انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 61 از 62:  « پیشین  1  ...  59  60  61  62  پسین »

Twilight | گرگ و میش


مرد

 
او دیگر چیزي نگفت . چقدر از کلماتم دستگیرش شده بود ؟ دزدگی به او نگاه کردم ، اما چهره اش غیر قابل خواندن بود . شاید به خاطر
شوك خالی شده بود . خوب ، حداقل او جیغ نکشیده بود . هنوز نه .
براي لحظه اي سکوت برقرار شد . با خودم در جنگ بودم ، سعی داشتم چیزي باشم که باید می بودم . چیزي که نمی توانستم باشم .
صداي او آرام بود . مطمئن نبودم چطور می شد چنین چیزي امکان پذیر باشد . آیا او در « . جسیکا و آنجلا نگران می شن » : آهسته گفت
« . قرار بود به اونها ملحق بشم » . شوك به سر می برد ؟ شاید حادثه ي امشب هنوز برایش جا نیفتاده بود
آیا می خواست از من دور باشد ؟ یا فقط دلواپس نگرانی دوستانش بود ؟
جوابی به او ندادم ، ولی ماشین را روشن کردم و او را برگرداندم . هر اینچی که به شهر نزدیک تر می شدم ، چسبیدن به هدفم سخت تر
می شد . خیلی به آن مرد نزدیک بودم...
اگر این غیر ممکن بود- اگر هرگز نمی توانستم لایق این دختر باشم- پس چه فایده اي داشت که اجازه دهم آن مرد مجازات نشده به
زندگی ادامه دهد ؟ مسلما ! می توانستم خودم را مجاز کنم تا...
نه . من تسلیم نمی شدم . هنوز نه . به قدري او را می خواستم که نمی شد پا پس بکشم.
قبل از اینکه حتی افکارم را سامان دهم به رستورانی که او قرار بود در آن دوستانش را ببیند رسیده بودیم . جسیکا و آنجلا غذایشان را تمام
کرده بودند و حالا، هردوي آنها جدا نگران بلا بودند . می خواستند براي جستجوي او بروند و در خیابان هاي تاریک بگردند .
شب خوبی براي سرگردان شدن نبود...
سوال ناتمام بلا مرا به خود آورد و متوجه شدم سهوانگاري دیگري کرده ام . به قدري حواسم پرت بود « ؟... از کجا می دونستی کجا باید »
که فراموش کرده بودم از او بپرسم کجا قرار بوده به دوستانش ملحق شود .
اما ، به جاي کامل کردن سوال و پرس و جو ، بلا فقط سري تکان داد و لبخند ملیحی زد .
معناي آن چه بود ؟
خوب ، زمانی براي فکر کردن روي برداشت و پذیرش عجیب او بر دانسته هاي عجیب تر خودم نداشتم . در را باز کردم .
« ؟ داري چیکار می کنی » : او که به نظر می رسید از جا پریده باشد ، پرسید
« . می خوام تورو به شام دعوت کنم » . اجازه نمی دم از جلوي چشمم دور بشی . نباید امشب تنها بمونم
این باید جالب می بود . کاملاً مانند آن موقع که در این فکر بودم آلیس را با خود بیاورم و وانمود کنم که تصادفاً همان رستورانی انتخاب
کرده ایم که بلا و دوستانش آنجا بودند . و حالا ، من اینجا بودم ، عملاً سر قراري با آن دختر . فقط این یکی حساب نمی شد ، زیرا به او
فرصتی براي نه گفتن نمی دادم .
قبل از اینکه ماشین را دور بزنم در طرف خود را نیمه باز کرده بود- معمولاً راه رفتن با سرعت کم تا این حد باعث ناامیدي نمی شد- به
جاي آنکه صبر کند تا من در را برایش باز کنم . آیا به این خاطر بود که عادت نداشت با او مانند یک خانم رفتار شود ، یا دلیلش این بود که
مرا یک آقا نمی دانست ؟

صبر کردم تا به من ملحق شود ، هر چه دوستان دختر او بیشتر به سمت نبش تاریک می رفتند مضطرب تر می شدم .
قبل از اینکه مجبور بشم دنبال جسیکا و آنجلا هم برم و نجاتشون بدم برو جلوشون رو بگیر . فکر نکنم اگه اتفاق » : به تندي فرمان دادم
نه ، براي آن قدرت کافی نداشتم . » . مشابهی پیش بیاد بتونم جلوي خودم رو بگیرم
«! جس! آنجلا » : او بر خود لرزید و بعد ، به سرعت خودش را جمع و جور کرد . به دنبال آنها قدمی به جلو برداشت و با صداي بلند صدا زد
آنها برگشتند و او دستش را بالاي سرش تکان داد تا توجه آنها را جلب کند .
آنجلا که خیالش آسوده شده بود اندیشید : بلا ! اوه ، اون سالمه !
جسیکا براي خودش غرغر می کرد : زیاد دیر نکردي ؟ ولی او هم خدا را شکر می کرد که بلا گم نشده و یا صدمه اي ندیده بود . این
باعث شد کمی او را دوست داشته باشم .
آنها با عجله برگشتند و بعد ، وقتی چشمشان به من در کنار او افتاد خشکشان زد .
جس با حیرت فکر کرد : آه- اوه ! امکان نداره !
ادوارد کالن ؟ واسه خودش راه افتاد تا اونو پیدا کنه ؟ اما اگه می دونست اون اینجاس پس چرا راجع به گردش هاي خارج از شهر اونها
پرسید... تصویر کوتاهی از چهره ي ناراحت بلا زمانی که از آنجلا درباره ي اینکه خانواده ي من زیاد در مدرسه غیبت داشتند می پرسید .
آنجلا بالاخره تصمیم گرفت : نه ، احتمالاً خبر نداشته .
ذهن جسیکا حیرت را رد می کرد و به سوءظن می رسید . بلا با من پنهان کاري می کرده .
به بلا خیره شده بود ، ولی از گوشه ي چشم دزدکی به من نگاه می کرد . « ؟ کجا بودي » : پرسید
با دست به من اشاره کرد . تُن صدایش فوق العاده عادي بود . انگار واقعاً این « . من گم شدم . و بعدش به ادوارد برخوردم » : بلا گفت
تمام ماجرا بود .
حتماً در شوك به سر می برد . تنها توضیح براي آرامش او همین بود .
« ؟ اشکالی داره اگه به شما ملحق بشم » : درحالی که می دانستم آنها قبلاً شامشان را خورده اند ، براي رعایت ادب پرسیدم
یا خدا... اون خیلی هاته ! افکار جسیکا ناگهان به هم ریخته شده بود .
آنجلا هم چندان آرام نبود . کاش نخورده بودیم . واي... فقط... واي .
چرا نمی توانستم این تاثیر را روي بلا داشته باشم ؟
« . ا... حتماً » : جسیکا موافقت کرد
« . اوم ، بلا ، حقیقتش ، ما وقتی منتظرت بودیم شاممون رو خوردیم . متأسفم » : آنجلا اخم هایش را در هم کشید. اعتراف کرد
جس از درون غرولند کرد : چی ؟ خفه شو !
« . اشکالی نداره ، من گرسنه ام نیست » . بلا با بی خیالی شانه هایش را بالا انداخت . بسیار آسوده خاطر . به طور قطع شوکه شده بود

او در جریان خونش به قند نیاز داشت- صداي کج اندیشی در سرم « . فکر می کنم تو باید یه چیزي بخوري » : به مخالفت پرداختم
می گفت که همین حالا به اندازه ي کافی بویش شیرین هست . هرلحظه امکان داشت وحشت بر او چیره شود و ، یک شکم خالی کمک
چندانی نمی کرد . همان طور که تجربه ثابت کرده بود ، او راحت غش می کرد .
دخترها اگر مستقیم به خانه می رفتند خطري متوجهشان نمی شد . خطر ، هرقدم آن ها را دنبال نمی کرد .
اشکالی نداره اگه امشب من بلارو برسونم خونه ؟ این طوري شما هم مجبور » : قبل از اینکه بلا بتواند جوابی بدهد رو به جسیکا گفتم
« . نمی شین منتظر بمونین تا غذا خوردنش تموم بشه
جسیکا با کنجکاوي به بلا نگاه کرد ، به دنبالی نشانه اي که این همان چیزي بود که او می خواسته یا نه . « ... اوه ، ایرادي نداره »
جس فکر کرد : من می خوام بمونم... ولی حتماً اون می خواد ادوارد واسه خودش باشه . کی نمی خواد ؟ در همان موقع بلا را دید که
چشمکی زد .
بلا چشمک زده بود ؟
آنجلا عجله داشت که اگر این همان چیزي است که بلا می خواهد زودتر از سر راه کنار برود . و به نظر می رسید این همان چیزي است
در تلاش بود تا نام مرا با لحنی عادي بگوید . سپس « . باشه پس . فردا می بینمت بلا . خداحافظ...ادوارد » : که او می خواهد . سریع گفت
دست آنجلا رو گرفت و او را به طرف ماشین کشید .
باید راهی پیدا می کردم تا براي این کار آنجلا از او تشکر کنم .
اتومبیل جسیکا نزدیک بود و در شعاع نوري یکی از چراغ هاي کنار خیابان قرار داشت . بلا تا زمانی که سوار اتومبیل شدند با دقت آنها را
تماشا کرد ، از نگرانی چین کوچکی بین ابروهایش افتاده بود ، پس باید کاملاً از خطري که از بیخ گوشش گذشته بود آگاه می بود . جسیکا
از داخل ماشین دستی تکان داد و موتور را روشن کرد و بلا هم برایشان دست تکان داد . زمانی که اتومبیل ناپدید شد او نفس عمیقی
کشید و چرخید تا به من نگاه کند .
« . صادقانه می گم ، من گرسنم نیست » : گفت
چرا صبر کرده بود آنها بروند بعد این حرف زده بود ؟ آیا او واقعاً دلش می خواست با من تنها باشد- حتی حالا ، بعد از اینکه خشم جنون
آمیز مرا دیده بود ؟
چه گرسنه بود و چه نبود ، مجبور بود چیزي بخورد .
« . واسه دل من به حرفم گوش کن » : گفتم
در رستوران را براي او باز نگه داشتم و منتظر ماندم .
او آهی کشید و قدم به داخل گذاشت .
به طرف پودیوم ، جایی که زن مهماندار ایستاده بود رفتم . بلا همچنان به نظر کاملاً خوددار می رسید . می خواستم دست او را لمس کنم،
پیشانیش را ، تا دماي بدن او را چک کنم . اما دست سردم ، مانند گذشته او را عقب می راند .

صداي ذهنی نسبتاً بلند مهماندار مرا از افکارم بیرون آورد . اوه ، خداي من . واي خدا .
انگار امشب همه ي سرها به طرف من برمی گشت . یا شاید فقط به این خاطر بیشتر متوجه این می شدم که آرزو داشتم بلا مرا این طور
ببیند ؟ ما همیشه براي طعمه یمان جذاب بودیم . قبلاً هیچ گاه چندان به این موضوع فکر نکرده بودم . معمولاً- به جز کسانی مانند خانم
کوپ و جسیکا استنلی- پس از مجذوبیت ابتدایی ، ترس به سرعت بر آنها چیره می شد...
« ؟ میز دونفره دارین » : زمانی که مهماندار حرفی نزد، گفتم
« . اوه ، ا... بله . به رستوران لا بلا ایتالیا 1 خوش اومدید . لطفا دنبال من بیاید » ! افکارش پریشان بود . م م م! عجب صدایی
شاید اون دختر خالشه . نمی تونه خواهرش باشه ، هیچ شباهتی به هم ندارن . ولی حتماً از خانوادشه . نمی تونه با اون باشه .
چشم انسان ها تار می دید ؛ آنها هیج چیزي را به وضوح نمی دیدند . چطور این زن کوته نظر مرا بسیار فریبنده و جذاب یافته بود ولی
هنوز قادر نبود بی نقصی و ظرافت دختري که در کنارم بود را ببیند ؟
مهماندار همان طور که ما را به سمت یک میز خانوادگی در وسط شلوغ ترین قسمت رستوران هدایت می کرد اندیشید : خوب ، نیازي
نیست به دختره کمک کنم ، حالا فقط واسه احتیاط . تا وقتی اون هستش می تونم بهش شماره بدم.. .؟
اسکناسی از جیب پشتی ام درآوردم . زمانی که پاي پول وسط می آمد مردم همواره حاضر به همکاري بودند .
بلا بدون اعتراض می خواست روي جایی که زن میزبان نشان داده بود بنشیند . رو به او سرم را به نشانه ي مخالفت تکان دادم ، در حالی
که سرش را با کنجکاوي به یک طرف متمایل کرده بود مردد ماند . یک مکان شلوغ براي این گفتگو مناسب نبود .
چشمانش از حیرت گشاد شد و دستش را دور « . اگه یه جاي خصوصی تر باشه بهتره » : پول را در دست مهماندار گذاشتم و خواهش کردم
انعام پیچید .
« . حتماً »
زمانی که ما را به طرف یک دیوار مصنوعی می برد به انعام نگاهی انداخت .
پنجاه دلار واسه یه میز بهتر ؟ پولدارم هست . بهش می خوره- شرط می بندم پول ژاکتش از حقوق ماه پیش من بیشتره . اي لعنت . چرا
می خواد با اون تنها باشه ؟
او جایگاهی در یک گوشه ي خلوت رستوران ، جایی که هیچ کس ما را نمی دید به ما پیشنهاد کرد- جایی که کسی قادر نبود عکس
العمل بلا را به چیزي که قرار بود به او بگویم نبود . هیچ سر نخی از چیزي که او امشب از من می خواست نداشتم . یا چیزي که
می خواستم به او تحویل دهم .
او چقدر حدس زده بود ؟ چه توضیحی براي حادثه اي که امشب رخ داد به خودش داده بود ؟
« ؟ اینجا چطوره » : مهماندار پرسید
La Bella Italia .1

کمی به خاطر خصومت او نسبت به بلا آزرده بودم . لبخند جانانه اي به او زدم تا دندان هایم نمایان شوند . تا مرا به « . عالیه » : به او گفتم
روشنی ببیند .
اون نمی تونه واقعی باشه . حتماً دارم خواب می بینم . شاید دختره ناپدید بشه... شاید شمارم رو « . اوم... الان سرویستون می رسه » . ووآ
با سس کچاپ روي بشقابش بنویسم... اندکی تلوتلوخوران دور شد .
چقدر عجیب . او بازهم نترسیده بود . ناگهان به یاد شوخی اي که امت هفته ها پیش با من کرده بود افتادم : شرط می بندم من بهتر از
اینها می تونستم بترسونمش .
داشتم ابهتم را از دست می دادم ؟
« . نباید با مردم این جوري رفتار کنی . منصفانه نیست » . بلا با لحن ملامت باري در افکارم وقفه ایجاد کرد
« ؟ مگه چیکار می کنم » . به چهره ي منتقد او خیره شدم . منظورش چه بود ؟ علارقم نیتم اصلاً مهمان دار را نترسانده بودم
« . اینکه اون طوري گیجشون می کنی- اون بیچاره احتمالاً الان توي آشپزخونه داره نفس نفس می زنه »
هم م . بلا تا حدودي درست می گفت . در این لحظه مهماندار چندان حال و روز خوبی نداشت ، در حال توصیف ارزیابی نادرستش از من
به یکی از دوستان پیشخدمتش بود .
« . اوه ، بیخیال . خودت باید بدونی که چه تاثیر خاصی روي مردم داري » : زمانی که جوابی فوري ندادم بلا سرزنشم کرد
این کلمه ي جالبی براي آن بود . کاملاً براي امشب مناسب بود . در عجب بودم چرا این تغییر... « ؟ من مردم رو گیج می کنم »
« ؟ تاحالا متوجه نشدي ؟ فکر می کنی واسه ي مردم روبه رو شدن با تو آسونه » : دوباره با همان لحن انتقاد آمیز پرسید
ناخودآگاه کنجکاویم را بر زبان آورده بودم و حالا براي پس گرفتن آن حرف دیر شده بود . « ؟ من تورو گیج می کنم »
و گونه هایش به رنگ « . بیشتر وقتها » : پیش از آنکه فرصت کنم عمیقاً افسوس گفتن آن کلمات با صداي بلند را بخورم ، او جواب داد
صورتی ملیحی درآمد .
من او را گیج می کردم .
قلب خاموشم با چنان امیدي متورم می شد که به یاد نداشتم تا به حال چنین احساسی به من دست داده باشد .
پیشخدمت خودش را معرفی می کرد . افکار او بلند و صریح تر از مهماندار اولی بودند ، ولی آن را از سرم بیرون « ، سلام » : کسی گفت
کردم . به جاي گوش دادن ، صورت بلا را تماشا می کردم . خون در زیر پوستش در حال پخش شدن بود ، متوجه اینکه چقدر باعث
سوختن گلویم می شد نبودم ، اما به جاي آن براق تر شدن صورت زیباي او و جلوه دار شدن رنگ کرمی پوستش را نظاره کردم...
پیشخدمت منتظر بود تا من چیزي بگویم . آه ، انگار پرسیده بود چه نوشیدنی اي می خواستیم . به تماشاي بلا ادامه دادم و ، پیشخدمت با
لج و کینه برگشت تا خودش هم او را نگاه کند .
« ؟ من یه نوشابه می خورم » : بلا با لحنی که انگار اجازه می خواست ، گفت

عطش- عطش عادي انسانی- نشانه اي از شوك بود . باید مطمئن می شدم شکر اضافه از سودا در « . پس دو تا نوشابه بیارین » : گفتم
سیستمش می آید .
هرچند ، به نظر سلامت می رسید . چیزي بیش از سلامت . بسیار سرخوش به نظر می رسید .
حدس می زدم در این فکر باشد که چرا به او زل زده ام . به طور مبهمی از رفتن پیشخدمت آگاه بودم . - « ؟ چی شده » : پرسید
« ؟ حالت چطوره » : پرسیدم
« . من خوبم » . او پلک زد ، از سوال من متعجب شده بود
« ؟ احساس سرگیجه ، تهوع یا سرما نداري »
« ؟ باید داشته باشم » . حالا حتی سردرگم تر هم شده بود
بی صدا خندیدم .
در حالی که انتظار انکار او را داشتم ، لبخنند ملایمی زدم . او دلش نمی خواست از « . خوب ، راستیاتش من منتظرم که تو بري تو شوك »
او مراقبت شود .
لحظه اي طول کشید تا جواب مرا بدهد . چشمانش اندکی نامتمرکز بود . قیافه اش مثل آن موقع هایی بود که به او لبخند می زدم . آیا
او... گیج شده بود ؟
دوست داشتم این را باور کنم .
من همیشه توي سرکوب احساسات ناخوشایند درونیم خوب » . اندکی نفس نفس می زد « . فکر نکنم همچین اتفاقی بیفته » : جواب داد
« . بودم
پس او تجربیات زیادي با چیزهاي نا خوشایند داشت ؟ زندگیش همیشه اینطور پرخطر بود ؟
« . منم همین طور . وقتی یه کم غذا و قند بهت برسه و سرحال تر بشی حال منم بهتر میشه » : به او گفتم
پیشخدمت با نوشابه ها و سبد نان بازگشت . آن ها را جلوي من گذاشت و سفارش غذایم را خواست ، در آن بین سعی می کرد توجه مرا به
خود جلب کند . اشاره کردم که اول باید از بلا بپرسد و بعد دوباره او را از سرم بیرون کردم . او ذهن مبتذلی داشت .
« . من راویولی قارچ می خورم » . بلا نگاه سریعی به منو غذاها انداخت » ... اوم »
« ؟ و شما » . پیشخدمت مشتاقانه به طرف من برگشت
« . من چیزي نمی خورم »
بلا قیافه اي به خود گرفت . هم م . باید متوجه شده باشد که من هیچ وقت غذا نمی خوردم . او متوجه همه چیز می شد . من همیشه
فراموش می کردم در اطراف او مراقب باشم .
صبر کردم تا دوباره تنها شدیم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« . بخور » . با اصرار گفتم
وقتی بی معطلی و بدون اعتراض اطاعت کرد حیرت زده شدم . نوشابه را نوشید تا زمانی که شیشه آن کاملاً خالی شد ، بنابراین نوشیدنی
دوم را به طرف او هل دادم . اندکی اخم هایم در هم رفته بود . تشنه بود ، یا شوکه ؟
چند جرعه نوشید و بعد بدنش لرزید .
« ؟ سردته »
اما دومرتبه لرزید ، لب هایش کمی مرتعش بودند و چند ثانیه بعد دندان هایش به هم می خوردند . بلوز « . به خاطر نوشابه اس » : گفت
قشنگی که بر تن داشت نازك تر از آن بود که بتواند به درستی از او محافظت کند ؛ مانند یک پوست دوم به او چسبیده و به ظرافت اولی
« ؟ ژاکت نداري » . بود . او خیلی شکننده بود ، بسیار انسان
« . اوه- توي ماشین جسیکا جاش گذاشتم » . هاج و واج به اطراف خودش نگاه کرد « . چرا »
ژاکتم را درآوردم . اي کاش می شد دماي بدنم این حرکت را خراب نمی کرد . چه خوب بود اگر می توانستم یک کت گرم به او پیشکش
کنم . او به من نگاه کرد ، گونه هایش دوباره گرم می شدند . حالا به چه چیزي فکر می کرد؟
کت را به او در آنسوي میز دادم ، فوراً آن را بر تن کرد و بعد دوباره لرزید .
بله ، اگر ژاکت گرم بود خیلی خوب می شد .
نفس عمیقی کشید ، سپس آستین هاي بلند را بالا کشید تا دستانش آزاد شوند . نفس عمیق دیگري کشید . « . متشکرم » : او گفت
آیا حادثه ي عصر آنروز بالاخره داشت برایش جا می افتاد ؟ رنگ و رویش هنوز خوب بود ؛ پوست کرم و گونه هاي گل انداخته اش در
برابر بلوز آبی سیر او تماشایی بود .
« . رنگ آبی خیلی با پوست تو جوره » : صادقانه گفتم
او سرخ شد و تاثیر لباس را بیشتر نمایان کرد .
به نظر می رسید حالش خوب باشد ، ولی ریسک کردن سودي نداشت . سبد نان را به سمت او کشیدم .
« . جدا می گم . من دیگه شوکه نمی شم » : او که مقصود مرا حدس زده بود اعتراض کرد
در عجب بودم که چرا او نمی توانست عادي باشد و بعد به این « . باید بشی- یه آدم عادي شوکه می شه » . با نارضایتی به او خیره شدم
فکر افتادم که مطمئن نبودم بخواهم او آن طور رفتار کند .
چشمانش دوباره از اعتماد لبریز بودند . اعتمادي که من لیاقت آن را نداشتم . « . من در کنار تو خیلی احساس امنیت می کنم » : گفت
غرایز او همه غلط بودند- برعکس همه ي مردم . حتماً مشکلی وجود داشت ، او آنطور که بشر قادر به تشخیص خطر بود متوجه آن
نمی شد . واکنش او معکوس بود . به جاي فرار ایستادگی می کرد ، به سمت چیزي که باید او را می ترساند جذب میشد...
چطور می توانستم در برابر خودم از او محافظت کنم ، در حالی که هیچ یک مایل به آن نبودیم ؟

« . پیچیده تر از اونی شد که براش برنامه ریزي کرده بودم » : زیر لب گفتم
می توانستم ببینم که کلمات مرا در سرش سبک سنگین می کند و در این فکر بودم که چه چیزي از آنها در می آورد . تکه اي نان کند و
بدون اینکه متوجه باشد مشغول خوردنش شد . براي لحظه اي آن را جوید و بعد ، سرش را با حالت متفکري به یک طرف خم کرد .
« . معمولاً وقتی چشمات روشن تر می شه حالت بهتره » : با لحنی عادي گفت
« ؟ چی گفتی » . مشاهدات او به قدري به حقیقت نزدیک بود که مات و مبهوت می ماندم
من یه نظریه در این باره » : با ملایمت اضافه کرد « . وقتی رنگ چشمهات تیره می شه بدخلق تر می شی- دیگه بهش عادت کردم »
« . دارم
پس او تعریف خودش را داشت . بدون شک داشت . زمانی که به این فکر کردم که او چقدر به حقیقت نزدیک شده است ترس عمیقی در
درونم حس کردم .
« ؟ بازم نظریه »
با سهل انگاري لقمه ي دیگري را جوید. انگار نه انگار که داشت در کورد جنبه هاي یک هیولا با خود هیولا بحث می « . م م- هم م »
کرد.
چیزي که واقعاً امیدش « . امیدوارم این دفعه خلاقیت بیشتري از خودت نشون داده باشی » : زمانی که حرفش را ادامه نداد به دروغ گفتم
« ؟ یا هنوزم از کتاب هاي کارتونی کف میري » . را داشتم این بود که اشتباه کند- مایل ها از اصل حقیقت دور باشد
« . خوب ، نه ، اینو از توي کتاب هاي کارتونی درنیاوردم ، ولی تنهایی هم پیداش نکردم » : اندکی با کمرویی گفت
« ؟ ... و » : از بین دندان هایم پرسیدم
به طور حتم اگر نزدیک بود فریاد بکشد اینقدر با آرامش حرف نمی زد .
هنگامی که مردد مانده بود و لبش را گاز می گرفت ، سرو کله ي پیشخدمت با غذاي بلا پیدا شد . زمانی که گارسون بشقاب را جلوي بلا
گذاشت و سپس پرسید که من چیزي لازم دارم یا نه اندکی به او توجه کردم .
فقط نوشابه ي بیشتري درخواست کردم . پیشخدمت متوجه شیشه هاي خالی شد . آنها را برداشت و رفت .
« ؟ داشتی می گفتی » . به محض اینکه دوباره تنها شدیم با اضطراب او را تشویق به حرف زدن کردم
آه ، حتماً چیز بدي بود . او مایل به گفتن حدس هایش در اطراف « . در بارش توي ماشین بهت می گم » : با صداي آهسته اي گفت
« ... اگه که » : دیگران نبود . ناگهان اضافه کرد
« ؟ شرط و شروطی هست » : به قدري عصبی بودم که کلمات خرناس مانند از گلویم خارج شد
« . خب ، البته یه چندتایی سوال دارم »
« . البته » : با صداي خشنی تایید کردم

احتمالاً سوالاتش کافی بود تا بفهمم افکارش به کجاها رفته است . ولی چطور باید به آنها جواب می دادم ؟ با دروغ هاي مصلحت آمیز ؟
یا با گفتن حقیقت او را فراري می دادم ؟ یا وقتی قادر به تصمیم گیري نبودم اصلاً جواب نمی دادم ؟
زمانی که پیشخدمت مجددا سودا آورد در سکوت نشستیم .
« . خوب ، شروع کن » : زمانی که او رفت با آرواره ي سخت شده گفتم
« ؟ تو چرا توي پورت آنجلس بودي »
این سوال خیلی آسانی بود- البته براي او . به چیزي اقرار نکردم ، چرا که ممکن بود جوابم هرچند صادقانه ، پرده از چیزهاي زیادي بردارد
می خواستم او اول چیزي فاش کند .
« . بعدي » : گفتم
« ! ولی اون از همه راحت تره »
« . بعدي » : دوباره گفتم
از امتناع من ناامید شده بود . نگاهش را از من برگرفت و به غذایش انداخت .
در حالی که سخت در فکر بود ، آهسته تکه اي از غذا را با چنگال در دهانش گذاشت و با تأمل شروع به جویدن آن کرد . غذا را بلعید و
پشت آن کمی دیگر از نوشابه نوشید . و بعد بالاخره به من نگاه کرد . چشم هاي او از ظن ریز شده بودند .
خیلی خوب . بزار بگیم ، فرضاً...یه شخصی... می دونه مردم چی فکر می کنن ، به عبارت دیگه ذهن ها رو می خونه- البته به » : گفت
« . استثناي یه چند نفر
وضعیت بدتر از اینها بود .
این حرف علت لبخند کمرنگ او در ماشین را توضیح می داد . او سریع مسائل را می گرفت- تا به حال هیچ کس این حدس را در مورد
من نزده بود . به غیر از کارلایل ، که آن هم کاملاً واضح بود ، چراکه در اول طوري به افکار او پاسخ داده بودم که انگار آنها را براي من
بازگو کرده بود . او پیش از آن متوجه شده بود که من...
این سوال آنقدرها هم بد نبود . در حین اینکه می دانست مشکلی در رابطه با من وجود دارد ، می توانست جدي تر از اینها هم باشد . به هر
حال قابلیت ذهن خوانی از کارهاي مختص به خون آشام ها نبود . با نظریه پردازي او کنار آمدم .
« . بیا فرض کنیم فقط به استثناي یک نفر » : جمله اش را تصحیح کردم
باشه ، پس فقط به استثناي یه نفر . این قابلیت چطوري عمل » . با لبخندي مبارزه می کرد- او از صداقت اندك من خوشنود شده بود
می کنه ؟ چه محدودیت هایی داره ؟ چطور... ممکنه یه نفر... شخص دیگه اي رو دقیقاً سر موقع پیدا کنه ؟ اون چطور می دونه که دختره
« ؟ توي دردسر افتاده
« ؟ فرضاً »
« . آره »

لبهاي او جمع شدند ، چشمان ژرف قهوه اي رنگش خوشنود بودند .
« ... خوب ، مکث کردم . اگه... اون یه نفر »
« . بیا اسمش رو بذاریم جو » : پیشنهاد کرد
ناخودآگاه در جواب شور و شوق او لبخند زدم . آیا او واقعاً فکر می کرد حقیقت چیز خوبی است ؟ اگر رازهاي من خوش آیند بودند ، پس
چرا آنها را از او پنهان می کردم ؟
سرم را تکان « . باشه ، پس اسمش جو باشه . اگه جو حواسش به اون شخص بوده باشه ، احتیاج نبوده زمان بندیش خیلی دقیق باشه »
فقط تو می تونی توي شهر به این کوچیکی » . دادم و از لرزیدن به خاطر فکر به آنکه چقدر نزدیک بود امروز دیر برسم را سرکوب کنم
« . دچار دردسر بشی . می دونی ، تو آمار جرم و جنایت یه دهه ي این شهر رو بالا بردي
« . مثل اینکه داشتیم از یه مورد فرضی حرف می زدیم » : لبش در یک طرف آویزان شد و بعد گفت
به لحن آزرده ي او خندیدم .
لب هاي او ، پوستش... بسیار لطیف به نظر می رسیدند . دلم می خواست آنها را لمس کنم . دلم می خواست انگشتانم را زیر ابروهاي در
هم رفته ي او فشار دهم و آنها را بالا ببرم . غیر ممکن بود . پوست من باعث بیزاري او می شد .
« ؟ آره ، حق با توا . می شه اسم تورو بزاریم جین » : قبل از آنکه خودم را از این افسرده تر کنم سر مکالمه برگشتم . گفتم
او به طرف من خم شد ، تمام آزردگی ها از چشمان گشاد شده ي او رخت بربسته بود .
صدایش آهسته و مشتاق بود . « ؟ از کجا می دونستی » : پرسید
باید حقیقت را به او می گفتم ؟ و اگر جواب مثبت بود ، کدام قسمت را باید برایش تعریف می کردم ؟
دلم می خواست به او بگویم . دلم می خواست لیاقت اعتمادي که هنوز در چهره ي او دیده می شد را داشته باشم .
و دستش را دراز کرد تا دست هاي مرا که روي میز خالی پیش رویم قرار « . می دونی، تو می تونی به من اعتماد کنی » : زمزمه وار گفت
داشتند بگیرد .
آنها را کنار کشیدم- از فکر عکس العمل او در برابر پوست یخ زده و سنگی ام متنفر بودم- و او دستش را انداخت .
من می دانستم که می توانم به او براي نگه داشتن رازهایم اعتماد کنم ؛ او قابل اعتماد و خوش قلب بود . ولی نمی توانستم مطمئن باشم
که از آنها وحشت نمی کند . او باید می ترسید . حقیقت چیزي جز خوف و وحشت نبود .
بیاد آوردم که زمانی به شوخی به او گفته بودم که به طرز عجیبی ناهوشیار است « ... نمی دونم راه دیگه اي هم دارم یا نه » : زیر لب گفتم
من اشتباه می کردم- تو خیلی دقیق تر و » . و اگر درست متوجه شده بودم او از من رنجیده بود . خوب ، عادلانه قضاوت نکرده بودم
و ، هرچند ممکن بود متوجه نشده باشد ، ولی حسن هاي بسیاري را نیز به او « . هشیار تر از اون چیزي هستی که بهت نسبت داده بودم
نسبت داده بودم . او هیچ چیز را از قلم نمی انداخت .
« . فکر می کردم تو هیچ وقت اشتباه نمی کنی » : در حالی که لبخند می زد به شوخی گفت

من در گذشته می دانستم چه می کنم . همیشه از مسیري که انتخاب می کردم مطمئن بودم . و حالا همه چیز « . قبلاً ها اینطور بود »
آشفته و درهم بود .
با اینحال آن را با هیچ چیز عوض نمی کردم . من زندگی اي که در آن همه چیز سر جاي خودش بود را نمی خواستم . نه اگر این آشفتگی
به معناي بودن با بلا بود .
راجع به چیزهاي دیگه هم اشتباه می کردم . تو آهن رباي جذب حوادث نیستی- چنین آهن ربایی به حد کافی معرف » : ادامه دادم
شخصیت تو نیست . تو آهن رباي جذب دردسرها هستی . اگه در شعاع ده مایلی تو چیز خطرناکی وجود داشته باشه ، مطمئناً پیدات
چرا او ؟ مگر چه کرده بود که سزاوار یکی از اینها باشد ؟ « . می کنه و به سراغت میاد
« ؟ و تو خودت رو هم توي اون دسته قرار میدي » . صورت بلا دوباره جدي شد
« . بدون شک » . صداقت درباره ي این سوال از همه چیز مهم تر بود
چشمان او اندکی تنگ شدند- حالا مشکوك نبود ، فقط به طرز عجیبی نگران به نظر می رسید . آهسته و با تامل ، دومرتبه دستش را از
آن سوي میز دراز کرد . یک اینچ دستم را از او دور کردم ، ولی آن را نادیده گرفت ، مصمم بود که مرا لمس کند . نفسم را حبس کردم-
نه به خاطر عطر او ، به خاطر تنش ناگهانی سخت . ترس . پوست من او را منزجر می کرد . او پا به فرار می گذاشت .
با نوك انگشتانش به نرمی پشت دستم را نوازش کرد . احساسی که گرماي تماس ملایم و راغب او در من به وجود آورد مانند هیچ چیزي
که قبلاً حس کرده باشم نبود . می شد گفت که لذت خالص بود . اگر اینقدر نمی ترسیدم ، می توانست باشد . همان طور که پوست سرد و
سنگی مرا لمس می کرد صورتش را تماشا کردم ، هنوز قادر به نفس کشیدن نبودم .
لبخند ملیحی گوشه ي لب هاي او را بالا برد .
« . این بار دومی بود که گذاشتی بهت دست بزنم » . با چشم هاي خرسندي نگاه خیره ي مرا ملاقات کرد « . ممنونم » : گفت
انگشتان لطیف او روي دستم درنگ کردند ، انگار که بودن در آنجا را خوشایند یافته بودند .
« ؟ پس دیگه واسه بار سوم سعی نکن ، باشه » : تا جایی که امکان داشت با لحنی عادي جواب دادم
شکلکی درآورد ، ولی سرش را به نشانه ي رضایت تکان داد .
دست هایم را از از زیر دستان او بیرون کشیدم . با اینکه تماس دست او احساسی مطبوع به من میداد ، قصد نداشتم صبر کنم تا جادوي
بردباري او تمام شود و جاي خود را به تنفر بدهد . دست هایم را زیر میز مخفی کردم .
چشمان او را خواندم ؛ گرچه ذهن او ساکت بود ، می توانستم اعتماد و هم شگفت زدگی را در آنها مشاهده کنم . متوجه شدم که در این
لحظه می خواهم به سوال هاي او جواب دهم . نه به این دلیل که به او مدیون بودم . نه براي اینکه می خواستم به من اعتماد کند .
می خواستم او مرا بشناسد .
کلمات به قدري سریع خارج می شدند که نمی شد آنها را ویرایش کنم . از خطر « . من تورو تا پورت آنجلس تعقیب کردم » : به او گفتم
گفتن حقیقت آگاه بودم ، می دانستم که چه ریسکی می کردم . هرلحظه امکان داشت جیغ هاي هیستریایی ، آرامش غیر طبیعی او را در
من تا حالا هیچ وقت » . هم بشکنند . دانستن این موضوع نه تنها باعث متوقف کردنم نشد بلکه مرا بر آن داشت که سریع تر حرف بزنم

سعی نکرده بودم از جون شخص خاصی مراقبت کنم و این خیلی دردسرساز تر از اونیه که فکر می کردم . ولی احتمالاً تنها دلیلش اینه که
« . اون شخص تو هستی . مردم عادي بدون اینکه به این همه مصیبت دچار بشن روزهاشونو می گذرونن
منتظر ، به او خیره شدم .
او لبخند زد . گوشه ي لب هایش بالا رفتند و چشم هاي شکلاتیش گرم شدند .
من همین حالا به تعقیب او اقرار کرده بودم و او لبخند می زد .
«؟ تا حالا فکر کردي که شاید همون دفعه ي اول ، با اون سانحه ي ون ، عجل من رسیده بوده و تو توي سرنوشت دست بردي » : پرسید
سرم را پایین انداختم و به رومیزي زرشکی خیره شدم ، شانه هایم از شرم خم شدند . حصارهاي من پایین کشیده « اون که بار اول نبود »
« . تو همون بار اولی که من دیدمت عجلت رسیده بود » . شده بودند ، حقیقت همچنان بی پروایانه خودنمایی می کرد
این حرف حقیقت داشت و خشم مرا برانگیخت . من مانند تیغ گیوتین بالاي زندگی او قرار گرفته بودم . انگار او به وسیله ي سرنوشتی
ناحق و بیدادگر براي مردن نشان شده بود و- از آنجایی که من وسیله اي برضد آن شده بودم- همان سرنوشت کمر به اعدام او بسته بود و
به کار خود ادامه میداد . در سرم به قسمت و سرنوشت او شخصیت دادم- یک گریزلی ، یک عجوزه ي حسود ، یک جانور کینه توز .
دلم می خواست ، چیزي یا کسی مسئول این باشد- تا چیزي عینی داشته باشم که در برابرش بجنگم . چیزي ، هرچیزي که نابودش کنم ،
تا بِلا در امان باشد .
بلا خیلی ساکت بود ؛ تنفسش تند شده بود .
سرم را بلند کردم تا او را ببینم ، می دانستم که بالاخره ترسی که منتظر آن بودم را خواهم دید . مگر همین حالا اقرار نکرده بودم که چقدر
نزدیک بوده او را بکشم ؟ نزدیک تر از ونی که چند اینچ بیشتر نمانده بود تا به او برخورد کند . و هنوز همچنان صورتش آرام بود ، فقط
چشم هایش از نگرانی تنگ شده بودند .
باید آن را به خاطر می داشت. « ؟ یادت میاد »
صدایش محکم و جدي بود . چشمان ژرفش پر از درك . « آره » : گفت
او می دانست . او می دانست که خواسته بودم او را به قتل برسانم .
پس فریادها چه شده بودند ؟
« ؟ و با این حال ، هنوز اینجا نشستی » : گفتم
چون تو امروز یه جوري که » . حالت چهره اش تغییر کرد ، کنجکاو شده بود ، موضوع را عوض کرد « . آره . اینجا نشستم... به خاطر تو »
« ؟... من سردر نمیارم ، می دونستی چطور پیدام کنی
ناامیدانه ، یک بار دیگر به مانعی که از افکار او محافظت می کرد فشار آوردم ، از جانم می گذشتم تا سر از آنها دربیاورم . این هیچ معناي
معقولانه اي براي من نداشتند . وقتی حقیقت آشکارا پیش روي او خودنمایی می کرد چطور می توانست به چیزهاي دیگر اهمیت دهد ؟
« . تو بخور ، من هم حرف می زنم » : با لحن مشروطی گفتم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
براي کسري از ثانیه آن را سبک سنگین کرد و بعد ، با سرعتی که به آرامش او خیانت می کرد لقمه ي دیگري در دهانش گذاشت . بیش
از آنکه چشمانش نشان می داد از جواب من پریشان بود .
« . پیدا کردن رد تو سخت تر از حد معموله . معمولاً رد گیري افرادي که افکارشون رو شنیدم خیلی راحته » : به او گفتم
همان طور که این را می گفتم با دقت چهره ي او را نگاه کردم . درست حدس زدن یک چیز بود ، تایید شدن آن یک چیز دیگر .
چشمان بلا گشاد شده بودند و بی حرکت نشسته بود . همان طور که منتظر وحشت زده شدن او بودم حس کردم دندان هایم به هم ساییده
می شوند .
اما او فقط یک بار پلک زد ، با صداي بلند غذا را فرو برد و بعد ، به سرعت تکه ي دیگري با چنگال برداشت و در دهانش گذاشت . او
می خواست من ادامه دهم .
همون طور که » . با گفتن هر کلمه چهره ي او را سبک سنگین می کردم « . من با دقت نه چندان زیادي جسیکا رو تحت نظر داشتم »
نمی توانستم از اضافه کردن آن خودداري کنم . آیا متوجه شده بود که « - گفتم ، فقط تو ممکنه توي پورت آنجلس به دردسر بیفتی
زندگی دیگر انسان ها مانند او با تجربیات مرگ بار گره نخورده است ، یا خودش را عادي می دانست ؟ تا به حال با کسی روبه رو نشده
اولش دقت نکرده بودم که از اونها جدا شدي . وقتی متوجه شدم که تو دیگه همراه اون نبودي . » . بودم که اینقدر از عادي بودن دور باشد
دنبالت به کتابفروشی اي که تو ذهن جسیکا دیده بودم رفتم . مطمئن بودم که تو وارد اونجا نشده بودي و ، به طرف جنوب رفتی... و
می دونستم که هرجایی بودي به زودي باید برمی گشتی . بنابراین منتظرت شدم ، اتفاقی مشغول گشتن توي ذهن مردم توي خیابون
« ... بودم- تا تصویر تورو توي ذهن کسی ببینم و بدونم که کجایی . هیچ دلیلی براي نگرانی نداشتم... ولی یه جور عجیبی دلواپس بودم
زمانی که احساس وحشت را به یاد می آوردم نفس هاي تند تر بیرون می آمد . عطر او در گلویم شعله کشید و من خوشحال شدم . این
درد به آن معنا بود که او زنده است . تا زمانی که من می سوختم ، او در امان بود .
امیدوار بودم کلمه ي گوش دادن برایش معنایی داشته باشد . باید گیج « . همین طور که... گوش می کردم با ماشین گشت می زدم »
« - خورشید رفته رفته غروب می کرد و دیگه چیزي نمونده بود که پیاده بشم و پاي پیاده دنبالت راه بیفتم . و بعد » . کننده می بود
همان طور که آن خاطره در ذهنم جان می گرفت- کاملاً واضح و شفاف ، انگار دوباره در آن لحظه بودم- حس کردم همان خشم و
خونخواهی درونم را می شوید و به یخ تبدبل می کند .
من خواهان مرگ او بودم . به مرگ او نیازمند بودم . در حین اینکه براي نگه داشتن خودم اینجا سر میز تمرکز کرده بودم آرواره ام سخت
می شد . بلا هنوز به من نیاز داشت . فقط همین اهمیت داشت .
« ؟ بعد چی » : چشمان تیره اش گشاد شده بودند، زمزمه کرد
صورت تو رو » . قادر نبودم از ادا شدن کلمات به مانند غرش خودداري کنم « . صداي افکار اونها رو شنیدم » : از بین دندان هایم گفتم
« . توي ذهن اون دیدم
به سختی می توانستم در برابر میل شدیدم براي کشتن مقاومت کنم . هنوز دقیق می دانستم کجا او را پیدا کنم . افکار او که از سیاهی
روي آسمان شب را کم می کرد ، مرا به سمت آنها می کشید...

صورتم را پوشاندم ، می دانستم حالت آن به یک هیولا می ماند ، یک شکارچی ، یک قاتل . تصویر بلا پشت پلک هاي بسته ام ثابت نگه
داشتم و ، روي چهره او تمرکز کردم تا خودم را کنترل کنم . کالبد ظریف استخوان هاي او ، پوشش پوست نازك و رنگ پریده ي او-
مانند حریري که روي شیشه کشیده شده باشد ، فوق العاده لطیف بود و آسان می شکست . او براي این دنیا خیلی آسیب پذیر بود . او به
یک محافظ احتیاج داشت. و ، از قضاي برعکس و آشفته ي تقریر ، من تنها چیزي بودم که در دسترس بود .
سعی کردم عکس العمل جابرانه ام را توضیح دهم تا متوجه شود .
خیلی برام... سخت بود- فکرشم نمی تونی بکنی چقدر سخت- که تورو از اونجا دور کنم و اونها رو... زنده » : با صدایی نجواگونه گفتم
« . ولشون کنم . می تونستم بزارم تو با جسیکا و آنجلا بري ، ولی می ترسیدم اگه تنهام بذاري ، برم دنبال اونها
امشب براي بار دوم بود که به قصدم براي ارتکاب قتل اعتراف می کردم . حداقل این یکی توجیه پذیر بود .
هنگامی که براي کنترل کردن خودم در تکاپو بودم او ساکت نشسته بود . به ضربان قلب او گوش سپردم . ریتم آن نامنظم بود ، اما همان
طور که زمان می گذشت آهسته تر می شد تا اینکه دومرتبه متعادل بود . همین طور تنفسش ، آرام و منظم بود .
به لبه ي پرتگاه بسیار نزدیک شده بودم . باید او را به خانه می رساندم ، قبل از اینکه...
سپس آن مرد را می کشتم ؟ آیا حالا که او به من اعتماد کرده بود باز به یک قاتل تبدیل می شدم ؟ آیا راهی وجود داشت تا جلوي خودم
را بگیرم .
او قول داده بود تا زمانی که تنها می شدیم آخرین نظریه اش را به من بگوید . آیا می خواستم آن را بشنوم ؟ براي آن مضطرب بودم ، ولی
آیا ممکن بود سزاي کنجکاوي من بدتر از ندانستن باشد ؟
در هر صورت ، براي یک شب به حد کافی حقیقت تحویل او داده بودم .
دوباره به او نگاه کردم . چهره اش رنگ پریده تر از گذشته ، ولی آرام بود .
« ؟ براي رفتن به خونه حاضري » : پرسیدم
کلمات را با دقت انتخاب کرده بود ، انگار که یک 'بله' ي خالی به روشنی منظور او را بیان نمی کرد . « . براي رفتن حاضرم » : او گفت
ناامیدکننده بود .
پیشخدمت برگشت . در حالی که آنطرف پارتیشن مردد ایستاده بود و به این فکر می کرد که آیا چیز دیگري می تواند به من پیشنهاد کند
یا نه ، جمله ي آخر بلا را شنیده بود . دلم می خواست به خاطر بعضی از پیشنهاداتی که در سرش بود پشت چشم نازك کنم .
« ؟ خدمت دیگه اي از دستم برمیاد » : از من پرسید
« . نه متشکرم ، فقط منتظر صورت حساب هستیم » : در حالی که چشمم به بلا بود ، به او گفتم
پیشخدمت به نفس نفس افتاد و با شنیدن صداي من بطور آنی- به گفته ي بلا- گیج شده بود .
در یک لحظه ، با گوش دادن به صداي خودم در افکار کم اهمیت انسانی او ، متوجه شدم که چرا امشب اینقدر مورد تحسین قرار گرفته
بودم- مانند قبل کسی نمی ترسید .

این به خاطر بلا بود . به سبب تلاش سختم براي اینکه خطري از طرف من متوجه او نباشد و او را نترسانم ، تا انسان باشم ، حقیقتاً ابهتم
را از دست داده بودم . با وجود وحشت درونی ام که با دقت فراوانی تحت کنترل درش آورده بودم ، حالا بقیه ي انسان ها فقط زیبایی
می دیدند .
به پیشخدمت نگاه کردم و منتظر شدم تا به حالت عادي بازگردد . حالا که دلیل آن را می دانستم ، به گونه اي خنده دار به نظر می رسید .
« . حتماً . بفرمایید » : با لکنت گفت
پوشه اي که صورتحساب در آن قرار داشت را به دست من داد ، در فکر کارتی بود که پشت رسید گذاشته بود . کارتی که اسم و شماره
تلفنش روي آن نوشته شده بود .
بله ، نسبتاً خنده دار بود .
دوباره پول را آماده نگه داشته بودم . پوشه را به او برگرداندم تا وقتش را در انتظار تماسی که هرگز گرفته نمی شد تلف نکند .
امیدوار بودم مبلغ انعام از شدت ناامیدي او بکاهد . « . بقیه اش لازم نیست » : به او گفتم
بلند شدم و بلا به سرعت به دنبال من برخاست . دلم می خواست براي گرفتن دست او دستم را دراز کنم ، ولی فکر کردم ممکن بود براي
یک شب زیادي به بخت خودم لگد زده باشم . در حالی چشم هایم از صورت بلا دور نمی شد از پیشخدمت تشکر کردم . به نظر می رسید
بلا هم چیز سرگرم کننده اي یافته است .
قدم به بیرون در گذاشتم ؛ تا جایی که جرأت داشتم نزدیک به او حرکت می کردم . به حدي نزدیک که گرمایی که از بدن او ساتع
می شد را مانند تماس فیزیکی در طرف چپ بدنم حس می کردم . در را براي او نگه داشتم ، آهسته آهی کشید ، با خود در این فکر بودم
که کدام حسرت او را غمگین کرده است . در چشم هاي او نگاه کردم ، زمانی که نگاهمان با هم تلاقی کرد چشمانش را به زمین دوخت ،
خجالت زده به نظر می رسید . این باعث شد بیشتر کنجکاو شوم و هم از پرسیدن بی میل . سکوت بین ما ادامه یافت . در اتومبیل را براي
او باز کردم و بعد سوار شدم .
بخاري را روشن کردم- هواي گرم با آخرین شدت ممکن به داخل پیچید ؛ حتماً اتومبیل سرد براي او ناراحت بود . خودش را در ژاکت من
جمع کرد ، لبخند ملیحی روي لبش نقش بسته بود .
صبر کردم ، مکالمه را تا زمانی که چراغ هاي کنار خیابان ناپدید می شدند به تاخیر انداختم . این باعث شد بیشتر با او احساس تنهایی کنم.
آیا این صحیح بود ؟ حالا که فقط روي او تمرکز کرده بودم ، اتومبیل خیلی کوچک به نظر می رسید . عطر او با جریان گرماي بخاري در
فضا پیچید ، تقویت شد و جا خوش کرد . انگار چیز دیگري در ماشین حضور داشت . حضوري که می خواست بازشناخته شود .
همان طور هم شد ؛ من سوختم . هرچند سوختن قابل قبول بود . به طور عجیبی در نظرم شایسته می نمود. من امشب خیلی چیزها را
بروز داده بودم- بیش از آنکه انتظار داشتم . و او همین جا بود، همچنان از روي میل در کنار من نشسته بود. در ازاي آن دینی داشتم که
باید ادا می کردم . یک فداکاري . به بهاي سوختن.
اگر می شد آن را تا همان حد نگه دارم ؛ فقط سوختن ، ایرادي نداشت . اما دهانم با زهر انباشته شد و عضلاتم با امیدواري منقبض شدند ،
انگار در حین شکار بودم...

باید همچین فکرهایی را از ذهنم دور نگه می داشتم . و می دانستم که چه چیزي می تواند حواسم را پرت کند .
به او گفتم :« . خب ، حالا نوبت توا » :ترس از جوابی که از او می شنیدم ، جاي سوزش را گرفت .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل دهم
نظریه


« ؟ می تونم فقط یه سوال دیگه بپرسم » : به جاي جواب دادن به سوال من خواهش دیگري کرد
به انتظار شنیدن بدترین آنها عصبی شده بودم . و با این حال چه وسوسه انگیز بود که این لحظه را طولانی تر کنم. تا فقط براي چند ثانیه
« . فقط یکی » : بیشتر ، بلا را به میل خود در کنارم داشته باشم . به خاطر این وضع دشوار آه کشیدم و بعد گفتم
گفتی که می دونستی من وارد اون » . لحظه اي مکث کرد ، انگار داشت تصمیم می گرفت کدام یک از سوالاتش را بپرسد « ،... خوب »
« . کتابفروشی نشدم و، به طرف جنوب رفتم . خوب تو این فکر بودم که این موضوع رو از کجا می دونستی
از پشت شیشه ي جلوي اتومبیل خیره به بیرون نگاه کردم . این یکی دیگر از سوال هایی بود که هیچ چیز را از طرف او فاش نمی کرد و،
هویت مرا بیشتر افشا می نمود .
« . فکر می کردم دیگه قرار نیست از چیزي طفره بریم » : با لحن ملامت بار و ناامیدي گفت
چه خنده دار . او حتی بدون تلاش کردن هم به طرزي بی رحمانه طفره می زد .
خوب ، او می خواست من رو راست باشم . و در هر صورت ، این مکالمه پایان خوبی نداشت .
« . خیلی خوب ، باشه . بوي تورو دنبال کردم » : گفتم
می خواستم به چهره ي او نگاه کنم ، ولی از چیزي که ممکن بود ببینم می ترسیدم . در عوض ، به صداي نفس هاي او گوش سپردم که
شتاب گرفت و بعد متعادل شد . پس از یک دقیقه دوباره به حرف آمد ، صدایش از آنچه انتظار داشتم محکم تر بود .
« . تازه به یکی از اولین سوال هاي منم جواب ندادي » : گفت
با اخم به او نگاه کردم . او هم داشت وقت کشی می کرد .
« ؟ کدوم یکی »
اینکه چطوري کار می کنه- اون مسئله ي ذهن خوانی ؟ می تونی فکر هر کسی رو » : سوالی که داخل رستوران پرسیده بود را تکرار کرد
جمله اش را ناتمام گذاشت و « ؟... ، هرجایی که باشه بخونی ؟ چطور این کارو انجام میدي ؟ بقیه ي اعضاي خونوادت هم می تونن
دومرتبه سرخ شد .

« . این که بیشتر از یکی شد » : گفتم
او فقط به من نگاه کرد ، منتظر جواب هایش بود .
چرا به او نگویم ؟ همین حالا هم خودش بیشتر آن را حدس زده بود و ، این از بقیه موضوع آسان تري بود .
نه ، فقط منم که این کارو می کنم . در ضمن نمی تونم صداي یک نفر رو هر جایی که باشه بشنوم . باید تو یه فاصله ي معین از اون »
صداي اون برام آشناتر باشه ، می تونم از فاصله هاي دورتر هم صداشو بشنوم... ولی بازهم نباید بیشتر از یه چند » ... شخص باشم . وقتی
تا حدودي » . سعی کردم به راهی براي توصیف آن فکر کنم که تا بهتر متوجه شود . تشبیهی که بتواند با هم تطبیقشان دهد « . مایل باشه
مثل این می مونه که توي یه سالن پرجمعیت باشی و همه با هم حرف بزنن . فقط یه همهمه ي نا مفهومه- ترکیبی از صداهایی که مثل
وزوز زنبور شنیده می شه . مگر اینکه روي یه صدا تمرکز کنم و بعد افکار اونها واضح می شه . بیشتر وقتها همشون رو از سرم بیرون
ممکنه تصادفاً به جاي حرف هاي یه نفر » - شکلکی درآوردم - « ، می کنم- ممکنه حواسم پرت بشه . و راحت تره که عادي به نظر بیام
« . به افکارش پاسخ بدم
« ؟ فکر می کنی واسه چی نمی تونی افکار منو بخونی » : با تعجب گفت
نمی دونم . تنها حدسی که می تونم بزنم اینه که شاید عملکرد ذهن تو با بقیه فرق » : حقیقت و تشبیه دیگري تحویل او دادم . اقرار کردم
« . رو می گیرم FM باشن در صورتی که من فقط موج AM داره . مثل اینکه افکار تو روي موج با فرکانس
متوجه شدم که از این تشبیه خوشش نیامده . پیش بینی واکنش او باعث شد لبخند بزنم . او مرا ناامید نکرد .
« ؟ من عجیب غریبم » . صدایش از ناراحتی بالا می رفت « ؟ ذهن من درست کار نمی کنه » : پرسید
آه ، بازهم از آن چیزهاي خنده دار .
خندیدم . او متوجه تمام نکات کوچک می شد ولی درمورد « ؟ من توي سرم صدا می شنوم ، اونوقت تو نگرانی که عجیب غریب باشی »
چیزهاي بزرگ برعکس عمل می کرد . غرایزش همواره غلط بودند...
بلا در حال جویدن لبش بود و ، عمیقاً بین ابروهایش چین افتاده بود .
و نظریه ي مهم تري بود که می شد راجع به آن بحث کرد . با به « ... نگران نباش ، این فقط یه نظریه اس » : به او اطمینان خاطر دادم
یاد آوردن آن باز عصبی شدم . هر ثانیه اي که می گذشت بیشتر و بیشتر حس وقت خریده شده را به من می داد .
« . که ما رو برمی گردونه سراغ تو » : در حالی که بین اضطراب و بی میلی گیر افتاده بودم ، گفتم
او که هنوز در حال جویدن لبش بود ، آه کشید- نگران بودم با این کار به خودش آسیب برساند . با چهره اي آشفته در چشم هاي من نگاه
کرد .
« ؟ مگه حالا دیگه با هم رك و راست نیستیم » : آهسته گفتم
سرش را پایین انداخت ، در درون با وضعی دشوار دست و پنجه نرم می کرد . ناگهان ، بدنش سخت شد و چشمانش از حدقه بیرون زد .
ترس براي اولین بار بر صورت او سایه افکند .

« ! سرعتت رو کم کن » : سپس داد کشید
نمی فهمیدم این وحشت از کجا آمده . « ؟ چی شده »
نگاه سریعی به بیرون از پنجره انداخت و با دیدن درختانی که به « ! تو داري با سرعت صد مایل در ساعت میري » : سر من فریاد زد
سرعت از پس آن می گذشتند برخود لرزید .
این مسئله ي کوچک ، فقط اندکی سرعت ، باعث شده بود او از ترس فریاد بکشد ؟
« . آروم باش ، بلا » . چشم هایم را چرخی دادم
« ؟ می خواي ما رو به کشتن بدي » : با صداي بلند و محکمی پرسید
« . ما قرار نیست تصادف کنیم » : به او قول دادم
« ؟ چرا اینقدر عجله داري » : نفسش را به تندي بیرون داد و بعد ، با صداي آرام تري گفت
« . من همیشه همین طوري رانندگی می کنم »
نگاه خیره ي او را ملاقات کردم ، با دیدن حالت چهره ي شوك زده ي او مجذوب شده بودم .
« ! نگاهت به جاده باشه ، نه به من » : فریاد کشید
به او نیشخند زدم و به پیشانیم دست کشیدم . حتی « . من هیچ وقت دچار سانحه نشدم ، بلا . تا حالا حتی یه جریمه هم نگرفتم »
یه ردیاب درونی » . مضحک تر هم شده بود- چه غیر منطقی بود که می شد در مورد چیزي خیلی محرمانه و عجیب با او شوخی کنم
« . توي من کار گذاشته شده
چارلی یه پلیسه ، یادت که نرفته . من طوري تربیت » . صدایش بیش از اینکه عصبانی باشد هراسان بود « . چه بامزه » : با طعنه گفت
شدم که به قوانین رانندگی احترام بزارم . از این گذشته ، اگه تو این ولوو رو به تنه ي یه درخت بکوبی و هیکلمون رو به طرح اون تبدیل
« . کنی ، احتمالاً فقط خودت می تونی از جا بلند شی و راه بري
خنده ي خشکی کردم . بله ، ما در یک تصادف رانندگی کاملاً متفاوت بودیم . علارغم مهارت من در رانندگی ، « ، احتمالاً » : تکرار کردم
« . اما تو نمی تونی » . او حق داشت بترسد
« ؟ خوب شد » . آهی کشیدم و ، آهسته تر راندم
« . کم و بیش » . نگاهی به سرعت سنج انداخت
اما اندکی دیگر از سرعتم کاستم. « . از رانندگی با سرعت کم متنفرم » : آیا این براي او خیلی سریع بود ؟ زیر لب گفتم
» ؟ تو به این می گی سرعت کم » : پرسید
تا به حال چند مرتبه از سوال من طفره رفته بود ؟ سه بار ؟ چهار بار ؟ « . دیگه اظهار نظر درباره ي رانندگی من بسه » : با بی قراري گفتم
« . من هنوز منتظر شنیدن آخرین نظریه ي تو ام » . آیا گمان زنی او تا این حد وحشتناك بود ؟ باید هرچه سریع تر می فهمیدم

او دوباره لبش را گاز گرفت و ، حالت چهره اش پریشان و تا حدي دردمند شد .
بر بی صبري ام غلبه کردم و صدایم را ملایم تر جلوه دادم . من نمی خواستم او پریشان حال باشد.
آرزو می کردم که این فقط خجالت باشد که او را براي حرف زدن بی میل کرده است . « . قول می دم نخندم »
« . بیشتر می ترسم که تو از دستم عصبانی بشی » : با صدایی نجواگونه گفت
« ؟ یعنی تا این حد بده » . با زور صدایم را آرام نگه داشتم
سرش را پایین انداخت تا از نگاه کردن به چشم هاي من خودداري کند. ثانیه ها می گذشتند . « . آره ، خیلی زیاد »
« . شروع کن » : او را تشویق کردم
« . نمی دونم از کجا شروع کنم » . صدایش آهسته بود
« . گفتی که خودت تنهایی به فکرش نیفتادي » . کلماتی که قبل از شام گفته بود را به یاد آوردم « ؟ چرا از اول شروع نمی کنی »
و بعد دومرتبه ساکت شد . « . نه »
زمانی که بیرون از خانه بود « ؟... از کجا شروع شد- یه کتاب..؟ یه فیلم » . به چیزهایی که ممکن بود از آنها الهام گرفته باشد اندیشیدم
باید نگاهی به کلکسیون او می انداختم . هیچ خبر نداشتم که آیا کتابی از بِرَم استاکر 1 یا اَنْ رایس 2 در بین کتاب هاي فرسوده ي او وجود
دارد یا نه...
« . نه... . روز شنبه بود ، کنار ساحل » : دوباره گفت
انتظار این را نداشتم . شایعات محلی اي درباره ي ما بر زبان ها می گشت تا به حال خیلی نامأنوس- یا خیلی موشکافانه نبودند . آیا
شایعه ي جدیدي بر زبان ها افتاده بود که من از آن بی اطلاع بودم ؟ بلا نگاهش را از دستهایش برگرفت و حیرت را در چهره ي من دید .
«. به یه دوست خانوادگی قدیمی برخوردم- جیکوب بلک . پدر اون و چارلی از وقتی من به دنیا اومدم همدیگه رو می شناختن » : ادامه داد
جیکوب بلک- اسم او آشنا نبود ، ولی با این حال چیزي را... در زمان هایی، بسیار دور... در ذهن من تداعی می کرد . چشمانم را به
شیشه ي جلوي اتومبیل دوختم ، در خاطراتم به دنبال یک رابطه می گشتم .
« . پدر اون یکی از بزرگ هاي کوئیلیته » : او گفت
جیکوب بلک. افْرِیم بلک . بدون شک یکی از نوادگان او بود .
نویسنده ي کتاب "دراکولا"، که در بین سالهاي 1847 تا 1912 می زیست. ،(Abraham Stoker) 1. آبراهام "برم" استاکر
نویسنده ي آمریکایی متولد 1941 . وي به خاطر کتاب هایی فانتزي و اکثرا خون آشامی خود همچون (Anne Rice ) 2. اَن رایس
"مصاحبه با خون آشام" مشهور است.

بدتر از این نمی شد .
او حقیقت را می دانست .
همان طور که اتومبیل پیچ هاي تاریک جاده را دور می زد ، ذهنم بر فراز پیامدها در پرواز بود ، بدنم از غم و اندوه سخت شده بود- به جز
حرکت جزئی و خودکار چرخاندن فرمان ، بی حرکت بودم .
او حقیقت را می دانست .
اما... اگر حقیقت را شنبه فهمیده بود... پس تمام طول بعد از ظهر آن را می دانسته... و هنوز هم...
رفتیم قدم بزنیم و اون چند تا افسانه ي قدیمی واسم تعریف کرد- فکر کنم سعی داشت منو بترسونه . یه داستان بهم گفت » : او ادامه داد
« ... که
او مکث کرد ولی حالا دیگر احتیاجی نبود نگران باشد ؛ من می دانستم قرار است چه بگوید . تنها راز باقیمانده این بود که حالا او چرا اینجا
پیش من بود .
« . ادامه بده » : گفتم
نفسی کشید . صدایش ضعیف تر از یک زمزمه بود . « . راجع به خون آشام ها بود ... »
به طریقی ، شنیدن آن کلمه با صداي بلند از دهان او ، حتی از دانستن اینکه او می دانست بدتر بود . با آواي آن برخود لرزیدم و بعد ،
دوباره خودم را کنترل کردم .
« ؟ و تو هم فوراً یاد من افتادي . درسته » : پرسیدم
« . نه. اون... به خانواده ي تو اشاره کرد »
چقدر مضحک بود که نواده ي خود افریم ، کسی که پاسداري از پیمان به او سپرده شده بود آن را می شکست . احتمالاً نوه یا پسر برادر او
می شد. چند سال گذشته بود ؟ هفتادسال ؟
باید می فهمیدم پیرمردانی که به افسانه ها باور داشتند خطرآفرین نمی شوند . مسلم بود که نسل جدیدتر- کسانی که به آنها هشدار داده
شده بود ، ولی خرافات کهن را خنده دار می دانستند- خطر افشاگري را دروغ می پنداشتند .
گمان می کردم این به آن معنا بود که حالا من آزادم تا قبیله ي کوچک و بی دفاعی که در حاشیه ي ساحل سکنی گزیده بودند را قتل عام
کنم . افریم و گروه محافظان او مدت ها پیش مرده بودند...
اون » . در صدایش پریشانی جدیدي شنیده می شد « . البته اون فکر می کرد این فقط یه خرافه ي احمقانه اس » : بلا با عجله گفت
« . انتظار نداشت که من از این داستان نتیجه گیري خاصی بکنم
از گوشه ي چشم ، دیدم که با نا راحتی دست هایش را پیچ می داد .
من وادارش کردم که بهم » . و بعد سرش را پایین انداخت ، انگار خجالت زده شده بود « تقصیر من بود » : پس از مکث کوتاهی گفت
« . بگه
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
آرام نگه داشتن صدایم چندان دشوار نبود . بدترین قسمت تمام شده بود . تا زمانی که درباره ي جزئیات افشاگري صحبت « ؟ چرا »
می کردیم ، لازم نبود سراغ عواقب آن برویم .
با به یاد آوردن آن خاطره شکلکی جزئی درآورد . حواسم اندکی پرت « . لورن یه چیزي درباره ي تو گفت- می خواست منو تحریک کنه »
و یه پسر بزرگ تر از همون قبیله » ... شده بود ، در این فکر بودم که چرا بلا باید به خاطر حرف هاي کسی درباره ي من تحریک می شد
گفت که خانواده ي تو به اون منطقه نمیان ، فقط به نظرم رسیدکه یه منظور دیگه اي داشته و واسه همین جیکوب رو تنها گیر آوردم ،
« . گولش زدم و از زیر زبونش بیرون کشیدم
با اقرار به این سرش حتی پایین تر هم رفت و، از حالت چهره اش معلوم بود... احساس گناه می کند .
نگاهم را از او برگرفتم و با صداي بلند خندیدم. او احساس گناه می کرد ؟ چه کاري ممکن بود انجام داده باشد که سزاور هرگونه سرزنشی
باشد؟
« ؟ حالا چطوري گولش زدي » : پرسیدم
از خاطره ي آن موفقیت صدایش دیرباور می نمود . « . سعی کردم لاس بزنم- بهتر از اون که فکر می کردم جواب داد » : توضیح داد
فقط می توانستم تصور کنم- نظر به جاذبه اي که ظاهراً او براي جنس مخالف داشت و ، کاملاً از آن بی اطلاع بود- دیگر زمانی که سعی
می کرد جذاب باشد چقدر خورد کننده می شد ؟ ناگهان دلم براي پسر بیچاره اي که همچین نیروي محکمی را روي او به اجرا گذاشته بود
سوخت.
بعد منو متهم می کنی که مردم رو گیج می کنم- » . و بعد دوباره خنده ي غمگینی کردم « . کاش اون صحنه رو دیده بودم » : گفتم
« . بدبخت جیکوب بلک
آن طور که انتظار داشتم از دست منبع افشا کننده عصبانی نبودم . او چه می دانست . و من چطور می توانستم اتنظار داشته باشم کسی ،
چیزي که این دختر می خواست را از او دریغ کند ؟ نه ، فقط دلم براي خسارتی که به آرامش خیال آن پسر وارد آمده بود می سوخت .
در هواي بینمان دماي گونه هاي سرخ شده ي او را حس کردم . به او نگاهی انداختم و ، او به بیرون از پنجره خیره شده بود . دیگر حرفی
نزد.
وقت برگشتن سر قصه ي وحشت بود . « ؟ بعدش چیکار کردي » : او را تشویق به گفتن کردم
« . توي اینترنت یه کم جستجو کردم »
« ؟ به نتیجه اي هم رسیدي که قانعت کنه » . همیشه کاربردي
« - نه ، چیز به درد بخوري پیدا نکردم . یه مشت اطلاعات مسخره و احمقانه . و بعد » : گفت
دومرتبه جمله اش را ناتمام گذاشت ، و صداي قفل شدن دندان هایش روي هم را شنیدم .
او چه چیزي پیدا کرده بود ؟ چه چیزي براي او به معناي کابوس شبانه شده بود ؟ « ؟ بعد چی » : پرسیدم
« . به این نتیجه رسیدم که این موضوع اهمیتی نداره » : پس از مکثی کوتاه ، با صدایی نجواگونه گفت

براي لحظه اي مغزم از شوك منجمد شد و بعد ، تمام اینها با هم جور درآمد . اینکه چرا امشب به جاي فرار کردن با دوستانش آنها را
فرستاده بود بروند . اینکه چرا به جاي فرار کردن و با جیغ و داد سراغ پلیس رفتن دومرتبه با من سوار اتومبیل شده بود...
واکنش هاي او همیشه غلط بودند- همیشه کاملاً غلط بودند . او خطر را به سوي خود می کشید . با آغوش باز آن را دعوت می کرد .
چطور از کسی مراقبت می کردم که اینقدر... اینقدر... اینقدر مصمم « ؟ اهمیت نداشت »: از خشم پر می شدم ، از بین دندان هایم گفتم
بود که بی محافظ بماند؟
« . نه . اهمیتی نداره که تو کی یا چی هستی » : با صداي آهسته اي که به طرزي اسرارآمیز پر احساس بود گفت
او غیر قابل باور بود.
« ؟ برات اهمیتی نداره اگه من یه هیولا باشم ؟ اگه اصلاً انسان نباشم »
« . نه ، اهمیتی نداره »
داشتم به این فکر می افتادم که جدي می گوید یا نه.
به گمانم باید مقدمات مراقبت در بهترین جایی که می شد او را تحت درمان قرار داد ، ترتیب می دادم... احتمالاً کارلایل رابط هایی داشت
که کارآزموده ترین پزشکان و با استعداد ترین متخصصان را براي او پیدا کنند . شاید می شد کاري کرد که مشکلی که او داشت را درمان
کنند، چیزي که باعث شده بود او با رضایت درکنار یک خون آشام بنشیند و ضربان قلبش همچنان آرام و منظم باشد. بدیهی است که
خودم هم روي امکانات آنجا نظارت می کردم، و تا جایی که مجاز بودم مرتباً به او سر می زدم...
« . تو عصبانی هستی. نباید اصلاً چیزي می گفتم » . او آهی کشید
انگار که مخفی کردن این تمایلات مخرب کمکی به یک کدام از ما می کرد .
« . نه . من ترجیح می دم بدونم تو فکر تو چی می گذره- حتی اگه فکر هایی که می کنی جنون آمیز باشن »
پرسید: "پس من بازم اشتباه می کنم؟" حالا لحن صدایش اندکی تهاجمی شده بود.
"منظور من چیز دیگه اي بود." دندان هایم دوباره به هم ساییده شدند. با صداي خشن و آزرده اي تکرار کردم: "اهمیتی نداره!"
نفسش را با صداي بلندي حبس کرد: "حق با منه؟"
جواب دادم:" اهمیتی هم داره؟"
نفس عمیقی کشید، با خشم منتظر پاسخ او ماندم.
در حالی که صدایش دومرتبه آرام شده بود گفت: "در واقع نه. اما من کنجکاوم."
در واقع نه. جداً اهمیتی نداشت. او برایش مهم نبود. او می دانست من انسان نیستم، یک هیولا... و این موضوع برایش چندان اهمیتی
نداشت.
گذشته از دلواپسی هایم به خاطر سلامت عقل او ، شروع به امیدوارتر شدن کردم . سعی کردم این احساس را فرو نشانم .

هیچ رازي باقی نمانده بود ، تنها جزئیات کوچک . « ؟ در چه مورد کنجکاوي » : از او پرسیدم
« ؟ تو چند سالته » : او پرسید
« . هفده » : بی اختیار جواب دادم
« ؟ چند وقته که هفده ساله موندي »
« . یه مدتی می شه » : سعی کردم به لحن متکبر او لبخند نزنم . اقرار کردم
او به من لبخند زد . زمانی که نگران از سلامت روانیش ، متقابلاً به او خیره شدم ، لبخندش عریض تر « . خوبه » : ناگهان با هیجان گفت
شد . شکلکی درآوردم .
« ؟ نخند ، باشه... ؟ ولی تو چطوري می تونی درطول روز بیرون بیاي » : اخطار داد
« ... افسانه » : برخلاف درخواست او خندیدم . این طور که پیدا بود ، تحقیقات او چیز غیرعادي اي به او متذکر نشده بودند . گفتم
« ؟ آفتاب تورو سوزونده »
« ... افسانه »
« ؟ خوابیدن توي تابوت ها »
« ... افسانه »
براي مدت ها خوابیدن بخشی از زندگی من نبود- نه تا همین چند شب پیش ، زمانی که خواب دیدن بلا را تماشا کرده بودم...
« . من نمی تونم بخوابم » : زیر لب جواب کامل تري به سوال او دادم
براي لحظه اي ساکت ماند .
« ؟ اصلاً »: پرسید
« . هیچ وقت »
در چشم هاي او که زیر چتر مژه هایش گشاد شده بودند خیره شدم ، و در حسرت خواب سوختم . نه مانند گذشته ، به خاطر فراموشی و
فرار از ملالت ، بلکه به این خاطر که دلم می خواست خواب بیبنم . شاید ، اگر می توانستم ناهشیار باشم ، اگر می توانستم در رویاهایم
غرق شوم ، می شد براي چند ساعت هم شده در دنیایی زندگی کنم که در آن او و من می توانستیم با هم باشیم . او خواب مرا می دید .
من هم دلم می خواست خواب او را ببینم .
با چهره اي پر از حیرت ، نگاه خیره ي مرا پاسخ داد . مجبور شدم چشم هایم را از او برگیرم .
من نمی توانستم خواب او را ببینم . او هم نباید خواب مرا می دید .

سینه ي خاموشم از همیشه سردتر و سخت تر بود . باید او را مجبور می کردند تا « . هنوز مهم ترین سوال رو از من نپرسیدي » : گفتم
بفهمد . در بعضی موارد ، باید متوجه می شد که حالا دارد چه می کند . باید او را مجبور می کردند تا ببیند که تمام این چیزها اهمیت
داشت- بیش از هر چیز دیگر . بیش از مواردي مانند این حقیقت که من عاشق او بودم .
« ؟ کدوم یکی » : با حیرت و بی اطلاعی پرسید
« ؟ نگران رژیم غذایی من نیستی » . این فقط باعث شد صداي من خشک تر شود
« . اوه . اون » : با صدایی آهسته که توجیهی براي آن نداشتم، گفت
« ؟ آره ، اون . نمی خواي بدونی که من خون می خورم یا نه »
با این سوال کمی لرزید . چه عجب . او داشت می فهمید .
« . خوب، جیکوب یه چیزهایی دراون مورد به من گفت » : گفت
« ؟ جیکوب چی گفت »
« . اون گفت که تو... مردم رو شکار نمی کنی . اون گفت که خانواده ي تو خطرناك نیستن چون شما فقط حیوون ها رو شکار می کنین »
« ؟ اون گفت ما خطرناك نیستیم » : با طعنه تکرار کردم
نه دقیقاً . اون گفت که شما قرار نیست خطرناك باشین . ولی کوئیلیت ها هنوز نمی خوان شما توي زمین هاشون بیاین ، » : توضیح داد
« . فقط واسه احتیاط
به جاده خیره شدم ، افکارم از ناامیدي آشفته بودند ، گلویم از عطشی سوزان و آشنا درد می کرد .
درباره ي شکار نکردن » . صدایش به قدري آرام بود ، گویی داشت از گزارشات هوا شناسی حرف می زد « ؟ خوب ، درست گفته » : گفت
« ؟ انسان ها
« . کوئیلیت ها حافظه شون خوب کار می کنه »
در حالی که سخت در فکر بود ، سرش را براي خود تکان داد .
با این حال ، نذار این باعث شه راحتی برت داره . اون ها حق دارن فاصله شون رو از ما حفظ کنن . ما هنوزم » : به تندي گفتم
«. خطرناکیم
« . متوجه نمی شم »
نه او متوجه نمی شد . چطور او را وادار به دیدن کنم ؟
ما سعی خودمون رو می کنیم . ما معمولاً توي این کار خوب هستیم . بعضی وقت ها اشتباه هایی هم می کنیم . مثلاً، من ، » : به او گفتم
« . به خودم اجازه می دم که با تو تنها باشم

عطر او همچنان در اتومبیل عصیان می کرد . داشتم به آن بیشتر عادت می کردم ، دیگر تقریباً می توانستم آن را نادیده بگیرم ، اما
نمی شد انکار کرد که بدنم هنوز هم براي مقاصد اشتباهی او را طلب می کرد ، دهانم پر از سم می شد .
و صداي او غصه دار بود . طنین آن مرا خلع سلاح کرد . او می خواست با من باشد- علارقم همه ي « ؟ این کار اشتباهیه » : او پرسید
چیزها ، او می خواست با من باشد.
امید دوباره پر و بال می زد و من آن را عقب راندم.
آرزو می کردم اي کاش می شد به گونه اي حقیقت واقعاً از اهمیت خود بکاهد . « . از نوع خیلی خطرناکش » : صادقانه به او گفتم
دقیقه اي جواب نداد . شنیدم که آهنگ تنفسش عوض می شد- طور عجیبی نا موزون شده بود که نمی خورد به خاطر ترس باشد .
« . بازم برام بگو » : ناگهان با صدایی که از ناراحتی شکسته می شد گفت
با دقت او را از نظر گذراندم.
او درد می کشید . چطور اجازه ي همچین چیزي را داده بودم ؟
سعی کردم به فکر راهی باشم که از جریحه دار شدن احساسات او جلوگیري کنم . دل او نباید می شکست . نمی توانستم اجازه دهم دلش
« ؟ دیگه چی می خواي بدونی » : بشکند . پرسیدم
« . بهم بگو چرا به جاي آدم ها حیوانات رو شکار می کنی » : او که هنوز اندوهگین بود ، گفت
آیا واضح نبود ؟ یا شاید این هم اهمیتی براي او نداشت .
« . من نمی خوام یه هیولا باشم » : با صداي ضعیفی گفتم
« ؟ مگه حیوانات کافی نیستن »
مطمئن نیستم البته ، ولی مثل این می مونه که بخواي همیشه خودت رو با شیر و سویا » . به دنبال تشبیه دیگري گشتم تا متوجه شود
سیر کنی ؛ ما به خودمون می گیم گیاهخوار . یه جوك بین خودمونه . تغذیه باخون حیوانات گرسنگی یا بهتره بگم تشنگی مارو کامل
صدایم پایین می آمد ؛ از خطري « . برطرف نمی کنه . اما اون قدر رو به ما نیرو میده که از شکار انسان ها اجتناب کنیم . البته همیشه نه
« . گاهی وقت ها این کار سخت تر می شه » ... که اجازه داده بودم او را تهدید کند شرمسار بودم . خطري که همچنان او را تهدید می کرد
« ؟ الآن انجام این کار برات سخته »
« . آره » : آهی کشیدم . بدون شک او همان سوالی را می کرد که من نمی خواستم پاسخ دهم . اقرار کردم
این بار واکنش فیزیکی او را درست حدس زدم : تنفسش منظم ماند ، ضربان قلبش متعادل بود . انتظار این ها را داشتم ، ولی از آن سردر
نمی آوردم . چطور امکان داشت او نترسیده باشد ؟
« . ولی تو الآن گرسنه نیستی » : او با لحنی کاملاً مطمئن گفت
« ؟ چرا همچین فکري می کنی »

چشمهات . بهت گفته بودم که یه نظریه دارم . من متوجه شدم که مردم- به خصوص مرد ها- وقتی گرسنه هستن » : با بی توجهی گفت
« . بداخلاق تر می شن
« ؟ تو حواست به همه جا هست ، درسته » . به توصیفی که کرده بود آهسته خندیدم : بداخلاق . ولی مانند همیشه کاملاً حق با او بود
دوباره خندیدم .
لبخند ملایمی زد ، چین بین ابروهایش بازگشته بود انگار داشت روي چیزي تمرکز می کرد .
لحن عادي صحبت کردن او به همان اندازه اي « ؟ آخر هفته با امت به شکار رفته بودي » : بعد از اینکه خنده ي من خاموش شد پرسید
که جذاب بود ناامید کننده نیز بود . واقعاً می توانست این همه را قبول کند ؟ انگار من بیش تر از او شوکه شده بودم .
و بعد ، زمانی که می خواستم موضوع را همان جا رها کنم، همان میلی که در رستوران احساس کرده بودم به سراغم « . آره » : به او گفتم
نمی خواستم برم ، ولی لازم بود . وقتی که تشنه نیستم دور و بر تو بودن یه کمی » : آمد : می خواستم او مرا بشناسد . آهسته ادامه دادم
« . راحت تر می شه
« ؟ چرا نمی خواستی بري »
نفس عمیقی کشیدم و ، سپس برگشتم تا نگاه خیره ي او را ملاقات کنم . این نوع صادق بودن به گونه ي دیگري مشکل بود .
پنجشنبه ي » . گمان می کردم لغت عصبی بس باشد ، هرچند به اندازه ي کافی قوي نبود « . دور بودن از تو... من رو... عصبی می کنه »
گذشته ، وقتی ازت خواستم مراقب باشی توي اقیانوس نیفتی یا زیر ماشین نري شوخی نمی کردم . تمام طول تعلطیلات آخر هفته رو دچار
حواس پرتی بودم ، نگرانت بودم . و بعد از اتفاقی که امشب افتاد ، متعجبم که تو چطور تونستی یه تعطیلات آخر هفته ي کامل رو سالم
« . خوب ، سالمِ سالم که نه » : بعد به یاد خراش هاي روي کف دستش افتادم . جمله ام را اصلاح کردم « . سپري کنی
« ؟ چی »
« . دست هات » : به او یادآوري کردم
« . زمین خوردم » . او آهی کشید و شکلکی درآورد
من هم همین فکرو کردم . به گمونم با وجود تو » : درست حدس زده بودم . در حالی که قادر نبودم از لبخند زدن خودداري کنم ، گفتم
می تونست بدتر از این ها بشه- و این احتمال تمام مدتی که از اینجا دور بودم عذابم داد . این سه روز خیلی طولانی گذشت . واقعاً اعصاب
در واقع ، نباید فعل گذشته به کار می بردم . احتمالاً همچنان امت و دیگر اعضاي خانواده ام را آزار می دادم . به جز « . امت رو خورد کردم
آلیس...
« ؟ مگه شما امروز برنگشتین » . لحن صدایش ناگهان تند شده بود « ؟ سه روز » : پرسید
« . نه ، ما یکشنبه برگشتیم ». دلیل ناراحتی صداي او را نمی فهمیدم
آزردگی او مرا گیج کرد . به نظر نمی رسید متوجه شده باشد که این سوال باز هم « ؟ پس چرا هیچ کدوم از شما مدرسه نیومدین » : پرسید
به اساطیر مربوط می شد .

خوب ، تو پرسیدي که آفتاب به من صدمه می زنه یا نه ، که نمی زنه . اما من نمی تونم زیر نور آفتاب بیرون برم ، حد اقل نه در » : گفتم
« . جایی که کسی بتونه ببینه
« ؟ چرا » : این حواس او را از دلخوري اسرارآمیزش پرت کرد . در حالی که سرش را به طرفی خم کرده بود ، پرسید
و بعد به این « . باشه تا یه موقعی بهت نشون بدم » : شک داشتم توضیح مناسبی براي این یکی به ذهنم برسد . بنابراین فقط به او گفتم
فکر افتادم نکند این قول شکسته شود . آیا پس از امشب دوباره او را می دیدم ؟ آیا حالا به اندازه اي دوستش داشتم که تاب و توان ترك
کردنش را داشته باشم ؟
« . می تونستی بهم یه زنگ بزنی » : گفت
« . ولی من می دونستم خطري تهدیدت نمی کنه » . چه نتیجه گیري عجیبی
ناگهان مکث کرد و ، نگاهش را به دستانش انداخت . « - ولی من نمی دونستم تو کجا بودي. من »
« ؟ چی »
« . این رو دوست نداشتم . من هم وقتی تورو نمی بینم عصبی می شم » : در حالی که پوست گونه هایش داغ می شد ، با کمرویی گفت
از خودم پرسیدم : حالا راضی شدي ؟ خوب ، این پاداشِ امیدواري من بود .
از اینکه فهمیده بودم وحشیانه ترین خیالاتم چندان هم دور از دسترس نیست هاج و واج بودم ، در پوست خود نمی گنجیدم ، وحشت زده
بودم- بیشتر وحشت زده . به همین دلیل بود که برایش اهمیت نداشت من یک هیولا باشم . این دقیقاً همان دلیلی بود که قوانین دیگر
براي من اهمیتی نداشتند . دلیل اینکه دیگر درست و غلط اعتبار چندانی نداشت . دلیل اینکه تمام اولویت هاي من یک پله سقوط کرده
بودند تا براي این دختر جایی در قله درست کنند .
بلا هم به من اهمیت می داد .
می دانستم که این در مقایسه با اندازه ي عشق من به او هیچ است . ولی همین قدر براي او کافی بود تا زندگیش را به خطر بیندازد و اینجا
در کنار من بنشیند . و این کار را با شادي انجام دهد .
همین قدر کافی بود تا انجام دادن کار درست و ترك او باعث دردکشیدنش شود .
آیا حالا کاري وجود داشت که با انجام آن به او صدمه نزنم ؟ هر چیزي ؟
باید دور می ماندم . هرگز نباید به فورکس باز می گشتم . من براي او هیچ چیزي جز درد به بار نمی آوردم .
حالا این می توانست مرا از ماندن منصرف کند ؟ از اینکه چیزها را بدتر از اینی که هست نکنم ؟
احساسی که حالا داشتم ، احساس گرماي او در برابر پوستم...
نه، هیچ چیز جلودار من نبود.
« . آه ، این درست نیست » . ناله اي کردم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  ویرایش شده توسط: ALI2012   
مرد

 
سریع خودش را سرزنش می کرد . « ؟ مگه من چی گفتم » : پرسید
متوجه نیستی ، بلا ؟ اینکه من باعث بدبختی خودم بشم یه چیزه ، ولی اینکه تو رو هم درگیر بکنم یه چیزه کاملاً متفاوت دیگه اس . »
این حقیقت داشت . این یک دروغ بود . بخش خودخواه وجودم با دانستن اینکه او هم « . نمی خوام بشنوم که تو همچین احساسی داري
این اشتباهه . ضمانتی بهش نیست . من خطرناکم ، بلا- » . همان طور که من می خواستمش ، مرا می خواست در آسمان ها سیر می کرد
« . خواهش می کنم ، این موضوع رو درك کن
لب هایش مانند یک کودك زود رنج و کج خلق آویزان شد . « . نه »
با خودم در نزاع سختی بودم- نیمی از من براي پذیرفتن او پرپر می زد ، نیمی دیگر ناامیدانه براي برحزر « . دارم جدي حرف می زنم »
بودن از دادن هشدار فرار به او می جنگید- و باعث شد کلمات از بین دندان هایم مانند یک غرش درآیند .
« ! من هم جدي هستم . بهت که گفتم ، برام مهم نیست تو چی هستی . دیگه خیلی دیر شده » : مصرانه گفت
خیلی دیر ؟ آن کلمه براي لحظه اي به بلنداي ابدیت در سرم تیره و تار بود ، در خاطرم در حال تماشاي سایه هایی بودم که آهسته بر پیکر
خفته ي بلا که روي چمنزار آفتابی دراز کشیده بود می خزیدند . اجتناب ناپذیر ، غیر قابل توقف . آنها رنگ را از چهره ي او دزدیدند و ، او
را در تاریکی فرو بردند .
خیلی دیر ؟ تصویري که آلیس دیده بود در سرم چرخ خورد ، چشمان قرمز از خون بلا با آرامش به من خیره شده بودند . عاري از هرگونه
احساس- اما امکان نداشت که او به خاطر چنان آینده اي از من متنفر نشود . تنفر به خاطر همه ي چیزهایی که او او می دزدیدم . دزدیدن
زندگی و روح او .
نمی توانست خیلی دیر شده باشد .
« . دیگه هیچ وقت اون حرف رو نزن » : با صداي هیس مانندي گفتم
از پنجره ي سمت خودش به بیرون خیره شد و، دوباره دندان هایش در لبش فرو رفتند . دست هایش روي پایش به مشت تبدیل شده
بودند . نفس هایش نامنظم و شکسته بودند .
باید می دانستم . « ؟ به چی داري فکر می کنی »
بدون اینکه به من نگاه کند سرش را تکان داد . چیزي درخشید ، مانند یک کریستال ، روي گونه ي او .
من اشک او را درآورده بودم . تا آن حد او را رنجانده بودم . « ؟ داري گریه می کنی » . درد و رنج
با پشت دستش اشک هایش را پاك کرد .
صدایش شکست. « . نه » : به دروغ گفت
بعضی غریزه هاي دفن شده در وجودم باعث شدند دستم را به طرف او دراز کنم- در آن لحظه بیش از هر زمان دیگري احساس انسان
بودن می کردم . و بعد به یاد آوردم که من... انسان نیستم . و دستم را پایین انداختم .

چطور می توانستم به او بگویم که چقدر متاسف هستم . متاسف به خاطر تمام اشتباهات « . متاسفم » : با آرواره ي سخت شده گفتم
احمقانه اي که مرتکب شده بودم . متاسف به خاطر خودخواهی هاي بی پایانم . متاسف به خاطر اینکه اینقدر بدشانس بود که باعث تجلی
این عشق اول و غم انگیز در من شده است . همچنین متاسف به خاطر چیزهایی که از دستم خارج بود- که من باید آن هیولایی می بودم
که تقدیر براي تمام کردن زندگی او از همان اول انتخاب کرده بود .
نفس عمیقی کشیدم- در حالی که واکنش بدم به رایحه اي که داخل اتومبیل پیچیده شده بود نادیده می گرفتم- و سعی کردم خودم را
جمع و جور کنم .
می خواستم موضوع بحث را عوض کنم ، تا به چیزي دیگر بیندیشم . از خوش شانسی من ، کنجکاویم درباره ي آن دختر سیري ناپذیر
بود. همیشه سوال داشتم.
« . یه چیزي رو به من بگو » : گفتم
صدایش خشن و آثار گریه هنوز در صداي او شنیده می شد . « ؟ چی رو »
امشب قبل از اینکه من خودم رو بهت برسونم ، به چی داشتی فکر می کردي ؟ نمی تونستم حالت چهره ات رو درك کنم- به نظر »
صورت او را به یاد آوردم- خودم را مجبور کردم « . نمیومد وحشت کرده باشی ، مثل این بود که روي چیزي سخت تمرکز کردي
چشم هایی که از طریق آن نظاره گر بودم را فراموش کنم- عزمی جزم در آن دیده می شد .
داشتم سعی می کردم طریقه ي فلج کردن یه مهاجم رو به یاد بیارم . می دونی ، منظورم دفاع شخصیه . » : با صداي آرام تري گفت
آرامش او در آخر توضیحش از بین رفته بود . صدایش از نفرت لبریز بود . این « . می خواستم دماغشو له کنم و مغزشو بیارم تو دهنش
گزافه گویی نبود و ، خشم بچه گربه مانند او حالا هیچ نکته ي فکاهی اي نداشت . می توانستم اندام شکننده ي او را ببینم- فقط حریري
بر روي شیشه- که دست هاي سنگین و قوي انسان هاي هیولا که می خواستند به او صدمه بزنند بر آن سایه انداخته بود . خشم در پشت
سرم جوشید .
« ؟ به فکر فرار نیفتادي » . دلم می خواست ناله کنم . غرایز او مرگبار بودند- البته براي خودش « ؟ می خواستی با اونها بجنگی »
« . هر بار که می خوام بدوم ، مرتب زمین می خورم » : با کمرویی گفت
« ؟ داد کشیدن و کمک خواستن چی »
« . داشتم به اون قسمت هم می رسیدم »
با ناباوري سرم را تکان دادم . قبل از آمدن به فورکس چطوري خودش را زنده نگه داشته بود ؟
« . بدون شک براي زنده نگه داشتن تو دارم با سرنوشت می جنگم » . صدایم لحن تلخی داشت « . حق با تو بود » : به او گفتم
او آهی کشید و ، به بیرون پنجره چشم دوخت . بعد دوباره به من نگاه کرد .
« ؟ فردا تورو می بینم » : به تندي پرسید
تا زمانی که در راهم براي رسیدن به جهنم بودم- از سفرم نیز لذت می بردم .

موقع ناهار ، یه صندلی برات » . به او لبخند زدم و ، انجام این کار حس خوبی به من داد « . آره- من هم باید مقاله ام رو تحویل بدم »
« . نگه می دارم
قلب او تند تر زد ؛ قلب مرده ام ناگهان گرمتر شد .
اتومبیل را جلوي خانه ي پدر او متوقف کردم . براي ترك من هیچ حرکتی انجام نداد .
« ؟ قول می دي فردا اونجا باشی » : با اصرار گفت
« . قول می دم »
چطور انجام کار اشتباه این قدر می توانست مرا خوشحال کند ؟ مسلماً چیزي نادرست در آن وجود داشت .
او با رضایت براي خودش سر تکان داد و ، شروع به درآوردن ژاکت من کرد .
ترجیحاً دلم می خواست او را با چیزي متعلق به خودم تنها بگزارم . یک «. می تونی نگهش داري » : با عجله او را خاطر جمع کردم
« . واسه فردا ژاکت نداري » ... یادگاري ، مانند در بطري اي که حالا در جیبم بود
« . نمی خوام مجبور بشم راجع بهش به چارلی توضیح بدم » : او با لبخند تلخی آن را به دست من داد . به من گفت
« . اوه ، درسته » . به گمانم نمی خواست . به او لبخند زدم
دستش را روي دستگیره ي در گذاشت و بعد ، مکث کرد . براي رفتن بی میل بود ، درست همان طور که من بی میل بودم اجازه دهم
برود.
که او را بی محافظ تنها بگذارم ، حتی براي چند دقیقه...
پیتر و شارلوت تا الآن دیگر رفته بودند ، بدون شک از سیاتل هم گذشته بودند . ولی همیشه افراد دیگري نیز بودند . اینجا براي هیچ
انسانی جایی امن نبود و ، براي او به نظر می رسید نسبت به بقیه خطرناك تر هم باشد .
از لذت گفتن اسم او به سادگی متحیر شدم. « ؟ بلا »
« ؟ بله »
« ؟ یه قولی به من می دي »
و بعد چشم هایش تنگ شدند ، انگار به فکر دلیلی براي مخالفت افتاده بود . « . آره » : به راحتی موافقت کرد
« دیگه تنها توي جنگل نرو » : در حالی که در این فکر بودم که این خواهش به چشم او موردي براي مخالفت دارد یا نه، به او هشدار دادم
« ؟ چرا » . با تعجب پلک زد
رو به تاریکی غیرقابل اطمینان چشم غره رفتم . عدم روشنایی براي چشمان من اشکالی پیش نمی آورد ، اما شکارچیان دیگر هم با آن
مشکلی نداشتند . تاریکی فقط انسان ها را کور می کرد .

« . فقط همینو بگم که همیشه این من نیستم که ممکنه بیشترین خطر رو براي تو داشته باشه » : به او گفتم
« . هرچی تو بگی » : او اندکی لرزید ، ولی سریع به حالت عادي بازگشت و با لبخندي به من گفت
نفس او صورتم را نوازش کرد ، بسیار شیرین و مطبوع .
می توانستم تمام شب را همینجا بنشینم ، اما او خوابش را احتیاج داشت . دو آرزو همچنان در من درحال جنگی تن به تن بودند : یکی
خواستن او ، و دیگري خواستن ایمن بودن او .
می دانستم که زودتر از اینها او را می بینم . به هرحال ، او مرا تا فردا « . فردا می بینمت » : با فکر کارهاي نشدنی آهی کشیدم . گفتم
نمی دید.
و در طرف خود را بازکرد . « . پس تا فردا » : گفت
با دیدن رفتن او ، بازهم در درد و رنج فرو رفتم .
« ؟ بلا » . به دنبال او خم شدم ، دلم می خواست او را اینجا نگه دارم
او به طرف من برگشت و بعد سرجایش خشک شد ، از اینکه صورت هایمان را اینقدر نزدیک به هم یافته بود حیرت کرده بود .
من هم تحت تاثیر این نزدیکی قرار گرفته بودم . موج گرمی از او ساتع شد و صورتم را در بر گرفت . حریر پوست او را تماماً می توانستم
احساس کنم...
ضربان قلب او نا منظم شد و ، لبهایش از هم باز شدند .
و قبل از اینکه نیازهاي شدید در بدنم- چه تشنگی مأنوس و چه اشتیاق شدید و بسیار تازه اي که « ... خوب بخوابی » : زمزمه کردم
ناگهان احساس می کردم- باعث شود کاري انجام دهم که احتمال داشت به او صدمه بزند ، عقب رفتم .
براي لحظه اي با چشم هاي گشاد شده و حیرت زده ، همانجا بی حرکت نشست . حدس می زدم گیج شده باشد .
مثل خودم .
او به هوش آمد- هرچند صورتش هنور کمی بهت زده بود- و چیزي نمانده بود از ماشین بیرون بیفتد، تعادل نداشت و مجبور بود دستش را
به بدنه ي اتومبیل بگیرد تا خودش را سرپا نگه دارد .
بی صدا خندیدم- امیدوار بودم صداي آن به قدري آرام بوده باشد که نشنود .
همانطور که به سمت نوري که در جلوي خانه را در بر گرفته بود می رفت سکندري می خورد . حالا جایش امن بود . و من به زودي باز
می گشتم تا مطمئن شوم .
همان طور که به سمت پایین خیابان تاریک رانندگی می کردم می توانستم چشم هاي بلا را احساس کنم که مرا دنبال می کردند .
احساسی متفاوت تر از آن حسی که به آن عادت داشتم بود . معمولاً به سادگی می تواستم خودم را در چشم هایی که مرا دنبال می کردند
ببینم. این مورد به طور عجیبی هیجان انگیز بود- این احساس نامرئی از چشمانی که مرا دنبال می کردند. می دانستم تنها دلیلش این
است که این چشم ها چشمان او هستند .

هنگامی که بی هدف در شب می راندم یک میلیون فکر پشت سر یکدیگر در سرم در رفت و آمد بودند .
براي مدتی طولانی در راه ناکجاآباد دور خیابان ها چرخ زدم در فکر بلا و رهایی غیر قابل باور ناشی از برملا شدن حقیقت بودم . دیگر
لازم نبود از اینکه نکند او بفهمد من چه هستم بترسم . او می دانست . این موضوع برایش اهمیتی نداشت . حتی با اینکه به طور واضح این
براي او خوب نبود به طرزي شگفت آور براي من مایه ي رهایی شده بود .
بیش تر به بلا و عشق متقابل فکر کردم. او نمی توانست آن طوري که من عاشقش بودم مرا دوست داشته باشد- عشق به این مقاومت
ناپذیري و ویرانگري ممکن بود بدن نحیف او را بشکند . اما به حد کافی احساسش قوي بود . به حدي که ترس غریزي را مطیع سازد . به
حدي که بخواهد با من باشد . و بودن با او عظیم ترین شادي اي بود که تا به حال شناخته بودم .
براي مدتی- وقتی که تنها بودم و براي یک تغییر هم که شده کسی را آزار نمی دادم- به خودم اجازه دادم زندگی در تراژدي شادي را
احساس کنم . تا فقط براي اینکه او به من اهمیت می داد شاد باشم . تا فقط براي پیروزي و فتح عواطف او در پوست خود نگنجم . تا فقط
تصور کنم که هر روز نزدیک او می نشینم ، صدایش را می شنوم و لبخندش را از آنِ خود می کنم .
آن لبخند را بارها در سرم تکرار کردم ، گوشه ي لب هایش را که بالا رفته بود دیدم ، چال کوچکی که روي گونه هایش افتاده بود ، آن
طوري که چشم هایش گرم و زلال شده بودند...
امشب انگشتانش روي دستم بسیار گرم و لطیف بودند . تصور کردم که لمس پوست ظریفی که روي گونه هایش کشیده شده بود چه
حسی دارد- حریر مانند، گرم... بسیار شکننده. حریر بر روي شیشه... به طرزي وحشتناك شکننده .
تا زمانی که دیگر خیلی دیر شده بود متوجه نبودم افکارم به کجا می رود . همانطور که در فکر آسیب پذیري تخریب گر سیر می کردم ،
تصاویر جدیدي از چهره ي او وارد فانتزي هایم شدند .
رنگ پریده از ترس ، در سایه ها فرو رفته بود- با این حال آرواره اش سخت شده و مصمم بود ، چشمانش خشم آلود ، لبریز از تمرکز ،
بدن لاغرش آماده براي ضربه زدن به مهاجمان درشت هیکلی که دور او را گرفته بودند ، کابوس هاي تاریکی...
همان طور که تنفر خروشانی که می شد گفت به خاطر لذت عشق او از یاد برده بودم دومرتبه در جهنم خشم به جوش می آمد، « ، آه »
غریدم .
من تنها بودم . بلا در خانه اش ، آن طور که من اطمینان حاصل کرده بودم ، امن بود ؛ براي لحظه اي شدیداً خوشحال بودم که چارلی
سوان- سرپرست اداره ي پلیس ، تعلیم دیده و مسلح- پدر او بود . این به معناي فراهم کردن یک سرپناه براي او بود .
جاي او امن بود . زیاد طول نمی کشید تا انتقام بی حرمتی اي که...
نه . او لایق بهتر از اینها بود . نمی توانستم به او اجازه دهم که به یک قاتل اهمیت دهد .
ولی... دیگران چه می شدند ؟
بلا در امان بود ، بله . به طور حتم آنجلا و جسیکا هم در تختشان در امان بودند .
با این حال یک هیولا در خیابان هاي پورت آنجلس ول می گشت . یک هیولا . ارتکاب به قتلی که براي ارتکاب به آن می مردم اشتباه
بود . آن را می دانستم . ولی اینکه او را رها کنم تا باز حمله ور شود هم اشتباه بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
پیشخدمت بلوند داخل رستوران . پیشخدمتی که هیچ وقت درست به او نگاه نکرده بودم . با اینکه به طرزي بدیهی مرا آزار داده بود ، اما
این به آن معنا نبود که استحقاق به خطر افتادن را داشته باشد .
امکان داشت هرکدام از آنها ، بِلاي کسی دیگر باشد .
این موضوع باعث شد تصمیمم را بگیرم .
سر اتومبیل را به طرف شمال کج کردم ، حالا که هدفی داشتم با سرعت بیشتري حرکت کردم . هر زمان که مشکلی داشتم که بالاتر از
حد توانم بود- مشکلی واقعی مانند این- می دانستم براي کمک گرفتن به کجا می توانم بروم .
آلیس روي ایوان نشسته بود و انتظار مرا می کشید . به جاي دور زدن خانه و رفتن داخل گاراژ ، جلوي آن ترمز کردم .
« . کارلایل توي اتاقش داره کتاب می خونه » : پیش از آنکه سوال کنم آلیس گفت
« . مرسی » : همان طور که رد می شدم موهاي او را به هم ریختم. گفتم
طعنه آمیز اندیشید : ممنون که جواب تلفنمو دادي .
ببخش. حتی چک نکردم که ببینم کی بوده . من... سرم » . جلوي در توقف کردم ، گوشی ام را بیرون کشیدم و آن را باز کردم « . اوه »
« . شلوغ بود
« . آره ، می دونم . تو هم منو ببخش . وقتی دیدم چه اتفاقی داره میفته ، تو توي راه بودي و به اونجا می رفتی »
« . نزدیک بود » : با صداي ضعیفی گفتم
او که از خودش شرمسار بود ، تکرار کرد : متاسفم .
حالا که « . نباش . می دونم که نمی تونی سر از همه چیز دربیاري . هیچ کس ازت انتظار نداره واقف به همه چیز باشی ، آلیس »
می دانستم حال بلا خوب است ، بخشندگی آسان بود .
« . ممنون »
« ؟ امشب می خواستم ازت دعوت کنم براي شام بریم بیرون- اونو قبل از اینکه نظرمو تغییر بدم گرفتی »
« . نه ، اون رو هم از دست دادم . کاش فهمیده بودم . می خواستم بیام » . او نیشخند زد
« ؟ روي چی تمرکز کرده بودي که این همه چیز رو از دست دادي »
جاسپر به فکر سالگردمونه . خندید . داره سعی می کنه تصمیم گیري نکنه که من قافلگیر بشم ، ولی یه جورهایی خبر دارم...
« . اي بی حیا »
« . آره »

