ارسالها: 8724
#611
Posted: 19 Sep 2012 18:17
او را به حدي خوب می شناختم که مطمئن باشم پشت این درنگ هیچ ترسی نهفته نیست . ظاهراً ، مسئله فاصله اي بود که او بین
احساسات خودش و من تصور می کرد . بیش از اون حدي که اون منو دوست داره . چه مسخره !
« . سلام » : با صداي ضعیفی گفتم
« . سلام » . چهره اش درخشان تر شد
به نظر نمی رسید بخواهد چیز دیگري بگوید ، بنابراین به طرف کافه تریا روانه شدم . او بی صدا در کنار من قدم برداشت.
ژاکت کارساز واقع شده بود- عطر او مانند همیشه نگداخت . فقط اندکی از دردي که همواره حس می کردم شدیدتر بود . راحت تر از آنچه
که زمانی به امکان پذیر بودن آن باور داشتم می توانستم آن را نادیده بگیرم .
زمانی که در صف منتظر بودیم بلا بی قرار بود ، با بی توجهی با زیپ ژاکتش بازي می کرد و این پا آن پا می شد . اغلب نگاهی به من
می انداخت ، اما هروقت که نگاه خیره ي مرا ملاقات می کرد ، سرش را پایین می انداخت و خجالت زده به نظر می رسید . آیا به این دلیل
بود که افراد زیادي در حال نگاه کردن به ما بودند ؟ شاید او می توانست صداي زمزمه هاي بلند را بشنود- امروز شایعات ذهنی ، بر زبان
هم آورده می شدند .
یا شاید هم از حالت چهره ي من متوجه شده بود که به دردسر افتاده است .
تا زمانی که ناهار او را برمی داشتم هیچ حرفی نزد . من نمی دانستم او چه دوست دارد- هنوز نه- بنابراین از هر چیز مقداري برداشتم .
« ؟ داري چی کار می کنی ؟ این همه غذارو که واسه من برنمی داري » : او آهسته با صداي هیس مانندي گفت
« . البته که نه ، نصفش مال خودمه » . سرم را تکان دادم و، سینی را به طرف پیشخوان بردم
او با شکاکی یک ابرویش را بالا برد ، اما در حین اینکه پول غذا را می دادم و او را به طرف میزي که هفته ي پیش ، قبل از تجربه ي
فجیع او با تعیین گروه خون ، پشت آن نشسته بودیم همراهی می کردم حرف دیگري نزد . به نظر می رسید بسیار بیش تر از چند روز از
آن گذشته باشد . حالا همه چیز متفاوت بود .
او دوباره روبه روي من نشست . سینی را به طرف او هل دادم .
« . هرچی می خواي بردار » : با لحن تشویق آمیزي گفتم
او سیبی برداشت و آن را در دستش چرخ داد ، چهره اش حالت منتفکري داشت .
« . من کنجکاوم »
چه سوپرازي .
صداي او آهسته بود و گوش انسان ها قادر به شنیدن آن « ؟ اگه کسی تورو به خوردن غذا وادار کنه ، چی کار می کنی » : او ادامه داد
نبود. گوش هاي فناناپذیران ، اگر که توجهی داشتند بحث جدایی داشت . احتمالاً باید به آنها اشاره اي می کردم...
اوه خوب . نه اینکه قبلاً مجبور به خوردن نشده بودم . این قسمتی از بازي بود . یک « . تو همیشه کنجکاوي » : دهن به شکایت گشودم
بخش ناخوش آیند آن.
دستم را دراز کردم و نزدیک ترین چیز را برداشتم و ، زمانی که به آن یک گاز کوچک می زدم چشم هاي او را روي خودم نگه داشتم .
بدون نگاه کردن نمی توانستم بگویم که آن چیز چه بود . مانند دیگر غذاهاي انسانی لزج و سفت و تنفرآور بود . به سرعت آن را جویدم و
قورت دادم ، سعی کردم ادا و اصول را از صورتم دور نگه دارم . تکه ي غذا آهسته و ناراحت از گلویم پایین رفت. زمانی که به این فکر
کردم که بعداً چطور باید آن را بالا می اوردم آه کشیدم . منزجرکننده بود .
حالت چهره ي بلا شوك زده بود . او تحت تاثیر قرار گرفته بود .
می خواستم چشم هایم را چرخ دهم . مسلم بود که ما در این گونه نیرنگ ها استاد بودیم .
« ؟ اگه یکی تورو وادار به خوردن یه چیز بوگندو کنه ، می خوریش دیگه ، نمی خوري »
« . یک بار این کارو کردم... یکی مجبورم کرده بود . اونقدرها هم بد نبود » . بینی اش را چین انداخت و لبخند زد
« . براي من که تعجبی نداره » . خندیدم
خیلی گرم و صمیمی به نظر میان ، نه ؟ چه زبان بدنی خوبی . حالا بعداً نظر خودم رو به بلا می گم . همون طوري به طرف بلا خم شده
که اگه بهش علاقه داشت این طور باید می بود . به نظر میاد علاقه مند باشه . قیافش... بی نقصه . جسیکا آهی کشید . اي جان .
نگاهم با چشم هاي جسیکا تلاقی کرد و او با اضطراب به جاي دیگري نگاه کرد و رو به دختري که کنارش نشسته بود با نفس هاي بریده
خندید.
هم م م . احتمالاً بهتره بچسبم به مایک . واقعیت ، نه وهم و خیال...
« . جسیکا هر کاري که من می کنم تجزیه و تحلیل می کنه. بعدا خودش واست توضیح می ده » : بلا را در جریان گذاشتم
ظرف غذا را به طرف او برگرداندم- متوجه شدم چیزي که خوردم پیتزا بوده- در این فکر بودم که بهتر است چطور شروع کنم . همان طور
که آن کلمات در سرم تکرار می شدند ناراحتی چندي پیشم باز به سراغم آمد : بیش از حدي که اون منو دوست داره . اما نمی دونم چطور
باید با این موضوع کنار بیام .
او گازي به همان تکه ي پیتزا زد . این همه حسن اعتماد او مرا متحیر ساخت . به طور مسلم ، او نمی دانست که من سمی بودم- البته نه
اینکه سهیم شدن در غذا به او آسیبی می رساند . با این وجود ، من انتظار داشتم که او طور دیگري با من رفتار کند . به عنوان یک موجود
از نوع دیگر . او هرگز این کار را نکرده بود- حداقل ، نه از جهات منفی...
باید با ملایمت شروع می کردم .
« ؟ پس پیشخدمته خوشگل بود ، آره »
« ؟ تو جدا متوجه نشدي » . او دومرتبه ابرویش را بالا برد
انگار هیچ زنی نمی توانست توجه مرا نسبت به بلا دور کند . چه مزخرفاتی.
نه با وجود آن بلوز نازك و چسبان... « . نه . حواسم نبود . فکرم خیلی مشغول بود »
خوب بود که امروز آن پلیور زشت را به تن کرده بود .
« ! دختر بیچاره » : بلا که لبخندي بر لب داشت ، گفت
او از اینکه هیچ جوره پیشخدمت را جذاب نیافته بودم خوشش آمده بود . من این را درك می کردم . چند مرتبه در کلاس زیست شناسی
خواسته بودم مایک نیوتون را له و لورده کنم ؟
او نمی توانست حقیقتاً باور داشته باشد که احساسات انسانی اش ، ثمره ي عمر هفده ساله ي فناپذیر ، بتواند قوي تر از احساسات شدید
فناناپزیري باشد که در طول یک قرن در من جمع شده بود .
« . خوب ، منو رنجوند » . نمی توانستم لحن صدایم را عادي نگه دارم « ... یه چیزي به جسیکا گفتی »
تعجبی نداره اگه چیزي شنیدي که ازش خوشت نیومده . تو که می دونی مردم درباره ي فال گوش » . او فوراً حالت دفاعی به خود گرفت
« . ایستادن چه نظري دارن
استراق سمع کننده هیچ وقت چیز خوبی درمورد خودش نمی شنوه ، این چیزي بود که مردم می گفتند .
« . من بهت اخطار کرده بودم که به حرف هاتون گوش می دم » : به او یادآوري کردم
« . و من هم بهت هشدار داده بودم که تو دلت نمی خواد از همه ي افکار من باخبر باشی »
آره گفته بودي . هرچند ، دقیقاً حق » . آه ، او به زمانی فکر می کرد که من اشکش را درآورده بودم . غم و افسوس صدایم را خشن تر کرد
« . با تو نیست . من دلم می خواد از افکار تو باخبر باشم- از همه شون . فقط اي کاش... به یه چیزهایی فکر نمی کردي
بیش از نیمی از آن حرف ها دروغ بود . من می دانستم نباید بخواهم که او به من اهمیت دهد . اما می خواستم. بدون شک می خواستم .
« . اون یه بحث دیگه اس » : او در حالی که به من اخم کرده بود ، غرولندکنان گفت
« . اما الآن موضوع واقعاً سر اون نیست »
« ؟ پس چیه »
او به طرف من خم شد ، دستش را به نرمی روي گلویش گذاشت . این حرکت چشمانم را به طرف خود کشید- حواسم پرت شد . چقدر آن
پوست باید لطیف باشد...
به خودم فرمان دادم : تمرکز کن .
آن سوال به نظرم مسخره رسید ، مثل « ؟ تو واقعاً فکر می کنی بیش از اونچه من به تو اهمیت می دم به من اهمیت می دي » : پرسیدم
این بودکه کلمات آن در هم برهم باشند .
نفسش بند آمد ، چشمانش گشاد شدند . سپس نگاهش را از من برگرفت و به سرعت پلک زد .
« . دوباره داري همین کارو می کنی » : زیر لب گفت
« ؟ چه کاري »
« . گیج کردن من » : در حالی که با احتیاط چشمان مرا ملاقات می کرد ، اقرار کرد
هم م. دقیقاً نمی دانستم در این رابطه چه باید بکنم . و هم چنین مطمئن نبودم که واقعاً دلم نمی خواهد او را گیج کنم . هنوز از « . اوه »
این که می توانستم گیجش کنم هیجان زده بودم . اما این به روند گفتگو کمکی نمی کرد .
« . نمی تونی کاریش کنی » . او آهی کشید « . تقصیر خودت که نیست »
« ؟ آخرش می خواي جواب سوال منو بدي » : پرسیدم
« . آره » . او به میز خیره شد
آن تمام حرفی بود که زد.
« ؟ آره ، یعنی می خواي جواب بدي ، یا آره ، واقعاً همچین فکري می کنی » : با بی قراري پرسیدم
« . آره ، واقعاً همچین فکري می کنم » : او بدون اینکه بالا را نگاه کند گفت
ناگهان ، متوجه شدم که اقرار این موضوع براي او چقدر سخت بوده ، چونکه از ته دل به آن باور داشت . و من هم چندان از آن مایک
نیوتون بزدل بهتر نبودم . پیش از آنکه احساسات خودم را ابراز کنم از او خواسته بودم که احساسش را نشان دهد . مهم نبود که حس
می کردم موضع ام بسیار روشن بوده . من آن را به او القا نکرده بودم و بنابراین ، هیچ بهانه اي نداشتم .
