ارسالها: 8724
#61
Posted: 13 Aug 2012 08:12
این کلمه، لحظ هاي با نسیم گرم درآمیخت.
براي این که سکوت را شکسته باشم، پرسیدم:«امت چیکار کرد؟»
سوال بدي براي پرسیدن بود. صورتش تیره و دستش در دستانم مشت شد. به سمت دیگري نگاه کرد. منتظر بودم اما نمی خواست جوابی بدهد.
بالأخره گفتم:«حدس می زنم بدونم چه کار کرده.»
چشمانش را بالا برد. ظاهرش ملتسمانه و آرزومند بود.
«حتی قوي ترین ها هم تو ترك شکست م یخورن. این طور نیست؟؟؟»
«چی داري می پرسی؟ ازم اجازه می گیري؟»
صدایم بران تر و تیزتر از چیزي بود که م یخواستم. سعی کردم تنُش را مهربا نتر کنم. می توانستم حدس بزنم صداقتش چه بهایی براي اش داشت.
«منظورم اینه که، در این صورت هیچ امیدي نیست؟» چقدر راحت و آرام داشتم در مورد مرگ خودم صحبت میکردم.
فوراً پشیمان شد. «نه، نه! البته که امیدي هست! منظورم اینه که، معلومه که نمی خوام...» جمله اش را نیمه کاره رها کرد. چشمانش با گرمی به چشمانم دوخته شد.
«موضوع ما متفاوته. امت... اونا غریبه هایی بودن که اون بهشون برخورد کرده بود. این مربوط به خیلی وقت پیش میشه و اون موقع... به اندازه ي الان با تجربه و محتاط نبود.»
سکوت کرد و مشتاقانه فکر کردن ام را تماشا کرد.
«خب اگه ما... اوه، اگه ما هم دیگه رو تو یه کوچه ي تاریک یا هم چین چیزي دیده بودیم...» حرفم را ادامه ندادم.
«تمام قدرتم رو به کار بردم تا وسط اون کلاس پر از بچه نپرم و...» تندي حرفش را قطع کرد و به سمت دیگري نگاه کرد.
«وقتی از کنارم رد شدي، م یتونستم هرچیزي رو که کارلایل 1 واسه مون ساخته بود، خراب کنم. همون لحظه و همون جا. اگه تو تمام این مدت این... خب چند سال، تشنگیم رو کنترل نکرده بودم نمی تونستم جلوي خودم رو بگیرم.»
مکث کرد و به طرف درختان اخم هایش را در هم کشید.
با ترش رویی به من خیره شد. هر دویمان این را به خاطر می آوردیم::«حتماً پیش خودت فکر کردي جن زده شدم.»
« نمی تونستم بفهمم چرا و چطور به اون سرعت ازم متنفر شدي...»
«واسه من، تو مثل یه نوع شیطان بودي که یه راست از جهنم شخصی خودم احضار شده بود تا نابودم کنه رایحه اي که از پوستت بلند میشد... فکر می کردم می تونست همون روز اول دیوونه ام کنه.
تو اون یه ساعت به صد تا راه مختلف فکر کردم تا دنبال خودم از کلاس بکشمت بیرون و تنها گیرت بیارم. باید فرار می کردم،قبل از ای نکه چیزي بگم که تو رو دنبال خودم بکشه باید ازت دور می شدم...»
سپس به بالا نگاه کرد و حالت گیج و آشفته ام را دید که سعی می کردم خاطرات تیز و جگرسوزش را هضم کنم. چشمان طلایی اش، مرگبار و آرام، زیر مژگانش می سوختند.
وعده داد:«تو میومدی.»
سعی کردم با آرامش صحبت کنم:«بی شک»
رو به دست هایم اخم کرد و از تحمل سنگینی نگاهش رهایم کرد. «و بعد، وقتی داشتم بیهوده سعی می کردم برنامه ریزي کنم که ازت دور بمونم، تو اونجا بودي- به این نزدیکی، تو یه اتاق گرم و کوچیک، با بوي دیوونه کننده ت. خیلی نزدیک بود بگیرمت. فقط یه آدم ضعیف اونجا بود-خیلی راحت میشد باهاش کنار اومد.»
در زیر گرماي خورشید لرزیدم. با دیدن دوباره ي خاطرات قدیمی ام از چشمان او، تنها در این زمان بود که متوجه ي خطر شدم. بیچاره خانم کوپ؛ از تصور این که چقدر نزدیک بود به طور غیر عمدي، باعث مرگش بشوم، باز به خود لرزیدم.
«اما مقاومت کردم. نمی دونم چطوري. با خودم جنگیدم تا منتظر اومدنت نشم. که از مدرسه دنبالت نیام. بیرون از ساختمون آسون تر بود. وقتی بوي تو کم تر به مشامم می خورد، راحت تر بود واضح فکر کنم و تصمیم
درست رو بگیرم. دیگران رو نزدیک خونه گذاشتم بیشتر از اینها شرم داشتم که بهشون بگم چه موجود ضعیفی هستم. اونا فقط می دونستن که یه ایرادي تو کار هست و بعد یه راست، پیش کارلایل تو بیمارستان رفتم که بهش بگم دارم اینجا رو ترك میکنم.»
با حیرت زدگی به او خیره شده بودم.
«ماشینم رو با ماشینش عوض کردم باکش پر از بنزین بود و نمی خواستم بین راه توقف کنم. جرئت خونه رفتن و روب هرو شدن با اِزمی رو نداشتم. اون نمی ذاشت به این راحتی از اینجا برم. سعی میکرد قانعم کنه که این کار ضروري نیست...»
«صبحِ روز بعد تو آلاسکا بودم» خجالت زده به نظر می رسید. انگار به ترسِ بزرگی اعتراف کرده بود.«دو روز رو اونجا با چند تا از آشناهاي قدیمی مون گذروندم... اما دلم واسه خونه تنگ شده بود. از دونستن این موضوع که باعث ناراحتی اِزمی و به هم زدن آرامش بقیه ي خانواده ام شدم، متنفر بودم. تو هواي پاك و
خالص کوهستان، باور این که تو انقدر مقاومت ناپذیري سخت بود. خودمو متقاعد کردم که فرار کردن کارِ افراد ضعیف و سسته. قبلاً هم با وسوسه هایی دست و پنجه نرم کردم اما نه به این بزرگی، حتی نزدیک به این بزرگی. اما در برابر اون وسوسه ها قوي بودم. مگه تو، دختر ناچیزِ کوچولو، کی بودي؟»
لبش به نیشخندي ناگهانی باز شد. «که من رو وادار به فرار کردن از جایی کنی که دوست داشتم اونجا باشم؟ بنابراین، برگشتم...» به فضاي روبرو خیره شد.
نمی توانستم صحبت کنم.
«واسه احتیاط، شکار کردم. قبل از ای نکه دوباره ببینمت، بیشتر از حد معمول تغذیه کردم. مطمئن بودم اوونقدر قوي هستم که بتونم با تو مثل آدمهاي دیگه رفتار کنم. در این مورد زیادي به خودم اطمینان داشتم.»
«مسلماً این که نمی تونستم ذهنت رو بخونم تا بفهمم عکس العملت نسبت بهم چیه، وضعیت بغرنجی بود. عادت نداشتم اقدامات غیر مستقیمی مثل گوش دادن به حرفات از ذهن جسیکا، انجام بدم... ذهن چندان بکري نداشت و این که مجبور بودم به این اکتفا کنم آزار دهنده بود. و بعد، نمی تونستم بفهمم حرف هات از ته دل هستن یا نه.
در کل هم هي اینا به شدت خشم آور بود»
از این افکار چهره در هم کشید.
«می خواستم رفتارم تو روز اول رو فراموش کنی، البته اگه ممکن بود. پس سعی کردم با تو همون طوري حرف بزنم که با بقیه حرف میزدم. مشتاق بودم درواقع امید داشتم یه سري از افکارت رو کشف کنم اما تو خیلی جالب بودي. وقتی به خودم اومدم دیدم دارم رو ظاهرت دقت م یکنم... گاه و بی گاه فضا رو با دست ها یا موهات لذت بخش می کردي و همه ي انها مثل یه بوي خوب گیجم میکردن»
«البته، بعد جلوي چشمام تا حد مرگ پیش رفتی. بعدها به یه بهون هي خوب واسه رفتارم تو اون لحظه فکر کردم چون اگه نجاتت نمی دادم و خونت جلو چشمام رو زمین می ریخت، فکر نمی کنم می تونستم جلوي خودم رو بگیرم تا اون چیزي که واقعاً هستیم رو نشون ندم. اما فقط بعدها به اون بهونه فکر کردم. در اون لحظات فقط به یه چیز می تونستم فکر کنم، بلا رو دیگه نه.»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#62
Posted: 13 Aug 2012 08:12
درحالی که در اعترافاتِ عذاب آورش غرق شده بود، چشمانش را بست. گوش می دادم. بیشتر از آن که منطقی باشم، مشتاق بودم. عقل حکم می کرد وحشت زده شوم اما در عوض، از اینکه بالأخره می فهمیدم خیالم راحت شده بود. و به خاطر عذابش، مملو از احساسات بودم.
حتی الان که به خواسته اش براي گرفتن جانم اعتراف می کرد.
در آخر توانستم حرف بزنم:« تو بیمارستان؟»
لحظه اي نگاهش را به چشمانم دوخت:«وحشت کرده بودم. نمی تونستم باور کنم عاقبت خودمون رو به خطر انداخته بودم... خودم رو زیر سلطه ي تو گذاشته بودم... بین همه ي مردم. انگار بازم دلیلی واسه کشتنت لازم داشتم.»
هر دو با شنیدن کلمه اي که از دهانش پریده بود، به خود پیچیدیم. به سرعت ادامه داد:«اما این تأثیر عکس داشت. با رزالی، امت و جسپر، وقتی م یگفتن حالا وقتشه، دعوا کردم... بدترین دعوایی بود که تا اون موقع با هم داشتیم. کارلایل طرف من رو گرفت و همینطور آلیس.»
هنگام بردن نام آلیس، شکلکی در آورد!!! نمی توانستم دلیل این کارش را بفهمم.«اِزمی بهم گفت هر کاري واسه موندن لازمه انجام بدم.»سرش را به آرامی تکان داد.
«تمام روز بعد، کارم شده بود جاسوسی از طریق ذهن هر کسی که باهاش حرف زده بودي. و هر لحظه بیشتر تعجب می کردم که زبونت رو نگه داشتی و حرفی نزدي. واقعاً درکت نمی کردم. فقط می دونستم که نمی تونم بیشتر از این گرفتارت بشم. هر کاري که می تونستم کردم تا ازت دور بمونم. و هر روز عطر پوست و مو و نفست، به همون شدت روز اول بهم ضربه میزدن.»
چشمانش دوباره به چشمانم گره خوردند. چشمانی که به طرز شگفت آوري محبت آمیز بودند.
و ادامه داد:«به خاطر همه ي این ها، فکر می کردم بهتر بود همون لحظه ماهیت خودمون رو نشون میدادم تا اینجا -بدون هیچ شاهدي و هیچ چیزي که متوقفم کنه-بهت صدمه میزدم»
به اندازه ي کافی انسان بودم که بپرسم:«چرا؟»
«ایزابلا.»
نام کامل ام را با دقت به زبان آورد و با بازیگوشی موهایم را دورِ دستِ خالیِ دیگرش تاب داد. شوکی از لمس عادي اش در بدنم پیچید.
«بلا، اگه بهت صدمه زده بودم نم یتونستم زندگیم رو ادامه بدم. نمی دونی چقدر واسه م عذاب آور بود.» با شرمندگی نگاهش را به پایین دوخت.
«فکر این که خاموش، سرد و رنگ پریده باشی و دیگه هی چوقت سرخیِ خجالت زدگیت و برق ناشی از درك تظاهراتم رو که تو چشمات ظاهر میشه، نبینم، واسم غیر قابل تحمله.»
چشمان باشکوه و دردمندش را به من دوخت:«حالا تو مهم ترین چیزِ من هستی و تا ابد مهمترین چیزم خواهی بود.»
تغییر جهتِ سریعی که در بحث مان به وجود آمده بود، سرم را به دوران انداخت. موضوع هیجان انگیز مرگِ قریب الوقوعِ من، به اظهار احساساتمان منجر شده بود.
صبر کرد. با این که نگاهم به دستانمان که بینمان قرار داشتند بود، اما می دانستم چشمان طلایی اش بر روي من متمرکز شده اند.
بالأخره گفتم:«مطمئناً می دونی چه احساسی دارم، من اینجام و این تقریباً یعنی با دور موندن از تو می میرم.»
اخم کردم.«من یه احمقم.»
با خنده تائید کرد«تو یه احمق هستی!»
نگاه مان به هم گره خورد و من هم شروع به خندیدن کردم. هر دو به حماقت و غیر ممکن بودن این لحظه میخندیدیم.
زمزمه کرد:«و چنین شد که شیر در دام عشق بره افتاد ...» درحالی که از این حرفش به هیجان آمده بودم، به سمت دیگري نگاه کردم. چشمانم را از او مخفی کردم.
آهی کشیدم:«عجب بره خنگی :d»
«عجب شیر بیمار و مازوخیستی» براي لحظه اي طولانی به جنگل سایه گرفته خیره شد.کنجکاو شدم بدانم در چه فکري است.
شروع کردم:«چرا.....؟»سپس مکث کردم. مطمئن نبودم چطور ادامه دهم.
نگاهم کرد و لبخندي زد. نور خورشید بر چهره و دندانهایش می تابید.
«بله؟»
«بهم بگو، چرا قبلاً ازم فرار می کردي؟»
لبخندش محو شد:«میدونی چرا»
«نه منظورم اینه که، دقیقاً چه کار اشتباهی انجام دادم؟ می دونی، باید مراقب باشم. پس بهتره شروع کنم به یادگیريِ این که چه کارایی رو نباید بدم. مثلاً این»-پشت دستش را نوازش کردم- «به نظر میرسه اشکالی نداشته باشه.»
دوباره لبخند زد:«هیچ کار اشتباهی انجام ندادی بلا! تقصیر من بود.»
«اما می خوام کمک کنم؛ اگه بتونم. که موقعیت رو واسه ت سخت تر نکنم!»
لحظه اي فکر کرد:«خب... این فقط به این خاطر بود که خیلی نزدیک بودي. بیشتر انسان هایی که به طور غریزي از ما دوري می کنن، درواقع جوابی واسه ناسازگاري و بیگانه بودن ما میدن... من انتظار نداشتم تو انقدر نزدیک بشی. و بوي گلوي تو.»
مکث کوتاهی کرد، نگاهم کرد تا ببیند ناراحتم کرده یا نه.
با بی خیالی گفتم:«درسته، پس...» سعی کردم فضا را که به طور ناگهانی عصبی شده بود، آرام کنم. چانه ام را پایین آوردم.« نشون دادن گلو ممنوع »
موثر بود. خندید.«واقعاً. بیشتر غافلگیر شدم تا چیز دیگه اي.» دست آزادش را بالا آورد و به آرامی کنار گردنم قرار داد. خیلی آرام نشستم. سرديِ تماسِ دستش، هشداري طبیعی میداد که بترسم. اما هیچ حسِ ترسی نداشتم. هرچند، احساساتِ دیگري وجود داشتند.... .
گفت:«می بینی. کاملاً خوبه»
خونم به سرعت در جریان بود. آرزو می کردم می توانستم سرعتش را کاهش دهم. احساس می کردم ضرباتِ نبضِ درون رگهایم باید کار را خیلی سخت تر می کردند. مطمئناً میتوانست صدايشان را بشنود.
زمزمه کرد:«سرخیِ گونه هات دوست داشتنیه.» به آرامی دست دیگرش را آزاد کرد. دست هایم بردامنم افتادند. به آرامی گونه هایم را نوازش کرد سپس صورتم را در میان دستان مرمرینش گرفت.
نجوا کرد:«خیلی آروم باش!» انگار از قبل منجمد نشده بودم.
بدون این که نگاهش را از چشمانم بردارد، به آرمی به طرفم خم شد. سپس به طور ناگهانی اما با ملایمت، گونه هاي سردش را به گوديِ میان گلویم تکیه داد. حتی اگر میخواستم، نمی توانستم حرکت کنم.
همین طور که به صداي تنفس یک نواختش گوش می دادم، به خورشید و بازيِ باد در میان موهايِ برنزي اش که خیلی انسانوارتر از دیگر قسمت هایش بودند، نگاه کردم.
از روي عمد، با آرامش دستانش را در کنار گردنم پایین کشید. لرزیدم و صداي نفس گرفتن اش را شنیدم اما دستانش در حین حرکت به سمت شانه هایم متوقف نشدند. و سپس ایستادند.
صورتش به یک طرف برگشت. بینی اش ترقوه ام را لمس کرد. با طرفِ دیگر صورتش نزدیک تر شد تا با لطافت به قفسه ي سینه ام تکیه دهد.
به صداي قلبم گوش کرد.
آه کشید:«آه»
نمی دانم چه مدت بی حرکت نشسته بودیم. می توانست ساعت ها باشد. سرانجام تپش نبض ام آرام شد اما باز هم، بدون هیچ حرکت و صحبتی نگه ام داشته بود. می دانستم این کار، هر لحظه می توانست زیاده روي باشد و زندگی ام را تمام کند -آن قدر سریع که اصلاً متوجه نشوم.
اما نمیتوانستم خودم را وادار به ترسیدن کنم. نمی توانستم به هیچ چیز دیگري غیر از ای نکه درحال لمس کردن ام بود، فکر کنم.
و بعد، خیلی زود رهایم کرد.
چشمان اش آرام بودند.
با رضایت گفت:«دیگه خیلی سخت نمی شه.»
«واسه تو خیلی سخت بود.»
«نه به اون بدي که فکر م یکردم. واسه تو چی؟»
«نه، بد نبود... واسه من»
به تغییري که به جمله دادم بودم خندید و گفت:«می دونی که منظورم چیه.»
لبخند زدم. دستم را گرفت و روي گون هاش گذاشت«اینجا، حس می کنی چقدر گرمه؟»
پوستِ معمولاً یخی اش، تقریباً گرم بود. اما توجهِ زیادي نمی کردم چرا که داشتم صورتش را لمس می کردم! کاري که از روزي که دیده بودم اش، مرتباً رویایش را در سر میپروراندم.
نجوا کردم:«حرکت نکن!»
هیچ کس نمی توانست مثل ادوارد بی حرکت باشد. چشمانش را بست و به بی تحرکیِ یک سنگ شد. مثل مجسمه اي در زیر دستانم.
من حتی از او هم آرام تر حرکت می کردم. مراقب بودم که ناگهان حرکت غیر منتظره اي نکنم. گونه اش را نوازش کردم و با لطافت روي پلک و سایه ي کبود زیر گودي چشمانش دست کشیدم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#63
Posted: 13 Aug 2012 08:13
خطی روي انحناي بینیِ بی نظیرش رسم کردم و سپس، با دقت زیاد، لب هاي بی نقصش را لمس کردم. لب هایش در زیر دستانم از هم جدا شدند و توانستم نفس خنکش را در سر انگشتانم حس کنم. می خواستم خم شوم و عطرش را به درون ریه هایم بکشم. اما دستم را انداختم و دور شدم. نمی خواستم فشاري به او بیاورم.
چشمانش را باز کرد؛ گرسنه بودند. نه به نوعی که باعث ترسیدنم بشوند، بلکه به شکلی که ماهیچه هاي شکمم منقبض شدند و دوباره ضربان چکشوار در رگهاي سرتاسر بدنم پخش شد.
نجوا کنان گفت:«اي کاش می تونستی... پیچیدگی و... گیجیِ احساساتم رو درك کنی. کاش می تونستی بفهمی.»
دستش را تا نزدیکی موهایم بالا برد، سپس به آرامی آن را از کنار صورتم، نوازش کنان پایین آورد.
«بهم بگو.»
«فکر نمی کنم بتونم. بهت گفتم، از یه طرف احساس گرسنگی و تشنگی و ای نکه موجود رقت انگیزي هستم. فکر کنم اینو تا اندازه اي بفهمی، البته...»
لبخند نصفه نیمه اي زد:«از اونجایی که به هیچ ماده ي غیر قانونی معتاد نیستی، احتمالاً نمی تونی کاملاً احساس همدردي کنی.»
«اما...» انگشتانش به آرامی لب هایم را لمس کردند. دوباره لرزیدم. «گرسنگی هاي دیگه اي هم هست. گرسنگی هایی که حتی نمی فهمم. واسه م بیگانه ان.»
«احتمالاً این رو بهتر از چیزي که فکر میکنی، می فهمم.»
«عادت ندارم انقدر احساس آدم بودن کنم. همیشه این جوریه!»
درنگ کردم:«واسه من؟ نه، هیچوقت. قبل از این هیچوقت.»
دستانم را گرفت. درمیان قدرت آهنین دستانش احساس ناتوانی میکردند.
اعتراف کرد:«نمی دونم چطوري بهت نزدیک باشم. نمی دونم اصلاً میتونم یا نه.»
به آرامی به سمتش خم شدم. با چشمانم به او هشدار می دادم. گونه ام را روي سینه ي سنگی اش گذاشتم. فقط می توانستم صداي تنفسش را بشنوم، نه هیچ چیز دیگري.
در حالی که چشمانم را میبستم، آه کشیدم. «کافیه!»
با حرکتی بسیار انسانی، بازویش را به دورم پیچاند و صورتش را به موهایم فشرد.
گفتم:«تو توي این کار بهتر از اونی هستی که فکر میکنی.»
«غرایز انسانی دارم ممکنه تو اعماق وجودم دفن شده باشن، اما به هرحال هستن.»
مدتی همان طور نشستیم. نفهمیدم چقدر طول کشید. می خواستم بدانم او هم به اندازه ي من نسبت به حرکت کردن بی میل است؟ میتوانستم محو شدن تدریجیِ نور را ببینم. سایه هاي جنگل به ما رسیده بودند. آهی کشیدم.
«باید بري!»
«فکر می کردم نمی تونی ذهنم رو بخونی.»
«داره واضح تر میشه» می توانستم تبسمش را از صدایش تشخیص دهم.
شانه هایم را گرفت. به صورتش چشم دوختم.
پرسید:«می تونم یه چیزي نشونت بدم!؟» هیجان غیرمنتظره اي در چشمانش برق زد.
«چی نشونم بدي؟»
«بهت نشون میدم که چطوري تو جنگل جا به جا میشم.»متوجه ي حالتم شد. «نگران نباش. در امن و امان، خیلی سریع می رسیم به وانتت.» دهانش به نیشخند کجِ بسیار زیبایی باز شد. ضربان قلبم ایستاد.
محتاطانه پرسیدم:«به خفاش تبدیل میشی؟»
خندید؛ بلندتر از چیزي که تا به حال شنیده بودم«انگار قبلاً اینو نشنیدم.»
«درسته، مطمئنم همیشه اینو می شنوي.»
«زود باش، ترسو. از پشتم برو بالا.»
منتظر ماندم تا اگر شوخی م یکند، متوجه شوم. اما ظاهراً واقعاً منظورش همین بود. درحالی که به خاطر مردد بودنم، لبخند می زد، دستش را برایم دراز کرد.
قلبم واکنش نشان داد؛ با این که نمی توانست افکارم را بخواند اما ضربان قلبم همیشه مرا لو میداد. سپس با تلاش بسیار کمی از طرف من، توانست مرا بر پشتش بگذارد.
وقتی بر پشتش سوار شدم، طوري پاها و بازوانم را دورش محکم کردم که می توانست یک شخص معمولی را خفه کند. مثل این بود که به سنگی چسبیده باشم.
گفتم:«یه ذره از کوله پشتیِ عادیت سنگین ترم!»
خر خر کرد:«هاه» تقریباً می توانستم پشت چشم نازك کردنش را حس کنم. تا به حال هرگز تا این حد او را خوشحال و سرخوش ندیده بودم.
ترساندم، ناگهان دستم را گرفت و کَفَش را به صورتش فشرد و عمیقاً نفس کشید.
زمزمه کرد:«هر دفعه آسون تر.» و سپس شروع به دویدن کرد.
اگر تا به حال در حضورش تا سر حد مرگ ترسیده بودم، در مقابل احساسی که الان داشتم، هیچ بود.
در میان تاریکی و شاخه هاي درشت درختان جنگل، مثل یک گلوله به سرعت حرکت می کرد؛ مثل یک روح. هیچ صدایی و هیچ نشانه اي از برخورد پاهایش به زمین نبود. تنفسش اصلاً تغییر نکرد و هیچ نشانه اي از تقلا کردن نبود. اما درختان با سرعتِ مرگباري از چند اینچیمان میگذشتند.
بیشتر از آن ترسیده بودم که بتوانم چشمانم را ببندم. هرچند هواي سرد جنگل مثل شلاق به صورتم ضربه می زد و آن را می سوزاند.
انگار به شکل احمقانه اي سرم را از پنجره ي هواپیماي درحال پرواز بیرون آورده باشم. براي اولین بار در عمرم، احساسِ سستی و سرگیجه ي بیماري موشن سیکنس را تجربه می کردم.
((موشن سیکنس: احساس ناخوشایند تهوع و سرگیجه که در اثر حرکت، به برخی دست میدهد. مخصوصاً حرکت در توموبیل، کشتی و... .))
«سرتو بذار بین زانوهات.»
امتحان کردم. کمی موثر بود. همین طور که سرم را بین زانوهایم نگه داشته بودم، به داخل نفس کشیدم و به آرامی بیرون دادم. حس کردم کنارم نشست. لحظه ها گذشتند و سرانجام متوجه شدم می توانم سرم را بلند کنم. صداي زنگ پوچی در گوشم بود.
به فکر فرو رفت:«حدس می زنم بهترین کار نبود.»
سعی کردم طبیعی صحبت کنم، اما صدایم ضعیف بود:«نه، خیلی جالب بود.»
«هاه! تو به سفیديِ روحی نه، به سفیديِ منی!»
«فکر کنم باید چشام رو می بستم.»
«دفعه ي بعد یادت باشه.»
ناله کنان گفتم:«دفعه ی بعد.»
خندید، هنوز حال و هوایش بشاش و سر زنده بود.
زمزمه کردم:«خودنما»
به آرامی گفت:«بلا چشاتو باز کن.»
و او درست آنجا بود. صورتش خیلی به صورتم نزدیک بود. زیبایی اش ذهنم را میخکوب کرد خیلی زیاد بود، به حدي که نمی توانستم به آن عادت کنم.
مکث کرد:«وقتی می دویدیم داشتم فکر می کردم...»
«راجع به این که به درختا نخوري، امیدوارم.»
قه قهه زد:«بلاي ابله. دویدن، طبیعت ثانویه ي منه، چیزي نیست که مجبور باشم بهش فکر کنم.»
دوباره زمزمه کردم:«خودنما.»
لبخند زد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#64
Posted: 13 Aug 2012 08:14
ادامه داد:«نه، داشتم فکر می کردم که یه چیزي هست که میخوام امتحان کنم.»
و دوباره صورتم را در دستانش گرفت. نمی توانستم نفس بکشم.
مکث کرد-نه با حالت عادي، حالتی انسانی.
نه حالتِ مکثی که یک مرد، ممکن است قبل از بوسیدنِ یک زن براي فهمیدن عکس العمل اش یا براي فهمیدن این که چه چیزي نصیبش می شود، دارد. شاید مکث می کرد تا این لحظه را طولانی تر کند.
زمان آرمانیِ پیش از وقوع، گاهی از خود بوسه بهتر است.
اما ادوارد مکث کرد تا خودش را آزمایش کند، و از بی خطر بودن اش و این که هنوز می تواند نیازش را کنترل کند، مطمئن شود.
و سپس به آهستگی، لب هاي سرد و سفتش بر لب هایم به فشار آورد.
هیچکدام مان براي واکنشِ من، آمادگی نداشتیم.
خون زیر پوستم به جوش آمد و در ل بهایم برافروخت. تنفسم تند و بریده بریده شد. انگشتانم در موهاي اش گره خورد و او را به سمتِ خود کشیدم. لب هاي ام از هم باز شدند تا بتوانم عطر مست کننده اش را تنفس کنم.
به سرعت احساس کردم، در زیر لبهایم، به سنگ بی حرکتی تبدیل شد.
دست هایش به آرامی اما با نیرویی غیر قابل مقاومت، صورتم را به عقب فشرد. چشمانم را باز کردم و ظاهر محتاطش را دیدم.
نفس کشیدم:«اوپس..»
«اوپس حق مطلبو ادا نمیکنه.»
چشمان اش وحشی بودند و آرواره اش در یک مقاومت حاد، به هم گره خورده بود. اما هنوز چیزي از طرز صحبتِ عالی اش کم نشده بود.
صورتم را تنها چند اینچ دورتر از خود نگه داشته بود و چشمانم را به خود خیره کرده بود.
«ممکنه...من...» سعی کردم خودم را خلاص کنم تا کمی به او فضا بدهم.
دستانش نگذاشتند حتی یک اینچ حرکت کنم.
با صدایی مودب و کنترل شده گفت:«نه. قابل تحمله. چند لحظه صبر کن، لطفاً.»
نگاهم را به چشمانش دوختم و درحالی که هیجانش محو و ملایم میشد، نگاه اش می کردم.
و بعد به صورت شگفت انگیز و شیطنت آمیزي لبخند زد.
«آها.» کاملاً از خود راضی به نظر می رسید.
پرسیدم:«قابل تحمله؟»
بلند خندید::«قوي تر از اونی ام که فکرشو می کردم. دونستن اش خوبه»
«کاش منم می تونستم همین رو بگم. متاسفم.»
«در هر صورت تو فقط آدمی.»
با لحن تندي گفتم:«خیلی ممنون.»
با یک حرکت نرم و سریع که تقریباً غیر قابل دیدن بود، روي دو پایش ایستاد. دستش را به سمتم دراز کرد؛ یک حرکت غیر منتظره.
هنوز به حالتِ محتاطانه و بی تماس مان عادت داشتم. دستِ یخی اش را گرفتم؛ بیشتر از آنچه که فکر میکردم به حمایتش احتیاج داشتم. هنوز نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم.
«هنوز به خاطر دویدن ضعف داري؟ یا به خاطر مهارتم تو بوسیدن؟» چه قدر سرزنده و چقدر انسان به نظر میرسید. هم چنان می خندید. صورتِ فرشته گونه اش بدون ناراحتی بود. با ادواردي که میشناختم تفاوت داشت. احساس می کردم بیشتر شیفته اش شده ام. اگر حالا از او جدا میشدم، جسماً عذاب می دیدم.
جواب دادم:«نمی تونم مطمئن باشم. هنوز گیجم. هرچند، فکر کنم یه ذره از هر دو باشه.»
«شاید باید بذاري من برونم»
مخالفت کردم:«دیوونه ای؟»
سر به سرم گذاشت:«حتی اگه تو بهترین حالتت باشی، من بهتر از تو میتونم رانندگی کنم. عکس العمل هات خیلی کندن!»
«مطمئنم حقیقت داره، اما فکر نکنم اعصابم، یا وانتم بتونه تحمل کنه»
«لطفاً یکم بهم اعتماد کن، بلا!»
دست هایم در جیبم، دور کلید محکم شدند. عمداً لب هایم را به هم فشار دادم و با لبخند موذیانه اي سرم را تکان دادم.
«نه. هیچ راهی نداره.»
با بی اعتمادي ابروهایش را بالا برد.
شروع کردم به قد مزدن به سمتِ درِ صندلیِ راننده. احتمالاً اگر کمی تلو تلو نم یخورم، می گذاشت رد شوم.
هرچند، شاید هم نمی گذاشت. بازویش بندي غیر قابل فرار دور کمرم ساخت.
«بلا، شخصاً تلاشِ خیلی زیادي کردم که تا الان زنده نگه ت داشتم. قرار نیست وقتی حتی نمی تونی درست راه بري، بذارم پشت رل ماشین بشینی. تازه، دوستها نمی ذارن دوس تشون وقتی مسته، رانندگی کنه»
معترضانه گفتم:«مست؟»
تو از محضر وجود من سرمستی«تو از مظهر وجود من سرمستی.»دوباره پوزخند شاد و مغرورانه اي زد. (عجب رویی داره بخدا!)
«نمی تونم مخالفت کنم.» آهی کشیدم. هیچ راهی نبود؛ در هیچ چیزي نم یتوانستم مقابلش مقاومت کنم. کلید را بالا گرفتم و رهایش کردم. دستش را که مثل برق درخشید تا کلید را بی صدا بگیرد، تماشا کردم.
«خیلی سخت نگیر-وانتم یه شهروند سالمنده»
«.کاملاً معلومه!»
با آزردگی پرسیدم:«و تو اصلا متاثر نشدي؟ از حضور من؟»
دوباره چهره ي متغیرش تغییر کرد. ظاهرش نرم و گرم شد. اول جواب نداد؛ به سادگی فقط صورتش را به سمتم خم کرد و لبهایش را روي امتداد فکم کشید، از گوش تا چانه، عقب و جلو. لرزیدم.
عاقبت زمزمه کرد:«در هر صورت عکس العمل های من بهتر شده.»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#65
Posted: 13 Aug 2012 13:09
فصل 14
خواستن توانستن است
باید قبول می کردم که وقتی سرعت را در حد معقولی نگه می داشت، می توانست به خوبی رانندگی کند. به نظر می رسید مثل بسیاري از کارها، برایش آسان است.
با این که به ندرت به جاده نگاه میکرد، اما چر خهاي ماشین حتی به اندازه ي سانتی متري هم از وسط مسیر منحرف نشدند. با یک دست رانندگی می کرد و با دیگري، دستم را روي صندلی نگه داشته بود.
گه گاهی به خورشید درحال غروب چشم می دوخت، گه گاهی صورتم و موهایم را که به بیرون از پنجره برده میشدند، برانداز میکرد و گه گاهی هم دست هاي به هم گره خورده مان را نگاه میکرد.
موج رادیو را به ایستگاهی قدیمی و مشهور تغییر داد و با آهنگی که تا به حال نشنیده بودم، هم خوانی کرد. خط به خطش را از بر بود.( وای خدا چقدر از این تعریف میکنه حالم به هم خورد...)
پرسیدم:«موسیقیِ دهه ي پنجاه علاقه داري؟»
«موسیقیِ دهه ي پنجاه خوب بود. خیلی بهتر از دهه ي شصت، و حتی هفتاد. اَه» چندشش شد. «اما دهه هشتاد قابل تحمل بود.»
به طور آزمایشی پرسیدم:«اصلاً قصد داري بهم بگی چند سالته؟»نمی خواستم روحیه ي شادمانش را به هم بزنم.
«اهمیتی داره» براي دلگرمی دادن به من، لبخندش بدون تغییر ماند.