او لب هایش را به هم فشرد و، با حالتی اندکی اتهام آمیز به من نگاه کرد . بعدش بهتر توجه کردم . قصد داري بهشون بگی که اون
می دونه ؟
« . آره . بعداً » . آهی کشیدم
من هیچی نمی گم . یه لطفی به من بکن و وقتی من این دور و بر نیستم به رزالی بگو ، باشه ؟
« . حتماً » . بر خود لرزیدم
بلا این موضوع رو خیلی خوب قبول کرد .
« . زیادي خوب »
او به من پوزخند زد . بلا رو دست کم نگیر .
سعی کردم راه تصویري که نمی خواستم ببینم را ببندم- بلا و آلیس ، دوستان صمیمی .
حالا بی قرار شده بودم ، آه عمیقی کشیدم . می خواستم بخش بعدي بعد از ظهر آن روز را پشت سر بگذارم ؛ می خواستم کارم را با آن
تمام کنم . اما براي ترك فورکس اندگی نگران بودم...
او دید که قصد خواستن چه چیزي را دارم . « ... آلیس » : شروع به گفتن کردم
امشب مشکلی براش پیش نمیاد . امشب حواسمو بیشتر جمع می کنم . اون یه جورایی به مراقب بیست و چهار ساعته نیاز داره ، درسته ؟
« . حداقلش »
« . به هر حال ، تو به زودي با اون خواهی بود »
نفس عمیقی کشیدم . آن کلمات به دلم نشستند .
« . برو به کارت برس- تمومش کن تا بتونی جایی باشی که می خواي » : به من گفت
سرم را تکان دادم و ، با عجله به طرف اتاق کارلایل رفتم .
او منتظر من بود ، به جاي کتاب قطور روي میزش به در چشم دوخته بود .
و لبخند زد . « . شنیدم آلیس بهت می گفت کجا منو پیدا کنی » : او گفت
بودن با او و دیدن همدلی و بینش سرشارش مایه ي آرامش بود . کارلایل حتماً می دانست چه باید کرد .
« . من احتیاج به کمک دارم »
« . هرچی که بخواي ، ادوارد » : قول داد
« ؟ آلیس بهت گفت امشب چه اتفاقی براي بلا افتاد »

او اصلاح کرد : داشت می افتاد .
کلمات سریع و پر حرارت ادا « . آره ، داشت میفتاد . من دچار یه مشکل شدم ، کارلایل. می دونی. من... شدیدا می خوام... که اونو بکشم »
خیلی زیاد . ولی می دونم که این کار اشتباهه ، واسه اینکه انتقام میشه ، نه اجراي عدالت . از روي خشم ، بدون انصاف . ولی » . شدند
بازهم درست نیست که بذاري یه متجاوز و قاتل توي پورت آنجلس ول بگرده ! من آدماي اونجا رو نمی شناسم ، ولی نمی تونم اجازه بدم
یه قربانی دیگه جاي بلا رو بگیره . اون زنهاي دیگه- یه نفر ممکنه احساسی که من براي بلا دارم رو درباره ي اونها داشته باشه . ممکنه
« - زجري رو که من اگه اون صدمه اي دیده بود می کشیدم ، بکشه. این درست نیست
لبخند جانانه و غیر منتظره ي او یورش کلمات مرا متوقف کرد .
اون واست خیلی خوبه اینطور نیست ؟ این همه شفقت این همه کنترل . تحت تأثیر قرار گرفتم .
« . من دنبال تعریف نمی گردم کارلایل »
من این قضیه رو حل می کنم . می تونی » . دوباره لبخند زد « ؟ معلومه که نمی گردي . ولی نمی تونم جلوي فکرهامو بگیرم ، می تونم »
« . با خیال راحت استراحت کنی . هیچ کسی در جاي بلا آسیبی نمی بینه
نقشه اي که در سرش داشت را دیدم . این دقیقاً آن چیزي که می خواستم نبود اشتیاقم براي به خرج دادن خشونت را برطرف نمی کرد
ولی می دانستم که کار درست همین است .
« . بهت نشون می دم کجا پیداش کنی » : گفتم
« . بزن بریم »
او سر راه کیف سیاهش را برداشت . ترجیه می دادم از راه هاي تهاجمی تري حساب او کف دستش گذاشته شود- مثل شکستن جمجه-
ولی اجازه می دادم کارلایل به روش خودش این کار را انجام دهد .
اتومبیل مرا برداشتیم . آلیس هنوز روي پله ها بود . نیشخندي زد و همان طور که دور می شدیم برایمان دست تکان داد . دیدم به چیزي
که در پیش بود نگاهی انداخته است ؛ به هیچ مشکلی برنمی خوردیم .
در جاده ي تاریک و خالی سفر کوتاهی داشتیم . من چراغ هاي جلوي ماشین را خاموش گذاشتم تا توجهی جلب نکنیم ، فکر این که اگر
بلا بود نسبت به این سرعت چه عکس العملی نشان می داد لبخندي بر لبانم نشاند .
پیش از آن که اعتراض کند هم از حد معمول آهسته تر می راندم- تا زمان با او بودنم را طولانی تر کنم .
کارلایل هم به بلا فکر می کرد .
پیش بینی نکرده بودم که اون دختر می تونه اینقدر واسش خوب باشه . غیر منتظره اس . شاید یه جورایی قسمت بوده . شاید یه هدف
بالاتري پشتشه. فقط...
او بلا را با پوست سرد یخی و چشم هاي قرمز خونی تجسم کرد و بعد، آن تصویر را پس زد .
بله . فقط . بدون شک . زیرا نابود کردن چیزي بسیار خالص و دوست داشتنی چه خوبی اي می توانست داشته باشد ؟

به شب تیره خیره شدم ، تمام شادي آن روز عصر به وسیله ي افکار او تخریب شده بود .
ادوارد سزاوار شادیه . این حقشه . تندي افکار کارلایل مرا حیرت زده کرد . باید یه راهی باشه.
اي کاش می توانستم آن را باور کنم- حتی یکی از آنها را . اما هیچ هدف بالاتري در پی بلایی که سر بلا می آمد وجود نداشت . فقط یک
جانور شیطانی ، یک سرنوشت تلخ و زشت که چشم نداشت ببیند بلا زندگی اي دارد که سزاوارش است.
زیاد در پورت آنجلس درنگ نکردم . کارلایل را به کلاب شبانه ي مخروبه اي بردم که جانور لانی نام و رفقایش در آن نا امیدي خود را به
دست فراموشی می سپردند- دوتایشان پیش تر از حال رفته بودند . کارلایل می دانست چقدر براي من سخت است که نزدیک آنها باشم-
تا افکار هیولایی را بشنوم و خاطراتش را ببینم ، خاطراتی که در آنها بلا در بین دختران بدشانس تري که حالا هیچ کس نمی توانست
نجاتشان دهد حضور داشت .
به نفس نفس افتادم . محکم به فرمان اتومبیل چنگ زدم.
او با ملایمت به من گفت : برو ، ادوارد . من کاري می کنم که بقیه ي اونها در امان باشن . تو برگرد پیش بلا .
این دقیقاً همان چیزي بود که باید می گفت . اسم او تنها حواس پرتی اي بود که حالا می توانست برایم مفهومی داشته باشد.
او را در اتوبیل ترك کردم و ، مستقیم از وسط جنگل خفته به طرف فورکس دویدم. کمتر از مسیر اول با اتومبیل پر سرعت به طول انجامید
. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که از کنار خانه ي او بالا رفتم و پنجره ي اتاقش را از سر راهم کنار کشیدم .
آهی از سر آسودگی کشیدم . همه چیز همان گونه اي بود که باید می بود . بلا در تختش در امان بود ، در خواب ناز فرو رفته بود ، موي
خیسش همچون مرجان هاي دریایی روي بالشش در هم فرو رفته بود .
اما ، برخلاف دیگر شبها ، خودش را مانند توپ جمع کرده بود و ملافه ها را محکم دور شانه هایش پیچیده بود . حدس می زدم ، سردش
باشد . پیش از آنکه روي صندلی همیشگی ام قرار بگیرم ، او در خواب لرزید و لبهایش به هم خوردند .
لحظه اي فکر کردم و بعد ، آهسته به طرف هال رفتم ، براي اولین بار در قسمت دیگري از خانه ي او کاوش کردم .
صداي خروپف هاي چارلی بلند و منظم بود . تقریباً می توانستم قسمت هایی از رویاي او را بفهمم . چیزي به همراه جریان آب و با
بردباري انتظار کشیدن... شاید ، ماهیگیري ؟
آنجا ، در بالاي پله ها ، قفسه اي قرار داشت که به نظر نمی رسید مرا ناکام بگذارد . امیدوارانه آن را باز کردم و، چیزي را که به دنبالش
بودم یافتم . کلفت ترین پتو را از کمد کوچک برداشتم و ، آن را به اتاق او بردم . پیش از آنکه از خواب بلند شود آن را برمی گرداندم ، و
این طوري کسی هم مشکوك نمی شد.
نفسم را حبس کردم ، با احتیاط پتو را روي او انداختم ؛ به وزن اضافه شده واکنشی نشان نداد . به طرف صندلی گهواره اي برگشتم .
زمانی که با دل نگرانی منتظر گرم شدن او شدم ، به کارلایل اندیشیدم ، یعنی حالا کجا بود ؟ می دانستم که نقشه ي او بی هیچ اشکالی
پیش می رود- آلیس آن را دیده بود .

با فکر کردن به پدرم آهی کشیدم- کارلایل خیلی روي من حساب باز کرده بود . اي کاش من آن کسی بودم که او فکر می کرد هستم.
آن شخص، کسی که سزاوار شادي بود، می توانست به داشتن لیاقت دختري که حالا در خواب بود امید داشته باشد. چقدر همه چیز متفاوت
بود اگر من می توانستم آن ادوارد باشم.
همین طور که به این می اندیشیدم، تصویر عجیب و نا خوانده اي سرم را پر کرد.
براي یک لحظه، سرنوشت عجوزه چهره اي که تجسم کرده بودم، همانی که سایه به سایه دنبال بلا بود، جاي خود را به نابخرد ترین و
بی پروا ترین فرشته ها داد. یک فرشته ي محافظ- چیزي که تصویر کارلایل از من می توانست داشته باشد. لبخند بی اعتنایی بر لبانش
نقش بسته بود، چشمان آسمانی رنگش سرشار از شیطنت بودند، فرشته بلا را به فرمی شکل داده بود که امکان نداشت بتوانم از آن چشم
پوشی کنم. عطري به طرز خنده آور قوي که توجه مرا می طلبید، یک ذهن خاموش که مرا از کنجکاوي به آتش می کشید، زیبایی مطلقی
که چشمانم را به خود گره می زد، روح از خودگذشته اي که مرا به حیرت می انداخت. فرشته از دادن حس معمول محافظت از خود به او
صرف نظر کرده بود- تا بلا تاب در کنار من بودن را داشته باشد- و، بالاخره، یک طلسم بدشانسی بی حد و نصاب اضافه کرده بود.
با خنده اي بی پروایانه، فرشته ي بی ملاحظه مخلوق زودشکنش را مستقیم سر راه من قرار داد و با خونسردي به سیرت معیب من اعتماد
کرد تا بلا را زنده نگه دارم.
در این خیال، من مجازات بلا نبودم؛ او پاداش من بود.
سرم را تکان دادم تا تصویر خیالی فرشته ي بی فکر را کنار بزنم. او هم دست کمی از عجوزه نداشت و نمی توانستم به قدرت بالاتري
بیندیشم که با چنان حالت خطرناك و احمقانه اي رفتار کند. حداقل برضد آن سرنوشت شوم می توانستم بجنگم.
و من هیچ فرشته اي نداشتم. آن ها را براي خوب ها نگه داشته بودند- براي انسان هایی مثل بلا. پس بین تمام این ها فرشته ي او کجا
بود؟ چه کسی از او مراقبت می کرد؟
بی صدا خندیدم، از درك اینکه در حال حاضر، من آن نقش را پر کرده بودم متحیر شدم.
یک فرشته ي خون آشام.
بعد از گذشت حدودا نیم ساعت، بلا از شکل توپ مانند درآمد. تنفسش عمیق تر شد و شروع حرف زدن کرد. از روي خوشنودي لبخند زدم.
این کار کوچکی بود، اما حداقل امشب به خاطر بودن من در اینجا او راحت تر می خوابید.
آهی کشید و، او هم لبخند زد. « ... ادوارد »
براي لحظه اي تراژدي را به کناري راندم و ، به خودم اجازه دادم که دوباره خوشحال باشم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
فصل یازدهم
پرسش ها و پاسخ ها


اول سی.ان.ان خبر را پخش کرد.
خوشحال بودم که قبل از اینکه خانه را براي رفتن به مدرسه ترك کنم این خبر را می شنیدم ، نگران این بودم که انسانها چطور آن را شرح
می دهند و ، چه میزان توجه ممکن بود جلب شود . خوشبختانه ، امروز بازار خبر داغ بود . زلزله اي آمریکاي شمالی را لرزانده و در خاور
میانه نیز یک آدم ربائی سیاسی اتفاق افتاده بود . بنابراین فقط چند ثانیه ، تعدادي جمله و یک عکس برفکی به آن اختصصاص داده بودند .
اَلانزو کالدرس والس ، متهم به تجاوزها و قتل هاي زنجیره ، که در ایالات تگزاس و اکلوهوما تحت تعقیب بود ، شب گذشته در »
پورت لند اورِگان ، به لطف اطلاع محرمانه یک فرد ناشناس دستگیر شد . والس صبح امروز در کوچه اي در فاصله ي چند یاردي اداره ي
پلیس ، در حالی که ناهشیار بود پیدا شد . هنوز خبري مبنی اینکه مجرم به کشور خود هیوستون تحویل داده می شود یا وي را در
« . اوکلوهوما محاکمه می کنند از طرف مامورین پلیس به ما داده نشده است
تصویر ناواضح بود ، از زاویه ي روبه رو و ، او در زمانی که آن عکس گرفته شده بود ریش پرپشت داشت . حتی اگر هم بلا آن را می دید ،
احتمالاً تشخیصش نمی داد . امیدوار بودم این طور نشود ، ممکن بود بیهوده باعث ترس او شود .
این جا توي این شهر زیاد پوشش نمی دن . خیلی دوره که جزو علاقه مندیهاي محلی به حساب بیاد . فکر خوبی » : آلیس به من گفت
« . بود که کارلایل اون رو از ایالت خارج کنه
سر تکان دادم . با این وجود بلا زیاد تلویزیون تماشا نمی کرد و ، هیچ گاه ندیده بودم پدرش چیزي به جز کانال هاي ورزشی ببیند .
من کاري که از دستم برمی آمد انجام داده بودم . این هیولا دیگر شکار نمی کرد و ، من هم یک قاتل نبودم . در هرصورت ، این اواخر
نبودم . با اعتماد به کارلایل کار درست را انجام داده بودم ، به همان اندازه اي که هنوز آرزو می کردم آن هیولا به این راحتی ها تبرئه
نشود . خودم را در حالی یافتم که امیدوار بودم او را به تگزاس بفرستند ، جایی که صدور حکم اعدام براي مجرمین بسیار رایج بود...
نه . آن اهمیت نداشت . من این مسئله را پشت سر می گذاشتم و ، روي چیزي که از همه مهم تر بود تمرکز می کردم .
اتاق بلا را کمتر از یک ساعت پیش ترك کرده بودم . از همین حالا براي دوباره دیدن او جان می دادم .
« ؟... آلیس ، اشکالی نداره »

رزالی رانندگی می کنه . خودشو عصبانی نشون میده ، اما میدونی که خوشش میاد یه بهانه اي براي به نمایش » . او جمله ام را قطع کرد
آلیس خنده اي کرد . « . گذاشتن ماشینش داشته باشه
« . تو مدرسه می بینمت » . به او نیشخند زدم
آلیس آهی کشید و نیشخندم تبدیل به شکلک شد .
اندیشید : می دونم می دونم . هنوز وقتش نشده . تا وقتی آماده بشی که بلا منو بشناسه منتظر می مونم . درضمن ، اینم باید بدونی ، این
فقط خودخواهی من نیست . بلا هم از من خوشش میاد .
همچنان که با عجله به سمت در می رفتم جوابی به او ندادم . این چشم انداز دیگري به قضیه بود . آیا بلا می خواست با آلیس آشنا شود ؟
که یک خون آشام را به عنوان یک دوست دختر داشته باشد ؟
با شناختی که از بلا داشتم... این موضوع یک ذره هم باعث ناراحتی اش نمی شد.
به خودم اخم کردم . چیزي که بلا می خواست و چیزي به صلاحش بود دو چیز کاملاً مجزا بودند.
همان طور که ماشینم را جلوي خانه ي او پارك می کردم احساس دلهره به سراغم می آمد . به گفته ي انسانها اجسام در روز متفاوت به
نظر می رسند- وقتی با فکري سر به بالش می گذاري روز بعد چیزها فرق می کردند . آیا من در چشم بلا در نور ضعیف یک روز مه آلود
متفاوت به نظر می رسیدم ؟ نسبت به سیاهی شب شیطانی تر می شدم یا از شدت آن کاسته می شد ؟ آیا زمانی که در خواب به سر
می برد حقیقت برایش جا افتاده بود ؟ آیا بالاخره ترس بر او غلبه می کرد ؟
هرچند ، شب پیش رویاهایش آرام بود . زمانی که اسم مرا دوباره و دوباره بر زبان بود ، لبخند روي لبانش نشسته بود . بارها با لحن
ملتمسانه اي زیر لب گفته بود که بمانم . آیا امروز شب پیش هیچ مفهومی نداشت ؟
با پریشانی انتظار کشیدم ، به صداي او در خانه گوش سپردم- قدم هاي سریع و پر تزلزل روي پله ها ، صداي تیز باز شدن فویل ، صداي
به هم خوردن محتویات داخل یخچال زمانی درِ آن محکم بسته می شد . به نظر می رسید او عجله دارد . براي رسیدن به مدرسه عصبی
بود؟ فکر آن لبخندي بر لبانم نشاند ، دومرتبه امیدوار شده بودم .
نگاهی به ساعت انداختم . به گمانم- با وجود سرعتی که تراك کهن سالش او را به آن محدود می کرد- او کمی دیر راه افتاده بود .
بلا با عجله از خانه بیرون آمد ، کوله پشتی اش از شانه اش لیز می خورد ، موهایش در هم فر خورده بود و از پشت گردنش پایین ریخته
شده بود . پلیور سبز کلفتی که بر تن داشت براي حفاظت شانه هاي نحیف او از هواي مه آلود سرد کافی نبود .
پلیور بلند براي او خیلی بزرگ بود . بدن قلمی او را می پوشاند ، پستی بلندي هاي ظریف و خط هاي ملایم بدن او را برهم زده بود . تقریباً
به همان اندازه که آرزو میکردم چیزي تو مایه هاي بلوز آبی نازکی که شب پیش بر تن داشت می پوشید ، به خاطر این سپاسگزار بودم...
پارچه ي آن به طرز دل انگیزي به پوستش چسبیده بود ، به اندازه اي که حالت هیپنوتیزم کننده ي انحناي استخان هاي ترقوه اش در زیر
گودي گلوي او را به نمایش می گذاشت . رنگ آبی آن مانند آبی که جاري می شود روي اندام ظریف او را پوشانده بود...
این طوري بهتر بود- حیاتی- که افکارم را از آن بدن دور نگه دارم ، بنابراین به خاطر پلیور نازیبایی که پوشیده بود سپاسگزار بودم .
نمی توانستم اشتباهی مرتکب شوم و این اشتباه بزرگی بود که اجازه دهم اشتیاق هاي عجیبی که فکر لبهاي او... پوست او... بدن او... این

طور درون مرا به لرزه می انداخت بر من غلبه کنند . گرسنگی هایی که براي یکصد سال از من به دور بودند . اما نمی توانستم به خودم
اجازه دهم که فکر دست زدن به او به سرم خطور کند ، چراکه غیر ممکن بود .
امکان داشت او را بشکنم .
بلا از در دور شد ، به قدري عجله داشت که به سرعت از کنار اتومبیل من گذاشت بدون اینکه متوجه آن شود .
سپس متوقف شد ، زانوهایش مانند کره اسب هاي رم کرده قفل شدند . کیفش بیشتر از روي دوشش پایین لغزید و همچنان که نگاهش به
اتومبیل افتاد چشمانش گشاد شدند .
پیاده شدم ، بی توجه به حرکت با سرعت انسانی به طرف در کمک راننده رفتم و آن را براي او باز کردم .
او به من نگاه کرد ، چنانکه به نظر می رسید ناگهان از بین فضاي مه آلود ظاهر شده ام ، دوباره غافلگیر شد . و بعد حیرت درون
چشم هایش به چیزي دیگر تبدیل گشت و، من دیگر نمی ترسیدم- یا امیدوار نبودم- که احساسات او براي من در طول شب تغییر کرده
باشد . حرارت ، تعجب ، شیفتگی ، همه در شکلات ذوب شده ي چشمان او شناور بودند .
برخلاف شام شب پیش ، به او حق انتخاب می دادم . از این به بعد ، همیشه « ؟ دوست داري امروز با من ماشین سواري کنی » : پرسیدم
او انتخاب می کرد .
بدون معطلی سوار اتومبیل من شد . « . آره ، ممنونم » : زیر لب گفت
آیا امکان داشت روزي ، این موضوع که من آن کسی هستم که بلا به او بله می گفت ، دست از به هیجان آوردن من بکشد ؟ شک داشتم.
در حالی که براي ملحق شدن به او مشتاق بودم ، به سرعت ماشین را دور زدم . او هیچ نشانه اي از اینکه از یک دفعه ظاهر شدن من
شوکه شده باشد از خود نشان نداد .
احساس شادمانی اي که از این گونه کنارِ او نشستن به من دست میداد بی سابقه بود . همان اندازه که از عشق و همراهی خانواده ام لذت
می بردم ، علارغم سرگرمی ها و خوش گذرانی هاي متفاوتی که دنیا به من پیشنهاد می داد ، هیچ گاه در زندگی اینقدر خوشحال نبودم .
حتی با اینکه می دانستم این کار اشتباه است و ، آخر و عاقبت خوشی ندارد ، نمی توانستم براي مدت زیادي از لبخند زدن خودداري کنم.
ژاکتم بالاي صندلی سرنشین آویزان شده بود . او را دیدم که به آن نگاه می کند .
این بهانه اي بود که باید براي حضور سر زده ي امروز صبح ام دست و پا می کردم . هوا سرد بود . « . ژاکت رو برات آوردم » : به او گفتم
« . نمی خواستم مریضی چیزي بشی » . او ژاکت نداشت . مسلماً این نوع قابل قبولی از جوانمردي بود
به جاي صورتم به سینه ام خیره شده بود ، انگار براي نگاه کردن در چشم هایم « . من اون قدرها هم نازك نارنجی نیستم » : او گفت
تردید داشت . اما قبل از اینکه مجبور به متوسل شدن به زور یا چرب زبانی شوم ، کت را پوشید .
« ؟ نیستی » : با خودم غرولندکنان گفتم
همان طور که با سرعت به طرف مدرسه می رفتم او به جاده خیره شده بود . من فقط براي چند ثانیه می توانستم سکوت را تحمل کنم .
باید می دانستم امروز صبح چه در فکرش می گذرد . از آخرین باري که خورشید در آسمان می درخشید خیلی چیزها بین ما تغییر کرده بود.

« ؟ چیه ، امروز از بیست سوالی خبري نیست » : در حالی که باز سعی می کردم زیاده روي نکنم، پرسیدم
« ؟ سوال هاي من تورو ناراحت می کنه » . او لبخند زد ، به نظر می رسید از اینکه من موضوع را مطرح کرده بودم خوشحال است
« . نه به اندازه ي واکنش هایی که نشون می دي » : در جواب لیخند او لبخند زدم و صادقانه به او گفتم
« ؟ من بد واکنش نشون می دم » . لبخند از لبش محو شد
تا حالا یک جیغ هم نکشیده بود . چطور چنین چیزي « . نه ، مشکل همینه . تو با خونسردي همه چیزو قبول می کنی- این غیر طبیعیه »
به طور مسلم ، تمام کارهایی که او انجام می داد یا انجام نمی داد « . گاهی از خودم می پرسم که واقعاً چی توي کلته » ؟ امکان داشت
باعث حیرت من می شد .
« . من همیشه به تو می گم که واقعاً چی فکر می کنم »
« . تو ویرایششون می کنی »
دوباره دندان هایش روي لب او فشرده شد . به نظر می رسید وقتی این کار را انجام می دهد متوجه نیست- این یک واکنش ناخوداگاه
« . نه خیلی زیاد » . نسبت به تنش بود
همان چند کلمه براي برانگیختن کنجکاوي من کافی بود . یعنی چه چیزي را از روي عمد از من مخفی نگه می داشت ؟
« . همینم واسه دیوونه کردن من کافیه »
« . تو نمی خواي این رو بشنوي » : او مکثی کرد ، سپس با صدایی نجواگونه گفت
قبل از اینکه ارتباط آن را درك کنم ، براي لحظه اي باید فکر می کنم ، باید در کل مکالمه ي دیشب می گشتم ، لغت به لغت . شاید به
این خاطر که نمی توانستم چیزي که نخواهم او به من بگوید را تصور کنم خیلی تمرکز کرده بودم . و بعد- به این دلیل که تُن صداي او
درست مثل شب پیش بود ؛ ناگهان دومرتبه در آن درد وجود داشت- به یاد آوردم . تنها باري که از او خواسته بودم افکارش را بازگو نکند .
تقریباً با غرش به او گفته بودم : هرگز اون حرفو نزن . من باعث شده بودم او گریه کند...
آیا این چیزي بود که از من مخفی می کرد ؟ عمق احساساتش نسبت به من ؟ همانی که هیولا بودن من برایش اهمیت نداشت و، اینکه
فکر می کرد دیگر برایش خیلی دیر شده تا نظرش را تغییر دهد ؟
قادر به حرف زدن نبودم ، زیرا احساس خوشی و درد به قدري قوي بودند که در کلمات نمی گنجید ، ناسازگاري بین آنها به قدري وحشیانه
بود که اجازه به دادن جوابی منسجم را نمی داد . به جز ریتم منظم قلب و شش هاي او صدایی در اتومبیل شنیده نمی شد .
« ؟ بقیه ي خانوادت کجا هستن » : ناگهان او پرسید
نفس عمیقی کشیدم- عطري که داخل اتومبیل پیچیده بود را استشمام و براي بار اول درد واقعی را حس کردم ، متوجه شدم که داشتم به
این عادت می کردم و خوشنودي وجودم را فرا گرفت- و خودم را وادار کردم که باز عادي باشم .
در جاي باز کنار اتومبیل مزبور پارك کردم . در حالی که گشاد شدن چشم هاي او را تماشا می کردم « . اون ها ماشین رزالی رو برداشتن »
« ؟ پر زرق و برقه ، مگه نه » . لبخندم را مخفی نگه داشتم
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« ؟ اوم... واو ! اگه اون همچین چیزي داره ، چرا سوار ماشین تو می شه »
رزالی حتماً از واکنش بلا لذت می برد... البته اگه درمورد بلا معقولانه و به دور از مسائل شخصی نگاه می کرد ، که چنین چیزي اتفاق
نمی افتاد .
« همون طور که گفتم این خیلی تو چشم می خوره . ما سعی می کنیم جلب توجه نکنیم »
و بعد با بی پروایی خندید . « . شما چه بخواین ، چه نخواین جلب توجه می کنید » : به من گفت
صداي بی خیال ، شوخ و دوستانه ي خنده ي او همان طور که باعث شد ذهنم از شک لبریز شود سینه ي توخالی مرا گرم کرد .
« ؟ حالا اگه این تابلوئه پس چرا رزالی امروز با اون اومده مدرسه » : با تعجب پرسید
« . متوجه نشدي ؟ من الآن دارم تمام قانون ها رو می شکنم »
جواب من می بایست کمی هراس آور بوده باشد- بنابراین ، تعجبی نداشت که بلا در جواب آن لبخند زد .
درست مانند شب پیش ، او صبر نکرد تا من در را براي او باز کنم ، اینجا در مدرسه باید وانمود به حالات عادي می کردم- بنابراین
نمی توانستم به حدي سریع حرکت کنم تا از این عمل جلوگیري کنم- اما او قرار بود به اینکه با او با نزاکت بیشتري رفتار کنند عادت کند
و، باید خیلی زود هم به آن عادت می کرد .
تا حدي که جرأت می کردم نزدیک به او قدم برمی داشتم ، با دقت حواسم به نشانه اي از این که نزدیکی من به او موجب ناراحتی اش
نشود . دو بار دستش به طرف من کشیده شدند و بعد آن را عقب برد . به نظر می رسید او می خواست مرا لمس کند... تنفسم شدت گرفت.
« ؟ اصلاً شما چرا همچین ماشین هایی دارین ؟ اگه دنبال حفظ کردن حریم خصوصیتون هستین » : همان طور که قدم می زدیم او پرسید
« . یه جورهایی ناپرهیزیه . ما هممون دوست داریم که سریع رانندگی کنیم » : اقرار کردم
« . چه موجوداتی » : با لحن تلخی غرولندکنان گفت
او سرش را بلند نکرد تا پوزخند من را در جواب حرفش ببیند .
نه- آه ! باورم نمی شه ! آخه چطوري بلا اینو مخفی کرد ؟ نمی گیرم...! چرا ؟
شوك ذهنی جسیکا افکارم را قطع کردند . او منتظر بلا بود ، ژاکت زمستانی او را روي بازویش گرفته و به خاطر باران زیر سقف کافه تریا
پناه گرفته بود . افکاري که داخل سر جسیکا می گذشت تقریبا در چهره اش نمایان بودند .
او دستش را براي گرفتن ژاکت دراز کرد و جسیکا بی هیچ حرفی آن را به او « . هی، جسیکا. مرسی که یادت موند » : بلا به او سلام کرد
داد.
« . صبح بخیر ، جسیکا » . من باید با دوستان بلا مؤدبانه رفتار می کردم . چه دوست خوبی براي بودند چه نه
ووا...

چشمان جسیکا از حدقه بیرون زدند . این عجیب و خنده دار بود... و ، صادقانه بگویم ، اندکی خجالت آور... که متوجه اینکه چقدر در کنار
بلا بودن مرا نرم کرده بود شوم . اگر امت بویی از این قضیه می برد ، تا یک قرن آینده می خندید .
« . فکر کنم توي کلاس مثلثات همدیگه رو می بینیم » . و نگاه تند و معنی داري به بلا انداخت « . ا... سلام » : جسیکا زیر لب گفت
قراره پوستت کنده بشه . من جواب نه قبول نمی کنم . جزئیات . من باید جزئیاتو بشنوم ! ادوارد عجیب غریب کالن !! زندگی خیلی
ناعادلانه اس .
« . آره ، بعداً می بینمت » . دهان بلا منقبض شد
همان طور که جسیکا با عجله به سمت اولین کلاسش می رفت ، افسار افکارش در رفت ، هر از گاهی به پشت سر نگاهی می انداخت .
کل داستان . هیچ چیزي کمتر از اونو قبول نمی کنم . دیشب برنامه چیده بودن که همدیگه رو ببینن ؟ با هم قرار می ذارن ؟ چند وقته ؟
چطوري تونست این موضوع رو یه راز نگه داره ؟ چرا خواسته کسی نفهمه ؟ این نمی تونه یه چیز موقتی باشه- حتماً قضیه جدیه . ممکنه
احتمال دیگه اي هم باشه ؟ کشفش می کنم . تحمل ندونستن رو ندارم . یعنی باهاش سکس داشته ؟ اوه ، الآن غش می کنم . اي جان...
ناگهان فکرهاي جسیکا از هم گسیختند و ، او اجازه داد فانتزي هاي بی کلام در سرش به گردش درآیند . از گمانه زنی هاي او برخود
لرزیدم ، و نه فقط به این خاطر که او در تصویر ذهنی اش جاي خود را با بلا عوض کرده بود .
من نمی توانستم آن گونه باشم . اما با این حال من... من دلم می خواست...
در برابر اعتراف مقاومت می کردم ، حتی نزد خودم . بلا را در چه فرم هاي غلطی که نمی خواستم ؟ کدام یک از آن راه ها به کشتن او
ختم می شد ؟
سرم را تکان دادم و ، سعی کردم شاداب به نظر برسم .
« ؟ می خواي چی بهش بگی » : از بلا پرسیدم
« ! هی ! فکر می کردم تو نمی تونی ذهن منو بخونی » : او با ترشرویی زیر لب گفت
در حالی که سعی می کردم به معناي کلمات او پی ببرم ، با حیرت به او خیره شدم . آه- حتماً هردوي ما در آن واحد به « . نمی تونم »
اما ، ذهن اونو که می تونم بخونم- اون توي کلاس در » : یک چیز فکر کرده بودیم . هم م... یک جورهایی از آن خوشم آمد. به او گفتم
« . کمین نشسته تا بهت حمله کنه
بلا ناله اي کرد و بعد ، گذاشت تا ژاکت از روي شانه هایش پایین بلغزد . در اول متوجه نشدم که او می خواست آن را به من پس بدهد-
میلی به گرفتن آن از او نداشتم ؛ ترجیح می دادم آن را نگه دارد... یک یادگاري- بنابراین براي کمک کردن به او در پوشیدن دیر جنبیدم .
او ژاکت را به دست من داد و ، بدون اینکه دست هاي مرا ببیند که براي مساعدت به او دراز شده بود ، دستش را در آستین هاي ژاکت
خودش فرو کرد . با این کار او اخم کردم و بعد ، قبل از اینکه متوجه آن شود حالت چهره ام را تحت کنترل درآوردم .
« ؟ خب ، می خواي بهش چی بگی » : دوباره گفتم
« ؟ یه کم کمک می کنی ؟ اون چی می خواد بدونه »
« . این منصفانه نیست » . لبخند زدم و ، سرم را تکان دادم . من می خواستم بدون اینکه آماده شده داشته باشد افکار او را بشنوم

« . نه خیر ، اگه تو چیزي رو که می دونی به من نگی ، انصاف نیست » . چشمان او تنگ شدند
صحیح- او تبعیض را دوست نداشت .
ما به در کلاس او رسیده بودیم- جایی که من مجبور بودم او را ترك کنم ؛ این فکر به ذهنم رسید که شاید خانم کوپ براي جا به جایی
در برنامه ي کلاس زبان انگلیسی من نرم تر شود... خودم را مجبور به تمرکز کردم . من می توانستم منصف باشم .
« ؟ اون می خواد بدونه که ما پنهانی قرار می ذاریم یا نه. و می خواد بدونه که تو چه احساسی درباره ي من داري » : به آرامی گفتم
چشمانش گشاد شده بودند- این بار وحشت زده نبود . آنها براي من سرگشاده بودند ، قابل خواندن . او می خواست قیافه ي معصومانه به
خود بگیرد .
« ؟ واي... من باید چی بهش بگم » : غرولند کنان گفت
او همیشه مرا مجبور می کرد بیش از آنچه خودش می گفت فاش کنم . جوابی که می خواستم به او بدهم را سبک سنگین « . هم م »
کردم.
طره اي از موي او ، که اندکی به خاطر هواي مه آلود مرطوب شده بود ، روي شانه اش افتاد و دور استخان ترقوه ي او که زیر آن پلیور
مضحک پنهان شده بود پیچید . توجهم را به خود جلب کرد... چشمانم را روي خط هاي دیگر کشید...
با احتیاط ، بدون تماس با پوست او دستم را به طرف آن دراز کردم- بدون تماس دست من هم صبح امروز به اندازه ي کافی سرد بود- و
آن را در جاي خودش در موي دم اسبی درهم و برهم او برگرداندم تا دوباره حواسم را پرت نکند . زمانی که مایک نیوتون به موي دست
زده بود را بیاد آوردم و ، از آن خاطره آرواره ام سخت شد . او در آن هنگام خودش را کنار کشیده بود . حالا واکنش او هیچ شباهتی به آن
موقع نداشت ؛ در عوض ، چشمانش اندکی گشاد شدند ، خون به سرعت به صورتش هجوم آورد و ، ناگهان ضربان قلبش نامنظم شد.
همان طور که به سوال او جواب می دادم سعی کردم لبخندم را پنهان کنم.
این می تونه آسون » . انتخاب با او بود ، همیشه انتخاب با او بود « به گمونم می تونی اولی رو تایید کنی... اگه از نظرت اشکالی نداره »
« . ترین جواب باشه
ضربان قلب او هنوز به ریتم عادي بازنگشته بود . « . از نظرم هیچ اشکالی نداره » : زمزمه کرد
خوب ، گوش می دم تا جواب اونو خودم هم بشنوم." » . حالا نمی توانستم لبخندم را مخفی کنم « ... و اما درمورد اون یکی سوال »
بلا باید آن را هم در نظر می داشت. زمانی که شک بر چهره ي بلا سایه انداخت خنده ام را فرو خوردم . پیش از آنکه جواب هاي بیشتري
بخواهد ، سریع چرخیدم . ندادن آنچه می خواست به او برایم سخت گذشته بود. و من می خواستم افکار او را بشنوم، نه خودم را.
« موقع ناهار می بینمت » : به دنبال بهانه اي بودم تا ببینم او هنوز به پشت سر من خیره شده است یا نه. کمی جلوتر برگشتم و گفتم
چشمانش گشاد شده بودند. دهانش باز مانده بود . دوباره رویم را برگرداندم و زدم زیر خنده .
همان طور که پیش می رفتم ، چندان از افکار بهت زده و احتکارآمیزي که در اطرافم می گذشت آگاه نبودم- چشمانی که بین صورت بلا و
پیکر من در رفت و آمد بودند . زیاد متوجه آنها نبودم . نمی توانستم تمرکز کنم . وقتی از روي چمن هاي خیس به طرف کلاس بعدي ام

می رفتم، حرکت دادن پاهایم با سرعت قابل قبول به حد کافی سخت بود . می خواستم بدوم- یک دوي واقعی ، به قدري سریع که ناپدید
شوم ، به قدري سریع که حس کنم در حال پرواز هستم . بخشی از وجودم همین حالا هم در پرواز بود .
وقتی به کلاس رسیدم ژاکت را پوشیدم ، گذاشتم رایحه ي او با شدت مرا در بر بگیرد . حالا می خواستم بسوزم- اجازه می دادم آن عطر
مرا بی حس کند- و بعداً ، زمانی که دوباره موقع ناهار او را می دیدم ، نادیده گرفتن آن آسان تر می شد...
چه خوب بود که معلم ها دیگر براي صدا کردن من زحمت به خود نمی دادند . امروز می توانست آن روزي باشد مرا ناآماده و بی جواب گیر
می انداختند . هوش و حواس من امروز به خیلی جاها بود ؛ فقط بدنم در کلاس حضور داشت .
به طور حتم چشمم به بلا بود . دیگر داشت عادت می شد- بی اراده ، مانند نفس کشیدن . مکالمه ي او را با مایک نیوتونِ دلسرد شنیدم.
او به سرعت گفتگو را به سمت جسیکا کشید و من ، چنان جانانه نیشخند زدم که راب ساویِر ، که پشت میز سمت راستی من نشسته بود ،
بطور آشکار خودش را روي نیمکت جمع کرد تا از من بدور باشد و پایین تر رفت .
اَه . آدم مورمورش می شه .
خب ، کاملاً هم ابهتم را از دست نداده بودم .
جسیکا را هم دیده بانی می کردم ، می دیدم که سوالاتش براي بلا را تصحیح می کند . براي ساعت چهارم صبر نداشتم . ده برابر
مشتاق تر و نگران تر از دختر انسان کنجکاوي بودم که شایعات و خبرهاي تازه می خواست.
همین طور به آنجلا وِبِر هم گوش می دادم.
حس قدردانی اي که نسبت به او داشتم را فراموش نکرده بودم- به خاطر اینکه جز محبت هیچ فکر دیگري درباره ي بلا نداشت و هم
چنین به خاطر کمک شب پیش او . بنابراین منتظر ماندم ، به دنبال چیزي می گشتم که او می خواست . گمان کرده بودم کار آسانی در
پیش دارم ؛ مثل هر انسان دیگر ، باید اسباب بازي یا چیز قشنگ به خصوصی وجود می داشت که او آن را بخواهد . احتمالاً ، بیش از یک
چیز . قصد داشتم به طور ناشناس آن را به او برسانم تا با هم بی حساب شویم.
اما آنجلا ثابت کرد که تقریباً به ناسازگاري بلا و آن افکارش است . او به عنوان یک نوجوان به طور عجیبی قانع بود . شاد . شاید دلیل
مهربانی و خوش قلبی نامعمولش هم همین بود- او جزو آن مردم نایابی بود که چیزي را که می خواست داشت و چیزي را هم که داشت
می خواست . اگر توجهش به معلمان و یادداشت هایش نبود ، به برادران دوقلوي کوچک خود که آخر این هفته آنها را کنار ساحل می برد
فکر می کرد- با خوشنودي مادرانه اي در این فکر بود که با این کار چقدر هیجان زده می شدند . او اغلب از آنها مراقبت می کرد ، اما این
حقیقت باعث بی میلی و آزردگی او نمی شد... چقدر دوست داشتنی.
اما این موضوع جدا کمکی به من نمی کرد .
باید چیزي وجود داشته باشد که او آن را می خواست . فقط باید به جستجو ادامه می دادم . اما بعداً . وقت کلاس مثلثات بلا با جسیکا
رسیده بود .
همچنانکه به سمت کلاس انگلیسی می رفتم جلوي راهم را نمی دیدم . جسیکا پیش تر سر جایش قرار گرفته بود ، همان طور که منتظر
رسیدن بلا بود ، با بی قراري با هر دوپایش روي زمین ضرب گرفته بود .

من برخلاف او ، زمانی که روي نیمکت اختصصاصی ام در کلاس نشستم ، مطلقاً بی حرکت بودم . باید به خودم یادآوري می کردم تا هر
از گاهی تکانی بخورم و با برنامه ي کلاس پیش بروم . مشکل بود ، ذهن من شدیداً روي افکار جسیکا متمرکز شده بود . امیدوار بودم او
توجه به خرج دهد ، واقعاً سعی کند که چهره ي بلا را براي من بخواند .
وقتی بلا قدم به داخل کلاس گذاشت ضرب جسیکا تندتر شد .
به نظر میاد... اوقاتش تلخ باشه . چرا؟ شاید هیچی بین اون و ادوارد کالن نیست . این می تونه مایه ي ناامیدي باشه . مگر اینکه... در این
صورت ادوارد هنوزم در دسترسه... اگه اون یه دفعه به قرار گذاشتن علاقه مند شده ، از نظرم اشکالی نداره یه کمکی بهش بدم...
چهره ي بلا اوقات تلخ نبود ، بی میل بود . او نگران بود- می دانست من همه چیز را خواهم شنید . با خودم لبخند زدم .
بلا با « ! همه چیز رو به من بگو » : جس زمانی که بلا هنوز در حال درآوردن ژاکتش بود تا آن را از پشت صندلی اش آویزان کند گفت
تأمل و بی میلی حرکت می کرد .
اَه ، اون خیلی کنده . بذار به چیز میزاي آبکی مون برسیم !
« ؟ چی می خواي بدونی » . بلا همان طور که روي صندلی اش می نشست وقت کشی می کرد
« ؟ دیشب چه اتفاقی افتاد »
« . اون برام شام خرید و بعدشم ، رسوندم خونه »
و بعد ؟ بی خیال، باید یه چیزي بیش از اونها بوده باشه! در هرصورت داره دروغ می گه، من که می دونم . راحتش نمی ذارم .
« ؟ چطور اینقدر زود رسیدي خونه »
دیدم که بلا به خاطر بدگمانی جسیکا چشمانش را چرخ داد.
« . ادوارد مثل دیوونه ها رانندگی می کنه . وحشتناك بود »
او لبخند نامحسوسی زد و من ، وسط درس آقاي میسون با صداي بلند خندیدم . سعی کردم سرفه اي را به جاي آن خنده جا بزنم ، ولی
هیچ کس گول نخورد . آقاي میسون نگاهی از سر آزردگی به من انداخت ، اما حتی خودم را زحمت ندادم که که به افکار پشت آن گوش
دهم . من به جسیکا گوش سپرده بودم .
هه . انگار داره راستشو می گه . چرا منو مجبور می کنه کلمه به کلمه از زیر زبونش بیرون بکشم ؟ اگه من بودم همه جا جار می زدم و پز
می دادم .
« ؟ مثل یه قرار بود- بهش گفته بودي که اونجا به دیدنت بیاد »
جسیکا حیرت را در چهره ي بلا دید و ، از اینکه اینقدر قیافه اش خالصانه بود ناامید شد.
« . نه- از اینکه اونجا دیدمش خیلی تعجب کردم » : بلا به او گفت
باید بیشتر ازینا باشه . « ؟ اما اون امروز براي اینکه برسونت مدرسه دنبالت اومد » ؟؟ چه خبره
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
مرد

 
« . آره- اون هم حیرت آور بود . شب گذشته متوجه شده بود که من ژاکت ندارم »
جسیکا که دوباره ناامید شده بود اندیشید : زیاد سرگرم کننده نیست .
از خطی که سوالات او طی می کرد خسته شده بودم- من می خواستم چیزي را بدانم که خودم نمی دانستم . امیدوار بودم به قدري ناراضی
نباشد که از خیر سوالاتی که منتظرشان بودم بگذرد .
« . پس شما بازم بیرون می رین » : جسیکا پرسید
اون پیشنهاد کرد که شنبه با ماشین خودش منو به سیاتل برسونه چون فکر می کنه تراك من تا اونجا نمی کشه- این یکی حساب »
« ؟ می شه
هم م . مسلمه اون داره از لاك خودش میاد بیرون تا... خوب ، ازش مواظبت کنه یه جورایی . اگه از طرف بلا هم نباشه ، از طرف اون یه
خبرهایی هست . چطور همچین چیزي ممکنه ؟ بلا دیوونه اس .
« . بله، البته » : جسیکا به سوال بلا جواب داد
« . پس ، در این صورت ، آره . بازهم با اون بیرون می رم » : بلا نتیجه گیري کرد
چه بلا دوسش داشته باشه چه نه ، این پیشرفت بزرگیه . « . واو... ادوارد کالن »
« . می دونم » . بلا آهی کشید
لحن صداي او جسیکا را تشویق کرد . چه عجب- انگار بالاخره مطلبو گرفت ! حتماً متوجه شده که...
خواهش می کنم بگو آره . بعدشم « ؟ صبر کن ببینم! اون تورو بوسید » : جسیکا که حیاتی ترین سوالش را به یاد آورده بود ، ناگهان گفت
هر ثانیه اش روتوصیف کن !
« . اون جوریا نیست » . و بعد سرش را پایین انداخت و به دستانش نگاه کرد « ، نه » : بلا با صداي ضعیفی گفت
لعنت . کاشکی... ها . انگار بلا همین آرزو رو داشته..
اخم کردم . بلا به خاطر چیزي پریشان به نظر می رسید ، اما ، آن طور که جسیکا می پنداشت نمی توانست دلیلش این باشد . او
نمی توانست همچین چیزي را بخواهد . او نمی توانست بخواهد تا آن حد به دندان هاي من نزدیک شود . تا آنجا که او فکر می کرد ، من
دندان نیش داشتم .
لرزه بر اندامم افتاد .
« ؟... فکر می کنی روز شنبه » . جسیکا او را ترغیب کرد
« . واقعاً شک دارم » . با آن حرف حالت چهره ي بلا حتی ناامیدانه تر هم شد
آره ، آرزوش همینه . اینکه نبوسیدمش براش بدترین چیزه .
آیا به خاطر اینکه از فیلتر مشاهدات جسیکا تماشا می کرد به نظر می رسید حق با اوست ؟

براي کسري از ثانیه آن ایده حواسم را پرت کرد ، کارهاي نشدنی ، اینکه تلاش براي بوسیدن او چه مزه اي داشت . لب من روي لب او ،
سنگ سرد بر حریر گرم و مشتاق...
و بعد او می مرد .
در حالی که می لرزیدم سرم را تکان دادم و ، خودم را مجبور به تمرکز کردم .
با اون حرف زدي ، یا مجبور شد اطلاعات رو این جوري اونس اونس از زیر زبونت بیرون بکشه ؟ « ؟ درباره ي چی حرف زدین »
لبخند بی رمقی زدم . جسیکا چندان هم از مرحله پرت نبود .
« . نمی دونم ، جِس ، راجع به خیلی چیزها حرف زدیم . مثلاً یه کمی درباره ي مقاله ي زبان انگلیسی حرف زدیم »
خیلی خیلی کم . لبخندم عریض تر شد .
« . خواهش می کنم ، بلا! یه کم برام از جزئیات بگو » . اوه، یالا دیگه
بلا براي لحظه اي تأمل کرد .
خوب... باشه ، یکی یادم اومد . باید اون پیشخدمتی که باهاش لاس می زد رو می دیدي- خودشو کشت . اما ادوارد اصلاً هیچ توجهی »
« . بهش نکرد
چه مورد عجیبی را با او در میان گذاشته بود . از اینکه بلا حتی متوجه آن شده بود غافلگیر شدم . به نظر چیز خیلی بی اهمیتی می رسید .
« ؟ این نشونه ي خوبیه. اون زن خوشگل بود » ... چه جالب
هم م. جسیکا بیش از من آن را سبک سنگین کرد . حتماً از آن مسائل بین خانم ها بود .
« . خیلی. و احتمالاً نوزده یا بیست سال داشت » : بلا به او گفت
جسیکا لحظه اي به یاد خاطره ي مایک و قرار دوشنبه شبش افتاد- مایک یک کمی زیادي با پیشخدمتی که جسیکا آن را زیبا هم
نمی دانست صمیمی برخورد کرده بود . او آن خاطره را دور نگه داشت ، آزردگی اش را فرو خورد و سر بحث و بیرون کشیدن جزئیات
برگشت.
« . این طوري بهتر هم شد . حتماً تورو دوست داره »
« . اما گفتنش سخته . اون همیشه مرموزه » . روي لبه ي صندلی بودم ، بدنم سخت و بی حرکت بود « . آره فکر کنم » : بلا آهسته گفت
احتمالاً آن طور که فکر کرده بودم واضح و خارج از کنترل نبودم . با وجود... هشیاري او... چطور ممکن بود متوجه اینکه من عاشق او بودم
نشده باشد ؟ مکالمه اي که داشتیم را مرور کردم ، از اینکه آن کلمات را با صداي بلند نگفته بودم تا حدودي حیرت زده شدم . به این
می ماند که عشق ، پایه و اساس هر کلمه اي بود که بین ما رد و بدل شد .
من نمی دونم تو چطوري جرأت می کنی با اون تنها » : واو . چطوري اونجا جلوي یه مانکن مرد می شینی و حرف می زنی ؟ جسیکا گفت
« . باشی

« ؟ چرا » . شوك روي صورت بلا سایه انداز شد
من که نمی دونم چی باید بهش « . ترسناکه » ؟ کلمه ي درستش چیه « ... اون خیلی » ؟ چه واکنش عجیبی . فکر کرد منظور من چیه
بگم . امروز حتی باهاش نمی تونستم انگلیسی حرف بزنم . تازه فقط یه صبح به خیر گفت . حتماً قیافم عین یه ابله شده بوده .
« . وقتی در کنار اونم با سرپا نگهداشتن خودم مشکل که دارم » . بلا لبخند زد
احتمالاً سعی داشت کاري کند تا جسیکا احساس بهتري داشته باشد . وقتی ما با هم بودیم او تقریباً به طرز غیرطبیعی آرام و روبه راه بود .
« . اون یه جور باورنکردنی خوش سیما و جذابه » . جسیکا آهی کشید « , اوه خوب »
ناگهان چهره ي بلا سردتر شد . چشمانش همان برقی را زد که وقتی از یک نابرابري می رنجید در آن ها به وجود می آمد . جسیکا تغییر
ایجاد شده در حالت چهره ي او را سبک سنگین نکرد .
« . اون به جز جذابیت چیزهاي خیلی بیشتري هم داره » : بلا ناگهان با لحن نیش داري گفت
« ؟ جدا؟ً مثلاً چی » . اوووه . حالا تازه داریم به یه جاهایی می رسیم
« . درست نمی تونم توضیحش بدم ، اما باطن اون از ظاهرش هم باورنکردنی تره » : بلا براي لحظه اي لبش را گاز گرفت. بالاخره گفت
او نگاهش را از جسیکا برگرفت ، چشمان او اندکی نامتمرکز بودند ، گویی به چیزي در دوردست ها چشم دوخته بود .
احساسی که الآن داشتم چندان شبیه زمانی که کارلایل یا ازمه ماوراء آنچه سزاوارم بود مرا تمجید و ستایش می کردند نبود . شبیه بود ،
اما شدیدتر ، بیشتر مرا از پا درمی آورد .
چنین چیزي » : برو حماقت رو یه جا دیگه بفروش- هیچی نمی تونه بهتر از اون چهره باشه ! مگر بدنش . به به . جسیکا با خنده گفت
« ؟ ممکنه
بلا برنگشت . در حالی که جسیکا را نادیده می گرفت ، همچنان به جلو خیره شده بود .
یه آدم نرمال الآن باید از خوشی بالا و پایین بپره . شاید باید به سوال ساده پرسیدن ادامه بدم . ها ها . انگار دارم با یه بچه مهد کودکی
« ؟ پس ، با این حساب تو ازون خوشت میاد » . حرف می زنم
دوباره بدنم منقبض شده بود .
« . آره » . بلا به جسیکا نگاه نکرد
« ؟ منظورم اینه که، تو واقعاً اونو دوست داري »
« آره »
نگاه چه جوري سرخ شده !
داشتم همان کار را می کردم .
« ؟ چقدر دوستش داري » : جسیکا پرسید

اگر کلاس انگلیسی آتش می گرفت و روي هوا می رفت هم من متوجه نمی شدم .
حالا صورت بلا از سرخی برق می زد- از تصویر ذهنی تا حدي می توانستم گرمایی را که از آن ساتع می شد حس کنم .
« . خیلی زیاد . بیش از حدي که اون منو دوست داره . اما نمی دونم چطور باید با این موضوع کنار بیام » : او با صدایی نجواگونه گفت
« ؟ اوم- کدوم عدد ، آقاي وارنر » ؟ اي لعنت ! الان آقاي وارنر چی پرسید
خوب بود که جسیکا دیگر نمی توانست بلا را سوال پیچ کند . من یک دقیقه فرصت نیاز داشتم .
خدایا آخر حالا در فکر او چه می گذشت ؟ بیش از حدي که اون منو دوست داره ؟ چطور همچین چیزي به ذهنش خطور کرده بود ؟ اما
نمی دونم چطور باید با این موضوع کنار بیام ؟ آن چه معنایی می بایست داشته باشد ؟ نمی توانستم توضیح منطقی اي را با آن کلمات
مطابقت دهم. آنها عملاً بی معنا بودند.
به نظر می رسید به هیج چیز نمی توانستم مطمئن باشم . چیزهاي واضح ، چیزهایی که کاملاً مفهوم داشتند ، در آن مغز عجیب او به گونه
اي تاب برمی داشتند و وارونه می شدند . بیش از حدي که اون منو دوست داره ؟ شاید فعلاً نباید مانع چیزي می شدم .
در حالی که دندان هایم را به هم می ساییدم ، به ساعت چشم غره رفتم . چرا همین چند دقیقه می بایست به چشم یک موجود فناناپذیر
تا این حد طولانی باشد ؟ روشن بینی من کجا بود ؟
در تمام مدت باقیمانده از تدریس مثلثات آقاي وارنر ، آرواره ام سخت بود . از کنفرانسی که در کلاس خودم داده بود هم بیشتر به آن گوش
کرده بودم . بلا و جسیکا دیگر صحبتی نکردند ، اما جسیکا بارها دزدکی به بلا نگاه انداخت و ، یک بار صورت او به دلیل نامعلومی سرخ
شده بود.
زمان ناهار به حد کافی زود نمی رسید .
مطمئن نبودم پس از اتمام کلاس جسیکا تعدادي از جواب هایی که منتظرشان بودم را می گیرد یا نه ، اما بلا از او سریع تر بود .
به محض اینکه زنگ به صدا درآمد ، بلا رو به جسیکا برگشت .
توي کلاس ادبیات انگلیسی ، مایک از من پرسید که تو حرفی از شب » : بلا در حالی که لبخندي گوشه ي لبهایش را بالا می برد، گفت
متوجه اینکه چرا این را مطرح کرده بود شدم- حمله بهترین دفاع بود . « . دوشنبه زدي یا نه
مایک درباره ي من سوال کرده ؟ ناگهان لذت ذهن جسیکا را از حالت دفاعیش خارج کرد ، نرم تر شد ، بدور از نیش و کنایه و حقه بازي
« ؟ شوخی می کنی! تو چی گفتی » . هاي همیشگی
« . بهش گفتم که تو گفتی خیلی بهت خوش گذشته- و اون از این حرف راضی به نظر می رسید »
« ! من بگو اون دقیقاً چی گفت و تو دقیقاً چه جوابی بهش دادي »
به طور واضح ، آن تمام چیزي بود که امروز از طریق جسیکا دست گیرم می شد . بلا طوري لبخند می زد انگار او هم به همین موضوع
فکر می کرد . مثل این بود که بازي را برده باشد .
خوب ، ناهار داستان دیگري داشت . من در بیرون کشیدن جواب از او از جسیکا موفق تر بودم ، می خواستم از آن مطمئن شوم .

در طول ساعت چهارم به سختی می توانستم گاه و بی گاه سرزدن به جسیکا را تحمل کنم . طاقت افکار عاشقانه ي او درباره ي مایک
نیوتون را نداشتم . در طول دو هفته ي گذشته به حد کافی از او شنیده بودم . مایک خوش شانس بود که زنده مانده بود .
همراه با آلیس با بی میلی- همان طور که همیشه وقتی بحث انجام فعالیت هاي فیزیکی با انسان ها به میان می آمد حرکت می کردیم-
به طرف ورزشگاه رفتیم . طبیعتاً ، او با من هم گروه بود . امروز اولین روز بدمینتون بود . از سر کسالت آهی کشیدم ، با حرکت آهسته با
راکت به توپ ضربه زدم تا آن به طرف مقابل برگردانم . لورن ملوري در تیم مقابل بود ؛ او باخت . آلیس در حالی که به سقف چشم دوخته
بود ، راکتش را مانند عصا می چرخاند .
همه ي ما از باشگاه متنفر بودیم ، به خصوص امت . بازي هاي پرتابی در فلسفه ي شخصی او یک توهین آشکار به حساب می آمد . امروز
زنگ ورزش بدتر از حد معمول به نظر می رسید- من درست همانطور که امت همیشه عصبانی می شد احساس آزردگی می کردم .
پیش از آنکه سرم از بی حوصلگی منفجر شود ، مربی کلَپ بازي ها را متوقف و ما را زودتر مرخص کرد . به طور مسخره اي از اینکه او
صبحانه نخورده بود - یک رژیم تازه- و در نتیجه فشار گرسنگی عجله داشت تا از محوطه ي مدرسه خارج شود و یک جایی یک ناهار
چرب گیر بیاورد سپاسگزار بودم . او به خودش قول داده بود که از فردا دومرتبه رژیمش را از سر بگیرد…
این کار او به من فرصت کافی داد تا قبل از تمام شدن کلاس بلا ، خودم را به ساختمان ریاضیات برسانم .
آلیس که در راه رفتن پیش جاسپر بود فکر کرد : برو حال کن . فقط چند روز دیگه باید صبر کنم . به گمونم سلام منو به بلا نمی رسونی ،
نه ؟
با اوقات تلخی سرم را تکان دادم . تمام غیب بین ها اینقدر از خود راضی بودند ؟
محض اطلاعت بگم که آخر این هفته هردو طرف رودخونه آفتابیه . گفتم شاید بخواي دوباره برنامه هاتو بریزي .
آهی کشیدم و در جهت مخالف با او به راه افتادم. ازخودراضی، اما مطمئناً سودمند .
به دیوار کنار در تکیه دادم و منتظر ماندم . به قدري نزدیک بودم که علاوه بر افکار جسیکا صداي او را هم از پشت آجرها می شنیدم.
سر تا پاش... داره از خوشی برق می زنه . شرط می بندم یه عالمه چیز هست که به من « ؟ تو امروز براي ناهار پیش ما نمی شینی ، نه »
نگفته .
لحنش عجیب نا مطمئن بود . « . فکر نمی کنم » : او جواب داد
مگر به او قول نداده بودم که وقت ناهار را با او سپري کنم ؟ او چه فکري می کرد ؟
آنها با هم از کلاس بیرون آمدند و چشم هر دوي آن دخترها با دیدن من گشاد شد . اما من فقط می توانستم صداي جسیکا را بشنوم .
چه کار قشنگی . واو . اوه ، آره ، از اون که به من میگه خبرهاي بیشتري هست . شاید امشب بهش زنگ زدم... یا شاید بهتر باشه زیاد
تشویقش نکنم . هاه . امیدوارم زودتر بلارو ول کنه . مایک بانمکه ولی... واو .
« . بعدا می بینمت ، بلا »
بلا به طرف من آمد و یک قدم دورتر توقف کرد ، هنوز نامطمئن بود . گونه هایش به رنگ صورتی درآمده بودند .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
     
  
صفحه  صفحه 61 از 62:  « پیشین  1  ...  59  60  61  62  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Twilight | گرگ و میش


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA