ارسالها: 7673
#31
Posted: 10 Jul 2012 16:45
ندای عشق 31
بالاخره اون روز که باید پرده حجابو ازجلوچشای ندای عشق و عاشقم بر می داشتند فرا رسید . نداازم می خواست که از پیشش تکون نخورم . پزشک معالجش می گفت که هیجان واسش خوب نیست . ترس و وحشت عجیبی داشت . خودشو بهم چسبونده بود . دستمو ول نمی کرد . با صدایی آروم بهش گفتم ندا من اینجا تنها نیستم . بابا و مامانت هم هستن . آروم پانسمانو ورداشتن . چشاش به سختی بازشد . پزشک با چراغ قوه بهش نور مینداخت.-هیچی احساس نمی کنی ؟/؟-نه آقای دکتر هیچی .. دکتر چند دقیقه ای رو با خودش و با چشای ندا کلنجار می رفت خیس عرق شده بود .-نباید این طور شده باشه .. اون باید ببینه .. نه -خدای من نوید بابامامان خدا ندای دل منو نشنید من دیگه نمی تونم اون چیزایی رو که دوست دارم ... نتونست به حرفاش ادامه بده -خدایا !نوید !اقای دکتر!یه چیزایی رو احساس می کنم چیزایی که با اون دنیای تاریکی فرق می کنه . یه سایه هایی رو می بینم . یه خورده از چشای ندا فاصله گرفتم و یه دستی واسش تکون دادم .-ندا حالا چیزی احساس می کنی ؟/؟-حس می کنم یه چیزایی داره می لرزه . من می بینم می تونم ببینم همه چی داره واسم روشن میشه . ناصرخان و فاطمه خانوم به شدت اشک می ریختند . منم فراموش کرده بودم که این لحظه جدایی من و نداست . در همین لحظه نمایش رو که می خواستیم ترتیب بدیم و داشت از یادمون می رفت ترتیب دادیم . یه شخص اجیر شده ای وارد شد و گفت ببخشید آقای نوید ..-من خودم هستم بفرمایید -حال مادرتون بهم خورده و بستریش کردن -نداجان چی دستور میدی ببین من دستمو واست تکون دادم و تو لرزش اونو دیدی . پس من اولین نفری بودم که تو دیدیش . میرم و بر می گردم تا هر وقت دکتر صلاح دونست بتونی کامل صورتمو ببینی قبل از این که منتظر عکس العمل ندا بشم این اجازه رو به خودم دادم که به عنوان حسن ختام روابط عاشقانه ام و این که خودمو فنا کرده بودم با یه بوسه ای که به پیشونیش دادم ازش خداحافظی کنم . فقط همین چند جمله رو ازش شنیدم نوید زود بر گردی میخوام در خوشبختی و شادی من اون جوری که دوست دارم شریک شی .. دیگه نتونستم تحمل کنم . از اونجا دورشدم پشت سر منم ناصر خان از اتاق خارج شد . اشک غم و شادی از چشمانم جاری بود . هق هق گریه امونم نمی داد . امامزاده ابراهیم و روح پدر و دل شکسته ام صدای مرا به گوش خدا رسونده بود . ندای من بینایی اشو به دست آورده بود . هرچند دکتر گفت واسه امروز کافیه ولی از نظر اون دیگه همه چیز تموم شده بود . چند صد متری رو دوید تا به من رسید . با این که یه جورایی ازش نفرت داشتم ولی خودمو انداختم تو بغلش . چون در این احساس که عزیز ما به خواسته اش رسیده مشترک بودیم . اون می تونست ندای زیبا و مهربونو ببینه ولی من واسه همیشه باید ازش دور می شدم . نمی دونستم چیکار کنم و کجا برم . دیگه هم از خدا چیزی نمی خواستم . مگه آدم هر روز یه چیزی میخواد ؟/؟خواسته به این بزرگی منو یعنی شفای ندا رو بر آورده کرد . هنوز هیچی نشده برم یه چیز دیگه ازش بخوام ؟/؟-پسرم نمی دونم چیکار کنم که جبران زحماتتو کرده باشم .-ناصرخان شما به اندازه کافی شرمنده ام کردین ... این در واقع بیشترش متلک بود ولی نمک نشناس هم نبودم . دیدم از جیبش یک ورق کاغذ در آورد و گفت این قولنامه همون مغازه کوچیک لب آبه که چشتو گرفته بود . من واست خریدمش . در مقابل خدمتی که تو به من کردی برگ سبزیه تحفه درویش ... واسه یه لحظه حس کردم اگه این صدقه رو قبول کنم به عشقی که نسبت به ندا داشتم توهین کردم واگه یه روزی او این جریانو بشنوه فکر می کنه من اونو به یه مغازه فروختم . نمی خواستم که در مورد عشق و احساس من همچین فکری بکنه . ولی به مامان که فکر می کردم به خدیجه خانوم گل که داغون شده بود و اون حالا تنها دلیل زنده بودنم بود یه خورده کوتاه اومدم . با این حال کاری کردم و حرفی زدم که نه سیخ بسوزه نه کباب . چون ناصر خان می خواست این مغازه رو به اسم من کنه -من نمیخوام بهکسی بدهکار باشم نزول هم نمیدم . فقط این ده میلیونو تیکه تیکه بهت میدم . اینو به عنوان قرض ازتون قبول می کنم . شاید دوسال و یه خورده بیشتر هم طول بکشه . چند ماه تابستون عید رو بیشتر کار می کنم و پولشو میدم . ولی اگه بعد ها یه وقتی به ندا گفتی طوری متوجهش کن که من دارم پولشو میدم . دوباره صدای گریه هام رفته بود بالا .-فقط بهش نگین من دزد بودم . نمیخوام احساس بدی راجع به من داشته باشه .-فعلا که تا یه مدت اونو سر می دونیم تا بهش فشار عصبی نیاد . میدونم دوسه هفته ای همه چی رو فراموش می کنه .-امید وارم این طور باشه . در همین لحظه فاطمه خانوم هم به ما ملحق شد . چهره غمگینش نشو.ن می دادکه دلش خیلی واسم می سوزه و بر خلاف شوهرش یه خورده گرایش به پیوند من و ندا داره . برام آرزوی موفقیت کرد . ناصر خان یه لطف دیگه ای هم در حق من و مادرم کرد . اولش نمی خواستم و نمی خواستیم قبول کنیم ولی بعدش به خاطر این که مادر در رفاه بیشتری باشه ومنم توی زندان خاطره ها میخ نشم قبول کردم . جریان از این قرار بود که یه خونه شیک و ویلایی رو به اسم مامان کرد و این خونه کلنگی قدیمی رو ازش گرفت . به این بهونه که می خواد بکوبه آپارتمان سازی کنه . از اون کارایی که تا به حال دور و بر ما به اون صورت نشده بود . ازمون قول گرفت که به در و همسایه ها آدرس ندیم تا ندا ازدواج کنه بعد .. این قولو هم بهش دادیم . من دیگه تحمل موندن و زندگی کردن تو خونه قدیمی پدری رو نداشتم . خونه ای که هر لحظه که درختای نارنجشو می دیدم فکر می کردم که انگار سر ندا روسینه امه و دارم نوازشش می کنم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#32
Posted: 10 Jul 2012 16:51
ندای عشق 32
اون خونه رو با همه خاطراتش ترک کردیم . هرچند مامان هم اونجا رو خیلی دوست داشت ولی مجبور شد به خاطر من یه جوری خودشو قانع کنه که اونم از این که گاهی به یاد لحظات خوش با بابام بودنش میفته احساساتی میشه . ناصر خان به ما کمک کرد که خیلی بی صدا از محل بریم . مادر از وضعیت ما خبر داشت . دیگه اصرار نمی کرد که ندا رو ببینه . وقتی هم که از پدرش در مورد اون و حالش می پرسیدم خیلی خلاصه می گفت که می تونه ببینه ولی از عینک استفاده می کنه . نه من از روحیه و احساساتش پرسیدم و نه اون چیزی بهم گفت . خیلی دلم می خواست کهخیلی چیزا رو بدونم هر چند که از دونستنش وحشت داشتم یا عذاب می کشیدم . دوست داشتم بدونم اون حالا چه فکری در مورد من می کنه . حتما فکر می کنه دوستش نداشتم . فریبش دادم . چند روز که گذشت پدر ندا مغازه رو به من واگذار کرد . من وقتی اونو می دیدم بغلش می زدم . با همه نفرتی که ازش داشتم اونو در آغوش می گرفتم چون بوی ندای منو می داد . چون ندا از ریشه اون بود . دیگه می ترسیدم ازش چیزی در مورد عشقم بپرسم . می ترسیدم از این که اعلام کنه بالاخره با نعیم نامزد کرده باشه . نمی تونستم بهش ایراد بگیرم . اون بدبخت رونده شده ای که دنیا بهش پشت کرده بود واون به عشقش ,من بودم . یکی از این روزا که هنوز مغازه رو افتتاح نکرده بودم ووردل مامان تو خونه جدیدم نشسته بودم بی اختیار قطرات اشکو می دیدم که داره از چشام جاری میشه . سرمو به دیوار می کوبیدم و از خدا آرزوی مرگ می کردم . مادر اومد و با حال و روزی بد تر از من در آغوشم گرفت و دلداریم داد و من به خاطر اون آروم گرفتم ولی می دونستم که این آشوب تا منو نکشه آروم نمی گیره . بیشترین انگیزه ای که باعث شد من مغازه امو راه بندازم و فعالیت کنم این بود که دوست داشتم هر چند وقت در میون قسمتی از بدهی خودمو شخصا به ناصر خان بدم اونو ببینم و بوی ندامو حس کنم . اون ازم پولی نمی خواست . حاضر بود بیشتر از اینارو به من ببخشه . ولی من نمی خواستم . به من شماره حساب داده بود که پولو بریزم به حسابش ولی من دوست داشتم شخصا ببینمش و قرضمو بدم . مغازه کوچولومو راه انداختم . یه دستگاه بستنی ساز هم کنارش گذاشتم . وای که چقدر کارا زیاد بود و سرم شلوغ . این جمعیت حوصله فکر کردن بهم نمی دادند . با همه خوش بر خورد بودم . دلم گرفته بود ولی می خندیدم . ترانه هام همهرنگ غم داشتن . می خندیدم ولی غمگین بودم . به یاد اون ترانه و خواننده شهیدی می افتادم که می گفت من میخندم ولیکن دلم گرفته .. آواز من چه رنگی زغم گرفته .. می خندم تا ندانی غم دل من .. آنیا خدا نگه دار .. او با همسرش خداحافظی می کرد و من با عشق خودم . یکی از این روزا بد جوری حالم گرفته شد . طوری که دیگه نتونستم ادامه بدم . دیدم اون دختره کوچولو و اون پسری که یه روز بستنی هامو بهشون داده بودم و سر این موضوع کلی با ندا که راستشو بهش نگفته بودم بحثم شد چه جور دارن بستنی های دست مردمو نگاه می کنن . رفتم بغلشون کردم و نذاشتم گشنگی بکشن . صورت هر دوشون از اشکای من خیس شده بود . یه کلوچه هم دادم دستشون . گیج شده بودم . مشتریا یه جوری نگام می کردن و من با اون دو تا حرف می زدم . دریه حالتی بین عاقل بودن و دیوونگی قرار داشتم -ببینم شما اون دختری رو که پیشم بود ندیدین ؟/؟..دختره که با من جیک تر بود سرشو به علامت نفی تکون می داد -یه خورده فکر کن اون پیشم بود . اون جلو رو نیمکت جلو رودخونه نشسته بودیم . اون چشاش نمی دید ممکنه گم بشه ماشین اونو بزنه ... یه سری از مشتریا می خواستن بیان کمکم . یه سری هم که فهمیده بودن قاطی کردم خواستند که منو برسونن یا معرفی کنن به یه دکتر . مغازه رو تا چند روز بستم . وقتی هم که بازش کردم دیگه هرروز اون دختر و پسرو می دیدم . باهام مهربون شده بودند . دختره باهام خودمونی شده بود . پسره هم داداشش بود . هنوز نفهمیده بودم که چرا پدر و مادرشون نسبت به اونا این قدر بی خیال هستند . شاید یه روز ی سر در می آوردم . یه ماهی از جریان گذشته بود . دیدم یکی از بعد از ظهر ها گلی کوچولو دوباره پیداش شد .-چیه خانوم خوشگله تو که الان سیر شدی . اذیت میشی داداشت کو؟/؟-آقا من دیدمش اون خانومه رو دیدم . من که ازش چیزی نپرسیده بودم -کی رو میگی ؟/؟-همون که پیشش به من بستنی دادی و بهش نگفتی .. دچار لرزش دست و پا شدم . توگرمای تابستون تنم می لرزید .-ببینم یه آقایی به اندازه و هیکل منم همراش بود ؟/؟-نه من چیزی ندیدم ولی خودشه آقا! تنهاست. ولی اون دیگه کور نیست . دیگه عصا نداره . اون خودش رفت بالا نیمکت نشست . دوست داشتم به گلی کوچولو بگم آره حق با توهه اون دیگه کور نیست . این منم که کورم و هیچ جا رو نمی بینم -تو که چیزی بهش نگفتی ؟/؟-نه آقا -پس هیچی نگو . دخل مغازه رو قفل کرده از چند تا مغازه که اونجا بودن عذر خواهی کردهو گفتم هر کی هر چی دلش می خواد بخوره و ببره بعدا حساب می کنیم . راستش واسم فرقی نمی کرد که وقتی بر گشتم مغازه رو خالی ببینم یا نه ؟/؟چون دیگه هیچی واسم اهمیت نداشت . من که خودم از نظر عقلی و فکری برهنه برهنه شده بودم و همه چیزم از دست رفته بود با این که حدس می زدم کجا باشه ولی دوست داشتم گلی منو ببره اونجا . داشتم فکر می کردم که اون چطور رفته اون جایی که ما یه چند دفعه ای رو با هم بودیم اون که جایی رو نمی دیده . شایدم از اون چیزایی که از دو ر و بر واسش گفته بودم فهمیده باشه .خدای من خودش بود . اون رو همون نیمکت نشسته بود . با این که چشاش می دید ولی هنوز احساسش قوی بود -گلی جون تو برو ولی هر وقت این خانومه رو دیدی چیزی بهش نگی ها . جای منو بهش نگی ها . اون وقت من باهات قهر می کنم .یه پولی دادم دستش و رفت . پشت یه درخت و از فاصله بیست متری هیکل رعنای اونو می دیدم که گاهی به روبرونگاه می کنه وگاهی هم سرشو می گیره وسط دو تا دستاش و خم میشه . دوست داشتم برم جلو وبگم من اینجام . نمی دونم چرا می ترسیدم از این که ندا منو ببینه . اون که تنها بود و منو به قیافه نمی شناخت .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#33
Posted: 10 Jul 2012 16:51
ندای عشق 33
عینکشوگذاشته بود تو کیفش . دستاشو گرفته بود جلوچشاش . معلوم بود خیلی ناراحته . چند دقیقه ای به همون صورت بود تا دستای کوچیک و لطیفشو از جلو صورتش برداشت وسرشو بالاتر گرفت . به رود خونه نگاه می کرد. نیم رخشو می دیدم . زیبا و درخشان چون ماه لطیف و زیبا و دوست داشتنی .... کاش می تونستم برم جلو و ببینم عکس العملش چیه . تاکی می تونه ناراحت باشه و به خاطراتش فکر کنه ؟/؟یعنی پدر نفهمش ارزششو داشت که من خودمو نابود کنم ؟/؟از تهدیداتش بترسم ولی حقیقتو که نمی تونستم عوض کنم . اگه یه روزی یکی به ندا می گفت که من کی وچی بودم من چطور می تونستم شرمساری اونو ببینم .؟/؟با دقتی شدید همون یه طرف صورتشو کنترل و بررسی کرده وبردم زیر ذره بین . از آرایش خبری نبود . درست پشت ما اون طرفپیاده رو چند تا سوپری بود واون دیگه نمی تونست اگرم چیزی می خواد به مغازه من سرکشی کنه . داشتم فکرمی کردم که یاجای من تو این شهره یا اون . اگه یه روزی اونو بایکی دیگه می دیدم باید راحت ترین راهو واسهخودکشی انتخاب می کردم . یعنی دست یه مرد دیگه به ندای من برسه ؟/؟اون چطور می تونه عاشق یکی دیگه بشه ؟/؟نوید ول کن بابا تو که عرضه نداشتی اونو داشته باشی چرا یکی دیگه نتونه اونو داشته باشه . باورم نمی شد این همون ندایی باشه که تا یه ماه پیش بدون هم آب هم نمی خوردیم ولی حالا این همه بین ما فاصله افتاده باشه . هیشکی از ندای من چیزی بهم نمی گفت . یعنی پدرشو می تونستم گاهی به بهونه ادای قرض ببینم که اونم حرف بزن نبود . می تونستم حدس بزنم که ندا به چی داره فکر می کنه . ندا تو تا کی می تونی به من فکر کنی ؟/؟هم دلم می خواست فراموشم کنه هم دلم می خواست هیچوقت فراموشم نکنه . دیوونه بودم . دیوونه اون و عشق اون . از جاش بلند شد . یه لحظه از روبرو دیدمش . خودمو کنار کشیدم . رفت طرف پژو پرشیا . حتی حالا می تونست رانندگی هم بکنه . ندا رفت و من آن قدر با نگاه ماشینو تعقیبش کردم تااز تیررسم دورشد سرمو گذاشتم لای زانوهام به درخت تکیه دادم از اشک چشام خواستم که به کمکم بیاد ومرهمی بر دل زخمی ام باشه . دیدم یه دستی رو صورتم داره اشکامو پاک می کنه . گلی کوچولوبود -چرا نرفتیدنبال زنت ؟/؟جوابشو ندادم . رفتم مغازه دیگه نفهمیدم چیزی رو بلند کردن یا نه واسم اهمیتی هم نداشت . مادرم نگران من بود و واسم غصه می خورد -عزیزم نوید جان تو که خودت میگی این علاقه هیچ فایده و سر انجامی نداره پس چرا از اول بهش دل بستی . چند بار در روز اینو تکرار می کنی که کبوتر با کبوتر باز با باز ... خودت به خودتمیگی ولی قانع نمیشی ؟/؟-مادر من نمی تونم اونو با یکی دیگه وکنار یکی دیگه ببینم -فراموشش کن . یا برو مردونه وایسا بگو من میخوامش -مادر جون ناصرخان نمیذاره اون واسم مایه میاد -مرتیکه نمک نشناس . تو جون دخترشو نجات دادی . تو اونو به زندگی امید وار کردی . بهش روحیه دادی تا بتونه دوباره ببینه . تو حقت این نبود . تازه ندایی که من دیدم راستشو بخوای نوید یه چیزی بهت میگم ناراحت نشی تو پسرمی جیگر گوشه امی ولی اون ندایی که من دیدم خیلی عاشق تر و خالص تر و قوی تر از توست . اراده اش محکم تره . واست متاسفم . تو خیلی شلی . زود جا رفتی -مادر من خوشبختی اونو میخوام . اون اگه می فهمید یا اگه فامیلاش می فهمیدن من قبلا چیکاره بودم -پسرم آدم گاهی تو زندگیش یه اشتباهاتی می کنه مهم اینه که از اون اشتباهاتش درس بگیره وتکرارش نکنه . تو اوایل جوونیت بود نیاز داشتی . ولی مطمئنم حالا اگه نیاز داشتی دست به همچه کاری نمی زدی که بخوای مال مردمو بخوری . یقین دارم اگه ندا متوجه وضعیتت می شد تورو می بخشید درکت می کرد . اون خیلی دوستت داشت واون حالتی که از اون دم رود دیدیش نشون میده که هنوزم عاشقته . تو در حقش و در حق خودت ظلم کردی . خیلی بی انصافی . یه آدم عاشق با همه مشکلات مبارزه می کنه زود میدونو خالی نمی کنه .-مادر وضعیت ما فرق می کرد -هیچم فرق نمی کرد . مگه تو بچه ای ؟/؟مگه ندا بچه هست ؟/؟شما دو تا عاقل و بالغین مگه تو می خواستی با پدرش ازدواج کنی که اون ناراحت بود ؟/؟من خودم یه مادرم . والدین واسه بچه هاشون امید و آرزو دارن می تونن به عنوان یه مشاور و راهنما نظرشونو بگن ولی زور و تحمیل یه عقیده و خواسته چیزی رو درست نمی کنه .-مامان حالا دیگه خیلی دیر شده من به پدرش قول دادم . اون از نظر مالی خیلی کمکم کرده . من نمی تونم تحمل کنم ندا متوجه گذشته بدم شه . اون اگه بفهمه از من بدش میاد . ناصر خان میگه اگه یه مدت بگذره ندا با این وضعیت عادت می کنه . همه چی از نظر اون به خیر و خوشی تموم میشه . فقط مامان ! من از این تعجب می کنم که چطور پسر عموش اونو تنها گذاشت . پس اون الان کجاست -نوید جان همین خودش نشون میده که ندا دوست نداره بهش رو بده . پسرم عشق و علاقه که زورکی نیست . دل آدم باید بخواد . به زیبایی و خوشگلی و این جور چیزام نیست توباید بدونی کهلیلی اصلا قشنگ نبود ولی مجنون دیوانه وار دوستش داشت .-مامان من می ترسم . این ناصر خان و نعیم از اون مار مولکها ن . بالاخره زهرشونو می ریزن -پسرم پدر بدی فرزندشو نمی خواد . اون این جوری تشخیص داده . کم در حقت لطف نکرده -ولی مامان گناهه دل دو تا عاشقو شکستن واز هم جدا کردن -تو اگه تا فردا صبح بشینی وحرف بزنی من میگم در یک رابطه عشقی اگه دونفر همدیگه رو با تمام وجود دوست داشته باشن وبی تاب هم باشن هیچ احد الناس وهیچ عاملی جز خدا نمی تونه اونارو از هم جدا کنه وما همه خوب می دونیم که خدا عاشق عاشقاست وعاشقا رو دوست داره . . ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#34
Posted: 10 Jul 2012 16:52
ندای عشق 34
روز ها بدون هیچ تغییر و تحولی می گذشتند . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . افکار منفی در حال ترکاندن کاسهسرم بودند . ندا را تصور می کردم که سرشو گذاشته رو شونه های پسر عموش و اونم داره نوازشش می کنه .همون کاری رو که من براش انجام می دادم . شاید ندا اولش یه خورده ناراحت بوده ولی بعدا که می بینه من خیلی راحت فراموشش کردم حتما اونو می بوسه . یعنی تا الان این کارو کرده ؟/؟قلب ندا , فکر و اندیشه ها و لبهای اونو تسخیر کرده ؟/؟شاید اگه به خاطر مادر نبود سر به بیابون میذاشتم . شبها یکی دو ساعت بیشتر نمی خوابیدم . کارم به آرام بخش رسیده بود . ساعتها تو بستر خودم گریه می کردم . بعضی وقتا رنج و عذاب زیادی بعضی فایلهای آدمو هم از کار میندازه. یکی از این شبها که تو عالم خودم بودم وبرای هزارمین بار به اینفکر می کردم که در چنین ساعاتی ندا می گفت ومنم برای سایتش مطلب می نوشتم وحالا حتما خودش می تونه این کارو انجام بده یه فکری به ذهنم رسید که دو دستی زدم تو سرم . با کف دست و مشت به سرم می کوبیدم . نوید خنگ خدا خل دیوونه ! نزدیک به دوماهه که از جدایی تو و ندا می گذره وتازه به این فکر افتادی ؟/؟می تونستم برم تو سایتش ببینم شاید یه چیزایی در مورد خودمون نوشته باشه . از دور و بری ها فقط من واون ازوجود این سایت مطلع بودیم . نادر هم یه چیزایی می دونست ولی از جزئیات وکم و کیف آن اطلاعی نداشت . ازخوشحالی و هیجان زیاد نمی دونستم چیکار کنم .. یه کامپیوتر ثابت واسه خونه گرفتم و اونو راه اندازی کردم .وقتی برای اولین بار می خواستم برم تو سایت ندای عشق استرس و دلهره عجیبی داشتم . چیزی که در این 24ساعته بهش فکر نکرده بودم . اگه ندا یه چیزایی نوشته باشه که دلمو بلرزونه . اگه از ازدواجش گفته باشه من دیگه هیچ مدل خاکی نمونده که به سرم نریخته باشم جزخاک گور . با ترس و لرز رفتم تو سایتش . وایییییی این یه ماهی چقدر مطلب نوشته بود . راستش اضطراب نمیذاشت من کلمه به کلمه اونو بخونم تا برسم به آخر . فقط چند خط در میون می خوندمش و یه مرور اجمالی می کردم تا ببینم آیا ازعشق جدیدش چیزی می نویسه یا نه . وقتی که خیالم جمع شد اون وقت اومدم به خونه اول تا ببینم هسته مطالبش رو چه مسائلی دور می زنه . واون در این مدت چه چیزجدیدی نوشته . یادم میاد اون موقع ها که من میرزا بنویسش بودم مطالبشو ازطرف یه شخص ثالث منتشر میکرد . می گفت مثلا یه دختر نابینا اونو فرستاده واز زندگی و ماجراهای خودش گفته واین حرفا .. خیلی هیجان زده بودم . نمی دونستم از کجا شروع کنم . خیلی از مطالب قدیمی ترو این من بودم که واسش تایپ کرده بودم . یکی یکی خاطرات واسم زنده شد . حس کردم که الان تو اتاق ندا وکنار اون نشسته و اون با چشایی که هیچ جارو نمی بینه خودشو به من سپرده وداره میگه تا بنویسم . چند دقیقه ای ورجه وورجه می رفتم تا اون قسمت بعد از عمل یا موقع عملو پیدا کردم . اینم قسمتی از مطالبش مطالی که در مورد من نوید و رنجهای خود نوشته بود ........ اون همسان یک فرشته بود . وقتی که از همه چی نومید بودم وقتی که مرگ رو بر این زندگی خسته کننده و رقت بار ترجیح می دادم مثل یه خورشید اومد و تو شب طولانی غم و اندوه من طلوع کرد . شب بی ماه و ستاره منو مثل یه روز و روشن تر از یه روز روشن کرد . اونقدر گرم و سوزان بود که با حرارت وجودش می سوختم . اون قدر داغ بود که من دنیا رو با اون می دیدم . همه چی رو می دیدم جز صورت خودشو . دیگه هیچ غمی نداشتم . جز این که از خدا می خواستم که بتونم خورشید خودمو ببینم واونی رو که به من زندگی داده واونی رو که به خاطر من هیچوقت غروب نمی کرده ... از خدا می خواستم کاری کنه که من خورشید خودمو ببینم . بتونم ببینمش زیبایی اونو بیشتر حس کنم . کاش هرگز اینو نمی خواستم . کاش این گناهو مرتکب نمی شدم . شاید توقعم زیاد بود . شاید در یه شرایطی نبودم که بتونم خورشید عشقمو ببینم . شاید اون فقط مامور بود که تا وقتی با گرمای وجودش دنیارو می بینم همرام باشه ولی من خورشید خودمو می خواستم . می خواستم و میخوام . نمی خواستم به قیمت دیدن دنیا دیگه نتونم اونو ببینم . حالا دیگه هیشکی دلش به حال من نمی سوزه حتی خدای مهربون . خدا میگه دیگه از من چی میخوای . توخیلی پررویی یه بنده که شب و روز از خدای خودش در خواست نمی کنه ولی من به خدای خودم گفتم و میگم چرا دلمو شکوندی من که نخواسته بودم خورشید عشق منو ازم جدا کنی . من که نخواسته بودم اونو از من دورش کنی . اون رفت . نمی دونم واسه چی ؟/؟مثل چی ؟/؟میخوام بگم مث یه شیطان رفت ولی دلشو ندارم . می دونم این طور نیست . هر چه بود اون مثل یه عیسی با دم عاشقانه خودش به من زندگی دوباره ای داد مثل یه نفس وجود خشکمو به حرکت در آورد ومثل خونی بود که قلب سرد ورگهای خشکیده منو به تپیدن و حرکت وا داشت . حالا من همه چی رو می بینم جز اونو . همه چی دارم جز اونو . ماه و ستاره و خورشید و دریای قشنگو می بینم . خدا را به خاطر همه نعمتهایی که به من داده شاکرم ولی کاش خورشید عشق منو ازم نمی گرفت . می دونم دراین دنیای بزرگ هرکی می تونه یه خورشید عشق واسه خودش داشته باشه . اون که فقط خورشید آسمون نبود که بگیم یکی باشه که من بخوام واسه خودم حبسش کنم . من میخوام اونو داشته باشم با طلوع اون جون بگیرم با گرمای اون حرکت کنم وبا آتیش اون بسوزم وخاکستر شم و فنا شم . حالا من دارم بدون خورشید خودم می میرم . بارون چشام بهم امون نمیدن . اشکهای وجودم تحمل موندن تو دل گرفته امو ندارن . دارم اشک می ریزم واین جملاتو می نویسم . خورشید من دیگه نیست تا اشکامو پاکش کنه تا خشکشون کنه تا بهم بگه دوستم داره تا بهم بگه واسه من طلوع می کنه . اشکهای چشامو پاک می کنم باهاشون می جنگم آخه اونا مث یه ابر اومدن جلو چشام اگه یه وقتی خورشیدم برگرده اگه نتونم ببینمش ولی می دونم اگه بیاد بازم حسش می کنم . اون رفت شاید فکرکرد که دیگه بهش احتیاجی ندارم . اون رفت یه وقتی هم رفت که بیشتر از هر وقت دیگه ای بهش احتیاج داشتم .. ادامه دارد.. نویسنده .. ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#35
Posted: 10 Jul 2012 16:53
ندای عشق 35
اون شریک غمهام شد تا شادم کنه ولی نخواست که شریک شادیهام شه . دلم نمیاد به اون بگم بیرحم بگم سنگدل بگم نامرد بگم قاتل .. مگه میشه کسی که به کسی جون میده دلش بیاد یه روزی جونشو بگیره ؟/؟مگه میشه یه مردی که از لقمه دهنش میگذره منو گرسنه عشقش بذاره وبهم پشت کنه ؟/؟مگه میشه کسی که به خاطر من از جونش گذشته راضی به گرفتن جونم بشه ؟گاهی وقتا حس می کنم که خورشید عشق من خیلی ساده و مفت منو فروخته ولی نمی تونم اینو باور کنم . هنوز گرمای وجودشو حرارت کلام عاشقونه اشو زیر پوستم تو رگام خونم تو جونم و در تمام وجودم احساس می کنم که بهم میگه باور نکن اون تنهات گذاشته ورفته ولی مگه میشه کسی که کسی رو دوست داشته و واسش می مرده این جور رهاش کنه تا در خلوت و تنهایی خودش آروم آروم جون بده و بمیره . نمیدونم بیوفابی به چی میگن ؟/؟عشق من حالا میخوام که روی سخنم با تو باشه . شنیدی که چی گفتم . نمی دونم شاید یه روزی برسه که دوست داشته باشی به حرمت روز های مقدسی که با هم بودیم روز های مقدسی که از عشق و دوست داشتن می گفتی یه سری به سنگ صبور من بزنی و ببینی که این سنگ صبور مثل دلی نیست که سنگ شده باشه و داره شیشه عمر منو می شکنه . این سنگ صبور همیشه به حرفام گوش میده . پیام عشق منو به همه جای دنیا می رسونه . به گوش اونایی که نمی خوان بد و بی وفا باشن . به گوش همه عاشقای دنیا .. به اونایی که میخوان با عشق و دوست داشتن زندگی کنن . به اونایی که می خوان دلشون واسه عشق بتپه . و زندگی رو بر خودشون سخت نمی گیرن . به اونایی که عشق رو مثل عزیز ترین عزیزانشون دوست دارن . فقط میخوام اینو بدونی که من بدون تو واسه تو می میرم همان طور که با تو واسه تو زنده بودم ............. این بود قسمتی از نوشته های ندا . سرم داشت منفجر می شد . از خودم بدم اومده بود . در این وضعیت تحت هیچ شرایطی آرامش به خونه قلب و روحم بر نمی گشت . اگه تا بیست و چهار ساعت هم می نشستم و درددلهای تازه ندا وخاطراتشو می خوندم تمومی نداشت . حالا این اشکای چشم من بود که نمیذاشت جایی رو ببینم و بخونم . سر چهار راه چکنم گیر کرده بودم . هر چی پیش میومد واسم عذاب بود وشکنجه نه می تونستم باهاش حرف بزنم چون به پدرش قول داده بودم و نه می تونستم اونو به همین وضعیت رهاش کنم . از خودم متنفر تر شده بودم . جالب اینجاست که نه دلشو داشتم اون بره با یکی دیگه باشه و به همون زندگی سر مایه داری یا رفاه طلبی قبلش بر گرده و آروم بگیره و نه دلشو داشتم که تو آتیش عذابی که واسش ساخته بودم بسوزه و به گفته خودش خاکستر بشه . هیچ کاری ازم بر نمیومد . نمی تونستم بزنم زیر قولم و کاسه کوزه ها رو بشکنم . در مانده بودم . هیچ تصمیمی نمی تونستم بگیرم . سر چند راهی گیر کرده بودم . شاید مرگ من می تونست خیلی از مشکلاتو حل کنه . ولی مامان خدیجو چیکارش میکردم . ندای من چه با متانت و بزرگ منشی محکومم کرده بود . هرگز نخواست به من بد و بیراه بگه . همه جا ازم تشکر و قدر دانی کرده بود . آخرای متنی که خونده بودم یه خورده از بیوفایی گفته بود . خب دروغ که نمی گفت .. ندای بزرگوار و مهربون من . ندای بزرگ منش من.مثل همیشه زیبا می نوشت و زیبا می گفت . مثل صورتقشنگش مثل باطن قشنگش . اون حتی همین حالا هم بخواد بره با یکی دیگه باشه من نمی تونم محکومش کنم . حق ندارم ازش انتقاد کنم . یعنی این ندای من می تونه ؟/؟می تونه خودشو قانع کنه که بره و بایکی دیگه باشه ؟/؟نوید احمق تو دوست داری همچه روزی رو ببینی که اون رفته با یکی دیگه خوشه و داره فراموشتمی کنه ؟/؟احمق ابله مگه تو خودت می تونی اونو فراموشش کنی که اون تو رو از یاد ببره ؟/؟تازه عشق و علاقه تو در مقابل عشق و علاقه اون دو زار هم نمی ارزه . خاک بر سرت کنن که گول حرفای پدرشو خوردی . تو که تحملت تا به همین حد بود چرا خودتو تو آتیش پشیمونی انداختی ؟/؟حوصله هیچی رو نداشتم . دلم می خواست بقیهنوشته های ندا رو بخونم هر چند مثل یه ناخن رو زخمای دلم کشیده می شد ولی باید می فهمیدم که چی بر اون گذشته . من دو دستی داشتم اونو مینداختم تو بغل پسر عموش یا یه عشق دیگه . تو خیال خودم داشتم فکر می کردم که دارم ندا رو هلش میدم طرف پسر عموش ومثل فیلمهای عشقی که همراه با یه فداکاری خاصی باشه سرمو گرفتم یه طرف تا ندا اشکامو نبینه . فریاد اونو می شنیدم که می گفت نوید نوید منو در دام یکی دیگه ننداز . من میخوام اسیر تو باشم . من فقط تو رو دوست دارم اگه منو دوست داری به یکی دیگه پاسم نده . من میخوام اسیر دستای تو اسیر دل تو باشم .من با نفسهای تو جون می گیرم . با نغمه های عاشقونه تو چشمامو می بندم به آرامش می رسم . اون وقت من به زور بر خودم مسلط میشم تا ندا لرزش صدامو احساس نکنه .. بهش میگم نه ندا دنیای من و تو با هم نمی خونه تو اگه با من نباشی خوشبخت تری وتو هیچوقت نمی تونی با تمام وجودت دوستم داشته باشی .-نوید این دروغه دروغه تو نباید احساسات منو به بازی بگیری -برو ندا برو بایکی دیگه باش که خیلی دوستت داره حتی بیشتر از من . اون قدرتو خیلی بهتر میدونه ومی فهمه-نوید این همون چیزیه که تو می خوای ؟/؟واقعا این طور میخوای ؟/؟با این که تصمیم گیری واسم مشکله ولی در اون لحظه خیالی به ندا میگم آره آره این همون چیزیه که من می خوام . می خوام که تو با یکی دیگه باشی.-اگه واقعا این طور می خوای پس من به خاطر تو خودمو فنا و فدا می کنم .... در همین افکار بودم که حس کردم تو خیالات خودم هم نمی تونم همچین صحنه هایی رو هم تحمل کنم چه برسه به بیداری .. دوباره یکی زدم تو سرم وگفتم بشینم بقیه شو بخونم . از همون جاهایی که تو بیمارستان بود و داشتند باند چشاشو باز می کردن شروع کردم . خدا پدرشو بیامرزه . دیگه این جوری لازم نبود که از بقیه بخوام واسم ریزه کاریها و جزئیاتو تعریف کنن .. .......دلم می خواست نوید من اولین کسی باشه که پس از این که چشامو به روی دنیا باز می کنم و بینایی امو به دست میارم بتونم ببینمش . شاید بابا مامان ناراحت شن ولی عیبی نداره . من از دلشوندر آوردم یعنی این طور حس کردم که از دلشون در آوردم . بابام منو خیلی دوست داره . بیشتر از هر چیزی تو این دنیا . منم خیلی دوستش دارم . دخترا عاشق پدرشونن . تا حد پرستش دوستش دارن . بابام واسم هر کاری کرده . هرچی خواستم واسم فراهم کرده . به من عشق داده . بهم محبت کرده . بابای مهربون من حتی تا حالا یه تو هم بهم نگفته .فقط این روزا یه خورده از این که با نوید بودم و همه جا حتی پیش خود اون عنوان کردم که دوستش دارم یه خورده ازم دلخور شده ولی می دونم که همه چی رو به خوبی درک می کنه . چون می دونم دخترشو خیلی دوست داره ومنم ناصر جونمو خیلی دوست دارم . همش میگه تقصیر منه که دخترم نابینا شده ولی هر وقت اینو بهم میگه خودمو میندازم تو بغلش ومیگم بابا این خواست خدا بود .دیگه این حرف دلمو بهش نمی زنم که اگه کورنمی شدم نمی تونستم نوید مهربونمو ببینم ..ادامه دارد ..نویسنده ..ایرانی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 3650
#36
Posted: 29 Aug 2012 18:17
ندای عشق 36
دلهره عجیبی داشتم . نمی دونستم چطور براین استرس خودم غلبه کنم . بیشتر از این که دوست داشته باشم دنیا و زیباییهای اونو ببینم دوست داشتم نوید خوشگلمو ببینم . میگم خوشگل تعجب نکنین . اون در هر شرایطی واسم زیبا بود . می دونم خیلی خوش تیپ و خوش سیماست . چون دختر عمه مشکل پسند من خیلی ازش خوشش اومده بود و اگه بعد از رفتن نوید اون شب یه خورده اخم و تخم نمی کردم ولش نمی کرد ولی اگه زشت ترین زشتها هم بود من اونو زیبا می دیدم . همونجوری که مجنون لیلی زشتو زیبا می دید . خدایا اگه من خیط بشم اگه کنف بشم نتونم ببینم .. دوست نداشتم پیش نوید دماغ سوخته شم و اون منو در یه وضعیت بدی ببینه . می دونستم تنهام نمی ذاره می دونستم ولم نمی کنه ولی اگه می تونستم ببینم اگه همپای اون بودم زندگی و عشق ما رنگ و بوی دیگه ای می گرفت . می تونستم خودم به انتخاب خودم لباسای خوشگل واسش بپوشم و سور پرایزش کنم . دیگه این قدر زحمت بقیه رو زیاد نکنم . خودم موهامو واسش آرایش کنم . یه خورده به خودم برسم . می تونستم واسش غذاهای خوشمزه درست کنم . هر وقت وسط روز دلم واسش تنگ می شد سوار ماشین شم و برم سر کارش و بهش سر یزنم چون واسم خیلی سخت بود که چند ساعت نبینمش . می تونستم واسه اون تولد بگیرم . دیگه همش نگه تولد مال آدم پولداراست . مال سرمایه داراست . کسی مارو آدم حساب نمی کنه . هر وقت اون از این حرفا می زنه دلم میخواد کله اشو بکنم .. نه دروغ گفتم اگه کله اشو بکنم دیگه هیچی واسم نمی مونه .. اگه می دیدم می تونستم خیلی راحت تر لباشو شکار کنم خودمو بندازم تو بغلش . هر وقت خواست اذیتم کنه و حالشو نداشتم جلوشو بگیرم . اون وقت خودم اذیتش می کردم . اگه می دیدمش و می دیدم دوست داشتم وقتی که با هم میریم تو جاده تهرون یه زمستونی بین راه توی پلور یا آبعلی پیاده شیم و برف بازی کنیم اون قدر به طرفش گلوله برفی پرت می کردم تا اونو پرتش کنم زمین . هرچند اونجا مث ساحل نبود که بشه زمستونا یه جای خلوت گیر آورد ولی دوست داشتم وقتی که اونو پرتش می کنم تو برفا خودمو بندازم تو بغلش و با گرمای تنش گرم شم ولی اون بیچاره اون زیر یخ می زنه .. نه نباید یخ بزنه چون خودش همش میگه عشق تو منو می سوزونه و من با عشق تو گرم میشم و جون می گیرم . دروغ که نمیگه اینو از دستای گرمش می فهمم . وقتی هم که دستمو میذارم رو سینه اش و تپش قلب نویدمو احساس می کنم خوب می شنوم که به من میگه ندا دوستت دارم . عاشقتم هیچ زن دیگه ای رو راهش نمیدم . فقط تو عروس منی . آره دوست دارم تورهای سفید عروسیمو ببینم . ببینم که عروس شدم وچشم بقیه فامیل داره در میاد . دماغ همه شون می سوزه . کاری ندارم که پسرای فامیل دوستم دارن یا ندارن . منو به خاطر ثروت بابام میخوان یا به خاطر خودم ولی اون شب یعنی شب عروسی خودم با نوید دوست دارم با چشام همه رو خوب ور انداز کنم ویه دهن کجی به همه حسودا بکنم و بگم دماغ سوخته می خریم . نوید من از همه شما بهتره . بیشتر واسه همین چیزا بود که دوست داشتم ببینم . وخیلی چیزای دیگه . وگرنه من خوشبخت خوشبخت بودم . خوشبختی رو لمسش می کردم . دیگه بی انصافی بود اگه چیز دیگه ای از خدا می خواستم . خودش به من می داد . وقتی باند و پانسمانو از رو چشام ورداشتن تا دو سه دقیقه ای هیچ خبری نبود . دلم به شدت می تپید . همش به من می گفتند که استرس نداشته باشم واسه من واسه رگهای عصبی و بینایی ام خوب نیست . یاد فیلمهای سینمایی افتاده بودم . مثل سلطان قلبها وخیلی فیلمای دیگه که گاهی اوقات نور چشمها مثل عروسی که میخواد بله رو بگه ناز می کنه تا به دیدگان بر گرده .. من نمی خواستم این نور واسم ناز کنه .. دیگه تحملشو نداشتم . کاش هیشکی دیگه اونجا نبود و من خودمو مینداختم تو بغل نویدم . خدایا کمکم کن کمکم کن . همونجا چند تا گوسفند نذر کردم البته از کیسه بابا . نذر یتیما و آدمای محروم . نذر کمک به بیوه ها . نذر این که هیچوقت به فکر خودم نباشم . خدارو صدا می کردم فریاد می زدم . تو دلم آشوبی به پا بود . دوسه دقیقه ای گذشت . دکتر با چراغ قوه همش به چشام نور مینداخت و در نهایت نومیدی این هستی بخش و آفریننده عشق و نور بود که وجودم را لرزاند و طوری که کسی جز من نشنوه گفت بنده من نومید نباش همان خدایی که تو را از ظلمت عدم به تابش عشق و هستی رسانیده نور چشمانت را به تو باز گردانیده که به یقین اوست در خور ستایشها و پرستشها . آنجا بود که فریاد زدم من می بینم من می بینم . هر چند سایه هایی از کف دست زیبای نوید زیبایم را می دیدم . گفتند که حال مادر نوید بد شده و اون سراسیمه رفت . منم دلواپس شدم ولی چند روزی بود که حالش بد بود . نمی دونم چرا درست همین لحظه ای که من داشتم بینایی امو کامل به دست می آوردم این وضع پیش اومد . اون بهم گفت ناراحت نباش من اولین نفری هستم که تو اونو دیدی . اون وقت رفت و منو تو انتظار و خماری گذاشت . پزشک تشخیص داد که دیگه واسه امروز به خودم فشار نیارم و خیال همه رو جمع کرد که من می تونم ببینم ولی آروم آروم . هنوز فرصت باقی بود که صورت و نمای زیبای نوید رو هم ببینم وتصویرشو بندازم تو چشام . داشتم پرواز می کردم . مامان و بابا اشک می ریختند و تا دقیقه ها در حال بوسیدنم بودند تا این که پزشک منو از دست اونا خلاص کرد . دوباره چشامو بستند . اما این بار این امید و این دلخوشی رو داشتم که دفعه دیگه که چشام باز شه بیشتر می تونم ببینم . حالا که نوید کنارم نبود دوست داشتم در خلوت خودم به امید لحظه های خوش با اون بودن باشم . فقط عاشقایی که همدیگه رو درک می کنن و دیوونه وار همو دوست دارن می دونن که انتظار چقدر شیرینه . چقدر لذت بخشه . من غرق در این لذت و انتظار هر لحظه منتظر بودم که نوید بر گرده .. ادامه دارد . .نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#37
Posted: 29 Aug 2012 18:19
ندای عشق 37
چند ساعتی گذشت نمی دونم چرا از نوید خبری نشد . دلم شور می زد . نکنه واسه خدیجه خانوم اتفاقی افتاده باشه . دوست داشتم که اون زنده بمونه . عروسشو ببینه که می تونه ببینه . زنده بمونه و تو عروسی من و پسرش شرکت داشته باشه . اون رو روسر خودم می شونمش . مادر شوهر ناز و مهربون و خانممو . خیلی دوستش دارم . می دونم که اونم منو دوست داره . هم اینو احساس کرده بودم و هم این که نوید بهم گفته بود . دوباره انگشتمو گذاشتم رو اون کلید سبز موبایلی که سیمکارت داخلشو فقط شماره اشو نوید داشت ومنم با اون فقط واسه نوید زنگ می زدم که شماره دیگه ای تو حافظه اش نیفته وبتونم راحت باهاش تماس بگیرم . خدایا چرا این طوری شده . حتما تو اتاق عمل جایی گیر کرده . اگه به یه مشکل پولی بر خورد کرده باشه چی ؟/؟اگه واسه بی پولی نتونه مامانشو از مرگ نجات بده من خودمو نمی بخشم . جیغ و داد راه انداختم طوری که همه ترسیدند که نکنه چشام طوری شده باشه . خودم از مامان خواسته بودم که در این لحظات منو تنهام بذارن میخوام فکر کنم . ولی می دونستم هر چند وقت در میون خیلی آروم میان دور و برم می شینن . دیوونه شده بودم . اصلا معلوم نبود چیکار می کنم . این چند ساعتی چند بار اومدن و رفتن . قبل از داد و قال راه انداختن اول مامانو صدا زدم دیدم خبری نیست و ظاهرا رفته قدم رو کنه که من جیغ زدنو شروع کرده بودم . چند نفری اومدن بالا سرم -خانوم گفته بودم ولش نکنین به حال خودش -نگران نباشین من حالم خوبه با مامانم کار داشتم -مامان نوید رفته هنوز بر نگشته . حال مامانشم خوب نیست . مشکل قلبی داره . هزینه درمانشم سنگینه .. تو رو خدا تنهاش نذارین اون به گردن ما حق داره . اون به غیر از من تو این دنیا دلش به مامانش خوشه . اون زنو تنهاش نذارین خواهش می کنم یه زنگ به بابا بزن . تورو خدا مامان تنهاش نذارین .-عزیزم خودتو ناراحت نکن قربون قلب مهربون و اون چشای خوشگل تازه شفا گرفته ات بشه مادر . بمیرم واست که در این وضعیت به فکر همه هستی باشه .. یه زنگ واسه بابا زد و منم جریانو واسش تعریف کردم -عزیزم ندا جون این قدر خودتو ناراحت نکن واسه چشات خوب نیست . من خودم الان قضیه رو پیگیری می کنم و هر هزینه ای که داشته باشه واسش انجام میدم . صدتا از این خرجا هم واسش بکنم بازم کمه . اون به گردن همه ما حق داره . من مث پسر خودم دوستش دارم -مرسی بابا از این که رومو زمین ننداختی . می دونم ندای کوچولوتو مثل همیشه دوست داری و اونایی رو هم که اون دوست داره دوستشون داری . . این حرفو مخصوصا بر زبون آوردم که بابا بفهمه من چقدر عاشق نویدم هستم و به چشم یک کارگر و یا یک فرشته نجات بهش نگاه نکنن بلکه اونو به عنوان یه داماد به حساب بیارن . یکی که قلب دخترشونو دزدیده وزندگی بدون اون برای دخترش یعنی مرگ و نابودی و نابینایی . دیگه آروم گرفتم . مگه این شهر چند تا بیمارستان و مرکز قلب و این چیزا داره . راستی نکنه تو همین بیمارستان باشه .اصلا اون الان کجاست . نکنه برده باشنش بابل که مراکز درمانیش قویتره ولی نباس اونو حرکت می دادن .. .دوباره رفتم تو عالم خودم و با رویاهای شیرین خودم خوش بودم . با رویاهایی که لذتش با در کنار نوید بودن تکمیل می شد . نوید پر مهر و محبت خودم نوید دوست داشتنی من .. دلم واسش تنگ شده بود . واسه همه جنگ و دعواها واسه اون حسودی کردناش .. واسه اون ناز کردنهاش .. واسه بوسه ها و نوازشهاش .. خدا می دونه چقدر بهش احتیاج دارم . به این که کنارم باشه به این که بگه دوستم داره و تا آخرین لحظه زندگیم ویا زندگیش کنارم می مونه . دوست نداشتم به جدایی و بی اوبودن فکر کنم . در اون لحظات شیرین گناه بود که آدم به غمها فکر کنه . فقط باید به عشق و خوبیها وشیرینهای زندگی فکر می کردم به دوست داشتنها . به اون روزای خوبی که می تونستیم با هم باشیم . نوید من بدون تو می میرم کجایی چرا یه زنگ واسم نمی زنی ؟/؟یعنی این قدر واست بی ارزش شدم ؟/؟حداقل بگو حال مامانت چطوره ؟/؟قراره فردا صبح دوباره باندو از رو چشام بگیرن واین دفعه شاید دیگه چشامو نبندن . کجایی دلم بیتاب توهه . دوستت دارم . میخوام صداتو بشنوم . نوید کجایی عشق من . دوست نداری شریک خوشی من بشی ؟/؟می دونم این لحظه های تلخیه که دل مامانت درد می کنه و هر لحظه خطر تهدیدش می کنه . چیکار کنم دل منم تو رو میخواد . منم عاشق توام منم دوستت دارم . چقدر چشم انتظارت باشم ؟/؟خب منم واسه مامانت ناراحتم . نوید کجایی بیا دیگه . چرا مویایلت خاموشه . چرا واسم زنگ نمی زنی . می دونم دوستم داری . می دونم تنهام نمی ذاری می دونم عاشقمی ندا یه بار اشتباه کرده و سرش کلاه رفته چون اون موقع با چشایی بینا در واقع کور بوده ولی الان دیگه اشتباه نمی کنم پس کجایی نوید ؟/؟کاسه صبرم لبریز شده . دیگه تحمل ندارم . دلم تو رو میخواد . میخوام بغلت کنم . میخوام بازم گرمای تنتو احساس کنم و بدونم که مال منی .عشق منی . همه چیز منی . هر لحظه که می گذشت بیشتر عصبی می شدم . چرا چرا آخه واسه چی نوید بهم گفته بالاخره هر طوری بوده اولین نفری که تو اونو دیدی من بودم .صد ها بار تو خیالم داشتم عین جمله نویدو مرور می کردم و می خواستم از هر کلمه اش یه نتیجه ای بگیرم . داشتم قاطی می کردم . دیگه داشت یادم می رفت که اون دقیقا عبارتشو با چه کلماتی بر زبون آورده .. ادامه دارد ... نویسنده ... ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#38
Posted: 29 Aug 2012 18:22
ندای عشق 38
شب شد و نوید نیومد صبح شد و نوید نیومد . شبش بابام زنگ زد و گفت که خدیجه خانوم حالش خوبه و جای نگرانی نیست . حالا من دیگه واسه یه چیز دیگه نگران بودم . پس اون کجاست ؟/؟-بابا نوید حالش خوبه ؟/؟پس اون چرا به من سر نمی زنه ؟/؟چرا اون نمیاد حالمو بپرسه . بهش بگو ندا منتظرته . قراره فردا باندو از رو چشام بگیرن . من می خوام ببینمش . بابا خواهش می کنم اینو دختر کوچولوت ازت می خواد . بابا جونم دوستت دارم . می دونم تو هم دوستم داری . هوامو داری . واسم زحمت کشیدی . می دونم بابا . دوستت دارم چون دوستت دارم حرف دلمو بهت می زنم عاشقتم بابا . کمکم کن . اگه طوری شده به من بگو . اگه یه اتفاقی واسه خدیجه خانوم یا نوید افتاده بهم بگو -عزیزم نوید کار داره شاید تا فردا غروب نتونه بیاد . اون حالا بیست کیلومتری از اینجا دوره و رفته بابل . اونجا امکاناتشون خیلی بیشتره . نمی تونه دقیقه ثانیه پاشه بیاد اینجا -یعنی یه زنگ هم نمی تونست بزنه ؟/؟-دلواپس نباش ندا حال هر دو تاشون خوبه . باورکن راستشو میگم به جون تو که از همه دنیا واسم عزیز تری راستشو میگم .. اینو که گفت آروم گرفتم . چشم انتظاری خیلی بده . تازه درد اصلی من از فردا شروع می شد . وقتی که این باند های لعنتی رو می گرفتند ومن با چشایی بینا باید نگاه به در می دوختم که کی نوید من از راه می رسه . داشتم به این فکر می کردم که وقتی اومد سیاستمدارانه باهاش برخوردکنم . اول چند ثانیه ای سیر سیر نگاش کنم وبعد رومو کنم اون طرف . همه حتما میرن بیرون و اونم میاد نازمو می کشه و منم مثل دختر بچه ها خودمو واسش لوس می کنم .. اون باید بدونه و بفهمه که این دوروزه چقدر اذیتم کرده . باید دهنمو خوشبو کنم و مسواک بزنم تا این بوی بدو نده ویه خورده هم عطر به خودم بزنم تا وقتی نوید میاد خوشبو باشم . باید لباسامو عوض کنم تا بوی بد نده . هر چی هم عطر به خودم بزنم بازم لباس یه بوی بیمارستانو میده . کاش می تونستم یه حموم بکنم . صبرکن بیاد خدمتش می رسم . نامرد اینه رسمش ؟/؟ماهها منتظر همچه روزی بودم ولی خب زیاد اذیتش نمی کنم . گناه داره مامانش بوده . رفته بابل . تو این گیر و دار و در گیری آخه مامانش که کس دیگه ای رو نداشت که بالا سرش باشه . پس چرا واسم زنگ نزده حتما شارژهمراش نداشته و نتونسته . پس چرا از جای دیگه ای واسم تلفن نزده .. شاید نمی خواسته شماره گیری منو خراب کنه . چون من نمی تونستم ببینم و همش با اشاره به یه دگمه که رو شماره نوید زوم کرده بود واسش زنگ می زدم . دوستش داشتم و می خواستم هر طوری شده در این محاکمه و محکمه ای که قاضی و دادستان و وکیل مدافع و.. همه چیزش خودم بودم تبرئه اش کنم . دلم نمیومد حالا هم که ازم دوره اونو بکوبم و رسواش کنم . باید فکر روزای آینده هم می بودم . عشق من نوید من همه خوشیهای منو تحت الشعاع خودش قرار داده بود . خدا چشامو به من بر گردونده بود . داشتم تو آسمونا پرواز می کردم . خیلی ذوق زده و خوشحال بودم . هر چند هنوز کاملا نتونسته بودم ببینم ولی پزشک با تجربه می گفت می تونست چشامو نبنده تا بنونم کاملا ببینم ولی این طور تشخیص داده بود که اگه یه روز دیگه هم عقب بیفته بهتره . ما هم که ریش و قیچی ما دست اون بود دیگه حرفی نزدیم . حیف میشه . از خدا می خواستم که بعد از ظهر باندمو در بیارن که نوید منم برسه ولی نمی شد . چه لحظه خوشی . چه لحظه های شیرینی که باید با اومدن نوید تکمیل می شد ولی نمیومد که -مامان تو رو خدا یه کاری کنین که نوید زودتر بیاد اونجا تورو خدا یکی رو واسه یه ساعتی هم که شده بفرستینش پیش مامانش باشه تا اون بیاد یه سری بهم بزنه . مامان دلم واسش تنگ شده چرا نمیاد فکر می کنی فراموشم کرده ؟/؟-عزیزم این چه حرفیه که تو می زنی هرکی که دلش مهربون باشه و قلبش پاک وقتی که خوبی ومهربونیهای تورو می بینه مگه دل داره ازت دل بکنه ؟/؟میاد صبر کن بالاخره میرسه اون میاد میاد -مامان نمی دونم چرا دلم شور می زنه .. چند ساعتی از صبح گذشته بود این بار دیگه سرعت برگشتن بینایی من زیاد تر شده بود اولش همه جارو تار می دیدم تار تار .این تاری لحظه به لحظه کمتر می شد . حالا راحت می تونستم پدر و مادر و داداشمو ببینم وپزشک مهربونو که یه مرد میانسال بود . از همه شون تشکر کردم بی اختیار به گریه افتاده بودم . خدایا باورم نمیشه . یعنی من می تونم ببینم می تونم اون تلخیها و تاریکیها رو فراموش کنم ؟/؟خدایا خدای من حق دارم ؟/؟حق دارم که تا این حد شاد باشم در جایی و زمانی که هستند آدمای دیگه ای که نمی تونن ببینن ؟/؟از خدا میخوام که دل همه اونا رو هم خوش کنه . یه جوری اونا رو هم راضی کنه . خدای من شاد بودن که گناه نیست . تو رو به خاطر بزرگیهات به خاطر بخشندگیها و رحم و عطوفت و محبتت و به خاطر همه نعمتهایی که به من دادی شکر می کنم . یه کاری کن که خدیجه خانوم هم زودتر حالش خوب شه و نوید این قدر به من بی توجه نباشه . یه ساعتی گذشت . من دیگه همه آدما رو می دیدم . اونایی که میومدن و می رفتن وهرکی رو که نمی شناختم ازش می خواستم که خودشو بهم معرفی کنه . ذوق زده بودم . دوست داشتم همه آدمای دنیا رو ببینم -مامان میشه یه باندی یا یه چیزی شبیه این واسم گیربیاری ؟/؟-میخوای چیکار کنی ؟/؟-میخوام هر وقت نوید داره میاد ببندم دور چشام اذیتش کنم و یه خورده واسش فیلم بازی کنم و حالشو بگیرم -دخترم ول کن این قدر به چشات فشار نیار . حتما حالا بابا بهش گفته که تو می تونی خوب ببینی . تازه دلت میاد ناراحتش کنی ؟/؟-راست میگی مامان . خیلی هم بده آدم این قدر مهربون باشه .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#39
Posted: 29 Aug 2012 18:23
ندای عشق 39
معلوم نبود چی شد که یکی دو ساعتی رو قبل از ظهر خوابم برد . شاید به خاطر بی خوابی بود که شب گذشته از شوق و ذوق زیاد داشتم . وشایدم واسه این که دوست داشتم وقتی که نویدو می بینم چرتی و بیحال نباشم . درست بیست و چهار ساعتی می شد که عزیز دلمو ندیده بودم . یعنی همون لرزش دستاشو . وقتی که چشامو باز کردم دیدم یه دسته گل بزرگ و خوشگل کنار تختمه و یه کارتی هم روشه . بالاخره اون اومد و یه اثری از خودش به جا گذاشت -مامان چرا بیدارم نکردی . چرا گذاشتی بره . مگه نمی دونستی از دیروز تا حالا منتظرشم . من که شب و روز اینجا افتاده ام وکلی وقت خوابیدن دارم . مامان اون حالا رفته ومعلوم نیست کی برگرده . برو صداش کن بیاد . می دونم همین دور و براست . تو راهروست ؟/؟مامان و بابا یه نگاههای عجیب و غریبی به هم می انداختند . بابا رفت تو سالن و منم دل تو دلم نبود . نوید من چه شکلیه . خدای من انتظار به سر اومد می تونم ببینمش . خدا کنه ما رو به حال خودمون تنها بذارن . هم بابا هم مامان ندای عشق و صدای دل منو شنیدن و رفتن بیرون . در اتاق آروم آروم باز شد و یه جوون خوش لباس پیداش شد . از پایین شروع کردم به وراندازش تا به طرف صورتش برسم . یه کت و شلوار سفید و شیک و یه کراوات چند رنگ که بهش میومد . بالاخره راضی شده بود به خاطر من کراوات هم بزنه . کم نمونده بود که سکته کنم . یه لحظه که به چهره اش نگاه کردم نعیم پسر عموی مگسی خودمو دیدم . کنه ای عین مگس کوهستان . قبل از این که بیاد جلوتر کارتی رو که رو دسته گل بود گرفته و اسم فرستنده اشو خوندم . به احترام خونواده ام و این که نمی خواستم این روز عزیز و پر شکوه رو به گند بکشم تحملش کردم . می دونستم هدفش چیه . معلوم بود . بازم خدارو شکر می کردم که موقع صبح اومده ملاقاتم وبعد از ظهر که نوید جونم قراره بیاد گورشو گم کرده واگه هم نخواد بره من بیرونش می کنم . دیگه نمی خواستم و نمی خوام عشق من با این چیزا ناراحت شه -سلام ندا جون . خدا رو شکر که می تونی ببینی . خدارو شکر که می تونم خوشحالت ببینم . خودشو به من نزدیک تر کرد . دستمو گرفت تو دستش . با فشار دستشو رد کردم -پاتو از گلیم خودت دراز تر نکن . دستت درد نکنه واسم گل آوردی . ممنونم که به ملاقاتم اومدی پسر عموی عزیزم ولی پنبه رو از گوشت در آر و ببین چی دارم میگم . همه هم میدونن و خودتم بهتر از هر کس دیگه ای میدونی . من یکی دیگه رو دوست دارم . عاشق یکی دیگه هستم . اونم منو دوست داره . واسم می میره ولی تو واسه این که به خیال خودت ثروتتو دوبرا بر کنی دنبالمی . تازه اگرم این طور نباشه زور که نیست من دوستت ندارم . جنگ اول به از صلح آخر .-ندا جان چرا خودتو ناراحت می کنی . این قدر عصبانی نشو . من که نیومدم اینجا بهت جسارتی بکنم -یادت باشه من دوست ندارم و نمیخوام غیر نوید دست مرد دیگه ای بهم بخوره . اینو به خونواده ام هم گفتم دست از سرم بر دار . نمی خوام وجود تو باعث شه که بین من و نوید اختلاف بیفته و اون ازم ناراحت شه . هرچی میخوام ساکت بمونم نمیشه .-ببین ندا جان من خوبی تو رو میخوام یادم میاد وقتی که در مورد نوید قبلی بهت گفتم که اون به دردت نمی خوره تو گوشت بدهکار نبود . حالا هم دارم میگم این نوید هم به دردت نمی خوره . فرهنگش با فرهنگ تو نمی خونه . اون دوستت نداره . اون چشمش به دنبال پول پدرته . این گدا گشنه ها رو من می شناسمشون . اینا لیاقتشو ندارن که حتی ماشینمو تمیز کنن ... وقتی که این حرفو زد دیگه رسم مهمون نوازی رو کنار گذاشتم و یه خورده از جام بلند شدم و با آخرین نیرویی که داشتم سیلی جانانه ای به صورتش زدم -برو گمشو تا بیشتر از این عصبانیم نکردی . تا حالا تحملت کردم ولی بهت اجازه نمیدم به نوید من توهین کنی . این کشیده ای که نوش جان کردی در واقع از دست نوید هم بود . من و اون هم دستیم -باشه ندا من از میدون خارج نمیشم . فقط آگاه باش که همین سیلی رو یه روزی هم نویدم بهت می زنه همونجوری که قبلا هم سیلی خوردی . تو اون روزا هم به حرف من گوش ندادی -مامان بابا بیایین این دیوونه رو از این جا ببرینش .. ببرینش تا دوباره کور نشدم .. همه سراسیمه اومدن اتاقم و اونو از اونجا دور کردن . کلی نصیحت و حرفای همیشگی و من هم طبق معمول یه گوشم ورودی بود و یه گوشم خروجی .-کی گفته اینو اینجا راهش بدین ؟/؟مامان !بابا !اینو گفته باشم واسم نقشه نچینین . من با این نسناس ازدواج بکن نیستم . چیه میخواهین کلاس بذارین ؟/؟میخواهین دستی دستی دخترتونو بدبخت کنین ؟/؟بابا اون برادر زاده اته . به داداش مرحومت که عموی نازنین من میشه مدیونی ؟/؟خب طور دیگه ای از بچه اش حمایت کن . چرا دستی دستی می خوای دختر تو بندازی تو هچل . خودتم می دونی اگه امروز روز من کور باقی می موندم اگه چشام خوب نمی شد اون واسم دسته گل می آورد ؟/؟در این مدتی که من نمی دیدم سراغی ازم گرفت ؟/؟بابا چرا این قدر ساده ای ؟/؟تو که حقیقتو میدونی چرا میخواهی خودتو گول بزنی ؟/؟خودتو می خوای گول بزنی بزن . من فریب نمی خورم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم
ارسالها: 3650
#40
Posted: 29 Aug 2012 18:25
ندای عشق 40
لحظه های سختو برای رسیدن و دیدن نوید تحمل می کردم . منتظر بودم بیاد و منو دلداری بده و از این ناراحتی در بیاره . خیلی دلتنگ نوازشها و دوستت دارم گفتنهاش شده بودم . قصد نداشتم در مورد خیط کردن پسر عموی پرروم که استیلش منو به یاد کاکتوس وسط بیابون مینداخت حرفی بزنم . آخه عشق من خیلی حساسه هر چی بهش میگم بابا عزیزم دلبرم , جانم هستی من امید و نوید من جز تو هیشکی دیگه رو نمی خوام بازم دلتنگ میشه یه خورده از این که حسودی می کنه و واسش اهمیت دارم خوشمم میاد ولی دلم نمیاد احساس بدی داشته باشه و یه خیالات ناراحت کننده ای به سرش بزنه . هر چند این دفعه بازم باید گوشاشو بکشم که این فکرا از کله اش بره بیرون . ولی حالا که فکرشو می کنم می بینم وقتی که دختر عمه نازی منم که خیلی خوشگله بهش توجه نشون داد چقدر لجم گرفت و بیشتر از دست نوید عصبی شدم . آخه بنده خدا چیکار می کرد . می دونستم کارم اشتباهه ولی دوست نداشتم کسی نوید منم دوست داشته باشه . اون لحظه نمی خواستم پیش نازی کم بیارم . دوست داشتم دق دلیمو سر نوید خالی کنم .کجایی نوید ؟/؟بیا دیگه چقدر تو خیال خودم با تو حرف بزنم . دلم برات یه ذره شده .. حالا که حالم خوب شده تو واسم ناز می کنی ؟/؟دقیقه ها می گذشتند و از نوید خبری نبود . دسته گلها پشت دسته گل .. شیرینی و میوه و کمپوت پشت سر هم می رسید و آدمایی که واسه ملاقات من میومدن و جا واسه نشستن و ایستادن تو اتاق خصوصی من نبود . هر وقت که در باز می شد حس می کردم که نوید من داره میاد داخل . خسته شده بودم از بس زنا منو بوسیده بودند و پسرا و مردا بعضی هاشون باهام دست می دادن . دیگه از این کار و رسم مسخره بالای شهری و تجدد مآبانه بدم میومد . دوست داشتم غیر بابا و نادر فقط دست نوید بهم بخوره . مجبور بودم این شلوغی ها رو تحمل کنم . بازم نیومد . نوید من بازم نیومد . اون دیگه قصد اومدن نداشت . یا باید اتفاق بدی افتاده باشه یا این که تنهام گذاشته باورم نمی شد با این حال امیدمو از دست نداده بودم تازه یه روز و نصف می شد که صدای قشنگشو نشنیده احساسش نکرده بودم . واسه مطالعه یا تماشای تلویزیون باید عینک می زدم . دوست داشتم زودتر از بستر بیماری بیام بیرن و اگه نوید بهم سر نزد خودم دنبالش بگردم . وقت قهر کردن و این حرفا نبود . قهر و سرزنشو نگه داشته بودم واسه وقتی که گیرش انداختم . موبایلشو خاموش کرده بود . یه زنگ واسم نزده بود . انگاری دیگه واسش اهمیتی نداشتم . انگاری اصلا دوستم نداشت . باورم نمی شد که ساعتها بی خبر ولم کرده باشه . حوصله جمعیتو نداشتم . ملاقاتی ها رفتند . از بابا ناصر و مامان فاطمه و حتی نادر خبر نویدو می گرفتم . ولی همه شون اظهار بی اطلاعی می کردند . فقط بابا یه نگاههای عجیبی داشت . اون باهام خیلی صمیمی بود . دوستم داشت . عاشقم بود . هیچوقت بهم دروغ نمی گفت . سرشو مینداخت پایین . . حس کردم یه چیزی می دونه و نمیخواد به من بگه . شاید همه اینا یه بازی بوده . همون چیزی که یه بار پشت در شنیدم ولی نوید می گفت که یک سوءتفاهم بوده . شاید نقشه و کار نعیم بوده که یه جوری سر نوید منو کرده زیر آب . شاید تصادف کرده باشه .. مامانش مرده باشه . چی شد که خونواده من نسبت به اون بی خیال شدند . چی شد اون که تا دیروز فرشته نجات ما بود حالا که خرشون از پل گذشت این قدر نسبت به اون بی خیال شدند ؟/؟دوسه روز دیگه گذشت روز هایی که برام مثل سال می گذشت . می خواستند منو تو زندونی به نام بیمارستان داشته باشن ولی من دیگه طاقت نداشتم . بلایی به سرشون آوردم و همچین کولی بازی در آوردم که مجبور شدن با مسئولیت خودم و به دستور العملهایی که قول دادم تو خونه انجامش بدم و رعایت کنم ترخیصم کنن . دیگه از این همه سکوت خونواده در قبال مفقود شدن نوید خسته شده بودم . پسر عموی پررو و گردن افتاده من هنوز پلاس ما بود . منتظر یه بهونه بودم که اونو بشورم بذارم آفتاب خشک شه ولی اون خودش زرنگ بود و بهونه دستم نمی داد . یواش یواش وضعیتم بهتر شد . حتی می تونستم یه خورده رانندگی کنم . از بابا ناامید شده بودم . نمی دونستم این وسط مقصر کیه . هر چی از پدرم سوال می کردم یه جوری طفره می رفت و موضوع رو عوض می کرد و طوری رفتار می کرد که کاسه کوزه ها رو سر نویدم بشکنه . می دونستم نوید به تنهایی نمی تونسته فریبم داده باشه حتما یه شریک جرمم داشته . دلم خیلی گرفته بود . یه بار از بابا خواهش کردم منو برسونه خونه نوید و از این طریق پیداش کنم . بهونه آورد و گفت اون شب نوید همراهمون بوده و ده بیست تا کوچه رو این ور و اون ور کردیم و رسیدیم به مقصد من حالا دیگه پیر شدم مگه این کوره راهها تو ذهنم مونده ؟/؟-بابا کره مریخ که نیست یه شهر کوچیکه مسیر اصلیشو که می دونی . تازه تو که میانسالی و همش میگی جوونی و حافظه ات هم خیلی قویه . چی شد ؟/؟سه چهار ساعت این طرف و اون طرف منو گردوند و حتی یه بار هم که نادر گفت بابا این طرفی نبود گفت خفه شو تو بهتر می دونی یا من اگه می خوای از این فضولی ها کنی همین جا پیاده ات می کنم . سابقه نداشت پدر راجع به بچه هاش این طور از کوره در بره . یه چیزیش می شد می دونستم داره دروغ میگه و نمی خواد من بفهمم و حق با نادره . بابا تهرون کار داشت و یکی دو روز رفت . این نعیم عوضی هم که کار اصلی خودشو تو تهرون سپرده بود دست این و اون تا تکلیف ازدواجشو با من مشخص کنه شده بود مرد خونه . روز ها واسه خود شیرینی می رفت مرغداری و پا به پای پدر به امورات رسیدگی می کرد . جز سلام علیک حرف دیگه ای بهش نمی زدم . طوری باهاش رفتار می کردم که انگار فقطدزد گیر خونه ماست . اون شب هم تو یه اتاق دیگه خودش مشغول تماشای تلویزیون بود و من و نادر تو اتاق دیگه بودیم . دوباره نگام افتاد به کامپیوتر و جای خالی نوید .. صندلی خالی اونو بغل می کردم و گریه می کردم ونمی ذاشتم هیشکی روش بشینه . اون حالا نبود که من براش بخونم و بگم و بنویسه . حتی دستای خودمم قدرت نداشتن که بنویسن . دوست داشتم قصه و غصه خودمو بگم بدون این که اسمی رو عوض کنم . شاید یکی بخونه و از نوید گمشده من یه خبری بیاره ولی توان تایپ کردنو نداشتم . نادر اومد و منو بوسید . اشکامو پاک کرد . زار زار تو بغلش گریه می کردم -نادر تو یکی خواهرتو دوست داری ؟/؟تو به من حقیقتشو میگی ؟/؟نویدو دوست داری ؟/؟به نظرت اون آدمیه که این قدر پست و نامرد باشه ؟/؟اون که به من همه چی داده ؟/؟-ندا جون اون خیلی خوب بودو من خیلی دوستش داشتم فقط این آخرا می دیدم که اون و بابا با خیلی با هم خلوت می کنن و گاهی با هم پچ پچ می کردند تا منو می دیدند حرفشونو قطع می کردند -نادر حاضری به من کمک کنی ؟/؟-هر کاری بتونم واست می کنم -بابا که نیست دقیقه ثانیه دنبالمون باشه که چیکار می کنیم . این نعیم پررو رو هم که میشه راحت قالش گذاشت . با هم میریم طرف خونه نوید . بالاخره چند تا کوچه اون طرف تر هم که پیاده شیم یه بقالی قصابی جایی هست که بشه یه آدرسی ازش گیر آورد . میای باهام ؟/؟-چرا که نه . صورتشو بوسیدم و اون شب یه خورده راحت تر و خوش خیال تر خوابیدم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره می پاشد
من اما
ساکت و خاموشم