انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Nikita | نیكیتا


مرد

 
به مطب رفت و برگه گواهی سلامتش را از دست روانپزشک خود گرفت ، خوشحال بود که دوباره می تواند به موسسه برگردد.
فردای آن روز دوباره به موسسه برگشت ، وسایل شخصی اش را از نگهبان پس گرفت و پنج انگشتش را روی صفحه شناسایی سکوی احراز هویت گذاشت و بار دیگر آن صدای لطیف اپراتور را شنید :
- روز بخیر دکتر مسعود پژمان......به موسسه هوش برتر خوش آمدید.
سرش را با غرور بالا گرفت و سینه ستبر کرد ، درحالیکه برگه گواهی اش را در دست گرفته بود به سمت اتاق رئیس قدم گذاشت ، آقای رحیمی با خواندن یادداشت روانپزشک او ، مهر تایید به برگه زد و به نشانه همکاری مجدد با دکتر پژمان دست داد .
دکتر پژمان روپوش سفیدی به تن کرد و کارت شناسایی اش را بر گردن آویخت ، قبل از اینکه به اتاق خودش برود تصمیم گرفت سری به دکتر رستگار بزند ، بدون اینکه در بزند وارد شد .
دکتر رستگار که روی تعمیر یک هامین برد کار می کرد با دیدن دکتر پژمان آن وقت روز در اتاقش ، دستپاچه شد ، دکتر پژمان جلو آمد و سلام کرد ، دکتر رستگار جواب سلام او را داد و سعی کرد روی میزش را خلوت کند .
دکتر پژمان با حرص گفت :
- می بینی....؟ من دوباره به موسسه برگشتم....
دکتر رستگار سرفه کوتاهی کرد و گفت : آره....دارم می بینم....به موسسه خوش اومدی!
سپس هامین برد متلاشی شده ای که روی میز بود را درون کشوی باز میز انداخت .
دکتر پژمان روی صندلی مقابل او نشست و گفت :
- چرا خواستی منو از موسسه اخراج کنند؟من نمی فهمم....اینقدر وجودم برات آزاردهنده بود؟!
دکتر رستگار نیشخندی زد و گفت :
- چی داری میگی مسعود؟!!!....حالت خوبه؟
دکتر پژمان : هیچوقت اینقدر خوب نبودم....رامین ، تو تاحالا بهترین دوست من بودی....ولی دیگه ...دیگه تو رو دوست خودم حساب نمی کنم!!!
دکتر رستگار : تو دیوونه شدی....دچار سوءتفاهم نسبت بمن شدی....من فقط خواستم قوانین موسسه رعایت بشه!
دکتر پژمان : که اینطور....
دکتر رستگار : بله....پس چی فکر کردی؟! فکر کردی واسم راحت بود که برم و بگم تو بیماری روحی داری؟
دکتر پژمان به کشوی باز میز اشاره کرد و گفت :
- به هامین برد ها علاقه مند شدی!....قبلا طرفشون نمی رفتی....
صورت دکتر رستگار کمی تغییر رنگ داد ، با لرزش محسوسی که در صدایش بود گفت :
-اوه....اینا رو میگی؟....به نظرم ربات های جالبین....
دکتر پژمان خیلی جدی گفت :
- جاسوس های خوبین.....
دکتر رستگار : چی؟!
دکتر پژمان : دیروز یکی از اینا توی آپارتمانم پیدا کردم....


دکتر رستگار : واقعا؟!.....آخه واسه چی یکی باید جاسوی تو رو بکنه!
دکتر پژمان : به زودی می فهمم....
دکتر پژمان از جایش بلند شد و آهی کشید سپس گفت :
- دارم روی مشخصات اپراتورش کار می کنم.....اونو دیدم که از آپارتمانم بیرون اومد.... یه کلاه لبه دار سرش بود!
دکتر پژمان خواست از اتاق بیرون برود که نگاهش به کلاه لبه داری که در چوب لباسی کنار در قرار داشت ، افتاد ، برگشت و نگاه غضبناکی به دکتر رستگار انداخت.
دکتر پژمان : و چقدر اون کلاه شبیه این کلاه تو بود!!!
دکتر رستگار از پشت میز بیرون آمد و گفت :
- منظورت چیه؟!
دکتر پژمان خنده تلخی کرد و گفت :
- منظورم؟....منظوری نداشتم.....خواستم بگم شباهت زیادی با این داشت....همین.
دکتر رستگار دندان هایش را با حرص بهم فشرد ، دکتر پژمان که از اتاق بیرون رفت ، دکتر رستگار به سمت چوب لباسی رفت و کلاه را برداشت ، پنجره اتاقش را باز کرد و کلاهش را به بیرون پرت کرد.
***
دکتر پژمان تصمیم گرفته بود حالا که دوباره به موسسه برگشته است ، اجازه ندهد فرد دیگری جایگاه او را تصاحب کند ، به این خاطر سخت تر از قبل روی پروژه هایش کار می کرد . روزهای اول خیلی سخت بود که به نگاه همکاران عادت کند ولی پس از گذشت یک هفته ، همه چیز دوباره برایش عادی شد ، نگاه ها هم تغییر کرد ، گویی همه قضیه اخراج او از موسسه را فراموش کرده بودند ، دکتر پژمان با نظم و دقت زیاد ، روی پروژه ها کار می کرد ، روحیه کار گروهی که در او وجود داشت باعث شده بود ، حسادت ها ازبین برود و تعاون و دوستی جای آن را بگیرد، دکتر از هر لحاظ ، اوقات خوبی را پشت سر می گذاشت و احساس می کرد دیگر وقتش است که زندگی مشترکش را با مارال شروع کند . همه این اتفاقات باعث شده بود که بیشتر وقتش را بیرون از خانه بگذراند و از نظارت بر روی رفتار روزانه نیکیتا غافل بماند...
نیکیتا ، تغییر کرده بود ، بی آنکه دکتر متوجه آن شود.
تغییراتش آنچنان نامحسوس بود که در ظاهر نمی شد به آن پی برد ، تمام اتفاقات در بطن او افتاده بود....
سیستم کنترلی او ،هماهنگ تر از قبل کار می کرد...حرکات بدن و کشش و قوس عضلات در نیکیتا دیگر گسسته و با مکث اجرا نمی شد بلکه او منعطف تر از همیشه عمل می کرد....حتی لبخند های مصنوعی و ترسناکش هم دیگر به صورت قبل نبود....
نیکیتا راه می رفت ....می نشست....نگاه می کرد....حرف می زد....ادای نفس کشیدن را در می آورد....ادای خوابیدن را در می آورد....ادای غذا خوردن را در می آورد....بی آنکه واقعا نفس بکشد ، بی آنکه بخوابد ، بی آنکه چیزی بخورد.....
طوریکه هر کس که هویت او را نمی دانست به سختی می توانست باور کند که او یک ربات است .
نیکیتا آنچنان ماهرانه از یک انسان تقلید می نمود که گاهی خود دکتر هم به هویت واقعی چیزی که ساخته بود ، شک می کرد ، یکی از زمان هایی که نیکیتا باعث تعجب دکتر شد ، شبی بود که دکتر ، مارال را برای شام به خانه دعوت کرده بود .
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
در ابتدای شب ، همه چیز عادی می نمود ، مارال سر ساعت آمد ، دکتر به استقبالش رفت و با هم کمی چای نوشیدند ، نیکیتا مانند یک ربات فرمان پذیر مشغول پذیرایی بود و سعی می کرد با حرکات موزونی که انجام می داد مارال را بخنداند و سرگرم کند .
دکتر هم در آشپزخانه مشغول درست کردن استیک بود و صدای خنده های مارال را از پذیرایی می شنید ولی همه چیز از وقتی شروع شد که دکتر با یک لیوان شربت از آشپزخانه به پذیرایی آمد و آن را به دست مارال داد .
دکتر پژمان : بیا ....شربت پرتقال رو بخور تا من سالاد درست کنم و میز شام آماده بشه!!!
مارال سری تکان داد و لیوان شربت را از او گرفت ، نیکیتا هنوز در حال چرخیدن و ادا در آوردن بود ، مارال جرعه ای شربت نوشید و گفت :
- چرا نیکیتا؟!
دکتر پژمان : چی؟!
مارال : میگم چرا اسمشو گذاشتی نیکیتا؟!!
دکتر پژمان : همینطوری....البته اسم واقعیش این نیست!!!
مارال : مگه چند تا اسم داره؟!
دکتر پژمان : اسم واقعیش ربات 1074 هست!
مارال : نخندی ها....ولی چرا 1074؟
دکتر پژمان : خب....بهتره که ندونی!!!
مارال : من خیلی کنجکاو شدم....
دکتر پژمان : کنجکاوی زیاد خوب نیست....
دکتر با لحن گرفته و ناراحتی این را گفت و نگاهش را به نیکیتا انداخت سپس خندید و گفت :
- نگاه کن....داره می رقصه مارال!!!
مارال با حرص به نیکیتا که لبخند شیرینی زده بود و به این سمت و آن سمت می رفت نگریست .
مارال : خیلی دوستش داری؟
دکتر پژمان : کی....کی رو؟
مارال : یه دقیقه بمن نگاه کن....!!!! پژمان....
دکتر پزمان : نگاه کن...می بینی....این حرکتو تازه یاد گرفته....وقتی داشت رقص اسپانیولی می دید!
مارال : آخه یه مشت آهن قراضه چی داره که تو ماتت برده؟!!!
مارال تقریبا فریاد زد ، طوریکه نیکیتا هم با شنیدن صدای او گوشه ای ایستاد و دیگر حرکتی نکرد، دکتر پژمان با ناراحتی در چشمان مارال خیره شد....
