مبهوت مانده بودم .از کجا متوجه پوست موز شد؟ این پسر به ظاهر بی توجه ، چقدر دقیق و نکته سنج بود! هنوز حرفهایش در گوشم طنین داشت که باز صدای محزون و پر رمز و رازش بلند شد :تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شببدین سان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شبمرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جاناچگونه با غرور خود مدارا می کنم هر شب تمام سایه را می کشم در روزن مهتاب حضورم را زچشم خلق حاشا می کنم هرشبدلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شبکجا دنبال مفهمومی برای عشق میگردی؟که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هرشبچقدر با احساس ، اشعار را میخواند! نگاه لرزان من بر نیمرخش ثابت ماند و نگاه غمگین او بر آسمان .تکه ای از موهایش بر روی پیشانی فرود آمده بود و زیبایی اش را دو چندان میکرد . بلوز آبی آسمانی و شلوار سرمه ای به تن داشت . مثل همیشه آستین پیراهنش را تا نزدیک آرنج تا زده بود و ساعت بسیار زیبایی بند نقره ای، مچ دستش را زینت می داد .چقدر در این فضای رویایی، زیبا و دست نیافتنی بنظر می آمد! تپش بی اراده قلبم را به تلاطم انداخت . برای سرکوب هیجان ناشناخته ای که به دلم چنگ انداخته بود، مجبور شدم صاف بشینم .- تو که بالاخره جواب سوال منو ندادی!نگاه گویا و دقیقی به جانبم انداخت . عمق نگاهش را بر نیمرخم بخوبی احساس میکردم . یک پایش را روی پای دیگر انداخت .- بازم فرار!.........بسیار خب، صحبت کردن در مورد بچه ها رو به آینده موکول می کنم. اگه یه کمی دیرتر به جواب سوالت برسی عیبی نداره؟با شنیدن صدای آرام و گرمش ، التهابم بیشتر شد . چه جاذبه ای در وجودش نهفته بود که همچون آهن ربایی قوی مرا بسوی خود می کشید .با دلخوری تصنعی گفتم :- چرا خیلی هم عیب داره! چطور اگه خودت سوالی داشته باشی آدم رو مجبور می کنی همون لحظه جواب بده، حالا به من که رسید باشه تا بعد؟!قهقهه ای زد و روبرویم ایستاد .لحظاتی را در سکوت خیره نگاهم کرد .نگاهی کخ شعله های سوزانش درست قلبم را هدف گرفت .جلوی پایم زانو زد و با صدای لرزانی گفت:- برای اینکه من کم طاقتم! برای اینکه صبرم تموم شد .برای اینکه عاشقم! برای اینکه تو دلت میخواد منو عذاب بدی، برای اینکه.............کافیه یا بازم بگم؟!خدای من! فرزاد چه می گفت؟ کم مانده بود سکته کنم. دستهای لرزانم را قلاب کردم .تمام واژه ها بسرعت از ذهنم می گریختند .جرات بلند کردن سرم و نگاه کردن به چشمهایش را نداشتم .وقتی سکوت مرا دید با پریشانی برخاست و چنگی به موهایش زد . بازدمش را با شدت به بیرون فرستاد و از بوته گل سرخ کنار نیمکت، خودخواهانه گلی چید .- می دونستی این رنگ خیلی بهت میاد؟ توی این لباس صدبار زیباتر شدی! ناباورانه ایستادم .نگاهش چنان بی قرار بود که تاب تحملش را نداشتم . قلبم داشت از حلقومم بیرون می پرید! لبخند شرمگینی زدم و سر به زیر انداختم .دستهای فرزاد به آرامی بالا آمد و گل رز صورتی را در موهایم فرو کرد - شیدا کاش منو بیشتر درک کنی!نتوانستم بیش از آن تحمل کنم .بی اراده برگشتم و دوان دوان بسمت ساختمان حرکت کردم . از آن نیمکت، فضای شاعرانه ، فرزاد و آنهمه عشقی که در چشمهایش لانه کرده بود فرار کردم . هیچ صدایی بغیر از برخورد پاهای لرزان من و شنهای کف حیاط به گوش نمی رسید .همزمان با رسیدن من به جلوی پله ها، الهام و شایان نیز رسیدند .هر دو با تعجب به من نگاه کردند .شایان پرسید :- تو اینجا چکار می کنی ؟ اتفاقی افتاده؟نفسم بند آمده بود .بریده بریده گفتم:- نه........حوصله ام سر رفته بود........اومدم........هواخوریالهام صادقانه گفت:آخی! ببخشید که تنهات گذاشتم تنها نبودم ؛ با آقای متین اومدماِ، پس فرزاد کو؟!اونجاست ، داره می یاد .راستی صحبتهای شما به کجا رسید؟هر دو خندیدند و با نگاهی عاشقانه به هم ، گفتند :به جاهای مطلوب!صورت هر دو را بوسیدم و تبریک گفتم .با شیطنت زیر گوش الهام زمزمه کردم :- نه چک زدیم نه چونه، عروس اومد به خونه!هر سه به خنده افتادیم و الهام به داخل خانه دعوتمان کرد .هنگام بالا رفتن از پله ها نگاهی به پشت سر انداختم.هنوز نیامده بود .در همین حین صدای آرام و مملو از شیطنت شایان در گوشم طنین انداخت:- سفید برفی! نمیخوای اون گل رو از لای موهات بگیری؟!احساس کردم تمام تنم از حرارت گر گرفته است . با شرمندگی دست بردم و گل را برداشتم .لبخند زیرکانه و معنی دار شایان و یاد آوری چشمهای لبریز از عشق فرزاد، تپش قلبم را زیادتر کرد .با ورود عروس و داماد، باز به افتخار سلامتی و خوشبختی شان دست زدند و سپس همگی برای صرف شام به دور میز بزرگی دعوت شدیم . گل را در مشتم فشردم و روی صندلی جا گرفتم .پس از دقایقی فرزاد هم به جمع پیوست و بر روی تنها صندلی باقیمانده که تصادفا روبروی من قرار داشت، در کنار پدر جای گرفت .هیچ اشتهایی برای خوردن در خود سراغ نداشتم و با غذای درون بشقاب بازی میکردم .فشار سنگین نگاهی سبب شد تا سرم را بالا بگیرم که همزمان نگاهم با نگاه فرزاد گره خورد .بر خلاف من، او کاملا با اشتها غذا میخورد و خوشحال بنظر می رسید .لبخند مهربانی زد و با چشم و ابرو به بشقابم اشاره کرد و به من فهماند که غذایم را تمام کنم .از دلسوزی اش خنده ام گرفت و چند قاشق غذا فرو دادم .پس از صرف شام ، مجددا همه به سر جای اولیه خود بازگشتند و صحبتها در زمینه گرفتن یک مراسم ساده در روزهای آینده ادامه پیدا کرد . به پیشنهاد پدر و آقای پناهی ، دو هفته دیگر که مصادف با یکی از اعیاد بزرگ بود، مناسب شناخته شد .همه با فرستادن صلواتی بلند، رضایت خود را برای گرفتن مراسم عقد اعلام کردند .
هنگام بازگشت به خانه، فرزاد و شایان در گوشه ای از سالن ایستاده و مشغول گفتگو بودند . بادیدن آنها که آنطور صمیمانه و خندان غرق در صحبت بودند، لبخند رضایتی بر لبهایم جاخوش کرد . به آرامی به سمتشان رفتم و با شیطنت گفتم :- آقا شایان تشریف نمی یارید؟منتظر شماییم!- چرا الان می یام، دیگه تموم شد!یک تای ابرویم را بالا انداختم و با لبخند گفتم :اِ، چه عجب!!!....شایان که بسمت الهام رفت، فرزاد را مخاطب قرار دادم:- در ضمن اونجا هم با شما کار دارند .البته می بخشید که مزاحم گپ دوستانه تون شدم!با انگشت به جمع خانواده که گرد هم آمده بودند ، اشاره کردم. متوجه لحن کنایه آمیز و پرشیطنتم شد .- حالا چرا تو رو فرستادن دنبال ما؟- آخه همه مشغول خداحافظی هستن ، از منم که حرف گوش کن تر کسی پیدا نمی شه، این بود که من اومدم!نگاهی به گل رز داخل دستم انداخت و با لبخندی جذاب بطرفم آمد .کی گفته این دختر لجباز و سرکش و مهار نشدنی ، حرف گوش کنه؟ بگو تا برم بهش بگم سخت در اشتباهه!- اون بنده خدا هم نمی دونست من رو دنبال چه آدم بدجنس و تهمت زنی می فرسته وگرنه هرگز چنین کاری نمیکرد!از حاضر جوابی ام به قهقهه خندید و با صمیمیتی آشکار گفت:من که حقیقت رو گفتم ولی شما خودت رو ناراحت نکن ! راستی اگه به استراحت بیشتری احتیاج داری می تونی پس فردا هم به شرکت نیای!- نخیر جناب رئیس! اگه قرار بود بخاطر این مسائل قید کار رو بزنم. پس دیگه چرا شاغل شدم؟ حتی اگه از آسمون سنگ هم بباره من باز می یام . کارهای شرکت برای من، بر هرچیزی مقدمتره، حتی استراحت!بمحض پایان یافتن جمله ام ، آقای متین در حالیکه تشویقم میکرد در کنار پسرش ایستاد .- به به؛ احسنت به این دختر وظیفه شناس ! فرزاد جان قدر این فرشته فداکار رو بدون، هرچند که حالا نسبت فامیلی هم پیدا کردیم و این برای من، به شخصه باعث افتخاره ، البته امیدوارم در آینده نه چندان دور..........فرزاد بلافاصله با دستپاچگی جمله پدرش را قطع کرد:- پدر خواهش می کنم، شما قول دادید!آقای متین با صدای بلند خندید.- ولی من که هنوز چیزی نگفتم ! تو چرا اینقدر هول کردی؟با خجالت سر به زیر انداختم و در حالیکه لبم را به دندان می گزیدم از اظهار لطفش تشکر کردم .به نظر می رسید که رابطه بین آنها چیزی فراتر از رابطه پدر و فرزند باشد و من چقدر از نبودن مادرش متعجب بودم .خنده بلند آقای متین، مادر را متوجه ما کرد و با تعجب به سمتمان آمد .بلافاصله گفتم:- مامان جان راستی لازم شد که یه مطلبی رو بگم .آقای فرزاد متین که پسر دایی محترم الهام جون هستند، رئیس شرکت من هم هستن!- خدای من ، شیدا! پس چرا تا حالا نگفتی دخترم؟! باید ما رو خیلی زودتر بهم معرفی میکردی!از بهت مادر خنده ام گرفت و در حالیکه به چهره های خندان فرزاد و پدرش نگاه میکردم ، گفتم :- چون خودم تا چند ساعت پیش از این مساله بی خبر بودم. باور کنید خودمم شوکه شدم!مادر بلافاصله متوجه موضوع شد و به شیطنت فرزاد خندید .با آمدن شایان، همگی خداحافظی کرده و به راه افتادیم .در بین راه ، خسته و متفکر به شانه های مادر تکیه دادم .پرنده خیالم بی پروا در آسمان وقایع فراموش نشدنی و سکر آور پرواز میکرد و مرا به خلسه ای شیرین می کشاند .صبح شنبه با خواب آلودگی وارد شرکت شدم، چرا که روز قبل به درخواست کتی برای گشت و گذار در شهر، جواب مثبت داده بودم و همین امر سبب شد که پاسی از شب گذشته به خانه برگردیم .با این حساب نتوانستم بدرستی استراحت کنم.البته از اینکه پیشنهادشان را پذیرفتم بسیار خشنود بودم چرا که آن روز با مزه پرانیهای مهران و شایان که مدام سر به سر می گذاشتند بسیار خوش گذشت . لحظه ای با خود اندیشیدم که ای کاش پیشنهاد فرزاد را قبول کرده و بیشتر استراحت میکردم!پس از من، الهام وارد شرکت شد .هر دو بمحض دیدن هم، لبخند زدیم و صورت یکدیگر را بوسیدیم .حتی در تصورم هم نمی گنجید الهام پناهی که روزی همکارم بود، حالا عضوی از خانواده ام باشد! الهام جعبه شیرینی بزرگی خریده بود .هنگامی که همکارها یکی پس از دیگری سر رسیدند، موضوع را شرح داد . همکارها بشدت تعجب کرده بودند .فهیمه خانم، الهام را در آغوش کشید و متاهل شدنش را صمیمانه تبریک گفت .فرشاد هم با همان شیطنت ذاتی اش گفت:- پس بالاخره این خانم پناهی محجوب و خجالتی ما هم به دام افتاد! براتون آرزوی خوشبختی می کنم، به جمع متاهلین خوش اومدید!آقا حیدر هم موقع برداشتن شیرینی تبریک گفت و الهام با لبخند جواب داد:- ممنون آقای حیدر؛ انشاءا.... شیرینی عروسی شما رو بخوریم!با نگاهی چندش آور و خیره، سرتاپای مرا برانداز کرد و آهسته گفت:- خدا از دهنتون بشنوه خانم پناهی!دست شما درد نکنه .بقدری منزجر شدم که بسرعت صورتم را به جانبی دیگر چرخاندم .از این که مجبور بودم هر روز رفتار و چهره منحوس او را تحمل کنم بشدت بیزار بودم .هرکس بسرعت مشغول کار خود شد و این در حالی بود که فرزاد هنوز به شرکت نیامده بود . ساعت نزدیک 3 بود که فرزاد به شرکت آمد . در اتاق بایگانی مشغول بررسی پرونده ها بودم که صدای سلام بلندش را شنیدم .پرونده ای که در دستم بود را بستم و نگاهش کردم .بلوز سفید آستین کوتاه به همراه شلوار پارچه ای به همان رنگ به تن داشت که تاثیر جالبی بر پوست گندمگون و چشمهای روشنش گذاشته بود او را بی نهایت جذاب و دوست داشتنی جلوه می داد .بی اختیار محو تماشایش شده بودم .وقتی به خود آمدم که با لبخندی معنی دار براندازم میکرد .با دستپاچگی نگاهم را به زیر دوختم و سلام کردم . او هم سلامی کرد و وارد دفتر شد .نگاهم که به پرونده های قطور روی میز افتاد، فرزاد را فراموش کردم و بسرعت مشغول رسیدگی به کارها شدم .
نمی دانم چقدر از زمان گذشته بود که صداي قدمهای شتابان و محکمی، مر از دريای فاکتورها و اعداد و ارقام بيورن کشيد .وقتی سربلند کردم فرزاد را روبروي خود ديدم ولي چهره بر افروخته و عصباني اش ، لبخند را بر لبم خشکاند! چنان ترسيدم که کم مانده بود جيغ بزنم .بسرعت ايستادم و پرسيدم :- چيزی شده؟!فرياد پر طنينش ، رعشه اي به اندامم انداخت.- خانم رها! اين چه وضع رسيدگی به کارهاست؟ اين ليست پر از اشکاله! فراموش نکنيد کوچکترين اشتباهی که در اعداد و ارقام صورت بگيره ، تمام کارمندهاي شرکت رو به دردسر مي اندازه .من اصلا نمي تونم از اين بی نظمی چشم پوشی کنم!و با عصبانيت پرونده را روي ميز کوبيد.- لطفا با دقت ليست رو بررسي کنيد و به دفترم بياريد.کم مانده بود گريه ام بگيرد .اصلا توقع برخوردي اين چنين خشونت آميز را از جانب او نداشتم .با بغض و ناباوری نگاهی به چشمهايی که با اخم به من خيره شده بود انداختم . هنوز همان رنگ آشنا را داشت! به زحمت صدايی از حنجره ام خارج شد.- من واقعا متاسفم ، قول مي دم ديگه تکرار نشه!- اميدوارم! شايد اگه منم تمام روز به گردش و تفريح بودم از اين اشتباهات مرتکب مي شدم .لطفا از فکر و خيال های خوشايند بياييد بيرون و دقت بيشتري به کارهاتون برسيد!اين را گفت و مرا غمگين و مبهوت بر جاي گذاشت و از در خارج شد .از لحن لبريز از کنايه و حسادتش با آن نگاه شماتت بار شگفت زده شدم .منظورش از فکر و خيال هاي خوشايند چه بود؟! اصلا او از کجا متوجه شده که من ديروز در گردش بودم؟ هر چه فکر کردم يادم نيامد کار خطايي انجام داده باشم .شخص بخصوصي هم که همراه ما نبود .بغير از کتي و ژاله و مهران، کسي ما را همراهي نميکرد!آه مهران!!......خداي من! چرا متوجه نشدم او چه منظوري داشت ؟پس او از اين که با مهران به گردش رفته بودم ، عصبي بود ! ولي چرا؟ اصلا او از کجا خبر داشت؟ سرم از آنهمه فکر و خيال واهي در حال انفجار بود .نگاهي به پرونده انداختم . نمي دانم اين اتفاق چگونه رخ داده بود .من هرگز در انجام کارهايم کوتاهي نمي کردم .هميشه چنان دقت نظري به خرج مي دادم که ابدا اشتباهي در وظايفم ديده نمي شد .بهر حال او حق نداشت با اين برخورد خصمانه مرا مورد مواخذه قرار دهد .يک تذکر کوچک هم مي توانست مرا متوجه اشتباهم کند ودر همين افکار غرق بودم که الهام وارد شد و با ناباوری دستهايم را گرفت .- شيدا چی شده؟! الهی بميرم، چه رنگ و روت پريده! آخه فرزاد چه اش شده بود؟- باور کن خودم هم نمی دونم!- حتما علتی داشته وگرنه اون آدمی نيست که بی دليل سرکسی داد بزنه، خصوصا که تو باشی!خنده ام گرفت .الهام جون، منم يه کارمندم مثل بقيه بچه ها!حالا دليل نميشه چون با شما فاميل شدم اشتباهم رو تذکر نده! ولی خودمونيم اين پسر دايی تو هم وقتی قاطي می کنه خيلي ترسناک می شه ها! مثل هيولا!!هر دو به قهقهه افتاديم و الهام با مهربانی گونه ام را بوسيد.- الهی فدات بشم که اينقدر مهربون و صبوری!من به جای فرزاد ازت معذرت ميخوام .در ضمن در مورد هيولا هم کاملا باهات موافقم!باز زديم زير خنده و او مرا ترک کرد .با صداي شاد الهام که پرسيد:- هنوز مشغولی؟سر بلند کردم .- آره عزيزم ، مگه تو داري ميری؟- آره شايان اومده دنبالم .کار براي تو هم ديگه بسه! بلند شو آماده شو سه تايی با هم بريم به حالت محجوبانه اش لبخند زدم .- ممنون عزيز دلم که به فکر مني .لطف کن خودت تنهايی شوهر عاشق و بيقرارت رو همراهی کن ! بنده خودم وسيله دارم ، تازه کلي از کارهام عقب افتاده .برو به سلامت ، خوش بگذره بهتون!- متشکرم ، ولي اگه فکر مي کني به کمک احتياج داري مي مونم .راستي همه رفتن و کسي توي شرکت نيست .گونه اش را بوسيدم و خداحافظی کرديم. پس از رفتن الهام ، در حال نوشيدن چای، پرونده اي را که فرزاد آورده بود بدقت مطالعه کردم .اشتباه آن را تصحيح کردم و چون کار ديگری نداشتم شرکت را ترک کردم .همانطور که آرام و در خود فرو رفته پيش مي رفتم، ناگهان از شنيدن صدايی که مرا به نام ميخواند ، در جا ميخکوب شدم .با تعجب به عقب برگشتم و فرزاد را در حاليکه دوان دوان به سمتم می آمد، ديدم، با نفسهای بريده به من رسيد و دستش را روی قلبش فشرد .- صبر.......کن...........کارت دارم.مگه.........نگفتم بيا.......دفترم؟!- تو کجا بودی؟ اتفاقی افتاده ؟ من فکر کردم کسی توی شرکت نيست!- نترس اتفاق خاصی نيفتاده .من توي شرکت بودم و منتظر تو! ميخوام باهات حرف بزنم ، با من می آيی؟ناگهان بياد برخورد خصمانه بعد از ظهرش افتادم و بلافاصله اخم کردم .- نخير، بنده خودم ماشين دارم!در ضمن حرفی هم با تو ندارم . در حاليکه با شتاب گام برمی داشتم از او فاصله گرفتم .بسرعت خود را به من رساند و جلوی رويم ايستاد .- خواهش مي کنم شيدا ! بايد برات توضيح بدم - لازم نيست! ديگه توضيحی نمونده .کارت به اندازه کافی گويا و واضح بود .برو کنار!انعکاس صدايم در سالن بزرگ و خلوت پارکينگ، ترسناک تر بنظر مي رسيد .نگاهي به اطراف انداختم .وقتي خيالم آسوده شد که کسي شاهد مشاجره مان نيست ، باز به سمتش چرخيدم که با صورت خندانش مواجه شدم .- چيه؟ به چي مي خندي؟ اصلا برو کنار ميخوام رد بشم!با لحني لبريز از آرامش و مهرباني گفت:- ببخشيد؛ اصلا ديگه نمي خندم . آخه نمي دوني وقتی عصبانی مي شی، صورتت چقدر ديدنی می شه .کاش هميشه عصبانی باشی! حالا خواهش مي کنم آروم باش و اينطور با عصبانيت نگام نکن، مي ترسم ها!هر چقدر سعی کردم نتوانستم جلوی لبخندم را بگيرم . با دلخوری نگاهی به چهره خندانش کردم .- چطور وقتي خودت اينطوري نگاه مي کني نمي گي من مي ترسم؟!خنده اش غليظ تر شد و مرا به دنبال خود کشيد .بمحض سوار شدن، بسمت خانه حرکت کرد و عينک آفتابي اش را به چشم زد .با حيرت به نيمرخش که از خنده سرکوب شده اي حکايت ميکرد، نگاه کردم . - بفرماييد چند کليو آفتاب! مي شه اون عينک رو برداري؟ شب شده تصادف مي کنيم!- آخه مي ترسم!- مگه چيزي اينجاست که تو رو مي ترسونه؟ از چي مي ترسي؟- از تو!چشمهايم گرد شد! کاملا به سمتش چرخيدم .- از من؟!با خونسردي نگاهي به جانبم انداخت و دنده را عوض کرد .- بله از تو ! وقتي اينطور با اخم نگام مي کني زبونم بند مي ياد ، اصلا يادم مي ره چي مي خواستم بگم! اينو زدم که راحت تر حرف بزنم!لبخندم را بسختي پشت لب پنهان کردم .- باشه ، حالا که اينطوره ديگه هيچوقت نگات نمي کنم!صاف نشستم و به روبرو زل زدم .با دستپاچگي عينک را از چشمش برداشت .- اي بابا، ببخشيد! اصلا بنده بيجا کردم که قصد شوخي داشتم، خوبه؟حالا بگم يا نه؟- بفرماييد گوشم با شماست! مي دونم که برخورد بعد از ظهرم خصمانه و به دور از ادب و انصاف بود ؛ واقعا هم معذرت مي خوام ، ولي من شرايط بدي داشتم .قبل از اينکه بيام پيش تو، آقاي صالحي يه ليست آورد دفتر و داد دستم .گفت که تو اونو کامل کردي ولي چندتا اشکال اساسي داشته .ظاهرا صالحي براي رفتن خيلي عجله داشته و بخاطر اون اشتباهات، حسابي به دردسر افتاده و مجبور شده ساعتها وقت صرف کنه و به يه کار مهمترش نرسه .براي همين خيلي عصباني بود .اون من رو محکوم کرد که به دلايل مجهولي، کار به تو ندارم و روي اشتباهاتت سرپوش مي ذارم .نمي دونم چه هدفي داشت که اون پرت و پلاها رو گفت !منم چندين بار تاکيد کردم که تو هرگز اشتباهي نداشتي که من اونو ناديده بگيرم ، ولي با اين حال چون اعصابم بشدت تحريک شده بود اومدم سراغت!باور کن هيچ قصد بدي نداشتم . من خودم چندين بار دنبال بهونه مي گشتم که سر به سرت بذارم، ولي تو بقدري منظم و دقيق به کارهات رسيدگي مي کني که جاي هيچ بهونه اي نمي ذاري، من فقط مي خواستم به صالحي بفهمونم که صد در صد در اشتباهه و روابط ما فقط کاريه! در کار هم هيچ چيزي مقدم تر از نظم و دقت نيست!- پس بفرماييد شما براي تبرئه خودتون از اتهامات وارده اين کار رو کردي! بنده رو وسيله قرار دادي براي درس عبرت دادن به ديگران، آره؟!متوجه ناراحتي ام شد و با تاسف سري تکان داد.- مي دونستم اينطوري مي شه .آخه عزيز من، چرا جنبه منفي اين قضيه رو نگاه مي کني؟ داري اشتباه مي کني!- مي شه خواهش کنم بفرماييد جنب مثبت قضيه کجاست ؟ اصلا هم اشتباه نکردم! تو دقيقا هدفت همين بود، وگرنه مي تونستي با يه تذکر کوچولو هم سر وته قضيه رو هم بياري.منم متوجه اشتباهم مي شدم و بنده هم خيلي وقتها کارهاي مهمي داشتم که بخاطر مسائل شرکت کنسلش کردم .فرشاد هم مي تونست اين مساله رو مستقيما به خودم بگه . انگار شرکت رو با مدرسه اشتباه گرفته! مگه من يه شاگرد بي انضباط و تنبلم که اومده پيش مديرم شکايت کرده؟!واقعا که متاسفم !- فرشاد نه ، آقاي صالحي! چرا ديگران رو به اسم کوچيک صدا مي کني؟سرم را برگرداندم و با عصبانيت به بيرون زل زدم .همه جا تاريک بود، درست مثل بحث ما!فرزاد اتومبيل را به کنار خيابان هدايت کرد و ايستاد .مدتي را در سکوت، خيره نگاهم کرد .- عجب غلطي کردم ها! باور نمي کنم تو در مورد من اينقدر غير منصفانه فکر کني! من که منظور بدي نداشتم اگه باعث ناراحتي ات شدم معذرت ميخوام به خاطر همين گفتم ليست رو تکميل کن و بيار دفترم، بخاطر اينکه توضيح بدم تا اين فکرها رو نکني. شيدا بخدا من از ديروز تا حالا به اندازه کافي زجر کشيدم! اعصاب درست و حسابي هم ندارم، فقط ميخواستم..........- لطفا تمومش کن!اصلا مهم نيست تو چي ميخواستي ، به منم ربطي نداره تو اعصاب داري يا نه! مگه بنده کيسه بوکس جنابعالي ام؟! من اجازه نمي دم کسي بي دليل به من توهين کنه. فکر کنم اينو قبلا هم تذکر دادم!- باور کن قصدم توهين نبود . آخه تو چرا از دستم ناراحتي؟سرم را چند بار تکان دادم- پس چرا نگام نمي کني؟ حتما از دستم دلخوري!لحن محزون و آرامش پشتم را لرزاند .بسختي خودم را کنترل کردم .- من از دست فرشاد دلخورم!- بهت گفتم نگو فرشاد! کي بهت اجازه داده اونو به اسم کوچيک صدا کني؟ مگه پسرخالته که مي گي فرشاد؟!صدايش از عصبانيت و خشم مي لرزيد .از اينکه اينگونه به او حسادت ميکرد . خنده ام گرفت ولي به روي خود نياوردم و با خونسردي گفتم:- فکر نمي کنم به شما مربوط باشه!در حاليکه مشخص بود سعي د رکنترل خشمش دارد با صدايي بلندتر از حد معمول گفت:- چرا، اتفاقا خيلي هم به من مربوطه! آخرين باري باشه که مردي رو به اسم کوچيک صدا کردي، فهميدي؟- نه؟با عصبانيت بي حد و مرزي گفت:- شيدا سعي نکن با اعصاب من بازي کني. يادت باشه که من گاهي وقتها ديوونه خطرناک مي شم! بلايي به سرت مي يارم که از انجام بعضي از کارهات پشيمون بشي! اصلا تو ديروز کجا بودي؟! اون مرتيکه گستاخ که وسط خيابون دنبالت مي کرد و سر به سرت مي ذاشت کي بود؟ هموني که برات بستني خريد، اون کيه ، ها؟ اصلا کي به تو اجازه داده که يه صبح تا شب بري گردش و تفريح؟!قلبم همچون گنجشکي هراسان به در و ديوار سينه ام مي کوبيد .آنقدر به من نزديک شده بود که هرم نفسهاي تند و عصبي اش بدنم را شعله ور ميکرد . چه غريبانه از حضور عصيانگرش لذت مي بردم .لذتي که تاکنون آن را تجربه نکرده بودم . حالا منظورش را از عذابي که متحمل شده بود ، فهميدم - ديوونه شدي! اين حرفها از تو بعيده! آخه کي گفته من بايد به تو جواب پس بدم؟ اصلا تو چکار داري که اون کي بود؟ تو خودت توضيح بده ببينم از کجا خبر داري من ديروز کجا رفتم و چکار کردم؟- خيال کردي هرکاري دلت بخواد مي توني بکني؟ از بس اعصابم رو ريختي بهم ، ديگه کنترلي روي خودم ندارم .در ضمن يه بار گفتم که به من مربوطه، شيدا ازت پرسيدم اون کي بود؟ با تو چه نسبتي داره؟مدتي را در سکوت، خيره نگاهش کردم شعله هاي خشمناک نگاهش دلم را لرزاند .چقدر د راين حالت جذاب و دوست داشتني بود!خدايا! اين چه احساس لذت آوري بود که به او داشتم!پس چرا مثل هميشه از او نمي ترسيدم؟وقتي سکوت مرا ديد چشمهايش را کمي تنگ کرد. تکاني خورد و با لحني تهديدگرانه گفت:-جواب نمي دي، نه؟- چرا، چرا جواب مي دم .تو حق نداري به اون توهين کني! بخدا اون پسر دايي منه، پسر دايي منصور .من و مهران و کتي و ژاله از بچگي با هم بزرگ شديم .خب طبيعيه که خيلي صميمي باشيم!با لحني محزون پرسيد:- خيلي دوستت داره؟- خب آره، منم خيلي دوستش دارم ، ولي فقط در حد پسر دايي ، اونم همينطوره!گردنبندي را که به گردنم آويخته بود، نشانش دادم و گفتم :- ببين، اينو مهران براي تولدم خريده، پلاکش رو نگاه کن .اگه من رو دوست داشت حتما يه « I Love you » مي خريد، ولي روي اين فقط نوشته « شيدا»! پس ازت خواهش مي کنم فکرهاي بي ربط نکن! من خودم رو موظف نمي دونم که به تو توضيح بدم ولي اينا رو گفتم که من رو بي دليل مجازات نکني!- حتما دوستش داري که هديه اش رو هميشه همراهت داري، آره؟!- گفتم که دوستش دارم ولي در حد يه پسر دايي! از اين گردنبند هم خيلي اتفاقي استفاده مبکنم .فقط چون خيلي ساده و بدون زرق و برق آنچنانيه! حالا اگه فکر مي کني که من هنوز از برخورد بعدازظهرت دلخورم بايد بگم که سخت در اشتباهي !با اين پيونده خانوادگي ، چيزي براي من عوض نمي شه و منم جايگاه خودم رو فراموش نمي کنم! خوبه؟ناگهان با عصبانيتي طوفاني مشتش را بر روي فرمان اتومبيل کوبيد و فرياد زد:- واي خداي من! تو چرا اصرار داري اين مساله رو صدبار تکرار کني؟! شيدا اگه فردا از رياست استعفا بدم و توي آبدارخونه کار کنم راضي مي شي؟ تو رو خدا اينقدر منو زجر نده ! مگه من چه گناهي مرتکب شدم که خودم خبر ندارم، جز.....جمله اش را قورت داد . با حالتي اشفته و دگرگون از ماشين پياده شد و در را بهم کوبيد .
قلبم از تپش ايستاد. کاش دست بر روي نقطه ضعفش نمي گذاشتم! آرام سربرگرداندم و با نگاه به دنبالش گشتم .تازه دريافتم که بر روي پل ايستاده ايم...فرزاد آنطرف خيابان دستهايش را در جيبش فرو کرده و کنار گارد ريل هاي پل، پشت به من ايستاده بود .اين حقيقت شگرف و اعجاب انگيز که حتي بيشتر از جانم دوستش داشتم برايم مثل روز روشن بود و اعتراف به آن شيرين و سکر آور! درست مثل مزه گس خرمالو!همچون مادري که طاقت ديدن ناراحتي فرزندش را ندارد، برايش بي تاب شدم .دستم را بر روي قلبم فشردم و با بي قراري از اتومبيل خارج شدم .بيرون باد شديدي مي وزيد و ممکن بود سرما بخورد .بايد هر طور که مي توانستم از دلش در مي آوردم .اتومبيلهاي ديگر به دليل توقف ممنوعمان بر روي پل ، بوق زنان از کنارم مي گذشتند .بي توجه به آنها و باد شديدي که لباسم را به بازي گرفته بود، به سمتش رفتم .پشت سرش ايستادم و با لحني آرام و دلجويانه گفتم :- معذرت ميخوام ! اصلا همه حرفهام رو پس مي گيرم ، منظور بدي نداشتم هيچ حرکتي نکرد .گويا اصلا صدايم را نمي شنيد- با تو بودم ، شنيدي؟باز هم تکان نخورد .کلافه شدم .قدمي نزديکتر رفتم . و با فاصله اندکي از او پشت سرش ايستادم و با لحني شرمگين گفتم :- فرزاد.........از دستم دلخوري؟!با لبخندي عميق و جذاب به عقب برگشت و مرا با توجه به فاصله اندکي که داشتيم مجبور کرد يک قدم عقب تر بروم .باد موهاي پر پشت و خوش حالتش را به بازي گرفته بود و بازيگوشانه به هر سو مي کشاند . از زيبايي بي حدش و تصور اين که دلش را بدست آورده ام ، لبخندي بر لبهايم نشست .با اشتياقي عجيب و باور نکردني گفت:- شيدا نمي دوني چقدر انتظار اين لحظه رو کشيدم! بالاخره تو رو وادار کردم اسمم رو صدا کني لبخندم عميقتر شد .- پس ديگه ناراحت نيستي؟!قهقهه اي سر داد.- کوچولوي من ! از اولم ناراحت نبودم .من حتي يه ثانيه هم نمي توانم از دست تو دلگير باشم!- خدا رو شکر ! چون تصميم داشتم اگه باهام قهر کرده باشي خودم رو از بالاب همين پل پرت کنم پايين!از شيطنتي که در صدايم موج مي زد، باز خنده اي کرد و با لحني غريب و مرموز گفت:- واقعا؟ يعني اينقدر برات مهم بود؟!از شدت برق عجيب چشمهايش بر خود لرزيدم .در حاليکه صورتم از خجالت گلگون شده بود، سر به زير انداختم و با دستپاچگي گفتم :- بيا بريم ، ديرم شده! ماشين رو بدجايي پارک کردي، هوا هم سرده، خداي نکرده سرما ميخوري!- نترس عزيزم، من بيدي نيستم که با اين بادها بلرزم .ولي تو شايد خداي ناکرده مريض بشي .بدو بريم که زودتر برسونمت!با شيطنت گفتم:- دست شما درد نکنه ديگه! لابد من از اون بيدهام که الان دارم مي لرزم!با ترس از سرعت سرسام آور اتومبيلها، خودم را نزديکش کشيدم . با خنده اي در صدايش جواب داد:- نخير خانم! شما از صخره مقاومتريد! اون گردن بنده است که از مو هم باريکتره ، خوبه؟!اين را گفت و مرا در رفتن همراهي کرد . وقتي با هر مصيبتي بود از خيابان عبور کرديم و درون اتومبيل جا گرفتيم .نفس آسوده اي کشيدم .فرزاد دستي به موهايش کشيد و آنها را مرتب کرد .برگشت و نگاه خيره و نافذش را به چشمهايم دوخت .دلم در سينه لرزيد .لبم را به دندان گزيدم . سر به زير انداختم . صداي آرامش همچون نسيم سحر گاه در تار و پود جانم وزيد .- مي دونستي که چشمات توي شب مثل چشمهاي گربه برق ميزنه؟ نکنه وقت برق منو بگيره و جوون مرگ بشم!لبخندي زدم و انگشتهايم را بهم فشردم .نمي دانم چرا هرگاه تا به اين حد به او نزديک بودم معذب مي شدم .با خنده اي در صدايش گفت:- بابت برخوردم معذرت مي خوام، تو که از دستم ناراحت نيستي؟- معلومه که ناراحت نيستم ، ولي اگه آقاي متين قول بده پسر خوبي باشه و ديگه با من دعوا نکنه ، منم در عوض.........مکثي کردم و جمله ام را نيمه کاره رها کردم .با خود انديشيدم که در عوض، چه کاري مي توانم برايش انجام دهم .با دلخوري نگاهم کرد و گفت:- اِ......باز که شدم آقاي متين! بابا مگه همون فرزاد چشه ؟- آخه يه کمي سخته .من خجالت مي شکم شما رو به اسم کوچيک صدا کنم!- عادت مي کني ؛ يعني بايد عادت کني! حالا بگو در عوض چي؟با گيجي گفتم :- در عوض منم قول مي دم که.......يعني چيزه...........خوب بالاخره يه کاري مي کنم ديگه!به قهقهه خنديد.- خيلي خب کوچولو! خودت رو اذيت نکن ، در عضو قول بده که منو از نگاهت محروم نکني، باشه؟خنده شرمگيني کردم و در حاليکه عينک را در دستم مي فشردم ف سرم را بع علامت مثبت تکان دادم .پس از دقايقي که خيره نگاهم کرد .نفس عميقي کشيد و بلافاصله به راه افتاد .نزديک خانه که رسيديم گفتم:- آقاي متين !اين بار ديگه بايد دعوت منو قبول کنيد و بياييد خونه؟جوابم را نداد و با اخمهاي گره کرده به روبرو خيره شد .بلافاصله دريافتم که موضوع از چه قرار است و با خنده گفتم:- فرزاد؟!- جانم!دلم در سينه فرو ريخت .از اينکه اينگونه شيفته و محبت آميز جوابم را داد غرق در خجالت شدم .- نمي فرماييد تو؟- نه عزيزم ، دعوتت رو مثل هميشه به بعد موکول مي کنم . فقط قبل از اينکه پياد بشي باز هم بابت برخورد امروز و امشبم ازت معذرت مي خوام . باور کن دست خودم نيست ، اميدوارم منو درک کني. اگه ناراحتت کردم منو ببخش.تو که مي بخشيدي ، مگه نه؟!از لحن معصومانه اش قلبم در سينه فشرده شد .لبخندي زدم .- من که گفتم ناراحت نشدم .در شمن شما بخشيده شده اي!اين را گفتم و پس از آنکه عينکش را جلوي ماشين قرار دادم، پياده شدم .خم که شدم بلافاصله گفت:- شيدا مي دونم که اون هديه، منظور گردنبنده؛ خيلي برات عزيزه ، ولي زات خواهش مي کنم در حق اين بنده حقير يه لطفي بکن و اونو از گردنت باز کن! اين طوري يه عمر شرمنده محبتت مي شم!از لحن نيمه شوخي و نيمه جدي اش خنده ام گرفت . خداحافظي کردم و آنقدر ايستادم تا اتومبيلش در خم کوچه ناپديد شد .بمحض ورود به حياط متوجه اتومبيلهاي آقا وحيد و دايي منصور شدم و حدس زدم که همه اينجا هستند . حدسم کاملا درست بود و بمحض داخل شدنم، کتي با چهره اي هيجان زده و جيغ و فرياد به سمتم دويد و پشت سرم پنهان شد . با ناباوري نگاهي به او و سپس به مهران که با لباسهاي خيس از آب و تهديد کنان به سمتم مي آمد، انداختم .بلافاصله پرسيدم :- اينجا چه خبره؟! باز شما دوتا چه دسته گلي به آب داديد؟مهران روبرويم ايستاد و با لبخند گفت :- سلام بر زيباترين و بهترين دختر عمه دنيا ! خسته نباشيد!چهره اش شبيه پسر بچه هاي شيطان و بازيگوشي شده بود که زير باران خيس شده اند . موهايش خيس و مرطوب بر روي صورتش پخش شده بود و او را جذابتر جلوه مي داد .خنده ام گرفت :- سلام، چقدر بانمک شدي مهران!- اختيار داريد شيدا خدانم، نمک از خودتونه درياچه اروميه!و پيش از آنکه فرصتي براي جوابگويي به حاضر جوابي اش به من بدهد، دست کتي را با عصبانيت گرفت و از پشت سرم بيرون کشيد .کني که تا آن لحظه در سنگر خود آرام ايستاده بود، در حالي که قهقهه مي زد جيغي کشيد.واقعا که اين دونفر چقدر شيطان بودند!کفشهايم را در آوردم و در حاليکه براي تعويض لباس به اتاقم مي رفتم، خنديدم و دستي برايشان تکان دادم.- حقته!حتما اذيتش کردي ديگه، وگرنه بي دليل که نميخواد بکشدت!شلوغ بازيهاي مهران و کتي را که حالا ژاله و ساناز هم به جمع آنها اضافه شده بودند، خيلي زود به فراموشي سپردم و به اتاقم پناه بردم .با اينکه بشدت خسته بودم ولي خيلي زود تغيير لباس دادم و به جمع شاد و پر سر و صداي فاميل پيوستم .با همه سلام و احوالپرسي کردم و در کنار بچه ها که ظاهرا آرام شده و گوشه اي از سالن را اشغال کرده بودند، نشستم .خود را بين شايان و ساناز جاي دادم و با سرخوشي گفتم:- اِ.....کتي، توکه کشته نشدي!پس اون همه جيغ و هوار الکي بود؟با دلخوري نگاهي به مهران که مي خنديد کرد.- نخير ، از اين آقاي لوس بپرس که با چه قساوتي موهاي نازنينم رو کشيد تا اعتراف بگيره!- اعتراف؟!مهران توت فرنگي درشتي را با ولع به دهان گذاشت و گفت:- حقشه! منو خيس کرد ، منم موهاشو کشيدم!- پس اعترافش چيه؟ژاله با صداي بلند خنديد و جواب داد:- چيزي نيست بابا! مهران مجبورش کرد جلوي همه اعتراف کنه شبها عروسکش رو بغل مي کنه و ميخوابه!همه به قهقهه افتادند .ساناز که به مهرداد تکيه داده و در حال پوست گرفتن ميوه بود گفت:- مهران حرکتت خيلي ناجوانمرادنه بود! توي زندانهاي آمريکا هم با اين شکنجه ها از کسي اعتراف نمي گيرن!باز همه به خنده افتادند .قطعه اي از موزي را که پوست گرفته بودم، به دهان شايان گذاشتم که صدايش در گوشم پيچيد:- ماشينت کو؟!آنقدر دستپاچه شدم که کم مانده بود موز از دستم بيافتد.- اِ.......خب چيزه.....توي پارکينگ شرکته!قلبم با سرعت هر چه تمامتر مي تپيد .مي دانستم حتما مي پرسد پس با چه وسيله اي برگشته ام و آنوقت بود که در مي ماندم! ولي شايان لبخند زيبايي نثارم کرد و ديگر هيچ نگفت .با اينکه تعجب کردم ولي حرفي نزدم .بحث بچه ها بر سر مسائل سياسي دولت ، حسابي بالا گرفته بود و هرکس با سر و صدا نظراتش را اعلام ميکرد .دست شايان را که ساکت و متفکر نشسته بود، گرفتم و پرسيدم:- کجايي عاشق بي قرار؟!- همين جا کنار تو!ضربه اي روي بيني اش زدم.- چاخان نکن! معلومه که حواست اينجا نيست .شايان اگه يه سوال بپرسم راستش رو مي گي؟- تو صدتا سوال بپرس عزيزم. مگه من تا حالا به تو دروغ گفتم؟با خجالت سرتکان دادم.- نه منظورم اينه که همه رو برام بگي، البته اينجا نه.سرش را بعلامت مثبت تکان داد .دستش را کشيدم و با فاصله اي معين از بچه ها روي مبلي فرو رفتم و با بي تابي به چشمهايش زل زدم .- تو از کجا..........از کجا فرزاد متين رو مي شناختي ؟؟ ديشب گفتي بعدا برام توصيح مي دي .يادم نمياد قبلا گفته باشي دوستي به اين اسم داري!- اين که شد دو تا سوال خانم خوشگله! حالا بايد همين الان در موردش صحبت کنيم؟- آره همين الان! بخدا ديگه دارم کلافه مي شم .من تحمل انتظار کشيدن رو ندارم، خواهش مي کنم!دستهاي سردم را فشرد و با مهرباني گفت:- خيلي خب عزيزم، همه چيز رو مي گم بشرطي که آروم باشي و وسط حرفم نپري، قبوله؟!با شعف زايد الوصفي از همون شب خود را بيشتر بسمتش کشيدم و چشمي گفتم.
نگاه عميقي به چشمهايم انداخت و گفت:- راستش همه چيز از همون شب اول شروع شد؛ از همون شبي که تو زير بارون گريه کردي و بعد هم اون سرماي سخت رو خوردي نيمه هاي شب بود که براي خوردن آب اومدم پايين و خيلي اتفاقي نگام از پنجره به بيرون افتاد و در کمال ناباوري، ، تو رو ديدم که روي تاب نشستي، اونم زير بارون و بدون لباس مناسب! با ناباوري اومدم بيرون و نزديکت که رسيدم متوجه شدم با صداي بلند گريه مي کني و جمله هايي رو زير لب تکرار مي کني .کم مونده بود از تعجب شاخ در بيارم! تو اونقدر توي عالم خودت غرق بودي که اصلا متوجه من نشدي . مي ترسيدم سرما بخوري .از جمله هاي نامفهومي که زير لب تکرار ميکردي، چيزي دستگيرم نشد .چندبار کلمه « فرزاد » و « نمي تونم» رو شنيدم ولي رابطه اي بين اونها پيدا نکردم .بقدري غمزده و پريشون بودي که وقتي از کنارم رد شدي، اصلا منو نديدي! وقتي اومدي توي خونه، پشت سرت وارد شدم و اومدم توي اتاق.ديگه نمي تونستم بخوابم .بقدري نگران شدم که حد نداشت .توي ذهنم به دنبال يه نشونه آشنا مي گشتم ولي هرچه بيشتر فکر ميکردم ، کمتر به نتيجه مي رسيدم .با نواي آروم صداي تو بود که از فکر و خيال اومدم بيرون .مخم داشت مي ترکيد! روي تخت مچاله شده بودي و يه چيزي توي دستت بود .پتو رو آروم کشيدم روت .اول فکر کردم متوجه من شدي و داري باهام حرف مي زني ، ولي خوب که دقت کردم ديدم داري هذيون مي گي! حسابي تب و لرز کرده بودي و دائما مي گفتي « فرزاد نه، خواهش مي کنم » يا اينکه « من نمي تونم و تحملش رو ندارم» گاهي هم ابراز علاقه ميکردي! شايان نفس عميقي کشيد و زد زير خنده .- چرا چشمات رو اين شکلي کردي ديوونه؟ آدم مي ترسه! حالا بقيه اش رو گوش کن .سريع دکتر رو خبر کردم و به مادر اطلاع دادم و خودم رفتم دنبال کارآگاه بازي!بايد مي فهميدم فرزادي که تو رو اينهمه دوست داره و تو هم بي علاقه نيستي و بخاطر خودش بايد ازش دور باشي، کيه! به قول قديميها مار گزيده از ريسمون سياه و سفيد مي ترسه! بلافاصله رفتم شرکت. چون اين اسم رو قبلا فقط يه جا ديده بودم .بمحض اينکه وارد شدم الهام به سمتم اومد و با نگراني پرسيد چرا تو نيومدي .منم گفتم که فقط رئيس رو مي بينم .خانم کريمي بلافاصله ترتيب اين ملاقات رو دادو فرزاد با احترام کامل من رو به يه اتاق مخصوص که توي دفترش بود، برد . سر و وضعش حسابي بهم ريخته بود .وقتي خودم رو معرفي کردم .در کمال تعجب ديدم که منو کاملا مي شناسه .چطوري اش رو نگفت ولي اشاره کرد که همه اعضاي خانواده ما رو مي شناسه! من دليل اومدنم رو توضيح دادم و گفتم که دلم ميخواد بدونم چه ارتباطي بين شماست . فرزاد هم با صداقت ، تمام ماجرا را توضيح داد .از لحظه اي تو رو ديده تا اتفاقات شب قبل! از هيجاني که موقع صحبت کردن در مورد تو داشت و عشقي که بطور واضح توي تمام حالات و نگاهش موج مي زد، خيلي زود پي به همه چيز بردم .فرزاد در مورد خودش هم خيلي صحبت کرد. اون فقط نمي دونست تو از چي رنج مي بري و چرا هميشه از اون فرار مي کني .گفت احساس مي کنه غم نامفهومي توي چشاته که ازش سر در نمياره .وقتي فهميد مريض شدي بقدري ناراحت و دگرگون شد که نزديک بود قالب تهي کنه . بلافاصله از الهام خواستم با خونه تماس بگيره و جوياي حالت بشه .فرداي اون روز هم فرزاد با من تماس گرفت و خواست که من رو ببينه .همين مساله باعث شد دوستي عميقي بين ما بوجود بياد .همون جا بود که متوجه شدم پسر دايي الهامه، خيلي خوشحال شدم و تصميمم باهاش در ميون گذاشتم .اونم گفت که الهام به من علاقه داره و از اين محبت عاشقانه براش صحبت کرده ، فرزاد تقريبا همه برنامه هاش رو با من در ميون مي ذاره ، چون خيلي نگرانته و هميشه دورادور مراقب احوالته ، حتي توي عروسي مهرداد! اون معتقده چون تو بي نهايت ساده و بکر و خوش قلبي و البته زيبا، خيلي آسيب پذيري! بنظر فرزاد تو يه کمي سر به هوا هم هستي! بهر حال اون شخصيت بي نظيري داره و من توي چندين برخورد پي به کمالات اون بردم .اين تمام اتفاقاتي بود که رخ داده و تو رد جريان نبودي!هضم شنيده ها و گفته هاي شايان برايم کمي دشوار بود .نمي توانستم باور کنم که ارتباط آنها تا به اين اندازه صميمانه باشد . هنوز در ذهنم به دنبال کلماتي که به سرعت به گوشه و کنار مي گريختند مي گشتم . آب دهانم را بسختي قورت دادم و با درماندگي و شرم، نگاهم را از چشمهايش دزديدم .نمي دانم چرا دلم ميخواست هنوز هم موضوع را انکار کنم!- شايان دنيا چقدر کوچيکه و چه بازيهاي عجيب و غريبي داره! اصلا باورم نمي شه، ولي خواهش مي کنم در مورد من فکر بي مورد نکن! من اصلا علاقه اي به اون ندارم، فقط بارش احترام قائلم، همين!- باشه ، هر چي تو بگي! ما فکر مي کنيم تو دوستش نداري! لابد اون پرنسس گريان و دلشکسته که زير بارون ابراز علاقه ميکرد، بنده بودم؟!- لوس نشو نمکدون !من اونشب هذيون مي گفتم و هيچکدوم از حرفام صحت نداره .حالا چرا اون مي ياد همه چيز رو به تو مي گه؟!- خب اينم مي ذاريم به حساب صداقتش! شيدا باور مي کني احساس مي کنم بعد از سالها صاحب يه برادر خيلي خوب شدم؟!- شايان!خنده جذاب کرد و با دو انگشت گونه ام را محکم کشيد .- شايان و کوفت! شايان و زهر هلاهل! مرده شور اون چشات رو نبره! صد دفعه گفتم اينطوري به کسي زل نزن.حالا چته؟!- چرا پرت و پلا مي گي بي ادب! مي خواستم بگم اين ديگه صداقت نيست ، يه جور خود شيرينيه!لابد توئه ديوونه گزارش دادي که ما ديروز با مهران رفتيم بيرون و اونم دق دلش رو سر من خالي کرده؟!قهقهه اي زد و گونه ام را بوسيد.- نه به جون خودم ، من نگفتم!- پس از کجا فهميده؟!با شيطنت چشمکي حواله ام کرد .- نمي دونم .لابد تعقيبمون کرده! از فرزاد بعيد نيست!شايان اين را گفت و مرا در دنيايي از بهت و ناباوري تنها گذاشت .انگار برقي قوي از بدنم عبور کرد . چرا خودم به اين نتيجه نرسيده بودم ؟! ولي فرزاد چرا بايد مرا تعقيب کند؟ بسرعت به دنبال شايان دويدم و در حاليکه بازويش را مي گرفتم، او را بسمت خود کشيدم .- ولي من ميخوام بدونم چه حرفهايي بين شما رد و بدل شده، تو در مورد من چي گفتي؟- اونا ديگه مردونه اش عزيزم! به شما مربوطه نمي شه!با حرص نگاهش کردم ولي پيش از آنکه کلامي بگويم صداي مهرداد بلند شد :- مي شه بگيد دوتا خواهر و برادر، دو ساعته چي داريد پچ پچ مي کنيد؟ بابا ناسلامتي ما مهمونيم ها!شايان بسمت بچه ها رفت و جواب داد:- شما که خودت صاحب خونه اي آقا مهرداد! فقط توضيح بده ببينم چه بلايي سر اين ظرف ميوه اومده؟ نکنه قوم تاتار از اينجا رد شدن و ما خبر نداريم؟همه به خنده افتادند و مهران با لودگي گفت:- وا، چشم در اومده ها! چرا همه تون اينجوري به من نگاه مي کنيد؟ من که لب به چيزي نزدم، آخه روزه ام!کتي در جوابش، دهن کجي کرد و گفت:- آره جون خاله ات! پس من بودم که مثل قاتلها، نسل ميوه رو کندم!مهران با حالتي تدافعي گفت:- آهاي کتي! در مورد خاله من درست صحبت کن! در ضمن قاتلم خودتي ، دختر آتيش پاره!- وا، مگه تو خاله داري که اينطور جز مي زني؟- حالا درسته که خاله ندارم ولي اگه بود تو حق نداشتي در موردش اينطوري حرف بزني!همه به جر و بحث آن دو آنقدر خنديدند که از چشمهايشان اشک سرازير شد . و من همچون انسانهاي گيج و مسخ شده ، ما بين ژاله و ساناز جاي گرفتم .تا پايان مجلس ، چيزي از مهماني نفهميدم.بچه ها با هم حرف مي زدند و سر به سر هم مي گذاشتند ولي من در افکار خو غرق بودم .ظاهرا بزرگترها هم پس از کمي بحث و نظر خواهي در مورد کيفيت برگزاري مراسم، تصميماتي اتخاذ کردند و سپس، همگي خداحافظي کردند و رفتند .با افکاري مغشوش به رختخواب پناه بردم . هنوز هم جملات شايان در گوشم زنگ مي زد . دلم مي خواست بدانم او در مورد سرگذشت من به فرزاد چه گفته است .مطمئنا حقيقت را نگفته بود ؛ چرا که در آنصورت فرزاد سرخورده و مايوس از اين عشق نافرجام مرا رها ميکرد و بسوي سرنوشت خود مي رفت بايد از شايان مي پرسيدم . اين سوال را به فردا موکول کردم .چشمهايم را بستم و سعي کردم افکار مسموم و آزار دهنده را از ذهنم دور کنم.بمحض ورود به شرکت، نگاه متعجب و مبهوتم روي انبوه گلهايي که در گلدان روي ميزم قرار داشت، ثابت ماند .هنوز مردد ايستاده بودم و به گلها نگاه ميکردم که با صداي او از جا پريدم .- جواب سوالت پيش منه!بسرعت به عقب برگشتم و سلام کردم .سلام خانم، صبح بخير!- صبح شما هم بخير. ولي اين گلها به چه مناسبته؟ حالا چرا اينهمه؟! مي دوني که خودم هر روز گل مي خرم قدمي نزديکتر آمد و در حاليکه دستهايش را در جيب شلوارش فرو مي کرد، به چشمهايم خيره شد .- بله مي دونم عزيزم! ولي اين گلها بخاطر معذرت خواهي براي برخورد ديروزه ، و بخاطر اينکه با داد و فريادم، تو رو ترسوندم، واين که دختر خوبي شدي و داري سعي مي کني منو به اسم کوچيک صدا کني، حتي بخاطر اين که............نگاه خيره فرزاد به يقه مانتو و گردنم ، مرا در دنيايي از شرم و خجالت شناور کرد .نگاهي به يقه مانتويم انداختم .تقريبا پوشيده بود و آن اندک برهنگي گردن هم بقدري نبود که او را آنطور ميخکوب کند! بي اراده خودم را جمع و جور کردم و به آرامي پرسيدم:- مشکلي پيش اومده ؟ دليل چهارم رو نگفتي؟!- شيدا من خواهش کرده بودم اين زنجير طلا رو از گردنت باز کني، مي دونم که رفتارم بچه گانه اس، ولي تمنا مي کنم اين لطف رو در حق من بکن !آه از نهادم برآمد .لحن محزون و رنجيده اش دلم را به درد آورد. واقعا که چقدر گيج و حواس پرت بودم! به کلي فراموش کرده بودم .بسرعت گفتم :- خواهش مي کنم اين حرف رو نزن .يادم رفته بود بخدا! آخه ديشب کلي مهمون داشتيم .منم که خسته بودم........باور کن منظوري نداشتم .چشمهايش را کمي تنگ کرد و با لحن نافذي پرسيد:- مهمون هاتون کيا بودن؟دلم در سينه فرو ريخت . نمي دانم چرا تصور کردم اگر بداند مهران هم ديشب آنجا بوده، عصباني مي شود .البته مي دانستم تصور بيجايي است چرا که فرزاد بسيار تودار و منطقي بود .ولي باز هم تپش قلب پيدا کردم. با نگاهي رميده و مضطرب نجوا کردم .- خاله هام بودند، باور کن!لبخند جذاب زد و آهسته به سمتم آمد.- من که بارو نمي کنم چون تو اصلا دروغگوي خوبي نيستي، اينو يادت باشه!دو قدم به عقب برداشتم و به ميز چسبيدم.- اي واي فرزاد، کجا داري مي آيي؟! بابا من که خبر نداشتم مهمون داريم . من نمي دونستم که مهران هم اونجاست .اميدوارم باور کني که دارم راست مي گم .روبرويم ايستاد و با نگاهي متعجب و لبخندي عميق تر، سرتاپايم را از نظر گذارند .- باور مي کنم عزيزم! مگه من پرسريدم کي اونجا بود کي نبود؟ فقط گفتم تو اصلا بلد نيستي دروغ بگي چون نگاهت رسوات مي کنه ! حالا تو چرا اينقدر ترسيدي؟ مگه من لول خورخوره ام؟!- خب تو با اين کارهات آدمو مي ترسوني ديگه! برو کنار ميخوام به کارهام برسم، دير شد!قهقهه مستانه اي سر داد و يکي از گلهاي داخل گلدان را برداشت و عقب گرد کرد .- حالا که اين جوريه منم اين گل رو مي برم ، چون تو به حرفم گوش نکردي! حالا بلند شو پرونده اي رو که روي ميز آقاي صالحيه، بردار و بيار به اتافم !لحظه اي با خود انديشيدم که او هم درست مثل شايان است .نمي دانم از اينکه حرص مرا در آورد چه لذتي مي برد؟ با دلخوري سرم را به جانبي ديگر گرفتم و گفتم:- من نمي يام توي دفترت! خودت زحمت پرونده رو بکش«please »!با تعجب ايستاد و مرا نگاه کرد .- به به، چشمم روشن! از کي تا حالا؟ تو مي آيي به دفتر من، اونم همين الان « ok »؟لحظه اي سکوت کرد و سپس با لحن مهرباني گفت:- چيه ؟ نکنه مي ترسي؟خوب مي دانست که چگونه بايد احساسات مرا قلقلک بدهد . بلافاصله گردنبند را در کيفم گذاشتم و ايستادم .- نخير ، محض اطلاع جنابعالي بگم که بنده از هيچ چيز نمي ترسم!و در دل گفتم:- هر چند که تو واقعا ترسناکي! هيولاي مرموز و دوست داشتني!پس از برداشتن پرونده، همراه او به دفترش رفتم و مشغول رسيدگي به کارها شدم.
فصل 9دو هفته اي که بيصبرانه انتظار پايانش را مي کشيدم بسرعت مي گذشت .شايان با بدجنسي تمام در مقابل اصرارهاي بي پايانم، هرگز نگفت که با فرزاد چه صحبتهايي کرده است و همه آنها را سري و رمدانه قلمداد کرد! در طي اين فاصله ، الهام دوبار به منزل ما دعوت شد تا در مورد مهماني و نحوه برگزاري آن تصميم بگيرد و از نزديک ناظر روند کارها باشد، که البته الهام و شايان با تواضع و قدرشناسي همه چيز را به بزرگترها سپردند .طبق قراري که شب قبل گذاشته بوديم ، امروز بايد براي تهيه حلقه، وسايل سفره عقد و لباس مي رفتيم و در اين گردش بي پايان، من و کتي و فرزاد هم آنها را همراهي مي کرديم .بقول الهام، فرزاد حکم برادرش را داشت و هرگز عملي را بدون نظر خواهي از او انجام نمي داد .کتي هم با توجه به روحيه شاد و پر انرژي اش، همپاي بسيار خوبي بشمار مي رفت .الهام آنروز به شرکت نيامد ولي من مثل هميشه دقيق و خستگي ناپذير به سر کار رفتم . قرار ما براي ساعت سه در منزل ما بود .کارهايم را که به اتمام رساندم به دفتر فرزاد رفتم تا براي رفتن ، کسب اجازه کنم .- بفرماييد خانم رها!- اِ، باز تو از کجا فهميدي که منم؟- اختيار داريد خانم! بنده شما رو از سه هزار کيلومتري هم تشخيص مي دم!- اي واي چقدر بد! حالا اومدم بگم با اجازه شما بنده مرخص مي شم!در حاليکه مي خنديد، کتش را به تن کرد و کيف دستي اش را برداشت.- باز هم مي گم اختيار داريد!اجازه بنده هم دست شماست، صبرکن الان خودم مي رسونمت .مي دانستم که مخالفت بي فايده است چرا که او بي نهايت لجباز و يکدنده بود. بنابراين تشکر کردم و پس از خداحافظي با همکارها، بيرون از شرکت به انتظارش ايستادم. هوا حسابي گرم شده بود و گرمايش بشدت کلافه کننده بود .فرزاد پس از روشن کردن اتومبيل، مثل هميشه کاستي ملايم و غمگين داخل پخش گذاشت و پرسيد:- مطمئني اين هوا اذيتت نمي کنه؟ اگه فکر مي کني مريض مي شي قرار رو کنسل مي کنيم و نزديک غروب مي ريم تا هوا خنک تر بشه!با لبخند نگاهش کردم .صدايش مثل هميشه گرم و پر عطوفت بود. واقعا اين مرد تا چه حد دوست داشتني و دلسوز بود! درست مانند پدري مهربان که شديدا مراقب دردانه لوس و سر به هوايش است! سکوتم باعث شد نگاهم کند. خنده اش گرفت .- چيه؟ به چي نگاه مي کني؟!با دستپاچگي خودم را جمع و جور کردم.- هيچ چي ، ميخواستم بگم براي من فرقي نمي کنه؛ اونقدرها هم نازک و نارنجي نيستم!با همان لبخند زيبا سري تکان داد و سکوت کرد .بقدري در افکارم غرق شدم که متوجه اطراف نبودم .وقتي به خود آمدم که دريافتم مسيرمان تغيير کرده است .با تعجب نگاهي به اطراف و سپس به او انداختم .- مثل اينکه مسير رو اشتباه اومدي! قراره بريم خونه ما .- بله مي دونم!با دلواپسي پرسيدم:- پس مي شه بگي الان کجا داري مي ري؟!نگاهي به چهره انداخت و لبخند شيطنت آميزي زد.- اگه از نظر تو اشکالي نداره، يه سر مي ريم خونه ما، يه کار کوچولو دارم که بايد انجام بدم!دلم در سينه فرو ريخت ! حالا بايد چکار ميکردم؟ با خود گفتم:« معلومه که اشکال داره! بريم خونه شما، اونم با تو؟ خدايا کمک!از وحشت من لبخندش عميقتر شد و گفت:- نترس عزيزم؛ قول مي دم به موقع برسيم .تو که مي دوني من ابدا آدم بدقولي نيستم .نبايد مي گذاشتم به ترس بي دليلم پي ببرد . با تظاهر به خونسردي در صندلي جابجا شدم و به مناظر اطراف چشم دوختم . بهر حال چاره اي نبود .هر چند که دلشوره عجيبي داشتم و بشدت ترسيده بودم .تا رسيدن به مقصد هر چه که دعا و نيايش در ذهن داشتم، خواندم!با سرعتي که فرزاد رانندگي ميکرد ، خيلي زود به مقصد رسيديم .منزلشان در محيطي آرام و زيبا در بهترين منطقه شمال شهر قرار داشت . فرزاد با مهارت به داخل خياباني وارد شد؛ خياباني عريض که از دو طرف در انبوه درختان سر به فلک کشيده محاصره شده بود .در آن ساعت از روز همه جا خلوت و آرام بنظر مي رسيد .من هنوز با دقت مناظر زيباي درختان و معماري خانه هاي لوکس خيابان را نگاه مي کردم که فرزاد مقابل خانه اي ايستاد و کمي به سمتم متمايل شد .بي اراده و با دستپاچگي محسوسي خود را به عقب کشيدم . بدون اينکه نگاهم کند خنده اي کرد و با صدايي نجوا گونه زير لب گفت :- ترسو!بلافاصله از داخل داشبورد ماشين، ريموتي را خارج کرد و در جاي خود نشست .در خانه، دروازه آهنين و بلندي بود که توسط کنترل ، باز و بسته مي شد . در به کندي و بي صدا از هم گشوده شد .همزمان با رفتن فرزاد به داخل، دهان من نيز از تعجب باز ماند .راهي شني و نه چندان باريک ، از جلوي در تا ساختمان که بي شباهت به قصري با شکوه نبود ، کشيده شده بود .در دو طرف راه، درختهاي سرسبز و گلهاي رنگارنگي خودنمايي ميکرد که منظره اي بي نهايت زيبا را به وجود آورده بود . از جلوي در ورودي تا نزديک خانه، طاقي آهنين قرار داشت که دورتادور آن پيچکي سرسبز با گلهاي ريز سفيد دخيل بسته بود .فرزاد اتومبيل را تا وسط راه شني پيش برد و به من که مبهوت آنهمه زيبايي بودم نگاه کرد .- خيلي خب، حالا بيا بريم تو تا منم آماده بشم .- خداي من! چقدر باشکوه!فرزاد پياده شد و من هم در پي او خارج شدم .عطر گلهاي مختلف و درختان سر به فلک کشيده ، به همراه نسيم ملايمي که مي وزيد ، هوش از سرم برده بود . اصلا از خاطرم رفت که تا چند لحظه پيش چقدر از همراهي او وحشت داشتم! نفس عميقي کشيدم و با نگاهي به اطراف ، با شادي کودکانه اي که ابدا سعي در پنهان کردنش نداشتم، گفتم:- اينجا چقدر قشنگه ، انگار يه تيکه از بهشته!..........من واقعا عاشق طبيعتم .هرجا که يه دسته درخت و سبزه و گل مي بينم ميخوام از خوشحالي جيغ بزنم!در اتومبيل را بستم و بسمتش رفتم .با تعجب از سکوت ممتد و نگاه ثابتش گفتم:- به چي زل زدي ؟ مگه تا حالا آدمي رو که از ديدن طبيعت لذت مي بره ، نديدي؟ خنده اي کرد .نگاهش مشتاق و بي قرار بود .- شيدا تو پر از شگفتي و هيجاني! رنگ چشمات از تاثير محيط سبز شده، نمي دوني چقدر قشنگ شدي!برقي از بدنم گذتش .با خجالت سر به زير انداختم و از خدا خواستم که رنگ چهره ام تغيير نکرده باشد .هنوز سنگيني نگاهش را احساس ميکردم .کمي اين پا و آن پا کردم و آهسته گفتم:- دير مي شه ها!خنده اي کرد و با سرخوشي گفت:- آخي! خجالت کشيدي کوچولو؟ باشه ديگه ازت تعريف نمي کنم .حالا ديگه سرت رو بلند کن و بيا بريم توي ساختمون!- نه نه، ممنون .من همين جا هستم .فقط تو سريع آماده شو و بيا که وقت زيادي نداريم!با تعجب يک تاي ابرويش را بالا برد .- يعني چي اينجا هستم؟ بدو بيا بالا، نمي شه که اينجا بايستي ، بيا بريم .و بي توجه به من، بسمت ساختمان حرکت کرد. نگاهي به اطراف انداختم . تا چشم کار ميکرد گل و درخت بود .حياطي بي نهايت بزرگ که گويي انتهايي نداشت .ترسي مبهم به دلم نشست .دوان دوان خودم را به او رساندم و در حاليکه به معماري زيبايي خانه نگاه ميکردم پرسيدم:- راستي پدرتون هم الان تشريف دارند؟!- نه، رفته مسافرت .البته ببخشيد که اينطوري آوردمت اينجا، حقش بود که با خانواده و طي مراسمي رسمي تر مي اومدي .حالا شما اينو فراموش کن تا خودم رسما دعوتتون کنم .در را باز کرد و کنار رفت تا من وارد شوم . تشکر کردم و بمحض ورود ، زني فربه و کوتاه قد که حدودا چهل- پنجاه ساله بنظر مي رسيد بطرفمان آمد . در حاليکه با چشمهاي گرده شده به من زل زده بود گفت:- سلام فرزاد جان! خسته نباشي ، نگفته بويد اين ساعت به منزل مي آيي!- سلام فهيمه خانم ، شما هم خسته نباشيد به من اشاره کرد .- ايشون شيدا خانم ، خواهر آقا شايان هستند نگاه زن حالت آشنايي به خود گرفت و با مهرباني مرا در آغوش کشيد .- خيلي خوش اومدي عزيزم! از ديدنت خوشحالم . در ضمن تبريک مي گم .حالا بفرماييد خواهش مي کنم!تشکر کردم و با نگاه فرزاد، توضيح بيشتري خواستم .جايگاه آن خانم هنوز برايم مشخص نبود .- ايشون فهيمه خانم هستند و با ما زندگي مي کنند و به کارهاي منزل، سر و سامون مي دن .البته حق مادري به گردن من دارن ، چون از بچگي مراقب من بودند .سري بعنوان احترام تکان دادم و فهميدم که حدسم درست بوده است! فرزاد مرا بسمت مبلي هدايت کرد و آهسته پرسيد:- اگه چند لحظه تنها بموني ، ناراحت نمي شي؟- نه، برو زودتر به کارت برس .فقط عجله کن که دير نشه ، مامان دلواپس مي شه!« چشمي» گفت و بسمت پلکان زيبايي که در ضلع شرقي ساختمان واقع بود به راه افتاد . ايستاده بودم و با نگاه، او را دنبال مي کردم . وقتي از نظذ ناپديد شد ، متوجه فهيمه خانم شدم که با لبخندي معني دار و نگاهي سرشار از تحسين، خريدارانه براندازم ميکرد. با دستپاچگي لبخندي زدم و نشستم . حضور او باعث آرامش و دلگرمي ام بود و از آن استرس و تشويش اثري نبود .البته مي دانستم که ديدن دختر جواني در کنار فرزاد، آنهم در منزل برايش جاي سوال داشت .از حالت بهت زده اش کاملا مشخص بود که قبلا هرگز با چنين صحنه اي مواجه نشده است بلافاصله با ظرفي پر از ميوه هاي فصل، و نيز يک ليوان شربت بازگشت .تشکردي کردم و پس از رفتنش ، بلند شدم و چرخي در سالن زدم . سالن بي نهايت بزرگ و دلباز ، تماما سنگ فرش بود . در گوشه و کنار چند قاليچه ابريشمي نفيس و گرانقيمت پهن شده بود.کنده کاريهاي زيبايي ، ستونها و ديوارها را زينت مي داد، گچبريهاي سقف آنقدر خيره کننده بود که تا چند لحظه نگاهشان کردم .تابلو فرشهاي ديدني که بنظر عتيقه مي آمدند، ديگر تزئينات داخلي سالن را تشکيل مي دادند .به آرامي بسمت شومينه زيبا ولي خفته اي که در سالن قرار داشت حرکت کردم .بالاي شومينه ، گلداني منقش به تصاوير شکار آهو در چمنزار ، توسط شکارچيان به چشم مي خورد .کاملا مشخص بود که هنر دست هنرمندان خوش ذوق اصفهان است .در کنار آن؛ عکسي از فرزاد و پدرش در حاليکه دست در گردن هم انداخته بودند، به چشم ميخورد و در طرفي ديگر تنها عکسي از جواني پدرش قرار داشت . دقيقتر نگاه کردم و از نبودن مادرش در کنار آنها متعجب شدم . يعني فرزاد مادرش را در سنين کودکي از دست داده بود! چون اشاره کرد که فهيمه خانم حق مادري بر گردنش دارد! اصلا تک فرزتد خانواده بود يا خواهر و برادر ديگري هم داشت؟ تازه دريافتم اطلاعاتم در مورد او چقدر اندک است ! جرعه اي از شربت توت فرنگي را که در دست داشتم نوشيدم و کنار تابلويي ايستادم . منظره اي زيبا از طبيعت را نشان مي داد که پسري معصوم و خوش سيما، از درون قاب پنجره اي به آن چشم دوخته بود .نقاشي بقدري طبيعي و قشنگ بود که تصور کردم عکسي بزرگ شده است .طبيعت جاندار و نگاه زنده جوان داخل نقاشي، واقعا مسحور کننده بود و چشم هر بيننده اي را خيره ميکرد .محو تماشا بودم که صدايش را شنيدم:- نقاشي قشنگيه، درسته؟هنوز پشت به او داشتم .- واقعا فوق العاده است! کاش اين منظره فقط يه نقاشي نبود- اگه يه نقاشي نبود ، چکار ميخواستي بکني؟با تعجب برگشتم و با چهره آراسته و خندانش مواجه شدم .بلوز چهارخانه و شلوار جين پوسيده بود و صندلي نيز به رنگ بلوزش به پا داشت .تن پوشش از آن حالت رسمي شرکت که جذبه اي خاص به او مي بخشيد، به پسري بازيگوش تغيير شکل داده بود .واقعا که چقدر خوش پوش و برازنده بود! لبخند زدم.- کار نميکردم فقط آرزو داشتم حتي براي يه بار هم که شده اونجا رو از نزديک ببينم!- بسيار خب! حالا که اينقدر دوست داري، قول مي دم که يه روز تو رو ببرم تا منظره به اين قشنگي رو ببيني!با ناباوري و چشمهاي گرد شده قدمي نزديکتر رفتم .- تو از کجا مي دوني اين منظره وجود خارجي داره؟!- آخه چند دفعه بگم چشمات رو اين شکلي نکن دختر؟! اولا که اين نقاشي رو يکي از دوستاي من از يه صحنه کاملا طبيعي کشيده، در ثاني شما بگو ميخوام برم کره ماه! اگه وجود خارجي هم نداشته باشه ، بنده خودم يه ماه مي سازم و تو رو مي برم اونجا ! تازه اگه دلت بخواد چند تا قمر مصنوعي هم براش مي سازم! فقط کافيه که امر کني!نفسم از هيجان بند آمد . باز هم من بودم و فرزاد و محبتهاي بي دريغش و عشقي بي پايان که از دريچه چشمهاي شفافش به وجودم مي ريخت و در تار و پود جانم رخنه ميکرد .ليوان را در دستم فشردم و با لبخندي کمرنگ و سري به زير افتاده از کنارش عبور کردم . -اگه کارت تموم شده بريم؟ حسابي ديرمون شده!مدتي خيره نگاهم کرد که باعث شد دست و پايم را گم کنم .با قدمهايي آرام به من نزديک شد و در حاليکه مرا بسمت در خروجي راهنمايي ميکرد، به آهستگي نجوا کرد:- کاش مي فهميدم چرا هميشه از من فرار مي کني!حرارت عجيبي را در وجودم احساس ميکردم .هنوز دست فرزاد به دستگيره نرسيده بود که صداي فهيمه خانم قلبم را از جا کند:- آقا فرزاد!فرزاد که از تکان من خنده اش گرفت به عقب برگشت .بله!- براي شام بر مي گرديد؟- نه فهيمه خانم ، منتظرم نباش .امروز قراره براي الهام خريد کنيم، احتمالا شام رو بيرون مي خوريم .هنوز سر به زير داشتم که فهيمه خانم مرا مخاطب قرار داد:عزيزم کيفتون رو جا گذاشتيد!با خجالت کيف را گرفتم و تشکر کردم .صداي خندان و پر شيطنت فرزاد نگاهم را بسمتش کشيد .- چيز تازه اي نيست فهيمه خانم، شيدا هميشه همين قدر سر به هواست!از اينکه اينطور بي پروا جلوي فهيمه خانم صحبت ميکرد تا بنا گوش سرخ شدم و نگاه تهديد آميزي به جانبش انداختم که به قهقهه افتاد .چرا اينطوري نگام مي کني؟ مگه دروغ گفتم؟!چشمهاي لبريز از خجالتم به صورت فهيمه خانم سُر خورد و او را هم خندان ديدم .گونه اش را بوسيدم و زير نگاه مهربان و معني دارش ، دوشادوش فرزاد از در خارج شدم . در بين راه فرزاد قول داد مرا با دوست هنرمندش که آن نقاشي زيبا را کشيده بود، آشنا کند .
همزمان با هم وارد خانه شديم و سلام کرديم . اولين کسيکه به استقبالمان آمد، مادر بود و در پي آن شايان و الهام، کتي که ظاهرا تازه از راه رسيده بود و خودش را با دست باد مي زد ، با دهاني باز و چشمهايي از حدقه بيرون زده به ما نگاه ميکرد .مادر دست فرزاد را به گرمي فشرد و گفت :خيلي خوش اومديد فرزاد خان، افتخار داديد!شايان او را در آغوش کشيد و جمله اي را زير گوشش نجوا کرد .الهام هم با خنده گفت :معلوم هست شما دو نفر کجاييد؟! چرا تلفن همراهت خاموشه فرزاد؟فرزاد در حلقه محاصره استقبال کنندگان گير افتاده بود و در حاليکه مشخص بود حسابي دستپاچه شده است .جواب هر يک را مي داد .با هدايت دست شايان ، بسمت مبلي رفت و کتي توسط الهام به او معرفي شد .جمع آنها را ترک کردم و براي تعويض لباس به اتاقم رفتم .هنوز در را بطور کامل نبسته بودم که کتي با عجله به داخل اتاق پريد!چه خبرته کتي ديوونه؟ترسيدم!- اين هرکول کيه ديگه شيدا؟!خنده ام گرفت .لباسهايم را از تن خارج کرده و روي تخت انداختم .هرکول چيه؟ شما که بهم معرفي شديد، پسر دايي الهامه ديگه!تهديد گرانه بسمتم آمد.- مي دونم بي مزه ! ولي اون با تو چکار ميکرد؟ اصلا چه جوريه که شما با هم اومديد؟خنده ام شدت گرفت .حق داشت که اينطور قيافه بگيرد ، چرا که از هيچ چيز خبر نداشت .- يادم رفت بگم کتي، اون رئيس شرکت منه ، چون قرار بود با هم بريم خريد، من رو هم سر راه رسوند .در حاليکه حسابي گيج شده بود، روي صندلي نشست و چانه اش را خاراند . - من که سر در نياوردم ! يعني پسر دايي الهام، رئيس شرکتيه که تو اونجا کار مي کني؟ پس از اين طريق با الهام اشنا دشي؟- نه کله پوک! من از اول که به اون شرکت رفتم الهام همکار من بود .ما خيلي زود صميمي شديم و توي اين فاصله شايان و الهام بهم علاقمند شدن.شبي که رفتيم خواستگاري ، فهميدم که فرزاد متين که رئيس شرکتمونه ، پسر دايي الهام هم هست .خودشون اين مساله رو از همه پنهان کرده بودند، حالا فهميدي؟!- آره، چه جالب!لبخندي زد و با هيجان ادامه داد:- ولي شيدا خودمونيم چقدر جذابه! چه قد و هيکلي داره! مثل غول مي مونه ولي يه غول خوشگل! باورت مي شه اگه بگم تا حالا توي زندگيم پسر به اين قشنگي نديدم؟ عجب چشمهاي ديوونه کننده اي داره!خنديدم و روسري ام را بسمتش پرت کردم . - مواظب باش تو گلوت گير نکنه پررو! تو کار ديگه اي بغير از نظر دادن نداري؟با نگاهي کنجکاو و لبخندي معني دار بسمتم آمد .- نکنه خبرايي شده ناقلا و به ما نمي گي، ها؟!- نخير، بجاي اين پر حرفي ها ، بيا تو انتخاب لباس کمکم کن!مانتويي تابستاني که رنگ سبزش با شال حريري که بتازگي خريده بودم، همخواني داشت انتخاب کردم و پس از شنيدن کلي تعريف و تمجيد کتي، به جمع بچه ها پيوستيم .نگاه مشتاق و آميخته به تحسين فرزاد که با شرم از حضور ديگران ، دزدکي براندازم ميکرد مرا از انتخاب رنگ و مدل لباس راضي کرد .با آمدن من ، همگي از مادر خداحافظي کرديم و به درخواست فرزاد، سوار بر اتومبيل او، به راه افتاديم .من و کتي و الهام در عقب جاي گرفتيم و شيطنتها از همان لحظه آغاز شد .کتي مثل هميشه پر سر و صدا بود و حتي از فرزاد هم خجالت نمي کشيد .- آقا شايان! هي ما رو زبون خشک و تشنه از اين خيابون به اون خيابون نکشي ها! از الان گفته باشم!- کتي تو که اينقدر شکمو نبودي! در ضمن قصاص قبل از جنايت نکن .چهارتا خيابون راه برو بعدا اگه تشنه موندي اعتراض کن!ولي کتي دست بردار نبود و آنقدر سر به سر او و الهام گذاشت که صدايشان در آمد . فرزاد که از شيطنتهاي او حسابي خنديده بود گفت:- کتايون خانم دختر شاد و سرحاليه ، بودن با اون اصلا آدم رو خسته نمي کنه! همگي جمله او را تصديق کرديم و کتي جواب داد:- اختيار داريد آقاي متين سرحالي از خودتونه!از حاضر جوابي او مجددا همه به خنده افتادند .من پشت سر فرزاد در صندلي فرو رفته بودم و به مناظر اطراف نگاه ميکردم .فرزاد با صداي نسبتا آرامي پرسيد:- شيدا خانم رو نمي بينم ، خيلي ساکتيد!با اين بهانه آئينه را طوري تنظيم کرد که کاملا مرا مي ديد و تصوير چشمهاي جادويي و جذابش با آن نگاه وحشي روحم را به تسخير در آورد .لبخندي زدم و گفتم :- ماشاءاله مگه کتي به کسي اجازه مي ده؟ يکريز حرف مي زنه!شايان با خنده اي توام با شيطنت ، پشت سرش را خاراند و آهسته گفت:- بعضي ها لطفا بهونه نکنن و آينه رو جابجا نکنن، تصادف مي کنيم ها!فرزاد تا بنا گوش قرمز شد و شايان به قهقهه خنديد .کتي که انگار منتظر همين بهانه بود ، نيشگون محکمي از بازويم را گرفت و زير گوشم گفت :- مي کشمت شيدا! بگو بين تو و اين « بعضي ها» چه خبره!- خيلي خب چسب دوقلو !الان که نميشه ، باشه تا بعد !به خيابان موردنظر رسيديم ، فرزاد جايي براي پارک اتومبيل پيدا کرد و گردش بي پايان ما از همان لحظه آغاز شد .ابتدا براي خريد حلقه وارد جواهر فروشي بزرگي شديم .شايان حلقه بي نهايت زيبا و البته گرانقيمتي را پيشنهاد داد و الهام با متانت پذيرفت .پسرها براي خريد آن با فروشنده وارد مذاکره شدند .از بين حلقه هايي که روي ميز چيده شده بود، يکي را که بنظرم ساده ولي بسيار زيبا مي آمد، برداشتم و به دست کردم. انگشتهاي سفيد و کشيده ام با درخشش نگين زيباي انگشتر، جلوه اي ديگر پيدا کرده بود .کتي و الهام کنارم ايستاده بودند .هريک بنوعي اظهار نظر ميکردند .همزمان که در مورد آن صحبت ميکرديم .فرزاد به کنارم آمد و گفت:- چقدر قشنگه ! اگه خوشت اومده مي خريمش !با تعجب به قيافه خندانش نگاه کردم .- نه همينطوري نگاه ميکردم .مرد فروشندع براي خوش خدمتي بااشاره به فرزاد گفت:- به حسن سليقه همسرتون آفرين مي گم! در مورد قيمت هم نگران نباشيد ، يه تخفيف ويژه براتون در نظر مي گيرم !فرزاد و شايان خنديدند و من با خجالت ، سر به زير انداختم .کتي ضربه اي به پهلويم زد و با لبخندي موذيانه اشاره کرد که حلقه را سرجايش بگذارم .پس از خريد حلقه و ديگر جواهرات، نوبت به لباس رسيد . الهام براي انتخاب لباسش وسواس زيادي داشت و دائما ما را از اين مغازه به آن مغازه مي کشيد .در نهايت، هنگاميکه لباس مورد نظرش را نيافت، از خريد آن انصراف داد و تصميم گرفت مدلي را از روي ژورنال انتخاب کرده و به خياط مخصوصشان سفارش دوخت آن را بدهد .من لباس ماکسي آبي آسماني را انتخاب کردم که يقه رگلان بود و دستکشهايي بلند تا روي آرنج دست داشت ، پارچه لباس براق بود و بر روي يقه و قسمتي از جلوي لباس ، سنگ دوزي شده بود و پشت دامن لباس به روي زمين کشيده مي شد .کتي هم به رغم اصرارهاي ما هيچ لباسي انتخاب نکرد .ظاهرا لباس زيبايي را از آلمان بهمراه آورده بود که همان را مي پوشيد .هوا کاملا تاريک شده بود که ديگر وسايل مورد نياز را خريداري کرديم و همه را به ماشين انتقال داديم .به پيشنهاد فرزاد، به رستوراني که خودش در نظر داشت رفتيم .مکان فوق العاده زيبايي بود که در انبوه درختان محاصره مي شد . ساختمان اصلي در وسط قرار داشت ولي در اين فصل از سال در محوطه زيباي آن، تخت هاي چوبي قرار داده بودند و تمام مراجعه کنندگان از آنها استفاده مي کردند . جايي را بر روي همان تخت ها انتخاب کرديم و نشستيم .هوا بي نهايت مطبوع و دلچسب بود و پس از آنهمه پياده روي و خستگي ، صرف چاي و بعد هم شام، واقعا عالي بود!من و کتي و الهام بالاي تخت نشستيم و فرزاد و شايان همان جا، لبه تخت قرار گرفتند .با خستگي کش و قوسي به بدنم دادم و سرم را به ميله اي که براي سقف تعبيه شده بود، تکيه دادم .صحبتها بر سر خريدها و کيفيت اجناس بازار و قيمت آنها بالا گرفته بود .نگاهم بر نيمرخ فرزاد ثابت ماند، ساکت نشسته بود و با لبخندي محو، به روبرو نگاه ميکرد .با خود انديشيدم:« توي اين لباس که مثل پسر بچه ها شده، چقدر نزديک و قابل دسترسه!»با شيطنت رد نگاهش را دنبال کردم تا ببينم به چه چيزي اينطور خيره شده است، اما لبخند بر لبم ماسيد، بر روي تختي که با فاصله کمي از ما قرار داشت ، چند دختر و پسر جوان نشسته بودند .يکي از دخترها که آرايش غليظي داشت و روسري اش تقريبا از سر افتاده بود، دستش را زير چانه قرار داده بود و به فرزاد نگاه ميکرد .نگاه وقيح و چندش آور!نگاه سوزانم باز بسمت فرزاد چرخيد .هنوز در عالم خودش سير ميکرد، گويي که اصلا نقطه ديدش آن دختر نيست ، ولي افکار مسموم و آلوده همچون موريانه اي ذهن مرا ميخورد .بي اراده اخمهايم را در هم کشيدم و نگاهم را روي دخترک قفل کردم . بي توجه به وجود من ، همچنان با لبخند کذايي، فرزاد را نگاه ميکرد! بقدري عصبي شده بودم که دلم ميخواست سرم را محکم به ديوار بکوبم! شايان فرزاد را مخاطب قرار داد و پرسيد:- بنظر تو جالب نيست؟وقتي ديد فرزاد جوابش را نمي دهد، ضربه اي بر روي شانه اش زد و او با دستپاچگي تکاني خورد .- چيزي گفتي شايان جان؟!- حواست کجاست گل پسر؟!- ببخشيد داشتم فکر ميکردم .حالا بگو!خون در رگهايم به جوشش افتاد .يعني واقعا فکر ميکرد يا در حال ارزيابي آن دختر سمج و گستاخ بود؟ اما چه خيال بيهوده اي! فرزاد هرگز دروغ نمي گفت پس دليلي نداشت به اون مظنون باشم .گمان مي کنم آنقدر عاقل و فهميده شده بودم و به قدر کفايت از آن حادثه تلخ در زندگي تجربه اندوخته بودم که بي دليل او را ميز محاکمه نکشانم .احساس کردم مغزم در حال انفجار است .اين حقيقت محض وجود دااشت که بذر کينه و بددلي نسبت به جنس مخالف، ثمره همان انتخاب اشتباه بود .دلم ميخواست گوشه دنجي را مي يافتم و به حال زار خودم مي گريستم!نگاهي به دخترک انداختم .سيگاري گوشه لبش گذاشته بود و با لوندي، موهاي رنگ شده بلوندش را از جلوي صورت کنار مي زد .با تنفر نگاهم را از او گرفتم و به صورت فرزاد دوختم .به من نگاه ميکرد و لبخند مي زد .بي اراده اخمم را بيشتر کردم و صورتم را به جانبي ديگر برگرداندم .در همان لحظه، پيشخدمت گفت :- سلام آقاي متين !خيلي خوش اومديد .اگه امري داريد من در خدمتگزاري حاضرم .با توجه به خوش خدمتي گارسون پذيرفتن اين مساله که فرزاد زياد به آنجا رفت و آمد ميکرد کار چندان دشواري نبود، ولي او با چه کسي مي آمد؟ حتما با همان جنسهاي لطيفي که خيره نگاهشان ميکرد!آه، لعنت به تو کتي که براي آوردنم اصرار کردي، کاش هرگز با آنها به خريد نمي رفتم .فکرهاي آزار دهنده اجازه نداد وقتيکه الهام منو غذا را در اختيارم گذاشت .چيزي انتخاب کنم .با بي ميلي گفتم: - هر چي ديگران ميل کند ، براي من فرقي نداره!شايان هم سفارش چندين نوع غذا و دسر و نوشيدني داد.الهام براي شستن دستش به دستشويي رفت و شايان هم او را همراهي کرد .مانتوي تنگي که اندام موزون مرا قالب گرفته بود، برايم عذاب آور و غير قابل تحمل شده بود .احساس خفگي داشتم .فرزاد با چهره اي متبسم پرسيد:- ظاهرا شيدا خانم حسابي خسته شده ..........ساکت مي بينمتون!نگاه سوزانم را به چشمهايش دوختم و به سردي جواب دادم:- همه که مثل کتي پرانرژي نيستند!نگاههاي متعجب کتي و فرزاد هريک رنگي داشت .سرم را به همان ميله تکيه دادم و با بستن چشمهايم ، نشان دادم که تمايلي به ادامه صحبت با او ندارم .کتي چند سرفه مصنوعي و کوتاه کرد و سر صحبت را در رابطه با طلا و جواهر در آلمان و مقايسه آن با ايران باز کرد .مي دانستم که بي ادبي مرا رفع و رجوع مي کند . از قدرت درک حالم عاجز بودم .اصلا به من چه ارتباط داشت که فرزاد به چه کسي نگاه ميکرد يا نميکرد؟ اگر به من ربط داشت پس چرا بغض کرده بودم و حرص ميخوردم؟بمحض آمدن شايان ، ايستادم و پرسيدم:- دستشويي کجاست؟بحن خشک و عصبي ام شايان را هم متعجب کرد .پيش از انکه فرصتي براي جواب دادن داشته باشد، فرزاد با متانت ايستاد و گفت:- اگه اجازه بديد من راهنمايي تون مي کنم .بدون آنکه نگاهش کنم به تلخي جواب دادم:- ممنون ؛ خودم مي تونم برم؟ شايان دستشويي کجاست؟با تعجب راهي را نشانم داد.- شيدا جان نمي توني که تنها بري، لااقل اجازه بده کتي همراهت باشه .کتي که تا آن لحظه بهت زده به حرکات من نگاه ميکرد، بلافاصله ايستاد و مرا همراهي کرد. تا مسافتي هيچکدام حرفي نزديم .دستشويي داخل سالن قرار داشت و براي رسيدن به آن، بايد وارد ساختمان اصلي مي شديم .کتي با لحني جدي و سرزنش آميز پرسيد:- شيدا اين چه طرز رفتاره؟ از تو بعيده!چرا يکدفعه اينطوري شدي؟!اخم کردم و جواب ندادم. اصلا حوصله بحث کردن با او را نداشتم .وقتي سکوتم را ديد ادامه داد:- احترام هرکس به اندازه خودش واجبه!حالا تو اگه خسته شدي يا از چيزي ناراحتي نبايد دق دليت رو سر اون بنده خدا خالي کني که........! هر چند که من دليل موجهي براي ناراحتي نديدم .با عصبانيت مقابلش ايستادم .- کتي خواهش مي کنم با من بحث نکن، مي دوني که من اعصاب درست و حسابي ندارم! من به فرزاد بي احترامي نکردم ، خسته هم نيستم ، ناراحتي ام فقط به خاطر نگاه خيره جناب فرزاد خان به اون دختره بد ترکيب بود! بنظر تو اين دليل موجهي نيست؟ناباورانه نگاهم کرد.- کدوم دختره ، تو از چي حرف مي زني؟!صدايم از تاثير بغض مي لرزيد .دستهايم را مشت کردم و تقريبا فرياد زدم:- همون دختره لعنتي که داشت سيگار ميکشيد .همون دختره که کم مونده بود با نگاش فرزاد رو درسته ببلعه ! حالا متوجه شدي؟با تعجب بازويم را گرفت.- خيلي خب ديوونه!چرا داد مي زني؟ همه دارن نگامون مي کنن! خب اين مساله به تو چه ربطي داره؟ اصلا بر فرض که فرزاد به اون دختر نگاه ميکرد، اين چرا بايد تو رو آزار بده؟!هميشه از اينکه بسرعت تسليم شوم و همچون انسانهاي ضعيف به گريه بيفتم، بيزار بودم .ولي اين يادگار تلخي بود که تجربه جانکاه ازدواج با محسن برايم به ارمغان آورد . باز هم نتوانستم خود را کنترل کنم و بغضم ترکيد .صورتم را با دستهايم پوشاندم و با گريه ناليدم:- تو هيچ نمي دوني کتي، هيچ چي! فقط بدون که اون حق نداشت به اون دختر نگاه کنه!حق نداشت.......- حق نداشت يه فرشته مهربون رو غمگين کنه !حالا هم حقشه که به بدترين شکل ممکن شکنجه بشه ولي اين حق رو هم نداره که بدونه چرا بي دليل داره مجازات مي شه؟!با شنيدن صداي فرزاد، همچون برق گرفته ها از آغوش کتي بيرون آمدم . هر دو متعجب به پشت سر نگاه کردم .او با چهره اي کاملا مغموم و محزون به ما نزديک شد و کتي را مخاطب قرار داد:- نگران شدم، گفتم شايد نتونيد مسير رو پيدا کنيد . کتايون خانم، اين دختر خاله محترم شما عادت داره کسي رو به گناه ناکرده متهم کنه و بدون فهميدن صحت جرم، شديدترين مجازات رو براش در نظر بگيره؟کتي با دستپاچگي نگاهي به هر دوي ما کرد . طفلک حسابي شوکه شده بود . - من.......من نمي دونم چي بگم آقاي متين! بهتره شما دونفر خودتون با هم صحبت کنيد . من بر ميگردم پيش بچه ها.و پيش از آنکه فرصت هرگونه عکس العملي را به ما بدهد، دور شد .اشکهايم هنوز بي اختيار مي باريدند .فرزاد روبرويم ايستاد و نگاهي عميق و طولاني به چشمهايم انداخت .- تمنا مي کنم گريه نکن!تو نمي دوني با اين مرواريدها چه آتيشي به دلم مي زني!- فکر نمي کنم به شما مربوط باشه!اين را گفتم و با خود انديشيدم:« اي کاش تو هم جوابگوي آتيش دل من بودي!»- حتما به من مربوطه که گفتم! شيدا يعني دليل ناراحتي تو اين فکر بچه گانه ايه که در مورد من کردي؟!با عصبانيت کوبنده اي گفتم:- مي شه توضيح بدي کجاي اين فکر بچه گانه اس؟ تو جاي من بويد چه فکر ديگه اي ميکردي؟ کم مونده بود با چشمات قورتش بدي!حالا هم لازم نيست کارت روبراي من توجيه کني ، از همين راهي که اومدي برگرد! من خودم به تنهايي مسير رو پيدا مي کنم .آنقدر آرام و عاشقانه نگاهم کرد که يک لحظه جا خوردم .آن چشمهاي جادويي و آن نگاه نافذ و شوريده ، نفسم را بند آورد .قدمي جلو آمد و گفت :- باورم نمي شه ، يعني تو اينقدر دوستم داري و من خبر ندارم ؟لبريز از شرمي مطبوع و بي توجه به شيطنتي که در صدايش موج مي زد با خشم گفتم:- نخير، سخت در اشتباهي!- پس مي شه لطفا توضيح بدي دليل اين رفتارهات چيه؟!دستم رو شده بود؛ براي فرار از آن نگاه مشتاق، پشتم را به او کردم و با حرص گفتم:- وقتي اين کارها رو مي کنيد از جنس شما متنفر مي شم! همونطور که از چشم چروني بيزارم .حالا هم فراموشش کن!هنوز قدم دوم را برنداشته بودم که دستم را گرفت و با لحني لبريز از محبت گفت:- بابا يه لحظه اجازه بده تا برات توضيح بدم .بعد هرکاري که دلت خواست بکن! اصلا اگر قانع نشدي بيا بزن تو گوش من، خوبه؟!از تماس دستهاي گرمش، حرارت غريبي را زير پوستم احساس کردم .انقدر بي منطق نبودم که فرصتي براي دفاع به او ندهم .سعي کردم دختر آرامي باشم و به حرفهايش گوش دهم .هر چند که نمي توانستم خراشهاي کوچکي را که بر بلور احساسم وارد شده بود ، ناديده بگيرم .به آرامي نگاهش کردم و اينطور وانمود کردم که منتظرم تا حرفهايش را بشنوم .بر روي نزديکترين تخت خالي نشستيم ، سر را به زير انداختم و منتظر ماندم تا شروع کند .- شيدا، سرت رو بلند کن!لحنش محکم ولي نوازشگر بود ، سرم را بلند کردم ولي بجاي نگاه کردن به او به بوته گلي چشم دوختم .- اِ، مگه با تو نيستم ؟ گفتم به من نگاه کن!از سماجتش خنده ام گرفت و بالاخره مغلوب شدم .- آفرين دختر خوب ، حالا درست شد! من فقط ميخواستم بگم هرگز به اون دختر نگاه نکردم .شيدا باور کن حتي نمي دونم چه کسي رو مي گي! عزيزم تو خيلي عجولانه قضاوت مي کني .من اون لحظه داشتم به مسائل شخصي خودم فکر ميکردم که اين روزها بشدت ذهنم رو مشغول کرده . حتي متوجه دختر مورد نظر هم نشدم .چون دلواپس شده بودم پشت سر تو و کتايون خانم اومدم و حرفهات رو شنيدم .باور کن قضاوت تو در مورد من اشتباه بود! نميخوام بدونم چه چيزي باعث شده تو با ديد منفي به اين مساله نگاه کني، فقط بدون که من هرگز چنين آدمي نبوده ام .- آخه اون دختر به تو نگاه ميکرد . نقطه ديد تو هم دقيقا بسمت اون بود . از زاويه اي که من شما رو مي ديدم ، هرکس ديگه اي هم که بود همين فکر رو ميکرد - خدا من رو نبخشه که توي اون زاويه بد نشسته بودم و تو رو به اشتباه انداختم! حالا پاشو بجاي اين فکرها، دست و صورتت رو بشور و بريم. بچه ها منتظرن!از لحن شيطنت اميزش به خنده افتادم .با خود انديشيدم که شايد واقعا کمي تند رفته ام و قضاوت عجولانه اي داشته ام .بهر حال پذيرفتن اينکه او در عالم خودش بوده است، خيلي خوشايندتر از تصور نظر داشتن به آن دختر بود! ايستادم و سر به زير گفتم:- اگه ناراحتت کردم معذرت ميخوام ، دست خودم نيست .ضعفي که من روي اين مسائل دارم به اعصابم مربوط مي شه .فشار ظريفي به انگشتهايم وارد کرد و با نگاهي خيره لبخند زد .- اصلا حرفش رو هم نزن. درکت مي کنم!فرزاد مرا تا کنار دستشويي همراهي کرد و من بلافاصله پس از شستن دست و صورتم به او پيوستم .بچه ها با ديدن ما در کنار هم ، لبخند معني داري زدند و بهم نگاه کردند .خجالتزده؛ سر به زير انداختم و به شايان که مي گفت :- بابا کجاييد شما دونفر؟ روده بزرگه، روده کوچيکه رو نوش جان کرد!لبخند زدم . فرزاد معذرت خواهي کرد و و گفت دستشويي کمي شلوغ بود و مجبور شديم منتظر بمانيم! بي اراده نگاهم بسمت همان دختر کشيده شد ؛ سرش را روي شانه پسر کنار دستش گذاشته بود و نگاه ميخکوب شده اش، فرزاد را نشانه مي گرفت! با نفرت نگاهم را از او گرفتم و سعي کردم بي تفاوت باشم . فرزاد با لبخند نگاهم ميکرد .لبخندي تحويلش دادم و او چشمکي زد .شام را در ميان شوخي و خنده صرف کرديم . هنگام برگشتن به خانه، با خستگي سرم را روي شانه الهام گذاشتم و پاهاي ناتوانم را از کفش خارج کردم .به قدري راه رفته بودم که ذوق ذوق ميکردند! با چشمهاي بسته به موزيک ملايم داخل پخش و صحبتهاي بچه ها که هنوز سر به سر هم مي گذاشتند و مي خنديدند، گوش فرا دادم .کتي سر به کنار گوشم اورد و نجوا کرد:- بسه ديگه بلد شو زيباي خفته !چشماي اين شازده چپ شد بسبکه از توي اينه خيره شده به تو......بابا بخدا من جوونم ؛هزار تا آرزو دارم ، زوده که تصادف کنم و بميرم!همانطور با چشمهاي بسته به حرفهاي کتي مي خنديدم باز ادامه داد:- زهر مار، نيشت رو ببند ! کم اين آقا زاده حواسش پرته، تو هم لبخند ژکوند بزن و عشوه بيا ! مرده شور اون چال لپت رو ببرن، بي حياي نازنازي!ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. سرم را در آغوش الهام پنهان کردم و آنقدر خنديدم که نه تنها صداي بچه ها در آمد، بلکه سيل اشک هم از چشمهايم روان شد.جلوي در خانه از الهام و فرزاد خداحافظي کرديم و وارد شديم .بمحض رسيدن، کتي با آب و تاب همه چيز را براي مادر تعريف کرد و خريدها را نشانش داد.واقعا که چقدر خستگي ناپذير بود اين دختر! شايان خيلي زود شب بخير گفت و از ما جدا شد .ما هم پس از تکميل گزارشات کتي خانم، با تني ناتوان و ذهني آشفته و خسته ف صورت مادر را بوسيديم و به رختخواب پناه برديم .آنقدر براي خوابيدن بيقرار بودم که دلم ميخواست جواب سوال کتي را ندهم .- راستي شيدا، جريان چي شد؟در دل از اين که دست آويزي براي شيطنت و اذيت کردن به او دادم، خود را سرزنش کردم .حالا مگر مي شد به اساني از دست متلکهاي او فرار کرد؟ با اکراه به سويش چرخيدم .- هيچي !فرزاد بيچاره گفت که اصلا حواسش به اون دختر نبوده و حتي اونو نديده .ظاهرا توي فکر بوده و اتفاقي نگاهش به اون سمت!کتي که کاملا مشخص بود هيجان زده است ، دستش را تکيه گاه سرش قرار داد و گفت:- من از اولش مي دونستم تو داري اشتباه مي کني ولي فرصت نشد که بگم معلوم بود بيچاره توي عالم هپروته نه چشم چروني ! واي شيدا باورت نميشه اگه بگم دل توي دلم نبود تا زودتر بيايم خونه .امروز واقعا يه روز خاطره انگيز و فراموش نشدني بود . ميخواستم بگم شما دوتا خيلي تو چشم بوديد . نه به اون قد و هيکل ورزيده و درشت فرزاد، نه به تو که مثل مداد مي موني! ولي خودمونيم چقدر بهم مي آييد!حالا بگو ببينم بين تو اين پسر خوشگل چه رابطه اي هست؟ اعتراف کن تا مجبور به شکنجه دادن نشدم!در حاليکه به مزه پراني هايش غش غش مي خنديدم، دستم را تکيه گاه سرم قرار دادم و به سقف خيره شدم .- عشق خيلي ساده و اتفاقي در خونه دل آدم رو مي زنه کتي، هميشه همينطوره .آروم آروم مي ياد و کنج دلت مي شينه .بدون تعارف و بي دعوت! درست مثل الان من .تا به خودم اومدم ديدم که عاشقانه دوستش دارم! يعني اولش که رفتم شرکت برام بي اهميت بود، بعد ازش ترسيدم ، بعد هم ديدم که در کمال ناباوري بهش علاقه دارم!هنوز جرات نکردم در مورد احساسم حرفي بزنم .سعي مي کنم ازش فرار کنم .هميشه بين ما يه فاصله بزرگ و عميق وجود داره .فرزاد پسر خيلي مهربون و دوست داشتني ايه ، خيلي زياد! طوري با من رفتار مي کنه که انگار يه گلدون چيني گرانبها دادن دستش و گفتن ازش مراقبت کن!
همزمان با هم وارد خانه شديم و سلام کرديم . اولين کسيکه به استقبالمان آمد، مادر بود و در پي آن شايان و الهام، کتي که ظاهرا تازه از راه رسيده بود و خودش را با دست باد مي زد ، با دهاني باز و چشمهايي از حدقه بيرون زده به ما نگاه ميکرد .مادر دست فرزاد را به گرمي فشرد و گفت :خيلي خوش اومديد فرزاد خان، افتخار داديد!شايان او را در آغوش کشيد و جمله اي را زير گوشش نجوا کرد .الهام هم با خنده گفت :معلوم هست شما دو نفر کجاييد؟! چرا تلفن همراهت خاموشه فرزاد؟فرزاد در حلقه محاصره استقبال کنندگان گير افتاده بود و در حاليکه مشخص بود حسابي دستپاچه شده است .جواب هر يک را مي داد .با هدايت دست شايان ، بسمت مبلي رفت و کتي توسط الهام به او معرفي شد .جمع آنها را ترک کردم و براي تعويض لباس به اتاقم رفتم .هنوز در را بطور کامل نبسته بودم که کتي با عجله به داخل اتاق پريد!چه خبرته کتي ديوونه؟ترسيدم!- اين هرکول کيه ديگه شيدا؟!خنده ام گرفت .لباسهايم را از تن خارج کرده و روي تخت انداختم .هرکول چيه؟ شما که بهم معرفي شديد، پسر دايي الهامه ديگه!تهديد گرانه بسمتم آمد.- مي دونم بي مزه ! ولي اون با تو چکار ميکرد؟ اصلا چه جوريه که شما با هم اومديد؟خنده ام شدت گرفت .حق داشت که اينطور قيافه بگيرد ، چرا که از هيچ چيز خبر نداشت .- يادم رفت بگم کتي، اون رئيس شرکت منه ، چون قرار بود با هم بريم خريد، من رو هم سر راه رسوند .در حاليکه حسابي گيج شده بود، روي صندلي نشست و چانه اش را خاراند . - من که سر در نياوردم ! يعني پسر دايي الهام، رئيس شرکتيه که تو اونجا کار مي کني؟ پس از اين طريق با الهام اشنا دشي؟- نه کله پوک! من از اول که به اون شرکت رفتم الهام همکار من بود .ما خيلي زود صميمي شديم و توي اين فاصله شايان و الهام بهم علاقمند شدن.شبي که رفتيم خواستگاري ، فهميدم که فرزاد متين که رئيس شرکتمونه ، پسر دايي الهام هم هست .خودشون اين مساله رو از همه پنهان کرده بودند، حالا فهميدي؟!- آره، چه جالب!لبخندي زد و با هيجان ادامه داد:- ولي شيدا خودمونيم چقدر جذابه! چه قد و هيکلي داره! مثل غول مي مونه ولي يه غول خوشگل! باورت مي شه اگه بگم تا حالا توي زندگيم پسر به اين قشنگي نديدم؟ عجب چشمهاي ديوونه کننده اي داره!خنديدم و روسري ام را بسمتش پرت کردم . - مواظب باش تو گلوت گير نکنه پررو! تو کار ديگه اي بغير از نظر دادن نداري؟با نگاهي کنجکاو و لبخندي معني دار بسمتم آمد .- نکنه خبرايي شده ناقلا و به ما نمي گي، ها؟!- نخير، بجاي اين پر حرفي ها ، بيا تو انتخاب لباس کمکم کن!مانتويي تابستاني که رنگ سبزش با شال حريري که بتازگي خريده بودم، همخواني داشت انتخاب کردم و پس از شنيدن کلي تعريف و تمجيد کتي، به جمع بچه ها پيوستيم .نگاه مشتاق و آميخته به تحسين فرزاد که با شرم از حضور ديگران ، دزدکي براندازم ميکرد مرا از انتخاب رنگ و مدل لباس راضي کرد .با آمدن من ، همگي از مادر خداحافظي کرديم و به درخواست فرزاد، سوار بر اتومبيل او، به راه افتاديم .من و کتي و الهام در عقب جاي گرفتيم و شيطنتها از همان لحظه آغاز شد .کتي مثل هميشه پر سر و صدا بود و حتي از فرزاد هم خجالت نمي کشيد .- آقا شايان! هي ما رو زبون خشک و تشنه از اين خيابون به اون خيابون نکشي ها! از الان گفته باشم!- کتي تو که اينقدر شکمو نبودي! در ضمن قصاص قبل از جنايت نکن .چهارتا خيابون راه برو بعدا اگه تشنه موندي اعتراض کن!ولي کتي دست بردار نبود و آنقدر سر به سر او و الهام گذاشت که صدايشان در آمد . فرزاد که از شيطنتهاي او حسابي خنديده بود گفت:- کتايون خانم دختر شاد و سرحاليه ، بودن با اون اصلا آدم رو خسته نمي کنه! همگي جمله او را تصديق کرديم و کتي جواب داد:- اختيار داريد آقاي متين سرحالي از خودتونه!از حاضر جوابي او مجددا همه به خنده افتادند .من پشت سر فرزاد در صندلي فرو رفته بودم و به مناظر اطراف نگاه ميکردم .فرزاد با صداي نسبتا آرامي پرسيد:- شيدا خانم رو نمي بينم ، خيلي ساکتيد!با اين بهانه آئينه را طوري تنظيم کرد که کاملا مرا مي ديد و تصوير چشمهاي جادويي و جذابش با آن نگاه وحشي روحم را به تسخير در آورد .لبخندي زدم و گفتم :- ماشاءاله مگه کتي به کسي اجازه مي ده؟ يکريز حرف مي زنه!شايان با خنده اي توام با شيطنت ، پشت سرش را خاراند و آهسته گفت:- بعضي ها لطفا بهونه نکنن و آينه رو جابجا نکنن، تصادف مي کنيم ها!فرزاد تا بنا گوش قرمز شد و شايان به قهقهه خنديد .کتي که انگار منتظر همين بهانه بود ، نيشگون محکمي از بازويم را گرفت و زير گوشم گفت :- مي کشمت شيدا! بگو بين تو و اين « بعضي ها» چه خبره!- خيلي خب چسب دوقلو !الان که نميشه ، باشه تا بعد !به خيابان موردنظر رسيديم ، فرزاد جايي براي پارک اتومبيل پيدا کرد و گردش بي پايان ما از همان لحظه آغاز شد .ابتدا براي خريد حلقه وارد جواهر فروشي بزرگي شديم .شايان حلقه بي نهايت زيبا و البته گرانقيمتي را پيشنهاد داد و الهام با متانت پذيرفت .پسرها براي خريد آن با فروشنده وارد مذاکره شدند .از بين حلقه هايي که روي ميز چيده شده بود، يکي را که بنظرم ساده ولي بسيار زيبا مي آمد، برداشتم و به دست کردم. انگشتهاي سفيد و کشيده ام با درخشش نگين زيباي انگشتر، جلوه اي ديگر پيدا کرده بود .کتي و الهام کنارم ايستاده بودند .هريک بنوعي اظهار نظر ميکردند .همزمان که در مورد آن صحبت ميکرديم .فرزاد به کنارم آمد و گفت:- چقدر قشنگه ! اگه خوشت اومده مي خريمش !با تعجب به قيافه خندانش نگاه کردم .- نه همينطوري نگاه ميکردم .مرد فروشندع براي خوش خدمتي بااشاره به فرزاد گفت:- به حسن سليقه همسرتون آفرين مي گم! در مورد قيمت هم نگران نباشيد ، يه تخفيف ويژه براتون در نظر مي گيرم !فرزاد و شايان خنديدند و من با خجالت ، سر به زير انداختم .کتي ضربه اي به پهلويم زد و با لبخندي موذيانه اشاره کرد که حلقه را سرجايش بگذارم .پس از خريد حلقه و ديگر جواهرات، نوبت به لباس رسيد . الهام براي انتخاب لباسش وسواس زيادي داشت و دائما ما را از اين مغازه به آن مغازه مي کشيد .در نهايت، هنگاميکه لباس مورد نظرش را نيافت، از خريد آن انصراف داد و تصميم گرفت مدلي را از روي ژورنال انتخاب کرده و به خياط مخصوصشان سفارش دوخت آن را بدهد .من لباس ماکسي آبي آسماني را انتخاب کردم که يقه رگلان بود و دستکشهايي بلند تا روي آرنج دست داشت ، پارچه لباس براق بود و بر روي يقه و قسمتي از جلوي لباس ، سنگ دوزي شده بود و پشت دامن لباس به روي زمين کشيده مي شد .کتي هم به رغم اصرارهاي ما هيچ لباسي انتخاب نکرد .ظاهرا لباس زيبايي را از آلمان بهمراه آورده بود که همان را مي پوشيد .هوا کاملا تاريک شده بود که ديگر وسايل مورد نياز را خريداري کرديم و همه را به ماشين انتقال داديم .به پيشنهاد فرزاد، به رستوراني که خودش در نظر داشت رفتيم .مکان فوق العاده زيبايي بود که در انبوه درختان محاصره مي شد . ساختمان اصلي در وسط قرار داشت ولي در اين فصل از سال در محوطه زيباي آن، تخت هاي چوبي قرار داده بودند و تمام مراجعه کنندگان از آنها استفاده مي کردند . جايي را بر روي همان تخت ها انتخاب کرديم و نشستيم .هوا بي نهايت مطبوع و دلچسب بود و پس از آنهمه پياده روي و خستگي ، صرف چاي و بعد هم شام، واقعا عالي بود!من و کتي و الهام بالاي تخت نشستيم و فرزاد و شايان همان جا، لبه تخت قرار گرفتند .با خستگي کش و قوسي به بدنم دادم و سرم را به ميله اي که براي سقف تعبيه شده بود، تکيه دادم .صحبتها بر سر خريدها و کيفيت اجناس بازار و قيمت آنها بالا گرفته بود .نگاهم بر نيمرخ فرزاد ثابت ماند، ساکت نشسته بود و با لبخندي محو، به روبرو نگاه ميکرد .با خود انديشيدم:« توي اين لباس که مثل پسر بچه ها شده، چقدر نزديک و قابل دسترسه!»با شيطنت رد نگاهش را دنبال کردم تا ببينم به چه چيزي اينطور خيره شده است، اما لبخند بر لبم ماسيد، بر روي تختي که با فاصله کمي از ما قرار داشت ، چند دختر و پسر جوان نشسته بودند .يکي از دخترها که آرايش غليظي داشت و روسري اش تقريبا از سر افتاده بود، دستش را زير چانه قرار داده بود و به فرزاد نگاه ميکرد .نگاه وقيح و چندش آور!نگاه سوزانم باز بسمت فرزاد چرخيد .هنوز در عالم خودش سير ميکرد، گويي که اصلا نقطه ديدش آن دختر نيست ، ولي افکار مسموم و آلوده همچون موريانه اي ذهن مرا ميخورد .بي اراده اخمهايم را در هم کشيدم و نگاهم را روي دخترک قفل کردم . بي توجه به وجود من ، همچنان با لبخند کذايي، فرزاد را نگاه ميکرد! بقدري عصبي شده بودم که دلم ميخواست سرم را محکم به ديوار بکوبم! شايان فرزاد را مخاطب قرار داد و پرسيد:- بنظر تو جالب نيست؟وقتي ديد فرزاد جوابش را نمي دهد، ضربه اي بر روي شانه اش زد و او با دستپاچگي تکاني خورد .- چيزي گفتي شايان جان؟!- حواست کجاست گل پسر؟!- ببخشيد داشتم فکر ميکردم .حالا بگو!خون در رگهايم به جوشش افتاد .يعني واقعا فکر ميکرد يا در حال ارزيابي آن دختر سمج و گستاخ بود؟ اما چه خيال بيهوده اي! فرزاد هرگز دروغ نمي گفت پس دليلي نداشت به اون مظنون باشم .گمان مي کنم آنقدر عاقل و فهميده شده بودم و به قدر کفايت از آن حادثه تلخ در زندگي تجربه اندوخته بودم که بي دليل او را ميز محاکمه نکشانم .احساس کردم مغزم در حال انفجار است .اين حقيقت محض وجود دااشت که بذر کينه و بددلي نسبت به جنس مخالف، ثمره همان انتخاب اشتباه بود .دلم ميخواست گوشه دنجي را مي يافتم و به حال زار خودم مي گريستم!نگاهي به دخترک انداختم .سيگاري گوشه لبش گذاشته بود و با لوندي، موهاي رنگ شده بلوندش را از جلوي صورت کنار مي زد .با تنفر نگاهم را از او گرفتم و به صورت فرزاد دوختم .به من نگاه ميکرد و لبخند مي زد .بي اراده اخمم را بيشتر کردم و صورتم را به جانبي ديگر برگرداندم .در همان لحظه، پيشخدمت گفت :- سلام آقاي متين !خيلي خوش اومديد .اگه امري داريد من در خدمتگزاري حاضرم .با توجه به خوش خدمتي گارسون پذيرفتن اين مساله که فرزاد زياد به آنجا رفت و آمد ميکرد کار چندان دشواري نبود، ولي او با چه کسي مي آمد؟ حتما با همان جنسهاي لطيفي که خيره نگاهشان ميکرد!آه، لعنت به تو کتي که براي آوردنم اصرار کردي، کاش هرگز با آنها به خريد نمي رفتم .فکرهاي آزار دهنده اجازه نداد وقتيکه الهام منو غذا را در اختيارم گذاشت .چيزي انتخاب کنم .با بي ميلي گفتم: - هر چي ديگران ميل کند ، براي من فرقي نداره!شايان هم سفارش چندين نوع غذا و دسر و نوشيدني داد.الهام براي شستن دستش به دستشويي رفت و شايان هم او را همراهي کرد .مانتوي تنگي که اندام موزون مرا قالب گرفته بود، برايم عذاب آور و غير قابل تحمل شده بود .احساس خفگي داشتم .فرزاد با چهره اي متبسم پرسيد:- ظاهرا شيدا خانم حسابي خسته شده ..........ساکت مي بينمتون!نگاه سوزانم را به چشمهايش دوختم و به سردي جواب دادم:- همه که مثل کتي پرانرژي نيستند!نگاههاي متعجب کتي و فرزاد هريک رنگي داشت .سرم را به همان ميله تکيه دادم و با بستن چشمهايم ، نشان دادم که تمايلي به ادامه صحبت با او ندارم .کتي چند سرفه مصنوعي و کوتاه کرد و سر صحبت را در رابطه با طلا و جواهر در آلمان و مقايسه آن با ايران باز کرد .مي دانستم که بي ادبي مرا رفع و رجوع مي کند . از قدرت درک حالم عاجز بودم .اصلا به من چه ارتباط داشت که فرزاد به چه کسي نگاه ميکرد يا نميکرد؟ اگر به من ربط داشت پس چرا بغض کرده بودم و حرص ميخوردم؟بمحض آمدن شايان ، ايستادم و پرسيدم:- دستشويي کجاست؟بحن خشک و عصبي ام شايان را هم متعجب کرد .پيش از انکه فرصتي براي جواب دادن داشته باشد، فرزاد با متانت ايستاد و گفت:- اگه اجازه بديد من راهنمايي تون مي کنم .بدون آنکه نگاهش کنم به تلخي جواب دادم:- ممنون ؛ خودم مي تونم برم؟ شايان دستشويي کجاست؟با تعجب راهي را نشانم داد.- شيدا جان نمي توني که تنها بري، لااقل اجازه بده کتي همراهت باشه .کتي که تا آن لحظه بهت زده به حرکات من نگاه ميکرد، بلافاصله ايستاد و مرا همراهي کرد. تا مسافتي هيچکدام حرفي نزديم .دستشويي داخل سالن قرار داشت و براي رسيدن به آن، بايد وارد ساختمان اصلي مي شديم .کتي با لحني جدي و سرزنش آميز پرسيد:- شيدا اين چه طرز رفتاره؟ از تو بعيده!چرا يکدفعه اينطوري شدي؟!اخم کردم و جواب ندادم. اصلا حوصله بحث کردن با او را نداشتم .وقتي سکوتم را ديد ادامه داد:- احترام هرکس به اندازه خودش واجبه!حالا تو اگه خسته شدي يا از چيزي ناراحتي نبايد دق دليت رو سر اون بنده خدا خالي کني که........! هر چند که من دليل موجهي براي ناراحتي نديدم .با عصبانيت مقابلش ايستادم .- کتي خواهش مي کنم با من بحث نکن، مي دوني که من اعصاب درست و حسابي ندارم! من به فرزاد بي احترامي نکردم ، خسته هم نيستم ، ناراحتي ام فقط به خاطر نگاه خيره جناب فرزاد خان به اون دختره بد ترکيب بود! بنظر تو اين دليل موجهي نيست؟ناباورانه نگاهم کرد.- کدوم دختره ، تو از چي حرف مي زني؟!صدايم از تاثير بغض مي لرزيد .دستهايم را مشت کردم و تقريبا فرياد زدم:- همون دختره لعنتي که داشت سيگار ميکشيد .همون دختره که کم مونده بود با نگاش فرزاد رو درسته ببلعه ! حالا متوجه شدي؟با تعجب بازويم را گرفت.- خيلي خب ديوونه!چرا داد مي زني؟ همه دارن نگامون مي کنن! خب اين مساله به تو چه ربطي داره؟ اصلا بر فرض که فرزاد به اون دختر نگاه ميکرد، اين چرا بايد تو رو آزار بده؟!هميشه از اينکه بسرعت تسليم شوم و همچون انسانهاي ضعيف به گريه بيفتم، بيزار بودم .ولي اين يادگار تلخي بود که تجربه جانکاه ازدواج با محسن برايم به ارمغان آورد . باز هم نتوانستم خود را کنترل کنم و بغضم ترکيد .صورتم را با دستهايم پوشاندم و با گريه ناليدم:- تو هيچ نمي دوني کتي، هيچ چي! فقط بدون که اون حق نداشت به اون دختر نگاه کنه!حق نداشت.......- حق نداشت يه فرشته مهربون رو غمگين کنه !حالا هم حقشه که به بدترين شکل ممکن شکنجه بشه ولي اين حق رو هم نداره که بدونه چرا بي دليل داره مجازات مي شه؟!با شنيدن صداي فرزاد، همچون برق گرفته ها از آغوش کتي بيرون آمدم . هر دو متعجب به پشت سر نگاه کردم .او با چهره اي کاملا مغموم و محزون به ما نزديک شد و کتي را مخاطب قرار داد:- نگران شدم، گفتم شايد نتونيد مسير رو پيدا کنيد . کتايون خانم، اين دختر خاله محترم شما عادت داره کسي رو به گناه ناکرده متهم کنه و بدون فهميدن صحت جرم، شديدترين مجازات رو براش در نظر بگيره؟کتي با دستپاچگي نگاهي به هر دوي ما کرد . طفلک حسابي شوکه شده بود . - من.......من نمي دونم چي بگم آقاي متين! بهتره شما دونفر خودتون با هم صحبت کنيد . من بر ميگردم پيش بچه ها.و پيش از آنکه فرصت هرگونه عکس العملي را به ما بدهد، دور شد .اشکهايم هنوز بي اختيار مي باريدند .فرزاد روبرويم ايستاد و نگاهي عميق و طولاني به چشمهايم انداخت .- تمنا مي کنم گريه نکن!تو نمي دوني با اين مرواريدها چه آتيشي به دلم مي زني!- فکر نمي کنم به شما مربوط باشه!اين را گفتم و با خود انديشيدم:« اي کاش تو هم جوابگوي آتيش دل من بودي!»- حتما به من مربوطه که گفتم! شيدا يعني دليل ناراحتي تو اين فکر بچه گانه ايه که در مورد من کردي؟!با عصبانيت کوبنده اي گفتم:- مي شه توضيح بدي کجاي اين فکر بچه گانه اس؟ تو جاي من بويد چه فکر ديگه اي ميکردي؟ کم مونده بود با چشمات قورتش بدي!حالا هم لازم نيست کارت روبراي من توجيه کني ، از همين راهي که اومدي برگرد! من خودم به تنهايي مسير رو پيدا مي کنم .آنقدر آرام و عاشقانه نگاهم کرد که يک لحظه جا خوردم .آن چشمهاي جادويي و آن نگاه نافذ و شوريده ، نفسم را بند آورد .قدمي جلو آمد و گفت :- باورم نمي شه ، يعني تو اينقدر دوستم داري و من خبر ندارم ؟لبريز از شرمي مطبوع و بي توجه به شيطنتي که در صدايش موج مي زد با خشم گفتم:- نخير، سخت در اشتباهي!- پس مي شه لطفا توضيح بدي دليل اين رفتارهات چيه؟!دستم رو شده بود؛ براي فرار از آن نگاه مشتاق، پشتم را به او کردم و با حرص گفتم:- وقتي اين کارها رو مي کنيد از جنس شما متنفر مي شم! همونطور که از چشم چروني بيزارم .حالا هم فراموشش کن!هنوز قدم دوم را برنداشته بودم که دستم را گرفت و با لحني لبريز از محبت گفت:- بابا يه لحظه اجازه بده تا برات توضيح بدم .بعد هرکاري که دلت خواست بکن! اصلا اگر قانع نشدي بيا بزن تو گوش من، خوبه؟!از تماس دستهاي گرمش، حرارت غريبي را زير پوستم احساس کردم .انقدر بي منطق نبودم که فرصتي براي دفاع به او ندهم .سعي کردم دختر آرامي باشم و به حرفهايش گوش دهم .هر چند که نمي توانستم خراشهاي کوچکي را که بر بلور احساسم وارد شده بود ، ناديده بگيرم .به آرامي نگاهش کردم و اينطور وانمود کردم که منتظرم تا حرفهايش را بشنوم .بر روي نزديکترين تخت خالي نشستيم ، سر را به زير انداختم و منتظر ماندم تا شروع کند .- شيدا، سرت رو بلند کن!لحنش محکم ولي نوازشگر بود ، سرم را بلند کردم ولي بجاي نگاه کردن به او به بوته گلي چشم دوختم .- اِ، مگه با تو نيستم ؟ گفتم به من نگاه کن!از سماجتش خنده ام گرفت و بالاخره مغلوب شدم .- آفرين دختر خوب ، حالا درست شد! من فقط ميخواستم بگم هرگز به اون دختر نگاه نکردم .شيدا باور کن حتي نمي دونم چه کسي رو مي گي! عزيزم تو خيلي عجولانه قضاوت مي کني .من اون لحظه داشتم به مسائل شخصي خودم فکر ميکردم که اين روزها بشدت ذهنم رو مشغول کرده . حتي متوجه دختر مورد نظر هم نشدم .چون دلواپس شده بودم پشت سر تو و کتايون خانم اومدم و حرفهات رو شنيدم .باور کن قضاوت تو در مورد من اشتباه بود! نميخوام بدونم چه چيزي باعث شده تو با ديد منفي به اين مساله نگاه کني، فقط بدون که من هرگز چنين آدمي نبوده ام .- آخه اون دختر به تو نگاه ميکرد . نقطه ديد تو هم دقيقا بسمت اون بود . از زاويه اي که من شما رو مي ديدم ، هرکس ديگه اي هم که بود همين فکر رو ميکرد - خدا من رو نبخشه که توي اون زاويه بد نشسته بودم و تو رو به اشتباه انداختم! حالا پاشو بجاي اين فکرها، دست و صورتت رو بشور و بريم. بچه ها منتظرن!از لحن شيطنت اميزش به خنده افتادم .با خود انديشيدم که شايد واقعا کمي تند رفته ام و قضاوت عجولانه اي داشته ام .بهر حال پذيرفتن اينکه او در عالم خودش بوده است، خيلي خوشايندتر از تصور نظر داشتن به آن دختر بود! ايستادم و سر به زير گفتم:- اگه ناراحتت کردم معذرت ميخوام ، دست خودم نيست .ضعفي که من روي اين مسائل دارم به اعصابم مربوط مي شه .فشار ظريفي به انگشتهايم وارد کرد و با نگاهي خيره لبخند زد .- اصلا حرفش رو هم نزن. درکت مي کنم!فرزاد مرا تا کنار دستشويي همراهي کرد و من بلافاصله پس از شستن دست و صورتم به او پيوستم .بچه ها با ديدن ما در کنار هم ، لبخند معني داري زدند و بهم نگاه کردند .خجالتزده؛ سر به زير انداختم و به شايان که مي گفت :- بابا کجاييد شما دونفر؟ روده بزرگه، روده کوچيکه رو نوش جان کرد!لبخند زدم . فرزاد معذرت خواهي کرد و و گفت دستشويي کمي شلوغ بود و مجبور شديم منتظر بمانيم! بي اراده نگاهم بسمت همان دختر کشيده شد ؛ سرش را روي شانه پسر کنار دستش گذاشته بود و نگاه ميخکوب شده اش، فرزاد را نشانه مي گرفت! با نفرت نگاهم را از او گرفتم و سعي کردم بي تفاوت باشم . فرزاد با لبخند نگاهم ميکرد .لبخندي تحويلش دادم و او چشمکي زد .شام را در ميان شوخي و خنده صرف کرديم . هنگام برگشتن به خانه، با خستگي سرم را روي شانه الهام گذاشتم و پاهاي ناتوانم را از کفش خارج کردم .به قدري راه رفته بودم که ذوق ذوق ميکردند! با چشمهاي بسته به موزيک ملايم داخل پخش و صحبتهاي بچه ها که هنوز سر به سر هم مي گذاشتند و مي خنديدند، گوش فرا دادم .کتي سر به کنار گوشم اورد و نجوا کرد:- بسه ديگه بلد شو زيباي خفته !چشماي اين شازده چپ شد بسبکه از توي اينه خيره شده به تو......بابا بخدا من جوونم ؛هزار تا آرزو دارم ، زوده که تصادف کنم و بميرم!همانطور با چشمهاي بسته به حرفهاي کتي مي خنديدم باز ادامه داد:- زهر مار، نيشت رو ببند ! کم اين آقا زاده حواسش پرته، تو هم لبخند ژکوند بزن و عشوه بيا ! مرده شور اون چال لپت رو ببرن، بي حياي نازنازي!ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. سرم را در آغوش الهام پنهان کردم و آنقدر خنديدم که نه تنها صداي بچه ها در آمد، بلکه سيل اشک هم از چشمهايم روان شد.جلوي در خانه از الهام و فرزاد خداحافظي کرديم و وارد شديم .بمحض رسيدن، کتي با آب و تاب همه چيز را براي مادر تعريف کرد و خريدها را نشانش داد.واقعا که چقدر خستگي ناپذير بود اين دختر! شايان خيلي زود شب بخير گفت و از ما جدا شد .ما هم پس از تکميل گزارشات کتي خانم، با تني ناتوان و ذهني آشفته و خسته ف صورت مادر را بوسيديم و به رختخواب پناه برديم .آنقدر براي خوابيدن بيقرار بودم که دلم ميخواست جواب سوال کتي را ندهم .- راستي شيدا، جريان چي شد؟در دل از اين که دست آويزي براي شيطنت و اذيت کردن به او دادم، خود را سرزنش کردم .حالا مگر مي شد به اساني از دست متلکهاي او فرار کرد؟ با اکراه به سويش چرخيدم .- هيچي !فرزاد بيچاره گفت که اصلا حواسش به اون دختر نبوده و حتي اونو نديده .ظاهرا توي فکر بوده و اتفاقي نگاهش به اون سمت!کتي که کاملا مشخص بود هيجان زده است ، دستش را تکيه گاه سرش قرار داد و گفت:- من از اولش مي دونستم تو داري اشتباه مي کني ولي فرصت نشد که بگم معلوم بود بيچاره توي عالم هپروته نه چشم چروني ! واي شيدا باورت نميشه اگه بگم دل توي دلم نبود تا زودتر بيايم خونه .امروز واقعا يه روز خاطره انگيز و فراموش نشدني بود . ميخواستم بگم شما دوتا خيلي تو چشم بوديد . نه به اون قد و هيکل ورزيده و درشت فرزاد، نه به تو که مثل مداد مي موني! ولي خودمونيم چقدر بهم مي آييد!حالا بگو ببينم بين تو اين پسر خوشگل چه رابطه اي هست؟ اعتراف کن تا مجبور به شکنجه دادن نشدم!در حاليکه به مزه پراني هايش غش غش مي خنديدم، دستم را تکيه گاه سرم قرار دادم و به سقف خيره شدم .- عشق خيلي ساده و اتفاقي در خونه دل آدم رو مي زنه کتي، هميشه همينطوره .آروم آروم مي ياد و کنج دلت مي شينه .بدون تعارف و بي دعوت! درست مثل الان من .تا به خودم اومدم ديدم که عاشقانه دوستش دارم! يعني اولش که رفتم شرکت برام بي اهميت بود، بعد ازش ترسيدم ، بعد هم ديدم که در کمال ناباوري بهش علاقه دارم!هنوز جرات نکردم در مورد احساسم حرفي بزنم .سعي مي کنم ازش فرار کنم .هميشه بين ما يه فاصله بزرگ و عميق وجود داره .فرزاد پسر خيلي مهربون و دوست داشتني ايه ، خيلي زياد! طوري با من رفتار مي کنه که انگار يه گلدون چيني گرانبها دادن دستش و گفتن ازش مراقبت کن!
دو روز بعد مراسم عقد کنان بود. به اصرار آقاي پناهي ، مراسم در منزل آنها برگزار شد .با توافق فرزاد، آن روز را به شرکت نرفتم .مراسم از بعد از ظهر آغاز مي شد و من به همراه الهام به آرايشگاه رفتم .بنظر آرايشگر، موهاي جمع با مدل لباسم شکيل تر بود شايان چندين بار با آرايشگاه تماس گرفت و حال من و الهام را پرسيد . آنقدر که همه را به خنده انداخت! پس از آرايش و اصلاح صورت ، الهام به فرشته اي تبديل شده بود که از ديدنش سير نمي شدم .لباس آماده شده اش هم بي نظير و زيبا بود .پيراهني به رنگ صورتي ملايم .البته شايان هم دست کمي از او نداشت و هنگامي که براي بردن ما آمده بود ، تا چند لحظه مبهوت زيبايي نظر گير الهام شده بود .خودش هم در آن کت و شلوار سرمه اي و پيراهن سفيد، چنان جذاب و برازنده شده بود که الهام با خنده گفت:- واي شايان ، تو بي نظيري !همه دخترها امشب به من حسادت مي کنن!هنگاميکه به منزل آقاي پناهي رسيديم، اکثر مدعوين آمده بودند و صداي گفتگو و خنده هاي بلندشان به گوش مي رسيد .حياط مملو از ميز و صندليهايي بود که با نظم خاصي چيده شده بودند . بر روي آنها انواع ميوه و شيريني به چشم ميخورد. سايه درختان انبوه خانه آقاي پناهي سخاوتمندانه بر روي سر مهمانها گسترده شده بود و با ريسه هاي الوان چراغها که زينت بخش آن بود، زيبايي اش صد چندان بنظر مي رسيد .وقتي وارد باغ شديم الهام در گوشم نجوا کرد:- واي شيدا از فشار التهاب و دلهره حالم داره بد مي شه .از کنارم تکون نخوري ها وگرنه بيهوش مي شم!لبخندي زدم و او را به آرامش دعوت کردم ، در حاليکه خودم بشدت هيجانزده بودم .برايم جاي شگفتي داشت که بيشتر از همه دلم ميخواست عکس العمل فرزاد را ببينم!با ورود عروس و داماد ، موزيک شادي پخش شد و عده اي از جوانها شروع به پايکوبي کردند .الهام و شايان دست در دست يکديگر از تک تک مهمانان تشکر و قدر داني کردند و من هم مجبور بودم آنها را همراهي کنم .از اينکه ديگران آنطور خيره و با تحسين نگاهمان ميکردند، شديدا در عذاب بودم ؛ خصوصا که بوي غليظ اسپند و ادوکلنهاي تند زنانه و مردانه باعث خفگي ام شده بود!پس از نشستن عروس و داماد در جايگاه اصلي، چشمم به ميزي افتاد که بچه ها دور آن حلقه زده بودند و کمي آنطرفتر هم دايي و آقا وحيد و آقا کسري بهمراه همسرانشان نشسته بودند .لبخند زنان بسمت شان رفتم .همگي با تعجب به من نگاه ميکردند .ساناز اولين کسي بود که به حرف آمد:- واي خداي جون!اينکه شيداي خودمونه! من گفتم اين پري دريايي کيه که داره مي آد اينجا!همه خنديدند و مهران با نگاهي کشدار و خيره گفت:- منو بگو که چقدر ذوق کردم! فکر کردم از فاميلهاي عروسه و اومده سراغ من؛ باز که تويي زلزله!مهرداد و پريساي عمو وکتي و ژاله هم هريک اظهار نظري کردند و سر به سرم گذاشتند .دست همگي را فشردم و گفتم:- حالا چرا دخيل بستيد به اين ميز؟! بابا ناسلامتي عقد شايانه ، نميخواهيد برقصيد؟انگار همگي منتظر اجازه من بودند!مهران با اصرار دست مرا کشيد تا همراهي اش کنم، ولي چون تازه از راه رسيده بودم، خواهش کردم که مرا از اين کار معاف کند . او هم به ژاله و کتي ملحق شد .بسمت دايي و خاله ها رفتم و با آنها نيز خوش و بشي کردم .از لحظه ورود نگاه جستجو گرم پيوسته در سالن، به دنبال او مي گشت ، ولي هر چه بيشتر نگاه ميکردم ، کمتر به نتيجه مي رسيدم . بسمت ميزي که آقاي متين و مهتاب خانم «مادر الهام» و مادر به دور آن نشسته بودند حرکت کردم .شايد مي توانستم توسط آنها سرنخي از عدم حضور فرزاد بدست آورم! آقاي پناهي و پدر در کنار آنها ايستاده بودند و در حين نوشيدن آبميوه ، گفتگو ميکردند.مهتاب خانم بمحض ديدنم ايستاد و به رويم آ؛وش باز کرد .- واي شيدا جون ، چقدر زيبا شدي عزيزم!شرمگينانه، لبخندي زدم و دست همگي را فشردم .صداي آقاي متين ، گرم و مهربان به گوشم رسيد :- بدون شک زيباترين بانوي مجلس شماييد!تشکري کردم و زير شلاق نگاه پرتحسين همگي، ناباورانه به مادر نگريستم . در آن کت و دامن عنابي رنگ ، بي نهايت جذاب و دلربا مي نمود .کنار آقاي متين نشستم و توسط راهنمايي هاي مهتاب خانم ، با ديگر بستگان الهام آشنا شدم . پدر و مادر مهتاب خانم، سالها پيش از دنيا رفته بودند و بغير او و برادرش فرهاد خان، خويشاوند ديگري نداشتند و بقيه همگي در خارج از کشور زندگي ميکردند .آقاي پناهي هم دو خواهر و يک برادر داشت که همگي از او بزرگتر بودند، اما فقط يکي از برادرهايش به مجلس آمده بود که دو پسر داشت .يک عمه و عمويش در لندن زندگي ميکردمد و عموي ديگرش بهمراه سه دختر خود به مجلس آمده بودند .در اين فکر بودم چگونه سراغ فرزاد را از آنها بگيرم که انگار آقاي متين متوجه گردش بي وقفه چشمهايم شد و گفت:- نمي دونم چرا فرزاد اينقدر دير کرده! مثلا رفته دنبال عاقد ، چرا هنوز برنگشته؟!لبخندي زدم- نگران نباشيد .خيلي دير نکردند .بالاخره مي آن!و بالاخره آمد ..........بمحض ديدنش دلم در سينه فرو ريخت .يا او واقعا آنهمه زيبا شده بود و يا چشمهاي عاشق و مشتاق من او را تا اين حد جذاب و دوست داشتني مي ديد! موهاي خوشحالتش را کمي کوتاه کرده و برعکس هميشه ، بسمت بالا شانه زده بود که بخاطر حالت صاف موهايش، مدام به روي پيشاني فرو مي ريخت .فرزاد هم مجبور مي شد دائما به آنها چنگ زده و بسمت بالا هدايتشان کند و با اين کار، هر بار چنگي به دل مشوش من مي زد! کت و شلوار طوسي و پيراهني آبي به تن داشت که کراواتي آن را زينت مي داد . اگر تکان دست ژاله نبود همچنان مبهوت و خيره به او نگاه ميکردم . با آمدن عاقد، همگي بسمت اتاق عقدي که از قبل به زيبايي هرچه تمامتر آذين بسته شده بود، حرکت کرديم .در حين رفتن دست در دست ژاله به صحبت هايش گوش مي دادم که فرزاد به کنارم آمد و آهسته گفت:- سلام عرض شد خانم، تبريک مي گم !سر بلند کردم و براي سرکوب هيجانم لبخند زدم.- سلام ، خسته نباشيد آقاي متين! منم متقابلا تبريک مي گمفرزاد ناباورانه ايستاد و نگاه مشتاق و مبهوتش ، از نوک پاهايم شروع شد و آهسته آهسته بالا آمد و در چشمهايم قفل شد .چنان خجالت کشيدم که دلم ميخواست قطره آبي بودم و در زمين فرو مي رفتم .نگاه فرزاد، مخلوطي از ناباوري و اشتياق و عشق بود .صداي آرام او در گوشم طنين انداخت:- شيدا واقعا خودتي؟ باور نکردنيه!براي اينکه او را از بهت خارج کنم، ژاله را معرفي کردم و او بدون کوچکترين تعللي معذرت خواست و بسرعت از ما دور شد .ژاله که تا آن لحظه بسختي جلوي خنده اش را گرفته بود، با صداي بلند زد زير خنده و پرسيد که اين پسر زيبا، چرا اينقدر متعجب شده بود؟ ماجرا را بطور سربسته برايش يتوضيح دادم و به اتاق رفتيم صداي عاقد براي سومين بار در گوشم طنين انداخت که الهام با بستن قرآن و کسب اجازه از بزرگترها ، بله را گفت .همزمان که صداي همهمه دو دست و شادي به هوا برخاست .نگاه من و فرزاد در هم گره خورد .بلافاصله سر به زير انداختمو بسمت الهام و شايان رفتم و صورتشان را بوسيدم .در حاليکه حلقه اشکي در چشمهايم جا خوش کرده بود، گفتم:- از صميم قلب براتون آرزوي خوشبختي مي کنم .اميدوارم از اين لحظه به بعد زندگيتون پر از شادي و سلامتي باشه!شايان اشکم را از روي گونه پاک کرد و مرا بوسيد.- گريه نداشتيم آبجي کوچولو!منم برات آرزوي خوشبختي مي کنم .حال مادر و مهتاب خانم هم دست کمي از من نداشت و هرکدام پنهاني گريه ميکردند .باورود مجدد عروس و داماد به حياط، موسيقي از سر گرفته شد .جوانها، شايان و الهام را به وسط کشيدند و خود به دورشان حلقه زدند .زير درختي به تنهايي ايستادم و به فرزاد که با پدر و مهرداد و آقا کسري صحبت ميکرد، نگاه کردم. دخترهاي جوان دم بخت مجلس براي نزديک شدن به او از هم پيشي مي گرفتند و ديدن حرکات آنها مرا به خنده مي انداخت .در همين گير و دار نگاهم به فرزاد افتاد که با اخمهاي درگره شده . خشونتي علني نگاهم ميکرد .چنان با شماتت و غضب که کم مانده بود زهره ام بترکد! براي فرار از زير شلاق نگاه توبيخ کننده فرزاد به ميزي که فهيمه خانم و فرشاد و نامزدش به دور آن حلقه زده بودند ، پيوستم .ظاهرا تازه از راه رسيده بودند .از حضورشان تشکر کردم و گونه فهيمه خانم و نرگس نامزد فرشاد را بوسيدم . همچون ديگر آشنايان، دنيايي از تعجب و تحسين در نگاهشان شناور بود .بالاخره فهيمه خانم به حرف آمد:- واي شيدا جون ، اصلا باورم نمي شه اين عروسک همون شيداي محجوب و فعال شرکت باشه!متواضعانه از لطفش تشکر کردم و دختر بچه زيايي را که همراه داشت روي پا نشاندم و مشغول بازي کردن با او شدم .پس از گذشت ساعاتي، چراغهاي الوان حياط روشن شد و فضاي فوق العاده زيبايي بوجود آورد .از اينکه مي ديدم فرزاد و مهران آنطور براي دخترهايي که دور و برشان مي پلکيدند، قيافه مي گرفتند ، خنده ام مي گرفت .تعدادي از مهمانها خداحافظي کرده وجمع را ترک گفتند ولي ديگران همچنان به خوش گذارني و پايکوبي مشغول بودند .الهام وشايان و تعدادي از جوانها هم هنوز درگير بودند!ليوان شربتي را که در دست داشتم، فشردم و به جمع پر هياهو و شاد جوانها نگاه کردم .دوباره داشتم به گذشته پر مي کشيدم که صداي فرزاد مرا از رويا خارج کرد وقتي کنارش قرار گرفتم، بلافاصله صداي آرام و لرزانش در گوشم پيچيد:- شيدا ، تو مقدسترين بهانه زندگي مني! نمي دونم اين مدت از عمرم رو بدون تو چه جوري زندگي کردم .فقط ميخوام بدوني از حالا به بعد، اگه حتي يه لحظه هم نباشي ، فرزادي در کار نيست!احساس کردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورد .شايد اولين مرتبه اي بود که اينطور بي پروا و با صراحت به عشقش اعتراف ميکرد .تپش ديوانه وار قلب فرزاد را حتي از روي لباس هم احساس ميکردم . لرزشي محسوس بدنم را در بر گرفت .دلم ميخواست هرچه سريعتير از جو بوجود آمده بگريزم .ولي ظاهرا فرزاد متوجه قصدم شد چرا که بلافاصله پرسيد:- قول مي دي که هيچوقت تنهام نذاري؟موسيقي رو به اتمام بود و قلب من داشت از حلقومم بيرون مي پريد !چطور مي توانستم چنين قولي به او بدهم؟ اي کاش دعوتش را قبول نميکردم !نگاهي کردم و با صدايي که به زحمت از حنجره ام خارج مي شد گفتم :- مي دوني الان ياد چه مطلبي افتادم؟لبخند جذابي تحويلم داد.- اگر فکر کردي مي توني مثل هميشه فرار کني و جواب سوالم رو ندي، سخت در اشتباهي ! اگه لازم باشه تا فردا صبح همينطوري نگهت مي دارم تا جوابم رو بدي!زبانم بند آمد! اصلا به کلي فراموش کردم چه ميخواستم بگويم .مي دانستم آنقدر لجباز است که واقعا اين کار را مي کند .هنگاميکه ديد خيره نگاهش مي کنم .لبخندش عميقتر شد .- خيلي خب پري کوچولو!اينطوري نگام نکن ، بگو ياد چي افتادي؟- ياد جمله اي افتادم که قهرمان داستان کتاب « بر باد رفته» به شخصيت دوم کتاب گفت مي دوني «اسکارلت اوهارا» در حال رقص به « رت باتلر» چي گفت؟سکوتش باعث شد ادامه بدهم:- فرزاد اون گفت که صحيح نيست توي جمع با من اينطور رفتار کني!خنده ريزي کرد و با شيطنت گفت:- حتما تو هم مي دوني « رت باتلر» چه جوابي بهش داد!از خجالت گونه ام آتش گرفت و سر به زير انداختم .خوب بياد داشتم چه جوابي گرفته است !در حاليکه متوجه برق مخصوص و تمناي نهفته در نگاهش بودم ، سکوت کردم .بلافاصله گفت:- مي دونم که الان خيلي از پسرهاي مجلس، به من حسادت مي کنند! حالا به جاي اين حرفها فقط يه کلمه بگو، قول مي دي يا نه؟!از سماجتش خنده ام گرفت . مثل هميشه يکدنده و از خود راضي! با شيطنت يک تاي ابرويم را بالا بردم و پرسيدم:- و اگه جواب ندم؟!با چشماني تبدار و لحني وسوسه انگيز خم شد و در گوشم زمزمه کرد:- شيدا من تحملم خيلي کمه .نذار اون کاري رو که نبايد ، انجام بدم! فقط بگو آره يا نه، خواهش مي کنم!سرش را عقب برد تا تاثير سخنش را در چهره ام ببيند . ترسي آميخته به هيجان به دلم چنگ انداخت .احساس کردم استخوانهايم جا به جا شده اند! از ترس اينکه واقعا دست به عملي بزند ، مثل بلبل زبان باز کردم:- فرزاد داري خفه ام مي کني! هرچند که داري به اجبار ازم قول مي گيري، ولي باشه، قول مي دم .حالا خيالت راحت شد؟لبخند عميقي زد و با نگاهي داغ و ملتهب، نگاهم کرد .با اتمام موزيک و کف زدنها حاضرين، همه جوانها پراکنده شدند .در آخرين لحظه صداي گرمش را شنيدم:- گرفتن اين قول حتي به اجبارش مي ارزيد!واقعا ممنونم؛ بخاطر همه چيز!سري به احترام برايش تکان دادم و زير لب غريدم:- ديوونه لجباز خطرناک!با حالي منقلب و گيج به جوانها پيوستم .کتي با چهره اي هيجان زده جلو آمد و در گوشم گفت:- خوش گذشت زرنگ محله؟!خنده ام گرفت .در حاليکه هنوز تپش قلب داشتم، سري بعلامت منفي تکان دادم .چيزي در وجودم مي جوشيد که سبب شده بود حالت دل آشوبي پيدا کنم .پريسا و ساناز هم جلو آمدند و پريسا با لبخند گفت:- واي شيدا، شما دو نفر معرکه بوديد ! همه با دهان باز نگاتون مي کردند .مثل يه پرنسس و شاهزاده مي درخشيديد! نگاه کن اون دخترها دارن از حسادت دق مي کنن!نگاهي به جمعي که ساناز اشاره کرده بود ، انداختم.خنده ام گرفت و بي تفاوت نسبت به آنها، نگاهم را به ميز پدر و مادرها چرخاندم .در نگاه آقاي متين و پدر، چنان غرور و تبسمي نشسته بود که شرمي مطبوع بدنم را در برگرفت.هنگام صرف شام ، غذاي اندکي در ظرف ريختم و به جمع جوانها پيوستم .همگي به دور ميز عروس و داماد حلقه زده بودند و ضمن خوردن غذا، بازار شوخي و مزاحشان داغ بود .شايان و الهام طفلک در حلقه محاصره آنهمه دختر و پسر شرور و شيطان حسابي گلگون شده بودند.کنار ساناز نشستم و با خنده گفتم:- بابا چرا دست از سر اين دوتا طفل معصوم بر نمي داريد! داداش و زن داداش منو مظلوم گير آورديد؟!همه به خنده افتادند و مهرداد با لحن حق به جانبي گفت:- شايان که حقشه ! من يکي تلافي متلکهاي روز عروسي ام رو در آوردم!
پسري که روبرويم نشسته بود و آن نگاه خيره و خندان، اعصاب مرا به بازي گرفته بود، پسر عموي ارشد الهام بود که « کيارش » نام داشت . از ابتداي مهماني به هر سو که مي رفتم ، نگاه نافذ او را روي خود احساس ميکردم .بي توجه به او، نگاهي به مهران انداختم .ناراحت و سر به زير با دسته کليدش بازي ميکرد و کمي عصبي بنظر مي رسيد .براي پي بردن به حالش، تکه اي جوجه داخل ظرفش گذاشتم و گفتم:- مهران، چه زود غذا خوردي! اينو بخور تا يه مطلب برات تعريف کنم!نگاه اخم آلودي به جانبم انداخت و با خشونت گفت:- همون حرفهاي جالبي رو که در گوشي شنيديد ميخواي بگي؟ فکر نمي کني کمي خصوصي باشه؟!از تعجب زبانم بند آمد .از کدام حرفهاي در گوشي صحبت ميکرد؟ اصلا به چه جرمي با من اينطور خصمانه برخورد ميکرد؟! نگاهي پرسشگر به ژاله و شايان انداختم ولي آنها هم با تعجب شانه بالا انداختند .قبل از آنکه فرصت داشته باشم، سر و کله فرزاد پيدا شد . در حاليکه ليواني آبميوه و ظرفي سالاد در دست داشت کنار شايان ايستاد و با تواضع گفت:- اجازه هست؟ همگي با احترام جابجا شدند و جايي برايش باز کردند .مهران بلافاصله با حرکتي عصبي برخاست و با نجوايي آرام که فقط من و ساناز شنيديم گفت:- مار از پون بدش مياد دم لونه اش سبز مي شه!با رفتنش؛ با دهاني نيمه باز، ردش را با نگاه دنبال کردم .يعني مهران از فرزاد خوشش نمي آمد؟! ولي چه دليلي براي بوجود آمدن اين احساس داشت؟ جوابي براي سوالهايم نيافتم و به خوردن غذا مشغول شدم .تا پاسي از شب، همگي مشغول خوش گذراني و پايکوبي بوديم .کم کم زمان رفتن فرا رسيد.وسايلي را که همراه داشتم به ماشين انتقال دادم .بسمت الهام رفتم ، تنها ايستاده بود و به شايان که مشغول خداحافظي با دوستانش بود نگاه ميکرد .دستم را به دور شانه اش حلقه کردم و با عطوفت گفتم:- زن داداش خوشگلم در چه حاله؟!لبخند زنان گونه ام را بوسيد:- دارم از خستگي بيهوش مي شم ! از بس رقصيدم و راه رفتم پاهام بي حس شده!- عيبي نداره عزيزم؛ عوضش فردا حسابي استراحت مي کني.- نه تنها فردا، بلکه پس فردا رو هم مي تونيد حسابي استراحت کنيد!هر دو با شنيدن صداي فرزاد، سربرگردانديم ، الهام با خوشحالي دستهايش را بهم کوبيد .- واي راست مي گي فرزاد؟!با لبخندي جذاب ، سرش را بعلامت تصديق تکان داد.- بله خانم .فکر مي کنم تو و شيدا خانم به يه استراحت حسابي احتياج داريد.الهام با شيطنت نگاهي به جانبم انداخت.- خدا شيدا خانم رو براي بنده حفظ کنه که محل گل روي ايشون ، شما يه عنايتي هم به من مي کنيد!شرمزده سر به زير انداختم و او و فرزاد به خنده افتادند .با آمدن شايان، همگي به جمع خانواده ها پيوستيم تا خداحافظي پاياني را انجام دهيم .پدر با ديدنم با مهرباني گفت:- دخترم براي رفتن آماده اي؟موافقت خود را اعلام کردم که فرهاد خان با نگاه لبريز از عطوفت گفت:- اي بابا! مسعود خان، اين دختر خوشگل ما رو کجا مي بري؟ اجازه بده امشب رو کنار الهام باشه!الهام ذوق زده ، گونه دايي اش را بوسيد و با لحني پر التماس دست پدر را گرفت و گفت:- پدر جون ، دايي راست مي گه!خواهش مي کنم اجازه بديد شيدا پيش من بمونه .قول مي دم که خوب ازش مراقبت کنم! فردا هم تعطيله و مشکلي نيست .آقا و خانم پناهي هم کلام او را تصديق کردند .نگاه مشتاقم را به دهان پدر دوختم . نگاه مرددي به مادر انداخت .مهران با صدايي آهسته گفت:- البته من صلاح نمي دونم که شيدا اينجا بمونه! اگه برگرده به منزل بهتره!نگاه اخم آلودي به جانبش انداختم .از کي تا بحال اينقدر فضول شده بود که من خبر نداشتم؟!شايان که متوجه جو سنگين بوجود آمده شده بود ، با خنده گفت:- شيدا اگه تو اينجا بموني، من تا صبح خوابم نمي بره!از لحن او همه به خنده افتادند و مهتاب خانم با مهرباني گفت:- اين حرفها چيه شايان جان؟! مگه من مي ذارم بري؟ تو و شيدا جان بايد امشب اينجا بمونيد!شايان با رفوتني سر به زير انداخت و گفت که خيلي کار دارد و نمي تواند شب را در آنجا باشد .پدر هم گفت:- من که روي عروس قشنگم رو زمين نمي اندازم .اگه خودش مايله من حرفي ندارم!با خوشحالي گونه پدر را بوسيدم و تشکر کردم. همه از روابط صميمانه من و الهام باخبر بودند و اشکالي به ماندن من وارد نبود .فقط در اين ميان از رفتار مهران سر در نمي آوردم .براي بدرقه اعضاي فاميل تا مسافتي آنها را همراهي کردم .پس از اينکه از دست باران متلکهاي کتي فرار کردم .با ديگران نيز خداحافظي کردم و بسمت مهران رفتم .- معلوم هست تو امشب چته؟ قاطي کردي؟با عصبانيت نگاهم کرد .در حاليکه از نگاه سوزان و غضب آلودش مبهوت مانده بودم ، بدون کوچکترين کلامي سوار ماشين شد . شايان هم پس از خداحافظي طولاني اش با الهام که صداي همه را در آورد و لبخند را بر لبها نشاند ، گونه ام را بوسيد و قول داد که فردا خودش به دنبالم بيايد .با رفتن آنها فقط آقاي متين و فرزاد ماندند. همگي به داخل ساختمان رهسپار شديم و با تني خسته، بر روي مبلها فرو رفتيم .مهتاب خانم در حال ماساژ پاهايش گفت:- واي که چقدر راه رفتم، پاهام داره از درد مي ترکه!پدر الهام نگاهي توام با مهرباني و خنده به همسرش انداخت و گفت:- خب عزيزم، پاشنه کفشهات رو يه کمي کوتاهتر انتخاب ميکردي تا خسته ات نکنه!الهام دستم را گرفت و سر بر شانه ام گذاشت .- البته بابا اين مساله شامل همه خانمها مي شه چون منم حسابي خسته شده ام .فرزاد ليواني آب براي خود پر کرد و گفت:- شماها رو فقط يه دوش آب گرم؛ سرحال مي ياره و يه استراحت جانانه!پدرش جمله او را تصديق کرد و نگاهي به ساعتش انداخت .- از نيمه شبم گذشته! فرزاد بلند شو که حسابي خوابم گرفته!من که از فضاي مطبوع داخل سالن و رايحه ادوکلنهاي مختلف، در خلسه فرو رفته بودم .با حالتي منگ و خواب آلود ، نگاه خيره اي به فرزاد انداختم .دلم ميخواست از نگاهم بخواند که چقدر دوست دارم او نيز در کنارمان باشد. احساس گنگ و ناشناخته اي داشتم که خودم نيز از آن سر در نمي آوردم . فرزاد که متوجه نگاهم شد ، چشمهايش را به اطراف چرخاند .وقتي خيالش آسوده شد که کسي نگاهش نمي کند ، دستش را بر روي قلبش فشرد و با بستن چشمها، سرش را چند بار تکان داد.يعني اين که او هم طاقت دوري ام را ندارد و قلبش بيتابي مي کند.هرچقدر تلاش کردم نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم . وقتي متوجه لبخندم شد، خودش هم متقابلا به خنده افتاد و در حاليکه بر مي خاست گفت:- بلند شيد همگي بخوابيد، من صبح کله سحر با يه صبحانه مفصل برميگردم و همه رو از خواب بيدار مي کنم! هرکسي هم بيدار نشه، مجبورم با يه پارچ آب يخ حالش رو جا بيارم!همه به خنده افتادند و به اتفاق ، او و پدرش را تا نزديک در ورودي بدرقه کرديم .فرزاد پس از بوسيدن عمه و شوهر عمه اش، براي الهام آروزي خوشبختي کرد و مطلبي را در گوشش نجوا کرد که الهام را به قهقهه انداخت و گفت:- باشه، قول مي دم مواظبش باشم حسود خان!مهتاب خانم با کنجکاوي پرسيد:- اِ، در گوشي نداشتيم ها! فرزاد الهام بايد مواظب چي باشه؟فرزاد و الهام نگاهي به هم انداختند و باز به خنده افتادند .- ببخشيد عمه جان، ولي خيلي خصوصي بود!مهتاب خانم ضربه اي به بازوي او زد.- خيلي بدجنسي! حالا که به ما رسيد خصوصي شد؟!مجددا همه به خنده افتادند و فرزاد با زدن چشمکي، دستم را فشرد که باز باعث خنده ام شد .پس از رفتن آنها، صورت مهتاب خانم را بوسيدم و به اتاق الهام رفتيم .آنقدر خسته و خواب آلود بودم که دلم ميخواست بدون تعويض لباس بخوابم! اتاق الهام در طبقه بالا قرار داشت، اتاقي بزرگ و دلباز با دکوراسيوني شکلاتي رنگ، تختخواب بزرگي که در اتاق او قرار داشت، به راحتي هر دوي ما رو بر روي خود جا مي داد .چون لباس مناسبي همراه نداشتم ، يکي از لباسهاي الهام را که بلوز و شلوار قرمز زيبايي بو، پوشيدم .بلوزي تقريبا چسبان و بلند که تا روي زانو امتداد داشت و از طرفين، چاک بلندي ميخورد.قسمت لبه بلوز و شلوار را سنگ دوزي زيبايي زينت مي داد . پس از پوشيدنش ، الهام بقدري از هماهنگي آن با رنگ سفيد پوستم ، تمجيد کرد که وسوسه شدم لباسي همرنگ آن تهيه کنم! ولي خيلي زود بياد آوردم که مادر مي گفت،رنگ قرمز، رنگ هيجان و عشق است و يک دختر جوان هرگز ا زاين رنگ استفاده نمي کند ، خصوصا در مقابل مردهاي جوان!پس از تعويض لباس، پيشنهاد کردم که موهاي يکديگر را از شر آنهمه سنجاق و گيره نجات دهيم.الهام سرويس حمامي را که در اتاقش قرار داشت نشانم داد ولي من بقدري خسته بودم که ترجيح دادم هرچه زودتر بخواب بروم .او هم به تبعيت از من، کنارم دراز کشيد و دست در گردن هم به خواب رفتيم . تکاني خوردم و به زحمت پلکهايم را گشودم .عقربه هاي ساعت هنوز ابتداي صبح را نشان مي داد .با سماجت چشمهايم را روي هم فشردم ، ولي بي فايده بود .به عادت هميشگي ، زود از خواب برخاسته بودم و تلاش چشمگيرم براي خوابيدن بي نتيجه بود! دستهاي الهام را که دور بازويم حلقه شده بود به آهستگي باز کردم و نشستم.با حرصف موهاي جلوي صورتم را کنار زدم! از تخت پايين آمدم و راه حمام را در پيش گرفتم .پس از گرفتن دوش آب گرم، لباسهايم را به تن کردم و کنار پنجره اتاق مشغول خشک کردن موهايم شدم .پيرمردي در حياط مشغول آب پاشي گلها و درختان بود .هوس قدم زدن در آن هواي دلپذير اول صبح و آن طبيعت زيبا و چشم نواز که با صداي آواز پرندگان درهم آميخته بود، هيجاني را به زير پوستم کشيد.آهسته و پاورچين پاورچين اتاق را ترک کردم .خانه در سکوتي عميق و ژرف فرو رفته بود .بمحض خارج شدن، نفس عميقي کشيدم و بوي خاک نم خورده و گياهان شبنم زده را با لذت به ريه کشيدم .هوا در آن صبح تابستاني، بقدري فرح بخش بود که به هيجان آمدم .هنوز ريخت و پاشهاي شب قبل در گوشه و کنار حياط به چشم ميخورد .قدم زنان به پيرمردي که شب قبل او را چندين بار ديده بودم نزديک شدم و سلام بلندي کردم.لابه لاي انبوه گلهاي رنگارنگ و درختاني که به زيبايي آذين بسته شده بودند، قدم مي زدم .به همان محلي که شب بياد ماندني از خواستگاري شايان رفته بودم، نزديک شدم و روي همان نيمکت نشستم .از يادآوري خاطرات آن شب، لبخندي روي لبهايم جاخوش کرد .گل رز کوچکي را از شاخه جدا کردم و لا به لاي موهايم گذاشتم .در حاليکه ترانه اي را با سرخوشي زير لب زمزمه ميکردم، چشمم به پروانه زيبايي افتاد که روي شاخه گلي نشسته بود . با شيطنت بسمتش رفتم و آن را ميان زمين و آسمان به چنگ انداختم .- بالاخره گرفتمت!تو چقدر قشنگ و نازي؛ واقعا که بايد به خالق تو احسنت گفت!- منم با نظر شما موافقم خانم! بايد به زيبايي بي نظير بعضي از افريده ها و دست تواناي آفريننده شون احسنت گفت .سلام و صبح بخير !با شنيدن صداي فرزاد با دستپاچگي به عقب برگشتم و با چهره خندانش مواجه شدم .- سلام صبح شما هم بخير!- صبح به اين زودي بيدار شدي که پروانه بگيري و خالقش رو تحسين کني؟! اگه يه کم ديگه استراحت ميکردي بهتر نبود؟- پروانه گرفتن که خيلي بهتر از خيس شدن با پارچ آب يخه! حالا اون چيه توي دستات؟از لحن شيطنت آميزم لبخندش پررنگتر شد . نگاهي کشدار به سرتاپايم انداخت و گفت:- براي صبحانه ، حلليم خريدم، چطوره؟- عاليه، از اين بهتر نميشه!چند قدم نزديکتر آمد و خيره نگاهم کرد.- چيه؟ به چي زل زدي؟ شکل مغولها شدم؟!از تشبيهم لبخند عميقي زد که رديف دندانهاي سفيدش را به نمايش گذاشت .- اگه همه مغولها اينقدر زيبا باشند، من همين الان مي رم مغولستان ! شيدا مي دونستي که تو يکي از همون آفريده ها بي نظيري؟ و من بايد روزي هزار بار خالق تو رو ستايش کنم! انگار تو فقط آفريده شدي که لحظه به لحظه توي زندگي من سرک بکشي و منو ديوونه کني، بعد هم مثل غزال گريز پا فرار کني!ضربان قلبم چنان بالا رفت که تصور کردم گردش خون در بدنم وارونه شده است! نفسهاي کشدار و چرخش بي تابانه چشمهاي فرزاد نشان مي داد که تا چه حد با احساساتش بازي کرده ام ناگهان بياد حرف مادر افتادم و نگاهي به لباسم انداختم .چقدر کم حافظه و فراموش کار بودم! کف دستهايم بشدت عرق کرده بود .دستم را به آرامي باز کردم و پروانه را به هوا فرستادم .بمحض بلند کردن سرم، نگاهم با يک جفت چشم عسلي و مشتاق تلافي کرد. بي اراده دو قدم به عقب برداشتم و با ديدن لبخند استثنايي او که هميشه هنگام ترسيدن من روي لبهايش نمايان مي شد، بيرعت بسمت ساختمان دويدم! نمي دانم چرا اين حرکت کودکانه را انجام دادم، ولي در آن لحظه ديگر فقط به اين مي انديشيدم که از تير رس نگاه اغوا کننده او بگريزم .گمان کردم اگر يک لحظه ديگر آنجا بايستم، بي اراده زبان به تمجيد و تحسين او خواهم گشود و فرياد خواهم زد که خدواند بخاطر آفرينش تو، صدها هزار بار بيشتر قابل ستايش و ثنا است!در همين حين صداي خندانش را که فرياد مي زد، شنيدم :- آروم بدو غزال گريز پا! مواظب باش نخوري زمين!بمحض داخل شدن ، دوان دوان به اتاق الهام پناه بردم و بعد از بستن در، پشت آن ايستادم .چنان به نفس نفس افتاده بودم که گويي کيلومترها دويده ام! آرزو کردم که کسي مرا در اين حالت نديده باشد .الهام روي تخت نبود و صداي شير آب از حمام مي آمد .جلو پنجره ايستادم و اجازه دادم تا نسيم خنک، گونه هاي ملتهبم را نوازش کند .الهام که آمد با تعجب به من خيره شده .خنديدم و بسمتش رفتم .- چيه، مگه جن ديدي؟!- تو کي بيدار شدي؟! چرا صورتت اينقدر قرمز شده؟ لپات رو با رنگ لباست سِت کردي؟- خيلي لوسي! آخه الان وقت شوخي کردنه؟ در ضمن بنده دو ساعته بيدار شدم .حوصله ام سر رفته بود، يه گشتي توي حياط زدم .حالا اگه آماده اي بيا بريم يه چيزي بخوريم که دارم از حال مي رم!موهاي الهام را با سشوار خشک کردم و در اين فاصله از او خواستم که لباس ديگري را در اختيارم قرار دهد .او هم بلوز و شلوار اسپرت شکلاتي رنگي به دستم سپرد .هر دو دست در دست يکديگر به سالن پايين رفتيم .فرزاد و آقاي پناهي و مهتاب خانم سرميز صبحانه آماده بودند و به بحثي که با آمدن ما قطع شد مي خنديدند .سلام و روز بخيري گفتم و صورت مهتاب خانم را بوسيدم .سعي کردم به فرزاد نگاه نکنم .آقاي پناهي با مهرباني پرسيد:- ديشب خوب خوابيدي دخترم؟پيش از آنکه پاسخي دهم ، الهام با هيجان گفت:- بابا شيدا خيلي سحر خيره ! دو ساعته بيدار شده و رفته پياده روي!- آفرين! من فکر ميکردم شما حالا حالاها مي خوابيد .اتفاقا فرزاد همين الان ميخواست با پارچ آب يخ بياد سروقتتون!از اين حرف، همه به خنده افتادند .جواب دادم:- پس ظاهرا آقاي متين از همه ما سحر خيزتر بودن!نگاهي به جانبش انداختم.- اختيار داريد.فعلا که اينجا وصف سحرخيزي شماست!لبخندي لبهايش را از هم گشود و با پيچ و تابي که به چشم و ابرويش داد، به جيب پيراهنش اشاره کرد . ناگهان چشمم به گل رزي که در لا به لاي موهايم فرو کرده بودم، افتاد. ظاهرا هنگام دويدن افتاده بود .فرزاد نگاه معني داري به سرتاپايم انداخت و سر به زير افکند .صبحانه مفصلي را که آماده کرده بودند ، صرف کرديم و سپس همگي به حياط رفتيم .فرزاد کارهاي عقب افتاده اش را بهانه قرار داد و خيلي زود از ما جدا شد .آقاي پناهي هم به منزل يکي از موکلهايش رفت و من و الهام نيز قدم زنان به قسمت دنج و باصفايي از باغ رفتيم و بر روي چمنها نشستيم .با ترديد نگاهي به جانبش انداختم و گفتم:- الهام جون ، ميتونم يه سوال خصوصي ازت بپرسم؟ البته اگه دوست نداشتي به سوالم جواب نده!خنديد و دستم را در ميان دستهاي گرم خود فشرد - چه خودش رو لوس مي کنه ها! انگار داره با غريبه حرف مي زنه، راحت باش!- مي دوني الهام ، ميخواستم يه کمي اطلاعات در مورد خانواده دايي ات بگيرم .آخه اون هميشه تنهاست .نبودن زن دايي ات برام يه معما شده .تازه من نمي دونم دختر دايي يا پسر دايي هم داري يا نه؟الهام بر روي چمنها دراز کشيد و يک دستش را تکيه گاه سر قرار داد .چهره اش از طرح اين سوال در هم رفت .يک لحظه از کنجکاوي ام پشيمان شدم .سکوت او هم به اين مساله دامن زد .چنگي به چمنها زد و در حاليکه به نقطه نامعلومي خيره شده بود جواب داد:- شيدا جان ، اجازه بده که فرزاد خودش د راين رابطه باهات صحبت کنه .مي دونم که دير يا زود اينکار رو مي کنه و همه چيز رو به تو مي گه .فقط اينو بدون که اون زجرهاي زيادي توي زندگي کشيده ؛ زجرهايي که تحملش در توان هرکسي نيست . ولي فرزاد پسر خود ساخته و متکي به نفسيه .يه مرد، به معناي واقعي ! مشکلات زندگي نه تنها اونو ناتوان و سرشکسته نکرده ، بلکه از اون يه آدم قوي و با تجربه ساخته . شيدا يادته که مي گفتم وقتي برادرم مرد، حمايتهاي يه نفر منو به زندگي پيوند داد! اون شخص، فرزاد بود .شايد بيشترين کسي که از مرگ اون آسيب ديد، خود فرزاد بود، ولي بيشتر از هرکسي هواي منو داشت .گاهي فکر مي کنم اگه اون نبود، من حتما تا حالا يه رواني به تمام معنا مي شدم .فرزاد با لطفهاي بي دريغش ، منو براي تمام عمر مديون خودش کرد .مي دوني، شايد اون هميشه يه ماسک سرد و خشن روي صورتش مي ذاره که آدم پر جذبه و بي احساسي به نظر بياد، ولي فقط خدا مي دونه که چه قلب بزرگي داره و چقدر مهربونه!نگاهش را به من دوخت و پرسيد:- از اينکه جواب سوالت رو ندادم، ناراحت شدي؟- نه عزيزم، اين چه حرفيه؟ ولي واقعا متاسفم که آقاي متين مرموز ما اينقدر سختي کشيده!- حق با توئه ، ولي در کل خيلي دوست داشتنيه، اينطور نيست؟- توقع که نداري با اون بلاهايي که سرم آورده و با اون اخم و تخمي که کرده برام دوست داشتني باشه؟!هر دو به خنده افتاديم .الهام ايستاد و مرا مجبور به برخاستن کرد.- موافقي از اينجا تا داخل ساختمون، با هم مسابقه بديم؟شادي و هيجان او به من نيز سرايت کرد و دست در دست هم تمام آن مسافت را دويديم.نهار را هم در فضايي کاملا صميمانه و با شيطنتهاي الهام، در کنار مهتاب خانم صرف کرديم .بعد از غذا، به اتاق الهام رفتيم و تا بعد از ظهر با ديدن عکسهاي آلبوم او مشغول شديم . در تمام عکسهاي خانوادگي، فرهاد خان و فرزاد تنها بودند و از زن دايي خبري نبود .شايان طبق قولي که داده بود خودش به دنبالم آمد .مهتاب خانم اصرار داشت که شام را به اتفاق به منزل آنها بمانيم ولي هم من و هم شايان درگير کارهاي خود بوديم و از او تشکر کرديم .شايان مدتي هم با الهام صحبت کرد و پس از بوسيدن او ومهتاب خانم، منزل آنها را ترک کرديم .در بين راه شايان بالاخره نتوانست کنجکاوي اش را مهار کند و با شيطنت پرسيد:- خب، حالا تعريف کن ببينم چکارها کرديد؟ خوش گذشت؟!- تو چکار به کار خانمها داري؟ گفتن نگيد!- اِ....لوس نشو! بگو ديگه، باور کن دارم از فضولي مي ميرم!خنده بلندي سر دادم .- خيلي خب مي گم .اينکه گريه نداره! يادت باشه الهام قبل از اينکه همسر جنابعالي باشه، دوست صميمي بنده بوده .اونجا هم حسابي خوش گذشت .ديشب که خيلي زود مثل جنازه افتادم ، ولي صبح زود بيدار شدم و يه گشتي توي حياط زدم .همسر جنابعالي هم خواب تشريف داشتند .بعد با هم صبحانه خورديم و من و الهام يه دوري توي حياط زديم و کمي صحبت کرديم .بعد هم نهار خورديم و بعد از اون، آلبوم عکسهاي الهام رو ديديم که شما تشريف آوردين .اين گزارش کامل و جامع کارهاي بنده بود، حالا بازم سوالي هست؟!شايان با لبخندي شيطنت آميز، زير چشمي نگاهم کرد.- خوش به حالت ؛ ولي مطمئني همه چيز رو گفتي ، چيزي از قلم نيفتاده؟!نگاهش کردم .از خنده موذيانه اي که اصلا سعي در پنهان کردنش نداشت دست و پاي خودم را گم کردم .- شايان! تو با اين حرفهاي مرموز و دوپهلو کلافه ام مي کني! مي شه خواهش کنم با من روراست باشي؟ فکر کنم اينقدر صميمي باشيم که بتوني راحت حرف بزني؟- خب معلومه که همينطوره عزيزم .تو تنها محرم راز مني .اينقدر حرص نخور، جوش مي زني ها! ميخواستم باهات شوخي کنم ، باور کن! حالا اخمات رو باز کن بد اخلاق خانم تا بگم جريان از چه قراره!نگاهش کردم ولي همانطور اخم آلود!- اينجوري که آدم زهر ترک مي شه! بابا چرا اينطوري نگام مي کني؟به جان خودم قبل از اينکه بيام دنبالت، فرزاد زنگ زد که بگه براي فردا يه قرار بذاريم دسته جمعي بريم گردش؛ البته مهمون آقا فرزاد و بعنوان تبريک روابط رسمي من و الهام! سرهمين جريان بود که گفت صبح اونجا بوده و صبحانه رو با هم خورديد. باور کن همه ماجرا همين بود .حالا خيالت راحت شد؟خنده ام گرفت .- خيالم ناراحت نبود آقا شايان ! فقط دلم ميخواد در مورد من فکرهاي بي مورد نکني . قبلا هم گفتم که بين ما هيچ احساس بخصوصي نيست!فرزاد متين براي من فقط رئيس شرکتمه و حالا هم پسردايي زن داداشم، همين!نگاه معني دار و کوتاهي به جانبم انداختو ساکت شد .دستم را زير چانه ام قرار دادم و به بيرون خيره شدم .تصاوير بسرعت از جلوي چشمهايم فرار ميکردند .تپيدنهاي بي امان قلبم چيز ديگري مي گفت و صدايش آنقدر بلند بود که گوشهايم را کر ميکرد!