قیافه اي گرفتم:«نه، اما هنوز واسه م عجیبه... هیچی مثل یه معماي حل نشده نمی تونه شب ها بیدار نگه ت داره.»
با خودش گفت:«نگرانم ناراحتت کنه» به خورشید چشم دوخت؛ مدتی گذشت.
سرانجام گفتم:«امتحان کن.»
آهی کشید و بعد، به چشمانم نگاه کرد؛ طوري که انگار براي لحظه اي جاده را کاملاً از یاد برده بود. هرچه که دید، باعثِ دلگرمی اش شد.
به خورشید نگاه کرد -نورِ رو به خاموشی، جسم کروي پوستش را با جرقه هاي کوچک یاقوتی رنگ، درخشان کرد -و گفت:
«سال 1901 تو شیکاگو به دنیا اومدم.» مکثی کرد و از گوشه هاي چشمانش نیم نگاهی به من انداخت.
هیچ نشانی از غافل گیري در صورتم نبود. منتظر ادامه اش بودم. لبخندي کوچک زد و ادامه داد:«کارلایل تابستون سال 1918 تو یه بیمارستان پیدام کرد. هفده ساله م بود و داشتم به خاطر آنفولانزاي اسپانیایی می مردم.»
صداي نفسم را که در سینه حبس کردم، شنید؛ گرچه براي خودم هم زیاد قابل شنیدن نبود. دوباره به چشمانم نگاه کرد.
«خوب یادم نمیاد زمان زیادي از اون موقع گذشته و حافظه ي انسانی کم رنگ میشه.»
لحظه اي کوتاه، غرق در افکارش شد و ادامه داد:«یادمه چه احساسی داشت، وقتی کارلایل نجاتم داد. چیز آسونی نیست، چیزي نیست که بتونی فراموشش کنی.»
«و والدینت؟»
«اونا از بیماري مرده بودند. من تنها بودم. واسه همین من رو انتخاب کرد. تو اون هرج و مرجِ شیوع بیماري، هیچ وقت کسی متوجه ي رفتنم نمی شد»
«اون چطور... نجاتت داد؟»
چند ثانیه اي طول کشید تا پاسخ دهد. می خواست کلماتش را به خوبی جفت و جور کند.
«کار سختی بود. خیلی هامون انقدر مقاومت ندارن که بتونن همچین کاري انجام بدن. اما کارلایل همیشه انسان ترین بود، دلسوزترین بین ما... فکر نمی کنم بتونی لنگه اش رو تو کل تاریخ پیدا کنی!»
مکث کرد:«واسه من که صرفاً خیلی خیلی زجرآور بود»
می توانستم از روي لب هاي بسته اش بفهمم که بیشتر از این، در این مورد صحبت نمیکند. حس کنجکاوي ام را، با وجود اینکه خیلی پرکار شده بود، سرکوب کردم.
چیزهاي زیادي بودند که احتیاج داشتم در موردشان فکر کنم، چیزهایی که حالا داشتند برایم روشن می شدند. شکی نبود که ذهن تند و تیزش تا به حال به این موارد فکر کرده بود.
صداي لطیفش رشته ي افکارم را پاره کرد:«اون به خاطر تنهایی ش این کار رو کرد. معمولاً دلیلِ اصلی این انتخاب همینه. من اولین عضو خانواده ي کارلایل بودم، هرچند که کمی بعد از من، ازمی رو پیدا کرد. اون از یه صخره پایین افتاده بود. یه راست برده بودنش سردخونه ي بیمارستان اما هنوز یه جورایی قلبش کار می کرد.»
«خب، پس حتماً باید درحال مرگ باشید که تبدیل بشید به....» هرگز این کلمه را به کار نبرده بودیم و من حالا نمی توانستم آن را به زبان آورم.
«نه، فقط کارلایله. اون هیچ وقت این کار رو در مورد کسی که انتخاب دیگه اي داره، انجام نمیده.»
هروقت چیزي در مورد پدرش می گفت، احترام در لحن صدایش مشخص بود. ادامه داد:«اون میگه اگه خون ضعیف و کم بنیه باشه، آسون تر.» نگاهش را به جاده که حالا تاریک شده بود، دوخت. می توانستم احساس کنم که دوباره موضوع بحث بسته شده.
«و امت و رزالی؟»
«بعدش، کارلایل رزالی رو به خانواده اورد، تا مدت ها نفهمیدم که کارلایل امیدوار بود رزالی واسه من مثلِ ازمی واسه خودش بشه.»
پشت چشمی نازك کرد:«اما اون هیچ وقت بیشتر از یه خواهر نبود. اون موقع تو آپالاچیا بودیم. وقتی داشت شکار می کرد یه خرس رو پیدا کرد که نزدیک بود امت رو بکشه. رزالی امت رو تا پیش کارلایل برد، بیشتر از صد مایل. می ترسید که خودش نتونه این کار رو بکنه. تازه دارم میفهمم که اون سفر چقدر واسه ش سخت بوده.»
نگاه معنا داري به من انداخت و دستان مان را-که هنوز در دست هم دیگر بودند-بلند کرد تا با پشتِ دستش گونه ام را نوازش کند.
سعی کردم به او دلگرمی بدهم:«اما انجامش داد.» نگاهم را از زیباییِ غیر قابل تحمل چشمانش دزدیدم.
به آرامی زمزمه کرد:«آره. رزالی چیزي تو صورتش دید که اون رو به اندازه ي کافی قوي کرد. و از اون موقع تا حالا اونا با همدیگه بودند. بعضی وقتها جدا از ما زندگی میکنند؛ مثل یه زوجِ ازدواج کرده. اما هرچی وانمود کنیم جوونتریم، بیشتر می تونیم یه جا بمونیم. فرکس عالی به نظر میرسید؛ واسه همین همگی تو یه دبیرستان ثبت نام کردیم.»
خندید:«فکر کنم مجبور شیم چند سال دیگه دوباره به عروسی شون بریم.»
«آلیس و جسپر؟»
«آلیس و جسپر دو مخلوق نادرند. هردوشون وجدان شون رو پرورش دادن، همونطور که ما بهش میرسیم اونا بدون کمک خارجی بهش رسیدن. جسپر به یه... خانواده ي دیگه تعلق داشت، یه خانواده ي خیلی متفاوت. اون افسرده شد و ترکشون کرد. آلیس پیداش کرد. اونم مثل من موهبت هایی از بالاتر و وراي حالت عاديِ انواع مون داره.»
حرفش را قطع کردم:«واقعا؟» شگفت زده شده بودم. «گفتی تنها کسی بودي که می تونست ذهن مردم رو بخونه.»
«حقیقت داره. اون چیزاي دیگه اي می دونه. اون چیزا رو میبینه چیزایی که احتمال داره اتفاق بیفتند، چیزایی که می خوان اتفاق بیفتن. اما خیلی ذهنیه. آینده رو سنگ نوشته نشده. چیزها عوض میشن.»
وقتی این را گفت فکش سفت شد. به صورتم نگاه کرد و به سرعت نگاهش را از من دزدید. آن قدر سریع که مطمئن نبودم چشمانش را واقعاً دیده ام یا فقط تصور کرده بودم.
«چه چیزایی می بینه/»
«اون جسپر رو دید و می دونست جسپر داشت دنبالش می گشت؛ حتی قبل از ای نکه خودش اینو بدونه. اون کارلایل و خانواده مون رو دید و اونا با ه مدیگه اومدن تا پیدامون کنند. اون به غیر انسا نها حسا ستره. همیشه می بینه که مثلاً کِی یه گروه از همنوع هامون نزدیک می شن و چه تهدیدهایی ممکنه بکنن.»
«اونا زیادن... هم نوعات؟» شگفت زده شده بودم. چند نفرشان می توانستند ناشناخته در میان ما حرکت کنند؟
«نه زیاد نیستن. اما اکثراً یه جا نمی مونن. فقط اونایی که مثل ما هستن و شکار کردن شما آدم ها رو کنار گذاشتن،» -نگاه معنا داري به من اندخت-«می تونن تا هر زمانی کنار آدم ها زندگی کنن. ما فقط تونستیم یه خانواده ي دیگه مثل خودمون پیدا کنیم، تو یه دهکده ي کوچیک تو آلاسکا. یه زمانی با هم دیگه زندگی می کردیم. اما تعدادمون زیاد بود و جلب توجه می کرد. اونایی که طور دیگه اي... زندگی می کنن دوست دارن با همدیگه متحد بشن.»
«و بقیه؟»
«بیشتر ولگردن. اما همه بعضی وقت ها این طوري زندگی می کنیم. اما اینم مثل هر چیز دیگه اي خسته کننده میشه. اما گه گاهی هم با بقیه روبرو میشیم چون اکثرمون شمال رو ترجیح میدن.»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#66
Posted: 13 Aug 2012 13:09
«واسه چی؟» حالا جلوي خانه ام توقف کرده بودیم و او وانت را خاموش کرد. خیلی ساکت و تاریک بود. هیچ ماهی در آسمان نبود. چراغ ایوان خاموش بود و فهمیدم که پدرم هنوز به خانه نیامده.
با لحنِ کنایه آمیزي گفت:«امروز بعد از ظهر اصلاً چشمهات باز بود؟ فکر میکنی میتونم تو آفتاب تو خیابون قدم بزنم بدون این که تصادف بشه؟ یه دلیلی داشته که المپیک پنینسولا رو انتخاب کردیم، یکی از کم آفتاب ترین مکان ها تو جهان. خوبه که تو روز هم بتونیم بیرون بریم. نمی تونی باور کنی تو هشتاد سال عجیب، چقدر میتونی از شب خسته شی.»
«پس افسانه ها از این نشأت گرفتن؟»
«احتمالاً.»
«و آلیس از یه خانواده ي دیگه اومده؟ مثل جسپر؟»
«نه، این یه رازه. آلیس اصلاً زندگیِ انسانیش رو به یاد نداره و نمی دونه کی درستش کرده. وقتی بیدار شده تنها بوده. کسی که درستش کرده رفته و هی چکدوممون نمی فهمه چرا یا چطور دلش اومده. اگه اون ادراك دیگه رو نداشت، اگه جسپر و کارلایل و ندیده بود و نمیدونست یه روزي یکی از ما میشه، ممکن بود کاملاً تبدیل به یه وحشی شه.»
افکار زیادي در سرم بود و سوالات زیادي داشتم که میخواستم بپرسم اما با کمال شرمندگی، شکمم به قار و قور افتاد. کنجکاويِ بیش از حدم باعث شده بود متوجه ي گرسنگی ام نشوم. حالا می فهمیدم که به شدت گرسنه ام.
«متاسفم. دارم تو رو از شام می ندازم.»
«من خوبم. واقعا.»
«تو این مدت هیچ وقت با کسی که غذا میخوره نبودم. یادم میره.»
«می خوام با تو بمونم.» در تاریکی، گفتنش راحت تر بود. می دانستم درحالی که صحبت میکردم، چطور صدایم مرا لو م یداد. اعتیاد نومیدانه ام به او.
پرسید:«نمی تونم بیام تو.»
«دلت می خواد؟» نمی توانستم تصور کنم که این موجود خدا مانند، روي صندلیِ کهنه ي پدرم در آشپزخانه نشسته است.
«آره اگه مشکلی نیست.» صدايِ آرام بسته شدن در را شنیدم و تقریباً در همان زمان کنار در من بود و داشت آن را برایم باز می کرد.
تعریف کردم:«عجب حرکت انسانی اي.»
«قطعاً دوباره داره رو کار میاد.»
در شب، به آهستگی در کنارم راه م یرفت. به قدري که مجبور بودم مکرراً زیر چشمی نگاهش کنم تا مطمئن شوم که هنوز آنجاست.
در تاریکی، خیلی معمولی تر به نظر می رسید. با وجود اینکه هنوز رنگ پریده و زیبایی اش رویا گونه بود، اما دیگر آن موجود خارقالعاده و تکان دهنده ي بعد از ظهرِ آفتابی مان نبود.
خود را به در جلویم رساند و آن را برایم باز کرد. در نیمه ي چارچوب ایستادم.
«قفل در باز بود؟»
«نه، از کلیدِ زیرِ طاق استفاده کردم.»
قدم زنان به داخل رفتم و چراغ ایوان ورودي را با ضربه اي روشن کردم. درحالی که ابروهایم را بالا برده بودم، به سمتش برگشتم. مطمئن بودم هیچوقت جلوي او از آن کلید استفاده نکرده بودم.
«راجع بهت کنجکاو بودم.»
«تو جاسوسیم رو می کردي؟» به نوعی نتوانستم صدایم را با عصبانیت لازم پر کنم. بیشتر تحسینش می کردم.
پشیمان نبود:«چه کار دیگ هاي هست که تو شب انجام بدم؟»
براي آن لحظه، این موضوع را کنار گذاشتم و از هال، به سمتِ آشپزخانه رفتم. او قبل از من آنجا بود. به راهنمایی نیازي نداشت. روي همان صندلی اي که سعی کرده بودم روي آن مجسمش کنم، نشسته بود.
زیبایی اش آشپزخانه را روشن کرده بود. لحظه اي طول کشید تا توانستم نگاهم را به جاي دیگري بیندازم.
روي آوردن شامم متمرکز شدم، لازانیاي دیشب را از یخچال بیرون آوردم. تکه اي روي بشقاب گذاشته و به داخل ماکروویو فرستادم تا گرم شود.
چرخید، آشپزخانه انباشته از بوي سیب زمینی و پونه بود. هنگامی که صحبت می کردم، نگاهم را از روي بشقاب بر نداشتم.
با حالتی عادي پرسیدم:«هر چند وقت یه بار؟»
«هوم؟»به نظر می رسید او را از یک رشته تفکراتِ دیگر، بیرون کشیدم.
باز هم برنگشتم:«ند وقت یه بار میومدي اینجا؟»
«تقریباً هر شب میام اینجا.»
حیرت زده، برگشتم:«چرا؟»
«وقتی خوابی خیلی جالبی!» طوري حرف می زد که انگار حرفش بدیهی بود. «تو خواب حرف میزنی.»
نفس نفس زدم:«نه!» حرارت به صورتم رسید و تا خط موهایم ادامه یافت. از پیشخوان آشپزخانه به عنوان تکیه گاه استفاده کردم. البته می دانستم در خواب حرف می زنم؛ سر این مسئله، مادرم سر به سرم می گذاشت. اما فکر نمیکردم چیزي باشد که اینجا نگرانش شوم!
صورتش ناگهان اندوهگین شد:«خیلی از دستم عصبانی هستی؟»
«بستگی داره» احساس کردم به نظر می رسد نفس نفس می زنم.
صبر کرد.
اصرار کرد:«به چی؟»
نالیدم:«به اینکه چی شنیدي.»
فوراً و بی صدا، کنارم بود. با احتیاط دستم را در دستانش گرفت.
ملتسمانه گفت:«ناراحت نباش.» صورتش را تا سطح چشمانم پایین آورد. خیره نگاهم م یکرد. خجالت زده بودم. سعی کردم به جاي دیگري نگاه کنم.
نجوا کرد:« دلت واسه مامانت تنگ شده، نگرانشی. و وقتی بارون میاد، صداش بی قرارت میکنه. قبلاً زیاد در مورد خونه حرف م یزدي، اما الان کمتر شده. یه بار گفتی که خیلی سبزه.»به آرامی خندید. می توانستم ببینم امیدوار است بیشتر از این، ناراحتم نکند.
تقاضا کردم:«و دیگه؟»
می دانست به چه چیزي داشتم می رسیدم. اقرار کرد:«اسم من رو هم گفتی.»
از روي شکست، آهی کشیدم:«زیاد؟»
«دقیقاً منظورت از زیاد چه قدره؟»
سرم را پایین انداختم:«اوه، نه.»
به نرمی و با حالتی طبیعی مرا در آغوش کشید.
در گوشم زمزمه کرد:«خجالتی نباش. اگه منم می تونستم خواب ببینم، همه ش در مورد تو بود. و من از این موضوع خجالت نمیکشم.»
سپس هردو صداي چرخ ها را روي راه آجري شنیدیم و برق چراغ را از پنجره ي جلو که از هال به سمت مان می آمد دیدیم. در بازوانش خشکم زد.
پرسید:«پدرت باید بدونه من اینجام؟»
سعی کردم سریعاً درموردش فکر کنم:«مطمئن نیستم....»
«پس یه وقت دیگه...»
و من تنها بودم.
نجوا کردم:«ادوارد.»
خنده ي رو حمانندي شنیدم و بعد دیگر هیچ.
پدرم کلید را در قفل در چرخاند.
صدا زد:«بلا؟» این قبلاً باعث رنجشم می شد. چه کس دیگري میتوانست باشد؟ اما حالا خیلی هم سوال پرتی به نظر نمی رسید.
«اینجام.» امیدوار بودم متوجه ي لحنبرآشفته ي صدایم نشود. شامم را از ماکروویو بیرون آوردم و همین طور که او به داخل قدم میگذاشت، پشت میز نشستم. بعد از گذراندن یک روز با ادوارد، قدمهاي او به نظرم بسیار پر سر و صدا می آمدند.
«می تونی یه کم از اون بهم بدي؟ دارم میمیرم از خستگی.» همین طور که روي پاشنه ي چکمه هایش می ایستاد تا درشان بیاورد، پشت صندلیِ ادوارد را نگه داشت تا تیکه گاهش باشد.
غذایم را با خودم برداشتم و همین طور که غذاي او را آماده میکردم، غذاي خودم را می خوردم. زبانم را سوزاند.
هنگامی که لازانیایش گرم می شد، دو لیوان را پر از شیر کردم و شیرِ خودم را سر کشیدم تا سوزش زبانم بایستد. همین طور که لیوان را روي میز می گذاشتم، متوجه شدم تکان می خورد و فهمیدم دستم می لرزد. چارلی روي صندلی نشست ، تفاوتش با صاحب قبلی(ادوارد) خنده دار بود.
همین طور که غذایش را روي میز میگذاشتم، گفت:«ممنون.»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#67
Posted: 13 Aug 2012 13:09
پرسیدم:«روزت چطور بود؟» کلمات با عجله از دهانم خارج می شدند. داشتم از شدت اشتیاق براي فرار کردن به اتاقم، می مردم.
«خوب بود. ماهی ها طعمه ها رو می گرفتن... تو چطور؟ کارایی رو که میخواستی بکنی، انجام دادي؟»
«واقعاً... امروز بهتر از اون بود که تو خونه بمونم » تکه ي بزرگِ دیگري برداشتم.
موافقت کرد:«روز قشنگی بود»با خود فکر کردم روز قشنگی بود، حقِ مطلب را ادا نمیکرد.
آخرین تک هي لازانیا را تمام کردم، لیوانم را برداشتم و بقی هي شیر را سر کشیدم.
«عجله داري؟»هوشیار بودنش متعجبم کرد
آره، خسته ام. زودتر می خوابم.
خاطر نشان کرد:«یه جورایی هیجان زده به نظر میاي.» چرا، اوه چرا امشب باید شبی باشد که دقتش بالا برود؟
«واقعاً؟ »تمام چیزي که در پاسخ توانستم بگویم این بود. به سرعت بشقا بهایم را در ظرف شویی تمیز کردم و به صورت وارونه روي حوله گذاشت مشان تا خشک شوند.
متفکرانه گفت:«امروز شنبه ست.»
جواب ندادم.
ناگهان پرسید:«امشب برنام هاي نداري؟»
«نه بابا. فقط می خوام یه کم بخوابم»
«هیچ کدوم از پسرهاي شهر کیس مورد نظر تو نیستند، ها؟» بدگمان بود اما سعی م یکرد خودش را آرام نشان دهد.
«نه، هیچ کدوم از پسرها هنوز چشمم رو نگرفتن» مراقب بودم براي صادق بودن با او، خیلی روي کلمه ي پسرها تاکید نکنم.
«گفتم شاید مایک نیوتن... گفته بودي صمیمیه»
«اون فقط یه دوسته بابا.»
«خب، به هرحال تو واسه همه شون، بیش از اندازه خوبی. تا دانشگاه صبر کن بعد شروع کن به جستجو کردن.»
رویاي هر پدري؛ که دخترش قبل از اینکه هرمونها کار خود را کنند از خانه رفته باشد.
همان طور که داشتم از پله ها بالا می رفتم، قبول کردم:«به نظرم فکر خوبیه»
پشت سرم گفت:«شب به خیر عزیزم» شکی نبود که تمام عصر را در انتظارم، گوش می دهد.
«صبح می بینمت بابا.»امشب وقتی در اتاقم سرك می کشی تا من را چک کنی، میبینمت.
همین طور که به طبقه ي بالا می رفتم، سعی کردم قدم هایم را خسته و آهسته نشان دهم. در را به اندازه اي که بشنود، محکم بستم. بعد با نهایت سرعت، روي نوك پا تا پنجره دویدم. پنجره را باز کردم و به سمت بیرون خم شدم. چشمانم تاریکی و سایه هاي غیر قابل نفوذ درخت ها را م یکاوید.
صدا زدم:«ادوارد»احساس کردم کارم خیلی احمقانه است.
سکوت. صداي خنده اي از پشت سر جوابم را داد:«بله؟»
درحالی که یک دستم از تعجب به سمتِ دهانم می پرید، چرخیدم.
روي تختم دراز کشید. نیشش تا بناگوش باز بود. دستانش پشتِ سرش و پاهایش از پایین تخت آویزان بودند. نمونه ي راحت بودن.
نفس زنان گفتم:«اوه.»لرزان روي زمین نشستم.
«متاسفم»لب هایش را روي هم فشار داد و سعی کرد لذتی را که می برد مخفی کند.
«فقط چند ثانیه بهم فرصت بده تا قلبم دوباره شروع کنه به کار کردن.»
آرام ایستاد تا دوباره من را نترساند. سپس خم شد تا با بازوان کشیده اش، بلندم کند. بالاي دستانم را گرفت انگار یک نوزاد بودم و من را کنار خودش روي تخت نشاند.
پیشنهاد داد:«چرا کنارم نمیشینی؟»دست سردش را روي دستم گذاشت :«قلب چطوره؟»
«تو بهم بگو؛ مطمئنم صداش رو بهتر از من میشنوي.»
حس کردم خنده ي بی صدایش تخت را لرزاند.
چند ثانیه اي ساکت نشستیم و هردویمان به صداي ضربان قلبم گوش دادیم. به این که درحالی که پدرم در خانه بود، ادوارد در اتاقم بود، فکر می کردم.
پرسیدم:«چند لحظه اي می تونم آدم باشم؟»
«حتما» با یک دست نشان داد که باید بروم.
سعی کردم با حالت سختگیرانه اي این را بگویم.
«بمون»
«چشم قربان.» حالتی گرفت که انگار در لبه ي تختم، دارد به یک مجسمه تبدیل می شود.
جست و خیزکنان شلوارم را از روي زمین و کیفِ وسایل بهداشتی ام را از روي میز برداشتم.گذاشتم چراغ خاموش بماند و به سمتِ بیرون لغزیدم و در را بستم.
می توانستم صداي تلویزیون را که از راه پله بالا می آمد، بشنوم. در دست شویی را با صداي بلندي بستم تا چارلی مزاحمم نشود. می خواستم سریع باشم. دندان هایم را با شدت مسواك زدم، تلاش کردم کامل و سریع باشم. تمام آثار لازانیا را پاك کردم. اما آب داغ حمام نم یتوانست سریع تمام شود. ماهیچه هاي پشتم را شل کرد و ضربانم را آرام کرد.
بوي آشناي شامپویم این احساس را به من می داد که همان آدم امروز صبح هستم. سعی کردم به ادوارد که در اتاقم نشسته و انتظارم را میکشید فکر نکنم چون در آن صورت مجبور بودم تمام پروس هي آرام کردن را تکرار کنم.
در آخر، بیشتر از این نمی توانستم تاخیر کنم. شیر آب را بستم و باز با همان شدت، خود را خشک کردم. تی شرت و شلوار خاکستریم را پوشیدم. خیلی دیر بود که براي نیاوردن پیژامه هاي ویکتوریاز سکرت که مادرم براي دو تولد قبلم گرفته بود، خودم را سرزنش کنم. و حالا، در حالی که هنوز برچسبِ قیمت شان رویشان بود، در کشویم در خانه بودند.
دوباره حوله را روي موهایم کشیدم و سپس، برس را محکم رویشان کشیدم. حوله را در سبد لباس هاي کثیف انداختم و برس و خمیر دندان را در کیفم پرت کردم. بعد به سرعت از پله ها پایین آمدم تا چارلی من را با پیژامه و موهاي خیس ببیند.
«شب به خیر.»
«شب به خیر بلا.» واقعاً به نظر می رسید از دیدنم جا خورده بود. شاید امشب، این جلوي چک کردنش را بگیرد.
پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. نهایت سعی ام را کردم تا ب یصدا باشم. به داخل اتاق پریدم و در را محکم پشت سرم بستم.
ادوارد ذره اي از جایش تکان نخورده بود. مثل مجسمه اي از ادونیس بر ملافه ي کهنه ام نشسته بود. لبخند زدم. لب هایش ناگهان تکان خوردند؛ مجسمه زنده شد.
چشمانش بررسی ام کردند. متوجه ي موهاي خیس و لباس قدیم یام شد. یک ابرویش را بالا برد«قشنگه» شکلکی در آوردم.
«نه بهت میاد.»
زمزمه کردم:«مرسی» نزدیکش رفتم و چهار زانو کنارش نشستم. به خط هاي روي زمین چوبی نگاه کردم.
«همه ي این ها واسه چی بود؟»
«چارلی فکر م یکنه می خوام جیم شم.»
«اوه»لحظه اي فکر کرد «چرا؟»
انگار نمی توانست واضح تر از چیزي که حدس می زدم، از افکار چارلی باخبر باشد.
«ظاهراً بیش از اندازه هیجا نزده ام.»
چانه ام را بالا آورد و صورتم را بررسی کرد.
«واقعاً خیلی پرشور به نظر میاي»
صورتش را آرام به سمتِ صورتم کج کرد و گون هاش را روي پوستم گذاشت. کاملاً ساکت ایستادم.
نفس کشید :«اووم...»
خیلی سخت بود که وقتی درحال لمس کردنم بود، سوال درستی مطرح کنم. یک دقیقه طول کشید تا با آشفتگی روي شروع کردن تمرکز کنم.
«نظر میاد... الان دیگه خیلی واسه ت راحت تره که بهم نزدیک باشی..»
به آرامی زمزمه کرد«این طور به نظرت میاد؟» بینی اش تا گوشه هاي فکم سر خورد. دست هایش را احساس کردم که سب کتر از بالِ پروانه، موهاي نمناکم را کنار زدند تا ل بهایش بتوانند شکاف گوشم را لمس کنند.
گفتم:«خیلی خیلی آسو نتره» سعی کردم نفسم را بیرون بدهم.
«هوم»
«کنجکاو شدم..» دوباره شروع کردم اما انگشتانش که به آرامی استخوان کتفم را لمس کردند، رشته ي افکارم را پاره کردند.
آرام گفت:«بله؟»
«چرا اینجوره؟ به نظرت؟»صداي لرزانم خجالت زده ام می کرد.
وقتی خندید، لرزش نفسش را روي گردنم حس کردم. «خواستن توانستن است.»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#68
Posted: 13 Aug 2012 20:56
فصل 15
عقب کشیدم؛ به محض اینکه حرکت کردم، خشکش زد و من دیگر نتوانستم صداي نفسش را بشنوم. از روي احتیاط، چند لحظه اي به یکدیگر خیره شدیم و بعد، فکِ سفت شده اش به آرامی شل شد، ظاهرش گیج به نظر می رسید.
«کار اشتباهی کردم»
برایش توضیح دادم:«نه، برعکس. داري دیوونه م می کنی.»
حرفم را مختصراً بررسی کرد. وقتی شروع به صحبت کرد، راضی به نظر می رسید. «واقعا؟» آرام آرام لبخند پیروزمندانه اي بر صورتش نقش بست.
به طعنه پرسیدم:«می خواي واسه ت دست بزنم؟»
پوزخندي زد. «من فقط به شکل خوشایندي شگفت زده م... تو صد سال گذشته، یا چیزي تو این مایه ها»
صدایش لحن شوخی داشت:«هیچ وقت هم چین چیزي رو تصور نکردم. هیچ وقت باور نکردم بتونم کسی رو پیدا کنم که بخوام باهاش باشم... یه جورایی غیر از خواهرها و برادرهام. و بعد فهمیدن این که، با وجود جدید بودن هم هي اینا واسه من، خوب عمل کنم... با تو بودن...»
اشاره کردم:«توي همه چیز خوب عمل می کنی.»
شانه بالا انداخت. این موضوع را قبول کرد و هر دو به آرامی خندیدیم.
به او فشار آوردم:«ولی چه طوري الان می تونه انقدر آسون باشه، این بعد از ظهر»
آهی کشید:«ین آسون نیست. ولی امروز بعد از ظهر... هنوز تصمیم نگرفته بودم. از این بابت متأسفم. اون طور رفتار کردن واس هم غیر قابل بخشش بود»
مخالفت کردم:«غیر قابل بخشش نه.»
لبخندي زد:«ممنون.» درحالی که به پایین نگاه می کرد، ادامه داد:«می بینی، مطمئن نبودم که به انداز هي کافی قوي باشم..»
یکی از دستانم را برداشت و آن را با ملایمت به صورتش فشرد«و وقتی هنوز اون امکان وجود داشت که من ممکن بود... پیروز باشم» عطر مچِ دستم را استشمام کرد«من... حساس بودم. تا وقتی که به ذهنم قبولوندم که به انداز هي کافی قوي ام، که اصلاً ممکن نیست که من انجام بدم... که من اصلاً بتونم»
تا به حال او را در حال تقلا براي انتخاب کلمات ندیده بودم. این خیلی... انسانی بود.
«پس الان اصلاً ممکن نیست؟»
با لبخند تکرار کرد:«خواستن توانستن است» دندان هایش حتی در تاریکی هم برق می زدند.
گفتم:«واو! آسون بود»
سرش را به عقب انداخت و خندید. به آرامی نجوا کرد، اما هنوز سرزنده بود.
در حالی که با نوك انگشتش بینی ام را لمس می کرد، اصلاح کرد:«آسون واسه تو»
و بعد به طور ناگهانی صورتش جدي شد.
با صدایی دردناك نجوا کرد:«دارم سعیم رو می کنم. اگه این... بیشتر از حد بشه، واقعاً مطمئن نیستم بتونم ترکت کنم»
اخم کردم. صحبت دربار هي ترك کردن را دوست نداشتم.
ادامه داد:«و فردا این سخت تر میشه. تمام روز بوي تو رو توي سرم داشتم. و به طور شگفت آوري حساسیتم کم شده. اگه مدت طولانی اي ازت دور باشم، باید دوباره شروع کنم. گرچه، فکر نکنم از اول»
جواب دادم:«پس نرو» نمی توانستم شور و اشتیاق موجود در صدایم را پنهان کنم.
پاسخ داد:«این منو راضی میکنه»
صورتش با لبخندي ملایم آرام شد«دستبندها رو بیار من زندانیتم» اما همین طور که صحبت می کرد، دستان بلندش را مثل دستب
ندي به مچم بست. خندید، همان خنده ي آهنگین خودش. امشب بیشتر از هر زمان دیگري که با او گذرانده بودم، خندیده بود.
لبخندي زد:«نباید این طوري باشه؟ شکوه اولین عشق و این حرف ها. باور نکردنیه. نیست؟ فرق بین خوندن درباره ي یه چیز یا دیدن تصویرش با تجربه کردنشه»
موافقت کردم:«خیلی فرق داره. قوي تر از چیزیه که فکر می کردم»
همین طور که به رفتارش دقت می کردم، گفتم:«امشب خیلی... خوش بین تر از همیشه اي! قبلاً این جوري ندیده بودمت»
«مثلا» حالا کلماتش به سرعت جریان پیدا می کردند؛ باید تمرکز م یکردم تا منظورش را بفهمم «حس حسادت. تاحالا درباره اش صدها هزار بار خوندم و عکس هاي بازیگران رو تو نقش ها و فیلم هاي مختلف دیدم. فکر می کردم اینو خوب بفهمم. اما شوکه ام کرد...»
قیافه اي گرفت:«روزي رو که مایک ازت درخواست کرد باهاش به رقص بري یادته؟»
سر تکان دادم؛ گرچه آن روز را به دلیل دیگري به یاد می آوردم:«همون روزي که تو دوباره شروع به حرف زدن با من کردي.»
«از شعله هاي خشم غافلگیر شدم، تقریباً احساس عصبانیت داشتم اول نفهمیدم چی بود. حتی بیشتر از همیشه عصبی بودم که نمی تونستم بدونم به چی فکر می کنی و چرا اونو رد کردي. فقط به خاطر دوستت بود؟ یا دست کس دیگه اي تو کار بود؟ می دونستم که در هر صورت حق نداشتم نگران باشم. پس سعی کردم دلواپس نشوم.»
«و بعد واست یه صف شکل گرفت» با دهان بسته خندید. در تاریکی اخم کردم.
«بدون هیچ دلیلی مضطربانه صبر کردم تا ببینم بهشون چی میگی و چه حالی بهت دست میده. نمی تونم آسودگیِ خاطري که به خاطر دیدن دلخوري تو چهره ات، احساس کردم رو انکار کنم. اما نمی تونستم مطمئن بشم»
«اون اولین شبی بود که اومدم اینجا. تمام شب رو، همی نطور که تو خواب م یدیدمت، به خاطر تفاوت عظیم بین چیزي که می دونستم درست و اخلاقی بود و اونچه میخواستم با خودم کلنجار رفتم.
می دونستم که اگه همون طور که باید، به جواب کردنت ادامه بدم یا چند سالی ترکت کنم تا بذاري و بري، یه زمانی بالاخره به مایک یا یکی مثل اون جوابِ مثبت م یدادي. و این عصبی ام می کرد»
زمزمه کرد:«و بعد. همین طور که خوابیده بودي اسمم رو گفتی. خیلی واضح صحبت م یکردي، به طوريکه اول فکر کردم بیدار شدي. اما با بی قراري غلت زدي و اسمم را یه بار دیگه زیر لب گفتی و آه کشیدي.
«یه احساسی بهم دست داد. احساس سستی و گیجی... و فهمیدم که بیشتر از این نمی تونم بهت بی محلی کنم براي لحظه اي ساکت بود، شاید داشت به صداي ناگهانی قلبم که شدت یافته بود، گوش میداد.»
«اما چیز عجیبیه، خیلی قوي تر از چیزیه که فکر می کردم. و نامعقول! همین حالا، وقتی چارلی از تو درباره ي اون مایک نیوتون پست پرسید...» سرش را با عصبانیت تکان داد.
نالیدم:«باید می دونستم که گوش میدي»
«البته»
«به هرحال، جدي واسه این حسودیت شد؟»
«من تو این چیزا تازه کارم. تو داري انسانیت رو دوباره در من زنده می کنی، و همه چیزو با قدرت بیشتري احساس می کنم چون واسه م تازگی داره»
دستش انداختم:«ولی صادقانه، راجع به این که حسودیت رو برانگیخته. وقتی م یشنوم رزالی رزالی، تجسمی از زیباییِ خالص، رزالی واسه تو درست شده بوده، حالا امت باشه یا نباشه، چه طور می تونم باهاش رقابت کنم؟»
«رقابتی وجود نداره.» دندان هایش کمی درخشیدند. دست هاي به دام افتاده ام را به دور خود پیچاند و مرا به سینه ي خود فشرد. تا جایی که میتوانستم ثابت ماندم، حتی تنفسم هم هوشیارانه بود.
«البته رزالی به نوع خودش خوشگله اما حتی اگه واسه م مثل خواهر نبود، حتی اگه امت بهش تعلق نداشت، هیچ وقت یک دهم، نه، یک صدم جذابیتی که تو برام داري رو نم یتونه واسه م داشته باشه.»
حالا جدي و متفکر بود «تقریباً نود سال تو انواع خودم و تو گشتم و تو این مدت به خیال خودم موجود کاملی بودم نمی دونستم دنبال چی م یگردم و چیزي پیدا نمی کردم چون تو هنوز زنده نبودي»
زمزمه کردم:«نظر خیلی منصفانه نیست» هنوز صورتم به سینه اش تکیه داشت و به صداي بالا و پایین رفتنش گوش می کرد. «اصلاً مجبور نبودم صبر کنم، چرا باید انقدر واسم آسون باشه؟»
از روي سرگرمی موافقت کرد«درست میگی. من باید کار رو واس هت سخت تر کنم» یکی از دست هایش را رها کرد مچِ دستم آزاد شد فقط براي این که با دستِ دیگرش آن را بگیرد. موهاي مرطوبم را از بالاي سر تا کمر به آرامی نوازش کرد.
«فقط باید هر ثانی هاي که پیش منی زندگیت رو به خطر بندازي، مطمئناً چیز زیادي نیست. فقط باید به تمام طبیعت پشت کنی، به انسانیت. این کار چه ارزشی داره؟»
«خیلی کم اصلاً احساس نمی کنم چیزي از دست دادم»
«هنوز نه» و صدایش ناگهان پر از اندوهی باستانی شد.
سعی کردم عقب بروم تا به صورتش نگاه کنم اما دست هایش به محکمی به دور مچهایم قفل شده بودند.
خشک شد. دوباره شروع به پرسیدن کردم:« چی..؟» بی حرکت شدم. اما او ناگهان دستم را رها کرد و ناپدید شد. به سختی توانستم خودم را کنترل کنم تا با صورت زمین نخورم.
با صداي خش خش مانندي گفت«دراز بکش!» نمی توانستم بگویم از کجاي تاریکی صحبت می کرد.
همان طور که همیشه می خوابیدم، داخل پتویم پیچیدم. گیج شده بودم. صداي باز شدن در را شنیدم. چارلی نگاهی انداخت تا مطمئن شود همان جایی هستم که قرار است باشم. به صورت اغراق آمیزي، آرام نفس می کشیدم.
مدت طولانی اي گذشت. گوشم به صداي در بود اما مطمئن نبودم صداي بسته شدنش را شنیده باشم. و بعد بازوي خنک ادوارد زیر پتو رویم بود و لبش روي گوشم.
من من کنان گفتم:«لعنتی!» قلبم داشت از سینه در می آمد.
زیر لب آهنگی را زمزمه کرد، اما نفهمیدم چیست؛ شبیه به لالایی بود.
مکث کرد:«باید برات آهنگ بخونم تا بخوابی؟»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#69
Posted: 13 Aug 2012 20:56
خندیدم:«درسته. حالا انگار با وجود تو خوابم می بره.»
به یادم آورد:«تو همیشه این کار رو میکنی»
به سردي پاسخ دادم:«ما نمیدونستم که این جایی»
لحنم را نادیده گرفت و پیشنهاد کرد:«پس اگه نمی خواي بخوابی...» نفسم بند آمد.
«اگه نمی خوام بخوابم؟»
به آرامی خندید:«در این صورت م یخواي چه کار کنی؟»
اول نمی توانستم جوابش را بدهم.
بالاخره گفتم:«مطمئن نیستم»
«هر وقت تصمیمت رو گرفتی بهم بگو.»
می توانستم نفس خنکش و بازدم بینی اش را که نزدیک چانه ام سر میخورد، احساس کنم.
«فکر کردم حساسیتت کم شده.»
زمزمه کرد:«فقط به خاطر اینکه در مقابل خوردن شراب ایستادگی می کنم، دلیل نمی شه که از عطر شراب خوشم نیاد. تو بوي گل میدي، بوي بنفشه... یا فریزیا. دهنِ آدم آب میفته»
«آره، خیلی کم پیش میاد روزي که کسی بهم نگه چقدر بوي خوراکی میدم.»
با دهان بسته خندید و بعد آهی کشید.
به او گفتم:«تصمیمم رو گرفتم که می خوام چه کار کنم. می خوام بیشتر در موردت بشنوم.»
«هر چی می خواي ازم بپرس.»
سوال هایم را غربال کردم تا اساسی ترینش را بپرسم. گفتم:« چرا این کارو می کنی؟ من هنوز نفهمیدم چه جوري می تونی در مقابل اونچه هستی مقاومت کنی؟ لطفاً منظورم رو اشتباه نگیر، البته که من از کاري که می کنی خوشحال میشم. فقط نمی دونم چرا خودت رو به خاطر همچین چیزي اذیت می کنی؟»
قبل از جواب دادن درنگی کرد و سپس گفت:«سوال خوبیه و تو اولین کسی نیستی که این رو میپرسی.اکثریت هم نوعان ما، اون هایی که کاملاً از سهم شون راضی ان، اونا هم از اینکه ما چطور زندگی می کنیم،متعجب اند.
اما می دونی، فقط به این خاطر که ما... با یه سري مسائل روبرو هستیم... دلیل نمی شه که نتونیم تصمیم بگیریم که بالاتر بریم و بر مرزهاي سرنوشتی غلبه کنیم که هیچ کدوم مون نمی خواستیمش. که سعی کنیم تا هرچقدر از ذات انسانیت رو که میتونیم، حفظ کنیم.»
پس از چند دقیقه زمزمه کرد:«خوابت برد؟»
«نه.»
«این همه ي چیزیه که در موردش کنجکاو بودي؟»
پشت چشمی نازك کردم:«نه کاملا.»
«دیگه چی میخواي بدونی؟»
«چرا تو می تونی ذهن آدما رو بخونی؟ چرا فقط تو؟ و آلیس آینده رو می بینه... چرا این اتفاق می افته؟»
متوجه شدم که در تاریکی شانه بالا انداخت.
«دقیقاً نمی دونیم. کارلایل یه نظریه داره. اون باور داره که هم هي ما مهم ترین صفت انسانی مون رو با خودمون به زندگی بعدي، یعنی جایی که این صفات در ما شدت پیدا م یکنن، میاریم. اون فکر م یکنه من باید از قبل نسبت به افکار آد مهاي اطرافم حساس بوده باشم و آلیس هم یه سري الهام داشته، هرجا که بوده.»
«خودش چی به زندگیِ بعدي اورده، و بقیه؟»
«کارلایل حس دلسوزیش رو آورده، ازمی توانایی عشق ورزیدن پر شور، امت قدرتش رو و رزالی... سرسختیش رو اورده، یا تو می تونی بهش بگی کله شقی.»
با دهان بسته خندید« جسپر خیلی جالبه. اون تو زندگی اولیه اش می تونسته دیگران رو تحت تاثیر قرار بده. حالا اون می تونه به احساس آدم هاي اطرافش نفوذ کنه. براي مثال می تونه یه عده آدم عصبانی تو یه اتاق رو آروم و خونسرد کنه یا برعکس، یه عده بیحال رو هیجان زده کنه. موهبت زیرکانه ایه!»
چیزهاي غیر ممکنی را که شرح داده بود بررسی کردم و سعی کردم آ نها را بفهمم. وقتی که فکر می کردم، صبورانه منتظر ماند.
«پس همه ي اینا از کجا شروع شد؟ منظورم اینه که، کارلایل تو رو تغییر داد، و یه نفر باید اون رو تغییر داده باشه و...»
«خب تو از کجا اومدي؟ سیر تکاملی؟ خلقت؟ ما نمیتونستیم مثل انوع دیگه، درنده ها و طعمه ها به وجود بیایم؟ یا اگه تو باور نداري که تمام این جهان می تونسته خودش به تنهایی به وجود بیاد چیزي که واسه خود
من قبولش سخته سخته که باور کنی همون نیرویی که ماهی ظریف رو با کوسه و بچه ي فک رو با نهنگ هاي قاتل آفریده، می تونسته گون ههاي هردوي ما رو با هم خلق کنه؟»
«بذار ببینم درست فهمیدم من بچه ي فکم. درسته؟»
خندید:«درسته.» چیزي موهایم را لمس کرد لب هایش؟
می خواستم به طرفش برگردم تا ببینم آیا واقعاً لب هایش روي موهایم بود یا نه. اما باید به خوبی رفتار می کردم. نمی خواستم اوضاع را از چیزي که قبلاً بود، برایش سختتر کنم.
سکوت کوتاه را در هم شکست:«آماده اي واسه خواب؟ یا سوال هاي بیشتري داري؟»
«فقط یکی دو میلیون!»
به یادم آورد:«ما فردا رو هم داریم، و روز بعدش و بعدي....» با خوشحالی به طرز تفکرش لبخند زدم.
می خواستم مطمئن باشم:«مطمئنی که فردا غیبت نمی زنه؟ به هرحال تو یه موجود افسانه اي هستی.»
«من تو رو ترك نمیکنم.» صدایش نشانی از قول دادن داشت.
«پس امشب فقط یکی دیگه...» از خجالت سرخ شدم. تاریکی کمکی نم یکرد مطمئنم می توانست گرم شدنِ ناگهانی پوستم را احساسم کند.
«قضیه چیه؟»
«نه، بی خیال. نظرم عوض شد»
«بلا، تو می تونی ازم هرچیزي بپرسی.»
جوابی ندادم و او غرولند کرد.
«هی فکر می کردم نشنیدن افکارت، کمتر ناامیدکننده میشه، اما هی بدتر و بدتر میشه»
«خوشحالم که نمی تونی افکارم رو بخونی. همین که حرفایی که توي خواب می زنم رو استراق سمع می کنی کافیه.»
«خواهش می کنم؟» صدایش خیلی مشتاقانه بود و مقاومت در برابرش سخت بود. سرم را تکان دادم.
«اگه بهم نگی، فکر می کنم چیزیه بدتر از اون که واقعاً هست» باز هم، آن صداي ملتمسانه.«خواهش می کنم»
خوشحال از آنکه صورتم را نم یتوانست ببیند، شروع کردم:«خب.»
«گفتی رزالی و امت به زودي ازدواج می کنن... آیا اون... ازدواج... مثل ازدواج انسان هاست؟»
صمیمانه خندید، متوجه شد:«این چیزیه که میخواستی بپرسی؟»
بی قرار بودم. نمی توانستم جواب بدهم.
گفت:«بله. فکر می کنم تا حدود زیادي همونه. بهت گفتم که بیشتر غرایز انسانی اونجاند، پشت غرایز قوي تر پنهان شدند.»
«اوه»تمام چیزي بود که می توانستم بگویم.
«پشت این کنجکاوي منظور خاصی بود.»
«خب... من از خودم پرسیدم... در مورد خودم و تو... یه روزي....»
می توانستم از ب یحرکت شدن ناگهانی بدنش بفهمم که سریعاً جدي شد. من هم منجمد شدم و به طور طبیعی واکنش نشان دادم.
«من فکر نمی کنم که... که... براي ما ممکن بشه.»
«چون براي تو خیلی سخت میشد اگه من اون قدر... نزدیک باشم؟»
«این مطمئناً یه مشکله اما چیزي نبود که من بهش فکر می کردم. فقط موضوع اینه که تو خیلی نرم و خیلی شکننده اي. و من باید هر لحظه اي که با هم هستیم مواظب حرکاتم باشم که بهت صدم هاي نزنم. من خیلی راحت می تونم تو رو بکشم بلا، به سادگی یه حادثه»
صدایش به زمزمه اي آرام تبدیل شد. دست یخی اش را براي گذاشتن بر روي گونه ام، حرکت داد. «اگه خیلی عجول شم... اگه براي یه دقیقه توجه کافی نداشته باشم، فقط خم شم که صورتت رو لمس کنم، ممکنه به اشتباه جمجم هات رو خورد کنم. تو متوجه نیستی چقدر به طور غیر قابل باوري ظریف و شکنند هاي. من هیچ وقت، هیچ وقت نمی تونم وقتی که با تو هستم به هیچ نوعی کنترلم رو از دست بدم»
منتظر شد تا واکنشی نشان دهم، وقتی جوابی ندادم دلواپس شد. پرسید:«ترسیدي؟»
دقیقه اي براي جواب دادن صبر کردم، تا کلماتم صادقانه باشند:«نه، خوبم»
به نظر می رسید براي لحظه اي در فکر فرو رفت:«هرچند، الان کنجکاوم..» صدایش دوباره روشن شد. گفت:«آیا تابه حال تو....؟» حرفش را با حالت معناداري ادامه نداد.
ناگهان سرخ شدم:«البته که نه. بهت که گفتم من هیچ وقت هم چین احساسی نسبت به هیچکس نداشتم، حتی نزدیک این احساسم نشدم.»
«می دونم، موضوع فقط اینه که من افکار بقی هي مردم رو می دونم. می دونم که عشق و شهوت همیشه همراه هم نیستن»
آهی کشیدم:«براي من هستن. در هر صورت، حداقل الان که وجود دارن»
«خوبه. حداقل تو این مورد با هم مشترکیم» راضی به نظر می رسید.
شروع کردم:«غرایز انسانی تو...» صبر کرد:«خب، به نظرت من اصلاً جذاب هستم، به اون نوع؟»
خندید و دستش را به آرامی در موهایم که تقریباً خشک شده بودند، فرو برد.
به من اطمینان داد:«ممکنه من آدم نباشم، اما مرد که هستم»
به طور غیر ارادي خمیازه کشیدم.
پافشاری کرد:«سوال هات رو جواب دادم. حالا باید بخوابی»
«مطمئن نیستم بتونم»
«می خواي من برم»
با صداي خیلی بلندي گفتم:«نه»
خندید و بعد شروع کرد به زمزمه کردن یک لالاییِ غیر آشنا؛ صداي یک فرشته ي بزرگ، با ملایمت در گوش من.
خسته تر از آن که بتوانم متوجه شوم، با درماندگی بیش از حد از استرس هاي ذهنی و احساسی که تا به الان داشتم، در بازوان سردش به خواب رفتم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#70
Posted: 13 Aug 2012 21:00
سرانجام نور کمسوي یک روز ابريِ دیگر بیدارم کرد. با گیجی و سستی، درحالی که بازویم را روي چشمانم گذاشته بودم، دراز کشیدم. چیزي، یک رویا سعی می کرد به یادم بیاید و براي شکستن هوشیاري ام مبارزه می کرد. ناله اي کردم و به امید ای نکه خواب بروم، در جاي خود غلتیدم. و سپس افکار روز قبل، به مغزم هجوم آوردند.
«اوه!»دري تند بلند شدم، که سرم گیج رفت.
«موهات مثل یه کوپه علفِ خشک، شده... ولی من خوشم میاد.» صداي آرامش از صندلی تابیِ گوشه ي اتاق می آمد.
«ادوارد! تو موندي!؟» ذوق زده شدم و بدون لحظ هاي فکر کردن، خودم را در طول اتاق، به سمتش پرتاب کردم و بغلش کردم. وقتی مغزم متوجه ي حرکاتم شد، خشکم زد، و با دیدن ابراز احساسات غیر قابل کنترلم شوکه شدم. با ترس از آنکه کار اشتباهی از من سر زده باشد، به او زل زدم.
اما او خندید.
جا خورده بود، جواب داد:«لبته!» اما به نظر می آمد که از واکنشم خوشش آمده. دست هایش پشتم را لمس کردند.
از روي احتیاط، سرم را بر شان هاش گذاشتم و بوي پوستش را استشمام کردم.
«مطمئن بودم که این یه رویاست.»
با تمسخر گفت:«تو او نقدرها هم خلاق نیستی.»
«چارلی!»ناگهان یادم آمد و بدون حتی لحظ هاي فکر کردن باز هم از جایم پریدم و به سمت در رفتم.
«یه ساعت پیش رفت و باید بگم بعد از جدا کردن سیم باتر يها رفت. باید اعتراف کنم که ناامید شدم. اگه می خواستی بري، واقعاً این تمام چیزي بود که جلوتو می گرفت»
همان جایی که ایستاده بودم، ماندم. به شدت میخواستم دوباره نزدیکش بروم اما نگران بودم دهانم بوي بدي بدهد.
یادآوري کرد:«معمولاً صبح ها گیج نمی زدي!» آغوشش را براي بغل کردن من باز کرد. دعوتی تقریباً غیر قابل مقاومت.
اقرار کردم:«یه دقیقه دیگه وقت میخوام آدم باشم.»
«صبر می کنم.»
به سرعت به حمام رفتم. احساساتم غیر قابل تشخیص بود. خودم را نه از درون و نه در ظاهر نمی شناختم.
صورت درون آینه، تقریباً یک غریبه بود چشم ها خیلی روشن بودند و روي گون هام لکه هاي قرمز هیجان وجود داشت. بعد از مسواك زدن، به سراغ موهایم رفتم تا پیچ خوردگی هایش را باز کنم. آب سرد را به صورتم پاشیدم و سعی کردم به شکلی طبیعی نفس بکشم. اما موفقیت قابل توج هاي به دست نیاوردم. تقریباً به سمت اتاقم دویدم.
برایم مثل یک معجزه بود که هنوز با آغوش باز آنجا منتظرم بود. دست هایش را باز کرد و قلپم به تاپ تاپ افتاد.
مرا در آغوش گرفت و زمزمه کرد:«برگشتت رو خوشامد میگم.»
مدتی در سکوت تکانم داد تا اینکه متوجه شدم لباسهایش عوض شد هاند و موهایش صاف اند.
در حالی که یقه ي لباس تازه اش را لمس می کردم، متهمش کردم:«تو رفتی؟»
«به سختی م یتونستم با همون لباس هایی که باهاشون اومدم اینجا، برگردم همسایه ها چه فکري می کنند؟»
اخم کردم.
«تو عمیقاً خواب بودي. هیچی رو از دست ندادم.» چشمانش برق کوچکی زدند. حرف زد نهات قبلش اومد.
نالیدم:«چی شنیدي؟»
چشم هاي طلایی اش جان تازه اي گرفتند:«گفتی عاشقمی!»
سرم را تکان دادم و به یادش آوردم:«این رو از قبل می دونستی.»
«شنیدنش هم به همون اندازه شیرین بود.»
صورتم را روي شانه اش پنهان کردم.
نجوا کردم:«من عاشقتم»
به سادگی جواب داد:«تو الان زندگیِ منی.»
در آن لحظه چیز بیشتري براي گفتن نبود. درحالی که اتاق نورانی تر می شد، هردویمان را به عقب و جلو تاب می داد.
سرانجام، با حالتی معمولی گفت:«وقت صبحانه ست.» مطمئن ام می خواست ثابت کند که تمام ضعف هاي انسانی ام را به یاد دارد.
به همین دلیل، گلویم را با دو دستم فشار دادم و با چشمان باز خیره نگاهش کردم. صورتش را ترسی ناگهانی فرا گرفت.
پوزخند زدم:«شوخی کردم. و تو می گفتی که نمی تونم بازیگري کنم.»
با بیزاري اخم کرد:«خنده دار نبود.»
«خیلی هم خنده دار بود و خودت هم اینو می دونی.» اما با دقت چشمان طلایی اش را بررسی کردم تا مطمئن شوم بخشیده شده ام. ظاهراً، بخشیده شده بودم.
پرسید:«باید درستش کنم؟ وقت صبحانه واسه آدم هاست.»
«اوه باشه»
با ملایمت مرا بر روي شانه هاي سنگی اش انداخت. سرعتش نفسم را بند آورد. درحالی که به سادگی مرا از پله ها پایین می برد، مخالفت می کردم اما او توجهی نمی کرد. دقیق بر روي یک صندلی قرارم داد.
جو آشپزخانه روشن و شاد بود. انگار از مودِ من جذب کرده بود.
با خوش رویی پرسیدم:«صبحونه چی داریم؟»
این باعث شد براي دقیق هاي ساکت شود.
ابروان مرمري اش در هم رفت:«امم... مطمئن نیستم. چی دوست داري؟»
نیشم را باز کردم و از جا پریدم.
«مهم نیست، خودم خوب بلدم از خودم مراقبت کنم. شکارم رو نگاه کن»
یک کاسه و یک بسته گندمک پیدا کردم. وقتی درحال ریختن شیر و برداشتن قاشق بودم، میتوانستم.
سنگینی نگاهش را حس کنم. غذایم را روي میز گذاشتم و صبر کردم.
پرسیدم:«می تونم چیزي واست بیارم؟» نمی خواستم بی ادب باشم.
پشت چشمی نازك کرد:«فقط بخور بلا!»
کنار میز نشستم و همین طور که اولین قاشقم را می خوردم، نگاهش می کردم. به من خیره شده بود و تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. باعث می شد خجالتی شوم. دهانم را پاك کردم تا با صحبت کردن، حواسش را پرت کنم.
پرسیدم:«برنامه امروز چیه؟»
«هومم» می دیدم که جوابش را به دقت انتخاب می کرد: «نظرت چیه خانواده ام رو ببینیم؟»
لقمه در دهانم پرید.
«الان ترسیدي؟»امیدوار به نظر میرسید.
اعتراف کردم:«آره!» چه طور می توانستم مخالفت کنم؟ م یتوانست چشمانم را ببیند.
لبخند مغرورانه اي زد:«نگران نباش. ازت محافظت می کنم.»
توضیح دادم:«من ازشون نمی ترسم. می ترسم که اونا از من... خوششون نیاد. غافلگیر نمی شن که تو کسی... مثل من رو... ببري خونه ملاق تشون؟ می دونن که من راجع بهشون میدونم؟»
«اوه، اونا کاملاً از همه چیز خبر دارن. می دونی دیروز داشتن شر طبندي میکردن...» لبخند زد اما صدایش خشن بود:
«رو این که من تو رو برمی گردونم یا نه، اما نم یتونم تصور کنم چرا کسی باید خلاف آلیس شرط بندي کنه؟ در هر صورت ما تو خانواده رازي نداریم. واقعاً با وجود ذهن خونیِ من و آینده بینیِ آلیس و این چیزا،امکان پذیر نیست»
«و ای نکه جسپر کاري می کنه که احساس گرم و نرمی کنی و دل و رود هي خودت رو بریزي بیرون، اینو فراموش نکن.»
«تو توجه کردي.» لبخند مشوقانه اي زد.
شکلکی در آوردم:«به ای نکه کمابیش این کارو میکنم، معروفم. خب، آلیس دیده که من برمی گردم؟»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***