ارسالها: 8724
#581
Posted: 17 Sep 2012 17:45
فصل پنجم
دعوت ها
دبیرستان . دیگر برزخ نبود ، حالا خود جهنم شده بود . شکنجه و آتش... بله ، من هر دو را داشتم .
متقاطع بود . هیچ کس نمی توانست شکایت کند که من از زیر ”t “ نقطه داشت ، هر ” i “ حالا همه چیز را درست انجام می دادم . هر
مسئولیتی شانه خالی می کردم .
براي خشنودي ازمه و حفاظت از بقیه ، در فورکس ماندم . به روال گذشته ام برگشتم . بیش از بقیه به شکار می رفتم . هرروز ، سر کلاس
حاظر می شدم و نقش یک انسان را بازي می کردم . هرروز ، به دقت گوش می دادم تا چیز تازه اي راجع به کالن ها بشنوم- هیچ چیز
جدیدي نبود . آن دختر یک کلمه هم درمورد سوءظن هایش حرف نزده بود . فقط یک داستان را بارها و بارها تکرار کرده بود- من کنار او
ایستاده بودم و بعد او را از سر راه کنار کشیدم- تا وقتی که شنوندگان مشتاقش خسته شدند و دیگر دنبال جزئیات بیشتر نرفتند . حرکت
عجولانه ي من به هیچ کس آسیبی نرسانده بود .
هیچ کس جز خودم .
من مصمم بودم که آینده را تغییر دهم . کار راحتی نبود ، ولی هیچ چاره ي دیگري نداشتم.
آلیس گفته بود من به اندازه اي قوي نیستم که از او دور بمانم . می خواستم ثابت کنم که اشتباه می کرد .
فکر می کردم روز اول از همه سخت تر است . در آخر آن روز ، مطمئن بودم که قضیه تمام بود . هرچند اشتباه می کردم .
با دانستن اینکه ممکن بود احساسات او را جریهه دار کنم ، عذاب کشیدم . با این حقیقت که درد او در مقایسه با رنج و عذاب من هیچ بود
به خودم دلداري می دادم- فقط یک درد کوچک ناشی از نادیده گرفته شدن . بلا انسان بود و می دانست که من چیز دیگري هستم ، یک
چیز زیان آور ، یک چیز ترسناك . احتمالاً اگر صورتم را از او بر می گرداندم و وانمود می کردم که وجود ندارد آسوده تر می بود .
صداي او خوشایند بود ، دوستانه ، صد و هشتاد « . سلام، ادوارد » : اولین روز بعد از برگشت به کلاس زیست شناسی ، با خوشرویی گفت
درجه متفاوت از آخرین باري که با او صحبت کرده بودم .
چرا ؟ معناي این تغییر چه بود ؟ آیا فراموش کرده بود ؟ به این نتیجه رسیده بود که همه چیز زاده ي تخیلاتش بوده ؟ آیا ممکن بود مرا به
خاطر عمل نکردن به قولم بخشیده باشد ؟
با هر نفسی که می کشیدم عطش دانستن جواب این سوالات به من حمله ور می شد .
فقط یک لحظه به چشمان او نگاه می کردم . تا فقط ببینم اگر می شد جواب ها را در آن ها بخوانم...
نه ، حتی نمی توانستم به خودم اجازه ي این کار را دهم . نه اگر قرار بود آینده را تغییر دهم .
بدون اینکه نگاهم را از جلوي کلاس برگیرم ، سرم را کمی به طرف او چرخاندم . یک بار سرم را تکان دادم و بعد برگشتم .
او دیگر با من حرف نزد .
بعد از ظهر آن روز ، به محض تمام شدن مدرسه و اجراي نقشم ، مثل روز گذشته تا سیاتل دویدم . به نظر می رسید وقتی روي زمین به
پرواز در می آمدم و همه چیز در اطرافم سبز و مبهم می شد ، اندکی بهتر می توانستم از پس درد کشیدن برآیم .
این دویدن تبدیل به عادت روزانه ام شد .
آیا عاشق او بودم ؟ این طور فکر نمی کردم . نه هنوز . نگاه اجمالی آلیس به آن آینده مرا رها نمی کرد و می دیدم که افتادن در دام عشق
بلا چقدر راحت است . دقیقاً مثل سقوط : بی اختیار . اگر عاشق او نمی شدم سقوط نمی کردم- خودم را از پرتگاه بالا می کشیدم ، کار
طاقت فرسایی بود انگار بیش از یک فناپذیر قدرت نداشتم .
چیزي بیش از یک ماه نگذشته بود ، و هرروز سخت تر می شد . این براي من بی معنی بود- منتظر بودم تا بر آن چیره شوم ، تا برایم
آسان شود . احتمالاً منظور آلیس همین بود ، وقتی که پیش بینی کرد که من قادر نخواهم بود از او دور بمانم . او افزایش درد را دیده بود .
ولی من می توانستم از پس درد برآیم .
نمی خواستم آینده ي بلا را نابود کنم . اگر سرنوشتم این بود که عاشق او باشم ، دوري کردن از او کم ترین کاري نبود که می شد برایش
انجام دهم ؟
هرچند اجتناب از او به سختی برایم قابل تحمل بود . می توانستم وانمود کنم که او را نادیده می گیرم و هرگز به سمت او نگاه نکنم .
می توانستم وانمود کنم که هیچ علاقه اي به او ندارم . ولی این فقط تظاهر بود و واقعیت نداشت .
هنوز حواسم به هر نفسی که می کشید بود ، هر کلمه اي که می گفت .
زجرهایم را به چهار دسته تقسیم کرده بودم .
اولی آشنا بود . بوي او و سکوتش . یا بهتر بگویم- چرا که مقصر خودم بودم- تشنگی و کنجکاوي من .
عطش قدیمی ترین شکنجه ام بود . حالا عادت شده بود که در کلاس زیست شناسی اصلاً نفس نکشم . مسلماً همیشه یک استثنا وجود
داشت- زمانی که مجبور بودم به سوالی جواب دهم و امثال آن و براي حرف زدن به تنفس نیاز داشتم . هرگاه طعم هواي اطراف آن دختر
را می چشیدم ، مثل روز اول بود- آتش و احتیاج و خشونت خوي حیوانی می رفت که آزاد شود . در آن لحظات سخت بود که منطقی عمل
کنم . و درست مثل روز اول ، هیولاي درونم می غرید هر لحظه ممکن بود خودش را نشان دهد...
کنجکاوي قسمتی دائم از شکنجه ام بود . یک سوال هیچ گاه از ذهنم نمی رفت : الان داره به چی فکر می کنه ؟ وقتی صداي آه آرام او
را می شنیدم . وقتی حلقه اي از موهایش را دور انگشتش می پیچید . وقتی کتاب هایش را محکم تر از حد معمول پایین می گذاشت .
وقتی دیر به کلاس می آمد . وقتی با بی حوصلگی با پایش روي زمین ضرب می گرفت . هر حرکتش یک معماي دیوانه کننده بود . وقتی
با دانش آموز دیگري حرف می زد ، هر کلمه و تُن صدایش را بررسی می کردم . او افکارش را به زبان می آورد ، یا به چیزي که
می خواست بگوید فکر می کرد ؟ گاهی اوقات به نظرم می رسید او سعی می کند چیزي بگوید که شنونده اش راضی شود و این مرا به یاد
خودم و خانواده ام و زندگی وهم آلودمان می انداخت- ما در انجام این کار از او بهتر بودیم . مگر اینکه من اشتباه می کردم و خیالاتی شده
بودم . چرا او باید نقش بازي می کرد؟ او یکی از آنها بود- یک انسان نوجوان .
مایک نیوتون متحیرکننده ترین شکنجه من بود . چه کسی خیال می کرد که پسر عادي ، فناپذیر و خسته کننده اي مثل او می توانست
اینقدر عذاب دهنده باشد ؟ اگر بخواهم منصفانه بگویم ، کمی نسبت به آن پسر آزاردهنده احساس قدردانی می کردم ، او بیش از بقیه آن
دختر را به حرف می گرفت . از بین مکالمه هاي آن دو خیلی چیزها در مورد او یاد گرفتم- هنوز داشتم لیستم را کامل می کردم- ولی به
طور کل کمک هاي مایک فقط باعث ناراحتی من می شد . دلم نمی خواست مایک کسی باشد که قفل اسرار او را می گشاید .
می خواستم خودم این کار را انجام دهم .
اینکه او هیچ وقت به نکات کوچک درباره ي او توجه نداشت ، کمک می کرد . او هیچ چیز راجع به او نمی دانست . او بلایی در سرش
ساخته بود ، که وجود نداشت- دختري که مثل خودش معمولی بود . او بخشندگی و شجاعتی که حساب او را از بقیه ي انسانها جدا
می کرد ، ندیده بود . او پختگی غیر معمول در افکار بر زبان آورده شده ي او را نمی شنید . او درك نمی کرد زمانی که او از مادرش حرف
می زد ، مثل این بود که مادري از فرزندش می گفت- با عشق ، بخشنده ، کمی متحیر و به شدت محافظه کار . او صبوري صداي او را
زمانی که وانمود می کرد به داستان هاي خسته کننده اش علاقه پیدا کرده نمی شنید و مهربانی او را از پشت بردباریش حس نمی کرد .
در بین گفتگوهاي او با مایک ، توانسته بودم مهم ترین صفت را به لیستم اضافه کنم ، بزرگترین افشاگري به سادگی کمیابی آن بود . بلا
خوب بود . همه ي خصوصیات دیگر به این خصلت برمی گشت- مهربانی و فداکاري و بخشندگی و شجاعت و عشق ورزي- که او واقعاً
خوب بود .
به هرحال ، این اکتشافات مفید مرا نسبت به آن پسر گرم نکرد . حس مالکیتی که او نسبت به بلا داشت ، مثل فانتزي هاي نا هنجارش
مرا تحریک می کرد . با گذشت زمان او داشت مورد اعتماد او نیز قرار می گرفت ، انگار داشت او را به بقیه ي به اصطلاح مایک ، رقیبانش
ترجیح می داد- تایلر کراولی ، اریک یورکی ، و حتی به طوري غیر عادي ، خود من . مایک طبق روال عادي قبل از شروع کلاس روي
لبه ي میز ما می نشست . با او حرف می زد و با لبخند هاي او دلگرم می شد . به خودم می گفتم که آنها ، فقط لبخندهاي مؤدبانه هستند.
همیشه ، خودم را با تصور کوبیدن او به دورترین دیوار با پشت دست سرگرم می کردم... این کار احتمالاً آسیب جدي اي به او نمی زد...
مایک معمولاً مرا به چشم رغیبش نمی دید . بعد از تصادف ، او نگران این بود که من و بلا تحت تاثیر آن تجربه ي مشترك قرار بگیریم ،
ولی بطور واضح ، نتیجه معکوس شده بود . آن موقع ، او هنوز ناراحت بود که من بلا را در بین دوستانش براي توجه انتخاب کرده بودم .
ولی حالا که او را هم درست مثل دیگران نادیده می گرفتم ، راضی شده بود .
حالا او به چه چیزي فکر می کرد ؟ آیا از توجه او استقبال می کرد ؟
و بالاخره ، آخرین شکنجه ي من ، از همه دردناك تر بود : کناره گیري بلا . همان طور که من او را نادیده می گرفتم ، او هم مرا نادیده
می گرفت . او دیگر هیچ وقت سعی نکرد با من حرف بزند . تا آنجا که می دانستم او اصلاً به من فکر نمی کرد .
این ممکن بود دیوانه ام کند- یا حتی تصمیم مرا براي تغییر آینده بشکند- فقط گاهی اوقات مثل سابق به من خیره می شد . از آنجا که
اجازه نمی دادم نگاهم به او بیفتد ، خودم آن را نمیدیدم ، ولی آلیس هروقت او می خواست نگاه کند به ما اطلاع می داد . بقیه هنوز از
دانسته هاي مشکل ساز آن دختر ، نگران بودند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#582
Posted: 17 Sep 2012 17:49
اینکه او هر از گاهی از راه دور به من خیره می شد کمی دردم را آرام می کرد . مسلماً ، فقط ممکن بود در این فکر باشد که من چه موجود
عجیب غریبی بودم .
و بقیه « . بلا تا یک دقیقه ي دیگه به ادوارد خیره می شه . عادي رفتار کنید » : یکی از سه شنبه هاي ماه مارس بود ، آلیس گفت
حواسشان را جمع کردند تا بی حرکت نباشند ومثل انسانها وزنشان را جا بجا کنند ، کاملا بی حرکت بودن یکی از علامت هاي گونه ي ما
بود .
به اینکه هر چند وقت به سمت من نگاه می کرد توجه داشتم . هر چند نباید این طور می بود ، اما این مرا خوشنود می کرد که تعداد آن
نگاه ها با گذشت زمان کم نشده بود . می دانستم مفهوم این چیست ، اما به من احساس بهتري می داد .
آلیس آهی کشید . اي کاش...
« . دخالت نکن، آلیس. همچین اتفاقی نمی افته » : زیر لب گفتم
او اخم کرد . آلیس نگران شکل گیري دوستی خیالیش با بلا بود . به طور عجیبی ، دلش براي دختري که نمی شناخت تنگ شده بود .
اقرار می کنم ، بهتر از چیزي هستی که فکر می کردم . تو آینده رو باز بهم ریخته و بی معنی کردي . امیدوارم خوشحال باشی .
« . براي من خیلی هم معنی داره »
هوا را از بینی اش خارج کرد .
سعی کردم صداي او را نشنوم ، حوصله حرف زدن نداشتم . حال و روزم خوب نبود - عصبی تر از آنچه به آنها نشان می دادم بودم . فقط
جاسپر از اینکه چقدر سخت زخم خورده بودم آگاه بود ، او با قابلیت بی نظیرش براي حس کردن و تحت تاثیر قرار دادن وضع روانی
دیگران اضطرابی که از من ساطع می شد را احساس می کرد . هرچند دلیل آن را نمی فهمید و- از آنجایی که این روزها دائماً حالت
تهاجمی داشتم- اعتنایی به من نمی کرد .
امروز روز سختی بود . سخت تر از روز قبل ، قائده اش همین بود . که هر روز از روز قبل طاقت افزا تر باشد .
مایک نیوتون ، پسر نفرت انگیزي که به خودم اجازه نمی دادم با او رقابت کنم ، قصد داشت از بلا تقاضاي یک قرار کند .
مهمانی رقص دختر ها نزدیک بود و او بسیار امیدوار بود که بلا از او دعوت کند . از آنجایی که بلا این کار را نکرده بود اعتماد به نفس او
کم شده بود . حالا او در تاریکی ناخوشایندي بود- بیش از آنچه می بایست از ناراحتی او لذت بردم- زیرا جسیکا استنلی براي رقص از او
دعوت کرده بود . او نمی خواست جواب مثبت دهد ، هنوز امیدوار بود که بلا او را انتخاب کند (و ثابت کند که او پیروز رقابت است) ولی نه
هم نمی خواست بگوید که شانس شرکت در جشن را به کل از دست بدهد . جسیکا که به خاطر تردید مایک احساساتش جریحه دار شده
بود ، و حدس می زد که چه دلیلی پشت آن است ، به فکر خنجر زدن به بلا بود . بازهم غریزه ي قرار گرفتن بین افکار خصمانه ي جسیکا
و بلا سراغ من آمد . حالا بهتر این غریزه را می شناختم ، ولی اینکه نمی توانستم هیچ حرکتی انجام دهم وضعیت را بدتر می کرد .
مایک در حالی بلا را تا کلاس زیست شناسی همراهی می کرد ، داشت آماده می شد . به کلنجارهاي او گوش دادم و منتظر ورود آنها
شدم. آن پسر ضعیف بود . او براي این رقص عمدا منتظر مانده بود ، نمی خواست قبل از اینکه به او چراغ سبز نشان داده نشده اشتیاقش را
نشان دهد . نمی خواست خودش را نسبت به قبول نشدن آسیب پذیر کند ، ترجیح می داد بلا قدم اول را بردارد .
بزدل .
او دوباره روي لبه ي میز ما نشست ، راحت بود ، صداي اصابت بدن او به دیوار را با شدتی که براي شکسته شدن اکثر استخانهایش کافی
بود تصور کردم .
« . جسیکا از من براي شرکت در مهمونی بهاره دعوت کرد » . چشم هایش را به زمین دوخته بود « ، خوب » : به آن دختر گفت
زمانی که مایک لحن صداي او را هضم می کرد « . عالیه ، با جسیکا خیلی بهت خوش می گذره » : بلا سریعا و با شور و شوق جواب داد
لبخند نزدن سخت بود . او امیدوار بود که او بی میلی نشان دهد .
بهش ». مکث کرد و تا حدودي نا امید شد . بعد دوباره خودش را جمع و جور کرد « ... خوب » . براي پیدا کردن جواب درست تقلا کرد
« . گفتم باید در این مورد فکر کنم
لحن صدایش حاکی از نارضایتی او بود ، ولی اندکی هم در آن حس آسودگی وجود داشت . « ؟ چرا این حرفو زدي » : پرسید
معناي آن چه بود ؟ خشم شدید و غیر منتظره اي باعث شد دست هایم مشت شود .
مایک متوجه آسودگی نشد . صورتش قرمز شده بود- این به نظر یک دعوت می آمد- و دوباره زمین را نگاه کرد و ادامه داد .
« . داشتم فکر می کردم...خوب ، فکر کردم ممکنه تو قصد داشته باشی از من دعوت کنی »
بلا مکث کرد.
در لحظه ي تامل او ، آینده را روشن تر از آنچه آلیس تا به حال دیده بود ، دیدم .
حالا آن دختر ممکن بود به سوال ناگفته ي مایک بله بگوید و ممکن بود نگوید ، ولی به هر حال یک روز در زمانی نه چندان دور ، به
کسی جواب مثبت می داد . او دوست داشتنی و جذاب بود ، و مردهاي انسان نسبت به این حقیقت بی توجه نبودند . چه کسی را از این
جمعیت بی زرق و برق انتخاب می کرد ، چه صبر می کرد تا از فورکس آزاد شود ، روزي می رسید که او بالاخره بله می گفت .
مانند گذشته زندگی او را دیدم- کالج ، شغل... عشق ، ازدواج . دوباره دستش را در دستان پدرش دیدم ، تماماً سفید پوش ، صورتش از
شادي برق می زد و به طرف نواي مارش واگنر 1 می رفت .
هیچ گاه چنین دردي احساس نکرده بودم . یک انسان اگر چنین دردي حس می کرد حتماً تا حد مرگ پیش می رفت- یک انسان
نمی توانست با همچین چیزي زندگی کند .
و فقط درد نبود ، در عین حال خشمگین بودم .
اگرچه این پسر معمولی و نالایق ممکن بود کسی نباشد که بلا به او جواب مثبت می داد ، مایل بودم که جمجمه اش را در دستانم له کنم،
تا درس عبرتی براي بقیه شود .
1. آهنگی که در هنگام عقد و آمدن عروس به سمت محراب نواخته می شود .
نمی دانستم این احساس چه بود- مثل ترکیب درهم برهمی از درد و خشم و آرزو و یأس بود . هیچ گاه قبلاً چنین حسی به من دست
نداده بود ؛ نمی توانستم نامی براي آن بگذارم .
« . مایک ، فکر کنم تو باید به جسیکا جواب مثبت بدي » : بلا با صدامی ملایمی گفت
امیدهاي مایک از بین رفت . باید از آن لذت می بردم ولی گرفتار پس لرزه هاي درد بودم- و براي کاري که درد و خشم با من کرده بود
احساس غم و اندوه می کردم .
آلیس حق داشت . من به اندازه ي کافی قوي نبودم.
حالا ، حتماً آلیس در حال دیدن تغییرات آینده و خراب شدن آن بود . آیا این باعث خشنودي او می شد ؟
نگاهی به من انداخت ، پس از گذشت هفته ها دوباره مشکوك شده بود . متوجه « ؟ از کسی دعوت کردي » : مایک با کج خلقی پرسید
شدم که که به هدفم خیانت کرده ام ؛ سرم به طرف بلا متمایل شده بود .
حسادت شدید در افکار او- حسادت به هر کسی که آن دختر به او ترجیح داده بود- ناگهان اسمی براي احساس بی نام من گذاشت .
من حسود بودم .
« . نه ، من اصلاً قصد رقصیدن ندارم » : آن دختر با کمی شوخی گفت
از بین ندامت و خشم ، با کلمات او احساس آسودگی کردم . ناگهان من هم جزو ' رقباي من' به حساب می آمدم .
از اینکه چنین لحنی را براي او بکار برده بود دلخور شدم . غرشم را فرو خوردم . « ؟ چرا نه » : مایک با لحن نسبتاً گستاخانه اي پرسید
« . اون شنبه قراره برم سیاتل » : او جواب داد
کنجکاوي به اندازه ي گذشته آزار دهنده نبود . خیلی زود کجاها و چراهاي این موضوع افشا شده را می فهمیدم .
« ؟ نمی تونی یه آخر هفته ي دیگه بري » . لحن مایک به طور ناخوشایندي کنایه آمیز بود
« . نه ، متاسفم . با این حساب بهتره جسیکا رو بیش از این منتظر نذاري- بی ادبیه ». حالا لحن بلا تندتر شده بود
نگرانی او براي احساسات جسیکا آتش حسادت من را برافروخته تر کرد . واضح بود که این سفر سیاتل فقط بهانه اي براي نه گفتن بود. آیا
او براي وفاداري به دوستش نپذیرفته بود ؟ در این صورت او چیزي فراتر از از خود گذشته بود . آیا واقعاً دوست داشت جواب مثبت بدهد ؟
یا هر دو حدسم غلط بود ؟ آیا به کس دیگري علاقه مند بود ؟
به قدري روحیه اش را باخته بود که تقریباً دلم برایش سوخت . تقریباً . « آره ، حق با توا » : مایک زیر لب گفت
چشم هایش را از دختر بر گرفت و دید من را به سوي چهره ي او در افکارش بست .
تحمل آن را نداشتم .
برگشتم تا خودم چهره ي او را بخوانم ، براي اولین بار پس از گذشت بیش از یک ماه . دادن چنین اجازه اي به خودم یک رهایی بزرگی
بود ، مثل بازدم هوا از شش هاي یک انسان پس از مدت ها .
او چشم هایش را بسته بود و انگشت هایش را به شقیقه اش فشار می داد . شانه هایش با حالتی تدافعی به داخل کج شده بودند . سرش را
به آرامی تکان داد ، انگار می خواست افکاري را از سرش خارج کند .
نا امیدکننده . جذاب .
صداي آقاي بنر او را از خیالاتش بیرون کشید و چشم هایش به آرامی باز شدند . فوراً به من نگاه کرد ، احتمالاً نگاه مرا حس کرده بود .
با همان چهره ي سردرگمی که مدتها مرا اثیر خود کرده بود به چشم هایم خیره شد.
در آن لحظه عذاب وجدان غم و یا خشمی احساس نکردم . می دانستم که باز آن احساس ها به سراغم می آیند ، خیلی زود هم می آیند ،
ولی براي همین لحظه ، انگار که فاتح بودم نه بازنده .
او نگاهش را بر نگرداند . چشم هایش به جاي جواب ، پر از سوال بودند .
می توانستم بازتاب چشم هاي خودم را در آنها ببینم و دیدم که از تشنگی سیاه بودند . تقریباً دو هفته از آخرین سفر شکاري ام می گذشت؛
امروز ، روز مناسبی براي خرد شدن اراده ام نبود . ولی این سیاهی به نظر نمی رسید که او را ترسانده باشد . هنوز جهت نگاهش را عوض
نکرده بود ، و پوستش به رنگ صورتی ملایم و جذابی درآمد .
حالا داشت به چه فکر می کرد؟
می شد گفت این سوال را با صداي بلندي پرسیدم ، ولی در همان لحظه آقاي بنر اسم من را صدا زد . جواب درست را زمانی که نگاه
کوتاهی به سمت او انداختم از سرش بیرون کشیدم .
« . چرخه ي کربز » . یک بار به تندي نفس کشیدم
عطش گلویم را سوزاند- عضلاتم منقبض شد و دهانم را انباشته از سم کرد- چشم هایم را بستم ، سعی کردم آرزوي خون او را از خودم
دور کنم .
هیولا از گذشته قوي تر شده بود . هیولا داشت شادي می کرد . او حتی آینده ي دوگانه اي را به طور پنجاه- پنجاه شانس داشتن آنچه را
می طلبید به او می داد ، بی شرمانه در آغوش کشیده بود . آینده ي مرتعش سوم ، که سعی کرده بودم آن را با قدرت اراده بسازم ، فرو
پاشیده بود- توسط حسادت عادي و بقیه چیزها- و حالا او به هدفش نزدیک تر شده بود .
پشیمانی و عذاب وجدان با عطش شروع به سوختن کرد ، و اگر قادر به اشک ریختن بودم ، حالا چشمانم از آن پر شده بود .
من چه کار کرده بودم ؟
می دانستم که نبرد را باخته ام ، انگار هیچ دلیلی وجود نداشت که در برابر آنچه می خواستم مقاومت کنم ؛ برگشتم تا بازهم به او نگاه کنم.
او در موهایش پنهان شده بود ، ولی می توانست از بین طره موهایش ببینم که حالا گونه هایش به رنگ قرمز درآمده است .
او دیگر نگاه خیره ام را ملاقات نکرد ، ولی با حالتی عصبی قسمتی از موهاي تیره اش را بین انگشت هایش پیچید . انگشت هاي
ظریفش ، مچ ضعیفش- آنها بسیار شکننده بودند ، به نظر می رسید به هر دلیل ممکن است فقط با نفس هاي من خورد شوند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#583
Posted: 17 Sep 2012 17:50
نه، نه، نه . نمی توانستم این کار را انجام دهم . او خیلی ظریف بود ، خیلی خوب بود ، خیلی ارزشمند تر از اینها بود که سزاوار این
سرنوشت باشد . نمی توانستم اجازه دهم زندگی ام به زندگی او گره بخورد ، که نابودش کند .
ولی از او دور هم نمی توانستم بمانم . آلیس در این مورد درست می گفت .
هیولاي درونم با تردید من ، غرید .
همان طور که بین انتخاب صخره و زمین سخت مردد بودم ، ساعت کوتاه با او بودنم بسیار سریع سپري شد . زنگ به صدا درآمد و او بدون
نگاه کردن به من شروع به جمع کردن وسایلش کرد . این موضوع مرا نا امید کرد ، ولی به سختی می توانستم انتظار چیزي غیر از آن را
داشته باشم . رفتاري که از بعد از تصادف با او داشتم نا بخشودنی بود .
عزم راسخم همین حالا هم فرو پاشیده بود . « ؟ بلا » : نتوانستم جلوي خودم را بگیرم، گفتم
قبل از نگاه کردن به من مکث کرد ؛ وقتی سرش را برگرداند ، حالت چهره اش بی اعتماد و محتاط بود .
به خودم یادآوري کردم که او همه جوره حق داشت به من بی اعتماد باشد . که باید باشد .
منتظر ماند تا ادامه دهم ، ولی من فقط به او خیره شدم ، چهره اش را می خواندم . در حالی که با تشنگی مبارزه می کردم با دهان تنفس
کردم .
رنجشی در لحن صدایش بود ، مثل خشمش ، دوست داشتنی بود . « ؟ چیه؟ ببینم دوباره داري با من حرف می زنی » : بالاخره گفت
باعث شد بخواهم لبخند بزنم .
مطمئن نبودم چطور باید به او جواب می دادم. آیا به مفهومی که مورد نظر او بود، دوباره با او حرف می زدم؟
نه . نه اگر در این باره کاري از دستم ساخته بود . باید سعی کاري ساخته باشد .
« . نه ، درواقع نه » : به او گفتم
چشم هایش را بست ، این باعث نا امیدي من شد . این کار جلوي بهترین راه دسترسی من به احساسات او را می گرفت . بدون اینکه
چشم هایش را باز کند ، نفس آرام و عمیقی کشی د. آرواره اش سخت شده بود .
وقتی دوباره صحبت کرد ، چشم هایش هم چنان بسته بود . بدون شک این راه متداول انسان ها براي مکالمه نبود . چرا این کار را کرد ؟
« ؟ پس چی می خواي ، ادوارد »
آهنگ اسمم روي لبهاي او تاثیر عجیبی روي بدنم گذاشت . اگر قلبم می زد ، احتمالاً حالا ضربانش شدت می گرفت .
اما چطور جواب دهم ؟
تصمیم گرفتم حقیقت را بگویم . از حالا می بایست با او تا جایی که می توانستم صادق باشم . نمی خواستم سزاوار عدم اعتماد او باشم ،
حتی اگر به دست آوردن اعتماد او غیر ممکن بود .
این حرف از هرچه می دانست راست تر بود . متاسفانه ، فقط می توانستم براي چیزهاي جزئی اي که گفتن آن « . متاسفم » : به او گفتم
« . خیلی بد رفتار کردم ، می دونم . اما راستشو بخواي ، این طوري بهتره » . بی خطر بود عزرخواهی کنم
اگر می توانستم به بد رفتاري ادامه دهم ، براي او بهتر بودم . آیا می توانستم ؟
چشم هایش باز شدند ، حالتشان هنوز محتاط بود .
« . نمی دونم منظورت چیه »
مطمئناً تا همین قدر می توانست حس کند . او « . بهتره که ما با هم دوست نباشیم ». سعی کردم تا جایی که می شد به او هشدار دهم
« . به من اعتماد کن » . دختر باهوشی بود
چشم هایش تنگ شدند و به یاد آوردم که آن کلمات را قبلاً هم به او گفته بودم- درست قبل از شکستن قولم . وقتی دندان هایش به هم
ساییده شد، بر خود لرزیدم- او هم به روشنی به یاد می آورد .
« . حیف که زودتر متوجه این موضوع نشدي ، وگرنه می تونستی خودتو از این همه پشیمونی نجات بدي » : با عصبانیت گفت
با حیرت به او خیره شدم . او از پشیمانی هاي من چه می دانست ؟
« ؟ پشیمونی؟ پشیمون براي چی » : پرسیدم
« . براي اینکه نذاشتی اون ون لعنتی منو له و لورده کنه » : به تندي گفت
هاج و واج ، سر جایم میخکوب شدم .
چطور می توانست همچین فکري بکند ؟ نجات جان او تنها کار قابل قبولی بود که از زمان دیدن او انجام داده بودم . تنها چیزي که از آن
شرمنده نبودم . اولین و تنها کاري که به خاطر آن از وجود خودم شاد بودم . از اولین دقیقه اي که بوي او را حس کرده بودم براي زنده نگه
داشتن او جنگیده بودم . چطور می توانست در مورد من همچین فکري بکند ؟ چطور جرأت می کرد تنها عمل خوب من را در بین این همه
آشفتگی زیر سوال ببرد ؟
« ؟ تو فکر می کنی من از نجات دادن جون تو پشیمونم »
« . می دونم که هستی » : در مقابل جواب داد
« . تو هیچی نمی دونی » . قضاوت او از نیت من ، مرا به جوش آورد
چقدر طرز کار ذهن او گیج کننده و دور از فهم بود ! او نباید آن طوري فکر می کرد که بقیه ي انسان ها می کردند . احتمالا ! این علتی
که پشت سکوت ذهنی او وجود داشت را توضیح می داد .
سرش را به سرعت از من برگرداند ، باز دندان هایش را بهم می فشرد . گونه هایش گل انداخته بودند ، این بار به خاطر خشم . او
کتابهایش را جمع کرد و بدون نگاه کردن به من به طرف در اتاق رفت .
با اینکه آزرده بودم ، سخت بود خشم او را اندکی سرگرم کننده نیابم .
با حالت شق و رقی راه می رفت ، بدون اینکه نگاه کند کجا می رود و پایش به قسمت پایین چهارچوب در گیر کرد . سکندري خورد و
لوازمش روي زمین ریخت . به جاي اینکه خم شود تا آنها را بردارد ، محکم سر جایش ایستاد ، حتی به پایین نگاه هم نکرد ، انگار مطمئن
نبود کتاب ها ارزش جمع کردن داشته باشند .
سعی کردم نخندم .
هیچ کس آنجا نبود که من را تماشا کند به سرعت کنار او رفتم و قبل از اینکه پایین را نگاه کند آنها را روي هم گذاشتم .
کمی خم شد ، مرا دید و بعد سر جایش خشکش زد . در حالی که حواسم بود پوست سردم با او تماس پیدا نکند ، کتاب هاي او را به
دستش دادم .
« . متشکرم » : با صداي سرد و جدي اي گفت
لحن صدایش آزردگی را در من بازگرداند .
« . خواهش می کنم » : به همان سردي پاسخ دادم
به تندي بدنش را صاف کرد و به سرعت به سمت کلاس بعدي اش رفت .
تا زمانی که پیکر خشمگین او از نظر ناپدید شد ، تماشایش کردم .
ساعت اسپانیایی که برایم تار و نامشخص بود تمام شد . خانم گوف در مورد پریشانی من سوالی نپرسید- می دانست اسپانیایی من به
مراتب بهتر از خودش است- مرا آزاد گذاشت تا فکر کنم .
پس ، نمی توانستم آن دختر را نادیده بگیرم . تا این حد معلوم بود . ولی آیا مفهومش این بود که هیچ انتخابی جز نابودي او نداشتم ؟ آن
نمی توانست تنها آینده ي ممکن باشد . باید انتخاب هاي دیگري نیز می بود ، تا تعادل برقرار شود . سعی کردم به راهی فکر کنم...
تا زمانی که آن ساعت داشت دیگر به اتمام می رسید توجهی به امت نکرده بودم. او کنجکاو بود- امت اغلب روي تهولات خلق و خوي
دیگران حساس نبود ، ولی می توانست تغییر آشکاري را که در من به وجود آمده بود ببیند . در عجب بود که چه چیزي حالت اخموي
بی امان چهره ام را از بین برده است . او در تلاش بود تا تعریفی براي این تغییر بیابد ، و بالاخره به این نتیجه رسید که من امیدوار به نظر
می رسم.
امیدوار ؟ از بیرون این گونه به نظر می آمد ؟
همان طور که به طرف ولوو می رفتیم به ایده ي امید داشتن فکر کردم ، در عجب بودم که دقیقاً باید براي چه چیزي امید داشته باشم .
ولی زمان زیادي براي فکر کردن بدست نیامد . به خاطر حساسیتی که همیشه در مورد افکاري که راجع به آن دختر بود داشتم ، طنین اسم
بلا در سر... سر رقیبانم- احتمالاً باید به آن موضوع اقرار می کردم- توجهم را جلب کرد . اریک و تایلر ، از شکست مایک- با خشنودي
فراوان- شنیده بودند ، داشتند آماده می شدند تا پیشنهاداتشان را مطرح کنند .
اریک از حالا در جاي خود ایستاده و به تراك او تکیه داده بود . کلاس تایلر به خاطر گرفتن تکالیف با تأخیر تمام می شد و او عجله داشت
که قبل از اینکه بلا فرار کند ، او را گیر بیندازد .
باید می دیدم چه می شود.
« ؟ واسه بقیه صبر کنیم ، باشه » : زمزمه وار به امت گفتم
با بد گمانی به من نگاه کرد ، ولی بعد شانه هایش را بالا انداخت و سرش را به نشانه ي تأیید تکان داد .
در حالی که به خاطر درخواست عجیب من متحیر شده بود، اندیشید : پسره عقلشو از دست داده .
بلا را دیدم که از سالن ورزش بیرون آمد و من در جایی که او نمی توانست ببیند که منتظر رد شدنش هستم ایستادم . همان طور که به
کمینگاه اریک نزدیک می شد ، جلو رفتم ، قدم هایم را طوري تنظیم کردم که در زمان مناسب گام بردارم .
دیدم که بدن او وقتی دید آن پسر منتظر اوست سخت شد براي لحظه اي خشکش زد ، بعد آرام شد و به جلو حرکت کرد .
« . سلام ، اریک » : شنیدم که با لحن دوستانه اي گفت
ناگهان به طوري غیر منتظره مضطرب بودم . چه اتفاقی می افتاد اگر آن نوجوان بلند و لاغر اندام با آن پوست نا سالمش به گونه اي به
چشم او خوشایند می آمد ؟
« . سلام ، بلا » . اریک با صداي بلندي آب دهانش را فرو برد ، سیب گلویش بالاوپایین شد
به نظر می رسید بلا از حالت عصبی او بی اطلاع باشد .
« ؟ چه خبرا » : بدون نگاه کردن به چهره ي وحشت زده ي اریک ، در تراکش را باز کرد و پرسید
صدایش شکسته شد. « ؟ اوه ، فقط داشتم با خودم فکر می کردم... که تو می خواي با من به مهمونی رقص بهاره بیاي »
او بالاخره سرش را بلند کرد. آیا قافلگیر شده بود ، یا خشنود بود ؟ اریک نتوانست به چشم هاي او نگاه کند ، بنابراین نمی توانستم
چهره ي او را در ذهن اریک ببینم .
به نظر آشفته می رسید . « . فکر می کردم انتخاب با دختراس » : او گفت
« . خوب ، آره » : با بی چارگی جواب داد
این پسر رقت انگیز به اندازه ي مایک نیوتون مرا نرنجاند ، ولی تا زمانی که بلا با صداي ملایمی جواب او را نداد نتوانستم به خاطر ترس
او حس ترحمی در خودم بیابم .
« . از پیشنهادت ممنونم، اما روز مهمونی من باید توي سیاتل باشم »
با اینکه قبلاً این را شنیده بود ، ولی باز هم برایش ناامیدي به همراه داشت .
« . اوه ، خوب ، شاید دفعه ي بعد » : زیر لب گفت
و لبش را گاز گرفت ، انگار از اینکه براي او روزنه ي امیدي جا گذاشته بود ، پشیمان باشد . از آن خوشم آمد . « حتماً »
اریک در جهت خلاف ماشینش به راه افتاد ، فقط در فکر فرار بود .
در آن لحظه از کنار او گذشتم و صداي آه ناشی از آسودگی او را شنیدم . خندیدم .
او به طرف صدا برگشت ، ولی مستقیم به جلو خیره شدم ، سعی کردم جلوي خنده ام را بگیرم .
تایلر پشت سر من بود ، تقریباً می دوید ، عجله داشت تا قبل از اینکه بلا از آنجا برود به او برسد . او شجاع تر و با اعتماد به نفس تر از
دوتاي دیگر بود ؛ او فقط براي این اینقدر منتظر مانده بود تا به اولویت خواسته ي مایک احترام گذاشته باشد .
به دو دلیل می خواستم او خواسته اش را مطرح کند . اگر- آن طور که من گمان می کردم- این همه توجه بلا را اذیت می کرد ،
می خواستم از تماشاي واکنش او لذت ببر م. اما ، اگر این طور نبود- اگر دعوت تایلر چیزي بود که امیدش را داشت- آن را هم
می خواستم بدانم .
من تایلر کراولی را یک رقیب شمرده بودم ، هرچند می دانستم این کار غلط بود . او به نظر من به طور کسل کننده اي معمولی بود ، ولی
من از سلیقه ي بلا چه می دانستم ؟ شاید او از پسرهاي متوسط خوشش می آمد...
با این فکر به خود لرزیدم . من هیچ گاه نمی توانستم پسر معمولی اي باشم . چقدر به حساب آوردن خودم به عنوان رقیب دوستداران او
احمقانه بود . اصلاً او چطور می توانست براي کسی که از هر جهت ، یک هیولا بود ، اهمیت قائل شود ؟
او براي یک هیولا زیاد از حد خوب بود .
باید می گذاشتم او فرار کند ، ولی حس کنجکاوي نا بخشودنی ام مرا از انجام کار درست بازداشت . دوباره . ولی اگر تایلر حالا شانسش را
از دست می داد و وقتی با او تماس می گرفت که من از نتیجه ي آن آگاه نمی شدم چه ؟ ولوو را از پارك در آوردم و راه خروج او از
پارکینگ را بستم .
امت و بقیه در راه بودند ، او در مورد رفتار عجیب من به آنها گفته بود . آنها به آرامی قدم می زدند و در حالی که سعی می کردند سر از کار
من دربیاورند ، مرا تماشا می کردند .
از درون آینه ي جلوي اتومبیل ، به دختر نگاه کردم . بدون اینکه نگاه خیره ام را ملاقات کند ، به پشت ماشین من چشم غره می رفت ،
طوري به نظر می رسید انگار آرزو می کرد که به جاي یک تراك زنگ زده ، یک تانک می راند .
تایلر خودش را به ماشین او رساند و در حالی که به خاطر رفتار غیر قابل توضیح من سپاسگذار بود ، در صف ماشین هاي پشت او قرار
گرفت . براي او دست تکان داد ، سعی کرد توجه اش را جلب کند ، ولی او متوجه نشد . یک دقیقه صبر کرد و بعد از ماشینش خارج شد و
به طرف پنجره ي سرنشین تراك رفت . به شیشه ي آن ضربه زد .
او از جا پرید و بعد با سردرگمی به او خیره شد . پس از لحظه اي ، خم شد و پنجره را با دست پایین کشید ، به نظر می رسید براي این کار
به مشکل برخورده است .
« . متاسفم ، تایلر. من پشت کالن گیر افتادم » : با صداي آزرده اي گفت
نام خانوادگی ام را با صداي سختی ادا کرده بود- هنوز از دست من عصبانی بود .
« . اوه ، می دونم . فقط می خواستم تا موقعی که که راه باز نشده ازت یه تقاضایی بکنم » : تایلر که از لحن صداي او نترسیده بود ، گفت
پوزخندش خودنمایانه بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#584
Posted: 17 Sep 2012 17:53
از اینکه به خاطر مقصود آشکار او رنگ بلا پرید خوشنود شدم .
« ؟ می شه از من براي رفتن به مهمونی رقص بهاره دعوت کنی » : در حالی که فکر شکست به ذهنش خطور نمی کرد، پرسید
آزردگی هنوز در تن صدایش آشکار بود . « . من اون روز توي شهر نیستم، تایلر » : جواب داد
« . آره ، مایک بهم گفت »
« ؟ - پس چرا »
« . خوب فکر کردم فقط می خواستی از دست اون خلاص بشی » . او شانه هایش را بالا انداخت
« . من واقعاً قراره برم سیاتل » . به نظر اصلاً متاسف نبود « ؛ متاسفم تایلر » . چشم هاي او برقی زد و بعد سرد شد
« . اشکالی نداره. آخر سال هم مهمونی رقص داریم » . او آن بهانه را قبول کرد، ولی از اعتماد به نفسش کاسته نشد
برگشت و به طرف اتومبیلش رفت .
حق داشتم براي این منتظر بمانم .
نمی شد روي حالت بهت زده ي چهره ي او قیمتی گذاشت . به خودم چیزي را که نیاز به دانستنش نبود گفتم- که او هیچ احساسی به
پسرهاي انسانی که آرزوي همراهی او را داشتند نداشت .
بعلاوه ، حالت چهره ي او احتمالاً با مزه ترین چیزي بود که تا به حال دیده بودم .
در همان موقع خانواده ام رسیدند ، از این حقیقت که به جاي به شدت اخم کردن از خنده تکان می خوردم گیج شده بودند .
امت می خواست بداند . به چی می خندي ؟
در حالی که حالا به خاطر روشن شدن موتور ماشین بلا که خصمانه می غرید قهقهه می زدم فقط سرم را تکان دادم . به نظر می رسید
بازهم آرزوي داشتن یک تانک را می کند .
« . بریم! دست از ابله بازي بردار . البته اگه می تونی » : روزالی با بی صبري گفت
کلمات او مرا ناراحت نکرد- به شدت تفریح کرده بودم . ولی کاري که او خواست انجام دادم .
در راه خانه هیچ کس با من حرفی نزد . هر چند وقت یک بار با به یاد آوردن چهره ي بلا ، به خنده می افتادم .
وقتی در اتوبان پیش می رفتم- حالا که شاهدي نبود با سرعت بسیار بالا- آلیس خوشی ام را خراب کرد .
« ؟ پس حالا دیگه می تونم با بلا حرف بزنم » : ناگهان ، بدون اینکه به آن فکر کند و هشداري به من داده باشد، پرسید
« . نه » : با خشم گفتم
« ؟ منصفانه نیست ! واسه چی باید صبر کنم »
« . من هیچ تصمیمی نگرفتم ، آلیس »
« . حالا هرچی ، ادوارد »
در سر او هر دو سرنوشت بلا ، باز پدیدار شد .
« ؟ اگه قراره اونو بکشم ، دیگه شناختنش چه فایده اي داره » : با ناراحتی زمزمه کردم
« . واسه تو یه فایده اي داره » . آلیس براي لحظه اي مکث کرد
از آخرین پیچ با سرعت نود مایل در ساعت گذشتم ، ماشین با صداي جیغ مانندي در یک اینچی دیوار گاراژ متوقف شد .
« . از دویدن لذت ببر » : در حالی که خودم را از ماشین بیرون می انداختم روزالی با لحن خودبینانه اي گفت
ولی امروز براي دویدن نمی رفتم . به جاي آن به شکار پرداختم .
بقیه قرار بود فردا به شکار بروند ، ولی حالا نمی توانستم تشنه بمانم . دوباره بیش از حد نیاز خوردم و خودم را پر کردم- خوش شانس بودم
که در این موقع سال به دسته اي گوزن شمالی کوچک و یک خرس سیاه برخوردم . از این همه پر خوري احساس ناراحتی می کردم . چرا
آن مقدار کافی نبود ؟ چرا باید عطر او از هر چیزي قوي تر می بود ؟
شکار کردم تا براي روز بعد آماده باشم ، اما ، وقتی که دیگر نتوانستم شکار کنم ساعت ها تا طلوع خورشید مانده بود ، می دانستم که روز
بعد به این زودي ها نمی آید .
وقتی که متوجه شدم قصد دارم آن دختر را پیدا کنم ، حس اضطراب و وحشت باز سراغم آمد .
تمام راه بازگشت به فورکس با خودم کلنجار رفتم ، ولی بخش غیر اصیل ترم برنده ي مباحثه شد و به سمت نقشه ي مقاومت ناپذیرم
رفتم . هیولا بی قرار ولی تحت کنترل بود . می دانستم که باید فاصله ام را از او حفظ کنم . فقط می خواستم بدانم کجا بود . فقط
می خواستم صورتش ببینم .
از نیمه شب گذشته بود و خانه ي بلا تاریک و ساکت بود . تراك او جلوي خانه پارك شده بود ، اتومبیل کروزر پلیس پدرش در گاراژ بود .
هیچ فکر هشیاري در این نزدیکی ها نبود . براي دقیقه اي از تاریکی حاشیه ي جنگل خانه را تماشا کردم . در جلویی حتماً قفل بود-
مشکلی نبود ، به جز اینکه نمی خواستم یک در شکسته را به عنوان مدرك جرم پشت سرم به جا بگذارم . تصمیم گرفتم در اول پنجره ي
طبقه ي بالا را امتحان کنم . مردم اکثراً به خودشان زحمت نصب قفل در آنجا را نمی دادند .
از محوطه ي حیاط گذشتم و براي لحظه اي خانه را بررسی کردم . با یک دست از لبه ي پنجره آویزان شدم ، از پشت شیشه به داخل
نگاهی انداختم و ، نفسم بند آمد .
اینجا اتاق او بود . می توانستم او را روي تخت کوچکی ببینم ، پتویش روي زمین افتاده بود و ملافه هایش رور پاهایش پیچیده بود . همان
طور که او را تماشا می کردم ، با بی قراري تکانی خورد و یکی از بازوهایش را روي سرش انداخت . او به خواب عمیقی فرو نرفته بودم ،
حداقل امشب این طور نبود . آیا خطر را در اطرافش حس کرده بود ؟
او دوباره غلت زد . من چه فرقی با کسانی که به طور مخفیانه زن هاي لخت را نگاه می کردند داشتم ؟ هیچ فرقی با آنها نداشتم . من
بسیار، بسیار بدتر بودم .
انگشت هایم را شل کردم تا پایین بیفتم . پیش از آن به خودم اجازه دادم یک نگاه دیگر به صورت او بیندازم .
در آن چهره آرامش وجود نداشت . چین کوچک بین ابروهایش بود ، گوشه ي لبهایش به پایین متمایل شده بود . لبش لرزید و بعد از هم
فاصله گرفت.
« . باشه، مامان » : زیر لب گفت
بلا در خواب حرف می زد .
کنجکاوي در من زبانه کشید و به از خود بیزاري غلبه کرد . طعمه ي آن افکار حفاظت نشده اي که در نا هشیاري گفته می شد به شدت
وسوسه انگیز بود .
پنجره را امتحان کردم . قفل نبود ، هرچند به خاطر مدتها بی استفاده ماندن گیر داشت . آهسته آن را کنار زدم ، قاب فلزي آن با هر
حرکت ناله ي خفیفی می کرد . دفعه ي بعد باید کمی روغن با خود می آوردم...
دفعه ي بعد ؟ باز با بیزاري سرم را تکان دادم .
به پنجره ي نیمه باز لم دادم .
اتاق او کوچک بود- نامرتب بود ولی کثیف نبود . کتاب هاي باز روي زمین ، پایین تخت او روي هم انباشته شده و ، سی دي ها کنار
سی دي پلیر ارزان قیمت او- یک جعبه جواهرات کوچک روي آن قرار داشت- پراکنده بودند . دسته هاي کاغذ اطراف کامپیوتري را که به
نظر به موزه ي ابزارآلات فرسوده تعلق داشته باشد ، احاطه کرده بود . کفش ها روي زمین چوبی افاده بودند .
خیلی دلم می خواست عنوان کتاب ها و سی دي هاي او را ببینم ، ولی به خودم قول داده بودم که فاصله ي خودم را حفظ کنم . در
عوض، رفتم تا روي یک صندلی گهواره اي قدیمی در دورترین گوشه ي اتاق بنشینم.
آیا واقعاً زمانی فکر کرده بودم که قیافه ي او معمولی بود ؟ روز اول چنین فکري کرده بودم ، با انزجارم از پسرهایی که فوراً به علاقه مند
شده بودند . اما حالا که صورت او را در ذهن آنها به یاد می آوردم ، نمی توانستم بفهمم چرا فوراً به زیبایی او پی نبرده ام. به نظر بدیهی
می آمد .
حالا- با موهاي به هم پیچیده و پریشانش که صورت رنگ پریده ي اش را در بر گرفته بود ، تی- شرت نخ نمایی که پر از سوراخ بود و
شلوار ورزشی کهنه ، حالت چهره اش ناهشیار ، دهانش کمی باز بود- زیباییش نفس هایم را به شماره انداخته بود .
او حرف نزد . احتمالاً رویایش به پایان رسیده بود .
به صورت او خیره شدم و سعی کردم به راهی بیندیشم که آینده را تحمل پذیر کند .
آسیب رساندن به او تحمل پذیر نبود . آیا مفهومش این بود که تنها چاره ي من این بود که سعی کنم دوباره اینجا را ترك کنم ؟
بقیه حالا دیگر نمی توانستند با من مخالفت کنند . غیبت من هیچ کس را به خطر نمی انداخت . هیچ کس مشکوك نمی شد ، هیچ کس
آن تصادف را به یاد نمی آورد .
به خود لرزیدم ، به نظر همچین چیزي ممکن نبود .
نمی توانستم به رقابت با پسرهاي انسان امید داشته باشم ، چه این پسر هاي بخصوص جاذبه اي براي او داشتند چه نه . من یک هیولا
بودم . او چطور می توانست مرا طور دیگري ببیند ؟ اگر او حقیقت را درمورد من می دانست ، وحشت زده می شد و مرا پس میزد . مثل
یک قربانی مورد هدف واقع شده در یک فیلم ترسناك ، از وحشت فریاد می کشید و فرار می کرد .
روز اول او را در کلاس زیست شناسی به یاد آوردم... و دانستم که این دقیقاً همان عکس العملی بود که نشان می داد .
تصور اینکه اگر من آن شخصی باشم که از او براي مهمانی رقص مسخره درخواست می کرد و او براي من برنامه هایی که با عجله ریخته
بود را لغو می کرد ، حماقت بود .
من آن کسی که قسمت بود بلا به او بله بگوید نبودم . او کس دیگري بود ، کسی که انسان بود و گرم و نمی توانستم حتی به خودم اجازه
دهم- روزي ، که بله گفته شده بود- آن شخص را شکار کرده و بکشم ، زیرا بلا استحقاق او را داشت ، هرکسی که می خواست باشد . تو
سزاوار شادي و عشق با هر کسی که انتخاب می کرد بود .
دین من به او این بود که حالا کار درست را انجام دهم ؛ دیگر نمی توانستم تظاهر کنم که فقط در خطر عاشق او شدن قرار دارم .
در هر حال اگر اینجا را ترك می کردم ، اهمیتی نداشت ، براي اینکه بلا هیچ گاه نمی توانست مرا آن طوري که آرزو داشتم ببیند . او
هرگز مرا به عنوان کسی که لیاقت عشق ورزیدن داشت ، نمی دید .
هرگز.
آیا یک قلب مرده ي یخ زده ، می توانست بشکند ؟ حس می کردم مال من می تواند .
« ، ادوارد » : بلا گفت
در حالی که به چشم هاي بسته ي او خیره شده بودم ، خشکم زد .
آیا او بیدار شده بود و مرا آنجا دیده بود ؟ به نظر می رسید خواب باشد ، ولی صدایش بسیار واضح بود...
او آهسته آهی کشید ، و بعد باز هم با بی قراري تکان خورد ، به پهلویش چرخید- هنوز در خواب عمیق بود و رویا می دید .
« ، ادوارد » : به نرمی زیر لب گفت
او داشت خواب مرا می دید !
آیا یک قلب مرده ي یخ زده ، می توانست دوباره بتپد ؟ حس می کردم مال من چنین قصدي داشت .
« . نرو . خواهش می کنم... نرو » . آه کشید « ، بمون »
او داشت خواب مرا می دید و این حتی یک کابوس هم نبود . او می خواست من آنجا ، در رویایش با او بمانم .
در تکاپو بودم تا کلماتی را بیابم که با آنها نامی براي احساساتی که در من طغیان کرده بود بگذارم ، ولی هیچ کلمه اي به آن اندازه
قدرتمند نبود که آنها را توصیف کند. براي لحظه اي طولانی ، در آنها غرق شدم.
وقتی بالا آمدم ، دیگر آن مرد سابق نبودم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#585
Posted: 17 Sep 2012 17:56
زندگی من، یک نیمه شب بی پایان و بی تغییر بود . می بایست همیشه براي من نیمه شب باشد . پس چطور امکان داشت حالا، در میان
نیمه شب من ، خورشید در حال طلوع باشد ؟
زمانی که من تبدیل به یک خون آشام شده بودم، فنا پذیري و روح خودم را در ازاي فنا ناپذیري با دردي عذاب آور تغییر مبادله کرده بودم،
به طور واقعی منجمد شده بودم. بدن من به چیزي که بیشتر شبیه سنگ بود تا گوشت تبدیل شده بود ، ماندنی و بی تغییر. خودم هم
منجمد شده بودم- شخصیتم، علایق و تنفراتم، حالت ها و آرزوهایم؛ همه در جاي خود ثابت مانده بودند .
براي بقیه هم همین طور بود . تمامشان منجمد شده بودند . سنگ متحرك .
وقتی تغییر به سراغ یکی از ما می آمد ، یکی از معدود چیزهاي همیشگی بود . دیده بودم که براي کارلایل اتفاق افتاده بود و یک دهه ي
بعد براي روزالی . عشق آنها را به طور ابدي تغییر داده بود ، به طوري که هرگز رنگ نمی باخت . بیش از 80 سال از زمانی که کارلایل ،
ازمه را پیدا کرده بود می گذشت و هنوز با چشمان ناباور روزهاي اول عاشقیش به او نگاه می کرد . براي آنها همیشه این گونه باقی
می ماند .
براي من هم ، همیشه همین طور می ماند . من همیشه ، تا آخر موجودیت بی پایانم ، عاشق این دختر شکننده ي انسان باقی می ماندم .
به صورت ناهشیار او خیره شدم ، عشق او را در بند بند بدن سنگی ام حس می کردم .
او حالا با آرامش بیشتري خوابیده بود ، لبخند کمرنگی روي لبانش نشسته بود .
دیگر همیشه براي تماشاي او می آمدم... شروع به نقشه کشیدن کردم .
من عاشق او بودم و براي همین تلاش می کردم تا به اندازه اي قوي باشم که ترکش کنم . می دانستم که الآن تا این حد قوي نیستم .
باید روي آن کار می کردم . اما شاید به اندازه اي قدرت داشتم که آینده را به گونه ي دیگري تغییر دهم .
آلیس دو آینده براي بلا دیده بود و حالا من هردوي آنها را درك می کردم .
اگر اجازه می دادم کار اشتباهی از من سر بزند ، عشق او نمی توانست مرا از کشتن او باز دارد .
هنوز خبري از هیولا نشده بود ، نمی توانستم او را جایی در درونم بیابم . احتمالاً عشق ، او را براي همیشه ساکت کرده بود . اگر حالا او را
کشته بودم ، از روي عمد نبود ، یک حادثه ي وحشتناك بود.
باید بیش از حد مراقب می بودم . نمی توانستم هرگز به هیچ وجه دست از محافظت بر می داشتم. باید هر نفسم را کنترل می کردم. باید
همیشه براي احتیاط فاصله ام را حفظ می کردم.
من نمی خواستم اشتباه کنم.
بالاخره آینده ي دوم را درك کرده بودم. آن تصویر مرا سردرگم کرده بود- چه اتفاقی ممکن بود بیفتد که نتیجه اش زندانی شدن بلا در
نیمه-زندگی ابدي باشد ؟ حالا- که آرزوي داشتن آن دختر مرا آشفته کرده بود- می توانستم بفهمم چطور ممکن بود در عین خودخواهی
نا بخشودنی ، از پدرم تقاضا کنم این لطف را به من بکند . از او بخواهم تا زندگی و روحش را از او جدا کند تا بتوانم او را براي همیشه نگه
دارم.
او سزاوار بهتر از اینها بود .
ولی آینده ي دیگري را دیدم ، طناب نازکی که اگر تعادلم را حفظ می کردم ، ممکن بود بتوانم روي آن راه بروم .
آیا می توانستم این کار را انجام دهم ؟ با او باشم و انسانیتش را از او نگیرم ؟
از روي عمد ، نفسی عمیق کشیدم و بعد یک نفس دیگر اجازه دادم عطر او مانند شعله هایش آتش از درون مرا بسوزاند . اتاق از عطر او
پر بود ؛ همه چیز بوي او را می داد . سرم به دوران افتاد ، ولی با آن مبارزه کردم . اگر قرار بود سعی کنم هرنوع رابطه اي با او داشته باشم،
باید به آن عادت می کردم . یک نفس عمیق و سوزان دیگر کشیدم .
تا زمانی که خورشید از پشت ابرهاي شرقی طلوع کرد خوابیدن او را تماشا کردم ، نقشه می کشیدم و تنفس می کردم
* * *
بعد از اینکه بقیه به مدرسه رفته بودند به خانه رسیدم . در حالی که سعی می کردم از چشم هاي پرسش گر ازمه دوري کنم ، سریع لباس
عوض کردم . او برق تب داري را در صورت من دیده بود ، هم احساس نگرانی کرد و هم آسودگی . افسردگی دراز مدت من قلبش را به
درد آورده بود و از اینکه به نظر می رسید غمگینی من پایان گرفته ، خوشحال بود .
به طرف مدرسه دویدم ، چند ثانیه بعد از خواهرها و برادرهایم رسیدم . آنها بر نگشتند ، هرچند حداقل آلیس باید می دانست که من اینجا
در جنگل انبوهی که در حاشیه ي جاده قرار داشت ایستاده ام . تا زمانی که مطمئن شدم کسی مرا نمی بیند صبر کردم ، و بعد به طور
عادي قدم زنان از بین درخت ها بیرون آمدم و به سمت محوطه ي پر از اتومبیل هاي پارك شده رفتم .
صداي غرش تراك بلا را از دور شنیدم و در جایی که می توانستم بدون اینکه دیده شوم تماشا کنم ، ایستادم . داخل محوطه پیچید ، قبل
از اینکه در یکی از دورترین جاها پارك کند براي دقایقی طولانی با اخم به ولووي من خیره شد .
عجیب بود که این موضوع را بیاد بیاورم که او احتمالاً هنوز به دلایل خوبی از دست من عصبانی است .
می خواستم به خودم بخندم- یا به خودم لگد بزنم . اگر او متقابلاً به من اهمیتی نمی داد تمام نقشه هایم کاملاً بیهوده بود ، این طور
نیست ؟ رویاي او ممکن بود درمورد چیزي کاملا اتفاقی بوده باشد . من یک احمق متکبر بودم .
خوب ، براي او خیلی بهتر بود که براي من اهمیتی قائل نباشد . این موضوع مرا از تعقیب او باز نمی داشت ، ولی در حال تعقیب کردن به
او هشدار لازم را می دادم . این را به او مدیون بودم .
به آرامی جلو رفتم ، با خود فکر می کردم چطور بهتر بود به او برسم .
او این کار را آسان کرد . زمانی که پیاده می شد سوئیچ تراك از بین انگشتانش لغزید و درون گودال عمیقی افتاد. به پایین خم شد ، ولی
من زودتر به آن رسیدم ، قبل از اینکه انگشت هایش را در آب سرد فرو کند آن را برداشتم .
به تراك او تکیه دادم ، نگاهی کرد و بعد بدنش را راست کرد .
« ؟ چطوري این کارو می کنی » : پرسید
بله، او هنوز عصبانی بود .
« ؟ چه کاري » . سوئیچ را به طرف او دراز کردم
دستش را دراز کرد و من سوئیچ را کف دستش انداختم . نفس عمیقی کشیدم و بوي او را استشمام کردم .
« ! اینکه مثل جِن یه دفعه جلوي آدم سبز می شی » : او گفت
کلمه کنایه آمیز ادا شده بود ، مثل یک جوك . مگر چیزي « . بلا ، تقصیر من نیست که تو به طور استثنائی توجهی به اطرافت نداري »
هم بود که او ندیده باشد ؟
آیا متوجه لحن دلجویانه ي صدایم هنگام گفتن اسمش شده بود ؟
به من اخم کرد ، شوخ طبعی مرا نپذیرفته بود . ضربان قلبش تند شد- از عصبانیت ؟ از ترس ؟ پس از یک دقیقه ، سرش را پایین انداخت .
چرا دیروز راهو بسته بودي ؟ فکر می کردم قراره وانمود کنی من اصلاً وجود ندارم ، » : بدون نگاه کردن به چشم هاي من گفت
«. نمی دونستم می خواي با حرص دادنم زجر کشم کنی
هنوز خیلی عصبانی بود . درست کردن روابطم با او به تلاش نیاز داشت. تصمیمم براي صادق بودن را با او بیاد آوردم...
و بعد خندیدم . با به یاد آوردن چهره ي حالت چهره ي دیروز او ، « . به خاطر تایلر بود ، نه خودم . باید این شانس رو بهش می دادم »
نمی توانستم مقاومت کنم .
ظاهراً از شدت خشمگین بود نتوانسته بود جمله اش را تمام کند. این همان بود- همان حالت « - تو » . نفسش را با صداي بلند حبس کرد
چهره . خنده ي دیگري را فرو خوردم . همین حالا هم به اندازه ي کافی عصبانی بود .
عادي حرف زدن و شوخی کردن کار درستی بود . اگر به او می گفتم که واقعاً چه « . و من وانمود نمی کنم تو وجود نداري » : ادامه دادم
حسی داشتم نمی توانست بفهمد. ممکن بود او را بترسانم . باید احساساتم را کنترل می کردم، آرام آرام پیش می رفتم...
پس می خواي تا حد مرگ اذیتم کنی ؟ واسه همین منو نجات دادي که از لذت یه مرگ ناگهانی محروم بشم ، تا بعد بتونی به روش »
« ؟ خودت منو بکشی
ناگهان خشم در من جوشید . او واقعاً می توانست چنین چیزي را باور داشته باشد ؟
منطقی نبود که حس کنم اینقدر به من بی حرمتی شده است- او از دگرگونی هایی که شب گذشته اتفاق افتاده بود اطلاعی نداشت . اما
من هم مثل او عصبانی بود .
« . بلا ، تو واقعاً چرند می گی »
چهره اش گلگون شد و رویش را از من برگرداند . به راه افتاد تا از اینجا دور شود .
پشیمان شدم . من هیچ حقی نداشتم که عصبانی باشم .
« . صبر کن » : با لحن ملتمسانه اي گفتم
او نایستاد، پس من به دنبالش راه افتادم .
این مسخره بود که تصور کند من در هر صورت -« معذرت می خوام ، بی ادبی کردم . البته نمی گم حرفی که زدم درست نبوده »
می خواستم او صدمه ببیند« . ولی به هر حال به زبون آوردنش بی ادبانه بوده.
« ؟ چرا منو تنها نمی ذاري »
می خواستم به او بگویم : باور کن ، سعی کردم .
اوه ، و گذشته از این ، من دیوونه وار عاشقتم .
زیاده روي نکن .
« . می خواستم یه چیزي ازت بپرسم ، ولی تو حواسمو پرت کردي » . ناگهان چیزي به ذهنم خطور کرد و خنده ام گرفت
« ؟ ببینم ، تو به اختلال روانی شخصیت چند گانه مبتلا نیستی » : پرسید
باید همین طور به نظر می رسید . رفتار من غیر قابل پیش بینی بود ، احساسات جدید و زیادي در من جریان داشت .
« . بازم که داري همون کارو می کنی »
« ؟ خیلی خوب. چی می خواي بپرسی » . او آهی کشید
بهت و حیرت را در چهره ي او دیدم و خنده ي دیگري را فرو خوردم . « ... داشتم با خودم فکر می کردم ، شنبه ي هفته ي آینده »
« - می دونی ، روز جشن رقص بهاره رو می گم »
« ؟ داري سعی می کنی بامزه باشی » . حرفم را قطع کرد ، بالاخره چشم هایش روي من بودند
« ؟ اجازه میدي حرفمو تموم کنم » . بله
او در سکوت منتظر ماند ، دندان هایش را روي لب لطیفش می فشرد .
آن منظره براي لحظه اي حواسم را پرت کرد . عجیب بود ، عکس العمل هاي نا آشنا انسانیت فراموش شده ي مرا به یادم می آورد . سعی
کردم آنها را از سرم بیرون کنم تا بتوانم به ایفاي نقشم بپردازم .
اون روز شنیدم که گفتی قصد داري به سیاتل بري و راستش می خواستم بگم اگه بخواي یه نفر هست که تورو با ماشین » : پیشنهاد دادم
متوجه شده بودم که بهتر است به جاي سوال کردن در مورد برنامه هاي او ، در آنها سهیم شوم . « ؟ خودش به اونجا ببره
« ؟ چی » . با حالت سردرگمی به من خیره شد
تنها با او در یک ماشین- با تصور آن گلویم به سوزش افتاد . نفس عمیقی کشیدم . بهش عادت « ؟ می خواي کسی تورو به سیاتل ببره »
کن .
باز هم چشم هایش گشاد و سردر گم شده بودند . « ؟ با کی » : پرسید
« . معلومه ، خودم » : آهسته گفتم
« ؟ چرا »
واقعاً اینقدر شوك برانگیز بود که می خواستم او را همراهی کنم ؟ حتماً از رفتار من بدترین نتیجه ي ممکن را گرفته بود .
خوب ، من قصد داشتم ظرف چند هفته ي آینده به سیاتل برم ، و ، راستشو بخواي... مطمئن نیستم » : تا جایی که می شد عادي گفتم
به نظر بی خطرتر بود که با او شوخی کنم تا اینکه جدي حرف بزنم . « . تراك تو به اونجا برسه
دوباره به راه افتاد . با او « . تراك من خیلی هم خوب کار می کنه ، خیلی از نگرانی شما ممنون » : با همان صداي بهت زده جواب داد
قدم برداشتم .
او به طور حتم نه نگفته بود ، پس از موقعیت استفاده کردم .
آیا می گفت نه ؟ اگر می گفت چه کار می کردم ؟
« ؟ چطور تراکت با یه باك بنزین به اونجا می رسه »
« ؟ نمی دونم این موضوع چه ربطی به تو داره » : غرولند کنان گفت
این هم یک " نه " نبود . و قلب او دوباره تندتر می زد ، تنفسش سریع تر شده بود .
« . هدر دادن منابع محدود کره ي زمین به همه مربوط می شه »
« . راستشو بخواي ادوارد ، من نمی تونم با تو معاشرت کنم . خودت گفتی که نمی خواي با من دوست باشی »
وقتی که نام مرا به زبان آورد هیجان عجیبی سرا پایم را فرا گرفت .
چطور به طور همزمان هم آرام پیش می رفتم و هم صادقانه حرف می زدم ؟ خوب ، صادق بودن مهم تر بود. مخصوصاً در این مورد .
« . من گفتم اگه با هم دوست نباشیم بهتره ، نه اینکه نمی خواستم باشم »
« . اوه ، متشکرم ، حالا همه چیز روشن شد » : با طعنه گفت
او زیر لبه ي سقف کافه تریا توقف کرد و ، دوباره در چشم هاي من نگاه کرد . ضربات قلبش نامنظم شده بود . آیا ترسیده بود ؟
کلماتم را با دقت انتخاب کردم . نه ، من نمی توانستم او را ترك کنم ، اما شاید او به اندازه اي باهوش بود که قبل از اینکه خیلی دیر شود،
مرا ترك کند.
با نگاه کردن به عمق گدازنده ي چشم هاي شکلاتی او ، کنترلم را روي آرام پیش « . براي تو... عاقلانه تره که با من دوست نباشی »
کلمه ها با حرارت شدیدي ادا شده بودند . « . ولی خود من هم از دوري کردن از تو خسته شدم ، بلا » . رفتن از دست دادم
تنفسش متوقف شد و لحظاتی طول کشید تا از سر گرفته شود ، این موضوع مرا نگران کرد . چقدر او را ترسانده بودم ؟ خب ، به آن پی
می بردم.
« ؟ با من میاي سیاتل » : بی درنگ پرسیدم
سرش را به نشانه ي رضایت تکان داد ، قلبش با صداي بلندي می کوبید.
بله . او به من بله گفته بود .
و بعد هشیاري به طرفم هجوم آورد . این کار به چه قیمتی برایش تمام می شد ؟
صدایم را شنید؟ آیا از آینده اي که با من بودن تهدیدش می کرد، می گریخت؟ آیا « . تو واقعاً باید از من دوري کنی » : به او هشدار دادم
نمی توانستم کاري کنم که او را از خودم نجات دهم ؟
« . توي کلاس می بینمت » . سر خودم داد کشیدم ، زیاده روي نکن
باید حواسم را جمع می کردم تا خودم را از دویدن باز دارم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#586
Posted: 17 Sep 2012 17:59
فصل ششم
گروه خون
تمام روز او را در دید دیگران جستجو می کردم ، زیاد به اطراف خودم توجه نداشتم.
نه از دید مایک نیوتون ، زیرا دیگر نمی توانستم فانتزي هاي اهانت آمیز او را تحمل کنم . جسیکا استنلی هم نه ، چون خصومت او نسبت
به بلا مرا به قدري عصبانی می کرد که ممکن بود براي دختر معمولی اي مثل او خطرناك باشد . وقتی که آنجلا وِبِر در دسترس بود
انتخاب خوبی بود ؛ او مهربان بود- سر او مکان راحتی براي ماندن بود . و بعضی اوقات هم معلم ها به او دید خوبی داشتند.
از دیدن سکندري خوردن هاي او در طول روز تعجب کرده بودم- لغزیدن او روي شکاف هاي پیاده رو، اجسام روي زمین و بیشتر اوقات ،
پاي خودش- کسانی که در ذهنشان استراق سمع می کردم به بلا به عنوان یک دست و پا چلفتی نگاه می کردند .
به آن فکر کردم . درست بود که او گاهی اوقات با صاف ایستادن مشکل داشت . روز اول را که به میز خورده بود به یاد آوردم ، سرخوردن
او روي یخ ها قبل از تصادف ، سکندري خوردن دیروز او روي لبه ي کوتاه چهارچوب در... چقدر عجیب ، حق با آنها بود . او دست و پا
چلفتی بود .
نمی دانستم چرا این موضوع اینقدر براي من خنده دار است ، ولی هنگامیکه از کلاس تاریخ آمریکایی به زبان انگلیسی می رفتم با صداي
بلند می خندیدم و چندین نفر از کسانی که در آنجا بودند نگاه هاي بدگمانی به من انداختند . چطور تا به حال متوجه این موضوع نشده
بودم ؟ شاید به خاطر این بود که چیزي بسیار با وقار در بی حرکت بودن او وجود داشت . طوري که سرش را نگه می داشت ، قوس
گردنش...
حالا هیچ چیز با وقاري در او وجود نداشت . آقاي وارنر او را نگاه می کرد که نوك چکمه اش به فرش گیر کرد و دقیق روي صندلی اش
افتاد .
دوباره خندیدم .
زمانی که منتظر شانسی براي دیدن او با چشم هاي خودم بودم زمان به طرزي باور نکردنی کند می گذشت . بالاخره ، زنگ به صدا درآمد.
با گام هاي بلند و با سرعت به سمت کافه تریا رفتم . من یکی از اولین کسانی بودم که اینجا آمده بود . میزي را انتخاب کردم که معمولاً
خالی بود و مطمئناً با وجود اینکه من آنجا نشستم همان طور هم باقی می ماند .
وقتی خانواده ام داخل شدند و مرا دیدند که در جاي جدیدي تنها نشسته بودم ، تعجب نکردند . احتمالاً آلیس به آنها اطلاع داده بود.
رزالی بدون اینکه نگاهی به من بیندازد از آنجا رد شد .
ابله.
رزالی و من هیچ گاه رابطه ي زیاد خوبی نداشتیم- او را بار اولی که صداي من را شنیده بود رنجانده بودم و این مسئله از آنجا شروع شده
بود . آهی کشیدم . رزالی همه چیز براي خودش می خواست .
زمانی که جاسپر از کنارم می گذشت لبخند نصفه نیمه اي به من زد .
با شک و تردید اندیشید : موفق باشی .
امت پشت چشمی نازك کرد و سرش را تکان داد .
عقلشو از دست داده ، بچه ي بیچاره .
آلیس در پوست خود نمی گنجید ، دندان هایش می درخشیدند .
حالا می تونم با بلا حرف بزنم ؟
« . خودتو بکش کنار » : زیر لب گفتم
چهره اش در هم رفت و باز خوشحال شد .
باشه . کله شق باش . با زمان درست می شه.
دوباره آه کشیدم .
به من یادآوري کرد : امروز آزمایشگاه زیست شناسی یادت نره.
سرم را تکان دادم . نه ، آن را فراموش نکرده بودم .
زمانی که منتظر آمدن بلا بودم ، او را از دریچه ي چشم یک دانش آموز سال اولی دنبال می کردم که از پشت جسیکا به طرف کافه تریا
می آمد . جسیکا داشت درباره ي نزدیک شدن جشن رقص وراجی می کرد ، ولی بلا هیچ چیزي در جواب نمی گفت . البته جسیکا هم به
او مهلت نمی داد .
لحظه اي که بلا از در وارد شد ، سمت میزي که خانواده ام پشت آن نشسته بودند نگاه کرد . براي لحظه اي به آنجا خیره شد و بعد
پیشانیش چین افتاد و چشم هایش را به زمین دوخت . او مرا اینجا ندید .
او به نظر... غمگین می آمد . میل شدیدي داشتم که برخیزم و به کنار او بروم تا به گونه اي او را دلداري دهم . نمی دانستم چه چیزي
باعث ناراحتی او شده بود . جسیکا به وراجی در مورد رقص ادامه می داد . آیا بلا از اینکه آن جشن را از دست می داد ناراحت بود ؟ این
طور به نظر نمی رسید...
ولی اگر او اراده می کرد ، حل بود .
او هیچ چیز به جز یک نوشیدنی براي ناهارش نخرید . این طور درست بود ؟ آیا او به غذاي بیشتري نیاز نداشت ؟ من هیچ گاه زیاد به
برنامه ي غذایی انسان ها توجه نکرده بودم .
انسان ها به طور آزاردهنده اي نسبتاً آسیب پذیر بودند . میلیون ها چیز متفاوت براي نگرانی وجود داشت...
« ؟ ادوارد کالن دوباره به تو خیره شد ه. نمی دونم چرا امروز تنها نشسته » : شنیدم که جسیکا گفت
از جسیکا سپاسگزار بودم- هرچند اوقاتش حالا بیشتر تلخ شده بود- زیرا بلا سرش را به سرعت بالا آورد و چشم هایش به دنبال من
گشتند تا تا با نگاهم تلاقی کرد .
حالا هیچ ردي از ناراحتی در صورتش نبود . به خودم امید دادم که ناراحتی او به این دلیل بوده که فکر کرده بود من زودتر مدرسه را ترك
کرده ام و این باعث شد لبخند بزنم .
با انگشتم به او اشاره کردم که به من ملحق شود . به قدري حیرت زده به نظر می رسید که هوس کردم باز دستش بیندازم .
بنابراین به او چشمک زدم و دهان او از تعجب باز ماند .
« ؟ منظورش تویی » : جسیکا با لحن توهین آمیزي گفت
« . شاید براي تکلیف زیست شناسی به کمک احتیاج داره. اوم... بهتره برم ببینم چی می خواد » : با لحن نا مطمئن و آهسته اي گفت
این یک بله ي دیگر بود .
او دو بار در راه رسیدن به میز من سکندري خورد ، هرچند هیچ چیزي سر راه او جز سطح لینونئوم کاملاً هموار نبود . جداً ، چطور این را
قبلا ندیده بودم ؟ احتمالاً بیشتر توجهم به افکار خاموش او بود... چه چیز دیگري را از دست داده بودم ؟
به خودم گوشزد کردم : صادق باش ، زیاده روي نکن .
پشت صندلی روبه روي من مردد ایستاد . هوا را عمیقاً در ریه هایم کشیدم ، این بار با بینی نه دهان .
سوختن رو احساس کن .
بدون اینکه نگاهش را از من دور کند صندلی را بیرون کشید و نشست . به نظر مضطرب « ؟ چرا امروز پیش من نمی شینی » : پرسیدم
می آمد ، ولی پذیرفتن فیزیکی او یک بله ي دیگر به حساب می شد .
صبر کردم تا او حرف بزند .
« . این برخلاف عادته » : چند لحظه طول کشید ، ولی بالاخره گفت
« . تصمیم گرفتم تا وقتی تو راه جهنم ام ، ازش کامل لذت ببرم » . مکث کردم « ... خوب »
چه چیزي باعث شد چنین حرفی بزنم ؟ حداقل صادقانه بود . و شاید او کلمات هشدارگونه ام را می شنید . شاید متوجه می شد که بهتر بود
بلند شود و با بیشترین سرعت ممکن از اینجا برود...
او بلند نشد . در حالی که انگار منتظر بود جمله ام را کامل کنم ، به من خیره شده بود .
« . می دونی من اصلاً نمی فهمم منظورت چیه » : وقتی دیگر ادامه ندادم گفت
خیالم راحت شد . لبخند زدم .
« . می دونم »
نادیده گرفتن افکاري که از پشت سر او بر من فریاد می کشیدند دشوار بود- و من هم می خواستم موضوع را عوض کنم .
« . فکر می کنم دوستات به خاطر دزدیدن تو ، از دست من عصبانی هستن »
« . اونا زنده می مونن » . انگار این موضوع باعث نگرانی او نشد
نمی دانستم حالا سعی دارم راستگو باشم ، یا فقط می خواستم باز با او شوخی کنم . بودن در کنار « . ولی ممکنه من دیگه تورو پس ندم »
او باعث می شد که سر از افکار خودم هم درنیاورم .
بلا آب دهانش را فرو داد .
این موضوع واقعاً خنده دار نبود... او باید نگران می بود . « . نگران به نظر میاي » . به حالت چهره اش خندیدم
« . در واقع... متعجبم که چی باعث شده این اتفاق بیفته » . صدایش شکست او دروغ گوي بدي بود « . نه »
با کمی تلاش لبخندم را سر « . بهت گفتم ، من از دور بودن از تو خسته شدم . واسه همین دارم تسلیم می شم » : به او یاد آوري کردم
جایش نگه داشتم . این کار فایده نداشت- سعی براي راستگو بودن و در عین حال عادي رفتار کردن.
« ؟ تسلیم می شی » : با حیرت تکرار کرد
من حالا فقط می خوام کاري رو که دوست دارم » . و ظاهراً تسلیم شدن براي عادي رفتن کردم « . آره- تسلیم شدن براي خوب بودن »
این به اندازه ي کافی صادقانه بود . می خواستم اجازه دهم خودخواهی مرا ببیند . اجازه دهم از این « . انجام بدم و به بقیه چیزا کاري ندارم
یکی هم آگاه شود .
« . تو باز منو سردرگم کردي »
« . همیشه وقتی با تو حرف می زنم پرحرفی می کنم- این یکی از مشکلاته » . به اندازه اي خودخواه بودم که از این موضوع شاد باشم
یک مشکل نسبتاً بی اهمیت ، در مقایسه با بقیه ي آنها .
« . نگران نباش ، من از حرفات چیزي سردرنمیارم »
چه خوب . در این صورت مرا ترك نمی کرد . امیدوارم این طور باشه .
« ؟ پس به زبون ساده می پرسم، الآن ما دوست هستیم »
از مفهومش خوشم نمی آمد. این کافی نبود. « ... دوست » . براي لحظه اي آن را سبک سنگین کردم
« ؟ یا اینکه نیستیم ... » : زیر لب با حالت خجالت زده اي گفت
آیا فکر می کرد به آن اندازه دوستش ندارم؟
« . خوب ، فکر کنم می تونیم سعی کنیم . اما از همین حالا بگم ، من دوست خوبی برات نیستم » . لبخند زدم
منتظر واکنش او ماندم- از طرفی آرزو می کردم که بالاخره شنیده و متوجه شده باشد ، و از طرف دیگر فکر کند اگر این طور می شد من
می مردم . چقدر دراماتیک . داشتم به یک انسان تبدیل می شدم .
« . اون حرفو زیاد تکرار می کنی » . ضربان قلبش تندتر شد
من هنوز منتظرم که اینو باور کنی . اگه باهوش باشی ، از من فاصله » . باز احساساتی شده بودم « . آره، چون تو به حرفم گوش نمیدي »
« . می گیري
آه، اما اگر سعی می کرد از من فاصله بگیرد ، به او اجازه ي چنین کاري می دادم ؟
« . فکر می کنم نظر خودت رو درباره ي هوش من به روشنی گفتی ». چشم هایش را جمع کرد
مطمئن نبودم دقیقاً منظورش چیست ، ولی در حالی که سعی می کردم حدس بزنم چطور تصادفاً او را رنجانده بودم لبخندي حاکی از
عذرخواهی زدم .
« ؟ پس، تا موقعی که من... باهوش نشدم ، سعی می کنیم دوست باشیم » : به آرامی گفت
« . به نظر نمیاد ایرادي داشته باشه »
سرش را پایین انداخت و به بطري لیموناد در دست هایش خیره شد .
حس کنجکاوي قدیمی بر من چیره شد .
بالاخره گفتن این کلمات با صداي بلند مثل رهایی بود. -« ؟ داري به چی فکر می کنی » : پرسیدم
به چشم هایم نگاه کرد ، تنفسش تند شد و گونه هایش به رنگ صورتی درآمد آمدند .
« . دارم سعی می کنم بفهمم تو چی هستی »
زمانی که وحشت وجودم را فرا می گرفت ، لبخند را روي صورتم نگه داشتم و حالت چهره ام را حفظ کردم .
مسلماً در این مورد متعجب مانده بود. او احمق نبود. نمی توانستم امید داشته باشم که او نسبت به موضوعی به این روشنی بی توجه باشد.
« ؟ چیزي هم دستگیرت شده یا نه » : تا حد امکان با خونسردي پرسیدم
« . نه خیلی » : اقرار کرد
« ؟ چه نظریه هایی داري » . خیالم راحت شد و آهسته خندیدم
نظریه هاي او نمی توانستند از حقیقت بدتر باشند ، فرقی نداشت چه چیزي به فکرش رسیده بود.
گونه هایش سرخ تر شدند و هیچ چیز نگفت . می توانستم گرماي او را در هوا احساس کنم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#587
Posted: 17 Sep 2012 18:01
سعی کردم لحن متقاعد کننده ام را براي او به کار ببرم . این روش روي انسان هاي عادي خوب جواب می داد.
لبخند تشویق آمیزي زدم. « ؟ نمی خواي بهم بگی »
« . خیلی خجالت آوره » . سرش را تکان داد
اه. ندانستن از همه چیز بدتر بود . چرا حدس هایش باعث خجالت او می شد؟ تحمل ندانستن را نداشتم.
« . می دونی ، واقعاً ناامیدکننده اس »
شکایت من باعث جرقه اي در او شد . چشم هایش برقی زدند و کلمات تندتر از همیشه جاري شد .
نه ، من اصلاً نمی تونم تصور کنم که چرا این موضوع باید نا امید کننده باشه- فقط به خاطر اینکه کسی نمی خواد به تو بگه داره به »
چی فکر می کنه ؟ حتی اگر حرف هاي بی اهمیت مرموزي بزنه که مخصوص این طراحی شدن که شب ها بیدار بمونی و سعی کنی از
« ؟ منظور احتمالیش سردر بیاري... حالا، چرا باید ناامیدکننده باشه
به او اخم کردم . از اینکه می دانستم حق با او بود آشفته بودم . من منصفانه رفتار نکرده بودم .
یا بهتره بگیم اون شخص کارهاي عجیب زیادي انجام داده ، از نجات زندگی تو در شرایط غیر ممکن گرفته تا رفتار کردن » : او ادامه داد
با تو مثل یه آدم منفور و طرد شده . و هیچ وقت هم در مورد این چیزها توضیح نداده ، حتی بعد از اینکه قول داده بود. این موضوع هم
« . می تونه اصلاً ناامیدکننده نباشه
این بلند ترین صحبتی بود که تا به حال از او شنیده بودم و این موضوع یکی دیگر از صفات او را به من داد تا به لیستم اضافه کنم .
« ؟ تو یه کمی عصبانی هستی، این طور نیست »
« . از رفتار دوگانه خوشم نمیاد »
مسلماً ، او کاملاً حق داشت آزرده باشد .
به بلا خیره شدم ، در عجب بودم چطور می توانستم وقتی در کنار او هستم یک کار را درست انجام بدهم ، تا اینکه فریادهاي خاموش
ذهن مایک نیوتون حواسم را پرت کرد .
به قدري خشمگین بود که باعث خنده ام شد .
« ؟ چی شده » : بلا پرسید
انگار دوست پسرت فکر می کنه من باعث ناراحتی تو شدم- داره با بقیه مشورت می کنه که براي تموم کردن دعواي ما پا پیش بذاره یا »
دوست داشتم تلاش او را ببینم . دوباره خندیدم . « . نه
« . من که نمی دونم درمورد کی داري حرف می زنی ، ولی مطمئنم در هر صورت در اشتباهی » : بلا با صداي سردي گفت
از اینکه با جمله ي اهانت آمیزش دوستی با مایک را این چنین انکار کرده بود بسیار لذت بردم .
« . اشتباه نمی کنم . بهت گفته بودم که خوندن فکر بیشتر مردم برام آسونه »
« . البته ، به جز من »
آیا او باید براي همه چیز استثنا می بود ؟ این طور عادلانه تر نبود که- با وجود تمام چیزهایی که باید با آن دست و « . آره ، به جز تو »
« ؟ نمی دونم چرا این جوریه » ؟ پنجه نرم می کردم- حداقل می توانستم یک چیزي از ذهن او بشنوم ؟ آیا این خواسته ي زیادي بود
به چشم هاي او خیره شدم تا یک بار دیگر تلاش کنم...
نگاهش را از من برگرفت . در لیمونادش را باز کرد و در حالی که چشم هایش را به میز دوخته بود ، جرعه اي از آن را نوشید .
« ؟ گرسنه نیستی » : پرسیدم
« ؟ تو چطور » . نگاهی به میز خالی بین ما انداخت « . نه »
مطمئناً گرسنه نبودم . « . نه ، من گرسنه نیستم » : گفتم
به میز خیره شده بود و لبهایش را به هم می فشرد . منتظر ماندم .
« ؟ می شه یه لطفی به من بکنی » : ناگهان دوباره به چشم هاي من نگاه کرد و پرسید
او از من چه می خواست ؟ آیا ممکن بود درمورد حقیقتی بپرسد که من اجازه ي گفتنش را نداشتم- حقیقتی که نمی خواستم او هیچ گاه ،
هیچ گاه بداند؟
« . بستگی داره که چی بخواي »
« . چیز زیادي نیست » : قول داد
صبر کردم ، دوباره کنجکاو شده بودم .
چشم هایش را به بطري لیموناد دوخته بود و کوچکترین انگشتش را با حرکت دایره واري دور « ... فقط می خواستم بپرسم » : آهسته گفت
می شه دفعه ي دیگه که می خواي به خاطر خوبی خودم بهم بی اعتنایی کنی ، از قبل بهم خبر بدي ؟ فقط » . دهانه ي آن می چرخاند
« . براي اینکه آماده باشم
او یک اخطار قبلی می خواست ؟ پس حتماً نادیده گرفته شدن توسط من می بایست براي او چیزي بدي باشد... لبخند زدم .
« . به نظر منصفانه میاد » : موافقت کردم
« . ممنون » : سرش را بلند کرد و گفت
« ؟ می تونم در ازاش یه چیزي بپرسم » : با امیدواري پرسیدم
« . فقط یکی »
« . یکی از نظریه هات رو به من بگو »
« . اون سوال رو نه » . سرخ شد
« . تو که محدودیت نذاشتی ، فقط قول دادي جواب یه سوال منو میدي »
« . و خود تو هم قبلاً زیر قولت زدي »
« . فقط یه نظریه- من نمی خندم »
در این باره به نظر خیلی مطمئن می آمد ، اگرچه نمی توانستم تصور کنم که چیزي در این مورد خنده دار باشد . « . چرا ، می خندي »
سعی کردم یک بار دیگر او را ترغیب کنم . عمیقاً به چشم هاي او خیره شدم- با وجود ژرفاي چشم هاي او ، کار راحتی بود- و زمزمه وار
« . خواهش می کنم » : گفتم
پلک زد و چهره اش خالی شد.
خوب ، این دقیقاً عکس العملی که می خواستم نبود .
به نظر هاج و واج می رسید . چه مشکلی برایش پیش آمده بود ؟ « ؟ ا... چی » : پرسید
ولی من هنوز تسلیم نشده بودم.
لطفاً فقط یه » : در حالی که سعی می کردم نگاهش را روي چشم هایم نگه دارم، با صداي ملایم و غیر ترسناکم، ملتمسانه گفتم
« . نظریه ي کوچیک بهم بگو
در عین حیرت و رضایت من ، بالاخره جواب داد .
« ؟ اوم...خب، ممکنه یه عنکبوت رادیواکتیوي تورو گاز گرفته باشه »
داستان هاي متعلق به کتاب هاي کارتونی ؟ تعجبی نداشت که فکر می کرد به او می خندم .
« . خیلی مبتکرانه نیست » : در حالی که سعی می کردم آسودگی خاطرم را پنهان کنم، با حالتی تمسخرآمیز گفتم
« . متاسفم ، هرچی داشتم همین بود » : با لحن آزرده اي گفت
این حتی خیالم را آسوده تر کرد . می توانستم دوباره با او شوخی کنم.
« . حتی بهش نزدیک هم نشدي »
« ؟ عنکبوتی در کار نبوده »
« . نه »
« ؟ رادیواکتیویته چی »
« . هیچی »
« ! لعنتی » . آهی کشید
و بعد نتوانستم جلوي خنده ام را بگیرم ، « . کریپتونایت هم ناراحتم نمی کنه » : قبل از اینکه گاز گرفته شدن را هم بپرسد ، سریع گفتم
زیرا او مرا یک ابرقهرمان فرض کرده بود .
« ؟ قرار نبود بخندي ، یادت که هست »
لبهایم را به هم فشردم.
« . بالاخره ته و توي قضیه رو درمیارم »
و وقتی این کار را کرده بود ، فرار می کرد .
تمام حس شوخ طبعی از بین رفته بود . « . امیدوارم سعی نکنی » : گفتم
« ؟... براي اینکه »
اگه من یه ابرقهرمان » . من به او صداقت بدهکار بودم . همچنان سعی می کردم لبخند بزنم ، تا صدایم کمی کمتر تهدیدآمیز جلوه کند
« ؟ نباشم، چی ؟ اگه من شخص بدي باشم ، چی
« . متوجهم » : و بعد از چند ثانیه ادامه داد « ، اوه » : چشم هایش گشاد شدند و دهانش کمی باز شد . گفت
او بالاخره صدایم را شنیده بود .
« ؟ واقعاً » : در حالی که سعی می کردم درد و رنجم را پنهان نگه دارم پرسیدم
تنفسش تند شد و ضربان قلبش سریع تر. « ؟ تو خطرناکی » : گفت
نتوانستم به او جوابی بدهم. آیا این آخرین لحظه ي بودن من با او بود ؟ آیا حالا فرار می کرد ؟ آیا می شد قبل از اینکه ترکم کند به او
بگویم که عاشقانه دوستش داشتم؟ یا اینکه با این حرف بیشتر وحشت می کرد؟
« . اما بد نیستی . نه ، من باور نمی کنم که تو بد باشی » : سرش را تکان داد و زمزمه کرد
« . اشتباه می کنی » . نفس کشیدم
من بی شک بد بودم . آیا حالا شاد نشده نبودم که او بدون اینکه سزاوارش باشم فکر می کرد من بهتر از این هستم ؟ من اگر فرد خوبی
بودم، از او دور می ماندم.
دستم را دراز کردم و به عنوان بهانه اي و در بطري لیموناد او را برداشتم. با نزدیکی شدن ناگهانی من خودش را کنار نکشید. او واقعاً از من
نمی ترسید. هنوز نه.
در بطري را بین انگشتانم چرخاندم ، و به جاي نگاه کردن به او خودم را با آن سرگرم کردم . افکارم آشفته بود .
فرار کن ، بلا، فرار کن . نمی شد خودم را وادار کنم آن کلمات را با صداي بلند بگویم .
« حتماً دیرمون می شه » : به سرعت از جایش بلند شد . داشتم نگران می شدم که به گونه اي اخطار خاموش مرا شنیده باشد که گفت
« . من امروز کلاس نمی آم »
« ؟ چرا نه »
به طور دقیق تر ، براي انسانها بد نبود که خون آشام ها روزهایی « . بد نیست آدم گاهی از کلاس جیم بشه » . چون نمی خوام بکشمت
که خون انسان ریخته می شد از کلاس جیم شوند . آقاي بنر امروز گروه خون هرکس را آزمایش می کرد . آلیس هم در کلاس امروز
صبحش غیبت کرده بود .
این موضوع مرا شگفت زده نکرد . او با مسئولیت بود- او همیشه کار درست را انجام میداد . « . بسیار خوب ، من دارم می رم » : او گفت
برعکس من .
به در بطري در حال چرخش خیره شده بودم. و، در هر « . پس بعدا می بینمت » : در حالی که باز سعی می کردم عادي باشم ، گفتم
صورت ، من تورو ستایش می کنم... به طور خطرناك و وحشت آور .
او مردد ماند و من براي یک لحظه امیدوار شدم که او در آخر می خواست پیش من بماند . ولی زنگ به صدا درآمد و او با شتاب به طرف
در رفت .
صبر کردم تا کاملاً از اینجا دور شد و ، بعد در بطري را در جیبم گذاشتم- یادگاري از مهم ترین گفتگویمان- و در باران ، قدم زنان به
سمت ماشینم رفتم .
سی دي آرامش بخش مورد علاقه ام را گذاشتم- همانی که در روز اول گوش داده بودم- اما براي مدتی طولانی به نُت موسیقی دبوسی 1
توجه نداشتم . نت هاي دیگري در سرم در حرکت بودند ، قسمتی از آهنگی که به من حس خوبی میداد . صداي استریو را کم کردم و به
موسیقی داخل سرم گوش سپردم . با نت ها بازي کردم تا هارمونی کامل تري به وجود آمد . ناخودآگاه ، انگشت هایم در هوا روي پیانوي
خیالی حرکت کردند .
قطعه ي جدید در حال پیشرفت بود تا اینکه موجی از نگرانی هاي ذهنی حواسم را پرت کرد .
به سمت صداي مضطرب نگاهی انداختم .
مایک وحشت زده بود . اون داره غش می کنه ؟ چی کار کنم ؟
صد یارد آن طرف تر ، مایک نیوتون بدن بی جان بلا را روي پیاده رو نگه داشته بود . او بی صدا روي سیمان خیس خم شده بود ، چشم
هایش بسته بودند و پوستش مثل یک جسد به رنگ گچ درآمده بود .
می شد گفت در ماشین را از جا کندم .
« ؟ بلا » : فریاد زدم
وقتی که اسم او را فریاد زدم هیچ تغییري در صورت بی جانش به وجود نیامد .
1862 می زیست . - آهنگساز فرانسوي که در فاصله ي بین سال هاي 1918 – (Claude Debussy) 1. کلاد دبوسی
بدنم از یخ سردتر شد .
زمانی که دیوانه وار در افکار مایک می گشتم از بهت و حیرت خصمانه ي او آگاه بودم . او فقط درمورد خشمش نسبت به من فکر می کرد
و من نمی دانستم چه بلایی سر بلا آمده بود . اگر مایک به او آسیبی رسانده بود ، نابودش می کردم .
« ؟ چی شده- اون صدمه دیده » : در حالی که سعی می کردم روي افکار او تمرکز کنم پرسیدم
راه رفتن با سرعت انسانی دیوانه کننده بود . نباید صدا می زدم و کسی را متوجه رسیدنم می کردم .
و بعد توانستم صداي ضربان قلب او و حتی نفس هایش را بشنوم . همان طور که او را نگاه می کردم ، چشم هاي بسته اش را به هم
فشرد . این باعث شد کمی از وحشتم کاسته شود .
جنبش خاطره اي را در ذهن مایک دیدم ، تصاویري از کلاس زیست شناسی : بلا سرش را روي میزمان گذاشته بود ، پوست روشنش
داشت مایل به سبز می شد . چکیدن خون روي کارت هاي سفید...
تعیین گروه خونی.
همان جایی که بودم ایستادم ، نفسم را نگه داشتم . عطر او یک چیز بود ، جاري شدن خون او چیزي دیگر .
فکر کنم ضعف کرده . نمی دونم چی شد ، اون حتی انگشت خودش رو » : مایک که در عین حال هم خشمگین بود و هم مضطرب گفت
« . هم سوراخ نکرد
آسودگی درونم را شست و دوباره نفس کشیدم . آه ، می توانستم بوي خون را از سوراخ کوچک انگشت مایک نیوتون حس کنم . روزي این
بو برایم خوش آیند بود.
کنار بلا زانو زدم . مایک در اطراف من می پلکید و به خاطر مداخله من عصبانی بود .
« ؟ بلا . صدامو می شنوي »
« . از اینجا برو » . ناله اي کرد « ، نه »
راحت شدن خیالم به قدري دلپسند بود که باعث خنده ام شد . حال او خوب بود .
« . داشتم اونو پیش پرستار می بردم ، ولی دیگه بیشتر از این نتونست راه بره » : مایک گفت
« . من می برمش. تو می تونی برگردي سر کلاس » : با حالت خشکی گفتم
« . نه. این کار به عهده ي من گذاشته شده » . دندان هاي مایک روي هم ساییده شدند
قصد نداشتم همانجا بایستم و با آن بدبخت بحث کنم .
با وحشت و هیجان ، نیمی سپاسگزار و نیمی غمزده به خاطر اوضاعی که لمس کردن او را الزامی کرده بود ، با ملایمت بلا را از پیاده رو
بلند کردم و در بازوهایم نگه داشتم . سعی کردم فقط با لباس هاي او تماس داشته باشم و تا جایی که می شد فاصله ي بین بدن هایمان
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#588
Posted: 17 Sep 2012 18:03
حفظ شود . در حالی که براي سالم نگه داشتن او دستپاچه بودم- به زبان دیگر براي دور کردن او از خودم- با گام هاي بلند و هماهنگی
پیش می رفتم .
چشم هایش با حالت متحیري باز شدند .
از حالت چهره اش حدس زدم ، باز خجالت زده است . او دوست نداشت از خودش ضعف « . منو بزار زمین » : با صداي ضعیفی دستور داد
نشان دهد .
به سختی فریادهاي اعتراض آمیز مایک را از پشت سرمان می شنیدم .
« . وحشتناك به نظر میاي » : نیشخند زدم ، زیرا بلا به جز یک سر سبک و معده اي ضعیف هیچ مشکلی نداشت . به او گفتم
لبش سفید شده بود. « . منو بزار روي پیاده رو » : او گفت
آیا از این طعنه آمیزتر هم می شد؟ « ؟ پس تو با دیدن خون ضعف می کنی »
او چشم هایش را بست و لبهایش را به هم فشرد .
« . تازه خون خودت هم نه » : در حالی که نیشخندم عریض تر می شد ، اضافه کردم
ما در دفتر روبه رویی بودیم . بین در ، حدود یک اینچ باز بود و من با پایم آن را کنار زدم .
« اوه ، عزیزم » . خانم کوپ از جا پرید . با دیدن دختر رنگ پریده اي که در بازوهاي من بود نفسش را در سینه حبس کرد
« . توي کلاس زیست شناسی ضعف کرد » : قبل از اینکه تصوراتش از حد کنترل فراتر برود ، توضیح دادم
خانم کوپ با عجله در دفتر پرستار را باز کرد . چشم هاي بلا دوباره باز بود و به او نگاه می کرد . زمانی که دختر را به آرامی روي تخت
قدیمی می خواباندم افکار بهت زده ي پرستار مسن را شنیدم . به محض اینکه بلا از بازوهایم دور شد ، به طرف دیگر اتاق رفتم . بسیار
هیجان زده بودم ، بدنم بسیار مشتاق بود ، ماهیچه هایم منقبض شده بودند و سم جریان داشت . او بسیار گرم و ظریف بود .
اون فقط یه کمی احساس ضعف داره . توي کلاس زیست شناسی دارن گروه خون تعیین » : به خانم هموند اطمینان خاطر دادم
« . می کنن
« . همیشه یه نفر این طوري می شه » . او سرش را تکان داد ، حالا متوجه شده بود
جلوي خنده ام را گرفتم . مطمئناً بلا آن یک نفر بود .
« . فقط یه دقیقه دراز بکش عزیزم . این حالت برطرف می شه » : خانم هموند گفت
« . می دونم » : بلا گفت
« ؟ این حالت زیاد بهت دست می ده » : پرستار پرسید
« . گهگاهی » : بلا گفت
سعی کردم صداي خنده ي بلندم را با سرفه اي بپوشانم .
« . حالا تو می تونی به کلاس برگردي » : این باعث شد توجه پرستار به من جلب شود. او گفت
« . از من خواسته شده پیشش بمونم » : مستقیم به چشم هاي او نگاه کردم و با اعتماد به نفس کامل به دروغ گفتم
همم... نمی دونم... خوب باشه . خانم هموند سرش را تکان داد .
این کار به خوبی روي او جواب داد . چرا بلا اینقدر سخت بود ؟
او کمی به خاطر نگاه کردن درون چشم هاي من نا راحت بود- « عزیزم ، می رم کمی یخ واسه روي پیشونیت بیارم » : پرستار گفت
همان طور که براي انسان ها باید این گونه می بود- و بعد اتاق را ترك کرد .
« . حق با تو بود » : بلا در حالی که چشمانش را می بست ناله کنان گفت
منظور او چه بود ؟ بدترین نتیجه ي ممکن را گرفتم : او هشدارهاي من را پذیرفته بود .
« ؟ معمولا همین طوره . اما این بار در چه موردي حق با من بود » : در حالی که سعی می کردم لحن خوشایندم را حفظ کنم گفتم
« . اینکه گفتی خوبه آدم بعضی وقتا جیم بشه » : او آهی کشید
آه ، دوباره آسوده خاطر شدم .
پس از آن سکوت کرد . فقط به آرامی نفسش را به داخل می کشید و بیرون می داد . کم کم لبهایش صورتی می شدند . دهانش کمی
نا میزان شده بود ، لب پایینش کمی پرتر از بالایی بود . نگاه کردن به لبهاي او حس عجیبی در من به وجود آورد . باعث شد بخواهم به او
نزدیک تر شوم و این ایده ي چندان خوبی نبود .
منو اونجا واسه یه لحظه ترسوندي . فکر کردم مایک نیوتون داره بدن بی جون تورو » : براي اینکه دوباره بتوانم صداي او را بشنوم گفتم
» . می کشه تا توي جنگل دفن کنه
« ! ها ها » : او گفت
نگران بودم که ممکنه مجبور بشم انتقام قتل تورو » . در واقع این حقیقت داشت « . راستش ، من جسدهایی با رنگ و روي بهتر دیدم »
و این کار را می کردم . « . بگیرم
« . بیچاره مایک ، شرط می بندم خیلی عصبانی شده » : او آهی کشید
خشم در من جریان پیدا کرد ، ولی سریعاً آن را کنترل کردم . مطمئناً نگرانی او فقط از روي ترحم بود . او مهربان بود . فقط همین .
از تصور آن شاد شده بودم. « . بدون شک اون از من متنفره » : به او گفتم
« ؟ از کجا می دونی »
احتمالاً درست بود که خواندن چهره اش به قدر کافی اطلاعات به من می داد که به این « . صورتش رو دیدم- در این مورد مطمئنم »
موضوع پی ببرم. تمرین کردن این کار با بلا مهارتم را براي خواندن حالت چهره ي انسانها قوي کرده بود.
حالش بهتر به نظر می رسید- ته رنگ سبز از پوست شفافش ناپدید شده « . چطوري منو دیدي ؟ فکر می کردم از مدرسه جیم شدي »
بود .
« . من توي ماشینم نشسته بودم ، داشتم یه سی دي گوش می دادم »
چهره اش در هم رفت ، انگار جواب خیلی ساده ي من به گونه اي او را متعجب کرده بود .
وقتی خانم هموند با کمپرس یخ بازگشت ، بلا دوباره چشم هایش را باز کرد .
« . اینم از این ، عزیزم . به نظر میاد حالت بهتر شده » : پرستار همان طور که کمپرس سرد را روي پیشانی بلا می گذاشت ، گفت
و در حالی که کمپرس یخ را کنار می زد بلند شد و نشست . مسلماً . دوست نداشت کسی از او « . فکر می کنم حالم خوبه » : بلا گفت
نگهداري کند .
دست هاي چروك خانم هموند به سمت دختر دراز شدند ، مثل اینکه قصد داشت دوباره او را بخواباند ، ولی در همان لحظه خانم کوپ در
دفتر را باز کرد کمی به داخل خم شد . با حضور او اندکی بوي خون تازه به داخل آمد .
پشت سر او بیرون از دفتر ، مایک نیوتون که همچنان بسیار عصبانی بود ، آرزو می کرد پسر سنگین وزنی که حالا می کشید به جاي
دختري بود که اینجا در کنار من بود .
« . یکی دیگه رو آوردن » : خانم کوپ گفت
بلا که مشتاق بود سریع تر از مرکز توجه خارج شود ، از تخت پایین پرید .
« . بفرمایید ، من به این احتیاج ندارم » : او کمپرس را به خانم هموند پس داد و گفت
مایک لی استیونز را اندکی به داخل هل داد و ناله اي کرد . خون ، هنوز از دست لی که روي صورتش گرفته بود می چکید و به سمت
مچش می ریخت .
برو بیرون توي » . این نشان می داد که زمان رفتن من فرا رسیده- و این طور که به نظر می رسید ، زمان رفتن بلا هم بود « . اوه نه »
« . دفتر ، بلا
او هاج و واج به من نگاه کرد .
« . به من اعتماد کن- برو »
او چرخید و در را قبل از اینکه بسته شود گرفت و به سرعت وارد دفتر شد . من با فاصله ي چند اینچ از پشت او آمدم . موي او تاب خورد و
دستم را نوازش داد...
او برگشت تا به من نگاه کند ، هنوز چشمانش گشاد بودند.
این بار اول بود. « . تو واقعاً به حرف من گوش کردي »
« . بوي خون به دماغم خورد » . بینی اش را چین انداخت
« . مردم نمی تونن بوي خون رو حس کنن » . با حیرت به او خیره شدم
« . خوب ، من می تونم- این همون چیزیه که حال منو بهم می زنه . بوش مثل زنگ آهن... و نمکه »
در حالی که هنوز به او نگاه می کردم، خشکم زد .
آیا او واقعاً انسان بود ؟ به نظر می رسید انسان باشد . او مثل یک انسان لطیف بود . او بوي انسان ها را می داد- خوب ، در واقع بهتر . او
مثل انسان ها رفتار می کرد... یک جورهایی . ولی مثل یک انسان فکر نمی کرد ، یا مثل آنها جواب نمی داد.
چه گزینه ي دیگري وجود داشت ؟
« ؟ طوري شده » : او پرسید
« . چیزي نیست »
بعد ، مایک نیوتون با افکار غضبناك و خشمگین وارد اتاق شد .
« . به نظر میاد حالت بهتر شده » : با بی ادبی به او گفت
دستم منقبض شد ، می خواستم کمی تربیت به او یاد دهم . باید حواسم به خودم می بود ، وگرنه در آخر واقعاً این پسر نفرت انگیز را
می کشتم .
براي یک لحظه فکرم دارد با من حرف می زند . « . فقط دستت رو توي جیبت نگه دار » : بلا گفت
« ؟ دیگه خون نمیاد ، برمیگردي به کلاس » : مایک به تندي جواب داد
« . شوخی می کنی ؟ اگه برم سر کلاس ، باز باید برگردم همین جا »
این خیلی خوب بود . فکر می کردم تمام این ساعت را با او از دست می دهم و حالا در عوض وقت اضافه نصیبم شده بود . حس حریص
بودن داشتم ، مثل آدم خسیسی که هر لحظه را غنیمت می شمرد
« ؟ آره، فکر کنم همین طور باشه... راستی آخر هفته که میاي ؟ بریم ساحل » : مایک زیر لب گفت
آه ، آنها برنامه داشتند . خشم مرا در همان جا خشک کرد . هرچند ، این یک سفر گروهی بود . در این مورد در سر دانش آموزان هم
چیزهایی دیده بودم . فقط آن دو نبودند . همچنان خشمگین بودم . بی هیچ حرکتی جلوي پیشخوان تکیه دادم و سعی کردم خودم را
کنترل کنم .
« . حتماً ، گفتم که روي من حساب کنید » : بلا به او قول داد
پس ، به او هم بله گفته بود . حسادت ، دردناکتر از تشنگی مرا سوزاند .
نه ، سعی کردم خودم را قانع کنم که این فقط یک گردش گروهی بود . او فقط داشت یک روز را با دوستانش می گذراند . نه چیزي بیشتر.
و کالن هم دعوت نیست. « . ساعت ده ، جلوي مغازه ي پدرم همدیگرو می بینیم »
« . حتماً میام » : او گفت
« . پس ، توي کلاس ورزش می بینمت »
« . می بینمت » : او تکرار کرد
مایک با افکاري پر از غضب ، با قدم هاي کوتاه به سمت کلاسش رفت . چی توي اون عجیب الخلقه میبینه ؟ حتماً، فکر کنم پول دار
باشه . دختر تیکه ها فکر می کنن اون خیلی هاته ، اما من که همچین چیزي نمی بینم. خیلی... خیلی بی نقصه. شرط می بندم باباش روي
همشون جراحی پلاستیک آزمایش کرده . واسه همینه همشون سفید و خوشگلن . این طبیعی نیست . و اون یه جورایی... قیافش ترسناکه .
بعضی وقتا که بهم نگاه می کنه ، حاظرم قسم بخورم تو فکر کشتنمه... عوضی...
مایک زیاد هم بی هوش نبود .
بیشتر به ناله شباهت داشت . « . کلاس ورزش » : بلا آهسته تکرار کرد
به او نگاه کردم و دیدم که باز از چیزي ناراحت بود . مطمئن نبودم چرا ، ولی مشخص بود که نمی خواهد به کلاس بعدي اش با مایک
برود و من کاملاً با آن نقشه موافق بودم.
خودم را به کنار او رساندم و نزدیک صورت او خم شدم ، گرمایی را که از پوستش به طرف لب هاي من ساطع می شد حس می کردم .
جرأت نداشتم نفس بکشم .
« . من اونو درستش می کنم . برو بشین و سعی کن رنگ پریده به نظر بیاي » : آهسته گفتم
همان طور که از او خواستم عمل کرد ، او زمانی که خانم کوپ از اتاق پشت سر من به سمت میزش رفت ، روي یکی از صندلی هاي تاشو
نشست و سرش را به دیوار تکیه داد . بلا چشم هایش را بست و طوري به نظر می رسید که انگار دوباره ضعف کرده بود . هنوز رنگ
صورتش کاملاً برنگشته بود .
به طرف پیشخوان برگشتم . امیدوار بودم بلا به این توجه کند . یک انسان می بایستا ین گونه جواب می داد .
« ؟ خانم کوپ » : دوباره با لحن تحریک کننده ام پرسیدم
پلک هاي او لرزیدند و، سرش به سرعت بلند شد . خیلی جوونه ، خودتو نگه دار!
« ؟ بله »
جالب بود. وقتی ضربان قلب شلی کوپ شدت می گرفت ، به این دلیل بود که من را از نظر فیزیکی جذاب می دانست ، نه به خاطر اینکه
ترسیده بود. من به به وجود آمدن این حالت در انسان هاي مونث عادت داشتم... اما براي دلیل بالا رفتن ضربان قلب بلا به این موضوع
فکر نکرده بودم .
آن را دوست داشتم . در واقع ، خیلی زیاد . لبخند زدم و خانم کوپ به نفس نفس افتاد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#589
Posted: 17 Sep 2012 18:04
ساعت بعد بلا کلاس ورزش داره ، اما فکر نکنم حالش به اندازه ي کافی خوب شده باشه . راستیاتش ، تو این فکر بودم که بهتره اونو به »
به چشم هاي بی عمق او خیره شدم ، از ویرانی اي که این کار در افکار « ؟ خونشون ببرم . فکر می کنید بتونین اونو از کلاس معاف کنین
او به وجود آورده بود لذت بردم . آیا ممکن بود که بلا هم... ؟
« ؟ خودت چی ادوارد؟ تو نمی خواي معاف بشی » . خانم کوپ مجبور بود قبل از جواب دادن آب دهانش را فرو دهد
« . نه، من با خانم گوف کلاس دارم ، ایشون از غیبت من ناراحت نمی شن »
حالا زیاد توجهی به او نداشتم . داشتم احتمال جدید را بررسی می کردم .
هممم . دوست داشتم باور کنم که بلا مثل انسان هاي دیگر من را جذاب یافته بود ، ولی کی تا به حال بلا مثل بقیه ي انسان ها عکس
العمل نشان داده بود ؟ نباید زیاد امیدوار می شدم .
« . باشه، ترتیب کارهارو می دم . حالت بهتر می شه ، بلا »
بلا سرش را با بی حالی تکان داد- کمی زیاده روي می کرد.
می دانستم که « ؟ می تونی راه بري ، یا می خواي باز من بغلت کنم » : در حالی که جذب هنر نمایش ضعیف او شده بودم ، پرسیدم
می خواهد راه برود- او نمی خواست ضعیف باشد .
« . راه می رم » : گفت
دوباره درست حدس زده بودم . داشتم در این کار بهتر می شدم .
او برخاست ، لحظه اي مکث کرد تا تعادلش را بسنجد . در را براي او نگه داشتم و، به فضاي بارانی قدم گذاشتیم .
او را تماشا کردم که با چشم هاي بسته صورتش به طرف آسمان و باران ملایم بلند کرد ، لبخند محوي روي لبهایش بود . او داشت به چه
چیزي فکر می کرد؟ به نظر چیزي در مورد این کار او درست نبود و، به سرعت متوجه شدم که این طرز ایستادن براي من آشنا نیست.
دخترهاي عادي صورتشان را این طور جلوي نم نم باران نمی گرفتند ؛ دخترهاي معمولی اغلب آرایش می کردند ، حتی در این مکان
مرطوب .
بلا هیچ وقت آرایش نداشت ، نه اینکه نیازي به آن داشته باشد . شرکت هاي لوازم آرایش سالانه بیلیون ها دلار به خاطر خانم هایی که
سعی می کردند به پوستی مانند پوست او دست پیدا کنند ، می ساختند .
« . ممنونم. ورزش نرفتن ارزش مریض شدن رو داره » : او در حالی که به من لبخند می زد ، گفت
به محوطه ي ورزشگاه خیره شدم ، در این فکر بودم که چطور زمان با او بودنم را طولانی تر کنم. « . هروقت که بخواي » : گفتم
او به نظر امیدوار می رسید . « ؟ تو هم میاي؟ منظورم همین شنبه اس »
آه ، امیدواري او تسکین دهنده بود . او می خواست من با او باشم ، نه مایک نیوتون . و من هم می خواستم بگویم بله . ولی چیزهاي
زیادي بود که باید به آنها فکر می کردم . به عنوان مثال ، ممکن بود این شنبه هوا آفتابی باشد...
گرچه ، مایک گفته « ؟ دقیقاً کجا می خواین برین » . سعی کردم صدایم را عادي جلوه دهم ، انگار که این موضوع چندان اهمیت نداشت
بود، ساحل . در آنجا شانس زیادي براي دوري کردن از نور خورشید نبود .
« . پایین تر از لاپوش ، به فرست بیچ »
لعنت . خب ، در این صورت غیر ممکن بود .
به هر حال اگر برنامه هایم با امت را کنسل می کردم ، حتماً عصبانی می شد .
« . فکر نمی کنم من دعوت شده باشم » . به او نگاه کردم و لبخند موذیانه اي زدم
« . من همین الآن تورو دعوت کردم » . در حالی که نا امید شده بود آهی کشید
به اینکه مایک بیچاره را « . بیا من و تو این هفته دیگه بیشتر از این مایک بیچاره رو اذیت نکنیم . ما که نمی خوایم عصبانیش کنیم »
خودم عصبانی کنم اندیشیدم ، از تصور آن به شدت لذت بردم .
لبخند جانانه اي زدم. « ! مایک- کی به مایک اهمیت میده » : دوباره با لحن اهانت آمیزي گفت
و بعد به راه افتاد تا از من جدا شود .
بدون اینکه به کارم فکر کنم ، دستم را دراز کردم و پشت ژاکت او را گرفتم ، او به طرف عقب کشیده شد و ایستاد .
تا حدودي از اینکه داشت مرا ترك می کرد عصبانی بودم . به قدر کافی با او نبودم . او نمی توانست برود ، حالا نه . « ؟ کجا داري میري »
از اینکه چرا این موضوع باید مرا ناراحت کند ، گیج شده بود . « . دارم می رم خونه » : او گفت
می دانستم که از این خوشش « ؟ نشنیدي که قول دادم تورو سالم به خونه برسونم ؟ فکر کردي می ذارم با این حالت رانندگی کنی »
نمی آمد- استنباط من از وجود ضعفی در او . ولی به هر حال ، براي سفر سیاتل به تمرین نیاز داشتم . باید مطمئن می شدم که می توانم
از پس نزدیکی به او در یک جاي سربسته برآیم . راه اینجا تا خانه ي او بسیار کوتاه تر بود .
« ؟ مگه چه حالی دارم ؟ از اون گذشته ، تراکم چی میشه » : او پرسید
به » . از آنجا که می دانستم مستقیم راه رفتن به اندازه ي کافی براي او چالش انگیز است او را با احتیاط به سمت ماشین خودم کشیدم
« . آلیس می گم بعد از مدرسه بذارش دم خونتون
یک وري می آمد و نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد . دست دیگرم را دراز کردم که قبل از اینکه بیفتد او را « ! ولم کن » : او گفت
بگیرم ، ولی قبل از اینکه لازم شود خودش را راست کرد . نباید براي لمس کردن او دنبال بهانه می گشتم . این باعث شد به یاد عکس
العمل خانم کوپ در برابر خودم بیفتم ، ولی فکر کردن به آن را براي بعد گذاشتم . در آن مورد چیزهاي زیادي براي رسیدگی وجود داشت .
کنار اتومبیل او را رها کردم ، به زحمت به در آن تکیه داد . باید حتی بیش از این مراقب می بودم و، حساب تعادل ناچیز او را می کردم...
« ! تو خیلی زورگویی »
« . در بازه »
روي صندلی راننده نشستم و ماشین را روشن کردم . او که هنوز بیرون بود ، خودش را محکم نگه داشت ، هرچند که باران شدید شده بود
و من می دانستم که او سرما و رطوبت را دوست ندارد . آب موي پرپشتش را خیس کرده بود ، تقریباً به تیرگی سیاه شده بود .
« ! من خودم کاملاً توانایی خونه رفتن رو دارم »
حتماً همین طور بود- فقط من توانایی این را نداشتم که اجازه دهم او برود .
« . سوارشو ، بلا » . پنجره ي را پایین کشیدم و به طرف او خم شدم
چشم هایش را تنگ کرد و، حدس زدم به این می اندیشد که فرار کند یا نه.
از ناامیدي او وقتی متوجه شد واقعاً این کار را خواهم کرد ، لذت بردم. « . اگه لازم بشه کشون کشون می برمت » : به او خاطر نشان کردم
در را باز کرد و سوار شد . آب از موهایش می چکید و پوتین هایش غژغژ می کردند .
فکر می کردم به غیر از آزرده ، خجالت زده نیز هست . « . این کار هیچ ضرورتی نداره » : به سردي گفت
بخاري را زیاد کردم تا بیشتر احساس راحتی کند و صداي موزیک را کم کردم . در حالی که از گوشه ي چشم او را نگاه می کردم ، از
پارکینگ خارج شدم . لب پایینش با حالت لجوجانه اي جلو آمده بود . به آن خیره شدم ، تا ببینم چه حسی در من به وجود می آورد... باز به
فکر واکنش متصدي پذیرش افتادم...
« ؟ کلیر د لون 1 » : ناگهان او به استریو نگاهی انداخت و لبخند زد ، چشم هایش گشاد شده بود. پرسید
« ؟ تو دبوسی رو می شناسی » ؟ یک طرفدار موسیقی کلاسیک
« . نه خیلی خوب... مادرم توي خونه زیاد موسیقی کلاسیک می ذاره- من اونهایی رو که دوست دارم می شناسم » : او گفت
در حالی که به آن فکر می کردم ، به باران خیره شدم . من به واقع یک چیز مشترك با او داشتم . کم کم داشتم « . منم اینو دوست دارم »
به این فکر می افتادم که ما کاملاً متضاد هم بودیم .
او حالا به نظر راحت تر می آمد ، مثل من به بارش باران خیره شده بود ، با چشم هایی که زیاد به فضاي بیرون توجه نداشت . از این حالت
او استفاده کردم و به تمرین نفس کشیدن پرداختم .
با احتیاط هوا را از بینی به داخل کشیدم .
قوي بود .
فرمان اتومببیل را محکم تر چسبیدم . باران بوي او را بهتر کرده بود . فکر هم نمی کردم چنین چیزي ممکن باشد . ناگهان ، به طور
احمقانه اي تصور کردم که او چه طعمی می توانست داشته باشد .
نوازه ي فرانسوي به معناي سبز کمرنگ و نام آهنگی است که توسط دبوسی با پیانو نواخته شده است. (Claire de Lune) .1
سعی کردم با وجود سوزش گلویم ، آب دهانم را فرو دهم و به چیز دیگري بیندیشم .
« ؟ مادرت چطور آدمیه » : براي اینکه حواس خودم را پرت کنم ، پرسیدم
« . اون خیلی شبیه منه ، ولی از من خوشگل تره » . بلا لبخند زد
در این مورد شک داشتم.
« . من بیشتر شبیه چارلیم . مادرم بیشتر از من اهل گردشه ، و شجاع تر از منه » : او ادامه داد
در این باره هم شک داشتم.
زیاد مسئولیت سرش نمی شه و یه اخلاق هاي عجیب غریبی هم داره . در ضمن آشپزیش هم غیر قابل پیش بینیه . اون بهترین دوست »
صدایش غمگین شد ؛ پیشانیش چین افتاد . « . منه
دوباره ، بیشتر شبیه والدین شده بود تا فرزند .
جلوي خانه ي او توقف کردم، در این فکر بودم که احتمالاً براي پرسیدن اینکه او کجا زندگی می کند دیر شده است . نه ، در این شهر
کوچک کسی در این باره شک نمی کرد ، آن هم با این وجود که پدر او فرد شناخته شده اي بود...
او احتمالاً بزرگ تر هم دوره اي هایش بود . شاید دیر مدرسه را شروع کرده بود ، یا مجبور شده بود دوباره بخواند... « ؟ بلا، تو چند سالته »
هر چند ، این طور به نظر نمی رسید .
« . من هفده سالمه » : جواب داد
« . به نظر هفده ساله نمیاي »
او خندید.
« ؟ چیه »
دوباره خندید و بعد آهی کشید . « . مادرم همیشه می گه من سی و پنج ساله متولد شدم و هر سال بیشتر شبیه میان ساله ها می شم »
« . خوب ، بالاخره یه نفر هم باید مثل بزرگ ترها رفتار کنه »
این موضوع چیزها را براي من روشن کرد . حالا می فهمیدم... چطور مادر بی مسئولیت کمک کرده بود تا توضیحی براي پختگی بلا پیدا
شود. او مجبور بود زودتر بزرگ شود و سرپرستی را به عهده بگیرد. براي همین بود که دوست نداشت کسی از او پرستاري کند- این کار را
مسئولیت خودش می دانست.
« . خود تو هم زیاد شبیه به دانش آموزان سال دومی نیستی » : او مرا از خیالاتم بیرون کشید و گفت
شکلکی درآوردم . براي هرچیزي که به آن پی می بردم ، او در مقابل بیشتر می فهمید. موضوع را عوض کردم.
« ؟ خوب نگفتی چرا مادرت با فیل ازدواج کرد »
مادرم... اون خیلی از سنش جوون تره . فکر می کنم فیل باعث می شه که حتی بیشتر احساس » . قبل از جواب دادن لحظه اي مکث کرد
سرش را به نرمی تکان داد. « . جوونی کنه . در هر صورت مادرم دیوونه ي اونه
« ؟ تو راضی هستی »
« . اهمیتی داره ؟ من می خوام که اون خوشحال باشه... و فیل همون کسیه اون می خواد »
از خود گذشتگی جواب او باید مرا شوکه می کرد ، ولی با تمام چیزهایی که از شخصیت او می دانستم مطابقت داشت.
« ... این بخشندگی تورو نشون میده...تو این فکرم »
« ؟ چی »
« ؟ فکر می کنی مادرت هم همین قدر به خواسته ي تو اهمیت میده ؟ صرف نظر از اینکه تو چه کسی رو انتخاب کرده بودي »
این سوال ابلهانه اي بود و ، من نتوانستم هنگام پرسیدن آن حالت عادي صدایم را حفظ کنم. چقدر احمقانه بود که حتی فکر کنم من مورد
قبول کسی براي دخترشان واقع شده ام. چقدر احمقانه بود که حتی فکر کنم بلا مرا انتخاب می کند.
من... من فکر کنم... اما به هر حال اون مادرمه . قضیه یه کمی فرق » ؟ او تحت تاثیر نگاه خیره ي من به لکنت افتاد. ترس بود...یا جاذبه
« . می کنه
« . در این صورت هیچ کسی زیاد ترسناك نیست » . لبخند شیطنت آمیزي زدم
« ؟ منظورت از ترسناك چیه ؟ شکاف هاي متعدد روي صورت و خال کوبی هاي بزرگ » . به من نیشخندي زد
از نظر من ، یک تعریف فوق العاده غیر تهدیدآمیز بود. » . فکر کنم ، اینم یه تعریفشه »
« ؟ تعریف تو چیه »
او همیشه سوال اشتباه را می پرسید . یا شاید هم دقیقاً سوال درست را. آن هایی را که به هیچ وجه نمی خواستم پاسخ دهم.
« ؟ فکر می کنی ممکنه من ترسناك باشم » : در حالی که سعی می کردم کمی لبخند بزنم پرسیدم
همم... فکر می کنم اگه خودت بخواي ، می تونی ترسناك به نظر » . قبل از اینکه با صدایی جدي جواب مرا بدهد در این باره فکر کرد
« . بیاي
« ؟ الآن از من می ترسی » . من هم جدي بودم
« . نه » . این بار بدون فکر کردن جواب داد
راحت تر لبخند زدم . مطمئن نبودم کاملاً حقیقت را گفته باشد ، البته کاملاً دروغ هم نگفته بود . حداقل به اندازه اي نمی ترسید که
بخواهد از پیش من برود . در عجب بودم که اگر به او می گفتم که این بحث را با یک خون آشام دارد چه حسی خواهد داشت . عضلاتم از
تصور واکنش او منقبض شد .
« . خوب ، حالا می خواي تو درمورد خونوادت به من بگی ؟ مطمئنم داستان تو خیلی جالب تر از مال منه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#590
Posted: 17 Sep 2012 18:05
حداقل ، دلهره آورتر بود .
« ؟ چی می خواي بدونی » : محتاتانه پرسیدم
« ؟ کالن ها تورو به فرزندي قبول کردن »
« . آره »
« ؟ چه اتفاقی براي والدینت افتاد » : کمی مکث کرد ، بعد آهسته پرسید
« . اونها سال ها قبل مردن » . این زیاد سخت نبود؛ حتی مجبور نبودم به او دروغ بگویم
به طور روشنی نگران این بود که احساسات من جریهه دار شده باشد . « متاسفم » : زیر لب گفت
او نگران من بود .
« . درواقع، من اونها رو خوب به خاطر نمیارم . کارلایل و ازمه مدتهاست که سرپرستی منو به عهده دارن » : به او اطمینان خاطر دادم
« . و تو خیلی دوسشون داري »
« . لبخند زدم . م آره . نمی تونم زوجی بهتر از اونارو تصور کنم
« . تو خیلی خوش شاسی »
در این یک مورد ، مسئله ي والدین ، نمی توانستم شانسم را انکار کنم. « . همین طوره »
« ؟ برادر و خواهرات چی »
اگر اجازه می دادم دست به جزئیات خیلی زیادي بگذارد ، مجبور می شدم دروغ بگویم . نگاهی به ساعت انداختم ، افسرده از اینکه زمان با
او بودنم تمام شده بود .
« . برادر و خواهرم و، مخصوصاً جاسپر و رزالی ، اگه مجبور بشن زیر بارون منتظر من بمونن ، خیلی از دستم ناراحت می شن »
« . اوه ، می بخشی ، فکر کنم تو باید بري »
او تکان نخورد . او هم نمی خواست زمان ما تمام شود . این را خیلی ، خیلی زیاد دوست داشتم .
احتمالاً تو دلت می خواد قبل از اینکه رئیس پلیس سوان به خونه برگرده ماشینت اینجا باشه ، تا مجبور نشی درباره ي اتفافی که توي »
با به یاد آوردن خاطره ي خجالت زدگی او در بازوهایم پوزخند زدم . « . کلاس زیست شناسی افتاده بهش توضیح بدي
اسم این شهر را با بی علاقگی مشخصی بر زبان «. مطمئنم که دیگه به گوشش رسیده . توي فورکس هیچ چیزي مخفی نمی مونه »
آورده بود .
به حرف او خندیدم . هیچ رازي در کار نبود . از پنجره نگاهی به باران شدید انداختم ، می دانستم زیاد دوام نمی یافت و، آرزو می کردم که
خوب ، شنبه « . توي ساحل بهت خوش بگذره . براي آفتاب گرفتن هواي خوبیه » . تا جایی که می شد شدیدتر از هر زمان دیگر ببارد
هواي خوبی می شد. او حتماً از آن لذت می برد.
« ؟ فردا تورو نمی بینم »
حالا به خاطر برنامه چیدن از دست خودم عصبانی بودم . می توانستم « . نه . من و امت تعطیلات آخرهفته مون رو زودتر شروع می کنیم »
آنها را به هم بزنم... اما در این رابطه چیزي به عنوان شکار زیاد از حد وجود نداشت و خانواده ام بدون اینکه نشان دهم در حال تبدیل به
چه فرد افراطی اي هستم ، به اندازه ي کافی در مورد رفتار من نگران می شدند.
به نظر نمی رسید از نبودن من خوشحال باشد . « ؟ چی کار می خواین بکنین » : او پرسید
چه خوب .
امت مشتاق دیدار خرس هاي آنجا بود . « . ما واسه ي راهپیمایی به بیابون گوت راکس می ریم ، درست جنوب رِینی یِر »
بی میلی او بازهم مرا خشنود کرد . « . اوه ، خوب ، خوش بگذره » : با ناراحتی جواب داد
به او خیره شدم ، داشتم حس می کردم که تقریباً آمادگی فکر کردن به خداحافظی موقت با او را را دارم . او فوق العاده ظریف و شکننده
بود . به نظر بی ملاحظگی بود که اجازه دهم از جلوي دیدم خارج شود ، جایی که هرچیزي ممکن بود براي او اتفاق بیفتد . و هنوز هم ،
بدترین اتفاقی که ممکن بود براي او بیفتد می توانست از عواقب با من بودن باشد .
« ؟ می شه این آخر هفته یه کاري براي من بکنی » : به طور جدي پرسیدم
او سرش را تکان داد ، چشم هایش به خاطر جدیت من گشاد شده بودند و هاج و واج بود.
زیاده روي نکن .
از حرفم ناراحت نشو ، ولی انگار تو از اون آدم هایی هستی که مثل آهن ربا سوانح رو به طرف خودشون جذب می کنن . پس... سعی »
« ؟ کن توي اقیانوس نیفتی یا زیر ماشین نري ، باشه
لبخند بی رمقی به او زدم ، امیدوار بودم که غم را در چشم هاي من نبیند . چقدر آرزو داشتم که دوري از من اینقدر به نفع او نبود ، فرقی
نداشت آنجا چه اتفاقی ممکن بود برایش بیفتد.
واسه ي خوبی تو یا خودم، فرار کن، بلا، فرار کن. خیلی دوست دارم.
به فضاي بارانی قدم گذاشت و « . ببینم چکار می تونم بکنم » : او از کنایه ي من رنجیده بود . نگاه تندي به من انداخت و به طعنه گفت
در را تا حدي که می توانست پشت سرش محکم کوبید .
درست مثل بچه گربه اي عصبانی که فکر می کرد ببر است.
دستم را دور سوییچی که همین حالا از جیب او برداشته بودم حلقه کردم، در حالی که از آنجا دور می شدم لبخند می زدم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***