باید حرارت نهفته در صدایم را می شنید . « . اشتباه می کنی » : او را خاطر جمع کردم
« . تو نمی تونی بفهمی » : بلا به من نگاه کرد ، چشمانش مبهم بودند ، هیچ چیزي بروز نمی دادند . او زمزمه وار گفت
او فکر می کرد من به دلیل اینکه نمی توانستم افکار او را بشنوم احساساتش را ناچیز می پندارم . اما ، در حقیقت ، مشکل این بود که او
احساسات مرا دست کم می گرفت .
« ؟ چی باعث شده همچین فکري بکنی » : با حیرت گفتم
او متقابلاً به من خیره شد ، خطی بین ابروهایش افتاده بود و لبش را گاز می گرفت . براي بار هزارم با ناامیدي آرزو کردم که اي کاش
می توانستم فقط او را بشنوم .
نزدیک بود به او التماس کنم که به من بگوید با چه فکري دست و پنجه نرم می کند ، اما او یک انگشتش را بالا برد تا مرا از گفتن
بازدارد.
« . اجازه بده فکر کنم » : او درخواست کرد
تا زمانی که فقط افکارش را سروسامان می داد ، می توانستم صبور باشم .
یا حداقل می شد این طور وانمود کنم .
او دستانش را به هم فشرد ، انگشتان ظریفش را پیچ و تاب داد . زمانی که به حرف آمد طوري به دستانش نگاه می کرد که انگار متعلق به
شخص دیگري بودند .
خوب ، گذشته از یه سري چیزهاي معلوم و مشهود ، بعضی وقت ها... نمی تونم مطمئن باشم- من نمی دونم چطور » : او زیر لب گفت
او سرش را « . باید ذهن کسی رو خوند- اما بعضی وقت ها به نظر میاد که داري سعی می کنی خداحافظ بگی ولی یه حرف دیگه می زنی
بلند نکرد .
او آن را فهمیده بود ، این طور نیست ؟ آیا متوجه شده بود که فقط ضعف و خودخواهی مرا اینجا نگه داشته است ؟
و بعد با وحشت دیدم که درد چهره ي او را درهم برد . و بعد براي انکار گفته ي او عجله کردم. « ! حساس و باهوش » : زیر لب گفتم
و بعد با یاد آوردن اولین کلمات توضیح او مکث کردم . هرچند « - دقیقاً براي همینه که تو اشتباه می کنی » : شروع به گفتن کردم
« ؟ منظورت از 'چیزهاي معلوم و مشهود' چی بود » . مطمئن نبودم که دقیق آنها را فهمیده باشم ، مرا اذیت کرده بودند
« . خوب، به من نگاه کن » : او گفت
داشتم نگاه می کردم . تمام کاري که انجام می دادم تماشاي او بود . چه منظوري داشت ؟
من کاملاً معمولی ام . خوب ، البته به جز چیزهاي بد مثل تجربیات در آستانه ي مرگ بودن و دست و پا چلفتی بودن که » : او توضیح داد
او با دستش را به طرف من تکان داد و هوا را به این سمت « ! تقریباً منو فلج می کنه و قادر به انجام هیچ کاري نیستم . و بعد تورو ببین
فرستاد ، گویی به نکاتی اشاره می کرد که به قدري واضح بودند که ارزش بر زبان آوردن نداشتند .
او فکر می کرد معمولی است ؟ او فکر می کرد که من یک جورهایی نسبت به او برتر و قابل ترجیح بودم ؟ در کتاب نظریات چه کسی ؟
انسان هاي احمق ، کوته فکر و کوري مثل جسیکا و خانم کوپ ؟ چطور می توانست متوجه نشده باشد که او زیباترین و... ارزشمندترین
است ؟ آن کلمات براي وصف او حتی کافی نبودند .
و او هیچ نمی دانست .
خنده ي تلخی کردم . من « ... می دونی ، تو خودتو درست و واضح نمی بینی . قبول دارم که تو آخر پدیده هاي ناگواري » : به او گفتم
سرنوشت شیطانی اي که او را به دفعات مورد هجوم قرار داده بود خنده دار نیافته بودم . به هرحال ، دست و پا چلفتی بودن به گونه اي
بامزه بود . دوست داشتنی بود . اگر به او می گفتم که او چه در باطن و چه ظاهر زیباست ، باور می کرد ؟ شاید دلیل و گواه را متقاعد
« . اما تو نمی دونی که روز اولی که به این مدرسه اومدي ، تو فکر پسرهاي انسان چه چیزهایی که نمی گذشت » . کننده تر می یافت
آه ، امید ، هیجان ، اشتیاق و آرزومندي آن افکار . سرعتی که با آن به خیالات محال رو آورده بودند . محال ، چون او هیچ کدامشان را
نخواسته بود .
من آن کسی بودم که به او بله گفت .
لبخند روي لب هایم حتماً می بایست مغرورانه می بود .
« ... باور نمی کنم » : در چهره ي او فقط بهت و حیرت دیده می شد. زیر لب گفت
« . همین یه بار رو به من اعتماد کن- تو برعکس یه آدم معمولی هستی »
تنها وجود او براي توجیه خلقت کل دنیا بهانی اي کافی بود .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#612
Posted: 19 Sep 2012 18:19
می توانستم مشاهده کنم که عادت ندارد از او تعریف شود . یکی از موارد دیگري که حالا باید به آن عادت می کرد . او سرخ شد و ، بحث
« . اما من نمی گم خداحافظ » . را عوض کرد
آیا « ... متوجه نمی شی ؟ این همون چیزیه که نشون می ده حق با منه . من بیشتر به تو اهمیت می دم ، چون اگه بتونم این کارو بکنم »
روزي می رسید که به حدي خودخواه نباشم که کار درست را انجام دهم ؟ با یأس سرم را تکان دادم . باید قدرت لازم را به دست
و « ... اگه ترك کردن تو کار درستی باشه » . می آوردم . او سزاوار داشتن یک زندگی بود . نه آن چیزي که آلیس در انتظارش دیده بود
در این صورت من به خودم صدمه می زنم و » . کار درستی بود ، نبود ؟ هیچ فرشته ي بی پروایی وجود نداشت . بلا متعلق به من نبود
« . روي دلم پا می ذارم تا جلوي صدمه رسیدن به تورو بگیرم ، تا تورو سالم نگه دارم
همان طور که آن کلمات را می گفتم ، می خواستم که به حقیقت بپیوندند .
و تو فکر نمی کنی که من هم حاضرم همون » : او به من چشم غره رفت . به نوعی ، کلمات من او را عصبانی کرده بودند . با خشم پرسید
« ؟ کارو انجام بدم
بسیار خشمگین- بسیار ظریف و شکننده . او چطور می توانست هیچ گاه باعث آزار کسی شده باشد ؟ در حالی که باز با دیدن تفاوت عظیم
« . تو هیچ وقت تو موقعیتی قرار تمی گیري که مجبور بشی در این مورد تصمیمی بگیري » : بینمان افسرده شده بودم ، به او گفتم
او به من خیره شد ، در چشمان او نگرانی جاي خود را به خشم می داد و چین بین ابروهایش را نمایان می ساخت .
اگر کسی به این خوبی و شکنندگی استحقاق داشتن یک فرشته ي محافظ را نداشت که او را از دردسر برهاند ، در نظام جهان یک مشکل
حقیقی وجود داشت .
با رضایت مریض گونه اي اندیشیدم : خوب ، حداقل اون یه خون آشام محافظ داره .
البته ، سالم نگه داشتن تو مثل یه شغل تمام وقت به معناي واقعی کلمه اس که » . لبخند زدم . چقدر بهانه ام براي ماندن را دوست داشتم
« . حضور دائمی من رو ایجاب می کنه
و بعد پیش از آنکه چشم هایش دوباره مبهم « . امروز هیچ کس سعی نکرده یه بلایی سر من بیاره » : او هم لبخند زد . با ملایمت گفت
شوند ، براي کسري از ثانیه چهره اش متفکر شد .
« . هنوز نه » : به خشکی اضافه کردم
من انتظار داشتم که او هرگونه نیاز به محافظت را رد کند . « . هنوز نه » : در عین حیرت من تایید کرد
چطور تونست ؟ اون خودخواه کله خر ! چطور تونست این کارو با ما بکنه ؟ فریاد تیز ذهنی رزالی تمرکزم را شکست .
بازوي او دور شانه هاي رزالی بود و او را محکم در کنارش نگه « . آروم باش ، رز » : صداي زمزمه ي امت را از آن طرف کافه تریا شنیدم
داشته بود- او را مهار می کرد .
آلیس با عذاب وجدان اندیشید : متاسفم ، ادوارد . از مکالمتون فهمیده بود که بلا خیلی چیزها می دونه... و ، خوب ، اگه همون موقع
حقیقت رو بهش نمی گفتم بدتر می شد . سر این یکی به من اعتماد کن .
از تصویري که پس از آن در ذهن آلیس آمد لرزیدم ، به اینکه اگر در خانه ، جایی که رزالی مجبور به حفظ ظاهر نبود ، به او می گفتم که
بلا می داند من یک خون آشام هستم ، چه اتفاقی می افتاد . اگر تا زمانی که مدرسه به اتمام می رسید او خونسردي خودش را بدست
نمی آورد مجبور می شدم اتومبیل اَستون مارتین ام را جایی پنهان کنم . نماي اتومبیل مورد علاقه ام ، در حالی که پرس شده بود و در
آتش می سوخت ، روح و روانم را به هم می ریخت- هرچند می دانستم مکافات در راه من است .
جاسپر هم چندان خوشحال تر از او نبود .
با باقی چیزها بعداً روبه رو می شدم . زمان زیادي از سهمم از با بلا بودن نمانده بود و ، قصد نداشتم آن را هدر دهم . شنیدن ذهن آلیس
به من یادآوري کرد که یک کارهایی براي رسیدگی دارم .
« . یه سوال هم برات دارم » : حمله و تشنج ذهنی رزالی را از سرم بیرون کردم و گفتم
« . سراپا گوشم » : بلا با لبخندي گفت
« ؟ واقعاً این شنبه باید بري سیاتل ، یا اینکه فقط بهانه اي بود که به همه ي کشته مرده هات جواب منفی بدي »
می دونی ، من هنوز تو رو به خاطر اون قضیه ي تایلر نبخشیدم . تقصیر تو بود که با خودش فکر کرده من » . او برایم شکلکی درآورد
« . باهاش به جشن رقص می رم
« . اوه ، اگه من نبودم هم اون یه راهی پیدا می کرد تا ازت درخواست کنه- فقط واقعاً دلم می خواست اون لحظه قیافه ات رو ببینم »
حالا با بیاد آوردن چهره ي مبهوت او خندیدم . تا به حال هیچ کدام از حرف هایی که درباره ي قصه ي سیاه خودم به او گفته بودم باعث
نشده بود چهره اش آنقدر وحشت زده شود . حقیقت ، او را نترسانده بود . او می خواست با من باشد . چه حیرت انگیز .
