ارسالها: 8724
#571
Posted: 10 Sep 2012 11:43
نمی توانستم منظور او را حدس بزنم ، یا علت رنجش او را . کاملاً گمراه شده بودم .
بنابراین تسلیم شدم . هیچ راهی براي فهمیدن او وجود نداشت . او مثل بقیه ي انسان ها نبود . شاید خاموشی افکارش و عطر او تنها
چیزهاي غیر عادي راجع به او نبودند.
« . نمی فهمم » : از شکست متنفر بودم، اقرار کردم
آهی کشید و براي مدتی طولانی تر از آنچه انسان هاي عادي قادر به تحمل آن بودند ، به چشم هاي من خیره شد .
لحن او با هر کلمه غمگین تر و غمگین تر « . اوایل مادرم پیش من میموند ، ولی دلش براي فیل تنگ می شد » : به آرامی توضیح داد
« . من باعث می شدم اون ناراحت باشه... واسه همین تصمیم گرفتم که وقتشه یه مدتی رو با چارلی بگذرونم » . می شد
چین کوچک بین ابروهایش عمیق تر شد.
به نظر می رسید نمی توانم از گفتن فرض هایم با صداي بلند خودداري کنم. به هرحال این یکی « ولی تو الان غمگینی » : زمزمه کردم
به نظر دور از حقیقت نمی آمد.
انگار که این موضوع اصلاً حساب نمی شد. «؟ خب » : گفت
به نگاه کردن در چشمان او ادامه دادم. حس می کردم بالاخره اولین منظره ي واقعی روح او را دیده ام. در همان یک کلمه اولویت هاي
خودش را مشخص کرده بود. برخلاف اکثر انسان ها، خواسته هاي خودش در آخر لیست قرار داشت.
او فارغ از خود بود .
شانه هایم را بالا انداختم، سعی کردم خودم را عادي نشان دهم، سعی کردم شدت کنجکاوي ام را مخفی نگه « . به نظر عادلانه نمی آد »
دارم.
« . تا حالا هیچ کسی به شما نگفته ؟ زندگی عادلانه نیست » . او خندید ، ولی هیچ خوشی اي در آن صدا نبود
می خواستم به کلمات او بخندم ، اما من هم هیچ چیز خوشایندي احساس نمی کردم . من هم یک چیزهایی درمورد بی انصافی هاي
« . فکر کنم قبلاً جایی این حرف رو شنیدم » . زندگی می دانستم
نگاهم را پاسخ داد ، دوباره به نظر می رسید گیج شده است . مسیر نگاهش را عوض کرد و بعد دوباره به چشم هاي من خیره شد.
« . خب، همش همین بود » : به من گفت
کوچک بین ابرو هاي او ,که نشانه اي از غم و اندوه او بود ، مرا آزار می داد . v ولی من براي تمام کردن این مکالمه آماده نبودم. شکل
می خواستم با سر انگشتانم آن را از آنجا بردارم و او را تسکین دهم . ولی، مسلما نمی توانستم به او دست بزنم . همه جوره خطرناك بود .
تو سعی می کنی حفظ ظاهر کنی . ولی حاضرم شرط ببندم بیش از اون چیزي که دیگران می بینن داري زجر » : به آرامی گفتم
« . می کشی
شکلکی درآورد ، چشم هایش ریز شد و اخم کرد و نگاهش را به طرف جلوي کلاس دوخت . زمانی که درست حدس می زدم خوشش
نمی آمد . او براي زجر کشیدنش بیننده نمی خواست .
« ؟ اشتباه می کنم »
کمی به خود پیچید، ولی بعد وانمود کرد که صداي مرا نشنیده است.
« . فکر نمی کنم اشتباه کرده باشم » . این باعث شد لبخند بزنم
« ؟ چرا این موضوع واست مهمه » : در حالی که هنوز به جاي دیگري نگاه می کرد، گفت
بیشتر به خودم جواب دادم تا او . « . سوال خوبیه »
تشخیص او از من بهتر بود- او درست مرکز چیزها را می دید و من به حاشیه می رفتم و کورکورانه دنبال سر نخ می گشتم. جزئیات زندگی
بسیار انسانی او نباید براي من اهمیتی داشته باشد. اشتباه بود که اهمیت میدادم او به چه فکر می کند. به غیر از محافظت از خانواده ام در
برابر مظنون شدن انسان ها، افکار آنها مهم نبود.
من عادت نداشتم کسی باشم که کمتر از بقیه درك می کند . خیلی به قدت شنوایی ام تکیه کرده بودم- ظاهراً به اندازه اي که فکر
می کردم باهوش نبودم.
دختر آهی کشید و باز به جلو خیره شد . چیزي راجع به چهره ي نا امید او خنده دار بود. آن موقعیت، تمام اون گفتگو خنده دار بود. هیچ
کس تا به حال از طرف من به اندازه ي این دختر در خطر نبود- هر لحظه ممکن بود، حواسم پرت مکالمه اي که به طور مسخره ي
مجذوب آن شده بودم شود، از طریق بینی تنفس کنم و قبل از اینکه بتوانم جلوي خودم را بگیرم به او حمله کنم- و او به خاطر اینکه
جواب سوالش را نداده بودم آزرده خاطر شده بود.
« ؟ من تورو ناراحت می کنم » : در حالی که به خاطر این همه پوچی لبخند میزدم، پرسیدم
سریع به من نگاهی کرد و بعد، به نظر می رسید چشمانش در نگاه من گیر افتادند.
« . نمیشه گفت . بیشتر از دست خودم ناراحتم . خیلی راحت می شه چهره ي منو خوند- مادرم اسم من رو گذاشته کتاب گشوده » : گفت
او اخم کرد ، بدخلق شده بود .
با حیرت به او نگاه کردم . دلیل ناراحتی او این بود که فکر می کرد من خیلی راحت درون او را دیده ام. چقدر عجیب. هرگز در تمام زندگی
ام مجبور نشده بودم براي فهمیدن کسی اینقدر تلاش کنم- زندگی نمی توانست کلمه ي درستی باشد، موجودیت کلمه ي بهتري بود. من
به معناي واقعی یک زندگی نداشتم.
بطور عجیبی احساسِ.. احتیاط می کردم ، انگار خطري در کمین بود که با شکست من، خودش را نشان « برعکس » : با مخالفت گفتم
« . خوندن افکار تو براي من خیلی سخت بود » . می داد. ناگهان روي لبه ي پرتگاه بودم، این اخطار مرا مضطرب کرد
یک بار دیگر به هدف زده بود. « . پس باید نتیجه گرفت که تو خیلی خوب فکر دیگران رو میخونی » : حدس زد
« . معمولاً همین طوره »
لبخند جانانه اي به او زدم ، که ردیف دندان هاي بیش از حد سفید و تیز مرا نمایان ساخت .
کار احمقانه اي انجام دادم ، ولی ناگهان می خواستم به گونه اي به آن دختر هشدار دهم . بدن او از گذشته به من نزدیکتر بود ، بی اختیار
در حین مکالمه به طرف من متمایل شده بود. تمام نشانه هاي اندکی که براي ترسیدن بقیه ي مردم کافی بود، به نظر بر روي او کار نمی
کرد. چرا با وحشت از من دور نشده بود؟ حتم داشتم به قدر کافی آن روي تیره تر من را دیده است تا با وجود حساسیتی که داشت متوجه
خطر بشود .
اگر هم اخطارم تاثیر لازم را گذاشته بود، آن را ندیدم. آقاي بنر از همه ي کلاس خواست که توجه کنند و، او سرش را برگرداند. به نظر می
رسی از وقفه ي ایجاد شده راضی باشد، پس شاید متوجه شده بود.
امیدوار بودم که این طور باشد.
متوجه شدم که این شیفتگی دارد در من رشد می کند، حتی با وجود اینکه سعی کرده بودم آن را ریشه کن کنم. از همین حالا آرزو مند
یک شانس دیگر بودم که با او حرف بزنم. می خواستم در باره ي او بیشتر بدانم، در مورد مادرش، زندگی او قبل از آمدنش به اینجا، رابطه
ي او با پدرش. تمام جزئیات بی معنایی که می توانست شخصیت او را مشخص کند. ولی هر ثانیه اي که با او می گذراندم یک اشتباه بود،
ریسکی که او نباید می کرد.
در همان موقعی که به خودم اجازه داده بودم یک بار دیگر نفس بکشم، موهاي پر پشتش را کنار زد. بوي او گلویم را سوزاند.
مثل روز اول بود- مثل اصابت تیر . درد وسوزش مرا گیج کرد. مجبور بودم به میز چنگ بزنم تا خودم را روي صندلی نگه دارم. این بار
کمی بیشتر کنترل داشتم. حد اقل، چیزي را نشکستم. در آن لحظه مقید بودم.
نفسم را تماماً حبس کردم و تا جایی که می توانستم از آن دختر دور شدم.
نباید مجذوب او می شدم. هر چه علاقه ي من به او بیشتر می شد، او را به مرگ نزدیک می کردم. امروز دو بار اشتباه کرده بودم. آیا می
خواستم سومی را هم انجام دهم؟ این یکی اشتباه کوچکی نبود.
به محض اینکه زنگ به صدا درآمد ، از کلاس فرار کردم- احتمالا هرچه در طول آن ساعت سعی کرده بودم از خودم خاطرات خوب
برجاي بگذارم، بر باد رفت. با عجله از آنجا دور شدم، که تا جایی امکان داشت بین من و دختر فاصله بیفتد.
امت پشت در کلاس اسپانیایی منتظر من بود . در یک لحظه چهره ي وحشی مرا خواند .
چطور پیش رفت ؟
« هیچ کس نمرد » : زیر لب گفتم
حدس زدم یه چیزي شده ، وقتی دیدم این اواخر آلیس اونجا می پلکید ، فکر کردم...
زمانی که درون کلاس قدم می گذاشتیم ، خاطره ي او از چند دقیقه ي پیش را دیدم ، از بین در باز آخرین کلاسش دیده بود : آلیس با
چهره اي بی حالت روبه روي ساختمان علوم به تندي قدم می زد . احساس کردم که او می خواسته بلند شود و به او بپیوندد و بعد تصمیم
گرفته بود بماند . اگر آلیس به کمک او احتیاج داشت، می گفت...
متوجه نشده بودم که اینقدر نزدیک بوده . فکر » : خودم را روي صندلی انداختم و با وحشت و بیزاري چشم هایم را بستم. زیر لب گفتم
« . نمی کردم قراره... نفهمیدم که اینقدر وضع خرابه
به من اطمینان داد : نه باب ا، اونقدرام بد نبوده ، هیچ کس نمرد ، درسته؟
« درسته، این دفعه نه » : از پشت دندانهایم گفتم
شاید آسون تر بشه .
« حتما »
یا ، شاید هم بکشیش . شانه هایش را بالا انداخت . تو اولین کسی نیستی که گند می زنه . هیچ کس اونقدر بد راجع بهت قضاوت
نمی کنه . بعضی وقت ها یک شخص واقعاً بوي خوبی داره . من که از اینکه این تا حالا دوام آوردي تحت تاثیر قرار گرفتم .
« . هیچ کمکی نمی کنی، امت »
با موافقت او از ایده ي کشتن آن دختر و اینکه این کاري اجتناب ناپذیر بود به هم ریختم. مگر تقصیر او بود که بوي بسیار خوبی می داد؟
او یادآوري کرد : یادمه وقتی واسه ي منم اتفاق افتاد... مرا با خود به نیم قرن پیش برد . ورودي یک شهر در هواي گرگ و میش ، یک
زن میانسال ملافه هایش را می برد تا بر روي بند درازي که بین درخت هاي سیب بسته شده بود ، پهن کند . رایحه ي سیب در هوا
پیچیده بود- فصل درو تمام شده بود و میوه هاي چیده نشده ، روي زمین افتاده بودند و پوست ضربه دیده شان باعث پیچیدن بویش آنها
در هوا شده بود. کشتزاري که علف هاي خشک آن را تازه چیزه بودند، دورنماي آن رایحه بود ، یک هارمونی . او کاملاً بی توجه نسبت به
آن زن ، در مسیر خود قدم زنان می رفت تا کاري را براي رزالی انجام دهد . آسمان بالاي سر او به رنگ ارغوانی درآمده بود، بر فراز درخت
هاي غربی ، نارنجی . او در جاده ي پر پیچ و خم پیش می رفت و هیچ دلیلی براي به خاطر سپردن آن غروب نداشت. ناگهان باد ملایم
شبانه وزیدن گرفت و ملافه هاي سفید مثل بادبان هاي یک کشتی برافراشته شدند و عطر آن زن به مشام امت رسید .
انگار به یاد آوردن عطش خودم برایم کافی نبود. « آه » . آهسته ناله اي کردم
می دونم . من یک ثانیه هم دوام نیاوردم . حتی به فکر مقاومت کردن هم نیفتادم .
خاطره ي او واضح تر از آن بود که بتوانم تحمل کنم .
روي پاهایم پریدم ، دندان هایم را به قدري به هم فشرده بودم که می توانست آهن را سوراخ کند .
1 "Esta bien, Edward?" : خانم گوف که با حرکت ناگهانی من از جا پریده بود ، پرسید
می توانستم چهره ي خودم را در ذهن او ببینم و می دانستم که از خوب بودن فاصله دارم.
2 و مثل تیر به طرف در رفتم . “ Me perdona,”: زیر لب گفتم
3“Emmett-por favor, puedas tu ayuda a tu hermano? ": او پرسید
1. (به زبان اسپانیایی) : حالت خوبه ، ادوارد؟ / 2. منو ببخشید . / 3 . امت ، می شه لطفا به برادرت کمک کنی ؟
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#572
Posted: 10 Sep 2012 11:44
و بعد درست در کنار من ایستاده بود . « . حتما » : شنیدم که امت گفت
او به دنبال من تا قسمتی از ساختمان آمد ، وقتی که به من رسید دستش را روي شانه ام گذاشت.
دستش را با فشار بیش از حد کنار زدم . اگر دست یک انسان بو د، می توانست دست و استخوان هاي متصل به بازوي او را یکجا بشکند .
« . ببخش ، ادوارد »
نفس عمیقی کشیدم ، سعی کردم سر و شش هایم را پاك کنم . « . باشه »
« ؟ یعنی اینقدر بده » : در حالی که سعی می کرد آن خاطره را از سرش دور نگه دارد ، پرسید
« . بدتر از این هاس ، امت، بدتر »
براي لحظه اي ساکت شد .
شاید...
« . نه، اگه تمومش کنم بهتر نمیشه . برگرد سر کلاس ، امت . می خوام تنها باشم »
بی هیچ حرف یا فکري برگشت و سریع از آنجا دور شد . او به معلم اسپانیایی می گفت که من مریض بودم ، یا فرار کرده بودم ، یا یک
خون آشام خطرناك غیر قابل کنترل بودم . آیا بهانه ي او واقعا اهمیتی داشت ؟ شاید دیگر باز نمی گشتم . شاید مجبور بودم آنجا را ترك
کنم .
بازهم به طرف ماشینم رفتم، تا منتظر پایان ساعات مدرسه شوم. تا پنهان شوم. دوباره.
باید زمان را براي گرفتن تصمیم نهایی می گذراندم ولی به جاي آن خودم را در حالی یافتم که مثل یک معتاد، داشتم در همهمه ي افکار
کسانی که در ساختمان مدرسه بودند جستجو می کردم. صداهاي آشنا برجسته تر بودند، ولی الآن علاقه اي به شنیدن تصاویر آلیس یا
شکایت هاي روزالی نداشتم. جسیکا را به راحتی پیدا کردم، ولی آن دختر با او نبود، بنابراین به گشتن ادامه دادم. افکار مایک نیوتون توجه
ام را جلب کرد، و بالاخره او را یافتم، در کلاس ورزش با مایک بود. مایک ناراحت بود، به خاطر این که امروز، در کلاس زیست شناسی با
او صحبت کرده بودم. داشت پاسخ او را در زمانی که این موضوع را پیش کشیده بود مرور می کرد...
هیچ وقت ندیده بودم که با کسی بیشتر از یکی دو کلمه حرف بزنه. معلومه که بلا به نظرش جالب اومده. از جوري که بهش نگاه می کنه
خوشم نمیاد. ولی انگار بلا زیاد بهش علاقه مند نیست. چی گفت ؟’ نمی دونم اون دوشنبه ي گذشته چه ش شده بود؟’ یه چیزي تو
همین مایه ها. به نظر می رسید بی تفاوت باشه. احتمالا فقط یک مکالمه ي معمولی بوده...
ا و همین طور با خودش حرف می زد ، از تصور اینکه بلا علاقه اي به تغییري که در من رخ داده بود نداشت، در پوست خود نمی گنجید.
این موضوع کمی مرا از حدي که انتظار داشتم بیشتر آزار داد، براي همین دیگر به او گوش ندادم.
سی دي موسیقی تندي را در استریو گذاشتم و صدایش را به قدري زیاد کردم که صداهاي دیگر در آن گم شوند. باید روي موسیقی
متمرکز می شدم تا خودم را از برگشتن به افکار مایک نیوتون و جاسوسی آن دختر از همه جا بی خبر، باز دارم...
چند بار تقلب کردم. جاسوسی نمی کردم، سعی داشتم خودم را متقاعد کنم. می خواستم بدانم دقیقاً چه موقعی سالن ورزش را ترك می
کرد، چه وقت به محوطه ي پارکینگ می آمد. نمی خواستم مرا غافلگیر کند.
زمانی که دانش آموزان کم کم از درهاي سالن بیرون آمدند، از ماشین خارج شدم، مطمئن نبودم چرا این کار را کردم. باران نم نم می
بارید- آن را که به آرامی موهایم را خیس میکرد نادیده گرفتم.
آیا می خواستم او مرا اینجا ببیند؟ آیا امیدوار بودم که بیاید و با من حرف بزند؟ داشتم چه کار می کردم؟
از جایم تکان نخوردم، هرچند که سعی کردم خودم را متقاعد کنم که داخل اتومبیل برگردم، می دانستم که رفتارم سزاوار سرزنش است.
بازوهایم را جلوي سینه ام بهم پیچیدم، و زمانی که قدم زدن او را به طرف خودم تماشا می کردم سطحی نفس می کشیدم. گوشه ي لبش
جمع شده بود. او مرا ندید. چند بار طوري به آسمان ابري نگاه کرد، انگار که از آن دلخور بود.
وقتی که قبل از رد شدن از جلوي من به ماشینش رسید نا امید شدم.آیا می خواست با من صحبت کند؟ آیا من تمایل داشتم با او حرف
بزنم؟
او سوار تراك قرمز رنگ و رو رفته اش شد، یک ماشین گنده ي زنگ زده که سنش از پدر او بیشتر بود. دیدم که تراك را روشن کرد-
موتور کهنه ي آن بلند تر از هر اتومبیل دیگري در محوطه می غرید- و بعد دستش را به سمت بخاري آن دراز کرد. او سرما را دوست
نداشت. انگشتانش را در موهایش فرو کرد و آنها را جلوي جریان هواي داغ گرفت انگار سعی داشت آنها را خشک کند. تصور کردم که
اتاقک راننده چه بویی خواهد داشت و بعد سریع از آن فکر بیرون آمدم.
زمانی که آماده می شد دنده عقب بگیر به اطراف نگاهی انداخت و، بالاخره به سمت من نگاه کرد. قبل از اینکه سرش را برگرداند و بپیچد
براي ثانیه اي نگاهم را پاسخ داد، تمام چیزي که توانستم از چشمانش بخوانم حیرت بود. و بعد ترمز کرد، عقب تراك نزدیک بود به ماشین
کوچک ارین تیگ اصابت کند.
در آینه ي جلو نگاه کرد، دهانش به حالت افسوسناکب باز شده بود. وقتی که ماشین دیگري از کنارش رد شد، تمام نقاط کور را دوبار چک
کرد و بعد با احتیاط از محل پارك بیرون آمد، این کار او باعث شد نیشخند بزنم. انگار فکر کرده بود که در تراك سالخورده اش خطرناك
است.
فکر اینکه بلا سوان براي کسی خطرناك باشد ، فرقی نداشت چه چیزي می راند، مرا به خنده انداخت. زمانی که از جلوي من عبور می کرد
نگاهش را مستقیم به جلو دوخته بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#573
Posted: 12 Sep 2012 19:19
فصل سوم
پدیده
واقعا تشنه نبودم ، ولی تصمیم گرفتم امشب باز به شکار بروم . کمی احتیاط ، هرچند می دانستم کافی نیست .
کارلایل با من آمد ؛ از زمانی که از دنالی برگشته بودم باهم تنها نشده بودیم . هنگامی که در میان جنگل سیاه می دویدیم ، شنیدم که
راجع به خداحافظی عجولانه ي هفته ي پیش من می اندیشید .
در خاطره ي او، چهره ي مأیوس و تند خوي خودم را دیدم . بهت و نگرانی او را حس کردم .
« ؟ ادوارد »
« . من باید برم ، کارلایل. باید همین حالا برم »
« ؟ چه اتفاقی افتاده »
« . فعلاً، هیچی. ولی اگه بمونم اتفاق میوفته »
دستش را به سوي بازوي من دراز کرد. حس کردم زمانی که دست او را پس زده بودم چقدر او ناراحت شده بود.
« . من نمی فهمم »
« ... تا حالا شده... زمانی بوده که »
از دریچه ي ذهن او خودم را دیدم که نفس عمیقی کشیدم ، برقی وحشیانه در چشم هایم می درخشید.
« ؟ تا حالا کسی از اونها از بقیه برات بوي بهتري داشته؟ خیلی بهتر »
« ... اوه »
وقتی که او متوجه شده بود ، سرم را از شرمندگی پایین انداخته بودم . دستش را به طرف من دراز کرد و وقتی دوباره آن را کنار زده بودم از
آن حرکت چشم پوشی کرده ودستش را روي شانه ي من گذاشته بود .
« . کاري رو که باید براي مقاومت انجام بدي بکن ، پسرم . دلم برات تنگ می شه . بیا ، ماشین من رو بگیر . سریع تر میره »
حالا شک داشت که اگر با دور کردن من کار درست را انجام داده بود . در این فکر بود که نکند با عدم اعتمادش به من صدمه زده باشد.
نه ، اون همون چیزي بود که احتیاج داشتم . اگه به من می گفتی بمونم ، ممکن بود خیلی راحت » : در حالی که می دویدم آهسته گفتم
« . به اعتمادت خیانت کنم
از اینکه داري رنج می کشی متاسفم ، ادوارد . ولی باید هر کاري که از دستت بر میاد انجام بدي تا دختر سوان رو زنده نگه داري . حتی »
« . اگر معنیش اینه که باید باز هم مارو ترك کنی
« . می دونم ، می دونم »
« ... چرا برگشتی؟ می دونی که چقدر از اینکه اینجایی خوشحالم ، ولی اگه خیلی سخته »
« . دوست نداشتم حس کنم که یک بزدلم »
حالا تقریبا داشتیم در میان تاریکی را راه می رفتیم .
« . از اینکه اونو به خطر بندازي بهتره . اون یکی دو سال بیشتر اینجا نمی مونه »
حرف هاي او فقط من را بیشتر دلواپس کرد . اون تا یکی دو سال دیگه از اینجا میره... « . حق با توا، می دونم »
کارلایل ایستاد و من هم با او توقف کردم . برگشت تا حالت چهره ي من را بررسی کند .
ولی نمی خواي فرار کنی ، درسته ؟
سرم را به نشانه ي مخالفت تکان دادم .
موضوع سر غروره ، ادوارد؟ این خجالت نداره که ...
« . نه ، غرور نیست که منو اینجا نگه داشته. نه حالا »
جایی براي رفتن نداري ؟
« . نه ، اگه می تونستم خودمو راضی به رفتن کنم ، همچین چیزي جلوي من رو نمی گرفت » . خنده ي کوتاهی کردم
ما باهات میایم ، اگه این چیزیه که احتیاج داري . فقط کافیه بخواي . هیچ کدومشون هم شکایتی ندارن . این رو ازت مضایقه »
« . نمی کنن
یکی از ابروهایم را بالا بردم .
بله ، رزالی ممکنه ، ولی اون قدرو بهت مدیونه . به هر حال ، براي ما بهتره که همین الان اینجا رو ترك کنیم که هیچ » . او خندید
هیچ حس شوخ طبعی اي در آخرین جمله وجود نداشت . « . صدمه اي وارد نشه ، تا اینکه بذاریم براي وقتی که یک زندگی به آخر رسید
با حرف هاي او به خود لرزیدم .
صدایم به نظر خشن می آمد . « . بله »
ولی نمیري ؟
« . باید برم » . آهی کشیدم
« ... چی تورو اینجا نگه داشته ، ادوارد؟ هرکاري می کنم نمی فهمم »
حتی براي خودم هم مفهومی نداشت. « . مطمئن نیستم بتونم توضیح بدم »
براي لحظه اي طولانی حالت چهره ام را سبک- سنگین کرد.
نه، نمی فهمم. ولی اگه این طور ترجیح میدي، به حریمت احترام می گذارم.
با یک استثناء. و من داشتم نهایت تلاشم را « . ممنونم. با اینکه میبینی هیچ کس از دست من حریم خصوصی نداره، نهایت سخاوتمندیه »
می کردم که او را از آن محروم کنم، این طور نبود ؟
همه ي ما خصوصیات خودمون رو داریم. او دوباره خندید. بریم؟
او بوي یک گله ي کوچک از آهو هاي کوهی را حس کرد. هرچه که بود، اشتیاقی براي آن نداشتم. در حال حاضر، خاطره ي خون آن
دختر در ذهنم تازه بود، چیزي در دلم پیچ و تاب خورد.
به زور فرو کردن خون بیشتر در گلویم کمی به من کمک می کرد. « . بریم » . آهی کشیدم
هر دو براي شکار آماده شدیم و اجازه دادیم عطر ما را به سوي خود بکشاند.
زمانی که به خانه بازگشتیم هوا سردتر شده بود. زمین یخ زده بود ؛ انگار که همه چیز را با لایه ي نازکی از شیشه پوشانده بودند- برگ
هاي سوزنی درختان کاج، ساقه ي سرخس ها، چمن روي زمین، تماماً یخ زده بود.
زمانی که کارلایل رفت تا براي اولین شیفت کارش در بیمارستان حاضر شود ، من کنار نهر ماندم و منتظر طلوع خورشید شدم . آنقدر خون
خورده بودم که باد کرده بودم ، ولی می دانستم که عدم تشنگی، وقتی که دوباره در کنار آن دختر می نشستم کمی کمک می کرد.
به آب تیره، کنار صخره هاي یخی خیره شدم. خونسرد و بی حرکت.
کارلایل حق داشت. بهتر بود فورکس را ترك کنم. آنها می توانستم براي نبود من داستانی سرهم کنند. مدرسه ي شبانه روزي در اروپا.
ملاقات فامیل هاي دور. فرار نوجوانانه. داستان اهمیتی نداشت.
فقط یک یا دوسال بود و بعد آن دختر ناپدید می شد. به زندگیش ادامه می داد- می توانست زندگی اي براي ادامه دادن داشته باشد. جایی
به کالج می رفت، بزرگ تر می شد، شغلی دست و پا می کرد، احتمالاً با کسی ازدواج می کرد. می توانستم آن را تصور کنم- می توانستم
او را ببینم که سرتاپا سفید پوش، در حالی که دست پدرش را گرفته بود، شمرده قدم بر می داشت.
آن تصویر، عجیب برایم دردناك بود. نمی توانستم بفهمم. آیا حسود بودم؟ به خاطر اینکه او آینده اي داشت که من هرگز نمی توانستم
داشته باشم؟ این هیچ مفهومی نداشت. تمام انسان هایی که اطراف من بودند همچین توانی داشتند- یک زندگی- و من هیچ گاه به آنها
غبطه نخورده بودم .
باید او را با آینده اش تنها می گذاشتم. دیگر روي زندگی او ریسک نمی کردم. این کار درست بود. کارلایل همیشه راه درست را انتخاب
می کرد. باید حالا به نصیحت او گوش می دادم.
خورشید از پشت ابرها طلوع کرد و نور ضعیف آن باعث درخشیدن شیشه هاي یخی شد .
فقط یک روز دیگر. می خواستم یک بار دیگر او را ببینم. از پسش بر می آمدم. احتمالاً می توانستم به ناپدید شدنم اشاره کنم ، داستان را
سرهم می کردم.
آسان نبود ؛ از همین حالا به بهانه هایی براي ماندن فکر می کردم- که به خودم دو، سه، چهار روز بیشتر فرصت دهم... ولی می خواستم
کار درست را انجام دهم. می دانستم که باید به عقیده ي کارلایل اعتماد می کردم. و همین طور می دانستم که در شرایطی نبودم که
خودم تصمیم درست را بگیرم .
در کشمکش بودم . چقدر از این اکراه به خاطر کنجکاوي وسواس گونه ام بود ، و چقدر از آن به خاطر اشتهاي برطرف نشده ام ؟
به داخل رفتم تا براي رفتن به مدرسه لباس عوض کنم.
آلیس روي لبه ي پله هاي طبقه ي سوم نشسته بود و انتظار من را می کشید.
مرا متهم کرد : تو بازم داري میري .
آه کشیدم و سرم را به نشانه ي جواب مثبت تکان دادم .
این دفعه نمی تونم ببینم که کجا داري میري .
« . هنوز نمی دونم کجا می خوام برم » : زمزمه کردم
می خوام بمونی.
سرم را تکان دادم.
شاید منو جاز 1 بتونیم باهات بیایم ، ها؟
« ؟ وقتی من نیستم که حواسم جمع باشه ، اونها به تو بیشتر نیاز دارن. به ازمه فکر کن. می خواي نصف خانواده اش رو ازش جدا کنی »
اون خیلی ناراحت میشه .
« . می دونم . واسه ي همینه که تو باید بمونی »
مثل وقتی تو اینجایی که نمی شه ، خودت هم اینو میدونی .
« . بله . ولی من مجبورم کاري رو که درسته انجام بدم »
مخفف اسم جاسپر - (Jazz).1
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#574
Posted: 12 Sep 2012 19:20
راه هاي درست زیادي وجود داره ، و همین طور راه هاي غلط ، این طور نیست ؟
براي لحظه اي تصاویر عجیبی را که دیده بود مرور کرد؛ خودم را در میان سایه هاي عجیبی دیدم که از آنها سر در نمی آوردم- شکل
هاي تیره و مبهم. و بعد، ناگهان، در یک چمنزار کوچک و دلباز، پوستم در برابر نور آفتاب می درخشید. این مکان را می شناختم. در
چمنزار، پیکري در کنار من بود، ولی، بازهم، نامعلوم. به اندازه اي آنجا نبود که تشخیصش دهم. تصاویر مرتعش بودند و ناپدید می شدند،
زمانی که میلیون ها انتخاب کوچک، آینده را تغییر می دادند.
« . من چیز زیادي از اون دستگیرم نشد » : زمانی که تصاویر در تاریکی گم شدند به او گفتم
منم همین طور. آینده ي تو خیلی متغیره، نمی تونم هیچ چیزیش رو نگه دارم. فکر میکنم، اگرچه...
او مکث کرد ، ناگهان کلکسیون جدیدي از تصاویر براي من آمد . همه مثل هم بودند- مبهم و نا معلوم.
« . فکر می کنم یک چیزي داره تغییر می کنه . زندگی تو مثل محل تقاطع دو تا جاده می مونه » : با صداي بلند گفت
« ؟ می دونی که الان شبیه کولی هاي ریاکار توي یک کارناوال 1 شدي » . به تندي خندیدم
زبانش را براي من بیرون آورد.
« ؟ امروز که همه چیز مرتبه، نه » : با نگرانی پرسیدم
« . نمی بینم که امروز کسی رو بکشی » : مرا خاطر جمع کرد
« . ممنونم، آلیس »
« . برو لباساتو بپوش. من هیچی نمی گم- می ذارم هروقت که آماده بودي خودت به بقیه بگی »
برخاست و مثل تیر از پله ها پایین رفت ، شانه هایش کمی خم شده بود . دلم واقعاً برات تنگ می شه .
بله، من هم واقعاً دلم براي او تنگ می شد .
در راه مدرسه همه ساکت بودند . جاسپر می توانست بگوید که آلیس براي چیزي ناراحت بود ، ولی می دانست که اگر او می خواست در
این باره حرفی بزند، تا حالا گفته بود. امت و روزالی به چیزي توجه نداشتند ، یکی از لحظه هاي دو نفریشان را می گذراندند ، با اشتیاق در
چشمان یکدیگر خیره شده بودند- براي بیننده نسبتاً منزجر کننده بود . همه ي ما می دانستیم که چقدر عاشق یکدیگر بودند .
یا شاید هم براي اینکه فقط من تنها بودم اوقاتم تلخ شده بود. بعضی روزها زندگی کردن با سه زوج عاشقی که براي هم ساخته شده بودند،
سخت تر می شد. این یکی از همان روزها بود.
مسلماً، اولین کاري که به محض ورود به مدرسه انجام میدادم، این بود که به دنبال آن دختر بگردم، فقط براي اینکه دوباره خودم را آماده
کنم.
نوعی جشن . ( carnival) .1
درسته.
اینکه ناگهان دنیاي من از هرچیزي به جز او خالی شده بود خجالت آور بود- تمام هستی من حالا به جاي خودم، در اطراف دختر قرار
گرفته بود.
به راحتی می شد این موضوع را فهمید؛ پس از هشتاد سال روزمرگی، هر تغییري در خور توجه می شد.
او هنوز نرسیده بود، ولی می توانستم غرش موتور تراکش را از دور بشنوم. به ماشین تکیه دادم و منتظر شدم. وقتی که بقیه مستقیم به
طرف کلاس رفتند، آلیس با من ماند. حوصله ي آنها از دلبستگی من سر رفته بود- آنها درك نمی کردند که چطور یک انسان این همه
مدت توجه مرا به خود جلب کرده است، فرقی نداشت که چقدر بوي اشتها آوري دارد.
آن دختر کم کم در نظرها پدیدار شد. چشم هایش به جاده دوخته شده و محکم فرمان را نگه داشته بود. به نظر به خاطر چیزي مضطرب
می آمد. چند ثانیه اي وقتم را گرفت تا متوجه شوم آن چیز چه بود. تمام انسانها آن روز همان حالت را داشتند. آه، جاده با یخ پوشیده شده
بود، همه ي آنها سعی می کردند امروز با احتیاط بیشتري رانندگی کنند. می توانستم ببینم که او این خطر را بسیار جدي گرفته است.
کمی بیشتر درمورد شخصیت او یاد گرفتم. آن را به لیست جزئی ام اضافه کردم: او یک شخص جدي بود، یک شخص متعهد.
ماشینش را خیلی دورتر از من پارك نکرد، ولی هنوز متوجه من که آنجا ایستاده بودم و به او نگاه می کردم، نشده بود. در عجب بودم که
وقتی مرا می دید چه می کرد؟ سرخ می شد و به رفتن ادامه می داد؟ این اولین حدس من بود. ولی شاید نگاهم را بی پاسخ نمی گذاشت.
شاید می آمد و با من حرف می زد.
براي احتیاط، نفس عمیقی کشیدم و شش هایم را از هوا پر کردم.
با احتیاط از تراك پیاده شد، قبل از اینکه وزنش را روي زمین بگذار لیزي آن را تست می کرد. سرش را بلند نکرد، و این باعث نا امیدي
من شد. شاید خودم می رفتم تا با او حرف بزنم...
نه، احتمالاً آن کار اشتباهی بود.
بجاي اینکه به سمت ساختمان مدرسه برود، به طرف عقب تراکش رفت تا نگاهی به لاستیک ها بیندازد. به قدم هایش اعتماد نداشت و
این باعث شد لبخند بزنم، چشم هاي آلیس را روي صورتم حس کردم. گوش ندادم که بفهمم این باعث شده بود چه فکري بکند- داشتم با
دیدن او در حال چک کردن زنجیر چرخ هایش تفریح می کردم. واقعا به نظر می رسید در آستانه ي افتادن قرار دارد، پایش لیز می خورد.
شخص دیگري دچار دردسر نشده بود- آیا او در بدترین مکان یخ زده پارك کرده بود؟
مکثی کرد، با حالت عجیبی که بر چهره اش نقش بسته بود به پایین خیره شد. انگار چیزي در مورد تایر ها وجود داشت که... احساسات او
را برانگیخته بود؟
دوباره کنجکاوي گلویم را به درد آورد. انگار باید می فهمیدم که او به چه می اندیشد- انگار هیچ چیز دیگري اهمیت نداشت.
می خواستم بروم و با او حرف بزنم. به نظر می رسید که در هر حال احتیاج داشته باشد دست کسی را بگیرد، حداقل تا زمانی که از زمین
لغزنده رد می شد. مطمئناً، نمی توانستم دستم را به او پیشنهاد دهم، میتوانستم؟ مردد بودم. با وجود ناسازگاري او با برف، بعید می دانستم از
تماس دست هاي سرد من استقبال کند. باید دستکش می پوشیدم-
« ! نه ». آلیس با صداي بلندي نفسش را حبس کرد
بیدرنگ افکار او را از نظر گذراندم ، در اول حدس زدم که تصمیم غلطی گرفته بودم و او مرا در حال انجام کاري نابخشودنی دیده بود. ولی
آن هیچ ربطی به من نداشت.
تایلر کراولی تصمیم گرفته بود با سرعت دیوانه وار داخل محوطه ي پارکینگ بپیچد . با این سرعت مستقیم درون یک کپه یخ می رفت...
این تصویر یک ثانیه قبل از به واقعیت پیوستن آن آمده بود. در حالیکه هنوز داشتم حادثه اي که باعث وحشت آلیس شده بود را می دیدم
ون تایلر پیچید.
نه، آن تصویر کاري به من نداشت، ولی انگار خیلی هم داشت، به خاطر اینکه ون تایلر – بر سطح محوطه می لغزید و با دختري که مرکز
دنیاي من شده بود تصادف می کرد.
حتی بدون پیشگویی آلیس هم می شد مسیر اتومبیلی را که تایلر اختیارش را از دست بود فهمید.
آن دختر دقیقاً در مکان اشتباهی ایستاده بود. سرش را بلند کرد، از صداي جیغ تایرها جا خورده بود. مستقیم در چشم هاي وحشت زده ي
من خیره شد، و بعد برگشت تا شاهد مرگ غریب الوقوعش باشد.
اونو نه! آن کلمات در سرم فریاد می کشیدند ، انگار که صدا به شخص دیگري تعلق داشت .
هنوز در افکار آلیس قفل شده بودم ، ناگهان تصویر عوض شد ، ولی وقت نداشتم که ببینم آن چه بود .
بر روي محوطه راه افتادم ، خودم را بین ون و دختري که خشکش زده بود انداختم . آنقدر سریع حرکت کردم که همه چیز به جز هدفم را
نا مشخص می دیدم. او مرا ندید- هیچ چشم انسانی اي نمی توانست پرش مرا ببیند- هنوز به پیکره ي بزرگی که نزدیک بود بدن او را با
سطح فلزي تراکش یکی کند خیره شده بود .
دور کمرش را گرفتم ، تا جایی که می شد سعی کردم این کار را با ملایمت لازم انجام دهم . در لحظه اي که اندام لاغر او را از مسیر
مرگ کنار کشیدم و با او درون بازوهایم به زمین افتادم ، از شکنندگی بدن او آگاه بودم .
وقتی صداي برخورد سرش را با زمین یخ زده شنیدم، احساس کردم باید با یخ هم مبارزه می کردم . چیزي در درونم سرد شد .
ولی حتی یک ثانیه هم وقت نداشتم تا وضعیت او را ببینم. صداي ون از پشت سرمان شنیده میشد ، زمین را می سایید و جیغ میکشید و
می آمد که به بدنه ي محکم تراك دختر برخورد کند . داشت مسیر عوض می کرد ، می تابید و براي او می آمد- انگار او آهن ربایی بود
که آن را به سوي ما می کشید .
کلمه اي که قبلاً هیچ گاه در حضور یک خانم نگفته بودم از بین دندان هاي قفل شده ام بیرون آمد .
تا همین جا هم زیاده روي کرده بودم . همان وقت که تقریبا پرواز کردم تا او را سر راه کنار بکشم ، کاملاً آگاه بودم که دارم چه اشتباهی
مرتکب می شوم . دانستن اینکه این کار اشتباه بود نتوانسته بود جلوي من را بگیرد ، ولی فراموش کرده بودم که چه ریسکی را می پذیرم-
نه فقط براي خودم ، بلکه براي تمام خانواده ام .
افشاء شدن .
و این مطمئناً کمکی نمی کرد ، اما به هیچ وجه اجازه نمی دادم که ون موفق شود در اقدام دومش زندگی او را بگیرد .
او را رها کردم و دستم را دراز کردم تا جلوي ون را قبل از اینکه به دختر تماس پیدا کند، بگیرم. فشار آن باعث شد به طرف ماشینی که
کنار تراك پارك شده بود پرت شوم، می توانستم فرو رفتن بدنه ي آن را پشت شانه ام حس کنم . ون در برابر سد دست هاي سرکش من
لرزید و تکانی خورد و به سمت دو تایر آنطرفیش بی ثبات متمایل شد .
اگر دستم را حرکت می دادم تایر عقب ون روي پاي او می افتاد .
اوه ، براي خاطر هرچیزي که مقدس بود ، امکان داشت این حادثه هرگز تمامی نداشته باشد؟ آیا بلاي دیگري بود که نازل شود ؟ نه
می توانستم همانجا بشینم ، ون را در هوا نگه دارم و منتظر نجات باشم. و نه می توانستم آن را به عقب پرت کنم- باید فکر راننده وحشت
زده را هم می کردم .
با ناله اي درونی، ون را هل دادم تا براي لحظه اي از ما دور باشد. همان طور که داشت به طرف من بر می گشت، با دست راستم زیر
بدنه ي آن را گرفتم و بازوي چپم را دوباره دور کمر دختر حلقه کردم ، او را از زیر ون بیرون کشیدم و محکم کنار خودم نگه داشتم . وقتی
او را تکان دادم تا پایش در جاي بی خطري باشد، بدن او به سستی حرکت کرد- او بهوش بود ؟ در تلاشم براي نجاتش چقدر به او صدمه
زده بودم ؟
حالا که ون نمی توانست به او اسیبی برساند ، آن را رها کردم . بر اثر برخورد با سنگفرش خیابان ، تمام پنجره هایش شکست .
می دانستم که وسط یک بحران قرار گرفته ام. او چقدر دیده بود؟ آیا شاهدان دیگري دیده بودند که ناگهان کنار او ظاهر شدم و در حالی
که سعی می کردم او را سالم نگه دارم، ون را بالا برده بودم، مرا دیده باشند؟ این سوالات باید دغدغه ي اصلی من می بود.
ولی به قدري نگران بودم که به خطر برملا شدن رازمان آنقدر ها اهمیت نمی دادم. از اینکه ممکن بود در اقدامم براي حفاظت از او، خودم
آسیبی به او رسانده باشم وحشت زده بودم. می دانستم اگر نفس بکشم بوي او به مشامم می خورد، از اینکه اینقدر به من نزدیک بود
می ترسیدم. متوجه گرماي بدن لطیف او که به من چسبیده بود بودم- حتی از پشت ژاکت هایمان ، می توانستم آن گرما را حس کنم...
ترس اول ، از همه بزرگتر بود . زمانی که فریاد شاهدان بلند شد، خم شدم تا صورت او را ببینم، که ببینم بهوش است با نه- امیدوار بودم
که خون ریزي نداشته باشد.
چشمان او باز بودند ، شوك زده نگاه می کرد.
« ؟ بلا؟ حالت خوبه » : فوراً پرسیدم
« . خوبم » : به طور خودکار گفت
خیالم راحت شد ، با شنیدن صدایش احساس خوبی به من دست داد. از بین دندان هایم نفس کشیدم، سوزشی که همراه آن می آمد
اهمیتی نداشت . تقریباً به آن خوشامد گفته بودم .
براي ایستادن تقلا می کرد ، ولی من هنوز براي رها کردن او آمادگی نداشتم. یک جورهایی جاي او پیش من...امن تر بود ؟ حد اقل بهتر
بود، در کنار من جمع شده باشد .
« . مراقب باش ، فکر می کنم ضربه ي سختی به سرت وارد شده » : به او هشدار دادم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#575
Posted: 12 Sep 2012 19:21
از بوي خون تازه اثري نبود- یک لطف الهی- ولی این دلیل نمی شد که از درون ضربه ندیده باشد . دلواپس بودم و می خواستم او را به
کارلایل و تجهیزات کامل رادیولوژي برسانم.
وقتی که متوجه شد در مورد سرش حق با من بوده ، تُن صدایش بطور خنده داري متعجب می نمود . « آخ »
رهایی چیزها را براي من خنده دار کرده بود ، گیج بودم . « . همون چیزیه که فکرش رو می کردم »
« ؟ چطوري اینقدر سریع خودتو رسوندي اینجا » . حرفش را ناتمام گذاشت، پلک هایش لرزید « ... چطوري توي »
آسودگی زهرم شد ، حس شوخ طبعی از بین رفت . او خیلی دیده بود .
حالا که معلوم شده بود آن دختر در حالت عادي است، نگرانی براي خانواده ام شدت گرفت.
تجربه ثابت کرده بود که اگر با اعتماد به نفس بالا دروغ می گفتم، باعث می شد کسی که سوال « . من درست کنار تو ایستاده بودم، بلا »
می پرسید به شک بیفتد.
بازهم تلاش کرد که حرکت کند، و این بار به او اجازه دادم. احتیاج داشتم نفس بکشم تا بتوانم نقشم را درست بازي کنم. احتیاج داشتم از
حرارت بدن او فاصله بگیرم تا گرما با بوي او ترکیب نشود و بر من غلبه نکند. تا آنجایی می شد در بین اتومبیل هاي متلاشی شده تکان
خورد، از او فاصله گرفتم.
او به من نگاه کرد و، من متقابلاً به او خیره شدم. اینکه در اول به جاي دیگري نگاه می کردم اشتباهی بود که یک دروغگوي بی مهارت
مرتکب می شد و من یک دروغگوي نالایق نبودم . حالت چهره ام آرام بود... به نظر می رسد او را گیج کرده باشد. و این خوب بود .
حالا صحنه ي تصادف شلوغ شده بود . بیشتر دانش آموزان، بچه ها، یکدیگر را هل می دادند و سرك می کشیدند تا ببینند بدن له شده اي
قابل رؤیت هست یا نه . همهمه اي از جیغ و افکار شوك زده بر پا بود . در افکارشان گشتی زدم تا مطمئن شوم کسی مشکوك نشده ، بعد
صداها را ساکت کردم و فقط روي آن دختر متمرکز شدم .
داد و بیداد ها حواس او را پرت کرده بود . در حالی که هنوز حیرت زده بود ، نگاهی به اطراف انداخت و سعی کرد روي پاهایش بایستد .
دستم را به آرامی روي شانه اش گذاشتم تا او را پایین نگه دارم .
حال او به نظر خوب می آمد ، ولی آیا باید گردنش را تکان میداد ؟ دوباره آرزوي حضور کارلایل را کردم . « . فعلاً از جات بلند نشو »
سالهایی که به صورت تئوري پزشکی خوانده بودم با قرن ها تجربه ي عملی او در این کار برابري نمی کرد .
« . اما سرده » : اعتراض کرد
او دو بار تا مرز مرگ پیش رفته بود و یک بار دیگر هم مورد ضرب و جرح واقع شده بود، و این سرما بود که باعث نگرانیش می شد. قبل
از اینکه به یاد بیاورم که این موقعیت اصلاً بامزه نیست ، آرام با خودم خندیدم.
« . تو اونجا بودي » . بلا پلک زد و بعد چشمانش روي صورت من متمرکز شد
آن حرف دوباره مرا هوشیار کرد.
« . تو کنار ماشینت ایستاده بودي »
« . نه، نبودم »
صدایش مثل بچه اي شده بود که لجبازي می کند. « من تو رو دیدم » : مصرانه گفت
« . بلا ، من کنارت ایستاده بودم و تورو از سر راه کنار کشیدم »
نگاهم را به چشمان درشت او دوختم ، سعی کردم او را وادار کنم تفسیر مرا بپذیرد- تنها شرحی که منطقی بود.
او دست بردار نبود. « . نه »
سعی کردم آرام بمانم و از کوره در نروم . فقط اگر می توانستم او را لحظه اي ساکت نگه دارم ، تا فرصت کنم شواهد را از بین ببرم... و با
پیش کشیدن جراهت سرش داستان او را خراب کنم.
ساکت نگه داشتن این دختر آرام و رازدار ، نباید آسان می بود ؟ اي کاش به من اعتماد می کرد ، فقط براي یک لحظه...
صدایم بسیار مشتاق بود، به خاطر اینکه ناگهان دلم می خواست به من اعتماد کند. بد جور می خواستم، و تنها « . خواهش می کنم، بلا »
دلیلش این تصادف نبود. یک آرزوي احمقانه.
چه حسی باعث می شد که او به من اعتماد کند؟
هنوز حالت تدافعی داشت. « ؟ چرا » : پرسید
« . به من اعتماد کن » : ملتمسانه گفتم
« ؟ قول میدي بعدا همه چیز رو برام تعریف کنی »
از اینکه باز هم مجبور می شدم به او دروغ بگویم عصبانی بودم ، آن هم زمانی که از ته دل آرزو می کردم که می توانستم به گونه اي
سزاوار اعتماد او باشم.
« . باشه »
« . باشه » : با همان لحن تکرار کرد
وقتی که تلاش براي نجات ما آغاز شد ، سعی کردم آن دختر را نادیده بگیرم و اولیویت هایم را درست مشخص کنم . در افکار هر کسی
که در محوطه بود جستجو کردم ، شاهدان و کسانی که تازه آمده بودند ، ولی هیچ چیز خطرناکی نیافتم . بعضی ها با دیدن من کنار بلا
غافلگیر شده بودند ، ولی همه به این نتیجه رسیده بودند – همان طور که هیچ نتیجه ي امکان پذیر دیگري نبود- که قبل از تصادف
متوجه حضور من در کنار او نشده بودند .
او تنها کسی بود که تعبیر ساده را نپذیرفته بود. ولی او شاهد قابل اعتمادي محسوب نمی شد. او ترسیده بود، سرش ضربه دیده بود، به
حامیش توجهی نداشت. حتملاً شوکه شده بود. اینها براي اینکه داستان او قابل قبول نباشد کافی بود، نه؟ هیچ کس او را باور نمیکرد.
وقتی که افکار روزالی ، جاسپر و امت را شنیدم که به صحنه نزدیک می شدند ، بر خود لرزیدم . احتمالاً امشب جهنم به پا می کردند تا مرا
مجازات کنند .
می خواستم جاي شانه هایم را از روي ماشین قهوه اي از بین ببرم، ولی آن دختر بسیار نزدیک بود. باید صبر می کردم تا حواسش پرت
شود.
صبر کردن ناامیدکننده بود- چشمان زیادي روي من بود- از آنجایی که انسانها با ون گلاویز شده بودند و سعی می کردند آن را جا به جا
کنند. می توانستم به آنها کمک کنم، تا فقط به عملیات سرعت ببخشد، ولی همین حالا هم به اندازه ي کافی به دردسر افتاده بودم و آن
دختر هم چشمان تیزي داشت. بالاخره آنها توانستند ون را به قدري دور کنند تا پزشک یاران بتوانند برانکار را به ما برسانند.
یک چهره ي آشنا تشخیص دادم .
او همین طور یک پرستار بود و من او را به خوبی از بیمارستان می شناختم. این نهایت خوش شانسی « . هی، ادوارد » : برت وارنر گفت
بود- تنها شانسی که امروز آورده بودم- که او اولین کسی بود که به ما رسید. در افکارش خواندم که او متوجه شده است که من هشیار و
« ؟ حالت خوبه، پسر » . آرام هستم
«... عالیم، برِت. هیچ چیزیم نشد. ولی می ترسم مغز بلا صدمه دیده باشه. وقتی از سر راه کنار کشیدمش به سرش ضربه ي سختی خورد »
برت توجه اش را روي آن دختر متمرکز کرد، که چنان نگاه خشم آلودي به من انداخت انگار به او خیانت شده باشد. اوه، درسته. او فداییِ
بی سر و صدا بود- او ترجیح می داد بی صدا زجر بکشد .
بهر جهت با داستان من سریعاً مخالفت نکرده بود ، این باعث می شد بیشتر احساس راحتی کنم .
پزشک یار بعدي سعی کرد پافشاري کند که من باید درمان می شدم، ولی منصرف کردن او چندان سخت نبود. قول دادم اجازه دهم پدرم
مرا معاینه کند و او رهایم کرد. با اغلب انسانها، فقط لازم بود با لحنی اطمینان بخش و آرام صحبت کرد. بیشتر انسانها، نه آن دختر. آیا
نمی شد او را در هیچ یک از رده هاي عادي جاي داد؟
همین که نگه دارنده ي مخصوص را دور گردن او انداختند- و او از خجالت سرخ شد- از موقعیت استفاده کردم تا به سرعت فرورفتگی
ماشین قهوه اي را با پشت پایم درست کنم . فقط برادرها و خواهر هایم متوجه شدند که من چکار می کردم ، و در ذهن امت شنیدم که
قول می داد هرجا را از قلم انداخته بودم درست کند .
از کمک او سپاسگزار بودم- بیشتر به این دلیل که حداقل، امت به خاطر انتخاب خطرناکم مرا بخشیده بود- وقتی روي صندلی جلو
آمبولانس ، کنار برت نشستم اعصابم راحت تر بود .
رئیس پلیس قبل از گذاشتن بلا پشت آمبولانس رسید .
در افکار پدر بلا ، مانند ذهن تمام کسانی که نزدیک ما بودند ، وحشت و نگرانی موج میزد.
زمانی که تنها دخترش را روي برانکار دید ، نگرانی غیر قابل بیان و عذاب وجدان بر وجودش چیره شد .
این احساس از او خارج شد و در من نفوذ کرد، رشد کرد و قوي تر شد. وقتی آلیس به من هشدار داده بود که کشتن دختر چارلی سوان خود
او را هم می کشد ، مبالغه نکرده بود .
وقتی لحن وحشت زده ي او را شنیدم ، سرم از عذاب وجدان خم شد.
« ! بلا » : فریاد کشید
« . من هیچ چیزیم نیست » . آهی کشید « . حال من کاملاً خوبه ، چار... پدر »
لحن مطمئن بلا کمی پدرش را آرام کرد . او رو به نزدیک ترین پزشک یار کرد تا نظر او را هم بداند .
زمانی که صداي حرف زدن او را شنیدم که با وجود وحشت خود حرفهایش را به طور کامل در قالب کلمات بیان می کرد ، متوجه شدم که
اضطراب و نگرانی او غیر قابل بیان نیست . من فقط... نمی توانستم کلمات دقیق را بشنوم .
هم م. چارلی سوان به اندازه ي دخترش خاموش نبود ، ولی می توانستم ببینم که سکوت افکار بلا از کجا سرچشمه می گرفته. چه جالب.
هیچ گاه زمان زیادي را دور و بر رئیس پلیس شهر نگذرانده بودم. همیشه فکر می کردم او مردي با افکار کند است- حالا می فهمیدم
کسی که کند بود من بودم . افکار او تا اندازه اي پنهان بود، ولی وجود داشت. فقط می توانستم از مفهوم آن سر در بیاورم، صداي آن...
می خواستم دقیق تر گوش دهم، تا ببینم اگر می شد در این معماي جدید و کوچک تر، کلید رازهاي آن دختر را بیابم. ولی بلا را تا این
موقع به اتاقک عقب انتقال داده بودند و آمبولانس در راه بیمارستان بود.
سخت بود خودم را از این راه حل احتمالی، براي حل معمایی که مرا آزار می داد، جدا کنم. ولی حالا باید فکر می کردم- از تمام زوایا
اتفاقی را که امروز افتاده بود نگاه می کردم. باید گوش می دادم، تا مطمئن شوم خودمان را آنقدر به خطر نینداخته ام که مجبور باشیم
سریعاً اینجا را ترك کنیم. باید تمرکز می کردم.
در افکار پزشک یاران چیزي نبود که مرا نگران کند. تا جایی که آنها می توانستند بگویند، آن دختر هیچ مشکلی نداشت. و تا اینجا به
داستان من چسبیده بود.
وقتی به بیمارستان رسیدیم، اولین اولویت من دیدن کارلایل بود. به سرعت به سمت درهاي اتوماتیکی رفتم، ولی نتوانستم کاملاً از مراقبت
از بلا خودداري کنم. در بین افکار پرستاران یک چشمم به او بود.
پیدا کردن افکار آشناي پدرم آسان بود. او تنها در دفتر کوچکش بود- دومین شانس من در آن روزِ پر از بد شانسی.
« . کارلایل »
او صداي آمدن مرا شنیده بود و به محض اینکه چهره ي من را دید مضطرب شد. روي پاهایش پرید، چهره اش رنگ پریده تر شد.
دست هایش را به میز مرتبش که از جنس چوب گردو بود خم داد .
ادوارد- تو اونکارو نکردي-
« . نه ، نه ، موضوع این نیست »
نفس عمیقی کشید . معلومه که نه . متاسفم که همچین فکري کردم. چشمات...، مطمئنا . باید می فهمیدم... با دیدن چشم هاي طلایی
من خیالش راحت شد .
« - ولی اون صدمه دیده، کارلایل، احتمالاً زیاد جدي نیست، اما »
« ؟ چه اتفاقی افتاد »
« - یه تصادف احمقانه . اون در زمان اشتباه ، توي یک مکان اشتباه بود . ولی من نتونستم اونجا بایستم- بزارم با اون برخورد کنه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#576
Posted: 12 Sep 2012 20:06
از اول بگو ، من نمی فهمم . تو چطور دخالت داشتی ؟
وقتی حرف می زدم به دیوار پشت او نگاه می کردم . او بجاي دسته اي از دیپلم هاي قاب « یک ون توي برف ها لغزید » : زمزمه کردم
اون سر راهش بود. آلیس دید که این » . شده ، یک نقاشی رنگ و روغن ساده به دیوار آویخته بود- یکی از نقاشی هاي مورد علاقه اش
اتفاق میفته ، ولی وقت براي کار دیگه اي نبود فقط می شد توي محوطه بدوم و اونو از سر راه کنار بکشم . هیچ کسی متوجه نشد... به جز
اون. باید ون رو هم متوقف می کردم ، ولی بازم هیچ کس اینو ندید... به غیر از اون. من... من متاسفم کارلایل . نمی خواستم خودمون رو
« . به خطر بندازم
او میز را دور زد و دستش را روي شانه ي من گذاشت .
تو کار درست رو انجام دادي . و نمی تونسته واست راحت باشه . بهت افتخار می کنم ، ادوارد .
« . اون می دونه که من یه... چیزیم هست » . دیگر می توانستم توي چشم هایش نگاه کنم
« ؟ مهم نیست. اگه که مجبوریم از اینجا بریم، میریم. اون چی گفت »
« . فعلاً هیچی » . سرم را تکان دادم، کمی ناامید شده بودم
فعلاً ؟
« . با داستان من موافقت کرد- ولی انتظار داره یه توضیحی بهش بدم »
او در حال سبک سنگین کردن موقعیت اخم هایش را در هم کشید .
اون به سرش ضربه خورد- خب ، تقصیر من بود . نسبتاً محکم به زمین خوردیم . به نظر حالش خوب میومد ، » : به سرعت ادامه دادم
« . ولی... فکر کنم بشه چیزي که دیده رو سر همین بی اعتبار کرد
حس کردم مثل یک برنامه کامپیوتري شده بودم که فقط کلمات را گفت .
کارلایل متوجه آزردگی در لحن صداي من شد . احتمالاً رفتن لازم نیست . بذار ببینیم چی شده ، بریم ؟ به نظر میاد یه مریض دارم که باید
بهش برسم .
« . خواهش می کنم، خیلی نگرانم که نکنه بهش صدمه زده باشم » : گفتم
چهره ي کارلایل درخشید . دستی به موهاي بورش کشید- که فقط چند درجه از چشم هاي طلایی او روشن تر بود- و خندید .
برات روز جالبی بوده، نه ؟ در ذهن او دیدم که این موضوع حد اقل براي او خنده دار است . نقض تمام قوانین . در طول یک ثانیه
بی فکري وقتی با سرعت در محوطه یخ زده می دیدم ، از قاتل به یک محافظ تبدیل شده بودم .
با او خندیدم ، یادم آمد چقدر مطمئن بودم که بلا در برابر هیچ چیزي به اندازه ي خودم احتیاج به مراقبت ندارد . خنده ام تلخ بود زیرا ، با
وجود ون ، آن موضوع هنوز هم حقیقت داشت .
من تنها در دفتر کارلایل منتظر ماندم- یکی از طولانی ترین ساعت هاي تمام عمرم بود- و به افکار افراد در بیمارستان گوش دادم.
از سرش عکسبرداري شود توجه ها به او X تایلر کرالی، راننده ي ون، خیلی بدتر از بلا صدمه دیده بود و، وقتی بلا منتظر بود تا با اشعه ي
جلب شده بود.
تشخیص کارلایل این بود که آن دختر چندان صدمه ندیده است. این مرا مضطرب کرد، ولی می دانستم که حق با کارلایل بود. آن دختر با
نگاهی به صورت کارلایل فوراً به یاد من می افتاد، متوجه این حقیقت می شد که مشکلی در رابطه با خانواده ي من وجود دارد، و این
موضوع صحبت هاي او می شد.
مسلماً او همراهی داشت که با او مکالمه کند. تایلر داشت به خاطر اینکه نزدیک بود او را بکشد از عذاب وجدان می مرد، و به نظر نمی آمد
که بتواند در این باره دهانش را ببندد. می توانستم حالت چهره ي او را در میان چشم هاي تایلر ببینم و مشخص بود که آرزو می کند او از
این کار دست بردارد . تایلر چطور می توانست آن را نبیند؟
وقتی که تایلر سوال کرد او چطور از سر راه کنار رفته براي من لحظه ي پرتنشی بود.
او تامل کرد ، منتظر ماندم و نفسم در سینه حبس شد.
او براي مدتی طولانی مکث کرد و تایلر متعجب بود که این سوال باعث گیج شدن او شده. بالاخره، ادامه داد: « ... اوم » : او شنید که گفت
« . ادوارد منو از سر راه کنار کشید »
نفسم را بیرون دادم. و بعد تنفسم شدت گرفت . هرگز قبلاً نشنیده بودم که او اسم من را بر زبان بیاورد. از آهنگ آن خوشم آمد- هرچند
فقط آن را در ذهن تایلر شنیده بودم . می خواستم آن را با گوش هاي خودم بشنوم...
خودم را در حالی یافتم که دستگیره ي در را گرفته بودم . آرزوي « . ادوارد کالن » : وقتی تایلر متوجه نشد منظور او چه کسی است، گفت
دوباره دیدن او در من رشد می کرد . مجبور بودم به خودم یادآوري کنم که باید احتیاط کرد .
« . اون کنار من ایستاده بود »
« ؟ واو، همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. اون حالش خوبه » ... می تونم قسم بخورم « . من اونو ندیدم » . هاه. عجیبه « ؟ کالن »
« . آره فکر کنم. یه جایی همین دور و براست، ولی اونو مجبور نکردن از برانکار استفاده کنه »
چهره ي متفکر او را دیدم ، شک و تردید از نگاهش موج می زد، ولی این تغییرات جزئی از دید تایلر پنهان بود.
او با حیرت می اندیشید : اون خوشگله ، با اینکه خیلی آشفته اس . باز هم به من نمی خوره... باید با خودم ببرمش بیرون . تا یه جوري
جریان امروز رو از دلش در بیارم...
و بعد من در راهرو بودم ، در راه اتاق اورژانس، بدون اینکه براي یک لحظه فکر کنم که دارم چه کار می کنم. خوشبختانه، یک پرستار قبل
از اینکه من بتوانم داخل بروم وارد اتاق شد- نوبت عکسبرداري بلا شده بود. در گوشه اي تاریک به دیوار تکیه دادم و، سعی کردم خودم را
نگه دارم.
اهمیتی نداشت که تایلر فکر می کرد او خوشگل است . هرکسی ممکن بود متوجه آن بشود . هیچ دلیلی نداشت که احساس کنم... من چه
احساسی داشتم؟ آزرده بودم؟ یا عصبانی به حقیقت نزدیک تر بود؟ این هیچ مفهومی نداشت.
تا جایی که توانستم ، همان جایی که بودم ایستادم، ولی صبرم تمام شد و به سمت اتاق رادیولوژي برگشتم . او به اتاق اورژانس برگشته
بود ، ولی می توانستم وقتی پرستار پشتش به من بود نگاهی به عکس او بیندازم.
وقتی آن را دیدم آرامتر شدم. سرش صدمه ندیده بود. من به او آسیبی نزده بودم.
کارلایل من را در آنجا دید .
بهتر به نظر میاي .
فقط مستقیم به جلو خیره شدم. ما تنها نبودیم، راهرو ها پر از مسئولان بیمارستان و عیادت کننده ها بود.
آه، بله. او عکس ها را روي لایت بورد گذاشت، ولی احتیاجی نبود که دوباره نگاه کنم. اون کاملاً حالش خوبه. آفرین، ادوارد.
صداي رضایت پدرم مخلوطی از واکنش ها در من به وجود آورد. می توانستم خوشنود باشم، علارغم اینکه می دانستم کاري را که الان
قصد انجامش را داشتم تایید نمی کرد. حداقل، اگر انگیزه هاي اصلی مرا می دانست تایید نمی کرد...
فکر کنم باید باهاش حرف بزنم- قبل از اینکه تورو ببینه . عادي رفتار کنم ، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده . یه جوري مسئله » : زمزمه کردم
تمام دلیل هاي قابل پذیرش. « . حل بشه
« . فکر خوبیه. هم م » . کارلایل در حالی که هنوز به عکس ها نگاه میکرد، سرش را به نشانه ي تایید تکان داد
نگاهی انداختم تا ببینم چه چیزي توجه او را جلب کرده است .
زخم هاي التیام یافتشو ببین! چند بار از دست مادرش افتاده؟ کارلایل با خود به جوکش خندید .
« . کم کم دارم به این نتیجه می رسم که اون واقعاً بد شانسه. همیشه توي زمان و مکان اشتباه قرار می گیره »
فورکس مطمئنا براي اون مکان درستی نیست . اونم با وجود تو در اینجا .
به خودم پیچیدم.
برو. کارهارو درست کن. منم الان بهت ملحق می شم .
سریع به راه افتادم ، عذاب وجدان داشتم . اگر توانسته بودم کارلایل را فریب دهم، احتمالاً دروغ گوي خیلی خوبی بودم.
وقتی به اتاق اورژانس رسیدم ، تایلر همچنان داشت زیر لب عذرخواهی می کرد. دختر براي فرار از او خودش را به خواب زده بود . این
آخرین باري می بود که مایل بودم او را ببینم . این حقیقت سینه ام را به درد آورد . آیا دلیلش این بود که از اینکه معمایی را، حل نشده به
حال خود رها کنم متنفر بودم ؟ به نظر دلیل قانع کننده اي نمی آمد .
بالاخره، نفس عمیقی کشیدم و وارد اتاق شدم .
وقتی تایلر مرا دید ، شروع به حرف زدن کرد ولی انگشتم را روي لبهایم گذاشتم.
« ؟ اون خوابیده » : آهسته گفتم
چشم هاي بلا باز شد و به صورت من نگاه کرد. چشم هایش گشاد شدند و بعد به خاطر سوء ظن یا خشم به شکل یک خط در آمدند. به
یاد آوردم نقشی داشتم که بازي کنم، پس به او لبخند زدم انگار که هیچ چیز غیر معمولی امروز اتفاق نیوفتاده بود- به جز اینکه سر او
ضربه خورد و مهار تخیلاتش از دست او خارج شده بود.
« - هی، ادوارد، من واقعاً متاسفم » : تایلر گفت
بدون اینکه « . حالا که به خیر گذشت. خودتو سرزنش نکن » : یک دستم را بلند کردم تا عذر خواهیش متوقف شود. با لحن خشکی گفتم
فکر کنم به جوك شخصی خودم لبخند جانانه اي زدم .
نادیده گرفتن تایلر که غرق خون ، در فاصله اي کمتر از چهار قدمی من دراز کشیده بود، به طور اعجاب انگیزي راحت بود. هیچ گاه متوجه
نشده بودم که کارلایل چطور قادر به انجام این کار بود- نادیده گرفتن خونریزي بیماران زمانی که آنها را مداوا میکرد . آیا وسوسه هاي
دائمی دردسر ساز و خطرناك نمی شد...؟ ولی، حالا... می دیدم چطور امکان پذیر می شد : اگر روي چیز دیگر هاي تمرکز می کردي ،
وسوسه اي نبود .
حتی خون تازه و در معرض دید تایلر ، کاري به بلا نداشت .
فاصله ام را از او حفظ کردم ، روي لبه ي تخت تایلر نشستم .
« ؟ خوب، نتیجه ي معاینه چی شد » : از او پرسیدم
« ؟ من هیچیم نیست ، اما اونا بهم اجازه نمیدن برم . چرا تو رو مثل ما به برانکار نبستن » : با حالت گله مندي گفت
حالا می توانستم صداي کارلایل را در راهرو بشنوم .
« . به خاطر کسی که تو هم میشناسیش . ولی نگران نباش، من اومدم که هواي تورو داشته باشم » : با بی اعتنایی گفتم
زمانی که پدرم وارد اتاق شد با دقت عکس العمل او را تماشا کردم . چشم هایش گشاد شدند و دهانش از حیرت باز ماند . از درون ناله اي
کردم. بله ، مسلماً او متوجه شباهت شده بود .
رفتار او به قدري آرامش بخش بود که پس چند لحظه اکثر بیماران را آرام « ؟ خوب ، دوشیزه سوان ، الآن حالت چطوره » : کارلایل پرسید
می کرد . نمی توانستم بگویم بر روي بلا چقدر تاثیر داشت .
« . خوبم » : او آهسته گفت
که چیز خاصی رو نشون نمی ده . سرت الآن X عکس برداري با اشعه ي » . کارلایل عکس هاي او را روي لایت بورد کنار تخت گذاشت
« . درد میکنه ؟ ادوارد گفت که که ضربه ي سختی به سرت وارد شده
این بار بی تابی از صدایش موج می زد. بعد نگاه خشمگینانه اي به من انداخت . « . من حالم خوبه » : او آهی کشید و دوباره گفت
کارلایل جلوتر رفت . به آرامی دستش را روي پوست سر او کشید تا برآمدگی زیر موهایش را پیدا کرد .
تسلیم موج احساساتی که بر من غلبه کرد شدم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#577
Posted: 12 Sep 2012 20:07
هزاران بار کارلایل را در حالی که با انسان ها کار می کرد دیده بودم . حتی سالها پیش ، به طور غیر رسمی به او کمک می کردم- البته
فقط در موقعیت هایی که پاي خون وسط نمی آمد. بنابراین این براي من چیز جدیدي نبود، که او را ببینم که دختر را معاینه می کند، انگار
خودش هم انسان بود. بارها به کنترل او غبطه خورده بودم، ولی احساسی که حالا داشتم فرق می کرد. من به خود او بیشتر از کنترلش
غبطه می خوردم. از دیدن تفاوت هاي بین خودم و کارلایل، قلبم به درد آمد- او می توانست به آرامی او را لمس کند، بدون ترس، می
دانست که هیچ گاه به او آسیبی نمی زند...
او بر خود لرزید و من روي تخت ناگهان تکان خوردم . باید براي لحظه اي تمرکز می کردم تا حالت بی خیالم را حفظ کنم.
« ؟ درد می کنه » : کارلایل پرسید
« . نه خیلی » : بین ابروهایش چین افتاد و گفت
یک قطعه ي دیگر از پازل شخصیت او در جایش افتاد : او شجاع بود . او دوست نداشت از خودش ضعف نشان دهد .
احتمالاً او آسیب پذیرترین موجودي که می شناختم بود و نمی خواست ضعیف به نظر برسد . خنده ي آهسته اي روي لبهایم لغزید .
نگاه خشمگین دیگري به من انداخت .
خوب ، پدرت توي اتاق انتظار نشسته- حالا می تونی باهاش بري خونه . ولی اگه سرگیجه داشتی یا اختلالی توي » : کارلایل گفت
« . بیناییت حس کردي دوباره برگرد اینجا
پدرش اینجا بود؟ در بین افکار درون اتاق انتظار پر ازدحام جستجو کردم ، ولی نتوانستم صداي ضعیف ذهن او را از بین جمعیت تشخیص
دهم. او دوباره حرف زد، چهره اش مضطرب بود .
« ؟ نمی تونم برگردم مدرسه »
« . شاید بهتر باشه امروز زیاد سخت نگیري » : کارلایل پیشنهاد کرد
« ؟ اون می تونه بره مدرسه » : نگاه سریعی به من انداخت و گفت
عادي رفتار کن ، چیزهارو درست کن... احساسی رو که وقتی به چشم هات نگاه می کنه بهت دست میده نادیده بگیر...
« . بالاخره یه نفر باید خبر سالم بودن مارو پخش کنه » : گفتم
« . البته به نظر میاد بیشتر مدرسه الآن توي اتاق انتظار باشند » : کارلایل تصحیح کرد
این بار انتظار این عکس العمل او را داشتم- بیزاري او از توجه . این بار مرا نا امید نکرد .
و دستش را روي صورتش گذاشت . « اوه نه » : با ناله اي گفت
از اینکه بالاخره درست حدس زده بودم خوشم آمده بود . کم کم داشتم او را می فهمیدم...
« ؟ می خواي اینجا بمونی » : کارلایل پرسید
با حرکت تندي پاهایش را از لبه ي تخت پایین آورد و به طرف پایین لغزید تا پاهایش روي زمین قرار گرفت. « ! نه، نه » : سریعاً گفت
تعادل نداشت، کمی تلوتلو خورد و در بازوهاي کارلایل لغزید. کارلایل او را گرفت تا تعادلش را بازیابد.
دوباره ، حس حسادت در من طغیان کرد .
گونه هایش به رنگ صورتی کمرنگی درآمد. « . من حالم خوبه » : قبل از اینکه کارلایل نظري بدهد گفت
مسلماً ، این موضوع کارلایل را اذیت نمی کر د. وقتی مطمئن شد که او تعادلش را بدست آورده ، دستهایش را انداخت.
« . اگه درد داشتی می تونی داروي تیلونول مصرف کنی » : او یادآوري کرد
« . اون قدرها درد نمی کنه »
« . به نظر میاد خیلی شانس آوردي » . کارلایل لبخندي زد و برگه ي ترخیص او را امضا کرد
« . بر حسب اتفاق ادوارد خوش شانس کنار من ایستاده بود » . سرش را اندکی چرخاند ، تا نگاه تندي به من بیندازد
او سوء ظنش را پاي توهم ننوشته بود . « . اوه، خوب...بله » : کارلایل که همان چیزي را شنیده بود که من شنیده بودم ، سریعاً تایید کرد
هنوز نه .
کارلایل اندیشید : همش تحویل خودت . هرطور که فکر می کنی بهتره ردیفش کن .
گوش هیچ انسانی آن را نشنید . زمانی که کارلایل به سمت تایلر برمی گشت ، با طعنه ي « . خیلی ممنون » : آرام و سریع زمزمه کردم
من لبهایش کمی به بالا رفتند. او به معاینه ي زخم هایی که شکسته شدن شیشه ي جلوي اتومبیل در تایلر ایجاد کرده بود مشغول شد و
« . متاسفانه باید بگم ، تو باید کمی بیشتر پیش ما بمونی » : گفت
خوب ، این خرابی را من به بار آورده بودم ، پس کاملاً عادلانه بود که بایستی خودم آن را درست می کردم .
او به سمت من آمد. به یاد آوردم که چطور قبل از آن حادثه امیدوار بودم که او به من نزدیک شود... آمدن او مثل مورد تمسخر واقع شدن
آن آرزو بود.
« ؟ می تونم یک دقیقه باهات حرف بزنم » : آهسته گفت
نفس گرم او صورتم را نوازش داد و مجبور شدم یک قدم به عقب بروم . جاذبه ي او براي من یک ذره هم فروکش نکرده بود. هر موقع که
او به من نزدیک می شد، خراب می کردم، تمام غرایز مبرم من آشکار می شد. سم در دهانم جریان پیدا کرد و بدنم براي حمله مشتاق
شد- تا او را در بازوهایم بگیرم و دندان هایم را در گلویش فرو کنم .
ذهنم از بدنم قوي تر بود ، اما نه چندان زیاد .
« . پدرت منتظر توئه » : آرواره ام منقبض شده بود، به او یادآوري کردم
او نگاهی به کارلایل و تایلر انداخت . تایلر هیچ توجهی به ما نداشت ، ولی کارلایل هر نفسم را زیر نظر داشت .
مراقب باش ، ادوارد.
« . اگه از نظرت اشکالی نداره ، دلم می خواد با تو تنها حرف بزنم » : آهسته با لحن مصرانه اي گفت
می خواستم به او بگویم که از نظر من خبلب اشکال دارد ، ولی می دانستم که در آخر باید آین کار را انجام می دادم . و همین طور باید آن
را درست به انجام می رساندم .
وقتی که به بیرون از اتاق قدم گذاشتم با احساساتم در کشمکش بودم ، به صداي قدم هاي نامتعادل او در پشت سرم گوش کردم ، سعی
کردم تحمل کنم.
نمایشی داشتم که باید اجرا می کردم . نقشی که باید بازي می کردم را می شناختم- آن شخصیت پیش رویم بود : من شرور بودم . دروغ
می گفتم ، تمسخر می کردم و بی رحم می شدم .
در برابر انگیزه هاي بهترم ایستاده بودم- انگیزه هاي انسانی اي که در طول تمام این سالها به آن می چسبیدم. هیچ وقت به این اندازه
نخواسته بودم که سزاوار اعتماد کسی باشم، زمانی که مجبور بودم تمام شانس هایی که براي رسیدن به آن داشتم را نابود کنم.
دانستن اینکه این آخرین خاطره ي او از من می بود همه چیز را بدتر می کرد. این صحنه ي وداع من بود.
به طرف او برگشتم.
« ؟ چی می خواي » : با لحن سردي پرسیدم
با شنیدن لحن غیر دوستانه ي من کمی عقب رفت . چشم هایش سردرگم شدند ، حالتی که مرا از درون می خورد...
به چهره ي سفیدش رنگ نبود . « . تو یه توضیح به من بدهکاري » : با صداي آرامی گفت
« . من جون تورو نجات دادم- هیچ دینی هم به تو ندارم » . خشن نگه داشتن صدایم دشوار بود
او جا خورد- تماشاي اینکه با حرف هایم احساسات او را جریهه دار می کردم ، مثل اسید مرا می سوزاند .
« . تو قول دادي » : زمزمه کرد
« . بلا ، تو به سرت ضربه خورده ، نمی دونی داري درباره ي چی حرف می زنی »
« . سر من هیچ چیزیش نیست » . چانه اش بالا آمد
حالا او عصبانی بود ، واین کارها را براي من آسان تر می کرد. نگاه خیره ي او را ملاقات کردم، سعی کردم صورتم را غیر دوستانه تر کنم.
« ؟ از جون من چی می خواي ، بلا »
« . می خوام حقیقت رو بدونم . می خوام بدونم چرا باید به خاطر تو دروغ بگم »
چیزي که او می خواست کاملاً عادلانه بود- اینکه باید آن را انکار می کردم مرا ناامید کرد .
« ؟ خودت فکر می کنی چه اتفاقی افتاد » : با پرخاش به او گفتم
تنها چیزي که من میدونم اینه که تو هیچ جایی نزدیک به من نبودي- تایلر هم تورو ندیده ، پس » : سیل کلمات به تندي جاري شد
دیگه نگو سر من ضربه ي بدي خورده . اون ون باید هردوي مارو له و لورده می کرد- اما این اتفاق نیوفتاد و حتی دستهاي تو باعث شدند
که بدنه ي اون ماشین فرو رفتگی پیدا کنه- از این گذشته ، باعث شدي بدنه ي یه ماشین دیگه هم فرو بره و خودت اصلا صدمه ندیدي -
ناگهان دندان هایش را به هم فشرد و اشک در چشم هایش حلقه زد . « ... اون ون باید پاهاي من رو له می کرد ، ولی تو اونو بالا گرفتی
با حالتی تحقیرآمیز به او خیره شدم، اگرچه چیزي که در واقع حس می کردم حیرت بود؛ او همه چیز را دیده بود.
« ؟ تو فکر می کنی من مانع افتادن ون روي تو شدم » : با طعنه از او پرسیدم
با حالت خشکی سرش را تکان داد.
« . می دونی که هیچ کس حرفت رو باور نمی کنه » : صدایم تمسخرآمیز تر شد
« . من نمی خوام چیزي به کسی بگم » . سعی کرد عصبانیتش را کنترل کند . وقتی جوابم را داد، هر کلمه را با تامل و آرام ادا کرد
حقیقت را می گفت- می توانستم آن را در چشم هایش ببینم . حتی حالا که خشمگین بود و به او خیانت کرده بودم ، راز مرا نگه
می داشت.
چرا؟
شوك حاصل از این موضوع براي ثانیه اي حالت ساختگی چهره ام را خراب کرد ، و بعد خودم را جمع و جور کردم .
سعی کردم صدایم را خشن نگه دارم . « ؟ پس دیگه چه اهمیتی داره » : پرسیدم
« . براي من مهمه. من دوست ندارم دروغ بگم- پس اگه این کارو می کنم بهتره یه دلیل خوبی براش داشته باشم » : به تندي گفت
او می خواست به من اعتماد کند . همان طور که من اعتماد او را خواسته بودم . ولی این خطی بود که نمی توانستم از آن عبور کنم .
« ؟ نمی شه فقط یه تشکري از من بکنی و بی خیال این موضوع بشی » . صدایم بی احساس باقی ماند
و بعد ساکت شد و منتظر ماند. « . ممنونم » : گفت
« ؟ خیال نداري از این موضوع بگذري، درسته »
« . نه »
اگر می خواستم می توانستم حقیقت را به او بگویم... ولی نمی خواستم . ترجیح می دادم او داستان خودش را سرهم « ... در این صورت »
کند تا به او بگویم که واقعاً چه هستم ، زیرا هیچ چیز نمی توانست بدتر از حقیقت باشد- من یک کابوس ابدي بودم ، مستقیم از صفحات
یک رمان ترسناك می آمدم .
« . امیدوارم از نا امیدي لذت ببري »
به هم اخم کردیم . عجیب بود که خشم او اینقدر دوست داشتنی بود . مثل یک بچه گربه ي خشمگین ، ملایم و بی خطر ، که از آسیب
پذیري خود بی خبر باشد .
« ؟ چرا باید گفتن حقیقت تورو تا این حد ناراحت کنه » . گونه هایش سرخ شد باز دندانهایش را به هم فشرد
سوال او چیزي نبود که انتظارش را داشته باشم تا خودم را براي جواب آن آماده کنم. مسیر نقشم را گم کردم. حس کردم ماسک از صورتم
لغزید و کنار رفت و، این بار- به او حقیقت را گفتم.
« . نمی دونم »
براي آخرین بار صورت او را به خاطر سپردم- هنوز عصبانیت روي آن سایه افکنده بود ، هجوم خون از گونه هایش محو نشده بود- و بعد
به او پشت کردم و از آنجا دور شدم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#578
Posted: 15 Sep 2012 20:47
فصل چهارم
تصاویر
به مدرسه باز گشتم . این کار درست بود ، طبیعی ترین رفتار ممکن .
در آخرین ساعات روز ، تقریباً تمام دانش آموزان دیگر هم سر کلاس هایشان برگشته بودند . فقط تایلر و بلا و چند دانش آموز دیگر - که
احتمالاً با تصادف ، شانسی براي جیم شدن پیدا کرده بودند- غایب بودند . نباید انجام دادن کار درست اینقدر براي من سخت می بود . اما،
تمام بعد از ظهر را دندان روي جگر گذاشته بودم و مشتاق بودم که خودم هم جیم شوم- تا دوباره آن دختر را پیدا کنم .
مثل یک تعقیب گر . یک تعقیب گر روانی . یک خون آشام تعقیب گر روانی .
ساعات مدرسه- به طور امکان ناپذیري- حتی کسل کننده تر از هفته ي پیش بود. مثل کما . انگار رنگ آجرها رفته بود ، درخت ها ،
آسمان ، چهره هاي اطرافم ... به ترك هاي دیوارها خیره شدم .
یک کار درست دیگر نیز بود که باید در حال انجامش می بودم... که نبودم . مسلماً کار اشتباهی هم بود . بستگی داشت از چه زاویه اي به
آن نگاه کنی .
از دید یک کالن- نه فقط یک خون آشام ، بلکه یک کالن ، کسی که به خانواده اي تعلق داشت که در دنیاي ما نظیرش کمیاب بود- کار
درست این گونه پیش می رفت :
« . از اینکه سر کلاس می بینمت تعجب می کنم ، ادوارد . شنیدم که امروز صبح ، تصادف خیلی بدي داشتید »
من اصلاً صدمه ندیدم... کاش می تونستم در مورد » . یک لبخند دوستانه « . بله، همین طوره ، آقاي بنر ، ولی من خوش شانس بودم »
« . تایلر و بلا هم همین رو بگم
« ؟ اونا حالشون چطوره »
با نگرانی چهره ام را در هم « . فکر می کنم تایلر خوبه... فقط بریدگی هاي سطحی از شیشه ي اتومبیل . در مورد بلا مطمئن نیستم »
ممکنه به مغزش ضربه خورده باشه . شنیدم بی ربط حرف می زد- حتی انگار یه چیزهایی می دید . می دونم که دکتر ها » . می کشیدم
« ... نگران بودن
باید این گونه پیش میرفت . دینی بود که به خانواده ام داشتم .
« . از اینکه سر کلاس می بینمت تعجب می کنم ، ادوارد . شنیدم که امروز صبح، تصادف خیلی بدي داشتید »
از لبخند خبري نبود . « . من صدمه اي ندیدم »
آقاي بنر که نا راحت به نظر می رسید وزنش را از پایی به پاي دیگر انتقال داد .
« ... میدونی حال تایلر کراولی و بلا سوان چطوره ؟ شنیدم که صدمه دید »
« . اطلاعی ندارم » : شانه هایم را بالا انداختم
« ... آها، درسته » : آقاي بنر گلویش را صاف کرد و گفت
سریع به طرف جلوي کلاس برگشت و درسش را آغاز کرد .
این کار اشتباهی بود . مگر اینکه به آن از دید غیر روشنی نگاه می کردي .
فقط به نظر بسیار... بسیار ناجوانمردانه می آمد که پشت سر آن دختر به او تهمت بزنم ، مخصوصاً زمانی که ثابت کرده بود از آنچه خیال
می کردم قابل اعتمادتر است . او هیچ چیزي نگفته بود که خیانت به من باشد ، با اینکه براي آن دلیل خوبی هم داشت . آیا وقتی که او
هیچ خطایی به جز نگه داشتن راز من انجام نداده بود ، به او خیانت می کردم ؟
تقریباً گفتگوي مشابهی با خانم گوف داشتم- با این تفاوت که به جاي انگلیسی ، به زبان اسپانیایی بود- و مدت زیادي به من خیره نگاه
کرده بود .
امیدوارم واسه اتفاقی که امروز افتاد توضیح قانع کننده اي داشته باشی . رز سر جنگ داره .
بدون نگاه کردن به او چشم هایم را چرخی دادم .
در واقع توضیح به نظر خوبی به ذهنم رسیده بود . فرض کنیم که جلوي ون را از برخورد به آن دختر نمی گرفتم... از آن فکر به خود
لرزیدم . ولی اگر او ضربه خورده بود ، احتمالاً له و لورده و خون او ریخته می شد و روي آسفالت به هدر می رفت ، عطر خون تازه در هوا
می پیچید...
باز هم لرزیدم ، ولی نه فقط از ترس . دلیل دیگر لرزیدنم اشتیاق بود . نه ، من قادر نبودم خونریزي او را بدون افشا کردن ماهیت خودمان
به گونه اي وقیحانه تر و تکان دهنده تر ، تماشا کنم.
این به نظر بهانه ي خیلی خوبی می آمد... ولی آن را استفاده نمی کردم. این شرم آور بود.
صرف نظر از اینکه مدت ها بعد از آن حادثه به فکرش افتاده بودم.
، بی خبر از خیالات من ادامه داد : مراقب جاسپر باش . اون اونقدرها عصبانی نیست... ولی تصمیمشو گرفته .
منظور او را فهمیدم و براي یک دقیقه اتاق دور سرم چرخید . خشم مرا از پا درآورد و غبار سرخ رنگی جلوي چشم هایم سایه افکنده بود .
داشت مرا خفه می کرد .
در ذهنش بر سرم فریاد کشید : هیییش ، ادوارد ! خودتو کنترل کن ! دستش را روي شانه ام گذاشت و قبل از اینکه روي پاهایم بپرم ، مرا
روي صندلی نگه داشت . او به ندرت از نیرویش استفاده می کرد- زیاد لازم نبود ، چراکه او از هر خون آشامی که تا بحال یکی از ما با آن
روبه رو شده باشیم قوي تر بود- ولی حالا استفاده کرد . به جاي نشاندن من دستم را نگه داشت . اگر صندلی را در زیر من این طور کشیده
بود، احتمالاً متلاشی می شد .
دستور داد : آروم باش!
سعم کردم خودم را آرام کنم ، ولی خیلی سخت بود . سرم از شدت خشم می سوخت.
جاسپر تا قبل از اینکه همه با هم حرف نزنیم هیچ کاري نمی کنه . گفتم فقط بدونی از چه مسیري می خواد جلو بره . سعی کن بیش تر از
این نمایش اجرا نکنی . همین حالاشم به اندازه ي کافی به دردسر افتادي .
نفس عمیقی کشیدم و مرا رها کرد .
از روي عادت نگاهی به اطراف انداختم ، ولی نَبرد ما به قدري کوتاه و بی صدا بود که فقط تعداد اندکی از کسانی که نزدیک نشسته بودند
متوجه شدند . هیچ کدام نمی دانستند باید چه فکري بکنند و آن را نادیده گرفته بودند . - کالن ها عجیب غریب بودند- همه این را می
دانستند .
با لحن دلسوزانه اي اضافه کرد : لعنت ، پسر ، خیلی به هم ریخته اي.
و صداي خنده ي آهسته ي او را شنیدم . « . گم شو » : زیر لب زمزمه کردم
دیگر دنبال قضیه را نگرفت ، احتمالاً باید بیشتر از این شکرگزار طبیعت بی خیالیه او می بودم . ولی می توانستم ببینم که از نقشه ي
جاسپر بدش نیامده است . داشت فکر می کرد که بهتر بود چگونه وارد عمل شوند .
خشمم به جوش آمد ، به سختی می شد آن را کنترل کنم . بله ، از من قوي تر بود ، ولی به تازگی او را در مسابقه ي کشتی شکست داده
بودم . او به این نتیجه رسیده بود که من تقلب کرده ام ، ولی شنیدن افکار به همان اندازه قسمتی از وجود من بود که زور بی اندازه بخشی
از او . ما در یک جنگ ، با هم برابر بودیم .
یک جنگ ؟ آیا کار به آنجا کشیده می شد ؟ آیا به خاطر انسانی که به سختی می شناختم با خانواده ام می جنگیدم ؟
براي لحظه اي به آن فکر کردم ، به بدن شکننده ي آن دختر در بازوهایم در برابر جاسپر ، رز و - که به طور ماوراء طبیعى قوي ، سریع و
ذاتاً ماشین هایی کشنده بودند...
بله ، من براي او می جنگیدم . در برابر خانواده ام . بر خود لرزیدم .
این عادلانه نبود که او را بی دفاع رها کنم در حالی که خودم آن کسی بودم که او را به خطر انداخته بود .
گرچه نمی توانستم تنهایی پیروز شوم ، نه در برابر هر سه ي آنها و در عجب بودم که چه کسی هم پیمان من می شد .
مطمئناً ، کارلایل از من حمایت می کرد . او مایل نبود با هیچ کس بجنگد ، اما کاملاً مخالف نقشه هاي رز و جاسپر بود . شاید این تمام
چیزي بود که احتیاج داشتم .
ازمه ، شک داشتم . هر چند در جهت مخالف من نمی ایستاد و از اینکه با کارلایل مخالفت کند متنفر بود ، ولی او هر کاري می کرد تا
خانواده اش را سالم نگه دارد . اولویت اول او کار درست نبود ، من بودم . اگر کارلایل روح خانواده ي ما بود ، ازمه قلب آن بود . کارلایل
رهبري بود که پیروي از او سزاوارش بود ، ازمه این پیروي را به عشق تبدیل می کرد . ما عاشق یکدیگر بودیم- حتی با وجود خشم و
غضبی که حالا نسبت به جاسپر و رز احساس می کردم ، حتی با وجود اینکه براي نجات آن دختر می خواستم با آنها بجنگم ، می دانستم
که عاشقانه آنها را دوست دارم .
آلیس... هیچ نظري نداشتم . احتمالاً به این بستگی داشت آینده را چگونه می دید . تصور می کردم او طرف برنده را می گرفت .
پس ، مجبور بودم این کار را بدون کمک انجام دهم . من به تنهایی حریف آنها نبودم ، ولی اجازه نمی دادم که به خاطر من آسیبی به آن
دختر برسد . احتمالاً این به معناي فرار بود...
به خاطر حس شوخ طبعی سیاه و ناگهانی، کمی از خشمم کاسته شد . می توانستم تصور کنم که او با دزدیده شدن توسط من چه عکس
العملی نشان می داد.
هر چند به ندرت عکس العمل هاي او را درست پیش بینی می کردم- ولی به جز وحشت کردن چه واکنش دیگري می توانست داشته
باشد ؟
مطمئن نبودم چه طور باید ترتیب این کار را می دادم- دزدیدن او . قادر نبودم که براي مدتی طولانی او را نزدیک خودم نگه دارم . شاید
فقط او را پیش مادرش برمی گرداندم . حتی تا همین حد هم خطرناك بود . براي او .
ناگهان متوجه شدم ، براي من هم خطرناك است . اگر بر حسب تصادف او را می کشتم... مطمئن نبودم باعث می شد چقدر درد بکشم ،
ولی می دانستم که دردي بی انتها و شدید خواهد بود .
در حالی که غرق در مشکلات پیش رویم بودم زمان به سرعت گذشت : جر و بحثی که در خانه انتظارم را می کشید ، مبارزه با خانواده ام ،
فاصله اي که بعدا باید طی می کردم...
خوب ، نمی توانستم از اینکه زندگی بیرون از این مدرسه دیگر یکنواخت نبود شکایت کنم . آن دختر این تغییرات را آورده بود .
و من وقتی که زنگ به صدا درآمد آهسته به طرف ماشین رفتیم . او نگران من بود و همین طور نگران رزالی . می دانست که در یک دعوا
طرف چه کسی را می گرفت و این او را آزار می داد .
بقیه در ماشین منتظر بودند ، در سکوت . ما گروه ساکتی بودیم . فقط من می توانستم فریادها را بشنوم .
ابله! دیوانه! کودن! الاغ! خودخواه بی مسئولیت احمق ! رگباري از فحش روي شش هاي ذهنی رزالی سنگینی می کرد . باعث می شد که
شنیدن بدو بیراه هاي بقیه سخت شود ، ولی تا حدي که می توانستم او را نادیده گرفتم .
در رابطه با جاسپر راست گفته بود . او در مورد مسیرش مطمئن بود .
آلیس به مشکل برخورده بود ، در مورد جاسپر که در تصاویر آینده از خود بی خود می شد نگران بود . فرقی نداشت جاسپر از کدام مسیر
سراغ آن دختر می رفت ، آلیس همیشه مرا در آنجا میدید ، که راه او را سد می کردم . چه جالب... در این تصاویر نه رزالی با او بود و نه .
پس جاسپر تصمیم داشت به تنهایی وارد عمل شود . و این راه ها را هموار می کرد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#579
Posted: 15 Sep 2012 20:49
جاسپر بهترین بود ، مطمئناً با تجربه ترین جنگجو در بین ما . تنها امتیاز من این بود که می توانستم حرکات او را قبل از اینکه آنها را اجرا
کند بشنوم.
همیشه فقط براي تفریح با یا جاسپر جنگیده بودم . فکر واقعاً آسیب رساندن به جاسپر حالم را بد می کرد...
نه ، آسیب نه . فقط جلوي او را می گرفتم . فقط همین .
روي آلیس تمرکز کردم ، تمام راه هاي احتمالی حملات جاسپر را به خاطر سپردم .
تصاویر تغییر کر د، از خانه ي سوان دورتر و دورتر رفت . او را زودتر متوقف کرده بودم...
بس کن ، ادوارد! همچین چیزي اتفاق نمیفته . من نمی ذارم .
جواب او را ندادم ، به تماشا کردن ادامه دادم .
او دورتر جستجو کرد ، در نقاط مبهم و احتمالات دوردست . همه چیز تیره و نامعلوم بود .
روزالی M بقیه ي راه خانه ، این سکوت شکسته نشد . در گاراژ بزرگ خانه پارك کردم ، مرسدس کارلایل آنجا بود ، کنار جیپ بزرگ ، 3
و ونگوییش من . خوشحال بودم که کارلایل خانه بود- این سکوت به زودي شکسته می شد و می خواستم وقتی که این اتفاق می افتاد
او آنجا باشد .
مستقیم به طرف اتاق ناهار خوري رفتیم .
آن اتاق ، بی شک هرگز براي غدا خوردن استفاده نمی شد . ولی با میز بزرگ بیضی شکلی از چوب ماهون که دور آن صندلی چیده شده
بود ، مجهز بود- ما مصمم بودیم که کلیه اثاثیه ي صحنه ي نمایش را سر جاي خودش داشته باشیم . کارلایل دوست داشت از اینجا به
عنوان اتاق کنفرانس استفاده کند . در گروهی با قدرت ما که اعضایی با شخصیت هاي مختلف داشت ، گاهی اوقات لازم بود که در
وضعیتی آرام بنشینیم و در مورد مسائل بحث کنیم .
حسی به من می گفت که امروز نشستن چندان کمک نمی کند .
کارلایل در صندلی همیشگی اش در قسمت شرقی اتاق نشسته بود . ازمه در کنار او بود- روي میز دستهاي یکدیگر را گرفته بودند .
چشم هاي ازمه به من دوخته شده بود ، طلایی و عمیق پر از دلواپسی.
بمون . این تنها فکر او بود .
اي کاش می توانستم به زنی که براي من یک مادر تمام عیار بود لبخند بزنم ، ولی الآن نمی شد درباره ي چیزي به او اطمینان خاطر
بدهم .
در طرف دیگر کارلایل نشستم . ازمه دست آزادش را از پشت او دراز کرد تا آن را روي شانه ي من بگذارد . او نمی دانست چه چیزي در
شرف وقوع است ، فقط نگران من بود .
پیش بینی کارلایل درست تر بود . او لبهایش را به هم فشرده بود و پیشانیش چین افتاده بود . سنش بیشتر از صورت جوانش نشان
می داد .
رزالی مستقیماً روبه روي کارلایل ، در طرف دیگر میز نشست . بدون اینکه لحظه اي نگاهش را برگیرد ، به من چشم غره می رفت.
کنار او نشست ، حالت چهره و افکارش هر دو مغشوش بودند .
جاسپر مردد مکث کرد و بعد رفت که مقابل دیوار پشت سر رزالی بایستد . او تصمیمش را گرفته بود ، صرفه نظر از نتیجه ي این بحث .
دندان هایم به هم قفل شدند .
آلیس آخرین کسی بود که داخل شد ، چشم هایش به دوردست ها خیره شده بود- آینده اي که هنوز براي او نامعلوم بود تا فکري به حال
آن بکند . بدون اینکه فکر کند کنار ازمه نشست . پیشانیش را مالید انگار که سردرد داشته باشد . جاسپر تکانی خورد و به نظرش رسید که
به او ملحق شود ، ولی از جایش تکان نخورد .
نفس عمیقی کشیدم . من این جریان را درست کرده بودم- اول خودم باید صحبت می کردم .
متاسفم ، من نمی خواستم هیچ کدومتون رو به خطر بندازم . بی ملاحظگی کردم و » : اول نگاهی به رز ، جاسپر و بعد انداختم و گفتم
« . تمام مسئولیت کار عجولانم رو هم به عهده می گیرم
« ؟ منظورت از " تمام مسئولیتشو به عهده می گیرم " چیه ؟ میخواي درستش کنی » : رزالی با لحن خشمگینی گفت
نه اون جوري که تو منظورته . حاضرم همین حالا برم ، اگه اینطوري » : در حالی که سعی می کردم صدایم را آرام و صاف نگه دارم، گفتم
اوضاع بهتر می شه . در سرم تصحیح کردم : اگه مطمئن بودم که اون دختر در امان می مونه ، اگه مطمئن بودم که هیچ کدومتون بهش
دست نمی زنین .
« نه ، نه ، ادوارد » : ازمه غرولندي کرد
« . فقط یه چند سالی » . دست او را نوازش کردم
حق با ازمه است . تو الان نمیتونی جایی بري . این فقط ممکنه چیزهارو بدتر کنه . ما حالا بیش تر از هر وقت دیگه باید بدونیم » : گفت
« . مردم چی راجع بمون فکر می کنن
« . آلیس این چیزها رو متوجه میشه » : مخالفت کردم
من فکر می کنم درست می گه ، ادوارد . اگه تو ناپدید بشی احتمال اینکه اون دختر » . کارلایل سرش را به نشانه ي مخالفت تکان داد
« . چیزي به کسی بگه بیشتر می شه . یا همه با هم می ریم ، یا هیچ کدوم
روزالی داشت منفجر می شد و من می خواستم آن حقیقت را زودتر از همه بفهمند . « . اون هیچی نمی گه » : سریع پافشاري کردم
« . تو از ذهن اون خبر نداري » : کارلایل به من یادآوري کرد
« . تا این حد رو خبر دارم . آلیس ، تو بهشون بگو »
نگاهی به رز و جاسپر « . نمی تونم ببینم عاقبتش چی میشه وقتی داریم از سر راه برش می داریم » . آلیس با خستگی به من نگاه کرد
انداخت .
نه ، او آینده ي آن را نمی توانست ببیند- نه وقتی که جاسپر و روزالی عزمشان را جزم کرده بودند که جلوي حادثه را بگیرند .
ما نمی تونیم اجازه بدیم اون آدم شانس اینو پیدا کنه که حرفی بزنه . کارلایل ، » . کف دست روزالی با صداي بلندي روي میز کوبیده شد
تو باید اینو ببینی . حتی اگه هممون تصمیم بگیریم که ناپدید بشیم ، خطرناکه که یه مشت داستان پشت سرمون بذاریم . زندگی ما با
بقیه ي هم نوع هامون فرق داره- خودت می دونی کسایی هستن که دنبان بهانه می گردن تا رومون انگشت بذارن . ما باید بیشتر از هر
« ! کس دیگه اي حواسمون جمع باشه
« . ما قبلاً هم پشت سرمون حرف و حدیث گذاشتیم » : به او یادآوري کردم
« ! فقط شایعه و سوءظن، ادوارد . نه شاهدهاي عینی و مدرك جرم »
« ! مدرك جرم » : با تمسخر گفتم
« رز » : کارلایل شروع کرد
بذار حرفمو تموم کنم ، کارلایل . نقشه ي آنچنانی اي لازم نداره . دختره امروز به سرش ضربه خورده . شاید معلوم بشه که آسیبش »
همه ي فنا ناپذیرا وقتی می خوابن احتمالش هست که دیگه بیدار نشن. » . روزالی شانه هایش را بالا انداخت « . جدي تر از این حرفا بوده
این طوري کسی هم نمی گه که مقصر ادوارد بوده . می دونی که من می تونم خودمو کنترل کنم . هیچ مدرك جرمی هم باقی
« . نمی ذارم
« . بله ، رزالی ، ما همه می دونیم تو یه جانی حرفه اي هستی » . دندانهایم را به هم ساییدم
او با خشم براي من صداي خرناس مانندي درآورد .
رزالی ، من سر قضیه ي راچستر جور دیگه اي برخورد کردم چون » . و بعد رو به رزالی کرد « . ادوارد ، خواهش می کنم » : کارلایل گفت
حس می کردم باید حقت رو بگیري . مردهایی که کشتی ، هیولاوار زجرت داده بودن . ولی این مثل اون موقعیت نیست . دختر سوان
« . بی گناهه
« . این یه مسئله ي شخصی نیست ، کارلایل . واسه ي حفاظت از همه ي ماست » : روزالی از پشت دندان هایش گفت
براي لحظه ي کوتاهی همه ساکت شدند تا کارلایل جواب دهد . وقتی سرش را تکان داد ، چشم هاي رزالی برق زد . او باید بهتر از اینها
می دانست . حتی اگر قادر نبودم افکار او را بخوانم ، می توانستم پیش بینی کنم که حرفش چه بود . کارلایل هرگز توافق نمی کرد .
می دونم که نیتت خیره ، رزالی . ولی... من دوست دارم خانوادم ارزش حفاظت رو داشته باشن . حادثه هاي... اتفاقی یا از دست دادن »
او کسی بود که خود را با جمع یکی می کرد ، گرچه خود او هرگز چنین لغزش هایی « . کنترل قسمت تاسف بار اون کسیه که هستیم
کشتن بی رحمانه ي یک بچه ي بی گناه به کل مسئله اش جداس . من معتقدم ریسک وجود اون ، چه در باره ي » . نداشت
سوء ظن هاش حرف بزنه چه نزده ، در برابر همچین ریسکی هیچه . اگه براي محافظت از خودمون تبعیضی قائل بشیم ، چیز خیلی مهم
« . تري رو به خطر میندازیم . اون موقع ذات خودمون رو به خطر انداختیم
حالت چهره ام را کنترل کردم . نباید پوزخند می زدم . دلم می خواست می شد برایش کف بزنم .
« . این با مسئولیت بودنه » . رزالی اخم کرد
« . این سنگ دلیه . هر زندگی اي ارزشمنده » : کارلایل او را تصحیح کرد
« . درست میشه ، رز » : روزالی آه عمیقی کشید و لب پایینش آویزان شد . شانه اش را نوازش کرد و با صداي آرامی گفت
« ؟ سوال اینجاس که آیا باید بریم یا نه » : کارلایل ادامه داد
« ! نه ، ما تازه جا افتادیم . من نمی خوام دوباره دوم دبیرستانو بخونم » : رزالی ناله کنان گفت
« . مسلماً می تونی همین سن رو نگه داري » : کارلایل گفت
« ؟ مجبوریم دوباره اینقدر زود جا به جا بشیم » : او مخالفت کرد
کارلایل شانه هایش را بالا انداخت .
« . من این جارو دوست دارم ! هواش آفتابی نیست ، می تونیم یه کم عادي باشیم »
خوب ، مجبور نیستیم الان تصمیمی بگیریم . می تونیم منتظر بشیم تا ببینیم نیازي هست بریم یا نه . ادوارد به نظر مطمئنه که دختر »
« . سوان حرفی نمی زنه
رزالی غرید .
ولی من دیگر درمورد رزالی نگران نبودم . می دانستم که با تصمیم کارلایل مخالفت نمی کند ، فرقی نداشت چقدر از دست من عصبانی
بود . حالا داشتند درباره ي مسائل بی اهمیت گفتگو می کردند .
جاسپر بی حرکت مانده بود .
می دانستم چرا . پیش از اینکه او و آلیس یکدیگر را ملاقات کنند ، او در یک منطقه ي جنگی زندگی می کرد . او عواقب سر پیچی از
قانون را می دانست .
او نه سعی کرده بود با توانایی ذهنی اش رزالی را آرام کند ، نه به خشم او دامن زده بود و این گویاي همه چیز بود . او خودش را از این
بحث دور نگه داشته بود .
« جاسپر »
نگاه مرا ملاقات کرد ، چهره اش بی حالت بود .
« . اون تقاص اشتباه منو پس نمی ده . اجازه نمی دم »
« . بعد ، فایده اي براش داره ؟ اون باید امروز می مرد ، ادوارد . من فقط اونو سر جاي خودش می ذارم »
« . من . اجازه . نمی دم » : هر کلمه را با تاکید تکرار کردم
ابروهایش را بالا برد . انتظار همچین چیزي را نداشت- تصور هم نکرده بود که براي متوقف کردن او حرکتی انجام دهم .
من نمی ذارم خطري آلیس رو تهدید کنه ، حتی یک خطر جزئی . تو احساسی رو که من به اون دارم نسبت » . سرش را یک بار تکان داد
« . به هیچ کس نداري ، ادوارد . تو زندگی اي رو که من داشتم تجربه نکردي ، حالا چه خاطراتم رو دیده باشی چه نه . تو نمی فهمی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#580
Posted: 15 Sep 2012 20:50
« . من سر این موضوع بحث نمی کنم ، جاسپر . ولی دارم بهت می گم ، بهت اجازه نمیدم بلایی سر ایزابلا سوان بیاري »
به یکدیگر خیره شدیم- با خشم به هم خیره نشده بودیم ، فقط یکدیگر را سبک سنگین می کردیم . حس کردم حالت مرا می سنجد ، تا
ببیند چقدر مصمم هستم .
« ! جاز » : آلیس مداخله کرد و گفت
« - با گفتن اینکه می تونی از خودت مراقبت کنی اذیت نکن ، آلیس . خودم می دونم . من هنوز دارم »
« . اون چیزي نبود که می خواستم بگم . می خواستم ازت یه خواهشی بکنم » : آلیس میان حرف او پرید
دیدم که در فکر او چه می گذشت ، با صداي بلندي نفسم را حبس کردم و دهانم باز ماند . به او خیره شدم ، شوکه شده بودم ، زیاد متوجه
افرادي که در کنار آلیس و جاسپر بودند و حالا با نگرانی به من نگاه می کردند ، نبودم .
می دونم که دوستم داري . ممنون . ولی اگه سعی نکنی بلا رو بکشی واقعاً ازت قدردانی می کنم . اولاً، ادوارد جدیه و من دوست ندارم »
« . شما دوتا باهم بجنگین . دوماً ، اون دوست منه . اقلاً ، قراره باشه
این در سرش به شفافیت شیشه بود : آلیس لبخند می زد ، بازوي سرد و سفیدش دور شانه هاي گرم و ظریف آن دختر بود . و بلا هم در
حالی که دستش دور کمر آلیس بود لبخند می زد .
آن تصویر مثل صخره استوار بود ؛ فقط زمان آن معلوم نبود .
نمی توانستم سرم را برگردانم تا حالت چهره اش را ببینم . نمی توانستم خودم را از « ... ولی... آلیس » : جاسپر با نفس هاي بریده گفت
تصویر درون سر آلیس رها کنم و به او گوش دهم .
« . من یه روزي اونو دوست خواهم داشت ، جاز . اگه نذاري این طور بشه خیلی از دستت ناراحت می شم »
هنوز در افکار آلیس محبوس بودم . با دودلی جاسپر از اجراي تصمیمش به خاطر خواهشی که از او شده بود ، دیدم که آینده مرتعش شد .
« می بینی ؟ بلا قرار نیست هیچ چیزي بگه . چیزي براي نگرانی وجود نداره » . تردید جاسپر آینده ي جدیدي را نمایان ساخته بود « آه »
طوري اسم آن دختر را گفته بود که... انگار از همین حالا محرم اسرار یک دیگر بودند...
« ؟... با صداي خفه اي گفتم : : آلیس، این... چی
ولی آرواره اش سخت شد و میدانستم که باز هم بود . او سعی می کرد به « . بهت گفته بودم که یه تغییري تو راهه . نمی دونم ، ادوارد »
آن فکر نکند ؛ ناگهان به سختی روي جاسپر تمرکز کرده بود ، هرچند او دیگر تقریباً داشت قانع می شد .
او زمانی این کار را می کرد که سعی داشت چیزي را از من مخفی کند .
« ؟ چیه ، آلیس؟ چیو داري مخفی می کنی »
صداي غرولند را شنیدم . او هر گاه من و آلیس این طور با هم گفتگو می کردیم پریشان می شد .
آلیس سرش را تکان داد ، نمی خواست اجازه دهد وارد سرش شوم .
« ؟ راجع به اون دختره؟ درباره ي بلاست »
از شدت تمرکز دندانهایش را به هم می سایید ، اما زمانی که اسم بلا را گفتم ، دچار خطا شد . فقط نیمی از ثانیه طول کشید ، ولی همان
کافی بود .
صداي صندلی ام را شنیدم که روي زمین افتاد ، و متوجه شدم روي پاهایم ایستاده ام . « ! نه » : فریاد زدم
کارلایل هم بلند شده بود ، دستش را روي شانه ام گذاشته بود . زیاد متوجه او نبودم . « ! ادوارد »
داره ثابت تر می شه . هر لحظه که مصمم تر میشی . راستش فقط دو راه براي اون مونده . یا این یکی یا اون ، » : آلیس زمزمه کرد
« . ادوارد
می دانستم او چه دیده بود... ولی نمی توانستم همچین چیزي را قبول کنم.
انکارم هیچ صدایی نداشت . پاهایم سست شده بودند و ، مجبور بودم میز را محکم بچسبم . « . نه » : دوباره گفتم
« ؟ می شه یه نفر به ما هم بگه اینجا چه خبره » : شکایت کرد
« . من باید از اینجا برم » : را نادیده گرفتم و زمزمه کنان به آلیس گفتم
ما همین حالا دربارش حرف زدیم ، ادوارد . اون بهترین راهه که باعث می شه اون دختر حرف بزنه . به علاوه ، » : با صداي بلندي گفت
« . اگه تو شرتو کم کنی ، اگه حرف بزنه یا نه نمی فهمیم . مجبوري بمونی و باهاش کنار بیاي
بی صدا ادامه داد : بهش فکر کن. « . نمی بینم که تو جایی بري ، ادوارد . فکر نکنم دیگه بتونی اینجا رو ترك کنی » : آلیس به من گفت
به رفتن فکر کن.
منظور او را فهمیدم . فکر دیگر هرگز ندیدن آن دختر... دردناك بود . ولی ضروري بود . نمی توانستم آینده اي را که از حالا او را محکوم
به آن کرده بودم بپذیرم .
آلیس ادامه داد : من کاملاً از جاسپر اطمینان ندارم ، ادوارد . اگه تو بري ، اگه اون فکر کنه اون دختر واسه ي ما خطرناکه...
هنوز زیاد از حضور مخاطبانمان آگاه نبودم . جاسپر مردد بود . او کاري را که باعث آزار آلیس می شد انجام نمی داد . « . نمی شنوم »
الان رو نمی گم . آیا زندگیشو به خطر میندازي ؟ می خواي اونو بی دفاع رها کنی ؟
دستم هایم را روي سرم رفتند . « ؟ چرا این کارو با من میکنی » : ناله کنان گفتم
من محافظ بلا نبودم . نمی توانستم باشم . آیا آینده اي که آلیس دیده بود گواه بر این موضوع نبود ؟
منم عاشق اونم . یعنی می شم . نه اونجوري ، ولی می خوام که نزدیکم باشه.
« ؟ تو هم عاشق اونی » : با ناباوري زمزمه کردم
او آهی کشید . مگه کوري ، ادوارد ؟ نمی بینی داري به کجا میري ؟ نمی بینی همین الانش به کجا رسیدي ؟ از طلوع آفتاب هم
حتمی تره . اون چیزي که من می بینم رو ببین...
مجبور نیستم اون مسیرو برم. » . سعی کردم صحنه هایی را که به من نشان داد از سرم بیرون کنم « . نه ». وحشت زده سرم را تکان دادم
« . من از اینجا می رم . من آینده رو تغییر میدم
« . می تونی سعیتو بکنی » : با صدایی پر از شک گفت
« ! بابا بیخیال » : داد زد
نیشخند زد . « ! یه کم دقت کن ، آلیس اونو می بینه که دل باخته ي یه انسان می شه . چقدر ادوارد کلاسیکه » : رز آهسته به او گفت
صداي او را به سختی شنیدم .
عجب شانس گَندي ، ادوارد . » . دوباره خندید « ؟ جریان همین بود » . و بعد صداي خنده ي بلند او در اتاق پیچید « ؟ چی » . از جا پرید
«
دست او را روي شانه ام احساس کردم ، و آن را با پریشانی کنار زدم . نمی توانستم به او توجه کنم .
« ؟ دل باخته ي یک انسان ؟ همونی که امروز نجاتش داد ؟ عاشقش شده » : ازمه با صداي حیرت زده اي تکرار کرد
« . تو چی میبینی آلیس؟ دقیقاً » : جاسپر پرسید
آلیس به طرف او برگشت . مات و مبهوت به کنار صورت او خیره مانده بودم .
که » - برگشت تا چشم غره اي به من برود -« بستگی داره به اینکه به اندازه ي کافی قوي باشه یا نه . اگه نباشه خودش اونو می کشه »
باز به طرف جاسپر برگشت- -« . در اون صورت واقعاً ناراحت می شم ، ادوارد ، البته بدون در نظر گرفتن اینکه با خودت چیکار می کنه
« . یا اینکه اونم یه روزي یکی از ما می شه »
کسی با صداي بلند نفسش را حبس کرد ؛ نگاه نکردم تا ببینم چه کسی بود .
« ! هیچ کدوم اتفاق نمی افته » . دوباره داشتم داد می کشیدم « ! همچین اتفاقی نمی افته »
همش بستگی داره . ممکنه اونقدر قوي باشه که اونو نکشه- ولی چیزي نمونده . یه » : به نظر آلیس صداي مرا نشنید . او تکرار کرد
حتی بیشتر از خودداري اي که کارلایل داره . ممکنه که به اندازه ي کافی قوي باشه... » . به فکر فرو رفت « . کنترل فوق العاده می خواد
« . تنها چیزي که قدرتشو نداره اینه که از اون دور بمونه . این غیر ممکنه
نمی توانستم صدایم را پیدا کنم . انگار بقیه هم قادر نبودند . کل اتاق بی حرکت بود .
من به آلیس خیره شده بودم و بقیه به من . می توانستم چهره ي وحشت زده ام را از نقطه نظرهاي مختلف ببینم .
پس از مدتی طولانی، کارلایل آهی کشید.
« . خوب ، این... مسائل رو پیچیده می کنه »
صدایش خنده مانند بود . « . منم همینو می گم » : موافقت کرد
فکر نکنم تغییري توي نقشه به وجود بیاد . ما همینجا می مونیم تا ببینیم چی می شه . ظاهراً ، هیچ کسی... » : کارلایل متفکرانه گفت
« . آسیبی به اون دختر نمی زنه
بدنم سخت شد .
« - نه ، موافقم . اگه آلیس فقط دو راه می بینه » : جاسپر به آرامی گفت
« ! نه » . صدایم نه فریاد بود نه ناله نه گریه ي از سر نا امیدي، چیزي بین هر سه « ! نه »
من باید می رفتم ، از همهمه ي افکار دور می شدم- بیزاري حق بجانبانه ي رزالی ، شوخ طبعی ، بردباري بی حد و اندازه ي کارلایل...
بدتر از آنها : اعتماد به نفس آلیس . اعتقاد جاسپر به اعتماد او .
از همه بدتر : مسرت ... ازمه .
قدم به بیرون اتاق گذاشتم . هنگام رد شدن ، ازمه بازویم را لمس کرد ، ولی حالت چهره اش را تشخیص ندادم .
قبل از اینکه از خانه خارج شوم شروع به دویدن کرده بودم . با پرشی از رودخانه گذشتم و به سمت جنگل دویدم . باز باران شروع به باریدن
کرده بود ، به قدري شدید بود که ظرف چند دقیقه خیس شدم . مخفی شدن زیر چتر آب را دوست داشتم- بین من و بقیه ي دنیا دیواري
میکشید . مرا در خود پناه می داد ، اجازه می داد تنها باشم .
به طرف شرق رفتم ، مستقیم در میان کوهستان ، تا آنجا که می توانستم چراغهاي شهر سیاتل را از دور ببینم . قبل از اینکه از مرز تمدن
عبور کنم متوقف شدم .
خیس باران ، تنهاي تنها ، بالاخره خودم را مجبور کردم نگاهی به عاقبت کارم بیندازم- چطور آینده را ویران کرده بودم .
اول ، تصویر آلیس و آن دختر که دست در دست یکدیگر ایستاده بودند- اعتماد و دوستی از آن تصویر موج می زد . چشم هاي درشت
شکلاتی بلا گشاد نشده بود ، ولی همچنان پر از راز بود- در آن لحظه ، به نظر می آمد رازهاي مسرت بخشی بودند . او از بازوهاي سرد
آلیس کنار نکشیده بود .
معناي این چه بود ؟ او چقدر می دانست ؟ در آن لحظه ي بی حرکت آینده ، او در مورد من چه فکر می کرد ؟
و بعد تصاویر دیگر ، همه شبیه به هم ، حالا رنگ وحشت به خود گرفته بودند . آلیس و بلا ، دست هایشان هنوز دور یکدیگر حلقه بود و
گواهی بر دوستی آنها . ولی حالا آن دستها شبیه هم بودند- هر دو رنگ پریده بودند ، صاف و صیقلی مثل مرمر ، به سختی آهن . چشم
هاي درشت بلا دیگر شکلاتی نبودند . عنبیه آن قرمز روشن تکان دهنده اي بود . رازهاي درون آن چشم ها غیر قابل فهم بود- رضایت یا
پریشانی ؟ گفتنش ممکن نبود . چهره اش سرد و فناناپذیر بود .
به خود لرزیدم. نمی توانستم سوال هاي مشابه و در عین حال متفاوتم را سرکوب کنم : این چه مفهومی داشت ؟- از کجا آمده بود ؟ و او
درباره ي من چه فکري می کرد ؟
پاسخ آخري را داشتم . اگر او را به خاطر ضعف و خودخواهی خودم محکوم به این زندگی نصفه نیمه ي پوچ می کردم ، مطمئناً از من
متنفر می شد .
ولی یک تصویر وحشتناك دیگر نیز بود- بدتر از هر تصویري که تا به حال در سرم نگه داشته بودم .
چشم هاي خودم ، با خون انسان برنگ قرمز درآمده بود ، چشم هاي یک هیولا. بدن شکسته ي بلا روي بازوهایم بود ، سفید ، خشک ،
بی جان. بسیار واقعی می نمود، بسیار شفاف .
تحمل دیدن آن را نداشتم . نمی توانستم طاقت بیاورم . سعی کردم آن را از ذهنم پاك کنم ، سعی کردم چیز دیگري را ببینم ، هر چیزي .
سعی کردم باز حالت چهره ي زنده ي او راه دید آخرین فصل موجودیتم را مسدود کند . هیچ چیزي کارساز نبود .
تصویر اندوهبار آلیس از آینده ذهنم را پر کرده بود و من از رنجی که آن در من به وجود می آورد ، از درون به خود می پیچیدم . در آنِ
واحد ، هیولاي درونم از خوشی آواز می خواند ، شادمان از پیروزي احتمالی اش . این مرا بیمار می کرد .
همچین اجازه اي داده نمی شد . حتماً راهی براي گریز از آینده وجود داشت . من می توانستم مسیر دیگري انتخاب کنم . همیشه یک
انتخاب دیگر وجود داشت .
باید وجود می داشت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***