ارسالها: 8724
#81
Posted: 14 Aug 2012 11:16
من غرولند کردم، اما آنها اعتنا نکردند.
«کنار من جاش امنه. قول میدم، آقا»
چارلی نمیتوانستبه صداقت ادوارد که انعکاس آن در هر کلمه احساس میشد، شک کند
به بیرون خرامیدم. هر دویشان خندیدند و ادوارد دنبالم آمد. داخل ورودي ناگهان مثل یک مرده بیحرکت شدم. آنجا، پشت وانتم، جیپ بزرگی پارك شده بود. بلندي لاستیک هایش تا بالاي کمرم میرسید. چراغهاي جلو و عقب آن، گارد فلزي داشتند و چهار نورافکن بزرگ به سپرش متصل شده بودند. بالاي سقفش قرمز براق بود.
چارلی سوت آرامی زد.
با صداي گرفتهاي گفت:«کمربندهاي ایمنیتون رو ببندین»
ادوارد دنبالم آمد و در جیپ را برایم باز کرد. فاصله ام را تا صندلی محک زدم و آماده ي پریدن روي آن شدم. او آهی کشید و بعد مرا با یکدست بلند کرد. امیدوار بودم که چارلی ندیده باشد.
وقتی او با سرعت انسانی، جلوي اتومبیل را دور زد تا خودش را به صندلی راننده برساند، سعی کردم کمربند ایمنی ام را ببندم. اما آنجا قلابهاي زیادي وجود داشت
وقتی در را باز کرد، پرسیدم:«این همه قلاب براي چیه؟»
«براي رانندگی خارج از جاده س.»
«آه- اوه»
سعی کردم جاي مناسب براي بستن همه ي قلاب ها را پیدا کنم، اما با سرعت زیادي پیش نمیرفتم. دوباره آه کشید و دستش را به سویم دراز کرد تا کمکم کند. خوشحال بودم که باران انقدر سنگین بود که نمیتوانستم چارلی را به وضوح روي ایوان ببینم. این به این معنا بود که چارلی نمیتوانست ببیند دست ادوارد نزدیک گردنم مکثی کرد و استخوان ترقوه ام را نوازش کرد. فکر کمک کردن به او را کنار گذاشتم و روي آرام نفس کشیدن تمرکز کردم.
ادوارد سوییچ را چرخاند و موتور روشن شد. از خانه دور شدیم.
«این یه... اوم... جیپ بزرگی داري»
«این مال امته. فکر نمیکردم دوست داشته باشی تمام راهو بدوي»
«اینو کجا نگه میدارین؟»
«ما یکی از ساختمون هاي خارجی رو به گاراژ تبدیل کردیم»
«نمیخواي کمربندتو ببندي؟»
نگاه ناباورانه اي به من انداخت.
بعد منظورش را گرفتم.
«همه ي راهو بدوي؟ این یعنی هنوز باید قسمتی از راهو بدویم؟» صدایم چند اکتاو بالا رفته بود.
لبخند کوچکی زد:«تو قرار نیست بدوي»
«من حالم بد میشه.»
«چشماتو بسته نگه دار. حالت خوب میشه»
لبم را گاز گرفتم و سعی کردم بر وحشتم غلبه کنم.
به طرفم خم شد تا سرم را ببوسد، و بعد ناله اي کرد. هاج و واج به او نگاه کردم.
توضیح داد:«تو بارون بوي خیلی خوبی میدي»
با احتیاط پرسیدم:«به نوع بد، یا خوب؟»
آهی کشید و گفت:«هر دو، همیشه هر دو»
نمیدانم چطور در آن تاریکی و باران شدید راهش را پیدا میکرد، اما هرطور که بود یک جاده ي فرعی پیدا کرد که کوچکتر از یک جاده به نظر میرسید و بیشتر به مسیري کوهستانی شباهت داشت. براي مدتی طولانی گفت و گو غیر ممکن بود، چون من مثل یک مته برقی روي صندلی ام بالا و پایین میپریدم. ادوارد در تمام طول راه لبخند بزرگی بر چهره داشت.
بعد ما به انتهاي جاده رسیدیم؛ درختها دیوار سبزي در سه طرف جیپ تشکیل داده بودند. باران نم نم میبارید و هر لحظه از شدتش کاسته میشد، آسمان از میان ابرها روشنی بیشتري مییافت.
«ببخشید، بلا، از این جا به بعد رو باید پیاده بریم»
«میدونی چیه؟ من همینجا منتظر میمونم»
«چه بلایی سر اون همه شجاعتت اومده؟ تو امروز صبح فوق العاده بودي!»
«من هنوز آخرین بار رو فراموش نکردم» میتوانست فقط دیروز باشد؟
با یک حرکت مه آلود طرف من بود و شروع به باز کردن قلاب هاي من کرد
اعتراض کردم:«من اینا رو باز میکنم. تو خودت برو»
«هوم...» همانطور که سریع تمامش میکرد، به فکر فرو رفت«به نظر میرسه باید توي خاطراتت یه دستی ببرم.»
قبل از اینکه بتوانم واکنشی نشان دهم، او مرا از جیپ بیرون کشید و پاهایم را روي زمین گذاشت. چندان نمناكنبود. حق با آلیسبود.
با نگرانی پرسیدم:«توي خاطراتم دست ببري؟»
«یه چیزي تو همین مایهها» با منظور خاصی مرا نگاه میکرد، با دقت، ولی شوخطبعی خاصی در چشمانش بود. دستشرا روي جیپ، در طرف دیگر سر من گذاشت و به جلو خم شد. به من فشار آورد تا به پشت، به در بچسبم. به جلوتر خم شد، صورتشفقط کمی با صورتمن فاصله داشت. هیچ فضایی براي فرار نداشتم.
«حالا» تنها بوي او، روند فکري مرا مختل میکرد«تو واقعاً از چی نگرانی»
«خب، امم، خوردن به یه درخت» آبدهانم را قورت دادم« و مردن و بعد، اینکه حالم بد شه»
لبخندي زد. بعد سرشرا به پایین خم کرد و به نرمی لبهاي سردشرا به فرو رفتگی زیر گلویم چسباند نزدیکپوستم زمزمه کرد :«حالا هنوز نگرانی؟»
سعی کردم تمرکز کنم:«بله. در مورد برخورد با درختها و مریض شدن»
بینیاش از گلو تا چانهام خطی کشید. نفسسردشپوستم را قلقلکمیداد.
لبهایشدر مقابل فکم زمزمه کردند:«و حالا؟»
به نفسنفسافتادم:«درختها، موشن سیکنس»
صورتش را بالا آورد تا پلکهایم را ببوسد:«بلا تو واقعاً فکر میکنی ممکنه من به یه درخت بخورم؟ نه؟»
«نه ولی ممکنه» هیچ اعتماد به نفسی در صدایم نبود. او دستیابی به یک پیروزي زودرسرا حسمیکرد. به آرامی تا گونهام را بوسید و دقیقاً گوشهي لبهایم متوقفشد.
«من میذارم یه درختبهت صدمه بزنه» لبهایشبه لبلرزان پایینیام متصل شد.
«نه» نفسی کشیدم. میدانستم قسمت دومی هم در دفاع عالی ام وجود دارد اما نمیتوانستم کاملاً آن را به یاد آورم.
گفت:«میبینی، هیچ چیزي براي ترسیدن وجود نداره. درسته؟» لبهایش مقابل لبهایم حرکت میکرد. آهی کشیدم«نه»تسلیم شدم.
سپس صورتم را، تقریباً با خشونت، در دستانش گرفت با حرارت مرا بوسید. لبهاي سرکشش در مقابل لبهایم حرکت میکردند.
واقعاً دلیلی براي این رفتار من وجود نداشت. واضح بود که تا الان دیگر باید میدانستم، اما باز هم نتوانستم جلوي خودم را بگیرم که دقیقاً مثل دفعه ي اول رفتار نکنم. به جاي اینکه به صورت امنی، بیحرکت بایستم، بازوانم بالا آمدند و دور گردنش چفت شدند و ناگهان، من به پیکر سنگیِ او متصل بودم. آهی کشیدم و لبهایم از هم باز شدند.
به سادگی گره ي دستانم را باز کرد و به عقب تلو تلو خورد.
«لعنت، بلا» از من جدا شد و به تندي نفسی کشید«تو باعث مرگ من میشی. قسم میخورم»
درحالی که دستانم را براي حمایت روي زانوهایم گذاشته بودم، خم شدم.
من من کردم:«تو فناناپذیري» سعی کردم نفسبکشم.
غرید:«ممکن بود قبل از اینکه تو رو ببینم این حرفو باور داشته باشم. حالا بیا قبل از اینکه من کار خیلی احمقانه اي انجام بدم، از اینجا بریم»
مثل دفعه ي قبل، من را روي کمرش انداخت و متوجه شدم براي رفتار کردن به همان ملایمت، به تلاش مضاعفی نیاز داشت.
پاهایم را به دور کمرش قفل کردم و جاي خودم را با محکم کردن دستهایم به دور گردنش، امن کردم.
او با حالتی جدي هشدار داد:«یادت نره چشمهات رو ببندي»
به سرعت صورتم را پشت شانه هایپش و زیر بازوي خودم قرار دادم و چشمهایم را محکم به روي هم فشردم و آنها را بسته نگه داشتم.
به سختی به نظر میرسید در حال حرکتیم. میتوانستم سر خوردنش را در زیر خود حس کنم اما حرکاتش بسیار نرم و روان بودند به طوري که ممکن بود حتی در حال قدم زدن در پیاده رو باشد.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#82
Posted: 14 Aug 2012 11:16
وسوسه شدم زیر چشمی نگاهی بیندازم تا ببینم مثل سابق داشت از وسط جنگل پرواز میکرد یا نه، اما مقاومت کردم. اصلاً ارزش آن سرگیجه ي وحشتناك را نداشت. خودم را با گوش دادن به تنفس یکنواخت ادوارد، مشغول کردم.
تا وقتی که او برگشت و به موهایم دستی کشید، هنوز کاملاً مطمئن نشده بودم که ایستاده ایم.
«تموم شد بلا»
جرئت به خرج دادم و چشمانم را باز کردم. مطمئناً ایستاده بودیم.
به سختی گرهي خفه کننده ي دستانم را از دورشباز کردم و با پشت به زمین برخورد کردم
«اوه.»وقتی به زمین نمناك برخورد کردم با ناراحتی این را گفتم.
با ناباوري به من خیره شد. واضح بود که نمیدانست هنوز آنقدر از دستم عصبانی هست که بتواند از این موضوع بخندد یا نه اما حالت گیجم او را تحت تاثیر قرار داد و شروع به قهقهه زدن کرد.
خودم را بلند کردم و بی توجه به او، گل و سرخسها را از روي ژاکتم تکاندم. این کار باعث شد بیشتر بخندد. درحالی که ناراحت شده بودم، با قدمهاي بلند شروع به رفتن به سمت جنگل کردم.
دستهایش را به دور کمرم حس کردم.
«داري کجا میري؟»
«تا یه بازي بیسبال تماشا کنم. به نظر نمیرسه تو دیگه علاقه اي به بازي کردن داشته باشی اما من مطمئنم بقیه بدون تو هم بهشون خوش میگذره»
«تو داري راه رو اشتباه میري»
برگشتم و بدون اینکه به او نگاه کنم قدمزنان به سمت جهت مخالف حرکت کردم. او دوباره مرا گرفت.
«عصبانی نباش. نمیتونستم جلوي خودم رو بگیرم؛ تو باید صورت خودت رو میدیدي»
و قبل از اینکه جلوي خودش را بگیرد، با دهان بسته خندید.
ابروهایم را بالا بردم و پرسیدم:«اوه، تو تنها کسی هستی که اجازه داره عصبانی بشه»
«من از دست تو عصبانی نبودم»
با بد خلقی نقل قول کردم:«بلا تو باعث مرگ من میشی»
«این فقط حقیقت بود»
سعی کردم دوباره از او دور شوم، اما به سرعت مانعم شد.
پافشاري کردم:«تو عصبانی بودی»
«آره»
«که از دست توعصبانی نبودم. نمیبینی، بلا؟»
ناگهان لحنش جدي شده بود و تمام نشانه هاي شوخ طبعی اش از بین رفته بود.
«نمیفهمی؟»
پرسیدم:«چی رو بفهمم؟» از تغییر لحنش به همان اندازهي تغییر حرفهایش سر در گم بودم.
«من هیچوقت از دست تو عصبانی نیستم چطور میتونم باشم؟ تویی که انقدر شجاع، قابل اعتماد... و صمیمی هستی»
زیرلب گفتم:«پس چی؟» بداخلاقی هایش که باعث میشد از من دور شود را به یاد آوردم. همیشه این رفتارهایش را به حساب ناامیدي به حق او میگذاشتم نسبت به ضعف هایم، حرکات کندم، عکس العمل هاي سرکش انسانی ام...
به دقت دست هایش را در هر دو طرف صورتم گذاشت. با ملایمت گفت:«از خودم عصبانیم. وقتی نمیتونم از تو خطر انداختنت جلو گیري کنم. حتی وجودم تو رو به خطر میندازه. بعضی وقتا واقعاً از خودم متنفر میشم. باید قوي تر بشم، باید بتونم...»
دستم را روي لبهایش گذاشتم:«دیگه نگو.»
دستم را گرفت و از روي لبهایش برداشت، اما نزدیک صورتش نگه داشت.
گفت:«من عاشقتم. اینا بهونه هاي خوبی واسه کاري که میکنم نیست، اما واقعیت داره»
اولین باري بود که به من میگفت دوستت دارم با جملات بسیار. شاید خودش متوجه نبود، اما من بودم.
ادامه داد:«حالا خواهش میکنم سعی کن درست رفتار کنی» و لبهاش را به آهستگی کنار لبها یم قرار داد.
همانطور ایستادم. بعد آه کشیدم.
«تو به رئیس پلیس سوان قول دادي که منو زود برگردونی خونه، یادت که نرفته؟ بهتره راه بیفتیم»
«بله، خانوم»
مشتاقانه لبخند زد و رهایم کرد. تنها یک دستم را گرفته بود. مرا چند قدم تا سرخس هاي بلند مرطوب و پوشیده از خزه، نزدیکیکشوکران ستبر پیشبرد و ما آنجا بودیم، در حاشیهي زمینی وسیع بر بلنديهاي المپیک. وسعتشدو برابر استادیومهاي معمولی بیسبال بود.
میتوانستم دیگران را ببینم؛ ازمی، امت و رزالی، روي صخرهي برآمدهاي نشسته بودند که از همه به ما نزدیکتر بود، شاید صد یارد دورتر. در فاصلهاي بسیار دورتر، حداقل به اندازهي ربع مایل، میتوانستم جسپر و آلیس را ببینم که چیزي را به عقب و جلو پرتاب میکردند، اما هیچ توپی نمیدیدم. به نظر میرسید کارلایل مشغول علامتگذاري زمین باشد، اما واقعاً آنها میتوانستند با چنین فاصلهاي از هم بازي کنند؟
وقتی در دیدرسقرار گرفتیم، سه نفري که روي صخره نشسته بودند، بلند شدند.
ازمی به سمت ما آمد. امت بعد از نگاهی طولانی به رزالی که پشتشبه او بود، دنبالش آمد. رزالی به زیبایی از جا بلند شده و بی آنکه نگاهی به ما بیندازد با گامهاي بلند به سمت دشت میرفت. در پاسخ به واکنش او، لرزشی ناراحت کننده، معده ام را فرا گرفت.
وقتی ازمی به ما نزدیک شد، پرسید:«اون صدایی که شنیدیم صداي شما بود ادوارد»
امت توضیح داد:«یه صدایی مثل صداي خفه شدن خرس»
با تردید به ازمی لبخند زدم:«خودش بود»
توضیح داد:«بدون این که بخواد بامزه شده بود»
آلیس جایش را ترك کرده بود و به طرف ما میدوید، یا بهتر بگویم، میرقصید. به نرمی جلوي پاي ما ایستاد.
اعلام کرد:«وقتشه.»
همین که جمله اش را تمام کرد، صداي غرش شدید صاعقه، جنگل پشت سرمان را لرزاند و بعد در غرب و به سمت شهر رفت.
امت به من چشمک زد و با لحن صمیمانه اي گفت:«ترسناکه، نه؟»
«بزن بریم» آلیس دستش را به سوي امت دراز کرد و آنها با سرعت به سمت دامنه رفتند؛ او مثل غزال میدوید. امت تقریباً به زیبایی او و با همان سرعت میدوید اما هیچوقت امکان نداشت امت را به غزال تشبیه کرد.
ادوارد با چشمانی مشتاق و روشن پرسید:«براي توپ بازي آماده اي؟»
سعی کردم تا حد ممکن مشتاق به نظر برسم:«بزن بریم»
نیشخندي زد و بعد از اینکه دستی به موهایم کشید و آنها را درهم و برهم کرد، جست و خیز کنان دنبال آن دو رفت. دویدن او بیشتر مثل یک چیتا پر تکاپو بود تا یک غزال. به سرعتبه آنها رسید. ظرافت و قدرت او در راه رفتن نفسم را بند آورد.
ازمی با صداي نرم و آهنگینش پرسید:«بریم پایین؟»
و من متوجه شدم که با دهان باز به ادوارد خیره شده بودم. به سرعت خودم را جمع و جور کردم و سرم را به نشانه ي موافقت تکان دادم. ازمی چند قدم فاصله اش را با من حفظ کرد و من با خود گفتم شاید هنوز مواظب است که مرا نترساند. بدون این که به نظر برسد از سرعت کم من بیقرار شده است، گام هایش را با من هماهنگ کرد
با خجالت پرسیدم:«تو با اونا بازي نمیکنی؟»
توضیح داد:«نه، من ترجیح میدم داور مسابقه باشم. دوست دارم اونا رو صادق نگه دارم»
«پس اونا دوست دارن تقلب کنن»
«اوه... آره. باید بشنوي چه جر و بحثایی میکنن. در واقع، امیدوارم که نشنوي. بحث هاشون طوریه که فکر میکنی یه گله گرگ بزرگشون کرده»
من که غافلگیر شده بودم، خندیدم:«شبیه مادرم صحبت می کنی»
او هم خندید:«خب، من تو بیشتر موارد به اونا به چشم بچه هام نگاه میکنم. من هیچ وقت نمیتونم از غریزه ي مادري ام بگذرم. ادوارد به تو گفته که من یه بچه رو از دست دادم؟»
با حیرت زمزمه کردم:«نه» تلاش میکردم درك کنم که چه دورهاي از زندگیاش را به یاد می آورد.
«بله، اولین و تنها بچه ام. اون چند روز بعد از به دنیا اومدن مرد. کوچولوي بیچاره» آهی کشید«این قضیه خیلی قلبم رو شکست. واسه همین من از بالا پریدم روي صخرههاي ساحل» با حالتی که انگار داشت بدیهیات را میگفت، ادامه داد«میدونی که؟»
«ادوارد فقط گفتش ما اف... افتادین» لکنت پیدا کردم.
لبخند زد:«همیشه یه آقاي محترم»
«ادوارد از اولین پسراي جدیدم بود. من همیشه این طوري بهش فکر کردم، گرچه اون از من بزرگ تره، حداقل از یه جهت»
لبخند گرمی زد«واسه همین من خیلی خوشحالم که تو رو پیدا کرده، عزیزم» این عزیزم عزیزم گفتن بر لبهایش طبیعی به نظر میرسید «اون مدت خیلی زیادي با بقیه فرق داشت و تنها بوده ناراحت میشم ببینم تنهاست»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#83
Posted: 14 Aug 2012 11:16
با تردید پرسیدم:«اون وقت تو ناراحت نمیشی؟ که من براش مناسب نیستم>»
«نه»به فکر فرو رفت. گفت«تو همونی هستی که اون میخواد. مشکلات یه جوري حل می شن» با این حال از نگرانی پیشانی اش چین افتاد. صداي رعد دیگري شروع شد.
سپس ازمی ایستاد. ظاهراً ما به کناره ي میدان بازي رسیده بودیم. به نظر میرسید که تیمی تشکیل داده بودند. ادوارد با حالتی غیر عادي در میدان چپ بود، کارلایل بین پایگاه هاي اول و دوم ایستاد. آلیس توپ را نگه داشته و در محل پرتاب کننده ي توپ موضع گرفته بود.
امت داشت چوب بیسبال آلومینیومی را در دستش میچرخاند. چوب در هوا طوري سوت میکشید که نمیتوانستی پیدایش کنی. صبر کردم تا به جایگاه امتیازگیري بیسبال برسد، اما وقتی دیدم استیل مخصوص را به خود گرفته، متوجه شدم که اکنون آنجاست دورتر از آنکه فکر میکردم ممکن است با جایگاه پرتاب فاصله داشته باشد. جسپر چند قدم عقبتر از او ایستاد و توپگیر تیم دیگر شد. البته، هیچ کدامشان دستکش نداشتند.
ازمی با صدایی واضح و رسا که مطمئن بودم ادوارد هم از آن فاصله ي دور میشنید، گفت:«خیله خوب. چوبزن حاضر باشه»
آلیس راست ایستاد و با حالتی فریبنده بیحرکت ماند. حالتش بیشتر حیله گرانه بود، تا کسی که میخواهد حرکت ترسناکی کند. توپ را در دو دست و نزدیک کمرش گرفت. بعد مثل حمله ي یک مار کبرا، دست راستش به بیرون تکان خورد و توپ با صداي بلندي در دست جسپر جاي گرفت.
با زمزمه به ازمی گفتم:«امتیاز نگرفتین؟»
گفت:«اگه توپ رو نزنن امتیاز نمیگیرن»
جسپر توپ را به سمت دستان منتظر آلیس پرت کرد. آلیس به خود اجازه ي زدن نیشخندي کوتاه را داد و سپس دوباره دستش را چرخاند.
اینبار چوب به نوعی توانست به موقع بچرخد و بر توپ که تقریباً ناپیدا بود بکوبد. صداي برخورد، بسیار شدید و مانند رعد بود. صدا در کوهها انعکاس پیدا کرد. ناگهان متوجه ي لزوم وجود توفان شدم. توپ مثل شهاب سنگی بر فراز میدان بازي رها شد و عمیقاً به سمت جنگل محصور پرواز کرد.
به آرامی گفتم:«هوم، ران(1)!»
ازمی هشدار داد:«صبر کن.» او با دقت گوش میکرد و یک دستش بالا بود. امت مثل لکه ي نور اطراف پایگاه ها میدوید و کارلایل مثل سایه دنبالش بود. متوجه شدم که ادوارد در دید نبود.
ازمی با صدایی شفاف فریاد زد:«بیرون» با ناباوري به ادوارد که از حاشیه ي درختها پدیدار میشد، خیره شدم. دستش را بالا گرفته و توپ در آن بود. نیشخند بزرگش حتی براي من هم پیدا بود.
ازمی توضیح داد:«امت از همه محکمتر ضربه میزنه اما ادوارد از همه تندتر میدوه» دوره اي دیگر بازي در مقابل چشمه اي دیر باورم ادامه یافتند. غیر ممکن بود که بتوانید حرکت توپ را با سرعتی که در زمین پرواز میکرد، یا بدنهای شان را با شتابی که در زمین بازي داشتند، دنبال کنید. متوجه ي دلیل دیگر انتظار آنها براي توفان شدم، وقتی که جسپر سعی کرد از توپگیري بینقص ادوارد
جلوگیري کند و توپ در جریان را به سمت کارلایل پرتاب کرد، کارلایل به سمت توپ دوید و بعد تا پایگاه اول با جسپر دوید. وقتی آنها به هم برخورد کردند، صدایی مثل برخورد دو صخره ي عظیمِ درحال سقوط به گوش رسید. با نگرانی از جایم پریدم، اما آنها به نوعی زخمی هم نشده بودند.
ازمی با صداي آرامی گفت:«صدمه ندیدن»
وقتی ادوارد سومین تعویض را گرفت، تیم امت با یک امتیاز جلو بود. رزالی توانسته بود بعد از این که یکی از پرشهاي بلند امت را بگیرد، دور چهار زمین نقل مکان کند. ادوارد با ذوق و شوق به سمت من می دوید.
پرسید:«نظرت چیه؟»
«چیزي که ازش مطمئنم اینه که من دیگه نمیتونم بشینم لیگ خسته کننده و قدیمی بیسبال رو ببینم»
خندید:«یه جوري میگی انگار قبلاً خیلی این کارو انجام دادي»
خواستم کمی سر به سرش بگذارم«یه کمی ناامید شدم»
با سردرگمی پرسید:«چرا؟»
«خب، خیلی خوب میشه که بتونم فقط یه کاري رو پیدا کنم که تو بهتر از هر کسی روي زمین انجامش نداده باشی»
یکی از آن لبخندهاي مخصوص کجش را نثارم کرد و تنفسم را مختل کرد. در حالی که به سمت زمین میرفت، گفت:«نوبت منه»
او با درایت بازي میکرد. توپ را پایین و دور از دسترس دستهاي همیشه آماده ي رزالی در قسمت بیرونی محوطه، نگه میداشت. قبل از این که امت بتواند توپ را به بازي برگرداند دو زمین را به سرعت برق گرفت. کارلایل به توپ کوبید و آن را با صدایی مهیب که گوشم را آزار داد، به بیرون زمین فرستاد؛ به طوري که خودشو ادوارد توانستند به زمین برگردند. آلیس با ظرافت به نشانه ي پیروزي به کف دستانشان کوبید.
همچنان که بازي ادامه پیدا میکرد، امتیازات مرتباً تغییر میکردند و مثل همهي بازیکنهاي خیابانی وقتی از همدیگر جلو میافتادند، سر به سر هم میگذاشتند. گهگاه دستورهاي ازمی به آنها نظم میداد. صداي غرش رعد به گوشمیرسید اما همانطور که آلیسپیشبینی کرده بود ما خشکماندیم.
وقتی کارلایل چوبزن و ادوارد توپگیر شد، ناگهان آلیس نفسش را حبس کرد.
طبق معمول چشمهایم به ادوارد بودند و دیدم که سرش به سرعت چرخید تا او را ببیند. چشم هایشان یکدیگر را دیدند و چیزي در یک آن بینشان جریان یافت. قبل از اینکه بقیه بپرسند براي آلیس چه اتفاقی افتاده است ادوارد کنار من بود.
صداي ازمی عصبی و هیجانزده بود:«آلیس»
او زمزمه کرد:«من ندیدم... نمیتونستم بگم»
در این لحظه همه یکجا جمع شده بودند.
کارلایل با صداي آرام اما آمرانه اي پرسید:«چی شده، آلیس؟»
زمزمه کرد:«اونا سریعتر از چیزي که فکر میکردم در حال حرکت اند. میتونم ببینم که تصویر قبلی رو غلط دیدم»
جسپر با احتیاط به سویش خم شد و پرسید:«چی تغییر کرده؟»
با پشیمانی، طوري که انگار براي چیزي که او را ترسانده بود، احساس مسئولیت میکرد، گفت:«اونا شنیدن که داریم بازي میکنیم و مسیرشون رو عوض کردن»
هفت جفت چشم تند و تیز به صورتم نشانه رفتند و سپس دور شدند.
کارلایل رو به ادوارد گفت:«چه مدت؟»
براي لحظه اي، تمرکز شدیدي بر چهره اش نمایان شد.
اخم کرد و گفت:«کمتر از پنج دقیقه. اونا دارن به سرعت میان و میخوان بازي کنن»
کارلایل پرسید:«میتونی این کارو کنی؟» باز هم چشمهایش به من افتاد.
«موقع حمل کردن نمیتونم این کارو بکنم» لحظهاي کوتاه حرفش را قطع کرد «علاوه بر این آخرین چیزي که نیاز داریم اینه که اونا رد بو رو بگیرن و شروع به شکار کنن»
امت از آلیس پرسید:«چند تان؟»
جوابمختصري داد:«سه تا»
امتبا تمسخر گفت:«سه تا!؟ بذار بیان!» بندهاي فولادین ماهیچه ي بزرگش دور بازوانش منقبض شدند.
کارلایل براي کسري از ثانیه که طولانیتر از آنچه بود که به نظر رسید، تعمق کرد. تنها امت آشفته احوال نبود. بقیه با چشمان نگران به صورت کارلایل خیره شده بودند
سرانجام کارلایل تصمیم گرفت:«بیاید بازيمون رو ادامه بدیم.» صدایش یکدست و آرام بود «آلیس گفت اونا فقط کنجکاون »
تمام اینها در توفانی ناگهانی از کلمات گفته شده بود که فقط چند ثانیه طول کشید. من به دقت گوش داده بودم و بیشترش را متوجه شدم اما نتوانستم چیزي که الان، ازمی با لرزش خفیف و بیصداي لبانش از ادوارد پرسید، بشنوم. تنها چیزي که دیدم تکان خوردن آهسته ي سر ادوارد بود و آسودگی خیال در چهره ي ازمی.
گفت:«تو برو بگیر، ازمی. من دیگه بازي نمیکنم» و روبروي من قرار گرفت.
بقیه به زمین برگشتند، با چشمان تیزبین شان، محتاطانه، این سو و آن سوي جنگل تاریک را جستجو میکردند. به نظر میرسید آلیسو ازمی داشتند خودشان را در اطراف جایی که من ایستاده بودم، آماده میکردند
ادوارد با صداي آرام و صافی گفت:«موهات رو بیار پایین»
مطیعانه نوار لاستیکی را از دور موهایم کشیدم و به اطرافم تکانشان دادم.
سوال بدیهی را پرسیدم:«بقیه الآن دارن میان»
«بله، خیلی آروم بمون، ساکت باش، و لطفاً از کنار من تکان نخور» به خوبی استرسی را که در صدایش بود پنهان کرد اما من میتوانستم احساسش کنم.
موهاي بلندم را به جلو و اطراف صورتم کشید
آلیسبا مهربانی گفت:«این کمکی نمیکنه. میتونم بوش رو حسکنم که توي زمین پخشه»
«ناامیدي اندکی صدایش را پوشاند.» کارلایل در زمین بازي باقی ماند و بقیه با بیمیلی به بازي رو آوردند.
نجوا کنان گفتم:«ازمی چی ازتپرسید؟»
قبل از اینکه جواب دهد، لحظه اي تامل کرد. با بیمیلی غرولند کرد«که تشنه شون هست یا نه»
ثانیه ها میگذشتند، حالا بازي با بی علاقگی پیش میرفت. هیچکس جرأت نمیکرد محکمتر از حد معمول به توپ ضربه بزند و امت، رزالی و جسپر نزدیک لبه هاي زمین می پلکیدند. گه گاه، با وجود ترسی که مغزم را بیحس کرده بود، متوجه میشدم که رزالی خیره به من نگاه میکند. چشمانش بی احساس بودند ولی چیزي درباره ي حالت دهانش بود که باعث میشد فکر کنم عصبانی است
ادوارد به هیچ وجه، هیچ توجهی به بازي نمیکرد، نگاه و هوشو حواسش همه متوجه ي جنگل بود.
خشمگینانه غرید:«متاسفم بلا. اینطوري در معرض دید گذاشتنت احماقانه بود و غیر مسئولانه. واقعاً متاسفم»
صداي بند آمدن نفسش را شنیدم و دیدم که چشمانش در میدانی مستقیم متمرکز شدند و یک قدم نصفه برداشت و خودش را بین من و چیزي که داشت میآمد، کج کرد. کارلایل، امت و بقیه هم در همان جهت چرخیدند. صداهایی از رفت و آمد چیزي را میشنیدند که براي گوش من بسیار ضعیف بود.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#84
Posted: 14 Aug 2012 18:50
فصل 18
شکار
آنها یکی یکی، با فاصله ي دوازده متري از یکدیگر، از کناره ي جنگل پدیدار شدند. مرد اولی به سرعت به عقب برگشت تا آن یکی مرد جلو بیاید. او جاي خود را طوري دور مرد بلند قامت با موهاي تیره قرار داد که نشان میداد چه کسی سردسته ي گروه است. سومین نفر زنی بود که از این فاصله، تنها میتوانستم ببینم موهایش سایه ي تکان دهنده اي از رنگ قرمز بودند.
قبل از اینکه به پیشرويِ محتاطانه یشان به سوي خانواده ي ادوارد ادامه دهند، به هم نزدیکتر شدند. آنها احترام طبیعی روبرو شدن یک عده شکارچی، با گروهی بزرگتر و ناآشنا از همنوعان شان را نشان میدادند
وقتی رسیدند توانستم ببینم آن گروه، چقدر با کالنها متفاوتند. راه رفتنشان، مثل گربه بود؛ خرامیدنی که به طور ثابت، به نظر میرسید میخواهد به جهش تغییر کند. به شکل معمول و همیشگی کوهنودها لباس پوشیده بودند. شلوار جین و بلوز دگمه دار با بافت مقاوم در برابر آب و هواي مختلف. البته، تمام لباسهايشان به خاطر استفاده ي زیاد، کهنه شده بودند. همگی پابرهنه بودند. هر دو مرد، موهاي کوتاهی داشتند، اما موهاي بلند، درخشان و نارنجی رنگِ زن، پر از برگو آثارِ درختان بود.
چشمان تیزشان، با دقت و به آرامی، حالت کارلایل را که از همه مرتب تر و مودب تر بود، زیر نظر گرفته بودند. امت و جسپر دور کارلایل قرار گرفته بودند و آن گروه، با احتیاط به جلو قدم برمیداشتند تا با آنها، روبرو شوند. بدون اینکه به نظر برسد حرفی رد و بدل کرده باشند، به شکل معمولی اي راست شدند.
مرد جلویی، آشکارا زیباترین شان بود. در زیر رنگ پریدگی معمول، پوستش زیتونی رنگ بود. موهایش مشکی و براق بودند و هیکلش متوسط و عضلانی بود اما مسلماً در برابر ماهیچه هاي نیرومند امت، هیچ بود. با آرامش لبخندي زد و برقِ دندانهاي سفیدش را به نمایش گذاشت.
زن وحشی تر بود و چشمانش بی وقفه، بین مردان رو به رویش و گروه دورمن، در گردش بود. موهاي ژولیده اش، در نسیم ملایم، تکان میخوردند. حالتش مشخصاً مانند گربه بود. مرد دوم، بی آنکه مزاحمتی
ایجاد کند، پشت آن دو میپلکید. از سردسته شان لاغرتر بود و موهاي قهوه اي روشن، و چهره ي مرتبش، هر دو وصف ناپذیر بودند. چشمانش با اینکه بیحرکت بودند، به نوعی، هشیارتر از همه به نظر می آمدند.
چشمانشان هم متفاوت بودند. به جاي آن رنگ طلایی یا سیاهی که من انتظار داشتم، رنگ قرمز عمیقی داشتند که نگرانکننده و شوم به نظر میآمد.
مردي که موهاي تیرهاي داشت، لبخندزنان به سمتکارلایل قدم برداشت.
با صداي خونسرد و اندکی لهجه ي فرانسوي گفت:«به نظرمون رسید که صداي بازي کردنی رو شنیدیم، من لورانت هستم و اینها ویکتوریا و جیمز هستند» به خون آشام هاي کنارش اشاره کرد.
«من کارلایلام و این خانوادهي منه. امت و جسپر، رزالی، ازمی و آلیس، ادوارد و بلا» او ما را گروه گروه معرفی کرد، عمداً نمیخواست توجه را به فرد خاصی جلب کند.
وقتی اسم من را گفت، شوکی را احساس کردم.
لورانت با صداي دوستانه اي پرسید:«جا براي بازیکنه اي بیشتر دارید؟»
کارلایل با صداي دوستانه ي لورانت هماهنگ شد:«در واقع ما داشتیم تمومش می کردیم. ولی حتماً علاقه مند خواهیم بود که تو یه وقت دیگه اي بازي کنیم. شما میخواید مدت طولانی اي اینجا بمونید؟»
«در حقیقت ما عازم شمالیم ولی کنجکاو بودیم ببینیم چه کسی این اطرافه. مدت طولانی اي بود که به گروه دیگه اي برخورد نکرده بودیم»
«نه. این حوالی معمولاً خالیه به جز براي ما و بازدید کننده هاي تصادفی، مثل خود شما»
فضاي سنگین به یک مکالمه ي معمولی فروکش کرده بود. حدس زدم جسپر از قدرت منحصر به فردش استفاده کرده استتا شرایط را کنترل کند
لورانت با حالتی عادي پرسید:«منطقه ي شکارتون کجاست؟»
کارلایل به فرض پنهان در آن پرسش بی اعتنایی کرد:«شکارگاه المپیک در اینجا. و گاهی بالا و پایین ساحل ما تو همین نزدیکی یه جاي دائمی داریم. و مکان دیگه اي هم مثل مال ما بالاي دنالی هست»
لورانت به آرامی، روي پاشنه هایش به عقب تاب خورد.
«دائمی؟ چطور از عهده اش بر اومدید» کنجکاوي آشکاري در صدایش موج میزد.
کارلایل دعوتشان کرد:«چرا با ما به خونه نمی اید تا راحتتر صحبت کنیم؟ داستان نسبتاً طولانی ایه»
جیمز و ویکتوریا نگاه متعجبانه اي به خاطر واژه ي خانه رد و بدل کردند. اما لورانت بهتر احساساتش را کنترل کرد.
لورانت لبخند ملایمی زد:«به نظر خیلی جالب و خوشایند میاد. ما تمام راه رو از انُتاریو تا اینجا، درحال شکار بودیم و فرصت نداشتیم که به سر و وضعمون برسیم» و نگاه قدرشناسانه اي به ظاهر تمیز و مرتب کارلایل انداخت.
کارلایل گفت:«لطفاً به دل نگیرید، ولی ممنون میشیم اگه تو این محدوده شکار نکنید چون ما مجبوریم پنهان بمونیم»
«البته!» لورانت سر تکان داد.
«ما مطمئناً به قلمرو شما تجاوز نمیکنیم، تازه، همین الان بیرون سیاتل غذا خوردیم»
او خندید. لرزشی بر ستون فقراتم دوید.
«اگه دوست داشته باشید با ما بیاید، راه رو بهتون نشون میدیم» با لحن معمولی اي اضافه کرد «امت و آلیس، شما میتونید با ادوارد و بلا برید جیپ رو بیارید»
سه چیز همزمان، وقتی کارلایل در حال صحبت کردن بود اتفاق افتاد. موهایم با نسیم اندکی که وزید به هم ریخت، ادوارد شق و رق شد، و دومین مرد، جیمز، به طور ناگهانی سرش را به اطراف چرخاند و بر من دقیق شد و سوراخه اي بینی اش گشاد شدند.
وقتی جیمز قدمی به جلو برداشت، همه سریعاً خشکشان زد. ادوارد دندانهایش را نمایان کرد و براي دفاع از من خم شد و غرش وحشیانه اي از گلویش برخاست.
اصلاً شبیه صداي آهنگین و ملایمش در امروز صبح، نبود. تهدیدکننده ترین صدایی بود که شنیده بودم. موج سردي از بالاي سرم به سمت عقب پاشنه هایم جاري شد.
لورانت با تعجب فریاد زد:«این چیه؟»
نه جیمز و نه ادوارد ظاهر پرخاشگرشان را عوض نکردند. جیمز کمی به سویی متمایل شد و ادوارد در مقابل کمی تغییر مکان داد.
«اون با ماست» حرف کارلایل با لحن محکم و منع کننده اش خطاب به جیمز بود. لورانت بوي مرا دیرتر و با قدرت بویایی کمتري نسبت به جیمز حس کرده بود اما با تغییر حالت چهره اش مشخص شد او هم فهمیده است.
او با ناباوري در حالی که بیاختیار قدمی به جلو برمیداشت پرسید:«شما خوراکی اوردید؟» وحشیگري و خشونت بیشتري غرید. لبش از روي دندانهاي درخشان و نمایاناش به بالا برگشت. لورانت دوباره قدمی به عقب برداشت.
کارلایل با صداي محکمی تصحیح کرد:«گفتم اون با ماست.»
لورانت اعتراضکرد:«ولی اون یه انسانه» کلمات اصلاً تهدید کننده نبودند اما بهتزدگی در آنها مشخص بود.
«امتمشخصاً طرف کارلیل بود اما نگاهشبر جیمز بود. جیمز آرام آرام از حالت آماده به حملهاش در آمد اما نگاهش را از من برنداشت. سوراخهاي بینیاش گشاد ماندند.ادوارد مانند شیري، محکم جلوي من بر جایشباقی ماند.»
وقتی لورانت شروع به سخنگفتن کرد، سعی کرد با صداي آرامشبخشاش، این خصومتناگهانی را آرام کند«این نشون میده ما باید چیزاي زیادي در مورد همدیگه یاد بگیریم»
«درسته»کارلایل هنوز به سردي صحبتمیکرد.
«ولی ما دوست داریم دعوت شما رو قبول کنیم» نیمنگاهی به من انداخت و به سمت کارلایل برگشت «البته ما به دختر انسان صدمهاي نمیزنیم. همونطور که گفتم ما تو قلمروي شما شکار نمیکنیم»
جیمز ناباورانه لورانت را برانداز کرد و نگاه مختصري هم با ویکتوریا که چشمانش هنوز با حالتی عصبی، از روي صورتی به صورت دیگر میرفت، رد و بدل کرد.
کارلایل قبل از این که صحبتکند، براي لحظهاي حالتصادقانهي لورانترا سنجید:«ما راه رو به شما نشون میدیم» صدا زد:«جسپر، رزالی، ازمی» آنها به دور هم جمع شدند و من را پشت خود پنهان کردند. آلیس در آن واحد، به کنار من آمد و امت درحالی که هنوز چشمانشبر روي جیمز قفل شده بودند، عقبکشید
صداي ادوارد آرام و غمگین بود:«بیا بریم بلا.»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#85
Posted: 14 Aug 2012 18:50
در تمام مدت، من از ترس خشکم زده بود و در بیحرکتی کامل ایستاده بودم. ادوارد باید آرنجم را میگرفت و به طرف خود میکشید تا من را از بهت زدگی ام بیرون آورد. آلیسو امت در پشت ما، تنگاتنگ هم قرار گرفته بودند و مرا پنهان میکردند. کنار ادوارد لغزیدم، هنوز گیج و وحشتزده بودم. اگر گروه اصلی، آن موقع آنجا را ترك میکردند، من نمیتوانستم بفهمم. بی صبري ادوارد، وقتی که ما با سرعت انسانی، تا لبه ي جنگل میرفتیم، مشهود بود.
وقتی در میان درختان بودیم، ادوارد بدون اینکه از راهرفتن با آن قدمهاي بلندش، دست بکشد، من را روي کمرش انداخت. وقتی شروع به حرکت کرد، تا جایی که امکان داشت، سفت به او چسبیدم. بقیه پشت سرش بودند. سرم را پایین نگه داشتم اما چشمانم، باز و وحشتزده بودند و بسته نمیشدند. آنها مثل شبح، به میان
جنگل سیاه، فرو میرفتند. احساس نشاطی که به نظر میرسید همیشه ادوارد را در هنگام دویدن، در بر داشت، کاملاً محو شده بود و جایش را به اضطرابی داده بود که او را از پا در می آورد و در عین حال، مجبورش میکرد سریعتر بدود. با وجود اینکه من روي پشتش بودم، بقیه از او عقب افتاده بودند.
در مدت زمان کوتاهی، به جیپ رسیدیم و وقتی ادوارد من را روي صندلی عقب انداخت، به سختی میشد گفت سرعتش را کم کرده.
او به امت که کنار من آمده بود، گفت «ببندش»
آلیس قبلاً روي صندلی جلو نشسته بود و ادوارد داشت ماشین را روشن میکرد. با غرشی موتور روشن شد و ما به عقب پرت شدیم. چرخی زدیم تا با جاده ي پیچ درپیچ روبرو شویم.
ادوارد داشت چیزي را، سریعتر از آنکه من بتوانم بفهمم، زمزمه میکرد. به نظر میرسید قطاري از ناسزا باشد.
دست اندازهاي راه اینبار بدتر بودند و تاریکی فقط آن را ترسناكتر میکرد. امت و آلیس هر دو به بیرون از پنجره خیره شده بودند.
ما به راه اصلی رسیدیم و با اینکه سرعتمان بیشتر شد، من خیلی بهتر میتوانستم ببینم به کجا میرویم. ما به جنوب میرفتیم، دور از فورکس.
پرسیدم:«داریم کجا میریم؟»
هیچکس جواب نداد. هیچکس حتی به من نگاه هم نکرد.
«لعنت، ادوارد! داري منو کجا میبري؟»
«ما باید تو رو از اینجا دور کنیم خیلی دور الان» به عقبنگاه نکرد، چشمانش بر جاده بودند
سرعت سنج صد و پنج مایل در ساعت را نشان میداد.
فریاد زدم:«برگرد! تو باید منو ببري خونه»
با آن قلاب احمقانه ور رفتم و سعی کردم طناب ها را پاره کنم.
ادوارد با جدیت گفت:«امت!»
و امت دستانم را میان چنگالهاي فولادینش محکم نگه داشت.
«نه! ادوارد! نه، تو نمیتونی این کارو بکنی»
«مجبورم، بلا لطفاً ساکت باش»
«نمیشم! تو باید منو برگردونی چارلی اف بی آي رو خبر میکنه! اونا تمام خانواده ي تو رو کارلایل و ازمی رو دستگیر میکنن! اونا مجبور میشن نقل مکان کنن و براي همیشه قایم شن»
با صداي سردي گفت:«خونسرد باش، بلا. ما قبلاً هم تو همچین شرایطی بودیم»
«آره بودین! اما نه بخاطر من. تو نباید همه چیز رو به خاطر من خراب کنی»
تقلاي شدیدي کردم اما بیهوده بود. آلیس براي اولین بار حرفزد:«ادوارد، ماشین رو بزن کنار»
نگاه سختی به آلیس کرد و سرعتش را بیشتر کرد.
«ادوارد، بیا در این مورد حرف بزنیم»
نا امیدانه غرش کرد:«تو نمیفهمی»
هیچوقت صدایش را تا این حد بلند نشنیده بودم. صدا در محدوده ي جیپ کرکننده بود. سرعت سنج به صد و پانزده نزدیک شده بود.
«اون یه ردیابه. نمیبینی آلیس؟ اون یه ردیابه!»
احساس کردم امت شق و رق شد و از واکنشش به این کلمه حیرت کردم. این براي آن سه نفر، معنی اي بیش از آنچه به نظر میرسید، داشت. میخواستم بفهمم اما راهی براي پرسیدن وجود نداشت.
آلیس با صداي معقولی گفت:«بزن کنار ادوارد»
صدایش قدرت خاصی داشتکه من قبلاً نشنیده بودم. سرعت سنج به آرامی از صد و بیست گذشت.
«گفتم بزن کنار»
«به من گوش بده، آلیس. من ذهن اون رو خوندم. تعقیب کردن واسه اون، یه جورایی مثل شهوت میمونه اون بلا رو میخواد. آلیس، مخصوصاً اون رو. شکارو امشب شروع میکنه »
«اون نمیدونه کجا...»
ادوارد حرفش را قطع کرد:«فکر میکنی چقدر طول بکشه که عطرش رو تو شهر حس کنه؟ برنامه اش قبل از این که کلمات از دهن لورانت بیرون بیان، ریخته شده بود»
نفس نفس زنان با دانستن آنکه بوي من او را به کجا میکشاند، گفتم:«چارلی! نمیتونید اونجا تنهاش بذارید! نمیتونید ترکش کنید»
خودم را بر روي کمربند ایمنی کوبیدم
آلیس گفت:«حق با اونه»
سرعت ماشین اندکی کمتر شد.
آلیس با چرب زبانی گفت:«بیا فقط براي یه دقیقه راه حل هامون رو بررسی کنیم»
سرعت ماشین دوباره و بیشتر کم شد و سپس ناگهان، با صداي جیغ ترمز در کناره ي بزرگراه متوقف شدیم. در برابر کمربند ایمنی به جلو پرت شدم و به سرجایم برخورد کردم.
او هیس هیس کنان گفت:«هیچ راه حل دیگه اي نیست»
فریاد کشیدم:«من چارلی رو تنها نمیذارم»
او کاملاً مرا نادیده گرفت.
بالاخره امت حرفزد:«ما باید برشگردونیم»
ادوارد قاطعانه گفت:«نه»
«اون حریف ما نیست ادوارد. دستش بهش نمیرسه»
«اون منتظر میمونه»
امت لبخند زد:«منم میتونم منتظر بمونم»
«تو متوجه نیستی نمیفهمی. وقتی تصمیم میگیره شکاري کنه، پاش می ایسته. ما باید اون رو بکشیم»
به نظر نمیرسید امت از این نقشه ناراحت شده باشد.«اینم یه راه حله»
«و اون زن. اون هم باهاشه. اگه مبارزه در بگیره، سردسته شون هم همراهیشون میکنه»
«تعداد ما کافیه»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#86
Posted: 14 Aug 2012 18:50
آلیسبه آرامی گفت:«راه حل دیگه اي هم هست»
ادوارد با عصبانیت به سمت او برگشت:«هیچ راه حل دیگه اي وجود نداره» صدایش بدجور خشمگین بود.
امت و من، هر دویمان، در حالی که شوکه شده بودیم، به او زل زدیم، اما آلیس متعجب به نظر نمی آمد. همینطور که آنها به یکدیگر خیره شده بودند، براي دقیقه اي طولانی، سکوت حکم فرما شد.
سکوت را شکستم:«کسی هست که بخواد نقشه ي من رو بدونه»
ادوارد غرغر کرد:«نه.» آلیسبه او خیره شد، و بالاخره خشمگین شد.
درخواست کردم:«گوش کن، منو بر میگردونی»
حرفم را قطع کرد:«نه»
به او چشمغره رفتم و ادامه دادم:«منو بر میگردونی. به بابام میگم که میخوام برم خونه تو فنیکس. ساکم رو میبندم. صبر میکنیم تا وقتی که ردیاب ببینه، بعد فرار میکنیم. اون ما رو دنبال میکنه و چارلی رو به حال خودش میذاره. چارلی به اف بی آي چیزي در مورد خانواده ت نمیگه. اونوقت میتونی من رو هرجاي لعنتی که میخواي ببري»
با حیرت، به من خیره شدند.
«ایده ي بدي نیست»شگفت زدگی امت به طور قطع یک توهین بود.
آلیس گفت:«ممکنه جواب بده و خودت میدونی که نمیتونیم به سادگی پدرش رو بی محافظ ول کنیم.»
همه به ادوارد نگاه کردند.
«خیلی خطرناکه من نمی خوام اون حتی تو صد مایلی بلا باشه»
امت کاملا مطمئن بود:«ادوارد، اون نمیتونه از پس ما بر بیاد»
آلیس یک دقیقه فکر کرد:«من نمیبینم که اون حمله کنه. منتظر میمونه تا ما بلا رو تنها بزاریم»
«خیلی طول نمیکشه که بفهمه این اتفاق نمیافته»
سعی کردم محکم به نظر برسم:«ازت خواستم منو ببري خونه»
ادوارد با انگشتانش به شقیقه اش فشار آورد و چشمان بسته اش را فشار داد.
با صدایی خیلی آرامتري گفتم:«لطفاً!»
نگاه نکرد. وقتی که صحب تکرد، صدایش خسته بود.
امشب از اینجا میري، چه شکارچی ببینه چه نبینه. به چارلی میگی که نمیتونی یه دقیقه هم تو فرکس بمونی هر داستانی که موثره رو بگو. هرچی که دم دستته برمیداري، بعد سوار وانتت شو. اهمیت نمیدم که چی بهت بگه. پونزده دقیقه وقت داري. میفهمی؟ پونزده دقیقه از وقتی که پاتو گذاشتی داخل خونه»
همینطور که جیپ با غرشی روشن میشد، پیچی زد که باعث شد جیغ لاستیک ها بلند شود. عقربه ي سرعت سنج شروع به بالا رفتن کرد.
نگاه معناداري به دستانم انداختم و گفتم:«امت؟»
«اوه، متاسفم.» او اجازه داد که رها شوم.
چند دقیقه اي در سکوت گذشت البته به جز صداي غرش موتور ماشین. سپس ادوارد دوباره صحبت کرد:
«اینطوري که میگم عمل میکنید. وقتی که به خونه رسیدیم، اگه ردیاب اونجا نبود، بلا رو به سمت در میبرم. بعدش پونزده دقیقه وقت داره» در آینه به من خیره شد.
«امت، تو بیرون خونه رو بپا، آلیس تو هم وانتو بیار. تا وقتی که بلا داخله، منم هستم. بعد از اینکه اومد بیرون، شما دو تا میتونین با جیپ برین خونه و به کارلایل بگین»
امت حرفش را قطع کرد:« نمیشه، من با توام»
«به تمام قضایا فکر کن امت. من نمیدونم تا چه وقت میرم»
«تا وقتی که میدونم تا کجا ادامه پیدا میکنه، با توام»
ادوارد آه کشید:«اگه شکارچی اونجا بود؟»
با ترشرویی ادامه داد:«ما به رانندگی ادامه میدیم»
آلیس با اطمینان گفت:«ما باید قبل از اون، برسیم اونجا»
به نظر رسید ادوارد این حرف را قبول کرد. مشکلش با آلیس هرچه که بود، اکنون در مورد او تردید نکرد.
آلیس پرسید:«با جیپ چیکار میکنیم؟»
«تو ببرش خونه» صداي ادوارد لحن خصمانه اي داشت.
آلیس به آرامی گفت:«نه، نمیرم»
جریان غیر قابل فهم ناسزاها دوباره راه افتاد.
من نجوا کردم:«همه مون تو وانت من جا نمیشیم»
به نظر آمد ادوارد حرفم را نشنید.
با صداي آرامتري گفتم:«فکر کنم باید بذاري تنها برم»
این حرفم را شنید.
از میان دندان هاي به هم فشرده اش گفت:«بلا، لطفاً به روش من عمل کن، فقط همین یه بار»
مخالفت کردم:«گوشکن، چارلی احمق نیست، اگه فردا تو شهر نباشی، مشکوكمیشه»
«ربطی نداره، ما مطمئن میشیم که در امانه و کل مسئله همینه»
«پس شکارچی چطور؟ اون دیده که امشب چه طور رفتار کردي. فکر میکنه هرجا هستی با منی»
امت که دوباره به طور اهانت آمیزي شگفتزده شده بود، به من نگاه کرد و اصرار کرد:«ادوارد، به حرفش گوش کن. به نظرم حق با اونه»
آلیس موافقت کرد:«آره حق با اونه»
«نمیتونم این کارو بکنم» صداي ادوارد بسیار سرد بود
ادامه دادم:«امت هم باید بمونه، اون قطعاً روي امت خیلی دقت کرده»
امت به سم تمن برگشت:«چی؟»
آلیس موافق تکرد:«اگه بمونی میتونی بخت خودت رو با اون امتحان کنی»
ادوارد ناباورانه به آلیس خیره شد:«فکر میکنی باید بلا رو تنها بذارم؟»
ادوارد تکرار کرد:«نمیتونم این کارو بکنم» اما این بار نشانه اي از شکست در صدایش بود. منطق داشت بر او اثر میکرد.
سعی کردم متقاعدش کنم:«یه هفته اینجا بمون» چهرها ش را در آینه دیدم و تجدید نظر کردم
«فقط چند روز. بذار چارلی متوجه بشه که تو من رو ندزدیدي، و این جیمز رو به سمت این جستجوي مایوسانه هدایت کن. مطمئن شو که کاملاً از من دوره بعد بیا به دیدنم. البته از یه مسیر انحرافی برو، بعدش آلیس و جسپر میتونن برن خونه»
میتوانستم بفهمم که در حال بررسی است.
«کجا ببینمت؟»
«فینکس» البته.
با بیقراري گفت:«میشنوه که میخواي بري اونجا»
«و مسلماً، تو هم کاري میکنی که این یه حیله به نظر بیاد. اون میدونه که ما میدونیم که اون گوش میده هیچوقت باور نمیکنه که من واقعاً دارم جایی میرم که گفتم»
امت خندید:«این دختر شیطانیه»
«و اگه این کار رو نکرد؟»
اطلاع دادم:«چندین میلیون نفر توي فینکس هستن»
«پیدا کردن یه دفتر تلفن خیلی سخت نیست»
«خونه نمیرم»
پرسید:«نه بابا؟»لحن خطرناکی در صدایش بود.
«به قدر کافی بزرگ هستم که واسه خودم یه جایی بگیرم»
آلیس یادآوري کرد:«ادوارد، ما باهاشیم»
«شما می خواین توي فینک سچی کار کنین؟»
«تو خونه میمونیم»
«یه جورایی ازش خوشم میاد» امت بدون شک داشت به گیر انداختن جیمز فکر میکرد.
«خفه شو امت»
«ببین، اگه وقتی بلا هنوز اون اطرافه، سعی کنیم از پا درش بیاریم، احتمال اینکه یه نفر آسیب ببینه خیلی بیشتره بلا آسیب میبینه، یا تو، وقتی که سعی میکنی مراقبش باشی. حالا، اگه تنها گیرش بیاریم» با لبخند آرامی ساکت شد. درست می گفتم.
همینطور که به سمت شهر میراندیم، جیپ به آرامی در امتداد خط حرکت میکرد. با وجود صحبت شجاعانه ام، میتوانستم سیخ شدن موهایم را بر روي شانه ام، حس کنم. به چارلی که در خانه تنها بود، فکر کردم و سعی کردم شجاع باشم.
«بلا؟»صداي ادوارد لطیف بود. آلیس و امت از پنجره هایشان به بیرون نگاه کردند«اگه اجازه بدي اتفاقی برات بیفته -هرچیزي- شخصاً تو رو مسئول میدونم. میفهمی؟»
آب دهانم را قورت دادم:«اره»
به سمت آلیس برگشت:
«جسپر میتونه از پس ین کار بر بیاد»
«یکم بهش اعتماد کن، ادوارد. اون کارشو خیلی، خیلی خوب انجام داده، اگه همه چیزو در نظر بگیریم»
پرسید:«تومیتونی از پسش بر بیاي؟»
آلیسِ کوچک و دوست داشتنی لبهایش را به شکل مهیبی عقب کشید و اجازه داد که صداي ترسناکی از گلویش بیرون آید. من از ترس در صندلی ام فرو رفتم.
ادوارد به او لبخند زد. ناگهان زیر لب گفت:«اما راه حل هات رو واسه خودت نگه دار»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#87
Posted: 14 Aug 2012 18:52
فصل 19
بدرود ها
چارلی منتظرم بود. تمام چراغها روشن بودند. فکرم خالی بود و تلاش میکردم راهی پیدا کنم تا او بگذارد برم. این قرار نبود خوشایند باشد.
ادوارد به آرامی جلو افتاد. از وانت من هم دور شد؛ هر سه نفرشان واقعاً هوشیار و آماده بودند. صاف روي صندلیهایشان نشسته بودند و به تمام صداهاي جنگل گوش میدادند. درون تمام سایهها را میدیدند وهر بویی را حس میکردند، دنبال چیزي غیر معمولی میگشتند. موتور خاموش شد و من در حالی که آنها گوش میدادند، بیحرکت نشستم
ادوارد با عصبانیت گفت:«اون اینجا نیست، بیا بریم» امت خم شد تا کمک کند از طناب جدا شوم.
با صداي آرام ولی شادي گفت:«نباش بلا. ما همه چیز رو اینجا سریع حل میکنیم»
همانطور که به امت نگاه میکردم، احساس کردم رطوبت چشمانم را پر میکرد. من به سختی او را میشناختم، اما هنوز، ندانستن اینکه پس از امشب کِی او را میدیدم، دلتنگ کننده بود. میدانستم این فقط یک قسمت کوچکی از خداحافظی هاي بود که میبایست امشب از آن زنده بیرون می آمدم. این افکار باعث شد دوباره اشکهایم شروع به ریختن کنند.
«آلیس، امت» صداي ادوارد امرانه بود. آنها در سکوت به سمت تاریکی لغزیدند. سریع ناپدید شدند.
ادوارد در طرف من را باز کرد و من را به سمت فضاي امن میان بازوانش کشید. به سرعت مرا قدمزنان به سمت خانه برد. چشمهایش همواره در تاریکی شب جستجو میکردند.
به آرامی زمزمه کرد:«پونزده دقیقه»
با صدایی تو دماغی گفتم:«از پیش بر میام» اشکهایم ایده اي به من داده بودند.
در ایوان ایستادم و صورتش را در دستانم گرفتم. با عصبانیت به چشمانش نگاه کردم.
با صدایی آرام و محکم گفتم:«من عاشقتم. من همیشه عاشقت هستم و مهم نیست چه اتفاقی میافته»
او با همان عصبانیت گفت:«هیچ اتفاقی قرار نیست برات بیفته»
«فقط نقشه رو دنبال کن، باشه؟ چارلی رو به خاطر من سالم نگه دار. اون بعد از این خیلی از من خوشش نمیاد، و من میخوام بعداً یه فرصتی براي معذرت خواهی داشته باشم»
او مصرانه گفت:«برو داخل بلا. ما باید سریع باشیم»
«یه چیز دیگه» با هیجان در گوشش نجوا کردم:«به حرفهاي دیگه اي که من امشب میزنم، گوش نکن»
او داشت به جلو خم میشد، براي همین تمام کاري که من باید انجام میدادم این بود که روي پنجه هایم بلند شوم تا لبهاي شگفت زده و بیحرکتش را با تمام نیرویی که میتوانستم، ببوسم. بعد، چرخیدم و با پایم در را باز کردم.
فریاد زدم:«از اینجا برو ادوارد» به داخل آمدم و در را محکم در مقابل صورت حیرتزده ي او بر هم زدم.
«بلا؟» چارلی در اتاق نشیمن منتظر شده بود، و الان سر پا ایستاده بود.
از پشت اشک هایم که حالا بی وقفه سرازیر میشدند، بر سرش فریاد کشیدم:«تنهام بذار!» از پله ها به طرف اتاقم بالا دویدم، در را به هم زدم و قفل کردم. به طرف تختم دویدم. خود را بر زمین انداختم تا کیف دستی ام را پیدا کنم. به سرعت به میان تشک و جعبه ي فنري رسیدم تا جوراب قدیمی قلنبه شده اي را که حاوي پس اندازهاي محرمانه ام بود، بردارم.
چارلی با مش تبر در اتاقم میکوبید.
«بلا، تو حالت خوبه؟ چه اتفاقی افتاده؟» ترسی در صدایش بود.
«صدایم در بهترین موقع لرزید.»
«صدمه اي بِهِت رسونده؟» از صدایش معلوم بود که داشت عصبانی میشد
کمی بلندتر جیغ کشیدم:«نه»به طرف کمدم برگشتم، ادوارد قبلاً آنجا بود، بی سر و صدا چندین بغل از به طرف کمدم برگشتم، ادوارد قبلاً آنجا بود، بی سر و صدا چندین بغل ازلباسهایم را به طور تصادفی بیرون میکشید، و آنها را به سمت من میانداخت.
«باهات به هم زده» چارلی حیرتزده بود.
کمی بی رمق تر از وقتی که همه چیز را در کیفم هٌل دادم، فریاد زدم:«نه»ادوارد محتویات یک کشوي دیگر را هم به طرف من پرت کرد. حالا دیگر کیف تقریباً پر شده بود.
چارلی پشت در فریاد زد:«چی شده بلا؟»
در جواب فریاد زدم:«من با اون بهم زدم» زیپ کیف را با شدت کشیدم. دستهاي تواناي ادوارد دستهایم را کنار زد و زیپ را به آرامی بست. بند کیف را با دقت روي بازویم گذاشت.
او زمزمه کرد:«من تو ماشین خواهم بود. برو» و من را به سمت در هل داد. بیرون پنجره ناپدید شد
من قفل در را باز کردم و محکم با هل دادن از چارلی گذشتم، همانطور که با کیف سنگینم تقلا میکردم به سمت پایین پله ها دویدم.
داد زد:«چی شد؟»دقیقاً پشت سرم بود. «من فکر میکردم ازش خوشت میاد!»
با اینکه گیج بود، در آشپزخانه محکم آرنج دستم را گرفت.
من را چرخاند تا به او نگاه کنم. و من در چهره ي او هیچ قصدي براي اینکه بگذارد بروم، ندیدم. من فقط میتوانستم به یک راه فکر کنم و آن فرار بود که آنقدر او را آزار میداد که باعث میشد حتی با فکر کردن به آن، از خودم بیزار شوم. اما من هیچ وقتی نداشتم، و باید او را امن نگه میداشتم.
به پدرم خیره شدم، و به خاطر کاري که میخواستم انجام بدهم، اشک هاي تازه در چشمانم جمع شد.
«من اون رو دوست دارم- مشکلم هم همینه، من دیگه نمیتونم اینکارو بکنم! من دیگه نمیتونم اینجا ریشه بندازم و موندگار شم! نمیخوام آخرش مثل مامان اینجا تو این شهر مسخره ي کسل کننده گیر کنم! من اشتباه احمقانه اي رو که اون کرد، نمیکنم. از این متنفرم - دیگه نمیتونم براي یه دقیقه هم اینجا بمونم»
دستهاش از روي بازوهایم افتادند. انگار که به او برق وصل کرده باشم. رویم را از صورت شوکه شده و زخم خورده اش برگرداندم و به سمت در رفتم.
پشت سرم زمزمه کرد:«بلا، تو نمیتونی الان بري. الان شبه»
من برنگشتم:«اگه خسته شدم تو وانت میخوابم»
التماس کنان گفت:«فقط یه هفته دیگه صبر کن » هنوز به شدت شوکه بود«رنی تا اون موقع برمیگرده»این کاملاً مسیر افکارم را عوض کرد:«چی؟»
چارلی مشتاقانه ادامه داد، تقریباً از آرامشی که دودلی من به او داده بود، به لکنت افتاده بود:«اون وقتی بیرون بودي زنگ زد. اوضاع تو فلوریدا خوب پیشنمیره، و اگه فیل تا آخر این هفته قرار داد نبنده، اونا برمیگردن به آریزونا. کمک مربی سایدوینر گفته اونا شاید براي یه توقف کوچیک وقت داشته باشن»
سرم را تکان دادم، سعی کردم افکار گیج کنندهاي که الان در سرم بودند را دور کنم و فکرم را دوباره متمرکز کنم. هر لحظه اي که میگذشت، چارلی را بیشتر در خطر قرار میداد.
«من کلید دارم» غرغرکنان دستگیره ي در را چرخاندم. او خیلی نزدیک بود، یک دست به سمت من دراز شده بود، صورتش گیج بود. من نمیتوانستم زمان بیشتري را با بحث با او از دست بدهم. مجبور بودم بیشتر به او صدمه بزنم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#88
Posted: 14 Aug 2012 18:52
«فقط بذار برم چارلی» من آخرین حرفهاي مادرم را که سالها پیش، در هنگام گذشتن از همین در گفته بود را تکرار کردم. آنها را با آخرین حد عصبانیتی که میتوانستم گفتم، و در را هل دادم و باز کردم.«عملی نشد، باشه؟ من واقعاً واقعاً از فورکس بدم میاد»
حرفهاي بیرحمانه ي من کار خودشان را کردند هنگامی که من به سمت تاریکی شب دویدم، چارلی بیحرکت با گیجی دم در ایستاده بود. به صورت مهیبی از حیاط خالی ترسیده بودم. در حالی که تصور میکردم سایهي مهیبی پشت سرم است، وحشیانه به سمت وانتم دویدم. کیفم را عقب ماشین انداختم و در را سریع باز کردم. کلید سر جایش بود
داد زدم: «فردا بهت زنگ میزنم» بیشتر از هرچیزي آرزو میکردم که میتوانستم همه چیز را همین الان توضیح دهم، میدانستم هیچوقت نمیتوانم این کار را انجام بدهم. ماشین را روشن کردم و و آنجا را با سر وصداي زیادي ترك کردم
ادوارد براي گرفتن دست من دست دراز کرد.
«یزن کنار»وقتی خانه و چارلی در پشتمان ناپدید شدند، این را گفت.
از بین اشک هابم که روي گونه هایم جاري بودند، گفتم:«من میتونم رانندگی کنم»
دستهاي بلندش به صورت غیر منتظره کمر من را گرفت و پایش پاي من را از روي پدال گاز کنار زد. من را روي رانهایش کشید، و به تندي دستهایم را از فرمان آزاد کرد و ناگهان او پشت صندلی راننده نشسته بود. وانت حتی یک اینچ هم منحرف نشد.
او توضیح داد:«تو نمیتونستی خونه رو پیدا کنی» ناگهان نور خیره کنندهاي پشت ما پدیدار شد. من به بیرون پنجره به عقب خیره شدم، چشمهایم از وحشت گشاد شدند.
به من اطمینان داد:«اون فقط آلیسه» دستم را دوباره گرفت
مغز من پر بود از تصویر چارلی در درگاه:«ردیاب؟»
به صورت شومی گفت:«پایان نمایشت رو شنید»
من ترسان پرسیدم:«چارلی؟»
«ردیاب دنبال ماست. اون الان داره پشتما میدوه»
بدنم یخ کرد.
«میتونیم اونو جا بذاریم»
«نه»اما همانطور که گفت سرعت را زیاد کرد. موتور وانت دراعتراض نالهاي کرد.
نقشهي من ناگهان دیگر خیلی خوببه نظر نمیرسید.
من به چراغ جلو ماشین آلیس خیره شده بودم که ماشین لرزید و همان هنگام یکسایه سیاه به سمت بالا از بیرون پنجره حرکت کرد.
جیغ وحشتناك من کسري از ثانیه ادامه داشتکه دست ادوارد جلوي دهنم را گرفت.
«این امته»
دهنم را رها کرد و دستش را دور کمرم پیچاند.
«همه چی درسته بلا» قول داد:«تو سالم می مونی»
راهمان را در شهر به سمت اتوبان شمالی ادامه دادیم.
با حالتی عادی ادامه داد:«من نفهمیده بودم هنوز از زندگی تو شهر کوچیک خسته اي.»
و من میدانستم که او داشت سعی میکرد حواسم را پرت کند«این جور بنظر میرسید که داشتی به خوبی جا میفتادي. مخصوصاً این اواخر. شاید من فقط داشتم خودمو گول میزدم که فکر میکردم زندگی رو اینجا برات جالبتر کردم»
اعتراف کردم:«من خوب نبودم» و سعی او براي پرت کردن حواسم را نادیده گرفتم، به پایین و زانوهایم نگاه میکردم.«اونا همون چیزهایی بودند که مامانم قبل از ترك کردنش گفته بود. میشه گفت بهش سیلی زدم»
«نگران نباش. اون تو رو میبخشه» لبخند کوچکی زد، ولی این لبخند به چشمانش نرسید.
با ناامیدي به او خیره شدم و او درد را آشکارا در چشمانم دید.
«بلا، همه چیز درست میشه»
نجوا کنان گفتم:«ولی وقتی من با تو نباشم همه چیز درست نیست»
«ما بعد از چند روز، دوباره با هم خواهیم بود» در حالی که بازویش را به دور من محکمتر میکرد، گفت:«یادت نره که این نقشه ي خودت بود»
«این بهترین نقشه بود البته مالِ خودم بود»
در جواب لبخند بی رمقی زد که به سرعت محو شد.
«چرا این اتفاق افتاد؟»با صدایی فریبنده پرسیدم«چرا من؟»
او با ناامیدي به راهی که پیش رویمان بود خیره شد.
«تقصیر منه احمق بودم که تو رو اون طوري بی پناه گذاشتم» صدایش لبریز از خشمی درونی بود.
«منظورم این نبود» اصرار کردم «من اونجا بودم، که چی؟ این براي دو تاي دیگه مزاحمتی ایجاد نکرد. چرا؟این جیمز تصمیم گرفت من رو بکشه؟ سر تا سر محل آدمهایی هستن. چرا من؟؟»
مردد بود. داشت قبل از اینکه جواب بدهد، فکر میکرد
«امشب یه نگاه خوبی به ذهنش انداختم» با صداي آرامی شروع کرد:«فکر نمیکنم براي اجتناب از این قضیه کاري از دستم بر می اومد، وقتی که تو رو دید. تا حدودي تقصیر خودته»
صدایش ازرده بود:«اگه تو این قدر به شدت بوي هوس انگیزي نمیدادي، احتمالاً اون هم اهمیتی نمیداد. ولی وقتی من اَزت حمایت کردم... خب این خیلی بدترش کرد. اون عادت نداره که جلوش گرفته بشه، حالا هر چقدرم که خواسته اش کوچیک باشه. اون به خودش به چشم یه شکارچی نگاه میکنه، نه چیز دیگه. زندگیشو وقف تعقیب و گریز کرده و تنها چیزي که اون از زندگی میخواد، یه رقابته، یه مبارزه. حالا یه دفعه ما یه رقابت زیبا بهش هدیه کردیم یه گروه بزرگ از مبارزانی که همه از ضعیفترین عامل، محافظت میکردند، نمیتونی باور کنی الآن اون چه قدر به وجد اومده. این بازيِ مورد علاقشه، و ما هم دقیقاً این رو به مهیج ترین بازي براش تبدیل کردیم»
نفرت در صدایش موج میزد. براي لحظهاي سکوت کرد. با ناامیدي بسیار گفت:«اما اگه من کنار ایستاده بودم ، اون تو رو همون موقع کشته بود»
من با تردید گفتم:«من فکر کردم ... بوي من براي دیگران، اون جوري نیست که براي تو هست»
«نیست. اما این به این معنی نیست که تو هنوزم تک تکشون رو وسوسه نمیکنی. اگه ردیاب رو، یا هر کدومشون رو، جذب میکردي، به اون صورت که منو جذب میکنی، همون جا درگیري صورت میگرفت»
لرزیدم.
غرغر کرد:«من فکر نکنم الان راه دیگه اي به جز کشتن اون داشته باشم. کارلایل از این خوشش نخواهد اومد»
با اینکه در تاریکی نمیتوانستم رودخانه را ببینم، میتوانستم صداي چرخها را روي پل بشنوم. میدانستم داشتیم نزدیکمیشدیم. من باید الان از او میپرسیدم.
«چطوري میشه یه خون آشام رو کشت؟»
او مرا با چشمهایی که نمیشد حدس زد در پسشان چه افکاري میگذرد، برانداز کرد، صدایشناگهان خشن شد:«تنها راه مطمئن اینه که اون رو به تیکه هاي ریز، تیکه تیکه کنیم و بعد همه ي قسمتها رو آتیش بزنیم»
«واون دو تاي دیگه همراش میجنگن؟»
«اون زنه آره. در مورد لورانت مطئن نیستم. اونا رابطهي خیلی قوي ندارند... فقط براي راحتی خودش با اونا بود. توي چمنزار از جیمز خجالت میکشید»
با صداي پر احساسی گفتم:«اما جیمز و اون زنه، اونا سعی میکنن تو رو بکشن؟»
«بلا حق نداري وقتت رو با نگرانی براي من تلف کنی. تنها کاري که باید بکنی اینه که خودت رو سالم نگه داري و لطفاً، لطفاً سعی کن بیملاحظه نباشی»
«هنوز دنبالمونه؟»
«بله. گرچه اون به خونه حمله نمیکنه. امشب نه»
به سمت جاده ي ناپیداي خانه شان پیچید، آلیس هم به دنبالمان آمد.
مستقیم به طرف خانه راندیم. چراغهاي داخل روشن بودند اما نمیتوانستند سیاهی جنگل تجاوزگر را زیاد، کم کنند.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#89
Posted: 14 Aug 2012 18:54
قبل از آنکه وانت بایستد، امت در طرف مرا باز کرده بود. او مرا از روي صندلی کشید، مثل توپ فوتبال کنار سینه ي فراخش قرار داد و به سرعت از در گذراند.
ما به طرف در اتاق بزرگ و سفید رفتیم. آلیس و ادوارد کنارمان بودند. همه شان آنجا بودندو با صداي رسیدن ما بلند شده بودند. لورانت در وسط شان ایستاده بود. وقتی امت میخواست مرا کنار ادوارد بنشاند، میتوانستم خرخرهاي آهسته اي که از ته گلویش بیرون می آمدند را بشنوم.
ادوارد اعلام کرد:«اون داره ما رو دنبال میکنه»
و نگاه خیره و ناراحتی به لورانتکرد.
چهره ي لورانت غمگین بود.
«از همین میترسیدم»
آلیس به سبکی به طرف جاسپر خرامید و در گوشش چیزي را زمزمه کرد. لبان آلیس به خاطر سرعت حرف هاي بیصدایش میلرزیدند. آن دو به بالاي پله ها پرواز کردند. رزالی آن ها را تماشا کرد و سپس به سرعت به طرف امت آمد. چشمان زیبایش پر احساس بودند و وقتی ناخواسته به طرفمن برگشت، خشمگین.
کارلایل با لحن سردي از لورانتپرسید:«اون چی کار میکنه؟»
او جواب داد:«متاسفم. من وقتی پسرت اونجا از دختره دفاع کرد ترسیده بودم که اونو تحریک کنه»
«میتونی متوقفش کنی؟»
لورانت سرش را به نشانه ي نفی تکان داد:«هیچ چیز نمیتونه وقتی جیمز کارشو شروع کرده، متوقفش کنه»
امت با صداي محکمی گفت:«ما اونو متوقف میکنیم» هیچ شکی وجود نداش تکه منظورش چیست.
«شما نمیتونید حریفش شید. من در این سیصد سالم هیچکس رو مثل اون دیدم. واقعاً مرگباره. به خاطر همین بود که به گروهش پیوستم»
فکر کردم، گروه اون! البته! نمایش رهبر بودن لورانت واقعاً همین بود. فقط یک نمایش.
لورانت داشت سرش را تکان میداد و مبهوت مرا برانداز کرد و سپس رویش را به طرف کارلایل برگرداند.
«مطمئنید که ارزش شو داره؟»
غرش خشمگینانه ي ادوارد اتاق را پر کرد. لورانت پا پس کشید.
کارلایل نگاه سخت و نافذي به لورانت کرد.
«متاسفانه مجبوري یه انتخاب کنی»
لورانت متوجه شد. لحظه اي فکر کرد. چشمانش از صورت همه گذشتند و بالاخره روي اتاق سفید رنگ توقف کرد.
«من شیفتهي زندگی شدم که شما اینجا درست کردید. ولی خودمو در گیر این ماجرا نمیکنم. من با هیچ کدومتون دشمنی ندارم، ولی نمیخوام مقابل جیمز قرار بگیرم. فکر میکنم باید به شمال سري بزنم و به قبیله اي که در دنالیه.»
سپس تردید کرد و گفت«جیمز رو دست کم نگیرید. اون ذهن زیركو نابغه و حواس بینظیري داره. اون تو دنیاي انسانی همون قدر که شما راحت هستید راحته. مستقیم به طرفتون نمیاد... من بخاطر چیزي که این جا رها شده متاسفم. صادقانه متاسفم»
سرش را خم کرد. اما من دیدم که نیمگاه متحیر دیگري به من انداخت.
«به سلامت برو» این پاسخ رسمی کارلایل بود.
لورانت نگاه طولانی دیگري به اطرافش انداخت و سپس با عجله از در بیرون رفت.
سکوت کمتر از یک دقیقه دوام آورد
کارلایل نگاهی به ادوارد انداخت و گفت:«چقدر نزدیک؟»
ازمی پیش از این حرکت کرده بود. دستش کلید نامشخصی را برروي دیوار لمس کرد و محافظه اي فلزي با صداي ناله مانندي، دیوار شیشه اي را بستند. من با دهان باز نگاه میکردم.
«تقریباً سه مایل اون ور تر از رودخونه. داره دور میزنه تا اون زن رو ببینه»
«نقشه چیه؟»
«ما جیمزو به یه جاي دورتر هدایت میکنیم، و بعد جاسپر و آلیس، بلا رو به سمت جنوب میبرن»
«و بعد؟»
لحن ادوارد مرگبار بود:«لحظه اي که بلا در امان باشه، ما اونو شکار میکنیم»
کارلایل با صداي خشنی موافقت کرد:«حدس میزنم هیچ انتخاب دیگه اي نداشته باشیم»
ادوارد به سمت رزالی برگشت
دستور داد:«اونو به بالاي پله ها ببر و لباساتون رو عوض کنید»
رزالی با ناباوري و عصبانیت به او خیره شد و هیس هیس کنان گفت:«چرا من باید این کارو بکنم؟»
ادامه داد:«اون واسه من چیه؟ غیر از یه تهدید... خطري که تو انتخاب کردي تا باهاش به همهمون آسیب بزنی»
من از زهري که در صدایش وجود داشت، عقب رفتم.
امت در حالی که دستش را بر روي شانه ي او میگذاشت، زمزمه کرد:«رز...»
او دست امت را کنار زد. اما من با دقت به ادوارد نگاه کردم. اخلاقش را میدانستم و در مورد واکنشش نگران بودم.
متعجبم کرد. او نگاهش را از رزالی برگرداند، طوري که انگار چیزي نگفته بود، انگار اصلاً وجود نداشت.
به آرامی پرسید:«ازمی؟»
ازمی زیر لب گفت:«حتماً»
در زمانی به اندازهي زمان نصف یک تپش قلب ازمی کنار من بود. به آسانی مرا بین بازوهایش گرفت و قبل از آنکه نفس نفس زدنم ناشی از شوکه شدن شروع شود، به سرعت از پله ها بالا رفتیم.
وقتی مرا در اتاقی تاریک دور از هال طبقه ي دوم نشاند، نفس نفس زنان پرسیدم:«داریم چی کار میکنیم؟»
«سعی میکنیم یه کاري کنیم که بوها رو قاطی کنه. واسه مدت طولانی اي تاثیر نداره اما میتونه کمک کنه تو از اینجا بري»
میتوانستم صداي افتادن لباسهایش را بر روي زمین بشنوم
با تردید گفتم:«فکر نمیکنم اندازه باشه....»
اما دستانش ناگهان داشتند لباس را از سرم بیرون میکشیدند. به سرعت شلوار جینم را خودم در آوردم. چیزي به دستم داد که به نظر یک بلوز می آمد. تلاش کردم دستهایم را از داخل سوراخ هاي درست عبور دهم.
وقتی موفق شدم، او شلوارش را به من داد. آن را زود بالا کشیدم ولی نمیتوانستم پاهایم را بیرون بیاورم. زیادي بلند بود.
او ماهرانه لبه هاي شلوار را چند دور تا زد تا بتوانم بایستم. به نوعی او قبلاً لباس هایم را پوشیده بود. مرا به طرف پله ها هل داد. جایی که آلیس با کیفی چرمی در دست ایستاده بود. هردویشان یکی از آرنج هایم را قاپیدند و وقتی به طرف پایین پله ها پرواز می کردند، مرا تقریباً حمل میکردند.
به نظر می آمد در غیاب ما همه چیز پایین پله ها انجام شده بود. ادوارد و امت آماده ي رفتن بودند، امت کوله پشتی اي بر شانه انداخته بود که به نظر خیلی سنگین می آمد. کارلایل داشت چیز کوچکی به ازمی میداد. برگش تبه آلیس چیزي همانند را داد، تلفن همراهی کوچکو نقرهاي بود.
در حال رفتن گفت:«ازمی و رزالی وانتت رو برمیدارن بلا»
به تایید سرتکان دادم و محتاطانه به رزالی نگاهی انداختم. او داشت با چهره ي بیمیلی به کارلایل چشم غره میرفت.
«آلیس، جسپر، مرسدس رو بردارین. توي جنوب به رنگ تیره نیاز پیدا میکنید»
آنها هم به موافقت سر تکان دادند
«ما جیپرو بر میداریم»
از این که کارلایل میخواست با ادوارد برود تعجب کردم. ناگهان با ترسی چون خنجر فهمیدم آنها ضیافت شکار بر پا کرده اند.
کارلایل پرسید:«آلیس، اونا طعمه رو میگیرن؟»
همه به آلیس نگاه کردند. او چشمانش را بست و به طرز باور نکردنی بیحرکت ماند.
بالاخره چشمهایش باز شدند:«جیمز دنبال شما میاد. زنه وانت رو دنبال میکنه. ما باید بتونیم بعد از اون بریم» صدایش مطمئن بود.
«بیا بریم» کارلایل شروع به رفتن به سوي آشپزخانه کرد.
ولی ادوارد یک مرتبه کنار من بود. مرا میان دستان آهنینش گرفت و به خودش فشرد. وقتی صورتم را به صورت خودش فشرد و پاهایم را از زمین بلند میکرد، به نظر می آمد از اینکه خانواده اشدارند تماشا میکنند، بی خبر است. براي کوتاهترین ثانیه لبهایش سرد و سخت در مقابل مال من بودند. بعد تمام شده بود. مرا پایین گذاشت. هنوز صورتم را گرفته بود و برق چشمان باشکوهش درون چشمهایم را آتش میزدند.
وقتی دور میشد، چشمانش تهی و به طرز غریبی بیروح شدند.
و سپس رفته بودند.
آنجا ایستاده بودیم، بقیه وقتی که اشکها بی صدا به پایین چهره ام جاري شدند، رویشان را برگرداندند. سکوت براي لحظهاي ادامه یافت و سپس تلفن ازمی در دستانش لرزید، به سرعت نزدیک گوشش بود.
گفت:«حالا» رزالی بدون آنکه نگاه دیگري به من بیندازد، به طرف در جلویی قدم برداشت اما ازمی در حالی که میرفت، گونه ام را لمس کرد.
«سالم بمون» صداي زمزمه اش، بعد از اینکه به آهستگی از در بیرون رفت، به گوش رسید. استارت وانتم در ابتدا صداي رعدآسایی داشت و سپس، به آرامی محو شد.
آلیسو جسپر صبر کردند. تلفن همراه آلیسبه نظر قبل از آن که وزوز کند، کنار گوشش بود.
«ادوارد میگه زنه دنبال ازمیه. من ماشین رو آماده میکنم»
او میان سایه ها ناپدید شد، همانطور که ادوارد رفته بود جسپر و من به هم نگاه کردیم.
او با احتیاط از سمت من در درازاي راه ورودي ایستاد. محتاط بود.
آهسته گفت:«میدونی، اشتباه میکنی»
نفس نفس زنان گفتم:«چی؟»
«من میتونم حسکنم الان چه احساسی داري و تو ارزشش شرو داري»
من من کنان گفتم:«ندارم. اگه هر اتفاقی براي اونا بیفته؛ براي هیچ و پوچ بوده»
او در حالی که با مهربانی به من لبخند میزد، تکرار کرد:«اشتباه میکنی»
چیز دیگري نشنیدم اما بعد آلیس از در ورودي به داخل قدم گذاشت و با دستانی باز به طرف من آمد.
گفت:«میشه؟»
لبخند کجی زدم:«تو اولین کسی هستی که اجازه میگیري»
او مرا بین بازوهاي باریکش به همان سادگی که امت بلند کرد، محفوظ نگه داشت، سپس ما به بیرون از در پرواز کردیم و چراغ هاي روشن را پشت سر باقی گذاشتیم.
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***
ارسالها: 8724
#90
Posted: 15 Aug 2012 08:26
فصل20
بیتابی
وقتی بیدار شدم من خیلی گیج بودم. افکارم مبهم بود، هنوز توي رویاها و کابوسها غرق بودم، ان بیشتر از اندازه اي که باید طول کشید تا بفهمم کجا هستم.
این اتاق آنقدر ارام بود که نمی تونست جایی غیر از داخل هتل باشد. آباژورها به میزها پیچ شده بودن که مقصود بخشیدنی نداشتند. و روکشی پارچه کاملا مثل روکش رو تختی ها داشتند و نوري رنگ اب مانند روي دیوارها نقش بسته بود.
من سعی کردم به یاد بیاورم چگونه به اینجا رسیده اما اوایل هیچی یادم نیامد.
یک ماشین براق مشکی یادم می یامد، شیشه هاي پنجره ها از لیموزین هم سیاه تر بودند. ، با اینکه ما با سرعتی بیشتر از دو برابر سرعت قانونی از داخل آزاد راه هاي تاریک عبور می کردیم موتور تقریبا بی صدا بود.
و من بیاد می اوردم آلیس با من روي صندلی چرمی عقب نشسته بود. به طریقی در طول شب طولانی سرم به سمت گردن سنگی آلیس کج شده بود. نزدیکی من به نظر میرسید اصلا او را اذیت نمی کند و پوست سرد و سختشبه طرز عجیبی براي من خیلی مناسب و راحت بود. جلوي لباس کتان نازکش سرد بود، مرطوب شده بود به وسیله قطره اشکهایی که بصورت جویی از چشمهایم جاري بود تا اینکه قرمز و دردناك شدند و شروع به خشک شدن کردند.
خواب از من دوري میکرد چشمهاي دردناکم مستقیم باز بودند و حتی بااینکه شب بالاخره به پایان رسید و سپیده دم پشت یک قله کوچکیه جایی در کالیفرنیا شکسته شد. رگه هایی از نور خاکستري از آسمان بی ابر عبور می کرد وچشمهایم را نیش می زد.
اما نمی توسنتم انها را ببندم؛ وقتی هم که بستم تصاویر به روشانی پدیدار شدند مثل صفحه هایی پشت پلکهایم. بیان شکننده چارلی، دندانهاي برجسته شده جانور خویی لخت ادوارد، نگاهاي هاي بی میل رزالی، چشمهاي زیرك و موشکافانه دنبال کننده و نگاه مرده و سرد ادوارد آخرین موقعی که من را بوسید... من نمی تونستم انها را ببینم. بنابراین من با خستگی ام مبارزه کردم و خورشید بیشتر طلوع کرد
من هنوز بیدار بودم وقتی از یک کوهستان کم ژرفا گذشتیم و حالا خورشید پشت ما بود، گودي سقف خورشید رو منعکس می کردند. براي من آنقدر احساسات باقی نماینده بود تا از اینکه سفر سه روزه را در یکروز طی کردیم شگفت زده شوم. من به فضاي پهن و وسیع و صاف به صورت پوچیانه خیره شده بودم.
فونیکس – نخلهاي خرما، کرئوزوت هاي* تمیز شده ، لاینهاي اتفاقی و جالبه آزاد راه ها، نوارهاي سبز و کوتاه شده زمینهاي گلف و لکه هاي فیروزهاي استخرهاي شنا، همه زیر یکمه غرق شده بودند و به وسیله برامدگی هاي کوچک و سنگی در آغوش گرفته شده بودند که آنقدر بزرگ نبودند تا کوهستان نامیده شوند.
سایه ي درختهاي خرما به صورت اریب سایه انداخته بودند روي آزاد راه ها تیز تر از چیزي که یادم می امد بودند، کمرنگتر از چیزي که باید می بودند. هیچیزي نمی تونست در این سایه ها مخفی شود. ازادراه روشن و باز به اندازه کافی بی خطر به نظر میرسید اما من هیچ احساس رفع خطر نکردم، هیچ احساس برگشت به خانه در من وجود نداشت
«کدوم راه به فرودگاه میره بلا؟» جاسپر پرسیده بود، و من بخود پیچیدم با اینکه صدایش آرام و نرم و بدون هشدار بود. این اولین صدایی بود که بجز صداي ماشین می شنیدم، تا سکوت شببلند رو بشکند.
«توي اي-تن بمونم» من بصورت خودکار جواب دادم «ما دقیقا از بغلش می گذریم»
مغزم به علت محرومیت از خوابه آرامی کار میکرد.
من از آلیس پرسیدم:«ما قراره بجایی سفر کنیم؟»
«نه ولی بهتر نزدیک باشیم، فقط براي احتیاط»
من آغاز حلقه دور پناهگاه جهانی اسمان رو به یاد اوردم ... اما پایانی ندادم. ان حتما باید براي موقعی باشد که به خواب رفته بودم.
با اینکه من خاطره ها رو دنبال می کردم من احساس مبهمی از پیاده شدن از ماشین را داشتم – خورشید داشت در افق سقوط می کرد- دستهام شانه هاي آلیس را پوشاند و دستهایش دور کمرم حالت گرفتند، من را از وسط سایه هاي خشک و گرم تلو تلو خواران کشید.
من هیچ خاطره اي از این اتاق نداشتم.
من نگاهی به ساعت دیجیتالی رو خوابگاه انداختم. شماره هاي قرمز نشان می دادند که ساعت 3 بود اما انها نشانه از اینکه شب بود با روز رو نمی دادند. هیچ لبه اي نور از پرده هاي کلت عبور نمی کرد اما اتاق از انور چراغها کاملا روشن بود.
من به سختی برخاستم و به سمت پنجره تلوتلو خوردم. پرده ها را کنار زدم.
بیرون تاریک بود. سه صبح بود. اتاق من به بخش خالی از سکنه ي بزرگراه و پارکینگ جدیدي که قرار بود درازمدت براي فرودگاه باشد، مشرف بود. قادر به مشخص کردن زمان و مکان بودن، اندکی آرامشبخش بود.
به خودم نگاه کردم. هنوز لباسهاي ازمی را پوشیده بودم و آنها اصلا اندازه ام نبودند. به اطراف اتاق نگاه کردم و وقتی کیف دافلم را بالاي کمد کوتاه پیدا کردم خوشحال شدم.
میخواستم لباسهاي جدیدي پیدا کنم که ضربه ي ملایمی به در مرا از جا پراند.
آلیس پرسید:«میتونم بیام تو»
نفس عمیقی کشیدم:«البته.»
او وارد شد و بیش از حد محتاطانه به من نگاه کرد. او گفت:«به نظر میاد میتونستی بیشتر بخوابی»
فقط سرم را تکان دادم.
او در سکوت به سمت پرده ها حرکت کرد و پیش از آنکه به سمت من برگردد، آنها را محکم بست.
به من گفت:«ما باید داخل بمونیم»
«باشه» صدایم گرفته بود و دورگه شد. پرسید:«تشنه ای؟»پ
«من خوبم. تو چی؟»
او لبخند زد:«هیچ چیز غیرقابل کنترلی نیست. من یه مقدار غذا برات سفارش دادم. تو اتاق جلوییه. ادوارد به من یادآوري کرد که تو باید بیشتر از اون که ما اغلب میخوریم، بخوري»
من ناگهان هوشیارتر شدم:«ادوارد زنگ زد؟»
او گفت:«نه، این مال قبل از رفتنمون بود» نگاه کرد.
او با مواظبت دستم را گرفت از میان در به اتاق نشیمن سوئیت هتل هدایت کرد. من میتوانستم وز وز آرام صدایی که از تلویزیون می آمد را بشنوم. جاسپر بیحرکت پشت میز در گوشه نشسته بود. چشمانش در حال نگاه کردن به اخبار بدون اندکی علاقه بود.
من روي زمین کنار میز قهوه نشستم، جایی که یک سینی غذا منتظر بود و شروع به برداشتن از آن کردم بدون آنکه توجه کنم چه میخورم.
آلیس روي دسته ي کاناپه نشست و مثل جاسپر بدون تمرکز به تلویزیون خیره شد.
من آرام میخوردم، به او نگاه میکردم و هر چند وقت یکبار نگاهم را برمیگرداندم تا سریع، نگاه کوتاهی به جاسپر بیندازم. کم کم پی بردم که آنها بسیار ساکت هستند. آنها هیچوقت نگاهشان را از صفحه ي تلویزیون برنمیگرداندند؛ هرچند حالا پیامهاي بازرگانی پخشمیشد. من سینی را هل دادم. شکمم به طور غیرمنتظره ای دلواپس شده بود
آلیس به من نگاه کرد.
پرسیدم:«مشکل چیه، آلیس؟»
«هیچی...»چشمانش گشاد و صادق بودند... و من به آنها اطمینان نداشتم.
«ما الان چه کار میکنیم؟»
«صبر میکنیم تا کارلایل زنگ بزنه»
«و اون باید تا الان زنگزده باشه؟» میتوانستم ببینم که به هدف نزدیک شده ام. چشمان آلیس از من به سمت تلفن بالاي کیف و کوله پشتی چرمی اش گذشتند.
صدایم لرزان بود و تلاش میکردم که کنترلش کنم:«این یعنی چی؟ یعنی هنوز زنگ نزده؟»
«این فقط یعنی اونا چیزي ندارن که به ما بگن»
ولی صدایش بسیار یکنواخت بود، و هوا براي نفس کشیدن سخت تر بود.
جاسپر یک دفعه کنار آلیس آمد، از همیشه به من نزدیکتر بود.
«بلا،» با صدایی مشکوکانه و آرامش بخش گفت«تو چیزي براي نگرانی نداري. تو اینجا کاملا در امانی.»
راز دلم را فقط تو میدانی و دلت
گوشه ای از قلبت پنهان دار دوستت دارم هایم را
*ای عشق*
***M***