« ؟ می گم اگه من از تو می خواستم با من به اون مهمونی بیاي ، به من هم جواب رد می دادي »
« . احتمالاً نه... ولی ممکن بود بعدا به بهانه ي بیماري یا مثلاً پیچ خوردن مچ پا قرارم رو باهات کنسل کنم » : او گفت
« ؟ چرا ممکن بود این کارو بکنی » . چقدر عجیب
به گمونم ، تو هیچ وقت منو توي سالن ورزش ندیدي ، » . او سرش را تکان داد ، انگار از اینکه همان موقع نفهمیده بودم ناامید شده است
« . اما فکر می کردم خودت متوجه می شی
داري به اون حقیقت اشاره می کنی که نمی تونی روي یه سطح صاف ، بدون اینکه یه چیز رو واسه اینکه پات بهش گیر کنه و کله » . آه
« ؟ پا شی ، راه بري
« . دقیقاً »
« . این که مشکلی نبود . همش بستگی به کسی داره که رقصو هدایت می کنه »
براي لحظه اي ، ایده ي نگه داشت او در بازوانم براي رقص مقاومت ناپذیر نمود- جایی که او به طور حتم به جاي این پلیور مخوف ،
لباسی زیبا و نازك به تن می کرد .
با وضوح تمام ، بیاد آوردم که پس از آنکه او را از سر راه ون کنار کشیدم با بودن بدن او زیر بدن خودم چه حسی به من دست داده بود .
نیرومند تر از وحشت ، یا ناامیدي یا غم و حسرت ، می توانستم آن احساس را به یاد آورم . او بسیار گرم و بسیار لطیف بود ، و به آسانی با
بدن سنگی من جفت می شد...
به زحمت خودم را از آن خاطره بیرون کشیدم .
ولی آخرش به من نگفتی- روي تصمیمت واسه رفتن به » : براي ممانعت از بحث کردن با او سر دست و پا چلفتی بودنش به تندي گفتم
« ؟ سیاتل هستی ، یا از نظرت اشکالی نداره که ما یه کار دیگه انجام بدیم
غیر مستقیم- دادن حق انتخاب به او ، بدون دادن این انتخاب که آن روز را بدون من سپري کند . چندان منصف نبودم . اما من شبِ پیش
به او قولی داده بودم... و تقریباً همان قدري که آن ایده مرا وحشت زده می کرد ، از فکر عمل کردن به آن خوشم می آمد .
خورشید ، روز شنبه در آسمان می درخشید . می توانستم خود واقعی ام را به او نشان دهم ، البته اگر به اندازه اي شجاع بودم که وحشت و
انزجار او را تحمل کنم . تنها مکانی که می شد در آن چنین ریسکی کرد را می شناختم...
« . حاضرم گزینه هاي دیگه رو هم بشنوم . اما یه خواهش هم دارم که می خواستم مطرح کنم » : بلا گفت
یک بله ي مشروط . او از من چه تقاضایی داشت؟
« ؟ چی »
« ؟ می شه من رانندگی کنم »
« ؟ چرا » ؟ داشت شوخی می کرد
خوب ، بیشتر به خاطر اینکه وقتی به چارلی گفتم قراره برم سیاتل ، اون با تأکید خاصی پرسید که تنها می رم یا نه و ، منم چون اون »
موقع قرار بود تنها باشم بهش گفتم آره . اگه دوباره پرسید ، احتمالاً نمی تونم دروغ بگم ، اما فکر نکنم دوباره بپرسه . و اگه هم تراکم رو
« . تو خونه بذارم متوجه قضیه می شه . گذشته از این ، رانندگی تو منو می ترسونه
جداً ، مغز « . این همه چیز در رابطه با من وجود داره که می تونه تورو بترسونه ، بعد تو نگران رانندگی من هستی » . چشمانم را چرخ دادم
او برعکس کار می کرد . با بیزاري سرم را تکان دادم .
آلیس با لحنی آمرانه صدا زد : ادوارد...
ناگهان به فضاي دایره اي شکلی که نور خورشید درخشان به آن می تابید خیره و غرق در یکی از تصاویر ذهنی آلیس شده بودم .
مکانی بود که آن را به خوبی می شناختم ، مکانی که براي بردن بلا به آنجا در نظر گرفته بودم- چمنزار کوچکی که تا به حال پاي هیچ
کس جز خودم به آنجا باز نشده بود . یک مکان زیبا و آرام ، جایی که در آن می توانستم روي تنها بودن حساب کنم- به حد کافی از
هرگونه رد اقامتگاه هاي انسانی دور بود که حتی ذهن من هم می توانست در آرامش باشد .
آلیس هم آن را شناخت ، زیرا در زمانی نه چندان دور در تصویر دیگري مرا آنجا دیده بود- یکی از آن تصاویر زودگذر و ابهام آمیزي که
آلیس صبح آن روزي که بلا را از تصادف با ون نجات داده بودم به من نشان داده بود .
در آن تصویر نامعلوم ، من تنها نبودم . و حالا همه چیز شفاف شده بود- بلا در آنجا با من بود . پس من شجاعت لازم را داشتم . او به من
خیره شده بود ، رنگین کمان روي صورت او می رقصید ، عمق چشم هایش بی انتها بود .
این همون مکانه . افکار آلیس لبریز از ترسی بود که با آن منظره هماهنگی نداشت . شاید تنش در آن دیده می شد ، اما ترس براي چه
بود؟ منظور او از این همون مکانه ، چه بود؟
و بعد آن را دیدم .
آلیس با صداي تیزي اعتراض کرد : ادوارد ! من اونو دوستش دارم ، ادوارد !
با لج صداي او را خفه کردم .
او بلا را آنگونه که من دوستش داشتم ، دوست نداشت . تصویري که او می دید امکان ناپذیر بود . غلط بود . او به گونه اي کور شده بود ،
چیزهاي ناممکن را می دید .
حتی نیم ثانیه هم نگذشته بود . بلا با کنجکاوي به صورت من نگاه می کرد ، منتظر بود تا با خواهشش موافقت کنم . آیا لحظه اي که
ترس بر چهره ام سایه انداخته بود را دیده بود یا براي چشمان او خیلی سریع بود ؟
در حالی که آلیس و الهام هاي نقص دار و دروغینش را از فکرم دور می کردم ، روي او و مکالمه ي ناتمامان تمرکز کردم . غیب بینی هاي
آلیس ارزش توجه مرا نداشتند .
هرچند قادر نبودم روند سرزنده و شوخ گفتگوي صمیمانه مان را ادامه دهم .
افسردگی در صدایم رسوخ کرده بود . « ؟ نمی خواي به پدرت بگی که قراره اون روز رو با من بگذرونی » : پرسیدم
تصاویر را دوباره هل دادم ، سعی داشتم آنها را خودم دورتر کنم ، تا آنها را از سوسوزدن داخل سرم بازدارم .
« ؟ هرچی به چارلی کمتر بگی ، بازهم زیاد گفتی . اما بالاخره نگفتی کجا قراره بریم » : بلا با صداي قاطع و مطمئنی گفت
آلیس اشتباه می کرد . خیلی زیاد هم اشتباه می کرد . هیچ شانسی براي آن قضیه وجود نداشت . و این درست مانند یک تصویر قدیمی
بود، حالا اعتباري نداشت . چیزها تغییر کرده بودند .
آلیس در اشتباه بود . طوري ادامه « . قراره روز شنبه هوا خوب باشه » : در حالی که با وحشت و دودلی در جنگ بودم ، آهسته به او گفتم
بنابراین من دور از چشم جمعیت می مونم... و اگه تو دوست داشته باشی ، » . می دادم انگار نه انگار که چیزي شنیده یا دیده بودم
« . می تونی پیش من بمونی
و تو به من نشون می دي که منظورت از حرف هایی درمورد » . بلا زود معناي آن را فهمید ؛ چشمانش مشتاق بودند و برق می زدند
« ؟ آفتاب زدي چی بوده
شاید ، مانند دفعات بی شمار گذشته ، ممکن بود عکس العمل او برعکس چیزي که انتظار داشتم باشد . درحالی که سعی می کردم به
اگه تو نمی خواي... با من تنها باشی ، ترجیح می دم » . او بله نگفته بود « ... آره. اما » . لحظات شادتر برگردم ، بر این احتمال لبخند زدم
« . خودت به تنهایی به سیاتل نري . از فکر اینکه توي شهر به اون بزرگی به چه دردسرهایی ممکنه بیفتی چهارستون بدنم می لرزه
لبهایش برهم فشرده شدند ؛ او دلخور شده بود .
« - شهر فینیکس فقط سه برابر سیاتل جمعیت داره . اما از نظر وسعت جونم برات بگه که »
« . ولی ظاهرا اجَل تو توي فینیکس نرسیده بوده . پس ترجیح می دم که با من بمونی » : توجیه او را قطع کردم و گفتم
او می توانست تا ابد با من بماند ، یک سفر که چیزي نبود . ابدیت هم به نظر کافی نمی رسید .
نباید آن طور فکر می کردم . ما تا ابد وقت نداشتیم . حالا هر ثانیه اي که می گذشت بیش از هر زمان دیگري به حساب می آمد ؛ ثانیه به
ثانیه زمان او را تغییر می داد ، درحالی که من دست نخورده باقی می ماندم .
« . اگه قرار باشه با تو تنها بمونم ، از نظر من اشکال نداره » : او گفت
نه- چون غرایز او وارونه بودند .
« . اما به هرحال باید به چارلی بگی » . آهی کشیدم « . می دونم »
« ؟ این همه کار تو دنیا هست ، من چرا باید اونو انجام بدم » : او که وحشت زده به نظر می رسید، پرسید
به او چشم غره رفتم ، تصاویري که کاملاً قادر به فرو نشاندنشان نبودم به حالت تهوع آوري در سرم می چرخیدند .
او باید آن قدر را براي من انجام می داد- یک « . که من یه دلیل کوچیک واسه برگردوندن تو داشته باشم » : با صداي هیس مانندي گفتم
شاهد که مرا مجبور به محتاط بودن کند .
چرا آلیس حالا این اطلاعات را براي من فاش کرده بود ؟
بلا آب دهانش را به سختی فرو داد و ، براي لحظه اي طولانی به من خیره شد . او چه دیده بود ؟
« . فکر کنم دوست داشته باشم خودمو به دست بخت و اقبال بسپارم » : گفت
اَه ! از اینکه زندگیش را به خطر بیندازد به هیجان می آمد ؟ یک دوز آدرانالین 1 آن چیزي بود که او می طلبید ؟
به آلیس ، که چشم غره ي مرا با نگاه هشدار دهنده پاسخ داد ، اخم کردم . در کنار او ، رزالی با خشم به من چشم دوخته بود ، او خودش را
می دونی که الآن فصل شکار خرس ها نیست و » : جمع و جور کرد . در حالی که چشم هایش تنگ می شدند، با جدیت گفت
«. غیرقانونیه
« . اگه قوانین رو با دقت بخونی ، می بینی که اون قانون فقط شامل شکار با اسلحه می شه »
دوباره براي لحظه ي کنترل چهره اش را از دست داد . دهانش باز مانده بود .
این بار فقط یک سوال بود و نفس نفس از سر شوك . « ؟ خرس ها » : او دوباره گفت
یکی از هورمون هایی است که از غده هاي فوق کلیوي ترشح می شود و نقش به سزایی در برانگیختن ، (Adrenaline) 1. آدرنالین
هیجان دارد.
« . خرس گریزلی شکار مورد علاقه ي امته »
چشم هاي او را تماشا کردم ، دیدم که برخود مسلط می شود .
نگاهش را به پایین دوخت و گازي به پیتزا زد . با حالت متفکرانه اي جوید و سپس ، جرعه اي از نوشدنی اش « . هم م » : او زیر لب گفت
نوشید .
« ؟ خوب ، شکار مورد علاقه ي تو چیه » : بالاخره سرش را بلند کرد و گفت
به گمانم باید انتظار چیزي مثل آن را می داشتم ، اما این طور نبود . بلا همیشه و در همه حال جذاب بود .
« . شیر کوهی » : با شدت لحن جواب دادم
قلب او آرام و منظم می زد ، انگار داشتیم سر رستوران مورد علاقه ي من بحث می کردیم . « آه » : با لحن عادي اي گفت
پس ، باشه . اگر او می خواست این گونه برخورد کند چیز غیر عادي اي نبود...
مسلماً ، ما باید مراقب باشیم که با شکار بی رویه تاثیر بدي روي محیط زیست نذاریم . ما » : با لحن بی اعتنا و خونسردي به او گفتم
سعی می کنیم روي مناطقی تمرکز کنیم که تعداد زیادي از گونه ي حیوانات شکارگر داشته باشه- از لحاظ تنوع هم بتونه نیاز مارو برطرف
« ؟ کنه . همیشه اینجا تعداد خیلی زیادي آهو و گوزن شمالی وجود داره و ، اونها جواب می دن ، اما شکار این حیوانات چه لذتی داره
او مؤدبانه گوش داد و قیافه ي علاقه مندي به خود گرفت ، انگار من معلمی بودم که کنفرانس می داد . نمی شد لبخند نزنم .
« ؟ حالا براي شکار کجا می رین » : او گاز دیگري به پیتزا زد ، با آرامش زیر لب گفت
اوایل بهار ، فصل مورد علاقه ي امت واسه شکار خرسه . اونها تازه از خواب زمستونی بیدار شدن ، واسه همین کج » : درس را ادامه دادم
« . خلق ترن
هفتاد سال گذشته بود ، و او هنوز باختش در اولین رویارویی با آن ها را به دست فراموشی نسپرده بود .
« . واقعاً ، هیچ چیز مثل یه خرس گریزلی عصبانی نمی تونه لذت بخش باشه » : بلا که با حالتی موقرانه سر تکان می داد ، تأیید کرد
خواهش » . زمانی که به خاطر آرامش غیر منطقی او سرم را تکان می دادم نتوانستم خنده ام را فرو بخورم . باید ظاهرم را حفظ می کردم
« . می کنم ، بهم بگو واقعاً داري به چی فکر می کنی
چطوري یه خرس رو بدون » . چین بین ابروهایش مشخص شده بود « . دارم سعی می کنم تجسمش کنم- ولی نمی تونم » : او گفت
« ؟ اسلحه شکار می کنن
و بعد لبخند سریع و جانانه اي زدم تا دندان هایم نمایان شوند . انتظار داشتم خودش را عقب بکشد ، « . اوه ، ما اسلحه داریم » : به او گفتم
فقط نه از اون اسلحه هایی که وقتی قوانین شکار رو می نوشتن درنظر بگیرن . اگه » . اما او کاملاً بی حرکت بود و مرا تماشا می کرد
« . تاحالا توي تلویزیون حمله ي یه خرس رو دیده باشی ، می تونی تجسم کنی که امت چطوري شکار می کنه
او نگاهی به میزي که بقیه ي ما که پشت آن نشسته بودند انداخت و، برخود لرزید .
چه عجب . و بعد به خودم خندیدم ، چون می دانستم بخشی از وجودم آرزو داشت او بی توجه باقی بماند .
« ؟ تو هم مثل یه خرسی » : حالا وقتی به من خیره شد چشمان تیره اش ژرف و گشاد شده بودند . با صداي تقریباً نجواگونه اي پرسید
بیشتر شبیه یه شیر ، بقیه که این طور می گن . شاید » : در حالی که سخت تلاش می کردم باز هم بی تفاوت به نظر برسم گفتم
« . سلیقه ي ما در شکار تعیین کننده اس
و بعد سرش را به یک طرف خم کرد و ناگهان کنجکاوي در « . شاید » : گوشه ي لبهایش اندکی به طرف بلا رفتند . او تکرار کرد
« ؟ این چیزي هست که من بتونم ببینم » . چشمانش زبانه کشید
براي تجسم این وحشت به تصاویر آلیس احتیاجی نداشتم- تخیلات خودم کافی بود .
« . معلومه که نه » : با خشم به او گفتم
او از من فاصله گرفت ، چشمانش وحشت زده و سردرگم بودند .
من هم به عقب تکیه دادم ، می خواستم بین خودمان فاصله ایجاد کنم . او هرگز متوجه نمی شد ، نه ؟ او براي کمک به من در زنده نگه
داشتنش یک کار هم نمی خواست انجام دهد .
« ؟ اینی که گفتی واسه من خیلی ترسناکه » : او با صداي محکمی گفت
اگه تو با این چیزها می ترسیدي ، همین امشب می بردمت . تو بهش نیاز داري . واسه تو هیچ چیزي » : از بین دندان هایم جواب دادم
« . نمی تونه مفیدتر از یه مقدار سالمِ ترس باشه
« ؟ پس چرا » : او بی پروایانه پرسید
با خشم به او چشم غره رفتم ، منتظر بودم تا بترسد . من می ترسیدم . می توانستم به طور واضح زمانی که در حین شکار بلا در کنارم بود
را تجسم کنم...
چشم هاي او کنجکاو و بی تاب باقی ماندند و خبري از ترس نشد . او منتظر جوابش بود و بی خیال نمی شد .
اما زمان ما به اتمام رسیده بود.
« . دیرمون می شه » . و روي پاهایم بلند شدم « . بعداً » : با آزردگی گفتم
او هاج و واج به دورو برش نگاه کرد ، گویی فراموش کرده بود که در کافه تریا هستیم . انگار حتی فراموش کرده بود که در مدرسه
هستیم- از اینکه در یک مکان دنج و خصوصی تنها نبودیم متحیر شده بود . من دقیقاً آن احساس را درك می کردم . زمانی که با او بودم
، بیاد آوردن باقی دنیا دشوار بود .
او به سرعت برخاست ، براي لحظه اي تعادلش را از دست داد و ، کیفش را روي دوشش انداخت .
و من می توانستم اراده را در صدایش حس کنم ؛ او مرا روي حرفم نگه می داشت . « . پس باشه براي بعد » : گفت
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#613
Posted: 19 Sep 2012 18:21
فصل دوازدهم ( فصل آخــــر )
پیچیدگی ها
بلا و من در سکوت به طرف کلاس زیست شناسی رفتیم . سعی داشتم روي زمان حال تمرکز کنم ، روي دختري که در کنارم بود ، روي
چیزي که واقعی و مادي بود ، روي هرچیزي که تصاویر نادرست و بی معنی آلیس را از سرم بیرون نگه دارد .
از کنار آنجلا وِبِر که در پیاده رو ایستاده بود و با یکی از پسرهاي هم کلاسی اش در کلاس مثلثات ، راجع به تکالیف بحث می کرد رد
شدیم . نگاه سرسري اي به افکار او انداختم ، انتظار ناامیدي بیشتر داشتم و از صداي آرزومند آن متعجب شدم .
آه ، چیزي وجود داشت که آنجلا بخواهد . متأسفانه چیزي نبود که بتوان آن را کادوپیچی کرد و ربان زد .
با شنیدن آرزو کردن ناامیدانه ي آنجلا ، براي یک لحظه به طرزي عجیب احساس آرامش کردم . در یک ثانیه حس خویشاوندي نسبت به
آنجلا به من دست داد ، که آن دختر انسان خوش قلب هیچ گاه از آن مطلع نمی شد ، ما در یک چیز مشترك بودیم.
دانستن اینکه خودم تنها کسی نیستم که با یک داستان عاشقانه و غم انگیز دست و پنجه نرم می کنم جور عجیبی برایم تسکین دهنده
بود. دلشکستگی همه جا بود .
چند ثانیه بعد ، ناگهان کاملاً آزرده خاطر شدم . چرا که اجباري نبود قصه ي آنجلا غم انگیز باشد . آنجلا انسان بود و آن پسر هم انسان
بود و تفاوتی که در سر او فائق نیامدنی می نمود مسخره بود ، در مقایسه با وضعیت من حقیقتاً مسخره بود . دل او بی دلیل شکسته بود.
وقتی هیچ علت قابل قبولی وجود نداشت که او نتواند با کسی که می خواست باشد ، غم و اندوه بی مورد بود . چرا او نباید چیزي را که
می خواست داشته باشد ؟ چرا این قصه نباید پایانی خوش داشته باشد ؟
من می خواستم به او یک هدیه بدهم... خوب ، می توانستم به او چیزي را بدهم که می خواهد . با آنچه که من از طبیعت انسان ها
می دانستم ، احتمالاً حتی این کار سخت هم نبود . در افکار و علاقه مندي هاي پسري که کنار او بود تجسس کردم ، او به نظر بی میل
نمی آمد ، فقط همان مشکلاتی که آنجلا داشت مانع او شده بودند . او هم مانند آنجلا ناامید و کناره گیر بود .
تمام کاري که باید می کردم مطرح کردن یک پیشنهاد بود...
نقشه به راحتی شکل گرفت ، بدون اینکه تلاشی کنم نمایشنامه خود به خود نوشته شد . به کمک امت نیاز داشتم- تنها مشکل راضی
کردن او به انجام این کار بود . تحت نفوذ قرار دادن طبیعت انسانی بسیار ساده تر از طبیعت خون آشام ها بود .
از راه حل خودم و هدیه ام براي آنجلا بسیار خرسند بودم . راه خوبی بود تا حواسم را از مشکلات خودم پرت کنم . یعنی ممکن بود
مشکلات من هم به همین راحتی حل شوند ؟
زمانی که بلا و من سر جایمان می نشستیم خلق و خویم اندکی بهتر شده بود . شاید باید مثبت اندیش تر باشم . شاید براي ما چاره اي
وجود داشت که از من فرار می کرد ، همان طور که راه حل واضح آنجلا به چشم او نامرئی بود . شرایط ما مانند هم نبودند... اما چرا باید با
ناامیدي وقتم را هدر می دادم ؟ وقتی بحث سر بلا بود من زمانی براي هدر دادن نداشتم . هر ثانیه ارزشمند بود .
آقاي بنر یک تلویزیون و دستگاه پخش ویدئوي باستانی را داخل کلاس هل می داد . او می خواست از روي فصلی که مخصوصاً خودش
به آن علاقه اي نداشت بپرد- اختلالات ژنتیکی- و به جاي آن به مدت سه روز یک فیلم نمایش دهد . روغن لورِنزو موضوع چندان نشاط
آوري نبود ، ولی این مانع ایجاد هیجان در کلاس نشد . نه کتاب و دفتر می خواست ، و نه مواد آزمایشگاهی . سه روز آزادي . انسان ها به
وجد می آمدند .
به هرحال ، این موضوع براي من اهمیتی نداشت . قصد نداشتم به هیچ چیزي جز بلا توجه کنم .
امروز صندلی ام را از او دور نکردم تا به خودم فضایی براي تنفس بدهم . در عوض ، مانند هر انسان نرمال با فاصله ي کمی کنار او
نشستم . نزدیک تر از زمانی که در اتومبیل کنار هم می نشستیم ، به قدري نزدیک که در سمت چپ بدنم گرماي پوست او را عمیقاً
احساس می کردم .
تجربه ي عجیبی بود ، هم لذت بخش و هم ترسناك ، ولی این حالت را به دور از او در آن سوي میز نشستن ، ترجیح می دادم . بیش از
آن حدي بود که عادت داشتم و با این حال ، به سرعت فهمیدم که بازهم کافی نیست . من قانع نشده بودم . تا این حد نزدیکی به او فقط
باعث شده بود بخواهم بازهم به او نزدیک تر شوم . هرچه نزدیک تر می رفتم کشش بیشتر می شد .
من او را متهم کرده بودم که آهن رباي خطر است . حالا ، معناي آن را به طور واقعی درك کردم . من خطر بودم ، و ، هر اینچی که به
خودم اجازه می دادم به او نزدیک تر شوم ، جاذبه ي او به طرزي کمرشکن رشد می کرد .
و بعد آقاي بنر چراغ ها را خاموش کرد .
با در نظر گرفتن اینکه نبود نور تاثیر چندانی براي چشم هاي من نداشت ، عجیب بود که چقدر همه چیز دچار تغییر شد . هنوز می توانستم
به طور کامل همه چیز را ببینم . تمام جزئیات اتاق واضح بود .
پس چرا شوك ناگهانی الکتریسیته مانند در هوا ، در این تاریکی براي من تاریک نبود ؟ آیا به این خاطر بود که می دانستم من تنها کسی
هستم که می توانست با وضوح تمام ببیند ؟ که هم بلا و هم من به چشم دیگران نامرئی بودیم ؟ مثل اینکه تنها باشیم ، فقط او و من ،
مخفی در اتاق تاریک ، در حالی که در فاصله ي دو- سه سانتی متري هم نشسته بودیم...
دستم بدون اجازه ي من به طرف او حرکت کرد . فقط براي اینکه دست او را لمس کند ، تا آن را در تاریکی بگیرد . آیا این اشتباه
سهمگینی بود ؟ اگر پوست من مایه ي ناراحتی او می شد ، تنها کاري که باید می کرد این بود که خودش را کنار بکشد...
سریع دستم را عقب بردم ، بازوانم را محکم روي سینه ام درهم گره و دست هایم را مشت کردم . اشتباه بی اشتباه . من به خودم قول داده
بودم که هیچ اشتباهی نکنم ، فرقی نداشت چقدر جزئی به نظر می رسیدند . اگر دستش را می گرفتم ، بازهم بیشتر می خواستم- یک
تماس ناچیز دیگر ، یک حرکت به او نزدیک تر . می توانستم آن را حس کنم . یک میل جدید داشت در من رشد می کرد ، در تلاش بود
تا خودداري مرا پایمال کند .
اشتباه بی اشتباه .
بلا هم بازوانش را بطور محفوظ جلوي سینه ي خودش در هم فرو برده بود و ، دستانش را به مشت تبدیل کرده بود ، درست مثل من .
داري به چی فکر می کنی ؟ داشتم می مردم تا این کلمات را در گوش او زمزمه کردم ، اما اتاق به قدري ساکت بود که حتی یک
مکالمه ي پچ پچ گونه هم می توانست آن را به هم بزند .
فیلم شروع شد و اتاق تاریک را اندکی روشن کرد . بلا به من نگاه کرد . متوجه حالت شق و رقی که بدنم را نگه داشته بودم شد- درست
مثل بدن خودش- و لبخند زد . لب هایش کمی از هم باز شدند و ، به نظر چشمانش لبریز از وسوسه هاي آتشین بودند.
یا شاید من آن چیزي را می دیدم که دلم می خواست ببینم.
متقابلاً به او لبخند زدم ؛ او به نفس نفس افتاد و سریع نگاهش را دزدید .
این وضعیت را بدتر کرد . من خبر از افکار او نداشتم ، اما ناگهان از اینکه درست حدس زده بودم مطمئن شدم ، او می خواست مرا لمس
کند . او هم مانند من این میل خطرناك را حس کرده بود .
بین بدن او و من ، الکتریسیته در جریان بود .
او تمام ساعت تکان نخورد ، حالت سخت و کنترل شده ي بدنش را همان طور که من نگه داشته بودم نگه داشت . گاه و بیگاه نگاه
سریعی به من می انداخت و هر دفعه ، جریان کشش با شوکی ناگهانی مرا از درون تکان می داد .
ساعت سپري شد- آهسته ، و با این حال به حد کافی آهسته نبود . این حس بسیار تازه بود ، می توانستم روزها به این حالت کنار او
بنشینم ، تا فقط به حد کافی این احساس را تجربه کنم .
دقایق که می گذشت ، با خودم درگیري هاي متفاوتی داشتم ، با عقلم در کلنجار بودم و سعی داشتم اشتیاق براي لمس او را براي آن
توجیه کنم .
بالاخره ، دوباره آقاي بنر چراغ ها را روشن کرد .
در نور چراغ هاي فلورسنت ، جو حاکم بر اتاق به حالت عادي بازگشت . بلا آهی کشید ، بازوهایش را به طرف جلو دراز و انگشتانش را باز
و بست کرد . باید نگه داشتن آن حالت براي مدتی طولانی براي او سخت بوده باشد . براي من راحت تر بود- بی جنب و جوشی طبیعی
بود.
« . خوب... جالب بود » . با دیدن حالتی که از سر آسودگی بر چهره اش نشسته بود آهسته خندیدم
به طور واضح فهمیده بود که به چه چیزي اشاره می کنم ، اما هیچ نظري نداد . براي شنیدم افکار او در این « ... اوم » : زیر لب گفت
لحظه چه چیزها که نمی دادم .
آه کشیدم . هرچه آرزو می کردم کمکی به خواندن ذهن او نمی کرد .
« ؟ بریم » : در حالی که بلند می شدم پرسیدم
او شکلکی درآورد و با بی تعادلی سر پایش ایستاد ، دست هایش را به بغل باز کرده بود ، انگار می ترسید بیفتد .
می توانستم دستم را به او پیشنهاد کنم . یا می توانستم آن را زیر آرنجش بگذارم- به نرمی تمام- و او را سرپا نگه دارم . مطمئناً آن تخلف
وحشتناکی نبود .
اشتباه بی اشتباه .
همان طور که به طرف ورزشگاه قدم می زدیم او بسیار ساکت بود . چین همانند یک شاهد بین ابروهایش افتاده بود ، نشانه اي از اینکه او
غرق در افکارش بود . من هم سخت در فکر فرو رفته بودم .
بخش خودخواه وجودم می گفت : ممکن نیست یک بار دست کشیدن به پوستش به او آسیبی بزند .
من به راحتی می توانستم فشار دستم را کم کنم . تا وقتی کاملاً خودم را تحت کنترل داشتم ، آنقدرها سخت نبود . حس لامسه ي من از
انسان ها پرورش یافته تر بود ؛ می توانستم یک جین جام کریستال را با تردستی به هوا بفرستم و بگیرم ، بدون اینکه یکی از آنها بشکند ؛
من می توانستم یک حباب کف صابون را نوازش کنم بدون اینکه آنرا بترکانم . تا زمانی که کاملاً خودم را تحت کنترل داشتم...
بلا مانند یک حباب بود- شکننده و بی دوام . موقتی .
تا چه مدت قادر بودم حضورم را در زندگی او توجیه کنم ؟ چقدر وقت داشتم ؟ آیا امکان داشت دیگر فرصتی مانند این فرصت ، مانند این
دقیقه ، مانند این ثانیه نصیبم شود ؟ او نمی توانست همیشه در دسترس من باشد...
دم در ورزشگاه بلا چرخید تا با من رو در رو شود و ، با دیدن حالتی که بر چهره ي من نقش بسته بود چشمانش گشاد شد . او صحبتی
نکرد . به بازتاب خودم در چشماي او نگاه کردم و دیدم که آتش جنگ درونیم در چشم هایم زبانه می کشد . همان طور که قسمت بهتر
وجودم مبارزه را می باخت ، ایجاد تغییر در صورتم را تماشا کردم.
دستم ناهشیارانه و بدون اینکه فرمانی به آن داده شود بالا رفت . با چنان ملایمتی که گویی او از جنس شکننده ترین شیشه ها ساخته شده
بود ، انگار که به ظرافت یک حباب بود ، انگشتانم پوست گرم گونه ي او را نوازش کردند . گونه اش با تماس دستم داغ شد و ، من
می توانستم گردش خون را در زیر پوست نازك او حس کنم.
دستور دادم : بسه...! اما دستم براي شکل دادن خودش دور صورت او درد می کرد. بسه !
خیلی دشوار بود که دستم را کنار بکشم ، تا جلوي خودم را بگیرم و از آنچه بود نزدیک تر نروم . در یک لحظه هزار احتمال مختلف به
ذهنم هجوم آورد- هزار راه مختلف براي لمس کردن او . نوك انگشتم طرح لب هاي او را دنبال می کرد . کف دستم زیر چانه ي او
می رفت . دسته اي از موهاي او را می گرفت و رها می کرد تا روي دستم بریزد . بازویم دور کمر او می پیچید و او را به بدنم می چسباند
و نگه می داشت .
بسه!
خودم را مجبور به برگشتن کردم ، تا از او دور شوم . بدنم به سنگینی حرکت می کرد- با بی میلی .
ذهنم را در پشت سر جا گذاشتم تا هنگامی که به سرعت از آنجا دور می شدم او را تماشا کنم . می شد گفت براي فرار از دام وسوسه
می دوم . افکار مایک نیوتون را شنیدم- صداي ذهن او از همه بلندتر بود- او بلا را دید که در کمان بی توجهی از کنارش گذشت،
چشمانش نامتمرکز و گونه هایش گل انداخته بودند . مایک اخم هایش را در هم کشید و ناگهان اسم من در سر او با فحش و نفرین
مخلوط شد ؛ در جواب نمی توانستم از پوزخند زدن خودداري کنم .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#614
Posted: 19 Sep 2012 18:22
دستم داشت می سوخت . آن را تکان دادم و بعد مشت کردم، اما سوزش بی درد ادامه یافت .
نه ، من به او آسیبی نزده بودم- اما بازهم دست زدن به او یک اشتباه بود .
حس می کردم آتش گرفته ام- انگار آتش تشنگی در گلویم به تمام بدنم منتشر شده بود .
دفعه ي بعدي که نزدیک او بودم ، آیا قادر بودم خودم را از دوباره لمس کردن بازدارم ؟ و اگر یک بار به او دست می زدم ، می توانستم به
همان کفایت کنم ؟
دیگر اشتباهی درکار نبود . همین بود . سرسختانه به خودم گفتم : با خاطره ات خوش باش ، ادوارد. و دست هاتم نگه دار پیش خودت . یا
عملی می شد ، یا مجبور می شدم خودم را یک جورهایی... وادار به رفتن کنم . زیرا اگر باز هم خطا می کردم نمی توانستم به خودم اجازه
دهم که نزدیک او باشم .
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم افکارم را سروسامان دهم.
امت در بیرون از ساختمان انگلیسی به من رسید .
بهتر به نظر میاد . عجیب شده ، اما حالش بهتره . خوشحاله . « . هی ، ادوارد »
من خوشحال به نظر می رسیدم ؟ به گمانم ، علارقم آشفتگی ذهنی ، احساس شادي می کردم . « . هی ، ام »
باید دهنت رو بسته نگه داري ، بچه . رزالی می خواد زبونتو از حلقت بکشه بیرون .
« ؟ متاسفم که گذاشتم تنهایی باهاش سرو کله بزنی . از دستم عصبانی هستی » . آهی کشیدم
وقتی آلیس ببینه که یه اتفاقاتی داره میفته دیگه... « . نه بابا. رز هم باهاش کنار میاد . به هر حال این اتفاق می افتاد »
الهامات آلیس چیزي نبود که در این لحظه بخواهم فکرشان را بکنم . به جلو خیره شدم ، دندان هایم به هم قفل شده بودند .
همان طور که به دنبال یک چیزي براي حواس پرتی می گشتم ، چشمم به چینی افتاد که پیش روي ما وارد کلاس اسپانیایی می شد. آه-
این فرصتی بود که هدیه ام را به آنجلا بدهم .
« . یه دقیقه وایسا » . از قدم زدن باز ایستادم و بازوي امت را گرفتم
چه خبره ؟
« ؟ ي دونم لیاقتش رو ندارم ، ولی با این حال یه لطفی در حق من می کنی »"
« ؟ چی می خواي » : او با کنجکاوي پرسید
با صدایی آهسته- و با سرعتی که کلمات را براي انسان ها غیر قابل درك می کرد ، فرقی نداشت که چقدر بلند آنها را بر زبان آورده شده
بودند- به او توضیح دادم که چه می خواستم .
وقتی حرفم تمام شد او هاج و واج به من خیره ماند ، افکارش هم مانند صورتش خالی بود .
« ؟ خوب...؟ کمکم می کنی » : گفتم
« ؟ اما ، آخه چرا » : لحظه اي طول کشید تا جواب داد
« ؟ یالا ، امت . چرا که نه »
تو کی هستی و با برادر من چی کار کردي ؟
تو همون کسی نیستی که همیشه آه و ناله اش به هوا بود که چرا مدرسه اینقدر یک نواخته ؟ این یه کمی متفاوته ، نیست ؟ به چشم یه »
« . آزمایش بهش نگاه کن- یه آزمایش در ذات انسانی
امت صداي خرناس مانندي درآورد و بعد شانه هایش را بالا « . خوب ، این متفاوت که هست ، باید اعتراف کنم... خیلی خوب ، باشه »
« . کمکت می کنم » . انداخت
با او نیشخند زدم . حالا که امت پایه بود براي نقشه هم شور و شوق بیشتري داشتم . رزالی یک درد بود ، اما تا ابد براي انتخاب امت یکی
به او بدهکار بودم ؛ هیچ کس برادري بهتر از برادر من نداشت .
امت احتیاجی به تمرین نداشت . همین طور که به طرف کلاس می رفتیم یک بار دیالوگ هایش را زیر لب به او گفتم .
بِنْ پیش تر روي صندلی اش که پشت سر من قرار داشت نشسته بود و مشغول جمع و جور کردن تکالیفش بود تا تحویل دهد . امت و من
هردو نشستیم و همان کار را انجام دادیم . کلاس هنوز ساکت نشده بود ؛ همهمه ها تا زمانی که خانم گوف آنها را به توجه فرا نمی خواند
ادامه می یافت . او که درحال تصحیح تست هاي جلسه ي پیش بود ، هیچ عجله اي نداشت .
خوب؟ هنوز از آنجلا وِبِر درخواست نکردي که » : امت با صدایی که از حد لازم بلندتر بود- البته اگر روي صحبتش فقط من بودم- گفت
« ؟ بیرون برین
بِنْ خشکش زد ، صداي خش خش کاغذهایی که از پشت سر من به گوش می رسید فوراً خاموش شد ، ناگهان توجهش به مکالمه ي ما
جلب شده بود .
آنجلا ؟ اونا دارن راجع به آنجلا حرف می زنن ؟
چه خوب . گوش او با من بود .
سرم را آهسته طوري که متأثر به نظر بیاید تکان دادم . « ، نه » : گفتم
« ؟ چرا نپرسیدي ؟ ببینم ، نکنه می ترسی » : امت فی البداهه گفت
« . نه . شنیدم از یکی دیگه خوشش میاد » . روبه او شکلکی درآوردم
ادوارد کالن می خواسته از آنجلا بخواد باهم برن بیرون ؟ ولی... نه . خوشم نمیاد . من نمی خوام اون نزدیک آنجلا بشه. اون... واسش آدم
مناسبی نیست. خطر...ناکه .
انتظار واکنش هاي محافظه کارانه و سلحشورانه نداشتم . سعی من بر این بود که حسادت او را برانگیزم . اما هرچیزي که جواب می داد
« ؟ می خواي اجازه بدي همچین چیزي جلوتو بگیره ؟ حاضر به رقابت نیستی » : قبول بود . امت با تمسخر و باز بداهه پرسید
ببین ، من فکر می کنم اون واقعاً این پسره بِنْ رو » . به او چشم غره رفتم ، ولی به چیزهایی که او به من تحویل می داد عادت داشتم
« . دوست داره . نمی خوام طور دیگه قانعش کنم . دخترهاي دیگه هم هستن
انگار صندلی پشتی را برق گرفته بود .
« ؟ کی » : امت پرسید
« . دستیار آزمایشگاهیم گفت یه پسره هست به اسم چِینی . مطمئن نیستم بدونم منظورش کی بود »
لبخندم را فرو خوردم . فقط کالن هاي متکبر می توانستند وانمود کنند اسم هیچ کدام از دانش آموزان این مدرسه ي کوچک را نمی دانند و
در بروند .
سر بِنْ از شوك به دوران افتاده بود . من ؟ منو به ادوارد کالن ترجیح می ده ؟ ولی اون چرا باید از من خوشش بیاد ؟
با چشم هایش به طرف آن پسر اشاره کرد . به طور واضح که هر انسانی می توانست « ، ادوارد » : امت با تن صداي پایین تري زمزمه کرد
« . درست پشت سرته » : آن را لب خوانی کند ، بی صدا گفت
« ، اوه » : در جواب زیر لب گفتم
روي صندلی چرخیدم و نگاه سریعی به پسري که پشت سرم نشسته بود انداختم . براي یک ثانیه ، چشمان سیاه او از پشت عینک وحشت
زده به نظر رسیدند و بعد ، سفت نشست و شانه هاي باریکش صاف شدند . از نوع نگاه من که به طور واضح نشان می داد او را دست کم
می گیرم ، به او برخورده بود . چانه اش به جلو متمایل شد و حالت خشمناکی بر پوست گندمی او سایه انداخت .
« ! هه » : زمانی که به طرف امت برگشتم و مغرورانه گفتم
اون فکر می کنه از من بهتره . اما آنجلا این طور فکر نمی کنه . نشونش می دم...
عالی شد .
زمانی که نام پسري را می گفت که خیلی ها به خاطر بی مغزي « ؟ مگه نگفتی داره یورکی رو به جشن رقص می بره » : امت پرسید
هایش او را می شناختند صداي خرناس مانندي درآورد .
آنجلا خجالتیه. اگه ب - » . می خواستم مطمئن شوم که این موضوع براي بِنْ روشن می شود « . ظاهراً اون یه تصمیم گروهی بوده »
« . خوب ، اگه طرف جرأتش رو نداشته باشه که ازش بخواد بیرون برن ، اون هیچ وقت نمی پرسه و پیش قدم نمی شه
فی البداهه گفتن را از سر گرفت گرفته بود . دخترهاي ساکت . دخترهایی مثل... هم « . تو از دخترهاي خجالتی خوشت میاد » : امت گفت
م ، نمی دونم . مثلاً شاید بلا سوان؟
شاید آنجلا از انتظار خسته بشه . شاید ازش بخوام که با هم به مهمونی » . سپس سراغ نمایش برگشتم « ! دقیقاً » . به او نیشخند زدم
« . رقص آخرسال بریم
بِنْ که روي صندلیش صاف می شد ، فکر کرد : نه تو همچین کاري نمی کنی . حالا که چی ، که اون اینقدر قدش از من بلندتره ؟ اگه
اون اهمیت نمی ده ، براي منم مهم نیست . اون مهربون ترین ، باهوش ترین و خوشگل ترین دختر این مدرسه اس... و منو می خواد .
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#615
Posted: 19 Sep 2012 18:25
از این بِنْ خوشم می آمد . به نظر تیزهوش و خوش نیت می آمد . شاید حتی لیاقت دختري مثل آنجلا را هم داشت.
زمانی که خانم گوف ایستاد و به دانش آموزان سلام کرد ، در زیر براي امت انگشتم را به نشانه ي پیروزي بالا بردم .
امت فکر کرد : خیلی خوب ، اقرار می کنم- یه جورهایی سرگرم کننده بود .
با خودم لبخند زدم ، خرسند از اینکه براي یک داستان عاشقانه یک پایان خوش رقم زده بودم . خوش بین بودم که بِنْ دنبال کار را ول
نمی کند و، هدیه ي من به طور ناشناس به دست آنجلا می رسد . دین من ادا شده بود .
چقدر انسان ها احمق بودن که اجازه می دادند شش اینچ تفاوت در قد شادیشان را از آنها بگیرد .
این موفقیت روحیه ي خوبی به من داد . زمانی که روي صندلی ام جا خوش کردم و براي تفریح آماده شدم باز لبخند زدم . هرچه باشد ،
همان طور که بلا موقع ناهار اشاره کرده بود ، من قبلاً هیچ گاه او را در حال ورزش در کلاسش نداده بودم .
در همهمه اي که ورزشگاه را حسابی شلوغ پلوغ کرده بود روي افکار مایک نیوتون راحت تر می شد دست گذاشت . در طول چند هفته ي
اخیر ذهن او برایم کاملاً آشنا شده بود . آهی کشیدم و خودم را تسلیم شنیدن افکار او کردم . حداقل می توانستم مطمئن باشم که
توجه اش به بلا هست .
درست سر موقع شنیدم که پیشنهاد می داد هم گروه بلا در بدمینتون باشد ؛ همان طور که پیشنهادش را مطرح می کرد ، کارهاي دیگري
که می شد در آنها با او شریک شود به ذهنش هجوم آورد . لبخندم محو شد ، دندان هایم به هم ساییده شدند و باید به خودم یادآوري
می کردم که به قتل رساندن مایک نیوتون انتخاب جایزي نیست .
« . متشکرم ، مایک- مجبور نیستی این کارو بکنی ، می دونی که »
« . نگران نباش . زیاد سر راهت نمیام »
آنها به هم نیشخند زدند و ، تصاویري از حوادث بی شمار- که همه به یک طریق به بلا مرتبط می شدند- سریع از ذهن مایک گذشت .
مایک در اول تنها بازي کرد ، در حالی که بلا در نیمه ي پشتی زمین مردد بود ، راکتش را محتاطانه نگه داشته بود ، انگار که یک نوع
اسلحه بود . مربی کلَپ به طرف آنها آمد و به مایک دستور داد تا اجازه دهد بلا بازي کند .
همان طور که بلا با آهی به طرف جلو حرکت می کرد مایک فکر کرد : آه اوه . بلا راکتش را با زاویه ي ناجوري نگه داشته بود .
جنیفر فورد با افکاري خودبینانه با ضربه اي توپ را مستقیم به طرف بلا زد . مایک دید که بلا به طرف آن می رود تا به هدف ضربه بزند و
، با عجله خودش هم به آن سمت رفت تا توپ به زمین نیفتد .
در حالی که احساس خطر می کردم مسیر راکت بلا را تماشا کردم . تعجبی نداشت که به تور برخورد کرد و به طرف خورش بر گشت ، قبل
از اینکه به بازوي مایک اصابت کند و صدا دهد ، محکم به پیشانی خودش خورد .
آخ . آخ . اووه . جاش سیاه می شه .
بلا داشت پیشانیش را می مالید . وقتی می دانستم که او صدمه دیده است ، سخت بودم سرجاي خودم بمانم . اما اگر آنجا بودم ، چه کاري
از من ساخته بود ؟ و به نظر نمی رسید زیاد جدي باشد... تأمل کردم و به تماشا ادامه دادم . اگر او مجبور می شد به تلاش براي بازي
کردن ادامه دهد ، مجبور می شدم بهانه اي سر هم کنم تا او را از کلاس بیرون بکشم .
اون دختر بدشانس ترین آدمیه که به عمرم دیدم . نباید گذاشت به بقیه خسارت وارد کنه... « . متاسفم، نیوتون » . مربی خندید
او عمدا پشتش را به آنها کرد و رفت تا بازي دیگري را نظارت کند و بلا بتواند به نقش قبلیش برگردد و تماشاگر باشد.
« ؟ تو حالت خوبه » . مایک که بازویش را ماساژ می داد دوباره در ذهن گفت : آخ... به طرف بلا چرخید
« ؟ آره ، تو خوبی » : بلا که سرخ می شد با کمرویی گفت
نمی خوام عین یه نینی کوچولو که گریه می کنه به نظر بیام . اما ، پسر درد داره ! مایک که آه و ناله « . فکر کنم از پسش برمیام »
می کرد بازویش را به فرم دایره واري چرخاند .
به جاي درد ، خجالت و غم در چهره اش دیده می شد . شاید بدترین حالت نصیب مایک شده « . من همون عقب می ایستم » : بلا گفت
بود . به طور حتم امیدوار بودم که اینطورر باشد . حداقل او دیگر بازي نمی کرد . راکتش را بسیار با دقت پشتش نگه داشت ، چشمانش از
افسوس گشاد شده بودند... باید خنده ام را زیر سرفه اي پنهان می کردم .
امت می خواست بداند : چی خنده داره ؟
« . بعدا بهت می گم » : زیر لب به او گفتم
بلا دیگر در بازي مشارکت نکرد . مربی او را نادیده گرفت و گذاشت تا مایک به تنهایی بازي کند .
در پایان ساعت سراغ تست رفتم و ، خانم گوف اجازه داد زودتر بروم . همچنان که در محوطه ي مدرسه قدم می زدم با دقت به افکار
مایک گوش می کردم . او تصمیم گرفته بود با بلا درمورد من حرف بزند .
جسیکا قسم می خوره که اونها با هم قرار می ذارن . چرا ؟ چرا اون باید بلا رو انتخاب کنه ؟
او متوجه حادثه ي بزرگ نشده بود- که بلا مرا برگزیده است.
« ؟ خب »
« ؟ خوب چی » : او با تعجب پرسید
تو و اون اعجوبه . اگه یه بچه پولدار اینقدر واسه تو مهمه... « ؟ تو و کالن، ها »
از گمان پست کننده ي او دندان هایم را به هم ساییدم .
« . این موضوع هیچ ربطی به تو نداره ، مایک »
« . اصلاً خوشم نمیاد » . حالت تدافعی گرفته . پس حقیقت داره . لعنت
« . مجبور نیستی خوشت بیاد » : او با طعنه گفت
چرا بلا نمی تونه ببینه اون چه حیوون متظاهریه ؟ همشون همین جورن . اون جوري که بهش نگاه می کنه... با دیدنش بدنم می لرزه .
« . اون یه جوري بهت نگاه می کنه انگار... تو خوردنی هستی »
برخود لرزیدم ، منتظر جواب او شدم .
صورت او قرمز شد و ، لب هایش را به هم فشرد گویی نفسش را حبس کرده بود. بعد، ناگهان، به خنده افتاد .
حالا داره بهم می خنده . عالیه .
مایک با دلخوري برگشت و رفت تا لباس هایش را عوض کند .
به دیوار ورزشگاه تکیه دادم و سعی کردم آرامشم را باز یابم .
او چطور توانست به اتهامات مایک بخندد- مایک چنان به هدف زده بود که دیگر داشتم نگران این می شدم که مردم فورکس دارند زیاد از
حد هشیار می شوند...- او چرا باید با شنیدن این عقیده که ممکن است من او را بکشم می خندید ، آن هم وقتی که می دانست کاملاً
حقیقت دارد ؟ کجاي این موضوع خنده دار بود ؟
او چه مشکلی داشت ؟
آیا یک حس شوخ طبعی بیمارگونه داشت ؟ این به ذهنیتی که من از شخصیت او داشتم نمی خورد ، من از کجا می توانستم مطمئن باشم؟
یا شاید خیالات من درباره ي فرشته ي سبک مغز چندان هم دور از واقعیت نبودند . در آن خیال او هیچ حس ترسی در خود نداشت . یک
لغت براي آن وجود داشت : شجاع . ممکن است دیگران او را احمق بخوانند ، اما من می دانستم که او چقدر تیزهوش است . هرچند ،
اهمیتی نداشت که دلیل آن چیست ، این عدم ترس یا حس شوخ طبعی وارونه براي او خوب نبود . آیا همین کمبودهاي عجیب بود که او
را دائماً در معرض خطر قرار می داد ؟ شاید او همیشه اینجا به من نیاز داشت...
به همین طریق ، روحیه ام در حال خراب شدن بود .
فقط اگر می توانستم به کارهایم نظم دهم ، خودم را بی خطر کنم ، سپس شاید کار درستی بود که در کنار او بمانم .
زمانی که او قدم به بیرون از ورزشگاه گذاشت ، شانه هایش شق بودند و دوباره لب پایینش بین دندان هایش بود- نشانه اي از پریشانی .
اما به محض اینکه چشمانش با چشم هاي من تلاقی کردند ، شانه هاي سختش شل شدند و لبخند جانانه اي روي صورتش نقش بست .
این حالت ، عجیب آرام و محبت آمیز بود . او بدون معطلی مستقیم به کنار من قدم برداشت ، فقط زمانی ایستاد که به قدري نزدیک بود
که گرماي بدنش مانند امواج دریا به من برخورد می کرد .
« . سلام » : زمزمه وار گفت
یک بار دیگر ، هیجانی که در این لحظه حس می کردم ، بی سابقه بود .
و بعد- به دلیل اینکه ناگهان روحیه ام به قدري خوب بود و شاداب بود که نمی توانستم در برابر میل به اذیت کردن او « ، سلام » : گفتم
« ؟ کلاس ورزش چطور بود » : مقامت کنم- اضافه کردم
« . بد نبود » . لبخند از لبش محو می شد
او افتضاح دروغ می گفت .
می خواستم موضوع را مطرح کنم- هنوز نگران سر او بودم ؛ آیا او درد می کشید ؟- اما بعد افکار مایک نیوتون به « ؟ جداً » : پرسیدم
قدري بلند بود که تمرکزم را برهم زد .
ازش متنفرم . الهی بمیره . امیدوارم اون ماشین زرق و برق دارشو صاف بکوبه به یه صخره . چرا دست از سر بلا برنمی داره ؟ بچسبه به
امثال خودش- به اعجوبه ها .
« ؟ چی شده » : بلا پرسید
چشم هایم دوباره روي صورت بلا متمرکز شدند . او نگاهی به پشت سر مایک انداخت که راهش را کشیده بود و می رفت و بعد ، دوباره به
من خیره شد.
« ! مایک نیوتون داره رو اعصاب من راه می ره » : اقرار کردم
دهانش باز ماند ، لبخندش محو شد . احتمالاً فراموش کرده بود که من قدرت این را دارم که طی یک ساعت گذشته بدبختی او را تماشا
« ؟ تو که دوباره گوش نمی کردي » . کنم ، یا امیدوار بود که آن را به کار نبرده باشم
« ؟ سرت چطوره »
و بعد به من پشت کرد با خشم به طرف محوطه ي پارکینگ رفت . پوستش قرمز پررنگ « ! باورم نمی شه » : از بین دندان هایش گفت
شده بود- او خجالت زده بود .
پا به پاي او قدم برداشتم ، امیدوار بودم عصبانیتش سریع تر فرو نشیند . معمولاً او زود مرا می بخشید .
« . تو خودت به این اشاره کردي که من هیچ وقت تورو سر کلاس ورزش ندیدم . همین حرف باعث شد کنجکاو بشم » : توضیح دادم
او جواب نداد ؛ ابروهایش در هم کشیده شدند .
زمانی که متوجه شد راه ماشین من به وسیله ي جمعیتی از شاگردان مذکر مسدود شده است ناگهان ایستاد .
موندم با این چیز چقدر سرعت رفتن...
دنده شو نگاه... تاحالا غیر از توي مجله ها از اینا ندیده بودم...
کاش شش هزار دلار یه جا خوابونده بودم...
دقیقاً به همین دلیل بهتر بود که رزالی فقط در خارج از شهر از این اتومبیل استفاده کند .
از بین جمعیت پسران آرزومند راهم را باز کردم ؛ بلا ، پس از لحظه اي دودلی ، به دنبالم آمد .
« ! تابلو » : همچنان که او سوار شد ، زیر لب گفتم
« ؟ چه نوع ماشینیه » : با تعجب پرسید
« . یه کروکی »
« . مدلش رو نگفتم » . او اخم کرد
چشم هایم را چرخی دادم و بعد تمرکز کردم تا بدون اینکه کسی را زیر بگیرم دنده عقب از پارك خارج « . این یه بی . ام . وِ هست »
شوم . مجبور بودم نگاهم را به چشم هاي چند پسر که انگار مایل نبودند از سر راه من کنار بروند قفل کنم . به نظر می رسید نیم ثانیه
ملاقات با چشم غره ي من براي قانع کردنشان کافی باشد .
دیگر اخم نکرده بود . « ؟ هنوز عصبانی هستی » : از او پرسیدم
« . شک نکن » : به تندي گفت
اگه عذر خواهی کنم » . آه کشیدم . شاید نباید این موضوع را مطرح می کردم . اوه خب... به گمانم می توانستم سعی کنم اوضاع بهتر شود
« ؟ منو می بخشی
شاید... اگه عذرخواهیت از ته دل و جدي باشه و ، اگه قول بدي که دوباره این کارو » : لحظه اي به آن فکر کرد . تصمیمش را گرفت
« . تکرار نکنی
قصد نداشتم به او دروغ بگویم و ، هیچ جوري نمی شد با آن شرط موافقت کنم . شاید می شد معاوضه ي دیگري کرد .
با فکر آن از درون به خود لرزیدم. « ؟ خوب ، اگه عذرخواهی من جدي باشه و ، اجازه بدم روز شنبه تو رانندگی کنی چی »
« ! قبوله » : همچنان که معامله ي جدید را سبک سنگین می کرد چین بین ابرو هایش نمایان شده بود. پس از لحظه اي فکر، گفت
حالا براي معذرت خواهی ام... قبلاً هرگز سعی نکرده بودم از روي عمد بلا را گیج کنم ، اما به نظر می رسید حالا زمان خوبی باشد . همان
طور که از مدرسه دور می شدیم عمیقاً به چشم هاي او خیره شدم ، در این فکر بودم که آیا این کار را درست انجام می دهم یا نه . ترغیب
کننده ترین لحن صدایم را بکار بردم .
« . پس ، خیلی متاسفم که ناراحتت کردم »
قلبش تند تر از قبل در سینه کوبید و ، ریتم آن ناگهان نامنظم شد . چشم هایش گشاد شدند و به نظر اندکی بهت زده می رسید .
لبخند ملایمی زدم . انگار درست انجامش داده بودم . مسلماً ، من هم براي برگرفتن نگاهم از چشمان او اندکی دچار مشکل بودم . من هم
به همان اندازه گیج شده بودم . خوب بود که این جاده را خوب به خاطر داشتم .
« . و من روز شنبه صبح خیلی زود جلوي در خونه ي شما خواهم بود » : براي کامل شدن معاهده اضافه کردم
اوم... اگه چارلی یه ولووي ناشناس رو » : او به سرعت پلک زد ، سرش را تکان داد انگار که می خواست افکاري را از آن دور کند . گفت
« . جلوي خونه ببینه چندان کمکی به وضعیت نمی کنه
« . قصد نداشتم با ماشین بیام » . آه... هنوز چقدر کم مرا می شناخت
« - چطور » : شروع کرد تا بپرسد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#616
Posted: 19 Sep 2012 18:29
نگرانش نباش . من » . حرفش را قطع کردم . بدون اینکه دیده باشد توضیح جواب آن سوال سخت بود و، حالا چندان موقع مناسبی نبود
« . اونجا خواهم بود ، بدون ماشین
سرش را به یک طرف خم کرد و لحظه اي به نظر می رسید می خواهد بیشتر اصرار کند ، اما بعد انگار نظرش را عوض کرد .
بیاد گفتگوي ناتمام امروز در کافه تریا افتادم ؛ او بی خیال یک سوال سخت نمی شد مگر اینکه بخواهد « ؟ هنوز بعداً نشده » : او پرسید
سر سوال ناخوشایند تري برگردد .
« . به گمونم بعداً شده » . با بی میلی موافقت کردم
جلوي خانه ي او پارك کردم ، از فکر اینکه چطور باید توضیح دهم عصبی می شدم... بدون آشکار کردن طبیعت هیولا مآبانه ام ، بدون
اینکه دوباره او را وحشت زده کنم . یا اینکه اشتباه بود؟ که بخش تاریک وجودم را به کم ترین حد نشان دهم ؟
او با همان ماسک علاقه مند و مؤدبانه اي که موقع ناهار بر چهره گذاشته بود منتظر ماند . اگر اینقدر پریشان نبودم ، آرامش غیر طبیعی او
می توانست مرا بخنداند .
« ؟ هنوزم می خواي بدونی چرا نمی تونی شکار کردن منو ببینی » : پرسیدم
« . خوب ، بیشتر عکس العملت منو متعجب می کنه » : او گفت
« ؟ من تورو ترسوندم » : درحالی که امیدوار بودم آن را انکار کند، پرسیدم
« . نه »
فقط به خاطر تصور بودن تو در » . و بعد لبخندم محو شد « . معذرت می خوام که ترسوندمت » . سعی کردم لبخند نزنم و ، شکست خوردم
« . اونجا بود... وقتی ما مشغول شکار هستیم
« ؟ این طوري بد می شد »
تصویر ذهنی غیر قابل تحمل بود- بلا، بسیار آسیب پذیر در تاریکی محض؛ خودم، از کنترل خارج... سعی کردم آن را از سرم دور کنم.
« . خیلی هم بد »
« ؟... چون »
نفس عمیقی کشیدم ، براي دقیقه اي روي عطش سوزان تمرکز کردم . احساس کردن اش ، کنترل آن ، ثابت کردن اینکه برآن سلطه
دارم. عطش دیگر هرگز مرا کنترل نمی کرد- خواسته بودن که این طور باشد . من براي او بی خطر می بودم . به ابرها خیره شدم بدون
اینکه آنها را ببینم ، آرزو داشتم می شد باور کنم که اگر وقتی که بوي او به مشامم می رسید در حال شکار بودم ، عزم و اراده ي من
تغییري به وجود می آورد.
دیگه » . قبل از اداي هر کلمه به آن فکر می کردم « ... وقتی ما شکار می کنیم... کاملاً اسیر حواس و احساساتمون می شیم » : به او گفتم
فکر و منطق برما حاکم نیست . مخصوصاً حس بویایی ما . اگه وقتی که کنترل خودم رو اون جور از دست دادم تو جایی نزدیک من
« ... باشی
سرم را از درد این فکر که در آن زمان این اتفاق می افتاد تکان دادم.
به طپش قلب او گوش سپردم ، و بعد با بی قراري ، به طرف او برگشتم ، تا چشم هایش را بخوانم.
صورت بلا آرام بود ، چشمانش جدي . دهان او به خاطر آنچه که حدس می زدم نگرانی باشد اندکی جمع شده بود . اما نگرانی از چه بابت؟
امنیت خودش؟ یا غم و اندوه من؟ همچنان به او چشم دوخته بودم ، سعی داشتم حالت مبهم چهره ي او را به حقیقت مسلم ترجمه کنم .
او متقابلاً به من خیره شد . پس از دقیقه اي چشمانش گشادتر شدند و ، مردمک آنها بزرگتر شد ، هرچند که تغییري در نور به وجود نیامده
بود.
به نفس نفس افتادم و ، ناگهان سکوت داخل ماشین به یک همهمه می ماند ، درست مثل امروز عصر در کلاس زیست شناسی تاریک .
الکتریسیته دوباره بین ما به جریان درآمد ، و شهوت من و آرزوي دست زدن به او ، حتی از تمنا هاي عطشم نیز قوي تر بود .
ضربه هاي الکتریسیته باعث می شد حس کنم دوباره قلبم می زند . بدنم با آن می رقصید . انگار انسان بودم . بیش از هر چیزي در دنیا ،
دلم می خواست گرماي لبهاي او را روي لبهایم احساس کنم . براي لحظه اي ، ناامیدانه براي یافتن قدرت ، کنترلی که مرا قادر سازد
دهانم را نزدیک پوست او ببرم ، کلنجار رفتم...
او به زحمت هوا را داخل ریه هایش کشید و ، تازه متوجه شدم که زمانی که نفس هاي من تند شد ، تنفس او کاملاً قطع شده بود .
چشم هایم را بستم ، سعی داشتم ارتباطی که بین ما ایجاد شده بود را بشکنم .
دیگه اشتباه بسه .
وجود بلا به هزار رشته ي کیمیایی ظریف بند بود ، که همه بسیار آسان از هم می گسیختند . انبساط ریتمیک ریه هاي او ، جریان اکسیژن
، براي او مسئله ي مرگ و زندگی بود . پرپر زدن قلب حساس او می توانست به خاطر هر گونه حادثه ي احمقانه یا بیماري یا... به خاطر
من متوقف شود .
باور نداشتم که هر کدام از اعضاي خانواده ام ، اگر شانسی براي بازگشت به آنها داده می شد مردد می ماندند- اگر می توانست دومرتبه
فناناپذیري را با فناپذیري مبادله کند . هر یک از ما حاضر بود براي آن روي آتش بایستد . براي روزها یا اگر لازم بود قرن ها بسوزد .
بیشتر هم نوعان ما نامیرا بودن را برتر از هر چیز دیگري می دانستند . حتی انسان هایی بودند که آرزویش را داشتند ، کسانی که در
مکان هاي تاریک به دنبال آن کسی می گشتند که می توانست تیره ترینِ هدیه ها را به آنها بدهد...
ما نه. خانواده ي من این گونه نبودند . ما هرچیزي را می دادیم تا انسان باشیم.
اما هیچ کدام از ما تا به حال به حدي که من الآن ناامیدانه در طلب یک راه بازگشت بودم آن را نخواسته بود .
به حفره ها ، نقطه هاي ذره بینی شیشه ي جلویی اتومبیل خیره شدم ، انگار راه چاره اي در شیشه مخفی شده بود . از شدت الکتریسیته
کاسته نشد و من ، مجبور بودم براي نگه داشتن دست هایم روي فرمان تمرکز کنم.
دست راستم دومرتبه ، به خاطر زمانی که قبلاً او را لمس کرده بودم ، بدون درد شروع به تیر کشیدن کرد .
« . بلا ، فکر می کنم حالا دیگه باید بري داخل »
او فوراً اطاعت کرد ، بدون اینکه چیزي بگوید ، از اتومبیل خارج شد و در را پشت سرش بست . آیا او هم مثل من واضح شدت فاجعه را
احساس کرده بود ؟
آیا رفتن باعث آزارش شده بود ؟ به همان اندازه که اینکه بگذارم او برود مرا آزار می داد ؟ فقط دانستن اینکه بزودي او را می دیدم مایه ي
تسلی می شد . زودتر از وقتی که او مرا می دید . با آن فکر لبخند زدم ، بعد پنجره را پایین کشیدم و به طرف آن خم شدم تا یک بار دیگر
با او حرف بزنم- حالا که گرماي بدن او بیرون از اتومبیل بود بی خطرتر بود .
او با کنجکاوي برگشت تا ببیند من چه می خواستم .
با وجود این همه سوالی که امروز پرسیده بود ، همچنان کنجکاو بود . از کنجکاوي خودم هیچ کاسته نشده بود ؛ امروز جواب دادن به
سوالات او تنها اسرار مرا فاش کرده بود- چیزهاي اندکی از او دستگیرم شده بود اما همه حدس و گمان هاي خودم بودند . این عادلانه
نبود.
« ؟ اوه ، بلا »
« ؟ بله »
« . فردا نوبت منه »
« ؟ براي چه کاري نوبت توئه » . پیشانیش چین افتاد
فردا ، زمانی که در مکان امن تري بودیم و شاهدانی دور و برمان بودند ، جواب هاي خودم را می گرفتم . با آن « . براي سوال پرسیدن »
فکر نیشخند زدم و بعد ، به دلیل اینکه او هیچ حرکتی براي رفتن انجام نداد ، به راه افتادم . حتی حالا که او بیرون از ماشین بود ، انعکاس
الکتریسیته در هوا احساس می شد . من هم می خواستم خارج شوم ، تا به عنوان بهانه اي براي ماندن در کنارش ، او را تا دم در همراهی
کنم...
دیگر اشتباهی در کار نبود . پایم را روي پدال گاز فشردم و بعد ، همان طور که او پشت سرم ناپدید می شد آهی کشیدم . به نظر می رسید
که من همیشه یا به سمت بلا می دویدم یا از او فرار می کردم ، هیچ وقت در یک جا نمی ماندم . اگر قرار بود روزي آرامش داشته باشیم
باید راهی براي یک جا بند شدن می یافتم .
تمااااااااام شد
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***