مارال با حسادت آشکاری به نیکیتا نگریست و گفت :
- اصلا واسه چی اینو ساختی؟؟؟؟ واسه اینکه برات قر بده و عشوه و ناز بیاد؟! پژمان....من نامزد تو هستم ....ما قرار خیلی زود عروسی کنیم......فکر نمیکنی اینا وظیفه منه؟!
دکتر پژمان که می دانست مارال دوباره حساس شده است گفت :
- ولی عزیزم...به قول خودت این یه آهن قراضه ست!!!
نیکیتا وارد بحث آنها شد و مانند یک انسان به دفاع از خود پرداخت .
نیکیتا : من آهن قراضه نیستم....من نیکیتا هستم !
مارال دندان هایش را با حرص بهم فشرد، دکتر پژمان نیشخندی زد و چیزی نگفت .
مارال : چرا می خندی؟
دکتر پژمان : خب...آخه ببین چه بامزه میگه من نیکیتام....ببین چی ساختم!
مارال : باید فراموشش کنی پژمان!!!!!
دکتر پژمان : مارال بچه شدی؟
مارال : این رباتی که تو ساختی روز به روز داره پررو تر میشه!
دکتر پژمان : پررو؟!...مارال خودت میگی اون یه رباته!
مارال : وای....! پس چطور می تونه حرص منو در بیاره!
دکتر پژمان : اون دوست داشتنیه مارال....مشکل اینه که تو اونو به چشم یک انسان می بینی....می دونی که اون انسان نیست!
مارال : حق با توهه...من زیادی حساس شدم!
نیکیتا : من یک انسان هستم.....!
دکتر پژمان و مارال هر دو با تعجب به نیکیتا نگریستند ، نیکیتا حالتی عصبانی به چهره اش داد و گفت :
- من آهن نیستم....من انسان هستم....مثل شما هستم....
مارال خواست دوباره شروع کند که دکتر پژمان با اشاره از او خواست ساکت بماند ، دکتر از جایش بلند شد و به سمت نیکیتا رفت ، نیکیتا خندید و دستش را بسوی دکتر دراز کرد ، دکتر پژمان با بی توجهی به این حرکت او گفت :
- نیکیتا.....ربات 1074...باید بدونی تو انسان نیستی.....تو از جنس آهن و فولادی....شاید دچار اختلال وضعیت شدی....بهتره متوجه باشی که چی هستی....!
نیکیتا دستانش را جمع کرد و با تاکید بیشتر گفت :
- من انسان هستم....!!!
دکتر پژمان نیشخندی زد و گفت :
- ببینم....اگه انسان هستی پس چرا غذا نمی خوری؟ چرا چیزی نمی نوشی؟ چرا من می تونم با زدن یک دکمه تو را از کار بندازم.....؟؟نیکیتا....تو یک ربات هستی و من پدر تو هستم....تو هیچوقت مثل یک انسان واقعی نمیشی...تو بوسیله یک منبع تغذیه که شارژ میشه ، قادر به حرکتی.....بدن اون منبع تو هیچی نیستی عزیزم....! نیکیتای عزیزم...واقعا برام سخته که اینطور بهت بگم....ولی احساس می کنم بخاطر قابلیت های زیادی که در تو تعبیه شده ....دچار توهم شدی....دچار اختلال....هر روز اینو با خودت تکرار کن که تو یک ربات هستی نه بیشتر!!! مفهوم شد؟
نیکیتا نگاه شیشه اش را به مارال انداخت و دستانش را مشت کرد ، می توانست بازتاب صدای تپش قلب دکتر را بشنود ، بصورت نموداری از زمان و دفعات تکرار ، آن را تجزیه و تحلیل می کرد .
دکتر دوباره پرسش خود را تکرار کرد :
- مفهوم شد ربات 1074؟
نیکیتا به دکتر نگریست و گفت :
- انسان هم یک منبع تغذیه دارد.....
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
دکتر ابروانش را با تعجب بالا برد و گفت :
- جالبه....منبع تغذیه....میشنوی مارال ؟ ببین نیکیتا چی میگه....ادامه بده نیکیتا !
نیکیتا : قلب انسان یک منبع تغذیه است....من اگر قلب شما را از کار بندازم شما هم هیچی نیستید پدر....
دکتر پژمان از این حرف نیکیتا جای خورد ، اصلا انتظار شنیدن این حرف را نداشت ، آن هم از طرف یک ربات....
رباتی که برای صلح و دوستی دست به ساخت آن زده بود...و یک جور مظهر عشق گذشته او بود.

مارال که با شنیدن چنین جمله ای از دهان یک ماشین دچار خوف شده بود به سمت پژمان آمد و گفت :
- اون داره چی میگه.....؟!....اون خطرناکه...از کار بندازش!
نیکیتا سرش را چرخاند و به چهره هراسان مارال نگریست ، مارال از طرز نگاه نیکیتا خوشش نمی آمد احساس می کرد نیکیتا همیشه با تنفر به او نگاه می کند و اینکه یک ربات با نگاهش می توانست حس تنفر را در او القا کند بیشتر باعث ترسش می شد ، دکتر پژمان نگاهی کوتاه به مارال که پشت سرش ایستاده بود انداخت سپس به نیکیتا نگریست و گفت :
- یعنی می تونی قلب منو از کار بندازی؟
مارال با عجز گفت : بس کن پژمان....اون ماشین لعنتی رو خاموش کن!
دکتر پژمان : نیکیتا....چه جوری می تونی قلب یک انسان رو از کار بندازی؟ برام شرح بده لطفا!
نیکیتا : بدن انسان از اسکلتی استخوانی تشکیل شده است....روی این اسکلت را بافتی از ماهیچه و چربی می پوشاند....قدرت فشاری که هر کدام از بازوی های من می توانند در مشت ها تخلیه کنند آنقدر هست که با برخورد به ناحیه قفسه سینه یک انسان ، تمام اسکلت را متلاشی کند و به قلب ضربه وارد کند...به ساده ترین شکل ، اینطور است ، یک فشار کوچک از مشت های من برابر است با از کار افتادن ماهیچه های قلب.
دکتر پژمان یک تای ابرویش را بالا انداخت و با حیرت گفت :
- نیکیتا.....قلب انسان کجاست؟
نیکیتا دستش را بالا آورد و کف آن را روی سینه سمت چپ دکتر گذاشت سپس گفت :
- اینجاست....پر تحرک و تپنده!
مارال بازوی دکتر را گرفت و با ترس گفت :
- زودباش خاموشش کن....این ماشینی که ساختی می تونه تو رو بکشه!!!!
دکتر پژمان : هیس!!!!
مارال : مسعود!
نیکیتا : منظم....هفتاد بار در دقیقه....بدون هیچ اختلالی.....
دکتر پژمان : نیکیتا.....تو میدونی صدمه زدن یعنی چی؟
نیکیتا: میدونم پدر....
دکتر پژمان : قصد داری به من صدمه بزنی؟
نیکیتا : نه!!!
دکتر پژمان : خوبه....
دکتر پژمان دست نیکیتا را گرفت و آن را از بدنش دور کرد سپس خیلی سریع جعبه کنترل نیکیتا را باز کرد و آن را به حالت اسلیپ در آورد ، حالا نیکیتا تصاویر را می دید و صدا ها را می شنید ولی خودش نمی توانست کاری انجام بدهد . مارال که خطر را دور شده دید نفس راحتی کشید و گفت :
- لطفا این ربات رو تجزیه کن!
دکتر پژمان برآشفت و همانطور که نگاهش به نیکیتا بود گفت :
- تجزیه کنم؟!...من خیلی بخاطرش زحمت کشیدم...چه شبهایی که نخوابیدم....بخاطر اینکه 1074 رو تکمیل کنم من کل زندگیم رو دادم.....
مارال آهی کشید و دست دکتر را گرفت سپس درحالیکه او را به سمت اتاق کار می برد گفت :
- بیا با هم صحبت کنیم....
دکتر هم بی آنکه مخالفتی کند همراه مارال به اتاق کار رفت ، مارال پشت میزی که وسط اتاق کار بود نشست و به فضای نیمه تاریک اتاق نگریست .
مارال : اوه.....چند وقته این لامپ سوخته؟
دکتر پژمان همانطور که صندلی چوبی و قدیمی گوشه اتاق را به آن سمت می کشید گفت :
- کدوم لامپ؟
مارال : لامپی که سمت قفسه ها گذاشتی....
دکتر پژمان : نمی دونم...خیلی وقته....قبل از اینکه لامپ بالا سرمون بسوزه،اون سوخت! خیلی قبل تر....

مارال به چهره متفکر دکتر نگریست و گفت :
- بمن راست بگو...نیکیتا واقعا کیه؟
دکتر پژمان : می خواستی کی باشه؟!...اون یه رباته.....
مارال : ببینم....با من صادق هستی؟
دکتر پژمان : البته!
مارال : چرا من فکر می کنم قبل از من ، زن دیگه ای توی زندگی تو بوده؟!....زنی که احتمالا شباهت زیادی به عروسک شیرینت داره...
دکتر پژمان : چون زیادی خیال پردازی.....
مارال : اگه حقیقت رو خودت بهم بگی....بهتر از اینه که از زبون دیگران بشنوم....
دکتر پژمان : چت شده مارال؟ چرا راحتم نمی ذاری؟!
مارال : نیکیتا کیه؟....چرا نیکیتا ؟ چرا 1074؟ چرا ...؟!!!!

دکتر پژمان با کلافگی دستش را لای موهای پریشان و سیاهش فرو برد و لحظه ای نگاهش را به پایین دوخت سپس بی آنکه از گفتن آنچه در دل دارد نگران باشد و یا بترسد، با جسارتی بی سابقه در چشمان منتظر مارال چشم دوخت وگفت :
- نمی دونم به تقدیر اعتقاد داری یا نه....ولی من بهش معتقد نبودم....تا اینکه یه اتفاق ساده باعث شد بهش معتقد بشم...من دانشگاه قبول شدم به عنوان دانشجوی رباتیک....شماره ردیف من در بین لیستهای قبولی ده بود....دهمین نفر....داوطلبان رشته الکترونیک هم روزی که ما ثبت نام داشتیم اومده بودند....تک تک و به ترتیب ، دانشجویان رو ثبت نام می کردن...ولی من اونروز دیرتر از موعد رسیدم...شماره شصت رفته بود ولی من که ده بودم نه....ازدحام بچه ها طوری شده بود که یکی از رباتیک ثبت نام می کردن و یکی از الکترونیک....در گیر و دار التماس من برای اینکه کارم راه بیفته....شماره هفتاد و چهار رشته الکترونیک اعتراض کرد که نوبت اونه....
مارال : داوطلب شماره هفتاد و چهار؟
دکتر پژمان : آره....خب بعدا فهمیدم اسمش نیکاست....
مارال : بعدا؟.....مگه بعدا هم اونو دیدی؟!
دکتر پژمان : بارها....رابطه مون اونقدر جدی شد که تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم...
دکتر پژمان به اینجا که رسید متوجه لرزش محسوس چانه مارال شد ، مارال با حسادتی آشکار گفت :
- ازدواج کردید؟
دکتر پژمان خیلی کوتاه و بی تامل جواب داد :
- بله!
مارال احساس کرد که از درون به یکباره فرو ریخت ، دکتر حتی نتوانست احساس او را درک کند ، مشغول صحبت از نیکا شد...خیلی دقیق....
- خیلی دوستش داشتم....اگر هم بخوام هیچوقت نمی تونم زن دیگه ای رو مثل نیکا دوست داشته باشم...مثل اون دیگه پیدا نمیشه....
مارال : الان کجاست؟
دکتر پژمان : اون فوت کرد....
مارال : بخاطر چی؟!
دکتر پژمان : یه تصادف....
مارال : متاسفم....ولی...چرا اینا رو قبلا به من نگفته بودی؟!
دکتر پژمان : چون می ترسیدم دیگه باهام نباشی....
مارال : فکر می کنی بعد از فهمیدن اینکه قبلا یه بار ازدواج کردی ، هنوزم حاضرم باهات باشم...؟
دکتر پژمان : نمی دونم....فکر کنم یه سری بد و بیراه بهم بگی...یکم آبغوره بگیری....و همین الان کیفت رو برداری و بری!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
مارال : تا یه دقیقه پیش همین قصد رو داشتم!
دکتر پژمان : یعنی حاضری هنوزم کنارم باشی؟!!!
مارال : معلومه که حاضرم....
دکتر پژمان : تو خیلی خوبی.....هر چقدر که صورت نیکا زیبا بود...درون تو به همون اندازه قشنگه!
مارال : حاضرم کنارت بمونم....ولی یه شرط داره!
خط اخمی در پیشانی کوتاه دکتر پژمان پدیدار شد .
دکتر پژمان : چی؟!....چه شرطی؟
مارال : اینکه اون ربات رو تجزیه کنی!!!!
دکتر پژمان : نه!!!!! امکان نداره....نه مارال...قبلا بهت گفتم واسش خیلی زحمت کشیدم!
مارال : اون ربات ، یه ماشین خطرناکه....نشنیدی چی می گفت؟...اون می تونه به اطرافیانش آسیب برسونه...به علاوه اینکه دلم نمی خواد صورت زن قبلیت رو هر روز ببینم!
دکتر پژمان : لطفا حساس نباش مارال....
مارال : باشه...از دومی صرف نظر می کنم....اینکه این ربات غیرقابل کنترله رو می پذیری؟
دکتر پژمان : می دونی که راحت می تونم با زدن یه دکمه متوقفش کنم....!
مارال خواست چیزی بگوید که صدای شکستن چند ظرف از آشپزخانه ، هر دویشان را وادار به بلند شدن کرد ، در چهره هر دویشان ترس و حیرتی پایدار نمایان بود!
و در ذهنشان یک سوال.....یعنی چه کسی می توانست در آشپزخانه باشد؟!
دکتر جلو رفت و مارال درحالیکه تقریبا به او چسبیده بود پشت سرش حرکت کرد ، از اتاق کار که بیرون آمدند ، صدای شکستن ظرف ها هنوز ادامه داشت، آشپزخانه در راستای اِل مانندی که در کنار اتاق کار بود ، قرار داشت ، دکتر به آشپزخانه نزدیک تر شد ، مارال کنار گوشش گفت :
- نه....نرو مسعود....شاید دزد باشه!!!
دکتر پژمان درحالیکه صدایش را پایین آورده بود با کلافگی گفت :
- یعنی چی؟...بذار ببینم کی توی آشپزخونه س!
دکتر با شهامت وارد آشپزخانه شد ولی مارال همانجا ایستاد و عاجزانه گفت :
- مسعود!!!!!
و هنوز مارال از ترس بر خود می لرزید که دکتر با حیرت گفت : تو؟!...نیکیتا.....!
مارال با شنیدن اسم نیکیتا ، با عجله به داخل آشپزخانه دوید و نیکیتا را مشغول جابه جایی ظرف سالاد دید . نیکیتا با ذوق خاصی مانند یک نو عروس در داخل آشپزخانه به این سمت و آن سمت می رفت ، گاهی غذای روی اجاق گاز را هم می زد ، گاهی ظرف ها را روی هم می چید و برای آوردن خیار که به سمت یخچال می رفت متوجه حضور دکتر و مارال شد ، چشمانش را مانند انسان های متعجب ، گرد کرد و لبخندی کوتاه زد .
نیکیتا : سلام....!!!!! پدر اومدی؟دیگه میخواستم بیام دنبالت...تو...دوست پدر، برای چی با پدرم به اتاق رفته بودی؟!
مارال نیم نگاهی به دکتر انداخت ، دکتر هم به اندازه او متعجب بود ، نیکیتا هنوز به مارال نگاه می کرد و منتظر شنیدن جوابش بود ، مارال به طرز محسوسی ترسیده بود و از جواب دادن ناتوان بود، دکتر که این را فهمیده بود بجای او پاسخ داد .
دکتر پژمان : رفته بودیم حرف بزنیم!
نیکیتا : درباره تجزیه من؟
دکتر پژمان : نیکیتا ...تو چطور ....من نمی فهمم...آخه من تو رو اسلیپ کرده بودم...چطوری فعال شدی؟
نیکیتا : درباره تجزیه من؟
دکتر پژمان : بگو چه جوری فعال شدی؟...جواب بده!!!!
نیکیتا : درباره تجزیه من؟...جواب بده!
دکتر پژمان : چه جوری می تونی بمن دستور بدی؟!!...کسی که باید دستور بده منم!
نیکیتا : من از این لحظه هیچ دستوری رو دریافت نمی کنم پدر.
دکتر پژمان : ببینم تو....
نیکیتا : پدر سالاد خیار دوست داری یا سالاد کلم؟
نیکیتا به سمت جا قشقی رفت و چاقوی تیزی از آن بیرون کشید ، مارال چند قدم عقب رفت و با ترس خطاب به مسعود گفت :
- پس چرا متوقفش نمی کنی؟!
دکتر با درماندگی گفت : دیگه اثر نمی کنه مارال....
مارال با عصبانیت گفت : یعنی چی که اثر نمی کنه؟! برو خاموشش کن...اون دکمه لعنتی رو بزن!
دکتر پژمان با حالتی عصبی سر مارال داد کشید :
- مگه نمی بینی اون تونسته خودشو فعال کنه؟!!!
مارال سرش را پایین انداخت ، داشت بغض می کرد که نیکیتا گفت :
- دوست پدر ، به من کمک می کنی؟
مارال سرش را به آرامی بالا آورد و متوجه شد نیکیتا به گوجه ها اشاره می کند .
مارال : نه!
نیکیتا : یعنی کمک نمی کنی؟!
نگاه مارال به چاقویی که در دست نیکیتا بالا و پایین می رفت افتاد ، نمی دانست باید چکار کند ، به طرز عجیبی از آن ربات می ترسید ، نگاهی به دکتر انداخت و سعی کرد کار درست را از نگاه او بخواند ، دکتر اشاره کرد که به کمکش برود ، مارال با ترس و اکراه به سمت نیکیتا قدم برداشت ، نیکیتا مشغول خرد کردن خیار بود ، مارال خواست به سمت چپ او برود و گوجه ها را پوست بکند که نیکیتا یکدفعه به سمتش برگشت و چاقویی را زیر چانه اش گذاشت.
دکتر که انتظار چنین عکس العملی را از نیکیتا نداشت ، دستپاچه شد و با پریشانی به مارال نگریست ؛ مارال از ترس کوچکترین کلمه ای نمی گفت ، فقط مردمک چشمش بین نیکیتا و دکتر می گشت .
دکتر من من کنان گفت :
- نیکیتا ! اون چاقو رو دور کن....زود باش!
نیکیتا با خونسردی به دکتر نگریست و چاقو را پایین نیاورد . مارال دیگر داشت سکته می کرد ، تمام بدنش آشکارا می لرزید . صورت دکتر سرخ شده بود و نیکیتا لبخند ترسناکی به چهره داشت .
مارال نفسش را به آرامی بیرون داد و خطاب به نیکیتا گفت :
- بذار برم....خواهش می کنم !!!!
نیکیتا گفت :
- نه....نباید بری!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
مارال با گریه گفت : چرا؟!!
نیکیتا با جدیت گفت :
- چون باید گوجه ها رو خرد کنی!
و با ین حرف چاقو را از زیر چانه مارال برداشت و به دستش داد . مارال با ناباوری لبخندی زد .
نیکیتا : مشغول شو!
مارال : چی؟!....وای خدا....می خواستی بهم چاقوی پوست کنی بدی؟ فقط همین؟!!
نیکیتا بدون اینکه جواب مارال رنگ پریده را بدهد ، برگشت و به خرد کردن خیارها ادامه داد . مارال نفس راحتی کشید و نگاهی به دکتر انداخت ، حال و روز دکتر هم بهتر از او نبود و ترس و نگرانی را می شد در چهره اش تشخیص داد .
مارال کنار نیکیتا ایستاد و مشغول خرد کردن گوجه های قرمز و سفت شد ولی سنگینی نگاه نیکیتا را روی خودش حس می کرد ، از گوشه چشم نگاهی به نیکیتا انداخت و دید که او با چشمهای شیشه ای و بی روحش به او خیره شده است، خیلی از نگاه های خیره او می ترسید....
مارال آب دهانش را به آهستگی فرو داد ، هنوز هم از چاقویی که در دست نیکیتا بود واهمه داشت . نگاهش را به گوجه ها معطوف کرد و خواست که زودتر کارش را تمام کند . هنوز چند گوجه ای روی تخته مانده بود که نیکیتا به سمت دکتر که گوشه آشپزخانه ایستاده بود برگشت و گفت :
- تو !....می خوای همینطوری اینجا وایستی؟
دکتر با تعجب به پشت سر خود نگریست و حیرت زده گفت :
- با منی ...؟!!
نیکیتا : مگه کس دیگه ای هم اینجا هست؟
مارال نگاه نگرانش را به دکتر دوخت و با ایما و اشاره از او خواست که به هیچ وجه تنهایش نگذارد، دکتر هم که منظور او را خوب فهمیده بود با تکان دادن سرش تایید کرد اما نیکیتا مانند فردی عصبی ، چاقوی در دستش را محکم روی تخته انداخت و به سمت دکتر آمد سپس در حالیکه با دستان قدرتمندش به سینه دکتر فشار ی آورد ، او را به سمت بیرون آشپزخانه هل داد .
نیکیتا : بیرون!!!
دکتر پژمان : چکار می کنی؟....نمی خوام برم...هی!
دکتر خیلی مقاومت کد ولی زور بازوان مکانیکی نیکیتا چند برابر او بود و به ناچار تسلیم شد .
نیکیتا که به آشپزخانه برگشت ، مارال بسیار دستپاچه بود . اصلا احساس امنیت نمی کرد و نگاه نگرانش لحظه ای به نیکیتا بود و لحظه ای به گوجه ها....
مارال مشغول خرد کردن آخرین گوجه بود که نیکیتا گفت :
- تو، پدر منو دوست داری؟
مارال دست از خرد کردن کشید و گفت :
- چی؟....چی گفتی؟!
نیکیتا : من فکر میکنم پدرم تو رو خیلی دوست داره!
مارال : خب...آره....ما قراره با هم ازدواج کنیم!
نیکیتا : یعنی عاشقش هستی؟
مارال : آره.
نیکیتا : دیروز در یک مقاله خوندم که عشق باعث میشه ضربان قلب شدت پیدا کنه....قلب افراد ، در هنگام عشق ورزیدن بیشتر از حد طبیعی می تپه....و این یعنی فشار خونشون بیشتر میشه.... ولی ضربان قلب تو خیلی طبیعیه....!
مارال: خب که چی....چرا اینا واست مهمه؟!
نیکیتا : من هم پدر رو دوست دارم....اگه قلب داشتم بهت نشون می دادم که با دیدنش چقدر تند می تپه.....ولی من قلب ندارم!!!
مارال : معلومه که نداری....چون تو یه رباتی!!!!
مارال پوزخندی زد و مشغول خرد کردن گوجه در دستش شد .
نیکیتا دست از کار کشید و گفت :
- من به یه قلب نیاز دارم!
همین جمله کافی بود که ترس دوباره در وجود مارال رخنه کند ، نگاهش به چاقویی که در دست نیکیتا بود ثابت ماند . احساس می کرد الان است که آن ربات دیوانه ، چاقوی در دستش را بی رحمانه در سینه ش فرو کند و قلبش را بیرون بکشد .
آنقدر ترسیده بود که نفهمید چطور به جای خرد کردن گوجه در حال ضربه زدن به انگشتش است ، وقتی به خودش آمد که تمام تخته ، خونی شده بود و سوزشی غیرقابل تحمل در انگشتش حس می کرد . وقتی نگاهش به انگشت خونی اش افتاد ، جیغ بلندی کشید ، هیچوقت تحمل دیدن خون را نداشت و حالا که خون جاری شده از انگشتش را می دید احساس می کرد که دارد از حال می رود ، شانس آورد که دکتر با شنیدن صدای جیغش باعجله خود را به آشپزخانه رسانده بود.
دکتر که انگشت مارال را زخمی دید ، آن را با دستمالی بست و مارال را از آشپزخانه بیرون برد .
نیکیتا به خون قرمزی که نیمی از تخته را پوشانده بود نگریست ، صدای ناز کردن های مارال و نازکشیدن های دکتر از سالن را می توانست بشنود .
مارال : وای....وای مسعود میسوزه....آخ....
دکتر پژمان : هیچی نیست.....خوب میشه عزیزم...تحمل کن!
مارال : آی...آی مسعود...یه کاری کن...دارم آتیش می گیرم!
دکتر : فقط محکم نگهش دار....خونش بند اومد برات پانسمان می کنم!
نیکیتا هنوز صدای آنها را می شنید ، در واقع آنقدر بلند صحبت می کردند که تشخیص آن آسان بود. نگاهی به خیارهای خرد شده انداخت ، آنها را کنار زد و دستش را روی تخته گذاشت سپس مشغول بریدن انگشتش شد ، هر چقدر می برید از مایع قرمزی که دلش میخواست ببیند خبری نبود....محکم تر چاقو را حرکت داد ...فایده نداشت....هیچ خونی سرازیر نشد....دلش می خواست جیغ بکشد....مثل مارال جیغ بکشد از درد....ولی درد نداشت...تنها فشاری که از چاقو به بدنش منتقل می شد را حس می کرد.....
دست از بریدن کشید....دستش را بالا آورد و به پوست تکه تکه شده اش نگریست....هیچ حسی نداشت!!!
***
بعد از صرف شام ، زمان آن رسیده بود که مارال به خانه برگردد ، دکتر تا رسیدن آژانس ، کنارش در بیرون ساختمان ایستاد ، فرصت خوبی بود که هر دو هیجانات امروزشان را بیرون بریزند. دکتر بود که اول شروع کرد....
دکتر پژمان : چه جوری از کنترل من خارج شده...؟!!
مارال : تو کدهاش رو نوشتی....تو باید بدونی!!!
دکتر پژمان : اون خودشو فعال کرد مارال....به من دستور داد ، برای اولین بار....عامیانه تر از همیشه حرف زد....مثل یه انسان....من تابحال ندیده بودم که اون بتونه چنین کارهایی کنه...چیزهایی که امروز دیدم هیچ کدوم توی برنامه اش نبود!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
مارال : وقتی چاقو رو گذاشت زیر چونم...یه جوری نگام میکرد مثل اینکه داره به هووی خودش نگاه میکنه!
دکتر پژمان : مارال!
مارال : خب راست میگم...اون از من بدش میاد...وقتی می بینه تو به من توجه میکنی حسودی میکنه!!!
دکتر پژمان : حسودی؟!....اونقدر احساسات پیچیده ای نداره که بتونه این جور چیزا رو درک کنه!
مارال : نمی دونم تو چی ساختی ولی هر چی که بوده الان تغییر کرده...اون خطرناکه...خیلی خطرناک!
دکتر پژمان : اون نمی تونه به کسی آسیب برسونه!
مارال : می دونی به من چی گفت ؟ گفت یه قلب میخواد!!!! برای چی یه ربات باید چنین چیزی رو بخواد؟!
دکتر پژمان : حتما سیستمش مختل شده....باید بررسیش کنم!
مارال : نه! نه پژمان اشتباه نکن.....اون قلب میخواد...چون اونقدر خوب رفتارهای یه انسان رو تقلید می کنه که میخواد یه انسان واقعی باشه....می فهمی؟ اون نمیخواد یه ربات باشه!!!
دکتر خواست چیزی بگوید که ماشین آژانس آمد و مارال به ناچار سوار شد ، قبل از اینکه ماشین حرکت کند ، مارال پنجره را پایین کشید و با نگرانی گفت :
- مراقب خودت باش مسعود....
دکتر لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت :
- اون به کسی آسیب نمی رسونه مارال !!!
مارال با ملامت سرش را ب طرفین تکان داد وبه راننده اشاره کرد که راه بیفتد....
درست بود که دکتر به ظاهر خود را مخالف خطرناک بودن نیکیتا نشان می داد ولی خودش هم دیگر از چیزی که ساخته بود می ترسید ، اینکه نیکیتا قادر بود بعد از خاموشی بصورت پویا خودش را فعال بسازد باعث تعجب و نگرانی او بود چون دیگر کوچکترین کنترلی روی ربات نداشت .
از پله های ساختمان که بالا می رفت به کدهایی که در هر خط برنامه او نوشته بود فکر می کرد....یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ چطور امکانات محدود ربات رشد کرده و چرا خروجی کدها تغییر کرده بود؟
به مقابل در خانه که رسید ، نفسش را به آرامی بیرون داد حالا نمی دانست که آن سمت در چه چیز انتظارش را می کشد؟ بی شک دیگر خودش فرمانروایی نمی کرد ....
لبخند تلخی بر چهره نشاند و کلیدش را از جیب شلوار بیرون آورد ولی هنوز آن را در قفل نینداخته بود که نیکیتا در را باز کرد .
دکتر به سر تا پای او نگریست ، یادش نمی آمد که لباس صورتی و دامن کوتاه و سفید رنگی که نیکیتا به تن کرده بود را خریده باشد، اخم آشکاری کرد و گفت :
- این چیه پوشیدی؟!

نیکیتا لبخند کشداری زد و با دست چین های دامنش را تکان داد ، دکتر به اطراف نگریست اصلا حوصله همسایه فضولش را نداشت ، نیکیتا را کنار زد و داخل خانه شد سپس همانطور که به سمت کاناپه می رفت گفت :
- از کجا فهمیدی من پشت درم؟!
نیکیتا در را بست و به سمت دکتر آمد .
نیکیتا : از ضربان قلبت....
دکتر پژمان : که اینطور....جالبه.
دکتر این را گفت و روی کاناپه نشست سپس پاهایش را دراز کرد و سعی کرد کمی بخوابد ، هنوز پلک هایش را روی هم نگذاشته بود که نگاهش به نیکیتا افتاد ؛ همانطور بالای سرش ایستاده ود و به طرز عجیبی خیره نگاهش می کرد .
دکتر سعی کرد بی تفاوت باشد برای همین چشمانش را بست ، سکوت لذت بخشی در فضا جاری بود تا اینکه صدای لرزیدن یک جسم شیشه ای باعث شد چشمانش را باز کند .
درحالیکه محو تماشای لیوان شیری که در دست نیکیتا تکان می خورد ، بود گفت :
- این....این چیه؟
نیکیتا : یه لیوان شیر گرم....برای اینکه خواب راحتی داشته باشی پدر.
نگاه دکتر روی لیوان شیر ماسید و اشک در چشمانش حدقه زد ، یاد شبهایی افتاد که نیکا با یک لیوان شیر گرم به بستر می آمد و آرامشی که در پی نوشیدن آن لیوان شیر وجودش را فرا می گرفت غیر قابل توصیف بود....
دکتر نگاهش را از لیوان شیر گرفت و با هیجان به نیکیتا گفت :
- از کجا می دونستی من....من قبل از خواب دوس دارم شیر گرم بخورم....؟
نیکیتا : من خیلی چیزا می دونم....
دکتر پژمان : نیکیتا....تو...تو چی می دونی؟
نیکیتا : همه چی رو....
دکتر پژمان : منظورت از همه چیز چیه؟
نیکیتا : همه چی رو درباره زندگی شما و زنی به اسم نیکا!
دکتر پژمان : از کجا...؟!
نیکیتا لیوان شیر را روی میز کنارش گذاشت و به سمت کشوی میز تلویزیون رفت سپس دفتری با جلد قهوه ای سوخته را بیرون آورد و به دکتر گفت : از اینجا!!!
دکتر پژمان آهی کشید و گفت :
- می دونی دفتر خاطرات یعنی چی...؟!
نیکیتا : دفتری که انسان ها تمایل دارند درباره احساستشون اونجا بنویسن....
دکتر پژمان : خوبه....ولی آیا می دونی که احساسات جز خصوصی ترین چیزهای یه انسانه؟
نیکیتا : بله.
دکتر پژمان : پس چرا دفتر خاطرات منو خوندی؟
نیکیتا : چون....
دکتر پژمان : چون چی؟
نیکیتا : می خواستم درباره عشق گذشتون بدونم....
دکتر پژمان به خنده افتاد ، نیکیتا جلو آمد و روی کاناپه نشست ، خیلی جدی به دکتر نگاه می کرد ، دکتر با دیدن نگاه او دیگر نخندید .
نیکیتا دستش را جلو آورد و دست دکتر را در دست گرفت ، نگاه دکتر به پوست باز شده نیکیتا در قسمت انگشتها افتاد .
دکتر پژمان : انگشتات....چی شدن؟!
نیکیتا : اونا رو بریدم ...
دکتر پژمان : برای چی؟!
نیکیتا : می خواستم منو هم مثل مارال بغل کنی...می خواستم دستمو پانسمان کنی!
دکتر پژمان : ربات دیوونه!!!....من که نمی تونم با تو عشق بازی کنم!!!!
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
نیکیتا : من ربات نیستم....
دکتر پژمان : تو یه تیکه آهن بیشتر نبودی...من بودم که بهت ظاهر انسانی دادم...شاید جلوی آیینه بری و شبیه یه انسان خودتو ببینی....ولی نیکیتا ، تو یه ربات هستی....هیچوقت یه انسان نمیشی!!!!
نیکیتا : من میخوام انسان باشم....
دکتر پژمان : محاله....
نیکیتا : پس منو تجزیه کن....
دکتر پژمان : می دونی تجزیه کردن یعنی چی؟
نیکیتا : نه!!!
دکتر پژمان : درباره مرگ چی میدونی؟
نیکیتا : خیلی کم.
دکتر پژمان : مرگ هم یه مرحله از زندگیه...مثل تولد....مرگ مثل خوابه.....مثل موقعی که من تو رو خاموش می کنم...مثل فرو رفتن توی یه خلسه آرامش بخش...مثل...
نیکیتا : مثل تجزیه....
دکتر پژمان : آره...مثل تجزیه....مثل نابود شدن....
نیکیتا : نیکا هم نابود شد؟
دکتر پژمان : نه....اون فقط به یه مرحله دیگه از زندگی وارد شد...
نیکیتا : منم میخوام تجزیه شم....اینکه من انسان بشم هم یه مرحله جدیده!!!
دکتر پژمان : آخه برای چی میخوای انسان بشی؟
نیکیتا : چون میخوام عاشق تو باشم!
دکتر پژمان : نباید عاشق پدرت باشی....
نیکیتا :این گناهه؟
دکتر پژمان : اگه انسان باشی....شاید...
نیکیتا : پس تو گناهکاری!!!!!
دکتر به سمت دیگر غلت زد تا نیکیتا را نبیند سپس با ناراحتی گفت :
- منظورت چیه؟
نیکیتا : من می دونم که تو چقدر منو دوست داری!
دکتر نیشخندی زد و ساکت ماند ، برایش جالب بود که یک ربات از عشق و احساس حرف بزند ، زمانی که نیکیتا را ساخته بود تمام هدفش این بود که بتواند احساسات آن را تا مرحله انسانی برساند ولی حالا که ساخته دستش خود لب گشوده بود و اعتراف می کرد برای دکتر سخت بود که اعتراف کند....
اعتراف کند که عاشق یک ربات شده است ....حتی فکرش هم مضحک و دیوانه کننده بود و به این خاطر دکتر حسی را که نسبت به نیکیتا پیدا کرده بود را به تمسخر می گرفت و شاید عشق نیکیتا نسبت به خودش را هم جدی نمی گرفت...
نیکیتا گفت : شیرت داره سرد میشه....
دکتر بی تفاوت به او چشمهایش را بست ، دلش نمی خواست به یک ربات وابسته شود!
***
مارال کلید را در قفل در چرخاند و به آرامی وارد خانه شد ، سالن در تاریکی فرو رفته بود ، دسته کلیدش را روی جا کفشی گذاشت و کفش هایش را با بی حوصلگی از پا در آورد ، بند کیفش را روی شانه انداخت و با شانه هایی افتاده نه از سنگینی کیف بلکه از خستگی ، به سمت اتاقش حرکت کرد ، تا برسد چندباری خمیازه کشید ، مقابل اتاقش رسیده بود که چراغ های سالن یکباره روشن شد و مارال حیران و آشفته برگشت و پدر و مادر پیرش را در سالن دید که همانطور گوشه ای ایستاده بودند و با ناراحتی به او می نگریستند .
مارال : اِ...سلام...شما ها هنوز نخوابیدید؟
پدرش همانطور که وزن بدنش را روی عصا انداخته بود و به جلو خم شده بود نگاهی ملامت بار به او انداخت و گفت :
- چقدر دیر اومدی....
مارال لبخند محوی زد و جلو آمد ، می دانست که مادرش اگر زیاد بیدار بماند دچار سردرد می شود برای همین بی آنکه جواب پدرش را بدهد به سمت مادر ریز نقش و خمیده اش رفت و او را به اتاق خواب برد سپس برگشت و در چشمان سیاه پدرش خیره شدسپس با اعتراض گفت :
-بهتون که گفته بودم پیش مسعود هستم !
پدرش به سختی روی مبل نشست سپس درحالیکه عینک دور سیاهش را از روی چشم بر می داشت گفت :
- خب...چی شد؟
مارال با کلافگی گفت : باید چیزی میشد؟
پدرش با ناراحتی گفت :
- تاریخ ازدواجتون رو تعیین کردید؟
مارال پوفی کشید و گفت :
- نشد که بگم....
پدرش با عصبانیت عصا را به زمین کوبید و تقریبا فریاد زد :
- یعنی چی که نشد؟!...ببینم اصلا میخواد باهات ازدواج کنه یا نه؟
مارال دستانش را روی شقیقه هایش گذاشت ، هر وقت پدرش داد می زد دچار سردرد می شد ، پدرش هم این را خوب می دانست برای همین بود که با شرمندگی گفت :
- متاسفم....
مارال سری تکان داد و بی آنکه بماند و این بحث را به پایان برساند به اتاقش پناه برد .
حالا درون چهار دیواری اتاقش هیچ چیزی برای پنهان کردن نبود ، روی تخت نشست و از ته دل گریه کرد ، حقیقت این بود که مارال دوست داشت زودتر ازدواج کند ولی نه با مسعود....بلکه با دکتر رستگار!!!!
چکار می توانست بکند ...؟ نامزدی با دکتر پژمان جز نقشه شان بود....

پایان فصل پنجم
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
فصل ششم:

چشمهایم را به آرامی باز کردم ، دهانم خشک شده بود ، صدای بارش باران که به پنجره می خورد اعصابم را قلقلک می داد ، یادم نمی آید که هیچ سالی آنقدر باران باریده باشد ، از شب شروع شده بود و تاالان ادامه داشت .
روی کاناپه جابه جا شدم و روی شکم خوابیدم ، چشمانم اما باز بود و درست به لیوان شیری که دست نخورده باقی مانده و یک میلی متر رویش سر شیر بسته بود ، نگاه می کردم...چقدر دلم میخواست دیشب آن لیوان شیر را تا آخر سر بکشم ولی استاد سرکوب کردن هوس هایم بودم...
چشمانم را بستم ...نه اینکه واقعا دلم بخواهد آنها را روی هم بگذارم....چشمهایم سنگین شده بود...خواب آلود نبودم ولی خستگی امانم را بریده بود ، در واقع خستگی بود که مرا وادار به خوابی دوباره کرد...خوابی که حتی به مرحله خواب بودن هم نرسید و با بلند شدن زنگ خانه به یک چرت کوتاه شباهت پیدا کرد.
با کلافگی بلند شدم وبه ساعت دیواری نگریستم ، روی هفت و نیم صبح به انتظار نشسته بود ، یادم نمی آمد تابحال مهمانی در این وقت صبح داشته باشم ولی همیشه بار اولی وجود داشت و این بود که بیشتر از کنجکاوی مرا ترغیب کرد تا به سمت در بروم ، در را که باز کردم در کمال تعجب خانم زارعی را دیدم با کاسه ای حلیم در دست...
بوی دارچینی که رویش ریخته بود در کل راهرو پیچیده بود ، خانم زارعی را بیشتر از سه بار ندیده بودم...
بار اول زمانی بود که این خانه را اجاره کرده بودم ، بار دوم زمانی بود که صدای موزیک بلندی که گذاشته بودم خواب بعد از نهارش را برهم زده بود ، آن روز کلی سرزنشم کرد و من کلی شرمنده شدم و سومین بار همین لحظه بود...
در کل دیگر داشت چهره این پیرزن حساس و غرغرو را که همسایه رو به رویی م بود یادم می رفت ولی صورت گرد و لبخند همیشگی اش ، قرن ها هم که می گذشت فراموشم نمی شد...
خانم زارعی لبخندش را کشیده تر کرد و ظرف حلیم را بالاتر گرفت ، در آن لحظه داشتم به این فکر می کردم که چه کار خوبی انجام داده ام که در این صبح سرد که خستگی تمام سلول های بدنم حتی سلول های خاکستری مغزم را احاطه کرده بود ، شایسته چنین قدردانی بی نظیری باشم....
- سلام... بگیر پسرم.
با ولعی خاص که در نگاهم بود ، دستم را به طرف ظرف دراز کردم ، ولع بیشتر در دستانم بود لیکن آن چیزی که در نگاهم بود شباهتی زیاد با شوق داشت .
هنوز سوالی نپرسیده بودم که خانم زارعی گفت :
- حال خانمت چطوره؟
اگر آیینه ای در رو به رویم بود می توانستم با جرئت بگویم که چهره ای مضحک ، متعجب و سردرگم به خود گرفتم .
من : خانمم؟!
خانم زارعی : بله....اون خیلی دوستتون داره...خیلی برای خونه زحمت میکشه...چندباری که دیدمش اینو فهمیدم...
من : دوستم داره؟!...زحمت میکشه؟ چندبار دیدیتش....اما...کی رو؟!از کی حرف می زنید؟
خانم زارعی : مثل اینکه گوش هات سنگین شده...گفتم که ...خانمت رو میگم!
من : آهان....حتما منظورتون ماراله....
خانم زارعی : مارال؟! مارال دیگه کیه...
من : من گیج شدم...پس منظورتون کیه؟
خانم زارعی : نیکیتا....خودش بمن گفت اسمش اینه....نکنه دروغ گفته....
من : شما نیکیتا رو دیدید؟!!!
خانم زارعی : فکر کردی میتونی ازدواجت رو از من پنهون کنی؟...نه...از زیر شیرینی دادن نمی تونی در بری!
نگاهم به خنده ی خانم زارعی و دندان مصنوعی زرد شده او بود ، در سرم اما فکر این بود که نیکیتا و خانم زارعی کی و چگونه با هم ملاقات داشتند؟ اصلا مگر نیکیتا بیرون از خانه هم رفته بود ؟ آیا هنوز خواب بودم؟
خانم زارعی : کجایی؟...هوش و حواس درست و حسابی که نداری مادر جون....طفلکی خانمت خیلی خسته میشه توی روز....یه کم هواشو داشته باش!آفرین پسرم...من دیگه برم...راستی همه کنجدای روی حلیم رو خودت نخوری ....بده به خانمت بذار اون بخوره...
خانم زارعی که داخل خانه اش شد ، چند دقیقه ای همانطور حلیم به دست در راهرو ایستادم ، داشتم گفته هایش را تحلیل می کردم...نیکیتا....زن من؟....
با کلافگی وارد خانه شدم و نیکیتا را صدا کردم ، ظرف حلیم را روی کابینت در آشپزخانه گذاشتم و با چشمانی که در جستجوی نییتا بود به سالن باز گشتم ، چند بار دیگر صدایش کردم ولی خبری نشد...
دیگر داشتم عصبانی می شدم ، حتما بازی قایم باشک را هم به لیست کارهای خارق العاده ای که می توانست انجام دهد اضافه کرده بود ، دلم می خواست تا پیدایش کردم بگویم سک سک....
حداقل از عصبانیتم کم می شد یا لااقل با یک لبخند دیوانه وار سعی می کردم عصبانیتم را نادیده بگیرم ، تنفسم شدت گرفته بود و پوست صورتم برافروخته و داغ بود ، مستقیم به سمت اتاق کار رفتم و در را که باز کردم بلند داد زدم : نیکیتا!!!!!!!!!!!!!!!
ولی میزان تعجبم خیلی بیشتر از صدایم بود...عجیب بود که نیکیتا آنجا هم نبود ، با نهیب زدن به عقلم داخل دستشویی و حمام را هم بررسی کردم ولی انگار نیکیتا آب شده و داخل زمین رفته بود....
با پریشانی در سالن مشغول قدم زدن بودم و به این فکر می کردم که چگونه یک شکایت نامه برای دزدی از منزل تنظیم کنم....
جالب بود که اگر می پرسیدن چه چیز از منزلتان کم شده بایست می گفتم نیکیتا، آنوقت آنها با تمسخر می پرسیدند نیکیتا دیگه چیه؟ دوست دخترت یا یک مجموعه کارتون یا سریال دوست داشتنی از کلکسیون شما؟
آنوقت من بی ادعا می گفتم : ساخته دست من....زندگی من....یک ربات انسان نما!
و چهره آنها دیدنی بود وقتی زیر پرونده ای که من یک دیوانه هستم را امضا می کردند....
در همین افکار بودم که با صدای بسته شدن در آپارتمان با عجله به آن سمت دویدم و باورم نمی شد آن چیز را که می دیدم...
نیکیتا مقابلم ایستاده بود ، با پالتویی شیک و خاکستری ، با یک چتر صورتی در دست راست و یک نان سنگک در دست چپ.
نزدک بود از حال بروم ، آنقدر چشمانم را بسته و باز کردم و از پهلوی خود نیشگون گرفتم که فهمیدم واقعا بیدار هستم...
نیکیتا چترش را کنار جا کفشی گذاشت و با لبخندی عجیب گفت :
- سلام....صبح بخیر....
با عصبانیت گفتم : تو کجا بودی؟!!!
نیکیتا نان در دستش را بالا گرفت و گفت :
- رفته بودم برات نون بخرم.
من : چی؟! رفته بودی چی بخری؟
نیکیتا : نون!
من : تو...تو رفته بودی بیرون؟...ببینم این چندمین باره که میری بیرون؟
نیکیتا : فکر می کنم ششمین بار....بیرون جای قشنگ و عجیبیه!
من : با این سر و وضع؟....وای....خدای من....شانس آوردم که تا الان مامورای منکرات نیومدن اینجا....
نیکیتا : مگه سر و وضع من چشه؟ شبیه انسان ها نیستم؟
من : چرا....تو شبیه یه زنی....اما بی روسری.....بدون حجاب....
نیکیتا : روسری؟
من : آره...از اینایی که زنا سرشون می کنن....از اینایی که مارال سرش میکنه!
نیکیتا : من باید روسری سرم کنم؟
من : نه!...تو نباید روسری سرت کنی...چون تو دیگه نباید از این در بیرون بری....
نیکیتا : چرا؟
من : چون من میگم....این یه دستوره و باید اطاعت کنی....
نیکیتا سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت ، صدای رعدی که در فضا پیچید پنجره سالن را لرزاند ، با نگرانی به سمت نیکیتا رفتم و صورت و دستانش را بررسی کردم .
من : هیچ می دونستی حتی یه قطره آب هم ممکنه سیستم تو رو مختل کنه!
نیکیتا : من مراقب بودم....
من : اگه یکی به سر و وضع تو گیر می داد ؟
نیکیتا : فکر می کنم بیشتر انسان ها خواب بودن....بجز یک مرد نارنجی پوش که کنار سطل زباله بود هیشکی منو ندید!
من : اگه یکی می فهمید تو انسان نیستی چی؟
نیکیتا : هیشکی نمی فهمید....
نیکیتا با خرسندی به سمت آشپزخانه رفت ، لبخندی از سر ناباوری روی صورتم نقش بست ، من چه ساخته بودم؟ این دیگر چه جورش بود ؟ رباتی با قابلیت رفتن به نانوایی؟ آه....چه بلایی داشت سرم می آمد......
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
سر میز صبحانه که نشستم هنوز در بهت بودم، نیکیتا مانند یک کدبانو در حال چیدن میز بود ، جالب این بود که در چیدن وسایل صبحانه وسواس خاصی داشت درست مانند وسواس یک تازه عروس در چیدمان وسایل ، ظرف شکر را جلویم گذاشت تکه ای از برش نان در سمت راستم، مربای هویج به موازات آن و ظرف کره کمی آنطرف تر...جایی برای گذاشتن استکان چای هم باز کرده بود ، تعجبم بیشتر شد وقتی دیدم که دو تا استکان چای روی میز است ...چه با خود فکر می کرد؟ اینکه دو نفری صبحانه بخوریم ؟
ازم خواست که مشغول شوم اما از قصد لب به چای نزدم در عوض خودم را مشغول نگاه کردن به صفحه موبایلی که در دست داشتم نشان دادم. از گوشه چشم دیدم که پشت میز نشست ،حلیمی که خانم زارعی آورده بود را گرم کرده و در یک ظرف چینی گلدار روی میز گذاشته بود .
صاف بهش خیره شدم و یکدفعه گفتم :
- گفتی شش بار بیرون رفتی ...هان ؟
نیکیتا مانند فرزندی مطیع جوابم را داد :بله.
مختصر و کوتاه جواب داد ، این بود که فکر کردم شاید بهتر است بحث را ادامه ندهم ولی این مساله که ساخته ی دستم دیگر تحت کنترل من نیست اذیتم می کرد به فکر افتادم که بیشتر درباره ارتباطات او با دنیای خارج بدانم برای همین گفتم : واسه چی گفتی بیرون جای قشنگ و عجیبیه؟...به نظر من که نه قشنگ هست نه عجیب...
نیکیتا : این دیدگاه شماست.
من : دیدگاه منه؟! تو چی فکر کردی؟ یعنی دیدگاه یه ربات با من فرق داره؟
نیکیتا : دیدگاه هر انسانی با انسان دیگه فرق داره...پس چرا دیدگاه یک ربات نباید با شما فرق کنه؟
من : خب...واسه چی بیرون قشنگه؟
نیکیتا : بیرون بزرگتر از خانه شماست...بیرون اتاق های زیاد نداره ولی خیابان های زیادی داره که به نظر بی انتها میاد...بیرون سقف نداره ولی یک آسمان داره....و...
من : خب؟
نیکیتا : بیرون پر از انسان هایی شبیه شماست...بعضی ها چشمشون شبیه شماست...بعضی ها لبشون...بعضی ها چونه و گونه های استخوانی مثل شما دارند...
من : همه رو به چشم من می بینی؟!
نیکیتا : نه...اونها واقعا شبیه هستند....
من : خب حالا بگو چرا بیرون عجیبه؟
نیکیتا : بیرون پر از فرهنگ لغات عجیبه....چند وقت پیش بود که از پشت پنجره ، بیرون رو نگاه میکردم...مردمی که بیرون بودند بی دلیل با هم دیگه دعوا می گرفتند...حتی در بین بچه ها هم اینو دیدم...به همدیگه القابی رو که برای حیوون ها بکار میره نسبت میدادن....حتی وقتی یک پسر جوان برای کمک به سبک کردن بار یک پیرزن نزدیکش شده بود اون پیرزن با عصایش به پشت او کوبید و مزاحم خطاش کرد...برام عجیبه که چرا انسان ها با هم دشمن هستند ؟مگه همه از یک خانواده نیستن؟ اگر من انسان بودم حتما به دیگران کمک می کردم...حتما انسانی متفاوت با کسانی که دیدم می شدم...فقط اگر انسان بودم...
می توانم به جرئت قسم بخورم که تحت تاثیر حرفهایش قرار گرفته بودم ولی باور اینکه یک سیستم دارای هوش مصنوعی برای من معنی انسانیت را توضیح دهد عجیب بود و غیرقابل باور....
برای همین با تمسخر خندیدم و ظرف حلیم را به سمت خود کشیدم ، دو قاشق از آن را در دهانم گذاشتم و گفتم :
- ولی تو انسان نیستی....
نیکیتا : بله.
از اینکه آنطور کوتاه جواب می داد کفری شدم ، با بدجنسی گفتم :میخوری؟
و به ظرف حلیم اشاره کردم ، دیدم که نگاهش به آن معطوف شد ، طوری به ظرف خیره شده بود که حس کردم هر لحظه امکان دارد بلند شود و ذره ای از آن را امتحان کند ، کنجکاو بودم که ببینم آخرش چه می شود ...به ضعف خود اقرار میکند یا با حماقت بلند میشود و قاشقی از آن بر می دارد...
نگاهش بیشتر از یک دقیقه طول نکشید ، صبر من هم!
من : چیه؟ نمی خوری؟
نیکیتا : نمی تونم.
من : چرا؟
نیکیتا : اگر انسان بودم میخوردم...
من : چقدر حلقه شرطی میذاری...! شرط اینجا نادرسته از حلقه تکرار بیا بیرون...
نیکیتا : من دستگاه گوارش ندارم....
من : به اضافه اینکه حس بویایی هم نداری...همچنین چشایی...علاوه بر اینکه سیستم تو معیوب میشه هیچ لذتی هم از طعم و بوی غذا نمیبری...اصلا میدونی اینها چین؟
نیکیتا : بله.
عصبانی شدم و با فریاد گفتم :
- چطور میتونی درباره چیزی که هیچوقت امتحانش نکردی بدونی؟!!!
نیکیتا : من یک سرچر هستم.
دست به سینه شدم و گفتم : چی هستی؟!!!
نیکیتا : من مقالات پزشکی زیادی رو مطالعه کردم...میدونم که این دو حس متفاوت در زمان مواجه بدن با مولکول های خارجی مانند بو و ماده بوجود می آید....
من : تو درباره عملکرد و واکنش بدن در مواجهه با این حس ها میدونی...ولی آیا می تونی درکشون کنی؟
نیکیتا : قطعا نه.
من : چون تو انسان نیستی...و هیچ اگری هم در کار نیست...تو هیچوقت یک انسان نمیشی...تو یک رباتی و متعلق به دنیای ربات ها...نباید قدم در دنیای آدمها بذاری...بیرون پر از آدمه...کسایی که اگه بفهمن تو از چی ساخته شدی روت قیمت میذارن و یا اگه کمی زرنگ تر باشن و کمی غریبه با دنیای علم ، جات توی بازار آهن قراضه هاست...
نیکیتا : لطفا عصبانی نشید و از صبحونه تون لذت ببرید....
نیشخندی زدم و در دل گفتم :
- لذت ببرم؟ مگه تو میذاری؟ شدی یه کابوس...دیگه می ترسم توی خونه تنهات بذارم...باید یه فکری کنم...آره...فهمیدم!
نیشخندی زدم و در دل گفتم :
- لذت ببرم؟ مگه تو میذاری؟ شدی یه کابوس...دیگه می ترسم توی خونه تنهات بذارم...باید یه فکری کنم...آره...فهمیدم!
و با فکری که در سر داشتم مشغول به خوردن صبحانه شدم ، تمام زحمت عملی کردن این فکر رفتن تا پای تلفن و تماس با یک حفاظ ساز بود ، چیزی که ذهنم را به خود مشغول کرده بود به معنای واقعی کلمه ساده بود...
اگر نیکیتا غیر قابل کنترل بود و اشتیاق به بیرون رفتن داشت چرا من راه خروجی را برایش سد نکنم ؟
صحبت با حفاظ ساز بیشتر از ده دقیقه طول نکشید ، قرار شد بعد از اندازه گرفتن در و پنجره برای آنها یک حفاظ محکم و ایده آل بسازد ، این قسمت خوب ماجرا بود چرا که وقتی شب شد همه چیز تغییر کرد ، تمام شوقی که در صبح از محدود کردن نیکیتا داشتم به پریشان خاطری و یاس تبدیل شده بود ، در واقع هر وقت که در خانه بودم و نیکیتا در کنارم بود احساس می کردم اگر نباشد چقدر تنها هستم...
نیکیتا یک ربات بود...
مجموعه ای از آهن و برد و خازن....
قلب نداشت....ولی قلب مرا وادار به تپیدن بیشتر می کرد....شوق مرا دو چندان و ترس مرا کمرنگ می کرد...
نیکیتا برایم سمبلی از عشق ، شجاعت و پاکی بود..مانند بچه ای می نمود که تازه روی پاهای خودش ایستاده ، پر از شوق کشف ، آمیخته با هوشی اجتماعی و تشنه تجربه کردن...
با اینکه کارم شده بود سرمشق نوشتن روی حافظه نیکیتا ، که او صرفا یک ربات است ولی هر بار که این جمله را به زبان می آوردم لرزش صدایم محسوس تر می شد...
لرزشی که می دانستم دلیلش عدم ایمان وشک به درستی گفته هایم است...
گاهی شب ها در حال خواب و بیداری می دیدم که در اتاق کار باز است و نور آبی رقیق و خیره کننده ای از درون اتاق ساطع می شود ، لبخند مضحکی می زدم و با خود می گفتم :
- چه خواب مسخره ای...دلم یه ساحل گرم و یه دریای آبی میخواد...کاش خواب اونو ببینم...
و بعد خودم را نیشگون می گرفتم تا یا بیدار شوم یا به ناچار رویایم تغییر کند ولی جالب اینجا بود که درد حاصل از نیشگون را حس می کردم و بیدار نمی شدم ، در عوض در خلسه ای عجیب فرو می رفتم ، با چشمانی باز خواب می دیدم...
شایدم خواب نبود...شاید تمام مدت بیدار بودم ولی می دانستم که توانایی بلند شدن از روی کاناپه را نداشتم...
با این حال یک معمای حل نشدنی در ذهن داشتم ... چه کسی در اتاق کار من بود ؟ آن نور آبی رنگ مرموز چه بود ؟
خواب بود یا واقعیت نمی دانم ...اما اکثر شب ها آن نور را می دیدم....
امشب هم دیدم....شاید یکی از حالاتی بود که بعد از استرس های طولانی ، خواب فرد را مختل می کند....شاید بخاطر استرسی بود که گاه و بیگاه سراغم می آمد...
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
مرد

 
یادم می آمد تمام امروز را استرس داشتم...همه اش هم بخاطر نیکیتا بود....فکر حبس کردن او در خانه دیوانه م می کرد ، مدام خودم را سرزنش می کردم و اینکار را درست نمی دانستم ولی مدتی بعد به خود نهیب میزدم ،نیکیتا که یک انسان نیست...او حقی ندارد پس در حقش هم هیچ اجحافی نمی شود...این ربات حق زندگی ندارد...اصلا چه پیوستگی با زندگی دارد ؟ درونش منبعی از حیات نیست...فقط یک سیستم است...سیستمی که اگر یکی از سیم هایش پاره شود به طور کل مختل می شود...
خانه در تاریکی فرو رفته بود ، روی کاناپه دراز کشیده بودم و چشمانم به نور آبی بود که از سمت اتاق کار می آمد ، احساس می کردم تمام بدنم لمس شده است ، قادر نبودم انگشتانم را تکان دهم با این حال حرکت خون را زیر پوستم حس می کردم ، بعد تمام بدنم مور مور شد و سوزشی خفیف در نوک انگشتانم حس کردم ، تکانی شدید خوردم و ناگهان روی کاناپه نشستم ، عجیب بود..
انگار برای لحظه ای توانایی حرکت نداشتم...انگار همان بختکی که در قصه های مادربزرگم درباره ش می شنیدم و می ترسیدم و شب ها از هول آمدنش زیر لحاف پشمی پنهان می شدم اکنون به سراغم آمده بود...
ترسیده بودم ولی این ترس ، پیوسته نبود ، چون لحظه ای آمد و لحظه بعد به کلی از وجودم محو شد .حس کنجکاویم از این ترس بیشتر بود، بلند شدم و به سمت اتاق کار قدم برداشتم....
هر قدمی که بر می داشتم یک فکری از ذهنم می گذشت...
اول به این فکر کردم که اگر دزدی به خانه آمده چطور با او مقابله کنم ؟ بعد به این فکر کردم که چقدر دلم میخواهد الان خواب بودم....بعد هم این فکر از ذهنم گذشت که برای مردن خیلی جوان هستم...
درست پشت در اتاق قرار گرفته بودم که حس کردم آن نور مرموز شبیه نوری است که همیشه از مانیتور کامپیوتر ساطع میشد، با این خیال که فراموش کرده ام سیستم را خاموش کنم کمی آرام گرفتم ، با بی خیالی در را کنار زدم و به فردی که در تاریکی پشت سیستم نشسته بود و کدنویسی می کرد نگریستم ، چهره اش در تاریکی محو شده بود ، سریع و بدون مکث برنامه می نوشت....
دستم را روی کلید برق گذاشتم تا لامپ را روشن کنم ولی هنوز دستم به کلید نرسیده بود که متوجه حضور من شد ، فکر کنم تصویرم را در بازتاب مانیتور دیده بود...
بلند شد و به سمتم برگشت..
درست بود که تاریکی همه چیز را در خود بلعیده بود ولی چشمانم نیکیتا را دید و آن موقع بود که بدون اینکه متوجه چیزی شوم از هوش رفتم....
وقتی چشمانم را باز کردم از تاریکی خبری نبود ، صبح شده بود و من هنوز روی کاناپه بودم ، اما سردرد بدی داشتم ، گیج و متزلزل بودم ، سرم سنگینی می کرد و نگاهم به دنبال نیکیتا بود ، هنوزم به یاد داشتم که دیشب چه چیز دیده ام ، نمی توانسته آن را خواب دیده باشم ، مطمئن بودم که تا اتاق کار پیش رفته بودم ولی اکنون....
نگاهم را به اطراف انداختم ، صبح ساکت و مرموزی بود ، حتی صدای معمول شکسته شدن ظرفها نیز از آشپزخانه نمی آمد ، سرم را به پشت برگرداندم تا به ساعت دیواری نگاهی بیندازم که ناگهان صورت لبخند زنان نیکیتا را دیدم که از لبه بالای کاناپه به بمن نگاه می کرد ، مانند یک مادر که بر بالین فرزندش بنشیند و مراقبش باشد ، پشت کاناپه نشسته بود و دستهایش را روی تکیه گاه آن گذاشته بود و نگاهم می کرد ، بی هیچ حرکتی...بی صدا و غیر قابل پیش بینی.
ترسیده بودم ، چون هرگز سابقه نداشت توسط یک ربات زیر نظر گرفته شوم ، نگاه و حالت نیکیتا طوری بود که مطمئن شدم دیشب اتفاقی افتاده است ، نگاهم را به سمت دیگری متمایل کردم و دستانم را روی پیشانی گذاشتم ، لازم بود یک کدئین بخورم ، سنگینی دست نیکیتا را روی شانه ام حس کردم و نمی دانم چه شد که یکدفعه از جای پریدم و بلند شدم .
حالا وقتی کنارش بودم احساس ناامنی و تشویش داشتم ، به نظرم غیر قابل اعتماد تر از همیشه می بود . نیکیتا هم بلند شد ، لبخندش هنوز بسته نشده بود ، نمی دانستم برای چه لبخند می زند ، شاید ترس را از نگاه و رفتار من خوانده بود و از این برتری به خود می بالید ، نگاهمان بهم گره خورده بود ، احساس می کردم قلبم تند تر از همیشه می تپد ، نیکیتا بدون مقدمه گفت :
- از چی می ترسی؟
وقتی آنطور عامیانه و بی تکلف حرف می زد بیشتر می ترسیدم ، چطور توانسته بود آنقدر خوب مانند یک انسان معمولی ، با انعطاف صحبت کند .
نیکیتا جلوتر آمد و من عقب تر رفتم ، خنده دار بود ولی دلم نمی خواست دیگر در خانه باشم .
نیکیتا : از چی می ترسی؟
من : من نمی ترسم !
نیکیتا : قلبت خیلی تند میزنه....وقتی هم که به من جواب دادی تند تر از قبل شد....این یعنی داری دروغ میگی؟
من : دروغ؟!...تو می دونی دروغ یعنی چی؟
نیکیتا : یعنی حرفی را به اشتباه زدن با آگاهی قبلی.
من : خب....آره...دروغ گفتم....من می ترسم!
نیکیتا : از چی؟
من : از تو!
لبخندش بسته شد و خیلی جدی نگاهم کرد ، گویی انتظار نداشت این را از من بشنود ، به سمت دیگری رفت و آرام گفت :
- علت این ترس چیه؟
چیزی نگفتم ، نگاهم به اتاق کار بود ، شاید بهتر بود درباره دیشب باهاش حرف می زدم ، درباره چیزی که دیده بودم و چه چیز عجیبی دیده بودم !
نیکیتا پشت سیستم نشسته بود و مشغول کد نویسی بود...چرا این اتفاق افتاده بود ؟ چطور می توانست کدنویسی کند؟ از کجا یادگرفته بود ؟ برای چه کد می نوشت؟ برای خودش؟!
در فکر بودم که نیکیتا به سمتم برگشت و گفت :
- چرا از من می ترسی؟
من : دیشب...دیشب من یه چیزی دیدم !
نیکیتا : چی دیدی؟!
من : تو رو دیدم....توی اون اتاق!
و انگشت اشاره ام را به سمت اتاق کار گرفتم ، نگاهی به آن سمت کرد و با حیرت گفت :
- من اونجا نبودم !
من : یعنی من دروغ میگم؟
نیکیتا : نه....فکر کنم خواب دیدید....تمام دیشب تب داشتید...اما من مراقبت بودم.
من : دیدمت که توی اون اتاق نشسته بودی ....
نیکیتا : داشتم چکار می کردم؟
من : داشتی برنامه می نوشتی....
نیکیتا : من تمام دیشب بالای سرتون بودم....همینجا!
عصبانی بودم ولی خشمم را فرو دادم چون این فکر از سرم گذشت که وقتی نیکیتا مفهوم دروغ گفتن را می داند چرا خودش نتواند دروغ بگوید....شاید او هم داشت با آگاهی قبلی حرفی را به اشتباه می زد ، مطمئن بودم اگر چیزی که دیشب دیده بودم حقیقت داشته است پس شب های دیگر هم حتما تکرار می شود ، باید امشب خودش را به خواب می زدم و یواشکی مراقب نیکیتا می بودم ، با این فکر دیگر کوچکترین کوششی برای ادامه دادن این بحث نکردم ، کت مشکی ام را از جای لباسی برداشتم و جلوی آیینه قدی که در قسمت راهروی کوچک مقابل در قرار داشت ، رفتم موهای آشفته ام را با حرکات سریع دست به سمت بالا مرتب کردم و دکمه های پیراهن سفیدش را بستم ، تمام مدت نیکیتا به طرز عجیبی نگاهم می کرد ، بی آنکه چیزی بگویم از خانه خارج شدم.
میخندم...ساده میگیرم...ساده میگذرم...بلند می خندم و با هر سازی میرقصم...نه اینکه دل خوشم! نه اینکه شادم و از هفت دولت آزاد!
مدتی طولانی شکســــتم،زمین خوردم،سخــــتی دیدم،گــــریه کردم و حالا...
برای 'زنده ماندن' خودم را به 'کوچه ی علی چپ' زده ام
     
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Nikita | نیكیتا


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA