انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Nikita | نیكیتا


مرد

 
چند نفر از کارکنان کافی شاپ به سمتشان دوید تا مانع از درگیری احتمالی شوند ، رستگار هم بلند شد و به سمتشان آمد ،دسته ای اسکناس از جیبش بیرون آورد و مقدار خسارتی که حدس می زد را روی میز گذاشت و درحالیکه عذرخواهی می کرد ، بازوی دکتر پژمان را گرفت و به زور او را به سمت در خروجی برد .
صدای همهمه در کافی شاپ پیچید :
- دیوونه بود ها....زده بود به سرش...
دکتر پژمان قبل از بیرون رفتن خطاب به آنهایی که پچ پچ می کردند گفت :
- من دیوونه نیستم....!!!! فهمیدید ؟
رستگار او را به بیرون هل داد و با عصبانیت گفت :
- هیچ معلومه داری چکار می کنی ؟! زده به سرت ؟
دکتر پژمان مانند بچه ها بغض کرد و گفت :
- مرتیکه چاق خیکی داشت با چشماش نیکای منو می خورد!!!
رستگار آهی کشید و به میزهای کافی شاپ اشاره کرد :
- نیکا اونجا نیس....!!!! نمی دونم چرا فکر می کنی اونجاس!...خیال برت داشته....
دکتر پژمان سرش را کج کرد و نگاهی دوباره به میزها انداخت .
حق با رستگار بود ، نیکا آنجا نبود . دکتر پژمان دست لرزانش را روی پیشانی گذاشت و گفت :
- حالم بده....حالم خیلی بده.....منو می رسونی؟
رستگار سری تکان داد و او را تا رسیدن به ماشینش همراهی کرد .
در طول راه هیچ کدام حرفی نزدند ولی رستگار حواسش به پژمان بود ، از چهره اش معلوم بود که هنوز عصبی است ، درحالیکه نگاهش به جاده بود یاد دوران دانشجویی افتاد .
پژمان همیشه در درس ها نمره بهتری از او می گرفت ، همیشه شانس می آورد و اختراعات برتر متعلق به او بود ، حتی در مسابقه ای که بین گروه رباتیک دانشگاه با دیگر دانشگاه ها برگزار شده بود ربات پژمان بود که مقام اول را کسب کرده بود .
رستگار با اینکه پژمان را مانند برادرش دوست داشت همیشه به او حسادت می کرد ، دلش می خواست او سقوط کند و تمام افتخاراتش را از دست دهد...
لبخند محوی روی صورتش ایجاد شد ، به این فکر می کرد که درباره قرص هایی که پژمان مصرف می کند به رئیس موسسه بگوید.
آقای رحیمی حتما با این مسئله به شدت برخورد می کرد و بدون در نظر گرفتن پیشینه علمی پژمان او را اخراج می کرد و اگر هم اینطور نمی شد حداقل تا بهبود اوضاعش ، به او مرخصی اجباری می داد ؛
آن موقع رستگار می توانست جایگاه خود را در موسسه بالا ببرد و حتی بهتر از پژمان به چشم آید.
تا زمانی که به مقابل آپارتمان پژمان رسیدند ، در فکر رستگار همین چیزها گذشت .
دکتر رستگار ماشین را خاموش کرد و گفت :
- من تا بالا می برمت!
دکتر پژمان که حالش کمی بهتر شده بود گفت :
- نه...ممنونم....همین که منو تا اینجا رسوندی ممنونم...دیگه خودم می تونم برم!
رستگار با نگرانی ظاهری گفت :
- مطمئنی؟!
دکتر پژمان سری تکان داد و از ماشین پیاده شد .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
رستگار هم وقتی از رفتن او داخل آپارتمان مطمئن شد ،حرکت کرد و رفت .
دکتر پژمان احساس می کرد پاهایش سنگین شده است ، باید از پله ها بالا می رفت به سختی چند قدم را بالا رفت ، نگاهش به آسانسور افتاد با اینکه در هر قدم گویی ده کیلو را با پاهایش جابه جا می کرد اما ترجیح داد از پله ها برود،
تقصیر خودش بود. از آسانسور و جاهای بسته می ترسید ، این ترس از بچگی همراهش بود و دکتر هرگز نخواسته بود با این ترس بیمارگونه رو به رو شود.
بالاخره به هر زحمتی که بود به مقابل در منزل رسید ، کلید را در قفل در چرخاند و وارد شد .
فضای خانه در تاریکی وهم آوری فرو رفته بود ، به سمت کلید چراغ رفت و آن را روشن کرد .
بوی نم خاصی به مشامش رسید ، به آشپزخانه رفت و زیر کتری را روشن کرد ، همانجا پشت میز غذا خوری نشست و به رفتار امروزش فکر کرد ، به اینکه مانند دیوانگان به آن مرد پریده بود .
هنوز هم نمی توانست باور کند که دارد دیوانه می شود ...
اشک هایش یکی یکی از دیدگان خسته اش سرازیر شدند ، یاد گریه هایی که بارها به چشمان نیکا هدیه کرده بود افتاد...
چقدر ظالم بود...چقدر خودخواه بود...حالا مزه اشک و درد را می فهمید...شور و تلخ بود...مانند دریا.
نگاهش به نقطه نامعلومی خیره مانده بود ، گویی به گذشته ها فکر می کرد ، به اشتباهاتی که در زندگی مشترکش با نیکا مرتکب شده بود ، پشیمان بود...ولی حالا دیگر چه سودی داشت ؟
صدای قل قل آب جوش کتری فضای آشپزخانه را پر کرد و چند لحظه بعد صدای سوت کشیدن کتری دوباره همان تشویش و ترس را در وجود دکتر پژمان زنده کرد....گویی که نیکا جیغ می کشید!
با پریشانی بلند شد و کتری را روی شعله خاموش گذاشت ، دستانش می لرزید باید طوری خودش را سرگرم می کرد تا از فکر نیکا دور بماند ...
تلویزیون تماشا کرد ، موزیک گوش داد ، شطرنج بازی کرد...
ولی در همه حال هنوز به نیکا فکر می کرد ، اعصابش بهم ریخته بود باید کارهای نیمه تمامش را به سرانجام می رساند .
بعد از خوردن یک چای داغ بلند شد و به اتاق کارش رفت .
اسکت فلزی ربات 1074 گوشه اتاق در تاریکی فرو رفته بود ، تلفنش را برداشت و شماره یکی از دوستانش را گرفت ، خوشبختانه جواب داد ، بعد از کمی خوش و بش ، درباره قالب صورتی که از دوست طراح و قالبسازش خواسته بود درست کند پرسید ، جالب بود که می گفت کارش تا فردا آماده است و این بدان معنی بود که صورت ربات 1074 تا چند روز دیگر آماده نصب می شد و پوستی سیلیکونی روی آن فلز های بدرنگ را می گرفت .
دکتر پژمان وقتی زمان تحویل گرفتن صورت قالبسازی شده از چهره نیکا را تعیین کرد ، به سمت ربات 1074 رفت و بدنه فلزی آن را لمس می کرد .
امشب باید روی این بدنه یک پوست نرم و زیبا می کشید ، یک پوست با صدها حسگر....
باید به ربات 1074 احساس می آموخت....
***

دکتر پژمان درحالیکه پشت لپ تابش نشسته بود و مشغول تکمیل برنامه نویسی های ربات 1074 بود گاهی هم در بین کار نگاهی به ربات می انداخت ،
کل دیشب را وقت گذرانده بود تا پوست آن را روی بدنه نصب کند ، چشمانش از شدت بی خوابی درد می کرد و قرمز شده بود و آنقدر آنطور به صفحه لب تاب چشم دوخته بود ، در پشت سرش احساس سنگینی می کرد ، بالاخره دست از کار کشید و کمی به خود استراحت داد ،
به صندلی اش تکیه داد و نگاهش را به سقف دوخت ، نور چراغی که از سقف آویزان بود چشمانش را زد ، احساس کرد صدای نفس های کسی را از پشت سرش می شنود ، با عجله از صندلی بلند شد و نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ،
باید قرص هایش را می خورد ، خواست از اتاق بیرون برود که نیکا را مقابل در اتاق دید ، قلبش با دیدن او تند تر تپید ، خیلی دل فریب به نظر می رسید ، خواست به سمت معشوقه زیبایش برود که صدای رستگار دوباره در گوشش پیچید :
نیکا اونجا نیس....!!!! نمی دونم چرا فکر می کنی اونجاس!...خیال برت داشته....
نیکا با مستی خندید و حریری که روی سینه های خوش فرم و سفیدش را پوشانده بود کنار زد ، چقدر خواستنی شده بود ...
دکتر پژمان با اندوه به شبح زیبایی که برای تصرف دوباره اش آمده بود ، نگاه کرد ، دلش می خواست در دام کابوس هایش گرفتار شود ، از اینکه دوباره در آغوش مهربان و خوشبوی نیکا جای بگیرد ، واهمه نداشت حتی اگر با آن آغوش....
به آغوش مرگ پناه برده باشد...
با نجوای بیدار شده هوی و هوسش به سمت نیکا قدم بر داشت ، موهای مشکی و پر پیچ تاب او را در دست گرفت و نوازش کرد ، نرم بود مانند ابریشم.
نیکا با شیطنت بهش خیره شده بود ، گویی می دانست که دکتر پژمان را به مانند همیشه وادار به تسلیم کرده است ،
نیکا دستش را دور گردن دکتر انداخت و سرش را جلو آورد تا با لب های آتشینش ، در وجود دکتر اشتیاقی دوباره ایجاد کند ، ولی همان که خواست لب بر لب دکتر بگذارد او عقب رفت و با پریشانی نگاهش کرد .
نیکا جلو تر آمد ، دکتر ، عجیب سعی می کرد که خودش را کنترل کند ولی مگر می شد آن همه زیبایی را دید و تحریک نشد ؟
دوباره در دام نگاه سیاه و هوس انگیز نیکا افتاد و با شوق او در آغوش کشید ، نیکا دستش را جلو آورد و دکمه های بالایی پیراهن دکتر را باز کرد ، دکتر بدون هیچ حرکتی فقط او در آغوش می فشرد .
نیکا به لب هایش چشم دوخته بود، باید از وسوسه لب های نیکا می گذشت و همین طور هم شد ، او را پس زد و عقب رفت .
نیکا با تعجب به او می نگریست ، دکتر پژمان با نگاه اشک آلودش به زنی که عاشقش بود نگریست ، چطور توانسته بود او را پس بزند ؟
دیگر بیش از این طاقت نداشت در اتاق بماند ، دستش را روی دستگیره در گذاشت و آن را چرخاند ، صدای حزن انگیز نیکا را از پشت سر شنید :
- فراموشم کردی ؟!
دکتر نگاهی به اشک های درخشانی که صورت بلوری نیکا را احاطه کرده بود انداخت و در حالیکه چشمانش را می بست گفت :
- تو واقعی نیستی....من می دونم....دست از سرم بردار...برو...خیلی دوست دارم ولی....برو.
چشمانش را به آرامی باز کرد ، تصویر نیکا در حال محو شدن بود؛ بدون معطلی از اتاق بیرون رفت.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
سردرد عجیبی داشت وقتی قرص هایش را خورد کمی آرام گرفت تقریبا سی ساعت گذشته را به کار مشغول بود ، حتی به موسسه هم نرفته بود ، در این فکر بود که حاضر شود و با آوردن بهانه ای تاخیر خود را موجه نشان دهد ولی به شدت خوابش گرفته بود ، با این وعده به خود که تا یک ربع دیگر بلند می شوم ، خودش را روی کاناپه انداخت و چشمانش را بست ، خواب خیلی زود به سراغش آمد.
با شنیدن صدای مکرر زنگ خانه ، که مانند ناقوسی در گوشش می پیچید ، چشمانش را از هم گشود و با گنگی به ساعت دیواری نگریست ، چند ساعتی خوابیده بود ...
روی کاناپه نشست و با خستگی خمیازه کشید ، صدای زنگ خانه دوباره بلند شد ، با کلافگی بلند شد و به سمت در رفت ؛ هنوز هم زنگ می زدند . با عصبانیت خاصی در را باز کرد تا به کسی که پشت درب بود بد و بیراه بگوید ولی با دیدن مارال که با نگرانی به او چشم دوخته بود از اینکار منصرف شد ، اصلا فکرش را نمی کرد که مارال پشت درب باشد.
مارال با عصبانیت به موهای ژولیده و سر و وضع شلخته دکتر نگاه کرد و دست به سینه ایستاد سپس گفت :
- هیچ معلوم هست کجایی ؟! چرا نیومدی موسسه؟
دکتر پژمان با تعجب گفت : تو اینجا چکار می کنی ؟!!!
مارال با حرص گفت : نگرانت شدم....!!! ولی مث اینکه زیادی نگران شدم...اینقدر ها هم حالت بد نیست!!!!
دکتر پژمان با کنجکاوی گفت :
- به خاطر اینکه نیومدم موسسه نگران شدی ؟!
مارال نفسش را با ناراحتی بیرون داد و گفت :
- نه...بخاطر...خب...یه چیزایی شنیدم!
دکتر پژمان گفت :
- چی ؟!! چی شنیدی ؟

مارال سرش را کج کرد و نگاهی به داخل خانه انداخت سپس گفت :
- تعارفم نمی کنی بیام تو ؟
دکتر پژمان لبخند محوی زد و با دستپاچگی گفت :
- آخ...ببخش...بیا تو...خونه خودته!
مارال با چشم غره ای به او وارد خانه شد ، نگاه تاسف باری به وسایل در هم خانه انداخت و گفت :
- همیشه اینقدر شلخته و بی سلیقه ای ؟
دکتر پژمان در را پشت سر او بست و به دنبالش آمد ، عینک بدون فریم خود را از روی اپن برداشت و به چشم زد ، مارال لباس های نشسته دکتر را از روی کاناپه برداشت و گوشه ای گذاشت سپس روی کاناپه نشست و به چهره پریشان دکتر نگریست.
مارال : از کی تا حالا عینکی شدی ؟
دکتر پژمان : یه ماهی میشه...
مارال : پس چرا تا بحال ندیده بودم ؟!
دکتر پژمان : زیاد به چشم نمی زنم.
مارال : چرا ؟!
دکتر پژمان : چایی می خوری برات بریزم؟
مارال پوفی کشید و نگاهش را به سمت پرده های افتاده و چرک شده پنجره انداخت . دکتر پژمان رو به رویش نشست و با خنده ای تصنعی گفت :
- نگفتی...چایی بریزم؟
مارال با اعتراض نگاهش کرد و چیزی نگفت .
دکتر سرش را پایین انداخت و گفت :
- چی شده ؟!...چی شنیدی؟
مارال با ناراحتی گفت :
- ببینم...تو قرص آرام بخش مصرف می کنی؟
دکتر پيمان من من کنان گفت :
- چی؟...نه...من...من...راستش...
مارال حرف او را ناتمام گذاشت و با عصبانیت گفت :
- مشکلت چیه؟!...چرا اینقدر غیبت هات زیاد شده؟...این چه وضعه خونه و زندگیه؟...یه نگاه به پرده ها کردی...؟ حال آدم بهم می خوره...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
دکتر با کلافگی روی کاناپه جا به جا شد ولی چیزی نگفت .
مارال با جدیت گفت :
- دکتر رستگار به آقای رحیمی گفته که تو مشکل روحی داری...گفته که میری پیش روانپزشک!...آره؟
دکتر پيمان آهی کشید و گفت :
- چرا اینا رو گفته ؟
مارال دیگر داشت گریه اش می گرفت ، با بغض آشکاری گفت :
- پس واقعیت داره...
دکتر پژمان با درماندگی گفت :
- من...من...فقط یه کم بی خواب شده بودم...فقط همین...چیزیم نیست...حالم خیلی خوبه!
مارال با نگرانی گفت :
- اینا رو باید به آقای رحیمی بگی... میخواد تو رو ببینه!...ازم خواست بهت بگم.
دکتر پژمان از ناراحتی نعره ای زد و از جا بلند شد ، کمی در سالن قدم زد و فکر کرد ، تمام این مدت مارال نگاهش را به سرامیک های کف سالن دوخته بود.
دکتر پژمان داشت با خودش حرف می زد :
- اصلا رامین چرا به آقای رحیمی گفته؟ قرار بود پیش خودمون بونه...آقای رحیمی دیگه نمی ذاره توی موسسه فعالیت کنم...
مارال بلند شد و بسویش رفت .
مارال : آقای رحیمی بهم گفت اگه مشکلت جدیه حتما باید خودت رو درمان کنی...
دکتر پژمان : اجازه فعالیت رو ازم گرفت ؟
مارال : آره...خودت که با قوانین موسسه آشنا هستی!!!...قانون چهار ، نداشتن بیماری جسمی و روحی....
دکتر پژمان آهی کشید و با ناراحتی روی یکی از کاناپه ها ولو شد. مارال با پریشانی به او نگریست ، به نظر خیلی پکر شده بود ، خواست به آشپزخانه برود و یک لیوان آب خنک برای دکتر بیاورد که نگاهش به در نیمه باز اتاقی که آنطرف تر بود افتاد ، تابحال در این اتاق را باز ندیده بود ، مواقعی که در خانه همراه دکتر بود ، در این اتاق قفل بود و حالا...
کنجکاو شد که به داخل اتاق سرک بکشد ، نگاهی به دکتر انداخت ، در فکر فرو رفته بود پس بهترین فرصت برای این کار بود . مارال به آهستگی خودش را از میدان دید دکتر ، دور کرد ، حالا دقیقا جلوی در اتاق ایستاده بود ، با دستش فشاری بر در وارد کرد ، صدای جیر جیر خفیفی از در چوبی بلند شد ، سرش را جلو برد و درون اتاق تاریک را نگریست ،
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
یک میز و صندلی وسط اتاق بود ، به زحمت توانست قفسه های کناری را ببیند ، خواست جلوتر برود ولی از تاریکی وهم آوری که اتاق را احاطه کرده بود وحشت داشت بنابراین دنبال کلید برق گشت ، باید چراغ را روشن می کرد تا درون اتاق را به خوبی می دید ،
دستش را روی دیوار نم کشیده و سرد گذاشت و به جلو کشید ، خیلی زود توانست بدنه کلید برق را حس کند ، آرام دستش را روی آن فشرد .
- تو اینجا چکار می کنی؟!!!
صدای خشمگین دکتر را از پشت سر شنید ، دستش را از روی کلید برق برداشت و در تاریکی به دکتر پژمان نگریست .
مارال : من...من دیدم در اتاق بازه...
دکتر پژمان : واسه چی اومدی اینجا ؟...مگه نگفتم دلم نمی خواد هیشکی بیاد اینجا!!!
مارال : من نامزدتم...حق دارم بدونم اینجا چی داری!!!
دکتر پژمان : هیچی نیست...یه مشت آهن قراضه س!!!!
مارال : حالا چرا داد می کشی ؟!!
دکتر پژمان : زود باش برو بیرون!!!
مارال با دلخوری از اتاق بیرون رفت و گفت :
- مگه چی توی این اتاق داری ؟....داری چی رو مخفی می کنی؟!!!
دکتر پژمان در اتاق را قفل کرد و در جواب مارال گفت :
- واسه چی می خوای بدونی؟!!!
مارال با ناراحتی گفت :
- من نامزدتم مسعود...چرا با من مثل غریبه ها رفتار می کنی؟
دکتر پژمان به سوی در خانه رفت و آن را باز کرد سپس گفت :
- بهتره الان بری...
مارال با ناباوری گفت :
- داری بیرونم می کنی؟!!
دکتر پژمان سری تکان داد و با جدیت گفت :
- می تونی هر جوری که دلت میخواد فکر کنی...!
مارال با عصبانیت به سمت دکتر آمد و گفت :
- منو بگو که چقدر نگرانت بودم...تو اصلا منو آدم حساب نمی کنی....!!!
و بدون اینکه فرصت حرف زدن به دکتر بدهد ، از خانه خارج شد ، دکتر پژمان با عصبانیت مشتی به دیوار کوبید ، از اینکه روزی همه چیز را درباره نیکا به مارال بگوید وحشت داشت...
***
دکتر پژمان با ناراحتی از اتاق رئیس موسسه ، آقای رحیمی بیرون آمد ، در دستش کاغذی بود که عنوان درخواست مرخصی روی آن مشهود بود ؛ حقیقت آن بود که آقای رحیمی با جدیت بهش گفته بود تا برطرف شدن مشکل اش حق آمدن به موسسه ندارد و برای اینکه دکتر اعتبار خود را از دست ندهد او طوری ظاهرسازی کرده بود که هر کس برگه مرخصی را می دید به این فکر می افتاد که خود دکتر تقاضای مرخصی یک ماهه داشته است.
دکتر پژمان قبل از اینکه برای تحویل کلید هایش برود ، سری به اتاق دکتر رستگار زد ، پشت میزش نشسته بود و سخت مشغول بررسی ربات حشره بود.دکتر پژمان با عصبانیت وارد اتاق شد و برگه مرخصی اش را روی میز او انداخت .
رستگار با دیدن برگه دست از کار کشید ، نیم نگاهی به چهره برافروخته دکتر انداخت سپس کاغذ را برداشت و خواند .
دکتر رستگار : این چیه؟!!
دکتر پژمان : نگو که نمی دونی...
دکتر رستگار : ببخشید مسعود جان....من چی رو باید بدونم ؟!
دکتر پژمان : چرا درباره اون قرص ها به رحیمی گفتی ؟ هان ؟
رستگار که متوجه خشم دکتر پژمان شده بود با شرمندگی از جای بلند شد و به سمت او رفت سپس درحالیکه سعی می کرد شانه های او را مالش دهد گفت :
- من به عنوان نزدیک ترین دوستت وظیفه م می دونستم که این مشکل رو به رحیمی بگم...می خواستم کمکت کنم!

دکتر پژمان دستان رستگار را کنار زد و با عصبانیت گفت :
- تو با اینکار فقط مشکلات منو بیشتر کردی!!!
رستگار درحالیکه سعی می کرد خودش را ناراحت جلوه دهد عذرخواهی کرد و گفت :
- واقعا قصدم این نبود که تو رو ناراحت کنم!!!
دکتر پژمان با درماندگی به چهره پشیمان رستگار چشم دوخت ، نمی دانست باید چه بگوید فقط می دانست که بهتر است در آن زمان که آتش فشان خشمش در حال انفجار است از اتاق بیرون برود ، برای همین بی آنکه چیزی بگوید کاغذش را از روی میز برداشت و از اتاق بیرون رفت .
در راهرو بود که مارال را دید ، با بی حوصلگی نگاهی به او اندخت که از کنارش رد شد ولی چیزی نگفت حتی یک سلام خشک و خالی هم نداد ، مارال هم حرفی نزد و بی تفاوت از کنارش گذشت ،
دکتر به حدی پریشان حال بود که دیگر حوصله منت کشی از مارال را هم نداشت فقط ترجیح داد که زودتر ایش را از موسسه بیرون بگذارد .
بعد از گذشتن از سکوی اهراز هویت ، تمام مدارکی که در موسسه به نامش شده بود و همچنین کلید ها و چند کارت هوشمند را به نگهبان تحویل داد و با خیالی آسوده به زندگی جدیدی بدون در نظر گرفتن موسسه هوش برتر قدم گذاشت .
تصمیم گرفت به سینما برود و یکی از فیلمهایی که چند وقت پیش در انتظار اکرانش بود را در سالن سینما ببیند .
بعد از آنجا به یک فست فود رفت و یک ساندویچ ژامبون با نوشابه سیاه گازدار سفارش داد ، خیلی وقت بود که آنطور آسوده و راحت در یک مکان عمومی ننشسته و غذا نخورده بود .
وقتی ساندویچ اش را خورد ، بلند شد و کمی در پارک نزدیک آنجا قدم زد ، روی نیمکتی نشست و چشم به کودکانی که با شادی مشغول بازی بودند چشم دوخت ، چقدر دوست داشت که الان فرزند داشت و دستان کوچکش را می گرفت و با خود به پارک می آورد...
با حسرت آهی کشید ، به گذشته فکر کرد ، تمام عمرش را به تحصیل گذرانده بود و یکبار هم که عاشق شده بود آن نازنین گوهر را از دست داده بود...
سخت بود که در سن سی و چهار سالگی هنوز مزه خوشبختی را حس نکرده بود ، گاهی افسوس می خورد که چرا درس خواندن را هدف اول خود در زندگی انتخاب کرده است ولی درس خواندن همیشه او را به وجد می آورد ، و برای او حکم وسیله نجاتی را داشت که از روزمرگی ها و بطالت ها بیرونش می کشید...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
سال سوم دانشجویی بود که با نیکا آشنا شد ، نیکا دانشجوی رشته الکترونیک بود و بیشتر اوقات با هم کلاس داشتند ، وقتی عاشق نیکا شد بیست و شش سال داشت ...
با برخورد جسم نرمی به پاهایش از فکر بیرون آمد ، خم شد و در تاریکی توپ چهل تیکه ای را کنار پاهایش دید ، آن را برداشت و سطح فرسوده ش را نگریست ،صدای شیرین پسربچه ای به گوشش رسید :
- آقا توپم رو میدی؟
دکتر سرش را بالا آورد و به چشمان معصوم پسر نگریست ، لبخندی زد و توپ را به او برگرداند ، پسربچه با خوشحالی به سمت دوستانش رفت که کمی آنطرف تر ایستاده بودند و با نگرانی نگاه می کردند .
دکتر پژمان از جای بلند شد و درحالیکه دستانش را از سرما به دهانش نزدیک کرده بود به راه افتاد. ماشینش را مقابل موسسه گذاشته بود و اینک باید با تاکسی به خانه برمی گشت.
فردا جلسه ای با روانپزشک داشت و بعد از آن قرار بود قالب صورت ربات 1074 را از دوستش تحویل بگیرد ، باید زودتر خود را به خانه می رساند ، شب شده بود ولی هنوز در خیابان ها پرسه می زد .
***
- خب...دقیق تر بگو....چی می بینی؟
دکتر پژمان خودش را روی مبل پهن کرد و درحالیکه دستش را روی شقیقه گذاشته بود و می مالید گفت :
- یه سری چیزا که واقعی نیست...
روانپزشک او ، آقای ناهیدی لبخندی بر چهره نشاند و همانطور که پشت میز چوبی و بزرگش نشسته بود چیزی بر کاغذ رو به رویش نوشت سپس گفت :
- پس بالاخره به این نتیجه رسیدی که واقعی نیست!
دکتر پژمان آهی کشید و گفت :
- هر جا که میرم نیکا رو می بینم....درست مثل یه سایه تعقیبم می کنه!
آقای ناهیدی خودکارش را در دست چرخاند و گفت :
- نیکا....گفتی زنت بود، درسته؟
دکتر پژمان سری تکان داد و گفت :
- آره...
آقای ناهیدی با کنجکاوی گفت :
- بهش حسودی هم می کردی؟
دکتر پژمان با پریشانی گفت :
- حسودی ؟!....نه...نه....
آقای ناهیدی با اطمینان گفت :
- قبلا گفته بودی که صورت زیبایی داشته....طوریکه تحمل نداشتی ببینی مرد دیگه ای داره به اون نگاه می کنه!
دکتر پژمان با اندوه گفت :
- اوهوم...خیلی قشنگ بود!
آقای ناهیدی نفس عمیقی کشید و گفت :
- به نظرم تو دچار یه شک خاص...یه جور بدبینی بودی...
دکتر پژمان سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت ، آقای ناهیدی می توانست به وضوح اخمی که روی پیشانی اش یک خط عمیق به جای گذاشته بود را ببیند .
آقای ناهیدی با ملایمت گفت :
- آقای پژمان ، بهتره با من صادق باشید....اینکه شما هر شب کابوس زن فوت شده تون رو می بینید طبیعی نیست....ببینم ، آیا کاری درباره نیکا انجام دادید که حالا ازش پشیمون باشید ؟
دکتر پژمان سرش را بالا آورد و با درماندگی به چهره منتظر آقای ناهیدی نگریست ، چانه اش بی اختیار شروع به لرزیدن کرد ، اصلا حال خوشی نداشت ، آقای ناهیدی خیلی زود متوجه حال او شد و با زیرکی گفت :
- همه ما کارهایی رو می کنیم که بعدا بابتش شرمنده می شیم و باعث رنج و عذابمون میشه... مهم اینه که رنجی که درونمون هست رو بریزیم بیرون....گاهی نیاز داریم با یه دوست درد دل کنیم ....منو دوست و محرم خودتون بدونید آقای پژمان!
دکتر پژمان با بغض گفت :
- آره....حسودیم می شد....خیلی....وقتی تنهایی می رفت بیرون ....دلم نمی خواست مرد دیگه ای ببینتش!!!
آقای ناهیدی گفت :
- قبول دارید که یک کم خودخواه بودید ؟
دکتر پژمان از جایش بلند شد و گفت :
- می تونم برم ؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
آقای ناهیدی خواست مخالفت کند که اشک های دکتر پژمان روی صورتش سرازیر شدند و بی آنکه منتظر اجازه او بماند از اتاق بیرون رفت.
خانم منشی با دیدن حالت گریان و صورت برافروخته اش با نگرانی گفت :
- حالتون خوبه؟! می خواید براتون یه لیوان آب بیارم؟
دکتر بدون آنکه چیزی بگوید سرش را به نشانه (نه) تکان داد و از کیلینک بیرون رفت.
حال خوشی نداشت و مدام چهره نیکا هنگامی که در ماشین واژگون شده ، برای بیرون آمدن تقلا می کرد جلوی چشمانش نقش می بست ، از همان روز بارها به خود لعنت فرستاده بود که ای کاش با نیکا جر و بحث نمی کرد تا او آنطور عصبی و ناراحت از خانه بیرون بزند و آن حادثه شوم برایش اتفاق بیفتد...
گاهی انسان آرزو می کند کاش می توانست زمان را به عقب برگرداند ، دکتر پژمان هم همین آرزو را می کرد ولی می دانست که هرگز آرزویش برآورده نمی شود..
شاید....
شاید با ساخت ربات 1074 می توانست نیکا را برای خودش زنده کند ، هرچند که قرار بود بانوی محبوبش به صورت مصنوعی به دنیا بیاید ، رشد کند و بمیرد.
بمیرد ؟
نه....برایش مرگی وجود نداشت....
دکتر همچنان که از کیلینک دور می شد ، لبخندی بر چهره نشاند و بخاطر این برگ برنده که در مقابل سرنوشت داشت ابراز خوشحالی کرد...
سرنوشت نیکا را از او گرفت ولی وقتی که نیکیتا ساخته می شد دیگر چیزی نمی توانست آن را از دکتر بگیرد . سوار ماشینش که کنار یک خیابان نسبتا شلوغ پارک بود ، شد و به سمت محل قرارش به راه افتاد ، تقریبا یک ساعت بعد پیش دوست طراحش بود ، صورت ساخته شده 1074 را از او گرفت و مبلغ زیادی برای آن به دوستش داد ، بعد سریعا به سمت خانه براه افتاد تا آخرین کارهای مربوط به تنظیم 1074 را انجام دهد .
***
دکتر پژمان صورت ربات 1074 را نصب کرد ، سپس از قسمت پشتی ربات که مجهز به یک دکمه مکانیکی روشن و خاموش بود ، تنظیمات ربات را به جریان انداخت .
وضعیت ربات 1074 در برنامه مخصوص آن روی صفحه کامپیوتری که به آن وصل بود ، به نمایش در آمد ، دکتر با هیجان به صفحه مانیتور نگریست ،
صدها هزار حسگر آن فعال شدند و سیستم آوایی و تشخیص گفتار آن به کار افتاد ، از پشت میز بیرون آمد و نزدیک ربات ایستاد در چشمان سیاه و شیشه ای او خیره شد و گفت :
- سلام...سلام نیکیتا...این اسم توهه...نیکیتا.
دکتر با اشتیاق به لب های نیکیتا چشم دوخت؛ امیدوار بود که لب های آن از هم باز شوند و حرف بزند ولی نیکیتا هیچ عکس العملی نشان نداد ،
دکتر با تعجب به اطلاعات مانیتور نگریست ، همه چیز به ظاهر درست کار می کرد ، دوباره به نیکیتا نگریست و اینبار بلند تر گفت :
- اسم تو نیکیتا ست....هی....صدای منو می شنوی؟ منو می بینی ؟
دوباره مانند قبل نیکیتا هیچ عکس العملی نشان نداد ، دکتر پيمان پوفی کشید و از روی میز ، سوزن تیز و کلفتی برداشت ، با اینکه دلش نمی خواست ربات 1074 را مورد این آزمایش قرار دهد ولی مجبور بود .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
نوک سوزن را به داخل پوست سیلیکونی بازوی ربات فرو کرد ، انتظار داشت که ربات درد را حس کند و عکس العمل تندی نشان دهد ولی باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد.
با ناامیدی به نیکیتا نگریست ، کجای کارش را اشتباه کرده بود ؟
به پشت ربات رفت و دکمه فعالیت اتوماتیک را انتخاب کرد سپس ضربه دیگری با سوزن وارد کرد، منتظر شد تا عکس العملی اتفاق بیفتد ولی تغییری در نیکیتا پیش نیامد ، خواست آزمایشش را با یک شی دیگر مانند سر داغ یک چوب کبریت ، تکرار کند که صدای مارال از سالن به گوشش رسید.
با دستپاچگی سیم های متصل به کامپیوتر را کشید و صفحه آن را خاموش کرد ، صدای مارال خیلی نزدیک شده بود و تقریبا از پشت در اتاق می آمد.
- مسعود ؟....سلام....خونه ای ؟
دکتر پژمان با عجله از اتاق بیرون آمد ، مارال پشت درب ایستاده بود و با تعجب به او می نگریست.
دکتر پژمان : تو اینجا چکار می کنی ؟!! چه جوری اومدی داخل ؟
مارال : مثل اینکه من خیلی وقته کلید اینجا رو دارم....ها.
دکتر پژمان : پس یادم باشه کلید خونه رو عوض کنم!!!!
مارال درحالیکه از این حرف دکتر بسیار دلگیر شده بود اما به رویش خودش نیاورد ، به اتاق کار اشاره کرد و گفت :
- اونجا داشتی چکار می کردی ؟
دکتر پژمان با حیرت گفت :
- چرا اومدی اینجا ؟...فکر می کردم باهام قهری!!!
مارال لبخند تلخی زد و گفت :
- قهر ؟ قهر کردن کار بچه هاس....وقتی ....وقتی شنیدم از موسسه اخراج شدی خیلی ناراحت شدم!
دکتر پژمان با کنجکاوی گفت :
- از کی شنیدی ؟!
مارال گفت : از آقای رحیمی....
دکتر پژمان سری تکان داد و از مارال خواست در پذیرایی بنشیند تا برایش چای بیاورد که مارال گفت :
- اومدم باهم بریم بیرون شام بخوریم....باشه ؟
دکتر پژمان که از شکست خود در پروژه نیکیتا ، بسیار ناراحت و کلافه بود ، سردرد را بهانه کرد و خواست تا در وقت مناسب تری با هم بیرون بروند که بالاخره در برابر اصرار های پی در پی مارال نتوانست بیشتر مقاومت کند و همراه او از خانه بیرون رفت.
شاید اگر مارال به دیدن دکتر نمی آمد ، دکتر پژمان می توانست اشک هایی که از چشمان شیشه ای نیکیتا تراوش کرده بود را ببیند...ولی دکتر خانه را ترک کرده بود.
اینک نیکیتا ، روشن بود و روی تنظیم اتوماتیک کار می کرد ...
بدین معنی که قابلیت حرکت و یادگیری مختارانه داشت .
شاید برای نیکیتا که تازه به روی دنیا چشم گشوده بود بررسی خانه دکتر جالب می نمود، نیکیتا تکانی خورد و قدم برداشت...
شب که دکتر به خانه بازمی گشت حتما شوک عظیمی در انتظارش بود!

پایان فصل دوم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  ویرایش شده توسط: REZAMAHMODI   
مرد

 
سرم را بالا گرفتم و به لب های ربات 1074 که تکان می خورد نگریستم ، 1074 جلو آمد و لیوان هایی که در دستش بود را روی میز غذاخوری گذاشت ، با دیدن غذاهای رنگینی که روی میز بود تعجبم بیشتر شد و ناباوری بر من مستولی شد طوریکه لبخند احمقانه ای روی صورتم نشست ، با صدای آرامی که خود نیز به زحمت می شنیدم گفتم :
- تو؟...آخه چه جوری؟!
1074 با یک نیشخند ترسناک که به علت سفت بودن اهرم های دهانی اش ایجاد شده بود ، بمن نگریست ، نگاهی به غذاها و نگاهی به او کردم . سرم از شدت هیجان داغ شده بود و زبانم درست کار نمی کرد طوریکه به سختی می توانستم کلمه ای ادا کنم در عوض من ، 1074 بسیار حراف می نمود.
دوباره با همان لحن شمرده گفت :
- شما...شما کی هستید؟ نیکیتا توانایی شناسایی شما را ندارد. بخش اطلاعات مخدوش شده است...درحال بازیابی اطلاعات.
با ناباوری گفتم :
- نیکیتا؟ یعنی تو داری درست کار می کنی؟ کی این اسم رو بهت گفته؟
هنوز گوشه آشپزخانه ایستاده بود و مانند یک عروسک مومی به من می نگریست ، پلک هایش تکان نمی خورد گویی در حال تجزیه و تحلیل اطلاعات بود.
با جسارت جلو رفتم و دستی بر موهای ابریشمی اش کشیدم ، واقعی تر از چیزی بود که فکر می کردم طوریکه اگر حرف نمی زد تشخیص هویت رباتیک ش بسیار سخت بود ، نیکیتا مانند یک انسان واقعی رفتار می کرد.
هنوز در حال دست کشیدن به موهای سیاهش بودم که ناگهان دستم را گرفت ، یک فشار خفیف به مچ دستم وارد و فوری آن را رها کرد .
- شما به من گفتید که اسم من نیکیتاست.شما کی هستید؟
با اشتیاق به مخلوقی که پدید آورده بودم خیره شدم ، جالب بود که تا وقتی جواب خود را نمی گرفت مدام سوال را تکرار می کرد .
پشت میز نشستم و گفتم :
- من دکتر مسعود پژمان هستم.
سرش را به سمت دیوار چرخاند و گفت :
- دکتر...مسعود...پژمان.
با لحن عجیبی کلمات را ادا می کرد ، نگاهم را به غذاهای روی میز انداختم ، چطور توانسته بود این غذا ها را درست کند؟
هنوز در فکر بودم که گفت :
- دکتر ، چه نسبتی با من دارید؟
چشمان شیشه ای اش بسوی من بود ، کمی جا به جا شدم و گفتم :
- من...من پدر تو هستم!
چین های ریزی روی پوست پیشانی اش ایجاد شد ، با حالتی گنگ گفت :
- پدر؟...این چه معنی می دهد؟ ....پدر به معنای خالق . یک کلمه مترادف پیدا کردم ، والد.

فصل سوم :

وقتی از رستوران برگشتم حس خوبی داشتم ، یک جور رضایت...
حرف زدن و شام خوردن همراه موجود نازنینی چون مارال این فرصت را بمن داد تا از زیر فشار های عصبی که با اخراج از موسسه دچارش شده بودم ، رهایی پیدا کنم . مارال معتقد بود هر چند که دور بودن من از موسسه باعث تعدیل انگیزه کاری ام می شود و به من ضرر می رساند ولی بهتر است بدانم که همانقدر هم برای موسسه زیان آور است.
مارال پیشنهاد داد که طی مدتی که در مرخصی اجباری به سر می برم کارهای عقب افتاده ام را به پیش ببرم ، اگر او می دانست که من در حال ساخت چه نوع رباتی هستم حتما شگفت زده می شد. کارهای بسیاری داشتم ، از جمله بررسی علت ناکارایی 1074...
این روزهای اخیر از تمام وقت و توانایی ام استفاده کرده بودم که 1074 را به مرحله اجرا برسانم ولی عجیب بود که چرا حس لامسه او کار نمی کرد...
با اندیشه مراحلی که درباره بهینه سازی 1074 داشتم ، از پله های آپارتمان بالا رفتم ، همسایه کناری که زن پیر و مسنی بود به نظر خواب می آمد ، از پایین که می آمدم چراغ خانه اش خاموش بود.
سعی کردم بی سر و صدا کلیدم را در قفل بیندازم و وارد خانه شوم ، می دانستم که به سر و صدا حساس است و کوچکترین صدایی امکان دارد خواب سبکش را برهم بزند.
به آرامی وارد خانه شدم و در را پشت سرم بستم ، نگاهم به روشنایی که از طرف پذیرایی می آمد ، افتاد . مطمئن بودم که قبل از اینکه بیرون بروم تمام چراغ های خانه خاموش بود. ناگهان دلشوره ای عجیب من را در برگرفت ، با این حدس که شاید دزدی در آن خانه است جلوتر رفتم ، تردید در ذهنم خانه کرده بود . بوی مطبوعی از سمت آشپزخانه می آمد ، بوی مرغ سرخ کرده...
نگاهی به ساعت مچی ام انداختم ، هنوز تا خوردن قرص هایم دو ساعتی وقت داشتم ، دوباره دچار توهم شده بودم؟
قدم هایم سست شد ، تمایل نداشتم جلو بروم و دوباره درگیر تصورات ذهنی ام بشوم.
صدای شکسته شدن ظرفی از طرف آشپزخانه آمد ، مصصم شدم که به آنجا بروم ، باید از قضیه سردرمی آوردم.
با قدم هایی شمرده به سمت آشپزخانه رفتم ، گویی کسی در حال صحبت کردن بود . سرم را به آرامی به داخل بردم ، ربات 1074 اینجا چکار می کرد؟!
جلوتر رفتم ، درحالیکه هنوز متحیر بودم نگاهم به شیشه خرده های کف آشپزخانه افتاد .
- شما...شما کی هستید؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
از خوشحالی شروع به کف زدن کردم ، اصلا فکرش را نمی کردم نیکیتا اینقدر آماده باشد ، چقدر ناراحت بودم وقتی گمان می کردم که همه چیز خراب شده.
با غرور گفتم :
- بله....بله عزیزم. من پدر تو هستم. من تو رو بوجود آوردم!!!
دوباره حالت متفکرانه ای به خود گرفت :
- عزیزم؟....از عزیز + شناسه م تشکیل شده است...معنا می دهد عزیز من....عزیز مترادف است با دوست داشتنی...محبوب...معشوق....!!!
بی اختیار پوزخندی زدم و گفتم :
- بسه...بسه نیکیتا!!! به من بگو...این غذا ها رو تو درست کردی؟!
نیکیتا جلو آمد و یک صندلی را بیرون کشید سپس پشت میز نشست و گفت :
- بله پدر. من درست کردم!
با کنجکاوی گفتم :
- چه جوری درست کردی؟!...خیلی عجیبه...چه جوری؟
نیکیتا دوباره نیشخند ترسناکی زد و کنترل تلویزیون را که گوشه میز بود برداشت و رو به تلویزیون گرفت ، تلویزیون روشن شد و نیکیتا محو تماشای تصاویر آن شد ، طوری با دقت گوش می داد و نگاه می کرد که متوجه ماجرا شدم .
بخش یادگیری نیکیتا فعال بود و مطمئن بودم از آموزش های آشپزی که در تلویزیون دیده است دستور طبخ چنین خوراک مرغی را یاد گرفته است ، نگاهم را از او بر گرفتم و مشغول خوردن شدم ، با اینکه ساعتی قبل همراه مارال شام خورده بودم رنگ و لعاب غذای روی میز وسوسه ام کرد تا امتحانی بکنم .
وقتی غذا خوردنم تمام شد نیکیتا هنوز محو تماشای تلویزیون بود ، یک برنامه اجتماعی در حال پخش بود ، از آن دسته برنامه ها که پر از الفاظ و واژه های عامیانه است ، احتمالا برایش جالب بود .
عجیب بود که مغز او در هر لحظه مشغول یادگیری بود.
از پشت میز بلند شدم و به پذیرایی رفتم ، چقدر فضای آنجا مرتب شده بود ؛ حتما نیکیتا به نظافت خانه هم پرداخته بود وگرنه من که در این امور تنبل بودم ، با هیجان به آشپزخانه برگشتم و خطاب به او گفتم :
- تو خونه رو تمیز کردی؟...وای...
نیکیتا نگاهش را از تلویزیون گرفت و از پشت میز بلند شد سپس گفت :
- مورد پسند هست؟
سرم را تکان دادم و در دل گفتم : تو ...تو خیلی عجیبی!!!...از اون چیزی که فکر می کردم هم جالبتری...نیکیتا چطور اینقدر باهوشی؟...من برنامه نویسی تو رو اونقدرکه می خواستم پیشرفته ننوشتم...هنوز باید تکمیل بشی...چطور تونستی اینقدر یاد بگیری؟...حتی خودم هم دارم تعجب می کنم که چی ساختم...
- مورد پسند هست؟
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Nikita | نیكیتا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA