انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 60 از 62:  « پیشین  1  ...  59  60  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
فصل هفتم
ملودي


وقتی به مدرسه بازگشتم مجبور شدم صبر کنم . هنوز ساعت آخر به پایان نرسیده بود . موقعیت خوبی بود ، چراکه چیزهایی وجود داشت
که باید در باره ي آن فکر می کردم و احتیاج داشتم تنها باشم .
عطر او در اتومبیل مانده بود . پنجره ها را بسته نگه داشتم اجازه دادم به من هجوم آورد ؛ سعی کردم به احساس سوختن گلویم عادت کنم.
جاذبه .
این مسئله اي گیج کننده براي اندیشیدن بود . جهت هاي بسیاري داشت ، مفاهیم و درجاتی متفاوت . مانند عشق نبود ، ولی با آن پیوندي
جدا نشدنی داشت .
هیچ نمی دانستم که آیا جاذبه اي براي بلا دارم یا نه. (آیا ممکن بود سکوت ذهنی او ادامه یابد و بیشتر و بیشتر ناامیدي به بار آورد تا
جایی که مرا تا مرز جنون پیش ببرد ؟ یا حد و حسابی داشت که ممکن بود در نهایت به آن برسم؟)
سعی کردم واکنش هاي فیزیکی او را با دیگران مقایسه کنم ، با کسانی مانند دفتردار و جسیکا استنلی ، ولی این مقایسه بی نتیجه بود .
نشانه هاي مشابه- تغییر در ضربان قلب و به نفس نقس افتادن- می توانست همان طور که در آنها نشانه ي علاقه بود به راحتی معناي
ترس یا شوکه شدن یا مضطرب بودن بدهد . به نظر بعید بود که بلا با چیزهایی سرگرم شود که جسیکا استنلی به آنها فکر می کرد .
در هر صورت ، بلا خیلی خوب می دانست که مشکلی در رابطه با من وجود دارد ، حتی اگر نمی توانست دقیقاً انگشت روي آن بگذارد . او
پوست یخ زده ي مرا لمس کرد و از سردي آن دستش را به سرعت عقب کشید .
و همچنان... فانتزي هایی را که باعث ناراحتی من می شد به یاد داشتم ، ولی اگر بلا به جاي جسیکا بود...
نفس هایم سریع تر می آمدند ، آتش به گلویم چنگ می زد .
چه می شد اگر این بلا بود که مرا در حالی تصور می کرد که بازوهایم دور بدن ظریف او حلقه شده است ؟ مرا در حالی احساس می کرد
که او را محکم به سینه ام چسبانده ام و با دستم چانه ي او را بالا می آورم ؟ موهایش را از صورت گل انداخته ي او کنار می زنم و نوازش
می کنم ؟ با نوك انگشت هایم به دور لبهاي توپر او دست می کشم ؟ صورتم را به او نزدیک تر می کنم ، تا جایی که می توانم گرماي
نفس هایش را روي دهانم احساس کنم ؟ بازهم نزدیک تر می شدم...

از خیالات توخالی بیرون آمدم ، دانستم ، همان طور که زمانی که جسیکا این چیزها را تصور می کرد می دانستم ، چه اتفاقی خواهد افتاد
اگر تا آن حد به او نزدیک می شدم.
جاذبه ، معماي غیر قابل حلی بود ، زیرا حالا در بدترین صورت ممکن مجذوب بلا شده بودم .
آیا می خواستم براي بلا جاذبه ي یک مرد براي یک زن را داشته باشم ؟
این سوال اشتباه بود . سوال درست این بود که آیا می بایست بخواهم که بلا این گونه به من علاقه مند باشد ، و جواب آن نه بود . براي
اینکه من یک مرد انسان نبودم و، این براي او منصفانه نبود .
تک تک تارهاي بدنم براي انسان بودن به درد آمد ، در این صورت می توانستم او را در بازوهایم نگه دارم بدون اینکه زندگیش را به خطر
بیندازم . تا بتوانم آزادانه فانتزي هاي خودم را در سر بپرورانم ، فانتزي هایی که با خون او روي دست هایم ، درخشش خون او در چشمایم
تمام نمی شدند .
دنبال کردن او غیر قابل قبول بود . چه نوع رابطه اي را می توانستم به او پیشنهاد دهم ، وقتی که نمی توانستم خطر لمس کردن او را به
جان بخرم ؟
دستهایم را روي سرم گذاشتم .
همه چیز داشت گیج کننده می شد زیرا من هیچ گاه آنقدرها حس انسان بودن نداشتم- حتی زمانی که انسان بودم ، تا جایی که به یاد
می آوردم . وقتی که انسان بودم ، تمام فکر و ذکرم شکوه و افتخار سرباز شدن بود . بیشتر دوران نوجوانی ام را در دوران جنگ جهانی
گذرانده بودم و ، فقط نه ماه تا جشن تولد هجده سالگی ام باقی بود که آنفلانزا شیوع پیدا کرد... فقط خاطره هاي مبهمی از آن دوران به
یاد داشتم ، خاطره هایی که با گذشت سال ها تیره و تیره تر می شدند . مادرم را واضح تر به خاطر می آوردم و، زمانی که به چهره ي او
می اندیشیدم ، دردي باستانی در درونم حس می کردم . کم و بیش به خاطر داشتم که چقدر از آینده اي که مشتاقانه به سمتش می رفتم
متنفر بود ، هر شب موقع شام دعا می کرد که "جنگ سهمناك" به اتمام برسد... هیچ خاطره اي از آرزوهاي دیگر نداشتم . به جز عشق به
مادرم ، هیچ عشق دیگري نبود که باعث شود آرزو کنم بمانم...
این کاملا براي من جدید بود . هیچ نموداري نبود که بکشم ، هیچ مقایسه اي نبود که انجام دهم .
عشقی که نسبت به بلا احساس می کردم خالصانه آمده بود ، ولی حالا آب ها گل آلود شده بودند . شدیدا دلم می خواست که قادر بودم او
را لمس کنم . آیا او هم همین احساس را داشت ؟
سعی کردم خودم را قانع کنم که این موضوع اهمیتی ندارد .
به دست هاي سفیدم خیره شدم ، از سختی آن ها متنفر بودم ، از سردي آنها ، از قدرت غیر انسانی آنها...
وقتی در عقب باز شد از جا پریدم .
شرط می بندم خانوم گوف فکر می کنه معتاد شدي ، این » . امت در حالی که سوار می شد فکر کرد : ها . غافلگیرت کردم . اولین بار بود
« ؟ اواخر خیلی عجیب غریب رفتار کردي . امروز کجا بودي
« . داشتم... کارهاي خیر می کردم »

هاه؟
« . مراقبت از بیماران و این جور چیزا » . خنده اي کردم
با این حرف بیشتر گیج شد ، ولی بعد هوا را به داخل کشید و عطر داخل ماشین را حس کرد .
اوه . بازم دختره ؟
شکلکی درآوردم .
داره عجیب می شه .
« . این دیگه می خواد به من بگه » : زیر لب گفتم
باز هوا را به داخل ریه هایش کشید . همم... واقعاً بوي خوبی داره ، نه ؟
قبل از اینکه جمله در ذهن او کامل شود صداي غرش مانندي از گلویم خارج شد ، یک واکنش غیر ارادي .
« . آروم باش بچه ، فقط یه چی گفتم »
در آن موقع بقیه رسیدند . در اول رزالی بو را حس کرد و نگاه تندي به من انداخت ، هنوز آزرده بود . در عجب بودم که مشکل او چیست ،
ولی تنها چیزي که از او می شنیدم فحش بود .
عکس العمل جاسپر را هم دوست نداشتم . او هم مانند امت ، متوجه جذابیت بلا شده بود . البته این بو براي هیچ کدامشان یک هزارم
جاذبه اي که براي من داشت ، دارا نبود . ولی هنوز هم از اینکه خون او به نظر آنها مطبوع می آمد نگران بودم . جاسپر کنترل ناچیزي
داشت...
آلیس به کنار پنجره ي من آمد و دستش را دراز کرد تا سوییچ تراك بلا را بگیرد .
« . بعداً باید بهم بگی چرا » . انجام کارهاي نامعلوم ، عادت همیشگی او بود - « . فقط دیدم که دارم این کارو می کنم » : او گفت
« - معنیش این نیست که »
« . می دونم ، می دونم . صبر می کنم . اونقدرها طول نمی کشه »
آهی کشیدم و سوییچ را به او دادم.
تا خانه ي بلا او را دنبال کردم . قطره هاي باران مثل میلیون ها چکش کوچک به زمین ضربه می زدند ، صداي آن به قدري بلند بود که
امکان داشت گوش هاي انسانی بلا صداي غرش موتور تراك را نشنود . به پنجره ي او خیره شدم ، ولی او نیامد تا نگاهی به بیرون
بیندازد. شاید آنجا نبود . هیچ فکري براي شنیدن وجود نداشت .
اینکه نتوانستم به قدر کافی بشنوم تا حتی او را چک کنم باعث ناراحتی ام شد- تا مطمئن شوم او خوشحال بود ، یا حداقل ، در امان بود .
آلیس در عقب سوار شد و به سرعت به طرف خانه به راه افتادیم . جاده خالی بود ، بنابراین چند دقیقه بیشتر طول نکشید . با هم داخل خانه
شدیم و بعد ، هر کدام به طرف سرگرمی هاي خودمان رفتیم .

امت و جاسپر وسط یک بازي حساس شطرنج بودند ، با هشت صفحه ي به هم چسبیده و قوائد پیچیده ي خودشان . آنها به من اجازه ي
بازي نمی دادند ؛ دیگر فقط آلیس با من بازي می کرد .
آلیس به سراغ کامپوترش در گوشه ي سالن رفت و صداي روشن شدن مانیتور به گوش رسید . آلیس روي پروژه ي طراحی لباس هاي
رزالی کار می کرد ، ولی امروز رزالی به او ملحق نشد ، تا پشت سر او بایستد و همان طور که دست آلیس روي صفحه ي حساس به ضربه،
به طور مستقیم تغییرات لازم را بدهد( کارلایل و من مجبور شده بودیم کمی سیستم را دستکاري کنیم ، چراکه صفحه هاي حساس به
تماس دست معمولاً در برابر گرما جواب می دادند) . در عوض ، امروز رزالی روي مبل نشست و شروع به عوض کردن کانال هاي تلویزیون
اش را تنظیم کند یا BMW شد ، هر ثانیه بیست کانال بدون توقف . می شنیدم که سعی می کرد تصمیم بگیرد به گاراژ برود و دوباره
نه . ازمه طبقه ي بالا بود ، و روي یک سري نقشه کار می کرد .
بعد از یک دقیقه آلیس سرش را به دیوار تکیه داد و شروع به بی صدا گفتن حرکات بعدي امت به جاسپر کرد- امت روي زمین نشسته بود
و پشتش به او بود- جاسپر که اسب مورد علاقه ي امت را می زد ، حالت چهره اش را خیلی عادي نگه داشته بود .
و من ، بعد از مدت هاي زیادي که احساس خجالت می کردم ، رفتم تا پشت پیانوي بزرگ که درست در مجاورت ورودي قرار داشت
بنشینم .
دستم را به نرمی روي دکمه ها کشیدم تا گام هاي آن را تست کنم . صدایش هنوز هم عالی بود .
طبقه ي بالا ، ازمه دست از کاري که مشغول به انجامش بود کشید و گوش هایش را تیز کرد .
شروع به نواختن خط اول آهنگی که امروز در ماشین به من الهام شده بود کردم ، از اینکه حتی از آنچه تصور می کردم به نظر بهتر
می رسید ، خشنود شدم .
ازمه با مسرت اندیشید : ادوارد دوباره داره می زنه . لبخندي بر چهره اش نشست . از پشت میزش بلند شد و آهسته به سمت پله ها حرکت
کرد .
یک نت هارمونیک افزودم ، اجازه دادم با ملودي اصلی درهم آمیزد .
ازمه آهی از سر خرسندي کشید ، روي پله ي اول نشست و سرش را به نرده ي پلکان تکیه داد . یه آهنگ جدید . بعد از این همه وقت...
چه نواي قشنگی داره .
گذاشتم ملودي مسیر جدیدي بگیرد ، آن را به خط هاي بم سوق دادم .
رزالی فکر کرد : ادوارد دوباره داره آهنگ می سازه ؟ و دندان هایش را با خشم به هم سایید .
در آن لحظه ، خطا کرد و توانستم علت عصبانیتش را بخوانم . فهمیدم چرا اینقدر با من بدرفتاري می کند . چرا کشتن ایزابلا سوان به هیچ
وجه مایه ي ناراحتی وجدانش نشده بود .
مشکلات رزالی همیشه سر غرور و خودبینی بود .
موزیک براي لحظه ي قطع شد و قبل از آنکه بتوانم جلوي آن را بگیرم خندیدم ، با صداي بلند و تیزي که در خانه پیچید ، دستم را روي
دهانم گذاشتم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
رزالی چرخید تا به من چشم غره برود ، چشمانش از شدت خشم و آزردگی می درخشیدند .
امت و جاسپر هم برگشتند تا نگاه کنند و سردرگمی ازمه را شنیدم . ازمه به سرعت از پله ها پایین آمد ، نگاهی بین رزالی و من انداخت .
« . مکث نکن ، ادوارد » : پس از چند ثانیه ازمه تشویق کنان گفت
دوباره شروع به نواختن کردم ، هم چنان که به زحمت تلاش می کردم پوزخندي که روي صورتم عریض تر می شد را کنترل کنم رویم را
از رزالی برگرداندم . او روي پاهایش برخاست و از اتاق خارج شد ، بیش از آنچه خجالت زده باشد خشمگین بود . ولی حتماً شرمسار شده
بود .
اگه حرفی بزنی عین یه سگ شکارت می کنم.
خنده ي دیگري را فرو خوردم.
رزالی برنگشت . با حالت شق و رقی به سمت گاراژ رفت و بعد زیر ماشینش خزید . گویی « ؟ چی شد ، رز » : امت پشت سر او صدا زد
می خواست خودش را آنجا دفن کند .
« ؟ جریان چیه » : امت از من پرسید
« . خبر ندارم » : به دروغ گفتم
امت که ناامید شده بود ، غرولندي کرد .
دست هایم دومرتبه توقف کرده بودند . « . ادامه بده » : ازمه با اصرار گفت
کاري که او خواسته بود انجام دادم ، آمد تا در کنار من بایستد ، دستانش را روي شانه ي من گذاشت .
آهنگ تاثیر گذار بود ، اما ناکامل . کمی با گام ها بازي کردم ، ولی به طریقی نادرست به نظر می رسید .
« ؟ خیلی قشنگه . اسمی داره » : ازمه گفت
« . هنوز نه »
او بسیار خرسند شده بود و براي اینکه این همه وقت از موسیقی غافل شده بودم احساس گناه « ؟ داستانی پشتشه » : او با لبخند پرسید
کردم . بسیار خودخواهانه بود .
در آن هنگام گام را درست رفتم . به راحتی آن را با ضرب بعدي جور کردم ، به آن روح بخشید . « . گمون کنم . این... یه لالاییه »
« . یه لالایی » : ازمه با خودش تکرار کرد
داستانی پشت این ملودي بود و زمانی که آن را دیده بودم ، نت ها بی اختیار در جاي خود نشسته بودند . داستان دختري که روي یک
تخت کم عرض خفته بود ، موي پرپشت تیره اش ، وحشی ، مانند مرجان هاي دریایی روي بالش پیچیده بود...
آلیس جاسپر را با حقه هاي خودش تنها گذاشت و آمد تا در کنار من روي نیمکت بنشیند . او با صداي تحریر دارش دو اکتاو بالاي ملودي
آواز بی کلامی را زمزمه کرد .

« ؟ دوسش دارم . ولی این چطوره » : زیر لب گفتم
نت او را به هارمونی اضافه کردم- حالا دستانم روي کلیدها در پرواز بودند تا تکه ها به طور نتیجه بخش در کنار هم قرار بگیرند- کمی آن
را اصلاح کردم ، به آن جهتی تازه دادم...
آلیس حال و هوا را گرفت و، همراه با آن خواند .
« . آره . عالیه » : گفتم
ازمه شانه ام را فشرد .
اما حالا می توانستم پایان را ببینم ، با صداي آلیس که روي نواي آن بالا می رفت و آن را به جایگاه دیگري می برد . حالا می توانستم
ببینم آهنگ چطور می بایست پایان بگیرد ، زیرا دختر خفته همان طور که بود بی نقص بود و ایجاد هرگونه تغییري اشتباه بود ، یک غم .
آهنگ ، حالا آرامتر و آهسته تر رو به اتمام می رفت ، صداي آلیس هم پایین تر آمد و موقرانه شد ، آوایی که مطعلق به زیر تاقی هاي
قوسی شکل کلیسایی پر از شمع هاي روشن بود که صداها را منعکس می کرد .
آخرین نت را نواختم و بعد ، سرم را روي کلیدها خم کردم .
ازمه مویم را نوازش کرد . درست می شه ، ادوارد . به بهترین شکل ممکن از آب درمیاد . تو سزاوار شادي هستی ، پسرم . سرنوشت اون رو
بهت بدهکاره .
« . مرسی » : در حالی که آرزو می کردم اي کاش می شد آن را باور کنم ، زمزمه کردم
عشق همیشه راحت بدست نمیاد .
خنده ي تلخی کردم .
تو ، جدا از هر کس دیگه اي روي این سیاره ، براي مقابله با همچین مشکل سختی آماده تري . تو بهتر و باهوش تر از همه ي مایی .
آهی کشیدم . هر مادري همین فکر را درمورد پسرش می کرد .
ازمه هنوز از بابت این که کسی پس از گذشت این همه سال قلب مرا لمس کرده در پوست خود نمی گنجید ، برایش عمق فاجعه اهمیی
نداشت . او فکر می کرد من همیشه تنها می مانم...
ناگهان ازمه با جهت افکارش مرا متحیر کرد ، اندیشید : اونم تورو دوست خواهد داشت . اگه دختر فهمیده اي باشه . لبخند زد . اما
تصورش رو هم نمی تونم بکنم که یه نفر اینقدر کند باشه که نبینه تو چه تیکه اي هستی.
کلمات او ، هرچند بعید به نظر می رسیدند ، باعث دلخوشی من شد . « . بس کن مامان ، داري خجالتم میدي » : به شوخی گفتم
آلیس خندید و با یک دست شروع به زدن قطه ي"قلب و روح" کرد . نیشخند زدم و هارمونی ساده را با او کامل کردم . سپس اجرایی از
"چاپ استیکس" را به او هدیه دادم .
« . کاشکی بهم می گفتی واسه چی به رز می خندیدي . ولی دارم می بینم که نمی گی » : او هر هر خندید ، سپس آهی کشید . گفت

« . نچ »
او با انگشت گوشم را کشید .
« . بد نباش آلیس . ادوارد می خواد ادب رو رعایت کنه » : ازمه سرزنش کنان گفت
« . ولی من می خوام بدونم »
و شروع به نواختن آهنگ مورد علاقه ي او کردم ، « ... ازمه، اینجا » : به لحن ناله مانندي که صدایش گرفته بود خندیدم . سپس گفتم
تعریف بی اسمی از عشقی که سالهاي سال بین او و کارلایل دیده بودم .
او دومرتبه شانه ام را فشرد . « ، متشکرم ، عزیزم »
نیازي نبود براي نواختن قطعه ي آشنا تمرکز کنم . درعوض به رزالی اندیشیدم ، که همچنان با خجالت نقاب آزردگی زده و در گاراژ بخود
می پیچید و با خودم پوزخند زدم .
حالا که قدرت حسادت را در خودم کشف کرده بودم ، کمی دلم براي او می سوخت . احساس بدبخت مأبانه اي بود . مسلماً ، حسادت او
هزاران بار ناچیز تر از من بود.
در عجب بودم اگر رزالی همیشه زیباترین نبود ، شخصیت و زندگی او چقدر متفاوت می شد . آیا اگر زیبایی همیشه مهمترین نقطه قوت او
نبود ، شخص خوشحال تري می شد ؟ خودپسندي کمتر ؟ شفقت بیشتر ؟ خوب ، احتمالاً فکر کردن به آن موضوع بی فایده بود ، زیرا
گذشته تمام شده بود و، او همیشه زیباترین بود . حتی زمان انسانیتش ، همواره زیر نورافکن دلربایی خود قرار داشت . نه اینکه از آن باکی
داشته باشد . برعکس- او تقریبا بیش از هر چیز دیگري عاشق تحسین شدن بود . آن خصلت با از دست رفتن فناپذیري اش تغییري نکرده
بود .
بنابراین ، با وجود ناامیدي او ، از اینکه از همان اول ، آنگونه که انتظار داشت تمام مردها او را بپرستند ، زیباییش را ستایش نکرده بودم
تعجبی نداشت این گونه رفتار کند . نه اینکه او مرا آنگونه بخواهد- اصلاً چنین چیزي نبود . ولی علارغم این موضوع ، اینکه من او را
نمی خواستم آزرده اش ساخته بود . او عادت داشت همه خریدارش باشند .
داستان جاسپر و کارلایل فرق داشت- آنها هردو عاشق بودند . من از هفت دولت آزاد بودم و تا حالا، سرسختانه قلبم دست نخورده باقی
مانده بود .
فکر می کردم آن کینه ي قدیمی از بین رفته است و او مدت ها پیش آن را به دست فراموشی سپرده .
و فراموش کرده بود... تا روزي که بالاخره کسی را پیدا کرده بودم که زیباییش مرا گرفته بود در حالی که رزالی این احساس را در من به
وجود نیاورده بود .
رزالی بر این باور تکیه کرده بود که اگر من زیبایی او را درخور ستایش ندیده بودم ، پس حتماً هیچ زیبایی اي روي زمین چشمم را
نمی گرفت . او از لحظه اي که من زندگی بلا را نجات داده بودم خشمگین شده بود ، با شم زنانه اش به علاقه اي که خودم تقریباً از آن
بی اطلاع بودم ، پی برده بود .
دوباره میل به خندیدنم را سرکوب کردم .

ولی کمی به خاطر دید او نسبت به بلا آزرده شده بودم . رزالی درواقع فکر می کرد آن دختر بدقیافه است . چطور می توانست چنین چیزي
را باور داشته باشد ؟ براي من دور از فهم بود . بدون شک زاده ي حسادتش بود .
« ؟ اوه ! جاسپر حدس بزن چی شده » : ناگهان آلیس گفت
تصویري که همین حالا دیده بود را دیدم و، دستانم روي کلیدها منجمد شدند .
« ؟ چیه ، آلیس » : جاسپر پرسید
« ؟ هفته ي دیگه پیتر و شارلوت میان دیدنمون ! قراره از این طرف ها رد بشن ، عالی نیست »
« ؟ چی شد ، ادوارد » : ازمه که انبساط شانه هایم را حس کرده بود، پرسید
« ؟ پیتر و شارلوت دارن میان فورکس » : با صداي خرناس مانندي رو به آلیس گفتم
« . آروم باش ، ادوارد . این که اولین ملاقاتشون نیست » . او چشمانش را چرخی داد
دندان هایم به هم ساییده شد . این اولین ملاقاتشان از زمانی که بلا به اینجا آمد بود ، و خون مطبوع او فقط براي من جاذبه نداشت .
« . اونا هیچ وقت اینجا شکار نمی کنن . تو که اینو می دونی » . آلیس با دیدن چهره ي من اخم کرد
ولی دوست همچون برادر جاسپر و خون آشام کوچکی که عاشقش بود مثل ما نبودند ؛ آنها به روش عادي شکار می کردند . آنها دور و بر
بلا قابل اعتماد نبودند .
« ؟ کی » : پرسیدم
او با ناراحتی لب هایش را بهم فشرد ، ولی چیزي که نیاز داشتم بدانم را به من گفت : دوشنبه صبح . هیچ کس به بلا صدمه اي نمی زنه.
« ؟ حاضري ، امت » . سپس به طرف امت چرخیدم « . نه . نمی زده » : موافقت کردم
« ؟ فکر می کردم قراره فردا صبح حرکت کنیم »
« . ما باید تا شنبه شب برگردیم . دیگه با خودته که کی بخواي راه بیفتی »
« . خوب ، باشه . بذار اول از رزالی خداحافظی کنم »
با احوالی که الآن رزالی داشت ، خداحافظی کوتاهی می شد. « . حتماً »
امت همان طور که به طرف در پشتی می رفت ، اندیشید : تو واقعاً اجاره اش دادي ، ادوارد .
« . فکر کنم همین طوره »
« . یه بار دیگه آهنگ جدید رو برام بزن » : ازمه درخواست کرد

هرچند کمی براي پیروي از نت اجتناب ناپذیر آخر مردد بودم- پایانی که به طور غریبی برایم « حتماً ، خیلی دوست دارم » . موافقت کردم
دردناك بود . لحظه اي فکر کردم و بعد ، در بطري را از جیبم درآوردم و روي پایه ي خالی کاغذهاي نت قرار دادم . این کار کمی مفید
واقع شد- یادگاريِ کوچک من از بله ي او .
با خود سرم را به نشانه ي رضایت ، تکان دادم .
ازمه و آلیس نگاهی رد و بدل کردند ، ولی هیچ کدام چیزي نپرسیدند .
* * *
« ؟ تا حالا کسی بهت نگفته با غذات بازي نکن » : با صداي بلند به امت گفتم
خرس از حواسپرتی او استفاده کرد تا با چنگال « ! اوه ، هی ادوارد » : امت درحالی که نیشخند می زد و برایم دستی تکان داد و فریاد کشید
پر زورش به سینه ي امت چنگ بزند . پنجه هاي تیز پیراهن او را دریدند و با برخورد به پوست او صداي جیغ مانندي به گوش رسید .
خرس از صداي تیز نعره کشید .
آو ، لعنت ، رز این پیرهنو بهم داده بود!
امت متقابلاً سر حیوان خشمگین غرید.
آهی کشیدم و روي یک تخته سنگ نشستم . احتمالاً مدتی طول می کشید .
اما کار امت تقریباً تمام شده بود . او اجازه داد خرس بکوشد با ضربه ي دیگري سر او را بگیرد ، وقتی ضربه خطا رفت و خرس تلوتلوخوران
عقب رفت خندید . خرس غرشی کرد و امت دومرتبه از بین قهقه هایش غرید . بعد به طرف حیوان حمله کرد که روي پاهاي عقبی اش
ایستاده و یک سرو گردن از او بلندتر بود . آنها روي زمین افتادند و درخت صنوبر کهنسالی را هم با خود پایین کشیدند ، بدن هایشان درهم
پیچید . خرخرهاي حیوان خاموش شد .
چند دقیقه بعد ، امت به طرف جایی که منتظرش نشسته بودم آمد . پیراهنش نابود شده بود ، پاره و خونین ، چسبناك و پر از موي حیوان .
موهاي تیره و مجعد او نیز چندان وضعیت بهتري نداشت . نیشخند عریضی روي صورتش نقش بسته بود .
« . این یکی عجیب غریب بود . وقتی چنگم زد یه جورایی حسش کردم »
« . تو عین یه بچه اي ، امت »
« ؟ نتونستی یه شیر کوهی گیر بیاري » . او نگاهی به پیراهن سفید و تمیز من انداخت که یک دکمه هم از آن کم نشده بود
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« . معلومه که گیر آوردم . ولی من مثل وحشیا نمی خورم »
« . کاشکی اونا قوي تر بودن . سرگرم کننده تر می شد » . امت با صداي بلند خندید
« . هیچکی نگفته تو باید با غذات بجنگی »
آره ، ولی دیگه با کی می تونم بجنگم ؟ تو و آلیس تقلب می کنین ، رزالی هیچ وقت نمی خواد موهاش بهم بریزه و اگه جاسپر و من »
« . درست حسابی حمله کنیم ازمه عصبانی میشه
« ؟ زندگی سخته ، نه »
امت به من پوزخند زد ، کمی این پا آن پا کرد و ناگهان ژست حمله گرفت .
« . یالا ، ادوارد . فقط واسه یه دقیقه خاموشش کن 1 و جوانمردانه بجنگ »
« . خاموش نمی شه » : به او یادآوري کردم
« . موندم اون دختره چی کار می کنه که تورو از سرش بیرون نگه میداره ؟ شاید بتونه یه کم منو راهنمایی کنه » . امت درفکر فرورفت
« . ازش فاصله بگیر » . حس شوخ طبعی ام از بین رفت . از بین دندان هایم صداي غرش مانندي درآوردم
« . نازك نارنجی »
آه کشیدم . امت آمد تا در کنار من روي تخته سنگ بنشیند .
ببخشید . می دونم خیلی سختته . من واقعاً دارم سخت تلاش می کنم که خیلی بی عاطفه و عوضی نباشم ، ولی ، ازون جایی که این یه »
« ... جورهایی تو ذاتمه
او منتظر ماند تا به جوك او بخندم و بعد ، شکلکی درآورد .
همیشه جدي . حالا چی ناراحتت می کنه ؟
« . دارم به اون فکر می کنم . خوب ، واقعاً ، نگرانشم »
با صداي بلند خندید . « . مگه اونجا چی هست که نگرانش باشی ؟ تو که اینجایی »
تا حالا به این فکر کردي که اونها چقدر ضعیف هستن ؟ چقدر » . بازهم خوش مزگی او را نشنیده گرفتم ، ولی به سوالش پاسخ دادم
« ؟ چیزهاي بد وجود داره که می تونه براي یه انسان اتفاق بیفته
« ؟ راستش نه . ولی فکر کنم بدونم منظورت چیه . من اون موقع ها زیاد با یه خرس جور در نمیومدم ، اینطور نیست »
1. منظور قابلیت ذهن خوانی ادوارد است.

دیگه باید خیلی بد شانس باشه ، نه ؟ خرس سرگردان » . یک ترس جدید به کلکسیون ترس هایم اضافه شد « . خرس » : زیر لب گفتم
« . داخل شهر . شک ندارم مستقیم میره سراغ بلا
« ؟ امت خنده اي کرد . م تو مثل یه دیوانه می مونی ، می دونستی
فقط واسه یه لحظه تصور کن رزالی انسان بود ، امت . و به یه خرس برمی خورد... یا ماشین بهش می زد... یا صاعقه... یا از پله ها »
کلمات مثل طوفان از من خارج می شدند . بیرون ریختن آنها باعث راحتی « ! می افتاد پایین... یا مریض می شد- یه بیماري اي می گرفت
آتش سوزي و زمین لرزه و گردباد ! اه ! آخرین باري که اخبار دیدي کی بود ؟ دیدي چه » . بود- تمام آخر هفته در دلم مانده بودند
دندان هایم به هم ساییده شدند و، ناگهان به قدري از فکر اینکه انسان دیگري به او آسیبی « . اتفاقاتی براشون میفته ؟ دزدي... آدمکشی
برساند خشمگین شدم ، که نمی توانستم نفس بکشم .
شانه هایش « . وو ، وو ! همونجا نگهش دار ، بچه . اون توي فورکس زندگی میکنه ، یادت هست ؟ فوقش ایه که زیر بارون خیس شه »
را بالا انداخت .
من فکر می کنم اون یه مشکل بدشانسی جدي داره ، امت ، جداً می گم . شواهد رو نگاه کن . اینهمه جا توي دنیا هست که می تونه »
« . بره ، صاف گذرش میفته تو شهري که خون آشام ها یه بخش عمده از جمعیتشو تشکیل می دن
« ؟ آره ، اما ما گیاهخواریم . پس این خوش شانسیه نه بدشانسی ، ها »
به دست هایم چشم غره رفتم ، « ! با اون بویی که اون داره ؟ مطمئناً بده . و بعد ، بازم بدشانسی . با اون بویی که واسه ي من داره »
بازهم نسبت به آنها احساس تنفر می کردم .
« . غیر از اینکه تو از هرکسی جز کارلایل بیشتر خودداري داري . بازهم خوش شانسی »
« ؟ اون ون »
« اون فقط یه حادثه بود »
« . باید می دیدي چطوري میومد طرفش ، ام ، دوباره و دوباره . قسم می خورم مثل این بود که جاذبه ي مغناطیسی داره »
« . ولی تو اونجا بودي . این خوش شانسیه »
« ؟ واقعاً؟ این مزخرف ترین شانسی که یه انسان می تونه داشته باشه نیست- که یه خون آشام عاشقش بشه »
امت براي لحظه اي به آن فکر کرد . او دختر را در سرش مجسم کرد و آن تصویر را جالب توجه نیافت . راستشو بخواي ، من زیاد جاذبه
نمی بینم .
« . خب ، منم واقعاً رزالی رو جذاب نمی بینم . راستشو بخواي ، اون بیشتر از هر صورت خوشگلی می ارزه » : بی ادبانه گفتم
« ... آخرش بهم نگفتی » . امت آهسته خندید
« . من نمی دونم مشکل رزالی چیه ، امت » : با پوزخند ناگهانی و وسیعی به دروغ گفتم

درست به موقع متوجه قصد و نیت او شدم و خودم را محکم نگه داشتم . او سعی کرد مرا از روي صخره بیندازد . شکافی بین ما روي
سنگ باز شد و صداي شکستن آن به گوش رسید .
« . متقلب » : او غرولندکنان گفت
منتظر شدم تا بار دیگر امتحان کند ، ولی افکار او مسیر دیگري گرفته بودند . او دوباره داشت صورت بلا را مجسم می کرد ، ولی این بار او
را سفیدتر می دید ، با چشمان قرمز براق...
« . نه » : با صداي خفه اي گفتم
« ؟ این ، نگرانی هاي تو رو سر فناپذیري برطرف می کنه ، مگه نه ؟ بعدش هم دیگه نمی خواي بکشیش . این بهترین راه نیست »
« ؟ واسه ي من ؟ یا براي اون »
لحن صدایش یک مسلمًا هم به آن اضافه می کرد . « . براي تو » : به سادگی جواب داد
« . جواب اشتباه بود » . به تلخی خندیدم
« . من زیاد برام اهمیت نداشت نامیرا بشم » : او به من یادآوري کرد
« . براي رزالی داشت »
او آهی کشید. هردوي ما می دانستیم که رزالی هر کاري می کرد ، اگر به این معنا بود که دوباره بتواند انسان باشد همه چیزش را می داد.
حتی امت را .
« . امت به آرامی موافقت کرد . آره ، واسه رز مهم بود »
« ؟ من نمی تونم... من نباید... من زندگی بلا رو خراب نمی کنم . اگه رزالی بود ، تو همچین حسی نداشتی »
امت براي لحظه اي به آن فکر رد . تو واقعاً... عاشقشی؟
« . حتی نمی تونم توصیفش کنم ، امت . یه دفعه ، این دختر برام تمام دنیا شده . دنیا بدون اون معنایی براي من نداره »
ولی تغییرش نمی دي؟ اون تا ابد دووم نمیاره ، ادوارد.
« . می دونم » : ناله کنان گفتم
و ، به قول خودت ، اون شکستنیه.
« . باور کن- اون رو هم می دونم »
امت شخص موقع شناسی نبود و گفتگوهاي حساس در رده ي کار او جا نمی گرفت . حالا با خودش کلنجار می رفت ، شدیداً می خواست
آزاردهنده نباشد .
اصلاً می تونی بهش دست بزنی ؟ منظورم اینه که ، اگه تو دوستش داري... نمی خواي که ، خوب... لمسش منی...؟

امت و رزالی در عشق فیزیکی شدیدي سهیم بودند . او زمان سختی را با درك اینکه چطور کسی می تواند بدون آن جنبه عشق بورزد
می گذراند .
« . حتی نمی تونم بهش فکر کنم، امت » . آهی کشیدم
واو. پس گزینه هات چیان ؟
نمی دونم . دارم سعی می کنم یه راهی پیدا کنم تا... تا ترکش کنم . فقط نمی دونم چطوري خودم رو مجبور کنم ازش » : زمزمه کردم
« ... دور بمونم
با حس خشنودي عمیقی ، ناگهان متوجه شدم که ماندنم درست بود- حداقل الآن که پیتر و شارلوت در راه بودند . موقتاً ، او آنجا با من
بیشتر در امان بود تا زمانی می رفتم . براي لحظه اي ، می توانستم محافظ غیر محتمل او باشم .
آن فکر مرا عصبی کرد ؛ آرزو داشتم برگردم تا بتوانم تا هر وقت که ممکن بود آن نقش را ایفا کنم .
امت متوجه تغییر حالت چهره ي من شد . تو چه فکري هستی ؟
« . الآن ، می میرم واسه اینکه برگردم فورکس و بهش سر بزنم . مطمئن نیستم بتونم تا شنبه شب دووم بیارم » : با خجالت اعتراف کردم
« . آه- اوه ! تو به این زودي ها نمی ري خونه . بذار رزالی یه کم آروم شه . خواهش می کنم ! به خاطر من »
« . سعی می کنم بمونم » : با تردید گفتم
اگه وحشتت پایه و اساسی داشته باشه آلیس زنگ می زنه . اونم به اندازه ي تو راجع به این » . امت ضربه اي به گوشی داخل جیب من زد
« . دختر وسواس داره
« . باشه. ولی تا شنبه بیشتر نمی مونم » . شکلکی درآوردم
« . هیچ دلیلی نداره واسه برگشتن عجله کنیم- در هر صورت ، قراره هوا آفتابی باشه . آلیس گفت تا چهارشنبه از مدرسه راحتیم »
سرسختانه سرم را تکان دادم .
« . پیتر و شارلوت می دونن چطوري رفتار کنن »
پیتر شهرتی به خاطر » . برخودم لرزیدم « - واقعاً اهمیتی نمی دم ، امت . با شانس بلا ، درست بدموقع توي درختا راه میفته و »
« . خودداریش نداره . من شنبه برمی گردم
امت آه کشید . دقیقاً عین یه دیوونه .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
خسته نباشى
فکر کنم داستانت رکورد همه ى داستاناى لوتى رو زد ايول
     
  
مرد

 
وقتی صبح زود روز دوشنبه از پنجره ي اتاق خواب او بالا رفتم ، بلا در آرامش خوابیده بود . این بار روغن یادم نرفته بود و ، حالا پنجره
بی صدا از سر راهم کنار می رفت .
از حالت موهایش صاف او که روي بالش ریخته بود می توانستم بگویم که از آخرین باري که اینجا بودم شب آرامتري را می گذراند . مانند
یک کودك دستانش را زیر گونه اش جمع کرده بود و ، دهانش اندکی باز بود . می توانستم صداي دم و بازدمش را از بین لبهاي او بشنوم .
بودن در اینجا ، اینکه دوباره قادر به دیدن او باشم ، به طور اعجاب انگیزي مایه ي آرامش بود . متوجه شدم خیالم راحت نمی بود ، مگر
اینکه در کنارش باشم . وقتی از او دور بودم هیچ چیز خوب پیش نمی رفت .
نه اینکه وقتی با او بودم همه چیز درست بود . آهی کشیدم ، اجازه دادم آتش تشنگی به گلویم چنگ بزند . مدت زیادي از آن دور بودم .
زمانی که به دور از درد و هوس سپري شده بود حالا همه چیز را نیرومندتر ساخته بود . به اندازه ي کافی بد بود که می ترسیدم کنار تخت
او زانو بزنم تا بتوانم عناوین کتاب هایش را بخوانم . می خواستم داستان هایی که در سر او بودند را بدانم ، ولی فقط از عطش وحشت
نداشتم ، می ترسیدم اگر به خودم اجازه دهم تا آن حد به او نزدیک شوم ، بازهم بخواهم نزدیک تر بروم...
لبهاي او به نظر خیلی لطیف و نرم می آمدند . می توانستم لمس آنها را با نوك انگشتم تصور کنم. فقط اندکی...
این دقیقاً همان اشتباهی بود که باید از آن دوري می کردم .
چشمانم دوباره و دوباره روي صورت او گشتن ، براي بررسی هرگونه تغییري . فنا پذیرها همواره تغییر حالت می دادند- از فکر از دست
دادن هر لحظه ناراحت بودم...
فکر کردم او به نظر... خسته می رسید. انگار این آخر هفته به قدر کافی نخوابیده بود. بیرون رفته بود ؟
بی صدا و به خشکی به اینکه چقدر آن فکر آشفته ام ساخته بود خندیدم. اگر بیرون رفته بود چه می شد ؟ من که صاحبش نبودم . او مال
من نبود.
نه ، او مال من نبود- و دومرتبه غم وجودم را فرا گرفت .
یکی از دستانش تکان خورد و ، متوجه شدم خراشیدگی هاي سطحی و رو به بهبودي روي کف دست او شدم . او صدمه دیده بود ؟ با
اینکه به طور واضح جراحت جدي اي نبود ، ولی بازهم مرا بهم ریخت . با توجه به محل خراشیدگی فکر کردم حتماً زمین خورده است . به
نظر توضیح منطقی اي می آمد .
فکر کردن به اینکه مجبور نبودم روي این رازهاي کوچک هم تا ابد سرگشته باشم تسکین دهنده بود. حالا ما دوست بودیم- یا ، حداقل ،
سعی می کردیم دوست باشیم . می توانستم درمورد آخر هفته اش از او سوال کنم- در مورد ساحل و ، هر فعالیت شبانه اي که انجام داده
بود که تا این حد باعث خستگی اش شده بود . می توانستم از او بپرسم چه بر سر دست هایش آمده . و وقتی نظریه ي مرا درمورد آنها
تایید می کرد ، می شد کمی بخندم .
زمانی که با خود فکر کردم آیا در اقیانوس افتاده یا نه لبخند ملایمی زدم . فکر کردم که آیا اوقات خوشی در گردش داشته. در عجب بودم
که آیا اصلاً به من فکر من بوده ؟ آیا حتی کمترین ذره اي از اندازه ي دلتنگی من براي او، دلش برایم تنگ شده بود؟
سعی کردم او را در آفتاب کنار ساحل مجسم کنم. هرچند، تصویر ناکامل بود، زیرا خودم هرگز به فرست بیچ نرفته بودم. فقط آن را در
عکس ها دیده بودم...

وقتی به دلیل این که چرا یک بارهم در ساحل زیبایی که در چند مایلی خانه ام واقع شده بود نبودم فکر می کردم، کمی احساس ناخوشی
به من دست داد. بلا روز را در لاپوش گذرانده بود- جایی که به خاطر یک پیمان نامه رفتن من به آنجا قدغن شده بود. جایی که تعدادي
پیرمرد هنوز داستان هاي کالن ها را به خاطر داشتند، آنها را یاد و، بدان باور داشتند. جایی که از راز ما آگاه بودند...
سرم را تکان دادم. در آنجا چیزي نبود که نگرانش باشم. کوئیلیت ها هم نسبت به پیمان تعهدي داشتند. حتی اگر بلا سراغ یکی از آن
ریش سفیدان سالخورده رفته بود، نمی توانستند هیچ چیزي را فاش کنند. و چرا اصلاً حرف آن می بایست به میان آورده می شد؟ چرا بلا
باید به فکر این می افتاد که صداي کنجکاویش را آنجا در بیاورد؟ نه- به احتمال زیاد کوئیلیت ها تنها چیزي بودند که لازم نبود نگرانشان
باشم.
از دست خورشید که در حال طلوع بود عصبانی بودم. به من یادآوري کرد که نمی توانستم تا چند روز حس کنجکاویم را فرو نشانم. چرا
حالا را براي درخشیدن انتخاب کرده بود؟
قبل از اینکه هوا به قدري روشن شود که همه مرا در اینجا ببینند، با آهی، از پنجره بیرون رفتم. قصد داشتم در جنگل انبوه جلوي خانه ي
او پنهان شوم و او را ببینم که به مدرسه می رود، اما وقتی به میان درخت ها رفتم، از اینکه رد بوي او تا اینجا ادامه داشت تعجب کردم.
سریع، با کنجکاوي آن را دنبال کردم، هرچه بیشتر درون تاریکی هدایتم می کرد، نگران و نگران تر می شدم. بلا اینجا چه می کرد؟
ناگهان رد تمام شد، به عبارتی در وسط ناکجاآباد تمام شد. رد پاي او تا چند قدم آن طرف تر هم ادامه داشت. در بین سرخس ها، جایی که
کنده درخت افتاده اي را لمس کرده بود. احتمالاً روي آن نشسته بود...
جایی که او نشسته بود، نشستم و، به اطراف نگاه کردم. چیزي به جز سرخس و درخت نبود که قادر به دیدنش بوده باشد. احتمالاً آن موقع
باران می باریده- عطر شسته شده بود و به طور عمیق روي درخت ها ننشسته بود.
چرا بلا به تنهایی آمده بود اینجا بنشیند- و او تنها بود، شکی در آن وجود نداشت- در وسط جنگل مرطوب و تیره؟
هیچ معنایی نداشت، و، مثل دیگر کنجکاوي ها نبود، به سختی می توانستم این موضوع را در مکالمه اي عادي مطرح کنم.
خب، بلا، من وقتی خواب بودي در حال تماشات بودم، بعد از اینکه اتاقت رو ترك کردم، عطرت رو بین درخت ها دنبال می کردم... بله،
این حتماً قلب یخ را هم آب می کرد.
هرگز نمی فهمیدم او اینجا در چه فکري و درحال انجام چه کاري بوده و، آن فکر باعث شد دندان هایم از شدت ناامیدي به هم ساییده
شوند. بدتر، این بسیار شبیه سناریویی بود که براي امت تجسم کرده بودم- بلاي تنها سرگردان در درخت ها، جایی که عطر او می توانست
هر کسی را که حسی براي رد گیري داشت فرا بخواند...
ناله کردم. او نه تنها شانس بدي داشت، بلکه به دنبالش می رفت.
خوب، در این لحظه او یک محافظ داشت. من مراقب او می بودم، و تا جایی که امکان داشت، او را از گزند حفظ میکردم ناگهان خودم را در حالی یافتم که آرزو می کردم پیتر و شارلوت در کنارم باشند
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
sinarv1: خسته نباشى
فکر کنم داستانت رکورد همه ى داستاناى لوتى رو زد ايول
فدات داداش مرسی
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل هشتم
روح


دو روز آفتابی اي که مهمان هاي جاسپر در فورکس بودند زیاد آنها را ندیدم . فقط براي این به خانه می رفتم که ازمه نگران نشود . به غیر
از آن ، موجودیتم بیشتر به زندگی یک شبح می ماند تا یک خون آشام . در سایه ها ، جایی که می توانستم رد عشق و فکر دائمم را دنبال
کنم پنهان می شدم- جایی که می توانستم او را ببینم و صدایش را در ذهن انسان هاي خوش شانسی که می توانستند زیر نور آفتاب در
کنار او راه بروند و گاهی اوقات به طور تصادفی پشت دست او به آنها برخورد کند . او هرگز به این جور تماس ها عکس العمل نشان
نمی داد ؛ دستان آنها درست به گرمی دستان خودش بودند .
غیبت اجباري از مدرسه قبلاً هرگز اینقدر رنج آور نبود . ولی انگار تابش خورشید او را شاد می کرد ، بنابراین نمی توانستم زیاد از آن
شکایت کنم . هرچیزي که باعث خشنودي او می شد مورد لطف من قرار می گرفت .
صبح دوشنبه ، مکالمه اي را استراق سمع کردم که قابلیت نابود کردن اعتماد به نفسم را داشت و ساعتی که به دور از او می گذراندم را به
یک شکنجه تبدیل کرد . هرچند وقتی به اتمام رسید ، روزم ساخته شد .
باید کمی براي مایک نیوتون احترام قائل می شدم ؛ او به این راحتی ها دست برنداشته و تسلیم نشده بود تا برود و مرحمی براي
زخم هایش پیدا کند . او شجاع تر از آنچه به او نسبت می دادم بود . او قصد داشت دو مرتبه شانسش را امتحان کند .
بلا زود به مدرسه رسید و به نظر می رسید می خواهد از آفتاب لذت ببرد روي یکی از نیمکت هایی که گهگاهی از آن براي پیکنیک
استفاده می شد نشست و منتظر ماند تا زنگ اول به صدا درآید . موي او به طور عجیبی در باد پیچ و تاب می خورد ، رگه هاي شرابی
رنگی در آن دیده می شد که قبلاً متوجه اش نشده بودم .
مایک او را در آنجا ، درحالی که داشت باز روي دفترش را خط می کشید پیدا کرد ، و از شانس خوبش ذوق زده شد .
از اینکه فقط می توانستم تماشا کنم رنج می کشیدم ، ناتوان ، در حالی که نور درخشان خورشید مرا در جنگل گیر انداخته بود .
او به اندازه اي صمیمانه سلام داد که باعث به وجد آمدن مایک شود و برعکس براي من.
ببین ، اون از من خوشش میاد . اگه نمیومد این طوري لبخند نمی زد . شرط می بندم می خواد با من به جشن رقص بره . موندم چی تو
سیاتل هست که اینقدر مهمه...
« تا حالا توجه نکرده بودم- تارهاي قرمز رنگ توي موهاي تو پیدا می شه » . او تغییري که در موهاي بلا به وجود آمده بود را دید

وقتی مایک چند تار موي او را بین انگشت هایش گرفت ، تصادفاً درخت صنوبر جوانی که دستم را به آن تکیه داده بودم از ریشه درآمد .
وقتی مایک موي او را پشت گوشش برد ، کمی خودش را کنار کشید ، این کار باعث « . فقط توي آفتاب معلوم می شه » : بلا گفت
خشنودي بیش از حد من شد .
یک دقیقه طول کشید تا مایک دوباره جرأتش را بدست آورد ، او با حرف هاي بیهوده زمان را هدر میداد .
بلا مقاله اي که همه ي ما باید تا چهارشنبه تحویل می دادیم را به یاد او آورد . از حالت کمی مغرور چهره اش معلوم بود که پیش تر آن را
تمام کرده است . مایک کلاً فراموش کرده بود ، انجام آن شدیدا از اوقات فراقتش کم می کرد .
اَه- مقاله ي لعنتی .
بالاخره سر اصل مطلب رفت- دندان هایم به قدري محکم به هم فشرده می شدند که می توانستند گرانیت را خورد کنند- حالا هم جرأت
نداشت درخواستش را درست مطرح کند .
« ؟ می خواستم ازت بپرسم می خواي بیرون بري »
« . اوه » : او گفت
وقفه ي کوتاهی ایجاد شد .
اوه ؟ این یعنی چی ؟ داره می گه آره ؟ صبر کن- انگار درست نپرسیدم .
آب دهانش را به سختی فرو داد .
« . خوب ، می تونیم براي شامی چیزي بیرون بریم... و من یه وقت دیگه روي مقاله کار می کنم »
احمق- اونم که یه سوال نبود.
« ... مایک »
رنج و شدت حسادت درست به نیرومندي هفته ي پیش بود . درخت دیگري را شکستم تا خودم را همین جا نگه دارم . شدیداً دلم
می خواست با سرعتی که چشم انسان قادر به دیدنش نبود ، به طرف محوطه ي دبیرستان بدوم و او را به ربایم- تا او را از دسترس پسري
که در این لحظه به قدري از او متنفر بودم که می توانستم او را بکشم و از کارم لذت ببرم بدزدم و دور کنم .
آیا می خواست به او جواب بله بدهد ؟
« . فکر نمی کنم فکر زیاد خوبی باشه »
دوباره نفس کشیدم . عضلاتم آزاد شدند .
پس سیاتل فقط یه بهانه بود . نباید می پرسیدم . چی خیال کرده بودم ؟ شرط می بندم اون روانی ، کالن...
« ؟ چرا » : با ترشرویی پرسید

« - اگه چیزي که الان می خوام بگم جایی بازگو کنی با کمال میل تا حد مرگ کتکت می زنم » . او مکث کرد « ... فکر می کنم »
به تهدید مرگباري که از بین لب هاي او بیرون آمده بود با صداي بلند خندیدم . یک کلاغ با وحشت جیغ کشید و خودش را از من دور
کرد.
» . بیرون رفتن تو با من ممکنه احساسات جسیکا رو جریهه دار کنه »
جسیکا؟ چی ؟ ولی... اوه . باشه . گمون کنم... خوب... هاه.
افکار او دیگر منسجم نبود.
« ؟ جدا می گم ، مایک تو کوري »
او نباید انتظار می داشت همه به باهوشی خودش باشند ، ولی واقعاً این موضوع چیزي فراتر از بدیهی بود . با این همه بدبختی اي که
مایک کشیده بود تا از بلا تقاضا کند با او بیرون برود ، تصور نکرده بود پرسیدن از جسیکا اینقدر سخت نیست ؟ احتمالاً خودپسندي
چشمانش را رو به دیگران می بست . و بلا اصلاً خودخواه نبود ، او همه چیز را می دید .
« . اوه » : جسیکا. هاه. واو. او با کوشش بسیار گفت
بلا از حواسپرتی او استفاده کرد تا در برود .
« . وقت کلاسه ، نمی خوام دوباره دیر برم سر کلاس »
از حالا به بعد مایک دریچه ي دید قابل اطمینانی نبود . همان طور که ایده ي دعوت از جسیکا را دوباره و دوباره در سرش می چرخاند ،
متوجه شد از اینکه جسیکا او را جذاب می دانست خوشش آمده . اما او برایش در رده ي دوم بود ، اگر بلا چنین احساسی داشت بیشتر لذت
می برد .
فکر کنم یه جورهایی اون بامزه اس . بدن مناسبی داره . حاضر و آماده... بهتر از هیچیه...
دیگر داشت جاده خاکی می رفت... مانند فانتزي هایی که براي بلا می بافت مبتذل بودند ، ولی حالا به جاي اینکه مرا آتش بزنند فقط آزار
می دادند . او لیاقت هیچ کدام از آن دخترها را نداشت ؛ چقدر راحت آن ها را با هم عوض کرده بود . پس از آن خودم را از ذهن او دور
نگهداشتم .
وقتی بلا از نظر دور شد ، خودم را جلوي کنده ي درخت توت فرنگی عظیمی جمع کردم و به دیده بانی ادامه دادم . همیشه وقتی ذهن
آنجلا وِبِر در دسترس بود خوشحال می شدم . اي کاش راهی بود که از دختر وِبِر براي اینکه انسان خوبی بود قدر دانی کنم . باعث می شد
از اینکه بلا کسی را داشت که ارزش دوستی داشته باشد حس بهتري داشته باشم .
صورت بلا را از هر زاویه اي که گیر می آوردم تماشا می کردم و می توانستم ببینم که او دوباره ناراحت است . این مرا حیرت زده کرد-
فکر می کردیم آفتاب براي نگه داشتن لبخند روي لب هاي او کافی است . موقع ناهار ، او را دیدم که گاه و بیگاه به سمت میز خالی
کالن ها نگاه می کرد و این موضوع مرا به هیجان آورد . به من امید داد . شاید او هم دلش براي من تنگ شده بود .
او قرار گذاشته بود که با دختران دیگر بیرون برود- به طور خودکار برنامه هاي خودم را چیدم- ولی وقتی مایک جسیکا را به قراري که
براي بلا در نظر گرفته بود دعوت کرد ، برنامه هایشان را عقب انداختند .

بنابراین مستقیم به طرف خانه ي او رفتم ، سریع داخل را تجسس کردم تا مطمئن شوم تصادفاً هیچ شخص خطرناکی نزدیک نشده باشد .
می دانستم جاسپر به برادر قدیم اش هشدار داده که از شهر دوري کنند- با اشاره اي به جنون من ، هم به عنوان توضیح و هم هشدار-
ولی من ریسک نمی کردم . پیتر و شارلوت قصد نداشتند باعث ایجاد دشمنی با خانواده ي من شوند ، ولی اراده چیز تغییر پذیري بود .
بسیار خوب ، داشتم زیاده روي می کردم . خودم می دانستم .
انگار می دانست دارم او را تماشا می کنم ، انگار با رنجی که با ندیدن او به سراغم می آمد همدردي می کرد ، بلا پس گذراندن یک
ساعت طولانی در خانه به حیاط پشتی آمد . کتابی در دست داشت و لحافی را زیر بغل گرفته بود .
آهسته ، از نزدیک ترین درخت مشرف به حیاط بالا رفتم .
او لحاف را روي چمن هاي نمدار پهن کرد و بعد روي شکم خوابید و شروع به ورق زدن کتاب فرسوده کرد ، انگار سعی داشت نقطه ي
مورد نظرش را پیدا کن . از بالاي شانه ي اش خواندم .
آه- بازهم کلاسیک . او طرفدار آستن 1 بود .
در حالی که مچ پاهایش را در هوا تکان می داد ، سریع می خواند . در حال تماشاي نور آفتاب و بازي باد با موهاي او بودم که یک دفعه
بدنش سخت شد و دستش روي یک صفحه بی حرکت ماند . تنها چیزي که دیدم این بود که او فصل سه رسیده است . دسته اي از
صفحات را جدا کرد و با خشونت و آنها را کنار زد . به سر فصل صفحه نگاهی انداختم ، پارك مانسفیلد . او داشت داستان دیگري را شروع
می کرد- آن کتاب مجموعه اي از چند رمان بود . در عجب بودم چرا اینقدر تند داستان ها را عوض کرده بود .
درست چند دقیقه ي بعد ، کتاب را با عصبانیت محکم بست . از خشم اخم هایش را در هم کشیده بود ، کتاب را کنار گذاشت و روي
کمرش دراز کشید . نفس عمیقی کشید ، انگار می خواست خودش را آرام کند ، آستین هایش را بالا زد و چشمانش را بست . آن رمان را
به خاطر داشتم ، ولی هیچ چیز رنجاننده اي که باعث پریشانی او شود به ذهنم نمی رسید . یک معماي دیگر . آهی کشیدم .
او کاملاً بی حرکت دراز کشیده بود ، فقط یک بار براي کنار زدن موي خود از روي صورتش تکان خورد . و بعد دوباره بی حرکت شد .
نفس هایش آرام شدند . پس از چند دقیقه ي طولانی ، لبش شروع به لرزیدن کرد . در خواب حرف می زد .
مقاومت غیر ممکن بود . تا جایی که می شد گوش هایم را تیز کردم تا صداهاي افراد در خانه هاي اطراف را بشنوم .
دو قاشق سوپخوري آرد... یه فنجان شیر...
یالا! بندازش تو حلقه! آو... زود باش!
قرمز، یا آبی... یا شاید باید یه چیز ساده تر بپوشم...
هیچ کس نزدیک نبود . روي زمین پریدم ، بی صدا روي پنجه ي پا فرود آمدم .
رمان نویس انگلیسی که بین سالهاي 1775 تا 1817 می زیست. 'عقل و احساسات' و 'غرور و تعصب' از -(Jane Austen) 1. جین آستن
آثار او می باشد

کار فوق العاده اشتباهی بود ، بسیار پر خطر . چقدر متکبرانه در مورد بی فکري هاي امت و عدم خودداري جاسپر قضاوت کرده بودم- و
حالا خودم آگاهانه با بی قیدي و وحشیانه طوري قوانین را زیر پا می گذاشتم که لغزش هاي آنها هیچ به نظر می رسید . من قبلاً فرد
مسئولی بودم .
آه کشیدم ، با این وجود ، زیر نور خورشید خزیدم .
در تابش آفتاب از نگاه کردن به خودم خودداري می کردم . به اندازه ي کافی بد بود که در سایه پوستم مانند سنگ غیر انسانی بود ؛
نمی خواستم در نور خورشید به بلا و خودم ، پهلو به پهلو نگاه کنم . تفاوت بین ما همین طوري هم به اندازه ي کافی اجتناب ناپذیر و
دردناك بود .
اما وقتی نزدیک تر شدم نمی توانستم درخشش رنگین کمانی که روي پوست او بازتاب داده می شد را نادیده بگیرم . با دیدن آن منظره
آرواره ام سخت شد . آیا از این عجیب غریب تر هم می توانستم باشم ؟ می توانستم وحشت او در هنگامی که چشم هایش را باز می کرد
تصور کردم...
خواستم بازگردم ، اما او دوباره زیر لب حرف زد و مرا آنجا نگه داشت .
« . م م م...م م م »
چیز قابل فهمی نبود . خوب ، می توانستم کمی صبر کنم .
دستم را دراز کرم ، وقتی نزدیک بودم براي احتیاط نفسم را نگه داشتم ، با دقت کتاب او را برداشتم . وقتی چند یارد از او فاصله داشتم ، در
حالی که تاثیر فضاي باز و تابش آفتاب را بر بوي او می چشیدم ، دو مرتبه شروع به تنفس کردم . به نظر می رسید گرما عطر او را دل
انگیز تر می کرد . گلویم به سوزش افتاد ، آتش دوباره تازه و قدرتمند شده بود زیرا مدت زیادي از او دور بودم .
دقیقه اي را براي کنترل آن گذراندم ، و بعد- خودم را مجبور کردم با بینی تنفس کنم- اجازه دادم کتاب در دستانم باز شود . او با کتاب
اول شروع کرده بود...
وقتی چشم هایم به طور اتوماتیک روي اسم خودم متوقف شد- جایی که کاراکتر ادوارد فرارز ، براي بار اول در داستان معرفی می شد- بلا
دوباره به حرف آمد .
او آه کشید . « . م م م . ادوارد »
این بار نترسیدم که او بیدار شده باشد . صدایش فقط یک نجواي آهسته و غمگین بود .
خوشی و از خود بیزاري در درونم در کشمکش بودند . حداقل ، او خواب مرا می دید .
« ... ادموند . آه ه . چقدر... نزدیک »
ادموند ؟
هه ! او اصلا خواب مرا نمی دید . حس از خود بیزاري ظالمانه بازگشت . او خواب یک شخصیت تخیلی را می دید . انگار به غرورم برخورده
بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
کتاب او را سر جایش برگرداندم و ، درون سایه ها ، جایی که به آن تعلق داشتم، پناه گرفتم .
بعد از ظهر سپري شد و من به تماشاي او نشسته بودم ، همان طور که خورشید در آسمان پنهان می شد و محوطه ي چمن زیر پاي او در
سایه فرو می رفت ، دوباره احساس ناتوانی می کردم . می خواستم آن ها را پس بزنم ، ولی تاریکی اجتناب ناپذیر بود ؛ سایه ها او را دربر
گرفتند . زمانی که روشنایی از میان رفته بود ، پوست او بسیار رنگ پریده به نظر می رسید- روح مانند . موي او دوباره تیره شده بود ، در
تضاد با صورتش تقریباً سیاه به نظر می رسید .
دیدن آن منظره ترسناك بود- مثل این می ماند که شاهد به حقیقت پیوستن تصاویر آلیس باشی . تپش منظم و نیرومند قلب بلا تنها
نقطه ي اطمینان بود ، صدایی که این لحظه را مانند یک کابوس نمی کرد .
زمانی که پدر او به خانه رسید خیالم راحت شد .
از خیابان پشتی به سمت خانه می راند . چیز زیادي از او نمی شنیدم . آزردگی ابهام آمیزي... در گذشته ، چیزي که امروز سر کار برایش
اتفاق افتاده بود . ترکیبی از انتظار با گرسنگی- حدس می زدم براي شام لحظه شماري می کند . ولی افکار او به قدري آهسته و مبهم
بودند که نمی توانستم در آن باره مطمئن باشم ؛ فقط ملخص آن را می فهمیدم .
در این فکر بودم که مادرش چگونه بود- چه ترکیب ژنتیکی اي در کار بود که او را این گونه بی مانند می کرد .
بلا داشت بیدار می شد ، وقتی صداي تایرهاي اتومبیل پدرش بر روي کف آجري پارکینگ منزل به گوش رسید ، او با حرکت سریعی بلند
شد و نشست . به اطراف خودش نگاه کرد ، به نظر می رسید به خاطر تاریکی هوا متعجب شده است . براي لحظه ي کوتاهی نگاهش به
جایی که من در سایه ها پنهان شده بودم افتاد ، ولی به تندي به جاي دیگري چشم دوخت .
هنوز دور و بر درختانی که حیاط کوچک را احاطه کرده بودند می نگریست . « ؟ چارلی » : با صداي آهسته اي پرسید
در ماشین محکم بسته شد ، و او به طرف صدا برگشت . به سرعت برخاست و چیزهایش را جمع کرد ، نگاه دیگري به سمت درخت ها
انداخت
به سمت درختی که به پنجره ي پشتی نزدیک به آشپزخانه ي کوچک بود رفتم و به حرف هاي سرشب آنها گوش دادم . مقایسه ي
کلمات چارلی با افکار ابهام آمیزش جالب بود . عشق و نگرانی او براي تنها دخترش بی حد و نصاب بود و با این حال ، صحبت هایش
همیشه کوتاه و عادي بودند . بیشتر اوقات آنها در سکوت با هم می نشستند .
شنیدم که درمورد برنامه هایش براي بعد از ظهر روز بعد در پورت آنجلس صحبت می کرد . همان طور که گوش می دادم برنامه هاي
خودم را تنظیم کردم . جاسپر به پیتر و شارلوت تذکر نداده بود که از پورت آنجلس دور بمانند. هرچند می دانستم که آنها به تازگی تغزیه
کرده اند و قصد شکار در هیچ جایی در همسایگی ما نداشتند ، مراقب او می بودم ، فقط براي احتیاط . به هر حال ، همیشه هم نوعان من
در آنجا بودند . از تمام خطر هاي انسانی هم که تا قبل از این به فکرشان نیفتاده بودم نیز نمی شد چشم پوشی کرد .
شنیدم از اینکه چارلی را براي درست کردن شام تنها می گذاشت ابراز نگرانی می کند و ، از اینکه فرضیه ام درست بود لبخندي بر صورتم
نشست- بله ، او مسئولیت ها را به عهده می گرفت .
و بعد آنجا را ترك کردم ، تا وقتی او می خوابید باز گردم .

دلم نمی خواست به حریم خصوصی او مانند کسی که زنان لخت را نگاه می کند تجاوز کنم . من براي حفاظت از او اینجا بودم ، نه اینکه
او را دید بزنم ، همان کاري که اگر مایک نیوتون می توانست به فرزي من از درخت ها بالا برود بی شک انجام می داد . من نمی خواستم
با او گستاخانه برخورد کنم .
وقتی به خانه باز گشتم آنجا را خالی یافتم ، و این موضوع براي من خوب بود . دلم براي افکار سردرگم یا اهانت آمیز آنها که سلامت عقل
مرا زیر سوال می بردند تنگ نشده بود . امت یادداشتی روي پلکان گذاشته بود :
فوتبال در زمین بازي رینیر- بیا ! خواهش می کنم ؟
خودکاري پیدا کردم و با شتاب کلمه ي شرمنده را زیر پیغام التماس آمیز او نوشتم . در هر صورت ، بدون من هم تیم ها برابر بودند .
به کوتاه ترین سفر شکاري رفتم ، خودم را با کوچکترین و ساده ترین موجوداتی که طعمشان به اندازه ي حیوانات شکاري خوب نبود سیر
کردم و سپس ، قبل از اینکه به طرف فورکس بدوم لباس تازه پوشیدم .
بلا امشب هم خوب نخوابید . او پتوهایش را چنگ می زد ، گاهی آشفته به نظر می رسید ، گاهی غمگین . در عجب بودم که چه کابوسی
او را عذاب می دهد... و بعد متوجه شدم که شاید واقعاً نمی خواستم بدانم .
وقتی شروع به حرف زدن کرد ، بیشتر زیر لب چیزهایی درباره ي فورکس با صداي افسرده اي می گفت . فقط یک بار ، وقتی با حسرت
گفت : "برگرد ،" و دست مشت شده اش باز شد- یک خواهش غیر قابل بیان- شانس این داشتم که امیدوار باشم شاید در خواب او هستم.
روز بعد در مدرسه ، آخرین روزي که خورشید مرا زندانی می کرد ، تقریباً مانند روز قبل بود . بلا حتی به نظر غمگین تر از دیروز می رسید
و ، در این فکر بودم که ممکن است قرار هایش را به هم بزند- به نظر نمی رسید حال و حوصله اش را داشته باشد .
ولی او بلا بود ، احتمالاً اولویت را لذت دوستانش قرار می داد .
او امروز یک بلوز آبی سیر پوشیده بود و ، جلوه ي آن در مقابل پوستش عالی بود ، آن را به رنگ کرمی روشن درمی آورد .
ساعات مدرسه به پایان رسید و جسیکا موافقت کرد که بقیه را با ماشین خود ببرد- آنجلا هم می رفت و این باعث خوشحالی من بود .
به خانه رفتم تا اتومبیلم را بردارم . وقتی پیتر و شارلوت را هم آنجا یافتم ، تصمیم گرفتم می توانم به دخترها یک ساعت کمتر یا بیشتر
آوانتاژ دهم- من هرگز نمی توانستم تحمل کنم که از پشت سر ، آنها را با سرعت مجاز دنبال کنم- چه افکار مخوفی .
از آشپزخانه داخل شدم و همان طور که از همه می گذشتم و مستقیم به طرف پیانو می رفتم ، در جواب سلام و احوال پرسی امت و ازمه
سرتکان دادم .
اَه ، اون برگشت . مسلماً این رزالی بود .
آه ، ادوارد. از اینکه ببینم اون زجر می کشه متنفرم . سرخوشی ازمه جاي خود را به نگرانی داده بود . او باید هم نگران می بود . رویاي
عاشقانه اي که او براي من دیده بود هر لحظه به تراژدي محسوس تري تبدیل می شد .
آلیس با شادمانی اندیشید : امشب در پورت آنجلس خوش بگذره . وقتی اجازه داشتم با بلا حرف بزنم بگو .
امت غرغر کنان فکر کرد : تو رقت انگیزي . باورم نمیشه بازي شب پیش رو از دست دادي فقط واسه اینکه خوابیدن یه نفر رو نگاه کنی .

جاسپر هیچ توجهی به من نداشت ، حتی وقتی نواي آهنگی که می نواختم کمی از آنچه قصد داشتم پر هیجان تر بیرون آمد . یک آهنگ
قدیمی بود ، با تمی آشنا : بی قراري . جاسپر داشت از دوستانش ، که با کنجکاوي به من نگاه می کردند خداحافظی می کرد . شارلوت
بلوند که هم قد و قواره ي آلیس بود فکر می کرد : چه موجود عجیبی . آخرین باري که همدیگرو ملاقات کردیم خیلی عادي و خوش
مشرب بود .
افکار پیتر مانند همیشه با او همگام بود : حتماً به خاطر حیوون هاست . کمبود خون انسان آخرش اونارو دیوونه می کنه .
موهاي او به همان روشنی موي شارلوت بود و ، همین طور به بلندي آن . آنها خیلی شبیه هم بودند- جدا از سایزشان ، پیتر تقریباً به
بلندي جاسپر بود- هم در قیافه و هم در رفتارشان . همیشه آنها را به چشم زوجی کاملاً مناسب یکدیگر دیده بودم .
بعد از یک دقیقه همه به جز ازمه فکر کردن به من را متوقف کردند و ، من آهنگ هاي آرام تري نواختم تا توجه کسی را جلب نکنم .
براي مدت طولانی اي به آنها توجه نکردم ، فقط گذاشتم موسیقی ناراحتی هایم را از یادم ببرد . سخت بود دختر را از جلوي چشم و ذهنم
دور نگه دارم . وقتی خداحافظی ها نهایی تر شد توجه ام را به گفتگوي آنها بر گرداندم .
« . اگه باز ماریا رو دیدي ، بهش بگو براش آرزوي بهترین هارو دارم » : جاسپر داشت می گفت
ماریا خون آشامی که جاسپر و پیتر را به وجود آورده بود- جاسپر را در نیمه ي دوم قرن نوزدهم ، و پس از آن پیتر در دهه هاي هزار و
نهصد چهل . زمانی که ما در سلگري ، واقع در جنوب غربی کانادا بودیم سروکله ي او پیدا شده بود . دیدار پر حادثه اي بود- مجبور شده
بودیم فوراً آنجا را ترك کنیم . جاسپر مؤدبانه از او خواسته بود که در آینده فاصله اش را حفظ کند .
ماریا به طور انکارناپذیري خطرناك بود و علاقه ي چندانی « . فکر نکنم همچین چیزي به این زودي ها اتفاق بیفته » : پیتر با خنده گفت
بین او و پیتر وجود نداشت . هرچه باشد ، پیتر در فرار جاسپر دست داشت . جاسپر همیشه فرد مورد علاقه ي ماریا بود ؛ زمانی که قصد
« . ولی حتماً ، اگه دیدمش این کارو می کنم » . کشتن جاسپر را داشت همین موضوع جلودارش شده بود
سپس با هم دست دادند و آماده ي جدا شدن شدند . آهنگی که مشغول زدن آن بودم را با پایان نامطلوبی رها کردم و با عجله بلند شدم .
« . شارلوت ، پیتر » : در حالی که به طرف آنها سر تکان می دادم گفتم
پیتر در جواب فقط سر تکان داد . « . از دیدنت خوشحال شدم ، ادوارد » : شارلوت با شک و تردید گفت
امت پشت سرم تیکه می انداخت . اي مجنون .
رزالی در همان موقع اندیشید : ابله .
ازمه : پسر بیچاره .
و آلیس با لحن سرزنش آمیزي فکر کرد : اونا مستقیم میرن به شرق ، به طرف سیاتل . هیچ جا نزدیک پورت آنجلس آفتابی نمی شن .
گفته اش را با نشان دادن تصویري به من اثبات کرد .
وانمود کردم آن را نشنیده ام . بهانه ي من همین حالا هم به اندازه ي کافی بی اساس بود .

در ماشینم بیشتر احساس راحتی کردم ، صداي موتور اتومبیل که رزالی برایم بسته بود- سال پیش ، زمانی که خوش اخلاق تر بود-
آرامش بخش بود . باعث راحتی خیال بود که در حرکت باشم ، که بفهمم با هر مایلی که پشت سر می گذاشتم به بلا نزدیک تر می شدم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل نهم

پورت آنجلس


زمانی که به پورت آنجس رسیدم هوا براي اینکه در شهر رانندگی کنم بسیار روشن بود ؛ خورشید هنوز در آسمان می درخشید ، هر چند
پنجره هاي اتومبیل دودي بودند . هیچ دلیلی براي ریسک هاي غیر ضروري وجود نداشت . بهتر بگویم ، هیچ دلیلی براي اینکه بیش از
این ریسک هاي غیر ضروري انجام دهم وجود نداشت .
مطمئن بودم می توانم افکار جسیکا را از فاصله ي دور بشنوم- افکار جسیکا بلندتر از آنجلا بود ، اما وقتی یکی از آنها را پیدا می کردم ،
قادر به شنیدن دومی نیز بودم . سپس هنگامی که سایه همه جا را در بر می گرفت ، می توانستم نزدیک تر بروم . فعلاً داخل پارکینگ سر
پوشیده اي که درست بیرون از شهر واقع شده بود و به ندرت از آن استفاده می شد توقف کردم .
می دانستم باید در کجا جست و جو کنم- در پورت آنجلس یک محل بیشتر براي خرید وجود نداشت . طولی نکشید که جسیکا را در
حالیکه جلوي یک آینه ي سه جهته می چرخید پیدا کردم و می توانستم بلا را در دید ثانوي او ببینم که پیراهن مشکی و بلندي را که
جسیکا پوشیده بود ارزیابی می کرد .
انگار بلا هنوز ناراحته . ها ها . حق با آنجلا بود- تایلر داشته چرت و پرت می گفته . هرچند نمی تونم باور کنم خیلی سر این موضوع بهم
ریخته باشه . حداقل می دونه که یه نفرو زاپاس واسه ي مهمونی رقص داره . اگه مایک توي مهمونی بهش خوش نگذره و دیگه ازم
نخواد بریم بیرون چی ؟ نکنه از بلا بخواد باهاش به رقص بره ؟ اگه من چیزي نگفته بودم ممکن بود اون از مایک دعوت کنه ؟ نکنه اون
فکر می کنه بلا خوشگل تر از منه ؟ نکنه بلا جدا فکر کرده از من خوشگل تره ؟
« . فکر کنم اون آبیه بهتر باشه . چشماتو بیشتر نشون می ده »
جسیکا در حالی که با شک به بلا نگاه می کرد ، با گرمی ساختگی اي به او لبخند زد .
واقعاً همین فکرو می کنه ؟ یا می خواد شنبه مثل یه گاو به نظر بیام ؟
دیگر از گوش سپردن به جسیکا خسته شده بودم . آن دور و بر به دنبال آنجلا گشتم- آه ، اما آنجلا در حال لباس عوض کردن بود ، به
سرعت از سر او بیرون پریدم تا خلوتش را برهم نزنم .
خوب ، در یک فروشگاه ممکن نبود بلا چندان به دردسر بیفتد . گذاشتم خرید کنند و وقتی کارشان تمام شد آنها را دنبال کنم . چیزي به
تاریکی هوا نمانده بود- ابرها کم کم از طرف غرب باز می گشتند . فقط می توانستم از بین شاخ و برگ درخت ها به آنها نگاه بیندازم ، ولی
می دیدم که چطور با عجله به استقبال غروب آفتاب می روند . به ابرها خوش آمد گفتم ، بیش از هر زمان دیگري آرزوي سایه ي آنان را

داشتم . فردا دوباره می توانستم در مدرسه کنار بلا بنشینم ، توجه اش را موقع ناهار فقط به خودم جلب کنم . می توانستم سوال هایی که
نگه داشته بودم از او بپرسم...
پس ، او از دست تایلر خشمگین شده بود . آن را در سرش دیده بودم- که وقتی بحث سر میهمانی رقص شد بسیار جدي گفته بود که قرار
است بلا را با خود ببرد . حالت چهره ي بلا را آن روز عصر تجسم کردم- عصبانی و ناباور- و خندیده بودم . در این فکر بودم که در این
باره می خواست به او چه بگوید . نمی خواستم عکس العمل او را از دست بدهم .
زمانی که منتظر گسترده شدن سایه ها بودم زمان به کندي می گذشت . گاه و بیگاه جسیکا را چک می کردم ؛ پیدا کردن صداي ذهنی او
از همه راحت تر بود ، ولی دوست نداشتم زیاد در آن بمانم . مکانی را که می خواستند در آنجا شام بخورند دیدم . موقع شام دیگر هوا
تاریک شده بود... شاید من هم تصادفاً همان رستوران را انتخاب می کردم . گوشی داخل جیبم را لمس کردم ، به فکر دعوت کردن آلیس
براي بیرون غذا خوردن بودم... خیلی خوشش می آمد ، ولی حتماً می خواست با بلا هم حرف بزند . مطمئن نبودم آمادگی این را داشته
باشم که بلا را بیشتر درگیر دنیاي خودم کنم . شر یک خون آشام کافی نبود ؟
طبق روال دوباره سري به جسیکا زدم . او داشت درباره ي جواهراتش فکر می کرد و نظر آنجلا را می پرسید .
شاید باید گردنبند رو پس بدم . یکی توي خونه دارم که احتمالاً جواب میده ، بیشتر از اونی که اجازه داشتم هم خرید کردم... مامانم »
دیوونه میشه . چی خیال کرده بودم ؟
« ؟ عیب نداره اگه می خواي برگردي به فروشگاه . فکر می کنی بلا دنبالمون بگرده »
چی ؟ بلا با آنها نبود ؟ اول از چشمان جسیکا نگاه کردم ، سپس از دید آنجلا دیدم . آنها در پیاده روي جلویی مغازه ها بودند و داشتند
برمی گشتند . هیچ خبري از بلا نبود .
اون نگران نمی شه . وقت زیاده ، بعدش » : جسیکا قبل از جواب دادن به سوال آنجلا فکر کرد : اوه ، کی به بلا اهمیت میده ؟ و بعد گفت
نگاه کوتاهی به کتاب فروشی اي که جسیکا فکر می کرد بلا به « . می ریم رستوران . درهرحال ، فکر کنم اون می خواست تنها باشه
آنجا رفته انداختم .
امیدوارم بلا فکر نکنه پیچوندیمش . توي ماشین خیلی با من خوب بود... خیلی دختر مهربونیه . ولی « ، پس عجله کن » : آنجلا گفت
تمام روز رو یه جورایی ناراحت بود . یعنی به خاطر ادوارد کالنه ؟ شرط می بندم واسه همین داشت از خونواده ي اون می پرسید...
باید بیشتر توجه می کردم . آنجا چه چیزهایی از دست داده بودم ؟ بلا رفته بود تنها بگردد و درباره ي من سوال کرده بود ؟ حالا توجه
آنجلا به جسیکا جلب شده بود- جسیکا داشت درباره ي آن مایک ابله وراجی می کرد- و نمی توانستم چیز دیگري از او بفهمم .
سایه را سبک سنگین کردم . خورشید به زودي پشت ابرها ناپدید می شد . اگر در قسمت غربی جاده ، جایی که ساختمان ها روي خیابان
سایه می انداختند می ماندم...
همان طور که در ترافیک پراکنده ي مرکز شهر می راندم کم کم حس نگرانی به سراغم می آمد . فکر اینجا را نکرده بودم- که بلا براي
خودش راه بیفتد- و هیچ نمی دانستم چطور او را پیدا کنم . باید این را در نظر می گرفتم .
من پورت آنجلس را به خوبی می شناختم ، مستقیم به طرف کتاب فروشی اي که در سر جسیکا دیده بودم رفتم ، امیدوار بودم جستجوي
کوتاهی در پیش داشته باشم ، ولی شک داشتم به این راحتی ها باشد . تا به حال کی بلا چیزي را آسان کرده بود ؟

بدون شک در مغازه ي کوچک ، به غیر از خانم هاي فروشنده ي پشت صندوق ، کسی نبود . اینجا به نظر نمی رسید از آن مکان هایی
باشد که بلا به آن علاقه دارد . در عجب بودم که حتی به خودش زحمت داخل شدن را داده است یا نه .
فضاي نسبتاً تاریکی وجود داشت که می توانستم آنجا پارك کنم... تاق نماي فروشگاه روي پیاده رو سایه انداخته بود . واقعاً نباید این کار را
می کردم . پرسه زدن در ساعات آفتابی بی خطر نبود . چه اتفاقی می افتاد اگر اتومبیلی از آنجا رد می شد و درست در زمان اشتباه بازتاب
خورشید را به طرف سایه می تاباند ؟
ولی دیگر نمی دانستم چگونه باید به دنبال بلا بگردم !
پارك کردم و بیرون آمدم ، سعی کردم در تیره ترین قسمت سایه قدم بردارم . با گام هاي بلند به سمت مغازه رفتم ، متوجه رد ناچیزي از
عطر بلا در هوا شدم . او اینجا بوده ، در پیاده رو ، ولی داخل مغازه هیچ اثري از رایحه ي او نبود .
ولی من پیش از آن از در خارج شده بودم . « - خوش اومدید ! می تونم کمک » : فروشنده شروع به حرف زدن کرد
تا جایی که سایه اجازه می داد بوي بلا را دنبال کردم ، وقتی به حاشیه ي نور آفتاب رسیدم توقف کردم .
چقدر این کار به من احساس درماندگی می داد- محصور شده بین مرز تاریکی و نوري که پیاده رو را در بر داشت . بسیار محدود .
فقط می توانستم حدس بزنم که او راهش را به آن طرف خیابان به سمت جنوب ادامه داده . چیز زیادي در آن مسیر وجود نداشت . آیا او
گم شده بود ؟ خب ، آن احتمال چندان از کاراکتر او خارج نبود .
داخل اتومبیل بازگشتم و آهسته در عرض خیابان پیش رفتم و به دنبال او نگاه کردم . چند بار دیگر در سایه ها قدم به بیرون گذاشتم ، ولی
فقط یک مرتبه ي دیگر بوي او به مشامم خورد و جهت آن باعث سرگشتگی ام شد . او سعی داشت به کجا برود ؟
چند بار از جلوي کتابفروشی و رستوران رد شدم . جسیکا و آنجلا آنجا بودند ، داشتند تصمیم می گرفتند که چیزي سفارش بدهند ، یا اینکه
منتظر بلا بمانند . جسیکا بی معطلی می خواست سفارش غذا دهد .
بین غریبه ها ، شروع به گشتن از فکري به فکر دیگر کردم . بالاخره یک نفر باید او را جایی دیده باشد .
هرچه بیشتر او را نمی یافتم مضطرب تر می شدم . قبلاً درك نکرده بودم که ممکن بود زمانی یافتن او سخت شود ، مانند الآن . او جلوي
چشم من نبود و از مسیر طبیعی اش خارج شده بود . این را دوست نداشتم .
کم کم ابرها در افق جمع می شدند و تا چند دقیقه ي دیگر آزاد بودم تا روي پاهایم رد او را بگیرم . آن موقع دیگر زیاد طول نمی کشید .
حالا فقط خورشید بود که ناتوانم می کرد .
یک ذهن دیگر ، و دیگري . یک عالمه فکر پوچ و توخالی .
...فکر کنم گوش بچه بازهم عفونت کرده...
شش- چهار-صفر بود یا شش-صفر چهار...؟
بازم دیر شد . می تونم بهش بگم...
اوناهاش داره میاد ! آهااا !
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
بالاخره ، صورت او را دیدم . بالاخره ، یک نفر متوجه او شده بود !
حس آسودگی فقط براي یک صدم ثانیه به طول انجامید و بعد ، کامل تر افکار مردي که در سایه ها به صورت او خیره نگاه می کرد را
خواندم .
ذهن او براي من غریبه نبود ، اما با این حال ، کاملاً ناآشنا هم نبود . من زمانی دقیقاً همین ذهن ها را شکار می کردم .
غریدم و رگباري از ناسزا از گلویم خارج شد . با پا پدال گاز را به کف ماشین چسباندم ، ولی داشتم کجا می رفتم ؟ « ! نه »
موقعیت کلی افکار او را می دانستم ، ولی به اندازه ي کافی مشخص نبود . هر چیزي ، باید چیزي وجود می داشت- یک علامت رانندگی ،
مغازه اي در آنجا ، چیزي در دید او که موقعیتش را فاش می کرد . ولی بلا کاملاً در سایه فرو رفته بود و چشمان آن مرد روي چهره ي
وحشت زده ي او متمرکز شده بودند- از دیدن ترس در چشم هاي او لذت می برد . صورتش در ذهن او در بین چهره هاي دیگر تار دیده
می شد . بلا اولین قربانی او نبود .
صداي غرش هایم بدنه ي ماشین را به لرزه درآورد ، ولی حواسم را پرت نکرد .
هیچ پنجره اي روي دیوار پشت سر او نبود . یک جاي صنعتی بود ، دور از منطقه ي پر جمعیت تجاري . لاستیک هاي ماشین سر یک پیچ
جیغ کشیدند ، اتومبیل دیگري از جاده منحرف شد ، به سمتی که امیدوار بودم جهت درست باشد رفتم . هر زمان که راننده اي بوق می زد
، من مایل ها دورتر بودم .
نگاه کن چجوري می لرزه ! مرد می خندید . ترس چیزي بود که او را مجذوب می کرد- قسمتی که از آن لذت می برد .
صداي بلا آهسته و محکم بود ، او جیغ نمی کشید . » . به من نزدیک نشو »
« . سخت نگیر ، عسل »
او را دید که از صداي خنده ي گوش خراشی که از جهت دیگري می آمد بر خود لرزید . مرد از سر و صدا خوشش نمی آمد- در فکرش
گفت : خفه شو ، جِف !- ولی از لرزش او لذت برد . او را به وجد آورد . شروع به تصور تمنا هاي او کرد ، طوري که التماس می کرد...
تا زمانی که قهقهه ي سهمناك را نشنیدم متوجه نشده بودم که او تنها نیست . از سر او بیرون آمدم ، براي یافتن چیزي که بتوانم از آن
استفاده کنم جانم را می دادم . او انگشتانش را باز و بست می کرد ، داشت قدم اول را به سویش برمی داشت .
افکار اطرافیان مرد به کثیفی افکار او نبود . همه ي آنها تا حدي مست بودند ، هیچ کدامشان خبر نداشتند مردي که آنها لانی می نامیدند تا
چه حد قصد داشت پیش برود . آنها کورکورانه از لانی پیروي می کردند . او به آنها قول کمی خوش گذرانی داده بود...
یکی از آنها به حالتی عصبی به آخر خیابان نگاهی انداخت- نمی خواست موقع تجاوز به آن دختر دستگیر شود- و آن چیزي را که نیاز
داشتم به من داد . تقاتعی که به طرف آن نگاه کرد را شناختم .
از یک چراغ قرمز گذشتم ، در ترافیک در حال حرکت از میان فاصله ي بین دو ماشین عبور کردم . صداي بوق از پشت سرم به گوش
می رسید .
گوشی درون جیبم به لرزه درآمد . آن را نادیده گرفتم .

لانی آهسته به طرف دختر رفت ، لحظه ي وحشتی که باعث به وجد آمدنش می شد فرا می رسید . او منتظر فریادها بود ، آماده ي لذت
بردن از آنها می شد .
اما بلا آرواره اش را قفل کرد و خودش را محکم نگه داشت . مرد غافلگیر شده بود- انتظار داشت تا او براي فرار تلاش کند . غافلگیر و
اندکی ناامید . او دوست داشت طعمه اش را دنبال کند ، از ترشح آدرنالین در حین شکار خوشش می آمد .
این یکی شجاعه . چه بهتر... می خواد بجنگه .
فقط یک بلوك از آنها دور بودم . حالا هیولا می توانست صداي غرش موتور اتومبیلم را بشنود ، ولی هیچ توجه نداشت ، سخت روي
قربانی اش تمرکز کرده بود .
می خواستم ببینم وقتی خودش قربانی می شد چقدر لذت می برد . می خواستم ببینم نظرش درمورد سبک شکار من چیست .
در قسمت دیگري از مغزم ، در جستجوي دردناك ترین شکنجه هایی که زمانی شاهدشان بودم می گشتم . او جزاي این کارش را می دید
از شدت رنج به خود می پیچید . بقیه ي آنها فقط به نوبه ي خود می مردند ، ولی هیولایی که لانی نام داشت ، باید براي مرگ التماس
می کرد ، خیلی زودتر از اینکه آن هدیه را به او دهم .
او در راه بود ، به سوي او پیش می رفت .
با سرعت داخل کوچه پیچیدم . چراغ هاي جلوي اتومبیل صحنه را روشن کرد و بقیه ي آنها سر جایشان میخکوب شدند . می توانستم
رهبرشان را که از سر راه کنار کشید زیر بگیرم ، ولی این براي او مرگ راحتی می شد .
سر ماشین را به طرف کوچه چرخاندم و درِ کنار صندلی راننده را که از همه به بلا نزدیک تر بود باز کردم ، او پیش تر به طرف ماشین
دویده بود .
« . سوار شو » : با صداي خشمگینی گفتم
این دیگه از کدوم گوري پیداش شد ؟
می دونستم که فکر بدیه ! اون تنها نیست .
باید فرار کنم ؟
فکر کنم دارم بالا میارم...
بلا بدون معطلی به روي صندلی جلو پرید ، و در را محکم بست .
و بعد با چنان اعتمادي به من نگریست که هرگز روي صورت یک انسان ندیده بودم و باعث شد تمام نقشه هاي جابرانه ام فرو بریزد .
شاید کمتر از یک ثانیه طول کشید تا ببینم نمی توانم او را در ماشین رها کنم تا حساب چهار مرد داخل خیابان را کف دستشان بگذارم . چه
می توانستم به او بگویم ، نگاه نکن ؟ هه ! او تا به حال کی کاري که از خواسته بودم انجام داده بود ؟ تا به حال کی کار بی خطر را به
انجام رسانده بود ؟

آیا می خواستم آنها را کناري بکشم ، دور از چشم او و ، او را اینجا تنها بگذارم ؟ احتمال آن کم بود که امشب انسان خطرناك دیگري در
خیابان هاي پورت آنجلس به دنبال شکار باشد ، ولی احتمال این هم کم بود که اصلاً چنین چیزي در اینجا پیش بیاید ! مثل یک آهن ربا ،
او تمام چیزهاي خطرناك را به سمت خود می کشید . نمی توانستم اجازه دهم از جلوي چشمم دور شود .
او را شتابان از تعقیب کنندگانش دور کردم ، با سرعتی که با دهان باز پشت ماشینم خیره نگاه می کردند . بلا متوجه مکث من نشد . این
طور می پنداشت که نقشه از اول ، فرار بوده است .
حتی نمی توانستم با ماشین آنها را زیر بگیرم . ممکن بود او را بترساند .
چنان وحشیانه خواهان مرگ لانی بودم که نیاز به آن در گوشم زنگ می زد و جلوي دیدم را می گرفت . عضلاتم از فشار ، اشتیاق و
ضروریت آن منقبض شده بودند . من باید او را می کشتم . آرام آرام تکه تکه اش می کردم ، جزء به جزء، پوستش را از ماهیچه ها جدا
می کردم ، ماهیچه را از استخوان...
ولی آن دختر- تنها دختري که در این دنیا وجود داشت- با هر دو دست به صندلی چنگ زده و ، با چشمان گشاد شده و با اعتماد مطلق به
من خیره شده بود . براي گرفتن انتقام می شد صبر کرد .
صدایم از شدت نفرت و خونخواهی خشن شده بود . خونخواهی عادي نه . نمی خواستم با داشتن هیچ « . کمربندت رو ببند » : فرمان دادم
قسمتی از او در درونم ، خودم را آلوده کنم . او کمربند ایمنی را در جایش قفل کرد و از صداي آن کمی از جا پرید . آن صداي آهسته او را
از جا پرانده بود . می توانستم چشم هاي او را روي صورتم احساس کنم . به طرز عجیبی آسوده خاطر به نظر می رسید . نمی توانستم از
معناي آن سردرآورم- نه با وجود اتفاقی که امشب برایش افتاده بود .
صدایش از استرس و ترس خشک و گرفته بود . « ؟ تو حالت خوبه » : او پرسید
او می خواست بداند حال من خوب است یا نه ؟
براي کسري از ثانیه به سوال او فکر کردم . نه به قدري طولانی که متوجه مکث من شود . حال من خوب بود ؟
« . نه » : آن طور که فهمیدم
به قدري عصبانی بودم که نمی توانستم حرکت کنم . دستان مثل یخم براي از هم دریدن مهاجم او می سوختند ، تا او را خرد کنند...
بدنش را چنان له کنند که هرگز شناسایی نشود...
ولی آن مستلزم ترك کردن بلا در اینجا بود ، تنها و بی محافظ ، در تاریکی شب .
« ؟ بلا » : از پشت دندان هایم پرسیدم
گلویش را صاف کرد . « ؟ بله » : او با صداي خشکی جواب داد
آن مهم ترین چیز بود ، اولین اولویت . مجازات در درجه ي دوم قرار داشت . جواب را می دانستم ، ولی چنان از « ؟ حالت خوبه ؟ سالمی »
خشم پر بودم که فکر کردن سخت شده بود .
هنوز خس خس می کرد ، بدون شک به خاطر ترس بود . « . بله »

و براي همین نمی توانستم او را ترك کنم .
حتی اگر او به دلایل دیوانه کننده اي همواره در خطر نبود- شوخی هایی که جهان با من می کرد- حتی اگر می توانستم مطمئن شوم که
او در غیاب من امنیت کامل دارد ، نمی توانستم او را در تاریکی تنها بگذارم .
در عین حال در شرایطی نبودم که او را تسکین دهم- حتی اگر دقیقاً می دانستم که چطورآن کار را انجام دهم ، که نمی دانستم . به طور
قطع او می توانست غضبی که از من ساطع می شد را حس کند ، مسلماً تا آن حد مشخص بود . اگر موفق نمی شدم اشتیاقی که به
خونریزي در من می جوشید را فرو نشانم ، او را به وحشت می انداختم .
نیاز داشتم به چیز دیگري فکر کنم .
« . خواهش می کنم یه جوري حواسمو پرت کن » : با لحن ملتمسانه اي گفتم
« ؟ ببخشید ، چی »
به سختی می توانستم چیزي که نیاز داشتم را توضیح دهم .
آرواره ام هنوز سخت بود . تنها ، حقیقتی که او به من احتیاج « . فقط راجع به یه مسئله ي بی اهمیت وراجی کن تا من آروم بگیرم »
داشت مرا داخل اتومبیل نگه داشته بود . می توانستم افکار مرد را بشنوم ، ناامیدي و عصبانیت او... می دانستم کجا او را پیدا کنم...
چشمانم را بستم ، آرزو داشتم نمی توانستم چیزي ببینم...
فردا قبل از مدرسه من تایلر کراولی رو زیر » . او مکث کرد- گمان می کردم سعی دارد مفهوم درخواست مرا درك کند « ... اوم »
او این جمله را مانند یک سوال ادا کرده بود . « ؟ می گیرم
بله- این همان چیزي بود که احتیاج داشتم . مسلماً ایده هاي دور از انتظار به ذهن بلا می رسید . مانند گذشته ، تهدید خشونت باري که بر
لب بلا می آمد سرگرم کننده بود . اگر در انگیزه ي قتل نمی سوختم ، خنده ام می گرفت .
« ؟ چرا » : براي اینکه او را به حرف آورم با صداي تیزي گفتم
اون یا » . صدایش سرشار از خشم پلنگ-بچه گربه اي بود « . داره به همه میگه قراره من رو با خودش به مهمونی رقص ببره » : او گفت
او با خشکی « . دیوونست یا هنوز داره تلاش می کنه جبران اون که نزدیک بود منو اون دفعه به کشتن بده... خوب خودت که یادت هست
و خیال کرده بهترین راه جبران اون سانحه اینه که منو به رقص ببره . بنابراین فکر کردم اگه منم زندگیشو به خطر بندازم ، » : اضافه کرد
با هم بی حساب می شیم و اون از خر شیطون پایین میاد . من به دشمن ندارم ، شاید اگه اون دست از سر من برداره خیال لورن هم راحت
با « . بشه و اینقدر به پر و پاي من نپیچه . البته ممکنه واسه ي اجراي نقشم مجبور بشم اتومبیل سنتراي اونو بفرستم قبرستون ماشین ها
« ... اگه ماشین نداشته باشه دیگه هیچ کس رو نمی تونه به مجلس رقص ببره » : حالت متفکري ادامه داد
دیدن اینکه او گاهی اشتباه مسائل را می گرفت دلگرم کننده بود . پا فشاري تایلر هیچ ربطی به آن حادثه نداشت . به نظر نمی رسید
متوجه جاذبه اي که براي پسرهاي انسان دبیرستان داشت باشد . آیا جاذبه را که براي من داشت را هم نمی دید ؟
آه ، داشت موثر واقع می شد . طرز کار گیج کننده ي ذهن او همیشه جالب بود . کم کم داشتم کنترل خودم را بدست می آوردم ، تا چیزي
را در ماوراء انتقام و شکنجه ببینم...

« . آره ، من هم یه چیزهایی در این باره شنیدم » : او دیگر حرفی نزد و ، من نیاز داشتم او ادامه دهد . به او گفتم
اگه یه کاري کنم که از گردن به پایین فلج بشه ، » . و بعد صدایش از گذشته خشمگین تر شد « ؟ تو هم شنیدي » : با ناباوري پرسید
« . دیگه خودشم نمی تونه به مهمونی رقص بره
اي کاش راهی بود که بتوانم از او خواهش کنم به تهدید هاي مرگبار و صدمات جسمانی دیوانه وار ادامه دهد . نمی توانست براي آرام
کردن من راه بهتري را برگزیند . و کلماتش- که براي او فقط مبالغه اي بیش نبودند- تذکري بود که در این لحظه شدیداً به آن نیاز داشتم
.
آهی کشیدم و چشمانم را باز کردم.
« ؟ بهتر شدي » : با کمرویی پرسید
« . نه خیلی »
نه، آرامتر شده بودم ، ولی بهتر نه . زیرا حالا تازه متوجه شده بودم که نمی توانم هیولایی که لانی نام داشت را بکشم و ، همچنان آن
تقریباً همه ي چیزي بود که در دنیا می خواستم . تقریباً .
تنها چیزي که در این لحظه بیش از ارتکاب به قتلی فوق العاده توجیه پذیر می طلبیدم ، این دختر بود . و هرچند نمی توانستم او را داشته
باشم ، فقط رویاي داشتنش ، اجتناب از این کار را برایم امکان پذیر می کرد .
لیاقت بلا بیش از یک قاتل بود .
من هفت دهه را صرف این کرده بودم که چیزي به غیر از آن باشم- هرچیزي به جز یک قاتل . آن همه سال تقلا هرگز باعث نمی شد
سزاوار دختري باشم که در کنارم نشسته بود . با این حال اگر حتی براي یک شب ، به آن زندگی باز می گشتم- زندگی یک قاتل- به طور
حتم براي همیشه او را از دسترس دور می کردم . حتی اگر خون آنها را نمی خوردم- حتی اگر مدرك انجام آن از چشم هاي سرخم شعله
نمی کشید- آیا او تفاوت را احساس می کرد ؟
من در تلاش بودم تا براي او خوب باشم . این هدفی دست نیافتنی بود . ولی من سعی خودم را می کردم .
« ؟ چیزي شده » : او زمزمه وار گفت
عطر نفس هاي او بینی ام را پر کرد و به یاد آوردم که چرا نمی توانستم لایق او باشم . بعد از تمام این ها ، حتی با وجود این همه عشقی
که به او داشتم... هنوز دهانم را آب می انداخت .
تا حدي که می شد صادقانه جوابش را دادم . آن را به او مدیون بودم .
درون شب سیاه خیره شدم ، هم آرزو داشتم که او وحشت را از درون کلماتم بشنود و « . گاهی نمی تونم خشم خودمو کنترل کنم ، بلا »
ولی فکر نکنم فایده اي داشته باشه که دور » . هم دلم نمی خواست . اگر نمی شنید بهتر بود . فرار کن بلا ، فرار کن... بمون ، بلا، بمون
چیزي نمانده بود فقط فکر آن مرا از اتومبیل بیرون بکشد . نفس عمیقی کشیدم ، اجازه دادم عطر او « ... بزنم و اون چهار نفر رو شکار
« . حداقل ، اینجوري سعی دارم خودم رو متقاعد کنم » . گلویم را بسوزاند
« . اوه »
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 60 از 62:  « پیشین  1  ...  59  60  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA