انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین »

چشمهایی به رنگ عسل


زن

 
پسري که روبرويم نشسته بود و آن نگاه خيره و خندان، اعصاب مرا به بازي گرفته بود، پسر عموي ارشد الهام بود که « کيارش » نام داشت . از ابتداي مهماني به هر سو که مي رفتم ، نگاه نافذ او را روي خود احساس ميکردم .بي توجه به او، نگاهي به مهران انداختم .ناراحت و سر به زير با دسته کليدش بازي ميکرد و کمي عصبي بنظر مي رسيد .براي پي بردن به حالش، تکه اي جوجه داخل ظرفش گذاشتم و گفتم:
- مهران، چه زود غذا خوردي! اينو بخور تا يه مطلب برات تعريف کنم!
نگاه اخم آلودي به جانبم انداخت و با خشونت گفت:
- همون حرفهاي جالبي رو که در گوشي شنيديد ميخواي بگي؟ فکر نمي کني کمي خصوصي باشه؟!
از تعجب زبانم بند آمد .از کدام حرفهاي در گوشي صحبت ميکرد؟ اصلا به چه جرمي با من اينطور خصمانه برخورد ميکرد؟! نگاهي پرسشگر به ژاله و شايان انداختم ولي آنها هم با تعجب شانه بالا انداختند .
قبل از آنکه فرصت داشته باشم، سر و کله فرزاد پيدا شد . در حاليکه ليواني آبميوه و ظرفي سالاد در دست داشت کنار شايان ايستاد و با تواضع گفت:
- اجازه هست؟
همگي با احترام جابجا شدند و جايي برايش باز کردند .مهران بلافاصله با حرکتي عصبي برخاست و با نجوايي آرام که فقط من و ساناز شنيديم گفت:
- مار از پون بدش مياد دم لونه اش سبز مي شه!
با رفتنش؛ با دهاني نيمه باز، ردش را با نگاه دنبال کردم .يعني مهران از فرزاد خوشش نمي آمد؟! ولي چه دليلي براي بوجود آمدن اين احساس داشت؟ جوابي براي سوالهايم نيافتم و به خوردن غذا مشغول شدم .
تا پاسي از شب، همگي مشغول خوش گذراني و پايکوبي بوديم .کم کم زمان رفتن فرا رسيد.وسايلي را که همراه داشتم به ماشين انتقال دادم .بسمت الهام رفتم ، تنها ايستاده بود و به شايان که مشغول خداحافظي با دوستانش بود نگاه ميکرد .دستم را به دور شانه اش حلقه کردم و با عطوفت گفتم:
- زن داداش خوشگلم در چه حاله؟!
لبخند زنان گونه ام را بوسيد:
- دارم از خستگي بيهوش مي شم ! از بس رقصيدم و راه رفتم پاهام بي حس شده!
- عيبي نداره عزيزم؛ عوضش فردا حسابي استراحت مي کني.
- نه تنها فردا، بلکه پس فردا رو هم مي تونيد حسابي استراحت کنيد!
هر دو با شنيدن صداي فرزاد، سربرگردانديم ، الهام با خوشحالي دستهايش را بهم کوبيد .
- واي راست مي گي فرزاد؟!
با لبخندي جذاب ، سرش را بعلامت تصديق تکان داد.
- بله خانم .فکر مي کنم تو و شيدا خانم به يه استراحت حسابي احتياج داريد.
الهام با شيطنت نگاهي به جانبم انداخت.
- خدا شيدا خانم رو براي بنده حفظ کنه که محل گل روي ايشون ، شما يه عنايتي هم به من مي کنيد!
شرمزده سر به زير انداختم و او و فرزاد به خنده افتادند .با آمدن شايان، همگي به جمع خانواده ها پيوستيم تا خداحافظي پاياني را انجام دهيم .پدر با ديدنم با مهرباني گفت:
- دخترم براي رفتن آماده اي؟
موافقت خود را اعلام کردم که فرهاد خان با نگاه لبريز از عطوفت گفت:
- اي بابا! مسعود خان، اين دختر خوشگل ما رو کجا مي بري؟ اجازه بده امشب رو کنار الهام باشه!
الهام ذوق زده ، گونه دايي اش را بوسيد و با لحني پر التماس دست پدر را گرفت و گفت:
- پدر جون ، دايي راست مي گه!خواهش مي کنم اجازه بديد شيدا پيش من بمونه .قول مي دم که خوب ازش مراقبت کنم! فردا هم تعطيله و مشکلي نيست .
آقا و خانم پناهي هم کلام او را تصديق کردند .نگاه مشتاقم را به دهان پدر دوختم . نگاه مرددي به مادر انداخت .مهران با صدايي آهسته گفت:
- البته من صلاح نمي دونم که شيدا اينجا بمونه! اگه برگرده به منزل بهتره!
نگاه اخم آلودي به جانبش انداختم .از کي تا بحال اينقدر فضول شده بود که من خبر نداشتم؟!
شايان که متوجه جو سنگين بوجود آمده شده بود ، با خنده گفت:
- شيدا اگه تو اينجا بموني، من تا صبح خوابم نمي بره!
از لحن او همه به خنده افتادند و مهتاب خانم با مهرباني گفت:
- اين حرفها چيه شايان جان؟! مگه من مي ذارم بري؟ تو و شيدا جان بايد امشب اينجا بمونيد!
شايان با رفوتني سر به زير انداخت و گفت که خيلي کار دارد و نمي تواند شب را در آنجا باشد .پدر هم گفت:
- من که روي عروس قشنگم رو زمين نمي اندازم .اگه خودش مايله من حرفي ندارم!
با خوشحالي گونه پدر را بوسيدم و تشکر کردم. همه از روابط صميمانه من و الهام باخبر بودند و اشکالي به ماندن من وارد نبود .فقط در اين ميان از رفتار مهران سر در نمي آوردم .براي بدرقه اعضاي فاميل تا مسافتي آنها را همراهي کردم .پس از اينکه از دست باران متلکهاي کتي فرار کردم .با ديگران نيز خداحافظي کردم و بسمت مهران رفتم .
- معلوم هست تو امشب چته؟ قاطي کردي؟
با عصبانيت نگاهم کرد .در حاليکه از نگاه سوزان و غضب آلودش مبهوت مانده بودم ، بدون کوچکترين کلامي سوار ماشين شد . شايان هم پس از خداحافظي طولاني اش با الهام که صداي همه را در آورد و لبخند را بر لبها نشاند ، گونه ام را بوسيد و قول داد که فردا خودش به دنبالم بيايد .
با رفتن آنها فقط آقاي متين و فرزاد ماندند. همگي به داخل ساختمان رهسپار شديم و با تني خسته، بر روي مبلها فرو رفتيم .مهتاب خانم در حال ماساژ پاهايش گفت:
- واي که چقدر راه رفتم، پاهام داره از درد مي ترکه!
پدر الهام نگاهي توام با مهرباني و خنده به همسرش انداخت و گفت:
- خب عزيزم، پاشنه کفشهات رو يه کمي کوتاهتر انتخاب ميکردي تا خسته ات نکنه!
الهام دستم را گرفت و سر بر شانه ام گذاشت .
- البته بابا اين مساله شامل همه خانمها مي شه چون منم حسابي خسته شده ام .
فرزاد ليواني آب براي خود پر کرد و گفت:
- شماها رو فقط يه دوش آب گرم؛ سرحال مي ياره و يه استراحت جانانه!
پدرش جمله او را تصديق کرد و نگاهي به ساعتش انداخت .
- از نيمه شبم گذشته! فرزاد بلند شو که حسابي خوابم گرفته!
من که از فضاي مطبوع داخل سالن و رايحه ادوکلنهاي مختلف، در خلسه فرو رفته بودم .با حالتي منگ و خواب آلود ، نگاه خيره اي به فرزاد انداختم .دلم ميخواست از نگاهم بخواند که چقدر دوست دارم او نيز در کنارمان باشد. احساس گنگ و ناشناخته اي داشتم که خودم نيز از آن سر در نمي آوردم .
فرزاد که متوجه نگاهم شد ، چشمهايش را به اطراف چرخاند .وقتي خيالش آسوده شد که کسي نگاهش نمي کند ، دستش را بر روي قلبش فشرد و با بستن چشمها، سرش را چند بار تکان داد.يعني اين که او هم طاقت دوري ام را ندارد و قلبش بيتابي مي کند.هرچقدر تلاش کردم نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم . وقتي متوجه لبخندم شد، خودش هم متقابلا به خنده افتاد و در حاليکه بر مي خاست گفت:
- بلند شيد همگي بخوابيد، من صبح کله سحر با يه صبحانه مفصل برميگردم و همه رو از خواب بيدار مي کنم! هرکسي هم بيدار نشه، مجبورم با يه پارچ آب يخ حالش رو جا بيارم!
همه به خنده افتادند و به اتفاق ، او و پدرش را تا نزديک در ورودي بدرقه کرديم .فرزاد پس از بوسيدن عمه و شوهر عمه اش، براي الهام آروزي خوشبختي کرد و مطلبي را در گوشش نجوا کرد که الهام را به قهقهه انداخت و گفت:
- باشه، قول مي دم مواظبش باشم حسود خان!
مهتاب خانم با کنجکاوي پرسيد:
- اِ، در گوشي نداشتيم ها! فرزاد الهام بايد مواظب چي باشه؟
فرزاد و الهام نگاهي به هم انداختند و باز به خنده افتادند .
- ببخشيد عمه جان، ولي خيلي خصوصي بود!
مهتاب خانم ضربه اي به بازوي او زد.
- خيلي بدجنسي! حالا که به ما رسيد خصوصي شد؟!
مجددا همه به خنده افتادند و فرزاد با زدن چشمکي، دستم را فشرد که باز باعث خنده ام شد .
پس از رفتن آنها، صورت مهتاب خانم را بوسيدم و به اتاق الهام رفتيم .آنقدر خسته و خواب آلود بودم که دلم ميخواست بدون تعويض لباس بخوابم! اتاق الهام در طبقه بالا قرار داشت، اتاقي بزرگ و دلباز با دکوراسيوني شکلاتي رنگ، تختخواب بزرگي که در اتاق او قرار داشت، به راحتي هر دوي ما رو بر روي خود جا مي داد .چون لباس مناسبي همراه نداشتم ، يکي از لباسهاي الهام را که بلوز و شلوار قرمز زيبايي بو، پوشيدم .بلوزي تقريبا چسبان و بلند که تا روي زانو امتداد داشت و از طرفين، چاک بلندي ميخورد.قسمت لبه بلوز و شلوار را سنگ دوزي زيبايي زينت مي داد . پس از پوشيدنش ، الهام بقدري از هماهنگي آن با رنگ سفيد پوستم ، تمجيد کرد که وسوسه شدم لباسي همرنگ آن تهيه کنم! ولي خيلي زود بياد آوردم که مادر مي گفت،رنگ قرمز، رنگ هيجان و عشق است و يک دختر جوان هرگز ا زاين رنگ استفاده نمي کند ، خصوصا در مقابل مردهاي جوان!
پس از تعويض لباس، پيشنهاد کردم که موهاي يکديگر را از شر آنهمه سنجاق و گيره نجات دهيم.الهام سرويس حمامي را که در اتاقش قرار داشت نشانم داد ولي من بقدري خسته بودم که ترجيح دادم هرچه زودتر بخواب بروم .او هم به تبعيت از من، کنارم دراز کشيد و دست در گردن هم به خواب رفتيم .
تکاني خوردم و به زحمت پلکهايم را گشودم .عقربه هاي ساعت هنوز ابتداي صبح را نشان مي داد .با سماجت چشمهايم را روي هم فشردم ، ولي بي فايده بود .به عادت هميشگي ، زود از خواب برخاسته بودم و تلاش چشمگيرم براي خوابيدن بي نتيجه بود! دستهاي الهام را که دور بازويم حلقه شده بود به آهستگي باز کردم و نشستم.با حرصف موهاي جلوي صورتم را کنار زدم! از تخت پايين آمدم و راه حمام را در پيش گرفتم .پس از گرفتن دوش آب گرم، لباسهايم را به تن کردم و کنار پنجره اتاق مشغول خشک کردن موهايم شدم .پيرمردي در حياط مشغول آب پاشي گلها و درختان بود .هوس قدم زدن در آن هواي دلپذير اول صبح و آن طبيعت زيبا و چشم نواز که با صداي آواز پرندگان درهم آميخته بود، هيجاني را به زير پوستم کشيد.آهسته و پاورچين پاورچين اتاق را ترک کردم .خانه در سکوتي عميق و ژرف فرو رفته بود .بمحض خارج شدن، نفس عميقي کشيدم و بوي خاک نم خورده و گياهان شبنم زده را با لذت به ريه کشيدم .هوا در آن صبح تابستاني، بقدري فرح بخش بود که به هيجان آمدم .هنوز ريخت و پاشهاي شب قبل در گوشه و کنار حياط به چشم ميخورد .قدم زنان به پيرمردي که شب قبل او را چندين بار ديده بودم نزديک شدم و سلام بلندي کردم.لابه لاي انبوه گلهاي رنگارنگ و درختاني که به زيبايي آذين بسته شده بودند، قدم مي زدم .به همان محلي که شب بياد ماندني از خواستگاري شايان رفته بودم، نزديک شدم و روي همان نيمکت نشستم .از يادآوري خاطرات آن شب، لبخندي روي لبهايم جاخوش کرد .گل رز کوچکي را از شاخه جدا کردم و لا به لاي موهايم گذاشتم .در حاليکه ترانه اي را با سرخوشي زير لب زمزمه ميکردم، چشمم به پروانه زيبايي افتاد که روي شاخه گلي نشسته بود . با شيطنت بسمتش رفتم و آن را ميان زمين و آسمان به چنگ انداختم .
- بالاخره گرفتمت!تو چقدر قشنگ و نازي؛ واقعا که بايد به خالق تو احسنت گفت!
- منم با نظر شما موافقم خانم! بايد به زيبايي بي نظير بعضي از افريده ها و دست تواناي آفريننده شون احسنت گفت .سلام و صبح بخير !
با شنيدن صداي فرزاد با دستپاچگي به عقب برگشتم و با چهره خندانش مواجه شدم .
- سلام صبح شما هم بخير!
- صبح به اين زودي بيدار شدي که پروانه بگيري و خالقش رو تحسين کني؟! اگه يه کم ديگه استراحت ميکردي بهتر نبود؟
- پروانه گرفتن که خيلي بهتر از خيس شدن با پارچ آب يخه! حالا اون چيه توي دستات؟
از لحن شيطنت آميزم لبخندش پررنگتر شد . نگاهي کشدار به سرتاپايم انداخت و گفت:
- براي صبحانه ، حلليم خريدم، چطوره؟
- عاليه، از اين بهتر نميشه!
چند قدم نزديکتر آمد و خيره نگاهم کرد.
- چيه؟ به چي زل زدي؟ شکل مغولها شدم؟!
از تشبيهم لبخند عميقي زد که رديف دندانهاي سفيدش را به نمايش گذاشت .
- اگه همه مغولها اينقدر زيبا باشند، من همين الان مي رم مغولستان ! شيدا مي دونستي که تو يکي از همون آفريده ها بي نظيري؟ و من بايد روزي هزار بار خالق تو رو ستايش کنم! انگار تو فقط آفريده شدي که لحظه به لحظه توي زندگي من سرک بکشي و منو ديوونه کني، بعد هم مثل غزال گريز پا فرار کني!
ضربان قلبم چنان بالا رفت که تصور کردم گردش خون در بدنم وارونه شده است! نفسهاي کشدار و چرخش بي تابانه چشمهاي فرزاد نشان مي داد که تا چه حد با احساساتش بازي کرده ام ناگهان بياد حرف مادر افتادم و نگاهي به لباسم انداختم .چقدر کم حافظه و فراموش کار بودم! کف دستهايم بشدت عرق کرده بود .دستم را به آرامي باز کردم و پروانه را به هوا فرستادم .بمحض بلند کردن سرم، نگاهم با يک جفت چشم عسلي و مشتاق تلافي کرد. بي اراده دو قدم به عقب برداشتم و با ديدن لبخند استثنايي او که هميشه هنگام ترسيدن من روي لبهايش نمايان مي شد، بيرعت بسمت ساختمان دويدم! نمي دانم چرا اين حرکت کودکانه را انجام دادم، ولي در آن لحظه ديگر فقط به اين مي انديشيدم که از تير رس نگاه اغوا کننده او بگريزم .گمان کردم اگر يک لحظه ديگر آنجا بايستم، بي اراده زبان به تمجيد و تحسين او خواهم گشود و فرياد خواهم زد که خدواند بخاطر آفرينش تو، صدها هزار بار بيشتر قابل ستايش و ثنا است!
در همين حين صداي خندانش را که فرياد مي زد، شنيدم :
- آروم بدو غزال گريز پا! مواظب باش نخوري زمين!
بمحض داخل شدن ، دوان دوان به اتاق الهام پناه بردم و بعد از بستن در، پشت آن ايستادم .چنان به نفس نفس افتاده بودم که گويي کيلومترها دويده ام! آرزو کردم که کسي مرا در اين حالت نديده باشد .الهام روي تخت نبود و صداي شير آب از حمام مي آمد .جلو پنجره ايستادم و اجازه دادم تا نسيم خنک، گونه هاي ملتهبم را نوازش کند .الهام که آمد با تعجب به من خيره شده .خنديدم و بسمتش رفتم .
- چيه، مگه جن ديدي؟!
- تو کي بيدار شدي؟! چرا صورتت اينقدر قرمز شده؟ لپات رو با رنگ لباست سِت کردي؟
- خيلي لوسي! آخه الان وقت شوخي کردنه؟ در ضمن بنده دو ساعته بيدار شدم .حوصله ام سر رفته بود، يه گشتي توي حياط زدم .حالا اگه آماده اي بيا بريم يه چيزي بخوريم که دارم از حال مي رم!
موهاي الهام را با سشوار خشک کردم و در اين فاصله از او خواستم که لباس ديگري را در اختيارم قرار دهد .او هم بلوز و شلوار اسپرت شکلاتي رنگي به دستم سپرد .هر دو دست در دست يکديگر به سالن پايين رفتيم .فرزاد و آقاي پناهي و مهتاب خانم سرميز صبحانه آماده بودند و به بحثي که با آمدن ما قطع شد مي خنديدند .سلام و روز بخيري گفتم و صورت مهتاب خانم را بوسيدم .سعي کردم به فرزاد نگاه نکنم .آقاي پناهي با مهرباني پرسيد:
- ديشب خوب خوابيدي دخترم؟
پيش از آنکه پاسخي دهم ، الهام با هيجان گفت:
- بابا شيدا خيلي سحر خيره ! دو ساعته بيدار شده و رفته پياده روي!
- آفرين! من فکر ميکردم شما حالا حالاها مي خوابيد .اتفاقا فرزاد همين الان ميخواست با پارچ آب يخ بياد سروقتتون!
از اين حرف، همه به خنده افتادند .جواب دادم:
- پس ظاهرا آقاي متين از همه ما سحر خيزتر بودن!
نگاهي به جانبش انداختم.
- اختيار داريد.فعلا که اينجا وصف سحرخيزي شماست!
لبخندي لبهايش را از هم گشود و با پيچ و تابي که به چشم و ابرويش داد، به جيب پيراهنش اشاره کرد . ناگهان چشمم به گل رزي که در لا به لاي موهايم فرو کرده بودم، افتاد. ظاهرا هنگام دويدن افتاده بود .فرزاد نگاه معني داري به سرتاپايم انداخت و سر به زير افکند .
صبحانه مفصلي را که آماده کرده بودند ، صرف کرديم و سپس همگي به حياط رفتيم .فرزاد کارهاي عقب افتاده اش را بهانه قرار داد و خيلي زود از ما جدا شد .
آقاي پناهي هم به منزل يکي از موکلهايش رفت و من و الهام نيز قدم زنان به قسمت دنج و باصفايي از باغ رفتيم و بر روي چمنها نشستيم .با ترديد نگاهي به جانبش انداختم و گفتم:
- الهام جون ، ميتونم يه سوال خصوصي ازت بپرسم؟ البته اگه دوست نداشتي به سوالم جواب نده!
خنديد و دستم را در ميان دستهاي گرم خود فشرد
- چه خودش رو لوس مي کنه ها! انگار داره با غريبه حرف مي زنه، راحت باش!
- مي دوني الهام ، ميخواستم يه کمي اطلاعات در مورد خانواده دايي ات بگيرم .آخه اون هميشه تنهاست .نبودن زن دايي ات برام يه معما شده .تازه من نمي دونم دختر دايي يا پسر دايي هم داري يا نه؟
الهام بر روي چمنها دراز کشيد و يک دستش را تکيه گاه سر قرار داد .چهره اش از طرح اين سوال در هم رفت .يک لحظه از کنجکاوي ام پشيمان شدم .سکوت او هم به اين مساله دامن زد .چنگي به چمنها زد و در حاليکه به نقطه نامعلومي خيره شده بود جواب داد:
- شيدا جان ، اجازه بده که فرزاد خودش د راين رابطه باهات صحبت کنه .مي دونم که دير يا زود اينکار رو مي کنه و همه چيز رو به تو مي گه .فقط اينو بدون که اون زجرهاي زيادي توي زندگي کشيده ؛ زجرهايي که تحملش در توان هرکسي نيست . ولي فرزاد پسر خود ساخته و متکي به نفسيه .يه مرد، به معناي واقعي ! مشکلات زندگي نه تنها اونو ناتوان و سرشکسته نکرده ، بلکه از اون يه آدم قوي و با تجربه ساخته . شيدا يادته که مي گفتم وقتي برادرم مرد، حمايتهاي يه نفر منو به زندگي پيوند داد! اون شخص، فرزاد بود .شايد بيشترين کسي که از مرگ اون آسيب ديد، خود فرزاد بود، ولي بيشتر از هرکسي هواي منو داشت .گاهي فکر مي کنم اگه اون نبود، من حتما تا حالا يه رواني به تمام معنا مي شدم .فرزاد با لطفهاي بي دريغش ، منو براي تمام عمر مديون خودش کرد .مي دوني، شايد اون هميشه يه ماسک سرد و خشن روي صورتش مي ذاره که آدم پر جذبه و بي احساسي به نظر بياد، ولي فقط خدا مي دونه که چه قلب بزرگي داره و چقدر مهربونه!
نگاهش را به من دوخت و پرسيد:
- از اينکه جواب سوالت رو ندادم، ناراحت شدي؟
- نه عزيزم، اين چه حرفيه؟ ولي واقعا متاسفم که آقاي متين مرموز ما اينقدر سختي کشيده!
- حق با توئه ، ولي در کل خيلي دوست داشتنيه، اينطور نيست؟
- توقع که نداري با اون بلاهايي که سرم آورده و با اون اخم و تخمي که کرده برام دوست داشتني باشه؟!
هر دو به خنده افتاديم .الهام ايستاد و مرا مجبور به برخاستن کرد.
- موافقي از اينجا تا داخل ساختمون، با هم مسابقه بديم؟
شادي و هيجان او به من نيز سرايت کرد و دست در دست هم تمام آن مسافت را دويديم.
نهار را هم در فضايي کاملا صميمانه و با شيطنتهاي الهام، در کنار مهتاب خانم صرف کرديم .بعد از غذا، به اتاق الهام رفتيم و تا بعد از ظهر با ديدن عکسهاي آلبوم او مشغول شديم . در تمام عکسهاي خانوادگي، فرهاد خان و فرزاد تنها بودند و از زن دايي خبري نبود .
شايان طبق قولي که داده بود خودش به دنبالم آمد .مهتاب خانم اصرار داشت که شام را به اتفاق به منزل آنها بمانيم ولي هم من و هم شايان درگير کارهاي خود بوديم و از او تشکر کرديم .
شايان مدتي هم با الهام صحبت کرد و پس از بوسيدن او ومهتاب خانم، منزل آنها را ترک کرديم .در بين راه شايان بالاخره نتوانست کنجکاوي اش را مهار کند و با شيطنت پرسيد:
- خب، حالا تعريف کن ببينم چکارها کرديد؟ خوش گذشت؟!
- تو چکار به کار خانمها داري؟ گفتن نگيد!
- اِ....لوس نشو! بگو ديگه، باور کن دارم از فضولي مي ميرم!
خنده بلندي سر دادم .
- خيلي خب مي گم .اينکه گريه نداره! يادت باشه الهام قبل از اينکه همسر جنابعالي باشه، دوست صميمي بنده بوده .اونجا هم حسابي خوش گذشت .ديشب که خيلي زود مثل جنازه افتادم ، ولي صبح زود بيدار شدم و يه گشتي توي حياط زدم .همسر جنابعالي هم خواب تشريف داشتند .بعد با هم صبحانه خورديم و من و الهام يه دوري توي حياط زديم و کمي صحبت کرديم .بعد هم نهار خورديم و بعد از اون، آلبوم عکسهاي الهام رو ديديم که شما تشريف آوردين .اين گزارش کامل و جامع کارهاي بنده بود، حالا بازم سوالي هست؟!
شايان با لبخندي شيطنت آميز، زير چشمي نگاهم کرد.
- خوش به حالت ؛ ولي مطمئني همه چيز رو گفتي ، چيزي از قلم نيفتاده؟!
نگاهش کردم .از خنده موذيانه اي که اصلا سعي در پنهان کردنش نداشت دست و پاي خودم را گم کردم .
- شايان! تو با اين حرفهاي مرموز و دوپهلو کلافه ام مي کني! مي شه خواهش کنم با من روراست باشي؟ فکر کنم اينقدر صميمي باشيم که بتوني راحت حرف بزني؟
- خب معلومه که همينطوره عزيزم .تو تنها محرم راز مني .اينقدر حرص نخور، جوش مي زني ها! ميخواستم باهات شوخي کنم ، باور کن! حالا اخمات رو باز کن بد اخلاق خانم تا بگم جريان از چه قراره!
نگاهش کردم ولي همانطور اخم آلود!
- اينجوري که آدم زهر ترک مي شه! بابا چرا اينطوري نگام مي کني؟به جان خودم قبل از اينکه بيام دنبالت، فرزاد زنگ زد که بگه براي فردا يه قرار بذاريم دسته جمعي بريم گردش؛ البته مهمون آقا فرزاد و بعنوان تبريک روابط رسمي من و الهام! سرهمين جريان بود که گفت صبح اونجا بوده و صبحانه رو با هم خورديد. باور کن همه ماجرا همين بود .حالا خيالت راحت شد؟
خنده ام گرفت .
- خيالم ناراحت نبود آقا شايان ! فقط دلم ميخواد در مورد من فکرهاي بي مورد نکني . قبلا هم گفتم که بين ما هيچ احساس بخصوصي نيست!فرزاد متين براي من فقط رئيس شرکتمه و حالا هم پسردايي زن داداشم، همين!
نگاه معني دار و کوتاهي به جانبم انداختو ساکت شد .دستم را زير چانه ام قرار دادم و به بيرون خيره شدم .تصاوير بسرعت از جلوي چشمهايم فرار ميکردند .تپيدنهاي بي امان قلبم چيز ديگري مي گفت و صدايش آنقدر بلند بود که گوشهايم را کر ميکرد!
SH.M
     
  
زن

 
  • فصل 10

به آرامي از ويترين خارجش کردم و بر روي تخت دراز کشيدم .گوي بلورين اهدايي فرزاد را چندين بار پياپي تکان دادم و نگاهش کردم. لبهايم به لبخندي بي رمق از هم گشوده شد . آن شي زيبا و هزار رنگ ، قشنگترين و غم انگيزترين حادثه زندگي را برايم به ارمغان مي آورد. سه هفته از آن روز خاطره انگيز که به همراه الهام و فرزاد و شايان به گردش رفته بوديم مي گذشت و بدون شک آن روز هم يکي از بهترين خاطرات زندگي ام محسوب مي شد. فرزاد با دست و دلبازي هاي بيش از حد تصور، سنگ تمام گذاشت و روزي بياد ماندني را برايمان رقم زد .
بنا به پيشنهاد پدر، قرار بود خانواده آقاي پناهي و آقاي متين، آنشب را منزل ما مهمان باشند . البته اين مهماني جنبه آشنايي بيشتر طرفين را داشت .آن روز از فرزاد مرخصي گرفتم تا بتوانم در برگزاري هر چه بهتر مراسم، کمک حال مادر باشم .مادر اصولا زن مهمانوازي بود و تمايل داشت همه چيز در نهايت سليقه انجام پذيرد تا رسم مهمانداري را تمام و کمال بجا آورد. به عادت هميشگي زود از خواب برخاستم و پيش از صرف صبحانه، از آنجايي که کار چنداني نداشتم، به نظافت اتاقم مشغول شدم که چشمم به گوي بلورين افتاد .غرق در افکارم بودم که تقه اي به در خورد و متعاقب آن، شايان با چهره اي آراسته و خندان وارد شد.
- مي تونم بيام تو؟
با دستپاچگي گوي را زير بالش پنهان کردم و نشستم .البته عکس العملم از ديد او پنهان نماند .
- سلام ، تو که اومدي ديگه چرا اجازه مي گيري؟!
لبخند معني داري زد و لبه تخت نشست .
- سلام به روي ماهت، آخه در زدم ولي جواب ندادي. گفتم ببينم اگه خوابي بعدا بيام
سپس نگاهي به دور و برش انداخت
- اينجا چه خبره؟ بمب خورده؟!
- نخير، اون مخ جنابعاليه که بمب خورده! داشتم اتاقم رو مرتب ميکردم، نديدي؟حالا چکارم داشتي؟
با شيطنت پرسيد:
- حدس بزن کي من و فرستاده دنبالت؟
شانه اي بالا انداختم و او ادامه داد:
- فرزاد زنگ زد و گفت بيام دنبالت!
- فرزاد؟!چکار داشت اين موقع صبح؟
- هيچ چي! ميخواست ببينه کارمند فعالش بيدار شده يا نه! گفت بگم نظرش عوض شده و مرخصي بي مرخصي!خودت و سريع برسون شرکت!
فهميدم قصد شوخي دارد .ضربه محکمي به بازويش زدم
- لوس بازي در نيار! يا درست مثل بچه آدم حرف بزن يا برو بذار به کارم برسم
خنده اي کرد و دستهايش را به حالت تسليم بالا برد
- خيلي خوب، حالا چرا عصباني مي شي! مامان گفت بهت بگن هر وقت کارت تمام شد بري پايين کمکش کني
- باشه، بيا بريم کمک مامان، اون واجبتره .بعدا مي يام اتاقم رو مرتب مي کنم .
هر دو به اتفاق به مادر ملحق شديم و او وظايفمان را تقسيم کرد .ليست بلند بالايي را به دست شايان سپرد تا از فروشگاه خريد کند و من هم به تميز کردن داخل خانه مشغول شدم . هنگاميکه از کار فارغ شدم .به اتاق بازگشته و کتابي را از قفسه کتابهايم جدا کردم .روي تخت دراز کشيدم و بي هدف صفحات آن را ورق مي زد و در فکر فرو رفتم .آنقدر در فکر بودم که باز متوجه نشدم شايان چه موقع به اتاقم آمد!
- وا! تو کي اومدي توي اتاق؟جديدا بي ادب شدي و در نمي زني!
خنده صدا داري کرد .
- اولا چرا کتاب و سر و ته گرفتي دستت؟! دوما اين جنابعالي هستي که معلوم نيست تو کدوم فضايي! موقع نهار ازت پرسيدم رفته بودي ديدن دکتر آرمان؟ولي تو اصلا متوجه نشدي
کنارش نشستم و کتاب را که از دستم قاپيده بود، پس گرفتم .
- تو از کجا فهميدي رفتم ديدن دکتر؟
- مامان گفت .حالا چي گفته که از ديروز تا حالا اينقدر پريشوني؟
- حرف تازه اي نزد ، مثل هميشه
- اگه حرف تازه اي نزد پس چرا اينقدر تو فکري پروفسور؟!
لحظاتي را به نقطه اي نامعلوم خيره ماندم .صدايم گويي از دور دستها مي آمد .
- شايان، دکتر ديروز گفت تو چشمام يه حس جديد مي بينه
شيطنت چشمهايش به صدايش ريخت
- چه حسي؟ حس شيطاني؟! نکنه مثل اين خون آشامها شدي؟!
بي توجه به شوخي هايش زمزمه کردم.
- مي گفت حس زندگي ايه، يه حس فريبنده مثل عشق! ولي شايان براي من چيزي عوض نشده .همه چيز مثل هميشه اس، همه چيز يکنواخته .عشقي در من شکل نگرفته که حالا از چشمام هويدا باشه!
- از کجا مي دوني؟ شايد عشقي هست و تو خبر نداري! شايد خبر داري و ازش فرار مي کني چون مي ترسي!
با ناباوري نگاهش کردم
- يعني چه؟ نه عشقي هست و نه من از چيزي فرار مي کنم ! تو هم لطفا برو اونطوري نگام نکن! پاشو برو بيرون ميخوام آماده بشم .الان مهمونها سر مي رسن .
ضربه اي روي بيني ام نواخت.
- باشه، مي رم بيرون ولي خوب فکر کن فسقلي!با ديد باز به اطرافت نگاه کن، شايد فهميدي گره کارت کجاست!
پيش از آنکه خارج شود وسط اتاق ايستاد و با لبخندي موزيانه پشت سرش را خاراند و گفت:
- شايد افکارت تو شرکت بازرگاني متين گره کور خورده!
واقعا که چقدر لوس و بدجنس بود ! بالش را محکم بسويش پرتاب کردم .
- شايان اينقدر لوس بازي در نيارف يه بلايي سرت مي يارم ها! آخه چه ربطي داره ديوونه؟!
بالش را در هوا قاپيد .چهره اش از خنده و شيطنت برق مي زد .
- اِاِ، معلومه که ربط داره! اون چيه که زير بالش قايم کردي ناقلا؟!!
ناباورانه به گوي بلورين که کنار دستم بود خيره شدم .به کلي فراموش کرده بودم آن را سرجايش بگذارم . با خجالتي توام با شرم نگاهش کردم .قهقهه بلندي سر داد و بالش را به طرفم پرت کرد.آنقدر گيج و شرمنده شده بودم که پيش از نشان دادن هر عکس العملي ، بالش محکم به صورتم خورد . خنده هاي مستانه و بي وقفه شايان حسابي عصبي ام کرد .در حاليکه خودم هم خنده ام گرفته بود ، به سمتش خيز برداشتم ولي او با چالاکي فرار کرد .او رفت و مرا در درياي افکار آشفته ام تنها گذاشت .اصلا چه اصراري به پنهان کاري داشتم؟عشق موهبتي الهي بود و آغشته شدن با آن، يعني عجين شدن با اوج لذت و معنويت! پس بايد فرياد مي زدم که عاشق شده ام !من هنوز آمادگي پذيرش اين عشق آتشين را نداشتم .بايد خود را از هر کينه و سوء ظن و نفرتي که عشق کورکورانه محسن برايم به ارمغان آورده بود، مبرا ميکردم و سپس اجازه مي دادم تا تجلي نو ظهور و زلال فرزاد در دلم تابيدن گيرد.
با حالي نزار و افکاري مغشوش همه چيز را به خدا سپردم و عاجزانه از او خواستم که تنهايم نگذارد .هر چند که در طي اين سه هفته بشدت خود را درگير فعاليتهاي شرکت کرده و بطرز محسوسي از فرزاد فاصله گرفته بودم ، ولي حتي يک لحظه هم از فکرش غافل نبودم.گوشه گيري و پنهان شدنم از نگاه تيزبين الهام دور نماند ولي فرزاد کوچکترين اعتراضي نکرد .نمي دانم آنهمه صبر و شکيبايي چه بود؟ چون با شناختي که از او داشتم بايد خيلي زودتر صدايش در مي آمد!چرا که در طي اين سه هفته، شايد يک روز کامل هم او را نديده بودم! شايد دريافته بود که بايد مدتي مرا به حال خود بگذارد تا گره هاي کور وجودم را يکي يکي باز کنم .در هر صورت بي تابانه انتظار ديدارش را مي کشيدم و از اين انتظار کشنده بنحو غريبي لذت مي بردم .
بسرعت اتاقم را مرتب کردم و با وسواس، لباس مناسبي را انتخاب کرده و پوشيدم .پدر و شايان هم آمده بودند .از اتاق که بيرون آمدم سلام کردم و کنار پدر نشستم .روزنامه مطالعه ميکرد و من هم به ظاهر مشغول تماشاي تلويزيون بودم ولي افکارم بي پروا بسوي او پر مي کشيد .بنظرم ساعتها تنبل شده بودند و حرکت نميکردند .درست در نقطه اوج کلافي ، پدر روزنامه را کناري گذاشت و مهربانانه دستم را فشرد .
- دختر گلم چطوره؟انگار خسته اي!
- نه پدر جون، خسته نيستم .من که کار خاصي نکردم .فقط حوصله ام سر رفته!
- غصه نخور ، الان الهام مي ياد و از تنهايي در مي آيي
دستم را دور بازوي پدر حلقه کردم و مثل هميشه با ناز، سرم را روي شانه اش تکيه دادم
- اونم که تا مي ياد اينجا مي شينه کنار دل آقا شايان! حالا ديگه کجا ما رو تحويل مي گيره!
شايان که تا آن لحظه با تلفن صحبت ميکرئ، دستش را جلوي دهانه گوشي قرارداد و با ژستي خنده دار ابرهايش را بالا انداخت.
- واه واه! بلا به دور! چشم نداري ببيني؟!
من و پدر از حرکت او به خنده افتاديم .پدر با همان لبخند جذاب با صدايي بلند گفت:
- مينا جان، يه دقيقه استراحت کن ، چرا اينقدر خودت رو خسته مي کني خانومم؟ بيا خودم بلند مي شم و کارهاي باقيمونده رو انجام مي دم
شايان در حاليکه به ظرف تزيين شده از انواع ميوه هاي تازه فصل، ناخنک مي زد ، نگاه زير چشمي به من انداخت و هردو يواشکي خنديديم .هميشه به لحن لبريز از عشق ومحبت پدر غبطه ميخوردم . مادر با لبخندي از سر مهر، در حاليکه دستهايش را به حوله خشک ميکرد، از حوزه استحفاظي خود ، يعني آشپزخانه خارج شد
- ممنونم مسعود جان! همه کارها رو بچه انجام دادن ، فقط کاشکي ........
صداي زنگ در، کلام مادر را ناتمام گذاشت .همگي به اتفاق ايستاديم و شايان براي باز کردن در از ما جدا شد .بسختي جلوي اضطراب و هيجانم را گرفتم و کنار پدر ايستادم .صداي احوالپرسي مهمانها با شايان به گوش مي رسيد تا اينکه يکي يکي وارد شدند .بلافاصله بسمت خانمها رفتم و صميمانه آنها را در آغوش کشيدم .با آقاي پناهي و فرهاد خان نيز به گرمي احوالپرسي کردم واي از فرزاد خبري نبود! پدر همه را به نشستن دعوت کرد .هنوز بازار احوالپرسي گرم بود و کسي از عدم حضور فرزاد صحبت نميکرد .گويي همه دست به دست هم داده بودند تا جان مرا به لب برسانند. بالاخره صداي شايان در آمد:
- آقاي متين، پس چرا فرزاد خان تشريف نياوردند؟!
نگاه خندان و پر عطوفت فرهاد خان به جاي شايان ، مرا نشانه گرفت.
- راستش فرزاد يه کار خيلي مهم و غير منتظره داشت که حسابي دست و پاش رو بست! خيلي معذرت خواهي کرد و گفت اگه فرصت بشه، حتما خودش رو مي رسونه
با چه اشتياق عجيبي، کلمات را هنوز از دهان او خارج نشده در هوا مي قاپيدم، ولي با اتمام حرفش؛ تمام هيجانم فروکش کرد .سر به زير انداختم و در مبل فرو رفتم .الهام بدون درک حالم دستهايم را گرفت و گفت:
- خب خانم، تعريف کن ببينم امروز خوش گذشت؟خوب منو تک و تنها ول کردي و اومدي خونه......... واي شايان، نمي دوني وقتي که شيدا نيست ، شرکت چقدر سوت و کوره! من که دست و دلم به کار نمي ره، تازه بقيه همکارها هم صداي اعتراضشون در مي ياد! همه بدجوري بهش عادت کردن .
لبخند محزوني زدم و با خود انديشيدم:« اوني که بايد براش مهم باشه، نيست!»
الهام و شايان را به حال خود گذاشتم و به بهانه پذيرايي ، به آشپزخانه رفتم . ساعتي از آمدن مهمانها مي گذشت و از فرزاد خبري نشد . کنار پنجره بزرگي که به حياط مشرف بود، ايستادم و به نم نم باران فرح بخش که تازه باريدن گرفته بود، نگاه کردم . صداي خنده حاضرين به گوش مي رسيد و همه غرق در شادي و لذت بودند .حسابي احساس کسالت ميکردم .با خود تصور ميکردم پس از چند هفته گريز و دوري او هم مشتاق و دلتنگ خواهد بود ولي ظاهرا اشتباه ميکردم .شايد هم حالا نوبت او بود که مرا در التهاب قرار دهد! لبخند غمگيني زدم و با نگاه به جمع پر هياهوي مهمانها ، به آرامي به حياط خزيدم .از اينکه آسمان هم در آن فصل از سال گرفته بود و ابرهاي غصه دارش، مرثيه دلتنگي او را مي خواندند، تعجب کردم .هوا دم کرده بنظر مي رسيد ولي نم نم باران و بوي خاک باران خورده، فضايي بسيار لذت بخش و دلپذير را بوجود آورده بود . روي تاب نشستم و به ارامي آن را به حرکت در آوردم .از احساس ميهمي لبريز بودم که شناختش برايم دشوار بنظر مي رسيد .حسي نوظهور آميخته به انتظار و عطش و بي قراري! درست همانند تشنه اي در کوير مانده! شعري به ذهنم رسيد که دلم ميخواست با صداي بلند فرياد بزنم، ولي بمحض اينکه لب باز کردم صداي زنگ در، ساکتم کرد. وقتي زنگ براي بار دوم تکرار شد دريافتم که صداي گفتگو و خنده بزرگترها اجازه نداده صداي آن را بشنود .به ناچار بلند شدم و سلانه سلانه بسمت در رفتم .در همان حال با خود انديشيدم اين وقت شب چه کسي ميتواند پشت در باشد؟!!!....
بمحض گشودن در، از ديدن چهره فرزاد چنان شوکه شدم که زبانم بند آمد!نگاهش مثل هميشه خيره و مملو از اشتياق بر روي صورتم ثابت ماند . کاملا واضح بود از اينکه مرا پشت در مي ديد، متعجب شده است . سکوت ممتد من باعث شد لبخند زيبايي بزند
- سلام خانم ، شبتون بخير!
هنوز هم در بهت بودم . قلبم چنان مي زد که گويي ميخواست پوسته سينه ام را بشکافد و به بيرون پرواز کند! نگاهمان خيلي بي پروا درهم گره خورده بود،گره اي سخت و ناگشودني که دلتنگي و بي قراري در آن موج مي زد . فرزاد که همچنان مرا غرق در سکوت ديد، لبخندش عميق تر شد .
- چيه؟ چرا اينطوري نگام مي کني؟ روي سرم چيزي در اومده؟!
به زحمت تکاني خوردم و در جدالي نابرابر بين دل و ديده ، صدايي از حنجره ام خارج شد:
-......سلام، خيلي خوش اومديد!
ولي همچنان مثل آدمهاي گنگ و گيج راه او را سد کرده بودم .طوري جلوي در ايستاده بودم که گويي او سارق مسلحي است و نبايد به داخل بيايد!
فرزاد ديگر نتوانست خود را کنترل کند و به قهقهه خنديد:
- شيدا، نميخواي دعوتم کني بيام تو؟ بابا خيس شدم زير اين بارون!
بنظرم رسيد از هميشه زيباتر شده است .شايد هم نور کم چراغ سر در حياط و هواي باراني ، چنان حسي را در وجودم بر انگيخت .ولي با اين حال با دلخوري مصنوعي اخم کردم .
- همون بهتر که زير بارون خيس بشي که ديگه بد قولي نکني! لابد اين بنده بودم که ديروز توي شرکت مي گفتم ،« از حالا براي مهموني فردا شب، لحظه شماري مي کنم، من اولين نفري هستم که زنگ خونه تون رو مي زنم!» ظاهرا از آخر، اول شدي اقاي رئيس! با اين اوضاع يه نخ هم به گردنت نمي اندازن، چه برسه به مدال!
از اينکه ادايش را با آن ژست خنده دار و صداي کلفت در مي آوردم .به قهقهه خنديد .از خنده اش بيشتر عصبي شدم و با حالت تهاجمي دست به کمر زدم ولي او بلافاصله به حرف آمد:
- گاردت رو باز کن عزيزم!خدابگم چکارت کنه، عجب ميزبان سنگدلي هستي! تو که به من فرصت توضيح ندادي.
قدمي جلوتر آمد و سينه به سينه من ايستاد .آنقدر نزديک که از برق جادويي نگاه وحشي اش برخود لرزيدم .
- خانم کوچولو، بازم که زود قضاوت کردي! هيچ چيز توي دنيا مهمتر از ديدن و بودن در کنار تو نيست .حالا اگه به حال اين بنده حقير رحم کني و يه فرصت کوچولو بدي ، برات توضيح مي دم!
دستهايم به ارامي شل شد و سرم به زير افتاد .چند قدم از او فاصله گرفتم .اصلا به من چه ربطي داشت که او را بازخواست کنم؟ ولي چرا، ربط داشت!بايد مي فهميدم او تا اين ساعت از شب کجا بوده است!پشتم را به او کردم و در ذهن به دنبال جملات مناسبي مي گشتم .فرزاد در حياط را به آرامي بست و از پشت سر، دسته گل بي نهايت زيبايي را که تا آن لحظه متوجه اش نبودم جلوي صورتم گرفت .دستم مي لرزيد و قدرت گرفتنش را نداشتم .فرزاد به خيال آنکه قهر کرده ام روبرويم ايستاد.
- من صد هزار بار معذرت ميخوام! حالا اين گل رو بعنوان آشتي قبول کن تا من شروع کنم
- اولا من توضيح نخواستم .دوما قهر هم نکردم .قهر کار بچه هاست! حالا بيا بريم تو تا سرما نخورديم
- پس اگه قهر نيستي چرا گل رو نمي گيري؟!
- اي واي ببخشيد؛ حواسم پرت شد! خداي من چقدر گل نرگس!خيلي ممنون جناب متين، چرا زحمت کشيديد؟
- اختيار داريد خانم، چه زحمتي؟ گل آوردن براي کسي که خودش زيباتر و باطراوت تر از گليه، کار مسخره اي بنظر مياد! حالا بگم؟
لبخندي زدم و با رعايت ادب گفتم:
- اگه جسارت کردم معذرت ميخوامف آخه حوصله ام سر رفته بود!
با ژستي فريبنده دستي ميان موهايش کشيد و سپس دستهايش را در جيب شلوارش پنهان کرد .
ولي چون تو از تاخيرم ناراحت شدي بايد بگم که من امروز واقعا غافلگير شدم. چون يه کار غير منتظره پيش اومد .ميخوام خودم رو از اتهاماتي مثل « بي توجهي»، « بد قولي»و.........تبرئه کنم .باور کن امروز چند نفر به کمک من به شدت احتياج داشتند و چند تا بچه قد و نيم قد چشم به راه من بودند! بي انصافي بود که شونه خالي کنم. تازه همين الان هم با کلي دنگ و فنگ از چنگشون فرار کردم .باور کن جدي مي گم
از طنزي که در کلامش شناور بود، به خنده افتادم .
- چندتا به با تو چکار داشتند؟! حتما الان هم با خودت مي گي از دست اون بچه ها فرار کردم و گير اين يکي افتادم ، آره؟!
اخم شيريني کرد .
- اين چه حرفيه؟ فقط گفتم که بدوني برام خيلي مهم بود که خودم رو زودتر برسونم ؛ تازه من از خدامه که گير تو بيافتم!
اين بار نوبت من بود که به قهقهه بخندم .چقدر خوشحال بودم که آمده است و چقدر مسرور بودم که اين حرفها رو مي شنيدم!
در حين خنده نگاهم به صورت خندانش افتاد که با چه لذتي خنديدن مرا به نظاره ايستاده است .خنده ام را قورت دادم و با خجالت سر به زير انداختم .قدمي جلوتر آمد و مجبورم کرد به چشمهاي شيفته اش نگاه کنم .
- دلم خيلي برات تنگ شده بود کوچولو! مي دونستي که خيلي بي رحمي؟! هرچند که نمي دونم به جرم کدوم گناه ناکرده منو عذاب مي دي، ولي همه چيز تو برام شيرين و قشنگه؛ حتي دوريت!
صداي فرزاد مي لرزيد و دست و دل من! بيچاره قلب عاصي ام که بايد اينهمه بيتابي را تحمل ميکرد.
- فرزاد بيا بريم تو، سرما ميخوريم !
اين را گفتم و خودم را با شتاب به ساختمان رساندم .مستقيما به اتاقم پناه بردم و در تاريکي محض آن به برق دور خورشيد سوزان چشمهايش که کم کم هستي ام را به آتش مي کشيد ، انديشيدم .صداي احوالپرسي اش با خانواده ، گوشهايم را پر کرد .همان صداي مردانه که من براي هر لحظه شنيدنش بي قرار بودم .ماندن بيش از آن جايز نبود .گل را روي ميز قرار دادم و با کشيدن نفسي عميق خارج شدم. به شايان و الهام نيز آمدن فرزاد را اطلاع دادم.
SH.M
     
  
زن

 
مشغول پذيرايي از مهمانان شدم.با آمدن فرزاد، جمع جوانها هم پرشورتر شد و هرکس بنوعي از آن شب خاطره انگيز لذت مي برد .پس از صرف شام، همگي مشغول خوردن ميوه شدند و به مزه پرانيهاي شايان و گاهي هم فرزاد مي خنديدند .کم کم اين شيطنت به همه سرايت کرد و فرهاد خان که مرد فوق العاده خوش مشرب و خوش صحبتي بود، به همراه شايان رشته سخن را به دست گرفتند .از تعريف لطيفه هاي خنده دار گرفته تا مرور خاطرات بامزه و ماندگار! همگي آنقدر خنديديم که اشک از چشمهايمان روان شد! هنگاميکه محفل کمي آرام گرفت ، فرهاد خان که هنوز آثار خنده در چهره اش هويدا بود، اعلام کرد:
- هر چند که آدم از بودن در اين جمع خسته نمي شه، اما بايد کم کم رفع زحمت کنيم . فقط قبل از رفتن ميخواستم اعلام کنم که هفته بعد، همين روز، همگي منزل ما به صرف شام و تعريف لطيفه دعوت داريد!
از تاثير لحن کلام او همه به خنده افتادند .پدر با متانت گفت:
- راضي به زحمت نيستيم فرهاد خان! مزاحم نمي شيم .انشاءا... توي يه فرصت مناسبتر
- نه نه ، ابدا .خواهش مي کنم درخواست منو رد نکنيد مسعود خان! ميخوام ببينم اين اقا شايان تا کجا مي تونه در تعريف کردن خاطره با من مسابقه بده، حالا نظرتون چيه؟!
پدر ومادر نگاهي به هم انداختند .بلافاصله صداي شايان بلند شد:
- اختيار داريد فرهاد خان! بنده کي باشم که جلوي شما عرض اندام کنم؟!
و با شيطنت چشمکي زد.
- ولي از همين حالا بگم که بازنده شماييد!
باز همه به خنده افتادند و در پي اصرار فرهاد خان، همگي نظر مثبت خود را با مهماني اعلام کردند .پس از تصويب ، مهمانها يکي يکي برخاستند و ما آنها را تا جلوي در بدرقه کرديم . هنوز همگي داخل حياط ايستاده بودند و تعارفات معمول را رد و بدل مي کردند .پدر و مادرها گرداگرد هم ايستاده بودند و من از اين که فرهاد خان، گاهي پدر را با لفظ « دکتر» خطاب ميکرد، خنده ام مي گرفت . الهام و شايان هم در گوشه اي مشغول صحبت بودند .از تصور عشق بي حد و روزهاي خوشي که در انتظارشان بود، ناخودآگاه لبخند زدم .
- زوج خوشبختي اند؛ خوش به سعادتشون!
بطرف فرزاد که به آهستگي مرا مخاطب قرار داد بود ، برگشتم .از حالت حسرتي که در گفتن کلمه « خوش به سعادتشون » داشت ، خنده ام گرفت .
- بله حق با شماست .نگران نباشيد ؛ اين روزهاي بياد موندني بالاخره نصيب شما هم مي شه!
متوجه طنز کلامم شد و چشمهايش از شيطنت برق زد .
- خدا از دهنتون بشنوه خانم! فقط اميدوارم به صبر ايوب و عمر نوح نياز نباشه!
نگاه بازيگوشش را به زير انداخت و در حاليکه سعي ميکرد خنده اش را مهار کند، ادامه داد:
بابت تاخيرم ببخشيد، از پذيرايي عالي تون هم ممنون، اميدوارم شب خوبي داشته باشي و خوابهاي قشنگ ببيني!.........پس فردا مي بينمت!
نمي دانم چرا يک لحظه احساس کردم بايد شيطنتش را بنحوي تلافي کنم .با بدجنسي تمام، حالت غمگيني به خود گرفتم و گفتم:
-اِ خوب شد گفتي! ميخواستم بگم متاسفانه ممکنه يه مدتي نتونم بيام شرکت!
با ناباوري سر بلند کرد و نگاه ناراحتش را به چهره ام دوخت .
- چند روز؟!
- دقيقا نمي دونم؛ شايد چند روز ؛ شايد چند هفته و شايدم چند ماه!
انگار به گوشهايش اعتماد نداشت .قدمي نزديکتر آمد ، چهره اش چنان درهم شد که دلم برايش سوخت .
- متوجهي که چي داري مي گي؟! چند ماه غيبت؟ آخه چي شده؟!
- چيزي نشده ، فقط يه کمي خسته ام!
- يعني چي خسته ام؟! اينکه دليل نمي شه! بايد يه دليل قانع کننده بياري .تو نمي توني اين کار رو با من بکني ، اونم حالا که..........
ادامه جمله اش را بلعيد . در حاليکه با بي تابي به اطراف نگاه ميکرد، دستي ميان موهايش کشيد .با اين حرکت ، تکه هايي از مويش جدا شده و به روي پيشاني فرو آمد .نگاهي به جمع انداختم، هنوز سرگرم گفتگو بودند .هنگامي که به سمتش برگشتم ، هنوز کتش را ميان مشتش مي فشرد .لبخندي اغوا کننده زدم و سرم را کج کردم :
- بابا چرا اينطوري نگام مي کني؟ نگفتم از کارهاي شرکت تو و بچه ها خسته شدم که، گفتم؟!
چنان خيره نگاهم ميکرد که گمان کردم حتي نفس هم نمي کشد .به آرامي دستم را بالا آوردم و در مقابل صورتش تکان دادم . تکاني خورد و نفس حبس شده اش را بيرون فرستاد .لبخندم عميق تر شد . با خود انديشيدم که با اين خنده عميق و چال گونه ها، حتما دلش را به دست آورم. ولي با اين حال دستهايم را بر روي سينه قفل کردم و گفتم:
- چرا اينقدر تعجب کردي؟ به من نمي ياد اهل شيطوني و مزاح باشم؟! خيلي خب اعتراف مي کنم شوخي بدي بود. اگه دلت ميخواد مي توني يه تنبيه در نظر بگيري! ميخواي محکم بزني پشت دستم؟!
شعله هاي سوزان نگاهش، بدنم را شعله ور کرد. براي اولين بار از درک حالت نگاهش عاجز ماندم . حالتي مابين خشم و عطش و اشتياق داشت . شايد هم کمي رمانتيک بود! لبخند بي رمقي زد و گفت:
- ولي من دلم ميخواد تو رو مال خودم کنم!
اين را گفت و بلافاصله از من دور شد .چيزي مثل گدازه هاي آتش در رگهايم جاري شد . بسمت در رفتم و به بيرون سرک کشيدم و به اتومبيلش تکيه زده بود و همانطور که دست در جيب داشت . با سري به زير افتاده ، سنگ ريزه هاي کنار خيابان را با نوک پا جابجا ميکرد . چنان معصومانه ايستاده بود که انگار پسرکي مظلوم است که او را از رفتن به پارک محروم کرده اند! داشتم فکر ميکردم که چطور از دلش در آورم که صداي خداحافظي بزرگترها بلند شد .آه از نهادم در آمد ، چرا که زمان را براي جبران خطايم از دست داده بودم .با ناراحتي با ديگران خداحافظي کردم .بلافاصله جلو امد و با همه خداحافظي کرد ولي حتي نيم نگاهي هم به من نينداخت .زير لب شب بخيري گفت و رفت . قلبم در سينه فشرده شد .پس حدسم درست بود و با آن شوخي بي موقع ، او را رنجانده بودم .در افکارم غوطه ور بودم که صداي پدر و مادر در گوشم نشست:
- فرزاد موقع رفتن يه کمي گرفته بنظر مي رسيد، اينطور نيست؟
مادر اظهار بي اطلاعي کرد.
- نفهميدم ، ولي از حق نگذريم پسر نازنينيه!خيلي خوشحالم که شيدا پيش اون مشغول کاره ، من که احترام فوق العاده اي براش قائلم
- آره موافقم ، شخصيت منحصر به فردي داره!
حرفهاي آنها بدجوري کلافه ام کرد و بر زخم دلم نمک پاشيد . بسمت اتاقم روان شدم که شايان به کنارم آمد.
- خسته نباشي
نگاهي به چهره خواب آلودش انداختم.
- ممنون عزيزم .بهتره بري بخوابي، چون چشمات پر از خوابه .امشب به اندازه کافي آتيش سوزوندي و الهام رو اذيت کردي ، ديگه دست از سر من بردار!
- باشه مي رم، فقط قبلش ميخواستم ازت بپرسم ، تو نمي دوني فرزاد چرا موقع رفتن اينقدر غمگين و آشفته بود؟
- من از کجا بدونم؟ مگه بنده علم غيب دارم ؟ تازه بنظرم خوشحالم بود!
در حاليکه خميازه اي مي کشيد نگاه معني داري به سر تا پايم انداخت ، سپس خم شد و گونه ام را بوسيد . بسمت اتاقش رفت و گفت:
- باشه آبجي کوچيکه!هر چي تو بگي ولي اي کاش چشمات به اين راحتي رسوات نميکرد!
پيش از آنکه در اتاقش را ببندد، با دست بوسه اي برايم فرستاد .خنده ام گرفت . مدتي همانجا ايستادم و بعد به اتاق خودم پناه بردم.
فرداي آنشب پر غصه، خاله مژده تماس گرفت و عنوان کرد که آقا کسري براي روز شنبه، بليط بازگشت به آلمان را تهيه کرده است .ظاهرا آقا کسري براي رسيدگي به کارهايش بشدت عجله داشت . مادر همان لحظه از آنها درخواست کرد که به منزل ما بيايند. از تصور اينکه بايد از کتي و ژاله جدا شوم. کوهي از غم و غصه بر دلم تلنبار شد.تجسم ناراحتي فرزاد هم به آن شدت مي بخشيد.بمحض ديدن کتي و ژاله ، نتوانستم خوددار باشم و بغضم ترکيد .در مقابل نگاه حيرتزده ديگران، سه تايي يکديگر را در آغوش گرفتيم و بناي گريه کردن را گذاشتيم .همه به سکوتي تحميلي دعوت شدند که فقط صداي هق هق ما آن را مي شکست . بالاخره آقا کسري طاقت نياورد و به حرف آمد .صدايش گرفته و زنگ دار بنظر مي رسيد:
- شيدا جان اينقدر بي تابي نکن .من همين جا قول مي دم که خيلي زودتر از اونچه که فکرش رو بکني برگرديم. اگه از شرکت تماس نمي گرفتن و نمي گفتن بايد خيلي سريع برگردم، بيشتر پيشتون مي مونديم.جدا شدن از شما براي منم خيلي سخته!
- آره خاله قربون صورت ماهت بره، گريه نکن! ما که همه اش با هم در تماسيم.کارهاي ما براي بازگشتن دائمي به ايران ديگه داره تموم مي شه .قول مي دم اين ديگه آخرين سفر باشه و دفعه بعد که برگشتيم براي هميشه اينجا بمونيم .
سرم را از آغوش ژاله بيرون کشيدم و با صورتي خيس از اشک به آنها نگريستم .شايان بلافاصله اضافه کرد:
- اي بابا، چرا اونطوري نگاه مي کني؟ خاله قول داد که زود برگردند ديگه!
دست کتي و ژاله را گرفت و گفت:
- آبغوره گرفتن بسه! بياييد اتاق من تا چيز خيلي جالب نشونتون بدم! تو هم بيا شيدا.
هنگام رفتن با اصرار از خاله خواستم اجازه دهد که کتي و ژاله باز هم شب را در کنارم باشند ، ولي آقا کسري گفت که بودن بچه ها، شرايط را برايمان سخت تر مي کند و دخترها هم گفتند که هنوز مقداري از وسايلشان را بسته بندي نکرده اند .به اين ترتيب همه از هم خداحافظي کرديم و قرار ديدار مجدد را براي فردا ساعت 3 در فرودگاه گذاشتيم.بمحض رفتن به رختخواب ، هجوم فکرهاي آزار دهنده، اشک را به چشمانم هديه داد. آنقدر گريستم که با ناتواني به خواب رفتم ....
بفرماييد
نگاهي به ساعتم انداختم .هنوز يکساعت وقت داشتم.آرام در اتاق را باز کردم و وارد شدم .فرزاد بدون اينکه سرش را از روي پرونده اي که مطالعه ميکرد؛ بلند کند پرسيد:
- امري داشتيد؟!
قلبم در سينه فشرده شد. پس هنوز از دستم دلخور بود. پرونده را در دست فشردم و با لحني غمگين پرسيدم:
- مي شه خواهش کنم يه مرخصي دو ساعته به من بدي؟
با عجله سرش را بلند کرد.
- اِ، شيدا تويي؟!
از پشت ميز برخاست و به سمتم آمد .نگاهي به کفشهاي اسپرت و بدون پاشنه ام انداخت و لبخند زد:
- بگو چرا متوجه اومدنت نشدم!
تصور کردم که مرا دست مي اندازد، ولي فرزاد نگاه دقيق و نافذي به چهره ام انداخت و با دلواپسي پرسيد:
- مرخصي براي چي؟ اونم الان و اين موقع ظهر؟ چيزي شده؟!
قلبم لبريز از شادي شد، آنقدر زياد که حلقه اشکي در چشمهايم جاخوش کرد. باور اين که از برخورد من ، دلگير و عصبي نبود ، ذوق زده ام کرد. حتي از تصور اين که او را رنجانده باشم، ديوانه مي شدم .فرزاد با دستپاچگي ليواني آبميوه به دستم سپرد و مرا دعوت به نشستن کرد.
- حرف بزن عزيزم، خواهش مي کنم! چه اتفاقي افتاده؟!
- اينقدر نگران نباش ! من حالم خوبه .فقط از اينکه کتي اينا دارن مي رن ناراحتم، الانم بايد برم فرودگاه ، ساعت 3 پرواز دارن. اومدم که ازت مرخصي بگيرم .
لبخندي زد و جلوي رويم ، روي پاهايش نشست .پرونده را از روي پايم برداشت و با لحني آرام و تسلي بخش گفت:
- تو که منو جون به لب کردي دختر! خب اينکه غصه خوردن نداره . تو از اول هم مي دونستي که خاله محترمت بالاخره بايد برگرده .حالا پاشو آماده شو تا خودم برسونمت .لازمه که براي خداحافظي خدمت برسم!
- از خداحافظي کردن متنفرم!اصلا منصرف شدم ، نمي رم فرودگاه!
- اين حرفها از تو بعيده! تو دختر عاقل و فهميده اي هستي .خاله و دختر خاله هات الان چشم به راه تو هستند .حالا ديگه بلند شو!
تبسم دلنشين و حرفهاي اميدوار کننده اش، اعتماد به نفسم را قلقلک مي داد.فرزاد با شيطنت گفت:
- منو بگو که ترسيدم، فکر کردم اومدي مرخصي بگيري براي چند ماه!
بلافاصله برخاست و بمست ميزش رفت .حتي طنز کلامش هم نتوانست از شرمندگي ام کم کند . بسمتش رفتم و پشت سرش ايستادم .
- فرزاد، من واقعا معذرت ميخوام! بايد برات توضيح بدم........راستش.........
با تعجب از حضورم، به عقب برگشتم.
- مگه نگفتم بربو حاضر شو؟
- ولي آخه.......
- داريم زمان رو از دست مي ديم ها........ برو ديگه!
SH.M
     
  
زن

 
نمي دانم چرا نمي خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم .سري تکان دادم و خارج شدم .هنوز به داخل محوطه نرسيده بودم که اتومبيلش را ديدم .هنگامي که سوار شدم ، از گرماي بيش از حد هوا در آن ساعت روز حسابي گرمم بود. نگاهي به فرزاد که با آن عينک آفتابي، زيبايي اش چند برابر بنظر مي رسيد، انداختم و با لحني که کمي مزه عصبانيت مي داد، گفتم:
- واي! چقدر هوا گرمه!آخه اينم ساعته که انتخاب کردند؟ آدم نيمساعت يه جا وايسته ، مثل تخم مرغ آب پز مي شه!
لبخندي زد و دستمالي بطرفم گرفت:
- خيلي خب، اينقدر غر نزن!
- دروغ که نگفتم! حالا تو چرا اينقدر آروم رانندگي مي کني؟ ماشينت ده تا سرعت بيشتر نمي ره؟
با صداي بلند خنديد ولي پاسخي نداد .آفتابگير جلوي رويم را پايين کشيدم و نگاهي به تصوير خود در اينه انداختم .گونه هايم سرخ بنظر مي رسيد .در همان حال گفتم:
- من فراموش نکردم که يه معذرت خواهي به تو بدهکارم! اميدوارم باور کني که قصدم فقط شوخي بود.
- باور مي کنم!
- يعني خيالم راحت باشه که از دستم دلخور نيستي؟!
- مگه خيالت ناراحت بود؟
به صندلي تکيه دادم و صادقانه گفتم:
- آره ، خيلي! از اونشب تا حالا دائما خودمو بخاطر اون شوخي بچگانه سرزنش مي کنم!
- يعني اينقدر برات مهم بود؟!
نگاهي کردم .از جملات کوتاه و جدي اش کلافه شده بودم .خصوصا که از پشت عينک نمي توانستم به حالاتش پي ببرم- پس تو هنوز ناراحتي! حدسم درست بود که دلت ميخواست يه کتک جانانه نثارم کني!
- نخير، من نه از دست تو ناراحتم نه ميخواستم اون کاري که تو گفتي انجام بدم!
- واي فرزاد، خواهش مي کنم اعصابم رو بهم نريز! خب بگو اون لحظه چه احساسي داشتي ، اصلا از رفتار تو سر در نمي يارم .من خودم رو براي هر سرزنشي آماده کرده ام .لطفا راحت باش!
جمله آخر را با لحني کنايه آميز بيان کردم و خشمگينانه به او چشم دوختم، آنقدر که صدايش در آمد.
- تو چرا اينقدر عصباني شدي؟ شد يه دفعه من و تو بدون داد و فرياد با هم حرف بزنيم؟!
بالاخره لبخندي زد و نگاهم کرد:
- من اون لحظه همون حسي رو داشتم که به زبون آوردم!
زبانم در دهان کليد شد .با شنيدن اين جمله، عرقي سرد بر تمام بدنم نشست. من خود را براي هر سرزنشي آماده کرده بودم، ولي با شنيدن اين جمله ، مبهوت بر جا ماندم
- باورم نمي شه! به قهقهه خنديد و سرش را چند بار به چپ و راست حرکت داد:
- چرا باور نمي کني؟ بنظر تو بعد از اونهمه دلبري که کردي بايد چه احساسي پيدا ميکردم؟!
انگار بي حس شده بودم ؛ قدرت انجام هيچگونه عکس العملي را نداشتم . با حرکتي عصبي ، عينک را از روي چشمش برداشت و جلوي ماشين پرت کرد و صدايي خشمگين فرياد زد:
- وقتي اونطور احساساتم رو به بازي مي گيري ، توقع داري چکار کنم؟ مگه خيال کردي با يه تيکه سنگ حرف مي زني؟! نمي فهمم تو دنبال چي هستي؟ شيدا ازت خواهش مي کنم بگو چي توي اون کله ات مي گذره تا حداقل منم تکليفم رو بدونم!
جملاتش همچون امواجي سهمگين و کف آلوده، بر ساحل افکار سطحي و احساسات نسجيده ام کوبيده مي شد. چرا فکر نميکردم که چه بلايي سر او خواهم آورد و بازتاب اعمالم تا چه حد تلخ و غير قابل جبران است؟ ولي تمامي اين برخوردها از افکار مسمومي نشات مي گرفت که زاييده تصورات غلط و تجربيات تلخم بود .صداي پسر جواني که اتومبيلش را نزديک ما کشيده بود، مانند تلنگري افکارم را از هم پاشيد:
- اخمات رو باز کن خانم خوشگله! عجب مرد بي سليقه ايه که تو رو دعوا کرده!ميخواي بيام جيزش کنم؟!
صداي شليک خنده چند جوان ديگر بلند شد .طنين گوشخراش موزيک اتومبيلشان، اعصابم را بيشتر تحريک ميکرد.چقدر گستاخ بودند که از حضور فرزاد هم ابايي نداشتند!کاملا واضح بود که دنبال دردسر مي گردند .برگشتم و نگاهشان کردم .راننده و شخص کنار دستش ، بمحض ديدنم سوت زدند!چهره هاي عجيب غريبشان از شور و شيطنت جواني برق مي زد .بنظرم کم سن و سال مي رسيدند .اخم کردم و رويم را برگرداندم .فرزاد با حالتي عصبي ، شيشه را به وسيله بالا بر سمت خودش بالا کشيد و همچون طوفان، سرعت گرفت! سرم را چنان خم کرده بودم که گردنم درد گرفت .کيف کوچک را بقدري بين دو دست مي فشردم که ناخنهايم تير مي کشيد .سعي ميکردم بدين گونه ، لرزش بي امان دستم را پنهان کنم .خودم را گناهکاري مي ديدم که معترف به جرمش، در انتظار اشد مجازات است ! صداي نفسهاي بلند و عصبي فرزاد؛ همچون آرشه اي بر روي تارهاي اعصابم کشيده مي شد. پس از چند لحظه ، سرم را بلند کردم و زمزمه وار گفتم:
- من واقعا متاسفم ..........
ولي بمحض اينکه متوجه سرعت بيش از حدش شدم، با ترس نگاهش کردم. با اخمهاي گره کرده ، فرمان اتومبيل را گرفته بود و ديوانه وار پيش مي رفت و هر لحظه بر سرعتش افزوده مي شد. با وحشت گفتم:
- فرزاد خواهش مي کنم آروم باش ، من اعصابم ضعيفه!
توجهي نکرد ، نااميد نشدم و با صداي بلندي که کمي ملتمسانه بود، ادامه دادم:
- من که گفتم متاسفم! بخدا عمدي نبود .خواهش مي کنم سرعتت رو کم کن ، تصادف مي کنيم ها!
گويي با يک مجسمه بي جان حرف مي زدم؛ اضطراب و وحشتم با ديدن همان اتومبيلي که ظاهرا قصد سبقت گرفتن از ما را داشت، صد برابر شد. انگار آن جوانها و فرزاد از اين رالي ديوانه وار لذت ميبردند .ولي صداي بوقهاي ممتد اتومبيلهايشان باعث تشنج اعصابم شد . اين بار از ترس جيغ کشيدم:
- بسه ديگه ديوونه!ميخوام پياده بشم!
انگار با فرياد گوشخراشم به خود آمد و حضورم را بياد آورد .نگاهي به جانبم انداخت و سرعتش را کم و کمتر کرد، تا جايي که در کنار بزرگراه متوقف شد . بقدري ترسيده بودم که زبان در گلوي خشک شده ام ، سفت شده بود! آن اتومبيل کذايي هم کمي جلوتر متوقف شدو چراغ هاي راهنمايش را روشن کرد! صورتم را با دست پوشاندم .نفسهاي تند و صدا دارم ، سکوت في ما بين را در هم مي کوبيد .از دست فرزاد هم عصباني بودم . کم مانده بود هر دو نفرمان را کشتن بدهد .در همان حالت با صدايي که بيشتر شبيه ناله بود، گفتم:
- فرزاد تو ديوونه اي ! من همين الان پياده مي شم .
صدايش محکم و خشمگين همچون سيلي بر گوشم نشست:
- جرات داري پاتو بذار بيرون با همين ماشين بکشمت!
هرگز او را تا به اين اندازه عصبي و ترسناک نديده بودم .شايد هم علت اصلي اش مزه پرانيهاي آن جوانان گستاخ بود .در دلم به آنها که باعث خراب شدن روز قشنگم شده بودند، لعنت فرستادم .وقتي ديد آنقدر وحشت کرده ام که قدم از قدم بر نمي دارم .مجددا به راه افتاد. سرم را به صندلي تکيه دادم و تمام مسير باقيمانده را با چشمهاي بسته، به سکوت زجر آوري که بينمان جاري بود، گوش سپردم.
آنقدر در افکارم غرق بودم که نفهميدم چه موقع رسيديم .فقط زماني به خود آمدم که صدايش را شنيدم:
- نمي خواي پياده بشي؟
عصبي و کوتاه! در را برايم باز کرد و کنار ايستاد .آرام و سر به زير پياده شدم .قدمهايش تند و بلند بود و من به دنبالش مي دويدم! نگاهي به ساعت انداختم؛ کاملا به موقع رسيده بوديم .هنگاميکه وارد سالن بزرگ و پر هياهوي فرودگاه شديم، او زودتر از من جمع را پيدا رکد. شايان بمحض اينکه ما را ديد به سمتمان آمد .
- به به، جناب فرزاد خان!زحمت کشيديد!
يکديگر را در آغوش گرفتند و مشغول احوالپرسري شدند . از آنها فاصله گرفتم و به جمع خانوادگي پيوستم .ظاهرا پدر نتوانسته بود خود را برساند و تلفني خداحافظي کرده بود .مادر و الهام وشايان هم سه نفري آمده بودند .خاله مريم و آقا وحيد و خانواده دايي منصور هم اضافه شدند .با همه احوالپرسي کردم .ساناز با لبخند گفت:
- عليک سلام دختر کوشا! به موقع اومدي
خواستم جوابش را بدهم که صداي مهران بلند شد:
- خيلي هم به موقع نيومد، دير هم کرده! البته اگه منم وقتم رو براي خوش گذروني صرف ميکردم، ديرم مي شد!
لحنش پر از کنايه و تمسخر بود و از آن شيطنت هميشگي اثري در آن مشاهده نمي شد .
- چرا پرت و پلا مي گي مهران؟ اصلا حوصله ندارم ها! اينم عوض احوالپرسيه؟ مگه توي شرکت به تو خيلي خوش مي گذره که فکر کردي من مشغول تفريحم؟
- نخير، بنده با تو فرق مي کنم .نمي دونم اونجا با وجود بعضي ها« با خشم به فرزاد نگاه کرد» کار مي کني يا تفريح؟!
کم مانده بود از تعجب شاخ درآورم. پيش از آنکه پاشخي بدهم کتي با شيطنت دستش را به دورم حلقه وزير گوشم زمزمه کرد:
- ولش کن اين ديونه قاطي پاتي رو!مديوني اگه خبري بشه و ما رو در جريان نذاري!
نيشگوني از صورتش گرفتم:
- چه خبري ديوونه؟
- منظورم فرزاده! هر روز باهام تماس ميگيري و منو در جريان مي ذاري .همه چيز رو مو به مو تعريف مي کني ، بدون سانسور! اگه نگي شيرم رو حلالت نمي کنم ، فهميدي؟!
دوتايي زديم زير خنده .کم کم بچه ها ابراز دلتنگي ميکردند و خاله پنهاني اشک مي ريخت .تا زمان اعالم پرواز، همگي در کنار هم به صحبت و رد و بدل کردن سفارشات نهايي مشغول بوديم .خاله و آقا کسري چندين بار از حضور فرزاد و الهام، تشکر و قدر داني کردند .هنگامي که شماره پرواز اعلام شد، قلبم از سينه فرو ريخت .
باز هم لحظه سخت و جانکاه خداحافظي فرا رسيد و من چقدر از آن متنفر بودم .بالاخره بغضم ترکيد و در حاليکه همگي بسختي گريه ميکرديم، کتي را در آغوش فشردم .
- خيلي مواظب خودت باش، حتما با من تماس بگير
- چشم عزيزم.تو هم يادت نره چي گفتم ها!
در ميان گريه هم دست از شوخي بر نمي داشت .ژاله را هم در آغوش فشردم .
- دلم ميخواد دفعه بعد که ديدمت با نامزدت باشي ها!
لبخند شرمگيني زد و چون بشدت گريه ميکرد، فقط سري تکان داد .خداحافظي با خاله و آقا کسري، به مراتب سخت تر بود و گريه و زاري خواهرها، حال همه را منقلب کرد. حتي الهام نيز بي محابا اشک مي ريخت و شايان قطره هاي اشکش را پنهاني از روي گونه مي سترد.
فرزاد در گوشه اي دورتر، دست به سينه ايستاده بود و با اخمهاي گره کرده به اين صحنه مي نگريست. تا آخرين لحظه آنها را همراهي کرديم و پس از سوار شدن به هواپيما، همگي براي رفتن به منزلها، متفرق شديم .گريه بي امانم، پاياني نداشت و حتي دلداري دادن ديگران و مزه پراني شايان هم حالم را بهتر نکرد .انگار منتظر همين بهانه بودم تا با اشکهايم ، حرفهاي کوبنده و خشک فرزاد را از ضميرم شستشو دهم .هنگام سوار شدن ، صداي فرزاد همه را متوقف کرد:- خانم رها ، اگه اجا زه بديد من شيدا خانم رو به شرکت برسونم!
مادر با چشمهاي سرخ و متورم نگاهش کرد.
- ايرادي نداره پسرم، شما خودت صاحب اختياري!
شايان هم بلافاصله گفت:
- هرکسي با هرکي اومده بايد با همون برگرده! قربون دستت فرزاد جان اينو با خودت ببر که من اصلا حوصله آبغوره گرفتن ندارم ، خودم دوتاش رو دارم!
از شيطنت او ، همه به خنده افتادند و فرزاد با چهره اي متبسم نگاهم کرد .با همه خداحافظي کردم و منتظر آمدنش ايستادم .گوشه اي ايستاده بود و با شايان صحبت ميکرد.پس از دقايقي به سمتم دويد و به راه افتاديم .از گرما کلافه شده بودم و اشکم بند نمي آمد .در را باز کرد و اجازه داد تا سوار شوم .
او در سکوت رانندگي ميکرد و من در سکوت،اشک مي ريختم! دقيقا تا رسيدن به شرکت، حرفي نزد و فکر اينکه هنوز ناراحت است و يا شايد قهر کرده، گريه ام را تشديد ميکرد .بمحض اينکه اتومبيلش را در پارکينگ قرار داد، در را باز کردم و با ناراحتي خارج شدم .هنوز چند قدم برنداشته بودم که نزديکم آمد و با صداي آرامي پرسيد:
- نميخواي که با اين قيافه بياي؟
توجهي نکرد و بر سرعت قدمهايم افزودم
- شيدا مگه با تو نيستم؟
- چرا دقيقا ميخوام با همين قيافه بيام!
- خواهش مي کنم آروم باش
با دست اشک صورتم را زدودم و عصبي گفتم:
- مگه براي تو فرقي هم مي کنه؟
لبخند مليحي زد.
- طعنه مي زني؟
- نخير ميخوام ثابت کنم که.........
جمله ام را قورت دادم .بلافاصله پرسيد:
- چي رو ثابت کني؟
- هيچي !
اين را گفتم و مجددا به راه افتادم .باز خود را به من رساند .
- چرا جمله ات رو ادامه ندادي؟ عزيزم هميشه سعي کن حرفت رو بزني و از حق خودت دفاع کني .نذار نظر و ايده هات پشت زبونت کليد بشن، حتي اعتراضت!
- نظر ، خواسته ، حق ، ادعا، اعتراض ، چقدر قشنگ بلدي شعار بدي! وقتي قرار باشه حرفي بزنم و از حقم دفاع کنم و جنابعالي اون رفتار رو بکني ، ترجيح مي دم تا آخر عمر حرف نزم !
با آرامش خنديد
- آفرين؛ حالا درست شد! الان که اعتراض کردي، مشخص شد که از برخورد من دلگيري، ولي اگه حرف نزني و دست به کارهايي بزني که من ازش سر در نمي يارم ، اونوقت هرگز به اشتباهم پي نمي برم .درست مثل همون شب مهموني که من نفهميدم که جرم کدوم گناه ناکرده، مجازات شدم و تو اونطور بي رحمانه منوتنبيه کردي! در صورتيکه اگه حرف مي زدي ، خيلي بهتر بود . فکر نمي کني اينطور زودتر به نتيجه مي رسيم؟
کاملا منطقي سخن مي گفت و من تمام و کمال آن را قبول داشتم .واقعا که چه جادويي در کلامش نهفته بود .کلماتش همچون آبي بر روي آتش، اثر خود را کرد و اشکم را بند آورد .بسمتش چرخيدم.
- چرا باور نمي کني؟ من اونشب فقط ميخواستم سر به سرت بذارم، همين!
لبخند زيرکانه اي زد و با شيطنت پرسيد:
- شايدم ميخواستي منو امتحان کني؟! منم که چه زود خودم رو لو دادم!
- نخير، قصد امتحان و تست گرفتن نداشتم! فقط شوخي آقا فرزاد ، فقط شوخي ، باور کن!
لبخند جذابي زد که صورتش را زيباتر جلوه داد .هر دو دستش را بالا برد .
- باشه ، من تسليم! هر چي شما بفرمايید.
SH.M
     
  
زن

 
در آسانسور را باز کرد و داخل شد . نخستين باري بود که از پيش دعوت کردن من ، وارد مکاني مي شد .با تعجب همان جا ايستادم و نگاهش کردم .انگار در عالم ديگري سير ميکرد .هنوز لبخند بر لب داشت و نگاهش گيج و مات مي نمود .شماره طبقه را وارد کرد و دکمه بالا بر را زد .همزمان که به عقب برگشت و نگاه حيرتزده اش بر صورتم ثابت ماند ، در نيز بسته شد .خنده صدا داري کردم و بلافاصله وارد آسانسور کناري شدم .انگار فراموش کرده بودم تا ساعتي پيش مثل ابر بهار اشک مي ريختم!
بمحض گشوده شدن در، از آسانسور خارج شدم و براي پيدا کردنش ، سرم را بطرفين چرخاندم.وسط سالن به انتظارم ايستاده بود .بلافاصله با چند گام بلند، خود را به من رساند و جلوي رويم ايستاد و گفت:
- اين يه شوخي بود يا يه شيطنت يا يه تنبيه؟!
- هيچکدوم! چرا حواس پرتي خودت رو مي ذاري به حساب من؟!
- آخ شيدا، اگه بدوني وقتي مي خندي چقدر قشنگ مي شي ، هيچوقت اخم نمي کني! کاش مي دونستي با گريه هات چقدر عذابم مي دي! وقتي توي فرودگاه اونطور اشک مي ريختي، قلبم تير مي کشيد!اونقدر کلافه شده بودم که دلم ميخواست فرودگاه رو روي سر همه خراب کنم!
همه وجودم داغ و ملتهب شد .براي فرار از هاله رويايي وپرنيان گونه عشق فرزاد که گرداگرد وجودم را محاصره کرده بود، بسمت در شرکت رفتم بلافاصله گفت:
- اِ، کجا؟ صبر کن ببينم! من که حرفهام تموم نشده ؛ هنوز يه معذرت خواهي به تو بدهکارم!
بسمتش چرخيدم و در حاليکه به نرمي مي خنديدم جواب دادم:
- چشم ، همه اوامر شما به روي ديده ، جناب متين ! حالا بفرماييد که حسابي از کار غافل شديم .در ضمن يادم نمي ياد که از کسي طلبي داشته باشم!
در حاليکه از نگاه تب آلودش ، تپش قلب پيدا کرده بودم، با هدايت دستش به سرعت وارد شرکت شدم و با خود زمزمه کردم:« اون منم که به تو بدهکارم! به خاطر تمام لحظه هاي قشنگي که برام آفريدي ! ديوونه پر احساس من!»
تا مهماني فرهاد خان، کمتر از يک هفته فرصت داشتم و اين مدت بسرعت سپري شد .انقدر روزها درگير کار شرکت بودم که متوجه گذر زمان نمي شدم .گاهي هم وقتم با سر وکله زدن با شايان، که اين روزها شديدا در حال و هواي عاشقي بود، مي گذشت . گاهي کارها بقدري فشردن و حجيم بود که مجبور مي شدم ؛ تعدادي از پرونده ها را با خود به منزل بياورم، چرا که فرزاد اجازه نمي داد تا پايان ساعت اداري در شرکت بمانم و دائما مي گفت کارها آنقدر مهم نيستند که من سلامتي جسمي و فکري ام را به مخاطره بيندازم.
بالاخره پايان هفته از راه رسيد، فرزاد براي تمديد قرار دادي، صبح از شرکت خارج شد و به من و الهام اجازه داد هر ساعتي که تمايل داشتيم ، شرکت را ترک کرده و به خانه برويم .چند پرونده قطور را برداشتم و از اتاق بايگاني بيرون آمدم .الهام با ديدنم ناباورانه پرسيد:
- اينا چيه باز گرفتي دستت؟
- هول نشو، هيچي نيست عزيزم !کارهاي عقب افتاده اس
- ميخواهي چه کارشون کني؟!
- ساندويچ مي کنم ميخورم! خب بايد بهشون رسيدگي کنم ديگه، مي برمشون خونه!
بدون اينکه به طنز کلامم توجهي کند، اخم کرد .
- يعني چي ؟لوس نشو ببينم!همچين مي زنم تو سرت که يادت بره پرونده رو با چه ، «پ» اي بنويسي! آخه امروز که وقت اين کارها نيست ،بابا يه کمي براي خودت وقت بذار
- نترسر قشنگم ، من برنامه ريزي کردم و بموقع به همه کارهام مي رسم
با سماجت خواست آنها را از آغوشم خارج کند .
- لازم نکرده ، مگه تو امضاء دادي که اينقدر با اين پرونده ها سرو کله مي زني؟ کارهاي منم عقب افتاده ولي عين خيالم نيست!
صدايش را پايين آورد و آهسته گفت:
- اگه فرزاد بفهمه کله ام را مي کنه!
هر دو به خنده افتاديم . من دست بردار نبودم و الهام وقتي با سماجتم مواجه شد عقب نشيني کرد .
- واقعا که شيدا! من فکر مي کنم اينطوري که تو به کارهاي اين شرکت رسيدگي مي کني و از دل و جون مايه مي ذاري، بعدا به شوهر و زندگيت رسيدگي نمي کني! نگاه کن تو رو خدا، همچين پرونده هاي مسخره رو بغل کرده که انگار بچه اش تو بغلشه!!
اين بار نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و در حاليکه به قهقهه مي خنديدم، گونه اش را بوسيدم
ابتدا الهام را به منزل رساندم و سپس خودم به خانه برگشتم .خانه در سکوتي عميق و لذت بخش فرو رفته بود .فرهاد خان از همه خواسته بود پيش از تاريک شدن هوا آنجا باشند .پرونده ها را به اتاق بردم و پس از تعويض لباس ، به آشپزخانه سرک کشيدم .يادداشت مادر حکايت از آن داشت که به بيمارستان رفته و همراه پدر مي آيد. از شايان هم خبر نداشت .ليواني آبميوه برداشتم و شماره همراه شايان را گرفتم.
- تو معلوم هست کجايي؟!
- .............
- خيلي خب سلام!
- ............
- بله خونه ام، تازه رسيدم
- ...........
- نترس نديد بديد!دزد نمي بردش! خودم بردم خانوم رو رسوندم در خونه شون
- ..........
- خواهش مي کنم، قابل نداشت .مي زنم به حسابت! راستي تو کي مي آيي؟
- ...........
- بله بله خدا شانس بده ! خيلي خب صدات قطع و وصل مي شه ، من خودم مي يام
- ...........
- باشه عزيزم، خداحافظ
دوش آب گرمي گرفتم و لباسم را عوض کردم .از ديدن چهره ام در آينه ، خنده ام گرفت .دختر بچه بازيگوشي که خيره نگاهم ميکرد و لبخند مي زد ، بقول فهيمه خانم هيچ شباهتي به شيداي سر به زير و فعال شرکت نداشت! بدون کوچکترين آرايشي، پس از کنترل شير آب و گاز ، درها را قفل کرده و به راه افتادم .در بين راه سبدي زيبا پر از گلهاي نرگس و ارکيده خريدم و به راه افتادم .مدتي از وقتم در ترافيک تلف شد، ولي آدرس منزل را از توضيحات الهام و ذهنيات قبلي خودم، به راحتي پيدا کردم .بمحض رسيدن، از بيرون در، متوجه اتومبيل پدر و آقاي پناهي شدم .با خود انديشيدم که پدر ومادرها چقدر براي بودن در کنار هم عجله داشته اند! از اينکه بسرعت با خانواده الهام و فرزاد صميمي شده بوديم در پوست نمي گنجيدم .چند بوق متوالي زدم .در به آرامي باز شد و به داخل حياط رفتم .ناگهان از ديدن شخصي که در را باز کرده بود، در جا ميخکوب شدم .آقا حيدر آنجا چکار ميکرد؟! چنان با دهان باز و چشمان از حدقه در آمده نگاهش ميکردم که متوجه لبخند کريه روي لبش نشدم . نمي دانم چقدر طول کشيد تا به خودم آمدم . مثل هميشه اخم کردم و اتومبيلم را پشت اتومبيل پدر پارک کردم . سبد گل را برداشتم و بسمت ساختمان رفتم .افکارم هنوز منسجم نشده بود که فرزاد از در خارج شد .با ديدنش دلم در سينه لرزيد .با آن بلوز و شلوار يشمي چقدر زيبا بنظر مي رسيد.با لبخندي جذاب ، به استقبالم آمد .سعي کردم با راه رفتن با طمانينه ، تپش قلبم را مهار کنم .نزديکم که رسيد با دلواپسي پرسيد:
- چرا اينقدر دير کردي ؟! مردم از بس به در نگاه کردم!
خنده ام گرفت .
- سلام عرض شد آقاي متين! خيلي از استقبالتون ممنون، راضي به زحمت نيستم ، در ضمن من که دير نکردم ، خيلي هم بموقع اومدم!
نگاهش از روي گلها به صورتم دوخته شد .
- شرمنده ، هول شدم! سلام از بنده اس خانم، خيلي خوش اومديد!در ضمن شما خودتون گليد، گل ديگه چرا؟
سري به احترام تکان دادم و به عقب برگشتم نگاه کردم .وقتي متوجه شد ، لبخندي زد:
- چيه ؟ تعجب کردي؟ حق داري! يادم رفته بود يگم ، حيدر تنها برادر فهيمه خانمه که هم توي کارهاي شرکت و هم توي کارهاي خونه کمکم مي کنه!
با اينکه تعجب کرده بودم ولي ترجيح دادم روزم را با افکار مخرب و فرسايشي تباه نکنم. فرزاد همانطور که مرا به داخل خانه هدايت ميکرد، مدام صحبت ميکرد و من غرق در افکارم، به اين نتيجه رسيدم که چقدر از آقا حيدر متنفرم!
هنوز دقايقي از آمدن من نگذشته بود که الهام و شايان هم از راه رسيدند.پذيرايي را فهيمه خانم، با نظارت فرزاد ، بنحو احسنت انجام مي داد .پس از دقايقيکه صحبت بزرگترها گل انداخت ، به پيشنهاد فرهاد خان، فرازد مامور شد تا گلخانه زيبا و بزرگ او و اسبهايش را به ما نشان دهد .گلخانه و اصطبل، در ضلع غربي ساختمان واقع بود و فرزاد ما را براي ديدن باغ راهنمايي کرد .با اشتياقي وصف ناشدني، مناظر را زير نظر گرفته بودم ؛ حياط بي نهايت بزرگي که همه نوع گياه در آن ديده مي شد .از کنار پله ها تا محل گلخانه و اصطبل، جاده اي سنگفرش شده که از لا به لاي هر قطعه آن دسته اي چمن روئيده بود، امتداد داشت .در ضلع شرقي هم استخر بزرگي مملو از آب قرار داشت که در کنار آن دو درخت بيد مجنون بزرگ سر در هم آورده و به زيبايي هر چه تمامتر ، مشغول راز و نياز بودند . در زير سايه سخاوتمندانه آنها هم يک دست ميز وصندلي زيبا قرار داشت . در قسمت راست استخر هم زمين واليبال بزرگي که پوشيده از چمن يود، قرار داشت .آنقدر محو اطراف بودم که متوجه خنده هاي بي وقفه بچه ها نشدم .با لذت نفس عميقي کشيدم و بوي علف خيس خورده را به ريه هايم کشيدم ، که ناگهان به جسمي برخورد کردم .وقتي سر بلند کردم ، با تعجب صورت خندان فرزاد را در حاليکه دستهايش در پشت پنهان شده بود، جلوي روي خود ديدم .
- معلوم هست حواست کجاست؟! ببين چقدر از همه عقب افتادي!
نگاهي به الهام و شايان که دست در دست هم جلوتر از ما حرکت ميکردند، انداختم .
- واي خيلي قشنگه!من مجذوب اينجا شدم
- بهتره زياد از من دور نشي چون ممکنه يه وقت گم بشي!
چند قدم جلوتر رفتم و از او فاصله گرفتم :
- چشم قربان! امر ديگه اي نداريد؟
بدون آنکه نگاه خيره اش را از چشمهايم بگيرد ، به سمتم آمد .با آن ژست بامزه شبيه معلمي بود که قصد تنبيه شاگرد بازيگوشش را دارد . در همان حال گفت:
- هر چند که توي اين لباس شبيه دختر بچه هاتي ملوس دبستاني شدي، ولي يادت باشه حتي يه دختر بزرگ و عاقل هم لازمه که گاهي به حرف بزرگترش گوش کنه، بله؟!
انگشت اشاره ام را بالا گرفتم و با لحني خنده دار گفتم:
- آقا اجازه؟ اگه قول بدم دختر خوبي باشم، نمره انضباطم رو بيست مي ديد؟!
نگاه شيفته اش را به چشمانم دوخت .
- تو دختر خوبي هستي، اصلا يه فرشته اي! اگه به من باشه نمره انضباطت رو مي دم بيست و دو!
هر دو بهم لبخند زديم و به بچه ها پيوستيم .
گلخانه فرهاد خان مملو از گلهاي رنگارنگ و زيبايي بود که برخي از آنها نمونه هاي کميابي از گلهاي بسيار معروف بودند .اغلب آنها را از سفرهاي گوناگون خود به کشورهاي مختلف بهمراه آورده بود و همه را خودش پرورش مي داد .بمحض وارد شدن، فضاي معطر آنجا ، مرا شيفته خود کرد .فرزاد در مورد نوع و نژاد چند گل توضيحاتي ارائه داد و همگي از در ديگر خارج شدند ، ولي من تمايل داشتم تمام ساعات باقيمانده را در آنجا سپري کنم .به آرامي بر روي برگهاي گل « بگونيا» دست کشيدم که صداي فرزاد در گوشم نشست:
- تو که هنوز اينجايي ، نمي آيي بيرون؟
- دلم نمي ياد! بايد به فرهاد خان تبريک بگم ، اينجا فوق العاده اس! مثل رويا مي مونه ، نمي شه من اينجا باشم؟
مرا بسمت در کشيد.
- نه عزيزم، نمي شه! ميخوام تا قبل از تاريک شدن هوا ، « آرام» رو نشونت بدم
- آرام؟!
از لحن پر تعجب و مشکوک من به خنده افتاد
- اسبم رو مي گم بابا! چرا اينطوري نگام مي کني؟!
هر چهار نفر به اصطبل بزرگي که چند اسب در آن به چشم مي خورد، وارد شديم. فرزاد از داخل اتاقکي اوپن، يک اسب سفيد و بي نهايت زيبا را بيرون کشيد و با خنده گفت:
- معرفي مي کنم ، خانوم آرام!
شايان با لودگي دستش را بر روي سينه قرار داد و با پيچ و تابي که به هيکلش مي داد گفت:
- به به؛ چقدر زيبا هستند ايشون! از آشنايي با شما خوشوقتم خانم! فرزاد واقعا که خيلي خوش سليقه اي!
همه از حالت او به خنده افتاديم .ناگهان آقا حيدر از يکي از اتاقکهاي پشت سر فرزاد بيرون آمد .با ديدنش ، ترسي عميق وجودم را فرا گرفت و بي اراده پشت سر شايان پنهان شدم .الهام بسمت آرام رفت و به نوازش يالش مشغول شد .فرزاد با نگاهي خندان و پرسشگر مرا مخاطب قرار داد:
- شيدا خانم، از اسب مي ترسيد؟!
شايان با ديدن من که همچون کودکي هراسان در پناهش سنگر گرفته بودم، با تعجب جواب داد:
- نه بابا، شيداي ما از هيچ چيز نمي ترسه! اتفاقا عاشق اسب و سوار کاريه!
سپس دست مرا گرفت و بسمت آرام برد.ولي من همچنان متوجه حضور آقا حيدر بودم .نزديک آرام که رسيدم ، دستي به پشت کمر و يالش کشيديم .الهام گفت:
- فرزاد عاشق اين اسبه! هميشه براي سوار کاري از آرام استفاده مي کنه .واي شيدا نمي دوني چه اسب چموشي بود! هيچکس جرات نميکرد حتي نزديکش بره .تا اينکه فرزاد بعد از چند بار سروکله زدن ، بالاخره رامش کرد .کسي باور نميکرد .از پس اين ماده اسب سرکش بربياد. ولي فرزاد توي اين کار استاده!
بي اراده بياد جملاتي افتادم که فرزاد هنگام خداحافظي در شب خواستگاري شايان گفته بود:« کي گفته اين دختر سرکش و لجباز و مهار نشدني حرف گوش کنه.........»
يعني به نظر او من دختر سرکشي بودم و تلاش ميکردم تا مرا رام کند؟! حتي از تجسم اين فکر هم خنده ام گرفت و رو به فرزاد پرسيدم:
- اگه سرکش و چموش بوده، پس چرا اسمش رو گذاشتي آرام؟!
لبخندي زد
- آخه وقتي پيش منه خيلي آرومه، شايد به همين خاطر اين اسم رو روش گذاشتم. حالا دلت ميخواد امتحانش کني؟!
- نه نه؛ واقعا ممنون .هوس نکردم با دست و پاي شکسته به خونه برگردم!
- اگه قول بدم مواظبت باشم چي؟
- باور کن اصلا آمادگي ندارم .هرچند که همه مي دونن من عاشق سوار کاري ام .ولي در عوض درخواست تو رو با يه خواهش عوض مي کنم!
يک تاي ابرويش را بالا انداخت.
- شما امر بفرماييد خانم!
- اگر برات امکان داشت توي يه فرصت مناسب سوار کاري رو به من تعليم بده!ترجيح مي دم به اين کار وارد بشم .بعد سوار اسب بشم!نظر شما چيه بچه ها؟
شايان جواب داد:
- اگه فرزاد جان لطف کنه و قبول کنه، بنظر من عاليه! براي روحيه خودت هم بد نيست
- تو دختر شجاعي هستي شيدا جان، از عهده اش بر مياي.من که هميشه از حيوونا وحشت دارم!
همه به حرف الهام خنديديم و من باز گفتم:
- البته خواهش ميکنم تعارف رو کنار بذار. اگه انجام اينکار با توجه به فشردگي کارهاي شرکت برات مقدور نيست ، من از پيشنهادم صرف نظر مي کنم!
اخم با نمکي زد.
- اولا مگه من با شما تعارف دارم؟در ثاني من با کمال ميل قبول مي کنم باعث افتخاره!
با قبول پيشنهاد از جانب او، همه به بيرون رفتند .براي آخرين بار ، دستي به موهاي آرام کشيدم و آهنگ رفتن کردم که صداي فرزاد را از پشت سر، در گوشم شنيدم:
- يه بار گفتم؛ باز هم مي گم ؛ آخرين باري باشه که براي مسئله اي خواهش مي کني! تو فقط دستور مي دي ، قبوله؟!
لبخند عميقي زدم و به عقب برگشتم که باز چشمم به آقا حيدر و نگاه گستاخش افتاد .ناخودآگاه اخم کردم .
- واي! بازم اين؟!
با تعجب رد نگاهم را دنبال کرد.
- چيزي تو رو ناراحت مي کنه؟
- آره، ميگم اين آقا حيدر.........
- ادامه بده، حيدر چي؟!...
از اخم فرزاد ترسيدم .بلافاصله گفتم:
- هيچي ، بيا بريم پيش بچه ها.
از در خارج شدم.حتي تصور اينکه به فرزاد بگويم و او جنجال به راه بيندازد ، وحشت انگيز تر از نگاه آقا حيدر بود!
الهام و شايان حسابي از ما دور شده بودند .انگار که ما همراه آنها نبوديم .آرام و ساکت در کنار هم قدم مي زديم .واقعا که چقدر پياده روي در ميان انبوه گلها و درختان سرسبز و زيبا، شيرين و لذت آور بود. شادي عجيبي را در قلبم احساس ميکردم .درختان سرسبز و زيبا ، زيبا و شيرين و لذت آور بود. افکار افسار گسيخته ام به دنيايي پا مي گذاشت که شايد دلم را صد چندان ميکرد . من به واقع دختر خوشبختي بودم؛ خانواده اي خوب و صميمي که بي نهايت دوستشان داشتم ، والهام که از خواهر هم برايم عزيزتر بود. حتي فرزاد را نيز در کنار خود داشتم .شايد اين همان حسي بود که دکتر آرمان بارها و بارها مرا به بودن آن ترغيب ميکرد . فکر دکتر آرمان باز مرا به گذشته سياهم کشاند!ناگهان از ترس ، چيزي در درونم فرو ريخت .ترس از اينکه مبادا درخت ترد و خوشبختي ام ، اسير طوفاني سهمگين و سيلابي خانمان برانداز شود. مبادا به پلک برهم زدني همه چيز را از دست بدهم؟سرم به دوران افتاد .باز همان ترديدهاي مسموم و آلوده ، ذهنم را تسخير کرد .چرا خوشبختي از من روگردان بود؟ شايد اين حس زاييده تفکرات غلطم بود.
بي اراده به فرزاد نزديک شدم .در آن لحظه فقط ميخواستم حقيقت خوشبختي ام را لمس کنم و به تکيه گاهي امن و مقتدر ايمان بياورم .از اين حرکت غيرمنتظره من، بشدت جا خورد و به صورتم خيره شد . احساس کردم متوجه رنگ پريدگي و هراسم شده است ، چون با دلواپسي، سرش را تکان داد و اشاره کرد:
- چي شده؟!
لبخند بي رمقي زدم و سرم را بعلامت بي خبري تکان دادم. فشار ظريفي به دستم وارد کرد و باز در سکوت به راه افتاد .آرام آرام ابرهاي تيره وشک از آسمان ذهنم دور شد و جاي خود را به آرامشي دلچسب داد.
نگاه گرم فرزاد ، حقيقتي زيبا و دوست داشتني را پيش چشمم مجسم ميکرد .
در همين افکار بودم که شايان براي گفتن مطلبي به عقب برگشت ولي با ديدن ما، بلافاصله رويش را برگرداند .از نوک پا تا فرق سر، غرق در خجالت شدم. خواستم دستم را از محاصره دستهاي مردانه فرزاد خارج کنم ، ولي او گويي چنين قصدي نداشت !نگاهش کردم؛ مثل هميشه آرام و متفکر به روبرو خيره شده بود و پر صلابت گام بر مي داشت .بدون آنکه به جانبم برگردد، گفت:
- نترس عزيزم، من اينجا هستم!
آنچنان جا خوردم که متوقف شدم .او هم ايستاد و با لبخندي جذاب نگاهم کرد.
- کي به تو گفته من ترسيدم؟ اصلا مگه تو علم غيب داري؟
- نه، علم غيب ندارم ، ولي تو از بس معصوم و پاکي، هرکس ديگه اي هم جاي من بود مي فهميد .تا حالا کسي که تو از خودت اشعه هاي سادگي و صداقت ساطع مي کني؟!
باز قلب بي تابم به تکاپو افتاد .بايد راهي براي فرار مي يافتم .فرار از آن همه عشق و علاقه پاک و عميق! شکلکي بچه گانه در آوردم و با لحني خنده دار گفتم:
- حالا ديگه منو مسخره مي کني؟ خدمتت مي رسم!
متعاقب آن صداي قدمهايش بلند شد .بمحض رسيدن به بچه ها، دست الهام را گرفتم و او را به دنبال خود کشيدم .الهام به خيال آنکه نيت پليدي دارم، مي دويد و يکريز جيغ مي زد! به اين ترتيب، شايان هم به فرزاد ملحق شد و دو نفري بسرعت مي دويدند .تا کنار استخر، الهام را کشيدم و بعد دستش را رها کردم و اب استخر را به صورتش پاشيدم . به تقليد از من، فرزاد و شايان هم او را خيس کردند .همه غمها، اضطرابها و ترديدهايم در لا به لاي فرياد خنده ها گم شد .فرزاد که فرصت خوبي براي تلافي به دست آورده بود ، چنان با مشتهاي پر از آب به جان من و الهام افتاده بود که شنيع ترين جنايت را در حقش روا داشته بوديم!
نگاهي به لباسهاي خيسم انداختم . موهاي بلند و مشکي ام، تکه تکه خيس و آويزان به صورتم چسبيده بود .از حالتم کمي خجالت کشيدم .لبخند زنان بسمت بچه ها چرخيدم تا خاتمه بازي جنجالي را اعلام کنم ، که بمحض برگشتن ، مقدار زيادي به صورتم پاشيده شد! آنقدر غافلگير کننده بود که با دهان باز و چشمهاي بسته، بي حرکت ماندم .صداي شليک خنده بچه ها به آسمان رفت .وقتي چشم باز کردم ، فرزاد را با چهره اي پيروزمندانه و خيس از آب روبرويم ديدم که پرسيد:
- چطوري؟!
آنقدر عصبي شدم که جيغ کوتاهي کشيدم . بناي دويدن به دنبالش را گذاشتم و در همان حال گفتم:
- مي دونم باهات چکار کنم!
فقط به اين مي انديشيدم که به هر نحوي تلافي کنم .فرزاد قهقهه زنان و به سرعت دور استخر مي دويد و من با لباسهاي خيس دنبالش! زوج جوان گويي به ديدن مهيج ترين مسابقه دو دعوت شده اند! شايان دستهايش را به دور شانه الهعام حلقه کرده بود و الهام هم دست مي زد و با فرياد مرا تشويق ميکرد! نزديک آنها به سرعتم افزودم و با حرکتي، بلوزش را از عقب کشيدم .فرزاد با حالتي تسليم و چهره اي که به پسر بچه هاي شيطان بيشتر شبيه بود، ايستاد و به عقب برگشت، ولي پيش از آنکه حرفي بزند، با شدت به داخل استخر پرتش کردم .الهام يکريز دست مي زد و شايان دلش را گرفته بود و غش غش مي خنديد! الهام از پشت سرش به او اشاره کرد .خبيثانه بسمتش رفتم و با تباني الهام، او را هم به داخل استخر هول داديم . شايان از داخا استخر فرياد زد:
- اي بابا، به من چه ربطي داشت؟ تو ميخواستي از فرزاد انتقام بگيري!
الهام که از خنده گلگون شده بود، با حالتي حق به جانب گفت:
- انتقام منو گرفت، هر دوتايي حقه تونه! حالا حالتون جا اومد؟
- الهام خانم داشتيم؟!
- بله که داشتيم، از نوع خوبش!
دستش را به دور شانه ام حلقه کرد و دوتايي زديم زير خنده .فرزاد وسط استخر به آرامي ايستاده بود و با نگاهي بازيگوش و چهره اي متبسم مرا نگاه ميکرد .شايان کمي شنا کرد و سر به سر فرزاد گذاشت .بعد بسمت الهام رفت تا از آب خارج شود .لبخند دلبرانه اي به فرزاد زدم و اشاره کردم تا از آب خارج شود .او هم از خدا خواسته به سمتم آمد. موهاي خيسم را به پشت گوش هدايت کردم . کفشهاي پاشنه دارم به دليل سُر شدن، کمي خطرناک بنظر مي رسيد، به همين دليل با احتياط گام بر مي داشتم .به لبه استخر که رسيدم ناگهان پايم ليز خورد و سکندري به داخل آب پرت شدم! و درست در آخرين لحظه، سرم بشدت با لبه استخر برخورد کرد.در ميان حبابهاي بيشماري که اطرافم بوجود آمد، دستهاي پر قدرت فرزاد را حس کردم و ديگر چيزي نفهميدم.
در ميان صخره هايي در وسط کوهي بلند و عظيم تنها مانده بودم .بادهاي شديد و سردي مي وزيد وهر لحظه ترس از پرت شدت، جانم را به لب رساند! با وحشت به زير پاهايم نگاه کردم .دره اي بسيار عميق و ژرف را ديدم که با مه اي غليظ پوشانده شده بود و مخوف تربنظر مي رسيد!از ترس جيغ کشيدم
- کمک!تو رو خدا يه کسي کمکم کنه!
صدايي از دور دست به گوشم رسيد:
- بيا بالا
باز فرياد زدم:
- نمي شه ، نمي تونم!
- چرا مي توني ! من به تو ايمان دارم.
پاهاي لرزانم را بر روي صخره جابجا کردم و بالا رفتم ، نور اميدي در قلبم تابيدن گرفت ؛ تا قله راهي نمانده بود .باز خود را بالا و بالاتر کشيدم .آخرين توانم را بکار گرفتم و دستم را به بوته اي خودرو گرفتم ، با يک خيز ديگر؛ روي کوه مي رسيدم؛ و پايان اين کابوس هولناک ! فرياد زدم:
- ديگه رسيدم، ولي نمي تونم .کمکم کنيد!
ولي صدايي به گوش نرسيد.ناليدم:
- خدايا! يعني کسي صداي منو نمي شنوه؟
همان صداي مبهم با غمي بي نهايت گفت:
- چرا، من مي شنوم! مدتهاست که صداي تو رو مي شنوم، ولي تو نمي خواي کمکت کنم!تو ترديد داري، به عشق من، شک داري!
چقدر صدا نزديک و آشنا بود؛ انگار سالها بود که آن را مي شناختم .صدايي گرم و مردانه! بغضم ترکيد و با گريه، آخرين قدم را هم برداشتم ولي ناگهان سنگي زير پايم لغزيد .فريادي از نااميدي زدم و در ميان اشک و حسرت ، خود را در آستانه مرگ ديدم .ناگهان پنجه اي قوي دستم را گرفت و جسم نيمه جانم را بالا کشيد. در آخرين لحظه، چهره خيس از اشک ناجي ام را ديدم؛ فرزاد بالاي قله ايستاده بود!
SH.M
     
  
زن

 
  • فصل 11

با نوازش دستي ، پلکهايم را بسختي گشودم .از تاثير کابوس وحشتناکي که ديده بودم ، تمام بدنم عرق کرده بود .سرم سنگين بود و در ناحيه اي نامشخص، تير مي کشيد.کم کم موقعيتم را تشخيص دادم. مادر و مهتاب خانم با چشمهاي سرخ و متورم بالاي سرم ايستاده بودند و الهام اشک ريزان، دستم را نوازش ميکرد. به زحمت زبانم را بر روي لبهاي کويري ام کشيدم و صدايي شبيه ناله از حنجره ام خارج شد:
- ما.......مان......تشنمه!با شنيدن صدايم ، همگي از جا پريدند.- جان مامان!الهي قربونت برم عزيزم، من اينجام.خدايا شکرت!الهام بلافاصله ليواني آب به به لبهايم نزديک کرد و جرعه اي از آ ن را در حلقم ريخت و با عجله از اتاق خارج شد.- اينجا کجاست؟!مهتاب خانم دستم را به گرمي فشرد:- نگران نباش عزيز دلم، اينجا خونه فرهاده .حالت چطوره؟احساس درد مي کني؟- حالم خوبه ، چه اتفاقي افتاده؟!مادر لبخند بي رمقي زد:- آروم باش دخترم، تو پات سُر خورد و افتادي توي استخر، سرت يه زخم کوچولو برداشته، اصلا جاي نگراني نيستکم کم همه چيز را بخاطر آوردم؛ آب بازي و دويدن به دور استخر، و بعد هم سقوط در آن....پس شايان کجا بود؟ بر سر فرزاد چه بلايي آمد؟- مامان پس بقيه کجان؟- همه حاشون خوبه ، شما چطوري دختر جوان؟!با شنيدن صداي غريبه، همگي سربرگرداندند.مردي لاغر اندام و قد بلند با چهره اي استخواني و عينکي بزرگ برچشم،جلو آمد و با لبخندي مهربان ، براي گرفتن نبض و فشار، دستم را گرفت .بنظر پنجاه _ شصت ساله مي آمد. به زحمت جواب دادم:- من خوبم،ببخشيد شما؟!- من دکتر پرستويي هستم؛ پزشک خانوادگي آقاي متين! حالا شيدا خانم، بگو ببينم درد داري؟- بله، سرم خيلي درد مي کنه- حالت تهوع هم داري؟- نه.....- سرگيجه چطور؟- کمي!- بسيار خب، طبيعيه! اين سرم رو مجددا برات وصل مي کنم، سعي کن استراحت کنيبا ناباوري پرسيدم:- مجددا؟! مگه چندتا سرم زدم؟
سوزن را در رگم فرو کرد و با لبخند گفت:- دختر خوب مي دوني چقدر همه رو نگران کردي؟ الان يک روز کامله که بيهوشي!کم مانده بود از تعجب پس بيافتم! يک روز کامل بيهوشي! پس مهماني چه شده؟! بمحض برخاستن دکتر، پدر و متعاقب آن شايان و الهام و فرهاد خان و آقاي پناهي و در آخر هم فرزاد وارد شدند .از اينکه آنطور خوابيده بودم، شرمزده شدم. پيراهن بزرگ و مردانه اي به رنگ سفيد بدنم را پوشانده بود ، ولي پاهايم در شلوار خودم وول ميخورد! سعي کردم بنشينم ولي فرهاد خان با مهرباني گفت:- راحت باش دخترم، حالت چطوره؟با خجالت لبخندي زدم- سلام، خوبم ممنون!شرمنده ام که باعث دردسرتون شدم- اختيار داري، اينجا هم منزل خودتونه!همگي به دورم حلقه زده بودند وهرکس حرفي مي زد .شايان در حاليکه از نگراني و دلواپسي ، چهره اش درهم بنظر مي رسيد، باز شيطنتش گل کرد:- خوب خودت رو لوس کرديف عزيز بشي ها! نگاه کن چندتا آدم حسابي رو از ديروز تا حالا يه لنگه پا نگه داشتي!صدايش گرفته بنظر مي رسيد ولي همه تلاشش را براي تغيير جو حاکم بکار گرفته بود، همه به لحن او خنديدندو پدر با چشم غره اي مصلحتي به او، نبضم را کنترل کرد و گفت:- شيدا هميشه عزيز دل ماست، خدا رو شکر که بخير گذشتآقاي پناهي اضافه کرد:- حق با شماست .خدا رو شکر که خطر رفع شدهشايان باز گفت:- اي بابا از اولم چيزي نبود که! بعضي ها الکي شلوغش کردن! اين شيدا هميشه حادثه سازه، براي ما عادي شده!از مکثي که روي کلمه بعضي ها داشت و آن لحن کشدار و بامزه، همه به خنده افتادند و نگاهي بينشان رد و بدل شد .ياد کتي قلبم را به تلاطم انداخت .فقط او بود که بر روي اين کلمه حساسيت داشت! صداي پدر رشته افکارم را از هم گسست.- من شخصا از فرزاد خان تشکر مي کنم؛ اگه به موقع نرسيده بود؛ معلوم نيست چه بلايي سر دخترم مي اومد! نه تنها من بلکه شيدا هم به ايشون مديونه! حالا ديگه دخترم دوتا برادر خوب و دلسوز داره!همه با لبخند جمله پدر را تصديق کردند ولي من در بين نجواهاي گنگ اطرافيان و چهره سرخ از شرمم، با خود انديشيدم که چقدر از کلمه « برادر » که به او لقب دادند، متنفرم! بلا درنگ نگاه جستجو گر و بي قرارم به دنبال فرزاد در بين حضار دويد.وقتي نگاه و مضطربش را روي خود ثابت ديدم، لبخند عاشقانه اي لبهاي ملتهبم را از هم گشود .چند قدم دورتر دست به سينه به ميز آرايش پشت سرش تکيه زده بود .چهره اش بي نهايت خسته و چشمهايش سرخ مي نمود .لبخند بي رمقي زد و با بي تابي سر به زير انداخت .خوب مي فهميدم که در عين بيگناهي ، احساس ندامت مي کند .دلم براي شنيدن صداي گرمش پر مي کشيد .هيچکس اطلاع نداشت اين دومين باري است که فرزاد جانم را نجات مي دهد و زندگي ام را بي ادعا تقديمم مي کند.اين بار صداي دکتر بلند شد:- بسيار خب بهتره همگي دور بيمار عزيزمون رو خلوت کنيد . اون هنوز به استراحت احتياج دارههمگي به اتفاق به پا خاستند و من در دل از دکتر پرستويي ممنون شدم! در آخرين لحظه مکالمه اش با فرهاد خان شنيدم که سفارش ميکرد حتما با ديدن نشانه هاي غير طبيعي ، او را خبر کنند .مادر به کنارم آمد.- ميخواي يه چيزي بيارم بخوري؟- نه مامان جان، اصلا اشتها ندارم .فقط دلم ميخواد بخوابم!گونه ام را بوسيد و بسمت الهام رفت که شايان جلو آمد- با خيال راحت استراحت کن آبجي کوچول، اينجا همه چيز مرتبه!- چشم، تو هم برو استراحت کن ، خستگي از چهره ات مي باره!- عيبي نداره؛ تو ارزش بيشتر از اينها رو داريبا شيطنت چشمکي زد و ادامه داد:- کاش بودي و با چشم خودت مي ديد عاشق سينه چاکت چه جوري به در و ديوار مي زد! داشت خودش رو مي کشت!اين را گفت و با چشم و ابرو به فرزاد که در گوشه اي دورتر با دکتر صحبت ميکرد، اشاره کرد.با خجالت لبخند زدم.- اين پرت و پلاها چيه مي گي ديوونه!عاشق کدومه؟ بجاي اين حرفها صداش کن بياد اينجا.ميخوام بگم خودش رو بخاطر اين مساله ناراحت نکنه، اون بي تقصيره!شايان ضربه اي روي بيني ام زد.- خيلي خب فسقلي! صداش مي کنمبازهم سفارشاتي کرد و خارج شد .الهام و مهتاب خانم هم صورتم را بوسيدند و بيرون رفتند .نمي دانستم بايد به فرزاد چه بگويم .هنوز افکارم انسجام نيافته بود که با زدن ضربه اي به در، وارد شد .با ديدنش تپش قلبم بشدت گرفت . چهار چوب در، اندام ورزيده اش را قاب گرفته بود و تابلوي بي نهايت زيبا و ابدي از او در ذهنم مي ساخت .لبخند زدم:- پس چرا نمي آيي تو؟منتظر اجازه اي؟!با لبخندي کم جان، سرش را بعلامت مثبت تکان داد .خنده ام گرفت :- شما صاحب اختياريد رئيس! شرمنده مون نکنيد .بفرماييد خواهش مي کنم!به لحن شيطنت آميزم لبخند عميقي زد . در را به آرامي بست و همچون نسيمي کنارم نشست .- چطوري خانم؟!- خيلي خوبم ، ببخشيد که نمي تونم بلند شم .مي دوني که ابدا دختر بي ادبي نيستم!لبخند محزونش پررنگتر شد .با خجالت ، تک سرفه اي کردم و گفتم:- اميدوارم منو بخاطر اون شوخي بخشيده باشي.هرچند که بقول شايان من با حادثه به دنيا اومدم . ولي باور کن که کسي مقصر نيست ، حتي تو! اون فقط يه شوخي بود که به اين اتفاق منجر شد .واقعا متاسفم!- ولي منم بي تقصير نبودم!از کنارم برخاست و بسمت پنجره رفت و آن را گشود .ديدن ناراحتي اش دلم را ريش ميکرد .کم مانده بود ديوانه شوم .اگر اين احساس ناشناخته و لطيف، عشق نبود، پس چه بود؟ مي دانستم که حالت شيطنت آميزم را بيشتر دوست دارد.- ناجي مهربون! دلت ميخواد يه ليوان آب به اين مغروق بدي؟!با تعجب به سمتم برگشت .از حالت نگاهش خنده ام گرفت .- چيه ؟ خب تشنمه!ليواني آب پر کرد و به سمتم آمد .کمک کرد تا بنشينم و بالشم را پشتم مرتب کرد.
- خيلي لوسم مي کنيها!- اگه مي دونستي اينطوري چقدر دوست داشتني هستيف هميشه لوس مي شدي! تو مي دوني چقدر از اب استخر رو نوش جان کردي ، حالا بازم آب ميخواي ؟!خواستم با دست آزادم که به آن سُرم متصل نبود ، ليوان را بگيرم ، ولي دستم در ميان آستين بلند لباس گم شده بود! هر دو نگاهي به آن انداختيم و زديم زير خنده .- اجازه بده خودم بهت بدم!لبخند زنان سرم را جلو بردم تا با کمک او آب را بخورم .از اين پيشامد چيزي در درونم فرو ريخت؛ احساسي گنگ و نامفهوم که قلبم را به لرزه انداخت . به سرعت سرم را به عقب بردم و نگاهم را از چشمهاي بي قرارش دزديدم!ليوان را روي ميز گذاشت و دستم را بالا آورد و به آرامي شروع به تا زدن استينم کرد.براي از بين بردن آن سکوت نفس گير، سرم را کج کردم و گفتم:- مي شه خواهش کنم برام توضيح بدي، از ديروز تا حالا چه اتفاقي افتاده؟!نگاه گذرايي به صورتم انداخت و تبسمي دلنشين کرد:- اتفاق خاصي نيفتاده عزيزم! فقط دلهره بود و نگراني و بي قراري! اين اتفاق نزديک بود همه مون رو دق مرگ کنه! خدا رو شکر که همه چيز ختم به خير شد!- پس با اين حساب، همه رو به زحمت انداختم! کاش يه کم بيشتر حواسم رو جمع ميکردم تا اين اتفاق نيافته!- خودت رو سرزنش نکن ، تو بي تقصيري!حسن اين اتفاق اين بود که حالا همه قدر تو رو بيشتر مي دونن! منم فهميدم که........- فهميدي که چي؟! ادامه بده!- فهميدم که تو رو.......تو رو..........کاش سوليا اينجا بود و کار منو راحتتر ميکرد !مي دانستم چه ميخواهد بگويد فرزاد ميخواست حرف دل مرا بزند! نُه حرفي که کلمه اي زيبا را تشکيل مي دادند وتپش قلب من با هر آهنگي آن را فرياد مي زد .لبخندي زدم:- نميخوايکه بگي اونقدر کم جرات شدي که به حضور سوليا محتاجي!آخرين تاي آستين را هم زد و بي تابانه از جا برخاست .انگار خيلي تمايل داشت که جمله اش را ادامه دهد ولي شرم حضور مانع مي شد .چنگي به موهاي خوش حالتش زد و آهنگ رفتن کرد .پيش از آنکه خارج شود صدايش زدم:- فرزاد؟- جانم!خجالتزده سر به زير انداختم و نجوا کردم:- ازت ممنونم ، بخاطر همه چيز و بيشتر بخاطر اينکه جونم رو نجات دادي!لبخند جذابي زد و به سمتم برگشت .- تشکر لازم نيست .اون منم که از تو ممنونم! من با اين کار، جون خودم رو نجات دادم!هجوم خون در رگهايم، صورتم را گلگون کرد .شايد سرخي شرم تنها نقاشي بود که گونه هاي رنگ پريده ام را زينت مي داد .فرزاد حرف دلش را عنوان کرد ، هر چند در لفافه! با سري به زير افتاده، پلکهايم را روي هم فشردم .آرامش ژرفي وجودم را احاطه کرد .در ذهن به دنبال جوابي مناسب براي حرفش مي گشتم که وجودش را در کنارم حس ميکردم و اين حس شور خاصي به جانم مي بخشيد و اميدوارم ميکرد .پلکهايم را گشودم تا جمله اي را که بر زبانم سنگيني ميکرد با نهايت احساسم بيان کنم ولي او با سرعت از اتاق خارج شد .براي لحظاتي به جاي خالي اش خيره شدم و اشکهاي گرم و غريبانه ام، پي در پي بر روي دستم فرو ريخت!
کش و قوسي به بدنم دادم و نيم خيز شدم. مدتي طول کشيد تا موقعيت خود را شناسايي کردم .هنوز در خانه فرهاد خان بودم؛ فضاي داخل اتاق نيمه تاريک بود .ساعت ديواري اتاق، عدد 7 را نشان مي داد .همانطور که به حرکت آرام و با طمانينه پاندول ساعت خيره مانده بودم ؛ به ذهنم فشار آوردم که اکنون 7 بعدازظهر است يا 7 صبح؟!سُرم از دستم خارج شده و پتويي بسيار لطيف و زيبا ، بدنم را پوشانده بود .با نگاهي به اطراف دريافتم بر روي تختي دونفره خوابيده ام .يعني آن اتاق متعلق به چه کسي بود؟ بشدت احساس گرسنگي ميکردم و دلم مالش مي رفت . دستي به روي شکم خالي ام کشيدم و به زحمت از تخت پايين آمدم .با هر حرکتي ، رايجه اي از اطراف بر مي خاست که بنظرم بسيار آشنا مي آمد . حتي احساس ميکردم از موها و لباسم نيز همان رايحه تراوش ميشود! به آرامي بسمت پنجره بزرگ اتاق رفتم، پرده ها را کنار زدم و آن را باز کردم .با توجه به موقعيت هوا، دريافتم بايد صبح باشد .با ناباوري زمزمه کردم:« واي خدايا! يعني من دوازده ساعت خواب بودم؟!»نفس عميقي کشيدم که دردي خفيف در سرم پيچيد. بر روي باندي که دور سرم حلقه شده بود دست کشيدم .از کنار پنجره گذشتم و بسمت ميزي که فرزاد ديروز به آن تکيه زده بود، رفتم . نگاهي به تصوير خود در آينه بزرگ آن انداختم ؛ رنگ پريده بنظر مي رسيد و زير چشمهايم به کبودي مي زد. موهايم ژوليده و پر پيچ و تاب ، تا روي کمرم امتداد داشت و باند سفيد، بر روي رنگ مشکي آن نمايانتر جلوه ميکرد .از ديدن تصوير خود در آينه، خنده ام گرفت .نگاهم را بر روي وسايل روي ميز چرخاندم.تعدادي ادوکلن مردانه با مارکهاي معروف و گران قيمت و چند شانه، تنها وسايل روي ميز را تشکيل مي دادند . يکي از ادوکلنها مارکي فرانسوي داشت و شيشه زيباي آن بي اندازه چشمگير بود .آن را برداشتم و بوييدم ناگهان برقي از سرم پريد!همان بوي دوست داشتني فرزاد را مي داد .تازه فهميده رايحه آشنايي که از ابتدا در مشامم بود از کجا نشات مي گرفت .پس من در اتاق او بودم؟! شيشه را در مشت فشردم و به عقب برگشتم .لبخندي زدم و چشمهاي حريص و مشتاقم بر روي اشياء اتاق ثابت ماند .اتاقي بود بزرگ و دلباز که دکوراسيوني به رنگ آبي داشت .دقيقا روبه روي ميز آرايش، تخت خوابش قرار داشت و من تعجب کردم که چرا دونفره است! بالشها و پتوي زيبايي که ظاهرا هنگام خواب آن را بر رويم انداخته بودند ، نيز رنگي آبي داشت .سمت چپ ميز آرايش، سيستم بسيار مجهز و پيشرفته ضبط و پخش قرار داشت و سمت راست آن، کمد لباسها خودنمايي ميکرد .حتي روکش مبل ها و رنگ پرده ها نيز آبي بود .انتهاي اتاق هم ميز کار و کتابخانه اي به چشم ميخورد.از تصور اينکه در تمام اين مدت در اتاق او بوده ام، لبخندي بي اراده بر لبهايم نشست .تخت را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. از آنجا که هنوز کمي سرگيجه داشتم، به کمک نرده ها و به آرامي از پله ها روان شدم .خانه در سکوتي عميق و لذت بخش فرو رفته بود .يک لحظه از بودن در آن خانه بزرگ و بي انتها، وحشتي مرموز به قلبم چنگ انداخت . يعني خانواده ام هنوز اينجا بودند يا مرا در اين قصر طلايي به تنهايي رها کرده و رفته بودند؟!ايستادم و با نگراني نگاهي به اطراف انداختم .پس مادر و شايان و الهام و مهتاب خانم کجا بودند؟ بي اراده گره اي بين ابروهايم افتاد ولي بلافاصله با يادآوري چهره مهربان و مملو از عطوفت فرهاد خان و فرزاد، از افکارم شرمنده شدم و با آرامش بسمت آشپزخانه رفتم.در بين راه چشمم به آينه قدي که در حصار چوبي جاخوش کرده بود افتاد. با شيطنت چند بار از جلوي آن عبور کردم و به تصوير خود با آن بلوز بلند و گشاد مردانه و شلوار جين سفيد خنديدم! لبخندم از تاثير شوق پوشيدن لباس فرزاد، پررنگتر شد .بالاخره دست از سرآينه و شيطنت کردن برداشتم و وارد آشپزخانه شدم .کسي آنجا حضور نداشت اما صبحانه اي مفصل بر روي ميز چيده شده بود که با ديدن آنها گرسنگي ام فزوني گرفت- خداي من!عزيزم ، شما اينجا چکار مي کنيد؟!با تعجب به چهره وحشتزده فهيمه خانم خيره شدم .- سلام فهيمه خانم، صبح بخير آخ که چقدر از ديدنتون خوشحالم!با ناباوري مرا از خود جدا کرد و به زور بر روي يک صندلي نشاند- سلام عزيز دلم !منم از ديدنت خوشحالم ، ولي تو چطور اومدي پايين؟!- خب با پاهام ديگه !منو ببخشيد .قصد بي ادبي نداشتم فقط از فشار گرسنگي حالم داره بد ميشه !مي شه خواهش کنم يه چيزي به من بديد تا بخورم؟- بله بله، حتما ، ولي اجازه بده فرزاد رو صدا کنم!وپيش از آنکه فرصت کوچکترين عکس العملي را به من بدهد .با چالاکي و حرکاتي دستپاچه که از سن و سالش بعيد بنظر مي رسيد ، از آشپزخانه خارج شد .با خود زمزمه کردم:« مگه فرزاد نرفته شرکت؟!»از رفتار فهيمه خانم کلافه شدم .نگاه حريصم بر روي خوراکي ها سُر خورد و دلم بيشتر مالش رفت ! با بي تابي سرم را روي ميز گذاشتم .حالا سردرد هم به دردهاي ديگرم اضافه شده بود!هنوز چند لحظه نگذشته بود که صداي قدمهاي شتاباني به گوشم رسيد .با اکراه سرم را بلند کردم و با چشمهايي خمار آلود به چهره ناباور فرزاد و متعاقب آن، فهيمه خانم که در آستانه در ايستاده بودند خيره شدم .پيش از آنکه حرفي بزنم فرزاد جلو آمد و با لحني ملامتگر گفت:- تو چرا از اتاقت خارج شدي، اونم صبح به اين زودي؟کي اجازه داده تنها بلند بشي و بيايي پايين؟نمي گي خداي نکرده اتفاقي برات مي افته؟ تو هنوز حالت مساعد نيست !ظاهرا از ورزش صبحگاهي برگشته بود، چون هنوز لباس ورزشي يکدست مشکي به تن داشت که بسيار برازنده اش بود، موهايش ژوليده و مرطوب به هر سويي مي رفت و بقدري او را زيبا جلوه مي داد که بي اختيار لبخند زدم .ايستادم و با متانت و تواضع گفتم:- سلام، صبح بخير آقاي بد اخلاق!کمي خود را جمع و جور کرد و گره ابروهايش را با لبخندي جذاب، معاوضه کرد.سلام خانم، صبح شما هم بخير، سعي نکن فکر منو منحرف کني چون کارت اشتباه بود!حالا بلند شو برو توي اتاقت!با اينکه مي خنديد ولي لحنش کمي خشک و دستوري بود .لبخندم شدت بيشتري گرفت .فرزاد قدمي جلوتر آمد و مرا گرفت و بسمت در کشاند .با لحني ملايم گفت:حالا اينهمه خشونت و سختگيري لازمه؟! من فقط گرسنمه ، ميتونم همين جا هم يه چيزي بخورم!حتما لازمه که مي گم! حالا مثل دخترهاي خوب برمي گردي تا برات صبحانه بيارم .هنوز از آشپزخانه خارج نشده بوديم که به عقب برگشت و فهيمه خانم را مخاطب قرار داد:لطفا صبحاتنه شيدا رو بياريد به اتاقش!
SH.M
     
  
زن

 
اين را گفت و مرا بسمت سالن بالا هدايت کرد. از اينکه اينهمه راه را بايد مجددا بر مي گشتم ، احساس سرگيجه ام شدت گرفت .هنوز چند قدم بيشتر نرفته بودم که نق زدنهايم شروع شد.- بجاي اينکه اول صبحي حال آدمو بپرسي، مثل مسلسل شروع کردي به غر زدن! اصلا نمي پرسي دليل کارم چيه، شايد من داشتم از گرسنگي مي مردم!خب، همون جا نشسته بوديم ديگه. الان اينهمه راه رو بايد برگرديم .اصلا اين خونه است که شما داريد؟! اگه بخواي از اين سر خونه تا او سرش بري بايد يه تاکسي بگيري!حالا من رو با اين وضع هي بکش اين ور، هي بکش اون ور!با لبخندي عميق و جذاب، سرش را کج کرد و به صورتم خيره شد .حالا چرا مي زني خانم؟!چشم، هرچي شما بگي همونه! اتفاقي نيفتاده که .چي چي رو اتفاقي نيفتاده؟ مگه اونجا نشستن چه اشکالي داشت که بايد اينهمه راه رو برگرديم؟!خنده اش پر رنگتر شد .- اشکالش اينه که من لذت صبحانه خوردن با شما رو از دست مي دادم! حالا ديگه اينقدر غر نزن!حتي لحن لبريز از شيطنت اوهم از شدت ناراحتي ام کم نکرد .بمحض رسيدن به اتاق ، در را باز کرد و بدون گفتن کلامي وارد شد .تا کنار تخت هدايتم کرد و سپس در را بست و پشت آن تکيه داد . لحظاتي در سکوت ، سرتاپايم را برانداز کرد .بلاتکليف ايستاده بودم و نمي دانستم چه بايد بکنم، به سمتم آمد، هنوز چهره اش اخم آلود بود- پس چرا ايستادي و منو نگاه مي کني؟! برو دراز بکش تا فهيمه خانم بياد!لحن خشک و دستوري اش مرا بياد گذشته انداخت؛ بياد زماني که يک دختر مغرور و کارمند بودم و از رئيس خشن و جذابم بشدت وحشت داشتم! سرم را به زير انداختم و دلگيري ام را پنهان کردم .به آرامي بر روي لبه تخت جا گرفتم .باز پرسيد:راحتي؟!همانطور سر به زير با دکمه لباسم مشغول بازي شدم .وقتي جوابي از من دريافت نکرد .بسمت پنجره رفت و چون آن را باز ديد، با تعجب پرسيد:تو بازي کردي؟!باز هم جوابي ندادم .به آرامي کنارم نشست و با دست چانه ام را گرفت . سرم را بالا آورد و نگاه خيره اس به چشمهايم انداخت.- مگه با تو نيستم؟!چرا جواب نمي دي؟!مدتي را در سکوت فقط نگاهش کردم .چشمهايش حالتي داشت که بي اراده ضربان قلبم بالا رفت .با رنجشي در نگاه و صدايم گفت:بابا اينا کجا رفتن؟چرا منو اينجا نگه داشتي؟........فکر کردي کي هستي که با من اينطوري حرف مي زني؟ برو لباسهامو بيار و برام يه ماشين بگير .همين الان بر مي گردم خونه!چند لحظه اي مستقيم نگاه کرد. ناگهان به قهقهه خنديد و سرش را بطرفين تکان داد:- کجا ميخواي بري خانم کوچولو؟! واي شيدا نمي دوني وقتي مثل بچه ها بغض مي کني چقدر قشنگ مي شي! حالا نگران نباش ، خانواده ات اينجا هستن .تازه اگر نبودن هم تو وقتي مي رفتي که من اجازه مي دادم!بدون آنکه به جمله آخرش بيانديشم و بدجنسي اش را در نظر بگيرم هيجان زده پرسيدم:- خانواده ام اينجان؟!- بله عزيزم، همين جا. کنار تو .ديروز گفتم که همه منتظر بودن تا بهوش بياي. وقتي چشمات رو باز کردي و خيال همه راحت شد ، پدرت به تنهايي برگشت خونه ، آخه بنده خدا تموم شب رو کنارت نشسته بود و ازت مراقبت ميکرد .دکتر صلاح ديد تو رو حرکت نديم .البته ما خيلي اصرار کرديم که پدرت شام رو کنار ما بمونه، ولي قبول نکرد و رفت بيمارستان ، آخه از بس که همه دلهره داشتن کسي لب به غذا نزد .خيلي شب بدي بود ؛ وحشتناک و عذاب آور، مثل کابوس!فرزاد لحظه اي ساکت شد و نگاه غمگينش را به زير دوخت . ولي پس از چند لحظه مجددا لبخند زد:- دکتر گفت چون بهت آرامبخش تزريق شده، حالا حالاها ميخوابي ولي تاکيد کرد مراقبت باشيم .به اصرار عمه مهتاب ، مادرت که بنده خدا ديگه تواني نداشت ، مختصر غذايي خورد و استراحت کرد .شايان و الهام کنار تو بودن و يه کمي هم عمه مهتاب ازت مراقبت کرد .بنده خدا تازه رفته براي استراحت مجدد و قرار شد فهيمه خانم مراقبت باشه .ولي يه لحظه اومده پايين تا ميز صبحانه رو آماده کنه که جنابعالي از رختخواب اومدي بيرون .آقا مسعود موقع رفتن شما رو دست ما سپرده!لبخند شيطنت آميزي زد و ادامه داد:- گفته که مثل يه برادر خوب و ظيفه شناس ازت مراقبت کنم! حالا خودت بگو من حق دارم نگرانت باشم يا نه؟!هنوز دلگير بودم و از اينکه از کلمه « برادر» با آن لحن مرموز و شيطنت آميز استفاده کرد، بيشتر عصباني شدم .همچون بچه سرم را بالا انداختم و گفتم :نه!خنده اش شدت گرفت .انگار از عصباني کردن من حسابي لذت مي برد .به سمتم خيز برداشت و با سرخوشي زمزمه کرد:پس مي شه شما بفرماييد بنده چه حقي دارم؟!پيش از آنکه جوابي بدهم ضربه اي به در خورد. فرزاد بلافاصله به جانب در شتافت و سيني محتوي صبحانه را از فهيمه خانم گرفت .چقدر از آمدن به موقع او خوشحال شدم ، چرا که از نزديکي بيش از حد فرزاد به خود با آن نگاه جادويي و آن سوال غير منتظره .بشدت دستپاچه شده بودم .فرزاد در را با پايش بست ، سرجاي اولش برگشت و سيني را مقابلش گذاشت .مقداري کره و عسل بر روي نان تست ماليد و بطرفم گرفت . خنده صدا داري کرد و گفت:- اينو بگير و بخور، اونوقت بگو فرزاد بَده!با اينکه از شدت گرسنگي در حال مرگ بودم .به تلافي اذيتهايش، با لجبازي نگاه بي تفاوتي به دستش انداختم و آرام زمزمه کردم:نمي خورم!چرا؟ مگه نگفتي خيلي گرسنه اي؟!آره ، ولي حالا ديگه نيستم!اينو که بخوري اشتهات بر ميگرده بيا عزيزماز سماجتش لذت مي بردم ولي باز هم امتناع کردم .اين بار با لحني کلافه گفت:- اي داد بيداد! چه ات شده دختر؟ تو الان بيشتر از هرچيزي به غذا احتياج داري. دو روزه که چيزي نخوردي!با بي خيالي شانه هايم را بالا انداختم که ناگهان فريادش قلبم را از جا کند .- تو چرا اينقدر لجباز و سرکشي؟ چي رو ميخواي ثابت کني ؟ اينو ميخوري يا به زور بکنم توي حلقت؟!با ترس توام با ناباوري نگاهش کردم .سر در نمي آوردم چرا گاهي تا اين حد خشن و غريبه مي شد! البته چرا سر در مي آوردم ؛ به واقع هرگاه که نسبت به خود و سلامتي ام بي تفاوت بودم، او را بشدت عصباني ميکردمهرچند که بي نهايت ترسيده بودم ولي احساس کردم خشونتش را هم عاشقانه دوست دارم .چه بسا که چهره اش در اين حالت ، جذابتر هم مي شد! ولي با اين حال، توقع هيچ خشونتي را از جانب عزيزانم نداشتم و بسرعت مي رنجيدم.اصلا من.........
ادامه سخنم را بلعيدم . با همان عصبانيت پرسيد:اصلا تو چي؟!واقعا که گاهي چقدر بي رحم و سنگدل مي شد! کم مانده بود اشک سرازير شود!فرزاد خيلي بد اخلاق شدي!بغضي که در صدايم گير کرده بود، باز لبخند را بر لبش نشاند .سرش را چند بار پياپي تکان داد و با عشق نگاهم کرد.- ببخشيد عزيزم !دست خودم نبود ، اصلا من بيجا کردم، خوبه؟ تو رو به خدا با خودت لجبازي نکن .من امروز بخاطر تو نرفتم شرکت!دستش را به سويم دراز کرد .- بيا اينو بخور ، خواهش مي کنم!از اينکه تا اين حد دلواپسم بود غرق لذت شدم .لبخندي زدم و لقمه کوچکي را که برايم گرفته بود، با اشتها بلعيدم .فرزاد لقمه هاي کوچکي از تمام محتويات داخل سيني آماده ميکرد و به دستم مي داد و من همچون قحطي زده ها با ولع ميخوردم و او با اشتياق تماشا ميکرد !درست مثل مادري که با لذت غذاخوردن کودکش را به نظاره نشسته است . گاهي حرکاتش چنان دستپاچه و با وسواس همراه بود که خنده ام مي گرفت .براي آنکه سکوت را بشکنم .با اعتراض گفتم:- بسه ديگه يه کمي هم خودت بخور!- چي چي رو بسه؟ بايد تمام اين سوپ رو بخوري!نوبت منم مي شه، تو نگران نباش عزيزم!- باور کن که ديگه نمي تونم فرزاد، واقعا ازت ممنونم ؛ نمي دونم چطوري مي تونم اينهمه محبت رو جبران کنمنگاه کشداري به جانبم انداخت و بدون گفتن کلامي ، سيني را برداشت و از اتاق بيرون رفت .سرم را به عقب تکيه دادم و مدتي بر جاي خالي اش خيره ماندم .چه جاذبه اي در وجود اين پسر مغرور و مهربان وجود داشت که مرا اينطور واله و شيفته اش ميکرد؟! پسر چشم عسلي دوست داشتني من که نگاهي همانند يک برکه، عميق و غم انگيز داشت و عطر نفسهايش در جاي جاي اين اتاق، پوست بدنم را نوازش مي داد.به آرامي برخاستم و به کنار پنجره رفتم .بايد نفس عميقي مي کشيدم تا التهابم را کاهش دهم .هيجان پياده روي در باغ و سرک کشيدن به گلخانه و اصطبل در دلم شوري به پا کرد. در ذهنم نقشه اي را ترسيم کردم تا فرزاد را راضي به همراهي کنم که صدايش را از پشت سر شنيدم:- اِ، باز من دو دقيقه از تو غافل شدم ، از جات بلند شدي؟!همانطور دست به سينه بسمتش چرخيدم.- بابا بخدا من حالم خوبه! دو روزه که دارم استراحت مي کنم ، حيف نيست که لذت ديدن اين منظره رو از دست بدم؟با هيجان زايد الوصفي ، منظره بيرون از پنجره را نشانش دادم .خورشيد از شفق سر زده بود و اشعه هاي حيات بخشش را رايگان به زمين مي پاشيد .نور کمي چشمهايم را اذيت ميکرد .فرزاد خندان به سمتم آمد .- تو آخر منو با اين سرکشي هات ديوونه مي کني! خب عزيزم، اين منظره که فرار نمي کنه ، هميشه هست مي توني بعدا که حالت بهتر شد تماشا کني- بله اين منظره هميشه هست ، ولي من که هميشه نمي تونم از اتاق شما نگاهش کنم .همين يه باره!- تو از کجا فهميدي اينجا اتاق منه؟!بسختي جلوي خنده ام را گرفتم و با عشوه اي دخترانه گفتم:- خب معلومه ديگه ، از بس باهوشم!تازه از نظم و سيلقه و دکوراسيون و اون ميز پر از پرونده فهميدم ، با يه چيز ديگه!- چه چيز ديگه؟!- ببخشيد از گفتن اون معذورم!از شيطنت من به خنده افتاد و با ژستي فريبنده ، دستش را در جيب شلوارش فرو کرد.خيلي شيطوني ! يکي طلب من!فرزاد مي شه، دو دقيقه بريم توي باغ و يه کمي قدم بزنيم؟ دلم براي پياده روي لک زده!خواهش مي کنم!با تعجب نگاهم کرد و چيني به پيشاني انداخت.- نه که خيلي دختر حرف گوش کني هستي! لابد اونجا هم ميخواي دنبال پروانه ها بپري و يه دسته گل به آب بدي! نخير، دو ثانيه هم نمي ريم .زود باش تا دير نشده داروهات رو با اين آبميوه بخور. تو هنوز حالت مساعد نيست .اين را گفت و بطرف تخت رفت .خنده ام گرفت ولي محل زخمم شروع به ذوق ذوق کرده و حالم منقلب شد .مي دانستم که جدال با او بي فايده است و هرگز حريف اين مرد لجباز نخواهم شد .مدتي به بيرون نگاه کردم و بعد بسمتش رفتم .کم کم از ايستادن احساس سرگيجه ميکردم . به وسط اتاق که رسيدم ايستادم و با دست رو باند را نوازش کردم .سر دردم به يکباره شدت گرفته بود .با نگراني پرسيد:- چيه ؟درد داري؟!در عمق چشمهان مخملي اش ، عشق و دلواپسي موج مي زد .براي آنکه بيش از آن نگرانش نکنم ، با خنده گفتم:- با اين باند و اين بلوز گشاد ، خيلي خنده دار شدم ، نه؟به سمتم آمد:- اتفاقا خيلي هم قشنگ شدي!حالا بيا استراحت کن.بقدري احساس سرگيجه ميکردم که نمي توانستم به راحتي راه بروم و گمان ميکردم که همه خانه دور سرم مي چرخد .بي اراده به او تکيه زدم و او هم بسرعت مرا روي تخت نشاند و قرصهايم را يکي يکي به خوردم داد .رنگم بشدت پريده بود و نگراني به وضوح در چهره اش بيداد ميکرد .- شيدا ببين چقدر سر به هوايي!تو آخر منو با اين کارهات جون به لب مي کني ! چرا نميخواي بفهمي من چقدر نگرانتم؟ بخدا اگه يه مو از سر تو کم بشه خودمو نمي بخشم!وقتي نگاه خيره مرا متوجه خود ديد ساکت شد . با اينکه حال مساعدي نداشتم ، نگاه ملتهب و بيمارم را پيشکش چشمهاي مضطربش کردم و لبخند عاشقانه اي زدم . نفس عميقي کشيد، ناراحت بنظر مي رسيد.- اين خنده يعني چي؟!به آرامي روي تخت خوابيدم و پتو را تا زير گلويم بالا کشيدم- يعني اينکه ببخشيد! قول مي دم ديگه تکرار نشه!سکوت ممتدش ، طولاني بنظر مي رسيد .نگاهش بطرز عجيبي تغيير کرد .گويي در يک نوع خلسه و بي خبري بسر مي برد .دستم را بالا آوردم و جلوي چشمهاي مسخ شده اش تکان دادم:- کجايي؟!
تکاني خورد و پس از چند لحظه خنده دلنشيني کرد.- واي شيدا نمي دوني وقتي اينطور کنجکاو و بازيگوش نگام مي کني چه حالي مي شم!به آرامي با انگشت سبابه روي باند را نوازش کرد و ادامه داد:- توي اين جايي؛ توي اين خونه و توي اتاق من! حضورت مثل يه رويا مي مونه واي اون چيزي که بيشتر از همه مهمه، سلامتي توئه! پس خوب استراحت کن تا زودتر خوب بشي. يادت باشه که خيلي ها به تو احتياج دارن!اين را گفت و پس از آنکه نگاه طوفاني اش را از چهره ام گرفت ، بسرعت خارج شد.
SH.M
     
  
زن

 
  • فصل 12

بعداز ظهر همان روز به اتفاق مادر و شايان منزل فرهاد خان را ترک کردم .به اصرار فرزاد چند روزي را در مرخصي بسر بردم و مجددا به سر کار برگشتم .حالا ديگر من بودم که حتي براي يک روز هم طاقت دوري از شرکت و بچه ها را نداشتم .پس از پيشامدن آن حادثه به پيشنهاد فرزاد، من و الهام فقط تا ساعت 3 بعد از ظهر اجازه کار کردن داشتيم . اين پيشنهاد، امکان رسيدن به ديگر اهدافم را نيز ميسر کرد. بلافاصله در کلاسهاي مختلف ثبت نام کردم. فرزاد همانطور که قول داده بود ، آموزش سوار کاري را خودش به عهده گرفت و به اين ترتيب سه روز در هفته در منزل خودشان ، يکديگر ار ملاقات ميکرديم. پدر ميخواست برايم اسبي بخرد ، ولي او اصرار داشت که فعلا با يکي از اسبهاي خودش دوره آموزشي را سپري کنم و بعد اسب دلخواهم را خريداري کنم .يکي از اسبهاي او را رنگ کاملا مشکي و براقي داشت انتخاب کردم و مراحل مقدماتي آموزش را آغاز کرديم .شايان و الهام هم در آن روزها همراهي ام ميکردند .يک روز هفته را هم به اتفاق مادر و مهتاب خانم و الهام به استخر مي رفتيم و يک روز ديگر را نيز در کلاس آموزش پيانو که به آن علاقه بسيار داشتم ، سپري ميکردم . بقدري لحظه هايم درگير کار و آموزش شده بود که گذر آرام و سيال زمان را حس نميکردم .روزها تند تند از پي هم گذشتند و من که تشنه فراگيري بودم، همچون شاگردي باهوش و ساعي ، بسرعت درسهايم را فرا مي گرفتم و بخاطرمي سپردم .لحظاتي که کنار فرزاد ، آموزش سوار کاري مي ديدم، جزو بهترين خاطرات زندگي ام محسوب مي شدند .آنقدر سريع به فنون سوار کاري اشنا شدم و مهارت کسب کردم که همه، خصوصا فرزاد انگشت حيرت به دهان گرفته بودند .او در آموزش، بسيار سخت گير و جدي بود و من هميشه سعي ميکردم خشکي و سر دي رفتار او را با شيطنت کردن جبران کنم!گاهي آنقدر بازيگوش و پرجنب و جوش مي شدم که فريادش به آسمان مي رفت و من از ته دل مي خنديدم!حتي يکبار با حواس پرتيهايم آنقدر عصباني اش کردم که تمام طول زمين واليبال دور اصطبل را دنبالم دويد و هنگاميکه فرهاد خان سر رسيد، دست از بازيگوشي برداشتم! البته هرگز فراموش نکردم که از نگاه پر مهر و لبخند شيطنت آميز و معني دار فرهاد خان، چقدر خجالت کشيدم!خود فرزاد هم کمي دستپاچه شد و بلافاصله به سمت باغ رفت!گاهي که از شيطنت هايم به ستوه مي آمد، مي خنديد و مي گفت:- خدايا! عجب اشتباهي کردم غ يکي منو از دست اين وروجک نجات بده!البته همين بازيگوشيهاي جسته و گريخته ؛ ارتباطي صميمي و تنگاتنگ بين ما بوجود آورد که گره آن، روز به روز محکمتر مي شد .يکي از همان روزهاي گرم تابستاني که در حال گشت زني و سوارکاري در محوطه خانه فرهاد خان بودم، فرزاد از دور صدايم زد و اشاره کرد که کار را تمام کنم. اسب را به داخل اصطبل بردم و به الهام و شايان و فرزاد که دور ميز کنار استخر، حلقه زده و مشغول صرف کيک و قهوه بودند ، ملحق شدم .فرزاد اعلام کرد که اگر مايل باشيم ، ما را به ديدن مکاني مي برد که حضور در آنجا ، چندان خالي از لطف نيست! علاوه بر اين يکي از دوستانش را نيز ملاقات مي کنيم .توضيح بيشتري نداد و به همين چند جمله کوتاه بسنده کرد. در بين راه مرا مخاطب قرار داد و گفت:- شيدا يادته که يه روز قول دادم تو رو به ديدن دوستي مي برم که نقاش چيره دستيه؟!- بله يادمه، چطور مگه؟!- الان داريم مي ريم پيش اون!تا رسيدن به مقصد ، با الهام صحبت کرديم و سر به سر آقايان گذاشتيم ولي ذهن من همچنان معطوف به صحبتهاي فرزاد بود .اتومبيل را کنار ساختماني پارک کرد و همگي پياده شديم .شايان با نگاهي مبهوت ، نوشته نصب شده بر سر در ساختمان را با صداي بلند مي خواند:« ساختمان شماره 2 / نگهداري از کودکان بي سرپرست»همگي نگاه مملو از پرسشمان را به فرزاد دوختيم ولي او به لبخندي اکتفا کرد و همه را به داخل ساختمان دعوت نمود .حتي الهام هم نمي دانست به چه منظوري به آنجا آمده ايم .سعي کردم کنجکاوي ام را در پس ظاهري آرام پنهان کنم تا بموقع جواب مناسبي براي سوالهايم بيابم .فرزاد در يکي از اتاقها را که ظاهرا اتاق رياست بود ، باز کرد و وارد شديم .پسر جوان و خوش سيمايي بمحض ديدن فرزاد از جا برخاست و با خوشحالي به استقابلش آمد. چنان يکديگر را در آغوش کشيدند که گويي سالهاست يکديگر ار نديده اند .فرزاد بلافاصله تک تک ما را به او معرفي کرد و آن پسر را هم « سيامک قرباني» ناميد . سري به احترام تکان دادم و با خود انديشيدم که چهره اش چقدر برايم آشناست. فرزاد به آرامي سيامک را مخاطب قرار داد:- پس نرگس کجاست؟!- بچه هاي گروه b امروز کلاس داشتند .الان ديگه سر و کله اش پيدا مي شه!نگاهي به الهام انداختيم ولي او هم بعلامت بي خبري، شانه اي بالا انداخت .در همين لحظه در اتاق باز شد و دختري ظريف و زيبا پا به داخل نهاد .با ديدن ما، متعجب بر جا ماند و گفت:- واقعا معذرت ميخوام......ولي تا چشمش به فرزاد افتاد که به احترام او به پا خاسته بود .لبخند زيبايي زد.- به به؛ سلام فرزاد جان!کي اومدي؟فرزاد بي خبر از قلب بي تابم که همچون گنجشکي اسير، پر و بال مي زد ، بسمت او رفت و لبخند جذاب تحويلش داد:- چه حلال زاده! سلام از بنده است خانم، خسته نباشي!- ممنونم ، تو هم همينطور، فکر ميکردم از ظهر مي آيي!عليرضا و بهار مدام سراغت رو مي گرفتن!- شرمنده ام حسابي گرفتارم، تو که مي دوني!سپس گويي حضور ما را بياد آورده باشد، نگاهي به جمع کرد و به من خيره شد:- شيدا اين همون دوست عزيز و هنرمند منه که ميخواستم تو رو باهاش آشنا کنم، نرگس خانم!و به من اشاره کرد:- ايشون هم شيدا خانم هستند!نرگس با لبخندي مليح، نگاهم کرد و زير لب زمزمه کرد:- خيلي زيباتر از اونيه که من طرح زدم!چشمکي به فرزاد زد و ادامه داد:- پس تو هم بله؟ اي ناقلا!فرزاد چند سرفه مصنوعي کرد و با دستپاچگي حرفش را بريد- اِ نرگس! قرار نشد منو اذيت کني ها.نرگس خنده صدا داري کرد و بطرفم آمد .با قدمهايي سست و نامتعادل جلو رفتم .با لبخندي تصنعي ، دستش را فشردم و اعلام خوشبختي کردم، ولي او گويي که سالهاست مرا مي شناسد.چنان گرم و صميمي برخورد کرد که متعجب بر جا ماندم . در هر صورت ارتباط صميمانه او و فرزاد و صحبتهاي مرموزشان، ذهن مرا بشدت درگير کرد .طوريکه ناخودآگاه اخم کردم و ساکت در مبلي فرو رفتم .هر چقدر سعي کردم نتوانستم بي تفاوت و خونسرد باشم .به هيچ وجه تمايل نداشتم اشتباه گذشته را تکرار کنم ولي بهر حال اين دختر جذاب و زيبا چه جايگاهي در زندگي پر رمز و راز فرزاد داشت؟هرچند ايمان داشتم که آن چشمهاي جادويي با آن صداقت و معصوميت بي حد و مرز ، هرگز نمي توانست خيانتکار و دو رو باشد .مسلما من در اشتباه بودم! فرزاد که دقيقا اعمالم را زير نظر داشت کنارم نشست و با لحني آميخته به طنز و شيطنت نجوا کرد:- اخمات رو باز کن که خيلي ترسناک مي شي! چيه؟ چرا اينقدر تو لبي؟ نکنه خوشحال نشدي که آوردمت اينجا!- چرا اتفاقا خيلي هم خوشحال شدم!تو مي دوني من از هر اتفاق جديدي توي زنديگم با آغوش باز استقبال مي کنم! توقع نداري که بلند بشم و اين وسط بندري برقصم!در حاليکه مشخص بود بسختي جلوي قهقهه اش را گرفته است، با نگاهي نافذ به خرده هاي ريز کلينکس جلوي پايم اشاره کرد:- نميخواد برقصي، ولي گره کور اخمات رو باز کن! يادت باشه که زود قضاوت نکني خانم کوچول! صبر داشته باش!هاج و واج نگاهش کردم ولي او مرا با دنياي پر از ابهام و سوال رها کرد و با خونسردي، مشغول صحبت با بچه ها شد . رفته رفته جمع، حالت دوستانه اي به خود گرفت و از آن حالت رسمي اوليه خارج شد .فرزاد که کم کم متوجه شد ما کلافه شده و بي صبرانه به انتظار نشسته ايم ، شروع به صحبت کرد.- نرگس و سيامک هر دو کودکاني بودند که از بدو تولد در پرورشگاه مي زيسته اند .مثل تمامي کودکان دنيا چشم در جهان پهناوري گشودند که راه بسيار طولاني و ناهمواري در انتظارشان بود ولي کم کم استعدادها و نبوغ بالقوه شان را بالفعل نمودند و پله هاي ترقي را بسرعت طي کردند .ظاهرا از هنگاميکه يکديگر را شناخته اند ، بهم علاقمند شدند؛ دقيقا از همان دوران کودکي! به قول خود سيامک درست از زماني که او 6 ساله و نرگس 3 ساله بوده. نرگس هنگام بازيهاي کودکانه زمين خورد و مجروح شد و سيامک از همان زمان احساس کرد که به اين دختر معصوم و زيبا علاقه دارد. تا حدي که دلش ميخواست به جاي او مجروح مي شد و حتي پنهاني براي نرگس زيبايش گريه کرده بود!همين ارتباط تنگاتنگ قلبي، سبب شد که او در همه جا ياور عشق کوچکش باشد، تا حدي که وقتي به سن بزرگسالي پا گذاشتند ، هر دو در يک رشته مشغول به تحصيل شدند .« متالوژي» رشته اي بود که هر دو در آن تحصيل کردند و مدرک گرفتند . در طي دوران دانشجويي با هم ازدواج کرده بودند ، ولي به دليل علاقه اي که به کودکان پرورشگاه داشتند ، آنجا را ترک نکرده بودند .تا اينکه در پي حادثه اي که فرزاد اصلا به آن اشاره نکرد ، با او آشنا شده و به پيشنهاد او، اين ساختمان را خريداري کرده بودند .با تلاش شبانه روزي و رنج فراوان، مسئوليت آنجا را به عهده گرفتند و عده اي از بچه ها را به آنجا انتقال دادند .نرگس در نقاشي و طراحي نيز تبحر فوق العاده اي داشت و اين را موهبتي الهي مي ناميد. با ذکر اين مسئله تازه بخاطر آوردم تابلويي که در خانه فرهاد خان ديده و بشدت به آن علاقمند شده بودم، هنر دست اوست و آن پسر هم همسرش مي باشد .سيامک هم در نواختن گيتار بسيار توانا بود و هر دو اين هنرها را به تک تک کودکان پرورشگاه انتقال مي دادند .هم اکنون هم هر دو مشغول تحصيل در رشته روانشناسي بودند .پس از صحبتهاي فرزاد ، همگي در بهت عجيبي فرو رفتيم . الهام آرام آرام اشک مي ريخت و شايان با چهره اي گرفته و متفکر به نقطه نامعلومي خيره شده بود و من در کشمکش بين احساسات متضادم، در حال خفه شدن بودم! حتي شخصيت فرزاد برايم رنگي ديگر گرفته بود. اين پسر مرموز اگر فرشته نبود، پس چه بود؟! شايد هم به چشم عاشق من همچون فرشته اي با گذشت و مهربان بود .نگاهم به روي چهره ي نرگس خيره ماند؛ با چهره اي معصوم و لبخندي اميدوار و پر صلابت به صحبتهاي فرزاد گوش مي داد . در دل روح بلند او را ستودم و افتخار کردم که با چنين شخصيت بزرگي آشنا شده ام .پس از آن، صحبتها رنگ و بوي ديگري گرفت و جمع حالت دوستانه اي پيدا کرد.به پيشنهاد نرگس، من و الهام او را براي ديدار از بچه ها همراهي کرديم و پسرها را به حال خود گذاشتيم .هر چه بيشتر با محيط آنجا و نحوه مسئوليت آنها آشنا مي شدم ، بيشتر مجذوب مي شدم . تقريبا حدود سي کودک در سنين مختلف، تحت حمايت آنها بودند .به اضافه چند خانم پرستار و چند معلم که پرسنل آنجا را تشکيل مي دادند .نگاههاي معصوم و رميده بچه ها که از حضور ما در کنار نرگس تعجب کرده بودند ، دلم را به آتش مي کشيد .چنان تحت تاثير قرار گرفته بودم که بغضي درشت راه نفسم را سد کرده بود .کلامي از دهانم خارج نمي شد ولي الهام برعکس من با چهره اي شاد و پر هيجان، بچه ها را مي بوسيد و با آنها سرگرم بازي مي شد .پسر بچه اي که دورتر از ديگران مشغول بازي بود و حدودا سه ساله بنظر مي رسيد، توجه ام را جلب کرد.به آرامي بسمتش رفتم و دست نوازشي بر سرش کشيدم. معصوميت چشمان درشت و سياهش قلبم را مچاله کرد. بسختي بغضم را فرو خوردم و شکلاتي را که همراه داشتم، از کيف در آورده و به دستش دادم .با ديدن آن، لبخندي زد و پس از گرفتنش ، به آرامي در آغوشم جاي گرفت .احساس کردم همين لحظه است که اشکهاي بي انتهايم سرازير شود! محکم در آغوش فشردمش و بوسه اي گرم و مهر انگيز بر گونه اش نشاندم .چرا که در دنيايي به اين بزرگي، با صورت خندان نرگس مواجه شدم .با بغض ناليدم: - نرگس..........نتوانستم جمله را ادامه دهم، سرش را به بالا و پايين تکان داد و با لحني آرامش بخش زمزمه کرد:- درکت مي کنم عزيزم! آروم باش .اين کوچولو اسمش عليرضاست.
حالا چرا بين اينهمه بچه اينو بغل کردي؟همانطور که عليرضا را در آغوش داشتم، ايستادم:- نمي دونم! يه احساس عجيبي به اين بچه پيدا کردم .چقدر خوشگل و معصومه! واي نرگس دارم ديوونه مي شم!لبخند مليحي زد و به صورتم اشاره کرد:- اشکات رو پاک کن عزيزم. سعي کن به خودت مسلط باشي .اتفاقا فرزادهم يه جور عجيبي عليرضا رو دوست داره .نمي دوني چقدر به هم وابسته اند !وقتي ديدم يکراست اومدي اسنجا تعجب کردم .نکنه شما دونفر تله پاتي احساسي برقرار مي کنيد؟!لحن شيطنت آميز نرگس ، لبخند محزوني را بر لبم نشاند ، ولي پيش از آنکه سخني بگويم ، عليرضا براي باز کردن کاعذ شکلات تلاش ميکرد، با تعجب و لحن کودکانه و شيرين پرسيد:- خاله نرگس ، چرا اين خانومه گريه مي کنه؟ من که ناراحتش نکردم!محکم او را در آغوش فشردم و بوسه اي آبدار از گونه اش گرفتم .- گريه نمي کنم عزيز دلم، چشمام يه کمي مي سوزه ، حالا برو بازي کنبسختي از عليرضا جدا شدم و با عجله اتاق را ترک کردم بقدري افسرده و مغموم بودم که حتي جواب شيطنت هاي شايان را هم نمي دادم .ظاهرا به آقايان بيشتر از ما خوش گذشته بود و شايان و سيامک، رفاقت صميمانه اي بهم زده بودند .پس از خداحافظي با نرگس، رهسپار منزل شديم .حتي در بين راه هم کلامي حرف نزدم و مبهوت و غمگين به تصاوير بيرون خيره شدم .اين حالت از نگاه ديگران دور نماند و به اين ترتيب، همه به سکوتي اجباري دعوت شدند .پس از آن ديدار، از فرزاد تقاضا کردم که مرا بيشتر به آنجا ببرد و به اين ترتيب ، هفته اي يکبار ، با خريد انواع اسباب بازيها و وسايل رفاهي به ديدن بچه ها مي رفتيم .بقدري به آنها وابسته شده بودم که جدايي از آنها برايم غير ممکن بنظر مي رسيد .در طي اين مدت هم دوستي عميق و ريشه داري بين من و نرگس و البته الهام بوجود آمد و اين امکان فراهم شد تا بيشتر با زواياي روح و شخصيت اين دختر مهربان و خودساخته آشنا شوم. چندين بار هم به اتفاق به گردش رفتيم .بقدري من در خانه از سيامک و نرگس تعريف و تمجيد کردم که پدر و مادر هم مشتاق شدند آنها را ملاقات کنند و به اين ترتيب يکي از همان گردشها به تفريحي خانوادگي تبديل شد و پدر و مادر هم با آنها آشنا شدند و بشدت تحت تاثير اخلاق منحصر به فردشان قرار گرفتند.
اواسط شهريور ماه بود و از گرماي کشنده هوا کاسته شده بود .نگاهي به ساعت انداختم و به قصد رفتن به دفتر فرزاد، اتاق بايگاني را ترک کردم .همکارها رفته بودند و جاي خود را با سکوتي لذت بخش تعويض کرده بودند .نزديک دفتر که رسيدم صداي ترانه اي را که فرزاد با سرخوشي زمزمه ميکرد ، شنيدم .در باز بود و او را در حاليکه پشت به من مشغول مرتب کردن پرونده هاي روي ميز بود ، ديدم . به آرامي دستهايم را بر روي سينه قلاب کردم و همانجا ايستادم و با خيالي اسوده نگاهش کردم .به تازگي از زبان نرگس شنيده بودم که فرزاد سرپرستي چند کودک را نيز به عهده دارد و در انجام امور خيريه دست و دل بازي دارد . بزرگواري، مناعت طبع، بلند نظري و پيش قدم شدنش در انجام کارهاي نيک به واقع ستودني و قابل تحسين بود. يک لحظه بياد شخصيت « جرويس پندلتون» در نقش بابا لنگ دراز افتادم.در حاليکه لبخند عميق بر صورتم نشسته بود فرزاد، يکباره به عقب برگشت و از حضور من متعجب شد .- تو اينجا چکار مي کني؟!- اول تو بگو که از کجا فهميدي من اينجام؟- باور کن نمي دونم ، يه احساسي گفت که تو خيلي نزديکي! نزديکتر از اتاق بايگاني .حالا بگو ببينم چه خبره شده؟در حاليکه از احساسات و نزديکي عميق او به هيجان آمده بودم ، بسمتش رفتم .- خبري نشده، ميخواستم برم پرورشگاه ، تو مي آيي يا من تنها برم؟- نه نمي يام .آخه يه کار مهم دارم ولي قبلش ميخواستم يه پيشنهادي بدم که اگه سرکار خانم موافقت کنيد. بعدا با همه درميون بذاريم!- خب با همه درميون بذار، من موافقم!لبخند جذابي تحويلم داد و نزديکتر آمد:- تو که هنوز نمي دوني چي ميخوام بگم!عزيزم منظورم اين بود که اول تو بايد پيشنهادم رو قبول کني، بعد به همه بگم!در غير اينصورت برنامه منتفيه!با تعجب پرسيدم:- چه پيشنهاديه که نظر من اينقدر مهمه؟!- ميخواستم بگم اگه موافقي همگي به اتفاق خانواده و البته نرگس و سيامک بريد شمال، هم يه آب و هوايي عوض مي کنيد ، هم فرصت خوبيه که يه کمي استراحت کنيد، حالا نظرت چيه؟با خوشحالي قابل لمسي گفتم:- واي فرزاد عاليه!از اين بهتر نمي شه.....ولي ببينم.......مگه خودت نمي آيي؟- نه خانم، متاسفانه قسمت نيست که بيام .فشردگي کارها اين اجازه رو نمي ده!انشاءا... توي يه فرصت ديگه.اميدوارم بهتون خوش بگذره!از تصور اينکه بدون او به آن مسافرت بروم .غم نامفهومي به دلم چنگ انداخت .هيجان چند لحظه پيش جاي خود را به اخمي آشکار داد:- من مي رم پرورشگاه، بهتره که برنامه رو کنسل کني، نظر من عوض شد!اين را گفتم و عقب گرد کردم .قهقهه بلندي سر داد که مرا در جا ميخکوب کرد:- خيلي خب کوچولو ، قهر نکن ، منم مي يام!آخه مگه عقلم کم شده که تو رو تنهايي بفرستم مسافرت ، اونوقت خودم اينجا بال بال بزنم؟!در را باز کردم و بيرون رفتم .فرزاد به خيال آنکه هنوز ناراحتم يا قهر کرده ام ، بسرعت بسمتم آمد ولي من در آخرين لحظه به عقب برگشتم و با لبخندي عميق و رضايت بخش گفتم:- فرزاد، تو بدجنس ترين پسري هستي که به عمرم ديده ام!همانطور که حدس مي زدم سيامک ونرگس ، ابتدا کمي مخالفت کردند ولي وقتي با اصرار ما مواجه شدند ، رضايت دادند .همان شب، خانواده ها نيز موافقت خود را با اين سفر تفريحي اعلام کردند و به اين ترتيب قرار را براي آخر هفته گذاشتند .بشدت به اين سفر احتياج داشتم و بي دليل خوشحال بودم .روز قبل از شروع مسافرت ، آخرين جلسه کلاس آموزش پيانو بود .پس از پايان کلاس، به خانه آمدم و شايان را منتظر خود ديدم .ظاهرا بنا بود به منزل دايي منصور برويم .سوار اتومبيلش شدم و بقيه مسير ، به صحبت پيرامون سفر فردا و تبادل نظر سپري شد .در مهماني منزل دايي، مهرداد و ساناز و خاله مريم و شوهرش هم بودند ، ولي از مهران خبري نبود .سراغش را از زندايي گرفتم:- غروبي همين جا بود ، ولي يه دفعه بلند شد .رفت بيرون ، هنوز هم برنگشته!برخاستم و بسمت تلفن رفتم و شماره همراهش را گرفتم.- بله؟!- بله و بلا! تو معلوم هست کجايي؟- شما؟- مهران خودتو لوس نکن! زود باش بيا خونه که يه عالمه حرف براي گفتن دارم- شيدا تويي؟!- نه عزيزم، من يه قاتل حرفه اي ام و اومدم جونت رو بگيرم!خب منم ديگه بي نمک!برعکس لحن شاد و پرشيطنت من، طنين صداي مهران بطرز محسوسي خسته و غمگين بنظر مي رسيد.- آره تو جون مي گيري، اما نه خودت، با چشمات!- وا! مهران حالت خوبه؟!- مگه براي تو مهمه؟!لحنش لبريز از کنايه بود- اين پرت و پلاها چيه که مي گي مهران؟! پرسيدم کجايي؟ زود بيا خونه ديگه !ناسلامتي ما اومديم خونه شما مهموني!- اولا که ديوونه خودتي ! دوما به تو ربطي نداره من کجام!خونه بيا هم نيستم .تو هم بهتره به فکر مسافرت فردا با دوستهاي عزيزت باشي ، فهميدي؟!چنان از فريادش جا خوردم که کم مانده بود شاخ درآورم. اين مهران خشني که اينگونه نعره مي کشيد ، با مهران شوخ و سرزنده اي که من مي شناختم ، فرسنگها فاصله داشت .صداي بوقهاي ممتد مرا بخود آورد .مهران تلفن را قطع کرده بود!با ناباوري بار ديگر شماره اش را گرفتم ولي تلفنش را خاموش کرده بود .تا پايان مهماني ذهنم درگير حرفها و برخورد زننده و بي سابقه مهران بود و همين امر سبب شد که از عالم شاد و پرهياهوي بچه ها غافل بمانم .تصميم گرفتم بمحض بازگشت از شمال به ديدنش بروم و علت برخورد خصمانه اش را در طي اين مدت جويا شوم. آنشب را با ياد سخنان مهران و شوق سفر فردا با احساس دوگانه به خواب رفتم .
SH.M
     
  
زن

 
وقتي پلکهايم را گشودم، با ديدن عقربه هاي ساعت که بازيگوشانه به دنبال هم مي دويدند ، لبخند زدم .به اندازه کافي فرصت داشتم .با شوقي مرموز که مرا وادار به خوشحالي ميکرد ، از تخت پايين آمدم و براي سر و سامان دادن به کارهايم، دست به کار شدم .به آشپزخانه رسيدم ، از ديدن مادر تعجب کردم .- سلام مامان صبح بخير !- سلام عزيزم ف بيا صبحانه بخور. راستي بنظر توچيزي بر ندارم؟ليوان شير را لا جرعه سرکشيدم- نه مامان جان، فرزاد گفت حتي يه چوب کبرريت هم برنداريد!فقط وسايل شخصي .گفت همه چيز اونجا هست.- باشه، پس فقط يه کمي ميوه و تنقلات براي بين راه برمي دارم .تو هم بجاي اينکه به من زل بزني برو ببين همه وسايل رو برداشتيبوسه صدا داري از گونه اش گرفتم .- چشم مامان خانوم! هرچي شما بگيد!به اتاقم که برگشتم متوجه شدم شايان هم بيدار شده است .وسواس بيش از حد مادر مرا هم به فکر انداخت .براي اطمينان يکبار ديگر وسايلم را چک کردم و در آخرين لحظه دوربين فيلمبرداري و ديوان حافظم را نيز برداشتم .وسايلم را به حياط انتقال دادم و به پدر که مشغول جاسازي چمدانها در ماشين بود، سلام کردم .- سلام دختر خوشگلم .صبح قشنگ تابستوني ات بخير. پس تو چرا هنوز آماده نيستي؟ برو به شايان هم بگو بياد کارش دارم .- چشم همين الان لباس مي پوشم و شايان رو هم صدا مي کنم .بلافاصله حاضر شدم .پس از صدا کردن شايان و مادر و اطمينان از امنيت خانه، همگي به راه افتاديم .قرار بر اين بود که جلوي منزل آقاي پناهي ، يکديگر را ملاقات کنيم .آفتاب اولين اشعه هاي طلايي اش را زينت بخش چهره زمين ميکرد که به منزل آنها رسيديم .با ديدن الهام، بلافاصله پياده شدم و يکديگر را سخت در آغوش کشيديم .مهتاب خانم با سرخوشي گفت:- اي بابا ولي کنيد همديگه رو!هر کي ندونه فکر مي کنه چند ساله همديگه رو نديديد! شما که همين ديروز از هم جدا شديد!همه به خنده افتادند .الهام بسمت شوهر و مادرشوهرش رفت و من، مهتاب خانم را هم در آغوش گرفتم و بوسيدم .همگي به اتفاق آمدن فرهاد خان و سيامک و نرگس بوديمبه ماشين تکيه زده بودم و به صحبتهاي پدر و آقاي پناهي و گاهي خانمها گوش ميکردم که اتومبيل فرزاد را ديدم .سيامک و نرگس هم با آنها بودند .به محض آمدنشان بسمت نرگس رفتم و مشتاقانه صورت يکديگر را بوسيديم .با فرهاد خان و پسرها احوالپرسي کردم . از اينکه مي ديدم همه جوانهاي جمع؛ حسابي به ظاهر خود رسيده اند، خنده ام گرفت .با آمدن آنها ديگر ماندن جايز نبود و به راه افتاديم .باز هم جاده هاي زيبا و محسور کننده چالوس پذيراي نگاه مشتاق و حريص من شد شايان تمام حواس و دقتش به رانندگي بود و من و مادر يکريز حرف مي زديم .اتومبيل فرزاد جلوتر از همه حرکت ميکرد و آقاي پناهي از پشت سر، ما را مشايعت ميکرد.پس از چند ساعت حرکت بي وقفه ، فرزاد در کنار رستوراني نگه داشت و همه را براي خوردن ناهار به آنجا دعوت نمود .بمحض خارج شدم از اتومبيل؛ بسمت نرگس رفتم و دستش را فشردم.- خب خانم، خوش مي گذره؟!- واي شيدا عاليه،عالي! من عاشق مسافرتم ، خصوصا که مقصد شمال باشه .با اين مناظر جادويي و زيبا!- چه تفاهمي عزيزم . منم همينطور!دستش را رها کردم و به مسير رودخانه که با فاصله اي معين از ساختمان لوکس و زيباي رستوران قرار داشت ، و امواج خروشانش را به رخ مي کشيد اشاره کردم .- نرگس موافقي تا اونجا مسابقه بديم؟!پيش از آنکه جوابي بدهد و خنديد و شروع به دويدن کرد .جيغي کشيدم و به دنبالش دويدم- صبر کن جر زن !من که هنوز شليک نکردم !ولي او مي خنديد و مي دويد .با تمام تکون که به خرج دادم .او زودتر از من به رودخانه رسيد .هر دو نفس زنان بر روي تخته سنگي رها شديم . انگشتم را به نشانه تهديد برايش تکان دادم:- اي جرزن!- اي تنبل !- اي کلک!- اي.........- اي بلا!خوب دوتايي اينجا نشستيد و دل مي ديد و سيخ جگر تحويل مي گيريد!هر دو با شنيدن صداي سيامک سربرگردانديم.نرگس لبخندي تحويلش داد:- حسوديت مي شه به ما حسابي داره خوش مي گذره؟!- نخير خانم، ما بيجا مي کنيم حسودي کنيم!شما خوش باشيد انگار که ما خوشيم!بد مي گم شيدا؟لبخندي زدم و پيش از آنکه جوابي بدهم ، صداي فرهاد خان که ما را براي صرف ناهار فرا ميخواند، بلند شد .در حين صرف غذا ، فرهاد خان به آرامي پرسيد:- فرزاد جان مي ريم ويلاي خودمون ديگه؟- نه پدر، اگه اجازه بديد بريم ويلاي من!نگاه خندان و پرشيطنتش را به من دوخت و ادامه داد:- من يه قولي به يه نفر دادم که بايد بهش عمل کنم!از بي توجهي فرهاد خان و ديگران سوء استفاده کردم و با چشم و ابرو پرسيدم که موضوع از چه قرار است. ولي او با بدجنسي فقط خنديد و پاسخي به سوالم نداد. پس از صرف ناهار و استراحتي کوتاه، مجددا به راه افتاديم .اين بار فرهاد خان و پدر خودشان پشت رل نشستند و اجازه بازيگوشي را از جوانترها سلب کردند .پس از طي مسافتي که اتومبيل فرزاد را دنبال کرديم .بالاخره جلوي در بزرگ ويلايي بي نهايت زيبا و باشکوه متوقف شديم .آنقدر مجذوب محيط بودم که به سوالهاي شايان پاسخي نمي دادم .بمحض توقف اتومبيلها، در محوطه سرسبز ويلا بسرعت پياده شدم و با نفسي عميق، بوي سبزه و گياه باران خورده را که فقط مخصوص محيط شمال بود ، يک نفس بلعيدم .صداي امواج آرام دريا، در آن بعدازظهر تابستاني ، احساسات کودکانه ام را قلقلک مي داد.همگي با سر و صدا از ماشينها خارج شدند و با باز کردن در ويلا، وسايل را به داخل انتقال دادند .با صداي شايان، بسمتش رفتم و چمدان دستي ام را برداشتم.اکثر وسايل توسط آقايان حمل مي شد و خانمها کمترين خستگي را متحمل مي شدند. با صداي رسايي که « سلام» ميکرد، سربرگرداندم و از ديدن آقا حيدر در فاصله چند قدمي ام چنان شوکه شدم که چمدان از دستم رها شد! و اينجا چه ميکرد؟! با همان لبخند کريه و چندش آور که هميشه روي لبش خودنمايي ميکرد، خم شد و چمدانم را برداشت .با ديگران هم احوالپرسي کرد و بسمت ساختمان به راه افتاد .از همان لحظه حدس زدم که با حضور او ، تمام مسافرتم خراب خواهد شد . ناباورانه به فرزاد نگاه کردم .آنقدر از دستش دلگير و عصباني شدم که با گامهاي بلند خود را به او رساندم و آرام غريدم:- اين اينجا چکار مي کنه؟!مثل هميشه با آرامش ديوانه کننده اش لبخندي نثارم کرد .- کي عزيزم؟- آقا حيدر!با تعجب نگاهي به چهره برافروخته ام انداخت.- زودتر فرستادمش که اينجا آماده حضور پرنسس هاي عزيز ما بکنه! حالا مگه چه اتفاقي افتاده ؟تو ناراحتي؟مشتم را گره کردم و ناليدم:- کاش نمي آورديمش ، يعني نبايد مي اومد!با عصبانيت بسمت ويلا رفتم . بچه با سر و صدا وسايل را کف ويلا انباشته بودند و با لودگي از فرزاد ميخواستند تا تکليف آنها را مشخص کند .با ورود او، هرکس گوشه اي نشست و براي رفع خستگي ، کش و قوسي به بدنش داد .فرزاد مستقيما به سمتم آمد وگفت:- مي شه چند لحظه با من بياي؟ ميخوام يه چيزي رو نشونت بدم!هنوز تشويش و عصبانيتم فروکش نکرده بود .چهره ام را از تصوير پنجره گرفتم و با بي تفاوتي نگاهش کردم.ملتمسانه ادامه داد:- خواهش مي کنم چند دقيقه بيشتر طول نمي کشه!نگاهي به جمع انداختم .هرکس مشغول انجام کاري بود. مادر با چشم و ابرو اشاره کرد که همراهي اش کنم .به ناچار به دنبالش روان شدم .چند پله را پشت سر گذاشتيم و به قسمت فوقاني ويلا وارد شديم .هردو در سکوت به دنبال منظم کردن افکار خود بوديم .فرزاد هرازگاهي به عقب برمي گشت و نگاهي به من مي انداخت .بالاخره جلوي در اتاقي ايستاد و در را به آرامي باز کرد و اشاره کرد وارد شوم . با ترديد قدم به داخل اتاق وسيع و نيمه تاريکي با دکوراسيون سبز رنگ گذاشتم . وسايل لوکس و بي نهايت زيباي اتاق، توجه ام را جلب کرد. او هم داخل شد و به آرامي بسمت پنجره بزرگ اتاق رفت- بيا اينجا عزيزم!طاقت از کف دادم و با لحني کلافه پرسيدم:- مي شه بگي اينجا چه خبره؟!- بيا کنار من تا بگم!لبخندي زد و پرده ها را کنار زد و اجازه داد تا نور خورشيد سخاوتمندانه به داخل اتاق بدود!مردد جلو رفتم و به چشم انداز خيره شدم .آه، خداي من! چه مي ديدم ؟ همان منظره اي که نرگس طراحي کرده و به ديوار منزل فرهاد خان آويخته بود و من در يک نگاه شيفته اش شده بودم . چنان از ديدن آن صحنه به وجد آمدم که با شادي کودکانه اي دستهايم را بهم کوبيدم:- واي خدايا!چقدر قشنگه، خارق العاده اس!نگاهي به فرزاد انداختم که با دستهاي گره شده بر روي سينه و لبخندي عميق، حرکات مرا مي پاييد- مي شه برم بيرون؟ خواهش مي کنم!در را باز کرد و خود کنار رفت .بي درنگ بيرون آمدم و دستهايم را بطرفين باز کردم و چرخي به دور خود زدم . با نفسي عميق و نگاهي حريص، منظره را از نظر گذراندم، منظره اي پوشيده از انبوه درختان و گلهاي رويايي و رنگارنگ که در انتها به درياي نيلگون ختم مي شد .همان تصويري که فرزاد قول داده بود مرا به ديدنش بياور و چه زود به عهدش وفا کرده بود! به عقب برگشتم تا از او تشکر کنم ولي او اتاق را ترک کرده بود .خداي بزرگ، چقدر بزرگوار بود اين پسر!حس زيبايي که به وجودم تزريق شد، افکار آلوده و حضور منحوس آقا حيدر را به کلي از ذهنم تخليه کرد .با خوشحالي مضاعفي از اتاق خارج شدم .هنگاميکه که به طبقه پايين رسيدم وسايل جابجا شده و هرکس در مکاني مستقر شده بود .تشکر بلند بالايي از فرزاد کردم و خواهش کردم تا اجازه دهد ما در همان اتاق بمانيم .با توافق او همه دخترها، همان اتاق و پسرها به اتاق روبرويي نقل مکان کردند و پدر و مادرها هرکدام در اتاقي مجزا اسکان يافتند . نرگس و الهام بمحض آمدن به اتاق، با دهان باز به يکديگر نگاه کردند .الهام ناباورانه پرسيد:- شيدا مطمئني خود فرزاد گفت بياييم اينجا؟!- خب آره، چطور مگه؟- آخه اينجا اتاق خودشه ، به هيچکس هم اجازه نمي داد بياد اينجا . واقعا که از کارهاش سر در نمي يارم!نرگس نگاه پرشيطنتش را به من دوخت و لبخند معني داري زد.- خب بله ديگه ؛ مگه ميشه شيدا خانم خواهش بکنن و آقا فرزاد سر تسليم فرود نيارن؟!من که فکر مي کنم اگه شيدا همين الان بگه نمونه کمياب گل مخصوصي رو از پشت کوههاي آلپ ميخوام، فرزاد شال و کلاه مي کنه و دو سوته مي ره دنبالش !هر دو به قهقهه افتادند و من براي فرار از زير شلاق نگاه مرموزشان، با چهره اي آغشته به شرمي دخترانه ، راه حمام را پيش گرفتم و گفتم :- نخير نرگس خانم، بيخودي تهمت نزن!فرزاد فقط براي من احترام قائله چون خواهر شوهر الهامم،همين!منتظر نماندم تا آنها باز به شوخي هايشان ادامه دهند و بسرعت از آنجا گريختم!پس از جابجايي وسايلم ، به اتفاق دخترها به مادر و مهتاب خانم که مشغول تهيه شام بودند، ملحق شديم ولي چون کار بخصوصي نداشتند به بچه ها پيشنهاد دادم که گشتي در اطراف بزنيم .آقايان، البته غير از فرهاد خان ، براي خريد مايحتاج چند روز اقامت در ويلا از خانه خارج شدند .هوا رو به تاريکي بود و فرصت چنداني نداشتيم ، به همين دليل مستقيما به سمت دريا رفتيم . الهام گفت که قبلا يکي دوبار به اين ويلا آمده بود، نرگس هم اضافه کرد که به پيشنهاد فرزاد دوبار به اينجا آمده است . يکبار در دوران عقد و يکبار در ماه عسلشان به اتفاق سيامک.دقايقي را در ساحل قدم زديم و مجددا به ويلا بازگشتيم .از آنجايي که شب قبل هم کمي دچار بيخوابي شده بودم و بشدت احساس خستگي ميکردم؛ از خانمها عذرخواهي کردم و محيط شلوغ و پرهياهوي آشپزخانه را براي استراحتي کوتاه ترک کردم .تختخواب دونفره و بزرگ اتاق که بسيار ننرم و زيبا بود، پذيراي تن خسته و خواب آلودم شد .باز هم از اينکه فرزاد تختخوابي دونفره داشت، تعجب کردم ولي انتخاب رنگ آبي آسماني و سبز براي دکوراسيون اتاقهايش مرا به اين فکر وا داشت که او شخصيتي آرام و صلح طلب دارد چرا که آبي و سبز ، رنگهاي آرامش به حساب مي آمدند .پيش از آنکه بتوانم بيشتر از آن به فرزاد و شخصيت عجيب و رمز آلودش بيانديشم ؛ خواب چشمهايم را ربود.
صبح طبق عادت هميشگي زودتر از همه خواب برخاستم .تخت خواب به قدري بزرگ بود که الهام و نرگس هم در طرفينم آرميده بودند!تازه بخاطر آوردم که شب پيش آنقدر خواب آلود بودم که حتي براي خوردن شام هم بيدار نشده بودم! احساس گرسنگي ام شدت گرفت . سعي کردم با کمترين سر و صداي ممکن، صبحانه را آماده کنم . سپس به آرامي از ويلا خارج شدم. همه چيز در آن صبح دلپذير تابستاني، بي نهايت زيبا و شورانگيز بود. بوي معطر گلها و درختان به شبنم نشسته، لذت و هيجان ناشناخته اي را در وجودم به جوشش در آورد .هنوز فاصله چنداني با ويلا نداشتم که از دور قامت مرد سفيد پوشي را مشاهده کردم که به سمتم مي آمد .از همان فاصله هم اندام ورزيده و شانه هاي ستبر فرزاد را مي شناختم . از تصور اينکه تا بي نهايت دوستش دارم و او هم احساسي مشابه نسبت به من دارد، لبخندي بي اراده بر لبهايم شکفت .لبخندي که هرگاه فرزاد را با آن چهره جذاب و مهربان مي ديدم، بي دعوت مهمان صورتم مي شد .نزديکش که رسيدم، دستم را تا نزديک ابرو بالا آوردم و با حالت خبردار نظامي ، بلند گفتم:- سلام به سحرخيزترين رئيس دنيا! صبح بخير.از تاثير شيطنتي که به خرج دادم به قهقهه خنديد .- سلام از بنده اس، دوست داشتني ترين کارمند دينا! صبح تو هم بخير.لباس ورزشي يکدست سفيد ، قامتش را در برگرفته بود و از تاثير رطوبت هوا موهايش نمناک و آشفته بهر سويي مي رفت . قدمهايم را با او همگام کردم و پرسيدم:- تو چقدر زود بيدار شدي، من فکر کردم حالا حالاها ميخوابي!دستي به موهايش کشيد و نگاهي به جانبم انداخت.- من به کم خوابي عادت دارم .تو چرا اينقدر زود بيدار شدي خانم؟ هنوز آفتاب سر نزده!بعد ناگهان ايستاد و با ابروهاي گره کرده و حالت تهاجمي گفت:- راستي يادم افتاد! چرا ديشب براي شام بيدار نشدي؟ مي دوني چقدر الهام و نرگس صدات کردن!- بابا ترسوندي منو!آخه خيلي خوابم مي اومد .شب قبل هم مهموني بوديم و دير خوابيدم .حالا مگه چي شده؟- حتما مهموني خونه دايي ات خيلي طول نکشيد و مهران هم اون شب نبود! اگه من مي فهميدم تو چرا اينقدر روي اون حساسي خيلي خوب مي شد! در ضمن عمدا که با معده خالي نخوابيدم.- شيدا ، من که نپرسيدم کي اونجا بود وکي نبود!روي مهران هم حساسيت بخصوصي ندارم ، اتفاقا خيلي هم اونو دوست دارم .ولي از حالت نگاهش به تو خوشم نمياد- وا، مگه چطوري نگاه مي کنه طفلک؟!- نمي دونم، نمي دونم! ولي احساس مي کنم خيلي به تو علاقه داره ، علاقه اي فراتر از علاقه يه پسر دايي به دختر عمه اش ! من دوست ندارم کسي تو رو اينطور با شيفتگي برانداز کنه ! ميفهمي چه ميخوام بگم؟!- اگه بگم نه ، دعوام مي کني؟!به حالت مظلومانه من لبخند زد- نه کوچولو !فهميدن حرفهاي من به زمان احتياج داره!- من کوچولو نيستم اين صدبار ! اگه سر از حرفهاي تو در نمي يارم به اين خاطره که تو خيلي مرموز و مبهم حرف مي زني ! حالا بجاي اين بحثها برو دست و صورتت رو بشور و بيا تا من يه قهوه خوشمزه درست کنم، چطوره؟!با نگاهي خيره و نامفهوم براندازم کرد .پس از چند لحظه بدون گفتن کلامي از من دور شد و بلافاصله به ويلا رفت. با تعجب به جاي خالي اش نگاه کردم و چون از رفتارش چيزي دستگيرم نشد به داخل رفتم .با حالتي کلافه در کابينتها را باز کردم و نگاه جستجو گرم داخل آنها را کاويد . فنجانها را نمي يافتم .- اي بابا! من گيج شدم يا واقعا فنجوني در کار نيست؟به عقب کر برگشتم فرزاد را با سر ووضعي مرتب و لباسي ديگر، جلوي در ديدم که مرا نگاه ميکرد.با لبخندي، عصبانيتم را پنهان کردم .- فرزاد اين فنجونها رو کجا گذاشتي؟- توي همون کابينت روبرويي بود هميشه!- اي واي، تعجب مي کنم چطور اونها رو نديدم!حالا چرا نمي شيني؟در حاليکه تمام حرکاتم را زير ذره بين قرار داده بود نشست و من ، قهوه را جلوي رويش گذاشتم .خودم نيز پشت ميز قرار گرفتم و گفتم:- خب اينم قهوه! شروع کن که مي دونم گرسنه اي .واي من که دارم از گرسنگي ضعف مي کنم .بسرعت لقمه اي آماده کردم و بلعيدم .هنگامي که چاي را برداشتم.متوجه شدم بدون اينکه به فنجانش دست بزند هنوز همانطور خيره نگاهم ميکند . از آن سکوت و نگاه نافذ دستپاچه شدم و لقمه را نجويده بلعيدم .با تعجب پرسيدم:- تو حالت خوبه؟!- آره خوبم؛ هيچ وقت توي زندگيم اينقدر خوب نبودم!- ولي من اينطور فکر نمي کنم! انگار تو عالم هپروتي !نگاهي به چهره خندان من کرد و با نفسي عميق، دستي ميان موهايش فرو برد .حالتي کلافه و سردرگم داشت .باز به چشمهايم خيره شد و بدون مقدمه گفت:- شيدا باور نمي کني اگه بگم گاهي حس مالکيت خفه ام مي کنه، ولي فکر مي کنم حالا ديگه وقتش باشه، ديگه تحملم تموم شده!ميخوام در مورد يه مسئله اي باهات صحبت کنم!نگاهش را تاب نياوردم و سر به زير انداختم- چه مساله اي ؟- اول بايد سرت رو بلند کني تا بگمقلبم بشدت به تلاطم افتاد. دلم گواهي مي داد که بالاخره زمان گفتن حقايق و بيان احساسات فرا رسيده است .فنجان قهوه اي را برداشت و با آرامش شروع به خوردن کرد .او جرعه جرعه قهوه اش را مي نوشيد و من اضطرابم را! کم کم داشتم طاقت از کف مي دادم که به حرف آمد:- يه کمي سخته ولي بايد بگم.يعني مي دوني.........اينجا توي ايران و با يه دختر شرقي حرف زدن يه کمي سخته.با تو حرف زدن که از همه کارهاي دنيا سخت تره! چون من با يه دختر سرکش و لجباز ولي در عين حال حساس و محجوب طرفم ! مي دوني شيدا، من مدتهاست که..........- به به؛ سلام به جوانهاي سحرخيز !خوب خلوت کرديد دوتايي!با شنيدن صداي پدر، هر دو ايستاديم .فرزاد آنقدر دستپاچه شد که خنده ام گرفت . هر دو همزمان سلام کرديم- عليک سلام .آفرين به شما که از همه زرنگتر بوديد. از قديم گفتن سحرخيز باش تا کامروا باشي!در حين ريختن چاي براي پدر، توضيح دادم که چه موقع بيدار شدم .بلافاصله مادر و متعاقب آن آقاي پناهي و شايان و الهام و ديگران هم بيدار شدند و آشپزخانه را با همهمه و سر و صدا روي سرشان گذاشتند .از اينکه صحبتهاي فرزاد نيمه تمام ماند ، عصبي شدم .اين همان لحظه نابي بود که من نيز مدتها انتظارش را کشيده بودم، ولي به راحتي از دست رفت!نگاهم روي چهره اش ثابت ماند .به شيطنتهاي سيامک و شايان که مدام سر به سرش مي گذاشتند ، مي خنديد .هنگاميکه متوجه نگاه خيره ام شد به سمتم آمد و آرامي نجوا کرد:- بابت صبحانه ممنون.اين بهترين قهوه اي بود که در تمام عمرم خوردم! تو چيزي نخوردي .برو صبحانه ات رو بخور.لبخندي زدم- نوش جانتون، قابل شما رو نداشت!منم مي رم ميخورم ولي......حرفات.......- باشه توي يه فرصت ديگه، فعلا که نشد!به اين ترتيب او بازهم نتوانست پرده از راز احساسمان بردارد. حالا که زمان آن فرا رسيده بود تا تکليف هردو نفرمان روشن شود، باز دست تقدير صفحه ديگري از بازيهايش را برايمان رقم زدوپس از صرف صبحانه ، فرزاد درکمال ناباوري اعلام کرد که اسب من و آرام را هم آورده است .ظاهرا زماني که آقا حيدر را به اينجا فرستاده ، ترتيب آنها را هم داده بود .از شنيدن اين خبر، بي نهايت شادمان شدم .بلافاصله اسبها را از اصطبل خارج کرديم و به اتفاق فرزاد ، کمي در ساحل سوارکاري کرديم .حتي نرگس و سيامک هم نتوانستند حيرتشان را از مهارتم پنهان کنند و لب به تحسين گشودند .
SH.M
     
  
زن

 
به پيشنهاد بزرگترها قرار شد ناهار را در جنگل که فاصله چنداني هم با ويلا نداشت صرف کنيم .همه اعلام رضايت کردند و پسرها با بردن وسايل زودتر، حرکت کردند تا همه چيز را پيش از رفتن ما مهيا کنند .کنار پنجره ايستادم ونماي چشم نواز بيرون را از نظر گذراندم که حضور شخصي را در کنار خود حس کردم .فرهاد خان با همان لحن سرشار از عطوفت و مهرباني گفت:- دختر گلم چطوره؟
- عالي آقاي متين، عالي!اينجا فوق العاده اس و بي نهايت زيبا و رويايي! من واقعا عاشق اين مکان شدم
- موافقم .اينجا خيلي قشنگه ! به همين خاطره که فرزاد عاشق اينجاس.شما دونفر وجهه اشتراک جالبي داريد!
و با لحن شيطنت آميزي اضافه کرد:- من به پسرم بخاطر اين انتخاب نمونه تبريک مي گم!
با تعجب نگاهش کردم .- منظورتون مکان زيباي اينجاست؟
با صداي بلند خنديد و من با خود انديشيدم که چقدر پر ابهت و شيک است .
- نه دخترم، منظور اون يکي انتخابش بود!
با دو انگشت فشار ظريفي بر روي بيني ام وارد کرد و ادامه داد:
- چشمهاي زيبا همه چيز رو زيبا مي بينه .درست مثل تو که همه اطرافت رو در نهايت قشنگي مي بيني. حالا اگه آماده اي بيا بريم که الان صداي همه در مياد!
با احترام سري تکان دادم و دوشادوش او از در خارج شدم و اين در حالي بود که از خود سوال ميکردم فرهاد خان از کدام انتخاب فرزاد صحبت ميکرد؟!
مکاني که پسرها انتخاب کرده بودند، جايي دنج و بي نهايت زيبا در دل جنگل سرسبز بود .تا رسيدن ما همه کارها را انجام داده بودند .حتي آتش را هم به پا کرده و کبابها را به سيخ کشيده بودند .چون هنوز فرصتي تا ناهار باقي مانده بود ، همگي به اتفاق مشغول بازي واليبال شديم .فقط مادر و مهتاب خانم بودند که وارد بازي نشدند و ترجيح دادند به صحبتهايشان بپردازدند و البته در حين بازي هم از ما فيلم برداري کنند!
خيلي سريع تور بسته شدو به دو گروه تقسيم شديم .من و فرزاد و پدر و آقاي پناهي در کنار هم و بقيه حريف مقابل ما بودند .بازي با گروه ما که يک يار کمتر داشت شروع شد و با ضربه سرويس فرزاد که کوبنده و غيرقابل کنترل در زمين حريف فرو آمد ، جلو افتاديم .بقدري شور و هيجان داشتيم و سروصدا ميکرديم که اصلا متوجه گذر زمان نشديم .رقابت بسيار تنگاتنگ بود و هر دو گروه تمام تلاش خود را بکار گرفته بودند .در پايان بازي نتيجه مساوي بود .آخرين سرويس سرنوشت ساز را باز هم فرزاد با مهارت تمام زد و سيامک به سختي آن را کنترل کرد و به جلوي تور هدايت کرد .شايان و الهام همزمان با هم فرياد زدند:«منم» و بسمت توپ پريدند .ولي پيش از آنکه دستشان به توپ برسد ، بدون اينکه کسي متوجه شود چه اتفاقي رخ داد محکم بهم خوردند و نقش زمين شدند !سراسيمه بسمتشان دويديم.خوشبختانه آسيبي به هيچکدام نرسيده بود ولي کمي شوکه شده و قادر به صحبت کردن نبود .آقاي پناهي با دلواپسي پرسيد:- چرا دوتايي يورش برديد؟ خدا خيلي رحم کرد!
من گفتم :- آره خدا رو شکر که اتفاقي نيفتاد .چرا خورديد بهم؟
شايان که حالش کمي جا آمده بود بسمت الهام رفت و دستهايش را گرفت و با دلواپسي نگاهش کرد .هنگامي که خيالش آسوده شد خنديد و گفت:- خدا بگم چه کارت کند دختر!نزديک بود سرهردومون يه بلايي بياري!
الهام بغض کرده و ناباور پرسيدر:- به من چه ربطي داره؟!
لبخند شايان عميقتر شد.- مثلا اومدم توپ رو بزنم ولي وسط زمين و آسمون نگام افتاد به تو.
نمي دونم چي توي اون چشمات بود که حواسم پرت شد و تا اومدم به خودم بيام . خوردم بهت!
همگي ابتدا با دهاني باز به او نگاه کرديم و بعد شليک خنده مان به هوا رفت .آنقدر خنديديم که اشک به چهره مان آمد .فرزاد دست هر دو را گرفت و از روي زمين بلندشان کرد و رو به شايان زمزمه کرد:- بي جنبه ، خسته نباشي!
شايان هم سردرگوشش فرو برد جمله اي را زمزمه کرد که شليک خنده فرازد به هوا رفت و به من خيره شد .در همين حين مادر و مهتاب خانم که حسابي سرگرم گفتگو بودند و اصلا متوجه نشدند همزمان پرسيدند:- چه خبره اونجا جمع شديد؟آقاي پناهي با خنده گفت:- موضوعت چراغوني پارساله، شما ادامه بديد!
باز همگي به خنده افتاديم و به اين ترتيب بازي واليبال با نتيجه مساوي به اتمام رسيد .بلافاصله فرزاد و پدر و سيامک مشغول تهيه غذا شدند و بقيه به استراحت و خوردن ميوه مشغول شدند .من هم که عاشق اين سبک غذا درست کردن بودم، کنار پدر ايستادم و در حين فيلم برداري از فعاليتشان ، نهايت لذت را بردم. پس از صرف غذا که در ميان خنده و هياهوي جوانترها به اتمام رسيد، نرگس از سيامک خواست که برايمان گيتار بزند .اوهم که منتظر شيطنت و شلوغ بازي بود، بلافاصله گيتارش را آورد و ريتم شادي را نواخت .همگي به وسط ريختند و همزمان با همخواني آهنگ او، مي رقصيدند، البته سيامک صداي بسيار گرم و دلنشيني داشت .من به بهانه فيلم برادري و فرزاد به بهانه صرف قهوه خود را کنار کشيديم و از پايکوبي در آن جمع پر هياهو امتناع ورزيديم .وقتي حسابي خسته شدند، بزرگترها باز به دور هم حلقه زدند و جوانترها هرکدام به گوشه اي رفتند .نرگس بوم نقاشي اش را برداشت و شروع به کشيدن طرحي از سيامک در ميان مناظر جنگل کرد .شايان دست همسرش را گرفت و قدم زنان از جلوي جمع ناپديد شدند .بزرگترها مشغول گفتگو شدند و من هم با برداشتن ديوان حافظم،گوشه اي دورتر از جمع را انتخاب کردم و با تفال و سيري در اشعار حضرت، خود را سرگرم کردم. غرق در افکارم بودم که صداي فرزاد را شنيدم:
- اجازه مي ديد توي خلوتتون سرک بکشم؟
به لحن شيطنت آميزش خنديدم- اختيار داريد!چرا ايستادي؟ بيا بشين
- نه، اگه دوست داشته باشي يه جايي رو نشونت بدم که فکر مي کنم از ديدنش خوشحال بشي
- چرا که نه؟ فقط اجازه بده کلاهم رو بيارم .
کتاب را به دست مادر سپردم و به او اطلاع دادم که به همراه فرزاد دوري در اطراف بزنم .لبخندي از سر رضايت زد و من به فرزاد پيوستم .از ميان جنگل، راهي را در پيش گرفت که بسمت بالا هدايت مي شد .در اين فاصله هم در مورد نحوه ساختن ويلا و اينکه تا چه حد به آن علاقه دارد صحبت کرد. پس از طي مسافتي که به دليل سربالابودن، نفس مرا بريده بود، بالاخره به انتهاي راه و مقصد مورد نظر رسيديم .جنگل به يکباره به انتها رسيد و فضاي سبز و دلبازي در پيش چشممان گسترده شد که از انبوه گلهاي وحشي رنگارنگ پوشيده بود .
ديدن آن صحنه چشمنواز ، مرا به وجد آورد، خواستم از فرزاد فاصله بگيرم اما نگاه زيباي فرزاد اين اجازه را به من نداد .
- بهتره زياد از من دور نشي ، اينجا خيلي خطرناکه!
اين را گفت و مرا از ميان انبوه گلها و چمنهايي که تقريبا تا ساق پاهايمان را در بر گرفته بودند، جلوتر برد .ناگهان به لبه پرتگاهي رسيديم . در باورم نمي گنجيد ؛ ما درست بالاي يک کوه قرار داشتيم .با ترس، نگاهي به پايين انداختم.ارتفاع کوه تا دره شايد به صدها متر مي رسيد! وحشتزده دست فرزاد را فشردم و کمي به عقب رفتم .
- خداي من!اينجا چقدر فريبنده اس!لبخندي زد و مرا به عقب راهنمايي کرد.
- بله عزيزم ؛ اينجا آدم رو گول مي زنه و اگه مواظب نباشي ممکنه از وسط گلها يه دفعه سر از ته در بياري!
مرا زير سايه تنها درختي که در آن حوالي قرار داشت، نشاند و خودش هم در کنارم جاي گرفت .منظره اي بديع و بي نهايت روح نواز، روبروي ما قرار داشت .از پايين کوه انبوه درختان سر به فلک کشيده خودنمايي ميکردند و در انتها ، آبي بيکران دريا نمايان بود .بر روي بستر دريا، تعدادي قايق به چشم ميخورد که در رفت و آمد بودند . صدايش از عالم رويا خارجم کرد:- من عاشق اينجام .وقتي داشتم اين ويلا رو مي ساختم .اين مکان رو کشف کردم .آرامش روحي و جسمي که اينجا به من مي ده با هيچ آرامشي قابل مقايسه نيست .بنظر تو اينجا قشنگه؟
از کنارم گل وحشي زرد رنگي را چيدم و نگاهش کردم.
- آره خيلي، يعني فوق العاده اس!
- بله فوق العاده اس ، ولي خطرناکه!بهر حال بايد خيلي مراقب بود چون اين گلها و علفهاي بلند، آدم رو به اشتباه مي اندازه ، تازه اينجا خيلي هم رمز آلوده!
خنديدم و نگاهم بر روي نيمرخ جذابش ثابت ماند.
- آره درست مثل تو!
با تعجب نگاهم کرد:- مثل من؟!
- بله، آخه تو هم خيلي مشکوک و مرموزي!مثل طبيعت اينجا.با اين فرق که طبيعت رو مي شه خوند ولي تو رو نه!
- چه جالب!
- چي جالبه؟
- آخه يه خانم ديگه هم قبلا به من گفته بود که « تو خيلي مرموزي»!
هرچقدر تلاش کردم بي تفاوت باشم ، نشد. کاملا بسمتش چرخيدم و با اخمي بي اراده گفتم:
- اگه بپرسم اون خانم کي بود، ايرادي نداره؟!
نگاهي به چهره ام انداخت و زد زير خنده:
- تو رو بخدا اينطوري نگام نکن! بلند مي شم خودمو از اين کوه پرت مي کنم پايين ها!
- بهتره بگي اون خانم کي بود تا خودم اينکارو نکردم!
به لحن نيمه شوخي و نيمه جدي ام خنديد .ايستاد و دوباره به راه افتاد.
- اون خانم يه استاد پنجاه ساله!استاد يکي از دروس اختصاصي من توي دانشگاه آکسفورد!من ساکت ترين و در عين حال فعالترين عضو کلاس بودم .يه بار هم اون اين جمله رو گفت!
ناگهان سکوت کرد و به عقب برگشت .خورشيد در حال افول بود .با صدايي که بطرز ديوانه کننده اي غمگين بنظر مي رسيد، ادامه داد:
- ولي من معتقدم مثل يه کتاب باز مي مونم .خوندن من خيلي ساده اس! اونقدر ساده که بين سختي ها و ترديدهاي افکار تو گم شدم!
دستش را در جيبش فرو کرد و با سري به زير افتاده، راه بازگشت را در پيش گرفت .ديدن آن چهره محزون و غمگين با همان هاله آشناي غم در نگاه ، جگرم را به آتش کشيد. فرصت فکر کردن در عمق گفته هايش را نداشتم.بسرعت خود را به او رساندم در حال قدم زدن در کنارش، گفتم:
- قبول دارم که فکر من انباشته از ترديد و فکرهاي مسموم و آزار دهنده اس.و برام خيلي جالبه که مي بينم تو اونها رو لمس مي کني! ولي فرزاد من، تو رو گم نکردم؛ منظورم اينه که شايد نتونم به درستي تو رو بشناسم ولي به اين معنا نيست که از درک رفتار و شخصيت تو عاجز باشم ، فقط بخاطر اينه که تو رو توي هاله اي از ابهام مي بينم ، باور کن که تو خيلي مرموزي!
- ولي من هنوز هم اعتقاد دارم هيچ ابهامي در کار نيست .عزيزم تو خودت سعي مي کني به مسائل ، خيلي پيچيده نگاه کني .گاهي هم خيلي راحت به عمق معناي يه مساله پي مي بري ولي از بس به خودت تلقين کردي، به همه چيز يه رنگ خاکستري مي پاشي! شيدا، زندگي سبزه عزيزم!عشق آبيه! خوشبختي سفيده! اگه اين عينک بد بيني نسبت به آدمهاي اطراف رو از چشمت برداري ، اونوقت مي بيني که چقدر همه چيز زيباست!
- من الان هم همه چيز رو زيبا مي بينم!
روبرويم ايستاد و يک ابرويش را بالا برد.
- بله زيبا مي بيني ولي در سايه اي از ترس و ترديد!نگو اينطور نيست چون مي دونم که ميخواي از بروز احساست جلوگيري کني.عزيزم حداقل با خودت روراست باش. اگه فقط يه کمي خوش بين باشي مي بيني که من فصل فصل در اختيار تو بودم ، يک کتاب قابل دسترس!
لبخند زدم و با خود انديشيدم :« من فقط اينو مي دونم که توي بازي عشق تو، کتاب عواطف خفته ام ورق ورق شد!»
هنگاميکه متوجه نگاه کاونده و نافذش شدم .باز به راه افتادم و گفتم:
- خيلي خب؛ اونطوري نگام نکن! قول مي دم خوشبين باشم .در ضمن از نصايح ارزنده تون ممنون!
با من همگام شد و با خنده اي در صدايش گفت:
- خواهش مي کنم خانم، قابل شما رو نداشت!
به جمع خانواده که نزديک شديم به آرامي گفت:
- تو برو پيش نرگس و سيامک ، منم مي رم دوتا چايي مي ريزم و مي يام .
- تو چرا زحمت مي کشي ؟برو، خودم مي آم از همه پذيرايي مي کنم
- وقتي مي گم برو، يعني بايد اطاعت کني .حرف هم نباشه! در ضمن زحمتي نيست
اين را گفت و بسمت محفل گرم پدر و مادرها رفت .از جمله دستوري اش خنده ام گرفت .بسمت سيامک که دورتر از بقيه نشسته بود رفتم .با شنيدن صداي پايم به عقب برگشت.
- بالاخره اومدين؟ کجا رفتين شما؟ پس فرزاد کو؟
کنار نرگس که روبرويش نشسته بود، جا گرفتم و جواب دادم:
- الان مي ياد ، داره چايي مي آره..... جاي خاصي نبوديم، براي هواخوري رفتيم همين اطراف
نگاهي به نرگس کردم و گفتم:
- همون جا که شما رفتيد و ما رو نبرديد!
هر دو با صداي بلند خنديدند و نرگس با شيطنت پرسيد:
- حالا چکار ميکرديد؟!
لحنش به گونه اي بود که ناخودآگاه تا بناگوش قرمز شدم . ضربه محکمي به پايش زدم و سر به زير انداختم.سيامک به قهقهه خنديد و من خجالتزده تر از قبل، در خود فرو رفتم .با صداي خنده آنها، همه نگاهها بسمت ما چرخيد .شايان و الهام به ما پيوستند و با رسيدن فرزاد باز هم شوخي ها از سر گرفته شد .چند قدم دورتر، نقاشي نرگس قرار داشت .به آرامي تابلو را برداشتم و سرجايم نشستم .هنوز خيس بود .مثل هميشه فوق العاده طرح زده بود ! آنقدر از هنر دستهاي توانايش تعريف و تمجيد کردم که صدايش در آمد .
- اي بابا! اونقدرها هم که تو مي گي خوب نشده .راستش من هميشه يه طرحي رو مي کشم ولي بعد مي فهمم که خيلي هم موفق نبودم ، چون شکل طبيعي خيلي قشنگتره ، درست مثل طرحي که از تو کشيدم!
ناگهان سکوت کرد و گويي که حرف نابجايي زده باشد ، دستش را جلوي دهانش گرفت و نگاه درمانده اش را به فرزاد دوخت.هاج و واج مانده بودم .رنگ فرزاد پريده بود و شايان و الهام هم دستپاچه بنظر مي رسيدند با تعجب پرسيدم:
- تو کي از من طرح کشيدي؟!
فرزاد زير لب غريد:- خراب کردي نرگس!
ولي پيش از آنکه پاسخي بدهد، همگي با فرياد « واي يه عنکبوت بزرگ» الهام متفرق شديم .
دخترها جيغ کشيدند و هرکس بسمتي دويد .شايان هم با لگد، ضربه هاي محکمي به زمين زد .ولي من هرچقدر نگاه کردم عنکبوتي نديدم!چشمکي که بين الهام و فرزاد رد و بدل شد و از نگاه تيز بين من دور نماند، دريافتم ماجرايي هست که از آن بي خبرم !هنوز در فکر بودم که دستي کلاهم را مقابل صورتم گرفت .ظاهرا هنگام فرار از سرم افتاده بود .به عقب برگشتم و به نگاه خيره فرزاد لبخند زدم- ممنونم
تا خواستم کلاه را بگيرم دستش را پس کشيد.
- يادت باشه قول دادي دقيق و خوشبينانه به مسائل نگاه کني!
کلاه را به سمتم گرفت .با حرص گفتم:
- يادم مي مونه !تو هم يادت باشه که خوب فرار کردي ، من تا سر از ماجرا در نيارم دست بردار نيستم!
باز تا خواستم کلاه را بگيرم، دستش را پس کشيد.
- من کي فرار کردم؟ حالا چي رو ميخواي بفهمي؟
اين بار خم شدم و کلاه را از دستش بيرون کشيدم .قدمي جلوتر رفتم و خيره در نگاهش ، زمزمه کردم:
- فکر کردي خيلي زرنگي؟ جريان تابلو را مي گم
- عصباني نشو عزيزم ، کدوم تابلو؟
- لازم نيست از من پنهان کني .اونقدر بچه نيستم که نفهمم نرگس از چي حرف مي زد!
لبخندي بر لب نشاند
- ولي تو هميشه يه خانم کوچولويي که گاهي اشتباه مي کنه!
آنقدر حرصم گرفت که با سماجت يک پايم را محکم روي زمين کوبيدم! خنده اش عميق تر شد.
- اولا که کوچولو خودتي!دوما من مطمئنم يه خبري هست و تو از پنهان مي کني!
- بچه ها دعوا نکنيد! آدما اول زندگي که اينقدر سر به سر هم نمي ذارن!
هر دو با شنيدن صداي فرهاد خان سربرگردانديم .پس تمام اين مدت متوجه مشاجره ما شده بود .شرمزده سر به زير انداختم و نجوا کردم:
- ببخشيد ولي همه اش تقصير فرزاده!به قهقهه خنديد و به پسرش نگاه کرد.
- صد البته که تقصير فرزاده!تو به چه حقي دختر گل من و اذيت مي کني فرزاد؟
اصلا شيدا جان ميخواي يه کتک مفصل بهش بزنم؟!
به فرزاد که حالت پسر بچه شرور و بازيگوشي را به خود گرفته بود و ساکت نگاهم ميکرد خيره شدم و به آهستگي گفتم:- نه گناه داره بچه! توي روحيه اش تاثير منفي مي گذاره!!
از حاضر جوابي و شيطنتم ، فرهاد خان به قهقهه خنديد و فرزاد لبخند عميقي زد .نگاه تهديد آميزي به جانبش انداختم و بلافاصله از آنجا گريختم .
SH.M
     
  
صفحه  صفحه 7 از 8:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

چشمهایی به رنگ عسل


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA