انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 6 از 62:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
فصل یازدهم

ماشین را متوقف کرد. سرم را بلند کردم و غافلگیر شدم البته، به همین زودي جلوي خانه ي چارلی، پشت وانت من پارك کرده بودیم. وقتی با او سوار یک ماشین بودید، راحت تر بود تا رسیدن به مقصد به هیچ جا نگاه نکنید.
وقتی دوباره نگاهش کردم، به من خیره شده بود و با چشمانش موقعیت را می سنجید.
"هنوز می خواي بدونی چرا نمی تونی شکارم رو ببینی" جدي به نظر می رسید، اما تصور کردم نشانه هایی از شوخ طبعی در عمق چشمانش دیدم.
توضیح دادم:"خب، بیش از همه در مورد واکنش تو کنجکاوم"
"من تو رو می ترسونم؟" بله، بی تردید چیز خنده داري وجود داشت.
به دروغ گفتم:"نه." اما گول نخورد.
با لبخند کم رنگی گفت:"متاسفم که ترسوندمت."
اما بعد همه ي نشانه هاي شیطنت ناپدید شدند."حتی فکر اینکه تو اونجا باشی... وقتی که شکار می کردیم." آرواره اش سفت شد.
" خیلی بد میشه؟"
از پشت دندانهاي به هم فشرد هاش گفت:"به شدت."
"چون...؟"
سرش را تکان داد، هنوز به ابرهاي تیره خیره نگاه می کرد.
سعی کردم حالت چهره ام را کاملاً کنترل کنم. انتظار داشتم نگاه تندي براي ارزیابی واکنشم، به من بیندازد. و خیلی زود این کار را کرد. چهره ام چیزي نشان نمی داد.
اما نگاه هایمان به یکدیگر گره خوردند و سکوت بینمان عمیق تر شد و تغییر کرد. همان لحظه که با نگاه تندش خیره نگاهم میکرد، لرزش جریان برق مانندي که بعد از ظهر همان روز حس کرده بودم، وجودم را پر کرد.
تا زمانی که دچار سرگیجه نشدم، متوجه نشدم که دیگر نفس نمی کشم. سرانجام نفسی بریده بریده کشیدم و سکوت را شکستم. چشمانش را بست.
"بلا، فکر می کنم همین حالا باید بري خونه تون" صدایش خشن بود. دوباره چشمانش را به ابرها دوخته بود.
در را گشودم و جریان سرد هوایی که وارد ماشین شد، کمک کرد تا ذهنم را خالی کنم. در حالی که می ترسیدم با چنین سرگیجه اي، تعادلم را از دست بدهم و زمین بخورم، با احتیاط از ماشین پیاده شدم و بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بیاندازم، در را بستم. صداي غژغژ پایین کشیده شدن شیشه ي اتوماتیک باعث شد برگردم.
صدایم زد:"اوه، بلا؟" صدایش ملایمتر شده بود. با لبخند بی رمقی به طرف پنجره ي باز، خم شد.
"بله؟"
"فردا نوبت منه."
"نوبت تو واسه چی؟"
لبخندش پهن تر شد و دندانهاي درخشانش برق زدند.
"واسه سوال پرسیدن."
و سپس او رفته بود. ماشینش با شتاب از خیابان گذشت و قبل از این که، حتی بتوانم افکارم را جمع و جور کنم، در گوش هاي ناپدید شد.
همین طور که به خانه می رفتم، لبخندي زدم. مشخص بود که فردا، اگر اتفاقی نمی افتاد، قصد دیدنم را داد.
آن شب، ادوارد مثل همیشه در رویاهایم مانند ستار هاي پدیدار شد. گرچه فضاي قسمت ناخودآگاهم تغییر کرده بود و با همان الکتریسیته اي که ظهر در من نفوذ کرده بود، قدرت گرفته بود. بدون آن که استراحت کرده باشم، با بیقراري غلت می زدم و اغلب بیدار می شدم.
تنها در ساعات اولی هي صبح بود که توانستم به خواب سنگین و بی رویایی فرو روم.
وقتی بیدار شدم، در عین خسته بودن، هیجان زده هم بودم. لباس یقه اسکیِ قهوه اي رنگ و شلوار جینم را پوشیدم و در حالی که رویاي تاپ و شلوارك را در سر م یپروراندم، آهی کشیدم.
صبحانه، به همان آرامی اي بود که انتظارش را داشتم. چارلی براي خود تخم مرغ درست کرده بود و من هم کاسه ي گندمکم را می خوردم. برایم سوال شده بود که آیا موضوع شنبه را فراموش کرده بود یا نه اما وقتی بلند شد تا ظرفش را در سینک بگذارد، سوال نپرسیده ام را پاسخ داد.
در حالی که در طول آشپزخانه قدم می زد تا شیر آب را باز کند، شروع کرد:"در مورد این شنبه..."
با ناراحتی گفتم:"بله پدر؟"
پرسید:"مطمئنی می خواي بري سیاتل؟"
صورتم را در هم کشیدم و گفتم:"برنامه م این بود"
آرزو می کردم کاش این بحث را پیش نمی کشید تا لازم نباشد نیمه حقیقت هاي محتاطان هاي تحویلش دهم.
کمی مایع ظرف شویی روي بشقاب ریخت و با اسکاچ روي آن کشید.
"و مطمئنی نمی تونی به موقع به مراسم رقص برسی؟"
به او چشم غره رفتم:"قرار نیست برقصم بابا."
درحالی که سعی می کرد نگرانی اش را با شستن ظرف پنهان کند، گفت:"کسی ازت درخواست نکرد؟"
سعی کردم از دادن پاسخ مستقیم طفره بروم:"انتخاب با دخترهاست"
همین طور که ظرف را خشک می کرد، اخم کرد و گفت:"اوه!"
با او همدردي می کردم. احتمالاً پدر بودن سخت است. زندگی با ترس این که دخترتان ممکن است پسري را ببیند و از او خوشش بیاید و در عین حال، نگرانی از این که هیچ وقت چنین کسی را نبیند.
درحالی که می لرزیدم با خود فکر کردم که چه می شد اگر چارلی می فهمید واقعاً از چه چیزي خوشم می آید.
به نشانه ي خداحافظی دستش را تکان داد و رفت. به بالاي پله ها رفتم تا دندان هایم را مسواك بزنم و کتاب هایم را جمع کنم.
وقتی صداي رفتن ماشین کروزر چارلی را شنیدم، فقط توانستم چند ثانیه صبر کنم و بعد، به سرعت از پنجره به بیرون نگاهی انداختم. ماشین نقره اي در جاي پارك چارلی منتظرم بود. با عجله از پله ها پایین رفتم و از در جلویی خارج شدم.
تعجب کرده بودم که این عادت عجیب، تا کی ادامه پیدا می کند. هرگز نمی خواستم تمام شود.
در ماشینش منتظر بود و به نظر نمی رسید که من را می بیند. بدون آ نکه زحمت قفل کردن در خانه را به خود بدهم، آن را بستم و به طرف ماشین رفتم. قبل از این که در را باز کنم و وارد شوم، خجالت زده مکثی کردم.
لبخند می زد و مثل همیشه به طرز ناراحت کننده اي، جذاب و کامل به نظر میرسید.
"صبح بخیر." صدایش ملایم بود."چطوري؟" چشمانش به سمت صورتم چرخیدند. به نظر می رسید سوالش بیش از یک تعارف ساده بود.
"خوبم، مرسی." هروقت که در کنارش بودم، خوب-شاید هم چیزي بهتر از آن- بودم.
نگاه خیره اش با دیدن حلقه هاي زیر چشمانم، طولانی تر شد. "خسته به نظر میاي."
اعتراف کردم:"نتونستم بخوابم."
به طور خودکار، موهایم را به سوي شانه ام تاب دادم تا صورتم در سایه ي موهایم از چشمانش پنهان شود.
وقتی داشت موتور ماشین را روشن م یکرد، به شوخی گفت:"منم نتونستم بخوابم."
کم کم داشتم به صداي ماشین ادوارد عادت می کردم. مطمئن بودم اگر یک بار دیگر ماشین خودم را روشن کنم، از صداي بلند و هولناکش می ترسم.
خندیدم و گفتم:"حدس می زنم درسته. فکر کنم من فقط یه کم بیشتر از تو خوابیدم."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
"شرط می بندم همین طور بوده"
" خب تو دیشب چی کار می کردي؟"
با دهان بسته خندید و گفت:"بهت یه فرصت هم نمیدم. امروز من باید بپرسم."
"اوه. درست میگی. چی می خواي بدونی؟" پیشانی ام چین برداشت. نمی توانستم تصور کنم که چه چیزي در مورد خودم، براي او جالب است.
با قیافه اي جدي پرسید:"رنگ مورد علاقه ات چیه؟"
چشمانم را چرخاندم"هر روز تغییر می کنه."
"امروز چیه؟"هنوز حالت جدي اش را حفظ کرده بود.
"احتمالاً قهوه اي!" دوست داشتم بر اساس حالت روحی ام لباس بپوشم.
فین فینی کرد. حالت جدي اش را کنار گذاشت و با شکاکی پرسید:"قهوه ای؟"
"البته. قهوه اي یه رنگ گرمه. دلم واسه قهوه اي تنگ شده. همه ي چیزایی که قرار بود قهوه اي باشن تنه ی درخت ها، صخره ها، گرد و خاك همه اینجا با چیز سبزِ خیلی نرمی پوشیده شده ن" این را غرولند کنان گفتم.
به نظر می رسید مجذوب این بیان احساسی ام شده بود. درحالی که به چشمانم خیره شده بود، براي لحظ هاي به فکر فرو رفت.
"حق با توئه." دوباره جدي شده بود. تصمیم گرفت."قهوه اي گرمه" با شتاب دستش را دراز کرد تا موهایم را پشت شانه ام جمع کند اما هنوز، به نوعی مردد بود.
به مدرسه رسیده بودیم. همین طور که وارد یک جاي پارك م یشد، به طرفم برگشت.
"الان چه موسیقی اي تو ضبطت هست؟" قیافه اش جدي تر از کسی بود که می خواست از یک قاتل اعتراف بگیرد.
فهمیدم که سی دي اي را که فیل به من داده بودم، هنوز در نیاورده بودم. وقتی اسم گروه را گفتم، لبخند کجی زد. حالت عجیب و غریبی در چشمانش بود. تلنگري زد و جایی را زیر ضبط ماشینش باز کرد.
یکی از آن سی سی دي -یا شاید هم بیشتر- را که در جاي به آن کوچکی چپانده شده بودند، در آورد و به من داد:"از دبوسی به این؟" و یک ابرویش را بالا برد.
این همان سی دي بود. به پوشش آشنایش نگاهی انداختم و چشمانم را به پایین دوختم.

بقیه ي روز هم به همان صورت گذشت. وقتی که قدم زنان تا کلاس انگلیسی همراهم آمد، و همین طور وقتی که بعد از کلاس اسپانیایی همدیگر را دیدیم و در تمام ساعت ناهار، بی وقفه سوال پیچم می کرد.
در مورد تمام جزئیات کم اهمیت زندیگم مانند فیلم هایی که دوست داشتم یا ازشان بدم می آمد، جاهاي کمی که رفته بودم و جاهاي بسیار زیادي که م یخواستم بروم و مدام در مورد کتا بها، سوالاتی می پرسید.
نمی توانستم به خاطر بیاورم آخرین بار کی این قدر زیاد حرف زده بودم. مرتباً خجالت زده می شدم. مسلماً باید خسته اش کرده بودم اما شیفتگی کامل صورتش و سوالهاي بی پایانش، مرا مجبور به ادام هدادن می کرد.
بیشتر سوالاتش آسان بودند و فقط تعداد کمی از آن ها باعث خجالتم می شدند. اما وقتی که من سرخ می شدم، یک دور کاملِ جدید از سوالات شروع می شد.
وقتی که از جواهر مورد علاقه ام سوال می کرد، بدون هیچ فکري، یاقوت زرد را انتخاب کردم. با چنان سرعتی سوال پیچم می کرد که فکر می کردم درحال جواب دادن به یکی از آن تست هاي رواشناسی هستم که باید با اولین کلمه اي که به ذهن می رسد، جواب دهی.
مطمئن بودم اگر از خجالت سرخ نمی شدم، پرسیدن تمام چیزهایی را که به دنبال هم، به ذهنش می آمدند، ادامه میداد. صورتم قرمز شد، چون تا این اواخر جواهر مورد علاقه ام لعل بود. غیر ممکن بود وقتی که به چشمان یاقوت مانندش خیره شده بودم، دلیل تغییر نظرم را به خاطر نیاورم و طبیعتاً، تا وقتی که دلیل خجالت زده شدنم را نگفتم، آرام نگرفت.
"بهم بگو." در آخر، وقتی با متقاعد کردن به جوابی نرسید، با حالت دستور مانندي این را گفت. به خاطر این که چشمانم را از صورتش دور نگه داشته بودم، به نتیجه اي نرسیده بود.
"این امروز، رنگ چشماته." به خاطر تسلیم شدنم، آهی کشیدم. به پایین، به دستهایم خیره شده بودم و با تکه اي از موهایم، ور می رفتم.
"فکر کنم اگه دو هفته دیگه ازم بپرسی، میگم سنگ سلیمانی." از روي صداقت ناخواسته ام، بیش از حد اطلاعات داده بودم و نگران بودم که نکند باعث برانگیختن خشم عجیبش شوم که هرگاه نشان می دادم که چقدر گرفتارش شدم، بروزش می داد.
اما مکثش، خیلی کوتاه بود. با لحن آتشینی پرسید:" از چه نوع گل هایی خوشت میاد؟"
با خیال راحت آهی کشیدم و به روانکاوي ادامه دادیم.
تا زمانی که آقاي بنر وارد کلاس شد، ادوارد به پرسش و پاسخش ادامه داد. باز هم کلاسِ فیلم داشتیم. وقتی که معلم به کلید برق نزدیک شد تا چراغ را خاموش کند، متوجه شدم ادوارد صندلی اش را کمی از من دور کرد. فایده اي نداشت و هم زمان با تاریک شدن اتاق، درخشش برق مشتاقانه اي از طرف او به من منتقل شد تا پوست سردش را لمس کنم، درست مانند دیروز.

به طرف میز خم شدم، چانه ام را به بازوهاي بسته ام تکیه دادم و در تلاش براي نادیده گرفتن این هوس نامعقول، با انگشتانم که زیر میز پنهان شده بودند، لبه ي میز را محکم گرفتم. به او نگاه نمی کردم و از این که او به من نگاه کند، می ترسیدم و این ترس، فقط کنترل کردن خودم را برایم سخت تر می کرد.
صادقانه سعی کردم فیلم را تماشا کنم اما در انتهاي وقت کلاس، از این که چه دیده بودم، هیچ آگاهی اي نداشتم.
وقتی آقاي بنر چراغ ها را روشن کرد، با آسودگی آه کشیدم. سرانجام به ادوارد خیره شدم. با چشمانی مردد، در حال نگاه کردنم بود.
به آرامی از جایش بلند شد و در سکوت منتظرم ماند. مثل دیروز، بدون هیچ حرفی، قدمزنان به طرف باشگاه رفتیم. و باز هم مثل دیروز، او در سکوت صورتم را لمس کرد. این بار قبل از اینکه برگردد و از من دور شود، با پشت دست سردش، از شقیقه تا پایین آرواره ام را نوازش کرد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
زنگ ورزش به سرعت به پایان رسید. در تمام ساعت، کاري جز تماشاي بازيِ تک نفره ي مایک نداشتم.
امروز مایک صحبتی نکرد. ممکن بود به خاطر صورت بی حالتم باشد یا این که هنوز، از مشاجره ي دیروزمان عصبانی بود.
در جایی در گوش هي ذهنم، احساس بدي در مورد دعوایمان داشتم اما نمی توانستم رویش تمرکز کنم.
با عجله رفتم تا لباسهایم را عوض کنم. دستپاچه بودم تا از سالن خارج شوم چون میدانستم هر چه زودتر از آنجا بیرون روم، زودتر ادوارد را می بینم. عجله اي که داشتم، بیش از همیشه دست و پا چلفتی ام کرده بود اما بالأخره از سالن خارج شدم.
وقتی او را دیدم که آنجا ایستاده بود، همان احساس آسودگی وجودم را فرا گرفت و بی اختیار لبخند وسیعی بر چهره ام نقش بست. قبل از این که سوالات بی پایانش را آغاز کند، در جوابم لبخند زد.
اما این بار، سوالاتش متفاوت بودند و پاسخ دادن به آن ها، آسان نبود. می خواست بداند براي چه چیزهایی از خانه دلم تنگ شده بود و اصرار داشت، درباره ي چیزهایی که برایش آشنا نبودند، توضیح دهم.
ساعت ها جلوي خانه ي چارلی نشستیم تا اینکه هوا تاریک شد و باران سیل آسا به طور ناگهانی، شروع به باریدن کرد.
سعی کردم چیزهاي سخت را برایش توضیح دهم، مثل بوي کرئوزوت، تلخی و چسبندگی اندکش که البته خوشایند بود صداي بلند و تیز جیرجیرکها در ماه جولاي، خشکی درختان، آسمان سفید و آبی که از افق تا افق گسترده شده بود و فقط توسط کوه هاي کم ارتفاعِ پوشیده از سنگ هايِ ارغوانیِ آتش فشانی، از هم می گسست.
موضوعی که شرح دادنش از همه چیز سخت تر بود چراي این بود که آنقدر، آن چیز برایم زیبا بود زیبایی مستقل از گیاهان پراکنده و تیغ دار که اغلب نیمه مرده به نظر میرسیدند، زیبایی اشکال زمین با دره هاي کم عمق بین تپه هاي ناهموار و مسیري که در مقابل آفتاب قرار می گرفت و قابل شرح نبود.
ناگهان خودم را در حالی پیدا کردم که براي توضیح آن، دستانم را تکان می دهم.
سوالات آرام و کاوش گرانه اش، باعث می شد آزادانه به صحبتم ادامه دهم و در نور کم هواي طوفانی، خجالت زده شدن از یکه تازي ام در حرف زدن را فراموش کنم.
عاقبت، وقتی توصیف اتاق در هم ریخته ام را تمام کردم، به جاي پرسیدن سوال دیگري، مکث کرد.
از روي آسودگی پرسیدم :"تموم کردي؟"
"حتی نزدیک تموم کردن هم نرسیدم، اما چیزي نمونده که بابات بیاد."
"چارلی!"ناگهان وجودش را به یاد آوردم و آهی کشیدم. به بیرون، به آسمان تیره و بارانی نگاه کردم. اما هوا چیزي بروز نداد.
"ساعت چنده؟" درحالی که نیم نگاهی به ساعت می انداختم، با صداي بلندي این را پرسیدم. از زمان شگفت زده شدم. چارلی باید در راه بازگشت به خانه بود.
"گرگ و میشه!" این را در حالی که به افق غربی که با ابر پوشانده شده بود، نگاه می کرد، زمزمه کرد. صدایش متفکر بود، انگار فکرش جاي دوري بود. درحالی که بدون ای نکه چیزي ببیند، از شیشه ي جلوي ماشین، به بیرون خیره شده بود، نگاهش می کردم.
هنگامی که ناگهان، چشمانش را به سمت چشمانم برگرداند، هنوز به او خیره شده بودم.
به سوال نپرسیده ي درون چشمانم جواب داد:"این امن ترین زمان روز واسه ماست. راحت ترین زمان. اما غمناك ترین زمان هم هست. به نوعی... تموم شدن یه روز دیگه و بازگشت شب. تاریکی خیلی قابل پیش بینیه. این طور فکر نمی کنی؟" مشتاقانه لبخندي زد.
"شب رو دوست دارم. بدون تاریکی، هیچ وقت ستاره ها رو نمی بینیم."
اخمی کردم :"نیست که این جا می تونی خیلی شون رو ببینی."
خندید و ناگهان روحیه اش شاد شد.
"چند دقیقه دیگه چارلی میرسه. بنابراین... مگر اینکه بخواي بهش بگی که شنبه با منی..." یک ابرویش را بالا برد.
"مرسی، اما نه ممنون."
کتاب هایم را جمع کردم و فهمیدم از نشستنِ زیاد، بدنم سفت شده است."پس، فردا نوبت منه؟"
"حقیقتاً نه." چهره اش را با عصبانیتی ساختگی درهم کشید. "بهت گفتم کارم تموم نشده. نه"
"دیگه چی هست؟"
"فردا می فهمی." خودش را به مقابل در رساند تا برایم بازش کند، و نزدیک شدن غیر منتظره اش، تپش قلبم را به طور جنون آمیزي نامنظم کرد.
اما دستش روي دستگیره خشک شد. زمزمه کرد :"خوب نیست"
"چی شده؟" از دیدن اینکه چانه اش را محکم کرد تعجب کردم، چشمانش آشفته شدند.
براي ثانیه اي کوتاه نگاهم کرد و مأیوسانه گفت :"یه پیچیدگی دیگه."
با حرکتی سریع در را محکم باز کرد و سپس حرکت کرد؛ تقریباً قوز کرد و به سرعت از من دور شد. از میان باران، درخشش چراغ جلوي ماشینِ تیره رنگی که در چند قدمی ما کنار پیاده رو توقف کرده بود، نظرم را جلب کرد. رویش به سمت ما بود.
در حالی که از میان باران سیل آسا به ماشین دیگر خیره شده بود، هشدار داد:"چارلی سر کوچه ست."
با وجود پریشانی و حس کنجکاوي ام، فوراً بیرون پریدم. قطرات باران، با برخورد به ژاکتم، پر سر و صداتر می شدند.
سعی کردم اشکال روي صندلی جلوي ماشین دیگر را تشخیص دهم، اما هوا خیلی تاریک بود. می توانستم ادوارد را ببینم که در نور چراغ جلوي ماشین دیگر درخشان شده بود؛ هنوز به جلو خیره شده بود.
نگاهش به چیزي یا کسی قفل شده بود که من نمی توانستم ببینم. ظاهرش ترکیب عجیبی از ناامیدي و مبارزه طلبی بود.
سپس، موتور را روشن کرد؛ صداي جیغ لاستیک ها روي خیابان خیس بلند شدند. در عرض چند ثانیه ولوو از دیدم خارج شد.
"هی، بلا." صداي آشنایی از سمت راننده ي یک ماشین سیاه کوچک، بلند شد.
درحالی که با چشم نیمه باز، از میان باران نگاه می کردم، پرسیدم:"جیکوب؟" و سپس، کروزر چارلی از پیچ خیابان پیچید و نور چراغهایش سرنشینان ماشین جلوي رویم را قابل شناسایی کرد.
نیشخند وسیعِ جیکوب، همین طور که درحال پیاده شدن بود، حتی در تاریکی، بر روي صورتش به چشم می خورد. بر روي صندلیِ مسافر ماشین، مرد مسنِ چهارشانه و کوتاهی نشسته بود. چهره اي به یاد ماندنی داشت. صورتی افتاده با گونه هایی که حوالیِ شانه اش بودند. با چین هایی بر روي پوست زمخت و حنایی رنگش که مثل یک کت چرمی کهنه به نظر میرسید و چشمهایی که به طرز حیرت آوري آشنا بودند،
چشمان سیاهی که به نظر میرسید بسیار پیر و در عین حال، بسیار جوانتر از چهره اش هستند.
پدر جیکوب، بیلی بلک. با وجود این که پنج سال از آخرین باري که او را دیده بودم، می گذشت، بی درنگ او را شناختم. هرچند وقتی روز اول، چارلی در موردش صحبت می کرد، اسمش را به خاطر نیاورده بودم.
به طرز موشکافانه اي به صورتم خیره شده بود. بنابراین، به طور آزمایشی، به او لبخندي زدم. چشمانش کشیده شده بودند که یا بر اثر ترس بود، یا حیرت. پره هاي بینی اش باز شد. لبخندم بر روي لب خشک شد.
یک پیچیدگی دیگر، همانطور که ادوارد گفته بود.
بیلی هنوز مشتاقانه با چشمهایی نگران، به من خیره شده بود. در دل نالیدم. آیا بیلی به این راحتی ادوارد را شناخته بود؟ آیا او واقعاً می توانست افسانه هاي غیر ممکن را که پسرش به باد تمسخر گرفته بود، باور کرده باشد؟
جواب من، به طور واضح و مشخصی در چشمان بیلی دیده می شد. بله، بله، می توانست.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
فصل دوازدهم

متعادل سازی



چارلی به محض این که از ماشین پیاده شد، گفت:"بیلی!"
به سمت خانه برگشتم و درحالی که از زیر باران سیل آسا به سمت ایوان می رفتم، به جیکوب اشاره کردم.
صداي چارلی را م یشنیدم که پشت سرم، با صداي بلند با آ نها خوش و بش میکرد.
با لحن سرزنش آمیزي گفت:"وانمود می کنم پشت فرمون ندیدمت، جیک"
وقتی قفل در را باز کردم و به روشناییِ ایوان قدم گذاشتم، جیکوب گفت:"ما توي محدوده زودتر گواهی نامه می گیریم."
چارلی خندید:"حتماً این کار رو می کنی."
"باید یه جوري میومدم اینجا." لحن صداي بیلی را با وجود گذشت چند سال به راحتی تشخیص دادم. صدایش باعث شد یک دفعه احساس کنم جوانتر شده ام، مثل یک کودك.
وارد اتاق شدم و در را پشت سرم باز گذاشتم. قبل از آنکه ژاکتم را دربیاورم، چراغ را روشن کردم. سپس جلوي در ایستادم و با دلواپسی چارلی و جیکوب را نگاه کردم که به بیلی کمک میکردند تا از ماشین بیرون بیاید و بر روي ویلچیرش بشیند.
وقتی آن سه با شتاب و در حالی که از باران به خود م یلرزیدند وارد اتاق شدند، از جلوي در کنار رفتم.
چارلی می گفت:"غافلگیر کننده بود."
بیلی جواب داد:"خیلی وقته ندیدمت. امیدوارم بد موقع مزاحم نشده باشم." دوباره نگاهش به من افتاد. هنوز هم حالت چشمان تیره اش غیر قابل تشخیص بود.
"اتفاقاً خیلی هم خوبه. امیدوارم بتونید واسه دیدن بازي اینجا باشید."
جیکوب نیشخند زد:"فکر می کنم برنامه همینه، تلویزیون مون هفت هي پیش خراب شد."
بیلی رو به پسرش قیاف هاي گرفت و اضافه کرد:"و البته، جیکوب می خواست بلا رو دوباره ببینه."
وقتی با موجی از پشیمانی و افسوس به سراغ جیکوب رفتم، اخم کرد و سرش را پایین انداخت. شاید در ساحل خیلی قانع کننده بودم.
به سمت آشپزخانه رفتم و پرسیدم:"گرسنه اید؟" علاقه ي زیادي براي فرار از نگاه هاي جستجوگرانه ي بیلی داشتم.
جیکوب جواب داد:"قبل از اینکه بیایم، غذا خوردیم."
"تو چطور چارلی؟؟؟"هم چنان که به سرعت قدم برمی داشتم، او را از بالاي شانه ام صدا کردم.
پاسخ داد:"حتماً." صدایش به سمت اتاق نشیمن حرکت می کرد، می توانستم صداي صندلی بیلی را هم که به دنبالش می رفت، بشنوم.
ساندویچ هاي پنیر کبابی در تابه بودند و همین طور که گوجه ها را خرد می کردم، احساس کردم کسی پشت سرم است.
جیکوب پرسید:"اوضاع چطوره؟"
لبخند زدم:"خیلی خوبه."مقاومت در برابر این همه شور و شوق او سخت بود.
"تو چطور؟ کار ماشینت تموم شد؟"
"نه." اخم کرد."هنوز چند قسمت دیگه ش مونده. این یکی رو هم قرض گرفتیم" با شستش به سمت حیاط جلویی اشاره کرد.
"متاسفم، چیزي ندیدم... دنبال چی می گشتی؟"
نیشخند زد:"سیلندر اصلی." ناگهان اضافه کرد:"واسه وانت مشکلی پیش اومده؟"
"نه."
"اوه، فقط تعجب کردم چرا دیگه نمی رونیش."
به ماهیتابه خیره شدم. لبه ي ساندویچ را بالا کشیدم تا زیرش را بررسی کنم"یه دوست دور می خوردم."
"ماشین خوبی بود."صداي جیکوب ستایش آمیز بود. "هرچند که راننده رو نمی شناختم. فکر می کردم بیشتر بچه هاي این حوالی رو می شناسم"
بدون نظر دادن با حرکت سر حرفش را تصدیق کردم. چشمانم را بر روي ساندویچ ها که هر از چندگاهی به آن ها سیخونک می زدم، نگه داشتم.
"به نظر م یرسید پدرم اونو از یه جایی می شناخت."
"جیکوب، می تونی چندتا بشقاب بهم بدي؟ تو کابینت بالاي ظرفشویی هستن"
"البته."
در سکوت بشقابها را بیرون آورد. امیدوار بودم از خیر این موضوع بگذرد.
در حالی که دو بشقاب را روي پیشخوان در کنارم می گذاشت، پرسید:"خب، کی بود؟"
از روي شکست، آهی کشیدم"ادوارد کالن!"
در کمال شگفتی ام، او خندید. به بالا، به او نگاه کردم. به نظر کمی خجالت زده می رسید.
گفت:"حدس می زنم که این مسئله رو روشن کنه. تعجب کردم چرا پدرم این قدر عجیب و غریب رفتار می کرد."
"درسته."خودم را بی گناه جلوه دادم:"او کالن ها را دوست ندارد."
جیکوب زیر لب غرغر کرد:"پیرمرد خرافاتی"
"تو که فکر نمی کنی چیزي به چارلی بگه؟" نتوانستم نپرسم، کلمات با هیجان خفیفی از دهانم بیرون ریختند.
جیکوب لحظه اي خیره نگاهم کرد، نمی توانستم حالتش را از چشمان تیره اش بخوانم. سرانجام جواب داد:"شک دارم. فکر کنم دفعه ي پیش چارلی بدجوري باهاش دعوا کرد. اونا دیگه خیلی با هم حرف نمی زدند تا امشب که به نظرم یه نوع تجدید دیدار یا آشتی کنونه. گمون نمی کنم دوباره شروع کنه."
گفتم:"اوه." سعی کردم بی تفاوت به نظر آیم.
وقتی غذا را براي چارلی بردم، در اتاق نشیمن ماندم و همین طور که جیکوب در گوشم پچ پچ می کرد، وانمود کردم مشغول تماشاي بازي هستم. ولی در اصل، به صداي گفتگوي مردها گوش می دادم و دنبال نشانه اي بودم که بیلی به من خیانت کند. سعی می کردم به راه هایی فکر کنم که اگر شروع کرد، بتوانم متوقفش کنم.
شب طولانی اي بود. تکالیف خیلی زیادي داشتم که هنوز انجام نداده بودم اما می ترسیدم بیلی را با چارلی، تنها بگذارم. بالأخره بازي تمام شد.
جیکوب، درحالی که پدرش را به طرف در هل می داد، پرسید:"همین روزا، بازم تو و دوستات به ساحل برمی گردین؟"
طفره رفتم:"مطمئن نیستم."
بیلی گفت:"سرگرم کننده بود چارلی."
چارلی تشویق کنان گفت:"واسه بازيِ بعدي هم بیا."
بیلی گفت:"باشه باشه. میایم. شب خوبی داشته باشید." نگاهش را به من برگرداند و لبخندش ناپدید شد. با جدیت اضافه کرد:"تو خیلی مواظب باش بلا!"
زمزمه کردم:"ممنونم" نگاهم را از او برداشتم. وقتی چارلی در راهرو حرکت م یکرد، یکراست به سمت پله ها رفتم.
گفت:"صبر کن بلا"
به طور غیر ارادي منقبض شدم. آیا قبل از این که در اتاق به آن ها ملحق شوم، بیلی چیزي به او گفته بود؟ اما چارلی آرام بود و و هنوز به خاطر این ملاقات غیر منتظره، نیشخند می زد.
"فرصت نشد امشب باهات صحبت کنم. روزت چطور بود؟"
"خوب." با تردید یک پایم را روي پله ي اول گذاشته بودم. دنبال جزئیات امنی براي بازگو کردن می گشتم.
"تیم بدمینتون ما چهار بازی رو برد."
"واو، نمی دونستم می تونی بدمینتون هم بازي کنی."
زیر لب گفتم:"خب، در واقع نمی تونم اما یارم خیلی خوب بود."
بدون هیچ علاق هاي پرسید:"کی بود؟"
با بی میلی به او گفتم:"اوم... مایک نیوتن."
"آره... گفته بودي با پسر نیوتن دوستی." سینه اش را جلو داد و گفت:"خونواده ي خوبی هستن." لحظه اي به فکر فرو رفت. "چرا ازش درخواست نمی کنی که آخر هفته با تو به رقص بیاد؟"
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
"پدر! اون داره با دوستم جسیکا قرار م یذاره. تازه، شما می دونی من نمی تونم برقصم."
با غرولند جواب داد:"آره..." سپس لبخندي زد و پوزش طلبانه گفت:"خب فکر کنم خوبه شنبه داري میري.. نقشه ریخته بودم با بچه هاي ایستگاه برم ماهیگیري. هوا قراره واقعاً گرم بشه. ولی اگه می خواي سفرت رو
بذاري وقتی که یکی باهات بیاد، من خونه م یمونم. می دونم زیاد اینجا تنهات می ذارم."
"شما کارتون درسته." لبخند زدم. امیدوار بودم آرامشی که به من دست داده بود، معلوم نشود. "تنهایی هیچ وقت واسه م مهم نبوده. خیلی شبیه شمام." چشمکی زدم. و او، لبخندي زد که باعث شد چشمانش جمع شود.
آن شب بهتر خوابیدم، خسته تر از آن بودم که دوباره رویا ببینم. وقتی در صبح خاکستري بیدار شدم، خیلی خوشحال بودم. عصر هیجان انگیز با بیلی و جیکوب، اکنون به نظر بی خطر می آمد؛ تصمیم گرفتم به کلی فراموشش کنم.
هنگامی که داشتم قسمت جلوي موهایم را با سنجاقِ سر می بستم و همین طور وقتی که از پله ها پایین می پریدم، خودم را درحال سوت زدن یافتم. چارلی متوجه شد.
از بالاي صبحانه اش گفت:"امروز خیلی سر حالی..."
شانه بالا انداختم:"جمعه ست."
عجله کردم تا لحظه اي که چارلی رفت، حاضر باشم. کیفم را آماده کردم، کفش هایم را پوشیدم و دندان هایم را مسواك زدم؛ اما با وجود این که تا مطمئن شدم چارلی از دید خاج شده به سمت در هجوم بردم، ادوارد سریع تر بود و در ماشین براقش، با شیشه هاي پایین و موتور خاموش، نشسته بود.
این بار درنگ نکردم. سریع به سوي صندلیِ مسافر پریدم تا زود تر صورتش را ببینم. پوزخند کجش را که قلب و نفسم را نگه می داشت، نثارم کرد.
نمی توانستم تصور کنم که فرشت هاي باشکوه تر بتواند وجود داشته باشد. هیچ چیزي در او نبود که نیاز به بهتر شدن داشته باشد.
پرسید:"چه طور خوابیدي؟" برایم جالب بود بدانم هیچ خبر دارد که صدایش چقدر جذاب است.
" خوب. شبِ تو چطور بود؟"
"عالی." لبخندش بیشتر شد. احساس کردم به چیزي می خندید که من از آن بی اطلاع بودم.
پرسیدم:"می تونم بپرسم چی کار کردي؟"
پوزخندي زد:"نه. امروز هنوز مال منه."
امروز می خواست راجع به آد مها بداند؛ بیشتر راجع به رنی، تفریحاتش و ای نکه در زمان فراغتمان، با هم چه کار کرده بودیم.
بعد از آن در مورد یکی از ماد ربزرگ هایم که می شناختم پرسید و دوستان کمی که در مدرسه داشتم. سپس با سوال کردن راجع به دوست پسرانم، دستپاچه ام کرد. خیالم راحت بود که هیچ وقت واقعاً چنین کسی نداشته ام. به همین خاطر، این بحث بخصوص، نمی توانست زیاد ادامه پیدا کند.
او هم به اندازه ي جسیکا و آنجلا از کمبود حوادث عاشقانه در زندگی ام، متعجب به نظر می آمد.
"پس هیچ وقت با کسی که بخواي ملاقات نکردي؟" لحنش جدي بود. به شکلی که کنجکاوم کرد که بدانم به چه فکر می کند.
با کینه اما صادقانه گفتم:"توي فینکس."
لبانش از روي فشار به خطی محکم تبدیل شد.
در آن موقع، در کافه تریا بودیم. تمام روز مثل هال هاي محو گذشته بود که به سرعت داشت عادي میشد. از مکث کوتاهش استفاده کردم و گازي به نان شیرینی ام زدم.
"باید می ذاشتم امروز خودت رانندگی کنی." در هنگام جویدنم، خیلی به جا، از هیچ چیزي سخن نگفت.
پرسیدم:"چرا؟"
"بعد از ناهار دارم با آلیس میرم."
"اوه."پلک زدم. گیج و نا امید شده بودم."عیبی نداره. راه زیادي نیست واسه پیاده روي!"
با بی صبري اخمی به من کرد:"کاري نمی کنم که تا خونه پیاده بري. میریم وانتت رو میاریم و برات می ذاریمش اینجا."
"کلیدام رو با خودم نیوردم."آهی کشیدم. "واقعاً واسه م مهم نیست پیاده برم" چیزي که برایم مهم بود این بود که وقت با او بودن را داشتم از دست می دادم.
سرش را تکان داد:"ماشینت میاد اینجا و کلیدها هم تو استارتش هستند. مگر این که بترسی کسی اونو بدزده."و به این فکر خود خندید.
قبول کردم:"باشه." لبانم را جمع کردم. کاملاً مطمئن بودم که کلیدها در جیب یک شلوار جین که چهارشنبه پوشیده بودم، هستند و شلوار هم، زیر کپه اي لباس در رختشوي خانه مان. حتی اگر می توانست به زور وارد
خانه شود، یا هرکار دیگري که برایش نقشه کشیده بود، هیچ وقت پیدایشان نمی کرد. به نظر می رسید چالش را در موافقتم احساس کرده. از روي غرور پوزخندي زد.
"خب، کجا دارید می رید؟" تا آنجا که می توانستم سوالم را غیرعمدي پرسیدم.
با بدخلقی جواب داد:"شکار. اگه قراره فردا با تو تنها باشم هر اقدام احتیاطی که بتونم انجام میدم."چهره اش عبوس شد... و همین طور ملتسمانه."می دونی، همیشه می تونی لغوش کنی."
از ترس قدرت مجاب کننده ي چشمانش، پایین را نگاه کردم. متقاعد شدن از این که از او بترسم را نپذیرفتم. هر قدر هم که خطر واقعی باشد. مدام در ذهنم تکرار می کردم، مهم نیست.
"نه." نگاهی اجمالی به صورتش انداختم. "نمیتونم."
با لحن سردي زمزمه کرد:"شاید حق با تو باشه." همین طور که نگاهش می کردم، به نظر می رسید چشمانش تیره تر می شدند.
موضوع را عوض کردم، پرسیدم:"ردا کِی ببینمت؟" از این که حالا باید ترکش م یکردم، ناراحت بودم.
پیشنهاد کرد:"بستگی داره.. شنبه ست،نمی خواي یه کمی بیشتر بخوابی؟"
خیلی سریع جواب دادم:"نه!" جلوي لبخندش را گرفت.
تصمیم گرفت:"پس، همون وقت همیشگی. چارلی اونجاست اون موقع؟"
"نه، فردا می ره ماهیگیري."
از یادآوري اینکه چه طور همه چیز به خوبی جور شده بود، لبخندي زدم.
صدایش خشن شد:"و اگه به خونه نری چه فکری میکنه؟"
به سردي جواب دادم:"نظري ندارم. می دونه یه چیزهایی واسه بردن به رختشویی دارم. ممکنه فکر کنه توي ماشین لباسشویی افتادم."
او به من اخم کرد و من هم به او. عصبانیتش خیلی باشکوه تر از عصبانیت من بود.
وقتی مطمئن شدم در مسابقه ي چشم غره رفتن، از او شکست خوردم، پرسیدم:"امشب چی شکار می کنید؟"
"هرچی که تو شکارگاه پیدا کنیم. زیاد دور نمی شیم." از این که به این سادگی در مورد راز بزرگ شان صحبت کرد هام، به نظر کمی گیج می رسید.
از روي کنجکاوي پرسیدم:"چرا با آلیس میري؟"
"آلیس بیشترین... پشتیبانه"وقتی صحبت میکرد، اخم کرد.
با کم رویی پرسیدم:"و بقیه؟ اونا چی هستن؟"پیشانی اش براي مدت کوتاهی چین برداشت:"بیشترشون دیرباورن."
دزدکی نگاهی به پشت- سرم جایی که خانواد هاش بودند -انداختم. همان طور که نشسته بودند، به جهت هاي مختلفی خیره نگاه می کردند. دقیقاً مثل همان بار اولی که دیده بودم شان. فقط حالا چهار نفر بودند، برادر زیبا و مو برنزي شان، با چشمان طلاییِ آشفته اش، درست روبروي من نشسته بود.
حدس زدم:"اونا از من خوششون نمیاد."
مخالفت کرد:"اینطور نیست."اما چشمانش بیش از حد حالت معصومانه به خود گرفته بودند. "اونا نمی فهمند چرا نمی تونم رهات کنم."
با دهن کجی گفتم:"به همین صورت، منم نمی فهمم."
ادوارد سرش را به آرامی تکان داد و قبل از اینکه نگاه خیره ام را ببیند، چشمانش را به طرف سقف چرخاند. بهت گفتم هیچ وقت خودت رو واضح نمی بینی. تو شبیه هیچ کدوم از کسایی که من تا به حال شناختم، نیستی. تو منو مجذوب خودت می کنی."
به او چشم غره رفتم، مطمئن بودم که در حال دست انداختنم بود.
وقتی حالتم را کشف کرد، لبخندي زد. زمزمه کرد:"با این برتري هاي که من دارم."متفکرانه پیشانی اش را لمس کرد. "من دید بهتري از طبیعت مردم عادي دارم. مردم قابل پیش بینی هستن. ولی تو... تو هیچ کاري که من انتظارشو دارم نمی کنی. تو همیشه منو غافلگیر می کنی."
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
به دور دست نگاه کردم. چشمانم به سمت خانواده اش متمایل شد، دست پاچه و ناراضی بودم. حرف هایش به من احساس یک مورد آزمایشگاهی را میداد. از این که انتظاري غیر از این داشتم، می خواستم به خودم بخندم.
ادامه داد:"توضیحش به اندازه ي کافی آسونه." سنگینی نگاهش را بر چهره ام حس می کردم اما نمی توانستم به او نگاه کنم. می ترسیدم ناراحتی را در چشمانم ببیند. "ولی حقیقت بیشتر از این هاست... و بیان کردنش درقالب کلمات ساده نیست."
همین طور که صحبت می کرد، به کالن ها خیره شده بودم. ناگهان رزالی، خواهر بلوند و خیره کننده اش، چرخید و نگاهم کرد. نه، نگاه نکرد، با چشمان سیاه و سردش به من خیره شد.
می خواستم نگاهم را از او بدزدم اما نگاه خیره اش تا وقتی که ادوارد جمله اش را نیمه کاره رها کرد، نگه م داشت. ادوارد، نفسش را با صداي خشمناکی بیرون داد. در اصل، صدا بیشتر شبیه به یک هیس بود.
رزالی سرش را برگرداند و من، نفس راحتی از سر آزادي کشیدم و م یدانستم که ادوارد می توانست سراسیمگی و وحشتی را که چشمانم را پوشانده بود، ببیند.
چهره اش، هنگامی که توضیح م یداد، محکم به نظر می رسید:"واقعاً متاسفم. اون فقط یه ذره نگرانه. ببین...این فقط واسه من خطرناك نیست. اگه بعد از اون همه وقت گذروندن با تو جلوي همه..." و سرش را به زیر انداخت.
"اگه؟"
"اگه این موضوع... بد تموم بشه."
سرش را در میان دستانش گرفته بود؛ هما نطور که در پورت آنجلس نیز این کار را انجام داده بود. اضطرابش واضح بود. خیلی مشتاق بودم که دلداریش دهم اما در چگونگی این کار مانده بودم. بی اختیار دستانم به سرعت به سمتش دراز شدند، با این وجود، از ترس این که تماسم فقط اوضاع را بدتر کند، آن ها را روي میز گذاشتم.
به آرامی متوجه شدم که سخنانش باید باعث ترسیدن من میشد. منتظر ترس شدم اما تنها چیزي کهحس کردم، همدردي براي دردي بود که می کشید.
و البته نا امیدي. نا امیدي از این که رزالی مزاحم چیزي شد که ادوارد می خواست بگوید. نمی دانستم دوباره، چطور شروع کنم. و ادوارد هنوز هم سرش را در میان دستانش گرفته بود.
سعی کردم با لحن عادي اي صحبت کنم:"و الان باید بري؟"
صورتش را بالا گرفت، چهره اش براي چند لحظه جدي بود اما بعد با لبخندي شکفت "بله."
"شاید هم خوب باشه! ما هنوز هم باید پونزده دقیقه ي دیگه از اون فیلم ملال آور زیست شناسی رو تحمل کنیم، من که فکر نمی کنم بیشتر از این بتونم!"
از جا پریدم. آلیس با موهاي کوتاه و حبري رنگش که مثل هاله اي به هم ریخته، چهره ي دلپسند و الف مانندش را احاطه کرده بودند ناگهان پشت شانه هاي ادوارد ایستاده بود. اندام نحیف و باریکش حتی در بی حرکتی کامل نیز دلپذیر بود.
ادوارد، ب یآن که از من چشم بردارد، گفت:"آلیس."
آلیس پاسخ داد:"ادوارد"
صداي زیر و بلند آلیس تقریباً به جذابیِ صداي ادوارد بود.
ادوارد ما را به هم معرفی کرد:"آلیس، بلا- بلا، آلیس" و با حالتی معمولی به ما اشاره کرد. خنده ي اریبی بر لبانش بود.
"سلام بلا." چشمان زیركِ شیشه ایش را نمی شد خواند اما لبخندش دوستانه بود."خیلی خوبه که بالاخره دیدمت."
ادوارد نیم نگاه سردي به او انداخت.
با خجالت زمزمه کردم:"سلام آلیس."
آلیس از ادوارد پرسید:"اماده ای؟"
"تقریباً. تو ماشین می بینمت" صدایش غیر دوستانه به نظر می آمد. آلیس بی هیچ حرفی رفت؛ نرم راه می رفت. به طوري که براي لحظه اي حسادت در وجودم تیر کشید.
در حالی که به سمت ادوارد می چرخیدم، پرسیدم:"بگم خوش بگذره یا ممکنه منظورم بد بیان بشه؟"
نیشخند زد:"نه، خوش بگذره به خوبی هر چیز دیگست."
سعی کردم حرفم را از صمیم قلب نشان دهم:"پس خوش بگذره." و البته نتوانستم فریبش دهم.
باز هم لبخندي زد:"سعی ام رو می کنم. و خواهشاً تو هم سعی کن مراقبِ خودت باشی."
"امنیت تو فرکس چه مبارزه اي بشه."
"واسه تو مثل یه مبارزه ست." فکش سفت شد."قول بده."
با صداي موزونی گفتم:"می دم که مواظب خودم باشم. امشب لباس ها رو می شورم این کار بایستی پر از خطر باشه!"
با حالت تمسخرآمیزي گفت:"حالا نیوفتی تو ماشین لباسشویی."
" تمام سعی ام رو می کنم." و سپس او ایستاد و من هم بلند شدم.
آه کشیدم:"فردا میبینمت."
به فکر فرو رفت:"به نظر میاد این مدت واسه ت خیلی طولانیه، نه؟"
با اوقات تلخی سر تکان دادم.
قول داد:"فردا صبح اونجام." و لبخند کج و معوجش را با لبخندي پاسخ دادم. بر روي میز خم شد تا صورتم را لمس کند، و دوباره موهایم را امتداد استخوان گون هام شانه بزند و بعد برگشت و قدم زنان رفت و به او خیره شدم تا برود.
به شدت وسوسه شده بودم تا به شکلی از بقیه ي روز مرخص شوم، حداقل از باشگاه. اما یک هشدار درونی مانعم شد. می دانستم که اگر ناپدید شوم، مایک و دیگران فکر می کنند که با ادوارد هستم. و ادوارد نگران اوقاتی بود که جلوي همه با هم می گذراندیم...
اگر مشکلی به وجود بیاید. فکر اخیر را از سرم کنار زدم، و براي تامین امنیت هرچه بیشتر ادوارد تمرکز کردم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
به طور غریزي می دانستم-و احساس می کردم او هم می داند-که فردا روز سرنوشت سازي خواهد بود.
رابطه ي ما نمی توانست با این توازن ادامه پیدا کند، همین طور که حالا بود، بر سر لبه ي چاقو. ما از یک سمت سقوط خواهیم کرد، و یا شاید از سمتی دیگر که تماماً بستگی به تصمیمش -و یا غرایزش-داشت.
قبل از این که خودم به صورت آگاهانه انتخاب کرده باشم، تصمیمم گرفته شده بود. و حالا منتظر دیدن عواقبش بودم. چون هیچ چیزي برايم ترسناك تر و آزار دهنده تر از فکر دوري او نبود. این کار برایم غیر ممکن بود.
حس وظیفه شناسی به کلاس رفتم. به راستی نمی توانستم بگویم در کلاس زیست شناسی چه گذشت. ذهنم مشغول فکر کردن به فردا بود.
در باشگاه، مایک باز هم با من صحبت م یکرد. برایم آرزوي اوقاتی خوش در سیاتل کرد. محتاطانه برایش توضیح دادم به خاطر این که نگران وانتم بودم سفرم را لغو کرده ام.
ناگهان با ترش رویی پرسید:"می خواي با کالن به مجلس رقص بري؟"
"نه، من اصلاً به مجلس رقص نمی رم."
"پس می خواي چی کار کنی؟" خیلی علاقه مند بود. احساس درونی ام حکم میکرد به او بگویم فضولی موقوف. در عوض، به راحتی دروغ گفتم:
"باید لباس ها را بشورم و بعد واسه امتحان آمادگی جسمانی بخونم وگرنه رد می شوم."
"کالن تو درس خوندن کمکت می کنه؟"
با تاکید گفتم:"ادوارد. اون قرار نیست تو در سها بهم کمک کنه. واسه تعطیلات رفته یه جاي دیگه."
با تعجب متوجه شدم درو غها طبیعی تر و بهتر از همیشه به ذهنم آمدند.
مشتاقانه تر گفت:"اوه." قول داد:"می دونی، در هر صورت می تونی با گروه ما به مجلس رقص بیاي. این طوري خیلی عالی میشه. ما همه باهات می رقصیم به هر حال.."
تصویري ذهنی از جسیکا باعث شد صدایم تندتر از حد لزوم شود:"قرار نیست من به اون مهمونی برم مایک. باشه؟"
دوباره اخم کرد:"باشه. من فقط داشتم تعارف میکردم."
وقتی بالاخره وقت مدرسه تمام شد، بدون هیچ شور و شوقی به پارکینگ رفتم. واقعاً دلم نمی خواست تا خانه پیاده برم اما نمی توانستم بفهمم چگونه ممکن است ادوارد وانتم را آورده باشد.
از طرفی، کم کم داشتم به این نتیجه می رسیدم که هیچ چیز براي او غیر ممکن نیست. نتیجه ي آخر درست از آب در آمد. ماشینم دقیقاً همان جایی بود که ادوارد ولوویش را امروز صبح پارك کرد.
در قفل نشده را باز کردم. کلید روي آن بود! با ناباوري سرم را تکان دادم.
تکه کاغذ سفید و تا شده اي روي صندلی ام بود. داخل ماشین شدم و قبل از اینکه کاغذ را باز کنم، در را بستم. آنجا دو کلمه با دستخط زیباي ادوارد نوشته شده بود:" مراقب باش!"
صداي غرش وانت مرا ترساند. به خودم خندیدم.
وقتی به خانه رسیدم، دستگیره ي در قفل اما چفت در باز بود. درست همان طور که امروز صبح رهایش کرده بودم. داخل خانه، مستقیم به طرف اتاق رختشویی رفتم که آن هم به همان شکلی بود که رهایش کرده بودم.
دنبال شلوار جینم گشتم و بعد از پیدا کردنش، جیب هایش را بررسی کردم. خالی بودند. همان طور که سرم را تکان می دادم، به ذهنم رسید که نکند در آخر کلیدم را آویزان کرده بودم.
با پیروي از همان احساسی که مرا به دروغ گفتن به مایک وا داشت، به جسیکا، با بهانه ي آرزوي خوش اقبالی برایش در رقص، تلفن زدم. وقتی که او هم همین آرزو را براي روز من با ادوارد می کرد، درباره ي به هم خوردن این ماجرا، برایش توضیح دادم.
مأیوس تر از آن بود که یک شخص ثالث نظاره گر، باید باشد. بعد از آن به سرعت خداحافظی کردم.
هنگام شام، چارلی حواسش پرت بود. حدس زدم نگران چیزي در کارش بود یا شاید نگران بازي بسکتبال یا شاید هم تنها از خوردن لازانیا لذت می برد... حدس زدن این، در مورد چارلی سخت بود.
شروع به حرف زدن کردم و باعث شدم رشت هي افکارش پاره شود:"میدونی بابا..."
"چیه بلا؟"
"به نظرم درمورد سیاتل درست میگی. فکر کنم صبر می کنم تا جسیکا یا کس دیگه اي بتونه باهام بیاد."
با تعجب گفت:"اوه، باشه، پس می خواي خونه بمونم؟"
"نه بابا، برنامه تو عوض نکن. یه عالمه کار دارم که باید انجام بدم... مشق، لباس شویی... باید به کتاب خانه و خواربار فروشی برم. تمام روز هی میام و میرم. تو برو و خوش بگذرون."
"مطمئنی؟"
"کاملاً بابا، گذشته از این، به طور خطرناکی ماهیِ فریزر داره کم میشه. فکر کنم نزدیک به دو، سه سال ذخیره داشته باشیم."
لبخند زد:"بلا، زندگی با تو واقعا آسونه!"
همین طور که می خندیدم، گفتم:"می تونم همچین چیزي در مورد شما بگم." صداي خنده ام بیش از حد بلند بود، اما او توجهی نکرد. از گول زدنش به قدري احساس گناه می کردم که تقریباً توصیه ي ادوارد را پذیرفتم و به او گفتم که کجا می خواهم بروم، تقریباً.
بعد از شام، لباس ها را تا کردم و مقداري دیگر را داخل ماشین خشک کنی قرار دادم. بدبختانه این نوع کار، فقط دست و بال آدم را می بست.
قطعاً ذهنم وقت آزاد زیادي داشت و درحال خارج شدن از کنترلم بود. به شدت در بین انتظاري که تقریباً دردناك بود و ترس دسیسه آمیزي که به تصمیمم خرده می گرفت، در نوسان بود.
مجبور بودم مدام به خودم یادآوري کنم که انتخابم را کرده ام و نمی خواستم از انتخابم صرف نظر کنم.
بیشتر از چیزي که لازم باشد، نوشته را براي تجزیه و تحلیل دو جمله ي کوچکی که نوشته بود، از جیبم بیرون کشیدم. او می خواست من در امان باشم. بارها و بارها این را به خودم گفتم. فقط تا آخر این امید را نگه داشتم که عاقبت این خواسته ي او بر دیگر خواسته هایش پیروز شود. و انتخاب دیگرم چه بود او را از زندگی خودم بیرون کنم؟
غیر قابل تحمل بود. گذشته از این، از وقتی که به فرکس آمده بودم، واقعاً به نظر می رسید تمام زندگی ام در اینجا، در مورد او بود!
اما صداي ضعیفی در اعماقِ ذهنم، نگران بود که نکند، اگر این ماجرا بد تمام شود، رنجِ زیادي داشته باشد.
وقتی به حد کافی دیر وقت شده بود که خوابیدن قابلِ قبول باشد، راحت شدم. می دانستم براي خوابیدن خیلی استرس دارم به همین دلیل، کاري کردم که قبلاً هرگز انجام نداده بودم.
عمداً داروي سرما خوردگی غیرضروري خوردم-این دارو به مدت هشت ساعت، به خوبی مرا از پا در می آورد-
معمولاً این نوع رفتار را، در درونم نمی بخشیدم. اما فردا بدون این که از کمبود خواب، زیر چشمانم گود افتاده باشد هم به قدر کافی پیچیده بود.
هنگامی که منتظر اثر کردن دارو بودم، موهایم را خشک کردم تا به طور بی نقصی صاف بایستند و در همان حال، به چیزي که فردا می پوشیدم فکر کردم. وقتی همه چیز براي صبح آماده شد، سرانجام روي تختم دراز کشیدم. احساس فوق العاده اي داشتم؛
نمی توانستم جلوي منقبض شدنم را بگیرم. بلند شدم و محتویات جعبه ي سی دي هایم را بیرون ریختم تا این که قطعه اي موسیقی از چاپین پیدا کردم.
به آرامی آن را به کار انداختم و دوباره آماده ي خواب شدم. روي شل کردن تک تک قسم تهاي بدنم متمرکز شدم. جایی در میان این تمرین، داروي سرما خوردگی اثر کرد و به خوشی در بیهوشی فرو رفتم.
زود از خواب بیدار شدم. به لطف داروهاي آرامش بخش، خواب آرام و بی رویایی داشتم. با این که به خوبی استراحت کرده بودم اما بعد از خواب، آشفتگیِ ذهنیِ شبِ قبل دوباره برگشت.
با عجله لباس پوشیدم و یقه ام را روي گردنم صاف کردم و با بیقراري پلیور برنزي ام را روي شلوار جین ام پوشیدم. دزدکی، از پنجره نگاه کوتاهی به بیرون انداختم تا بفهمم چارلی رفته است یا نه. لایه ي نازکی از ابرهاي پنبه اي آسمان را پوشانده بود اما به نظر نمی آمد، زیاد ماندگار باشند.
بدون چشیدن غذا، صبحانه ام را خوردم و وقتی تمام شد، براي تمیز کردن میز، عجله کردم. دوباره زیر چشمی از پنجره بیرون را نگاه کردم اما هیچ چیز تغییر نکرده بود.
تازه مسواك زدن م را تمام کرده بودم و داشتم به سمت طبقه ي پایین می رفتم که ضربه ي آرامی به در، قلبم را در سینه به تپش انداخت.
به طرف در پرواز کردم. کمی با قفل ساده اش به مشکل برخوردم اما بالأخره با تکانی شدید، در را باز کردم. و او آنجا بود. تمام سراسیمگی و آشفتگی ام به محض نگاه کردن به چهره اش حل شد و از بین رفت و آرامش جایش را گرفت.
آهی از سر آسودگی کشیدم ترسهاي دیروز با حضورش در اینجا، حالا خیلی احمقانه به نظر می رسیدند.
اول لبخند نمیزد، صورتش ناراحت بود. اما بعد، همین که نگاهم کرد، حالتش روشن تر شد و خندید.با دهان بسته خندید:"صبح به خیر."
"مشکل چیه؟" به سرتاپاي خودم نگاهی انداختم تا مطمئن شوم چیز مهمی را از قلم نینداخته ام. مثل کفش، یا شلوار.
"با هم ست شدیم."
دوباره خندید. متوجه شدم پلیور بلندي به رنگ برنزه ي روشن که زیرش یقه ي سفید نشان داري مشخص بود به همراه شلوار جین آبی رنگی پوشیده بود. به همراهش خندیدم و تنش پنهانیِ ناشی از افسوس ام را مخفی کردم. افسوس از اینکه چرا او باید شبیه مدلهاي فشن باشد اما من نمی توانستم.
وقتی داشت قد مزنان به سمت وانت می رفت، در را پشت سرم قفل کردم. با حالتی که انگار در رنج و عذاب بود، کنار در مسافر منتظر ایستاد. فهمیدنِ حالش آسان بود.
با حالتی از خود راضی به او یادآوري کردم:"ما یه قراري گذاشته بودیم." و از صندلیِ ماشین بالا رفتم تا به صندلی راننده برسم و قفل درش را باز کنم.
پرسیدم:"کجا می ریم؟"
"کمربندت رو ببند از همین الانش هم نگرانم" همین طور که به حرفش گوش می کردم، نگاهِ بدي به او انداختم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
با آهی تکرار کردم:"کجا میریم؟"
دستور داد:"برو به صدو یک شمالی"
وقتی می دانستم به من خیره شده، به طرز شگفت انگیزي تمرکز بر روي جاده سخت بود. براي همین با دقت و احتیاط بیشتري از شهر که هنوز در خواب بود، عبور کردم.
"می خواي قبل از غروب از فرکس بیرون بزنی؟"
در جواب گفتم:"این ماشین اون قدري پیر هست که بتونه پدربزرگ ماشین تو باشه احترامشو نگه دار!"
برخلاف بدبینی اش، خیلی زود از محدوده ي شهر خارج شدیم. بوته هاي به هم تنیده ي کلفت زیر درختان و پیچک هاي سبزِ پیچیده شده دور تنه شان، جاي زمین هاي چمن و خانه ها را گرفتند.
"به صد و ده که رسیدي بپیچ به راست." دقیقاً وقتی که می خواستم بپرسم، این را گوشزد کرد. در سکوت اطاعت کردم.
"حالا، تا ته جاده می رونیم."
می توانستم از صدایش، تشخیص دهم که لبخند می زند. اما ترس از ثابت شدن درستی حرفش و منحرف شدنم به بیرون از جاده، باعث شد که نگاهش نکنم تا مطمئن شوم.
از روي کنجکاوي پرسیدم:"و اونجا، آخرِ اون جاده ي هموار چیه؟"
"یه کوره راه."
"پیاده می ریم؟"خدا را شکر که کفش هاي تنیس ام را پوشیده بودم.
"مشکلیه؟" طوري به نظر می رسید که انگار به این اندازه توقع داشته.
"نه." سعی کردم اطمینانِ کافی براي دروغ گفتن را به صدایم بدهم. اما اگر فکر می کرد وانتم کند بود....
"نگران نباش. همه ش پنج مایله. یا یه چیزي تو همین مای هها. ما هم که عجله اي نداریم."
پنج مایل! جوابی ندادم تا لرزش صدایم را که نشان می داد هول شده ام، نشنود. پنج مایل راه از ریشه هاي خطرناك و سنگهاي لق که سعی میکردند پایم را بپیچانند یا به صورت دیگري ناتوانم کنند.
این راه، باعث سرافکندگی ام می شد.
مدتی در سکوت رانندگی کردیم و من، سخت در فکرِ وحشتی که پیش رو بود، فرو رفته بودم.
بعد از چند لحظه با بی قراري پرسید:"به چی فکر می کنی؟"
دوباره دروغ گفتم::"فقط از خودم می پرسیدم کجا داریم می ریم."
"جاییه که وقتی هوا خوبه خیلی دوست دارم برم." بعد از این حرف، هر دو از پنجره به ابرهایی که پراکنده می شدند، نگاهی انداختیم.
"چارلی گفت امروز احتمالاً گرمه."
پرسید:"و تو به چارلی گفتی که چی کار قراره بکنی؟"
"نچ."
"اما جسیکا فکر می کنه امروز با هم به سیاتل می ریم؟" این فکر به نظر خوشحال می رسید.
"نه. بهش گفتم برنامه رو به هم زدي -که حقیقت داره-"
عصبانی شد::"هیچ کس نمی دونه تو الآن با منی؟"
"بستگی داره... فکر می کنم به آلیس گفته باشی."
پرخاش کرد:"این خیلی مفیده، بلا!"
وانمود کردم نشنیدم.
وقتی توجهی نکردم، پافشاري کرد:"فرکس انقدر افسرده ات کرده که به مرگ هم راضی هستی؟"
یاد آوری کردم:"گفتی ممکنه واسه ت مشکلی ایجاد کنه... این که ما علناً با هم باشیم."
"پس تو نگران مشکلی هستی که ممکنه براي من پیش بیاد اگه تو خونه نیاي؟" صدایش هنوز عصبانی و به شکل طعنه آمیزي، نیش دار بود.
با حرکت سر حرفش را تصدیق کردم. چشمانم را به جاده دوخته بودم.چیزي زیر لب گفت، آن قدر تند حرف میزد که نفهمیدم چه بود.
در باقیِ راه، ساکت بودیم. می توانستم موجی از عصبانیت و عدم رضایت که از او ساتع میشد را حس کنم. و نمی توانستم به چیزي براي گفتن فکر کنم.
و بعد جاده به پایان رسید. به یک کوره راه کوچک با نشانی چوبی، محدود میشد. در کناره ي باریک جاده پارك کردم و بیرون آمدم. می ترسیدم؛ چون از دستم عصبانی بود و دیگر رانندگی را به عنوان بهانه اي براي نگاه نکردنش نداشتم. حالا هوا گرم بود.
گرم تر از چیزي که از وقتی به فرکس رسیده بودم، تجربه کرده بودم. زیر ابرها، تقریباً هوا شرجی بود. پلیورم را در آوردم و دور کمرم گره اش زدم. خوشحال بودم که بلوزِ بی آستین و نازکی پوشیده بودم مخصوصاً اگر پنج مایل پیاده روي پیشِ رو داشتم.

صداي در را که محکم بسته شد، شنیدم و نگاه کردم، دیدم او هم پلیورش را در آورده است. پشت به من و رو به جنگل رام نشده ي کنارِ وانتم بود.
"از این طرف." از روي شانه اش نگاهی به من انداخت چشمانش هنوز ناراحت بودند. به جنگل تاریک خیره شد.
"کوره راه؟"هنگامی که با شتاب وانت را دورمی زدم تا به او برسم، وحشت موجود در صدایم واضح بود.
"گفتم یه کوره راه آخر جاده هست. اما نگفتم که اون رو انتخاب می کنیم."
نومیدانه پرسیدم:"کوره راه نه؟"
"نمی ذارم گم شی." با لبخندي حاکی از تمسخر برگشت. نفس سریعی کشیدم. بلوز سفیدش بی آستین بود و دگمه هایش را نبسته بود. بنابراین پوست لطیف و سفید گلویش بی هیچ مانعی تا بالاي سین هي مرمرینش ادامه می یافت.
عضلات عالی اش به سختی پشت لباس هایش پنهان نشده بودند. با ضرب هاي از خنجر تیز ناامیدي فهمیدم که او خیلی کامل بود. هیچ راهی نبود که این موجود الهی بتواند برایم مناسب باشد.
به من خیره شد. از احساس عذابم متحیر شده بود.
با ملایمت گفت:"می خواي بري خونه؟" دردي متفاوت با درد من، صدایش را پر کرده بود.
"نه." جلو رفتم تا در کنارش قرار گیرم. نگران بودم تا مبادا یک لحظه از زمانی که می توانستم با او داشته باشم را تلف کنم.
پرسید:"مشکل چیه؟" صدایش آرام شبخش و ملایم بود.
با حالتی احمقانه گفتم:"تو پیاده روي اصلاً خوب نیستم. باید خیلی صبور باشی!"
"اگه به اندازه ي کافی زحمت بکشم... می تونم صبور باشم."لبخندي زد. نگاه خیره اش را رویم نگه داشت. سعی می کرد از آن حالت ناگهانی و غیر قابل پی شبینی دلمردگی ام، بیرونم آورد
سعی کردم در جوابش لبخند بزنم. لبخندم متقاعد کننده نبود. با دقت کامل صورتم را بررسی کرد.
قول داد:"برت می گردونم خونه."نمی توانستم بگویم قولش بی قید و شرط بود یا به بازگشتی سریع به خانه محدود می شد. می دانستم فکر می کرد ترس باعث ناراحتی ام شده. و دوباره از این که تنها کسی هستم که او
نمی تواند ذهنش را بخواند، متشکر بودم.
با ترش رویی گفتم:"اگه می خواي تا قبل از غروب آفتاب، پنج مایل رو پیاده از وسط جنگل برم، بهتره خودت تو راه پیش قدم بشی."
بعد از یک لحظه تسلیم شد و راه جنگل را پیش گرفت.
آن قدر که می ترسیدم، سخت نبود. بیشتر راه صاف بود. و او سرخس هاي مرطوب و رشته هاي خزه را برایم کنار می زد.
وقتی راه مستقیمش ما را به سمت درخت هاي افتاده یا تخته سنگ هاي ساییده شده می برد، کمکم می کرد؛ از آرنج بلندم می کرد و بعد، فوراً وقتی که صاف می شدم، رهایم می کرد. تماسِ سردش بر روي پوستم، هرگز در این که باعث تپیدنِ نامنظم قلبم شود، شکست نمی خورد.
دو بار، وقتی آن کار را کرد، نگاهی به صورتش انداختم که باعث شد مطمئن شوم او هم تقریباً صداي قلبم را می شنود.
سعی می کردم تا جایی که ممکن است چشمانم را از او دور نگه دارم اما بعضی وقت ها، یواشکی نگاهش می کردم. هر بار زیبایی اش، با ناراحتی در قلبم می نشست.

بیشتر راه را در سکوت پیمودیم. گاه و بیگاه، سوال اتفاقی اي را که دو روز گذشته ي بازجویی از قلم انداخته بود، می پرسید. درباره ي تولدهایم، معلم هاي دبستانم، حیوانات خانگی بچگی ام و... می پرسید و من هم باید اعتراف می کردم که بعد از کشتن سه ماهی به طور متوالی، کاملاً در آن قضیه تسلیم شده بودم.
به این موضوع خندید بلند تر از چیزي که به آن عادت داشتم. طنین هاي زنگ مانندي از جنگل خالی به طرف مان برگشت.

این پیاده روي، بیشتر وقت صبح را گرفت. اما او اصلاً، هیچ نشانه اي از بی حوصلگی نشان نداد. جنگل تمام اطراف مان را پوشانده بود. در مارپیچِ بی حدي از درختان قدیمی بودیم.
نگرانی ام براي این که هرگز راهمان را به بیرون از اینجا پیدا نخواهیم کرد، شروع شد. او کاملاً آسوده بود. در هزارتوي سبز راحت بود و اصلاً به نظر نمی رسید در مورد مسیرمان شکی داشته باشد.

پس از چند ساعت، نوري که از درختان بالاي سرمان می گذشت، از رنگ زیتونیِ تیره به سبزي روشن تر تغییر کرد. همان طور که پیش بینی کرده بود، هوا آفتابی شد. براي اولین بار از زمانی که وارد جنگل شده بودیم، لرزشی از هیجان حس کردم که سریعاً به بیقراري تغییر کرد.
"رسیدیم؟" براي این که اذیتش کنم، وانمود کردم عصبانی هستم.
"تقریباً." روشنایی جلومون رو میبینی؟
به جنگل انبوه خیره شدم:"امم... باید ببینم؟"
لبخندي مغرورانه زد:"شاید هنوز واسه چشماي تو زود باشه."
زیر لب گفتم:"وقتشه برم چشم پزشکی!" پوزخندش نمایان تر شد.
اما پس از صد یارد(تقریبا 90 سانتیمتر) دیگر، کاملاً می توانستم روشناییِ میان درختانِ روبروي مان را ببینم. نوري که به جاي سبز، زرد بود.
از او جلو زدم. با هر قدم اشتیاقم بیشتر می شد. اجازه داد جلو بروم. حالا بی صدا به دنبالم می آمد.

به لبه ي سرچشمه ي نور رسیدم و از آخرین حاشیه سرخس، به دوست داشتنی ترین جایی که تا به حال دیده بودم، قدم گذاشتم. چمن زار کوچکی بود. کاملاً گرد، و پر از گل هاي وحشی بنفش، زرد و سفید ملایم.
جایی در همان نزدیکی، می توانستم شر شر موسیقی آبِ جاري را بشنوم. خورشید دقیقاً بالاي سرمان، دایره را با ابري از آفتاب طلایی پر کرده بود. آرام و حیرت زده از میان چمن نرم، گلهاي رقصان و هواي گرمِ طلایی قدم زدم.
وسط راه برگشتم تا این تجربه را با او شریک شوم. اما او پشت سرم، جایی که انتظارش را داشتم نبود. با یک احساس خطر ناگهانی، براي پیدا کردنش به دور خود چرخیدم. در نهایت، او را دیدم که در قسمت پر سایه تر سایبان در لبه ي چمن زار ایستاده بود و با چشمان کنجکاو تماشایم می کرد.
تنها آن زمان بود که فهمیدم زیبایی چمنزار چه چیزي را از ذهنم پاك کرده بود. معماي ادوارد و خورشید که قول داده بود امروز برایم روشنش کند!

قدمی به سمتش برداشتم. چشمان من پر از کنجکاوي بودند و چشمان او محتاط و بی میل. درحالی که قدمی دیگر به سمتش برمی داشتم، لبخندي مشوقانه زدم و با دستم به او اشاره کردم.
دستش را به حالت هشدار بالا آورد. درنگ کردم و به سمت پاشنه هایم متمایل شدم.
به نظر رسید نفس عمیقی کشید و به درون روشناییِ آفتابِ نیمروزي قدم گذاشت.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل سیزدهم

اعترافات


ادوارد، در زیر آفتاب، تکان دهنده بود. با این که تمام بعد از ظهر خیره نگاهش می کردم، نمی توانستم به او عادت کنم. پوستش که با وجود سرخیِ کم رنگش به خاطر شکار دیروز، سفید بود، عملاً می درخشید؛
انگار هزاران الماس کوچک بر رویش گذاشته شده بود. در سکوت، روي چمنها دراز کشید؛ سینه ي برافروخته و خوش اندامش به همراه بازوانی درخشان، از میان پیراهن گشوده اش، مشخص بود.
با این که پلک هاي درخشانش را که رنگ بنفش کم رنگ به خود گرفته بودند، بسته بود اما مسلماً خواب نبود. مجسمه اي عالی که از سنگ ناشناخته اي تراشیده شده بود؛ به لطافت مرمر و به درخشانیِ کریستال!
گه گاهی، لب هایش حرکت می کردند؛ با سرعتی که به نظر می رسید دارند می لرزند. اما وقتی از او سوال کردم، گفت در حال خواندنِ آهنگی بوده. صدایش پایین تر از حدي بود که بشنوم.

از آفتاب هم لذت بردم؛ گرچه هوا آنقدر خشک نبود که بابِ میلم باشد. دوست داشتم مثل او دراز بکشم و اجازه دهم آفتاب صورتم را گرم کند. اما در همان حالت قوز کرده، درحالی که چانه ام را روي زانوانم گذاشته بودم، ماندم؛ نمی خواستم از او چشم بردارم. باد ملایم و آرام، موهایم را به هم میریخت و چمن هایی را که اطراف پیکرش بودند موج میداد.
چمن زار که در ابتدا به نظرم خیلی تماشایی می آمد، در برابر شکوهش رنگ باخت.
از روي تردید چون همواره می ترسیدم حتی حالا مثل سرابی ناپدید شود؛ زیباتر از آن بود که واقعی باشد...
مرددانه یکی از انگشتانم را دراز کردم و به دست درخشانش که نزدیکم قرار داشت، زدم. باز هم از بافتش که به نرمیِ ساتن و به سرديِ سنگ بود، شگفت زده شدم.
وقتی دوباره بالا را نگاه کردم، چشمانش باز بودند و نگاهم می کردند. امروز روشن تر بودند؛ مثل تافی. بعد از شکار گرم تر می شدند. لبخند سریعش گوشه هاي لب بی نقصش را بالا برد.
به شوخی پرسید:"تو رو نمیترسونم؟"می توانستم کنجکاوي واقعی را در صداي لطیفش بشنوم.
"یشتر از مواقع عادي."
لبخندش پهن تر شد. دندان هایش در آفتاب برق می زدند.
خیلی آرام نزدیک تر شدم. به طور کامل دستم را دراز کردم تا خطوط روي بازویش را با سر انگشتانم دنبال کنم. متوجه شدم که انگشتانم لرزیدند و می دانستم که این، از نگاهش پنهان نمی ماند.
پرسیدم:"ناراحت میشی؟" دوباره چشمانش را بسته بود.
بدون این که چشمانش را باز کند، گفت:"نه." آهی کشید:"نمی تونی تصور کنی چه احساسی داره"
به آرامی دستم را به دنبال شکل مبهم رگ هاي آبی رنگ روي چین آرنجش، بر روي عضلات بی نقصِ دستش کشیدم. دست دیگرم را جلو آوردم تا دستش را بچرخانم.
فهمید چه میخواهم و کف دستش را با یکی از حرکت هاي سریع و مبهوت کننده اش برگرداند. باعث شد بترسم؛ براي چند ثانیه، انگشتانم بر روي دستش بی حرکت ماندند.
زمزمه کرد:«متاسفم.»بالا را نگاه کردم تا چشم هاي طلایی اش را که دوباره بسته شده بودند، ببینم.«با تو که هستم خیلی راحته خودم باشم.»
دستش را بالا گرفتم و به این طرف و آن طرف چرخاندم تا درخشش خورشید را بر روي کفش تماشا کنم. نزدیک صورتم نگ هش داشتم تا تراشهاي پنهان پوستش را ببینم.
آهسته نجوا کرد:« بگو داري به چی فکر می کنی؟» نگاهی کردم تا چشمانش را که ناگهان نگاه معناداري به خود گرفته بودند، ببینم. «هنوز واسه م عجیبه، این ندونستن»
«می دونی، بقیه ي ما همیشه او نطوري احساس می کنن.»
«زندگی سختیه» تاسفی که در صدایش موج میزد، زاد هي تخیل من بود؟«اما بهم نگفتی»
«داشتم آرزو می کردم کاش می تونستم بفهمم تو فکر چی هستی...» مکث کردم.
«و؟»
«داشتم آرزو می کردم کاش می تونستم باور کنم که تو واقعی بودي، و داشتم آروز می کردم کاش نمی ترسیدم.»
صدایش زمزمه اي آرام بود:«نمی خوام بترسی.»از صدایش فهمیدم که نمیتوانست صادقانه بگوید لازم نیست بترسم و چیزي براي ترسیدن وجود ندارد.
«خب دقیقاً منظورم همچین ترسی نبود. گرچه، اینم مطمئناً چیزي هست که بشه بهش فکر کرد.»
با سرعتی که نتوانستم حرکتش را ببینم، تا نیمه بلند شده و روي دستِ راستش تکیه کرده بود. کفِ دستِ چپش هنوز در دستانم بود. صورت فرشته مانندش تنها چند اینچ با صورتم فاصله داشت.
احتمالاً... نه، باید از نزدیکیِ ناگهانی اش پا پس میکشیدم اما نمی توانستم حرکتی کنم. چشمان طلایی اش هیپنوتیزمم کرده بودند.
اهسته زمزمه کرد:«پس از چی می ترسی؟»
اما من نمی توانستم جوابی بدهم. درست مثل دفعه ي قبلی که نفس خنکش را روي صورتم استشمام کرده بودم. شیرین و خوشمزه. عطرش دهانم را آب انداخت.
مثل هیچ چیز دیگري نبود. به صورت غریزي و بدون فکر کردن، به جلو خم شدم و نفسی کشیدم.
و او دستش را از میان دستانم به شدت بیرون کشیده و رفته بود. در زمانی که طول کشید تا چشمانم دوباره متمرکز شوند، بیست قدم دورتر، لبه ي چمن زار کوچک، در سایه ي تیره ي صنوبري عظیم ایستاده بود.
با چشمانی که در سایه تیره بودند، خیره نگاهم کرد. چهره اش غیر قابل خواندن بود.
آرام زمزمه کردم:«من... متاسفم... ادوارد.» می دانستم که می تواند بشنود.
گفت:«یه لحظه بهم فرصت بده.»
صدایش فقط به اندازه اي که گوش کم قدرت ترِ من بتواند آن را بشنود، بلند بود. بی حرکت نشستم. بعد از ده ثانی هي طولانی، با سرعتی که براي او آرام بود، برگشت و در چند قدمی ام ایستاد، موقرانه روي زمین نشست و پاهایش را روي هم انداخت.
نگاهش را از من برنداشت. دو بار نفسی عمیق کشید و بعد لبخند پوزش طلبانه اي زد.
«خیلی خیلی متاسفم.» مکثی کرد.«می فهمیدي چه منظوري داشتم اگه میگفتم فقط یه آدمم؟»
سري تکان دادم، آنقدر توانایی نداشتم که بتوانم به شوخی اش لبخند بزنم. همین طور که آرام آرام وجود خطر را درك میکردم، آدرنالین در ر گهایم جاري شد.
«من بهترین شکارچیِ جهانم. نیستم؟ همه چیز من تو رو جذب میکنه. صدام، قیافه ام، حتی بوي من. انگار که به هیچ کدوم شون احتیاج ندارم.»
خیلی غیر منتظره، درحالی که روي پاهایش ایستاده بود، با یک جهش، ناگهان از دید خارج شد تا لحظ هاي بعد زیر همان درخت ظاهر شود. کل چمن زار را در نیم ثانیه دور زده بود.
به تلخی خندید.«فکر کردي میتونی از دستم فرار کنی.»
دستش را دراز کرد و با صداي کرکننده اي، شاخه اي به ضخامت دو فوت را از بدنه ي صنوبر جدا کرد. لحظه اي آن را در دستش چرخاند و سپس با سرعت خیره کننده اي پرتش کرد. به درخت عظیم دیگري برخورد کرد و آن را لرزاند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
دوباره، دو قدم آن طرف تر، به استواري سنگ، روبه رویم ایستاده بود.
با ملایمت گفت:«فکر کردي می تونی باهام بجنگی؟»
همان طور بیحرکت نشستم. بیشتر از همیشه از او می ترسیدم. هیچ وقت تا آن حد رها از ظاهر تصنعیِ محتاطش ندیده بودمش. هیچ وقت کمتر از این، انسان نبود؛ یا بیشتر از این، زیبا. با صورتی رنگ پریده و چشمانی باز، مثل پرنده اي که چشمانش را در چشمان ماري قفل کرده بود، نشستم.
به نظرم رسید چشمان دوست داشتنی اش با برقی از هیجان درخشیدند. بعد، همین طور که لحظه ها می گذشتند، کم نورتر شدند. صورتش را نقابی از غمی قدیمی پوشاند.
زمزمه کرد:«نترس»صداي نرمش ندانسته اغوا کننده بود « قول میدم...». تأمل کرد.«قسم می خورم بهت صدمه نزنم» به نظر میرسید بیشتر قصد دارد خودش را متقاعد کند تا من!
درحالی که با آرامشی اغراق آمیز نزدیک می شد، دوباره نجوا کرد«نترس».
از روي عمد، با پیچ و تاب، طوري نشست که صور تهایمان در یک سطح بود. یک قدم فاصله داشت.
با حالتی رسمی گفت:«خواهش می کنم من رو ببخش. میتونم خودم رو کنترل کنم. من رو زمانی دیدي که رو خودم کنترلی نداشتم. اما الان بهترین رفتارم رو دارم.»
صبر کرد اما باز هم نمی توانستم حرفی بزنم.
چشمکی زد:«باور کن امروز تشنه ام نیست.»
باید به این حرف میخندیدم اما صدایم لرزان و بیجان بود.
با دلسوزي پرسید:«حالت خوبه؟»به آرامی، با دقت جلو آمد تا دست مرمرینش را دوباره در دستم بگذارد.
به دست صاف و سرد، و سپس به چشمانش نگاهی کردم. مهربان و پشیمان بودند. دوباره نگاهم را به دست هایش برگرداندم و بعد به آرامی با سر انگشتم، خطوط رگهاي روي دستش را دنبال کردم. به بالا نگاه کردم و با کمرویی لبخند زدم.
لبخندي که در جواب زد، خیره کننده بود.
با لحن آهنگینِ آرامی متعلق به قرون گذشته، پرسید:«خب، قبل از این که انقدر گستاخانه رفتار کنم، کجاا بودیم؟»
«راستش یادم نمیاد.»
لبخندي زد اما صورتش شرمنده بود:«فکر کنم داشتیم در مورد این حرف می زدیم که چرا قبلاً از این دلایل واضح می ترسیدي.»
«اوه، درسته»
«خب؟»
به پایین نگاه کردم و بیهدف دستم را روي کفِ دستِ رنگینش کشیدم. ثانیه ها می گذشتند.
آهی کشید:«چقدر راحت ناامید میشم.» به چشمانش نگاهی کردم. ناگهان متوجه شدم همان قدر که این ماجرا براي او جدید بود، براي من هم هست. با وجود تمام تجربه هاي عمیقی که در این سا لها داشت، براي او هم سخت بود. از این فکر جرئت پیدا کردم.
«می ترسیدم چون... خب به دلایل واضح، نمی تونم با تو باشم. و متاسفانه، خیلی بیشتر اون که باید، دلم می خواد باهات باشم.» وقتی حرف می زدم به پایین به دست هایش نگاه می کردم. برایم سخت بود که این حرف را بلند بگویم.
به آرامی موافقت کرد:«بله، در حقیقت این چیزیه که باید ازش ترسید. خواسته ي با من بودن. واقعاً نباید جزء بهترین خواسته هات باشه.»
اخم کردم.
آهی کشید:«باید خیلی وقت پیش ولت میکردم. الان هم باید برم اما نم یدونم م یتونم یا نه.»
در حالی که دوباره به پایین نگاه میکردم، با حالت رقت انگیزي زمزمه کردم«نمی خوام بري»
«و این دقیقاً همون دلیلیه که باید برم. اما نگران نباش. من ذاتاً موجود خود خواهی ام. بیشتر از اونکه بخوام کاري رو که باید انجام بدم، دلم میخواد با تو باشم.»
«خوشحالم.»
«نباش.» این بار با ملایمت بیشتري دستش را عقب کشید. صدایش خشن تر از حد معمول بود. یعنی خشن براي او. اما باز هم از صداي هر انسانی زیباتر بود. دنبال کردن قضیه پا به پایش سخت بود تغییر حالت سریعش، مرا گیج و پریشان، یک قدم عقب میگذاشت.
«فقط همراهی با تو نیست که دلم م یخواد. هیچ وقت فراموش نکن خطر من واسه تو، بیشتر از خطرم واسه هر کس دیگه ایه»
صبر کرد. متوجه شدم که بدون این که چیزي ببیند به درون جنگل خیره شده بود. لحظه اي در فکر فرو رفتم.
گفتم:«فکر نکنم درست منظورت رو فهمیده باشم حداقل اون قسمت آخر رو!»
برگشت و درحالی که لبخند می زد، نگاهم کرد. حالتش باز هم داشت عوض میشد.
در فکر فرو رفت:«چطور توضیح بدم؟ که دوباره نترسی... هوممم»
بدون این که به نظر برسد در این مورد فکر م یکند، دستش را در دستم گذاشت. با دو دستم محکم آن را گرفتم. به دستهاي مان خیره شد.
با حسرت گفت:«این گرما... به طرز حیرت آوري دلپذیره.» درحالی که در افکارش غرق شده بود، لحظ هاي گذشت.
شروع کرد:«دونی که چطور هر کسی از یه مزه اي خوشش میاد؟ مثلاً بعضی از مردم بستنی شکلاتی رو دوست دارن و بعضی ها توت فرنگی رو ترجیح میدن.»
با سر تائید کردم.
«ببخشید به غذا تشبیه میکنم راه بهتري واسه توضیح دادنش به ذهنم نرسید.»
لبخند زدم و او هم در جواب لبخند غمگینی زد.
«می دونی، هر شخصی بوي متفاوتی میده. ماهیت متفاوتی داره. اگه یه آدم الکی تو یه اتاق پر از آب جوي کهنه زندانی کنی، با خوشحالی می نوشه اما اون می تونه جلوي خودش رو بگیره. اگه بخواد. اگه تو ترك باشه -
حالا فرض کنیم تو اتاق یه لیوان براندي صد ساله بذاري، بهترین و کمیاب ترین کنیاك و اتاق رو با عطر گرمش پر کنی. فکر می کنی چی کار میکنه؟؟؟؟؟؟»
درحالی که به چشمان یک دیگر نگاه می کردیم، ساکت نشسته بودیم سعی می کردیم افکار هم را بخوانیم. اول او سکوت را شکست.
«شاید این مقایسه ي خوبی نباشه. شاید خیلی آسونه باشه که براندي رو رد کنه یا شاید من باید الکی رو با یه معتاد هروئینی عوض کنم.»
«خب، چی داري میگی، من هروئین مرغوب تواَم؟» دستش انداختم. سعی کردم حال روحی اش را کمی بهتر کنم. به سرعت لبخند زد. به نظر می رسید قدر تلاشم را میداند.
«بله، تو دقیقا هروئین محبوب منی!!!»
پرسیدم:«تفاق زیاد میافته؟»
به نوك درختان نگاه کرد. به پاسخش فکر می کرد.
«با برادرام در این مورد حرف زدم» هنوز به دوردست ها خیره بود. «واسه جسپر، هر کدوم از شما تقریباً مثل هم هستین. اون جدیدترین عضو خانواد هست. همین پرهیز غذایی واسه ش مایه دردسر و کشمکشه. فرصت نداشته تو دوره ي رشدش با بوهاي مختلف آشنا شه، با طعمهاي مختلف»
نگاه سریعی به من انداخت، حالتش مثل این بود که می خواهد عذر خواهی کند.
گفت:«متاسفم»
«اهمیتی نمیدم. لطفاً نگران دلخور شدن یا ترسیدنم یا هر چیز دیگه اي نباش. این راهیه که فکر می کنی. می تونم درك کنم یا حداقل سعی میکنم درك کنم. فقط هرطوري که می تونی واسه م توضیح بده.»
نفس عمیقی کشید و دوباره به آسمان خیره شد.
«بنابراین جسپر مطمئن نبود که اصلاً با کسی از شما برخورد کرده که واسه ش...» تأمل کرد، دنبال کلمه ي مناسبی می گشت
نقدر خوشایند باشه، همون طور که تو واسه من هستی که باعث میشه فکري نکنم. امت باز تجربه ي طولانی تر و بیشتري واسه صحبت کردن در این مورد داره و میتونه منظورمو بفهمه. گفت که دو بار واسه ش ه مچین اتفاقی افتاده که یه بارش قو يتر و شدیدتر از دیگري بوده.»
«و واسه تو»
«هیچ وقت»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 6 از 62:  « پیشین  1  ...  5  6  7  ...  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA