود و به نظر می رسید که از آن آگاه نباشد . به طرزي ناباورانه ناامید کننده بود ! به طور واضح می دیدم
که مرکز توجه قرار گرفتن و مکالمه با کسانی که نمی شناخت برایش مشکل است . از طرز نگه داشتن شانه هایش حس می کردم که
خجالت می کشید . و هم چنان فقط احساس می کردم ، فقط می دیدم ، فقط تصور می کردم . هیچ چیزي جز سکوت از سوي یک دختر
خیلی معمولی وجود نداشت . نمی توانستم هیچ چیزي بشنوم . چرا ؟
« ؟ بریم » : رزالی تمرکزم را بر هم زد و زمزمه کرد
با آسودگی نگاهم را از دختر برگرداندم . نمی خواستم به شکست خوردن ادامه دهم- آزارم می داد. و نمی خواستم به دانستن افکار مخفی
او علاقه مند شوم . بدون شک وقتی افکارش فاش می شد راهی براي آن پیدا میکردم- به بی اهمیتی افکار هر انسان دیگري می بود . به
تلاشی که باید براي رسیدن به آنها میکردم ، نمی ارزید .
« ؟ خب ، دختر جدیده هنوز اَزمون نترسیده » : امت که هنوز منتظر جواب من به سوال قبلی بود پرسید
شانه ام را بالا انداختم . او به اندازه اي علاقه مند نبود که بخواهد براي به دست آوردن اطلاعات بیشتر فشاري بیاورد . من هم نباید علاقه
مند می بودم .
از سر میز بلند شدیم و از کافه تریا بیرون رفتیم .
امت ، رزالی و جاسپر که تظاهر به سال آخري بودن می کردند ؛ به سمت کلاس هایشان رفتند . من به سمت کلاسی زیست شناسی سال
دومی ها رفتم . کلاس آقاي بنر مردد ، مردي با یک هوش متوسط که فقط سعی میکرد از کنفرانسش یک چیزي در بیاورد که یک دانش
آموز سال دوم پزشکی را هم متعجب می کرد .
در کلاس روي صندلی ام نشستم و کتابم را باز هم براي صحنه سازي (در آنها چیزي وجود نداشت که ندانم ) باز کردم من تنها دانش
آموزي بودم که روي میز تنها می نشست . انسانها به اندازه ي کافی باهوش نبودند که متوجه باشند از من می ترسند ، ولی غرایزشان کافی
بود که آنها را دور نگه دارد .
کم کم کلاس از دانش آموزانی که ناهارشان را خورده بودند پر شد . به صندلی تکیه دادم منتظر شدم تا زمان بگذرد . بازهم آرزو کردم که
اي کاش می توانستم بخوابم . به دلیل اینکه در فکر او بودم ، وقتی آنجلا دختر تازه وارد را تا در کلاس همراهی کرد ، شنیدن اسمش
توجه ام را جلب کرد : بلا هم مثل من خجالتیه . شرط می بندم امروز براش روز سختیه . کاش می تونستم یه چیزي بگم... ولی احتمالا
فقط احمقانه به نظر میاد...
خودشه ! مایک نیوتون بر روي صندلی چرخید که آنها را ببیند .
هنوز هم از جایی که بلا سوان ایستاده بود چیزي نمی شنیدم. جاي خالی افکار او مرا آزرده و عصبی کرد . او نزدیک تر آمد . از راهرو کنار
من رد شد که به سمت میز معلم برود . دختر بیچاره ؛ صندلی کنار من تنها صندلی خالی بود . به طور خودکار جاي او را روي میز خالی
کردم و کتاب هایم را کنار گذاشتم . شک داشتم که اینجا احساس راحتی کند . قرار بود نیمسال تحصیلی طولانی اي داشته باشد- حداقل

در این کلاس . شاید با نشستن در کنار او می توانستم به رازهایش پی ببرم . تا به حال نیاز نبود که براي شنیدن افکار کسی به او نزدیک
باشم... نه اینکه قرار بود چیزي پیدا کنم که ارزش گوش دادن داشته باشد...
بلا سوان از جلوي هیتر رد شد که بادي از آن به طرف من می وزید .
بوي او مانند گلوله اي نابودگر به من برخورد کرد ، مثل حمله ي موشک . هیچ صحنه ي وحشیانه اي نمی توانست شدت اتفاقی که در آن
لحظه برایم افتاد را بیان کند .
در آن لحظه ، هیچ شباهتی به انسانی که زمانی بودم ، نداشتم ؛ هیچ ردي از اندك انسانیتی که سعیم برآن بود که خود را در آن بپوشانم
باقی نمانده بود .
من یک شکارچی بودم . او صید من بود . در تمام دنیا هیج چیزي جز آن واقعیت وجود نداشت .
اتاقی نبود که پر از شاهد باشد - آنها در ذهن من خسارت ثانویه بودند . معماي افکار او فراموش شده بود . از آنجایی که او پس از این
دیگر نمی توانست به آنها بیندیشد ، افکارش هیچ معنایی نداشتند .
من یک خون آشام بودم و او شیرین ترین خونی را داشت که در طی هشتاد سال به مشامم خورده بود .
تصورش را هم نمی کردم که همچین رایحه اي وجود داشته باشد . اگر می دانستم وجود دارد ، مدت ها پیش به دنبالش می رفتم . تمام
سیاره را برایش جستجو می کردم . می توانستم طعمش را تصور کنم...
عطش همچون آتش گلویم را سوزاند . دهانم خشک بود . جریان تازه ي زهر هیچ کمکی به برطرف کردن آن حالت نمی کرد . شکمم از
گرسنگی پیچ خورد . عضلاتم منقبض و آماده ي پرش شدند .
یک ثانیه ي کامل هم نگذشته بود . او هنوز در حال برداشتن همان قدمی بود که او را در مسیر بادي که به طرف من می رسید قرار می
داد .
همین که پایش به زمین رسید ، چشمانش به طرف من لغزید ، حرکتی که به طور واضح او می خواست دزدکی باشد . نگاهش با نگاه من
تلاقی کرد و بازتاب خودم را در آینه ي چشم هاي درشت او دیدم .
شوك چهره اي که در آنجا دیدم جان او را براي چند دقیقه ي کوتاه نجات داد .
او وضعیت را بهبود نبخشید . وقتی حالتی که به چهره ي من نقش بسته بود را نظاره کرد ، خون دوباره به گونه هایش هجوم آورد و
پوستش را به لذیذ ترین رنگی درآورد که تا به حال دیده بودم . رایحه در سرم مانند مه اي غلیظ بود . به سختی می توانست به آن فکر
کنم . افکارم طغیانگر ، از هم گسسته ، در برابر کنترل می جنگیدند .
حالا او آهسته تر قدم بر می داشت ؛ انگار ضرورت براي فرار را درك کرده بود . شتاب باعث شده بود دست و پایش را گم کند - او لغزید و
به طرف جلو سکندري خورد ، نزدیک بود روي دختري بیفتد که جلوي من نشسته بود . آسیب پذیر و ضعیف . حتی بیشتر از حد معمول
براي انسان ها .
سعی کردم روي چهره اي که در چشم هاي او دیده بودم تمرکز کنم، چهره اي که می شناختم و از آن تنفر داشتم. چهره ي هیولاي
درونم - چهره اي که با دهه ها کوشش و اراده اي استوار عقب می راندم. حالا چقدر راحت به لبه ي پرتگاه رسیده بودم !

عطر ، یک بار دیگر اطراف من پیچید ، افکارم را پریشان کرد و نزدیک بود مرا از جا بلند کند .
نه .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
همچنانکه در تلاش بودم خودم را روي صندلی نگه دارم لبه ي زیري میز را محکم گرفتم . چوب تحمل آن فشار را نداشت . دستم پایه را
چلاند و وقتی آن را رها کرد پر از تراشه هاي خرد و خمیر چوب بود . قالبی به شکل انگشتانم روي بقایاي آن حک شد .
شواهد رو از بین ببر . این یک قانون بنیادي بود . سریعاً با نوك انگشتانم لبه هاي اثري که به جا گذاشته بودم را ساییدم ، تا اینکه چیزي
جز یک سوراخ ناصاف و کپه اي از تراشه ها روي زمین نماند، که آن را با پایم پراکنده کردم .
شواهد رو از بین ببر . خسارت ثانویه...
می دانستم حالا چه اتفاقی باید می افتاد . دختر مجبور می شد کنار من بنشیند و من مجبور می شدم او را بکشم . ناظران بی گناه داخل
این کلاس ، هجده بچه ي دیگر و یک مرد ، چون چیزي را که بزودي باید مشاهده می کردند می دیدند ، اجازه نداشتند این اتاق را ترك
کنند .
از فکر کاري که باید انجام می دادم برخود لرزیدم . حتی در بدترین دورانم ، هرگز افراد بی گناه را نکشته بودم ، نه در طول هشت دهه . و
حالا نقشه ي کشتار فجیح بیست تاي آنها را به یک باره کشیده بودم .
چهره ي هیولاي درون آینه مرا دست انداخته بود .
حتی با اینکه بخشی از من از هیولا در فرار بود بخش دیگر نقشه می کشید .
اگر آن دختر را اول می کشتم ، پیش از آنکه آدم هاي داخل کلاس بتوانند عکس العمل ي نشان دهند ، فقط کارم با او پانزده یا بیست
ثانیه طول می کشید . شاید یک مقدار بیشتر ، اگر در اول متوجه نمی شدند که من چه می کردم . او زمانی براي جیغ زدن یا احساس درد
نداشت ؛ من نمی خواستم او را بی رحمانه بکشم . این لطف را می توانستم در حق این غریبه با خون وحشتناك مطلوب بکنم .
اما بعد مجبور می شدم جلوي آنها را بگیرم تا فرار نکنند . نیازي نبود نگران پنجره ها باشم ، به قدري مرتفع و کوچک بودند که نمی
توانستند موجب فرار هیچ کسی را فراهم آورند . فقط در راه آن را مسدود می کردم و آنها به دام می افتادند.
اینکه سعی کنم زمانی که همه هراسان ، آشفته و در تکاپو بودند به زمین نشان بزنم ، ممکن بود کار را آهسته تر و سخت تر کند . غیر
ممکن نبود ، اما سرر و صداي بیشتري راه می افتاد . ممکن بود کسی بشنود ... و من مجبور می شدم تا در این ساعت نحس حتی افراد
بی گناه بیشتري بکشم .
و زمانی که دیگران را به قتل می رساندم ، آثار خون او از بین می رفت .
رایحه مرا عذاب می داد ، راه گلویم را با دردي خشک می سوزاند .
پس اول ناظران .
آن را در سرم ترسیم کردم . وسط اتاق بودم ، عقب ترین ردیف در آخر کلاس . اول سمت راستم را می گرفتم ، می توانستم در هر
ثانیه گردن چهار و یا پنج تا از اونها رو بشکنم . این طوري سر و صدا به پا نمی شد . سمت راستی ها خوش شانس تر بودند ؛ آنها آمدن
مرا نمی دیدند. حرکت به طرف جلو و بعد از طرف معکوس در ردیف سمت چپ ، حداکثر ، پنج ثانیه از وقت مرا می گرفت و زندگی تمام

افراد داخل این کلاس را... براي بلا سوان زمان کافی بود تا لحظه اي ببیند که چه بلایی سرش خواهد اومد . به اندازه اي کافی بود تا
ترس را احساس کند . شاید ، به اندازه اي کافی بود تا بتواند جیغ بکشد ، البته اگر از شوك سر جاي خود میخکوب نمی شد . یک جیغ
ملایم که باعث نمی شد هیچ کس به این طرف بدود .
نفس عمیقی کشیدم ، این صحنه مثل آتشی بود که در رگهایم جریان داشت ، در سینه ام شعله ور بود و من رو با بهترین انگیزه ها تشویق
می کرد که از عهده ي این کار برمی آیم .
او حالا داشت می چرخید . تا چند ثانیه ي دیگر اون در فاصله ي چند اینچی من می نشست .
هیولاي درون سرم با امیدواري لبخند زد.
یک نفر در طرف چپم پوشه اي را بست . سرم را بلند نکرم تا ببینم کدام یک از آن انسان هاي محکوم به فنا بود . اما این حرکت باعث
شد موج عادي و عاري از رایحه اي صورتم را نوازش دهد .
براي یک ثانیه ي کوتاه ، توانستم به طور واضح فکر کنم . در آن لحظه ي ارزشمند ، دو چهره را پهلو به پهلوي هم دیدم . یکی از آن دو
چهره متعلق به خودم بود ، یا بهتر بگویم : قبلا بود . یک هیولاي چشم قرمز که به قدري مردم را کشته بود که شمارش آن را از دستش
رفته بود.
قتل هاي توجیه پذیر و منطقی . قاتلِ قاتلان ، قاتل دست نشانده ي هیولاهاي کم قدرت تر . به گمانم ، آن عقده ي خدایی کردن بود -
تصمیم در این باره که چه کسی سزاوار محکوم شدن به مرگ است . این توافقی بود که با خودم کرده بودم. من از خون انسان ها تغذیه
کرده بودم ، اما نه به معناي واقعی . قربانی هاي من با آن سرگرمی هاي سیاهشان ، چندان انسان تر از من نبودند .
صورت دیگر متعلق به کارلایل بود.
هیچ شباهتی بین این دو صورت وجود نداشت ، آنها در کنار هم مانند روزِ روشن و سیاه ترین شب بودند .
هیچ دلیلی وجود نداشت که آنها را با هم مقایسه کنی . کارلایل پدر زیستی من نبود . ما از نظر قیافه هیچ شباهتی نداشتیم ، یکسان بودن
رنگ پوست ما محصولی از ذات اصلی ما بود ؛ همه ي خون آشام ها پوستی رنگ پریده و یخی داشتند . شباهت بین رنگ چشمهاي ما
دلیل دیگري داشت- انعکاسی از یک انتخاب متقابل.
و با این حال ، هرچند یک مقایسه بی پایه و اساس بود ، من خیال کرده بودم که تا اندازه اي ، صورتم بازتابی از چهره ي او را خواهد
داشت ، در هفتاد سال عجیب اخیر من با آغوش باز انتخاب او را پذیرفته بودم و قدم در جاي پاي او گذاشته بودم .
سیماي من تغییر نکرده بود ، اما به نظرم این طور می رسید که ذره اي از خرَد او به چهره ي من سایه انداخته است ، اینکه ردي از شفقت
او می توانست در فرم دهان من دیده و مقداري جزئی از صبر و شکیبایی اش روي ابروهایم واضح و مشهود است .
همه ي آن پیش رفت هاي کوچک در چهره ي این هیولا گم شده بود . در طی چند دقیقه ، چیزي درونم باقی نمانده بود که بازتابی از
سالها بودن در کنار به وجود آورنده ام داشته باشد . مربی من ، پدرم ، هرچه که اسمش را می گذارید . چشمانم مانند دیدگان یک شیطان
قرمز بودند و برق می زدند به رنگ قرمز می درخشیدند ، تمام آن شباهت ها براي همیشه از دست می رفت .

در سرم ، چشمان مهربان کارلایل من را نصیحت نکردند . می دانستم که من را به خاطر عمل وحشتناکی که می خواستم انجام
دهم خواهد بخشید . چرا که مرا دوست داشت . چرا که فکر می کردم من بهتر از آنچه بودم هستم . و او باز هم مرا دوست خواهد داشت ،
حتی اگر الآن ثابت می کردم که اشتباه می کرده .
بلا سوان در صندلی کنار من نشست ، حرکاتش سنگین و ناجور بودند - با ترس؟ - و رایحه ي خون او همچون ابري سرکش اطراف من
را گرفت . به پدرم ثابت میکردم که راجع به من اشتباه می کند. غم حاکی از این حقیقت کم و بیش مانند آتش درون گلویم دردناك بود .
با تنفر شدید از دختر فاصله- با هیولاي درونم که براي گرفتن او تلاش می کرد مبارزه می کردم .
چرا او باید به اینجا می اومد؟ چرا او باید وجود می داشت ؟ چرا او باید صلح و آرامش اندکی که در این زندگی ام داشتم خراب می کرد ؟
اصلاً چرا این انسان آزار دهنده به دنیا آمده بود؟ او مرا نابود می کرد .
صورتم را از او برگرداندم ، با خشمی ناگهانی ، بیزاري بی دلیلی تمام وجودم را فرا گرفت .
این موجود که بود؟ چرا من ، چرا حالا؟ چرا من باید همه چیزم را به خاطر اینکه او این شهر بی جذابیت را براي پدیدار شدنش انتخاب
کرده بود از دست می دادم ؟
چرا باید به اینجا می آمد ؟
من نمی خواستم یک هیولا باشم ! نمی خواستم یک اتاق پر از بچه هاي بی گناه را بکشم ! نمی خواستم تمام چیزهایی را که در یک
زندگی پر از ازخود گذشتگی و انکار به دست آورده بودم از دست بدهم !
نمی خواستم . او هم نمی توانست من را مجبور کند .
مشکل آن عطر بود ، رایحه ي خوب او که به طرزي وحشتناك دل انگیز بود . اگر فقط راهی براي مقاومت وجود داشت... اگر فقط تندبادي
از هواي تازه می توانست سرم را خالی کند .
بلا سوان موي بلند ، پرپشت و ماهونی رنگش را در طرف من تکان داد .
مگر او روانی بود ؟ مثل این که داشت بدتر هیولا را ترغیب می کرد ! به او طعنه می زد و دستش می انداخت .
حالا هیچ نسیم دل رحمی نبود که بوي او را از من دور کند. همه چیز به زودي از دست می رفت.
نه ، هیچ نسیمی نبود که دست کمک دهد . اما من مجبور نبودم تنفس کنم.
جریان هوا را در ریه هایم متوقف کردم ؛ حس آسودگی لحظه اي بود ، اما ناقص . هنوز خاطره ي آن رایحه در سرم بود ، طعم آن را پشت
زبانم حس می کردم . حتی آن را هم نمی توانستم براي مدتی طولانی تحمل کنم . اما احتمالاً می شد براي یک ساعت تحمل ش کرد .
یک ساعت . فقط به قدري کافی بود که از این اتاق پر از قربانی بیرون بزنم، قربانی هایی که شاید مجبور نبودند قربانی باشند البته اگر
می توانستم یک ساعت کوتاه را مقاومت کنم .
اینکه نفس نکشی ، احساس ناراحتی داشت . بدن من به اکسیژن نیاز نداشت ، اما با غرایزم جور در نمی آمد . در زمان هایی که استرس
داشتم ، روي حس بویایی ام بیش تر از حواس دیگر اتکا می کردم . این حس راه را به سوي شکار نشان می داد ، اولین اخطار را در آن

زمان می داد . زیاد به چیزي خطرناك تر از خودم برنمی خوردم ، اما صیانت نفس در گونه ي من هم به اندازه ي اکسریت انسان ها قوي
بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
ناراحت ، اما قابل کنترل . تحمل پذیرتر از استشمام او و فرو نکردن دندان هایم در آن پوست لطیف ، نازك و شفاف ، داغ، مرطوب ،
جریانِ- یک ساعت ! فقط یک ساعت . نباید به عطر ، به طعم می اندیشیدم .
دختر ساکت مویش را بین ما نگه داشت ، به جلو خم شد و براي همین روي دفترش ریختند . من نمی توانستم صورتش را ببینم ، تا سعی
کنم احساساتی که چشمان ژرف و شفاف او را پوشانده بودند بخوانم . آیا به همین دلیل اجازه داده بود گیسوانش بین ما دیوار بزند ؟ که آن
چشم ها را از من مخفی کند ؟ لبریز از ترس ؟ خجالت ؟ تا رازهایش را از من مخفی نگه دارد ؟ آزردگی پیشینم از اینکه افکار بی صداي او
مرا از ورود به داخل سرش منع کرده بود ، در برابر احتیاج - و تنفر - که در این لحظه بر من چیره شه بود ضعیف و کم رنگ بود . چونکه
من از این زن-بچه ي ضعیفی که در کنارم نشسته بود نفرت داشتم ، با تمام وجود و به اندازه اي که به خود سابقم ، عشقم به خانواده ام
، رویاهایم براي اینکه بهتر از چیزي باشم که قبلا بودم چنگ زده بودم ... از او متنفر بودم ، تنفر از آن احساسی که به من می داد - این
کمی کمک کرد . بله ، آزردگی اي که قبلا احساس می کردم ضعیف بود ، اما همان هم کمک کرد . به هر جایی متوسل میشدم تا ذهن
من را از اینکه خون او چه مزها ي داشت منحرف کند .
نفرت و آزردگی . بی قراري . امکان داشت که این ساعت هرگز تمام نشود ؟ و وقتی که به اتمام رسید... او از کلاس خارج می شد . من چه
کار می کردم ؟
می توانستم خودم را معرفی کنم : سلام ، اسم من ادوارد کالنه . می تونم تا کلاس بعدي همراهیت کنم ؟
او می گفت بله ، این می توانست کار مؤدبانه اي باشد . هرچند از همین الان می ترسیدم که همان طور که انتظار داشتم ، دعوتم را قبول
کند و با من بیاید . احتمالا راهنمایی کردن او به مسیر اشتباه کار آسانی بود . یک جاده ي فرعی به سمت جنگل... می توانستم به او بگویم
که یکی از کتاب هایم را در ماشین جا گذاشتم...
آیا کسی متوجه می شد من آخرین کسی بودم که با او بوده ؟ هوا بارانی بود ، مثل همیشه؛ دو نفر با بارانی هاي تیره که راهشان را اشتباه
می رفتند توجه زیادي جلب نمی کرد و مرا لو نمی داد .
ولی من تنها دانش آموزي نبودم که امروز حواسش به او بود- هر چند که هیچ کس به اندازه ي من مشتاق نبود . مایک نیوتون از هر
تکانی که او روي صندلی می خورد آگاه بود- او در کنار من نا راحت بود ، همان طور که انتظار داشتم بوي او نگرانی هاي خیر خواهانه را
از بین برده بود . اگر او با من کلاس را ترك می کرد مایک نیوتون حتماً متوجه می شد .
اگر یک ساعت تحمل کرده بودم ، ساعت دوم هم می شد ؟
از درد سوزش گلویم به خود پیچیدم.
او به خانه اي خالی می رفت . رئیس پلیس سوان تمام روز را کار می کرد . خانه شان را بلد بودم ، همان طور که تمام خانه هاي این شهر
کوچک را می شناختم . خانه ي آنها در حاشیه ي درختان انبوه بود ، بدون همسایه هاي نزدیک . حتی اگر فرصت می کرد جیغ بکشد ، که
این طور نمی شد ، هیچ کس صدایش را نمی شنید .

احتمالاً این راه جواب می داد . من هفت دهه بدون خون انسان سر کرده بودم . اگر نفسم را حبس می کردم می توانستم دو ساعت
دیگر هم تحمل کنم . و وقتی که تنها گیرش می آوردم ، احتمال اینکه کسی دیگر هم آسیب ببیند وجود نداشت . و هیچ عجله اي هم در
کار نبو د. هیولاي درونم موافقت کرد .
با این فکر که اگر براي کشتن این دختر بی گناه صبر می کردم ، می شد بقیه ي نوزده نفر حاضر در این کلاس را نجات دهم و کمتر یک
هیولا باشم ، خودم را فریب دادم .
با این که از او متنفر بودم ، می دانستم که این تنفر ناعادلانه است . در واقع آن کسی که از او تنفر داشتم ، خود من بود . و وقتی او می
مرد ، از هر دویمان بیشتر متنفر می شدم .
آن ساعت را این گونه گذراندم ، با تصور بهترین راه براي کشتن او . سعی کردم به نقشه ي نهایی فکر نکنم . ممکن بود زیاده روي کنم ؛
ممکن بود دست از مبارزه بردارم و در ملاء عام همه را بکشم . فقط نقشه کشیدم ، نه بیشتر . این کار مرا براي ساعتی سر پا نگه داشت .
یک بار براي یک لحظه ي کوتاه ، از پشت موهاي حالت دارش نگاهی به من انداخت . می توانستم شعله هاي تنفري که به ناحق از
وجودم به بیرون زبانه می کشید را حس کنم . وقتی نگاهش را ملاقات کردم بازتاب آن را در چشم هاي وحشت زده اش دیدم . قبل از ا
ینکه بتواند باز در موهایش مخفی شو د، خون گونه هایش را نقاشی کرده بود ، و نزدیک بود که همه چیز را خراب کنم .
ولی زنگ به صدا درآمد . نجات یافتن توسط زنگ - چه کلیشه . ما هر دو نجات یافته بودیم . او از مرگ نجات یافته بود و من در آن
لحظه از تبدیل شدن به موجود خوفناکی که از آن وحشت داشتم و بی زار بودم .
نمی توانستم آن طور که می بایست آهسته حرکت کنم . به سرعت تیر از کلاس بیرون رفتم . اگر در آن لحظه کسی مرا نگاه می کرد ،
مشکوك می شد که حتماً مشکلی داشتم . هیچ کس به من توجه نمی کرد . هنوز تمام فکر و ذکر آنها دور دختري می گشت که در طول
یک ساعت ، محکوم به مرگ شده بود .
در اتومبیلم مخفی شدم .
دوست نداشتم فکر کنم که باید مخفی شوم . چقدر بزدلانه به نظر می رسید . ولی مسلماً اصل مسئله سر همین بود .
دیگرقدرتی برایم نمانده بودکه بخواهم در اطراف انسانها بمانم . تمرکز زیاد و تلاش براي نکشتن یکی از آنها هیچ نیرویی براي مقاومت در
برابر بقیه برایم نگذاشته بود.
سی دي آهنگی را که معمولا آرامم می کرد گذاشتم . ولی این بار آن چنان اثر نکرد . نه ، چیزي که بیشتر از همه کمک میکرد ، هواي
سرد و مرطوبی بود که از پنجره ي باز اتومبیل به داخل جریان داشت . هرچند می توانستم به روشنی بوي خون بلا سوان را بیاد بیاورم ،
تنفس هواي تمیز مثل این بود که انگار عفونت آن را از درونم می شست .
دوباره تعادلم را بدست آوردم . یک بار دیگر می توانستم فکر کنم و می توانستم بجنگم . می توانستم در مقابل چیزي که نمی خواستم
باشم ، بجنگم .
مجبور نبودم به خانه اش بروم . مجبور نبودم او را بکشم . مسلماً من یک موجود داراي عقل بودم و می توانستم انتخاب کنم . همیشه یک
انتخاب دیگر وجود داشت .

دیگر از احساسی که در کلاس داشتم اثري نبود... ولی حالا از او دور بودم . شاید اگر خیلی خیلی با احتیاط عمل می کردم ، احتیاجی
نبود که روش زندگیم را عوض کنم . حالا همه چیز آن جوري بود ، که دوست داشتم . چرا باید اجازه می دادم یک مشت انسان آزاردهنده
و بی اهمیت آن را خراب کنند ؟
مجبور نبودم پدرم را ناامید کنم . مجبور نبودم باعث پریشانی... نگرانی... و درد مادرم شوم . او بسیار مهربان ، بسیار آرام و حساس بود . به
وجود آوردن درد براي کسی مثل ازمه واقعاً نا بخشودنی بود .
چقدر مسخره بود که خواسته بودم از این دختر در برابر افکار خصمانه ، بی ارزش و بچه گانه ي جسیکا استنلی محافظت کنم . من آخرین
کسی بودم که می توانست به عنوان محافظ براي او بایستد . او در برابر هیچ چیزي به اندازه ي من احتیاج به مراقبت نداشت .
آلیس کجا بود ؟ آیا مرا در حال کشتن دختر سوان در روش هاي متنوع ندیده بود ؟ چرا براي کمک نیامده بود که مانعم بشود یا کمک کند
که آثار جرم را از بین ببرم ، فرقی نداشت کدام ؟ آیا آنقدر غرق دیدن دردسرهاي احتمالی جاسپر شده بود که وقوع یک حادثه ي به مراتب
وحشتناك تر را ندیده بود ؟ آیا از آنچه تصور می کردم قوي تر بودم ؟ آیا واقعا نمی خواستم بلایی سر آن دختر بیاورم ؟
نه ، می دانستم که چنین چیزي درست نیست . احتمالاً آلیس سخت بر روي جاسپر تمرکز کرده بود.
در ساختمان کوچکی که براي کلاس هاي انگلیسی استفاده می شد به دنبال او گشتم . پیدا کردن صداي آشناي او زیاد وقتم را نگرفت . و
حق با من بود . تمام فکر او جاسپر بود ، دیدن انتخاب هاي لحظه به لحظه ي او با نهایت دقت . اي کاش می شد از او راهنمایی بخواهم ،
ولی از طرف دیگر خوشحال بوده که او نمی دانست نزدیک بود چه کاري انجام دهم . که از کشتاري دسته جمعی که در شرف انجامش
بودم آگاه نبود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
یک آتش تازه در درونم حس کردم- سوختن از شرم... نمی خواستم هیچ کدامشان چیزي بدانند . اگر از بلا سوان دوري می کردم ، اگر می
توانستم تحمل کنم و او را نکشم- حتی با فکرش هیولاي درونم به خود پیچید و از خشم دنداهایش به هم ساییده شد- هیچ کس نمی
فهمید . اگر می توانستم از بوي او دور بمانم...
هیچ دلیلی وجود نداشت که نخواهم حتی امتحان کنم . درست انتخاب کنم . سعی کنم همان چیزي باشم که کارلایل فکر می کرد .
ساعت آخر مدرسه تقریباً تمام شده بود . تصمیم گرفتم نقشه ي جدیدم را عملی کنم . از اینکه در پارکینگ بشینم ، او از کنارم رد شود و
تمام تلاش هایم را از بین ببرد ، بهتر بود . باز هم براي تنفر از او احساس گناه کرد م. از اینکه او همچین قدرتی بر من داشت متنفر بودم .
از اینکه او باعث می شد چیزي باشم که از آن دوري می کردم .
سریع - کمی بیش از حد سریع ولی هیچ کس آنجا نبود- به طرف دفتر رفتم . هیچ دلیلی نداشت که بلا سوان با من از مرز عبور کند . از
او مانند مرضی که واقعاً هم بود ، دوري می کردم .
فقط مسئول پذیرش در دفتر بود ، همان شخصی که می خواستم ببینم .
او متوجه ورود من نشد .
« ؟ خانم کوپ »
زنی که موهاي قرمز داشت ، سرش را بلند کرد و چشمانش گشاد شد . آنها همیشه از دیدن ما غافلگیر میشدند ، فرقی نداشت چند مرتبه
یکی از ما را دیده باشند .

پیرهنش را مرتب کرد . با خودش درگیر بود : احمق جاي پسرته. اونقدر جوونه « اوه » : کمی دستپاچه شد ، نفسش را در سینه حبس کرد
که نمی شه اونجوري راجع بهش فکر کنی...
« ؟ سلام ادوارد . چکار می تونم برات انجام بدم »
ناخوشایند بود . ولی می دانستم چطور جایی که لازم بود ، جذاب باشم . کمی به جلو خم شدم و عمیقاً به چشمان ریز و کم عمق قهوه اي
او نگاه کردم . افکارش از همین حالا منقلب بو د. احتمالاً کار آسانی درپیش داشتم .
« ؟ امکانش هست که در مورد برنامم کمکی به من بکنید » : با صداي ملایمی پرسیدم
ضربان قلبش تند شد .
با خودش فکر می کرد : خیلی جوونه ، خیلی جوونه... سخت در اشتباه بود . سن من از پدر « ؟ حتماً ادوارد . چطور می تونم کمکت کنم »
بزرگ او هم بیشتر بود . ولی بر اساس گواهینامه ي رانندگی ام ، درست فکر می کرد .
« ؟ آیا می تونم کلاس زیست شناسی رو با علوم طبیعی سال سوم عوض کنم ؟ فیزیک ، شاید »
« ؟ در رابطه با آقاي بنر مشکلی هست ، ادوارد »
« ... به هیچ وجه، فقط مسئله اینه که من این چیزها رو قبلاً خوندم »
در حال فکر کردن ، لبهاش را جمع کرد : تمامشون باید الان کالج باشند . شنیدم که معلم « . در مدرسه ي قبلیت توي آلاسکا ، درسته »
ها شکایت می کردند . نمره هاي عالی ، جوابهاي بدون مکث ، غلط نداشتن توي هیچ تستی انگار یک راهی پیدا کردند که توي هر درسی
تقلب کنند . آقاي وارنر ترجیح می ده فکر کنه همه تقلب می کنند ولی باور نمی کنه که کسی از خودش باهوش تره . مطمئنم مادرشون
ادوارد ، در واقع الان کلاس فیزیک جاي خالی نداره . آقاي وارنر از اینکه بیشتر از بیست و پنج نفر توي » .... تو خونه درسشون می ده
« کلاسش باشند متنفره
« . من هیچ مشکلی به وجود نمیارم »
« ... می دونم ، ادوارد . ولی هیچ صندلی خالی اي » معلومه که نمیاري . یک کالن بی نقص هیچ وقت مشکلی پیش نمیاره
« . پس ، می تونم این کلاس رو حذف کنم ؟ می تونم از زمانش واسه ي مطالعه آزاد استفاده کنم »
دهانش باز مانده بود . این دیوونگیه . یعنی اینقدر سخته که براي موضوعی که بلدي سر یک کلاس « ؟ زیست شناسی رو حذف کنی »
« . در اون صورت فارغ التحصیل نمیشی » ؟ بشینی؟ حتماً با آقاي بنر مشکلی داره . نمیدونم، باید در مورد این با باب حرف بزنم
« . سال آینده این درس رو می گیرم »
« . شاید باید در اون مورد با والدینت صحبت کنی »
در پشت سرم باز شد . هر کسی که بود توجه نکردم و بیشتر روي خانم کوپ متمرکز شدم . کمی بیشتر خم شدم و کمی چشم هایم را
گشاد کردم . اگر به جاي سیاه در آن لحظه طلایی بودند تاثیر بیشتري داشت . سیاهی، همان طور که می بایست ، مردم را می ترساند .

کلاس دیگه اي نیست که بتونم با اون عوض کنم؟ » . صدام را تا جایی که می شد آرام کردم « ؟ خواهش می کنم ، خانم کوپ »
« ... مطمئنم بالاخره یک جا ، جاي خالی هست . شش ساعت زیست شناسی نمی تونه تنها گزینه باشه
به او لبخند زدم ، سعی کردم حالت چهره ام آرام باشد .
« خب شاید بتونم با باب- منظورم آقاي بنر صحبت کنم . ببینم اگه میشه » . قلبش تندتر زد. به خودش یادآوري کرد : خیلی جوونه
قفط یک ثانیه طول کشید تا همه چیز عوض شود : جو اتاق ، ماموریت من در آنجا ، دلیل خم شدنم به سمت زن مو قرمز... دلیل هرچیزي
، حالا یک چیز دیگر بود .
یک ثانیه همه ي وقتی بود که گرفت تا سامانتا ولز در را باز کند ، یک کاغذ امضا شده را در سبد کنار اتاق قرار دهد و به سرعت از مدرسه
خارج شود . یک ثانیه تمام زمانی که گرفت بود تا متوجه شوم مهمان ناخوانده ي باد ، مرا از پا درآورده . یک ثانیه تمام مدتی که گرفت بود
تا متوجه شوم چرا افکار کسی که از در وارد شد ، حواسم را پرت نکرد.
به طرف او برگشتم ، هر چند نیازي به مطمئن شدن نبود . آرام نگاهم را برگرداندم ، با ماهیچه هایم که بر ضد من شورش کرده بودند می
جنگیدم .
بلا سوان از پشت به دیوار کنار در چسبیده و به کاغذي چنگ زده بود . زمانی که نگاه وحشی و غیر انسانی ام به او افتاد ، چشمانش از
همیشه گشادتر شده بودند .
عطر خون او فضاي اتاق را پر کرد . شعله هاي آتش گلویم را سوزاند .
باز هم هیولا از آینه ي چشمانش به من خیره نگاه می کرد ، ماسک یک شیطان .
دستم در هوا ، بالاي پیشخوان معلق ماند . مجبور نبودم حتی به عقب نگاه کنم تا سر خانم کوپ را بگیرم و به میز او بکوبم ، تا کشته شود
.
گرفتن دو زندگی، به جاي بیست تا . یک مبادله .
هیولاي مشتاق و گرسنه منتظر بود که کار را تمام کنم .
ولی همیشه یک انتخاب دیگر بود- باید می بود .
نفسم را حبس کردم ، و صورت کارلایل را در جلویم مجسم کردم . برگشتم تا با خانم کوپ رو به رو شوم . از تغییر حالت چهره ام متعجب
شد . به عقب رفت ، شدت ترس او را نمی شد درون چند کلمه جاي داد .
با استفاده از تمام کنترلی که طی سالها دوري کردن از خود ، بدست آورده بودم ، صدایم را صاف و آرام جلوه دادم . فقط به اندازه ي گفتن
یک جمله در شش هایم هوا مانده بود .
« . پس بیخیال . متوجهم که امکانش نیست . خیلی به خاطر کمکتون ممنونم »
چرخیدم و خودم را به بیرون انداختم ، سعی کردم خون گرم در بدن دختر را در حالی که با فاصله ي چند اینچ از کنارش می گذشتم ، حس
نکنم .

به سرعت مسیر آنجا تا اتومبیلم را طی کردم و تا زمانی که در آن نشستم ، نایستادم . اکثر دانش آموزان تا آن موقع رفته بودند و شاهدي
آنجا نبود . یک دانش آموز سال دومی , دي.جی گَرِت ، مرا دید و بعد نادیده گرفت .
کالن از کجا پیداش شد ؟- انگار از آسمون افتاد... حتماً باز خیالاتی شدم . مامان همیشه میگه ...
وقتی داخل ولوو رفتم ، بقیه آنجا بودند . سعی کردم درست تنفس کنم ولی به نفس نفس افتاده بودم ، انگار در آن هواي تازه داشتم خفه
می شدم .
« ؟ ادوارد » : آلیس نگران شده بود
فقط سرم را تکان دادم .
به جاي جواب دادن « ؟ چه مرگت شده » . حواس امت براي لحظه اي از موضوع سرحال نبودن جاسپر براي بازي برگشت ، منحرف شد
ماشین را روشن کردم . باید تا قبل از اینکه بلا سوان اینجا هم دنبالم بیاید ، می رفتم . شیطان درونم، به جانم افتاده بود... پیچیدم و
سرعت گرفتم .
بدون اینکه نگاه کنم می دانستم که امت ، رزالی و جاسپر، همگی به آلیس می نگرند . آلیس شانه هایش را بالا انداخت . او فقط می
توانست وقایع آینده را ببیند ، نه گذشته را.
در آینده ام جستجو کرد . هر دو از آنچه دید ، متعجب شدیم.
« ؟ داري اینجا رو ترك می کنی » : زمزمه کرد
حالا همه به من نگاه می کردند .
« ؟ این طوره »
و آن را دید . زمانی که قسمت تیره ي افکارم براي تصمیم دیگري مردد بود.
« ! اوه »
بلا سوان ، مرده بود . چشمان من بخاطر خوردن خون تازه ، به رنگ خون درآمده بودند . زمانی رسیده بود که می بایست بیرون بزنیم و از
نو شروع کنیم...
تصویر واضح تر شده بود . براي بار اول داخل خانه ي فرمانده سوان را دیدم . بلا در آشپزخانه اي با قفسه هاي « اوه » : آلیس تکرار کرد
زرد رنگ ایستاده بود . پشتش به من بود و من در سایه کمین کرده بودم... عطرش مرا به سوي او کشید...
« تمومش کن » : دیگر نمی توانستم تحمل کنم . فریاد کشیدم
« . متاسفم » : در حالی که چشمانش گشاد شده بودند ، زمزمه کرد
و دوباره تصاویر ذهنی اش عوض شد . یک اتوبان خالی در شب ، درختان اطرافش پوشیده از یخ بودند ، با سرعتی حدود دو هزار کیلومتر
در ساعت .

« . فرقی نداره چقدر زود قراره برگردي » : او ادامه داد « دلم برات تنگ می شه »
امت و رزالی نگاهی نگران رد و بدل کردند.
تقریباً نزدیک خانه مان رسیده بودیم .
« . ما رو همین جا پیاده کن . خودت باید به کارلایل بگی » : آلیس دستور داد
سرم را به نشانه ي رضایت تکان دادم . لاستیک هاي ماشین بر اثر ترمز ناگهانی جیغ ممتدي کشیدند .
امت، رزالی و جاسپر در سکوت خارج شدند . آلیس دستی روي شانه ام کشید .
اون دختر ، تنها خانواده ایه که چارلی سوان » . این بار دیگر تصویر نبود- دستور بود « ، تو انتخاب درستی می کنی » : زمزمه کنان گفت
« . داره
« درسته »
از ماشین خارج شد تا به بقیه بپیوندد . آنها قبل از اینکه دوباره راه بیفتم ، از نظرها دور شده بودند .
با سرعت به طرف شهر برمی گشتم و می دانستم که تصاویر در ذهن آلیس ، مثل چراغ راهنما از تیره به روشن تغییر می کند . به سرعت
به طرف فورکس باز می گشتم . مطمئن نبودم به کجا می روم . با پدرم خداحافظی می کردم ؟ یا هیولاي درونم را به آغوش می کشیدم ؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل دوم
کتاب گشوده


پوستم براي هماهنگی با هواي اطراف ، سردتر شده بود . تکه هاي کوچک یخ روي پوستم مانند مخمل بودند .
ستاره ها در آسمان صاف بالاي سرم، مانند الماس می درخشیدند . در بعضی جاها آبی روشن، بعضی نقاط زرد . ستاره ها با شکوه خلق شده
بودند، در تضاد با سیاهی دنیا چشم انداز فوق العاده اي داشتند . بسیار زیبا . حتی می توانستند بی بدیل باشند . می توانستند باشند ، اگر که
قادر بودم واقعاً آنها را ببینم.
هیچ بهتر نشده بود . شش روز گذشته بود . شش روز بود که اینجا در زمین هاي خالی دنالی مخفی شده بودم . ولی از زمانی که براي بار
اول بوي آن دختر را به مشامم رسیده بود ، یک لحظه هم به رهایی از آن نزدیک نشده بودم.
وقتی به آسمان جواهر نشان نگاه کردم ، مثل این بود که مانعی بین چشمان من و زیبایی آنها قرار داشت . آن مانع یک صورت بود ،
متعلق به یک انسان معمولی ، ولی انگار هیچ گاه موفق نمی شدم آن را از ذهنم دور کنم .
صداي افکار شخصی که نزدیک می شد را قبل از صداي گام هایش شنیدم . صداي حرکت او بر روي خاك بسیار ضعیف بود .
از اینکه تانیا تا آنجا مرا تعقیب کرده بود ، تعجب نکردم . در روزهاي اخیر زیاد به این مکالمه می اندیشید . تا زمانی که مطمئن نشده بود
دقیقا باید چه بگوید آن را مطرح نکرده بود .
حدود شست یارد آن طرف تر پدیدار شد . پوست تانیا در زیر نور ستاره ها به رنگ نقره اي درآمده بود و حلقه هاي موي بلند و بور او
می درخشیدند . چشمان کهرباییش در حال پاییدن من برق زدند ، و لبهاي تو پر او براي لبخند زدن ، کشیده شد .
بی بدیل. اگر قادر بودم او را واقعاً ببینم .
خم شد و بر لبه ي سنگی نشست. با نوك انگشتانش تکه سنگ را لمس می کرد، بدنش را پیچ داده بود.
اندیشید : پرتاب گلوله.
او به هوا پرید ؛ زمانی که بین من و آسمان چرخ می زد، اندامش به یک سایه ي تیره می ماند. خودش را مثل توپ جمع کرد تا بر روي
توده برف در کنار من بیفتد و باعث شد برفها روي من بریزند .

کولاکی از برف در اطرافم به پرواز درآمد. ستاره ها سیاه شدند و لحظاتی بعد در کریستال هاي یخی دفن شده بودم.
دوباره آه کشیدم ولی براي بیرون آمدن تلاشی نکردم. تاریکی زیر برف، نه به من آسیب زد، نه منظره را بهبودي بخشید. هم چنان فقط
یک چهره را می دیدم.
« ؟ ادوارد »
دوباره برف به پرواز درآمد چرا که تانیا به سرعت آنها را کنار می زد. خاك را از صورت بی حرکتم کنار زد و سعی کرد چشمم به چشم او
نیفتد.
« . متاسفم ، یه شوخی بود » : زمزمه کنان گفت
« . می دونم. خنده دار بود »
لبش آویخته شد .
« . ارینا و کیت گفتن بهتره تنهات بذارم . اونا فکر می کنند دارم اذیتت می کنم »
« به هیچ وجه . برعکس ، من گستاخی کردم - به طور زشتی گستاخی کردم. خیلی متاسفم » : به او اطمینان دادم
اندیشید : داري برمی گردي خونه ، این طور نیست؟
« . هنوز... کاملاً...تصمیم نگرفتم »
ولی نمی خواي اینجا بمونی . حالا آرزومندانه فکر می کرد ، ناراحت .
« نه . اینجا موندن به نظر نمیاد... کمکی بکنه »
« ؟ تقصیر منه ، این طور نیست » . شکلکی درآورد
« . معلومه که نه » : به دروغ گفتم
نمی خواد اینقدر آقا باشی .
لبخند زدم .
اتهام زد : من تورو معذب می کنم.
« . نه »
ابرویش را بالا برد ، چهره اش به قدري شکاك بود که مجبور شدم بخندم . یک خنده ي کوتاه که آهی آن را همراهی کرد .
« . خیلی خوب ، یه کمی » : اقرار کردم
او هم آهی کشید و دستش را زیر چانه اش گذاشت . افکارش سراسر غم و اندوه شده بود .

تو هزار برابر از ستاره ها دوست داشتنی تري ، تانیا. بدون شک ، خودت هم می دونی . نگذار خیره سري من اعتماد به نفست رو پایین »
پیش خود از بعید بودن حرفم خندیدم . « . بیاره
« . من عادت ندارم کسی دست رد به سینه ام بزنه »
زمانی که به سرعت خاطرات پیروزي هایش را مرور می کرد ، با تلاشی نه چندان موفقیت آمیز سعی « مطمئناً نداري » : موافقت کردم
کردم راه شنیدن افکارش را مسدود کنم . تانیا اکسراً مردهاي انسان را ترجیح داده بود. تعداد آنها براي داشتن یک مزیت بیشتر بود ، آنها
گرم و لطیف بودند . و قطعاً همیشه مشتاق .
امیدوار بودم دست انداختن او باعث توقف تصاویر درون سرش شود. « ساکیوباس 1 »
« . اونم از نوع اصل » . پوزخندي زد و دندان هاي براقش نمایان شد
بر خلاف کارلایل ، تانیا و خواهرهاي او به مرور زمان وجدانشان را کشف کرده بودند . در آخر ، علاقه ي آنها به مردان انسان بود که آنها
را از کشتار دور می کرد . حالا مردي که عاشقش می شدند... زنده می ماند .
« ... وقتی اینجا پیدات شد ، فکر کردم که » : تانیا آهسته گفت
می دانستم چه فکري کرده بود. و باید حدس می زم که آن طور حس خواهد کرد. ولی در آن لحظه، در شرایطی نبودم که روانکاوانه فکر
کنم.
"فکر کردي تغییر عقیده دادم."
او اخم کرد. "آره..."
" به خاطر بازي کردن با توقعاتت حس خیلی بدي دارم، تانیا. نمی خواستم که- اصلاً فکر نمی کردم. موضوع این بود که خیلی با عجله...
اونجا رو ترك کردم."
"فکر نکنم دوست داشته باشی که به من بگی چرا...؟"
از جایم بلند شدم و بازوهایم را دور پاهایم حلقه کردم." نمی خوام دربارش حرفی بزنم."
تانیا، ارینا و کیت در نوع زندگی اي که به آن محکوم شده بودند، خیلی خوب بودند. در بعضی موارد، حتی از کارلایل بهتر. از اقرار ضعف
خودم به تانیا شرم داشتم.
او بی میلی من را نادیده گرفت، حدس زد: "پاي زنی وسطه؟"
خنده ي تلخی کردم. "نه اونجوري که تو فکر می کنی."
جن یا دیو ماده اى که بصورت زن درامده و با مردان همخواب میشود. (succubus) .1


ساکت شد . به افکارش گوش دادم ، در حالی که سعی می کرد معنی حرف هایم را دریابد ، حدس هاي مختلفی می زد .
« . حتی بهش نزدیک هم نشدي » : به او گفتم
« ؟ یه کم راهنمایی »
« . خواهش می کنم ولش کن، تانیا »
دوباره سکوت کرد ، هنوز می اندیشید . او را نادیده گرفتم ، براي دانستن قدر ستاره ها بیهوده تلاش کردم .
پس از لحظه اي سکوت ، تسلیم شد . افکارش به سمت دیگري رفت .
کجا می ري ادوارد ، اگه ایجا رو ترك کنی ؟ برمی گردي پیش کارلایل ؟
« . فکر نکنم » : زمزمه وار گفتم
به کجا می خواستم بروم ؟ به تنها جاي این سیاره که برایم جذابیتی داشت ، نمی توانستم فکر کنم . هیچ چیزي نبود که بخواهم ببینم و یا
کاري که انجام دهم . زیرا اهمیتی نداشت که به کجا می رفتم ، هیچ جا نمی رفتم- فقط فرار می کردم .
از آن تنفر داشتم . از کی اینقدر بزدل شده بودم ؟
تانیا بازوي قلمی اش را روي شانه ام گذاشت . سیخ نشستم ، ولی او را کنار نزدم . او به جز دلداري دوستانه منظوري نداشت .
فرقی نداره چیه... یا کیه... که داره » . صداي او رگه هایی از لهجه ي روسی سابقش پیدا کرده بود « من فکر می کنم که بر می گردي »
« . از درون تورو می خوره . تو باهاش روبه رو می شی . تو همچین کسی هستی
افکارش گفته هایش را تصدیق میکرد . سعی کردم تصویري که از خودم در ذهن او بود را بپذیرم. کسی که با مشکلات روبه رو می شد .
خوشایند بود که باز هم به خودم آن گونه نگاه کنم . هیچ گاه قبل از آن ساعت وحشتناك در کلاس زیست شناسی ، به رشادت خودم ، به
توانایی ام براي مواجه شدن با مشکلات شک نکرده بودم .
گونه ي او را بوسیدم ، و او که لبهایش را جمع کرده بود ، صورتش را به طرف صورت من چرخاند . به سرعت به عقب برگشتم . با دیدن
سرعت کنار کشیدنم ، لبخند بی رمقی روي لبهاي او نقش بست .
« . ازت ممنونم ، تانیا . احتیاج داشتم که اون رو بشنوم »
« . خواهش می کنم . اي کاش در برابر بعضی چیزها بیشتر حس مسئولیت داشتی ، ادوارد » . او آزرده خاطر شده بود
« . متاسفم ، تانیا. می دونی که تو براي من زیادي خوبی . من فقط... هنوز کسی که دنبالشم رو پیدا نکردم »
« . خب ، اگه قبل از اینکه دوباره ببینمت میري... خداحافظ ، ادوارد »
زمانی که آن کلمه ها را می گفتم ، می توانستم آن را ببینم . میتوانستم خودم را ببینم که از آنجا می رفتم . به قدري « . خداحافظ ، تانیا »
« . باز هم ممنونم » . قوي بودم تا به جایی بازگردم که می خواستم باشم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
روي پاهایش او بلند شد ، و شروع به دویدن . مانند روحی در میان برف ها به سرعتی که پاهاي برهنه اش فرصتی براي فرو رفتن در برف
نمی یافت ؛ هیچ ردي پشت سرش برجاي نگذاشت . به عقب نگاه کرد . پس زدن من ، بیش از آنکه وانمود کرد آزارش داده بود . او دیگر
قبل از رفتنم نمی خواست مرا ببیند .
لبهایم از اندوه جمع شدند . من جریحه دار کردن احساسات تانیا را دوست نداشتم . گرچه احساسات او عمیق و خالص نبودند ، و در هر
صورت چیزي نبود که بخواهم جبران کنم .
چانه ام را روي زانوهایم گذاشتم و بازهم به ستاره ها خیره شدم . ناگهان از فکر بازگشت احساس نگرانی کردم . می دانستم که آلیس
بازگشتم را به خانه می دید و به دیگران می گفت . این باعث خوشحالی آنها می شد- مخصوصاً کارلایل و ازمه. همان طور که به آسمان
می نگریستم سعی کردم چهره اي که از من دور بود را ببینم . در بین من و نورهاي درخشان آسمان ، یک جفت چشم شکلاتی سردرگم
نگاهم را پاسخ دادند . انگار از من می پرسیدند که این تصمیم براي او چه معنایی خواهد داشت . هرچند نمی توانستم مطمئن باشم اگر که
این همان اطلاعاتی بود که چشم هاي کنجکاو او جستجو می کرد . حتی در تخیلاتم ، قادر به خواندن فکر او نبودم . چشمان بلا سوان به
سوال کردن ادامه دادند ، و منظره ي شفاف ستاره ها هم چنان از من دور بود . با آهی عمیق تسلیم شدم و ایستادم . اگر می دویدم ،
می توانستم در زمانی کمتر از یک ساعت در ماشین کارلایل باشم...
با عجله براي دیدن خانواده ام - و اشتیاق شدید براي بودن همان ادواردي که با مشکلاتش رو به رو می شد - بر روي زمین برفی که از
نور ستاره ها روشن شده بود ، دویدم. هیچ ردپایی پشت سرم باقی نماند .
***
آلیس نفس راحتی کشید . چشمان او متمرکز نبود ، و جاسپر در حالی که یکی از دست هایش را به نرمی زیر « همه چیز درست می شه »
آرنج او گذاشته بود او را به جلو هدایت می کرد . با فاصله ي کم از یکدیگر وارد کافه تریا شدیم . رزالی و امت در جلو پیش می رفتند ،
امت به طرز مسخره اي مثل یک بادي گارد در وسط منطقه ي دشمن به نظر می آمد . رز هم هشیار بود ، ولی بیشتر آزرده به نظر
می رسید تا محافظ .
رفتار آنها مضحک بود . اگر مطمئن نبودم که از پس این کار برخواهم آمد ، در خانه مانده « معلومه که می شه » : با حالتی گله مند گفتم
بودم .
« . هنوز نیومده ، ولی تو راهه...اگه سر جاي همیشگی مون بشینیم در مسیر باد قرار نمی گیره »
« . معلومه که سر جاي همیشگی مون می شینیم . تمومش کن آلیس . داري رو اعصابم راه میري . من هیچ چیزیم نمی شه »
وقتی جاسپر به او کمک می کرد که روي صندلی بنشیند ، یک بار پلک زد و بالاخره چشمانش روي صورت من متمرکز شدند .
« .  فکر می کنم که خوبی . حق با توا » . به نظر متعجب می آمد « ه م م م »
« . معلومه که هستم » : زیر لب گفتم

دوست نداشتم تمام حواس آنها به من باشد . ناگهان با جاسپر احساس همدردي کردم ، تمام اوقاتی که همه ي ما محافظه کارانه در اطراف
او می پلکیدیم را به یاد آوردم . یک لحظه نگاه مرا دید ، و پوزخند زد .
آزار دهنده است ، این طور نیست ؟
براي او شکلکی درآوردم .
همین هفته ي پیش بود که این سالن کسالت بار ، به طور کشنده اي برایم خسته کننده می نمود ؟ که بودن در اینجا مثل خوابیدن بود ،
مثل کما ؟
امروز حواس هاي من فوق گوش به زنگ بودند- مثل سیم هاي پیانو که با کمترین فشار ، می خواندند . هر صدایی ، هر نگاهی ،
هرحرکتی از باد بر روي پوستم ، هر فکري را بررسی میکردم . مخصوصاً فکرها را . فقط از بوییدن پرهیز می کردم . نفس نمی کشیدم .
انتظار داشتم که بیشتر درمورد کالن ها در افکار کسانی که ذهنشان را وارسی می کردم بشنوم . تمام روز منتظر بودم ، به دنبال هرگونه
اطلاعات جدیدي که بلا سوان به کسی داده باشد . سعی می کردم ببینم که شایعات جدید به کجا می رسید . ولی هیچ چیزي نبود . هیچ
کس به پنج خون آشام حاضر در کافه تریا توجهی نداشت ، درست مثل زمانی که هنوز دختر تازه وارد به آنجا نیامده بود . بعضی ها هنوز
به آن دختر می اندیشیدند ، همان افکار هفته ي گذشته . حالا به جاي اینکه آنها را کسل کننده بیابم ، مجذوبشان می شدم .
او به هیچ کس درباره ي من چیزي نگفته بود ؟
امکان نداشت که متوجه چشم هاي سیاه و کشنده ي من نشده باشد . عکس العمل او را به آن نگاه دیده بودم . مطمئناً بیش از حد او را
ترسانده بودم . مطمئن بودم که حتی شاید براي بهتر شدن داستان ، به آن شاخ و برگ بدهد و براي دیگري تعریف کند . مرا خطرناك
نشان دهد .
و همین طور ، شنیده بود که سعی کرده بودم از کلاس زیست شناسی اي که با هم داشتیم ، خارج شوم . باید پس از دیدن حالت چهره ام ،
حدس زده باشد که دلیل آن خودش بود . یک دختر نرمال باید از بقیه سوال می کرد ، تجربه ي خودش را با آنها در میان می گذاشت و به
دنبال نقطه ي مشترکی می گشت که رفتار مرا توضیح دهد و احساس نکند که تنها افتاده است . انسان ها همیشه از معمولی بودن احساس
نا امیدي می کردند . براي همرنگ شدن با اطرافیانشان هر کاري می کردند . این احتیاج در سالهاي متزلزل نوجوانی بسیار قوي بود . این
دختر نمی توانست از آن قانون مستثنا بود .
ولی هیچ کس به ما توجهی نداشت . حتماً بلا بطوري استثنائی خجالتی بود و به هیچ کس اعتماد نکرده بود . شاید به با پدرش صحبت
کرده بود ، شاید آن قوي ترین رابطه اي بود که داشت... هرچند با وجود اینکه در طول زندگیش وقت کمی را با پدرش سپري کرده بود
بعید به نظر میرسید . احتمالاً به مادرش نزدیک تر بود . ولی باید سري به فرمانده سوان می زدم و می دیدم به چه چیز می اندیشد .
« ؟ خبر جدیدي نیست » : جاسپر پرسید
« . هیچی . حتماً اون... چیزي نگفته »
همه ي آنها با شنیدن این خبر ابرویشان را بالا بردند .
شاید به اندازه ي که فکر می کنی ترسناك نیستی . شرط می بندم من بهتر از تو می تونستم » : امت درحالی که با خود می خندید گفت
« . بترسونمش

به چشم هایم چرخی دادم .
امت هم چنان درباره ي سکوت عجیب افکار او متحیر بود . « ؟... در عجبم چرا »
« . راجع به اون حرف زدیم. نمیدونم »
« . سعی کن مثل آدم نگاه کنی » . حس کردم بدنم سخت شد « . داره میاد داخل » : آلیس زمزمه وار گفت
« ؟ گفتی آدم » : امت پرسید
او دست راستش را بالا آورد تا گلوله ي برفی را که در مشتش نگه داشته بود ، نشان دهد . مسلماً در دستش ذوب نشده بود . آن را فشرد .
به جاسپر نگاه می کرد ، ولی من مسیر آن را در افکارش دیدم . آلیس هم مطمئناً دیده بود . وقتی او ناگهان تکه یخ را به سمت او پرتاب
کرد با یک حرکت ساده ي انگشتش به آن ضربه زد . یخ با سرعتی که براي چشم انسانها قابل دیدن نبود ، کمانه کرد . با برخورد به دیوار
آجري صداي تیزي داد و خرد شد . دیوار ترك خورد .
در آن گوشه ي سالن ، سرها به طرف کپه ي یخ که روي زمین پخش شده بود برگشتند ، و بعد چرخیدند تا مجرم را پیدا کنند . کسی آن
طرف تر از چند میز را جستجو نکرد . هیچ کس نگاهی به ما نینداخت .
« ؟ خیلی انسانی بود ، امت . می گم حالا که داري انجامش میدي ، چرا دیوار رو سوراخ نمی کنی » : رزالی به تندي گفت
« . مطمئنم اگه تو اینکارو می کردي تاثیر برانگیز تر هم می شد ، عزیزم »
سعی کردم به آنها توجه کنم ، و پوزخندي را روي صورتم ثابت نگه دارم انگار بخشی از شوخی هایشان بودم. به خودم اجازه نمی دادم به
جایی که او ایستاده است نگاه کنم .
می توانستم بی تابی جسیکا را در برابر دختر تازه وارد بشنوم ، که به نظر می رسید او هم حواسش پرت بود و بی حرکت ایستاده بود . در
افکار جسیکا دیدم که گونه هاي بلا سوان یک بار دیگر به رنگ صورتی روشن در آمده است .
هوا را به آرامی به داخل کشیدم ، آماده براي نفس نکشیدن ، که اگر بوي او با هواي اطرافم تماسی پیدا کرد حاضر باشم .
مایک نیوتون در کنار دو دختر نشسته بود . زمانی او که از جسیکا پرسید که براي دختر سوان چه مشکلی پیش آمده هر دو صدایش را
می شنید م، ذهنی و کلامی . از آن طوري که درباره ي او می اندیشید خوشم نمی آمد . فانتزي هاي از پیش برنامه ریزي شده ، وقتی که
به او نگاه می کرد ذهنش را ابري می ساخت .
صداي آرام و واضح بلا را شنیدم . در بین صداهاي نامفهوم داخل کافه تریا ، آن صدا برایم آشنا می نمود . ولی می دانستم « هیچی »
دلیلش آن بود که براي شنیدن آن تمرکز کرده بودم .
« . امروز فقط یک سودا می گیرم » : او ادامه داد
نتوانستم نگاهی به سمت او نیندازم . او به زمین خیره شده بود ، آثار هجوم خون کم کم از صورت او محو می شد . سریع سرم را برگرداندم
و به امت نگاه کردم که از لبخند دردمندي که بر چهره ام نقش بسته بود ، می خندید .
ناخوش به نظر میاي ، داداش.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
حالت چهره ام را باز چینی کردم تا به نظر عادي و راحت بیاید .
« ؟ گرسنه نیستی » : جسیکا از اشتها نداشتن دختر متعجب شده بود
صدایش ضعیف تر شده بود ، ولی هنوز واضح بود . « . راستش ، حالم زیاد خوب نیست »
چرا دلواپسی ناگهانی مایک مرا ناراحت کرده بود ؟ چه اهمیتی داشت که در افکار او نوعی حس مالکیت وجود داشت ؟ به من ربطی نداشت
که مایک نیوتون براي او بیش از حد مضطرب بود . احتمالاً این واکنشی بود که همه برایش نشان می دادند . آیا من هم به طور غریزي
نخواسته بودم که از او محافظت کنم ؟ قبل از اینکه بخواهم او را بکشم ، این...
ولی آیا آن دختر بیمار بود ؟
قضاوتش سخت بود- او با آن پوست شفافش خیلی ظریف به نظر می آمد... فهمیدم که من هم نگران او هستم ، درست مثل آن پسر
کودن ، و بعد خودم را مجبور کردم که راجع به سلامت او فکر نکنم .
با وجود این ، فهمیدن او را از بین افکار مایک ، دوست نداشتم . سراغ ذهن جسیکا رفتم . با احتاط نشستن آن سه را سر میز نگاه کردم .
خوشبختانه آنها مثل همیشه با همراهان همیشگی جسیکا سر یکی از اولین میزهاي سالن نشستند . همان طور که آلیس قول داده بود ، در
مسیر باد نبودند .
آلیس به من سقلمه زد . بزودي نگاه می کنه ، مثل انسانها رفتار کن .
از پشت پوزخند دندانهایم را به هم فشردم .
« . جدي می گم . فوقش اینه که بکشیش . دنیا که به آخر نمی رسه » : امت ادامه داد « . سخت نگیر، ادوارد »
« . حالا می بینی » . غر و لندي کردم
« . تو یاد گرفتی که بر مشکلاتت غلبه کنی . مثل من . ابدیت براي اینکه بخواي در احساس گناه بغلتی زمان زیادیه » . امت خندید
و بعد آلیس مشتی برف را که پنهان کرده بود به صورت امت کوبید .
او پلک زد ، غافلگیر شده بود و بعد همان طور که انتظار می رفت نیشش را باز کرد .
و بعد روي میز خم شد موهاي پوشیده از یخش را در جهت او تکاند . برفی که در اثر گرماي اتاق آب « خودت خواستی » : امت گفت
می شد ، نیمی مایع و نیمی یخ از موهایش می پاشید .
رزالی به شکایت برخاست ، او و آلیس خودشان را از جلوي سیل کنار کشیدند . « ! اوي »
آلیس خندید و ما هم به او ملحق شدیم . می توانستم در سر آلیس ببینم که چه طور قصد داشت این لحظه ي عالی را رهبري کند و
می دانستم که آن دختر- باید این طور اندیشیدن درباره ي او را متوقف می کردم ، انگار که او تنها دختر در این دنیا بود – اون بلا ، ما را
می دید که می خندیدیم و بازي می کردیم ، مانند یکی از نقاشی هاي نورمن راك ول 1 به طور غیر واقعی ایده آل و به شادي دیگر انسانها
هنرمند آمریکایی که به خاطر تصاویرش از زندگی در یکی از شهرهاي کوچک آمریکا شهرت دارد. (Norman Rockwell) .1

بودیم .
آلیس به خندیدن ادامه داد و یک سینی را مثل سپر جلویش گرفت . آن دختر- بلا ، احتمالا هنوز به ما نگاه می کرد .
... بازم به کالن هل خیره شده ،ا فکار کسی توجه من را جلب کرد .
به طور خودکار به طرف صدا برگشتم- امروز خیلی به آن صدا گوش داده بودم .
ولی چشم هایم از جسیکا گذشت و روي نگاه نافذ آن دختر ثابت ماند . سریع سرش را پایین انداخت و دوباره پشت موهایش پنهان شد.
چه فکر می کرد ؟ به نظر می رسید این نا امیدي با گذشت زمان به جاي کمرنگ شدن ، شدت می گیرد . سعی کردم- چون قبلاً هرگز
این کار را امتحان نکرده بودم مطمئن نبودم چه می کردم- با ذهنم در سکوت اطراف او کند و کاو کنم . شنوایی فوق قوي من همیشه به
طور طبیعی شروع به کار می کرد ، بدون تلاش ؛ هیچ وقت مجبور نبودم روي آن کار کنم . اما حالا تمرکز کردم ، سعی داشتم هر حفاظی
که او را احاطه کرده بود را بشکنم .
هیچ چیز به جز سکوت نبود .
جسیکا در بازتابی از نا امیدي خودم ، فکر کرد : اون چی داره ؟
خندید . هیچ اثري از حسادت و آزردگی او در تُن صدایش « ادوارد کالن داره بهت نگاه می کنه » : او در گوش دختر سوان زمزمه کرد
وجود نداشت . جسیکا در تظاهر کردن به دوستی استاد بود .
در حالی که مجذوب شده بودم به جواب دختر گوش کردم .
« ؟ عصبانی که به نظر نمیاد » : زمزمه کنان گفت
او متوجه عکس العمل وحشیانه ي هفته ي پیش من شده بود . بدون شک شده بود .
این سوال جسیکا را گیج کرد . چهره ي خودم را در افکار او ، زمانی که آن را بررسی میکرد دیدم ، ولی نگاهش را پاسخ ندادم . هنوز روي
آن دختر تمرکز کرده بودم و در تلاش بودم چیزي بشنوم . انگار تمرکز شدید من هیچ کمکی نمی کرد .
و می دانستم که آرزو میکرد که بگوید بله - چقدر نگاه کردن من او را عذاب داده بود - هر چند که هیچ ردي « نه » : جس به او گفت
« ؟ باید باشه » . از آن در صدایش نبو د
سرش را به بازویش تکیه داد ، انگار ناگهان خسته شده بود . سعی کردم از آن حرکت سر در بیاورم ، « . فکر نکنم از من خوشش بیاد »
ولی فقط می توانستم حدس بزنم . شاید او خسته بود .
هیچ « . کالن ها از هیچ کس خوششون نمیاد. خب اونا اصلا به کسی توجه نمی کنند که ازش خوششون بیاد » : جس به او اطمینان داد
« . ولی اون هنوز داره بهت نگاه می کنه » . وقت توجه نمی کردند . افکار او پر از شکایت بود
سرش را از بازویش برداشت تا مطمئن شود جسیکا پیروي کرده است . « . اینقدر بهش نگاه نکن » : آن دختر با نگرانی گفت
جسیکا خندید ، ولی کاري را انجام داد که او خواسته بود .

دختر تا آخر آن ساعت نگاهش را از میزشان دور نکرد. فکر کردم – مسلما نمی توانستم مطمئن باشم- که این کار او عمدي بود . به نظر
می رسید که می خواست به من نگاه کند . بدنش کمی به سمت من متمایل می شد ، سرش شروع به چرخیدن می کرد و بعد خودش را
جمع و جور می کرد ، نفس عمیقی می کشید و به طور ثابت به هر کسی که حرف می زد خیره می شد .
هر فکري که راجع به او نبود را مسدود می کردم . مایک نیوتون در حال نقشه کشیدن براي راه اندازي یک جنگ برفی در پارکینگ بعد از
ساعات مدرسه بود و به نظر نمی رسید که متوجه باشد برف جاي خود را به باران داده است . آیا واقعا نمی توانست صداي بارش قطره هاي
باران بر روي سقف را بشنود ؟ به نظر من که آن صداي بلندي بود .
وقتی که زمان ناهار خوردن به اتمام رسید ، آنجا را ترك نکردم . انسان ها از سالن خارج می شدند ، خودم را در حالی یافتم که سعی
می کردم صداي گام هاي او را از دیگران تشخیص دهم ، انگار که قرار بود در آن ها چیزي مهم و غیر عادي وجود داشته باشد . چقدر
احمقانه .
خانواده ي من هم از جایشان تکان نخورده بودند . منتظر بودند که ببینند من چه می کنم.
آیا به کلاس می رفتم ، در کنار آن دختر جایی که می توانستم بوي خون او را حس کنم و تپش قلبش را بشنوم می نشستم ؟ آیا به
اندازه ي کافی براي آن نیرو داشتم ؟ یا اینکه براي آن روز کافی بود ؟
« . من... فکر می کنم مشکلی نباشه . ذهنت آماده است . فکر می کنم یک ساعت رو دووم بیاري » : آلیس با دودلی گفت
ولی آلیس به خوبی می دانست چقدر سریع ذهن شخصی دستخوش تغییر می شود .
هرچند سعی می کرد حالا که من از همه ضعیف تر بودم ، خودبین نباشد ، « ؟ چرا اینقدر به خودت فشار میاري ، ادوارد » : جاسپر پرسید
« . برو خونه. آروم پیش برو » . ولی می توانستم اندکی آن را حس کنم
« . مسئله ي مهم چیه ؟ چه اونو بکشه و چه نکشه . با هر دوتاش می تونه کنار بیاد » : امت مخالفت کرد
من فعلا نمی خوام جا به جا بشم . نمی خوام از اول شروع کنم . تازه داریم از دبیرستان بیرون میریم ، امت . » : روزالی غرولندي کرد
« . بالاخره
کم کم داشتم منصرف می شدم . من میخواستم ، شدیداً می خواستم که با آن روبه شوم نه اینکه بازهم از او فرار کنم . ولی از طرفی هم
دلم نمی خواست زیاده روي کنم . شکار نرفتن جاسپر هفته ي پیش یک اشتباه بود ؛ آیا این هم به همان اندازه غلط بود ؟
من نمی خواستم خانواده ام را از بین ببرم . هیچ کدامشان براي این کار از من تشکر نمی کردند .
ولی می خواستم که به کلاس زیست شناسی ام بروم . می خواستم یک بار دیگر صورت او را ببینم .
آن چیزي بود که تکلیف من را مشخص کرد . آن حس کنجکاوي . براي داشتن چنین حسی ، از دست خودم عصبانی بودم . مگر به خودم
قول نداده بودم که اجازه ندهم سکوت افکار آن دختر ، بی جهت مرا به او علاقه مند کند ؟ و حالا این من بودم ، کسی که بی جهت
مجذوب او شده بود .
می خواستم بدانم که او به چه چیزي فکر می کند . راه ذهن او بسته بود ، ولی چشمانش بسیار گویا بودند . ممکن بود بتوانم آنها را بخوانم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
نه رز ، من واقعاً فکر می کنم مشکلی پیش نمیاد . داره... ثابت تر می شه . من نود و سه درصد مطمئنم که اگه اون بره سر » : آلیس گفت
او با کنجکاوي به من نگاه کرد ، متعجب بود که چه تغییري در ذهن من رخ داده که تصاویر او از آینده را « . کلاس اتفاق بدي نمی افته
بی تغییر نگه داشته است .
آیا کنجکاوي براي زنده نگه داشتن بلا سوان کافی بود ؟
حق با امت بود- چرا به هر صورت بر آن فایق نیایم ؟ من در مقابل وسوسه مقاومت می کردم .
برگشتم و بدون اینکه به عقب نگاه کنم با گام هاي بلند از آنها دور « . برید سر کلاس » : در حالی از سر میز بلند می شدم دستور دادم
شدم . نگرانی آلیس ، انتقادهاي جاسپر ، رضایت امت و آزردگی رزالی را پشت سرم جا گذاشتم .
براي بار آخر نفسی عمیق کشیدم و بعد آن را حبس کردم و به داخل کلاس کوچک و گرم قدم گذاشتم.
دیر نکرده بودم . آقاي بنر هنوز داشت براي آزمایشگاه آن روز آماده می شد . آن دختر سر میز من- ما نشسته بود ، بازهم سرش را پایین
انداخته و به کاغذي که بی هدف در آن طرح می کشید خیره شده بود . زمانی که به آنجا رسیدم نقاشی او را با دقت نگاه کردم ، حتی به
این ابتکار جزئی ذهن او هم علاقه مند بودم ، ولی نامفهوم بود . فقط یک مشت خط تصادفی درهم برهم . احتمالاً روي شکل تمرکز
نداشت و به چیز دیگري می اندیشید ؟
صندلی خودم را با شدتی غیر ضروري عقب کشیدم و اجازه دادم بر سطح لینونئوم زمین ساییده شود ؛ همیشه انسان ها وقتی سر و صدایی
نزدیک شدن کسی را اعلام می کرد ، احساس راحتی بیشتري می کردند .
میدانستم که او صدا را شنیده است ؛ سرش را بلند نکرد ولی دستش از کشیدن باز ایستاد .
چرا سرش را بلند نکرد ؟ احتمالاً وحشت زده بود . باید مطمئن می شدم که این بار او را با چهره ي متفاوتی ترك می کنم . باعث شوم که
فکر کند دفعه ي قبل خیالاتی شده بود .
مؤدبانه لبخند ي را که دندان هایم را نشان « سلام » : با همان صداي آرامی که باعث می شد انسان ها احساس راحتی کنند گفتم
نمی داد ، روي لب هایم نشاندم .
به بالا نگاه کرد ، چشمان قهوه اي درشتش بهت زده – او گیج شده بود – و پر از سوالات بی صدا بود . همان حالت چهره اي که تمام
هفته ي گذشته جلوي دیدم را می گرفت .
زمانی که به عمق آن چشم هاي قهوه اي عجیب نگاه کردم ، متوجه شدم که تنفر – تنفري که تصور می کردم او فقط براي اینکه وجود
داشتت سزاوار آن است- ناپدید شده بود . حالا که نفس نمی کشیدم ، حالا که بوي او را استشمام نمی کردم ، سخت بود که باور کنم
شخصی به این آسیب پذیري مستحق نفرت باشد .
گونه هایش شروع به سرخ شدن کرد و هیچ چیز نگفت .
چشم هایم را روي چشمان او نگه داشتم ، روي عمق آن تمرکز کرده بودم و سعی می کردم رنگ اشتها آور پوست او را نادیده بگیرم . به
اندازه ي اینکه مدتی بدون تنفس حرف بزنم ، در شش هایم هوا داشتم .

هفته ي پیش فرصت نشد خودمو » . براي شروع راه مؤدبانه اي بود « . اسم من ادوارد کالنه » : با اینکه می دانستم او می داند ، گفتم
« . معرفی کنم . تو باید بلا سوان باشی
به نظر می آمد گیج شده است- بازهم بین ابروهایش چین افتاده بود . چند ثانیه طول کشید تا جواب دهد .
صدایش کمی لرزید . « ؟ اسم من رو از کجا می دونی » : پرسید
باید او را واقعاً ترسانده باشم . این باعث شد احساس گناه کنم ؛ او واقعاً بی پناه بود.- به آرامی خندیدم- این صدایی بود که به انسان ها
حس راحتی بیشتري می داد ، بازهم مراقب دندان هایم بودم .
مطمئناً متوجه آن موضوع شده بود . او در این شهر یکنواخت مرکز توجه شده بود . « . اوه ، فکر می کنم همه اسم تورو می دونن »
« . تمام شهر منتظر اومدن تو بودن »
اخم کرد ، انگار که این اطلاعات ناخوشایند بودند . به گمان براي شخص خجالتی اي مانند او جلب توجه چیز خوبی نبود . اکثر انسانها
برعکس بودند .
« ؟ نه ، منظورم این بود که چرا منو بلا صدا زدي » : او گفت
« ؟ ایزابلا رو ترجیح میدي » : در حالی که سردرگم شده بودم، پرسیدم
حالت چهره اش- اگر آن را درست خوانده باشم- چیزي « . نه ، اتفاقاً بلا رو دوست دارم » : سرش را کمی به یکسو خم کرد و جواب داد
ولی فکر می کنم چارلی- منظورم پدرمه- منو به همه ایزابلا معرفی کرده . همه اینجا منو با اسم کاملم » . بین خجالت و گیجی بود
پوستش یک درجه صورتی تر شد . « . می شناسن
« اوه » : نگاهم را به سرعت از چهره اش بر گرفتم و با صداي ضعیفی گفتم
تازه متوجه معنی سوال او شده بودم . اگر روز اول در افکار دیگران استراق سمع نکرده بودم ، من هم ابتدا او را با اسم کاملش صدا
می زدم ، درست مثل بقیه . او متوجه این تفاوت شده بود .
ناگهان احساس ناراحتی کردم . خیلی سریع متوجه اشتباه من شده بود . کاملاً زیرکانه ، مخصوصاً براي کسی که قرار بود به خاطر نزدیک
بودن به من وحشت زده باشد .
ولی از هر سوءظنی که او ممکن بود نسبت به من در سرش مخفی کرده باشد ، مشکلات بزرگتري داشتم .
هوایی در شش هایم باقی نمانده بود . اگر قرار بود باز هم با او صحبت کنم ، مجبور بودم تنفس کنم .
اجتناب از حرف زدن کار سختی بود . متاسفانه براي او این میز مشترك او را دستیار آزمایشگاهی من کرده بود و ما باید با هم کار
می کردیم . به نظر عجیب- و کاملا گستاخانه- می آمد اگر در هنگام انجام آزمایش او را نادیده می گرفتم . او مشکوك تر می شد ،
هراسان تر...
بدون اینکه صندلی را جا به جا کنم ، تا جایی که می شد از او دور شدم ، سرم را به طرف راهرو بین ردیف میزها چرخاندم . عضلاتم را
محکم نگه داشتم و بعد سریع از راه دهان هوا را به داخل ریه هایم کشیدم .

آه ه !
واقعاً دردناك بود . حتی بدون بوییدن ، می توانستم طعم او را روي زبانم حس کنم . ناگهان دوباره گلویم درشعله هاي آتش می سوخت .
اشتیاق به همان قدرت بار اولی بود که بوي او را حس کرده بودم . دندان هایم را به هم فشردم و سعی کردم خودم را آرام کنم .
« . شروع کنید » : آقاي بنر فرمان داد
تمام قدرت خودداري اي که طی هفتاد سال تلاش به دست آورده بودم مصرف شد تا به طرف آن دختر برگردم ، که به میز خیره شده بود
و لبخند میزد .
« ؟! خانم ها مقدم ترند ، دستیار » : گفتم
او سرش را به طرف من بلند کرد و حالت چهره اش تو خالی، چشمانش گشاد شد. آیا چیزي در چهره ام پیدا بود؟ آیا باز ترسیده بود؟ حرفی
نزد .
« . یا ، اگه دوست داري من شروع می کنم » : به آرامی گفتم
« . خودم شروع می کنم » . و چهره اش باز از سفید رو به قرمز رفت « نه »
به جاي نگاه کردن جریان خون زیر پوست او ، به لوازم روي میز نگاه کردم ، میکروسکوپ کهنه ، جعبه ي اسلاید ها . از میان دندان هایم
یک نفس سریع دیگر کشیدم و به خاطر سوختن گلویم لرزیدم .
شروع به برداشتن اسلاید کرد ، اگرچه با دقت آن را ندیده بود . « پروفز » : بعد از یک بررسی سریع گفت
بطور غریزي – احمقانه ، انگار که من از هم نوعان او بودم- دستم را دراز کردم تا او را از برداشتن « ؟ اشکالی نداره یک نگاهی بندازم »
اسلاید باز دارم . براي یک ثانیه ، گرماي پوستش در من نفوذ کرد و آن را سوزاند . مثل جریان الکتریسیته بود. حرارت آن مثل تیري از
دست به بازویم نفوذ کرد . او به سرعت دستش را زیر دست من بیرون کشید .
« . ببخشید » : از پشت دندان هایم زیر لب گفتم
احتیاج داشتم به جایی نگاه کنم . میکروسکوپ را گرفتم و نگاه سریعی میان چشمی آن کردم . او درست گفته بود .
« پروفز »
هنوز آماده نبودم که به او نگاه کنم . از بین دندان هایم که به هم ساییده می شد ، آرام نفس کشیدم و سعی کردم عطش سوزاننده را
نادیده بگیرم . روي برگه ي آزمایش تمرکز کردم، جواب را در جاي مناسب آن نوشتم و اولین اسلاید را عوض کردم .
حالا چه فکري می کرد؟ زمانی که دستش را لمس کرده بودم، چه چیزي حس کرده بود؟ پوستم باید به سردي یخ بوده باشد – دفع کننده.
تعجبی نداشت که اینقدر ساکت بود.
به اسلاید نگاهی انداختم .
و آن را روي خط دوم نوشتم. « انافیز »: با خودم گفتم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ می شه منم نگاه کنم » : پرسید
به او نگاه کردم ، از اینکه امیدوارانه انتظار می کشید ، غافلگیر شدم ، کمی دستش را به طرف میکروسکوپ دراز کرده بود . آیا واقعاً فکر
می کرد جواب را اشتباه نوشته ام ؟
همان طور که میکروسکوپ را به طرف او هل می دادم نتوانستم به خاطر نگاه امیدوارش لبخند نزنم.
با اشتیاقی که سریع از بین رفت، در چشمی میکروسکوپ خیره شد. گوشه ي لبش به طرف پایین کشیده شد.
« ؟ اسلاید سوم » : بی آنکه سرش را از روي میکروسکوپ بلند کند، دستش را دراز کرد و گفت
اسلاید بعدي را به دست او دادم ، این بار نگذاشتم دستم به پوست او برخورد کند . نشستن در کنار او مانند نشستن کنار یک لامپ داغ بود.
می توانستم گرم شدن و اندکی بالا رفتن حرارت بدن خودم را احساس کنم .
و میکروسکوپ را به طرف من هل داد . به کاغذ دست نزد و منتظر شد که من بنویسم . « اینترفیز » : طولی نکشید که به آرامی گفت
چک کردم- بازهم درست تشخیص داده بود .
کارمان این گونه به پایان رسید ، یک کلمه می گفتیم و به چشمان یکدیگر هم نگاه نمی کردیم . ما تنها گروهی بودیم که کارش را تمام
کرده بود- بقیه با آن آزمایش زمان سخت تري را می گذراندند . به نظر می رسید مایک نیوتون نمی تواند تمرکز کند- او بیشتر به من و
بلا نگاه می کرد .
مایک در حالی که با غضب به من نگاه می کرد اندیشید : کاش همون جایی که رفت مونده بود .
هم م م ، چه جالب . متوجه نشده بودم که آن پسر با من خصومت دارد . حتی جالب تر اینکه – در عین ناباوري من- این احساس دوطرفه
بود .
بازهم به دختر نگاه کردم ، متعجب از این همه خرابی و تحولی که او با وجود ظاهر معمولی و بی آزارش با خود به زندگی من آورده بود .
می دانستم مشکل مایک چه بود . در واقع بلا نسبتاً قشنگ بود... به طوري غیر معمول . از زیبایی بهتر ، چهره ي او جذاب بود . کاملاً
متوازن نبود- چانه ي باریک او با گونه هاي پهنش در توازن نبود- کنتراست تیرگی و روشنی پوست و مویش ؛ و بعد چشمانش بود ، لبریز
از اسراري خاموش...
چشمانی که ناگهان داشت درون مرا حفر می کرد .
نگاهش را پاسخ دادم ، سعی کردم حتی شده به یکی از آن راز ها پی ببرم .
« ؟ لنز گذاشتی » : ناگهان پرسید
با ایده ي بهتر کردن قیافه ام لبخند نصفه نیمه اي زدم . « . نه » . چه سوال عجیبی
« . اوه ، فکر کردم چشمات یک تغییري کردند » : زیر لب گفت
وقتی که متوجه شدم ظاهرا خودم تنها کسی نیستم که امروز براي کشف اسرار تلاش می کند ، ناگهان باز احساس سرما کردم .

شانه هایم را بالا انداختم و مستقیم به معلم نگاه کردم .
مطمئناً از آخرین باري که او به چشم هاي من نگاه کرده بود ، چیزي در آن ها تغییر کرده بود . براي آماده کردن خودم در امتحان سخت
امروز وسوسه هاي امروز ، تمام آخر هفته شکار کرده بودم ، تا جایی که امکان داشت، عطشم را فرو نشانده بودم، به حد افراط. خودم را با
خون حیوانات خفه کرده بودم، البته تغییر زیادي در عطر بیدادگر هواي اطراف او به وجود نیامده بود. بار آخري که که به او خیره شده بودم،
چشم هایم از تشنگی سیاه بودند. حالا که خون در بدنم جریان داشت، چشم هایم طلایی گرمتري بود. کهربایی، به خاطر تلاش بیش از
حد براي خاموش کردن عطشم.
یک خطاي دیگر . اگر منظور او از سوالش را درك کرده بودم ، می توانستم بگویم لنز است .
من دو سال در این مدرسه کنار انسان ها نشسته بودم و او اولین کسی بود که مرا به اندازه اي بررسی کرده بود که متوجه تغییر رنگ چشم
هایم شده بود . دیگران ، در حین اینکه زیبایی خانواده ي من را تحسین می کردند ، مراقب بودند که هرگاه نگاهمان به آنها افتاد سریعاً
سرشان را پایین بیندازند . آنها عقب نشینی می کردند ، به طور غریزي جزئیات ظاهري ما را نادیده می گرفتند تا خودشان را از خطر
فهمیدن دور نگه دارند. ندانستن براي ذهن انسان ها یک نعمت بود.
چرا باید آن کسی که خوب می دید این دختر باشد ؟
آقاي بنر به میز ما رسید . با حسی سرشار از قدر دانی ، ازجریان هواي تازه اي که او با خود آورده بود ، قبل از اینکه با بوي او ترکیب شود،
تنفس کردم.
« ؟ خب ، ادوارد . فکر نکردي که بهتره به ایزابلا هم فرصت کار کردن با میکروسکوپ رو بدي » : به جواب هاي ما نگاه کرد و گفت
« . راستش اون سه مورد از پنج مورد رو خودش تشخیص داد » . او را تصحیح کردم « ! بلا »
« ؟ تو قبلاً این فعالیت آزمایشگاهی رو انجام دادي » . آقاي بنر با افکاري پر از تردید به طرف آن دختر برگشت
در حالی که مجذوب شده بودم تماشا کردم . او در حالی که به نظر می رسید کمی خجالت کشیده است ، لبخند زد .
« . نه با ریشه ي پیاز »
« ؟ با لایه ي کروي سلول هاي ماهی سفید » . آقاي بنر سرش را تکان داد
« . آره »
تو در فینکس ». او متعجب شد . آزمایش امروز چیزي بود که او از دوره ي پیشرفته تري بیرون کشیده بود. متفکرانه سري تکان داد
« ؟ دوره ي کارآموزي پیشرفته رو میگذروندي
« . بله »
پس او دوره دیده بود ، براي یک انسان هوشمندانه بود . این موضوع من را غافلگیر نکرد .

او در حالی زیر « . خب ، فکر می کنم هم گروه بودن شما توي فعالیت آزمایشگاهی خوب باشه » : آقاي بنر لب هایش را بهم فشرد و گفت
شک داشتم که دختر توانسته « . حالا دیگه بچه ها می تونن سر از خود چیز یاد بگیرن » : لب با خود حرف می زد به قدم زدن ادامه داد
باشد آن را بشنود . او دوباره داشت دفترش را خط خطی می کرد .
تا اینجا دو اشتباه ، در طول نیم ساعت . یک نمایش ضعیف از من . اگر چه هیچ نمی دانستم که او چه فکري راجع به من می کرد- چقدر
ترسیده بود، چقدر مشکوك شده بود؟- می دانستم که براي به جا گذاشتن تصویر جدیدي از خودم در ذهن او باید بهتر تلاش می کردم.
چیزي که خاطره ي آن برخورد ظالمانه ي من را از یاد او پاك کند.
یک « ؟ حیف شد دیگه برف نمیاد، مگه نه » : حرفی که شنیده بودم چند تن از دانش آموزان راجع به آن بحث می کنند را تکرار کردم
موضوع کسل کننده ي متداول براي گفتگو. آب و هوا – همیشه بی خطر.
نه » : با سوءظنی که در چشم هایش مشخص بود به من نگاه کرد- یک عکس العمل غیر عادي در جواب کلمات عادي من. او گفت
بازهم من را غافلگیر کرد . «! واقعا
سعی کردم مکالمه را به همان مسیر پیش پا افتاده برگردانم . او از مکان روشن و گرمتري می آمد و سرما باید باعث ناراحتی اش می شد.
مسلماً تماس دست سرد من...
« ، تو از سرما خوشت نمیاد » : حدس زدم
« . همین طور از رطوبت » : موافقت کرد
می خواستم اضافه کنم : شاید اصلا نباید به اینجا میومدي . شاید باید « . باید زندگی کردن توي شهر فورکس ، برات سخت باشه »
برگردي به همونجایی که بهش تعلق داري .
هرچند مطمئن نبودم این همان چیزیست که می خواهم . عطر خون او همیشه در خاطرم باقی می ماند- آیا هیچ ضمانتی وجود داشت که
در آخر به دنبال او نروم ؟ گذشته از این ، اگر او اینجا را ترك می کرد ذهن او تا ابد یک راز باقی می ماند . یک معما ي آزار دهنده ي
همیشگی .
« . نمی تونی فکرشم بکنی » : با صداي آرامی گفت
جواب هاي او هیچ گاه آن چیزي که انتظار داشتم نبودند. باعث می شد بخواهم بیشتر سوال بپرسم.
متوجه شدم که لهنم اتهام آمیز بود ، به اندازه کافی براي مکالمه مناسب نبود . سوالم به نظر گستاخانه و « ؟ پس براي چی اومدي اینجا »
فضولی می آمد .
« . این... موضوع پیچیده ایه »
پلک زد و موضوع را در همان جا رها کرد و من کم کم داشتم از کنجکاوي منفجر می شدم- کنجکاوي هم مانند تشنگی گلویم را
می سوزاند . در واقع ، دریافتم که نفس کشیدن کم کم داشت آسان تر می شد ؛ درد داشت بر اثر عادت قابل تحمل تر می شد .
از آنجایی که براي پرسیدن آن چیزها به اندازه ي کافی پررو بودم ، ممکن بود « . فکر می کنم می تونم رازدار باشم » : اصرار کردم
کنجکاوي معمولی باعث شود به سوال هایم پاسخ دهد .

سرش را پایین انداخت و به دست هایش خیره شد . این کار او مرا بی تاب کرد . می خواستم دستم را زیر چانه ي او بگذارم و سرش را بلند
کنم تا بتوانم چشم هایش را بخوانم . ولی این می توانست از حماقت من باشد- خطرناك- که باز هم پوست او را لمس کنم .
ناگهان سرش را بلند کرد . از اینکه دوباره می توانستم احساسات او را در چشم هایش ببینم احساس راحتی کردم . با عجله و تندي کلمات
بر زبانش جاري شد .
« . مادرم دوباره ازدواج کرد »
آه، این به اندازه ي کافی انسانی بود ، راحت می شد آن را درك کرد . چشم هاي شفافش غم زده شد و چین بین ابروهایش باز گشت.
صدایم ملایم بود ، بدون اینکه روي آن کار کرده باشم . غمگینی او به طرز عجیبی به من حس « . اینکه زیاد پیچیده به نظر نمیاد »
« ؟ کی این اتفاق افتاد » . درماندگی داده بود. آرزو می کردم اي کاش می شد کاري انجام دهم که حال او بهتر شود . یک انگیزه ي عجیب
نفسش را به سختی بیرون داد- کاملاً شبیه یک آه نبود . زمانی که نفس گرمش صورتم را نوازش داد ، نفسم را نگه « . سپتامبر گذشته »
داشتم.
« ؟ و تو هم از شوهرش خوشت نمی آد » : براي بدست آوردن اطلاعات حدس زدم
شاید خیلی جوون باشه ، ولی به اندازه ي کافی خوب و » . حالا لبخند بی رمقی گوشه ي لبهایش را بالا برده بود « . نه ، فیل مرد خوبیه »
« . مهربون هست
این با سناریویی که در سرم ساخته بودم مطابقت نداشت .
صدایم کمی بیش از حد کنجکاو بود . طوري به نظر می رسید که داشتم فضولی می کردم . که « ؟ پس چرا پیش اونها نموندي » : پرسیدم
واقعاً هم همین بود .
لبخندش مشخص تر شد این شغل او را متحیر کرده بود . « . فیل زیاد سفر می کنه . تمام عمرش بیس بال بازي کرده »
من هم بی اختیار لبخند زدم . سعی نمی کردم که به او حس راحتی دهم . فقط لبخند او باعث شد که بخواهم در جوابش لبخند بزنم .
در ذهنم در فهرستی از بازیکنان حرفه اي می گشتم . در این فکر بودم که او کدام فیل را می گفت... « ؟ ممکنه من دربارش شنیده باشم »
بیشتر توي لیگ هاي کم اهمیت فعالیت داره . زیاد این طرف » . یک لبخند دیگر « . به احتمال زیاد نه . اون خیلی خوب بازي نمی کنه »
« . ، اون طرف میره
فهرست فورا ناپدید شد . در آن لحظه به تصور یک سناریو ي تازه پرداختم.
« . و مادرت تو رو فرستاده اینجا تا بتونه با اون مسافرت کنه » : گفتم
به نظر می رسید با فرضیه ساختن بیشتر از سوال پرسیدن از او اطلاعات می گیرم . باز هم کارکرد . چانه اش کمی به جلو متمایل شد و
حالت چهره اش ناگهان خودسرانه بود .
حالا صدایش حالت خشکی داشت . فرضیه ي من او را آشفته کرده بود ، هر چند نمی توانستم « . نه ، اون منو اینجا نفرستاد » : گفت
« . خودم اومدم » . بفهمم چرا
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 57 از 62:  « پیشین  1  ...  56  57  58  ...  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA